نگاهى به چهره زن در ادب پارسى
قسمت ششم م.لنگرودى اشاره:
در قسمتهاى گذشته ديديد كه هرچند شاعرانى چند در مقام ستايش مقام انسانى و شخصيت ارزشمند قطعاتى ماندنى را به يادگار گذاشته اند اما متإسفانه سيمايى كه از زن در بخش عمده اى از سروده هاى شاعران در قرنهاى مختلف نشان داده شده است سيمايى آلوده و غبار نشسته و ملكوك است. نگاه نقادانه به اين دست از سروده ها مى تواند ستمى كه از اين ناحيه نيز بر زنان رفته را بازگو كند. در ادامه نگاه هر دو دسته از شاعران را همچون گذشته پى مى گيريم. امام محمد غزالى گويد: حكيمى زنى خواست كوتاه, گفتند چرا تمام بالا نخواستى؟ گفت: زن چيزى بد است و بد هر چه كمتر بهتر است و گفت: به حقيقت هر چه بر مردان رسد از محنت و بلا و هلاك, همه از زنان رسد و آخر از ايشان كم كسى به مراد و كام دل رسد چنان كه شاعر گويد:
عاصى شدن بنده به رحمان از زن
دردى كه به كف بر نهد او جان از زن
مر آدم را بلا و عصيان از زن
هاروت(1) به بابل است پيچان, از زن
بر مرد رسد بلا و حرمان, از زن
آخر نايد وفا چنين دان, از زن(2)
بر مرد نهيب و بيم سلطان از زن
خوارى كه رسد همه به مردان از زن
بر يوسف , چاه و بند و زندان از زن
آويخته از موى و غريوان, از زن
آخر نايد وفا چنين دان, از زن(2)
آخر نايد وفا چنين دان, از زن(2)
مگو اسرار حال خويش با زن
كه يابى راز فاش از كوى و برزن(4)
كه يابى راز فاش از كوى و برزن(4)
كه يابى راز فاش از كوى و برزن(4)
سنگ باران ابر لعنت باد
از يكى زن رسد هزار بلا
پس ببين تا ز ده و صد چه رسد!
بر زن نيك تا به بد چه رسد
پس ببين تا ز ده و صد چه رسد!
پس ببين تا ز ده و صد چه رسد!
همه عيبند زنان و آن همه را
صيد مرد است زن اما به زنان
مرد را صيد نگون سر گيرند(5)
نيك مردان به هنر برگيرند
مرد را صيد نگون سر گيرند(5)
مرد را صيد نگون سر گيرند(5)
گفت با خواجه يكى روز از اين خوش مردى
زن چه را شايد؟ آن را كه برى بر سر چاه
در چه اندازى و كس نى كه بگيرد او را(6)
خنك آن كس كه زن خوب بميرد, او را
در چه اندازى و كس نى كه بگيرد او را(6)
در چه اندازى و كس نى كه بگيرد او را(6)
زن چون ميغ است و مرد چون ماه است
بدترين مردى اندر اين عالم
به بهينه زنى دريغ بود(7)
ماه را تيره گى ز ميغ بود
به بهينه زنى دريغ بود(7)
به بهينه زنى دريغ بود(7)
يوسف مصرى ده سال ز زن زندان ديد
آنكه با يوسف صديق چنين خواهد كرد
حجره عقل ز سوداى زنان خالى كن
تا به جان پند تو گيرند همه پرعبران(8)
پس تو را كى خطرى دارند اين بى خطران
هيچ دانى چه كند صحبت او با دگران
تا به جان پند تو گيرند همه پرعبران(8)
تا به جان پند تو گيرند همه پرعبران(8)
بنده زن مشو به مهر و به مال
كرد بايد زن اى ستوده سير
اشتقاقش ز چيست دانى, زن
يعنى آن ... را به تير بزن(9)
تا نگرداندت عيال, عيال
ليكن از خان و مان خويش به در
يعنى آن ... را به تير بزن(9)
يعنى آن ... را به تير بزن(9)
ور بود خود نعوذ بالله دخت
طالعت گشت بى گمان منحوس
آنكه از نفس اوت عار آيد
خان و مان تو پر ز عار شود
چه نكو گفت آن بزرگ استاد
كانكه را دختر است جاى پسر
گرچه شاه است هست بد اختر!(10)
كار خام آمد و تمام نپخت
بخت ميمون تو شود منكوس
دخترت را به خواستار آيد
خانه از بهر وى حصار شود
كه وى افكند شعر را بنياد
گرچه شاه است هست بد اختر!(10)
گرچه شاه است هست بد اختر!(10)
زن مستور شمع خانه بود
زن ناپارسا شكنج دل است
زن پرهيزگار طاعت دوست
زن چو بيرون رود بزن سختش
ور كند سركشى هلاكش كن
زن چو خامى كند بجوشانش
رخ نپوشد كفن بپوشانش(11)
زن شوخ آفت زمانه بود
زود دفعش بكن كه رنج دل است
با تو چون مغز باشد اندر پوست
خودنمايى كند بكن رختش
آب رخ مى برد به خاكش كن
رخ نپوشد كفن بپوشانش(11)
رخ نپوشد كفن بپوشانش(11)
چرخ, زن را خداى كرده بحل
كاغذ او كفن, دواتش, گور
زن چو مار است زهر خود بزند
بر سرش نيك زن كه بد بزند(12)
قلم و لوح گو به مرد بهل
بس بود گر كند به دانش زور
بر سرش نيك زن كه بد بزند(12)
بر سرش نيك زن كه بد بزند(12)
زن ار چه دلير است و با زور دست
هر آن كو نترسد ز دستان زن
ز دستان زن هر كه ناترسگار
زنان چون درختند سبز آشكار
هنرشان همين است كاندر گهر
چنين گفت دانا كه دختر مباد
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و بهترين ننگ اوست(13)
همان نيم مرد است هر چون كه هست
از او در جهان راى دانش مزن
روان با خرد نيستش سازگار
وليك از نهان زهر دارند بار
به گاه زهر مردم آرند بر
چو باشد به جز خاكش افسر مباد
بتر دشمن و بهترين ننگ اوست(13)
بتر دشمن و بهترين ننگ اوست(13)
خزاران خوى بد باشد در ايشان
مبادا كس كه از زن مهر جويد
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن زپيمودن فزونتر(14)
سزد گر دل نبند كس بر ايشان
كه از سوره بيابان گل نرويد
نگردد آن زپيمودن فزونتر(14)
نگردد آن زپيمودن فزونتر(14)
زنان مانند ريحان سفالند
نشايد يافتن در هيچ برزن
وفا مردى است بر زن چون توان بست
بسى كردند مردان چاره سازى
زن از پهلوى چپ گويند برخاست
مجو از جانب چپ جانب راست(15)
درون سو خبث و بيرون سو جمالند
وفا در اسب و در شمشير و در زن
چو زن گفتى بشوى از مردمى دست
نديدند از يكى زن راست بازى
مجو از جانب چپ جانب راست(15)
مجو از جانب چپ جانب راست(15)
عقل زن ناقص است و دينش نيز
گر بد است از وى اعتبار مگير
ور نكو بر وى اعتماد مكن(16)
هرگزش كامل اعتقاد مكن
ور نكو بر وى اعتماد مكن(16)
ور نكو بر وى اعتماد مكن(16)
دست چپت از راست ندارد كم و كاست
گر زن نبود چو مرد تقصير شماست
و در قطعه ديگرى چنين مى گويد:
كه گفت زن نرود از پى هنرطلبى
ببين به شرع شريف محمد عربى(ص)
ز همت كم آنهاست يا ز محتجبى ...(18)
ز همت كم آنهاست يا ز محتجبى ...(18)
مى كرد اگر كارى قوى بود چو راست
از بهر زنان علم و هنر بايد خواست(17)
كه بازداشت زنان را ز دانشآموزى
نمود علم و هنر را فريضه زن و مرد
اگر زنان را دانش كم است نتوان گفت
ز همت كم آنهاست يا ز محتجبى ...(18)
يك زن خوب مرد را كافى است
گر فزون شد ز عمر خواهد كاست
از يكى بيش اگر بخواهى زن
اى كه زن بيش خواهى و گويى
گر خدا گفت با عدالت گفت
بر سر زن اگر بخواهى زن
گاه باشد زن از تو گيرد ياد
ور زن پارسا چنين نكند
هر چه از شوى كجروى بيند
پروراند به جان و دل فرزند
دل به ديگر زنى نبايد داد
مرد را هم خجالتى بايد(19)
بيش از اين هم دگر نمى شايد
هيچ بر عيش هم نيفزايد
به جز اندوه و غم نمى زايد
كه به قرآن خداى فرمايد
وان ز دست تو برنمىآيد
هيچ يك زان دو, مى نياسايد
چشم بر روى غير بگشايد
خويش را بهر كس نيارايد
راه صدق و صفا بپيمايد
جان در اين ره نثار بنمايد
مرد را هم خجالتى بايد(19)
مرد را هم خجالتى بايد(19)
خانم آن نيست كه جانانه و دلبر باشد
بهتر است از زن مه طلعت همسر آزار
زن يكى بيش مبر زان كه بود فتنه و شر
زن شيرين به مذاق دل ارباب كمال
كى توان داد ميان دو زن انصاف درست
حاجتى را كه تو دارى به مونث زان بيش
با چنين علم به احوال زن اى مرد غيور
زن بود شعر خدا مرد بود نثر خدا
نثر هر چند به تنهايى خود هست نكو
ليك با نظم چو پيوست نكوتر باشد
خانم آن است كه باب دل شوهر باشد
زن زشتى كه جگرگوشه شوهر باشد
فتنه آن به كه در اطراف تو كمتر باشد
گرچه قند است نبايد كه مكرر باشد
كاينچنين مرتبه مخصوص پيمبر باشد
حاجت جنس مونث به مذكر باشد
چون پسندى كه زنت عاجز و مضطر باشد
مرد نثرى سره و زن غزلى تر باشد
ليك با نظم چو پيوست نكوتر باشد
ليك با نظم چو پيوست نكوتر باشد
كى پسندى كه نشانى به حرم قومى را
كه يكايك زتو شان قلب مكدر باشد(20)
كه يكايك زتو شان قلب مكدر باشد(20)
كه يكايك زتو شان قلب مكدر باشد(20)
راست خواهى زنان معمايند
زن بود چون پياز تو در تو
كس ندارد خبر ز باطن او
پيچ در پيچ و لاى در لايند
كس ندارد خبر ز باطن او
كس ندارد خبر ز باطن او
خويش را صد قلم بزك كردن
در طبيعت, طبيعتى ثانى است
زن به معنا طبيعتى دگر است
هنرش جلب مايه و زاد است
آورد صنعتى كه جان دارد
هر چه دارد براى آن دارد
غايتش زادن است و پروردن
كارگاه نتاج انسانى است
چون طبيعت عنود و كور و كر است
شغل او امتزاج و ايجاد است
هر چه دارد براى آن دارد
هر چه دارد براى آن دارد
اى كه اصلاح كار زن خواهى
زن زاول چنين كه بينى بود
زن كتاب طبيعت ساده است
زن اگر جاهل است اگر داناست
كار او با جمال و زيبايى است
هنر و پيشه اش خودآرايى است(21)
بى سبب عمر خويشتن كاهى
هيچ تدبير چاره اش ننمود
زن ز دستور حكمت آزاده است
خودپسند است و خويشتن آراست
هنر و پيشه اش خودآرايى است(21)
هنر و پيشه اش خودآرايى است(21)
الهى در كمند زن نيفتى
ميان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلم از خوى او دمساز درد است
زنان چون آتشند از تندخويى
نه تنها نامراد آن دلشكن باد
نباشد در مقام حيله و فن
چو زن يار كسان شد مار از او به
چو تر دامن بود گل, خار از او به
وگر افتى به روز من نيفتى
دلازارى, به آزار دل من
زن بدخو بلاى جان مرد است
زن و آتش ز يك جنسند گويى
كه نفرين خدا بر هر چه زن باد
كم از ناپارسا زن, پارسا زن
چو تر دامن بود گل, خار از او به
چو تر دامن بود گل, خار از او به
وفادارى مجوى از زن كه بى جاست
درون كعبه شوق دير دارد
جهان داور چو گيتى را بنا كرد
مهيا تا كند اجزاى او را
ز دريا عمق و از خورشيد گرمى
چميدن از نسيم و مويه از جوى
ز امواج خروشان تندخويى
ز روز و شب دو رنگى و دو رويى
كزين بر بط نخيزد نغمه راست
سرى با تو سرى با غير دارد
دلى ايجاد زين انديشه ها كرد
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز آهن سختى از گلبرگ نرمى
ز شاخ تر گراييدن به هر سوى
ز روز و شب دو رنگى و دو رويى
ز روز و شب دو رنگى و دو رويى
جهانى را به هم آميخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
ز طبع زن به غير از شر چه خواهى
اگر زن نو گل باغ جهان است
چه بودى گر سرا پا گوش بودى
چو گل با صد زبان خاموش بودى(21)
از اين موجود افسونگر چه خواهى
چرا چون خار سر تا پا زبان است
چو گل با صد زبان خاموش بودى(21)
چو گل با صد زبان خاموش بودى(21)
مهربان مادر چو شاخ گل مرا
مى فشانم خون دل در پاى او
آسودگى از محن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگرگوشه خويش
ورنه غم خويشتن ندارد مادر(23)
در سراى آب و گل پرورده است
كو مرا با خون دل پرورده است(22)
آسايش جان و تن ندارد مادر
ورنه غم خويشتن ندارد مادر(23)
ورنه غم خويشتن ندارد مادر(23)
پوشش عريانى مردان زن است
عشق حق پرورده ى آغوش او
آن كه نازد بر وجودش كاينات
مسلمى كاو را پرستارى شمرد
نيك اگر بينى امومت رحمت است
شفقت او شفقت پيغمبر است
از امومت پخته تر تعمير ما
هست اگر فرهنگ تو معنى رسى
گفت آن مقصود حرف كن فكان
از امومت پيچ و تاب جوى ما
موج و گرداب و حباب جوى ما(24)
حسن دلجو عشق را پيراهن است
اين نوا از زخمه خاموش او
ذكر او فرموده با طيب و صلاه
بهره اى از حكمت قرآن نبرد
زانكه او را با نبوت نسبت است
سيرت اقوام را صورتگر است
در خط سيماى او تقدير ما
حرف امت نكته ها دارد بسى
زير پاى امهات آمد جهان
موج و گرداب و حباب جوى ما(24)
موج و گرداب و حباب جوى ما(24)
اى ردايت پرده ناموس ما
طينت پاك تو ما را رحمت است
كودك ما چون لب از شير تو بست
مى تراشد مهر تو اطوار ما
برق ما كو در سحابت آرميد
اى امين نعمت آيين حق
دور حاضرتر فروش و پر فن است
كور و يزدان ناشناس ادراك او
چشم او بى باك و ناپرواستى
صيد او آزاد خواند خويش را
آب بند نخل جمعيت تويى
از سر سود و زيان سودا مزن
هوشيار از دستبرد روزگار
اين چمن زادان كه پر نگشاده اند
فطرت تو جذبه ها دارد بلند
تا حسينى شاخ تو بار آورد
موسم پيشين به گلزار آورد(26)
تاب تو سرمايه فانوس ما
قوت دين و اساس ملت است
لا اله آموختى او را نخست
فكر ما گفتار ما كردار ما
بر جبل رخشيد و بر صحرا تپيد
در نفسهاى تو سوز دين حق
كاروانش نقد دين را رهزن است
ناكسان زنجيرى پيچاك او
پنجه ى مژگان او گيراستى
كشته ى او زنده داند خويش را
حافظ سرمايه ى ملت تويى
گام جز بر جاده ى آبا مزن
گير فرزندان خود را در كنار
ز آشيان خويش دور افتاده اند
چشم هوش از اسوه ى زهرا مبند
موسم پيشين به گلزار آورد(26)
موسم پيشين به گلزار آورد(26)
1ـ هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه نامشان در قرآن مجيد هم ذكر شده است. شرح حال اين دو فرشته چنين است كه اينها به زمين بابل نازل شدند و به علت گناهى كه مرتكب شدند در چاه بابل آويخته شدند. هاروت و ماروت به خاطر آنكه براى آموختن سحر به مردم جهت آشكار كردن مفاسد آنان به زمين آمدند و براى آزمايش و تنبيه ديگر فرشتگان معذب شدند مشهورند و به سبب اين روايات نام هاروت و ماروت در سحرآموزى و حيله گرى و عصيان و غرور در ادبيات پارسى و تازى مثل گرديد. (دكتر محمد معين, فرهنگ فارسى, ج6, ص2244) 2ـ نصيحه الملوك, تصحيح جلال الدين همايى, ص270 ـ 285 ـ 286. 3ـ قرآن كريم, سوره بقره, آيه 36. 4ـ روشنايى نامه, ص516. 5ـ ديوان خاقانى, تصحيح ضيإالدين سجادى, ص876. 6ـ بهشت سخن دكتر مهدى حميدى, انتشارات پيروز, تهران, ج2, ص207. 7ـ همان, ص209. 8ـ ديوان اشعار سنايى غزنوى, تصحيح مدرس رضوى, ص314. 9ـ حديقه الحقيقه سنايى غزنوى, تصحيح مدرس رضوى, ص357. 10ـ همان, ص358. 11ـ جام جم, تهران, 1308 ضميمه مجله ارمغان سال هشتم, ص91. 12ـ همان. 13ـ گرشاسب نامه, به اهتمام حبيب يغمايى, تهران, انجمن آثار ملى, ص29. 14ـ ويس و رامين, به اهتمام محمدجعفر محجوب, ص97 و 107. 15ـ خمسه نظامى, به كوشش وحيد دستگردى, مثنوى خسروشيرين, ص238 و 239. 16ـ بهارستان, تهران 1311, انتشارات كتابخانه مركزى, ص12. 17ـ ديوان شيخ الرئيس افسر, به كوشش پارسا تويسركانى, تهران, نشر ما 1362, ص94. 18ـ همان, ص73. 19ـ همان, ص60 و 61. 20ـ ديوان اشعار محمدتقى بهار, ج1, ص451. 21ـ همان, ج2, ص936. 22ـ سايه عمر, ص134. 23ـ همان, ص1. 24ـ همان, ص176. 25ـ ديوان اشعار اقبال لاهورى. ماهنامه پيام زن ـ شماره 48 ـ اسفند74