برهان وجودی آنسلم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

برهان وجودی آنسلم - نسخه متنی

احمد بهشتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

برهان وجودى آنسلم

دكتر احمد بهشتى

از آنجا كه برهان وجودى آنسلم، در جهان غرب نفيا و اثباتا مورد توجه شديد قرار گرفته است، در اين مقال، محور بحث را همين برهان قرار مى‏دهيم.

(آنسلم از فلاسفه‏ى قرون ميانه است. او و دكارت و اسپينوزا و برخى ديگر به برهان هستى شناسى (1) اهميت داده‏اند. كانت از نقادان اين برهان است. در عصر حاضر، آلوين پلاتينجا (2) از برهان آنسلم در برابر كانت دفاع كرده و اشكالات او را پاسخ گفته است.

برهان هستى شناسى را برهان از ذات به ذات، تفسير كرده‏اند. گويى نيايش حكيمانه‏اى كه در ادعيه‏ى اسلامى در قالب «يا من دل‏على ذاته بذاته‏» (3) تجلى كرده است، نداى وجدان همه‏ى انسانهاست. هر چند نتوانند تعبيرى شفاف از آن، ارايه دهند. در اين برهان، كوشش اين است كه از راه تعريف يك وجود اعلى و كامل، حكم شود كه بايد موجود باشد. يعنى از تصور آن، به تصديقش مى‏رسيم. آرى هر كس، وجود اعلى (4) را تصور كند، تصديق مى‏كند كه موجود است. مگر نه در مورد بديهيات اوليه گفته مى‏شود كه هر كس، موضوع و محمول را تصور كند، به وجود نسبت‏حكميه، حكم مى‏كند؟ به عبارت ديگر: صرف تصور، براى رسيدن به تصديق كافى است.

اين نكته مسلم است كه هر تصورى چه در قضاياى بسيطه و چه در قضاياى مركبه ما را به تصديق نمى‏رساند. ما هرگز از تصور عنقا به تصديق به موجود بودن او نمى‏رسيم. چنان كه از تصور زيد و كتابت، تصديق نمى‏كنيم كه زيد كاتب است. قضيه‏ى «عنقا، موجود است‏» قضيه‏ى بسيطه و قضيه‏ى‏«زيد كاتب است‏» قضيه‏ى مركبه است.

اين نكته هم مسلم است كه ما به تصور انسان، حكم مى‏كنيم كه ذات و ذاتيات انسان براى انسان، ثابت است. بنابراين، در حمل اولى ذاتى، صرف تصور موضوع ومحمول، در رسيدن به تصديق، كافى است. عقلاى عالم، قبول دارند كه: ثبوت شى‏ء براى خودش ضرورى و سلب آن، از خودش محال است. در حقيقت، مى‏توانيم پا را فرا نهيم و بگوييم: صرف تصور موضوع، براى تصديق به اين كه «انسان انسان است‏» كفايت مى‏كند.

ما از تصور نقيضين و اجتماع و ارتفاع، حكم به عدم جواز مى‏كنيم و از تصور امكان و نياز به علت، تصديق مى‏كنيم كه هر ممكنى نياز به علت دارد.

اينها از مسلمات است. ظاهرا در اين مدعا اختلافى نيست. هيچ كس نمى‏گويد كه هر تصورى براى تصديق، كافى است. چه در اين صورت، تمام قضايا بديهى است و هيچ قضيه‏اى نياز به اثبات ندارد. نيز هيچ كس نمى‏گويد كه هيچ تصورى براى رسيدن به تصديق كافى نيست. چه در اين صورت، هيچ قضيه‏اى بديهى نيست و تمام قضايا نياز به اثبات دارند و اين، مستلزم دور يا تسلسل است.

ما نمى‏توانيم از تصور وجود يا ماهيت، به موجوديت‏يا تحقق آنها تصديق كنيم وگر نه بحث پر جنجال اصالت وجود يا اصالت ماهيت، در نمى‏گرفت و هر يك از طرفين مساله‏ى اصالت وجود يا ماهيت، بر اثبات نظريه‏ى خود و ابطال نظريه‏ى طرف مقابل، اين همه پافشارى نمى‏كرد.

اكنون سؤال اين است كه آيا تصور وجود اعلى و كامل، براى تصديق به تحقق و واقعيت داشتن آن، كفايت مى‏كند يا نه؟

قضيه‏ى :«وجود اعلى و كامل، محقق است‏» از سنخ كداميك از قضاياست؟ از سنخ قضايايى است كه پس از تصور موضوع و محمول، براى تصديق ذهن، به برهان و استدلال نياز دارد يا از سنخ قضايايى است كه چنين نيستند؟

ساده‏تر بگويم: آيا قضيه‏ى فوق، از قضاياى بديهى اولى است‏يا از قضاياى بديهى غير اولى يا از قضاياى نظرى؟ آيا محمول قضيه‏ى فوق، به حمل اول حمل شده، يا به حمل شايع؟

البته فلاسفه‏ى ما بلا خلاف علماى منطق قضاياى بديهى غير اولى را بديهى نمى‏شناسند. آنها فقط قضاياى بديهى اولى را به عنوان بديهى قبول دارند. (5) ساير قضايا را همه نظرى مى‏شمارند. (6)

آيا در قضيه‏ى «خدا موجود است‏» صرف تصور موضوع ومحمول، كافى است؟ خدا همان وجود اعلى و كامل آنسلم است. خواه بگوييم: «خدا موجود است‏» و خواه بگوييم: «موجود اعلى و كامل، موجود است‏» هر دو يكى است. مى‏توانيم محمول قضيه را تغيير دهيم و بگوييم: «خدا محقق است‏» يا بگوييم:«موجود اعلى و كامل، محقق است‏». اگر به جاى اين تعبيرات بگوييم: «رب اعلى، موجود است‏» يا «رب عظيم، محقق است‏» باز هم تغييرى در محتوا پديد نيامده است.

آنچه مهم است، تحليلى معرفت‏شناسانه (7) ، از قضاياى فوق است، اگر قضاياى مزبور، بديهى آن هم بديهى اولى باشند، نيازى به استدلال نيست واگر غير بديهى باشند، نيازمند استدلالند و در مقام استدلال، ممكن است مقبول يا مردود، اعلام شوند.

قطعا اگر بديهى باشند، بر همه‏ى براهينى كه براى اثبات وجود خدا اقامه شده، ترجيح دارند، چنان كه آنسلم و دكارت و اسپينوزا آن را ترجيح مى‏دادند، چرا كه هيچ دانش و معرفتى قبل از آن، لازم نيست. در اين صورت، قضاياى فوق، نه تنها پيشينى كه اول هم هستند.

آنسلم معتقد بود كه: «هر كس بفهمد منظور از الفاظ خدا يا موجود متعال چيست، درخواهد يافت كه چنين وجودى بايد موجود باشد. خدا آن وجودى است كه بزرگتر از او نمى‏توان تصور كرد. چون من مى‏توانم اين تعريف را بفهمم، مى‏توانم خدا را تصور كنم. به علاوه خدا را چنان مى‏توانم تصور كنم كه نه تنها به عنوان يك مفهوم در ذهن من، بلكه به عنوان موجود در واقعيت نيز يعنى مستقل از تصور و انديشه‏ى من وجود دارد. از آنجا كه وجود داشتن، هم به عنوان يك تصور و هم به عنوان يك شى‏ء واقعى، بزرگتر است از وجود داشتن صرفا به عنوان يك تصور، خدا بايد هم در واقع و هم به عنوان يك تصور وجود داشته باشد. بر حسب تعريف، خدا آن است كه بزرگتر از او نتوان تصور كرد. بنابراين، خدا بايد در واقعيت، وجود داشته باشد، و گرنه چيزى بزرگتر از خدا مى‏توان تصور كرد(يعنى موجودى كه علاوه بر همه‏ى صفات خدا، هستى واقعى نيز داشته باشد) و اين، به واسطه‏ى همان تعريف خدا يا وجود اعلى و كامل، غير ممكن است‏». (8)

بيان كوتاه و غير مقنع اسپينوزا

اسپينوزا هر چند گرايش به وحدت وجود دارد و خدا را جوهر يگانه‏اى مى‏داند كه همه جا هست و هر چه هست در اوست و نفس و جسم را دوجنبه‏ى موجود واحدى مى‏داند كه از دو لحاظ مختلف ملاحظه شوند (9) و البته اين ، خود جاى گفتگوى بسيار دارد معتقد است كه: «خدا يا جوهرى كه داراى صفات نامتناهى‏اى است كه هر كدام، ذات ازلى و نامتناهى را بيان مى‏كند، بالضروره وجود دارد». (10) اصولا ذات خدا يعنى وجود و اگر كسى ذات خدا را بدون وجود،تصور كند، در حقيقت،خدا را تصور نكرده است.

صورتى تازه در بيان دكارت

دكارت، چنين گفت: «ما در فكر خود تصورى داريم از كمال مطلق، يعنى كاملى كه داراى جميع كمالات است و كاملتر از آن، هيچ نيست. حال اگر به ازاى اين تصور، كمال مطلق موجودى در خارج از ذهن من وجود نداشته باشد، آن كاملى كه در خارج وجود دارد، چون وجود دارد و وجود يكى از كمالات است، از آن كمال مطلق، كاملتر خواهد بود و اين، تناقض است. به عبارت ديگر: چون وجود داشتن،يكى از كمالات است، كمال مطلق بايد وجود هم داشته باشد. به علاوه، من در فكر خود، تصور كمال مطلق را دارم و اين تصور، نه از خود من كه ناقصم و نه از دنياى خارج كه آن نيز ناقص است، نمى‏تواند ناشى شده باشد. بنابراين، باعث وجود آن در من، بايد يك وجود كاملى باشدكه آن، خداست‏». (11)

در حقيقت، دكارت بر مدعاى خود دو استدلال دارد: يكى اين كه تصور وجود نامتناهى مستلزم تصديق به تحقق آن است و ديگرى اين كه چنين تصورى از من و از جهان خارج نمى‏تواند باشد; چرا كه هر دو ناقصيم. پس بايد منشا آن، يك موجود كامل باشد.

نظريه‏ى كانت

سرانجام نوبت‏به كانت مى‏رسد. او خود به وجود و تحقق موجود نامتناهى معتقد است، ولى نه از جهت استدلال هستى شناسانه‏ى آنسلم و اسپينوزا و دكارت. او مى‏گويد: «وجود، آن نوع صفتى نيست كه بتواند جزء تعريف يك مفهوم باشد. تصورى كه ما از چيزى داريم، مستلزم مجموعه‏اى از صفات يا محمولات است(مانند اين كه آن چيز، مربع و سبز و سنگين است) اما آيا وجود، يك چنين محمولى است; اگر ما چيزى را تصور كنيم، و سپس آن را به عنوان موجود تصور كنيم، آيا تصور ما فرق و تفاوت مى‏كند». (12)

به نظر كانت «هيچ پلى ميان تصور يك موجود كامل و وجود واقعى چنين موجودى نمى‏توان ساخت. به وسيله‏ى برهان وجود شناسى ما يا مى‏توانيم چيز غير قابل توجه و كم اهميتى را اثبات كنيم يا اصلا هيچ چيزى را نمى‏توانيم ثابت كنيم‏». (13)

از نظر كانت، برخى از محمولات، از بطن خود موضوعات، متولد مى‏شوند. به همين جهت است كه محمولات از نظر وى به محمولات تركيبى و تحليلى تقسيم مى‏شوند. شبيه اين كه منطق دانان اسلامى، محمولات را به محمول بالضميمه و بالصميمه تقسيم كرده‏اند. ولى آيا در محمولات تحليلى يا بالصميمه، صرف تصور موضوع، براى تصديق به ثبوت محمول كفايت مى‏كند؟

گذشته از اين، آيا وجود يا «موجود» براى ماهيات، از محمولات تحليلى است؟

انتقادى از يكى از معاصران آنسلم

گونيلون،راهبى معاصر با آنسلم بود. او در نوشته‏اى كه براى آنسلم فرستاد، چنين گفت: «اگر اين گونه استدلال روا باشد، كسى نيز مى‏تواند ثابت كند كه تمام انواع امور غير واقعى يا تخيلى نيز وجود دارد.مثلا اگر بتواند تصور كند كه يك جزيره‏ى كامل، در جايى كه كسى كشف نكرده، وجود دارد، نتيجه اين مى‏شود كه آن جزيره كامل است، يا جزيره‏اى است كه بزرگتر از آن نمى‏توان تصور كرد، در اين صورت، بنابر دليل آنسلم، آن جزيره نيز بايد وجود داشته باشد. اگر وجود نداشته باشد، پس كامل نخواهد بود، يا جزيره‏اى نخواهد بود كه بزرگتر از آن نتوان تصور كرد. اما چون بر حسب تعريف، كامل است و جزيره‏اى بزرگتر از آن، نمى‏توان تصور كرد، پس تنها از آن مفهوم، مى‏توانيم مطمئن باشيم كه آن جزيره بايد واقعا موجود باشد». (14)

حاصل اين نقد اين است كه برهان وجودى آنسلم يا كارآيى دارد، يا كارآيى ندارد. اگر كارآيى دارد، در همه جا كارآيى دارد و اگر كارآيى ندارد، در هيچ جا كارآيى ندارد.

چه فرقى است ميان «موجودمتعالى و كامل‏» يعنى خدا و جزيره‏ى كامل؟

مثالهاى ديگرى هم مى‏توان آورد. مثلا انسان كامل يا فرشته‏ى كامل يا فلك كامل يا درياى كامل.

اگر بتوانيم به صرف تصور يك موجود كامل اعم از خدا يا غير خدا به تحقق خارجى آن، حكم كنيم، در همه جا حق داريم، چنين حكم كنيم و اگر به قول معروف:«دست ما كوتاه و خرما بر نخيل‏»، در هيچ جا حق نداريم از تصور چيزى به تصديق به موجوديت او برسيم.

البته بحث اصالت وجو د يا ماهيت، در فلسفه‏ى غرب، پايگاه و جايگاهى ندارد، ولى در برهان آنسلم، ناخودآگاه، به اصالت ماهيت، اعتماد شده است. چرا كه وجود را از لوازم ماهيت‏حق و از عوارض آن، تلقى كرده است.

حتى بنابر اصالت ماهيت هم نمى‏توان به اين برهان قانع شد. مگر هر ماهيتى كه در ذهن تصور شود،بايد در خارج محقق باشد؟ ماهيات خيالى، ساخته و پرداخته‏ى قوه‏ى خيالند. چگونه مى‏توان ملتزم شدكه هر چه مخلوق و مصنوع خيال است، بايد در خارج محقق باشد؟

اشكال گونيلون اين بود كه: استدلال آنسلم را مى‏توان در مورد هر شيئى كاملى كه ذهن آن را به عنوان يك شى‏ء كامل، تصور مى‏كند به كار برد.

ولى نگارنده مى‏گويد: نه تنها در مورد اشياى كامل، بلكه در مورد همه‏ى اشيا، مثلا مى‏گوييم جن و پرى كه به عنوان دو موجود نيمه كامل، تصور يا تعقل مى‏كنيم موجودند، چرا كه اگر موجود نباشند، لازم است كه نيمه كامل نباشند. پس آنچه را كه به عنوان دو موجود نيمه كامل، تعقل كرده‏ايم، نيمه كامل نيستند; چرا كه هيچ گونه وجودى ندارند و اين، مستلزم خلف است.

اتفاقا بنابر نقل فروغى، خود آنسلم نيز به لزوم خلف عنايتى داشته است. عبارتى كه وى نقل كرده، چنين است: «همه كس حتى شخص سفيه تصورى دارد از ذاتى كه از آن بزرگتر ذاتى نباشد و چنين ذاتى البته وجود دارد. زيرا اگر وجود نداشته باشد، بزرگترين ذاتى كه وجود داشته باشد، از آن بزرگتر است و اين خلف است‏». (15)

همين مطلب را در مورد ناقص‏ترين موجود هم مى‏توانيم بگوييم. به عنوان مثال، هيولى كه در مرز ميان وجود و عدم قرار دارد، قوه‏ى محض است و البته در قوه بودن، نامتناهى است. چنان كه خداوند، فعليت محض است و در فعليت‏خود تناهى نمى‏پذيرد. حال بايد بگوييم: چنين موجودى كه عارى از هر گونه فعليتى است و ما ناگزيريم حتى نام وجود و موجوديت را هم از روى آن، برداريم و به آن، نام قوه‏ى وجود بدهيم، آن هم قوه‏ى غير متناهيه موجود است. چرا كه ما آن را تعقل مى‏كنيم. اگر چنين چيزى در خارج موجود نباشد، مستلزم خلف است و بنابراين، ضعيف‏ترين موجود، نه اين است كه ما تعقل كرده‏ايم، بلكه آن چيزى است كه در خارج وجود دارد.

پس نبايد برهان وجودى آنسلم را تنها در مورد اشياى كاملى كه آنها را تصور و تعقل مى‏كنيم، تعميم و توسعه داد. بلكه بايد در مورد اشياى نيمه كامل يا نميه ناقص و اشياى تمام ناقص يا فاقد هر گونه كمالى توسعه داد.

با اين بيان، مشائيان چه نيازى دارند كه براى اثبات هيولى راه دور و دراز«برهان فصل و وصل‏» يا «برهان قوه و فعل‏» را طى كنند و بعد هم مورد طعن و طنز شيخ معقول يعنى شهاب الدين سهروردى واقع شوند؟!

اگر مطلب فوق درست‏باشد، برهان وجودى آنسلم داراى معجزه‏ى «يد بيضا»ست! با آن، مى‏توان هم فعليت محض و هم قوه محض و هم موجودات بينابين را ثابت كرد، هر چند خود او، با نگاهى محدود به آن نگريسته و كارآيى آن را در عرصه‏ى اثبات واجب، شهود كرده است.گونيلون به اندك تعميمى درباره‏ى آن اكتفا كرد و كارآيى آن را در مورد اثبات تحقق موجودات نيمه ناقص و تمام ناقص، ناديده گرفت‏يا توانست‏ببيند. ولى ما به لطف خدا شمول و كارآيى يا عدم كارآيى آن را در همه‏ى موارد رقم زديم.

در حقيقت، مفاد برهان مذكور را به صورت يك منفصله‏ى حقيقيه مطرح كرده‏ايم. بدين صورت كه برهان وجودى آنسلم يا در همه جا كارآيى دارد، يا در هيچ موردى كارآيى ندارد. جمع و رفع طرفين اين قضيه نشايد. يعنى چنين نيست كه در برخى از موارد، كارآيى داشته و در برخى از موارد، كارآيى نداشته باشد. پس اگر آن را در قالب يك قياس استثنايى بريزيم، از رفع يا وضع هر يك از مقدم و تالى، وضع يا رفع ديگرى لازم مى‏آيد.

اشكال اساسى

آنچه از خدا يا موجود كامل، در ذهن داريم، يك مفهوم است. سخن در اين است كه آيا اين مفهوم، مصداق خارجى و تحقق واقعى دارد يا ندارد؟

مفهوم خدا يا موجود كامل، به حمل اولى، خدا يا موجود كامل است. اعم از اين كه مصداق خارجى داشته باشد، يا نداشته باشد. سلب موجود كامل از خدا، به حمل اولى جايز نيست، ولى به حمل شايع ممكن است جايز باشد.

با توجه به به مطلب بالا، پاسخ استدلال اول دكارت، معلوم مى‏شود، او مى‏گفت: خدا يا موجود مطلقى كه من تصور كرده‏ام، يا در خارج وجود دارد يا وجود ندارد. اگر وجود دارد، مطلوب ما ثابت است و اگر وجود ندارد، مستلزم خلف است.

آنچه ما به عنوان خدا يا موجود مطلق تصور كرده‏ايم، به حمل اولى، خدا يا موجود مطلق است.مصداق خارجى داشتن يا نداشتن، هيچ تاثيرى ندارد.

به عبارت ديگر: فرق است ميان حمل اولى ذاتى وحمل شايع صناعى. در حمل اولى ذاتى، موضوع و محمول، اتحاد در مفهوم دارند. ولى در حمل شايع صناعى، موضوع و محمول، اتحاد در وجود دارند، در قضيه‏ى «خدا موجود است‏»وجود را به حمل شايع، بر خدا حمل كرده‏ايم و اگر خدايى در خارج نباشد، قضيه‏ى مزبور، كاذب است. اما در قضيه‏ى «موجود كامل، موجود كامل است‏»، موجود كامل را به حمل اولى بر موجود كامل، حمل كرده‏ايم و قضيه‏ى مزبور، صادق است. هيچ ملازمه‏اى ميان صدق و كذب قضيه‏ى اول و قضيه‏ى دوم نيست.

استدلال دوم دكارت اين بود كه تصور موجود كامل نه از من است نه از جهان خارج. چرا كه هر دو ناقصيم. پس بايد از يك موجود كامل واقعى باشد.

همان طورى كه تصور هستى مطلق مى‏كنيم، تصور نيستى مطلق هم مى‏كنيم. يا هر دو تصور، از ماست‏يا هيچ‏كدام از ما نيست. اگر هر دو از ماست، معلوم مى‏شود ما ذهنى داريم كه مى‏تواند توليد مفاهيمى كند كه برخى از آنها مطلق و برخى از آنها غير مطلق‏اند و اگر هيچ‏كدام از ما نيست، منشا تصور نيستى مطلق چه چيزى مى‏تواند باشد؟

در استدلال اسپينوزا هم اشكال هست، چرا جوهرى كه داراى صفات نامتناهى است، بالضروره وجود دارد؟ چه ملازمه‏اى ميان ازليت و وجود است. آيا عدم تناهى يعنى وجود؟ اين نكته، نكته‏ى بسيار مهمى است كه ذات خدا عين وجود است، ولى چه ملازمه‏اى ميان مفهوم ومصداق است. ما مى‏توانيم مفهوم موجود نامتناهى را در ذهن، تصور كنيم، سپس سؤال كنيم كه آيا چنين مفهومى مصداق خارجى دارد يا ندارد؟ موجود نامتناهى، به حمل اولى، موجود نامتناهى است. در اينجا بالضروره،محمول براى موضوع، ثابت است. اعم از اين كه موجود به وجود خارجى باشد يا نباشد.

درست است كه ما براى مفاهيم ذهنى، كاشفيت قايليم، ولى مگر كسى مى‏تواند مدعى شود كه كاشفيت از واقع، ذاتى مفاهيم ذهنى و غير قابل تخلف است.

كاشفيت مفاهيم ذهنى نياز به تصديق دارد. تصديق به كاشفيت، ممكن است در برخى از موارد، ضرورى باشد. ولى در همه‏ى موارد، ضرورى و بديهى نيست.

ما موجود مطلق يا كامل يا نامتناهى را تصور مى‏كنيم. ممكن است اين تصور، كاشف از واقع باشد و ممكن است كاشف از واقع نباشد. خلط ميان مفهوم و مصداق، روا نيست. تصديق به كاشفيت، نياز به استدلال دارد. اگر كاشف از واقع باشد يا نباشد، به حمل اولى، موجود كامل، موجود كامل است.

گويى در ذهن حضراتى كه به برهان وجودى متمسك شده‏اند، اين بوده كه ميان مفهوم و مصداق، ملازمه است‏يا اين‏كه مفهوم ومصداق، يكى است و تمايزى ميان آنها نيست.

نه ملازمه، مورد قبول است و نه عينيت.

اين كه ملازمه، مورد قبول نيست، به خاطر اين است كه نه هر مفهومى مصداق خارجى دارد و نه هر مصداقى مفهوم ذهنى. در حقيقت، نسبت ميان آنها عموم و خصوص من وجه است; چرا كه برخى از مفاهيم، داراى مصداقند. ولى برخى از مفاهيم، مصداقى ندارند و برخى از مصاديق، مفهوم ندارند.(نظير موجوداتى كه آنها را نشناخته‏ايم. مثل برخى از موجودات نامرئى و ناشناخته).

و اما اين كه عينيت، مورد قبول نيست، بدين لحاظ است كه ما بالوجدان، مغايرت ميان مفهوم و مصداق را ادراك مى‏كنيم. دست‏آوردهاى ذهن ما مرتبه‏اى از مراتب واقعيت است، نه خود واقعيت.

در حقيقت، بايد ميان علم حصولى و علم حضورى فرق بگذاريم. در علم حضورى، گاهى علم، عين معلوم و غير از عالم است. مانند علم حضورى علت تام به معلول و گاهى علم و عالم و معلوم، هر سه يكى است. مانند علم حضورى موجود مجرد به ذات خود. ولى در علم حصولى، علم و عالم و معلوم، سه چيزند و هيچ‏گونه عينيتى با يكديگر ندارند.

آنهايى كه قايل به اتحاد عالم ومعلوم (يا عاقل و معقول) شده‏اند، مقصودشان اتحاد عالم با معلوم خارجى نيست; بلكه مقصودشان اتحاد عالم با معلوم ذهنى است، همين اتحاد هم حكايت از عدم عينيت مى‏كند. تا ميان دو چيز غيريت نباشد، اتحاد بى معنى است.

در علم حصولى، يك معلوم بالذات داريم كه همان مفهوم ذهنى است و يك معلوم بالعرض داريم كه همان، مصداق خارجى است(اگر مصداقى در كار باشد).

ميان معلوم بالذات و معلوم بالعرض، هم عينيت، محال است و هم احيانا ملازمه، اگر عينيت‏باشد، بايد آدم تشنه از تصور آب، رفع عطش كند و آدم گرسنه از تصور نان، سير گردد; چرا كه آب و نان ذهنى، همان آب و نان خارجى است و اگر ملازمه باشد، بايد با تحقق مفهوم ذهنى، مصداق خارجى هم محقق شود و اين، ممكن نيست، مگر در مواردى كه علم حصولى ما علم حصولى فعلى تام باشد.

مشائيان، علم خدا را علم حصولى فعلى تام دانسته‏اند، چنين علمى علت تام معلوم است و تخلف معلوم از چنين علمى روا نيست. هر چند نظر آنها در حكمت اشراق و حكمت متعاليه،مردود شناخته شده است.

در مورد انسان، علم حصولى فعلى تام را تنها در موردى محقق دانسته‏اند كه شخص، هنگامى كه از روى ديوارى بلند و كم عرض، در حركت است، به مجردى كه تصور سقوط مى‏كند، ساقط مى‏شود و بنابراين، تصور سقوط، علت تام سقوط است. هر چند برخى به اين مثال اشكال كرده و نپذيرفته‏اند كه تصور سقوط، علت تام سقوط باشد، بلكه علل و عوامل ديگرى هم در سقوط شخص دخالت دارند و بنابراين، ميان تصور سقوط و سقوط، ملازمه نيست.

پرسش اساسى از طراحان برهان وجودى اين است كه آيا شما تصور موجود كامل و ذات غير متناهى را ملازم با مصداق خارجى مى‏دانيد يا عين آن؟

اگر قايل به ملازمه باشيد، بايد بر خلاف گفته‏ى دكارت معلوم ذهنى سبب معلوم خارجى باشد. قطعا آنها چنين ادعايى ندارند. دكارت تصريح كرده است كه معلوم خارجى سبب معلوم ذهنى است.

و اگر قايل به عينيت‏باشيد، ناچاريد كه علم خود را علم حضورى بدانيد. يعنى قايل شويد كه خدا را به علم حضورى و علم شهودى شناخته‏ايد.

آيا ممكن است موجود محدود و متناهى، موجودنامحدود و غير متناهى را شهود تام كند؟ چگونه ممكن است انسان تمام حجاب‏ها را بردارد، تا به درجه‏ى شهود تام برسد؟




  • ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
    تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز



  • تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز
    تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز



قطعا طراحان برهان وجودى، در برهان خود ناظر به علم حضورى نبوده‏اند. پس حق اين است كه هيچ پلى ميان تصور موجود كامل و وجود واقعى نيست و اگر پلى باشد، نه اين است كه آنها مى‏گويند.

كلام اسلامي-35

/ 1