نگاهى به چهره زن در ادب پارسى
قسمت چهارم م.لنگرودى در سه بخش گذشته نگاهى داشتيم به چهره زن از منظر ديد قله هاى ادب پارسى و مشاهده كرديم كه تبعيض ميان دو جنسى كه خداوند از نفس واحدى آفريدشان, تا چه اندازه است. اين تصويرهاى تيره و غير حقيقى از زن نشان دهنده وضعيت اجتماعى زن در عصرهاى گذشته است زيرا ادبيات, آيينه اى از فرهنگ و سنن جوامع است و بازتاب فضايى كه در جامعه حاكم است. با بررسى جايگاه زن در ادبيات مى توانيم به ريشه هاى مظلوميت تاريخى زن پى ببريم و اينك ادامه: مردسالارى و زن ستيزى
پيشتر گفتيم كه عقب ماندگى زنان در برخى جوامع معلول شرايط اجتماعى آن جوامع است; فرض كنيم در جامعه اى كه خواندن و نوشتن براى زن ممنوع باشد طبيعى است كه زنان نمى توانند استعدادها و لياقتها و شايستگيهاى خود را بروز دهند و اين درست همان چيزى است كه از اين شرايط انتظار مى رود. ويرجنيا ولف از خواهر شكسپير به عنوان مثال فرضى نام مى برد و مى گويد: اگر او نيز از نبوغ برادرش برخوردار بود و همچون او زندگى مى كرد باز هم استعداد او هرگز نمى توانست به ثمر برسد و به صورت آثار ادبى تظاهر كند زيرا او مجبور بود همان نقشهايى را اجرا كند كه به صورت كار در خانه و وظايف مادرانه به زنان تحميل مى شود ... ويرجنيا ولف با آن اسقفى هم عقيده است كه از قرار معلوم گفته بود: هيچ زنى نمى تواند نبوغ شكسپير را داشته باشد نه به خاطر آنكه زنان نمى توانند چنين ويژگيهايى را داشته باشند بلكه همچنين به اين خاطر كه آنان قادر به متجلى كردن آن در چنين جامعه مردسالارانه اى نيستند.(1) مردسالارى كه به معناى سلطه مرد بر زن است در همه جوامع شناخته شده جريان داشته و دارد, اگر چه ميزان و خصلتهاى نابرابرى ميان زن و مرد در فرهنگهاى گوناگون و ميان فرهنگها به طور قابل ملاحظه اى فرق مى كند. سهم ادبيات ملتها در ايجاد زمينه منفى براى شخصيت زن در جامعه و تيره كردن چهره زن در چشم مردان, قابل گذشت نيست. در كشور ما متون ادبى اى كه بيشتر مورد كاربرد و تعليم و تعلم قرار گرفته است نگرش منفى اى نسبت به زن دارد; به عنوان مثال گلستان و بوستان سعدى از كتابهايى است كه در مكتبخانه هاى قديم و مراكز علمى جديد مورد استفاده بوده و هست و در هر دو كتاب, لحن كلام سعدى مردسالارانه و مردمحورانه است. خوبيها و بديها, زشتيها و زيباييها و خوشبختيها و بدبختيها تنها با معيار و مقياس ((مرد)) سنجيده مى شود و پارسايى كه بايد يك ارزش عام تلقى شود و مرد و زن به يكسان به آن فراخوانده شوند, بيشتر به زن سفارش مى شود آن هم در رابطه با وظايفى كه زن در برابر مرد دارد. سرمشق يا الگوى رفتارى چنين ادبياتى وقتى در ذهنيت جامعه اى نقش ببندد نتيجه اى مطلوبتر از آنچه بر سر جنس زن آمده است مورد توقع نيست. وقتى ارزش و اعتبار و حيثيت و احترام زن تنها و تنها منحصر در اين باشد كه در خانه بنشيند و از همه عالم بى خبر بماند و جرإت ارتباط با جامعه و تماس با روزگار خويش نداشته باشد و زنى كه پاى از خانه بيرون نهد بايد پايش شكسته شود و اين همه را نيز شعر به رگهاى جامعه تزريق مى كند كه تإثيرش سحرآميز است, طبيعى است كه فرهنگ عمومى در اين شرايط, فرهنگى ضدزن و زن ستيز باشد:
در خرمى بر سرايى ببند
چون زن راه بازار گيرد بزن
اگر زن ندارد سوى مرد گوش
زنى را كه جهل است و ناراستى
بلا بر سر خود نه زن خواستى
كه بانگ زن از وى برآيد بلند
وگرنه تو در خانه بنشين چو زن
سراويل كحليش در مرد پوش
بلا بر سر خود نه زن خواستى
بلا بر سر خود نه زن خواستى
چو در روى بيگانه خنديد زن
زبيگانگان چشم زن كور باد
چو بينى كه زن پاى بر جاى نيست
گريز از كفش در دهان نهنگ
بپوشانش از چشم بيگانه روى
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوى
دگر مرد گو لاف مردى مزن
چو بيرون شد از خانه در گور باد
ثبات از خردمندى و رإى نيست
كه مردن به از زندگانى به ننگ
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوى
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوى
چه نغز آمد اين يك سخن زان دو تن
يكى گفت كس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
كه بيچاره بودند از دست زن
دگر گفت زن در جهان خود مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
خرابى كند خصم شمشير زن
نه چندان كه دود دل پيرزن
نه چندان كه دود دل پيرزن
نه چندان كه دود دل پيرزن
از آن دوستان خدا بر سرند
كه از خلق بسيار بر سر خورند
كه از خلق بسيار بر سر خورند
كه از خلق بسيار بر سر خورند
به زندان قاضى گرفتار به
كه در خانه بينى بر ابرو گره
كه در خانه بينى بر ابرو گره
كه در خانه بينى بر ابرو گره
زن از مرد موزى به بسيار به
سگ از مردم مردمآزار به
سگ از مردم مردمآزار به
سگ از مردم مردمآزار به
پدر گفتش زهى شهوت پرستى
دل مردى كه قيد فرج باشد
ولى هر زن كه او مردانه آمد
چنان كان زن كه از شوهر جدا شد
سر مردان درگاه خدا شد.
كه از شهوت پرستى مست مستى
همه نقد وجودش خرج باشد
از اين شهوت به كل بيگانه آمد
سر مردان درگاه خدا شد.
سر مردان درگاه خدا شد.
بيا اى مرد اگر با ما رفيقى
وگر كم از زنانى سر فروپوش
كم از حيزى نه اى اين قصه بينوش
در آموز از زنى عشق حقيقى
كم از حيزى نه اى اين قصه بينوش
كم از حيزى نه اى اين قصه بينوش
زن و بى وفايى
محكوميت زن به بى وفايى از همان سخنهاى تكرارى است. اگر هزاران مرد به پيمان زندگى خويش پاىبند نمانند و به اقتضاى وفادارى عمل نكنند, هرگز جنس مرد محكوم نمى شود. عبدالرحمان جامى در مقام سخن از بى وفايى زن, گوى سبقت را از همه ربوده است. او هم نشينى با زن را موجب فروپاشى هستى انسان مى داند و مسخر شدن او را كه ناقص العقل و ناقص الدين است از ناقص بودن هم بدتر مى شمارد و مى گويد بر سر خوان نعمتهاى الهى زن بيش از مرد كفران مى كند و نعمتهاى الهى را ناديده مى گيرد. آن گونه كه اگر بهترين امكانات زندگى را براى او فراهم كنى باز هم هنگامى كه در پيچ و تاب مى افتد همه اينهارا ناديده مى گيرد ومى گويد هيچ خيرى از تو نديدم:
چاره نبود اهل شهوت را ززن
زن چه باشد ناقصى در عقل و دين
دوردار از سيرت اهل كمال
پيش كامل كان به دانش سرور است
بر سر خوان عطاى ذوالمنن
گر دهى صد سال زن را سيم و زر
جامه از ديباى ششتر دوزىاش
لعل در آويزه گوشش كنى
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
چون شود تشنه زجام گوهرى
ميوه چون خواهد زتو همچون شهان
چون فتد از داورى در تاب و پيچ
گويدت كاى جان گداز و عمر كاه
گرچه باشد چهره اش لوح صفا
در جهان از زن وفادارى كه ديد
سالها دست اندر آغوشت كند
چون تتاهى زو فراموشت كند
صحبت زن هست بيخ عمر كن
هيچ ناقص نيست در عالم چنين
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
سخره ناقص زناقص كمتر است
نيست كافر نعمتى بدتر ززن
پاى در زرگيرى او را تا به سر
خانه از زرين گلن افروزىاش
ثوب زركش ستر شب پوشش كنى
خوانش آرايى به گوناگون طعام
آبش ار از چشمه كوثر دهى
نار يزد آرى و سيب اصفهان
جمله اينها پيش او هيچست هيچ
هيچ چيز از تو نديدم هيچ گاه
خالى است آن لوح از حرف وفا
غير مكارى و غدارى كه ديد
چون تتاهى زو فراموشت كند
چون تتاهى زو فراموشت كند
بود بلقيس و سليمان را سخن
گفت شاه دين سليمان از نخست
كو چه تحفه بهر من دارد به كف
كز جهان بر من جوانى نگذرد
در دلم نايد كه اى كاش اين جوان
هر دو را دل بر سر انصاف بود
در نيايد روز و شب كس از درم
بعد از آن بلقيس از سر نهفت
در دلم نايد كه اى كاش اين جوان
در دلم نايد كه اى كاش اين جوان
از زن بدخو نشايد گفت و گوى
پيش نيكان در خور نفرين بود
روزى اندر كشف ستر خويشتن
گرچه بر من ختم ملك آمد درست
كش فزايد پيش من عز و شرف
تا در او چشمم به حسرت ننگرد
اين بود حال زنان نيك خوى
كى زن بدگونه نيكآيين بود
پيش نيكان در خور نفرين بود
بر زن نيك است نفرين بدش
پيش نيكان در خور نفرين بود
خاطر از رنگ رعونت صاف بود
تا من از اول به دستش ننگرم
زد دم و از حال خود اين نكته گفت
بودىام دمساز جان ناتوان
خواجه فردوسى كه دانى بخردش
پيش نيكان در خور نفرين بود
پيش نيكان در خور نفرين بود
عزيز از طفل چون گوش اين سخن كرد
چو ديد از پس دريده, پيرهن را
كه دانستم كه اين كيد از تو بوده است
چه كيد است اينكه پيش آوردى آخر
چه بد بود اينكه با خود كردى آخر
روان تفتيش حال پيرهن كرد
ملامت كرد آن مكاره زن را
بر آن آزاده اين قيد از تو بوده است
چه بد بود اينكه با خود كردى آخر
چه بد بود اينكه با خود كردى آخر
زكيد زن دل مردان دونيم است
عزيزان را كند كيد زنان خوار
زمكر زن كسى عاجز مبادا
زن مكاره خود هرگز مبادا
زنان را كيدهاى بس عظيم است(2)
به كيد زن بود دانا گرفتار
زن مكاره خود هرگز مبادا
زن مكاره خود هرگز مبادا
تو جان كندى و ديگرى يافت
تو نيز بدار دست از اين كار
يارى كه ره وفا نورزد
دست تو به عهد اوست پا بست
و او داده به عهد ديگرى دست
دل كند زتو چو بهترى يافت
وز پهلوى خود بيفكن اين بار
صد خرمن از او جويى نيارزد
و او داده به عهد ديگرى دست
و او داده به عهد ديگرى دست
برخيز و از اين خيال برگرد
با تيره دلان صفا چه يعنى
خوبان همه چون گل دو روىاند
گل قاعده وفا نورزيد
هر كس كه پگه تر آمد او چيد
زين وسوسه محال برگرد
پاداش جفا وفا چه يعنى
مغرور شده به رنگ و بوىاند
هر كس كه پگه تر آمد او چيد
هر كس كه پگه تر آمد او چيد
زن كيست فسون سحر و نيرنگ
زن صعوه سرخ زرد بال است
گر بگذارى شود هواگرد
نخلى است ولى زموم بسته
نه از گل او مشام مشكين
بر وى همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا كزو شكستند
از راستى اش نه بوى نه رنگ
بودن به رضاى زن محال است
وربفشارى بميرد از دردم
كز يك جنبش شود شكسته
نى ميوه او به كام شيرين
جز شاخ وفا كزو شكستند
جز شاخ وفا كزو شكستند
1ـ فصلنامه هنر, بهار 1374, ص669. 2ـ ((فلما رءا قميصه قد من دبر قال انه من كيدكن ان كيدكن عظيم)) سوره يوسفآيه28. ماهنامه پيام زن ـ شماره 46 ـ دى 74