درگه ما، در گه نومیدی نسیت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درگه ما، در گه نومیدی نسیت - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





درگه ما، در گه نوميدي نسيت...



در دوران كودكي هر گاه كار بدي از ما سر زد، مي‏رفتيم سراغ بعضي بزرگ‏ترها، بزرگ‏تر هايي كه حرف هايشان بيشتر خريدار داشت .آغوش گرم آنها بهترين مأمن براي فرار از كار بدمان بود. با پا در مياني آنها از تنبيه شدن خلاص مي‏شويم. تا اين كه روزگار گذشت. ما هم كه بزرگ شديم فهميديم كه روز حساب و كتابي هست، بهشت و جهنمي و بالاخره خدايي هست. ديگر طرف حساب ما چند تا بزرگتر نبودند كه با پا در مياني روي كارهاي بد ما صحه بگذارند. طرف حساب ما فقط خدا بود و خدا.

يادم مي‏آيد در دوران نوجواني، روزي خطايي از من سر زد. هيچ كس جز خودم و خداي من از اين خطا خبر نداشت. بسيار خجالت مي‏كشيدم. فكر مي‏كردم همه چيز بين من و خدا تمام شده است. شرم از گناه موجب شده بود تا همه درها را به روي خودم بسته ببينم.

دنبال كسي يا چيزي مي‏گشتم كه پيش خدا آبرويي داشته باشد.

با وجودي كه مي‏دانستم، اگر مستقيما نزد خدا بروم، حتما او از گناهم چشم پوشي مي‏كند ولي دلم مي‏خواست مثل دوران كودكي‏ام با پا در مياني بزرگي از گناهم صرف نظر شود. اين جوري هم خيالم راحت‏تر بود و هم از اين طريق حلقه اتصال بين من و خدا محكم‏تر مي‏شد.

فهميدم كه مهرباني خدا بساير بالاتر از اين حرف‏هاست. خداوند كه عالم به همه زواياي وجود ماست براي اين روزها سختو دشوار هم راه چاره‏اي قرار داده بود. با كمي تحقيق فهميدم كه خدا شفعايي دارد. از جمله قرآن، ائمه اطهار، صلحا، شهدا، پدر و مارد و معلم. اما من دوست داشتم دست به دامن كسي شوم كه تا به حال رابطه عاطفي بيشتري با آنها داشتم. كساني كه يك جورايي از بچگي تا به حال هر وقت صدايشان كردم، دست رد به سينه‏ام نزدند.

رفتم سراغ كساني كه از بچگي مرا با عشقشان بزرگ كرده بودند. همان هايي كه از كوچكي سر سفره كرمشان نشسته بودم. آنهاي كه با بچه‏هاي محل برايشان دسته عزاداري راه انداختيم و گاهي هم كوجه و خيابان‏ها را به عشق وجودشان چراغاني مي‏كرديم و نقل و شيريني پخش مي‏كرديم. و گاهي هم بي خيال از نگاه مردم در غم و شادي آنان از گوشه چشمهايمان اشك جاري مي‏شد.

اما به درخ انه هر كسي رفتن آداب و رسومي داشت. در دنياي ما آدمها، وقتي به خانه عزيزي مي‏رويم با گل و شيريني مي‏رويم و بعد دق البابي مي‏كنيم و اجازه مي‏گيريم.

حالا كه قرار بود دست به دامن عزيزان خدا شوم بايد كاري مي‏كردم .

دل سوخته و پشيماني داشتم. فقط نياز به يك جفت چشم گريان بود .يك ذكر مصيبت كافي بود تا چشمانم هم محيا شود .

دلم را به دريا زدم، اذن دخولي خواندم و گفتم:

خداوندا! از آن روزي كه ما را آفريدي

به جز خواري ز ما چيزي نديدي

خداوندا! به حق هشت و چارت

ز ما بگذار، شتر ديدي، نديدي!

و جواب شنيدم:

اين درگه ما درگه نوميدي نيست.

/ 1