آزادي معنوي در اسلام
سيد حسين اسحاقي (1) چكيده
در اسلام آزادي اجتماعي بدون آزادي اخلاقي و معنوي ميسر نيست; اسلام پس از آن كه، آزادي را يك حق مسلم و يك موهبت الهي براي همه ميداند، آزادي از هوا و هوس را مهمتر از هر آزادي ديگر ميداند; زيرا حيات روح، مهمتر از حيات جسم و تن است . پيامبران نيز مناديان آزادي از اسارتهاي درون و بيرون هستند و با آمدن آنان غل و زنجيرهاي زمينگير كننده از گردن آدمي برداشته ميشود، استعدادهايش شكوفا و به سوي كمال و معنويت پيش ميرود . اين مقاله، مبناي آزادي معنوي را اعتقاد به توحيد، نبوت، معاد و كرامت انساني شمرده و توحيد را مبناي تخلق به اخلاق الله ميداند . بر اساس آموزههاي وحياني، انسان موحد تن به عبوديت غير نميدهد و هيچگاه برده و اسير ديگران نميشود و در همه حال سعي دارد خود را از بند طواغيت درون و بيرون برهاند، اما در برابر اين آموزههاي انسانساز، انسانشناسي غربي، جوهره و ماهيت انسان را، استعدادها و غرايز دنيوي او دانسته و حتي عقلانيت و تجربه را دو ابزار براي رسيدن به خواستهها و اميال آنان ميشمارد و نتيجه اين روند جز آزادي مطلق و غريزه محوري نميتواند باشد . آزادي معنوي، اهميت و جايگاه آن در اسلام
آزادي معنوي آن است كه انسان، قوا و غريزههاي خود را مهار كند و در بند غضب، حرص، طمع، جاهطلبي و افزون خواهي نباشد . انساني آزاد است كه بتواند بر قواي خود مسلط باشد و اسير بتهاي دروني خود نشود . اين آزادي از مقدسترين نوع آزادي و هدف مهم انبياست . در حقيقت آزادي معنوي، نوع خاصي از آزادي است و در واقع آزادي انسان از قيد و اسارت خويشتن ميباشد . اساسا انسان يك موجود مركب و داراي قوا و غرايز گوناگوني است; در وجود انسان هزاران قوه نيرومند هست; انسان، شهوت، جاهطلبي و افزونطلبي و در مقابل، عقل، فطرت و وجدان اخلاقي دارد . انسان از نظر معنا، باطن و از نظر روح خود ممكن است آزاد و يا برده و بنده باشد; يعني، ممكن است انسان بنده حرص، اسير شهوت، خشم و افزونطلبي خودش باشد و يا از همه اينها آزاد باشد . با اين بيان، واضح است كه بزرگترين برنامه انبيا، «آزادي معنوي» ميباشد، تا انسان از بند همه اسارتهاي نفساني آزاد و متخلق به اخلاق الهي گردد، در حقيقت وارهيدن از هواهاي نفساني زمينه اتصاف به اخلاق فاضله را فراهم ميآورد . يكي از نقاط تمايز آزادي در فرهنگ اسلامي، تاكيد بر آزادي معنوي و آزادي دروني در كنار آزادي اجتماعي است; حتي آزادي معنوي در شيوه تلقي و رفتار مسلمانان در باب آزادي اجتماعي و اهداف انساني در رسيدن به كمال و حفاظت از حقوق جامعه و پايمال نشدن آن حقوق، تاثير خواهد داشت . به همين جهتبايد نسبت ميان آزادي معنوي و آزادي اجتماعي را آشكار كرد و جايگاه هر كدام را شرح داد . انسان همانطور كه از نظر اجتماعي ممكن است اسير قدرتمندان و زورگويان باشد و در زندان مستبدان نتواند انديشه خود را شكوفا كند يا سخن خود را بگويد يا اراده خود را اعمال نمايد، ممكن است اسير شهوت، خشم، آز و كينه دروني هم باشد . در حالي كه آزاديهاي اجتماعي، انسان را از ناحيه ديگران رهايي ميبخشد و سلب اختيار، موانع رشد و تكامل بيروني را برطرف ميكند، آزادي دروني نيز موانع دروني او را برطرف مينمايد . انسان ممكن است از درون و يا بيرون به بند كشيده شود . فيلسوفان و متفكران اجتماعي عموما به آزادي اجتماعي و آزادي بيروني اهميت دادهاند و از آزادي انسان از قوا و قدرتهاي دروني كمتر سخن گفتهاند . متفكران غربي درباره آزادي، سخن بسيار گفتهاند و همواره بر آزادي انسان از موانع بيروني تاكيد كردهاند، در حالي كه اگر آزادي دروني نباشد آزادي بيروني هم به معناي صحيح و كامل آن هيچگاه تحقق پيدا نخواهد كرد . شهيدمطهري در اين باره مينويسد: «آزادي اجتماعي بدون آزادي معنوي ميسر و عملي نيست . درد امروز جامعه بشري از آن جهت است كه بدون آزادي معنوي به سراغ آزادي اجتماعي ميرود . تا آزادي معنوي را در جامعه كمال ندهيم، آزادي اجتماعي تضمين بخش نيست; آزادي معنوي تنها از طريق نبوت انبيا، دين، ايمان و ارزشهاي اخلاقي حاصل ميگردد . انبيا معتقد به هر دو آزادي بودهاند . اين جمله قرآن شريف در سوره آلعمران آيه 64 كه ميفرمايد: «قل يا اهل الكتاب تعالوا الي كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله» بگو اي اهل كتاب بياييد بر سخني كه ميان ما و شما يكسان استبايستيم كه جز خدا را نپرستيم و چيزي را شريك او نگردانيم و برخي از ما برخي ديگر را به جاي خدا، به خدايي نگيرد . ناظر به هر دو جهت است; زيرا اولا، پرستش خداي يگانه را مطرح ميسازد و ثانيا، قبول نكردن اربابي و آقايي هر كس جز خدا را تاكيد ميكند .» (2) ممكن استبشر آزادي اجتماعي داشته باشد ولي آزادي معنوي نداشته باشد . بشري كه اسير شهوت، خشم، غضب، حرص و آز است، چگونه ميتواند حقوق ديگران را محترم بشمارد؟ ممكن است قوانين، او را نسبتبه احترام به افراد ملت محكوم كند، اما تجربه نشان داده كه او نميتواند حامي و مدافع حقوق ديگران باشد; او نميتواند حقوق مردم خارج از كشور خود را محترم بشمارد . بشر برده حرص، آز، شهوت و خشم، چگونه ميتواند آزادي اجتماعي را پاسدار باشد و به حريم ديگران تجاوز نكند؟ چگونه ميتوان تضمين كرد كه با لطايف الحيل حقوق مردم را پايمال نكند؟ گاهي در لباس دين و گاهي با علم و حقوق بشر مردم را اسير خود ميسازد و اسم آن را دفاع از آزادي ميگذارد . جامعههايي كه بردگي را لغو كردند، آيا واقعا بردگي از اين جامعهها رختبربستيا چون ديگر بردگي براي آنها منافع گذشته را نداشت و ميتوانستند با شكل جديدي ديگران را استثمار كنند ظاهرا بردگي را تغيير دادند؟ بشر چون سودطلب است، از هر وسيلهاي براي نفع خود استفاده ميكند; اگر نتواند از راهي سود به دست آورد، در جستجوي راه ديگر و شيوه جديدتري ميرود . به اين دليل است كه در اديان الهي به هر دو جنبه اشاره شده و اتفاقا بر آزادي معنوي و دروني بيشتر تاكيد شده است . در اين راستا در مرحله نخست، تعبيرات مختلفي آمده است كه انسان بايد شخصيتخود را درك كند و موقعيتخود را بشناسد و بداند كه هيچگاه برده و اسير ديگران آفريده نشده است . اميرمؤمنان در جملهاي ميفرمايد: «لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (3) يعني: بنده ديگران مباش كه خدا تو را آزاد قرار داده است . و يا در روايتي امامصادق عليه السلام فرموده است: «ان الله تبارك و تعالي فوض الي المؤمن اموره كلها و لم يفوض اليه ان يكون ذليلا .» (4) يعني: خداوند اختيار تمام كارهاي مؤمن را به خودش واگذار كرده ولي اختيار خوار كردن خويش را به او نداده است . امام علي عليه السلام نيز در اين زمينه ميفرمايد: «اكرم نفسك عن كل دنية و ان ساقتك الي الرغائب فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (5) يعني: از كرامت نفس خود محافظت فرما و از هر زبوني و پستي پرهيز كن، هر چند آن پستي وسيله رسيدن به خواستهها باشد; زيرا در برابر آنچه از سرمايه شرافت و كرامت نفس خود ميدهي، چيزي به دست نخواهي آورد; بنده ديگران مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است . از جنبه ديگر، در اين تعليم احاطه بر نفس و كنترل بر غريزهها، آزادي و رهايي از بند عبوديتشهوات شمرده شده است . در روايتي آمده است: «من ترك الشهوات كان حرا .» (6) يعني: كسي كه از شهوات خود را بازداشت آزاد است . يا در جايي ديگر آمده است: رهايي و كنار زدن شهوات مايه آزادي است . (7) قرآن كسي كه خود را اسير هوا و هوسها كند، بنده ميشمارد و در آيه 23 سوره جاثيه ميفرمايد: «ا فرايت من اتخذ الهه هواه» يعني: آيا ديدي آن كس را كه هوا و هوسهاي خود را خداي خود گرفت . اهميت اين آزادي آنچنان است كه قرآن كريم يكي از هدفهاي بعثت پيامبران را رهايي انسان از بند و زنجيرهايي ميداند كه بر وجود او سنگيني ميكند . از اين رو، در آيه 157 سوره اعراف ميفرمايد: «و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التي كانت عليهم» يعني: بارهاي سنگين و زنجيرهايي را كه بر گردن آنهاستبرميدارد . بنابراين، نميتوان اين آزادي را دست كم گرفت و اهميت آن را در سلامت فرد، جامعه و تضمين اهداف اجتماعي اسلام، كوچك شمرد . آزادي معنوي در قرآن و روايات
دين اسلام براي انسان، هم حق حيات و زندگي قائل است و هم حق آزادي; ولي آزادي را مقدمه حيات برين انساني ميداند . همه آزاديهاي انسان، براي دستيابي به حيات مادي و معنوي شايسته اوست; به همين دليل، وي نيازمند آزادي ميباشد و براي رسيدن به اين آزادي، بايد خود را از بند هوسها برهاند . همه انسانها در گرو رفتار خود ميباشند و تنها كساني از قيد اين گروگانگيري آزادند كه در صف «اصحاب يمين» و نيك كرداران با ايمان قرار گيرند . «كل نفس بما كسبت رهينة ا الا اصحاب اليمين» (8 ) اكنون بايد ديد كه «اصحاب يمين» چگونه خود را از اين وامداري رهانيدهاند . پاسخ اين سؤال را ميتوان در سخن پيامبرگرامي صلي الله عليه و آله در آخرين جمعه ماه شعبان يافت كه خطاب به مردم فرمودند: «ان انفسكم مرهونة باعمالكم ففكوها باستغفاركم .» (9) يعني: (اي انسانها!) جانهاي شما در بند اعمالتان است; پس جانهاي خود را به وسيله طلب آمرزش از خدا، آزاد سازيد . از اين رو، آزادي حقيقي انسان در اين است كه با استغفار، خود را از بند گناهان گذشته آزاد سازد و با ايمان و عمل صالح، در زمره «اصحاب يمين» در آيد . اين آزادي معنوي است كه ميتواند مقدمه حيات اصيل انساني باشد; و «فك رقبه» (10) و آزادسازي حقيقي انسان، همين است . اسلام، براي انسانها بيان نموده كه داراي دو حق حيات و آزادياند، ولي اين نكته را نيز فهمانده است كه حيات روح، مهمتر از حيات جسم و تن ميباشد و آزادي معنوي و دروني، برتر از آزادي بيروني و اجتماعي، و سبب و منشا آن است . روح انسان، وقتي زنده است كه از بردگي شهوت و غضب برهد و عبد و پرستشگر هوايشنباشد . اگر انسان بگويد: «هر چه ميخواهم، ميكنم» ، «هر جا بخواهم، ميروم» ، «هر چه دوست دارم، ميخورم» ، «هر گونه كه ميل داشته باشم، زندگي ميكنم و هيچ قيد و بندي ندارم» ، چنين شخصي، روح و جان خود را برده و اسير شهوت قرار داده و فطرت خود را زنده به گور كرده است، چنان كه خداي متعال ميفرمايد: «قد خاب من دساها» (11) و در حقيقت، حيات انساني خود را از دست داده است و در زمره مردگان درآمده و «ميت الاحياء» (12) گشته است . به همين دليل، قرآن كريم، مؤمنان را زنده ميداند و كافران را مرده معرفي مينمايد . در سوره مباركه «يس» چنين ميفرمايد: «ان هو الا ذكر و قرآن مبين ا لينذر من كان حيا و يحق القول علي الكافرين» (13) در اين آيه كريمه، خداي سبحان بين انسان زنده و فرد كافر، تفاوت قائل شده و ميفرمايد: قرآن براي انذار و بيم دادن به زندگان نازل شده و براي كافران، سبب اتمام حجت است . اين سخن بدان معناست كه انسانها دو گروهند; برخي زندهاند و انذار ميپذيرند و برخي كه انذار نميپذيرند، كافرند . از اين تقابل، روشن ميشود كه مؤمنان انذار پذيرند و كافران انذارناپذير و مردهاند; زيرا حيات انساني انسان، به فطرت توحيدي اوست و اگر اين فطرت توحيدي در زير خاك طبيعت، شهوت و غضب مدفون شود، انسان، حيات انسانياش را از دست ميدهد و ميميرد; اگر چه از حيات حيواني و طبيعي بهرهمند است . به همين دليل، خداي سبحان درباره سياه قلبان كافر، به پيامبرگرامي خود ميفرمايد: «و ما انتبمسمع من في القبور» (14) «انك لا تسمع الموتي و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين ا و ما انتبهادي العمي عن ضلالتهم ان تسمع الا من يؤمن بآياتنا فهم مسلمون» (15) يعني: تو نميتواني اهل قبور را شنوا كني; تو نميتواني مردگان را شنوا كني! تو نميتواني كران را كه از گفتارت روي ميگردانند شنوا كني و تو نميتواني كوران را از ضلالت، به سوي نور هدايت كني; تو فقط ميتواني مؤمنان به آيات ما را به حق و حقيقتشنوا كني و ايشانند كه تسليم امرند . آنچه از قرآن كريم درباره عبادت انسانها بر ميآيد، اين است كه كاملترين و برجستهترين وصف براي انسان، همان است كه او، بنده خداوند باشد; زيرا انسان و ساير موجودات، مخلوق خدايند و هر موجود مخلوقي، عبد خالق خود ميباشد و عقل به اين بوديتحكم ميكند; خداوند، وقتي ميخواهد عبادت الهي را در قرآن طرح كند، براهين عقلي بر آن اقامه ميكند و خطابش به «اولي الالباب» و «ذوي العقول» است . قرآن كريم كساني را كه از عبادت خداوند سرباز ميزنند، «سفيه» ميداند: «و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه» (16) عقل، حكم ميكند كه هر مخلوقي، بايد مطيع خالق خود باشد و هر معلولي، مطيع علتش . كمال هر موجودي، در اين است كه از نظام تكوين پيروي كند و چون از اين مسير و هدف آن اطلاع كاملي ندارد، خداوند بايد او را راهنمايي كند . انسان، با پديدههاي جهان در ارتباط است، ولي درباره حقيقتخود، حقيقت جهان و نيز درباره كيفيت ارتباط انسان با جهان، آگاهي زيادي ندارد و همين امر، ضرورت راهنمايي از سوي خداي دانا و عالم مطلق را مشخص ميسازد . اگر انسان، خالقيتخداوند را دريافت و آگاهي او از همه شؤون زندگي و هستي انسان و جهان را پذيرفت و در عمل نيز عبد مطيع خداوند بود، آنگاه به بهترين كمال خود ميرسد . از اين رو، خداي سبحان، مهمترين كمالي را كه در قرآن مطرح ميفرمايد، همين عبوديت انساني است . قرآن كريم، هم اسرا و عروج انسان كامل را بر اساس عبوديت او ميداند: «سبحان الذي اسري بعبده» (17) و هم نزول وحي و كتاب الهي را بر مدار عبوديت وي ياد ميكند: «الحمد لله الذي انزل علي عبده الكتاب» (18) ; «فاوحي الي عبده ما اوحي» (19) و علاوه بر شريعت و علوم ظاهر، خداي سبحان، پيامبري مانند خضر عليه السلام را كه از «علم لدني» طرفي بسته و بر اساس «باطن» حكم ولايي ميكند، عبدي ميداند كه به وسيله عبوديتش به اين مقام رسيده است: «فوجدا عبدا من عبادنا» (20) بنابراين، اگر انساني خضر راه ميشود و اگر انسان مقربي، خاتم پيامبران الهي ميگردد، همگي به دليل عبوديت و بندگي خداوند است . عبوديت انسان براي خداوند، او را نسبتبه غير خداوند آزاد ميسازد و پس از آن، هرگز برده و بنده درون و بيرون خود نخواهد بود . فطرت توحيدي انسان، دو چيز را فتوا ميدهد: يكي بنده خدا بودن و ديگري آزاد از غير او گشتن; زيرا اگر انسان، عبد محض خالق خود باشد و عبوديتخويش را به خداوند اختصاص دهد، بي شك زمينهاي براي عبوديت و بندگي غيرخدا نميماند و اگر انسان، خداوند را به بزرگي و عظمتش دريافت، همه چيز براي او كوچك و بيمقدار ميشود; چنانكه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه متقين ميفرمايد: «عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم .» (21) يعني: خالق، به عظمتش در جانهاي متقين جلوهگر ميشود و در نتيجه، هر چه غير خداست، در چشمان آنان كوچك ميگردد . اميرالمؤمنين عليه السلام خطاب به فرزندش امام مجتبي عليه السلام ميفرمايد: «و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (22) يعني: بنده جز خدا مباش; زيرا خداوند تو را آزاد آفريده است . و به همين دليل، امام علي عليه السلام، عزت و افتخار خويش را در عبوديتبراي او ميبيند: «الهي كفي بي عزا ان اكون لك عبدا و كفي بي فخرا ان تكون لي ربا . (23) » يعني: خدايا! مرا اين بزرگواري بس است كه بنده توام و اين افتخار مرا بس كه تو پروردگار مني . توحيد كامل آن است كه انسان تنها خدا را مطاع، قبله، جهتحركت و ايدهآل خود قرار دهد و هر مطاع و قبله ديگر را طرد كند، چنان كه ابراهيم عليه السلام فرمود: «وجهت وجهي للذي فطر السماوات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين» (24) خداوند به بالاترين اسوه اخلاقي بشر حضرت محمد صلي الله عليه و آله چنين تعليم ميدهد: «قل ان صلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العالمين» (25) اين آيه براي همه ابعاد زندگي رهنمود دارد و ميآموزد كه تمام تلاشها از جمله اعمال اخلاقي بايد جهت الهي داشته باشند . «خداشناسي و توحيد چنان كه پايه دين است (اول الدين معرفته)، سنگ اول انسانيت و اخلاق نيز هست و انسانيتبدون آن معني ندارد .» (26) اين شناخت پشتوانه همه مفاهيم و ارزشهاي اخلاقي است و اخلاق منهاي آن مثل اسكناس بيپشتوانه است . (27) توحيد، مبناي تخلق به اخلاق الله است كه «تخلقوا باخلاق الله .» به آن اشاره دارد . قرآن از اين اخلاق الهي و توحيدي به صبغه خدايي تعبير ميكند: «صبغة الله و من احسن من الله صبغة» (28) اين صبغه، حياتفرديو اجتماعيمسلمانرا در برگرفتهو هيچ رفتاري بيتوجهبهمبدا، كمالنيست . (29) مباني آزادي معنوي در اسلام
الف) اعتقاد به توحيد
در اسلام خداشناسي و توحيد، بنياد اخلاق و معنويت است . اين پرسش كه چرا بايد نيك بود، از پرسشهاي بنيادي در اخلاق ميباشد . حكما كوشيدهاند تا اثبات نمايند كمال انسان در نيك بودن و روي آوردن به خير است; اما از نظر اسلام بدون پذيرش خدا، نه انسانيت معني دارد و نه نيك بودن و اخلاقي بودن . حس اخلاقي چيزي جز حس خداشناسي نيست; اين حس در سرشت انسانها نهفته است و در وجدان انسان ريشه دارد و اين وجدان از الهامهاي خداشناسانه انسان مايه ميگيرد . طبق تصريح قرآن، نيكيها غالبا به واسطه پيامبران و گاه بيواسطه به انسان الهام ميگردد . (30) پس اولا، اخلاقي و معنوي بودن; يعني خداشناس بودن و اعتقاد به توحيد داشتن . ثانيا، انسان تنها به خاطر خدا و از پرتو ايمان و اعتقاد به خدا، نيك ميشود و نيكي ميكند، وگرنه، اگر خدا نباشد، هر كاري مجاز خواهد بود . لازمه ايمان به خداوندي زنده، بينا، شنوا و نزديكتر از رگ گردن به انسان، خدايي شدن و تلاش براي پيداكردن خلق و خوي موردنظر اوست . هدف نهايي در اين بينش، قرب به خدا، جلب رضاي او، حب شديد او و تشرف به فيض لقاي الهي و نظر به وجه الله است . همه ويژگيهاي اخلاقي چون امانتداري، عزت، غيرت، عدالت و بشر دوستي، ثمره اين هدف اصيل و برآيند اين اعتقاد بنيادينند . ب) اعتقاد به نبوت
دومين پايه آزادي معنوي در اسلام، اعتقاد به نبوت و وحي است . وحي مبناي آراسته شدن به فضايل وحياني و الهي و ارزشهايي است كه انسان با عقل خويش قادر به درك آنها نيست . انسان با انديشه خود همه رذايل و فضايل اخلاقي را نميتواند دريابد; خداوند با ارسال پيامبران، راه رسيدن به كمال، ارزشها و ضد ارزشها را به انسان ميآموزد . از آنجا كه پاكيها و محسنات اخلاقي، نقش اساسي در صعود انسان به سوي كمال دارند، اخلاق، پاكيزگي نفس و اصلاح درون، سرلوحه كار پيامبر قرار گرفته است; قرآن ميفرمايد: «هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة» (31) پيامبراكرم صلي الله عليه و آله نيز هدف بعثتخود را تكميل اخلاق معرفي نمودهاند: «بعثت لاتمم مكارم الاخلاق .» (32) ج) اعتقاد به معاد
سومين پايه نظام معنوي اسلام، اعتقاد به معاد است . آخرت باوري مبناي آراسته شدن به صفات ماندگار و جاودانه ميباشد . از آنجا كه خود آخرت، حياتي جاويد است، انسان بايد متناسب با آن، صفاتي را كسب كند كه او را جاودانه سازد; زيرا انسانها در قيامتبر طبق خصلتهاي اكتسابي روحي، محشور ميگردند و هر چه اين صفات برتر باشند، ماندگاري او بيشتر است . اعتقاد به معاد سير اخلاقي را بيكرانه ميسازد; با اين باور، سفر آسماني و معراج اخلاقي انسان نقطه پايان ندارد; نه عطش كمالجويي وي پايان ميپذيرد و نه لذت تكامل اخلاقي به نقطهاي ختم ميشود . معاد به باور مسلمان، منزلي است كه با ملاحظه آن، بسياري از كارها را خودبهخود ترك ميكند يا انجام ميدهد . مهمترين ضامن عمل به دستورات اخلاقي، همين باور است . اعتقاد به معاد، منشا همه آزاديهاي واقعي است; به انسان آزادي معنوي ميبخشد، او را از اسارت و بندگي هواي نفس ميرهاند و راه را براي تخلق به اخلاق جاودانه و زندگي هميشگي فراهم ميكند . د) كرامت انساني
چهارمين و آخرين مبناي آزادي معنوي در اسلام، كرامت انسان است . تكريم انسان مبناي آراسته شدن به خلق و خوي انساني و برخورداري از ويژگيهاي خاص انسان با توجه به تعقل، تفكر، اراده و اختيار اوست . در فرهنگ اسلامي، انسان خليفه خدا بر روي زمين، (33) حامل امانت الهي (34) و داراي بالاترين ظرفيت علمي ممكن، (35) فطرتي خدا آشنا، (36) كرامت و شرافت ذاتي (37) است كه نعمتهاي زمين براي او آفريده شده است (38) و او براي پرستش خداوند . (39) كرامت در سرشت انسان است، چنان كه خداي متعال ميفرمايد: «و لقد كرمنا بني آدم» (40) ; اين كرامت، معلول مبارزهاي مثبت و معقول با غرايز و هواهاي نفساني است; زيرا از نظر قرآن همه كمالات بالقوه در انسان وجود دارد و او بايد آنها را به فعليتبرساند . انسان با داشتن عقل و اراده ميتواند سازنده و معمار خود باشد . از اين رو، به حكم عقل، خلقيات او بايد الهام گرفته از انديشه متعالي و در مسير رشد فكري و پرورش ابعاد مختلف او باشد و به انتخابگري و بركشيدن بعد ملكوتي وي كمك كند . بدينسان انتخاب هرگونه عملي كه به اسارت عقل و اراده انسان بينجامد، بر ضد كرامت و مسير رشد اوست . اين كه قرآن از برگزيدن انسان سخن ميگويد، براي آن است كه خود را بشناسد و با خودشناسي احساس شرافت، كرامت و تعالي نمايد و خويشتن را از تن دادن به پستيها برتر شمارد; آنگاه است كه مقدسات اخلاقي و اجتماعي برايش معني و ارزش پيدا ميكند و تمام ابعاد جسمي، روحي، مادي، معنوي، فكري، عاطفي، فردي و اجتماعي خود را پرورش ميدهد . اكنون با توجه به اين مباني است كه انسان در جهت تهذيب نفس، قرب به خدا، حركتبه سمت جاودانه شدن، كرامت و عزت نفس تلاش ميكند . اما عملكرد انسان غربي از جهانبيني وي جدا نيست و داراي اصولي است كه اساس جهتگيريهاي سياسي، فلسفي، علمي و اخلاقي او را تشكيل ميدهد . آزادي در رفتار و اخلاق انسان غربي از اين مباني سرچشمه گرفته و از اين رو به اباحهگري رفتاري انجاميده و جايي براي دين و دستورات آن نميگذارد . بيشك نوع نگرش آدمي به جهان هستي در تعريف آزادي و برداشتي كه از آن دارد، مؤثر است . انديشمندي كه آرا و تفكراتش بر يك جهانبيني الهي - ديني استوار است، آزادي را به گونهاي همنوا و هماهنگ با جهانبيني خود و مغاير با جهانبيني مادي تفسير ميكند . شگفت نيست كه گروهي از اگزيستانسياليستهاي ملحد، بندگي خداوند و سرنهادن به اوامر و نواهي او را به معناي سلب آزادي بشر ميانگارند; چه اين كه خداوند در جهانبيني اينان جايگاه و مفهومي ندارد . مكاتب اومانيستي كه اصالت را به انسان داده و انسان محوري را جايگزين خدا محوري كردهاند، چگونه ميتوانند دينگرايي و بندگي خدا را عين آزادي بدانند؟ (41) مهمترين اصل، انسان محوري ( Humanism ) است . پس از رنسانس آنچه در غرب مطرح گرديد، بيرون راندن دين از صحنه اجتماع، و اعتقاد به اصالت انسان بود . از قرن پانزدهم ميلادي كه اين انقلاب در افكار و اذهان پديد آمد، مركز ثقل انديشه غربي از آسمان به زمين منتقل شد و زادگاه اين انقلاب روم بود . مطابق اين نظر، انسان، مدار و محور همه چيز گرديد و تمام برنامهها و شرايع بايد به نفع او ختم شود وگرنه فاقد اعتبار است . اعتقاد به اصالت انسان، گسستي جدي در سنت مسيحي ايجاد كرد (42) و نتيجه آن باليدن انسان به خود و مقدم داشتن فهم و شناختخود بر فهمهاي ديني گرديد . همين امر موجب تفسير به راي كردن متون ديني و در گام بعدي ادعاي استقلال در وضع قانون و تكليف و بينيازي از شريعت الهي شد . دستاورد نهايي چنين ديدگاهي، نفي روح ديني و وجود خدا و ماوراء الطبيعة بود . نيچه معتقد است كه خدا بويژه خداي مسيحيت، شور، شوق و نشاط را در انسان ميميراند; به عقيده او تصور خدا، دشمن زندگي است . بنا به گفته كاپلستون وي معتقد است: «نيرومندي و آزادي عقلي و استقلال انسان و دلبستگي به آينده او، خدا ناباوري ميطلبد . ايمان نشانه ناتواني، ترس، تباهي و نگره نفي كننده زندگي است .» (43) همچنين از نظر ژان پل سارتر، انسان آزاد است و اين آزادي او با فرض وجود خدا و اطاعت او سازگار نيست، چنان كه موريس كريستين در كتاب ژان پل سارتر آورده است: «قول به آزادي انسان مستلزم اين است كه افراد بشر ملعبه خدايان يا هر قوه ديگري مساوي خود نيستند، بلكه آزادي مطلق دارند و رها و مستقل و غيرمتعلق و غير مرتبطند .» (44) در انسانشناسي غربي، جوهره و ماهيت انسان، استعدادها و غرايز دنيوي اوست . اين ماهيت، خواستههاي بسياري را در پي ميآورد كه نه تنها طرد برخي از آنها ضرورت ندارد و نبايد از آن پرهيز كرد، بلكه پذيرفتن هر ميل در جاي خود و ارضاي آن قابل بررسي است . حتي عقلانيت و تجربه دو ابزار، براي رسيدن به خواستهها و اميال به شمار ميروند; نتيجه اين روند، آزادي مطلق و غريزه محوري است . بر اساس تعريف الحادي، آزادي حق انسان ميباشد و آدمي در نوع پوشاك، خوراك، مسكن، عقيده، رفتار و همه جنبههاي زندگي آزاد است . اعتقاد به اومانيسم و قرار دادن انسان به جاي خدا، مساوي با آزادي مطلق، طرد قدرتي مافوق و نيز مساوي با نفي قوانين مقدس و الزام آور است . تنها مانع، عدم مزاحمتبا حقوق ديگران است; از اين رو، در برخي قوانين غربي آمده است كه فقط مزاحم حقوق ديگران مباش، سپس هر چه ميخواهي بكن . اما آيا اين توجيه، مشكل آزادي رفتار بيحد و مرز را حل ميكند؟ اين سخن به كلي فاقد روح انساني و امر كردن به تناقضي آشكار ميباشد; زيرا مانند اين است كه گفته شود آتش باش، ولي مسوزان; طوفان باش، ولي تخريب نكن; چون وقتي خواهش آدمي رها شود، اولا، از كنترل خارج ميگردد . ثانيا، جلوگيري از خواهش را ضايع شدن حق خود تلقي ميكند . (45) كسي كه تنها به خود اصالت ميدهد و حاضر است درباره خود هر كاري، از ميگساري تا خودكشي را انجام دهد، نميتوان او را ملزم به پذيرش حق ديگران كرد; او خود را از هر قانوني رها ميداند و محال است كه براي انسانهاي ديگر حق حيات، كرامت و آزادي قائل شود . چنين فردي اصولا مفهوم حق، حكم، كرامت و آزادي را در نمييابد، چه رسد به اين كه آنها را مراعات كند . در حقيقت، اين اشخاص، تجسمي از تزاحم، تعدي، خيانت و جنايتبالقوهاي هستند كه كمترين انگيزه، براي به فعليت رسيدن پليديهاي آنان كفايت ميكند . (46) بدين ترتيب اومانيسم غربي پايه و اساس انسانشناسي غرب، آزادي رفتاري و اخلاقي او را تشكيل ميدهد . نسبي يا مطلق بودن اخلاق
با توجه به ويژگيهاي انسان از منظر دو مكتب، نسبي يا مطلق بودن اخلاق از نكات مهم و قابل بحث است . بر اساس مباني اسلام و نگرش اسلام به انسان، ارزشهاي نظام اخلاقي آن مطلق و ثابت هستند . مطلق بودن اين ارزشها، به اين معني است كه خواست افراد، گذشت زمان و تفاوت مكانها، آنها را دچار تغيير و تبديل نميكند . علت ثبات ارزشها و فضايل، انطباق آنها با فطرت ثابت و تغييرناپذير انسان است . ارزشهاي مطلق اخلاقي و فطري، اصولي هستند كه عمل به آن تحسين همه جوامع را بر ميانگيزد و همه اقوام (در همه زمانها و مكانها) درباره آنها يكسان داوري ميكنند; مثلا همه جهانيان در لزوم عمل به اصل امانتداري، صداقت و عدالت، اتفاق نظر دارند و فرد امين، راستگو و عادل را تحسين و فرد خائن، ظالم و دروغگو را تقبيح ميكنند، اين يكساني قضاوت، نهادينه و فطري بودن اين اصول را ميرساند . بدينسان آشكار ميشود كه اخلاق; زمان، مكان و مرز نميشناسد، از اين رو نسبي نيست و مسلمان و غيرمسلمان برايش تفاوتي ندارد . دگرگوني تمدنها و يا انتقال انسان از قارهاي به قاره ديگر در آن تاثير نميگذارد . اخلاق از بعد ملكوتي و برجسته انسان سرچشمه ميگيرد، به اين جهت هر گزارهاي كه بر آن عرضه ميكنيم در صورت احساس ملايمت، به تحسين و انجام آن فرمان داده و در صورت مغايرت، به تقبيح و جلوگيري از آن دستور ميدهد . سنجش زيبايي يا زشتي يك كار بر محور تمايلات شخصي يا اغراض نوعي نيست; چرا كه در اخلاق، شخص و نوع مطرح نيست تا خواست و اغراض او محور سنجش باشد، بلكه خود گزاره، جداي از فاعل مشخص، مطرح ميباشد . (47) برخي از دانشمندان غربي نيز اين نكته را باور دارند . (48) پيوند اخلاق با فطرت، عامل جاودانگي و ثبات آن بوده و از محدوده زمان، مكان و نژاد خاص بيرون است . امور فطري در نهاد انسان قرار دارند و خداوند عوامل نيل به كمال و آفات و موانع آن را به او الهام كرده است; «فالهمها فجورها و تقواها» . (49) هر نوع فكر و عملي كه ريشه فطري دارد، از قلمرو و سيطره عوامل سهگانه جغرافيايي، اقتصادي و سياسي بيرون است; يعني، ساخته و پرداخته اين عوامل نيست; اگر چه اين عوامل در رشد و شكوفايي يا پژمردگي و ركود آن تاثير بسزايي دارند . (50) از اين رو ميتوان گفت گزارهها و ارزشهاي اخلاقي پيوسته مطلق بوده و تا انسان بوده و هست، حاكميتخود را از دست نخواهد داد . هيچ اصل مهم اخلاقي نميتواند در زماني زيبا و زماني ديگر نازيبا باشد . برخي گفتهاند نميتوان يك طرح اخلاقي براي همه افراد بشر آن هم در همه زمانها ارائه داد; هر طرح و نظام اخلاقي از طرف هر مكتبي (اعم از اسلام و غير آن) عرضه شود بايد به منطقه و زمان خاص محدود شود و نسبتبه ديگر زمانها و مناطق حجيت ندارد; چرا كه بسياري از امور رفتاري و اخلاقي دگرگون ميشوند; چيزي كه در گذشته زشتبوده، امروزه ممكن است پسنديده شود، يا چيزي امروز ممكن است رواج داشته باشد، ولي در آينده ناپسند شمرده شود . (51) پاسخ اين است كه اين افراد ميان آداب و اخلاق فرقي نگذاشتهاند; آنچه متغير است آداب و رسوم است، نه اخلاق و ارزشهاي اخلاقي; مثلا احترام به ميهمان ريشه فطري دارد، ولي كيفيت احترام از بخش آداب و رسوم ميباشد و نبايد انتظار داشت همه افراد بشر در كيفيت احترام، عملكرد يكسان داشته باشند . بدينسان اخلاق، خصلتها و ملكاتي هستند كه در نهاد انسان ريشه دارند و در سايه رياضت و كوشش، رشد و نمو ميكنند و چنين اصولي نميتوانند نسبي باشند; به گونهاي كه انسان، نوعدوستي يا عدالت را در زماني زيبا و در زماني ديگر با فطرت خود ناهماهنگ احساس كند . آري! رسوم و عادات، اموري قراردادي هستند كه با اتفاق ملتي پديد ميآيند و پس از مدتي منسوخ ميگردند . (52) آزادي نيز از امور فطري و خدادادي است و سركوبي آن و حكم به مجبور بودن انسان نادرست است . اين غريزه بايد تا آنجا رها باشد، كه ديگر خصلتهاي مثبت را سركوب نكند . رشد ساير فضايل اخلاقي در پرتو آزادي معقول و بخردانه است; نميشود تنها همين خصلت را بيمهار رها كرد و در سايه آن هر عمل ضد اخلاقي را انجام داد . خود فطرت كه اصول و ارزشهاي اخلاقي را (از نظر زمان، مكان و نژاد) مطلق ميداند، حكم ميكند كه از نظر رفتار، انسان مقيد به رعايت ديگر امور فطري است و به بهانه آزادي نميتوان كارهاي ضدانساني را مرتكب شد و توجيه و تحسين نمود . (53) غرب و نسبي بودن اخلاق
مكاتب غربي، بر نسبي بودن اخلاق استوارند و در آنها، اصول تربيتي و اخلاق (مانند بسياري از چيزهاي ديگر) مفاهيمي مطلق نيستند، بلكه نسبتبه زمانها، مكانها و موقعيتها تغيير ميكنند . صواب و خطاي اخلاقي در جوامع گوناگون فرق ميكند و هيچ ملاك اخلاقي عام و مطلقي كه براي همه انسانها در همه زمانها الزامآور باشد، وجود ندارد . (54) نميشود گفت چيزي براي همه وقت و هر جا اخلاق خوب و براي هر جا و همه وقت اخلاق بد است . نسبيت گرايي اخلاقي مبتني بر مكتب سقراط است كه پايه اخلاق را عقل ميداند و ميگويد اخلاق خوب، كارهايي است كه عقل آن را زيبا ميداند و اخلاق بد، كارهايي است كه عقل آن را زشت ميشمارد . اگر معيار اخلاق، حسن و قبح عقلي باشد، با تغيير تشخيصها و افكار، بايد اخلاق هم تغيير كند . باور به نسبي بودن اخلاق، در واقع اخلاق را بياثر ميسازد; از اين رو به شدت مورد انكار انديشمندان اسلامي قرار گرفته است . (55) اعتقاد به نسبي بودن اخلاق باعث افول و نابودي فضايل اخلاقي در جوامع غربي شده است . راستگويي و نوعدوستي را تا آنجا كه به منافع قدرتهاي بزرگ آسيب نرساند مجاز ميشمارند، همچنان كه نتيجه آن، آزادي نامحدود و مطلق است . «در ليبراليسم غربي چون حقيقت و ارزشهاي اخلاقي نسبياست، لذا آزادي نامحدود است . چرا؟ چون شما كه به يك سلسله ارزشهاي اخلاقي معتقديد، حق نداريد كسي را كه به اين ارزشها تعرض ميكند ملامت كنيد، چون او ممكن استبه اين ارزشها معتقد نباشد . بنابراين، هيچ حدي براي آزادي وجود ندارد; يعني از لحاظ معنوي و اخلاقي هيچ حدي وجود ندارد، منطقا آزادي نامحدود است . چرا؟ چون حقيقت ثابتي وجود ندارد; چون به نظر آنها حقيقت و ارزشهاي اخلاقي نسبي است .» (56) از انديشه نسبيتگرايي ميتوان چونان عذري براي قصور و تقصير در وظيفه مبارزه با ظلم و منكرات استفاده كرد و بلكه بسياري از منكرات (مانند همجنسگرايي) را توجيه نمود . (57) افول دين و ناديده انگاشتن حقيقت هستي، سبب تمايل شديد به نسبيتگرايي شده است . به گفته داستايوفسكي اگر خدا نباشد، همه چيز مجاز است . (58) سرچشمه فرسايش اخلاق ديني و گرايش به آزادي مطلق در غرب نيز، نه در ماديت فلسفي، بلكه در ساختار جامعه مدرن ليبرال نهفته است . حذف حاكميتخدا و وابسته كردن اخلاق به عادات، اميال و فرهنگها، پيامدي جز تباهي و فرسودگي اخلاقي ندارد . نتيجه آزادي اخلاقي در اسلام
در اسلام اصولا آزادي اجتماعي بدون آزادي اخلاقي و معنوي ميسر نيست . آزادي اخلاقي، بريدن خاطر از وابستگي به ماسوي الله است; «چيزي كه تو در بندآني، بنده آني .» در واقع، آزادي منفي (آزادي از) گام نخستبراي رسيدن به آزادي مثبت (آزادي براي) ميباشد; يعني، با آزادي از قيود دنيوي، راه آزادي براي تهذيب نفس و تزكيه روح باز ميشود . انسان دو گونه غرايز دارد: شهوت، حرص و طمع; عقل، فطرت و وجدان اخلاقي . گاه انسان از درون بنده حرص، اسير شهوت و خشم است و گاه روحش آزاد است; يعني عقل و فطرت خود را از سيطره غرايز طاغي حفظ نموده است . آزاده واقعي كسي است كه خود را از قيد غرايز سركش رهانيده باشد . (59) بعضي گمان ميكنند چون بنده زرخريد نيستند، آزادند، اما در حقيقتبنده شكم، شهوت، مال و مقامند و هيچ تسلطي برخود ندارند و معبود خود را هواي خود ميدانند; «اتخذ الهه هواه» . (60) حضرت علي عليه السلام اين گونه بردگي را بدتر از بردگان و غلامان زرخريد ميداند: «عبد الشهوة اشد من عبدالرق .» (61) زيرا غلام زرخريد، جسمش برده اما روحش آزاد است، ولي بردگان هوي، از درون اسيرند; مانند پيكري بيروح . قرآن براي تحقق آزادي معنوي، اكيدا از پيروي هواي نفس نهي ميكند . (62) حضرت علي عليه السلام در فلسفه حرمت هواپرستي ميفرمايد: «فاما اتباع الهوي فيصد عن الحق .» (63) و نيز فرمود: «اگر هواي نفس را فرمانرواي خود سازيد، شما را كور و كر و پست ميكند .» (64) هواي نفس سيريناپذير است و اگر اندكي با او همراهي شود، انسان را به چندين مفسده ديگر گرفتار ميكند . (65) اسير نفس شدن در واقع اسير بدترين دشمن شدن است . نفس، سركش است و به بدي فرمان ميدهد; آزاد شدن از دام نفس، هم شدني است و هم دشوار; تنها نيرويي كه راه كنترل بر اين دشمن را ميآموزد، دين است . (66) دين با رياضت صحيح و تحت پرورش قراردادن نفس، غرايز را تعديل ميكند، از اين رو، مجاهده با نفس در دين، جهاد اكبر خوانده شده است . (67) شهوت و غضب كه ابزار خوبي براي روح انسانند، اگر تربيت نشوند و تحت كنترل عقل در نيايند، به دليل اشتهاي بيحد و حصري كه دارند، در اولين قدم، روح انسان را به بردگي خود درميآورند; هواي نفس، امير ميشود و عقل انسان، اسير ميگردد: «كم من عقل اسير تحت هوي امير .» (68) حضرت علي عليه السلام در كلمات قصار نهجالبلاغه فرمودهاند: «الدنيا دار ممر لامقر و الناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفسه فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها .» (69) يعني: دنيا دار مرور و گذشتن است نه خانه قرار، ثبات و ماندن; و در اين دنيا، مردم دو گروهند، گروهي جان خود را به هوا و هوس ميفروشند و خود را به هلاكت مياندازند و گروهي جان خود را از هوس خريده، حقيقتخويش را آزاد ميگردانند . انساني كه به خود رحم نكرد و در جبهه جهاد اكبر، حقيقتخود را به بردگي و بند شهوت و غضب درآورد، عقل و علمش، اسير و خادم هوسش ميگردند و اگر بخواهد مثلا شهري را ويران كند، همه رهآوردهاي علمي، دانش و تحصيلات او، دستبه دست هم ميدهند تا خواسته چنين شهوتي را برآورده سازند; ابزاري ميسازند تا او بتواند هر آنچه را كه ميخواهد به آتش كشد و هر آنكه در مقابلش ايستاد، نابود سازد . چنين شخص هواپرستي، اگر دين خدا و انبياي الهي را نيز مانع هوس خود ببيند، براي خاموش نمودن آن، با همان ابزار علم و عقل به جنگ پيامبر ميرود و سعي ميكند كه مذهب، دين، شريعت و منهاج آنان را نسخ و مسخ سازد . در اين جدال دروني هر كس بر نفس خود غالب آيد، رهايي يافته است . اگر انسان در مرحله اول نتواند خود را كنترل نمايد، تمايلات نفساني بر او مسلط شده و سرانجام نيروي مقاومت در برابر گناه را از دستخواهد داد . (70) حضرت علي عليه السلام ميفرمايد: پيش از آن كه تمايلات نفساني به تجري و تندروي عادت كند با آنها بجنگ; زيرا اگر تمايلات سركش در تجاوز و خودسري نيرومند شوند، فرمانرواي تو شده و تو را به هر سو كه بخواهند ميبرند و در نتيجه تاب مقاومت در برابر آنها را از دستخواهي داد . (71) آزادگان واقعي از آن جهتبا نفس به مبارزه برخاستهاند كه نيازها را تقليل داده و به همان نسبت، خود را از قيد و اسارت اشيا و اشخاص رها سازند . اين آزادگي و خلق و خوي، شورشي است عليه زبوني در برابر لذتها، طغياني است عليه عجز و ضعف در برابر لذتها و حاكميت ميلها، عصيان و سرپيچياي است عليه بندگي دنيا و نعمتهاي آن . اين آزادگي رهايي از درون و ميلها و وابستگيهاست . با به دست آمدن اين روحيه، انسان ميتواند با دنيا و دنياطلبان برخوردي آگاهانه داشته باشد و رهرو امامعلي عليه السلام باشد كه فرمودند: «ما لعلي ونعمة يفني و لذة لا تبقي .» (72) و از سوي ديگر كوچكترين بيعدالتي را تحمل نميكرد . اساس انديشه ليبراليسم غربي از نظر اخلاقي، لذتطلبي است . هر چيزي كه براي فرد انساني ايجاد لذت كند اخلاقي و عملي كه موجب رنج گردد خلاف اخلاق است . تفكر اخلاقي ليبراليسم را جان لاك پيريزي و بنتام تكميل كرد . جان لاك ميگويد: «سعادت به معناي تام كلمه عبارت است از حداكثر لذتي كه حصولش از ما ساخته باشد .» (73) نظر بنتام نيز مشابه جان لاك است . وي در تعريف اخلاق ميگويد: عملي نيكوست كه متضمن نفع و لذت بيشتر باشد . (74) از نظر آنها اخلاقي بودن پس از عمل مشخص ميشود; از اين رو ملاك معقولي براي دست زدن به كاري يا ترك آن وجود ندارد . و به تعبيري، آزادي از ديدگاه ليبراليسم غربي، به معناي آزادي انسان از قوانين الهي و اسارت او در قيد و بندهاي مادي است . با اين وصف ليبراليسم غربي در حقيقت منادي گريز انسان از فطرت الهي به سوي خصلتهاي حيواني است . در اگزيستانسياليسم (اصالت وجود) نيز بيش از هر چيز بر جنبه و ارزشهاي فردي توجه شده و در راس همه، آزادي، اراده و خواست فرد مورد نظر است و هر نوع قيدي ولو تقيد به مدار و راه خاص را بر ضد انسانيت انسان ميداند و تنها بر آزادي، بيقيدي، تمرد و عصيان تكيه ميكند . لازمه اين سخن، هرج و مرج اخلاقي، بيتعهدي و نفي هر گونه مسؤوليت است . (75) به گفته اين مكتب، انسان كامل، انساني است كه از جبر آزاد باشد و هر چه آزادتر باشد، كاملتر است . حتي معتقدند بندگي خدا، انسانيت را نقض ميكند; زيرا اين بندگي، آزادي انسان را سلب ميكند، پس كمال انسان در آزادي مطلق حتي آزادي از قيد مذهب است . (76) اين آزادي ديگر هيچ مرزي را نميشناسد و رعايت هيچ اصل اخلاقي را لازم نميشمارد . اشتباه بزرگان اين مكتب در اين است كه خدا را با اشياي ديگر مقايسه نموده و گمان بردهاند، توجه انسان به خدا، او را از حركتباز ميدارد، در حالي كه ميان تعلق و وابستگي به خدا و بندگي او، با هر گونه خواستن، عشق، بندگي و تسليم غير خدا بودن، تفاوت از زمين تا آسمان است . بندگي خدا عين آزادي است; زيرا او كمال هر موجود است; به علاوه، آزادي مقدمه كمال است نه خود كمال، (77) به اين دليل ارزشي فوق همه ارزشها نخواهد بود . 1) محقق و نويسنده . 2) مرتضي مطهري، گفتارهاي معنوي، صص 17 - 10 . 3) محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج 47، ص 214 . 4) همان، ج 64، ص 72 . 5) نهجالبلاغه، نامه 31 . 6) محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 74، ص 237، حديث 2 . 7) همان، ج 2، ص 53 . 8) مدثر/38 . 9) محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 56، ص 220، ح 85 (خطبه شعبانيه) . 10) بلد/13 . 11) شمس/10 . 12) محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 2، ص 56، ح 36 . 13) يس/70 - 69 . 14) فاطر/22 . 15) نمل/81 - 80 . 16) بقره/130 . 17) اسراء/1 . 18) كهف/1 . 19) نجم/10 . 20) كهف/65 . 21) نهجالبلاغه، خطبه 193 . 22) همان، نامه 31 . 23) محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 71، ص 402 . 24) انعام/79 . 25) انعام/162 . 26) مرتضي مطهري، فلسفه اخلاق، ص 279 . 27) همان، ص 286 . 28) بقره/138 . 29) رضا حقپناه، آزادي اخلاقي، انديشه حوزه، ش 5 . 30) انبيا/73; شمس/8 . 31) جمعه/2 . 32) شيخ عباس قمي، سفينة البحار، ج 1، ص 410 . 33) بقره/30 . 34) احزاب/72 . 35) بقره/33 - 31 . 36) اعراف/172 . 37) اسراء/7 . 38) بقره/24 . 39) ذاريات/56 . 40) اسراء/70 . 41) ر . ك .: ژان پل سارتر، اگزيستانسياليسم و اصالتبشر، ترجمه مصطفي رحيمي، نيلوفر، 1380; ژان پل سارتر، اگزيستانسياليسم يا مكتب انسانيت، ترجمه جواهري، انتشارات فرخي . 42) ايان باربور، علم و دين، ص 78 . 43) ر . ك .: كاپلستون، تاريخ فلسفه از فيشر تا نيچه، ج 7 . 44) موريس كريستين، ژان پل سارتر، ترجمه منوچهر بزرگمهر، ص 66 . 45) محمد تقي جعفري، كيهان انديشه، ش 81، ص 71 . 46) همان، ص 389 . 47) مرتضي مطهري، اسلام و مقتضيات زمان، ج 2، ص 231 . 48) محمدعلي فروغي، سير حكمت در اروپا، ج 3، صص 285 - 278 . 49) شمس/8 . 50) جعفر سبحاني، مجله كلام اسلامي، ش 30، ص 11 . 51) ويل دورانت، لذات فلسفه، صص 90 - 86 . 52) مرتضي مطهري، اسلام و مقتضيات زمان، پيشين، ص 248 . 53) رضا حق پناه، پيشين . 54) ويليام كي فرانكنا، فلسفه اخلاق، ترجمه هادي صادقي، ص 227 . 55) سيد محمدحسين طباطبايي، الميزان، ج 1، ص 379; مرتضي مطهري، اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 389 و ج 2، ص 231 . 56) مقام معظم رهبري، 12/6/82 . 57) رهبر معظم انقلاب، 12/6/77 . 58) نقد و نظر، سال چهارم، ش 2 - 1، ص 341 . 59) مرتضي مطهري، حكمتها و اندرزها، ص 29 . 60) جاثيه/23 . 61) عبدالواحد التميمي الآمدي، غررالحكم، ص 498 . 62) قصص/50 . 63) نهجالبلاغه، ترجمه فيض الاسلام، ص 119 . 64) عبدالواحد التميمي الآمدي، پيشين، ص 292 . 65) امام خميني، چهل حديث، ص 147، شرح حديث دهم . 66) مرتضي مطهري، حكمتها و اندرزها، ص 38 . 67) محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 67، ص 65 . 68) نهجالبلاغه، حكمت 211 . 69) همان، حكمت 133 . 70) رضا حقپناه، پيشين . 71) فهرست غرر الحكم، ص 187 . 72) نهجالبلاغه، خطبه 222 . 73) برتراند راسل، تاريخ فلسفه، ج 3، ص 216 . 74) همان، ص 491 . 75) مرتضي مطهري، سيري در نهجالبلاغه، ص 184 . 76) مرتضي مطهري، انسان كامل، صص 327 - 326 . 77) همان .