انسان دينى و جامعه دينى از منظر اقبال لاهورى
قادر فاضلىرسالت دين و انتظارات ما از آن
در باب تعريف دين و بررسى كاركردهاى آن و انتظاراتى كه مىتوان يا بايد از آن داشت مباحثاتبسيارى شده است. در اين مختصر، درصدد بررسى ديدگاههاى مرحوم اقبال لاهورى در اينخصوص هستيم: الف: آزادى
دين از جمله، براى آزادسازى مردم از غل و زنجيرهاى فردى و اجتماعى آمده است و قرآن كريم، رابايد آئيننامه آزادى دانست و انبياء و اولياء را مجريان آن. الذين يتبعون النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل يامرهم بالمعروف و ينهيمعنالمنكرويحل لهم الطيبت و يحرم عليهم الخبئث و يضع عنهم اصرهم و الاغلل التى كانت عليهم. آنانكه پيروى مىكنند از پيامبر امى كه در نزد آنان و در تورات و انجيل، پيامبرى وى ثابت و ثبتشدهبود، امر به معروف و نهى از منكر كرده و پاكيها را برايشان حلال و پليديها را حرام كرده و بار سنگين وزنجيرهاى اسارت را از گرده آنها برمىدارد. اقبال لاهورى با توجه به اين قبيل تعاليم قرآنى، مسلمان را «آزاد» دانسته و افتادن در دام زنجيرهاىاسارت را از نظر دين مردود مىشمارد.
هر كه پيمان با هوالموجود بست
ماسوى الله را مسلمان بنده نيست
صورت ماهى به بحر آباد شو
هر كه از قيد جهان آزاد شد
جان نگنجد در جهان اى هوشمند
حر ز خاك تيره آيد در خروش
زانكه از باران نيايد كار موش
گردنش از بند هر معبود رست
پيش فرعونى سرش افكنده نيست
يعنى از قيد مقام آزاد شو
چون فلك در شش جهت آباد شد
مرد حر بيگانه از هر قيد و بند
زانكه از باران نيايد كار موش
زانكه از باران نيايد كار موش
گر به اللهالصمد دل بستهاى
بنده حق بنده اسباب نيست
مسلم استى بىنياز از غير شو
پيش منعم شكوه گردون مكن
چون على در سازبانان شعير
رزق خود را از كف دونان مگير
راه دشوار استسامان كم بگير
خودبخود گردد در ميخانه باز
بر تهى پيمانگان بىنياز
از حد اسباب بيرون جستهاى
زندگانى گردش دولاب نيست
اهل عالم را سراپا خير شو
دستخويش از آستين بيرون مكن
گردن مرحب شكن خيبر بگير
يوسف استى خويش را ارزان مگير
در جهان آزاد زى آزاد مير
بر تهى پيمانگان بىنياز
بر تهى پيمانگان بىنياز
حفظ قرآن عظيم، آئين تست
تو كليمى چند باشى سرنگون
مرد حق از كس نگيرد رنگ و بو
هر زمان اندر تنش جانى دگر
حق ببين حق گوى و غير از حق مجوى
بنده حق بىنياز از هر مقام
بنده حق مرد آزاد است وبس
عقل خود بين غافل از بهبود
سود غير وحى حق بيننده سود
و بهبود همه غير حق چون ناهى و آمر شود
زير گردون آمرى از قاهرى است
آمرى از ماسوالله كافرى است
حرف حق را فاش گفتن دين تست
دستخويش از آستين آور برون
مرد حق از حق پذيرد رنگ و بو
هر زمان او را چو حق شانى دگر
يك دو حرف از من به آن ملتبگوى
نى غلام او را نه او كس را غلام
ملك و آئينش خدا داد است و بس
غير سود خود بيند نبيند
همه در نگاهش سود
زور ور بر ناتوان قاهر شود
آمرى از ماسوالله كافرى است
آمرى از ماسوالله كافرى است
تا غلام در غلامى زادهام
عشق مىگويد كه اى محكوم
بى حضور من مپرس از سجود
جلوه حق گر چه باشد يك نفس
مردى آزادى چو آيد در سجود
مؤمن است و پيشه او آزرى است
از دم سيراب آن امى لقب لاله رست
پرورده آغوش اوست
او ولى در پيكر آدم نهاد
گرمى هنگامه بدر و حنين
حيدر و صديق و فاروق و حسين
ز آستان كعبه دور افتادهام
غير سينه تو از بتان مانند دير از قيام
بى سرور من مپرس
قسمت مردان آزاد است و بس
در طوافش گرم رو چرخ كبود
دين و عرفانش سراپا كافرى است
از ريگ صحراى عرب حريت
يعنى امروز امم از دوش اوست
او نقاب از طلعت آدم گشاد
حيدر و صديق و فاروق و حسين
حيدر و صديق و فاروق و حسين
ب: استغنا و استقلال
از نظر اقبال، انسانى كه در دامن دين تربيتيافته باشد به مقام استغناء در عين فقر و استقلال درعين وابستگى مىرسد، فقر قرآنى و نبوى كه:
انتم الفقراء الى الله
و الله هو الغنى الحميد
و الله هو الغنى الحميد
و الله هو الغنى الحميد
دل سراى توست پاكش دارم از آلودگى
دلم خلوت سراى اوست غيرى درنمى گنجد
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى
فقر، كار خويش را سنجيدن است
فقر خيبرگير با نان شعير
فقر، ذوق و شوق و تسليم و رضاست
فقر بر كروبيان شبخون زند
بر مقام ديگر اندازد تو را
برگ و ساز او ز قرآن عظيم
گر چه اندر بزم كم گويد سخن
بى پران را ذوق پروازى دهد
با سلاطين درفتد مرد فقير
از جنون مىافكند هوئى به شهر
مى نگيرد جز به آن صحرا مقام
قلب او را قوت از جذب و سلوك
آتش ما سوزناك از خاك او شعله ترسد
ملتى اندر نبرد تا درو باقيست
سوز ما از شوق بىپرواى اوست
تا تو را بخشند سلطان مبين
بىنيازىهاى فقر مؤمنان را گفت آن سلطان دين
الامان از گردش نه آسمان
سخت كوشد بنده پاكيزه كيش
اى كه از ترك جهان گوئى مگو
راكبش بودن ازو وارستن است
صيد مؤمن اين جهان آب و گل
باز را گوئى كه صيد خود بهل؟
بر دو حرف لا اله پيچيدن است
بسته فتراك او سلطان و مير
ما امينيم اين متاع مصطفى است
بر نواميس جهان شبخون زند
از زجاج الماس مىسازد تو را
مرد درويشى نگنجد در گليم
يك دم او گرمى صد انجمن
پشه را تمكين شهبازى دهد
از شكوه بوريا لرزد سرير
وا رهاند خلق را از جبر و قهر
كاندرو شاهين گريزد از حمام
پيش سلطان نعره او لاملوك
از خس و خاشاك او برنيفتد
يك درويش مرد آبروى ما ز استغناى اوست
خويشتن را اندر اين آيينه بين
حكمت دين دلنوازىهاى فقر قوت دين
مسجد من اين همه روى زمين
مسجد مؤمن به دست ديگران؟!
تا بگيرد مسجد مولاى خويش
ترك اين دير كهن تسخيراو
از مقام آب و گل برجستن است
باز را گوئى كه صيد خود بهل؟
باز را گوئى كه صيد خود بهل؟
به خلوت نى نوازىهاى من
بين گرفتم نكته فقر از نياگان
بين نم و رنگ از دم بادى نجويم
نگاهم از مه و پروين بلند است
سخن را بر مزاج كس نگويم
بين به خلوت خود گدازىهاى من
ز سلطان بىنيازيهاى من
ز فيض آفتاب تو برويم
سخن را بر مزاج كس نگويم
سخن را بر مزاج كس نگويم
تا كجا طوف چراغ محفلى
چون نظر در پردههاى خويش باش
در جهان مثل حجاب اى هوشمند
فرد فرد آمد كه خود را وا شناخت
از پيام مصطفى آگاه شو
فارغ از ارباب دون الله شو
ز آتش خود سوز اگر دارى دلى
مىپر و اما به جاى خويش باش
راه خلوت خانه بر اغيار بند
قوم قوم آمد كه جز با خود نساخت
فارغ از ارباب دون الله شو
فارغ از ارباب دون الله شو
غيرت و سرورى در استقلال و استغنائى كه اقبال مطرح مىكند غير از آن است كه سلاطين دنيا واربابان زر و زور و تزوير در پىآنند. بلكه سرورى در دين اسلام همان خدمتگرى است. آن هم نه خدمتىكه نيرويش به زور انواع و اقسام اطمعه و اشربه تقويتى حاصل شده باشد بلكه نان جوين خوردن و قلعهخيبر از جا بردن است.
سرورى در دين ما خدمتگرى است
آن مسلمانان كه ميرى كردهاند
در امارت فقر را افزودهاند
حكمرانى بود و سامانى نداشت
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
عدل فاروقى و فقر حيدرى است
در شهنشاهى فقيرى كردهاند
مثل سلمان در مدائن بودهاند
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
ج: دين و دليرى
يكى از خصوصيات ديگر دين و نقش سازنده آن قدرت بخشيدن به پيروان خود و دليرپرورى است.دليرى، لازمه ديندارى است زيرا افقهايى كه دين در تعليمات خود پيش روى دينداران مىنهد آنها راشجاع بار آورده و جز خوف خدا در دل آنها نپرورده است. انسان ديندار اولين درسى كه از دين مىگيردشهامت و شجاعت در مقابل غير خدا و تكيه بر قدرت لايزال الهى است. و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنين و سست و محزون نشويد كه شما برترين هستيد اگر مؤمن باشيد. بدين جهت اگر تمام دنيا عليه مؤمن بسيجشود، نه تنها نمىترسد بلكه بر ايمان وى مىافزايد و خدا رادر كمك گرفتن كافى مىداند. الذين قال لهم الناس ان الناس قدجمعوا تكم فاخشوهم فزادهمايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل كسانيكه مردم به آنها گفتند دشمنان شما عليه شما بسيجشدهاند پس از آنها بترسيد. آنها نه تنها نترسيدند بلكه ايمانشانزياد شد و گفتند خداوند ما را بس است كه او بهترين يارىدهندهما مىباشد. فمن تبع هداى فلاخوف عليهم و لاهم يحزنون هر كه از هدايت من پيروى كند پس ترسى براى آنها نبوده و محزون نمىگردند. ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون يقينا آنانكه گفتند پروردگار ما خداست، سپس استقامت كردند، هيچ خوفى براى آنها نبوده و محزوننمىشوند. با توجه به اين آيات است كه يكى از انتظارات اساسى از دين دليرپرورى وى است. اقبال كه از اقبال پرورش در دامن دين بهرهمند بوده است و آنگونه سخن مىگويد و عمل مىكند كهدين از او مىخواهد و دين وى به گونهاى است كه وى انتظار دارد در اشعار زير كه ترجمه ادبى آيات فوق وساير آيات مربوط به موضوع بحث است مىگويد:
ملت از آئين حق گيرد نظام
قدرت اندر علم او پيداستى
شرع آغاز است و انجام استشرع
با تو گويم نكته شرع مبين
با مسلمان در اداى مستحب
زندگى را عين قدرت ديدهاند
زيستن اندر خطرها زندگيست
شعله گردى واشكافى كام سنگ
الوند پيش روى تو بازگويد
از تف خنجر گداز الوند را
بهر تو اين نسخه قدرت نوشت
جاى خوبى در جهان اندازدت
پخته مثل كوهسارت مىكند
شرع او تفسير آيين حيات
آنچه حق مىخواند آن سازد تو را
از دل آهن ربايد زنگ را
از دل آهن ربايد زنگ را
از نظام محكمى خيزد دوام
هم عصا و هم يد بيضاستى
با تو گويم سر اسلام استشرع
اى كه باشى حكمت دين را امين
چون كسى گردد مزاحم بىسبب
مستحب را فرض گردانيدهاند
سر اين فرمان حق دانى كه چيست
شرع مىخواهد كه چون آئى به جنگ
آزمايد قوت بازوى تو مىنهد
سرمهساز الوند را
شارع آيينشناس خوب و زشت
از عمل آهن عصب مىسازدت
خسته باشى استوارت مىكند
هست دين مصطفى دين حيات
گر زمينى آسمان سازد تو را
صيقلش آيينه سازد سنگ را
از دل آهن ربايد زنگ را
زير گردون آمرى از قاهرى است
قاهر آمر كه باشد پخته كار
جره شاهين تيزچنگ و زودگير
قاهرى را شرع و دستورى دهد
مؤمنان زير سپهر لاجورد
مىندانى عشق و مستى از كجاست؟
زندهاى تا سوزاو در جان تست
دل ز دين سرچشمه هر قوت است
دين همه از معجزات صحبت است
آمرى از ماسوالله كافرى است
از قوانين گرد خود بندد حصار
صعوه را در كارها گيرد مشير
بىبصيرت سرمه با كورى دهد
زنده از عشقاند و نى از خواب خورد
اين شعاع آفتاب مصطفى است
اين نگه دارنده ايمان تست
دين همه از معجزات صحبت است
دين همه از معجزات صحبت است
تا شعار مصطفى از دست رفت
آن نهال سربلند و استوار
پاى تا در وادى بطحا گرفت
آن چنان كاهيد از باد عجم
آنكه كشتى شير را چون گوسفند
آنكه از تكبير او سنگ آب گشت
آنكه عزمش كوه را كاهى شمرد
آنكه ضربش گردن اعدا شكست
آنكه گامش نقش صد هنگامه بست
آنكه فرمانش جهان را ناگزير
كوشش او با قناعتساز كرد
تا به كشكول گدائى ناز كرد
قوم را رمز بقا از دست رفت
مسلم صحرائى اشتر سوار
تربيت از گرمى صحرا گرفت
همچو نى گرديد از باد عجم
گشت از پامال مورى دردمند
از صفير بلبلى بيتاب گشت
با توكل دست و پاى خود سپرد
قلب خويش از ضربهاى سينه خست
پاى اندر گوشه عزلتشكست
بردرش اسكندر و دارا فقير
تا به كشكول گدائى ناز كرد
تا به كشكول گدائى ناز كرد
من آن علم و فراستبا پر كاهى نمىگيرم
به هر نرخى كه اين كالا بگيرى سودمند
افتد به زور بازوى حيدر بده ادراك را
كه از تيغ و سپر بيگانه سازد مرد را
افتد به زور بازوى حيدر بده ادراك را
افتد به زور بازوى حيدر بده ادراك را
مسلم اول شه مردان على
از ولاى دودمانش زندهام
از رخ او فال پيغمبرگرفت
قوت دين مبين فرمودهاش
مرسل حق كرد نامش بوتراب
هر كه داناى رموز زندگيست
شير حق اين خاك را تسخير كرد
مرتضى كز تيغ او حق روشن است
مرد كشور گير از كرارى است
هر كه در آفاق گردد بوتراب
هر كه زين بر مركب تن تنگ بست
زيرپاش اينجا شكوه خيبر است
از خود آگاهى يداللهى كند
ذات ا و دروازه شهر علوم
حكمران بايد شدن بر خاك خويش
خاك گشتن مذهب پروانگيست
سنگ شو اى همچو گل نازك بدن
تا شوى بنياد ديوار چمن
عشق را سرمايه ايمان على
در جهان مثل گهر تابندهام
ملتحق از شكوهش فرگرفت
كائنات آئين پذير از دودهاش
حق يداله خواند در امالكتاب
سر اسماى على داند كه چيست
اين گل تاريك را اكسير كرد
بوتراب از فتح اقليم شن است
گوهرش را آبرو خود دارى است
بازگرداند ز مغرب آفتاب
چون نگين بر خاتم دولت نشست
دست او آنجا قسيم كوثر است
از يداللهى شهنشاهى كند
زير فرمانش حجاز و چين و روم
تا مى روشن خورى از تاك خويش
خاك را اب شو كه اين مردانگيست
تا شوى بنياد ديوار چمن
تا شوى بنياد ديوار چمن
ضرورت حكومت دينى
ضرورت تشكيل حكومت، امرى فطرى و طبيعى است زيرا تكامل اجتماعى انسان در سايه مديريتحكومتى سالم امكانپذير است. با صرف نظر از فطرى و طبيعى بودن مساله حكومت، آيا دين هم براىتشكيل آن حكمى دارد و اصول و قواعدى براى حكومت و حاكم بيان كرده است؟ آنچه از بررسى آيات و احاديثبه دست مىآيد، اين استكه خداوند پيامبران خود را جهت تنظيم امورمربوط به معاش و معاد انسانها ارسال فرموده است تا مردم در سايه راهنمايى راهنمايان الهى زندگىمعقول و متعالى داشته باشند. وقتى دين در رابطه با جزئىترين مسائل فردى انسانى احكام متعددى بيان مىكند، از قبيل كيفيتنشست و برخاست، خواب و بيدارى حتى مسواك زدن، چگونه در مورد كلىترين مساله انسانى يعنىحكومت كه يكى اركان تكامل و تعالى نظام انسانى استساكت مانده و طرحى نمىدهد؟! آيات قرآن كريم كه انسانها را به اقامه عدل و قسط و مبارزه با طاغوت امر مىكند گواه صادقى برضرورت تشكيل حكومت دينى است. زيرا دين برپائى قسط و عدلى را خواهان است كه به مقتضاى خوددين باشد نه آنچه كه دلخواه گروهها و طبقات مختلف سياسى، نظامى و اجتماعى جامعه است. مراد از امر به معروف و نهى از منكر، اداى حقوق ديگران، معروف و منكر و حقوقى است كه دين تعيينيا تصويب مىكند. در قرآن كريم در خصوص مسائل سياسى و اجتماعى بيش از 1200 آيه آمده است كهاينجانب به لطف الهى آن را تحت عنوان «آيات الاحكام سياسى» به چاپ مىرساند. در اينجا به ذكر چندنمونه اكتفا مىشود. يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله اى كسانيكه ايمان آوردهايد از كسانى باشيد كه به برپائى قسط قيام كرده و گواهانى براى خدا هستند. برپادارى قسط، يك امر جمعى است و خداوند سبحان به همه مؤمنين دستور مىدهد كه در تحققبخشيدن به اين امر اجتماعى انسانى، بسيجشوند. بدون تشكيل حكومت و مديريت اجتماعى امكان نداردكه چنين امر مهمى برآورده شود. قرآن كريم به مؤمنين مىفرمايد. خودتان حكومت عدل تشكيل داده وبه عدل حكم كنيد و به هيچ وجه طاغوت را حاكم خويش نسازيد. ان الله يامركم ان تؤدوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تمكموا بالعدل. يقينا خداوند به شما امر مىكند كه امانتها را به اهل آن برسانيد، و هرگاه بين مردم حكم كرديد بهعدالتحكمرانى كنيد. الم تر الى الذين يزعمون انهم امنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك يريدون ان يتحاكموا الىالطاغوت و قد ايروا ان يكفروا به و يريد الشيطان ان يضلهم ضللا بعيدا آيا نمىبينى آنانرا كه گمان مىكنند به آنچه كه به تو و پيامبران قبل از تو نازل كردهايم ايمان آوردهاند،و در عين حال براى محاكمه نزد طاغوت رفته و آنرا حاكم خود قرار مىدهند در حاليكه به آنان امرشده است كه به طاغوت كفر ورزيده و انكارش كنند، و شيطان مىخواهد كه آنان را گمراه كرده و از راهراست دور سازد. مىبينيم كه مؤمنين از رجوع به طاغوت و دستگاه طاغوتى منع شدهاند و لازمه آن، حرف اين است كهخودشان دستگاه عدل و عدالتخانه تشكيل دهند و شايد يكى از معانى «رساندن امانتبه اهل آن» در آيهقبل همين باشد كه ما حكومت را كه امانتى است از خداوند سبحان به اهل آن يعنى بندگان صالح خداتحويل دهيم. در آيه ديگر خداوند مؤمنان را به اقامه دين دستور مىداده و مىفرمايد: وجوب اقامه دين منحصر بهشما نيستبلكه ما در شرايع همه انبياء چنين حكمى را واجب ساخته بوديم. شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لاتتفرقوا فيه از دين بر شما جارى [جواجب] ساختيم آنچه را كه به نوح وصيت كرده و به تو وحى نموديم و بهابراهيم و موسى و عيسى وصيت كرديم كه دين را بر پا دارند و در آن متفرق نشويد. اقامه دين يك دستور كلى به همه انبياء بوده است. برپائى دين يعنى تحقق بخشيدن به همه احكام آناعم از احكام فردى و اجتماعى - دفع ظلم و از بين بردن دولتهاى طاغوتى و استعمارگر كه در هر عصرى ونسلى بوده استبا توصيه و نصيحت نمىشود بلكه بايد حكومتى قوى تشكيل داد و همه توان خود رابسيج نمود كه: و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة هر چه در توان داريد عليه دشمنان به كار گيريد. اما از نظر سيره انبياء و اولياء و بزرگان دين نيز وجوب تشكيل حكومت، امرى است ثابت. زيرالشكركشىهاى انبياء و جهاد و شهادت مؤمنين تحت رهبرى آنها خود گواه صادقى بر تشكيل حكومتالهى بوده است. پيامبر اكرم در عمر 23 ساله رسالتخود 26 غزوه و بيش از 60 سريه داشتهاند حضرت على و خلفاى قبلى نيز همه حكومت اسلامى تشكيل دادند و خلفاى بعدى نيز هر يك ادعاى جانشينى خلفاى قبلى را داشتهاند. با توجه به اين ادله محكم دينى است كه مرحوم علامه اقبال بشدت با طرفدارانسكولاريزمومناديانتفكيك ديناز سياست و دنيا، مخالفت كرده و در جبهه مخالف اين گروه ايستاده است. اقبال منشاء تفكيك دين از سياست در غرب را دين كليسائى و سياست ماكياولى مىخواند كه ربطىبه دين و سياست اسلامى ندارند:
تا سياست، مسند مذهب گرفت
قصه دين مسيحائى فسرد
اسقف از بىطاقتى درماندهاى
قوم عيسى بر كليسا پا زده
دهريت چون جامه مذهب دريد
آن فلارنساوى باطل پرست
نسخهاى بهر شهنشاهان نوشت
مملكت را دين او معبود ساخت
شب به چشم اهل عالم چيره است
مصلحت تزوير را ناميده است
اين شجر در گلشن مغرب گرفت
شعله شمع گليسائى فسرد
مهرهها از كف برون افشاندهاى
نقد آيين چليپا وازده
مرسلى از حضرت شيطان رسيد
سرمه او ديده مردم شكست
در گل ما دانهاى پيكار كشت
فكر او مذموم را محمود ساخت
مصلحت تزوير را ناميده است
مصلحت تزوير را ناميده است
مصطفى كو از تجدد مىسرود
نو نگردد كعبه را رختحيات
ترك را آهنگ نو در چنگ نيست
سينه او را دمى ديگر نبود
لاجرم با عالم موجود ساخت
طر فگيها در نهاد كائنات نيست
زنده دل خلاق اعصار دهور
چون مسلمانان اگر دارى جگر
صد جهان تازه در آيات اوست
بنده مؤمن ز آيات خداست
چون كهن گردد جهانى در برش
مىدهد قرآن جهانى ديگرش
گفت نقش كهنه را بايد زدود
گر ز افرنگ آيدش لات و منات
تازهاش جز كهنه افرنگ نيست
در ضميرش عالمى ديگر نبود
مثل موم از سوز اين عالم گداخت
از تقليد تقويم حيات
جانش از تقليد گردد بى حضور
در ضمير خويش و در قرآن نگر
عصرها پيچيده در آنات اوست
هر جهان اندر بر او صد قباست
مىدهد قرآن جهانى ديگرش
مىدهد قرآن جهانى ديگرش
خدا آن ملتى را سرورى داد
به آن ملتسرو كارى ندارد
كه دهقانش براى ديگران كشت
كه تقديرش به دستخويش بنوشت
كه دهقانش براى ديگران كشت
كه دهقانش براى ديگران كشت
ز محكومى مسلمان خود فروش است
ز محكومى رگان در تن چنان سست
كه ما را شرع و آئين بار دوش است
گرفتار طلسم چشم و گوش است
كه ما را شرع و آئين بار دوش است
كه ما را شرع و آئين بار دوش است
هنوز اين چرخ نيلى كجخرام است
ز كار بىنظام او چه گويم
تو مىدانى كه ملتبى امام است
هنوز اين كاروان دور از مقام است
تو مىدانى كه ملتبى امام است
تو مىدانى كه ملتبى امام است
داغم از رسوائى اين كاروان
تن پرست و جاه مست و كم نگه
در حرم زاد و كليسا را مريد
دامن او را گرفتن ابلهى است
اندر ين ره تكيه بر خود كن كه مرد
آه از قومى كه چشم از خويش بست
تا خودى در سينه ملتبمرد
گر چه دارد لا اله اندر نهاد
از بطون او مسلمانى نزاد
در امير او نديدم نور جان
اندرونش بىنصيب از لا اله
پرده ناموس ما را بردريد
سينه او از دل روشن تهى است
صيد آهو با سگ كورى نكرد
دل به غير الله داد از خود گسست
كوه كاهى كرد و باد او را ببرد
از بطون او مسلمانى نزاد
از بطون او مسلمانى نزاد
كشور محكم اساسى بايدت
ديده مردم شناسى بايدت
ديده مردم شناسى بايدت
ديده مردم شناسى بايدت
تا نبوت حكم حق جارى كند
صحبتش هر خام را تازه غوغائى دهد
تا نيفتد مرد حق در بند كس
در كف خاك از دم او جان پاك
او فطرة الله را نگهبان است
از ضميرش امتى آيد برون
بى كلاه و بى سپاه و بى خراج
درد هر خم تلختر گردد ز مى
تازه از صبح نمودش كائنات
در نگاه او پيام انقلاب
تا دلى در سينه آدم نهد
در جهان مثل چراغ افروزدش
روح را در تن دگرگون مىكند
حكمت او هر تهى را پر كند
هر كهن معبود را كن ريزريز
از دو حرف ربى الاعلى شكن
از دو حرف ربى الاعلى شكن
پشت پا بر حكم سلطان مىزند
غيرت او برنتابد حكم غير پخته سازد
ايام را درس او الله بس، باقى هوس
از نم او آتش اندر شاخ تاك
معنى جبريل و قرآن است
او حكمتش برتر ز عقل ذوفنون
حكمرانى بى نياز از تخت و تاج
از نگاهش فرودين خيزد ز دى
اندر آه صبحگاه او حيات
بحر و براز زور طوفانش خراب
درس لا خوف عليهم مىدهد
عزم و تسليم و رضا آمرزدش
من نمىدانم چه افسون مىكند
صبحت او هر خزف را در كند
بنده درمانده را گويد كه خيز
مرد حق! افسون اين دير كهن
از دو حرف ربى الاعلى شكن
اهل حق را زندگى از قوت است
قوت هر ملت از جمعيت است
قوت هر ملت از جمعيت است
قوت هر ملت از جمعيت است
ياد ايامى كه سيف روزگار
تخم دين در كشت دلها كاشتيم
ناخن ما عقده دنيا گشاد
زخم حق باده گلگون زديم
اى مه ديزيته در ميناى تو
از غرور و نخوت و كبر و منى
جام ماهم زيب محفل بوده است
عصر نو از جلوهها آراسته
كشتحق سيراب گشت از خون ما
عالم از ما صاحب تكبير شد
حرف اقراء حق به ما تعليم كرد
گر چه رفت از دست ما تاج و نگين
اعتبار از لااله داريم ما
در دل حق سر مكنونيم ما
مهر ومه روشن ز تاب ما
ذات ما آئينه ذات حق است
هستى مسلم ز آيات حق است
با توانا دستى ما بود يار
پرده از رخسار حق برداشتيم
بخت اين خاك از سجود ما گشاد
بر كهن ميخانهها شبخون زديم
شيشه آب از گرمى صهباى تو
طعنه برنادارى ما مىزنى
سينه ما صاحب دل بوده است
از غبار پاى ما برخاسته
حق پرستان جهان ممنون ما
از گل ما كعبهها تعمير شد
رزق خويش از دست ما تقسيم كرد
ما گدايان را به چشم كم مبين
هر دو عالم را نگهداريم ما
وارث موسى و هارونيم ما
هنوز برقها دارد سحاب ما هنوز
هستى مسلم ز آيات حق است
هستى مسلم ز آيات حق است
مختصات حاكم و حكومت اسلامى
حاكم از ديدگاه اقبال كسى است صفات قرآنى داشته باشد. يعنى افكار و اخلاق او مهلم از قرآن كريمبود و صفاتش در كتاب الهى بيان شده باشد. وى در معرفى حاكم اسلامى و اطاعت وى به آيه زير استنادمىكند كه مىفرمايد: يا ايها الذين آمنو اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم اى كسانيكه ايمان آوردهايد اطاعت كنيد از خدا و رسول خدا و آنكه اولى الامر از خودتان است.
فاش گويم با تو اى والا مقام
يا اولى الامرى كه منكم شان اوست
يا جوانمردى چو صرصر تند خيز
روز كين كشور گشا از قاهرى
مىتوان ايران و هندوستان خريد
جام جم را اى جوان با هنر كس نگيرد
مال او جز شيشه نيست
شيشه را غير از شكستن پيشه نيست
باج را جز با دو كس دادن حرام
آيه حق حجت و برهان اوست
شهر گير و خويش باز اندر ستيز
روز صلح از شيوههاى دلبرى
پادشاهى را ز كس نتوان خريد
از دكان شيشهگر ور بگيرد
شيشه را غير از شكستن پيشه نيست
شيشه را غير از شكستن پيشه نيست
حاكمى بى نور جان خام استخام
حاكمى از ضعف محكومان قوى است
تاج از باج است و از تسليم باج
فوج و زندان و سلاسل راهزنى است
اوستحاكم كز چنين سامان غنى است
بى يد بيضا ملوكيتحرام
بيخش از حرمان محرومان قوى است!
مرد اگر سنگ است مىگردد ز جاج
اوستحاكم كز چنين سامان غنى است
اوستحاكم كز چنين سامان غنى است
اصل شاهى چيست اندر شرق و غرب
ملوكيتسراپا شيشهبازى است
حضور تو غم ياران بگويم
به اميدى كه وقت دل نوازى است
يا رضاى امتان يا حرب و ضرب
از او ايمن نه رومى نى حجازى است
به اميدى كه وقت دل نوازى است
به اميدى كه وقت دل نوازى است
گر شتربانى جهانبانى كنى
تا جهان باشد جهان آرا شوى
نايب حق در جهان بودن خوش است
نايب حق همچو جان عالم است
از رموز جز و وكل آگه بود
در جهان قايم به امر الله بود
زيب سر تاج سليمانى كنى
تا جدار ملك لايبلى شوى
بر عناصر حكمران بودن خوش است
هستى او ظل اسم اعظم است
در جهان قايم به امر الله بود
در جهان قايم به امر الله بود
«شبى در آستين آفتاب»
در آستين آفتاب از ملوكيتخبرها مىدهد
چيست تقدير ملوكيتشقاق
از بد آموزى زبون تقدير ملك
باطل و آشفتهتر تدبير ملك
از ملوكيت جهان تو خراب تيره شب
كور چشمان را نظرها مىدهد
محكمى جستن ز تدبير نفاق
باطل و آشفتهتر تدبير ملك
باطل و آشفتهتر تدبير ملك
همهاش جسم و گل است
هم ملوكيتبدن را فربهى است
مثل زنبورى كه بر گل مىچرد
شاخ و برگ و رنگ و بوى گل همان
بر جمالش ناله بلبل همان
و از جان و دل خبرى نيست
سينه بىنور او از دل تهى است
برگ را بگذارد و شهدش برد
بر جمالش ناله بلبل همان
بر جمالش ناله بلبل همان
بنده مؤمن امين حق مالك است
رايتحق از ملوك آمد نگون
قريهها از دخلشان خوار و زبون
غير حق هر شى كه بينى هالك است
قريهها از دخلشان خوار و زبون
قريهها از دخلشان خوار و زبون
در افتد با ملوكيت كليمى
گهى باشد كه بازيهاى تقدير
بگيرد كار صرصر از نسيمى
فقيرى بى كلاهى بى گليمى
بگيرد كار صرصر از نسيمى
بگيرد كار صرصر از نسيمى
سلطنت نقد دل و دين ز كف انداختن است
سرورى در دين ما خدمتگرى است
آ مسلمانان كه ميرى كردهاند
در امارت فقر را افزودهاند
حكمرانى بود و سامانى نداشت
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
به يكى دا وجهان بردن و جان باختن است
عدل فاروقى و فقر حيدرى است
در شهنشاهى فقيرى كردهاند
مثل سلمان در مدائن بودهاند
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
كشور محكم اساسى بايدت
اى بسا آدم كه ابليسى كند
رنگ از نيرنگ و بود او نمود
پاكباز و كعبتين او دغل
در نگر اى خسرو صاحب نظر
مرشد رومى حكيم پاكزاد
هر هلاك امت پيشين كه بود
سرورى در دين ما خدمتگرى است
در هجوم كارهاى ملك و دين
هر كه يكدم در كمين خود نشست
در قباى خسروى درويش زى
قايد ملتشهنشاه مراد
هم فقيرى هم شه گردون فرى
غرق بودش در زره بالا و دوش
آن مسلمانان كه ميرى كردهاند
در امارت فقر را افزودهاند
حكمرانى بود و سامانى نداشت
هر كه عشق مصطفى سامان اوست
سوز صديق و على از حق طلب
زانكه ملت را حيات از عشق اوست
جلوه بى پرده او وانمود
اندر وجود روح را جز عشق او آرام نيست
خيز و اندر گردش آور جام عشق
در مهستان تازهكن پيغام عشق
ديده مردمشناسى بايدت
اى بسا شيطان كه ادريسى كند
اندرون او چو داغ لاله دود
ريمن و عذر و نفاق اندر بغل
نيست هر سنگى كه مىتابد گهر
سر مرگ و زندگى بر ما گشود
زانكه بر جندل گمان بردند نمود
عدل فاروقى و فقر حيدرى است
با دل خود يك نفس خلوت گزين
هيچ نخجير از كند او نجست
ديده بيدار و خدا انديش زى
تيغ او را برق و تندر خانهزاد
اردشيرى با روان بوذرى
در ميان سينه دل موئينه پوش
در شهنشاهى فقيرى كردهاند
مثل سلمان در مدائن بودهاند
دست او جز تيغ و قرآنى نداشت
بحر و بر در گوشه دامان اوست
ذرهاى عشق نبى از حق طلب
برگ و ساز كائنات از عشق اوست
جوهر پنهان كه بود
عشق او روزيست كوراشام نيست
در مهستان تازهكن پيغام عشق
در مهستان تازهكن پيغام عشق
حكومت و جمهوريت
باطن جمهوريت، به معنى بيعت افراد يك جامعه به شخصى و يا گروهى كه از شرائط حكومت نيزهست مقبول اقبال است اما آنچه كه در غرب جريان دارد كه جز جنگ و نيرنگ هدفى ندارد همانملوكيتسابق است كه فعلا به نام جمهوريتبه ادامه همان راه مشغول است.
متاع معنى بيگانه از دون فطرتان جوئى
ز موران شوخى طبع سليمانى
ز موران شوخى طبع سليمانى
ز موران شوخى طبع سليمانى
كسى كو ديد عالم را امام است
اگر او را نيابى در طلبخيز
به كار ملك و دين او مرد راهى است
مثال آفتاب صبحگاهى
دمد فرنگ آئين جمهورى نهادست
نوا بى زخمه و سازى ندارد
زباغش كشت ويرانى
نكوتر چو رهزن كاروانى
در تك و تاز روان خوابيد
هنر با دين و دانش خوار گرديد
فن افرنگ جز مردم درى نيست
خدايش يار اگر كارش چنين است
كه جمهور است تيغ بى نيامى
تميز مسلم و كافر نداند
جان خود و جان جهانى مىكند
او را بىبصر گرمى هنگامه جمهور ديد
سلطنت را جامع اقوام گفت
در فضايش بال و پر نتوان گشود
گفتبا مرغ قفس اى دردمند
هر كه سازد آشيان در دشت و مرغ
حريتخواهى به پيچاكش ميفت
الحذر از گرمى گفتار او
چشمها از سرمهاش بىنورتر
از شراب ساتگينش الحذر
ازخودى غافل نه گردد مرد حر
حفظ خود كن حب افيونش مخور
من و تو ناتماميم او تمام است
اگر يابى به دامانش در آويز
كه ما كوريم و او صاحب نگاهى است
ز هر بن مويش نگاهى
رسن از گردن ديوى گشادست
ابى طياره پروازى ندارد
نكوتر ز شهر او بيابانى
در تك و تار شكمها بهر نانى
و تن بيدار گرديد
خرد جز كافرى كافرگرى نيست
گروهى را گروهى در كمين است
زمن ده اهل مغرب را پيامى
چه شمشيرى كه جانها مىستاند
نماند در غلاف خود زمانى برد
بند غلامان سختتر حريت مىخواند
پرده بر روى ملوكيت كشيد
كار خود را پخته كرد و خام گفت
با كليدش هيچ در نتوان گشود
آشيان در خانه صياد بند
او نباشد ايمن از شاهين و چرغ
تشنه ميرو برونم تاكش ميفت
الحذر از حرف پهلودار او
بنده مجبور از و مجبورتر
از قمار بدنشينش الحذر
حفظ خود كن حب افيونش مخور
حفظ خود كن حب افيونش مخور
قحط و طاعون تابع شمشير
او خلق در فرياد ازناد اريش
سطوتش اهل جهان را دشمن است
از خيال خود فريب و فكر
نام عسكر شاهى و افواج غنيم
آتش جان گدا جوع گداست
هر كه خنجر بهر غير اله كشيد
تيغ او در سينه او آرميد
او عالمى ويرانه از تعمير
از تهيدستى ضعف آزاريش
نوع انسان كاروان او زهزن است
خام مىكند تاراج را تسخير
هر دو از شمشير جوع او دو نيم
جوع سلطان ملك و ملت را فناست
تيغ او در سينه او آرميد
تيغ او در سينه او آرميد
«بهر تقسيم قبور انجمنى ساختهاند»
«بهر تقسيم قبور انجمنى ساختهاند»
برفتد تا روش رزم درين بزم كهن
من از ين بيش ندانم كه كفن دزدى چند
بهر تقسيم قبور انجمنى ساختهاند
دردمندان جهان طرح نو انداختهاند
بهر تقسيم قبور انجمنى ساختهاند
بهر تقسيم قبور انجمنى ساختهاند
زندگى را چيست رسم و دين و كيش
زندگى محكم ز تسليم و رضاست
موت نيرنج و طلسم و سيمياست
يك دم شيرى به از صد سال ميش
موت نيرنج و طلسم و سيمياست
موت نيرنج و طلسم و سيمياست
مىشناسى معنى كرار چيست؟
امتان را در جهان بىثبات نيست
ممكن جز بكرارى حيات
اين مقامى از مقامات على است
ممكن جز بكرارى حيات
ممكن جز بكرارى حيات
حيات حميده در خيمهايمان لميده است
قوتايمان حيات افزايدت
چون كليمى سوى فرعون رود
بيم غيرالله عمل را دشمناست
عزم محكم ممكنات انديش
ازو دشمنت ترسان اگر بيند تو را
ضرب تيغ او قوىتر مىفتد
بيمچون بند است اندر پاى ما
بر نمىآيد اگر آهنگ تو
گوشتابش ده كه گردد نغمهخيز
شرك را در خوف مضمر ديدهاست
شرك را در خوف مضمر ديدهاست
آنكه اين نديده گلى از باغ آن نچيده است
ورد لاخوف عليهم بايدت
قلباوازلاتخف محكم شود
كاروان زندگى را رهزن است
ازو همت عالى تامل كيش
از خيابانت چو گل چيند تو را
هم نگاهش مثل خنجر مىفتد
ورنه صد سيل است در درياى ما
نرم از بيم است تار چنگ تو
بر فلك از ناله آرد رستخيز
خوشنود با ناسازگار هر كه رمز مصطفى فهميده است
شرك را در خوف مضمر ديدهاست