شاعران معاصر - نگاهی به چهره زن در ادب پارسی (16) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگاهی به چهره زن در ادب پارسی (16) - نسخه متنی

م لنگرودی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



شاعران معاصر

نگاهى به چهره زن در ادب پارسى
قسمت شانزدهم

م.لنگرودى

تا كنون با نظرهاى بسيارى از شاعران و اديبان برجسته قديم و معاصر فارسى گوى آشنا شديم و در اين بخش با نظر شاعر سترگ ادب پارسى, شهريار و چند شاعر ديگر آشنا خواهيم شد.

زن در شعر ((شهريار))

سيد محمدحسين بهجت تبريزى متخلص به ((شهريار)), شاعر بزرگ معاصر, براى همه شعردوستان سرزمين ما نامى آشنا است. شهريار در مسير زندگى اش از پيچ و خمهاى فراوانى گذشته است و شخصيت او حالات و تمايلات مختلفى را تجربه كرده است. آنچه غير قابل انكار است اينكه استاد در بخش اعظم عمرش با انديشه و رفتارى مطلوب و مذهبى زيسته است و اگر لغزشهايى فكرى در جوانى از او سر زده, بعدها جبران شده است. با اين حال وجود چند شعر با مضامين مخالفت با حجاب كه در آن روزگار سروده است با توجه به ندامت شاعر از سرودن آنها قابل توجيه و اغماض است.

شهريار در قطعه اى مردان را به ازدواج ترغيب مى كند و حيا و سادگى و عصمت و مهربانى را از ويژگيهاى يك زن خوب برمى شمرد:




  • رسول گفت كه آيين من بود تزويج
    از اين رسوم كه مرسوم دين اسلام است
    تو نصف خانه ايمان كنى به زن محصور
    به دوزخ, اكثر اهل عذاب عزابند
    بدوز چشم و به ناموس ديگرانش مدوز
    به خانه اى كه نه در وى زن است زندان است
    چراغ خانه مرد خدا, زن و بچه است
    برو كه خانه به رخسار زن بيارايى
    به خانه دارى خود هرگز انتخاب مكن
    ولى شرايط پيوندها سبكتر به
    مكن كه ترك شريعت اشاعه فحشاست
    دگر به عصمت و ايمان خود كس ايمن نيست(1)



  • كسى كه منكر آيين من شد از من نيست
    خداپسندتر از رسم زن گرفتن نيست
    حصار نيم دگر كن كه بيم دشمن نيست
    جهنمى بتر از جان مرد بى زن نيست
    كه چشم هرزه مرض, جز چراغ رهزن نيست
    چه دخمه اى كه صدش رخنه هست و روزن نيست
    تو را كه نيست زن و بچه خانه روشن نيست
    چنان زنى كه خودآراى بام و برزن نيست
    زنى كه خانه نگهدار و پاكدامن نيست
    كه ساقه ريشه كن و ميوه شاخه بشكن نيست
    دگر به عصمت و ايمان خود كس ايمن نيست(1)
    دگر به عصمت و ايمان خود كس ايمن نيست(1)



در شعرى ديگر ترجمه بيتى منسوب به على(ع) را به در نظم مى كشد و از بى وفايى زن سخن مى گويد و اينكه نبايد به سوگند زنان اعتماد كرد:




  • به عهد بستن و سوگند زن مرو زنهار
    بود كه هم به نگاهى به دام غير افتد
    اگر به مهر تو ديرى است تا دلش بند است
    به هيچ شرطى و عهدى نمى شود پابند
    به عقد كام دلش گير و دل به عشق مبند
    كه عشق زير دلش مى زند پس از چند(2)



  • نيامده است به جنس لطيف سوگندى
    چنان كه مايل روى تو شد به لبخندى
    نيافته است به دلجويى تو دلبندى
    مگر به قيد نكاحى و مهر فرزندى
    كه عشق زير دلش مى زند پس از چند(2)
    كه عشق زير دلش مى زند پس از چند(2)



البته شنيدن چنين ادعايى آن هم از زبان كسى مثل شهريار مايه شگفتى است ولى تإثير فرهنگ جمعى را در انديشه انديشمندان نمى توان منكر شد. در شعرى ديگر كه گويى توضيح شعرى منسوب به على(ع) است, باز از بى وفايى زنان سخن به ميان مىآورد:




  • دع ذكرهن فمالهن وفإ
    رها كن كز اينان نبينى وفايى
    فرحبخش و دلكش, چه حاصل گريزان
    چه عمر عزيزى كه يك دم نپايد
    به يك لحظه رام و به يك عمر وحشى
    به هر درد دارد دوايى ولى خود
    من اين گفت مولا على با تو گفتم
    ولى هيچ كليتى در جهان نيست
    زنانى هم اين چشم آفاق ديده است
    على هم نه اين گفته با هر زنى گفت
    وگرنه بنالم كه زهرا كجايى(3)



  • ريح الصبا و عهودهن سوإ
    كجا وعده زن كه باد هوايى
    صلاى صبوحى, نسيم صبايى
    مگر باد را مى توان بست پايى
    چه دير الفتى و چه زود آشنايى
    چه دردى كه هرگز ندارد دوايى
    كه والاتر از وى نديدم ولايى
    كه مستثنياتش نجويند جايى
    درخشنده با جاودانى جلايى
    وگرنه بنالم كه زهرا كجايى(3)
    وگرنه بنالم كه زهرا كجايى(3)



در قطعه اى ديگر, براى زن بد, حصارى به جز گور نمى شناسد و مرد را از امين دانستن مردان بيگانه بر ناموس خود برحذر مى دارد:




  • امين زن نسازى هيچ مردى
    هزارش مرد اگر زهد است و تقوا
    حصار گور درمان دارد اما
    زن بد را حصارى نيست جز گور(4)



  • كه اينجا نقل زنبور است و انگور
    ز يك ديدن نپرهيزد مگر كور
    زن بد را حصارى نيست جز گور(4)
    زن بد را حصارى نيست جز گور(4)



زن در شعر ((دانش))

محمد بزرگ نيا متخلص به ((دانش)) در منظومه اى كه در بهمن ماه سال 1314 به مناسبت روز جنبش بانوان ايران! سروده است, به چند مطلب مى پردازد. او اعلام ممنوعيت پوشش را براى زنان كه رضاخان قلدر بى سواد اقدام بدان كرده بود نمادى از نور تمدن دانسته و تمام خرافات رايج در بين زنان را نشإت گرفته از چادر و پوشش اسلامى مى داند و رفع حجاب را دروازه اى براى هنرور شدن همه زنان و بروز استعدادهاى آنان خوانده است! مضحك تر آنكه شاعر براى اثبات حقانيت حركت استعمارى كشف حجاب به قرآن كريم استناد مى كند و مدعى مى شود كه در اسلام لباس ويژه و مخصوصى وجود ندارد و تنها لباس تقوا در قرآن ذكر شده است و نه لباسى ديگر!! او با آنكه زن را به پوشيدن جامه تقوا دعوت مى كند از پوشش جسمانى نهى مى كند. گويا شاعر آيات صريح سوره نور را قرائت نكرده است كه زنان و مردان به فروپوشى چشمان از يكديگر و زنان به آشكار نكردن زيور و زينت خود امر شده اند.

روشن است كه ((دانش)) بر اثر تبليغات ضد اسلامى رژيم پهلوى و موج تبليغات مسموم ضد حجاب, با آنان همنوا شده و چون تعاليم دين به صورت سنتى در ضمير او جاى گرفته, او سعى مى كند اين دو فرهنگ متعارض را هماهنگ جلوه دهد:




  • ... لباس مخصوص در اسلام نيست
    لباس تقواست كه فرموده حق
    جامه تقوا و فضيلت بپوش
    زينت زن فضل و كمال زن است
    زنى كه در خانه ويرانه است
    خانه ويرانه گلستان كند
    اگر بود باهنر و صرفه جو
    خانه او خانه رحمت شود
    تربيت طفل به دوش زن است
    زمزمه طفل چو بگشود لب
    ناپلئون گفت به دستور خويش
    بين كه خردمند وزيرش چه گفت
    گفت وجودى كه به گيتى سراست
    مادر بامعرفت هوشيار
    بهشت زير قدم مادر است
    سود و زيانى كه به ميهن رسد
    نمونه هر كژى و كاستى
    در نظر طفل همان مادر است
    تو اى زن باهنر هوشمند
    نمونه قابل تقليد باش
    حب وطن پيشه كن و مردمى
    به كار با مردان همدوش باش
    هميشه ات عزت و اكرام باد
    مذهب تو مذهب اسلام باد(5)



  • چادر و روبند سيه فام نيست
    برده ز هر گونه لباسى سبق
    به پاكى و سادگى جامه كوش
    خوى پسنديده جمال زن است
    اگر نكوسيرت و فرزانه است
    تازه تر از ساحت بستان كند
    صاحب عزت شود و آبرو
    مركز آسايش و نعمت شود
    هر دو جهان حلقه به گوش زن است
    بهتر از موسيقى نيم شب
    چيست كه قدرش بود از هر چه بيش
    در گرانمايه چگونه بسفت
    مادر و فرزانگى مادر است
    هست مقدم به صد آموزگار ...
    راستى اين گفته پيغمبر است
    تمام از تربيت زن رسد
    مصدر هر مردمى و راستى
    مادر سرچشمه خير و شر است
    كه در دو گيتى است مقامت بلند
    درخور تقدير و تمجيد باش
    ميهن خود دار گرامى همى
    با هنر و فضل هماغوش باش
    مذهب تو مذهب اسلام باد(5)
    مذهب تو مذهب اسلام باد(5)



زن در شعر ((نادرپور))

نادر نادرپور از چهره هاى مشهور شعر معاصر است. شعرهاى او بيشتر در موضوعات عاشقانه و توصيفى است. ((نادرپور شاعر نسل خود است, نسلى كه فقر, تنهايى و هراس بر او غالب آمده و سيلاب حوادث او را از جاى كنده و به بيراهه اش افكنده است و از همه مهمتر نسلى كه خواسته است تا فساد روحى و جسمى را براندازد اما خود به دام آن گرفتار آمده است.))

از نظرگاه اخلاق, انحطاط روحى و روانى شخصيت نادرپور و ديگر همانندان او جاى كمترين ترديد نيست. اينان تنها از منظرى حيوانى به زن نگريسته اند و موجوديت زن را تنها در راستاى برآوردن نيازهاى حيوانى و شهوانى خود در نظر گرفته اند. بر اين اساس هرگاه انتظارشان برآورده شد زبان به مدح و ثناى زن مى گشايند و آن گاه كه آنچه مى خواهند نمى يابند زن را ((شعر شيطان)) و نماد فريبكارى او مى دانند. و چون گرايشهاى عاشقانه اشان كاذب و مجازى و بلكه بى شكل است حتى لحن ملايم و شكوهآميز مرسوم در غزل را به كار نمى برند و زبان به دشنام و اهانتهاى مبتذل مى گشايند.

نادرپور در شعرى به نام ((شعر خدا)) زن را شعر شيطان مى داند. فريبكارى و شورآفرينى او را به حساب شيطان مى گذارد. شاعر, شادى و نشاط و گناه و نگاه و مستى و قمار و آواز را آفريده ابليس مى داند و معتقد است تنها غم و رنج آفريده خدا است:

((شعر خدا))




  • ابليس اى خداى بديها تو شاعرى
    شاعر تويى كه اين همه شعر آفريده اى
    عشق و قمار شعر خدا نيست شعر توست
    غير از خدا كه هيچ يك از اين دو را نخواست
    زن شعر توست با همه مردم فريبى اش
    آواز و مى كه زاده طبع خدا نبود
    در بوسه و نگاه تو شادى نهفته اى
    بر هر كه در بهشت خدايى طمع نبست
    اما اگر تو شعر فراوان سروده اى
    شعر خدا غم است, غم دلنشين و بس
    آرى غمى كه معجزه آشكار اوست(6)



  • من بارها به شاعرىات رشك برده ام
    غافل منم كه اين همه افسوس خورده ام
    هرگز كسى به شعر تو بى اعتنا نماند
    در عشق و در قمار كسى پارسا نماند
    زن شعر توست با همه شورآفريدنش
    اين خوردنش حرام شد آن يك شنيدنش
    در مستى و گناه تو لذت نهاده اى
    دروازه بهشت زمين را گشاده اى
    شعر خدا يكى است ولى شاهكار اوست
    آرى غمى كه معجزه آشكار اوست(6)
    آرى غمى كه معجزه آشكار اوست(6)



در شعرى به نام ((كينه)) همان برخورد زشت و دور از ادب را نسبت به زن دارد و به سبب برآورده نشدن توقعاتش او را به انتقام گيرى تهديد مى كند:

((كينه))




  • اى كه با مردن من زنده شدى
    كينه تلخ مرا كم مشمار
    تا به دندان نكند ريشه تو
    گور عشق من اگر سينه توست
    تب تندى كه مرا تشنه گداخت
    در تو بى مايه اگر در نگرفت
    كاش از سينه خود مى كندم
    كاش چون مكر تو را مى ديدم
    دل تو مرده صفت خاموش است
    چه توان كرد كه خشكى, خشكى است
    هان مپندار, مپندار اى زن
    تو به هر جا كه روى تنهايى
    من تو را باز به خود خواهم خواند
    تا كنارم بنشينى همه عمر
    بندت از بند جدا خواهم كرد(7)



  • چه از اين زنده شدن حاصل توست
    كه به خونخواهى من قاتل توست
    مى تپد در رگ من, كينه من
    گور عشق تو شود سينه من
    عشق من بود و مرا دشمن بود
    چه كنم قلب تو از آهن بود
    اين نهالى كه به خون پروردم
    از تو و عشق تو بس مى كردم
    دل من پرتپش از سوداهاست
    چه توان گفت كه دريا درياست
    كه چنين زود دل از من كندى
    تو به هر جا كه روى پابندى
    من تو را ز تو رها خواهم كرد
    بندت از بند جدا خواهم كرد(7)
    بندت از بند جدا خواهم كرد(7)



شاعرانى همانند نادرپور چنين وقاحتهاى بى حد و حصر را از الگوى فرهنگهاى غربى فرا گرفته و ترويج مى كردند. در پاسخ به اين حرمت شكنى ها جواب حكيم نظامى گنجوى بسيار گوياست:




  • اينان ز كجا و عشقبازى ز كجا
    چون اهل حقيقت سخن عشق كنند
    بيهوده اين قوم مجازى ز كجا



  • هندو ز كجا زبان تازى كجا
    بيهوده اين قوم مجازى ز كجا
    بيهوده اين قوم مجازى ز كجا



زن در شعر ((توللى))

فريدون توللى و نادرپور شباهتهاى فراوانى به يكديگر دارند و ابتذال روحى اين دو, در نوع نگرشى كه به جنس زن داشته اند به روشنى آشكار است. شعر توللى آيينه توهمات و پندارها و هوسبازيهاى اوست. توللى همانند نادرپور نخواسته است قدمى از دنياى محدود مادى و شخصى خود فراتر بگذارد و همه آمال و آرزوهاى خود را در هوسهايى گناهآلود جست و جو مى كند و چو بدان دست نمى يابد سرخورده و مإيوس و وحشت زده است. ((او در گير و دار اين جهان غبارآلود نمى داند به چه كسى دل بندد و راز خود را به كه بگويد. او در دنيايى زيست مى كند كه همه بيزارى و بى مهرى است. اما توللى كه همواره از مرگ سخن مى گويد به دنبال نوعى زندگى خاص نيز هست و اين زندگى خاص را ابتدا در ((نافه)) نشان مى دهد و بعد آن را در ((پويه)) به اوج مى رساند. عشقهاى گناهآلود, لذتهاى جسمانى, كامروايى و كامجويى گويى تمام وجود شاعر را در خود غرق كرده است. شاعر خود را ناسپاس گنهآلود مى داند كه با وجود عشقى كه به زن خود دارد هر لحظه تشنه آغوش نگارى ديگر است. با اين همه از همسر آزرده خود پوزش مى طلبد و ارتكاب گناه جنسى را بر گردن هنر مى اندازد:

((واپسين چاره))




  • بر من اى همسر آزرده ببخشاى كه درد
    هر زمان تشنه آغوش نگارى دگر است
    كه نه بر گونه دلخواه و پسند هنر است
    كه نزيبد به چنين خانه دگر بند شدن
    مرگ باشد زن و معشوق هنرمند شدن
    شبچراغ دل گمراه و پشيمان من است
    بر من اى همسر آزرده ببخشاى چو موج



  • مى شكافد دلم از ياد پريشانى تو
    ناتراشيده به هم درشكند پيكر مهر
    مى كشى ناله در آن خلوت سرد از سر مهر
    گر فروباردش از طبع روان آب حيات
    باورت نيست كه ياد تو به هر حال و ديار
    بر من اى همسر آزرده ببخشاى چو موج
    بر من اى همسر آزرده ببخشاى چو موج



شاعر در شعرى به نام ((اندرز روزگار)) زر و زن را عامل انحطاط اخلاق و سبب ايجاد اختلاف بين دوستان مى داند و اين دو را به شدت سرزنش مى كند ولى از پستى و انحطاط اخلاقى خود سخنى به ميان نمىآورد:




  • دانم دگر كه چون زر و زن سايه درفكند
    دانم دگر كه بر سر تاراج نام و جاه
    ياران رسته دشمن بيدادگر شوند(9)



  • پاكيزه سيرتان بتر از جانور شوند
    ياران رسته دشمن بيدادگر شوند(9)
    ياران رسته دشمن بيدادگر شوند(9)



زن در شعر ((رشيد))

غلامرضا رشيدياسمى متخلص به ((رشيد)) از معدود شاعرانى است كه از منظرى انسانى واقعى به شخصيت زن نگريسته اند. رشيدياسمى خلاف اكثر شاعران كه از بى وفايى زن سخن گفته اند در وفاى زن, سخن حق را مى گويد و حق سخن را ادا مى كند. او در شعر ((وفاى زن)) از مظلوميت تاريخى زن و رنجهايى كه بر سر اين جنس زحمتكش آمده است ياد مى كند و شخصيت زن را مورد ستايش قرار مى دهد:




  • دل من هيچ نياسايد از رنج و حزن
    هم از آن روز كه شد آدمى از خاك پديد
    مرد را قوت سرپنجه ز زن بود فزون
    پيش از آن روز كه آيين زناشويى را
    پيش از آن روز كه شويش دهد از زر طوقى
    طوقها داشت به گردن بر, زن از آهن(10)



  • تا بيانديشم از خوارى و ناكامى زن
    هم از آن روز بود بهره زن رنج و حزن
    كه اسارت را در گردن زن هشت رسن
    مرد بپذيرد زن بود گرفتار محن
    طوقها داشت به گردن بر, زن از آهن(10)
    طوقها داشت به گردن بر, زن از آهن(10)



ياسمى در شعرى ديگر, همسر خود را مورد تجليل قرار مى دهد و اشارتى مى كند به شعر شاعران گذشته در تحقير و ذم زن و آن سخنان را مردود مى شمارد. شاعر, زن را مايه آرامش و آسايش و شادى و حفظ اساس زندگى مى داند:




  • خرم آن ساعت كه زى خانه شوم هنگام شب
    ... در چو بگشايم رخ خندان زن بينم نخست
    آنچنان كاندر سحرگاهان ز تيغ آفتاب
    نور شادى بر دل من چيره گردد زانكه غم
    كودكان را سوى من آرد كه از ديدارشان
    از تبسمشان چه شيرين تر به جز شهد بهشت؟
    خانه گويى از توافق محفل موسيقى است
    محفلى رامشگر و خنياگرش حور بهشت
    جاى كرده در سرا مهر و اميد و آشتى
    مهر در وى تافته مجمر بسان قرص مهر
    نى مرا رإى تفاخر كز تو پيشم در وجود
    ((همچو اژدرهاست زن)) گويند ليكن مر مرا
    زو معاش من مرتب چون معاد من ز دين
    همچو ابراهيم گردد گلستان بر من سراى
    نامه ها خوانم سخنها رانده از كيد زنان
    اين بگفتا: ((زن بود افسونگرى ايمان رباى))
    راحت ار خواهى همه عمر از زنان هجران گزين
    ليكن اين هنجاره راه ناجوانمردان بود
    زندگانى خار و خرما, نوش و نيشش با هم است
    آدمى را همچو مرغان آشيانى در خور است
    اندر آن محفوظ ماند رسم و نام و خون و ارث
    وندر آنجا ريشه گيرد بيخ ايمان و نسب(11)



  • دل ز كار روزم افسرده روان اندر تعب
    كز لقايش دل به وجد آيد مرا جان در طرب
    شخص ظلمت را گريبان چاك مى گردد قصب
    همچو ظلمت پيش نور صبح گردد محتجب
    آتش شادى شود اندر دل من ملتهب
    وز تكلمشان چه نيكوتر به جز آيات رب؟
    وز تهذب هست گويى مجلس وعظ و خطب
    مجلس وعظش منزه از ريا و از ريب
    مانده در بيرون خانه نخوت و عجب و شغب
    قهر از وى تاخته مدخل بسان ذوذنب
    نى ورا جاى تواضع كز تو پستم در حسب
    نوشها در كام او حاصل شود يا للعجب
    زو نشاط من مهيا چون مقاصد از ذهب
    ور ز آتشناك دل بودم بسان بولهب
    از حكيمان بزرگ هند و ايران و عرب
    وان بگفتا: ((زن بود سرچشمه رنج و كرب))
    جفت ار جويى از اين اهريمنان دورى طلب
    گر رطب گويد نخواهم, ترسد از خار رطب
    گنج در ويرانه پنهان است و گل اندر سرب
    كاندر آن مصروف گردد مال و نان مكتسب
    وندر آنجا ريشه گيرد بيخ ايمان و نسب(11)
    وندر آنجا ريشه گيرد بيخ ايمان و نسب(11)



زن در شعر حميدىشيرازى

دكتر مهدى حميدىشيرازى از شاعران چند دهه اخير ايران در بسيارى از آثارش از زن سخن گفته است. او در شعر ((اگر)) كه در دوره جاهليت شباب, گويى سروده شده است, دختر را ((فتنه برانگيز)) و ((ديو)) و دل بربستن بر وفاى آنان را نادانى مى داند:




  • اگر چنگ در كام اژدر كنى
    بگيرى اگر طعمه از پيش ببر
    بريزى ز خوناب دل ساغرى
    همه روز در عشق چون آتشى
    همه شب به نام شباهنگ عشق
    به دامان ز چهر فروزنده اى
    بجنگى به هر لحظه با جان خويش
    ز جانكاهى تير مژگان يار
    به عشق كمانهاى ابروى دوست
    به افسون سيم و زر ناكسان
    چو شيرويه پهلو درى از پدر
    كنى هر چه گفتيم دشوار و سخت
    از آن به كه نامى ز دختر برى
    و يا عشق از اين ديو باور كنى(12)



  • وگر چنگ بر نوك خنجر كنى
    به شير ژيان پنجه اندر كنى
    لب خود ز خوناب دل تر كنى
    بسوزى و كار سمندر كنى
    به هر ناله يادى ز دلبر كنى
    ز چشم بلاديده گوهر كنى
    چو ياد از نگار فسونگر كنى
    تن خويش چون تيغ لاغر كنى
    بسان كمان تير پيكر كنى
    خيانت به خلق و به كشور كنى
    و يا تف به رخسار مادر كنى
    وز اينها اگر هست بدتر كنى
    و يا عشق از اين ديو باور كنى(12)
    و يا عشق از اين ديو باور كنى(12)



باز در شعرى ديگر به نام ((اى كاش)) آرزو مى كند كه اى كاش دخترى پاى به عرصه هستى نمى گذاشت! او زن را مظهر نامردى و منشإ رنجها و موجودى فريبكار و آشوبگر مى داند:

((اى كاش))




  • در جهان اى كاش دختر نيستى
    تا بلاى جان مادر نيستى
    كاشكى يكرويه دختر نيستى
    كاشكى اين شهره مظهر نيستى
    اين همه سوزنده آذر نيستى
    ديده بينندگان تر نيستى
    نام او ترك فسونگر نيستى
    آدم و حوا برابر نيستى

    كاشكى يك باره شوهر نيستى(13)
    كاشكى يك باره شوهر نيستى(13)



  • رنجها يكرويه زاد از دختران
    زن به گيتى مظهر نامردى است
    گر نبودى دختر از روز نخست
    نيستى گر دختر آشوبگر
    ور چنين نادان نبود و فتنه زاى
    باغ گيتى گر گل بى خار داشت
    دختران خود مهر و كين داورند
    تا بميرد از حسد هر دخترى
    كاش مهر و كين داور نيستى
    كاشكى يك باره شوهر نيستى(13)



و اين چنين به ساحت انسانى زنان جفا روا مى دارد.ادامه دارد.

1ـ شهريار, محمدحسين, ديوان شهريار, تهران انتشارات زرين و نگاه, چاپ هشتم, 1368, ص1011.

2ـ همان, ص1143.

3ـ همان, ص1149.

4ـ همان, ص1142.

5ـ سخنوران نامى ايران در تاريخ معاصر, اسحاق, ج2, ص 187 ـ 191.

6ـ نادرپور, نادر, شعر انگور, چاپ دوم, تهران, انتشارات مرواريد, 1348, شعر عطش, ص77 ـ 79.

7ـ همان, ص107 ـ 109.

8ـ نادرپور, نادر, نافه, تهران, انتشارات پاژنگ, ص63 ـ 65.

9ـ كافى, مرتضى, روشن تر از خاموشى, چاپ اول, انتشارات آگاه, تهران, 1368, ص213.

10ـ ديوان رشيدياسمى, تهران, انتشارات اميركبير, 1362, ص71.

11ـ همان, ص43 ـ 45.

12ـ اشك معشوق, چاپ ششم, تهران, انتشارات بى تا, 1363, ص85.

13ـ همان, ص162.

ماهنامه پيام زن ـ شماره 65 ـ مرداد 76

/ 1