برهان حركت ازديدگاه فلاسفه
دكتر محمد محمدرضايى متفكران الهى راههاى مختلفى بر اثبات وجود خدا اقامه كردهاند. يكى ازاين راهها، برهان حركت مىباشد. فيلسوفان اسلامى اين برهان را از زبان حكيم طبيعى مطرح مىكنند و منظور آنان اين است كه برخى از مقدمات اين برهان يعنى مساله حركت از طبيعيات اخذ مىشود. اما صدر المتالهين بحثحركت را از مباحث الهيات و تقسيمات هستى مىدانست وچنين مطرح كرد كه هستى ووجود يا ثابت است و يا سيال و متحرك. از اينرو حركتبه عنوان نحوهاى از وجودمطرح است. و طرح آن نيز به عهده حكيم الهى است. رسالت اين برهان اين است كه ما را از مرز ماده به ماوراى ماده برساند . اگر ما از اين برهان همين قدر انتظار داشته باشيم، مشاهده مىكنيم كه در انجام اين وظيفه كارآمد و موفق مىباشد. و اينك نمونههايى از اين برهان: برهان حركت از ديدگاه صدرالمتالهين
اما الطبيعيون، فلهم مناهج اخرى ماخوذة من جهة التغير والاستحالة. احدها، طريقة الحركة نفسها، وهو الاستدلال من الحركات وقد علمت من قبل انالمتحرك لا يوجب حركة بل يحتاج الى محرك غيره، والمحركات لا محالة تنتهى الى محرك غير متحرك اصلا دفعا للدور والتسلسل وهو لعدم تغيره وبرائته عن القوة والحدوث، واجب الوجود. (1) اما طبيعيون، روشهاى ديگرى دارند كه از جهت تغيير ودگرگونى، اخذ كردهاند. يكى از آنها، استدلال از راه حركت است و قبلا دانستى كه متحرك موجب حركت نمىشود. (زيرا محرك، فاعل است و متحرك قابل وفاعل حيثيت وجدان دارد وقابل حيثيت فقدان يعنى محرك حركت مىدهد و متحرك حركت ندارد ومىخواهد حركت را بپذيرد. به تعبيرى فاقد شىء معطى شىء نمىشود) پس متحرك احتياج به محركى غير از خود دارد. آن محرك اگر خود متحرك باشد باز به محرك ديگرى نياز دارد. سلسله محركها بايد به ناگزير به محركى ختم شود كه ديگر خود متحرك نباشد و الا گرفتار دور يا تسلسل مىشويم. چون هر دوى اينها باطل است. پس بالضروره به محرك غير متحرك مىرسيم. ملا صدرا در ادامه مىفرمايد اين محرك به علت اينكه تغيير و دگرگونى در آن راه ندارد و از قوه و حدوث مبرا مىباشد واجب الوجود است. البته اين امر موجب اين اشكال شده است كه ما در برهان حركتبه محرك نامتحرك مىرسيم نه واجب الوجود. زيرا نهايت چيزى كه اين برهان اثبات مىكند محرك غير متحرك است كه مىتواند اين محرك، از مجردات كه غير متحركند، باشد و براى نيل به واجب الوجود بايد از برهان امكان و وجوب بهره گرفت. در جواب اين اشكال مىتوان گفت: اگر محرك نخستين را بر حسب غايت و محبوب نهايى تبيين كنيم غايت و محبوب نهايى كه فعليت محض است و هيچ قوهاى در آن نيست چيزى جز واجب الوجود بالذات نخواهد بود.و يا احتمالا ملا صدرا حدوث ذاتى وزمانى را نيز جزء حركات و تغييرات دانسته كه در اين صورت موجودى كه محرك است وهيچ نوع حركتى را هم دارا نيست همان واجب الوجود است. برهان حركت از ديدگاه حاج ملا هادى سبزوارى
حاج ملا هادى سبزوارى در شرح منظومه مىفرمايند: «ان الحركة لابدلها من محرك والمحرك لا محالة ينتهى الى محرك غير متحرك دفعا للدور والتسلسل» . (2) حركتبه ناچار به محرك نيازمند است و محرك به ناگزير بايد به محرك غير متحرك منتهى شود و الا گرفتار دور وتسلسل مىشويم. همانطور كه ملاحظه مىكنيم برهان حركت مرحوم سبزوارى چيزى اضافه بر برهان حركت صدرالمتالهين ندارد و از توضيح آن خودارى مىكنيم. براى روشنى برهان حركت، بحثهاى ذيل لازم است: 1. تعريف حركت: هر چند حركت را نمىتوان تعريف حدى كرد ولى تعريفى كه مقبول فيلسوفان اسلامى استبه اين صورت است. خروج تدريجى شىء از قوه به فعل. (3) 2. هر حركتى به شش چيز نيازمند است وبدون اين شش امر، حركت امكان ندارد: 1. محرك، 2. متحرك،
3. مبدا،
4. غايت،
5. مسافت،
6. زمان. (4) بعضى فيلسوفان بر آنند كه مبدا و غايتبراى حركت لازم نيست زيرا ممكن استحركتى ازلى و ابدى باشد يعنى هر چند حركتبر آن صدق مىكند ولى مبدا و منتها ندارد. بنابراين حركت از اين جهت كه محدود استبه مبدا و غايت نيازمند است.
3. حركت در اعراض و جوهر
عقيده مشهور بر آن است كه تا قبل از صدرالمتالهين، فيلسوفى به صورت مستدل حركت جوهرى را مطرح نكرده است. البته در يونان باستان، هراكليت، حركتى را مطرح مىكند كه مىتواند منطبق با حركت جوهرى باشد. بعضى ديگر مىگويند حركت جوهرى در زمان ابن سينا مطرح بوده است وعدهاى قائل به حركت جوهرى بودهاند ولى ابن سينا به دليل ادلهاى كه عليه آن داشته است، نمىتوانسته آن را بپذيرد. چنانكه در شفاء مىفرمايد: (5) اما الجوهر فانقولنا انفيه حركة هو قول مجازى فان هذه المقولة لا يعرض فيها الحركة .اما جوهر اگر بگوييم حركت در آن واقع مىشود بر سبيل مجاز است و در جوهر حركت واقع نمىشود. به هر جهت فيلسوفى مانند صدرالمتالهين حركت جوهرى را به اين صورت مستدل مطرح نكرده است و تقدم و تاخر اعتقاد به آن چندان تاثيرى در بحث نمىگذارد. مشهور فيلسوفان بر آن بودند كه حركت فقط در چهار مقوله عرضى يعنى حركت در كم، كيف، مكان، ووضع واقع مىشود. ما ابتدا به توضيح حركات در اعراض و سپس حركت در جوهر مىپردازيم: الف: حركات در اعراض
حر كت عرضى، حركتى است كه ما به طور محسوس آن را مشاهده مىكنيم كه براى توضيح بيشتر آنها را به صورت مجزا ذكر مىكنيم. حركت مكانى: روشنترين نوع حركت عرضى، حركت در مكان است مانند حركتيك جسم از يك مكان به مكان ديگر. حركت وضعى: مانند حركت كره به دور محور خود. هر چند مكان كل كره تغيير نمىكند ولى نسبت اجزا به همديگر در حال تغيير مىباشد. حركت كيفى : مانند تغيير رنگ و مزه اشياء. با توجه به انواع مقوله كيف اقسام جزيىترى براى حركت كيفى در نظر گرفتهاند. حركت در كيف نفسانى مانند اين كه هر كسى درخود تغيير تدريجى علاقه و محبت نسبتبه ديگرى را در خود حس مىكند. حركت در كيفيات محسوسه مانند حركت در رنگها.حركت در كيفيات مخصوص به كميات مثل تغيير در شكل يك شىء كه گاهى مستقيم و گاهى منحنى و گاهى به شكل ديگر است. حركت كمى: مصداق روشن حركت كمى، رشد گياهان و جانوران است. (6) دلايل حركت جوهرى
صدر المتالهين براى اثبات حركت جوهرى به سه صورت استدلال مىكند كه ما به دوتاى آن اشاره مىكنيم: 1. علامه طباطبايى استدلال اول را چنين تقرير مىكند: من اوضحها ان الحركات العرضية بوجودها سيالة متغيرة وهى معلولة للطبائع والصور النوعية...وعلة المتغير يجب ان تكون متغيرة والا لزم تخلف المعلول بتغيره عن علته وهو محال فالطبائع والصور الجوهرية التى هى الاسباب القريبة للاعراض اللاحقة التى فيها الحركة متغيرة فى وجودها متجددة فى جوهرها وان كان ثابتة بماهيتها قارة فى ذاتها لان الذاتى لا يتغير. (7) اولين استدلال صدرا بر دومقدمه مبتنى است: 1. حركات عرضى معلول طبيعت نوعيه و جوهرى آنهاست. 2. علت قريب و طبيعى حركتبايد متحرك باشد. نتيجه اينكه: طبيعت نوعيه و جوهرى كه علتحركات عرضى به شمار مىرود بايد متحرك باشد. حال اگر علت قريب و بىواسطه معلول متحرك امر ثابتى باشد و يا اگر معلول; متغير باشد و علت ثابت، لازمه آن تخلف معلول از علتخود است كه امرى محال است. ممكن است اشكال شود كه معتقدين به حركت جوهريه هم ناچارند حركت در جوهر را به فاعل مجردى نسبت دهند كه ثابت وغير متحرك است پس چرا استناد حركات عرضيه را به جوهر ثابت كه صور نوعيه باشد صحيح نمىدانند. جوابى كه به اين اشكال داده شده است اين است كه اعراض وجود فى نفسه لغيره دارند. وحركت آنها موضوعى را متصف به حركت مىكند زيرا كه وجود اعراض مستقل نيست. اما وجود جواهر وجود فى نفسه لنفسه است و ايجاد جوهر همان ايجاد حركت است. يا به تعبيرى اعراض احتياج به علت طبيعى دارند كه بايد متغير باشد ولى جواهر احتياج به علت الهى دارند كه جعل هستى آنها همان جعل حركت است. استدلال دوم: حجة اخرى: الاعراض من مراتب وجود الجواهر لما تقدم ان وجودها فى نفسها عين وجودها لموضوعاتها فتغيرها و تجددها لا يتم الامع تغير موضوعاتها الجوهرية وتجددها فالحركات العرضية دليل حركة الجوهر. (8) اين استدلال از دو مقدمه تشكيل مىشود: 1. اعراض از مراتب و شانى از شوءون جواهر هستند ووجود مستقلى از موضوعاتشان ندارند، 2. هرگونه تغيير و حركتى كه در شوءون و مراتب يك موجود روى دهد، علامتى است كه در خود آن موجود نيز حركت واقع شده است. مانند كسى كه رخساره و سيماى او رنگارنگ مىشود، اين امر نشانه و علامت تغييرات درونى اوست. بنابراين حركات عرضى دليل حركت جوهرى مىباشد. حركت جوهرى نتايج زيادى را در پى دارد كه ما در اينجا يكى از آنها را مورد بحث قرار مىدهيم. 1 نياز دائمى و مستمر كل عالم ماده به محرك غير جسمانى. چون براساس حركت جوهرى اثبات شد كه كل عالم ماده در حالتحركت و دگرگونى مىباشد، اين حركت ذاتى عالم ماده كه جلوههاى آن را به صورت حركت در اعراض مشاهده مىكنيم نيازمند محركى است . اين محرك اگر خود جسم باشد از تغيير درونى در امان نيست و باز نياز به محرك دارد چون سلسله محركها نمىتواند تا بىنهايت ادامه داشته باشد بنابراين بايد به محرك غير متحرك برسيم كه علتحركت است ولى خود متحرك نيست واين محرك ديگر نمىتواند واجد قوه و شانيت تغيير ودگرگونى را دارا باشد. از اين رو آن متحرك از سنخ عالم ماده نيستبلكه غير مادى مىباشد و كمالات مختص به خود را به صورت بالفعل واجد است. صدرالمتالهين مطرح مىكند كه نخستين كسى كه حركت در جوهر را ثابت كرده استخداوند حكيم است كه در قرآن فرموده است: «وترى الجبال تحسبها جامدة وهى تمر مرالسحاب» . (نمل/88) «كوهها را مىبينى و آنها را جامد و بىحركت مىپندارى در حالى كه آنها مانند حركت ابرها در حال حركت مىباشند» . 1. صدر المتالهين، اسفار: 6/423. 2. حاج ملا هادى سبزوارى، شرح منظومه، قم، مكتبة مصطفوى، ص 147. 3. همان، ص 238، علامه طباطبايى، نهاية الحكمة، ص 178. 4. صدر المتالهين، اسفار: 6/75. 5. ابن سينا، شفاء، طبيعيات، فصل سوم ازمقاله دوم از فن اول طبيعيات. 6. علامه طباطبايى، پيشين، ص 182، محمد تقى مصباح يزدى، آموزش فلسفه، چاپ دوم، تهران، سازمان تبليغات اسلامى ، ص 296 300; اسفار: 3/80. 7. علامه طباطبايى، پيشين، ص 184 و اسفار: 3/ 61. 8. علامه طباطبايى، پيشين، ص 185; اسفار: 3/ 103. كلام اسلامي-31