چيستي باور موجه
O آلوين گلدمن ترجمه: مسعود الوند اشاره
موضوع اين مقاله تبيين ماهيت باور موجه است. از جمله قديميترين و شايد پرطرفدارترين نظريه در اين باب نظريه مبناگروي است كه بخش اول مقاله گلدمن به وارد آوردن ايراداتي بهگونهاي خاص از اين نظريه اختصاص دارد و استدلالهاي گلدمن براي نظريه توجيه خود از دل همين ايرادات برميخيزد. از نظر گلدمن باور موجه باوري است كه محصول يك فرآيند شناختي قابل اعتماد باشد. اما حالتي را ميتوان تصور كرد كه فردي دلايل محكمي دارد كه بنابر آنها مجموعهاي از باورهايش محصول يك فرآيند شناختي غيرقابل اعتماد است درحاليكه فرآيند مذكور واقعاً قابل اعتماد است. در اين حالت اينگونه باورها را بهطور شهودي موجه نميدانيم ولي بنابر شكل ساده نظريه گلدمن بايد آنها را موجه بدانيم؟ صورتبندي نهايي نظريه گلدمن در اين مقاله شامل اصلاحيهاي براي رفع اين معضل است. نظريه توجيه گلدمن داراي دو ايراد اساسي است و خود وي نيز متذكر آنها ميشود و سعي ميكند پاسخي براي آنها فراهم آورد. ايراد اول نظريه گلدمن مسئله كليت نام دارد؛ مسئله كليت درخصوص ارائه معياري براي انتخاب نوع فرآيند مربوط در مورد باور مورد بحث است. و ايراد دوم بهنام مسئله دامنه به اين سؤال ميپردازد كه آيا قابل اعتماد بودن يك فرآيند تابعي از نسبت صدق - نرخ توليد باورهاي صادق - در جهان واقعي است يا به عملكرد آن در جهانهاي ممكن ديگر نيز وابسته است. هدف از اين مقاله(1) طرح يك نظريه براي باور موجه است. آنچه من در ذهن دارم يك نظريه توضيحي است؛ يعني نظريهاي كه بطور كلي توضيح ميدهد چرا باورهاي خاصي بعنوان [باور] موجه محسوب ميشوند و برخي ديگر غيرموجه. برخلاف برخي رويكردهاي سنتي من قصد ندارم معيارهايي براي باور موجه تجويز كنم كه متفاوت با معيارهاي معمولي يا [حتي] شكل اصطلاح يافتهاي از آنها باشد. من صرفاً سعي در تحليل آن معيارهاي معمولي دارم كه به اعتقاد من كاملاً با برداشتهاي كلاسيك، يعني برداشتهاي دكارتي، متفاوتند. به دليل رابطه نزديك مفروض آن با شناخت، توجيه مورد توجه بسياري از معرفتشناسان واقع شده است. برآنم تا در مفهومي از باور موجه كه در اينجا ارائه ميشود اين رابطه [همچنان] حفظ گردد. در مقالات قبلي درباب شناخت (نظريه علي معرفت، نظريه شقوق مربوطه و گلدمن (1975) من منكر آن بودم كه توجيه شرط ضروري براي شناخت است، اما در آنجا من برداشتهاي دكارتي از توجيه را مد نظر داشتم. براساس برداشتي از باور موجه كه در اينجا ارائه ميشود، توجيه شرط ضروري براي شناخت است و بطور نزديكي به آن مرتبط ميشود. از نظر من عبارت «موجه» يك عبارت ارزشي يا ناظربر يك ارزشيابي است و هر تعريف يا مترادف صحيحي از آن نيز ميبايست اين ويژگي را منعكس نمايد. به گمان من چنين تعاريف يا مترادفاتي ميتوانند ارائه شوند، اما من علاقهاي به چنين كاري ندارم. من بدنبال يك مجموعه از شرايط حقيقي هستم كه مشخص كند چه زماني يك باور، موجه است. اين مسئله را با عبارت اخلاقي «درست» مقايسه كنيد. اين عبارت ميتواند توسط عبارات يا تعابير ديگري تعريف شود، يعني وظيفهاي كه مناسب فرااخلاق(meta-ethics) است. در مقابل، وظيفه اخلاق دستوري بيان شرايط حقيقي براي درستي افعال است. اخلاق دستوري سعي دارد شرايط غيراخلاقي(non-ethical) را مشخص كند كه [براساس آنها] حكم كند چه زماني يك فعل درست است. يك مثال معروف، سودگراييِ(utilitarianism) كنشي است كه بنابر آن يك فعل درست است اگر و تنها اگر در مقايسه با ساير افعال بديهي كه در مقابل فاعل فعل قرار دارند، تا آنجا كه ممكن است بيشترين رضايتمندي را به لحاظ نتيجه ايجاد كند، يا [در حالتهاي قابل تصور] بتواند ايجاد كند. اين مجموعه شرايط لازم و كافي، بوضوح متضمن هيچ مفهوم اخلاقي نيستند. بطور مشابه، من [نيز] بدنبال يك نظريه از باور موجه هستم كه در قالب عبارات غيرمعرفتي مشخص كند چه زماني يك باور، موجه است. [البته] اين تنها نوع نظرية توجيه نيست كه ميتوان طلب نمود، بلكه از جمله مهمترين انواع آنها و آن نوع نظريهاي است كه ما در اينجا در طلب آن هستيم. به منظور اجتناب از عبارات معرفتي در نظريه خود، بايد بدانيم كه چه عباراتي معرفتي هستند. بديهي است يك ليست كامل [از عبارات معرفتي] نميتواند ارائه شود، ولي بعضي مثالها عبارتند از: «موجه است» «مجاز است»warranted) )، «داراي دلائل (خوبي) است»،hasgoodreasons) )، «دليل داشتن (براي باور كردن»)، «ميداند كه»، «ميفهمد كه»(sees) «درمييابد كه»apprehends that) )، «محتمل است» (در يك مفهوم استقرائي يا معرفتي)، «نشان ميدهد كه»، «تصديق ميكند كه»establishes that) )، «اثبات ميكند كه»،as ) .certains that) در مقابل برخي نمونه عبارتهاي غيرمعرفتي عبارتند از: «باور ميكند كه»، «صادق است»، «ايجاد ميكند»causes) )، «ضروري است كه»، «ايجاب ميكند»implies) )، «قابل استنتاج است از»، «محتمل است» (در مفهوم فراواني يا در مفهوم تمايل(propensity) ( و بطور كلي عبارات عقيدتي (محضdoxastic) ()، متافيزيكي metaphisical))، كيفيتيmodal) )، معنايي(semantic) يا نحوي(syntactic) . مضاف بر اين محدوديت كه نظريه باور موجه بايد در قالب عبارات غيرمعرفتي بيان شود، محدوديت ديگري نيز وجود دارد كه بنا دارم آنرا روي اين نظريه اعمال كنم. از آنجا كه من بدنبال يك نظريه توضيحي، يعني نظريهاي كه منشأ واقعي شأن توجيهي [يك باور] را روشن ميكند، هستم، بيان شرايط لازم و كافي (صحيح) براي يك نظريه كافي نيست. [بلكه] آن شرايط ميبايد بنحو مناسبي عميق يا روشنگر باشند. براي مثال فرض كنيد كه شرايط كافي زير براي باور موجه پيشنهاد شده باشند: «اگرS در زمانT چيز قرمزرنگي را احساس ميكند وS در زمانT باور ميكند كه در حال احساس چيز قرمزرنگ است، در اينصورت در زمانT باورS به اينكه او در حال احساس چيز قرمزرنگي است، موجه است.» [اما] اين، آن نوع اصلياي نيست كه من در پييافتن آن هستم؛ زيرا حتي اگر آن اصل، اصل صحيحي باشد، اين سؤال بدون توضيح باقي ميماند كه چرا شخصي كه چيز قرمزي را احساس ميكند و باور ميكند كه در حال احساس چيز قرمزرنگي است، بطور موجهي به اين باور رسيده است. نميتوان گفت هر وضعيت بگونهاي است كه اگر فردي در آن وضعيت قرار گيرد و باور كند كه در آن وضعيت است، اين باور، موجه است. [درواقع بايد گفت] چه چيز متمايزي در مورد وضعيت احساس يا بطور كلي وضعيتهاي پديداري(phenomenal) وجود دارد؟ يك نظرية توجيه، از آن نوعي كه من درپي آن هستم، بايد به اين سؤال پاسخ دهد و بنابراين بايد در يك سطح بطور مناسب، عميق، كلي يا انتزاعي بيان شود. در اينجا، يادآوري نكاتي مقدماتي راجع به آنچه ميخواهيم تحليل كنيم، مناسب است. غالباً گمان ميرود كه هرگاه شخصي باور موجهي دارد، او ميداند كه آن باور موجه است و از ماهيت آن توجيه با اطلاع است. بعلاوه فرض ميشود كه آن شخص ميتواند چگونگي توجيه خود را بيان كند يا توضيح دهد. براساس اين رأي توجيه عبارتست از استدلال، دفاع يا مجموعهاي از دلايل كه ميتواند در حمايت از آن باور ارائه شود. بنابراين بررسي ماهيت باور موجه از طريق ملاحظه توجيهات يا ادلهاي كه شخص ميتواند در دفاع از باور خود ارائه دهد، صورت ميگيرد. [اما] من در اينجا چنين فرضهايي نميكنم. من جاي اين سؤال را باز ميگذارم كه آيا، زماني كه يك باور موجه است، فرد معتقد به آن باور ميداند كه آن باور موجه است. همچنين جاي اين سؤال را باز ميگذارم كه آيا، زماني كه يك باور موجه است، فرد معتقد به آن باور ميتواند براي آن باور، توجيهي بيان يا ارائه نمايد. من حتي قائل به اين فرض نيستم كه وقتي يك باور موجه است، چيزي وجود دارد كه فاعل شناسا آنرا بدست ميآورد و ميتوان آنرا «توجيه» ناميد. تنها فرض من است كه يك باور موجه شأن توجيهي خود را از برخي فرآيندها و تواناييها [= ويژگيها ] (properties)[ي انساني] دريافت ميكند و آنها هستند كه آنرا موجه ميسازند. مختصر آنكه [من فرض ميكنم كه] ميبايد برخي فرآيندها يا ويژگيهاي اعطأكننده توجيه وجود داشته باشند. اما از اين فرض نتيجه نميشود كه بايد استدلال، دليل يا هر چيز ديگري وجود داشته باشد كه در زمان آن باور [براي توجيه آن]، بدست آمده باشد. يك نظريه براي باور موجه، مجموعهاي از اصول خواهد بود كه شرايط صدق را براي هر طرحي بصورت «باورS بهP در زمانT موجه است» معين ميكند؛ يعني شرايطي را مشخص ميكند كه در همه حالتهاي ممكن توسط چنين طرحي برآورده شود. آسانتر آن است كه نظريههاي داوطلب را در يك شكل استقرايي يا بازگشتي (recursive) صورتبندي كنيم، بطوريكه شامل الف) يك يا تعداد بيشتري بند پايه(base clause) ب) يك مجموعه (احتمالاً تهي) از بندهاي بازگشتي و ج) يك بند محدودكننده(closure clause) باشد. در چنين شكلي محمول «... باور موجه است» رخصت مييابد تا در بند بازگشتي ظاهر شود. اما نه اين محمول و نه هيچ محمول معرفتي ديگري نبايد در (مقدم) بندپايه ظاهر شود.(2) قبل از آنكه به سراغ نظريه خود بروم، ميخواهم بعضي از رهيافتهاي ممكن ديگر به باور موجه را بررسي كنم. شناسايي مشكلاتي كه مبتلابه ساير تلاشهاي ديگر است، انگيزه لازم را براي نظريهاي كه من پيشنهاد خواهم كرد، فراهم ميآورد. واضح است كه من نميتوانم همه يا حتي بسياري از تلاشهاي بديل را بررسي كنم. اما [به هر حال بررسي] چند نمونه از اين تلاشها آموزنده خواهد بود. بيايد تمركز خود را روي تلاش براي صورتبندي يك يا تعداد بيشتري از اصول بندپايهاي مناسب قرار دهيم.(3) يك داوطلب كلاسيك [در اين حالت] ميتواند بدين صورت باشد: (1). اگرS در زمانT ،P را باور كند وP براي S (در زمان(T يقيني(indubitable) باشد، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. براي ارزيابي اين اصل نيازمند دانستن معناي «يقيني» هستيم. اين واژه لااقل ميتواند به دو طريق فهم شود. راه اول آن است كه بگوييم «P برايS يقيني است» يعني اينكه: «S هيچ دليلي براي شك كردن بهP ندارد». [اما] از آنجا كه «دليل» خود يك عبارت معرفتي است، با اين قرائت از «يقيني»، اصل (1) غيرقابل قبول ميشود زيرا، عبارت معرفتي مجاز به حضور در مقدم بند پايه نيستند. تعبير دوم [از يقيني] ميتواند از اين مشكل اجتناب نمايد؛ بدين صورت كه از «P برايS يقيني است» يك تعبير روانشناختي نمود، يعني «S بطور روانشناختي قادر نيست كه درP شك نمايد». اين تعبير ميتواند اصل (1) را قابل قبول نمايد اما آيا در اين صورت اصل (1)، اصل صحيحي خواهد بود؟ مطمئناً خير! [براي مثال] در جريان حادثه واترگيتWater gate) )، ممكن است فردي چنان توسط جو ايجاد شده از طرف نظام حكومتي اغفال شده باشد كه حتي بعد از ارائه قويترينعع شواهد عليه نيكسونNixson) )، باز هم نتواند در صداقت نيكسون شك نمايد. [ولي] اين بدان معني نيست كه باور او به صداقت نيكسون موجه است. داوطلب دوم براي اصل بندپايهاي به اين صورت است: (2). اگرS در زمانT ،P را باور كند وP بديهي(self-evident) باشد، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. براي ارزيابي اين اصل باز هم نيازمند به يك تعبير از واژة مهم اين اصل، يعني واژة «بديهي» هستيم. براساس يك قرائت متعارف، «بديهي» يكي از مترادفهاي «موجه» است. بنابراين [قرائت] «بديهي» ميتواند بهمعني چيزي شبيه «مستقيماً موجه»، «شهوداً موجه»، يا «بطور غيراستنتاجي موجه» در نظر گرفته شود. براساس اين قرائت، «بديهي» يك واژة معرفتي است و اصل (2) نميتواند بعنوان يك اصل بندپايهاي لحاظ شود. اما قرائتهاي ممكن ديگري از «P بديهي است» وجود دارد كه براساس آنها عبارت مذكور يك واژه معرفتي نميشود. يكي از چنين قرائتهايي اين است كه بگوييم: «غيرممكن است كهp را بفهميم ولي آنرا باور نكنيم».(4) مطابق با اين تعبير صدقهاي منطقي و تحليلي ساده ميتوانند بعنوان گزارههاي بديهي ملاحظه شوند. بنابراين با توجه به (2)، باور به چنين حقايقي ميتواند موجه باشد. [اما] «غيرممكن است كهP را بفهميم ولي آنرا باور نكنيم» به چه معناست؟ آيا به اين معني است كه «از لحاظ انساني غيرممكن است»؟ اين تعبير احتمالاً موجب غيرقابل قبول نمودن اصل (2) ميشود. [زيرا] ممكن است گزارههايي وجود داشته باشند كه انسانها تمايلي فطري يا غيرقابل كنترل براي باور به آنها داشته باشند؛ نظير اينكه «برخي وقايع داراي علت هستند». اما بعيد بهنظر ميرسد كه ناتواني انسان در خودداري از باور به چنين گزارههايي، هر باوري به آنها را موجه سازد. در اين صورت آيا ميتوان «غيرممكن بودن» را بهمعني «غيرممكن بودن عليالاصول» يا «غيرممكن بودن منطقي» در نظر گرفت؟ اگر اين قرائت از غيرممكن بودن را بپذيريم، گمان نميكنم كه اصل (2) يك اصل بيمعني شود. [همچنين] من حتي شك دارم كه حقايق منطقي يا تحليلي ساده مصداق اين تعريف از بديهي باشند. ميتوانيم فرض كنيم كه هر گزارهاي داراي دو يا تعداد بيشتري از اجزأ است كه به گونهاي منظم كنار هم گذاشته شدهاند [كه] براي فهميدن آن گزاره بايد اجزأ آن و ترتيب كنار هم قرار گرفتن آنها را بفهميم. اكنون در مورد صدقهاي منطقي پيچيده [كه از اصل فوق تبعيت نميكنند]، عملگرهاي روانشناختي (انساني) وجود دارند كه براي فهم اجزأ، و كنار هم قرار گرفتن آنها كفايت ميكنند ولي براي باور به اينكه آن گزارهها صادق اند مناسب نيستند. اما آيا نميتوان يك مجموعه مشابه از عملگرهاي شناختي حتي براي صدقهاي منطقي ساده، لااقل تصور نمود؟؛ عملگرهايي كه شايد جز در برخي موجودات قابل تصور، در خزانه وجودي شناسندههاي انساني وجود نداشته باشد. بعبارت ديگر آيا نميتوان عملگرهايي را تصور نمود كه براي فهم اجزأ و ترتيب كنار هم قرار گرفتن اينگونه گزارههاي ساده كفايت كنند اما براي توليد باور به اين گزارهها مناسب نباشند؟ به نظر من ميتوان چنين عملگرهايي را تصور نمود. بنابراين براي هر گزارهاي كه شما انتخاب كنيد، اين امكان وجود خواهد داشت كه آنرا بفهميد ولي باور نكنيد. بالاخره حتي اگر دو ايراد فوق را كنار بگذاريم، بايد توجه نمود كه در بهترين حالت، ويژگي بديهي موجب اعطاي شأن توجيهي به تعداد نسبتاً كمي از باورها ميشود و تنها گروه قابل قبول [دراين حالت] باور به گزارههاي ضروري الصدق هستند. بنابراين در سايراصول بند پايهاي نيازمند توضيح شأن توجيهي باور به گزارههاي ممكن الصدق خواهيم بود. مفهوم اصل بند پايهاي، بطور طبيعي به ايده توجيه «مستقيم»، پيوند خورده است و در حوزه گزارههاي ممكن الصدق، گزارههاي مربوط به حالت ذهني جاري درحالت اول شخص، (first person current mental state proposition) اين نقش رابعهده داشتهاند. در اصطلاح رودريك چيزم Roderick. Chisholm))، اين معني توسط مفهوم گزاره يا حالت خود نمون(selt presenting) بيان ميشود. براي مثال جملة «من دارم فكر ميكنم» يك گزارة خود نمون را بيان ميكند. (لااقل من ميخواهم اين شكل از بيان را گزاره بنامم؛ اگر چه اين شكل از بيان با فرض برخي از وظايف يك فاعل شناسا كه آنرا به زبان ميآورد و يا مورد توجه قرار ميدهد و [همچنين] زمان مورد توجه قراردادن آن، فقط داراي يك ارزش صدقthuth value) ) است). وقتي در زمانt برايS چنين گزارهاي صادق باشد،S در باور به آن موجه است: به بيان چيزم، آن گزاره در زمانT برايS «بديهي» است.بنابراين ميتوان اصل بند پايهاي زير را پيشنهاد نمود: (3). اگرP يك گزاره خود نمون باشد وP در زمانT برايS صادق باشد وS ،P را در زمانT باور كند، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. معني «خود نمون» دقيقاً چيست؟ چيزم (1977/ ص 22) اين تعريف را پيشنهاد ميكند:«h برايS در زمان T خود نمون است هر گاه بنابر تعريف،h در زمانT صادق باشد و لزوماً اگرh در زمانT صادق است، آنگاهh برايS در زمانT بديهي باشد». متأسفانه از آنجا كه «بديهي» يك واژة معرفتي است: «خود نمون» نيز براساس اين تعريف يك واژه معرفتي شده و بدين ترتيب اصل (3) نميتواند بعنوان يك بند پايه ملاحظه شود. [بنابراين] اگر قرار است كه (3) يك اصل بند پايهاي مناسب شود، بايد تعريف ديگري از «خود نمون» ارائه شود. تعريف ديگري كه بلافاصله از خود نمون به ذهن ميآيد آن است كه «خود نمون» تقريباً مترادف «خود اعلام»(selt intimation) است و يك گزاره خود اعلام خوانده ميشود اگر و تنها اگر، هر گاه آن گزاره براي افردي صادق باشد وي آنرا باور كند. [و] بطور دقيقتر ميتوان تعريف زير را در نظر گرفت: (SP) گزارهP «خود اعلام» است(5) اگر و تنها اگر لزوماً براي هرS و هر زمانT ، اگرP در زمانT برايS صادق باشد، آنگاهS ،P را در زمانT باور كند. روشن است كه براساس اين تعريف، «خود نمون» يك عبارت معرفتي نخواهد بود و بنابراين (3) ميتواند يك اصل قابل قبول باشد. بعلاوه مقبوليت اصلي اين پيشنهاد همان ويژگي گزاره راجع به حالت ذهني جاري در حالت اول شخص است - يعني صدق چنين گزاره هايي مورد باور واقع شدن آنها را تضمين ميكند- كه باور به آنها را موجه ميسازد. آيا با به كارگرفتن اين تعريف از «خود نمون»، اصل (3)، اصل صحيحي ميشود؟ تا زماني كه خود نمون را بطور دقيقتري تعريف نكنيم نميتوان تصميمگيري نمود. از آنجا كه عملگر «لزوماً» به انحأ مختلفي ميتواند قرائت شود، اشكال متفاوتي از «خودنمون» و متناظر با آن انواع متفاوتي از اصل (3) ميتواند وجود داشته باشد. بيائيد روي دوگونه از اين قرائتها تمركز كنيم: قرائت مبتني بر قوانين واقعي(nomological) و قرائت مبتني بر قوانين منطقي.(logical) ابتدا قرائت مبتني بر قوانين واقعي را در نظر بگيريد. براساس اين تعريف يك گزاره «خود نمون» است فقط وقتي كه بطور واقعي ضروري باشد كه اگرP در زمانT برايS صادق است آنگاهS در زمانT ،P را باوركند.(6) آيا قرائت مبتني بر قوانين واقعي از اصل (3) - كه آنرا3N ميناميم- صحيح است؟ به هيچ وجه. ميتوان حالتهايي تصور نمود كه در آنها مقدم3N برآورده ميشود ولي نميتوانيم بگوئيم كه آن باور، موجه است. براي مثال فرض كنيد كهP گزارهاي باشد كه توسط جمله «من در حالت ذهنيB هستم» بيان شود كه «B» شكل اختصاري براي توصيف حالت عصبي مشخصي است كه از درجه بالايي از يقين برخوردار است. به علاوه فرض كنيد كه اين يك حقيقت مبتني بر قوانيني واقعي است كه: هر كس به صرف اين واقعيت كه درحالت ذهنيB است، باور خواهد كرد كه در حالت ذهنيB است. به عبارت ديگر فرض كنيد باور جاري [يا در حال وقوع] با محتواي «من در حالت ذهنيB هستم» زماني متحقق ميشود كه فردي در حالت ذهنيB باشد.(7) بنابراينN 3 همه چنين باورهايي موجهاند اما واضح است كه اين يك اشتباه است. به سادگي ميتوان شرايطي را فرض نمود كه حالت ذهنيB براي شخصي بوجود آمده و بنابراين واجد باور مذكور شود ولي اين باور را به هيچ طريقي نتوان موجه دانست. بعنوان مثال ميتوانيم فرض كنيم يك جراح مغز كه مشغول عمل جراحي روي مغزS است، بطور مصنوعي حالت ذهنيB را در او القأ ميكند. بطور پديداري اين امر باعث ميشود كه بدون هيچگونه باور قبلي مربوطه،S ناگهان- با بطور غير منتظرهاي - باور كند كه او در حالت ذهنيB است. در چنين حالتي به سختي ميتوانيم بگوئيم كه باورS به اينكه او در حالت ذهنيB است، موجه است. اكنون باز ميگرديم به تعبير مبتني بر قوانين منطقي از اصل (3) - كه آنرا(3L) ميناميم- كه بنابراين تعبير يك گزاره را خود نمون گوئيم هرگاه بطور منطقي ضروري باشد كه اگرP برايS در زمانT صادق باشد، آنگاهS در زمانT ،P را باور ميكند. اين تفسير قويتر از اصل (3) اميدوار كنندهتر به نظر ميرسد. اما در واقع اين تفسير نيز موفقتر از(3N) عمل نميكند. فرض كنيدP گزاره «من هوشيار هستم» باشد و فرض كنيد كه بطور منطقي ضروري باشد كه اگر اين گزاره در زمانT براي شخصS صادق باشد آنگاهS در زمانT ،P را باور ميكند. اين فرض سازگار با آن فرض اضافي است كهS مكرراً، زمانيكهP كاذب است، آنرا باور ميكند؛ مثلاً وقتي كه در حال خواب است. تحت اين شرايط به سختي ميتوانيم بپذيريم كه باورS به اين گزاره همواره موجه است. همچنين نميتوانيم بپذيريم كه آن باور، موجه است [حتي] زمانيكه P صادق است. [زيرا] صدق آن گزاره، بطور منطقي، اكتساب باور مورد بحث را ضمانت ميكند اما چه دليلي دارد كه موجه بودن آنرا تضمين كند؟ انتقادات پيشين چنين مينمايد كه پيشرفتي حاصل نشده است. ايده [گزاره يا حالت] خود نمون اين است كه صدق متضمن باور است. [اما] اين ايده در اعطاي توجيه توفيق نمييابد زيرا حالت باور بدون صدوق نيز ميتواند وجود داشته باشد. بنابراين آنچه براي توجيه ضروري - يا دستكم كافي - به نظر ميرسد اين است كه باور بايد متضمن صدق باشد. اين چنين تصوري معمولاً تحت عنوان خطاناپذيري(infallibility) يا اصلاحناپذيري(incorrigibility) قرار گرفته است و ميتواند بصورت زير تعريف شود: (INC) گزارهP اصلاحناپذير است اگر و تنها اگر ضرورتاً براي هرS و هر زمانT ، اگرS در زمانT ،P را باور كند آنگاهP برايS در زمانT ، صادق باشد. با استفاده از مفهوم اصلاح ناپذيري ميتوان اصل (4) را بصورت زير پيشنهاد نمود: (4) اگرP يك گزاره اصلاحناپذير باشد وS در زمانT ،P را باور كند، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. همانند وضعيتي كه در مورد «خود نمون» ملاحظه شد، متناظر با تعابير متفاوت از «لزوماً»، اشكال گوناگوني از «خطاناپذيري» بوجود ميآيد و مطابق با آن انواع گوناگوني از اصل (4) خواهيم داشت. يكبار ديگر ميخواهيم روي روايتهاي مبتني بر قوانين منطقي و قوانين واقعي [از مفهوم ضرورت] متمركز شويم كه به ترتيب آنها را4L و 4N ميناميم. به راحتي ميتوان مثال نقضي، همچون مثال نقض حالت ذهني يا باوري كه موجب رد3N شد، براي4N ساخت. فرض كنيد بنابر قوانين واقعي ضرورت دارد كه اگر كسي باور كند كه او در حالت ذهنيB است. آنگاه اين گزاره كه «او درحالت ذهنيB است» صادق است ؛ زيرا تنها راه متحقق شدن اين حالت باوري، از طريق [تحقق] خود حالت ذهنيB است. اين بدان معني است كه «من در حالت ذهنيB هستم» گزارهاي است كه براساس قوانين واقعي خطاناپذير است. بنابراين مطابق باN 4، هر كس اين گزاره را در هر زماني باور كند، آن باور، موجه است. اما باز هم ميتوان مثال جراح مغز را در نظر گرفت كه فردي واجد چنين باوري ميشود ولي آن باور موجه نيست. گذشته از اين مثال نقض، نكته اصلي اين است كه چرا بايد از اين واقعيت كه باورS بهP متضمن صدق آن است، نتيجه بگيريم كه باورS موجه است؟ چنانكه مثال حالت ذهني يا باوري براي نمايش اين منظور ساخته شده است، ماهيت آن ضمانت ميتواند كاملاً تصادفي باشد. براي فهم اين نكته اين امكان مربوط را در نظر بگيريد كه [فرض كنيد] ساختار ذهني فردي بگونهاي است كه هر گاه او باور كند كه يك لحظه بعد P (براي او) صادق خواهد بود آنگاه يك لحظه بعد P (براي او) صادق ميشود؛ زيرا ميتوانيم فرض كنيم اين باور اوست كه سبب وقوع آن امر ميشود. اما در چنين شرايطي مطمئناً مجبور نيستيم كه بگوئيم باوري از اين نوع موجه است. بنابراين چرا بايد از اين واقعيت كه باورS بهP متضمن صدقP است، دقيقاً در زمان آن باور نتيجه شود كه آن باور موجه است؟ [گويا] هيچ معقوليت شهودي در اين فرض وجود ندارد. مفهوم اصلاح ناپذيري مبتني بر قوانين منطقي داراي جايگاه والاتري در تاريخ مفاهيم توجيه است. اما به اعتقاد من حتي4L نيز از نقصهاي مشابه با3L رنج ميبرد. صرف اين واقعيت كه باور بهP ، بنابر قوانين منطقي صدق آنرا ضمانت ميكند موجب اعطاي شأن توجيهي به آن باور نميشود. اولين مشكل در مورد4L از صدقهاي منطقي يا رياضي بوجود ميآيد. هر گزارة صادق منطقي يا رياضي بنابر قوانين منطقي، ضروري [الصدق] است. بنابراين همه چنين گزارههايي بطور منطقي خطاناپذيرند زيرا، براي هرS و هرT بطور منطقي ضروري است كه اگر در زمانT ،P را باور ميكند آنگاه P (برايS در زمان T ) صادق است. حال فرض كنيد حسين(8) يك حقيقت رياضي بسيار پيچيدة مشخص را در زمانT باور ميكند.از آنجا كه چنين گزارهاي از نظر قوانين منطقي اصلاحناپذير است، از4L نتيجه ميشود كه باور حسين به اين حقيقت در زمانT موجه است. اما به راحتي ميتوان فرض نمود كه اين باور حسين به هيچ وجه در نتيجه يك استدلال رياضي شايسته يا حتي در نتيجه تحقيق از يك منبع موثق بدست نيامده است. ممكن است حسين اين صدق پيچيده را در اثر يك استدلال كاملاً نادرست يا در اثر يك حدس بيپايه و اساس و عجولانه با ور كرده باشد. در اينصورت برخلاف آنچه4L ايجاب ميكند باور او موجه نيست. مورد صدقهاي رياضي يا منطقي يك مورد واقعاً عجيب است زيرا، صدق اينگونه گزارهها مستقل از هر باوري تضمين شده است. بنابراين به نظر ميرسد كه ايده «باور بطور منطقي صدق را ضمانت ميكند» در حالتهايي كه گزارههاي مورد بحث گزارههاي ممكن الصدق هستند بهتر فهميده ميشود. با در نظر داشتن اين نكته، ميتوانيم4L را به گزارههاي اصلاحناپذير ممكن الصدق محدود كنيم. اما حتي اين تجديد نظر نيز نميتواند موجب نجات4L شود زيرا، مثالهاي نقضي براي آن وجود دارد كه گزارههاي ممكن الصدق محض را در بردارد. فرض كنيد حسين تا بحال مشغول يادگيري منطق - يا بهتر بگوييم شبه منطق - از احمد بوده است و البته حسين هيچ دليلي در دست ندارد كه به او بعنوان يك منطق دادن اعتماد كند. احمد اين اصل را بيان كرده است كه هر گزاره مركب فصلي كه مشتمل بر دست كم چهل جزء مجزا باشد، به احتمال خيلي زياد صادق است. اكنون حسين با گزارهاي مانندP مواجه ميشود كه يك گزاره ممكن الصدق با چهل جزء منفصل است، بطوريكه هفتمين جزء آن عبارت است از «من وجود دارم» اگر چه حسين اين گزاره را كاملاً درك ميكند، [اما] او توجه ندارد كه گزاره مذكور نتيجه منطقي گزاره «من وجود دارم» است. همچنين او با اين واقعيت روبرو است كه گزاره P از مصاديق قاعده فصلياي است كه احمد تشريح كرده است (قاعدهاي كه به نظر من حسين در باور به آن موجه نيست). با در نظر داشتن اين قاعده، حسينP را باور ميكند. در اين حالت توجه كنيد كهP بنابر قوانين منطقي اصلاحناپذير است [زيرا] بطور منطقي ضروري است كه اگر كسيP را باور كند آنگاه P (براي او در آن زمان) صادق است. اين مطلب به سادگي از اين واقعيت نتيجه ميشود كه اولاً باور هر چيزي براي يك فرد مستلزم آن است كه او وجود دارد و ثانياً «من وجود دارم» مستلزمP خواهد بود. از آنجا كهP از نظر قوانين منطقي اصلاحناپذير است، از اصل4L نتيجه ميشود كه باور حسين بهP موجه است. امامسلماً، با در نظر گرفتن مثال ما، اين نتيجهگيري اشتباه است و باور حسين بهP ، به هيچ وجه موجه نيست. مشكل مثال فوق آن است كه، زماني كه باور حسين بهP ، بنابر قوانين منطقي، صدق آنرا نتيجه ميدهد، حسين تشخيص نميدهد كه باور او بهP ، صدق آنرا موجب شده است. اين امر ممكن است يك نظريه پرداز را وادار به تجديد نظر در4L نمايد، به اين صورت كه شرطS «تشخيص ميدهد» كهP بنابرقوانين منطقي اصلاحناپذير است را به4L بيافزايد. اما، البته اين ترفند نيز كاري از پيش نخواهد برد. عبارت «تشخيص ميدهد» بوضوح يك عبارت معرفتي است و بنابراين تجديد نظر پيشنهاد شده براي4L موجب نامقبول شدن بند پايه ميشود. بياييد ببينيم اشتباه اين تلاشها در جهت ارائه يك اصل بند پايهاي قابل قبول در چيست؟ توجه كنيد كه هر كدام از كوششهاي فوق، به يك باور شأن توجيهي ميبخشد بدون آنكه محدوديتي در اين مسئله قائل شوند كه چرا آن باور بدست آمده است؛ يا به عبارت ديگر چه چيزي از نظر علي آنرا بوجود آورده يا از نظر علي موجب حفظ آن شده است؟ براي مثال روشن است كه روايت مبتني بر قوانين منطقي از اصول (3) و (4) هيچگونه قيد و بندي روي علل باورها قائل نميشود و همين مسئله براي روايت مبتني بر قوانين واقعي از اصول (3) و (4) نيز وجود دارد، زيرا، چنانكه توسط مثالهاي حالت باوري يا ذهني نشان داده شد، شرايط قوانين واقعي ميتواند بوسيله قوانين هم زماني يا قوانين ناظر بر اجزأ متقابل برآورده شود. نظر من آن است كه عدم حضور شرايط علي موجب شكست اصول پيشين ميشود. بسياري از مثالهاي نقضمان بگونهاي هستند كه باورهاي مورد بحث به شكلي عجيب و غريب يا غيرقابل قبول ايجاد شدهاند ؛ مثلاً توسط تحريك تصادفي مغز بوسيله دستان يك جراح مغز، يا بواسطه اعتماد به يك اصل شبه منطقي و غير قانوني يا با اغفال شدن توسط جوسازي نظام، ايجاد شدهاند. بطور كلي يك راهبرد براي مغلوب ساختن يك اصل توجيه غير علي، يافتن حالتي است كه مقدم آن اصل برآورده شود اما باور مورد نظر توسط يك فرآيند تشكيل باور ناسالم ايجاد شده باشد. نقص فرآيند تشكيل باور ما را متقاعد به اين امر ميكند كه بطور شهودي باور مورد نظر را ناموجه بدانيم. بنابراين اصول صحيح باور موجه، بايد اصولي باشند كه شرايط علي را لحاظ ميكنند كه «علت» را بطور جامعي هم براي حافظان يك باور و هم براي توليدكنندگان يك باور (يعني فرآيندهايي كه استمرار اعتقاد به يك باور را تعين ميبخشند يا به تعين بيش از حد آن كمك ميكنند)(9) بكار ميبريم. نياز به شروط علي فقط محدود به اصول بند پايهاي نيستند. اصول بازگشتي نيز نيازمند اجزأ علي هستند. ميتوان در ابتدا فرض نمود كه اصل زير يك اصل بازگشتي خوب است: «اگرS در زمانT بطور موجهيq را باور كند وq مستلزمP باشد وS در زمانT ،P را باور كند آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است.» اما اين اصل پذيرفتني نيست. باورS بهP نميتواند از شأن توجيهي برخوردار باشد فقط به خاطر اين واقعيت كهP نتيجه منطقيq است وS بطور موجهيq را باور دارد. اگر آنچه در زمانT موجب باورS بهP ميشود بكلي متفاوت با واقعيت مذكور باشد، باورS بهP ميتواند كاملاً ناموجه باشد. همچنين [توجه كنيدكه] اضافه كردن اين مقدمه به شروط فوق كهS بطور موجهي باور دارد كهq مستلزمP است، نميتواند موجب بهبود وضعيت شود. [زيرا] حتي اگرS بطور موجهي باور كند كهq و بطور موجهي باور كند كهq مستلزمP است، ممكن است [اساساً] او اين دو باور را كنار هم قرار ندهد وP را بعنوان نتيجه ملاحظات ديگري و كاملاً نامربوط به باورهاي قبلي، باور كند. بنابراين بار ديگر ميبينيم شروطي كه پاي علل مناسب يك باور را به ميان نميآورند، نميتوانند موجه بودن آنرا ضمانت كنند. [حال ] با پذيرفتن اينكه اصول باور موجه بايد به علل باورها ارجاع دهند، چه نوع عللي موجب اعطاي توجيه ميشوند؟ براي بدست آوردن بصيرتي نسبت به اين مسئله برخي از فرآيندهاي ناسالم براي توليد باور را، يعني فرآيندهايي كه باور خروجي آنها ميتواند در گروه باورهاي ناموجه قرارگيرد،از نظر ميگذرانيم. بعضي از چنين فرآيندهايي عبارتند از: استدلال مغشوش(confused reasoning) آرزو انديشيهاwishful thinking))، وابستگي عاطفي نسبت به موضوع(reliance on emotiomal attachment) ظن يا حدس(guess work) صرف و تعميم عجولانه.(hasty generalization) ويژگي مشترك اين فرآيندهاي ناسالم چيست؟ همه آنها در ويژگي غير قابل اعتماد بودن، سهيم هستند: آنها در اغلب اوقات تمايل به توليد باور غلط دارند. در مقابل فرآيندهاي تشكيل باور (يا محافظ باور)، كه بطور شهودي، شأن توجيهي ميبخشند كدامند؟ آنها عبارتند از فرآيندهاي ادراك حسي متعارفstandard perceptual process) )، استدلال خوب(good reasoning) و درون نگري .(introspection) به نظر ميرسد آنچه اين فرآيندها در آن سهيم هستند قابل اعتماد بودن(reliability) است: باورهاي خروجي آنها عموماً صادق هستند. پيشنهاد اثباتي [در مقابل سلبي] من اين است كه شأن توجيهي يك باور، تابعي از اعتماد پذيري فرآيند يا فرآيندهايي است كه آنرا توليد كردهاند؛ بطوريكه (بعنوان يك تقريب اوليه) اعتماد پذيري [يك فرآيند ] عبارت است از تمايل يك فرآيند براي توليد باور صادق به جاي كاذب. براي آزمون بيشتر اين آموزه، توجه كنيد كه توجيه يك مفهوم مطلق نيست، اگر چه در اينجا من به خاطر سادگي با آن به عنوان يك مفهوم مطلق برخورد ميكنم. ما ميتوانيم، وبايد بتوانيم، باورهاي خاصي را موجهتر از بقيه در نظر بگيريم. به علاوه شهود ما درباره توجيه نسبي با اعتقادمان راجع به اعتماد پذيري نسبي فرآيندهاي مولد باور، تأمين ميشود. [به عنوان مثال] باورهاي محصول ادارك حسي را در نظر بگيريد: فرض كنيد حسن باور دارد كه او هم اكنون يك بز كوهي ديده است. ارزيابي ما از [ميزان] موجه بودن آن باور به اين صورت مشخص ميشود كه آيا او يك نظر اجمالي، آنهم از يك فاصلة دور، به آن جانور انداخته است يا اينكه از يك فاصله فقط سي ياردي و يك ديد خوب آنرا ديده است. باور حالت دوم حسن (به شرط يكساني همه عوامل ديگر(ceterist paribus) ( موجهتر از باور حالت اول او است و اگر آن باور صادق باشد، آمادهايم كه بگوييم در حالت دوم او بيشتر از حالت اول ميداند. به نظر ميرسد تفاوت بين اين دو حالت از اين قرار باشد كه باورهاي ديداري ساخته شده بصورت عجولانه و با يك ديد اجمالي يا در حالتي كه شيء مورد در نظر در فاصله دوري قرار داشته باشد، بيش از باورهاي ديدارياي كه با يك ديد خوب و بدون عجله و در حالتي كه شيء مورد نظر در فاصله نسبتاً نزديكي قرار داشته باشد، تمايل به غلط بودن دارند. مختصر آنكه فرآيندهاي ديداري در حالت دوم قابل اعتمادتر از فرآيندهاي ديداري در حالت اول هستند. همين نكته براي فرآيندهاي حافظهاي صدق ميكند.باوري كه از يك خاطره مبهم و مغشوش موجود در حافظه بدست آمده است از باوري كه ناشي از يك خاطره متمايز و روشن در حافظه است كمتر موجهتر است و به همين صورت تمايل ما براي دسته بندي آن باورها به عنوان شناخت متفاوت خواهد بود. در اينجا نيز دليل اين امر مربوط به اعتماد پذيري نسبي فرآيندها است. خاطرات حافظهاي مبهم و غير متمايز عموماً نشانگر(indicator) اعتمادپذيري كمتري از آنچه كه واقعاً اتفاق افتاده است هستند. بنابراين باورهاي ساخته شده از چنين خاطراتي با احتمال كمتري نسبت به باورهايي كه از خاطرات متمايز شكل گرفتهاند، صادق هستند. به علاوه باورهاي مبتني بر استنتاج از موارد مشاهده شده را در نظر بگيريد. باوري درباره يك جمعيت كه براساس نمونهگيري تصادفي يا براساس نمونههاي داراي تنوع توزيعي، بدست ميآيد بطور شهودي موجهتر از باوري است كه براساس نمونهگيري تبعيضآميز يا براساس نمونه هايي از يك بخش محدود جمعيت، بدست آمده باشد. باز هم به نظر ميرسد كه درجة توجيه، تابعي از اعتماد پذيري باشد. استنتاجهاي مبتني بر نمونههاي تصادفي يا متنوع نسبت به استنتاجهاي مبتني بر نمونههاي غير متنوع يا غير تصادفي، تمايل كمتري براي كاذب بودن دارند. با در نظر گرفتن يك مفهوم مطلق از توجيه، اكنون ميتوان پرسيد كه فرآيند تشكيل باور بايد چه اندازه قابل اعتماد باشد تا اينكه باور خروجي آنرا موجه محسوب كنيم. نميتوان انتظار يك پاسخ دقيق به اين سوال داشت. [در واقع] درك ما از توجيه از اين لحاظ مبهم است. اما بهنظر ميرسد روشن است كه اعتماد پذيري كامل لازم نيست. با اين همه فرآيندهاي تشكيل باوري كه گاهي باور غلط توليد ميكنند باز هم قابليت اعطاي توجيه دارند. اين مطلب از آنجا ناشي ميشود كه ميتوان باورهاي موجهي داشت كه كه كاذبند. من فرآيندهاي تشكيل باور را، [به عنوان] فرآيندهايي توصيف كردهام كه «تمايل» به توليد باورهاي صادق دارند به جاي كاذب. واژة «تمايل» ميتواند به فراوانيِ (tendency) [توليد باور صادق] طولاني مدت در حالت واقعي يا به «قابليت» (propensity) [توليد باور صادق]، يعني نتايجي كه در تحققهاي ممكن آن فرآيند ميتواند بدست آيد، اشاره نمايد. [حال ] كداميك از اين حالتها را بايد در نظر گرفت؟ متأسفانه به نظر من درك معمولي ما از توجيه در اين جنبه نيز مبهم است. در اكثر مواقع فرض ميكنيم كه فراوانيهاي مشاهده شده براي توليد باورهاي صادق در مقابل باورهاي كاذب، بتواند تقريباً هم در [فراوانيهاي] طويل المده در حالت واقعي متعدد و هم در حالتهاي مربوط - حالتهايي كه در درجه بالايي از واقعگرايايي قرار دارند يا نسبتاً نزديك با شرايط جهان واقعي هستند. از آنجا كه ما معمولاً فرض ميكنيم فراوانيها در اين دو حالت تقريباً يكسان باشند، هيچ تلاش جمعياي براي تمايز آنها انجام نميدهيم. [و] از آنجا كه هدف از نظريهپردازي من در اينجا، بدست آوردن دركي معمولي از توجيه است و درك معمولي ما از توجيه در اين جنبه نيز مبهم است، مناسب است كه نظرية [خود] را در اين جنبه نيز مبهم رها كنيم. [در اين موقعيت] نيازمند آن هستيم كه بيشتر در مورد فرآيند تشكيل باور سخن بگوئيم. بياييد منظور از فرآيند را يك روند يا عملگر تابعيfunctional operation) )در نظر بگيريم ؛ يعني چيزي كه يك سري حالتهاي خاص را - بعنوان ورودي - به حالتهاي ديگري - بعنوان خروجي - مينگارد. در اينجا خروجيها حالتهاي باور كردن فلان يا بهمان گزاره است در يك زمان خاص. براساس اين تعبير، فرآيند يك نوعtype) )است در مقابل نمونه (token) [يا مصداق]. اين تعبير كاملاً [براي نظريه ما] مناسب است از آن جهت كه فقط انواع هستند كه خواص آماري نظير توليد باور صادق در هشتاد درصد اوقات، را دارند؛ و دقيقاً چنين خواص آمارياي است كه اعتماد پذيري يك فرآيند را مشخص ميكند. البته ما همچنان ميخواهيم از فرآيند بعنوان علت يك باور سخن بگوئيم و گويا انواع در ارائه چنين خاصيتي، خاصيت علت بودن، ناتوان هستند. اما زمانيكه ميگوئيم يك باور معلول فلان فرآيند است، و منظور از فرآيند را يك عملگر تابعي در نظر ميگيريم، ميتوان اين سخن را به اين معني گرفت كه در زمان مورد بحث، آن باور معلول وروديهاي خاصي از آن فرآيند (و رخ دادن وقايعي «كه توسط آنها» عملگرهاي تابعي وروديها را به خروجي مينگارند) است. چه مثالهايي از فرآيندهاي تشكيل باور ميتوان ارائه نمود كه تعبير عملگر تابعي بر آنها صدق كند؟ از جمله اين مثالها فرآيندهاي استدلال كردن هستند كه وروديهاي آنها شامل باورهاي مقدماتي و فرضيات پذيرفته شده هستند. مثال ديگر، عملگرهاي تابعي هستند كه وروديهاي آنها شامل علائق، اميدها يا حالتهاي عاطفي به اشكال گوناگون (همراه با باورهاي مقدماتي) هستند. مثال سوم فرآيند حافظهاي است كه باورها و تجارب حسي متعلق به زمانهاي گذشته را به عنوان ورودي دريافت ميكند و به عنوان خروجي باورهايي در زمان بعد [يا هماكنون] توليد ميكند. به عنوان مثال يك فرآيند حافظهاي ميتواند باوري را مبني بر اينكه لينكلنLincoln) ) در سال 1809 متولد شده است را در زمان 1T بعنوان ورودي دريافت كند و باور به اينكه لينكلن در سال 1809 متولد شده است در زمان 8T توليد كند. مثال چهارم فرآيندهاي ادارك حسي هستند. در اين حالت روشن نيست كه آيا وروديها بايد شامل حالتهاي محيطي، نظير فاصلة محرك از فاعل شناسا، باشد يا فقط شامل وقايع دروني يا سطح ارگانيسمهاي شناختي فاعل شناسا، نظير تحريك گيرندهها، باشد. بعداً به اين نكته باز خواهيم گشت. يك مسئلة سرنوشت ساز در خصوص تحليلمان [از مفهوم توجيه]، مسئلة درجة كليت(generality) نوع فرآيند مورد بحث است . رابطه بين ورودي و خروجي [يعني فرآيند مربوطه] ميتواند بصورت بسيار وسيع(broadly) يا خيلي محدود(narrowly) مشخص شود و درجة [اين ] كليت، تا حدودي، درجه اعتماد پذيري را مشخص خواهد ساخت. يك نوع فرآيند ميتواند چنان محدود اختيار شود كه فقط يك مورد خاص از آن بوقوع پيوسته باشد و بنابراين آن نوع فرآيند كاملاً قابل اعتماد بوده يا كاملاً غير قابل اعتماد است. (در اين حالت فرض شده است كه اعتماد پذيري فقط تابعي از فراواني [باورهاي صادق] در حالت واقعي است). اگر چنين نوع فرآيند محدود انتخاب شود، باورهايي كه بطور شهودي موجه نيستند، ميتوانند محصول فرآيندهاي كاملاً قابل اعتماد بوده و باورهايي كه بطور شهودي موجهاند ميتوانند محصول فرآيندهاي كاملاً غير قابل اعتماد باشند. روشن است كه درك معمولي، از نوع فرآيندها، آنها را بصورت وسيعي برش ميدهد اما من اكنون نميتوانم يك تحليل دقيق از اصول شهوديمان ارائه دهم. اگر چه يك پيشنهاد قابل قبول آن است كه فرآيندهاي مربوط نسبت به محتوا خنثي هستند [= بايد باشند]. براي مثال شايد بتوان گفت كه فرآيند استنتاجP ، زمانيكه پاسخ پاپ،P را بيان كرده باشد، ميتواند مشكلاتي رابراي نظرية ما بوجود اورد. [زيرا] اگر پاپ فرد خطاناپذيري است اين فرآيند كاملاً قابل اعتماد خواهد بود. با وجود اين نميتوان باورهاي خروجي اين فرآيند را موجه دانست. محدوديت خنثي بودن نسبت به محتوا ميتواند از اين مشكل جلوگيري كند. اگر فرآيندهاي مربوط بايد باورها (يا ديگر حالات) را با هر محتوايي بپذيرند، فرآيند فوقالذكر فرآيند نخواهد بود زيرا باورهاي ورودي آن منحصر به يك محتواي گزارهوار، يعني، «پاپP را بيان كرده است»، شدهاند. علاوه بر مسئله كليت يا تجريد(abstractness) مسئله «قلمرو»(extent) و فرآيندهاي تشكيل باور كه قبلاً به آن اشاره شد نيز وجود دارد. روشن است كه پيشينة علي باورها اغلب شامل وقايعي خارج از ارگانيسم [شناختي ] فاعل شناسا ميشود. [در اين صورت] آيا چنين وقايعي بايد از جمله وروديهاي فرآيندهاي تشكيل باور محسوب شوند؟ يا اينكه بايد قلمرو فرآيندهاي تشكيل باور را به وقايع «شناختي»cognitive) )، يعني وقايع درون دستگاه عصبي فاعل شناسا، محدود كنيم؟ اگر چه اندكي ترديد، من مسير دوم را برميگزينم. دليل اصليم براي اين انتخاب تقريباً از اين قرار است كه: به نظر ميرسد كه توجيه تابعي است از چگونگي برخورد فاعل شناسا با وروديهاي محيطي خودش، يعني تابعي است از سلامت يا نقصان عملگرهايي كه به ثبت و تبديل تحريكات دريافت شده ميپردازند. (البته در اينجا منظور از «پرداختن»، يك فعاليت هدفمند نيست، و همچنين محدود به فعاليتهاي آگاهانه(conscious) نميشود.) [بنابراين ] تقريباً ماحصل آنچه گفتيم اين است كه باور موجه، باوري است كه محصول عملگرهاي شناختي، بطور غير فني، خوب يا موفق باشد! اما عملگرهاي «شناختي» در اكثر موارد بعنوان عملگرهاي تواناييهاي شناختي، يعني تجهيزات ضبط و تبديل اطلاعات درون فاعل شناسا، تعبير ميشوند. با در نظر داشتن اين نكات، اكنون ميتوانيم اصل بند پايهاي زير را براي باور موجه پيشنهاد كنيم: (5) اگر باورS بهP در زمانT محصول يك فرآيند تشكيل باور شناختي قابل اعتماد باشد آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. از آنجا كه «فرآيندهاي تشكيل باور قابل اعتماد» در قالب تعبيراتي مانند باور، صدق، فراواني آماري و غيره تعريف شده است لذا يك تعبير معرفتي نيست و بنابراين اصل (5) يك بند پاية قابل قبول است. به نظر ميرسد كه گويا اصل (5) نويد آن را ميدهد كه نه تنها يك بند پايه موفق باشد بلكه، جز براي بند بازگشتي، تنها اصل مورد نياز [مشكل تحليل ما از توجيه] براي همه حالتها باشد. به عبارت ديگر به نظر ميرسد كه گويا شرط لازم و كافي براي موجه بودن يك باور آن است كه توسط فرآيندهاي تشكيل باور شناختي قابل اعتماد توليد شده باشد. اما با تعريف موقتي ما از «اعتماد پذيري» اين نتيجهگيري كاملاً صحيح نيست. از تعريف موقتي ما نتيجه ميشود كه فرآيند استدلال قابل اعتماد است فقط اگر عموماً باورهايي توليد كند كه صادق باشند و بطور مشابه يك فرآيندِ حافظه قابل اعتماد است فقط اگر عموماً باورهاي صادقي توليد نمايد. اما اين شروط [براي اعتمادپذيري فرآيندهاي مذكور] خيلي قوي هستند. از فرآيند استدلال كردن نميتوان انتظار داشت باور صادق توليد كند، اگر مقدمات كاذب در آن به كار برده شود. و از فرآيند حافظهاي نميتوان انتظار داشت باور صادق توليد كند، اگر باورهاي اصلياي كه اين فرآيند درصدد حفظ آنها است كاذب باشند. در اين صورت آنچه براي استدلال كردن و حافظه نياز داريم، مفهوم «اعتماد پذيري مشروط»conditional ) reliability) است. يك فرآيند بطور مشروط قابل اعتماد است اگر بخش مناسبي از باورهاي خروجي آن صادق باشد، با فرض اينكه باورهاي ورودي آن صادقاند. با در نظر داشتن اين نكته، ميتوانيم فرآيندهاي شناختي مستقل از باور [ورودي] فرآيندهاي شناختي وابسته به باور [ورودي ] را از يكديگر متمايز كنيم. فرآيندهاي دسته اول فرآيندهايي هستند كه وروديهاي آنها حالتهاي باوري هستند..(10) و فرآيندهاي دسته دوم فرآيندهايي هستند كه هيچكدام از وروديهاي آنها حالتهاي باوري نيستند. در اين صورت ميتوانيم دو اصل زير را جايگزين اصل (5) كنيم ؛ اولي بعنوان اصل بندپايهاي و دومي بهعنوان اصل بند بازگشتي. (6A) اگر باورS بهP در زمان T (مستقيماً) محصول يك فرآيند مستقل از باور باشد كه (بطور غير مشروط) قابل اعتماد است، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. (6B) اگر باورS بهP در زمان T (مستقيماً) محصول يك فرآيند وابسته به باور باشد كه (لااقل) بطور مشروط قابل اعتماد است و اگر (همه) باورهايي كه اين فرآيند براي توليد باورS بهP در زمانT بر روي آنها عمل ميكند، خودشان موجه باشند، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است.(11) اگر به(6B) و(6A) بند محدود كنندة متعارفي بيافزاييم، يك نظريه كامل از باور موجه خواهيم داشت. اين نظريه في الجمله ميگويد يك باور موجه است اگر و تنها اگر «درست ساخت»well formed) )، باشد يعني اينكه يك پيشينة [مطلقاً] قابل اعتماد و يا بطور مشروط قابل اعتماد از عملگرهاي شناختي داشته باشد. (از آنجا كه يك باور قديمي ممكن است تعين بيش از حد داشته باشد اين امكان وجود دارد كه آن باور داراي چندين شجرهنامة(ancestral trees) مجزا باشد. نيازي نيست كه همه آنها از فرآيندهاي [مطلقاً] قابل اعتماد يا بطور مشروط قابل اعتماد بوجود آمده باشد بلكه دست كم يكي از اين شجرهنامهها بايد تماماً از فرآيندهاي [مطلقاً] قابل اعتماد يا بطور مشروط قابل اعتماد بدست آمده باشد. با توجه به مطالب فوق، اين نظرية باور موجه كه در اينجا پيشنهاد شده است يك نظريه تاريخي يا تكويني است. اين نظريه در تضاد با رهيافت غالب به باور موجه است، رهيافتي كه مولد گونهاي از نظريات (باوام گرفتن از روبرت نوزيك) به نام نظريههاي «برش از زمان حاضر» (current time slice) است. نظرية برش از زمان حاضر شأن توجيهي يك باور را بطور كامل تابعِ چيزي قرار ميدهد كه در زمان [حصول] آن باور براي فاعل شناسا صادق است. [درحاليكه] نظريه تاريخي شأن توجيهي يك باور را وابسته به پيشينه تاريخي آن ميداند. از آنجا كه نظرية [مبتني بر پيشينه] تاريخي من بر اعتماد پذيري فرآيندهاي توليد باور تاكيد دارد، ميتوانيم آنرا [نظرية] «اصالت اعتمادپذيري تاريخي»historical ) reliabilism) بناميم. آشكارترين مثالها در زمينه نظريههاي برش از زمان حاضر، نظريههاي مبناگروانه «دكارتي» هستند كه همگي توجيهي را (دست كم براي گزارههاي ممكن الصدق) تا حالتهاي ذهني جاري دنبال ميكند. هر چند انواع معمول نظريههاي انسجامي نيز به همين صورت نظريههاي برش از زمان حاضر هستند زيرا، آنها نيز شأن توجيهي يك باور را كاملاً تابعي از وضع و حال جاري در نظر ميگيرند. اما براي نظريههاي انسجامي اين حالتهاي جاري شامل همة باورهاي ديگر فاعل شناسا ميشود، بطوريكه نميتوان اين گونه نظريات را مرتبط با مبناگروي دكارتي دانست. آيا تا كنون نظريههاي تاريخي وجود داشتهاند؟ در بين فلاسفه معاصر، كواين(Quine) و پوپر Popper))، معرفتشناسي تاريخي را مد نظر داشتهاند، اگر چه مفهوم توجيه را بطور آشكار تحليل نكردهاند. در بين فلاسفه قديميتر به نظر ميرسد كه لاكLock) )و هيوم(Hume) نظريههاي تكويني مشابهي داشتهاند، هر چند به گمان من نظريههاي تكويني آنها فقط مربوط به ايدهها(Ideas) بود، نه معرفت و توجيه. اما نظرية يادآوري افلاطون يك مثال خوب از نظريه تكويني معرفت است(12) و ميتوان گفت هگل(Hegel) و ديويي [ Dewey))نيز] معرفتشناسي تكويني داشتهاند (اگر بتوان گفت كه هگل يك معرفتشناسي روشن داشته است). نظريهاي كه در قالب بندهاي6A) )،(6B) بيان شد ميتواند بعنوان يك نوع نظريه «مبناگروي» (Foundationalism) ملاحظه شود زيرا، داراي ساختار بازگشتي است. تا آنجا كه خواننده چگونگي تفاوت اين شكل متفاوت(diachronic) از مبناگروي را با شكل دكارتي يا ديگر اشكال هماهنگ با مبناگروي در نظر داشته باشد من اعتراضي به اين قرائت ندارم. نظريههاي برش از زمان حاضر بطور مشخص فرض ميكنند كه شأن توجيهي يك باور عبارت از چيزي است كه فاعل شناسا ميتواند در زمان [حصول ] آن باور، بداند يا اظهار كند. به عنوان مثال اين بيان توسط چيزم (1977، صفحات 17 و 114-116) تصريح شده است. [اما] نظريه تاريخياي كه من بيان كردهام فاقد چنين فرضي است. واقعيات بسياري در مورد يك فاعل شناسا وجود دارد كه او «دسترسي ويژهاي» به آنها ندارد و من شأن توجيهي باورهاي وي را بعنوان يكي از واقعيات در نظر ميگيرم. [البته] اين بدان معني نيست كه ضرورتاً فاعل شناسا در هر زماني از شأن توجيهي باورهاي موجودش بي اطلاع باشد. [بلكه] فقط انكار آن است كه ضرورتاً فاعل شناسا معرفت، يا باور صادقي، در مورد شأن توجيهي باورهايش دارد، يا ميتواند بدست بياورد. اگر ميتوانيم معرفت داشته باشيم بدون آنكه بدانيم كه معرفت داريم كه ميدانيم، بنابراين ميتوانيم باور موجه داشته باشيم بدون آنكه بدانيم آن باور، موجه است (يا بطور موجهي باور كنيم كه باور مذكور موجه است). حالت مشخصي كه در آن يك باور موجه است بدون آنكه فاعل شناسا بداند آن باور موجه است، حالتي است كه شاهد اصلي باوري بواسطه زمان زيادي كه از اكتساب آن گذشته، فراموش شده است! اگر شاهد اصلي [براي توجيه] ضروري باشد، باور اولية فاعل شناسا موجه بوده است و اين شأن توجيهي ممكن است در حافظه فاعل شناسا حفظ شده باشد. اما از آنجا كه فاعل شناسا درست به خاطر ندارد كه چرا يا چگونه او به آن باور رسيده است، ممكن است نداند كه باور مذكور موجه است. [در اين صورت] اگر اكنون در مورد توجيه باورش از او سئوال شود، ممكن است چيزي به خاطر نياورد. با وجود اين باور او موجه است، اگر چه نتواند اين توجيه را اثبات كند يا نشان دهد. نظريه تاريخي باور موجه كه من از آن دفاع ميكنم در اصل مرتبط با نظريه علي معرفتcausal theory of ) Knowing) است كه دربخش 4 ارائه شد.(13) وقتي در آغاز اين مقاله من اشاره كردم كه نظريه باور موجه من، بين توجيه و شناخت رابطه بسيار نزديكي برقرار ميكند، نظريه شناخت مذكور را در نظر داشتم. باورهاي موجه، بهعنوان بخشي از شناخت، داراي تاريخچههاي مناسبي هستند، اما ممكن است به خاطر كاذب بودنشان يا برآورده نكردن شرايط معرفت - از آن نوع شرايطي كه بعد از مقاله گتيه مطرح شد - شناخت محسوب نشوند. يك شكل متفاوت براي درك تاريخي از باور موجه وجود دارد كه ذكر آن در اينجا خالي از لطف نيست. اين شكل متفاوت را ميتوان به اين صورت معرفي نمود: فرض كنيدS در زمان 0T داراي مجموعهاي از باورها بنام B است كه برخي از اين باورها ناموجهاند. شخصS بين 0T و 1T براساس استدلالي از تمام مجموعهB ،P را استنتاج ميكند و در زمان 1T،P را ميپذيرد. فرآيند استدلالي او يك فرآيند كاملاً صحيح است و يا بهعبارت ديگر بطور مشروط قابل اعتماد است. جنبهاي از اين كار، يا برداشتي از آن وجود دارد كه وسوسه ميشويم بگوئيم باورS بهP در زمان 1T موجه است. [و] به هر حال اين وسوسه وجود دارد كه بگوئيم آن شخص در باور بهP ، در زمان 1T موجه است. [زيرا] او نسبت به وضعيت شناختي اوليهاش كاري را انجام داده كه از او انتظار ميرفته است: انتقال از وضعيت شناختي اش، در زمان 0T، به وضعيت شناختي، در زمان 1T، كاملاً صحيح است. اگرچه ممكن است اين شكل از توجيه را بپذيريم - كه ميتوان آنرا اعتمادپذيري مرحله نهاييterminal- ) phase relizbilism) ناميد - ولي اين، آن نوع توجيهي نيست كه رابطه نزديكي با شناخت داشته باشد. براي معرفت به گزارهP ، كافي نيست كه مرحله نهايي فرآيندي كه منتهي به باورP شده است صحت داشته باشد. [بلكه] همچنين لازم است كه يك تاريخچه كامل از فرآيندها [ي منتهي به آن باور] صحت داشته باشند. (يعني [مطلقاً] قابل اعتماد يا بطور مشروط قابل اعتماد باشند). حال به نظريه تاريخي باز ميگرديم. در بخش بعدي مقاله، ميخواهم دلايلي براي تقويت بيشتر آن ارائه كنم. [اما] قبل از ملاحظه اين دلايل قصد دارم دو ايراد كاملاً متفاوت به اين نظريه را باز بيني نمايم. ايراد اول آن است كه منتقد ميتواند بگويد برخي از باورهاي موجه، شأن توجيهي خود را از پيشينه عليشان بدست نياوردهاند. بويژه ممكن است اظهار شود كه باورهايي در مورد حالتهاي پديداري جاري يك شخص و باورهاي شهودي درباره روابط مفهومي يا منطقي ابتدايي، شأن توجيهي خود را به اين صورت حاصل نميكنند. [حقيت آن است كه ] اين مثالها مرا متقاعد نميكند. به اعتقاد من درون نگري ميتواند بعنوان شكلي از بازنگري ملاحظه شود. بنابراين باور موجه من «اكنون درد دارم» شأن توجيه خود را از پيشينة علي، اگر چه مختصر [اما]، مربوط [به خود] دريافت ميكند.(14) درك روابط مفهومي يا منطقي نيز فرآيندي است كه زمان [خاصي را] به خود اختصاص ميدهد. فرآيندهاي روانشناختي «فهميدن» يا «شهود كردن» يك حقيقت منطقي ساده، بسيار سريع است و ما نميتوانيم با درون نگري، آن را به اجزأ سازنده تقسيم كنيم. با وجود اين، عملگرهاي ذهنياي وجود دارند كه در اين رابطه عمل ميكنند؛ همچنان كه عملگرهاي ذهنياي وجود دارند كه در دانشمند حواس پرت رخ ميدهند ولي او قادر نيست كه فرآيندهاي محاسباتي را كه در واقع به كار ميروند به زبان بياورد. دومين ايراد به اصالت اعتمادپذيري تاريخي به جاي تمركز بر روي عنصر پيشينهاي يا علي برروي عنصر اعتماد پذيري متمركز ميشود. از آنجا كه اين نظريه براي پوشش همه حالتهاي ممكن قصد شده است، به نظر ميرسد كه ميتوان از اين نظريه چنين نتيجه گرفت كه براي هر فرآيند شناختيc ، اگرc در جهان ممكن قابل اعتماد باشد، آنگاه هر باوري درW كه محصولc باشد، موجه است. اما به راحتي ميتوان يك مثال نقض براي اين نتيجهگيري ارائه نمود. مطمئناً ميتوانيم جهان ممكني را تصور كنيم كه آرزو انديشي در آن جهان يك فرآيند قابل اعتماد باشد. [براي اين منظور] ميتوان جهان ممكني را تصور نمود كه يك شيطان خيرخواه بنحوي ترتيب امور را ميدهد [يا اشيأ جهان را مرتب ميسازد] كه باروهايي كه توسط آرزوانديشي ساخته شده است عموماً صادق ميشوند. اين امر موجب خواهد شد كه آرزو انديشي در آن جهان ممكن يك فرآيند قابل اعتماد شود، اما مطمئناً نميخواهيم باورهاي محصول فرآيند آرزو انديشي را موجه بدانيم. چند راه ممكن براي پاسخ به اين مورد وجود دارد ولي من مطمئن نيستم كه كدام پاسخ بهترين است؛ به اين دليل كه شهودهاي خودم (تمامي افرادي كه با آنها مشورت كردهام) [در اين مورد] كاملاً روشن نيست. يك احتمال اين است كه بگوئيم در جهان ممكن متصور، باورهايي كه محصول آرزو انديشي هستند، موجهاند. به عبارت ديگر اين ادعا كه آرزو انديشي، بطور شهودي، به هيچ وجه نميتواند توجيه فراهم كند، رد ميشود.(15) اما براي آنها كه احساس ميكنند آرزو انديشي، حتي در آن جهان متصور، نميتواند توجيه فراهم كند دو راه وجود دارد. پيشنهاد اول آن است كه بگوييم معيار مناسب براي توجيه عبارت است از قابليت يك فرآيند براي توليد باورهاي صادق در يك محيط [يا جهان] دست كاري نشده؛ محيطي كه در آن هيچ ترتيب هدفمندي از [اشيأ] جهان، مطابق يا متعارض با باورهاي ساخته شده، وجود نداشته باشد. به عبارت ديگر، شايستگي يك فرآيند تشكيل باور فقط تابعي از موفقيت آن در وضعيتهاي طبيعي باشد نه وضعيتهايي از آن نوع كه شيطان خيرخواه يا بدخواه يا هر موجود فريب كار ديگري، درگير آن هستند. اگر نظرية، خود را بگونهاي بازسازي كنيم كه شامل اين اصلاح باشد، مثال نقض فوق دفع ميشود. راه ديگر آن است كه از نظرية، خود تعبيري ديگر نموده و يا به اين صورت آنرا بازسازي كنيم: بهجاي گفتن اينكه يك باور در جهان ممكنW موجه است اگر و تنها اگر محصول فرآيند شناختياي باشد كه درW قابل اعتماد است، ميتوانيم نظريه رابه اين صورت تفسير كنيم كه يك باور جهان ممكنW موجه است اگر و تنها اگر محصول فرآيند شناختياي باشد كه در جهان ما قابل اعتماد باشد. مختصر آنكه درك ما از توجيه به اين صورت حاصل ميشود كه ما فرآيندهاي شناختي خاصي را در جهان واقعي در نظر ميگيريم و باورهايي در مورد آنها ميسازيم مبني بر اينكه آن فرآيندها قابل اعتمادند. در اين صورت فرآيندهايي كه به باور ما قابل اعتمادند، فرآيند مسبب توجيه هستند. در مورد باورهاي فرضيهاي [نيز ] به نوبه خود آنها را موجه ميدانيم اگر و تنها اگر محصول فرآيندهايي باشند كه قبلاً بعنوان فرآيندهاي مسبب توجيه، يا فرآيندهاي بسيار مشابه با آن، انتخاب شدهاند. از آنجا كه آرزوانديشي در بين اين فرآيندها نيست، باور ساخته شده توسط آرزوانديشي در جهان ممكن W نميتواند موجه باشد، حتي اگر آرزوانديشي درW قابل اعتماد باشد. مطمئن نيستم كه اين يك بازسازي صحيح از طرح مفهومي شهوديمان باشد اما ميتواند با وضعيت شيطان خيرخواه سازگار باشد؛ دست كم اگر حرف حسابي اين تعبيراين باشد كه باورهاي محصول آرزوانديشي موجه نيستند. اما حتي اگر اين راهبرد را بپذيريم باز هم يك مشكل باقي ميماند و آن اينكه فرض كنيد آرزو انديشي به ناگاه در جهان واقعي قابل اعتماد شود(16)! [مثلاً] اين امر ميتواند به اين دليل باشد كه في الحال بدون اطلاع ما، شيطان خيرخواهي كه تا بحال تنبل بوده، يكدفعه بخواهد شروع به ترتيب دادن اشيأ نمايد بطوريكه آرزوهاي ما درست از آب در آيد. [در اينصورت] استفاده طولاني مدت از آرزو انديشي بسيار خوب خواهد بود و حتي از تفسير جديد نظريه نيز نتيجه خواهد شد كه باورهاي محصول آرزو انديشي (در جهان ما) موجهاند. ولي اين نتيجهگيري با حكم شهودي، در مورد موضوع، مغاير است. شايد درسي كه از اين مسئله ميتوان گرفت اين است كه شكل متعارف يك «تحليل مفهومي» محدوديتهاي خود را دارد. اجازه دهيد اين شكل تحليل را رهاكنيم و سعي كنيم بيان بهتري از اهدافمان و نظريهاي كه در درصدد برآوردن آن اهداف است ارائه دهيم. آنچه ما واقعاً ميخواهيم، توضيح اين سئوال است كه چرا ما باورهاي خاصي را موجه محسوب ميكنيم، يا ميتوانيم موجه محسوب كنيم، و بقيه باورها را غير موجه. چنين توضيحي بايد به باورهاي ما در مورد اعتمادپذيري ارجاع دهد نه به واقعيات. دليل اينكه ما [بعضي] باورها را موجه ميدانيم اين است كه آنها توسط فرآيندهاي تشكيل باوري توليد شدهاند كه ما به قابل اعتماد بودن آنها باور داريم. ممكن است باور ما درباره اينكه كداميك از فرآيندهاي تشكيل باور قابل اعتماد هستند، خطا باشد اما اين امر كفايت آن توضيح را زير سئوال نميبرد. [بنابراين] از آنجا كه ما باور داريم آرزو انديشي فرآيند تشكيل باور قابل اعتمادي نيست باورهاي توليد شده توسط آرزو انديشي را ناموجه به حساب ميآوريم. در اينصورت آنچه مهم است، باور ما در مورد آرزو انديشي است نه آنچه (در دراز مدت) درباره آرزو انديشي صادق است. من مطمئن نيستم كه چگونه ميتوان اين نكته را در شكل متعارف تحليل مفهومي بيان نمود، اما اين يك نكتة مهم در فهم نظريه به حساب ميآيد. اما اكنون به [همان] شكل متعارف از تحليل مفهومي باز ميگرديم و ايراد جديدي را ملاحظه ميكنيم كه ما را ملزم به تجديد نظر در نظريهاي ميكند كه تاكنون پيشنهاد نمودهايم. مطابق با نظرية ما يك باور موجه است، هر گاه توسط فرآيندي توليد شده باشد كه يا در واقعِ امر قابل اعتماد است يا اينكه ما به قابل اعتماد بودن آن باور داريم. اما فرض كنيد در حاليكه يكي از باورهايS اين شرط را برآورده ميكند،S هيچ دليلي براي باور به اينكه آن باور شرايط مذكور را برآورده ميكند، در دست ندارد. از اين بدتر، فرض كنيدS دلايلي در دست دارد براي باور به اينكه باور مذكور توسط فرآيند غير قابل اعتمادي توليد شده است (اگرچه در واقع امر پيشينة علي آن باور كاملاً قابل اعتماد است). آيا تحت اين شرايط نميتوان گفت كه باورS ناموجه است؟ [در صورت جواب مثبت] اين امر نشان ميدهد تحليلي كه تاكنون صورت بندي نمودهايم اشتباه است. فرض كنيد از طريق يك منبع كاملاً قابل اعتماد به حسن گفته شده است كه تقريباً همه اعضأ مجموعه خاصي از باورهايش غلط هستند. والدين او اين داستان كاملاً دروغ را سرهم كردهاند كه حسن، زمانيكه هفت سال داشته است دچار فراموشي شده است ولي بعداً يكسري شبه خاطرات از آن دوره براي خود ساخته است. اگر چه حسن به حرف والدين خود گوش ميدهد و دلايل خوبي براي اعتماد به آنها دارد، [ولي همچنان ] به باور خاطرات ظاهري مربوط به دوران هفت سالگي خود اصرار ميكند. آيا اين باورهاي حافظهاي موجهاند؟ بطور شهودي اين باورها موجه نيستند اما از آنجا كه اين باورها محصول خاطرات واقعي و ادراكات حسي اصيل هستند، كه فرآيندهاي كاملاً قابل اعتمادي هستند، بنابر نظريه ما اين باورها موجهاند. آيا ميتوان بهگونهاي در نظريه تجديد نظر نمود كه اين مشكل حل شود؟ يك پيشنهاد بديهي اين است كه [بگوئيم] اعتماد پذيري واقعي پيشينه باورها براي توجيه كافي نيستند؛ [بلكه] افزون بر اين، فاعل شناسا بايد در باور به اينكه پيشينه باورهايش قابل اعتماد هستند، موجه باشد. بنابراين براي مثال ميتوان(6A) را با (7) جايگزين نمود. (به خاطر سادگي بعضي جزئيات تحليل پيشين را ناديده گرفتهام). (7) اگر باورS بهP در زمانT محصول يك فرآيند شناختي باشد وS بهطور موجهي در زمانT باور كند كه باورش بهP محصول چنان فرآيندي است، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. اما واضح است كه (7) نميتواند يك بند پايه باشد زيرا مقدم آن شامل عبارت معرفتي بهطور موجهي است. يك تجديد نظر كمي ضعيفتر، بطوريكه مشكل فوق پديد نيايد ميتواند بصورت زير باشد: (8) اگر باورS بهP در زمانT توسط يك فرآيند شناختي قابل اعتماد توليد شده باشد وS در زمانT باور كند كه باورش بهP محصول چنان فرآيندي است، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. اما اين اصل [هم ] نميتواند وظيفه درخواستي را انجام دهد. فرض كنيد حسن باور دارد كه باورهاي حافظهاي او، برخلاف تمام گواهيهاي متضاد (موثق) والدينش، بطور قابل اعتماد توليد شدهاند. [در اين صورت] اصل (8) ارضأ ميشود ولي نميتوانيم بگوئيم كه آن باورها موجهاند. تلاش بعد، اصل (9) است كه از (8) قويتر است و برخلاف (7) از نظر ظاهري نيز بهعنوان بند پايه قابل قبول است. (9) اگر باورS بهP در زمانT توسط يك فرآيند شناختي قابل اعتماد توليد شده باشد وS در زمانT باور كند كه باور او بهP محصول چنان فرآيندي است واين فرا باور (meta belief) توسط يك فرآيند شناختي قابل اعتماد توليد شده باشد، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. اولين ايراد به (9) اين است كه به غلط موجودات غير فكور- (unreflective) موجوداتي نظير حيوانات، كودكان و كساني كه هيچ باوري در مورد پيدايش باورهايشان ندارند - را از داشتن باور موجه محروم ميكند. اگر كسي با من در اين عقيده شريك است كه باور موجه، لااقل بطور تقريبي، باوري درست ساخت است، مطمئناً حيوانات و كودكان نيز ميتوانند باور موجه داشته باشند. مشكل دوم در مورد (9) اساساً به معقوليت آن مربوط ميشود. از آنجا كه (9) بهعنوان جانشيني براي6A) ) پيشنهاد شده است، [از (9)] نتيجه ميشود كه اعتماد پذيري پيشينة شناختي يك باور آنرا موجه نميكند بلكه اين اعتماد پذيري پيشينة فراباور است كه به باور مرتبه اول توجيه ميبخشد. آيا چنين نتيجهاي الزامآور است؟ شايد كسي ايدة تأثير از بالا به پايين(trickle-down) را پذيرفته باشد: اگر يك باور مرتبه 1n + موجه باشد، توجيه آن به باوري در مرتبهn سرايت ميكند. اما حتي اگر اين ايده صحيح باشد، در اينجا كمكي به مانميكند. [زيرا] هيچ ضمانتي براي برآورده كردن مقدم اصل (9) نسبت به موجه بودن فرا باور وجود ندارد. براي بدست آوردن اصلاحيه بهتري از نظريه خود، بياييد مورد حسن را دوباره بررسي كنيم. حسن شواهد قوياي عليه گزارههاي خاصي در رابطه باگذشتهاش دارد. او از اين شواهد استفاده نميكند. اما اگر بهنحو مناسبي از آنها استفاده ميكرد، بايد باور به گزارههاي مذكور را متوقف ميكرد. اكنون استفاده مناسب از شواهد [نيز] ميتواند يك مورد خاص از فرآيندِ (بهطور مشروط) قابل اعتماد باشد. بنابراين آنچه ميتوان درباره حسن گفت اين است كه او در استفاده از فرآيندِ (بطور مشروط) قابل اعتمادي كه ميتوانسته و ميبايست استفاده ميكرده، با شكست مواجه شده است. در واقع اگر او از اين فرآيند استفاده كرده بود، وضعيت عقيدتيش بدتر ميشد: باورهاي صادقي را با احكامي پا در هوا عوض ميكرد. با اين همه او در حالت مورد نظر نميتوانسته از اين قضيه با اطلاع شود و در انجام امري كه از نظر معرفتي بايد انجام ميداده موفق نبوده است. تشخيص اين امر موجبات يك تغييراساسي در نظرية ما را فراهم ميآورد. شأن توجيهي يك باور فقط تابعي از فرآيندهاي شناختي كه بطور واقعي براي توليد آن بكار رفتهاند، نيست [بلكه] همچنين تابعي از فرآيندهايي است كه ميتوانسته و ميبايد بكار گرفته شوند. با در نظر داشتن اين نكته، ميتوانيم موقتاً اصلاحيه زير را براي نظرية خود پيشنهاد كنيم، كه [البته] باز هم روي اصل بند پايهاي تمركز ميكنيم و به منظور سهولت كار جزئيات خاص را حذف ميكنيم. (10) اگر باورS بهP در زمانT محصول يك فرآيند شناختي قابل اعتماد باشد و هيچ فرآيند [مطلقاً] قابل اعتماد يا بطور مشروط قابل اعتماد دسترسپذيري برايS وجود نداشته باشد كه اگر استفاده از آن فرآيند، افزون بر فرآيندي كه واقعاً استفاده شده، موجب شود كهS در زمانT ،P را باور نكند، آنگاه باورS بهP در زمانT موجه است. مشكلات چندي براي اين پيشنهاد نيز وجود دارد. اولين مشكل مشكلي فني است. استفاده [هم زمان] از فرآيند تشكيل باور (يا تشكيل يك حالت عقيدتي) اضافي و فرآيند اصلي ممكن نيست، اگر فرآيند اضافي منتهي به حالت عقيدتي متفاوتي شود [زيرا] نميبايست به هيچ وجه از فرآيند اصلي استفاده شده باشد. بنابراين به صورتبندي كمي متفاوتتر براي وضعيتهاي مقرر مربوط نياز داريم. اما از آنجا كه ايدة اصلي بهطور معقولي روشن است، من سعي ندارم در اينجا صورتبندي را تغيير دهم. مشكل دوم مربوط به مفهوم فرآيند تشكيل باور (يا تشكيل حالت عقيدتي) دسترسپذير است. چه چيزي يك فرآيند را براي فاعل شناسا «دسترسپذير» ميكند؟ آيا روشهاي علمي براي افرادي كه در دوران ماقبل علمي ميزيستهاند دسترسپذير بودهاند؟ اين سخن نامعقول به نظر ميرسد كه بايد همه فرآيندهاي دسترسپذير استفاده شوند؛ دست كم اگر آن فرآيندها مشتمل بر فرآيندهايي مانند شواهد جديد رو به افزايش باشند.مطمئناً گاهي اوقات ميتوان باوري را موجه دانست هر چند شواهد اضافي در حال افزايش حكم به گرايش عقيدتي متفاوتي دهند. به نظر من در اينجا آنچه بايد درنظر داشته باشيم فرآيندهاي اضافياي است كه شواهدي را كه قبلاً بدست آمدهاند، به خاطرمان ميآورد و آن شواهد و استلزامات اين شواهد و خواص ديگر آنرا تعيين [= ارزيابي] ميكند، به خاطر آوردن شواهدي است كه قبلاً بدست آمدهاند، استلزامات اين شواهد و خواص ديگر آنهاست. [اما به هر حال] ماهيت فرآيندهاي اضافي بهنوعي مبهم است ولي در اينجا درك معمولي ما از توجيه هم مبهم است بنابراين مناسب است كه تحليل ما نيز همان شكل از ابهام را نمايش دهد. اين توضيح طرح برداشتي ما از باور موجه را تكميل ميكند اما قبل از نتيجهگيري، ذكر يك نكته بسيار ضروري است. يك كاربرد مهم از [لفظ] «موجه» وجود دارد كه از اين برداشت بدست نميآيد ولي از يك برداشت بسيار نزديك با برداشت ما ميتوان آنرا به چنگ آورد. يك استفاده از [لفظ] موجه وجود دارد كه دراين استفاده فرض بر آن نيست كه باوري وجود دارد و آن باور موجه است يا به عبارت ديگر چنين چيزي از آن فقط نتيجه نميشود. براي مثال اگرS ميخواهد تصميم بگيرد كه آياP را باور كند يا خير و نظر ما را جويا باشد، ممكن است به او بگوئيم كه باور بهP موجه است. [ولي] بدينوسيله از گفته ما نتيجه نميشود كه او داراي باوري موجه است زيرا ميدانيم او باز هم در تصميم خود مردد ميماند. منظور ما تقريباً اين است كه او ميتواند يا ميبايد موجه باشد اگر بخواهد P را باور كند. اين شأن توجيهي كه ما در اينجا نسبت دادهايم نميتواند تابعي از علل باور بهP باشد زيرا [هنوز] هيچ باوري از جانبS بهP صورت نگرفته است. بنابراين برداشتي از توجيه كه ما تا بحال ارائه دادهايم نميتواند اين كاربرد از «موجه» را تحليل كند. (از اين سخن نتيجه نميشود كه اين كاربرد از «موجه» هيچ ارتباطي با پيشينه علي ندارد. كاربرد مناسب اين لفظ ميتواند وابسته به پيشينه علي حالت شناختي فاعل شناسا باشد، اگر چه به پيشينه علي باور او به P وابسته نباشد). اكنون ميتوان دو كاربرد از «موجه» را از يكديگر متمايز نمود: كاربرد مابعدي (ex post) [باور] و كاربرد ما (ex ante)[باور]. كاربرد زماني واقع ميشود كه باوري وجود داشته باشد و در مورد آن باور گوئيم كه موجه (يا ناموجه) است. كاربرد ماقبلي زماني حادث ميشود كه چنين باوري وجود نداشته باشد يا بخواهيم اين سئوال را كه آيا چنين باوري وجود دارد يا خير، را ناديده بگيريم. در اين حالت مستقل از حالت عقيدتيS در برابرP ، در موردS گوئيمP گزارهاي است كه باور آن براي او مناسب (يا نامناسب) است.(17) از آنجا كه ما برداشتي از توجيه مابعدي ارائه نمودهايم، كفايت آن برداشت در صورتي باقي خواهند ماند كه بتوانيم توجيه ماقبلي را [نيز ] در قالب آن تحليل كنيم. به اعتقاد من چنين تحليلي هم اكنون در دست ما استS . در باور بهP در زمانT بطور ماقبلي موجه است، فقط وقتي كه وضعيت شناختي كلي او در زمانT بگونهاي باشد كه از آن وضعيت بنحوي به وضعيت باور بهP برود كه بتواند بطور مابعدي موجه باشد. بطور دقيقتر او در باور بهP بطور ماقبلي موجه است فقط وقتي كه يك عملگر تشكيل باور قابل اعتماد دسترسپذير براي او وجود داشته باشد، بطوريكه استعمال آن عملگر بر روي حالت شناختي كلي او در زمانT ، تقريباً به شكل مستقيمي، منجر به باور بهP شود و اين باور بطور مابعدي موجه باشد. آنچه بهنحو صوري گفتيم ميتواند بصورت زير بيان شود: (11) شخصS در زمانT بهنحو ماقبلي در باور بهP موجه است اگر و تنها اگر يك عملگر تشكيل باور قابل اعتماد دسترسپذير برايS وجود داشته باشد بطوريكه اگرS آن عملگر را بر روي حالت شناختي خود استعمال كند، بتواند در زمان T ,S (برايS به اندازه كافي كوچكP ( را باور كند و اين باور بتواند بطور مابعدي موجه باشد. براي آنكه تحليل (11) برآورده شود، بايد حالت شناختي كلي در زمانT يك پيشينه علي مناسب داشته باشد. بنابراين (11) تلويحاً يك برداشت تاريخي از توجيه ماقبلي است. چنانكه ملاحظه شد قسمت اعظم اين مقاله به توجيه مابعدي تخصيص داده شد. اگر كسي به رابطه بين توجيه و شناخت علاقمند است، تحليل اين شكل از توجيه، تحليل مناسبي است زيرا آنچه براي معرفت به يك گزاره مهم است اين است كه آيا باور بالفعل به يك گزاره وجود دارد كه موجه باشد يا خير. به هر حال از آنجا كه بسياري از معرفت شناسان به توجيه ماقبلي توجه دارند، براي يك نظريه جامع از توجيه شايسته است كه يك برداشت براي آن مفهوم هم مهيا كند. نظريه ما بطور كاملاً طبيعي اين امر را انجام ميدهد زيرا برداشت توجيه ماقبلي مستقيماً از توجيه ما بعدي نتيجه ميشود. . مشخصات كتابشناختي اين مقاله: . از آنجا كه اين مقاله از كتاب مذكور، hiaisons (گلدمن 1992) انتخاب شده است در متن اصلي بهجاي نام مقالات شمارة فصول آمده بود كه مترجم با اطلاع از اين مطلب، نام مقالات را در ترجمه آورده است. 1. تحقيق درباره اين مقاله از زماني آغاز شد كه اينجانب از اعضاي بنياد يادبود جان سيمون گوگنهايم و عضو مركز ، مارك(JohnSimonGuggenheimMemorical Foundation) مطالعات پيشرفته در علوم رفتاري بودم. به خاطر حمايتهايشان از همة آنها متشكرم. اينجانب از نظرات و انتقادات هولي اسميت وHolly Smith) )كاپلان Mark Kaplan))، فرد اشميتFred Schmitt) )، استفان استيچ(Stephen stich) بسياري افراد ديگر در دانشگاههاي متفاوت كه قبلاً پيشنويس مقاله را خواندهاند، بهرههاي فراوان بردهام. 2. توجه داشته باشيد كه انتخاب يك شكل بازگشتي، دلائل له يا عليه يك نظريه خاص را تحت تاثير قرار نميدهد. شكل بازگشتي كاملاً عام و عمومي است. بخصوص يك مجموعه صريح از شرايط لازم و كافي يكي از موارد خاص شكل بازگشتي است؛ شكلي كه هيچ بند بازگشتي در آن وجود ندارد. 3. بسياري از تلاشهايي كه من قصد بررسي آنها را دارم، عمدتاً توسط ويليام آلستون(1791)(William Alston) ارائه شدهاند. 4. چنين تعريفي (اگرچه بدون عبارت كيفي) براي مثال توسط دبليو، وي. كواين(W.V. Quine) و جي. اِس، يوليان 079) (J.S.Ullian)1، صفحه 21) ارائه شده است. [براساس تعريف آنها] جملاتي بديهي گفته ميشوند كه «فهم آنها همان باور به آنها» باشد. 5. توضيح آنكه برخي از فلاسفه معتقدند كه دو نوع ضرورت وجود دارد: -1 ضرورت حكم (ضرورت منطقي) -2 ضرورت ناظر به واقع (ضرورت واقعي يا تكويني). براساس برداشت اول ضرورت صفت يك قضيه است مانند: «هر شوهري مرد است» كه در اين حال است با توجه به معاني «مرد» و «شوهر» قضيه مذكور ضروري است در حاليكه مثلاً قضيه «ما روز هوا آفتابي است» يك قضيه؟؟ است. براساس برداشت دوم ضرورت صفت موجودي است از موجودات (كه تنها مصداق آن خداوند است) مانند «خداوند ضروري الوجود است» اما به هر حال منظور گلدمن از ضرورت واقعي، ضرورت ناظر به رخدادهاي عالم واقع است. 6. البته من فرض ميكنم كه ضروت واقعي در اين برداشت نسبت بهs وt ضروري(dere) باشد. از آنجا كه مسائل اصلي [در اين مقاله] مسائل ديگري است، بر روي مشكلات ناشي از اين برداشت متمركز نميشوم. 7. اين فرض ناقض فرضيهاي است كه ديويد سون(Davidson) آنرا «اصالت ناهنجاري در پديدههاي ذهني» مينامد؛ نگاه كنيد به ديويد سون (1970). اما معلوم نيست اين فرضيه ضرورتاً درست باشد. بنابراين فرض نادرستي اين فرضيه به منظور توليد يك مثال نقض، منصفانه به نظر ميرسد. اين مثال نه مستلزم نظرية اينهماني ذهن- مغز است و نه ناقض آن است. 8. از آنجا كه نامها نقش در استدلالها نداشتند، به جاي اسامي فرنگي از اسامي ايراني استفاده شده است (مترجم). 9. مثال وكيل دعاوي كولي از كيث لررKeith Lehrer) )، بدين منظور آورده شده كه عدم كفايت شرط علي را نشان دهد. (نگاه كنيد به: لرر (1974) صفحات 124-125). اما به نظر من اين مثال متقاعد كننده نيست. تا آنجا كه من بوضوح در مييابم كه وكيل دعاوي باورهايش را صرفاً براساس كارتها ميسازد، بطور شهودي اشتباه است كه بگوئيم او ميداند - يا بطور موجهي باور دارد- كه موكلش بي گناه است. 10. اين تعريف دقيقاً آن چيزي نيست كه ما براي اهداف مورد نظر نياز داريم. چنانكه ارنست سوساErnest Sosa) ) اشاره ميكند، درون نگري ميتواند به عنوان يك فرآيند وابسته به باور در نظر گرفته شود زيرا گاهي اوقات ورودي آن فرآيند ميتواند يك باور باشد (يعني زمانيكه محتواي مورد تامل يك باور باشد). اما به طور شهودي درون نگري از آن نوع فرآيندهايي نيست كه فقط به طور مشروط قابل اعتمادند. من نميدانم چگونه آن تعريف را اصلاح كنم به طوري كه از اين مشكل اجتناب شود، اما اين مطلب نكتهاي پيش پا افتاده و جزئي است. 11. ممكن است اعتراض شود كه اصول(6A) و(6B) به طور مشترك مشكوك به داشتن شباهت هايي با پارادكس بختآزمايي هستند. يك مجموعه از فرآيندهاي مركب از فرآيندهاي قابل اعتماد اما نه كاملاً قابل اعتماد ميتواند فوق العاده غيرقابل اعتماد باشد. با وجود اين كاربرد اصول(6A) و(6B) ميتواند براي باوري كه توسط چنين مجموعهاي توليد ميشود، توجيه فراهم نمايد. در پاسخ به اين اعتراض، صرفاً ميتوان گفت كه اين نظريه به منظور به دست آوردن درك معمولي ما از توجيه بيان شده است و اين درك معمولي بدون تشخيص چنين مسائلي شكل ميگيرد. اين نظريه به عنوان نظريهاي براي درك معمولي (خام) از توجيه اشتباه نيست. از طرف ديگر اگر به دنبال نظريهاي باشيم كاري بيش از به چنگ آمدن درك معمولي از توجيه انجام دهد، امكان تقويت آن اصول براي جلوگيري از چيزي شبيه پارادكس بخت آزمايي، وجود خواهد داشت. 12. تذكر اين نكته را مديون مارك پاستين(Mark Pastin) هستم. 13. جنبه اعتماد پذيري آن نظريه نيز بصورت ابتدايي در مقاله قبليم در باب شناخت گلدمن، (1975) و نظريه شقوق مربوطه، آمده است. منظور بخش چهارم كتابhiaisos است. 14. اين ايده كه درون نگري، يك بازنگري است از رايلRyle) )و قبل از او (چنانكه چارلز هارتشورن (Charles Hartshorne) به من گفت) از هابزHobbes) )، و ايتهد(Whitehead) و احتمالاً هوسرل(Husserl) گرفته شده است. 15. البته اگر افراد جهانW بطور استقرايي ياد ميگيرند كه آرزو انديشي قابل اعتماد است و بطور منظم باورهايشان را روي اين استنتاج استقرايي بنا ميكنند، موجه بودن باورهاي مردم در آن جهان درست و بدون مسئله است. تنها مورد شگفت آور زماني است كه باورهاي آنها بدون استفاده از استنتاج استقرايي و توسط آرزو انديشي محض شكل گرفته باشد. پيشنهاد مورد ملاحظه در اين پاراگراف از متن اين است كه، در جهان مورد تصور، حتي آرزو انديشي محض هم ميتواند توجيه فراهم آورد. 16. در اين جا [اين نكته را] مديون مارك كاپلان هستم. 17. تمايز ميان توجيه مابعدي و ماقبلي مشابه با تمايزي است كه رودريك فِرث(Roderick Firth) ميان تجويز گزارهاي و عقيدتي قائل شده است. نگاه كنيد به فرث (1978).