آلوين پلنتينگا [(1932]Alvin Plantinga ( يكي از متفكران معاصر مغرب زمين است كه در حوزه دين پژوهي بيش از ده كتاب و يكصد مقاله از او منتشر شده است. او در پي آن است كه باورهاي ديني را در قالب منطق و فلسفه تحليلي عرضه كند. هم چنين او يكي از بنيان گذاران نوع خاصي از معرفتشناسي ديني يعني «معرفتشناسي اصلاح شده»(ReformedEpistemology) است. فيلسوفان قائل به معرفتشناسي اصلاح شده در پي آنند كه نشان دهندكه تجربههاي ديني، بنياني استوار براي باورهاي ديني فراهم ميآورند و آنها را معقول و موجه ميسازند. آنان معتقدند كه حتي اگر ما هيچ دليل منطقي و مستدل بر اعتقادات ديني نداشته باشيم باز آنها معقول و موجه هستند براي مثال اومعتقد است كه «خدا و جود دارد» يكي از اعتقادات پايه است. اگر اين اعتقاد، واقعاً پايه باشد، كه به نظر او چنين است، در آنصورت لازم نيست كه دين داران براي موجه كردن اعتقادشان به وجود خداوند، برهاني اقامه كنند. اين رأي پلنتنينگا، بحثها و پرسشهاي فراواني را بر انگيخته است. ايشان به دعوت دانشگاه قم و مركز گفت و گوي اديان، سفري به ايران داشتند، مجله قبسات فرصت را غنيمت شمرده در اين زمينه مصاحبهاي با ايشان ترتيب داده شده است، كه از نظر محققان و دانشپژوهان ميگذرد.
واژگان كليدي:
پلنتينگا، باورهاي پايه، اعتقاد به خدا، معرفتشناسي اصلاح شده. س: شما اعتقاد به خدا را اعتقاد پايه ميدانيد؟ لطفاً جنبههاي معرفت شناختي اين مطلب را توضيح دهيد. ج: بسياري از مردم معتقدند كه اعتقاد به خدا فقط در صورتي بجا است كه بر استدلال يا شواهد و قراين مبتني باشد؛ مانند برهان جهان شناختي يا غايت شناختي كه بعضي از آنها در فلسفة اسلامي و نزد فيلسوفاني همچون ابنسينا و فارابي نيز مطرح بودهاند. اين گروه را «قرينهگرا» مينامند. اينها معتقدند كه براي اعتقاد به خدا بايد قرينه داشته باشيد، وگرنه عقلگريز(irrational) هستيد. قرينه گرايي در فلسفة غرب پس از نهضت اصلاح ديني (reformation) مطرح شد. در اين زمان در ميان كاتوليكها شكافي ايجاد شد و عدهاي همچون لوتر و كالوين كه معتقد بودند كليسا دچار فساد شده است، از آن جدا شدند و «پروتستانتيزم» پديد آمد. به دنبال نهضت اصلاح دين، عقايد متعدد جديدي دربارة خدا، انسان، تعميد رستگاري و غيره مطرح شد. در قرن 17 دكارت و لاك كه ميديدند عقايد جديد و گوناگوني دربارة اين مسائل وجود دارد، به اين فكر افتادند كه روش را مشخص كنند تا بر اساس آن بتوان باورهاي درست را تشخيص داد. آنها به اين نتيجه رسيدند كه فقط باوري را بايد درست دانست كه براي آن قرينه داشته باشيم و قرينه عبارت است از قضايايي كه بديهي باشند؛ مانند: 3 = 1 + 2 يا قضاياي مربوط به حيات رواني(mental life) خودتان؛ مانند: بهنظر ميرسد كه جلو صورت من، دستم قرار دارد. (دقت كنيد. نميگوييم دستم جلو صورتم هست؛ بلكه ميگوييم بهنظر ميرسد.) حال، اگر اين قرينهگرايي را بر اعتقاد به خدا تطبيق كنيم، معنايش اين ميشود كه اعتقاد به خدا، عقلاني يا معقول نيست، مگر اين كه بر بديهيات يا امور رواني مبتني باشد. اين، قرينهگرايي است. پايه و اساس دانستن اعتقاد به خدا، يعني نفي و انكار اين قرينهگرايي. به عبارت ديگر، اعتقاد به خدا ميتواند به طور كامل عقلاني و بجا باشد؛ حتي اگر هيچ برهاني براي آن نداشته باشيد. نوجوان پانزده ساله ميتواند به خدا اعتقاد داشته و اين اعتقاد هم عقلاني باشد؛ اگر چه برهان جهان شناختي يا غايت شناختي يا امثال آن را هم در اختيار نداشته باشد. متدينان بالغ هم ميتوانند بدون برهان، اعتقاد بجا و عقلاني به خدا داشته باشند؛ براي مثال، من براهين اثبات وجود خدا را به نسبت قوي ميدانم و براي آنها ارزش قائلم؛ ولي اعتقاد من به خدا، از اين براهين قويتر است. اعتقاد من به خدا مانند اعتقاد من به وجود انسانهاي ديگر يا اذهان ديگر است. بهنظر دكارت و لاك، اعتقاد به وجود اذهان ديگر، به قرينه نياز دارد. براي اعتقاد به اين كه موجودات ديگري هست كه فكر ميكنند، احساس لذت و درد دارند، فقط يك برهان است كه برهان تمثيلي(analogical) خوانده ميشود. اين برهان، خيلي قوي نيست. اعتقاد ما به وجود اذهان ديگر، بسيار قويتر از حاصل اين برهان است. يا براي مثال، راسل زماني اين مطلب را مطرح كرد كه با استدلال فقط ميتوان اثبات كرد جهان از 5 دقيقه پيش موجود است. با هيچ برهان مبتني بر بديهيات يا امور مربوط به حيات رواني نميتوان اثبات كرد كه عمر جهان بيش از 5 دقيقه است. من گمان ميكنم كه اين سخن راسل درست است؛ ولي چنين معنا نميدهد كه غير عاقلانه يا احمقانه است اگر اعتقاد داشته باشيم ايران كشوري ديرينه است و نه 5 دقيقه، بلكه بسيار بيش از 5 قرن سابقه داشته است. س: منظور شما از اعتقادهاي واقعاً پايه(properly basic) چيست؟ ج: پايه بودن اعتقاد يعني اين كه بدون ابتنا بر قضاياي ديگر پذيرفته شده باشد. واقعاً پايه يعني افزون بر اين كه بر قضاياي ديگر مبتني نباشد، غير عقلاني نيز نباشد. س: آيا اين، نوعي بنيانگرايي(foudationalism) است؟ آيا شما از بنيانگرايي دفاع ميكنيد؟ ج: بلي، بهنظر من، بنيانگرايي اجتنابناپذير است؛ زيرا اگر هر گزارهاي بر گزارههاي ديگر مبتني باشد و در نهايت به جايي ختم نشود كه مبني و پايه باشد، تسلسل ميشود. س: آيا بنيانگرايي شما خطاپذير(fallibilist) است؟ ج: بلي، زيرا امكان خطا وجود دارد؛ حتي دربارة آن چه كه بهنحو پايه اعتقاد داريد. تا آن جا كه من ميفهمم، حتي دربارة باورهاي پايه مانند اعتقاد به خدا نيز ما فراتر از شك نيستيم و تضميني(guarantee) وجود ندارد. س: آيا ممكن است اعتقاد به خدا، هم پايه باشد و هم در عين حال بتوان آن را با استدلال مانند برهان جهان شناختي يا وجود شناختي يا غايت شناختي اثبات كرد؟ ج: پايه بودن اعتقاد به خدا، يعني شما ميتوانيد به نحو عاقلانهاي آن را باور داشته باشيد؛ اگر چه برهان و استدلالي براي آن نداشته باشيد. اين منحني بدين معنا نيست كه استدلال، كارگر نيست. ممكن است استدلالها كارگر و مؤثر باشند. ممكن است براهين، خيلي هم قوي باشند؛ پس مقصود اين نيست كه نميتوان وجود خدا را اثبات كرد؛ بلكه ما ميگوييم نيازي به استدلال و برهان نيست. من شخصاً معتقدم كه براهين اقامه شده براي اثبات وجود خدا، داراي ارزش و قوت هستند؛ ولي بر خلاف براهين رياضي به حد برهان و اثبات الزامآور نميرسند. س: ما با الهام از قرآن، اعتقاد به خدا را فطري ميدانيم؛ البته نه فطري به معنايي كه دكارت قائل بود. بهنظر ميرسد كه اين فطري بودن با پايه بودن، آن گونه كه شما قائل هستيد، تفاوت دارد. شما در پاسخ به اشخاصي كه به خدا اعتقاد ندارند و صرفاً ميگويند: ما چنين اعتقاد پايهاي نداريم، چه ميگوييد؟ ج: من گمان ميكنم كساني كه به خدا اعتقاد ندارند، برايشان فرقي نميكند كه ما اعتقاد به خدا را پايه يا مبتني بر استدلال بدانيم. در هر صورت، آنها اعتقاد به خدا را نميپذيرند. همان طور كه گفتم، ما ميتوانيم استدلالهاي خوبي ارائه دهيم؛ ولي چون به حد برهان و اثبات الزامآور نميرسد، غير مؤمني كه بر عدم ايمان به خدا مصمم باشد، باز هم ميتواند در مقدمات استدلال يا در برخي مراحل استدلال خدشه كند يا اصلاً بگويد براي من، اين استدلالها مهم نيست. من از اين استدلالها خوشم نميآيد؛ بنابراين من گمان ميكنم، در اين مسأله، فرقي ميان اين كه اعتقاد به خدا را پايه يا مبتني بر استدلال بدانيم، وجود ندارد. افزون بر اين، همان طور كه پيشتر گفتم، به هر حال برهاني وجود ندارد. اگر برهان قطعي وجود ميداشت، ميشد آن را براي غير مؤمنان بهكار برد و اشكالي هم نداشت؛ چون من گفتم: ما نيازي به برهان نداريم نه اين كه نبايد برهان داشته باشيم. س: ما مسلمانها معتقديم كه اعتقاد به خدا فطري است و در چگونگي آفرينش ما انسانها، معرفت و گرايش به خدا تعبيه شده است. لازمة اين سخن نيز اين است كه افراد خوب، به خدا اعتقاد مييابند. به نظر شما، چگونه ميتوان ميان اين سخن و باورهاي پايه مقايسه كرد؟ ج: نظرية من با آن چه شما مطرح كرديد، بهطور كامل سازگار است. من ميگويم شما به نحو كاملاً عقلاني ميتوانيد بدون برهان و استدلال به خدا اعتقاد داشته باشيد؛ همان طور كه ميتوانيد به نحو كاملاً عقلاني وجود انسانهاي ديگر يا به نحو كاملاً عقلاني وجود ميز و صندلي در مقابل خود را باور داشته باشيد بدون اين كه برهان و استدلال قاطعي براي آن در اختيارتان باشد. دليل آن نيز اين است كه خداوند ما را مطابق با صورتimage) ) خود آفريده است. ما نيز همچون خدا ميتوانيم معرفت داشته باشيم. اگر قواي ادراكي ما درست كار كنند، يعني بهگونهاي كه خدا طراحي كرده است، ميتوانيم باورهاي عقلانيrational) )، معقولreasonable) )، و تضمين شده (warranted) داشته باشيم. اعتقاد به خدا نيز فطري است؛ يعني خدا ما را به گونهاي آفريده كه ميل و گرايش فطري به اين داريم دست او را در جهان اطراف خود ببينيم؛ حضور او را احساس كنيم و بدانيم كه او هست؛ به همين دليل وقتي ما بدون استفاده از برهان و استدلال، به خدا ايمان ميآوريم، باز هم عقلاني است. من گمان ميكنم كه افراد ملحد(atheist) نيز كساني مانند برتراند راسل يا برخي فيلسوفان ديگر وجود دارند كه معتقدند دليلي براي اعتقاد به خدا ندارند؛ بدين سبب به خدا ايمان نميآورند؛ البته من معتقدم كه اينها دچار اشتباه بزرگي شدهاند؛ ولي به هر حال، اينها وجود دارند و وقتي ميگويند: ما به خدا اعتقاد نداريم، بايد بپذيريم كه اعتقاد ندارند. س: نظر شما دربارة واقع گرايي انتقادي(critical realism) كه برخي متكلمان و فيلسوفان در مسيحيت مطرح كردهاند، چيست؟ ج: من نميدانم واقع گرايي انتقادي چيست. س: مقصود رأي كساني همچون باربور و پيكاك است. ج: من با پيكاك، هم عقيده نيستم. به نظر من او خيلي در الاهيات، ليبرال است. او گمان ميكند كه در حقيقت، علم به ما چگونگي وجود چيزها را بيان ميكند و دين هميشه بايد خود را با علم هماهنگ كند و پذيراي آن باشد. اگر علم امروز چيزي بگويد، شما بايد به آن اعتقاد داشته باشيد و اگر فردا چيز ديگري گفت، بايد آن را باور كنيد. اگر در روز سوم همان چيز اولي را گفت، بايد به آن اعتقاد داشته باشيد. دين هيچ قوت معرفت شناختي ندارد. اين عقيده پيكاك است و من به هيچ وجه با او موافق نيستم. س: نظر شما دربارة رابطة علم و دين چيست؟ آيا شما دين را معرفتي دربارة جهان ميدانيد كه ميتواند با علم هماهنگ باشد؟ ج: آيا شما در سخنراني ديروز حاضر بوديد؟ آن سخنراني دربارة همين موضوع بود. آن سخنراني ضبط شده است و احتمالاً ميتوانيم از اين پرسش بگذريم. س: آيا ميان باور پايه دانستن عقيده به خدا و اثبات وجود خدا از راه تجربههاي ديني(religious exrerience) تفاوتي وجود دارد؟ ج: من گمان ميكنم تفاوت ظريف، ولي بزرگي وجود دارد. هنگامي كه از راه تجربة ديني، وجود خدا اثبات ميشود، شما استدلال ميكنيد و ميگوييد: من به وجود خدا اعتقاد دارم؛ زيرا ... ؛ پس در اين جا، نوعي استدلال وجود دارد كه براي مثال مردم چنين تجربههايي از وجود خدا دارند و بهترين تبيين اين تجربهها آن است كه خدا را موجود بدانيم؛ اما نظرية من كه اعتقاد به خدا را پايه ميداند، چنين معنا ميدهد كه به چنين استدلالهايي نياز نيست. س: من تصور ميكنم كه نظريه شما با استدلال از راه تجربة دين تفاوت نميكند؛ زيرا ما دو نوع تجربه داريم: تجربة بيروني و تجربة دروني. اگر ما تجربة دروني را در نظر بگيريم و بگوييم كه من خدا را نه با چشم، بلكه با قلب و دل تجربه ميكنم و ميبينم، در اين صورت، اعتقاد به خدا بر تجربة ديني مبتني ميشود. ج: من نيز معتقدم كه خدا را ميتوان با دل ديد؛ ولي در عين حال باور پايه دانستن عقيده به خدا با استدلال از راه تجربه ديني تفاوت ميكند. ممكن است شما بگوييد: من درون خود، خدا را احساس ميكنم و بهترين تبيين آن اين است كه خدا وجود دارد. اين يك نوع استدلال است؛ اما آن چه من ميگويم، اين است كه اعتقاد به خدا ميتواند بي واسطه(immediate) و مستقيم باشد؛ مثل اين كه خدا را باور دارم به سبب اين كه او را ميبينم و احساس ميكنم، نه اين كه ديدن و احساس را مقدمة استدلال قرار دهيم. س: اگر ما اعتقاد به خدا را پايه و اساس بدانيم، كدام صفت يا صفات خدا را ميتوان از اين راه به دست آورد. پيروان اديان مختلف ممكن است صفات گوناگوني را اعتقاد داشته باشند؛ براي مثال، مسلمانها خدا را يكي ميدانند؛ ولي مسيحيان به تثليث قائل هستند. كدام يك را بايد پذيرفت؟ آيا اين مسأله به بحث كثرتگرايي(pluralism) دين ملحق ميشود؟ البته ما ميدانيم كه شما كثرتگرايي را نميپذيريد و حصرگرا (exclusivist) هستيد. ج: بله، من كثرتگرايي را نميپذيرم و معتقدم كه يك دين حقيقي و درست(one Religion as right) وجود دارد. من گمان ميكنم تا آن جا كه به باور پايه و اساسي داشتن به خدا مربوط ميشود، ميان اديان توحيدي يا ابراهيمي يعني اسلام، مسيحيت و يهوديت تفاوتي وجود ندارد. اختلافات، به باورهاي بعدي مربوط هستند كه بهگونهاي ديگر تحصيل ميشوند. ما باورهاي بعدي را از طريق وحي و كشف(revelation) به دست ميآوريم؛ به طور مثال اگر مسيحيان به تثليث قائل هستند و علت اين كه خدا ساختار سهگانهاي دارد، اين است كه خدا خود را اين گونه به ما نشان داده و در كتاب مقدس چنين آمده است. مسلمانها نيز عقيدة ديگري، بر اساس وحي به پيامبران دارند؛ آن گونه كه آنها معتقدند؛ بنابراين، من معتقدم كه براي عقايد مسيحيت، دو منبع وجود دارد: يكي گرايش فطري براي اعتقاد به خدا و برخي از صفات او، و ديگري وحي و كشف اختلاف اديان توحيدي كه به دومي باز ميگردد. دربارة كثرتگرايي، بايد توجه داشت كه معاني گوناگوني دارد. كثرتگرايي ممكن است به اين معنا باشد كه عملاً در خارج، اديان مختلفي وجود دارند. اين نوع كثرتگرايي درست است. كثرتگرايي ميتواند به اين معنا باشد كه پيروان اديان گوناگون مانند مسلمانان، مسيحيان، هندوها و غيره بايد به يكديگر احترام بگذارند و در پي اشتراكات باشند و دربارة مسائل اختلافي جنگ و ستيز نكنند. من كثرت گرايي به اين معنا را نيز قبول دارم؛ اما گاهي منظور از كثرت گرايي اين است كه تمام اديان به طور يكسان صحيح باشند. به نظر من اين نوع كثرت گرايي خطا است. ما نميتوانيم همة اديان را به طور يكساني صحيح و حقيقي(equally true) بدانيم؛ زيرا اديان با يكديگر ناسازگاريهايي دارند. اگر ديني به گزارةp) )، و دين ديگر به نفي آن(Np) قائل است نميتوان هر دو را درست دانست. اين يك مطلب سادة منطقي است. كثرت گرايي را ميتوان به اين معنا نيز گرفت كه خطا يا گزاف يا غير عقلاني خواهد بود اگر يك دين را بپذيريم و به آن ايمان بياوريم با اين كه ميدانيم اديان ديگري نيز وجود دارند. من اين كثرتگرايي را نيز نميپذيرم و گمان ميكنم كاملاً عقلاني است كه مسلمانها اسلام، و مسيحيان، مسيحيت را باور داشته باشند. لازم نيست كه همه يك دين را بپذيرند. اگر قرار بود همه يك چيز را بپذيرند، بايد مشتركات ميان اديان را بپذيرند كه در اين صورت، خيلي محدود ميشد؛ به طور مثال، برخي متكلمان مسيحي ليبرال، اصلاً وجود شخص در جايگاه خدا را نميپذيرند و خدا را فقط به صورت ايده(idea) ميپذيرند و ميگويند: اين ايده خوب است؛ چون براي زندگي اجتماعي ما فايده دارد. اگر بگوييم كه بايد همه، آن چيزي را اعتقاد داشته باشند كه مشترك است، همة ما بايد اين عقيدة ليبرالها را بپذيريم؛ زيرا اين قدر مشترك است. به عبارت ديگر، اگر مشتركات را فقط بپذيريم، آنها كه عقيدة حداقلي دارند، هميشه پيروز ميشوند؛ پس، كثرتگرايي، مطابق برخي معاني، درست، و مطابق برخي معاني، خطا است. س: دربارة رستگاري چطور؟ ج: بله، اين نيز نوع ديگري از كثرتگرايي است. ما ممكن است بگوييم كه مسيحيت يگانه دين حقيقي و درست نيست؛ ولي در عين حال بگوييم كه مسيح، ماية نجات و رستگاري پيروان برخي اديان ديگر نيز ميشود. در كتاب مقدس در كتاب عبريان(Hebrews) از پدران و قهرمانان ايمان همچون ابراهيم، نوح و يعقوب سخني به ميان آمده است كه آنها اين يا آن كار را كردند؛ زيرا ايمان داشتند؛ براي مثال، نوح، كشتي خود را ساخت با اين كه او را استهزا ميكردند. خوب مسلم است كه اين اشخاص مسيح را نميشناختند و بسيار پيش از او ميزيستند. اين، نوع ديگري از كثرتگرايي است كه من ميپذيرم. س: آيا هيچ ملاكي براي تعيين دين درست و حقيقي وجود دارد؟ ج: من گمان نميكنم هيچ ملاكي وجود داشته باشد كه بتواند همه را قانع كند؛ البته ميتوان گفت كه براي مثال،هر چه با متون مقدس مطابقت كند، درست است؛ اما ممكن است كسي كتاب مقدس را قبول نداشته باشد؛ حتي گاهي در تعيين معناي متن نيز ممكن است، احتمالات گوناگون وجود داشته باشد و بسيار دشوار باشد كه مقصود را فهميد؛ بدين سبب شايد نتوان همه را قانع كرد. وضعيت انساني ما به گونهاي است كه در معرض خطا هستيم. ما هميشه نميتوانيم علم داشته باشيم يا مطمئن باشيم كه درست ميفهميم. س: من گمان ميكنم كه پايه دانستن نظريه شما يعني اعتقاد به خدا به تناقض منتهي ميشود؛ زيرا شما خدا را سه ميدانيد و ما مسلمانها خدا را يكي ميدانيم؛ با اين حال، شما مسيحيت و اسلام هر دو را درست ميدانيد؟ ج: من معتقد نيستم كه همة اديان درست هستند. من مسيحيت را درست ميدانم؛ ولي اسلام را درست نميدانم؛ چون ميان مسيحيت و اسلام ناسازگاريهايي وجود دارد. آن چه شما ذكر كرديد، مطمئناً مهمترين اختلاف ميان اسلام و مسيحيت است. مطابق مسيحيت، عيسي، همين انساني كه به نظر مسلمانها پيامبر است، خودش الهي است و شخص سوم تثليث است. اين نكتهاي است كه مسلمانها و مسيحيان با يكديگر اختلاف نظر دارند؛ پس من گمان نميكنم كه همة اديان درست باشند يا اسلام درست باشد؛ اما در عين حال گمان ميكنم اين كه اسلام ميگويد: شخصي در جايگاه خداي خالق جهان وجود دارد كه خير محض است و ما بايد او را دوست بداريم و بندگي او را به جا آوريم، به طور كامل درست، و ميان مسيحيت و اسلام مشترك است. س: آيا اين كه اعتقاد به خدا را پايه ميدانيد، منظورتان خدا بدون صفات است يا با صفات؟ ج: منظور بدون صفات نيست؛ زيرا هيچ چيزي بدون صفات نميتواند وجود داشته باشد. اعتقاد پايه به خدا داشتن، يعني اعتقاد داشته باشيم شخصي قادر، عالم و خير محض وجود دارد كه جهان را آفريده است. اين چيزي است كه مسيحيان، مسلمانان، يهوديان و حتي هندوها نيز قبول دارند؛ پس من تثليث خدا را پايه نميدانم. تثليث از وحي فهميده ميشود، نه از اين ادراك فطري خدا كه شما دربارة آن صحبت ميكرديد. س: فرق ميان نظرية شما و ايمانگرايي (فيدئيسم) چيست؟ ج: ايمانگرايي آن طور كه من ميفهمم، دو نوع است: قوي و ضعيف. ايمان گرايي ضعيف، معتقد است: چيزهايي وجود دارد كه ما با عقل تنها نميتوانيم به آنها پي ببريم و بايد از راه ايمان به آنها برسيم. به نظر من اين درست است و تمام متفكران بزرگ مسيحي مانند اگوستين و توماس آن را قبول دارند. من گمان ميكنم متفكران مسلمان نيز بايد اين گونه باشند. ايمانگرايي قوي، يعني اين كه تعارض ميان عقل و ايمان وجود دارد. عقل و ايمان دو چيز مختلف ميگويند و شما بايد در اين تعارضها، جانب ايمان را بگيريد. به گمان من، چنين تعارضهايي وجود ندارد. اگر هم در ظاهر تعارضي وجود داشته باشد، اين طور نيست كه هميشه عقل را بايد كنار گذاشت. گاهي بايد آن چه را كه گمان ميكنيم از دين است، بازنگري كنيم. شايد واقعاً خدا چنين نگفته باشد. شايد در قرن 16 و 17 كساني بودند كه مطابق عهد جديد، زمين را مسطح يا مركز جهان، و آن را بخشي از ايمان ميدانستند؛ در حالي كه اين جزو دين نبوده و كتاب مقدس، منظورش چنين چيزي نبوده است وقتي كه ميگويد: باد از چهار گوشة زمين ميآيد؛ پس من به اين معنا ايمانگرا نيستم. اين كه ممكن است براي من در وضعيتي، نوعي اعتقاد عقلايي و در وضع ديگري، نوع ديگري از اعتقاد عقلايي باشد، درست است و گمان ميكنم كه كسي از اين مقدار نسبيتگرايي ابايي نداشته باشد. آن چه من نميپذيرم و بي معنا ميدانم، اين است كه كسي بگويد در وضع خاصي، يك اعتقاد ميتواند براي من درست باشد و در همان حال براي شما درست نباشد؛ يعني نسبيتگرايي در حقيقت و صدق .(truth) اصل نسبيتگرايي اين است و به نظر من درست نيست. س: به نظر شما از كتابهاي مقدس ميتوان قرائتهاي مختلف داشت؟ آيا دربارة دين ميتوان باورهاي پاية مختلف داشت؟ ج: گمان ميكنم كه باورهاي پاية مختلف ميتوانند عقلايي باشند؛ ولي همه درست نيستند. قرائتها نيز اگر با يكديگر ناسازگار باشند نميتوانند همه درست باشند و اين ضرورت منطقي است. دو قرائت فقط در صورتي ميتوانند درست باشند كه با يكديگر سازگار باشند؛ البته بايد توجه داشت كه اعتقاد پايه و اساس داشتن به خدا و آن چه از كتاب مقدس ميفهميم، دو چيز مخلتف است، و در نهايت به يك جا ختم ميشود. س: توماس آكوئيناس معقتد است كه اعتقادهاي مسيحي با عقل اثبات ميشوند؛ ولي كيير كگور اعتقاد دارد با ايمان اثبات ميشوند. نظر شما چيست؟ ج: من گمان ميكنم كه شما دربارة توماس آكوئيناس به طور كامل درست نميگوييد. او معتقد نبود كه تمام عقايد مسيحي را ميتوان با عقل اثبات كرد. او معتقد بود كه فقط وجود خدا را با عقل ميتوان به اثبات رساند. او معتقد نبود كه تثليث يا كناره يا تجسم خدا به صورت عيسي (incarnation) را ميتوان با عقل اثبات كرد. س: او معتقد بود كه اعتقادهاي مسيحي را ميتوان با عقل اثبات كرد؛ ولي اينها را استثنائاتي ميدانست؟ ج: او معتقد بود كه وجود خدا را با عقل ميتوان اثبات كرد؛ ولي معتقد نبود كه وجود خدا را بايد بر اساس استدلال پذيرفت. اكوئيناس ميگفت: اگر خدا خود را به ما نشان نداده بود، فقط گروه محدودي از انسانها يعني فيلسوفان ميتوانستند به وجود خدا پي ببرند و اين نيازمند زماني طولاني بود تا فلسفه بياموزند؛ سپس بتوانند وجود خدا را اثبات كنند؛ البته خطاهاي بسياري نيز صورت ميگرفت؛ پس او معتقد بود كه ميتوان وجود خدا را اثبات كرد؛ ولي قائل نبود براي اين كه اعتقاد شما به خدا، عقلاني يا معقول يا تضمين شده باشد، بايد بر برهان و استدلال مبتني باشد. يگانه تفاوت ميان آكوئيناس و كيير كگور در اين بود كه آيا ميتوان برهاني براي اثبات وجود خدا داشت يا خير. كيير كگور معتقد بود كه برهان و اثبات قطعي الزامآور براي وجود خدا در اختيار نداريم؛ ولي آكوئيناس معتقد به وجود چنين برهاني بود. من گمان ميكنم حق با كيير كگور بود؛ البته من تا حدي با آكوئيناس موافقم؛ زيرا معتقدم كه براهين اثبات وجود خدا، به ويژه براهين مبتني بر احتمالات، داراي ارزش و قوت هستند؛ ولي نه در حد برهان و اثبات قطعي. س: آيا شما آكوئيناس را دوست داريد يا كيير كگور؟ ج: من هر دو را دوست دارم. س: آيا در حد هم آنها را دوست داريد يا يكي را ترجيح ميدهيد؟ ج: من معنويت توماس آكوئيناس را دوست دارم. او مردي بسيار مقدس و داراي عقل(intellect) فراوان و بسيار قوي بود. او كتابهاي فراواني را از خود به جاي گذاشت. در كتاب جامع الاهيات، صدها فقره وجود دارد؛ ولي هر فقرة آن، فشردة كلي گمان و مطلب عقلاني است. او مردي بود كه هم قوت عقلاني فراواني و هم تقوا و پارسايي شگفتانگيز داشت. من به همين دليل او را خيلي دوست دارم. من كيير كگور را نيز خيلي دوست دارم؛ زيرا او در زمان بسيار متفاوتي فعاليت ميكرد كه تفكر هگل غالب بود. او فلسفة هگلي را تمسخر كرد و آن را نابخردانه دانست و داستانها و لطيفههاي فراواني دربارة هگل گفت. من گمان ميكنم فلسفة هگلي داراي اشكالات بسياري است كه كيير كگور آنها را خوب نشان ميدهد. س: توماس خود بيان ميكرد كه مطالب بسياري را از ابنسينا، فيلسوف بزرگ مسلمانان گرفته است. نظر شما چيست؟ ج: به طور مسلم ارسطو از طريق آثار فلسفههاي عربي و فارسي و مشروح افرادي همچون ابن سينا به غرب رسيد. من متأسفانه دربارة فلسفة اسلامي اطلاع فراواني ندارم و دوست دارم ياد بگيرم؛ ولي همين قدر ميدانم كه وقتي فلسفة در غرب چندان بسط و تكامل نيافته بود، در عالم اسلام بسط و تحول يافته بود و از طريق فيلسوفان مسلمان بود كه ارسطو به غرب معرفي شد؛ بدين سبب من از فيلسوفان مسلمان سپاسگزارم. س: لطفاً توضيح دهيد كه نقش عقل در دين را چگونه ارزيابي ميكنيد؟ آيا عقل در اثبات اصل دين لازم است يا فقط از آن براي تبيين محتواي متون مقدس ميتوان استفاده كرد؟ ج: اين سؤال، خيلي كلي است؛ مانند اين كه بپرسيم نظر شما دربارة ايران چيست؟ دامنه اين سؤال خيلي گسترده است. اجمالاً من معتقدم كه دين را فقط بر اساس عقل لازم نيست پذيرفت. من گمان ميكنم ايمان و عقل هر دو يا معرفت فطري از خدا و عقل هر دو ميتوانند نقش داشته باشند. دين فراتر از عقل ميرود و به عقل محدود نميشود؛ البته عقل خيلي مهم است. اگر بخواهيم خدا را بشناسيم، بايد از عقل استفاده كنيم. اين خيلي احمقانه است كه بخواهيم عقل را كنار بگذاريم. س: لطفاً بيان كنيد آيا باورهاي مذهبي ميتوانند در علوم تجربي همچون فيزيك و شيمي يا در ارائة فرضيههاي علمي مؤثر باشند؟ ج: گمان نميكنم كه اعتقاد ديني بتواند نقش فراواني در فيزيك يا شيمي ايفا كند. ممكن است در فيزيك، نقشي براي باور ديني تصور كرد. بدين ترتيب كه گروهي از فيزيكدانها براي فرار از پذيرش وجود خدا، قائل شدهاند كه جهانهاي گوناگوني وجود دارد و ما فقط در يكي از اين جهانها اتفاق افتاده است كه زندگي ميكنيم و قوانين فيزيكي اين جهان كه مطابق با آن حيات امكانپذير شده، فقط به اين جهان مربوط است. بدين ترتيب اينها خواستهاند از برهان تنظيم دقيق(fine tuning) براي اثبات وجود خدا طفره بروند. مطابق اين برهان، همه چيز در اين جهان مانند جاذبه، قدرت لازم براي نگهداشتن هستهها و غيره آنقدر دقيقند كه اگر يك ذره تفاوت ميكردند، حيات ممكن نميبود؛ پس ميتوان گفت كه اعتقاد به خدا، به نوعي در فيزيك مؤثر است؛ اما غالباً در فيزيك و شيمي نقشي ندارد. اعتقاد دين در زيستشناسي نيز ميتواند نوعي نقش داشته باشد؛ براي مثال، در نظرية تكامل، بخشي از استدلال به گونهاي است كه از ديدگاه طبيعت گرايانه محتملتر است تا از ديدگاه خدا اعتقادانه. در علوم انساني مانند روانشناسي و جامعهشناسي گمان ميكنم تفاوت بسياري وجود دارد كه آيا شما با ديدگاه خداباورانه به آنها مينگريد يا با ديدگاه مادي و طبيعتگرايانه؛ پس نقش دين در علوم تجربي با گذار از فيزيك و شيمي به علوم انساني يا به عبارت ديگر حركت از سوي جسم به انسان، بيشتر ميشود. س: سؤال آخر بنده اين است كه شما در جايگاه فيلسوف يا متكلم بزرگ مسيحي، آيا متون ديني اسلام را مطالعه ميكنيد؟ ج: خير. س: اما شما بايد اين كار را انجام بدهيد. شايد در آن جا مطالبي درست وجود داشته باشد؟ ج: بله. اما من فيلسوف يا متكلم بزرگي نيستم. من يك فرد كوچك هستم و حتي از همة بخشهاي فلسفة غرب هم خيلي اطلاع ندارم؛ البته سفر من به ايران تا حدي براي اين بوده است كه با اسلام آشنا شوم. من دربارة اديان غير از مسيحيت آگاهي چنداني ندارم و شايد اين نادرست باشد. احتمالاً من قرآن يا حداقل بخشهايي از آن را خواهم خواند. چون قرآن كتاب حجيمي است، ممكن است همة آن را نتوانم بخوانم؛ ولي حتماً بخشي از آن را خواهم خواند. س: هرمنوتيك، بخش مهمي از معرفت است. بهنظر ميرسد كه بعد از گادامر، هرمنوتيك، ضد بنيانگرايي (anti - foundationalism) شده است. ج: گمان نميكنم گادامر به آن معنا كه من تصور ميكنم ضد بنيانگرايي باشد؛ البته من خيلي دربارة گادامر و هايدگر اطلاع ندارم. بنيانگرايي از نظر من يعني اين كه مردم باورهايي دارند كه بر شواهد ناشي از باورهاي ديگر مبتني نيستند. اگر گادامر بخواهد اين را انكار كند، يعني بايد به تسلسل قائل شود و اين واضحالبطلان است. س: آيا انسجام گرايي(coherentism) با بنيانگرايي منافاتي ندارد؟ ج: انسجام گرايي با بنيانگرايي منافاتي ندارد. درست است كه برخي اين دو را در عرض هم قرار ميدهند؛ ولي واقعيت اينگونه نيست. من گمان ميكنم انسجام گرايي، نوعي از بنيان گرايي است. انسجام گرايي اين نيست كه شما اعتقاد A را بر اساسB وB را بر اساسC و در نهايت، اعتقاد اخير را بر اساسA اعتقاد داشته باشيد. اين دور ميشود. انسجام گرايي يعني يك اعتقاد بدون اثبات يا استدلال، به طور كامل قابل قبول است اگر با بقيه باورهاي شما سازگار باشد. س: آيا در مسيحيت، خدا فقط از طريق عيسي به ما نشان داده شده است يا همچون اديان ديگر، به نوعي ارتباط(communication) و انتقال پيام در قالب كلام نيز اعتقاد وجود دارد؟ ج: ديدگاه كلاسيك و تاريخي مسيحيت اين نيست كه خدا فقط در شخص عيسي خود را نشان داده است. كل كتاب مقدس يا مثلاً آن چه پولس قديس ميگويد نيز جزو وحي الاهي است. اين ديدگاه ليبرال است كه وحي را فقط بايد در شخص مسيح ديد. س: نظر شما درباره نقد هايدگر از مدرنيته چيست؟ ج: اين هم پرسشي بسيار كلي است. من بخشهايي از مدرنيته را دوست دارم و بخشهايي را اصلاً دوست ندارم. من از مدرنيته، تأكيد بر بردباري مذهبي و تحمل عقايد ديگران و جنگ نكردن بر سر اختلافات ديني را دوست دارم؛ اما آن بخش از مدرنيته را كه سكولاريسم است و در عصر جديد با افرادي مانند دكارت، زمينة آن فراهم شده، نميپذيرم. دربارة خود هايدگر، گمان نميكنم شخص بسيار برجستهاي بوده باشد. يكي از ويژگيهاي مدرنيته، خود مختاري(autonomy) انسان بود. هايدگر نيز در جايي ميگويد: من شرمندهام در جهاني زندگي ميكنم كه خودم آن را نيافريدهام. من گمان ميكنم اين سخن، خيلي سست است؛ بچهگانه و حتي احمقانه است كه چنين تصور كنيم. هايدگر اگر كاتوليك باقي ميماند و به كشيش بودن خود ادامه ميداد، خيلي مفيدتر ميبود. هم براي شخص خودش بهتر ميبود و هم مردم را در غرب گمراه نميكرد. س: در پايان از شما براي اين مصاحبه تشكر ميكنيم و اميدواريم شما را دوباره در ايران ديدار كنيم. ج: من پيرمرد هستم و سفر برايم مشكل است؛ ولي شما را خيلي دوست دارم و اميدوارم كه باز هم شما را ببينم. 1تاريخ مصاحبه: 30/7/81 تاريخ تأييد: 27/8/81. اين مصاحبه توسط دكتر محمد محمدرضايي و دكتر عليرضا قائمينيا با پرفسور آلوين پلنتينگا به انجام رسيده است.