نگاهى به چهره زن در ادب پارسى
((قسمت هفتم))
م.لنگرودى چهره زن در داستانهاى رمزى
داستانهاى رمزى, بخشى وسيع از ادبيات عرفانى سرزمين ما را تشكيل مى دهد. رمز به معنى اشاره, راز, سر, ايما, دقيقه, نكته, معما, نشانه, علامت, اشارت كردن, اشارت كردن پنهان, نشانه مخصوصى كه از آن مطلبى درك شود, چيز نهفته ميان دو يا چند كس كه ديگرى بر آن آگاه نباشد و بيان مقصود با نشانه ها و علايم قراردادى و معهود است. آنچه در تمام معنيهاى فوق مشترك است, عدم صراحت و پوشيدگى است.(1) قدامه بن جعفر (و: 337هـ) در كتاب نقدالنثر ـ اگر انتساب اين كتاب به وى صحيح باشد ـ مى نويسد: گويندگان آنگاه كه مى خواهند مقصود خود را از كافه مردم بپوشانند و فقط بعضى را از آن آگاه كنند در كلام خود رمز به كار مى برند.(2) در آثار متصوفه نيز رمز به عنوان يك اصطلاح تعريف شده است: ((رمز عبارت از معنى باطنى است كه مخزون است تحت كلام ظاهرى كه غير از اهل بدان دست نيابند.)) تمثيل نيز نوعى تشبيه است. و معنى اصطلاحى آن عبارت است از ارائه دادن يك موضوع تحت صورت ظاهر موضوع ديگر. اين اصطلاح به عنوان يك طرز و شيوه ادبى عبارت از بيان يك عقيده يا يك موضوع نه از طريق بيان مستقيم بلكه در لباس و هيإت يك حكايت ساختگى كه با موضوع و فكر اصلى از طريق قياس قابل مقايسه و تطبيق باشد. در حكايات سمبليك و تمثيلى ظاهر داستان, باطنى دارد كه آن باطن مقصود و منظور است. ولى با اين حال چون تمثيل نوعى تشبيه است ناگزير بايد وجه شباهتى بين مشبه و مشبه به وجود داشته باشد كه بتوان بين ظاهر و باطن تقارن و تطبيقى برقرار كرد. داستان پادشاه و كنيزك از ((مثنوى مولوى))
مولانا جلال الدين رومى در اكثر حكاياتى كه در مثنوى مىآورد, جنس زن را نماد نفس و شهوت و يا روح حيوانى مى داند و همه جا به اين سخن كه خود مى گويد ملتزم است:
ماجراى مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود مى دان و عقل
آن مثال نفس خود مى دان و عقل
آن مثال نفس خود مى دان و عقل
بود شاهى در زمانى پيش از اين
ملك دنيا بودش و هم ملك دين
ملك دنيا بودش و هم ملك دين
ملك دنيا بودش و هم ملك دين
اتفاقا شاه شد روزى سوار
با خواص خويش از بهر شكار
با خواص خويش از بهر شكار
با خواص خويش از بهر شكار
يك كنيزك ديد شه بر شاهراه
شد غلام آن كنيزك جان شاه
شد غلام آن كنيزك جان شاه
شد غلام آن كنيزك جان شاه
پس حكيمش گفت اى سلطان مه
تا كنيزك در وصالش خوش شود
شه بدو بخشيد آن مه روى را
مدت شش ماه مى راندند كام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
آن كنيزك را بدين خواجه بده
آب وصلش دفع آن آتش شود
جفت كرد آن هر دو صحبت جوى را
تا به صحت آمد آن دختر تمام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
چون ز رنجورى جمال او نماند
چون كه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندك اندك در دل او سرد شد
تا بخورد و پيش دختر مى گداخت
جان دختر در وبال او نماند
اندك اندك در دل او سرد شد
اندك اندك در دل او سرد شد
عشقهايى كز پى رنگى بود
عشق نبود عاقبت ننگى بود
عشق نبود عاقبت ننگى بود
عشق نبود عاقبت ننگى بود
گفت من آن آهوم كز ناف من
آن كه كشتستم پى مادون من
بر من است امروز و فردا بر وى است
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
ريخت اين صياد خون صاف من
مى نداند كه نخسبد خون من
چون چون من كس چنين كى ضايع است
سوى ما آيد نداها را صدا
سوى ما آيد نداها را صدا
اين بگفت و رفت دردم زير خاك
زان كه عشق مردگان پاينده نيست
عشق آن زنده گزين كو باقى است
كز شراب جان فزايت ساقى است
آن كنيزك شد ز عشق و رنج پاك
چون كه مرده سوى ما آينده نيست
كز شراب جان فزايت ساقى است
كز شراب جان فزايت ساقى است
شاه بود و شاه بس آگاه بود
خاص بود و خاصه الله بود
خاص بود و خاصه الله بود
خاص بود و خاصه الله بود
داستان ((اعرابى و زنش))
مولانا در داستان ((اعرابى و زنش))(12) ماجراى مرد و زن و گفتگوى آنها را نمودار كشمكش و خلاف انديشى نفس و عقل مى داند كه نفس مانند زن به امور مادى مى گرايد ولى خرد راستين عاشق ديدار خداست. داستان اعرابى درويش و گفتگوى همسرش با او كه آه در بساط ندارد چنين است: زن عربى باديه نشين, شبى ستيزه كنان به شوهرش گفت: ما اين همه ستم و فقر را تحمل مى كنيم. روز, لباس ما گرماى آفتاب است و شب, لحاف و تشك ما نور ماه است. فقر ما مايه شرم فقيران شده است. خويش و بيگانه چنان از ما مى گريزند كه سامرى از مردم مى گريخت. شوهر در پاسخ زن مى گويد: تا كى به دنبال درآمد و ثروت خواهى بود؟ مگر از عمر ما چقدر مانده است؟ انسان عاقل كه به كم و بيش توجه نمى كند زيرا هر دو مانند سيل از دست مى روند. آفريده هاى خدا در اين عالم همگى بى دغدغه و اضطراب به زندگى ادامه مى دهند, از پشه گرفته تا فيل همگى عيال خداىاند و خدا چه كفيل خوبى است .. . هر كس به زندگانى خشنود و شادمان است تلخ مى ميرد و هر كس تن پرستى كند جان را نمى تواند نجات دهد ... من با دلى قوى به سوى قناعت مى روم تو چرا به جانب بدخويى مى شتابى؟
يك شب اعرابى زنى مرشوى را
كين همه فقر و جفا ما مى كشيم
جامه ما روز, تاب آفتاب
چه عطا ما بر گدايى مى تنيم
شوى گفتش چند جويى دخل و كشت
عاقل اندر بيش و نقصان ننگرد
اندر اين عالم هزاران جانور
همچنين از پشه گيرى تا به پيل
دردها از مرگ مىآيد رسول
هر كه شيرين مى زيد او تلخ مرد
من روم سوى قناعت دل قوى
تو چرا سوى شناعت مى روى؟
گفت و از حد برد گفت و گوى را
جمله عالم در خوشى ما ناخوشيم
شب نهالين و لحاف از ماهتاب
مرمگس را در هوا رگ مى زنيم ...
خود چه ماند از عمر, افزونتر گذشت
زانك هر دو همچو سيلى بگذرد ...
مى زيد خوش عيش بى زير و زبر ...
شد عيال الله و حق نعم المعيل
از رسولش رو مگردان اى فضول
هر كه او تن را پرستد جان نبرد ...
تو چرا سوى شناعت مى روى؟
تو چرا سوى شناعت مى روى؟
زن برو زد بانگ كاى ناموس كيش
ترهات از دعوى و دعوت مگو
چند حرف طمطراق و كار و بار
چند دعوى و دم و باد و بروت
از قناعت كى تو جان افروختى
گفت پيغمبر قناعت چيست؟ گنج
با سگان زين استخوان در چالشى
عقل خود را از من افزون ديده اى
تو به نام حق فريبى مر مرا
نام حقم بست نى آن راى تو
گفت اى زن تو زنى يا بوالحزن
مال و زر سر را بود همچون كلاه
خواجه در عيب است غرقه تا به گوش
ور گدا گويد سخن چو زركان
كار درويشى وراى فهم توست
زانك درويشان وراى ملك و مال
حق تعالى عادل است و عادلان
حاش لله طمع من از خلق نيست
گر جهان را پر در و مكنون كنم
ترك جنگ و ره زنى اى زن بگو
ور نمى گويى به ترك من بگو
من فسون تو نخواهم خورد بيش
رو سخن از كبر و از نخوت مگو
كار و حال خود ببين و شرم دار
اى تو را خانه چو بيت العنكبوت
از قناعتها تو نام آموختى
گنج را تو وا نمى دانى ز رنج ...
چون نى اشكم تهى در نالشى
مر من كم عقل را چون ديده اى
تا كنى رسواى شور و شر مرا
نام حق را دام كردى واى تو
فقر فخرست و مرا بر سر مزن
كل بود او كز كله سازد پناه ...
خواجه را مال است و مالش عيب پوش
رو نيابد كاله او در دكان
سوى درويشى بمنگر سست سست
روزىاى دارند ژرف از ذوالجلال
كى كنند استم گرى بر بى دلان ...
از قناعت در دل من عالمى است ...
روزى تو چون نباشد چون كنم؟
ور نمى گويى به ترك من بگو
ور نمى گويى به ترك من بگو
تفسيررمزىداستان((سياووش))
جالب آن كه برخى از عرفا از داستان سياووش و پسرش كيخسرو و همسرش فرنگيس تفسيرى تمثيلى و سمبليك ارائه مى دهند و تمام عناصر اساطيرى ذكر شده در داستان را تإويل مى كنند. آذر بيگدلى, صاحب آتشكده آذر, قصيده اى را به مولوى نسبت مى دهد كه در آن, داستان سياووش و كيخسرو مفهومى معنوى و روحانى پيدا مى كند:
كيخسرو سياوش كاووس كيقباد
رمزى خوش است گر بنيوشى بيان كنم
ز ايران جان سياوش عقل معاد, روى
پيران مكرپيشه كه عقل معاش بود
تا برد مرو را بر افراسياب نفس
تا چند گاه در ختن كام و آرزو
گرسيوز حسد ز پى كينه و فساد
تدبيرهاى باطل و انديشه هاى زشت
زير سفال سفله درخشنده گوهرش
كيخسرو وجود ز تزويج عقل و نفس
گيو طلب بيامد و شهرزاده برگرفت
از نور تن ببرد به ايران جان چو باد ...(13)
گويند كز فرنگس افراسياب زاد
احوال خلق و قدرت و شادى و علم و داد
از بهر اين نتيجه به توران تن نهاد ...
آمد به رسم حاجت و در پيشش ايستاد
بس سعى كرد و دختر طبعش به زن بداد
بيچاره با فرنگس شهوت ببود شاد
آمد ميان آن دو شه نامور فتاد
كردند تا هلاك سياووش از آن بزاد
پنهان نشد كه داشت ز تخم دو شه نژاد
موجود گشت و بال بزرگى همى گشاد
از نور تن ببرد به ايران جان چو باد ...(13)
از نور تن ببرد به ايران جان چو باد ...(13)
داستان سلامان و ابسال به روايت خواجه نصير
اصل اين داستان از ابن سيناست. شيخ درنمط نهم از كتاب ((الاشارات و التنبيهات)) به اين دو نام اشاره كرده است. ابوعبيد جوزجانى, شاگرد ابن سينا, اين داستان را در شمار آثار استاد خود مىآورد, اما از اصل آن, جز روايتى كه خواجه نصيرطوسى در شرح اشارات آورده است خبرى نيست. اما اصل داستان به روايت خواجه چنين است: سلامان و ابسال دو برادر مهربان بودند, ابسال كه برادر كوچكتر بود, تحت سرپرستى و تربيت برادر بزرگتر پرورش يافت, تا آنكه جوانى نيكوروى, دانا, باادب, عالم, عفيف و شجاع گشت. زن سلامان عاشق ابسال شد و سلامان را گفت: ابسال را به خانواده خود راه ده تا فرزندانت از وى دانش بياموزند. سلامان, ابسال را دعوت به آميزش با خانواده خود كرد و او از آميزش با زنان پرهيز كرد. سلامان او را گفت: زن من به منزله مادر تو است. ابسال بر آن زن وارد شد و زن او را گرامى داشت و بعد از مدتى در خلوت علاقه خود را به او آشكار كرد. ابسال از آن سخن روى در هم كشيد و زن دانست كه او فرمان نمى برد. پس از راه ديگر داخل شد و به شوى خود سلامان گفت: خواهرم را براى برادرت تزويج كن و او را مالك وى گردان. و به خواهر خود گفت: تو را به ازدواج ابسال در نمىآورم تا او تنها مخصوص به تو باشد, بلكه من نيز در وى با تو شريكم و به ابسال نيز گفت: خواهرم دوشيزه اى شرمگين است; روز بر او داخل مشو و تا زمانى كه با تو انس نگرفته است با وى سخن مگو. در شب زفاف, زن سلامان به جاى خواهرش در بستر او خوابيد چون ابسال بر او داخل شد, خويشتندارى نتوانست و پيشدستى كرد, ابسال ترديد كرد و با خود گفت: دوشيزگان شرمگين اند و چنين كارى نمى كنند. در اين وقت, آسمان كه به ابر سياهى پوشيده بود برق زد و روشنى برق, صورت او را روشن كرد و ابسال وى را بشناخت. او را از خود براند و از نزدش خارج شد و بر جدايى از او عزم كرد. بعد از آن به برادر خود گفت: من قصد دارم براى تو كشورگشايى كنم و توانايى اين كار را دارم. بعد لشكرى گرد آورد, جنگها كرد و چه از خشكى و دريا و چه از شرق و غرب شهرهاى زياد بى منتها براى برادر تسخير كرد و او نخستين ذىالقرنين است كه بر روى زمين مسلط گشت. ابسال آنگاه به وطن خويش بازگشت و چنين مى پنداشت كه زن سلامان ديگر او را فراموش كرده است. اما زن باز با او بناى اظهار علاقه گذاشت, اما ابسال روى بتافت و او را از خود براند. بعد چنين اتفاق افتاد كه دشمنى به كشور روى آورد و سلامان, ابسال را با لشكريان خود به مقابله با دشمن فرستاد. زن سلامان سران لشكر را با خواسته بفريفت تا ابسال را در ميدان جنگ تنها گذارند. آنان چنين كردند و در نتيجه دشمنان بر ابسال ظفر يافتند و وى را با تن خونآلود به گمان آن كه مرده است در ميدان رها كردند. يكى از حيوانات شيرده و وحشى به ابسال رسيد و پستان خود را در دهان وى گذاشت و ابسال از شير حيوان تغذيه كرد و جان گرفت و بهبود يافت. آنگاه به سوى برادر خود بازگشت, زمانى كه دشمنان بر او دست يافته و خوار و ذليلش كرده بودند و او از فقدان برادر غمناك بود. ابسال, چون حال برادر, دريافت, لشكر و عدت فراهم آورد و با دشمنان بجنگيد و آنها را بشكست و بسيارى را اسير كرد و پادشاهى را به برادر بازگردانيد. اما زن سلامان دست از دسيسه برنداشت, آشپز و خوانسالار را مال بخشيد تا غذاى ابسال را به زهر آلودند و بدين طريق وى را كشتند. ابسال از نظر نسب و علم و عمل, دوستى بزرگ و راستكار بود. چنانكه برادرش از مرگ او چندان غمناك شد كه شاهى را به ديگران تفويض كرد و خود از سلطنت كناره گرفت. خداوند او را نجات داد و كيفيت حال مرگ برادر به او باز نمود, زن خود و آشپز و خوانسالار را به سزاى خيانتشان رساند. خواجه نصير پس از نقل اين داستان آن را تإويل كرده است: سلامان: مثل نفس ناطقه است. ابسال: مثل عقل نظرى است كه ترقى مى كند و به مرتبه عقل مستفاد مى رسد و اين همان درجه او است در عرفان, هرگاه كه به كمال خود ارتقا يابد. زن سلامان: قوت بدنى است كه انسان را به شهوت و غضب امر مى كند و اين قوت با نفس متحد است. عشق زن سلامان به ابسال: ميل قوت بدنى است به تسخير عقل, همان طور كه ساير قواى بدن را در تسخير خود دارد تا فرمانبر او در تحصيل آرزوهاى گذرا و فانى اش باشند. خوددارى زن سلامان به ابسال: انجذاب و تمايل عقل را به عالم خود نشان مى دهد. خواهر زن سلامان: قوت عملى است كه عقل عملى ناميده مى شود و مطيع عقل نظرى است كه همان نفس مطمئنه باشد. نيرنگ زوجه سلامان در قرار دادن خود به جاى خواهر: آرايش و جلوه دادن نفس اماره است مطالب پست خود را, و نمايش و ترويج آنها به عنوان مصالح حقيقى است. برق درخشنده از ابر تاريك: كشش الهى است كه در اثناى اشتغال به امور فانى و دنيوى سانح مى گردد و جذبه اى است از جذبات حق. از خود راندن ابسال زن را: اعراض عقل است از ميل و شهوت ... آشپز: قوت غضبى است كه هنگام انتقام جستن مشتعل مى گردد. خوانسالار: قوت شهوى است كه احتياجات بدن را جذب مى كند ... كشتن سلامان آشپز و خوانسالار و زن خود را: ترك نفس است استعمال قواى بدنى را در آخر عمر, و زوال هيجان غضب و شهوت, و انكسار قوت غذادهنده به آن دو است. (16) چنان كه ديديم نقشى كه زنان در اين داستان دارند با اختلاف مراتب, همگى منفى است. 1ـ پورنامداريان, تقى, رمز و داستانهاى رمزى در ادب فارسى, تهران, شركت انتشارات علمى و فرهنگى, 1368, چاپ سوم, ص1. 2ـ همان, ص3. 3ـ همان, ص116. 4ـ رومى, جلال الدين محمد, مثنوى شريف, نثر و شرح عبدالباقى گولپينارلى, سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامى, دفتر اول, ص85 ـ 79. 5ـ مإخذ قصص و تمثيلات مثنوى, چاپ دانشگاه تهران, 1335,ص3.6ـ حواشى چهار مقاله, ص249 ـ 250. 7ـ مإخذ قصص و تمثيلات مثنوى, ص6 ـ 4. 8ـ مثنوى شريف, نثر و شرح عبدالباقى گولپينارلى, دفتر اول,ص95. 9ـ شرح كبير انقروى بر مثنوى مولوى ترجمه عصمت ستارزاده, ص55ـ 61. 10ـ شرح چهار تمثيل مولوى, سال 1355, ص78. 11ـ مقدادى, بهرام, ماهنامه ((گردون)) شماره 30 و 29, ص34ـ35. 12ـ مثنوى شريف, نثر و شرح عبدالباقى گولپينارلى, دفتر اول, ص366 ـ 341. 13ـ آذر بيگدلى, لطف على, آتشكده آذر, با مقدمه و فهرست و تعليقات سيدجعفر شهيدى, 1337 - ص317. 14ـ ياحقى, دكتر محمد جعفر, فرهنگ اساطير و اشارات داستانى در ادبيات فارسى, انتشارات سروش, چاپ اول, 1369, ص263 ـ 264. 15ـ همان, ص326. 16ـ الاشارات و التنبيهات مع شرح خواجه نصيرالدين طوسى, الدكتور سليمان دنيا,الطبعه الثانيه, مصر 1968,القسم الرابع, ص53, ر.ك, رمز و داستانهاى رمزى در ادب فارسى, ص 380 ـ 377. ماهنامه پيام زن ـ شماره 50 ـ ارديبهشت 75