در دوران كودكي هر گاه كار بدي از ما سر زد، ميرفتيم سراغ بعضي بزرگترها، بزرگتر هايي كه حرف هايشان بيشتر خريدار داشت .آغوش گرم آنها بهترين مأمن براي فرار از كار بدمان بود. با پا در مياني آنها از تنبيه شدن خلاص ميشويم. تا اين كه روزگار گذشت. ما هم كه بزرگ شديم فهميديم كه روز حساب و كتابي هست، بهشت و جهنمي و بالاخره خدايي هست. ديگر طرف حساب ما چند تا بزرگتر نبودند كه با پا در مياني روي كارهاي بد ما صحه بگذارند. طرف حساب ما فقط خدا بود و خدا. يادم ميآيد در دوران نوجواني، روزي خطايي از من سر زد. هيچ كس جز خودم و خداي من از اين خطا خبر نداشت. بسيار خجالت ميكشيدم. فكر ميكردم همه چيز بين من و خدا تمام شده است. شرم از گناه موجب شده بود تا همه درها را به روي خودم بسته ببينم. دنبال كسي يا چيزي ميگشتم كه پيش خدا آبرويي داشته باشد. با وجودي كه ميدانستم، اگر مستقيما نزد خدا بروم، حتما او از گناهم چشم پوشي ميكند ولي دلم ميخواست مثل دوران كودكيام با پا در مياني بزرگي از گناهم صرف نظر شود. اين جوري هم خيالم راحتتر بود و هم از اين طريق حلقه اتصال بين من و خدا محكمتر ميشد. فهميدم كه مهرباني خدا بساير بالاتر از اين حرفهاست. خداوند كه عالم به همه زواياي وجود ماست براي اين روزها سختو دشوار هم راه چارهاي قرار داده بود. با كمي تحقيق فهميدم كه خدا شفعايي دارد. از جمله قرآن، ائمه اطهار، صلحا، شهدا، پدر و مارد و معلم. اما من دوست داشتم دست به دامن كسي شوم كه تا به حال رابطه عاطفي بيشتري با آنها داشتم. كساني كه يك جورايي از بچگي تا به حال هر وقت صدايشان كردم، دست رد به سينهام نزدند.رفتم سراغ كساني كه از بچگي مرا با عشقشان بزرگ كرده بودند. همان هايي كه از كوچكي سر سفره كرمشان نشسته بودم. آنهاي كه با بچههاي محل برايشان دسته عزاداري راه انداختيم و گاهي هم كوجه و خيابانها را به عشق وجودشان چراغاني ميكرديم و نقل و شيريني پخش ميكرديم. و گاهي هم بي خيال از نگاه مردم در غم و شادي آنان از گوشه چشمهايمان اشك جاري ميشد. اما به درخ انه هر كسي رفتن آداب و رسومي داشت. در دنياي ما آدمها، وقتي به خانه عزيزي ميرويم با گل و شيريني ميرويم و بعد دق البابي ميكنيم و اجازه ميگيريم. حالا كه قرار بود دست به دامن عزيزان خدا شوم بايد كاري ميكردم .دل سوخته و پشيماني داشتم. فقط نياز به يك جفت چشم گريان بود .يك ذكر مصيبت كافي بود تا چشمانم هم محيا شود .دلم را به دريا زدم، اذن دخولي خواندم و گفتم: خداوندا! از آن روزي كه ما را آفريديبه جز خواري ز ما چيزي نديديخداوندا! به حق هشت و چارت ز ما بگذار، شتر ديدي، نديدي! و جواب شنيدم: اين درگه ما درگه نوميدي نيست.