امام خميني(ره) در جمع خانواده و نزديكان، قسمت دوم
فريبا شيرازي گفتيم امام ما، خميني بزرگ، اسطوره چگونه زيستن و پاسخ معماي بزرگ بشريت بود كه «آمدنم و زيستنم از براي چيست؟» و گفتيم كه او بدون شك تنها براي مبارزه با ستمگران و گرفتن داد مردم از شبپرستان نيامده بود كه اين «دليري» قطرهاي از درياي زلال و موّاج وجودش بود.بر موج خاطرات خانواده و نزديكان، امام را در كنار همسر به عنوان الگويي براي «مرد مسلمان» نظاره كرديم. الگو و نمونهاي كه بايد بيش از اينها به آن بپردازيم.در اين شماره نيز از امام ميخوانيم، در كنار ديگر اعضاي خانواده، به لطافت شكوفهها آنجا كه مأواي محبت است و به صلابت كوه؛ آنجا كه سخن از حدود اسلام و مسلماني است. براي پرهيز از اطاله كلام، به سخنان نزديكان كه به تناسب موضوعات مورد نظر در پي يكديگر آمده است، بسنده ميكنيم.
خشم در نهايت رأفت
«شاگردان امام روح لطيف ايشان را خيلي خوب ميشناسند. بعد از انقلاب، مشكلات سياسي، مسأله منافقين و به خصوص جنگ، قهر و خشم ميطلبيد، ولي اگر كسي از نزديك ايشان را ميشناخت، در مييافت كه در پس آن قهر و خشم، رأفت و مهرباني نهفته است و آن خشم تنها بخشي از شخصيت ايشان است. گاهي كه نزدشان ميرفتم، ايشان را در نهايت مهرباني و رأفت ميديدم، اما پيش ميآمد كه بلافاصله قلم به دست بگيرند و پيامي تند بنويسند. مسلما از ديد كسي كه ايشان را در آن حالت مهرباني نديده بود، اين پيام سراسر خشم بود، اما من ميدانستم كه زيربناي اين تندي، نرمي و مهرباني است.گاهي با امام قدم ميزدم. ايشان در شبانه روز سه نوبت قدم ميزدند و اين اوقات بهترين فرصتي بود كه ميشد ايشان را ديد. هر بار ميديدم كه چطور لطيف و عميق به اطرافشان نگاه ميكنند. يادم ميآيد كه يك روز در مقابل سايهاي ايستادند و رو به من گفتند:ـ فكر ميكني اين غنچه گل چند روزش باشد؟ من اصلاً توجه نكرده بودم. گفتم نميدانم. ايشان گفتند:ـ من دقيقا ميدانم.خوب به يادم نيست، اما به گمانم كه دو روز و نيم است آن غنچه باز شده است. گفتم: شما مگر هر روز اين غنچهها را ميبينيد؟ گفتند:ـ هر روز نگاهش ميكنم. هر روز كه از اينجا رد ميشوم، ميبينم چقدر تغيير كرده است. الان دو روز و نيم از عمرش گذشته است.يك بار ديگر كه با هم در حياط قدم ميزديم، گفتند:ـ اگر گفتي كدام يك از درختها قشنگتر است؟
من تا آن موقع توجهي به اين موضوع نكرده بودم كه مثلاً طرز قرار گرفتن شاخه روي ساقه به درخت زيبايي خاصي ميدهد. اين بود كه گفتم: خوب، اين يكي. امام گفتند:ـ همينطور نگو. چه دليلي براي قشنگي اين درخت داري؟ برو دو سه روز فكر كن.من به شوخي گفتم: چون اين درخت سبز است. گفتند:ـ نه، برو ببين زيبايي يك درخت در چيست. ببين طرز قرار گرفتن ساقه و شاخه چطور است. تنه درخت چه شكلي است. برگها چطور قرار گرفتهاند. سايه درخت چطور است ...اينها را يكي يكي ميگفتند و به من نشان ميدادند:ـ ببين تركيب اين درخت در كل چطور است، جزء جزء آن چه جور است.درخت ديگري در گوشه حياط بود. نيم ساعت مانده به غروب من داشتم با ايشان در حياط قدم ميزدم، گفتند:ـ فاطي! نيستي، صبح پيش از آفتاب كه من قدم ميزنم نميداني اين درخت چقدر قشنگ است. وقتي خورشيد از آن پشت به قسمت بالاي درخت ميزند، اين قسمت درخت زيبايي خاصي پيدا ميكند.اينها موارد ظريف و بسيار عادي از رفتار امام بود. امثال اين موارد را در زندگي ايشان زياد ميديديم. امام لطافت خاصي داشتند كه من خيلي وقتها فكر ميكنم بايد بنشينم و آنها را بنويسم.»(1)
«از ويژگيهاي اخلاقي امام عطوفت، مهرباني و خوشخلقي ايشان بود. ما خيلي راحت ميتوانستيم درباره مسايلي كه به وقوع ميپيوست با ايشان درد دل كنيم. مثلاً وقتي كه آيتاللّه خاتمي پدر همسرم فوت كردند و من براي شركت در مراسم سوگواري ايشان به يزد رفتم، مادرم دائما ميگفتند: امام خيلي سراغت را ميگيرند.ايشان از دوري من ابراز ناراحتي كرده بودند و دلشان ميخواست مرا ببينند و تسليتي بگويند. وقتي به تهران رسيدم، بلافاصله زنگ زدند و پيغام دادند:ـ زهرا فورا بيايد، ميخواهم ببينمش.اين براي من خيلي جالب بود كه فردي با وجود اين همه مشكلات باز به فكر خانوادهاش است. امام ميخواستند از نوهشان دلجويي كنند. ايشان هيچگاه بيتفاوت از كنار مسألهاي نميگذشتند.صبح پيش از آفتاب كه من قدم ميزنم نميداني اين درخت چقدر قشنگ است. وقتي خورشيد از آن پشت به قسمت بالاي درخت ميزند، اين قسمت درخت زيبايي خاصي پيدا ميكند.
سرشار از عاطفه
هنگامي كه در بيمارستان بودند، خواهر من مريض بود. ايشان در آن حال اغما و بيهوشي هر وقت كه چشمشان به يكي از ما ميافتاد، سراغ او را ميگرفتند. يعني تا چشم باز ميكردند، فقط حال او را ميپرسيدند:ـ حالش چطور است؟ خوب است؟ همين نمونه كافي است تا بفهميم كه ايشان تا چه حد به مسائل عاطفي اهميت ميدادند. البته فراموش نكنيم كه امام با
ايشان آهسته در گوشم گفتند:ـ خيلي كار خوبي كردي كه رفتي. خيلي ازت خوشم آمد كه به چنين نمازي رفتي.وجود تمام اين خصوصيات، مصلحت اسلام و انقلاب را ارجح ميدانستند و هيچ وقت عواطفشان بر اين مسائل غلبه نميكرد. مثلاً در مراسم نماز جمعهاي كه بمبگذاري شده بود، من شركت كرده بودم. مادر و بقيه فاميل در خانه آقا بودند. چون خبري از من نشده بود، همه نگران شده بودند. وقتي وارد خانه شدم، ديدم مادرم معترضانه گفت: تو چرا رفتي؟ تو كه باردار بودي چرا رفتي؟ به خاطر بچهات هم كه شده نبايد ميرفتي.اين را هم بگويم كه از قبل شايع شده بود كه آن مراسم نماز را صداميان يا بمباران و يا در آن بمبگذاري ميكنند. نگراني مادرم هم از اين بابت بود. ولي امام كه سر ميز ناهار نشسته بودند، با خندهاي به من گفتند:ـ سالمي؟
من تشكر كردم و ايشان آهسته در گوشم گفتند:ـ خيلي كار خوبي كردي كه رفتي. خيلي ازت خوشم آمد كه به چنين نمازي رفتي.اما از طرف ديگر، همين امام بسيار مواظب ما بود. طوري كه اگر مشغول نوشتن چيزي بوديم، ميگفتند:ـ مواظب باش خودكار در چشمت نرود.يك بار گفتم: خودكار چه ربطي به چشممان دارد؟ خودكار كه در دستمان است! ايشان گفتند:ـ ممكن است ناگهان بچه روي شما بيفتد و خودكار در چشمتان برود.در عين حال امام شركت در هر محفلي را به خاطر اسلام و انقلاب عليرغم خطرهايش ضروري ميدانستند.»(2)
«رفتارشان با تكتك فرزندان به گونهاي بود كه هر كس فكر ميكرد او را بيشتر از بقيه دوست
دارند. اگر خداي ناكرده يك وقت يك كدام از ما به هر جهتي ناراحت بود، بيتفاوت نبودند و مقيد بودند كه آن ناراحتي را رفع كنند. مثلاً من ساكن قم بودم و هر وقت كه ميرفتم با ايشان خداحافظي كنم، ميگفتند:ـ به مجردي كه به قم رسيدي، تلفن كن.و قيد ميكردند:ـ تلفن كه ميكني به حاج عيسي بگو بيايد به من بگويد. همينطور تلفن نكن كه من رسيدم. اينها نميآيند به من بگويند. فكر نميكنند كه من دلواپسم. تو قيد كن به حاج عيسي كه برو به آقا بگو. من پيش خود فكر ميكردم كه آقا چقدر دلواپس من هستند.»(3)
«گاهي دخترم فاطمه را به منزل ايشان نميبردم. يك روز وارد خانه امام كه شدم ديدم دارند توي حياط قدم ميزنند، تا سلام كردم، گفتند:ـ بچهات كو؟
گفتم: نياوردهام، اذيت ميكند. ناراحت شدند و گفتند:ايشان مقيد بودند كه ما حجاب شرعيمان را حفظ كنيم. در منزل حق انجام هيچ گناهي از جمله غيبت، دروغ، بياحترامي به بزرگتر و توهين به مسلمان را نداشتيم، خصوصا در مورد توهين به مسلمان حساسيت زيادي داشتند.ـ اگر اين دفعه بدون فاطمه ميخواهي بيايي، خودت هم نبايد بيايي. اين نكته نشانگر روح ظريف امام است. از ايشان ميپرسيدم: آقا! شما چرا اين قدر بچهها را دوست داريد؟ چون بچههاي ما هستند دوستشان داريد؟ ميگفتند:ـ نه، من به حسينيه كه ميروم اگر بچه باشد، حواسم دنبال او ميرود. اين قدر من دوست دارم بچهها را، بعضي وقتها كه صحبت ميكنم ميبينم كه بچهاي گريه ميكند يا دست تكان ميدهد و اشاره به من ميكند، حواسم پيش او ميرود.با اين همه ظرافت و لطافت روح، اكنون ديگر نميدانم كه آيا ايشان در اين چند سال از ما راضي بودند يا خير. هيچ نميتوانم بفهمم و اين موضوع هميشه مرا رنج ميدهد كه آيا توانستيم آن طور كه بايد و شايد دين خود را ادا كنيم. تنها چيزي كه ميتوانم بگويم اين است كه در آخرين شبهاي حياتشان من به خدمت ايشان رفتم تا شامشان را ببرم. وقتي مقداري شام و پس از آن كمي آب طالبي خوردند، گفتم: آقا شما آب طالبي را كه دوست داشتيد، چرا نميخوريد؟ رو به من كردند و گفتند:ـ زهرا! من تو را هم خيلي دوست داشتم.»(4)
نه شما اينجا زحمت كشيدهايد و غذا پختهايد و بايد همين جا هم غذا بخوريد.بعد غذاي خود و دو مهمانشان را برداشتند و از سه قسمت به چهار قسمت تقسيم كردند و به من هم دادند.در مسائل شرعي خود الگو بودند
«امام در منزل با بچهها بسيار مهربان و صميمي بودند و محيط خانواده ما پر از رفاقت و صميميت بود. در عين حال نيز قاطع و جدي بودند. عملاً به ما تفهيم كرده بودند (نه اينكه لفظا به ما بگويند كه اگر من يك حرفي ميزنم، نبايد شما بر خلاف آن رفتار كنيد) كه اگر چيزي مخالف ميلشان باشد، نبايد آن را انجام دهيم و نميداديم. البته ايشان هم نسبت به فروعات ما را آزاد ميگذاشتند، خيلي سخت نميگرفتند، ولي در مورد اصول كه خيلي به آنها مقيد بودند، هيچ كس قدرت مخالفت نداشت.هميشه ما را مقيد ميكردند كه معصيت نكنيم و مؤدب به آداب اسلامي باشيم. هر قدر در منزل بازي يا شلوغ ميكرديم ايرادي نميگرفتند، ولي اگر ميفهميدند كاري كردهايم كه همسايه اذيت شده، به شدت اعتراض ميكردند و ناراحت ميشدند كه «چرا اين كار را كرديد؟»
حضرت امام آن چنان جذبهاي داشتند كه ما خود به خود از ايشان حساب ميبرديم و مواظب رفتارمان بوديم. در صورتي كه ايشان تغيّر نداشتند و كتكي نميزدند. گاهي اوقات يك تشري ميزدند يا تندي ميكردند و همان براي چندين روز كافي بود.امام به جز در مسايل شرعي در بقيه مسايل خيلي سختگيري نميكردند. كارهاي ديني به ما ديكته نميشد. در خانواده وقتي رفتار امام را ميديديم خود به خود در ما تأثير ميگذاشت و هميشه سعي ميكرديم مثل ايشان باشيم. از نظر تربيتي، خود ايشان براي ما يك الگو بودند. وقتي كاري را به ما ميگفتند «انجام ندهيد» و ما ميديديم ايشان در عمرشان آن را انجام نميدهند ما هم تحت تأثير قرار ميگرفتيم.مثلاً به ما ميگفتند: «بايد نماز بخوانيد.» خودشان از نيم ساعت به ظهر وضو ميگرفتند و مشغول نماز ميشدند و ما هم داخل حياط مشغول بازي كردن بوديم. يك مرتبه هم نيامدند صدا كنند: «دخترها! بايستيد براي نماز. بياييد من ايستادهام، پشت سر من يا خودتان نماز بخوانيد». ايشان تمام سال، اول اذان نماز ميخواندند ولي يك بار هم به ما
نگفتند: «الآن دست از كارتان برداريد، موقع اذان است، دست از بازيتان برداريد و بايستيد براي نماز»، ولي ميگفتند:ـ شما بايد در طول اين ساعت نماز بخوانيد، واي به حال كسي كه در طول اين ساعت نماز نخواند، آن وقت بايد از خانه بيرون برود. يعني اصلاً اولاد آقا نباشد. اينگونه با او برخورد ميشد. صبح هم كسي
را از خواب بيدار نميكردند و ميگفتند: خودتان اگر بيدار ميشويد، بلند شويد نماز بخوانيد، اگر بيدار نشديد، مقيد باشيد كه ظهر، قبل از نماز ظهر و عصرتان نماز صبح را قضا كنيد. ايشان مقيد بودند كه ما حجاب شرعيمان را حفظ كنيم. در منزل حق انجام هيچ گناهي از جمله غيبت، دروغ، بياحترامي به بزرگتر و توهين به مسلمان را نداشتيم، خصوصا در مورد توهين به مسلمان حساسيت زيادي داشتند. ايشان هميشه تاكيد ميكردند كه بندگان خدا هيچ امتيازي جز از نظر تقوا و پرهيزكاري بر هم ندارند و اين مسأله از بچگي به ما گوشزد ميكردند. ايشان هميشه ميگفتند:ـ بين شما و كارگري كه در منزل كار ميكند، هيچ فرقي نيست.ما عملاً اين درسها را از امام آموخته بوديم. با اين روش بود كه ما ارزشهاي اسلامي را فرا گرفتيم.»(5)
امام آستينهايشان را بالا زدند و فرمودند:ـ چون ظرفهاي امروز زياد است، آمدهام كمكتان كنم.توجه به اطرافيان در روزهاي اوج مبارزات
«يادم است يك شب (در نوفل لوشاتو) كه مهمان زياد بود ... و ديگر جايي براي خوابيدن نبود، كيسه خوابم را برداشتم و به آشپزخانه رفتم و در كنار شوفاژ دراز كشيدم.صبح كه حضرت امام براي وضو گرفتن تشريف آوردند، فرمودند:ـ من نگران بودم كه مبادا شما شب سرما بخوريد.آن روز وقتي سماور چاي صبحانه را به اتاق بردم، خانم حضرت امام هم گفتند: آقا ديشب نگران بودند كه شما در آشپزخانه سرما بخوريد.توجه كنيد كه امام چقدر به ظرايف توجه دارند و چقدر دقيق بودند. يادم است يك روز شهيد مطهري و شهيد صدوقي مهمان امام بودند. همان غذاي معمولي را كه مقداري آبگوشت بود، در سه ظرف كشيدم و خدمتشان بردم و پيش خود گفتم ميروم ساختمان ديگر و طبق معمول نان و تخم مرغ يا نان و پنير و گوجه فرنگي ميخورم. زماني كه غذا را خدمت امام بردم و سر سفره گذاشتم، سؤال كردند: غذاي خودتان كدام است؟
عرض كردم: من براي خودم از اين غذا نگه نداشتهام. ميروم آن ساختمان و غذايي ميخورم.فرمودند: نه شما اينجا زحمت كشيدهايد و غذا پختهايد و بايد همين جا هم غذا بخوريد.بعد غذاي خود و دو مهمانشان را برداشتند و از سه قسمت به چهار قسمت تقسيم كردند و به من هم دادند. امام با اين كار ميخواستند بگويند آن كسي كه در خانه توست و زحمت ميكشد، از همه وسايل اين خانه سهم دارد. مثلاً اگر زن و بچه مردي مجبورند امروز در خانه نان و پنير بخورند، او حق ندارد برود بيرون و چلوكباب بخورد.حضرت امام ميخواستند با اين حركت مرحله به مرحله زنان را از تحجر و بي بند و باري بيرون بكشند و به جايگاه زن مسلمان و مؤمن برسانند.حضرت امام عادت داشتند در ساعت يازده يك چاي بخورند و آن لحظه به خودشان اختصاص داشت. ولي ميفرمودند كه خانم هم تشريف بياورند. اين رفتارشان چه معني داشت؟ حضرت امام به نوعي ميخواستند بفهمانند كه اگر تو در زندگيات ساعتي را داري كه خاص خودت است، مال شخص تو نيست، مربوط به تو و خانوادهات است. در واقع ايشان به آقايي كه روز جمعه با دوستانش به كوه، صحرا و يا گردش ميرود ميگفتند تو كه زن و بچههايت را در خانه تنها ميگذاري، اين روز تعطيل مال خودت تنها نيست، مال تو و خانوادهات است.روزي بر حسب اتفاق، تعداد ميهمانان منزل امام زياد شده بود. پس از صرف غذا، ظرفها را جمع كردم و به آشپزخانه بردم. با زهرا ـ دختر آقاي اشراقي ـ آماده شديم كه ظرفها را بشوييم. اما ديدم كه خود امام هم بلافاصله به آشپزخانه آمدند. از زهرا پرسيدم: حاج آقا چرا به آشپزخانه آمدهاند؟ و حق داشتم كه تعجب كنم، زيرا وقت وضو نبود. امام آستينهايشان را بالا زدند و فرمودند:ـ چون ظرفهاي امروز زياد است، آمدهام كمكتان كنم.
امام و وظايف اجتماعي زنان
حضرت امام درباره زن ديد وسيعي داشتند كه برگرفته از سنت معصومان(س) و دستورات قرآن بود. ايشان ميخواستند بر اساس سنت پيغمبر(ص) به زن شكل اصيلي بدهند. به اين صورت كه زن در عين حال كه به عنوان همسر و مادر عامل اصلي خانواده است، از ديگر تواناييهايش نيز در جامعه استفاده شود.بحمداللّه عدهاي از زنان ما به خصوص زنان و مادران شهيد روح تفكر امام را دريافتند، و گرنه مادر يا همسر شهيد برايش قابل تحمل نبود كه اين همه صبر و عنايت داشته باشند. حضرت امام ميخواستند با اين حركت مرحله به مرحله زنان را از تحجر و بي بند و باري بيرون بكشند و به جايگاه زن مسلمان و مؤمن برسانند.امام به شدت برآشفته و عصباني شدند و معتقد بودند كه مبارزه و حركت سياسي و اسلامي بدون حضور خانمها قطعا ناقص است و به ثمر نمينشيند.حضرت امام هيچ گاه نفرمودند كه فلان كار براي زن خوب نيست. وقتي من در نجف به خدمتشان رسيدم و قضايا را عرض كردم و تكليف خود را پرسيدم، فرمودند:ـ بمانيد تا انقلاب پيروز شود، همه با هم بر ميگرديم.وقتي پرسيدم اجازه ميدهند كه در كنار خواهران و برادران فلسطيني بجنگم، فرمودند:ـ هر كجا كه ببينيد براي اسلام مفيد است و ميتوانيد خدمت كنيد، تكليف است.»(6) «حضرت امام معتقد بودند كه نقش اول در مناسبات اجتماعي و حركتهاي سياسي و فرهنگي با زن است. اين زن است كه انسانهاي شايسته تربيت ميكند. اين زن است كه افرادي را كه در خط جبهه و جهاد قرار ميگيرند، تربيت ميكند. اين زن است كه با حضور خودش در اجتماعات و حركتهاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي كاربري اين حركتها را چندين برابر خواهد كرد. بعضي از آقايان از تهران و قم براي حضرت امام در نجف پيام داده بودند كه ممكن است خانمهايي كه در راهپيماييها و تظاهرات شركت ميكنند، دستگير، هتك حرمت و شكنجه شوند و از اين رو از امام خواستند كه مثلاً بفرماييد خانمها در راهپيماييها شركت نكنند. اگر نظر شما به آنها برسد، قطعا اطاعت ميكنند.امام به شدت برآشفته و عصباني شدند و معتقد بودند كه مبارزه و حركت سياسي و اسلامي بدون حضور خانمها قطعا ناقص است و به ثمر نمينشيند. هر كس نيز كه چنين اعتقادي ندارد، اعتقادش فاسد است و انحراف و اعوجاج دارد. پس از آن پيام دادند:ـ خانمها دوش به دوش مردان در كنار آقايان در تمام مراحل شركت داشته باشند و هيچ كسي حق ندارد كه تفوهي نسبت به مسأله جدا كردن خانمها از حركتهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي داشته باشد.»(7)
1ـ پا به پاي آفتاب 1، از خاطرات خانم فاطمه طباطبايي، صفحات 187، 188، 189.2ـ همان، از خاطرات خانم زهرا اشراقي، صفحات 197، 198.3ـ همان، از خاطرات خانم فريده مصطفوي، صفحات 102، 103.4ـ همان، از خاطرات خانم زهرا اشراقي، صفحه201.5ـ همان، از خاطرات خانم فريده مصطفوي، صفحات 99، 100، 101.6ـ همان، از خاطرات خانم مرضيه حديدچي، صفحات 313، 314، 315، 334.7ـ پا به پاي آفتاب 2، از خاطرات حجتالاسلام والمسلمين علي اكبر محتشمي، صفحات 156، 157.