برون گرایی در معرفت شناسی آلوین گلدمن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

برون گرایی در معرفت شناسی آلوین گلدمن - نسخه متنی

محمدعلی مبینی شورکی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

برون‏گرايي در معرفت‏شناسي آلوين گلدمن

گزارشي از سه مقاله

محمدعلي مبيني

كارشناسي‏ارشد دين‏شناسي موسسه امام خميني (ره)

چكيده

يكي از رويكردهاي مهم به مسئله معرفت و توجيه، در معرفت‏شناسي معاصر رويكرد برون‏گرايانه است كه در آن بر نقش شرايط علّيِ مناسب در توليد معرفت و باور موجّه تأكيد مي‏شود. اعتمادگرايان كه دسته‏اي از برون‏گرايان را تشكيل مي‏دهند، معتقدند كه اگر يك باور از مجاري قابل اعتماد سرچشمه گرفته باشد مي‏تواند باوري موجّه باشد، حتي اگر فرد باوركننده از نحوه توجيه باور خود آگاه نباشد و نتواند وجه توجيه باور خود را بيان كند. ديدگاه‏هاي آلوين گلدمن را مي‏توان سرآغازي براي اين رويكرد دانست. در اينجا، با مروري بر سه مقاله او، سير انديشه وي را به‏سوي اعتمادگرايي مشاهده خواهيم كرد.

كليد واژه‏ها: معرفت، توجيه، درون‏گرايي، برون‏گرايي، اعتمادگرايي، معرفت حسي.

مقدمه

تا قبل از سال 1963 يا به تحليل مفهوم «معرفت» پرداخته نمي‏شد، و يا «معرفت» كمابيش به «باور صادق موجّه» ( True Justified Belief ) تعريف مي‏شد. ريشه اين تحليل سه‏وجهي ( Tripartite analysis )به افلاطون برمي‏گردد. هم‏چنين مي‏توان اين نوع تحليل را در كلمات لوئيس ( C . I. Lewis )، چيزم ( Roderick Chisholm )و آير ( A. J. Ayer )يافت. ( Pojman, 1993: 130 )

در سال 1963، ادموند گتيه ( Edmund L. Gettier )، با ارائه دو مثال نقض، اين تحليل سه وجهي را زير سؤال برد و نتيجه گرفت كه اين تحليل بيان‏گر شرايط كافي براي تشكيل معرفت نيست. يك مثال نقض گتيه اين است كه اسميت و جونز هر دو شغل خاصي را تقاضا كرده‏اند. اسميت شواهدي قوي براي اين قضيه در دست دارد كه (الف) «كسي كه اين شغل را خواهد گرفت، جونز است، و جونز ده سكه در جيب دارد». اين قضيه، مستلزم قضيه ديگري است؛ يعني (ب) «كسي كه شغل را خواهد گرفت، ده سكه در جيب دارد.» اما برخلاف انتظار، خود اسميت، بدون آن‏كه بداند براي آن شغل انتخاب خواهد شد، اتفاقا او نيز ده سكه را در جيب دارد. در اين حال، علي‏رغم اين‏كه قضيه (الف) كاذب است، قضيه (ب) صادق است، و اسميت نيز به اين قضيه به‏گونه‏اي موجّه باور دارد. اما با وجود اين، نمي‏توان گفت كه اسميت مي‏داند كه «كسي كه شغل را خواهد گرفت، ده سكه در جيب دارد.»

مثال نقض ديگري كه گتيه بيان مي‏كند اين است كه اسميت شواهدي قوي براي اين قضيه در دست دارد كه (ج) «جونز مالك يك ماشين فورد است.» اسميت دوست ديگري به نام براون دارد كه نمي‏داند الآن در كجاست. در عين حال، او براساس قضيه (الف)، قضيه (د) را مي‏سازد كه «يا جونز مالك يك ماشين فورد است و يا براون در بارسلونا است.» باور اسميت به قضيه (د) موجّه است، زيرا آن را به درستي از (ج)، كه شواهدي قوي به نفع آن دارد، اتخاذ كرده است. حال فرض كنيد، علي‏رغم اين شواهد قوي، جونز واقعا مالك ماشين فورد نباشد، اما كاملاً برحسب اتفاق براون در بارسلوناست. در اين صورت نيز (د) صادق است، اسميت به آن باور دارد، و باور او هم موجّه است، در عين حال، نمي‏توان گفت كه اسميت به (ب) معرفت دارد.

اين شبهه منشأ بسياري از مباحث در معرفت‏شناسي شده، به گونه‏اي كه ديدگاه‏هاي تازه‏اي در اين رشته در پي داشته است. مي‏توان گفت كه ايجاد تمايز صريح ميان برون‏گرايي ( Externalism )و درون‏گرايي ( Internalism )در معرفت‏شناسي نتيجه تلاش‏هاي مختلفي است كه براي حلّ شبهه گتيه به عمل آمده است. يكي از تلاش‏هاي معروف در اين زمينه تحليل آلوين گلدمن از معرفت است. او با ارائه مقالاتي چند، انتقاد گتيه را به تحليل سنّتي از معرفت مي‏پذيرد و براي رفع نقص آن تحليلي خاص از معرفت ارائه مي‏دهد. در تحليل گلدمن، چرخشي بزرگ از تحليل سنّتي مشاهده مي‏شود. در معرفت‏شناسي سنّتي، مسائل معرفت‏شناختي، مسائلي مربوط به منطق و دليل به‏حساب مي‏آيند، اما گلدمن به جاي تأكيد بر دلايلي كه يك فرد براي باور خود دارد، معرفت را اولاً و بالذات مسئله‏اي مربوط به روابط علّي مي‏داند. ( Pojman, 1993: 137 ) تأكيد گلدمن بر نقش علت در توجيه باور كم‏كم او را به‏سوي ديدگاهي برون‏گرايانه كشانده است.

تفاوت درون‏گرايي و برون‏گرايي را مي‏توان اين‏گونه بيان كرد كه درون‏گرايان توجيه باور را وابسته به دلايلي مي‏دانند كه فاعل شناسا در اختيار دارد. آنها مي‏گويند: فاعل شناسا در صورتي باور موجّه دارد كه بتواند با اندكي تأمّل، وجه توجيه باور خود را بيان كند و از شرايط توجيه باور خود آگاه باشد. اما برون‏گرايان اين شرط را براي توجيه باور نمي‏پذيرند و مي‏گويند: همين كه يك باور از مجاري قابل اعتماد توليد شود، آن باور موجّه خواهد بود، و ديگر نيازي نيست كه فاعل شناسا از وجه توجيه باور خود آگاه باشد. (1) گلدمن، خود، تفاوت ديدگاهش را با ديدگاه سنّتي اين‏گونه بيان مي‏كند:

غالبا اين‏گونه فرض مي‏شود كه هرگاه شخصي يك باور موجّه داشته باشد، او مي‏داند كه باورش موجّه است و نيز مي‏داند كه توجيه چيست. هم‏چنين فرض مي‏شود كه آن شخص مي‏تواند توجيه خود را در داشتن آن باور بيان يا تبيين كند. در اين ديدگاه، يك توجيه عبارت است از يك استدلال، دفاع، يا مجموعه دلايلي كه در تأييد يك باور مي‏تواند ارائه شود. بنابراين، اگر بخواهيم بفهميم ماهيت باور موجّه چيست بايد ببينيم كه اگر از شخص خواسته شود باورش را توجيه كند يا از آن دفاع كند، او چه مي‏تواند بگويد. من در اينجا هيچ‏كدام از اين فرض‏ها را اتخاذ نمي‏كنم. من جاي اين سؤال را باقي مي‏گذارم كه آيا وقتي كه يك باور موجّه است، باوركننده مي‏داند كه آن باور موجّه است. من هم‏چنين جاي اين سؤال را باقي مي‏گذارم كه آيا وقتي يك باور موجّه است، باوركننده مي‏تواند توجيهي براي باور خود بيان يا ارائه كند. من حتي فرض نمي‏كنم كه وقتي باوري موجّه است، باوركننده «داراي» چيزي است كه مي‏تواند «توجيه» ناميده شود. من واقعا فرض مي‏كنم كه يك باور موجّه، شأن موجّه بودن خود را از فرآيندها يا ويژگي‏هايي مي‏گيرد كه آن باور را موجّه مي‏گردانند. اما اين مستلزم آن نيست كه استدلال، يا دليل، يا چيز ديگري بايد وجود داشته باشد كه باوركننده در آن زمان «داراي» آن باشد. (Goldman: 293)

در اينجا با ارائه گزارشي از سه مقاله گلدمن، كه در سال‏هاي 1967، 1976 و 1979 منتشر شده است، سير تفكّر او را به‏سوي برون‏گرايي مشاهده مي‏كنيم.

مقاله اول: «نظريه‏اي علّي در باب معرفت»

گلدمن تحليل خود را تنها در حوزه قضاياي تجربي مطرح مي‏كند و تحليل سنّتي از معرفت را در باب شناخت حقايق غيرتجربي مناسب مي‏داند. ( Goldman, 1967: 137 )به‏طور خلاصه، گلدمن در اين مقاله معتقد است كه بايد بين باور و واقعيتِ مورد باور رابطه علّي برقرار باشد. او درباره مثال نقض دوم گتيه مي‏گويد: آنچه قضيه (د) را صادق مي‏كند اين واقعيت است كه براون در بارسلوناست. اما اين واقعيت هيچ ربطي به باور اسميت به (د) ندارد؛ يعني هيچ رابطه علّي ميان اين واقعيت كه براون در بارسلوناست و باور اسميت به (د) وجود ندارد. بنابراين، به نظر گلدمن، وجود رابطه علّي ميان باور و واقعيتِ مورد باور از شرايطي است كه بايد در تحليل معرفت گنجانده شود.

رابطه علّي در انواع معرفت‏هاي تجربي

در ادامه، گلدمن براي تثبيت نظريه خود و براي اين‏كه نشان دهد اين رابطه علّي در همه معرفت‏هاي تجربي وجود دارد، نمونه‏هاي مختلفي از رابطه علّي را به شرح ذيل مطرح مي‏كند:

رابطه علّي در ادراك حسي

او ساده‏ترين نمونه رابطه علّي را در ادراك حسي ( Perception ) مي‏بيند، و مايل است قرائتي از نظريه علّي در ادراك حسي ارائه دهد كه در اساس، مطابق است با آنچه گريس ( H. P. Grice ) از آن دفاع كرده است. به عقيده گلدمن، يك شرط لازم براي اين‏كه S بداند كه گلداني در مقابل او وجود دارد اين است كه زنجيره‏اي علّي بين وجود گلدان و باور S به وجود گلدان موجود باشد. فرض كنيد يك گلدان واقعي در مقابل S قرار گرفته باشد. در عين حال، يك تصوير ليزري از گلدان كه شبيه يك گلدان واقعي است ميان او و گلدان واقعي حايل باشد كه مانع ديدن آن گلدان شود، هر چند اين گلدان واقعي در مقابل چشمان او قرار داشته باشد. در اين‏صورت، اگر S باور پيدا كند كه گلداني در مقابل من قرار دارد ما آن را معرفت نمي‏دانيم، زيرا آن گلدان واقعي هيچ رابطه علّي با باور او به وجود گلدان ندارد. پس در اينجا باور S به وجود گلدان باور موجّه صادق است، اما شرط ديگر را، كه وجود رابطه علّي ميان‏باور او و محتواي باورش است، ندارد. (هرچند گلدمن هيچ روند استنتاجي را در اين‏گونه معرفت‏هاي حسي مشاهده نمي‏كند، با وجود اين، معتقد است كه نظريه علّي او حتي با ديدگاه كساني كه قائل به وجود استنتاج در اين‏گونه معرفت‏هاي حسي هستند، سازگاري دارد.) ( Goldman,1967: 138 )

رابطه علّي در حافظه

به گفته گلدمن، وجود اين رابطه علّي در باورهاي مربوط به حافظه نيز لازم است؛ يعني بايد يك رابطه علّي خاص ميان باور سابق به P و باور بعدي به P وجود داشته باشد. (يادآوري مي‏شود كه گلدمن رابطه عليت را، نه تنها در ميان وقايع، بلكه در ميان باورها نيز قابل تصور مي‏داند. در اينجا چون باور سابق منجر به باور بعدي شده است لذا مي‏توان گفت كه باور سابق نقش علّي در ايجاد باور بعدي دارد.) تركيبي از ادراك حسي و حافظه مي‏تواند معرفت‏ساز باشد، به اين‏صورت كه در زمان t0 واقعيت P سبب مي‏شود كه S به P باور پيدا كند. باور S به P را در زمان t1 مي‏داند. بنابراين، مي‏توان گفت كه در اينجا نيز واقعيت P علت باور S به P در زمان t1 شده است. ( Ibid : 139)

رابطه علّي در معرفت‏هاي تجربي استنتاجي

به گفته گلدمن، بسياري از معرفت‏هاي ما استنتاجي هستند. البته منظور از استنتاج در اينجا اين نيست كه لزوما استدلال‏هاي روشني را شكل دهيم، بلكه استنتاج دراينجا به‏معناي عام‏تري مراد است؛ مثلاً گاهي من باور پيدا مي‏كنم كه در اين نزديكي‏ها آتش‏سوزي رخ داده است، به اين دليل كه صداي ماشين‏هاي آتش‏نشاني را مي‏شنوم. اين يك باور استنتاجي است، هرچند من استدلال روشني را به اين شكل ترتيب نداده‏ام كه: «صداي ماشين‏هاي آتش‏نشاني مي‏آيد، بنابراين، بايد يك آتش‏سوزي رخ داده باشد.» در اين‏گونه باورهاي استنتاجي نيز گلدمن معتقد است كه اگر بخواهيم اين باورها را معرفت بناميم. شرط لازم آن اين است كه بين باور به شي‏ء و خود شي‏ء رابطه علّي وجود داشته باشد.

فرض كنيد به بيرون شهر مي‏رويم و گدازه‏هاي جامد بسياري را در اطراف مشاهده مي‏كنيم. سپس براساس اين باور و برخي باورهاي زمينه‏اي ( Background belief ) نتيجه مي‏گيريم كه قرن‏ها پيش يكي از كوه‏هاي اطراف آتش‏فشاني داشته است. حال اگر واقعا اين آتش‏فشاني رخ داده باشد و ميان آن آتش‏فشاني و باور ما به آن، رابطه علّي وجود داشته باشد، در اين‏صورت، مي‏توان گفت كه ما به اين قضيه معرفت داريم. اما اگر اين رابطه علّي وجود نداشته باشد، هرچند چنين آتش‏فشاني هم رخ داده باشد، باز نمي‏توان گفت كه ما به آن معرفت داريم، مثلاً اگر چند قرن بعد از وقوع آن آتش‏فشان، كساني آمده باشند و تمام گدازه‏هاي بيرون ريخته‏شده را جمع كرده باشند، و باز بعد از چند قرن ديگر كساني آمده‏اند گدازه‏هاي بسياري را از جاي ديگر به آنجا انتقال داده باشند، آن‏گاه ديگر رابطه بين باور ما به آتش‏فشاني و خود آن آتش‏فشان قطع مي‏شود و ديگر نمي‏توان گفت كه ما معرفت داريم.

نتيجه‏اي كه گلدمن در اينجا مي‏گيرد اين است كه فرآيندهاي استنتاجي نيز مي‏توانند جزئي از زنجيره علّي قرار گيرند. در مثال مذكور، آتش‏فشاني آن كوه موجب وجود آن گدازه‏ها مي‏شود. آن گدازه‏ها نيز به نوبه خود موجب باور ما به وجود آن گدازه‏ها مي‏شود. سپس ما براساس باور به وجود گدازه‏ها و باتوجه به برخي باورهاي زمينه‏اي استنتاج مي‏كنيم كه آتش‏فشاني رخ داده است. گلدمن اين استنتاج را نيز جزئي از زنجيره علّي تلقي مي‏كند. ( Ibid:140 )

رابطه علّي در معرفت‏هاي مبتني بر گواهي

تحليل علّي گلدمن از معرفت‏هاي مبتني بر گواهي ( Testimony ) چنين است: در ابتدا واقعيت P باعث مي‏شود كه شخص T به P باور پيدا كند. سپس T ، P را تأييد مي‏كند. اين مسئله باعث مي‏شود كه شخص S باور پيدا كند كه T ، P را تأييد مي‏كند. S براساس اين باور و باتوجه به برخي باورهاي زمينه‏اي باور پيدا مي‏كند كه T به P باور دارد. درنهايت، براساس اين باور به دست آمده و باتوجه به برخي باورهاي زمينه‏اي ديگر، S باور به P پيدا مي‏كند. پس در اينجا نيز بين واقعيت P و باور S به P رابطه‏اي علّي وجود دارد، و چون S توانسته است بازسازي درستي از اين رابطه علّي به عمل آورد، بنابراين، مي‏توان گفت كه S به P علم دارد. ( Ibid )

انواع روابط علّي در تحليل گلدمن

منظور گلدمن از رابطه علّي بين P و باور به P اين نيست كه لزوما واقعيت P علت باور به P باشد، بلكه مي‏توان انواع ديگري از رابطه علّي را نيز تصور كرد؛ مثلاً اگر P و باور به P هر دو معلول علت واحدي باشند، باز رابطه علّي موردنظر گلدمن برقرار است. من مشاهده مي‏كنم كه بخاري روشن است و نتيجه مي‏گيرم كه دود از دودكش اين بخاري در حال بالا رفتن است. در اينجا نمي‏توان گفت كه وجود دود علت باور من به آن شده است، بلكه آنچه باعث شد كه من علم به وجود دود پيدا كنم آتش بخاري بود كه هم باعث وجود دود شده است و هم علت باور من به وجود دود. به هر حال، لازم است بين باور من به شي‏ء و خود شي‏ء نوعي پيوند علّي برقرار باشد، اما اين پيوند علّي لزوما به اين معنا نيست كه شي‏ء مورد باور، علت باور به آن شده باشد. ( Ibid: 141 - 142 )

مقايسه با تحليل كلارك

يكي از اولين پاسخ‏هايي كه به شبهه گتيه داده شده، پاسخ كلارك ( Michoel Clark ) است كه در همان سال كه مقاله گتيه منتشر شد، ارائه شده است. ( Clark, 1963: 46 - 48 ) گلدمن در مقاله‏اش مقايسه‏اي نسبتا مفصل بين تحليل خود و تحليل كلارك به‏عمل مي‏آورد، و مزاياي تحليل خود را برمي‏شمارد. گلدمن معتقد است كه انتقاداتي كه به تحليل كلارك وارد شده است به تحليل او وارد نيست. قيدي كه كلارك به تعريف سه وجهي معرفت اضافه مي‏كند اين است كه هر يك از باورهايي كه در مسير استنتاج قرار مي‏گيرند بايد خودشان هم صادق باشند. جان تورك ساندرز ( John Turk Saunders ) و نارايان كمپاوات ( Narayan Champawat ) مثال نقضي را به تحليل كلارك وارد مي‏كنند. ( Saunders and Champawat, 1964: 8 - 9 )

فرض كنيد اسميت معتقد است كه (ج) «جونز مالك يك ماشين فورد است.» اين به‏دليل آن است كه براون، دوست اسميت كه براي او فرد كاملاً قابل اعتمادي است، ديروز به او گفته است كه جونز هميشه مالك يك ماشين فورد بوده است. اين گفته براون، در آن موقع صحيح بوده است، اما امروز جونز ماشين فورد را فروخته و به جاي آن ماشين ديگري خريده است. يك ساعت بعد از فروش فورد، جونز متوجه مي‏شود كه در يك قرعه‏كشي برنده يك ماشين فورد شده است. در اين‏صورت، باور اسميت به قضيه (ج) نه تنها صادق و موجّه است، بلكه آن شرط ديگر را هم كه كلارك مي‏گويد، داراست؛ يعني باور او مبتني بر قضايايي است كه آن قضايا صادقند. در عين حال، به اين باور اطلاق معرفت نمي‏شود.

گلدمن معتقد است كه تحليل علّي او از معرفت، پاسخ‏گوي چنين موردي هم هست. اسميت به قضيه (ج) معرفت ندارد، به دليل آن‏كه باور او به (ج) هيچ رابطه علّي با حقيقت (ج) ندارد؛ يعني اين واقعيت كه جونز هم اكنون مالك يك ماشين فورد است هيچ ربط علّي با باور اسميت ندارد. اگر مالكيت گذشته جونز تا امروز ادامه پيدا مي‏كرد، آن‏گاه رابطه‏اي علّي بين مالكيت گذشته و مالكيت امروز جونز وجود داشت، از اين‏رو، سلسله روابط علّي بين باور به (ج) و واقعيت (ج) حفظ مي‏شد، ولي چون آن مالكيت گذشته هيچ رابطه علّي با مالكيت كنوني ندارد، اين ارتباط علّي نيز از بين رفته است. البته گلدمن معتقد است كه اگر كلارك به اين مسئله واقف بود به راحتي مي‏توانست جواب اين انتقاد را بدهد. به عبارت ديگر، يكي از باورهاي زمينه‏اي اسميت اين است كه مالكيت گذشته جونز باعث مالكيت كنوني اوست، و اين باور صادق نيست. پس حتي مي‏توان گفت كه شرط كلارك نيز در اينجا، برخلاف آنچه ساندرز و كمپاوات فكر مي‏كردند، وجود ندارد؛ يعني اين‏گونه نيست كه همه باورهاي زمينه‏اي در اينجا صادق باشند. عدم توجه كلارك به اين باور زمينه‏اي، كه باوري مربوط به روابط علّي است، باعث شده است كه انتقاد مذكور به او وارد شود. ( Goldman, 1967: 142 )

مثال نقض ديگري را ساندرز و كمپاوات و نيز كيث لرر ( Keith Lehr er ) به تحليل كلارك وارد كرده‏اند كه به نظر گلدمن، انتقاد واردي است و راه گريزي براي كلارك نمي‏ماند. گلدمن اين مثال نقض را از زبان لرر بيان مي‏كند. ( Lehrer, 1965: 168 - 175) فرض كنيد اسميت باور دارد كه (ه) «كسي در اين مؤسسه مالك يك ماشين فورد است.» اسميت اين باور خود را براساس چهار قضيه ديگر به دست آورده است: (ج) «جونز مالك يك ماشين فورد است.» (و) «جونز در اين مؤسسه كار مي‏كند.» (ز) «براون مالك يك ماشين فورد است.» و (ح) «براون در اين مؤسسه كار مي‏كند.» سپس فرض كنيد (ج) و (و) و (ح) صادقند و لذا اسميت به آنها معرفت دارد، اما (ز) صادق نيست و از اين‏رو، نمي‏توان گفت كه اسميت به آن معرفت دارد. اما علي‏رغم اين‏كه يكي از باورهاي زمينه‏اي اسميت براي باور به (ه) كاذب است، در عين حال، مي‏توان گفت كه اسميت به (ه) معرفت دارد، حال آن‏كه مطابق تحليل كلارك براي معرفت داشتن اسميت به (ه) نمي‏بايست (ز) به عنوان يك باور زمينه‏اي، كاذب باشد.

گلدمن مي‏گويد: در تحليل من نيازي نيست كه همه باورهاي زمينه‏اي صادق باشند؛ بلكه لازم است آن مقدار از باورهاي زمينه‏اي صادق باشند كه دست‏كم يك رابطه علّي را ميان واقعيت (ه) و باور به (ه) تضمين كنند. در مثال لرر، اسميت فكر مي‏كند كه او از دو طريق به (ه) معرفت دارد، در حالي‏كه علم او به (ه) تنها از راه تركيب (ج) و (و) باعث شده‏اند كه بين واقعيت (ه) و باور به (ه) ارتباط علّي برقار شود و همين براي معرفت اسميت به (ه) كفايت مي‏كند. ( Goldman, 1967: 143 )

مقايسه با تحليل سنّتي

تحليل نهايي گلدمن از معرفت چنين است: S مي‏داند كه P اگر و تنها اگر واقعيت P به شيوه‏اي «مناسب» ارتباط علّي با باور S به P داشته باشد. و اما فرايندهاي علّي توليد معرفت كه «مناسب» هستند از نظر گلدمن عبارت‏اند از: (1) ادارك حسي؛ (2) حافظه ( Memory )؛ (3) زنجيره‏اي علّي كه به واسطه استنتاجات معتبر، درست بازسازي شده باشد؛ و (4) تركيبي از موارد 1 و 2 و 3. (البته گلدمن احتمال مي‏دهد كه فرايندهاي علّيِ مناسب ديگري رانيز بعدا كشف كنيم، و لذا اين فهرست را همچنان باز مي‏گذارد.) گلدمن معتقد است كه اين تحليل از جهتي قوي‏تر از تحليل سنّتي بوده و محدوديت بيشتري مي‏آورد، و از جهتي ضعيف‏تر و بازتر بوده و برخي موارد را كه در تحليل سنّتي وارد نبوده، شامل مي‏شود. اما قوي‏تر بودن آن به اين دليل است كه در اين تحليل، ارتباط علّي و بازسازي درست از اين ارتباط شرط شده است، و لذا برخي موارد، از جمله مثال‏هاي نقض گتيه را از تعريف معرفت خارج مي‏كند.

اما بازتر بودن آن به اين دليل است كه دست‏كم بنابر يك تفسير مشهور از تحليل سنّتي، فاعل شناسا بايد قادر به بيان وجه توجيه معرفت خود باشد، و بايد بتواند دلايل باور خود را به قضيه P ذكر كند. اما گلدمن اين شرط را لازم نمي‏داند. از اين‏رو، وي مواردي را داخل در تعريف معرفت مي‏كند كه معتقد است تحليل سنّتي آنها را به اشتباه از حوزه معرفت خارج كرده است، براي مثال من اكنون مي‏دانم كه ابراهيم لينكلن ( Abraham Lincoln ) در سال 1809 به دنيا آمده است. (2) من اين مسئله را در ابتدا در مقاله‏اي از يك دايرة‏المعارف خوانده و معتقد بوده‏ام كه آن دايرة‏المعارف قابل اعتماد است. بنابراين، معرفت اوليه من از اين واقعيت مبتني بر استنتاج درستي بوده است. اما اكنون ديگر اين استنتاج را به ياد نمي‏آورم. فقط به ياد مي‏آورم كه لينكلن در سال 1809 به دنيا آمده است، اما ديگر به ياد نمي‏آورم كه اين مطلب در يك دايرة‏المعارف خاص بيان شده است. به بيان ديگر، در حال حاضر، هيچ باور ديگري ندارم كه اين قضيه را با قاطعيت تصديق كند. با وجود اين، من اكنون به اين قضيه معرفت دارم، زيرا معرفت اوليه من با فرايند علّي حافظه نگهداري شده است. گلدمن معتقد است كه بسياري از معرفت‏هاي ما اين‏گونه هستند؛ يعني در حال حاضر، شيوه آموختن آنها را فراموش كرده‏ايم. تحليل سنّتي نيز از آن جهت كه در معرفت بودن اين نمونه‏ها ترديد مي‏كند، نمي‏تواند تحليل جامعي باشد. ( Ibid: 144 ) اين نوع رويكرد گلدمن حاكي از برون‏گرايي او در مسئله معرفت است. به اين صورت كه، بنابر ديدگاه او، شرايطي معرفت‏ساز و به عبارت ديگر، شرايطي براي توجيه باور وجود دارند كه لازم نيست فاعل شناسا از آنها آگاهي داشته باشد.

گلدمن با اين ديدگاه خود، اين مسئله را هم قابل تصور مي‏داند كه فرايندهاي علّيِ معرفت‏زاي ديگري غير از چهار مورد مذكور در ما وجود داشته باشند. او از يك فرايند علّي مورد ترديد به نام ادراك فراحسي ( Extrasensory Perception )نام مي‏برد كه احتمال دارد وجود داشته باشد و واقعا توليد معرفت كند. حال به فرض آن كه اين فرايند علّي وجود داشته باشد، و بدون كمك گرفتن از فرايندهاي حسي رايج، بين برخي وقايع فيزيكي و باورهاي شخص ارتباط مناسبي برقرار كند، آن‏گاه باورهاي حاصل از آن را، مطابق تحليل گلدمن، مي‏توان معرفت ناميد، هر چند فاعل شناسا، در اين فرض، نمي‏تواند باوري را كه از اين طريق براي او به‏دست مي‏آيد، توجيه يااز آن دفاع كند. اما گويا مدافعان تحليل سنّتي اين را نمي‏پذيرند، زيرا معتقدند كه ما بايد قادر باشيم دلايل و زمينه‏هاي تشكيل معرفت خود را بيان كنيم. ( Ibid )

مقاله دوم: «تشخيص و معرفت حسي»

آلوين گلدمن در مقاله «تشخيص و معرفت حسي»، تحليلي از معرفت حسي ارائه مي‏دهد، و اميدوار است اين تحليل مبنايي را براي ارائه يك نظريه عام در معرفت فراهم آورد. نظريه‏اي كه او در مقاله سابقش مطرح كرده بود، نظريه علّي نام داشت. براساس نظريه علّي، براي روشن ساختن مفهوم معرفت مي‏بايست به فرايندهاي علّي‏اي توجه كنيم كه در توليد باور نقش دارند. او در اينجا نيز بر اين مسئله تأكيد مي‏كند. در عين حال، تفات نظريه جديدش با نظريه علّي اين است كه در نظريه علّي گفته مي‏شد كه بايد بين باور به P و واقعيت P رابطه‏اي علّي وجود داشته باشد، اما او در اين نظريه‏اش اين شرط را حذف مي‏كند و به جاي آن شرط اعتمادپذيري ( Reliability ) را مطرح مي‏كند. بنابراين، آن فرايند علّي‏اي كه براي توليد معرفت لازم است، فرايند علّي «اعتمادپذير» است. دليل روگرداني او از نظريه سابقش وجود موارد نقضي است كه در آنها به رغم آن‏كه بين باور به P و واقعيت P رابطه علّي وجود دارد، ما آنها را از مصاديق معرفت به حساب نمي‏آوريم. يك مورد نقض، مثال انبار علوفه است كه در ادامه به آن اشاره خواهيم كرد.

تشخيص و اعتمادپذيري

اما اعتمادپذيري يك فرايند معرفتي به چيست؟ به گفته گلدمن، شرط اعتمادپذيري يك فرايند معرفتي اين است كه نه تنها بتواند در وضعيت فعلي ( Actual Situation ) باورهايي صادق توليد كند، بلكه هم‏چنين بايد بتواند در وضعيت‏هاي بالقوّه مطرح ( Relevant Counterfactual Situation ) نيز باورهايي صادق توليد كند، يا دست‏كم جلوي باورهاي كاذب را بگيرد. يك مكانيزم معرفتيِ اعتمادپذير بايد فاعل شناسا را قادر بر تشخيص ( Discrimination )يا تميز ( Differentiation ) بين وضعيت‏هاي غير منسجم كند. اين مكانيزم بايد به‏گونه‏اي كار كند كه وضعيت‏هاي نامنسجم در خارج، موجب واكنش‏هاي معرفتي متفاوت شوند. بنابراين، مكانيزم‏هاي حسي ( Perceptual mechanism ) تا آن اندازه اعتمادپذيرند كه ويژگي‏هاي متغاير در محيط (مثلاً قرمز بودن يك چيز در مقابل زرد بودن آن) وضعيت‏هاي حسي متغايري را ايجاد كنند، و به دنبال آن باورهاي متفاوت و در عين حال، متناسبي را درباره محيط به ما بدهند. بنابراين، پيشنهاد گلدمن براي تحليل معرفت چنين است: يك شخص فقط در صورتي معرفت به P دارد كه بتواند صدق P را از وضعيت‏هاي بديل مطرح ( Relevant alternatives )تشخيص دهد. (3)

براي روشن‏تر شدن موضوع به اين مثال گلدمن توجه كنيد. هانري در حالي كه پسر كوچكش را به همراه دارد، در حومه شهر مشغول رانندگي است. او براي آموزش فرزندش، چيزهايي را كه در كنار جاده به مرور به چشم مي‏آيند به پسرش معرفي مي‏كند. «اين گاو است»، «اين تراكتور است»، «اين انبار علوفه است»، ... هانري هيچ شكي درباره چيزهايي كه معرفي مي‏كند، ندارد. او مطمئن است كه اين آخري انبار علوفه است و درواقع هم‏چنين است. به نظر اكثر ما در اينجا اطلاق معرفت صحيح است و مي‏توان گفت كه هانري مي‏داند كه آن يك انبار علوفه است.

حال فرض كنيد كه منطقه‏اي كه هانري در آنجا وارد شده پر از ماكت‏هاي كاغذي انبار علوفه است، و هانري هم از اين مسئله اطلاعي ندارد. اين ماكت‏ها، بدون آن‏كه در ورودي يا ديوار عقب داشته باشند، از روبه‏رو كاملاً شبيه انبار علوفه‏هاي واقعي به‏نظر مي‏آيند. در عين حال، هر چند هانري وارد اين منطقه شده است، هنوز هيچ‏كدام از آن ماكت‏ها به چشمش نيامده‏اند، و آن چيزي كه او مشاهده كرده، انبار علوفه واقعي است. البته اگر هانري به جاي آن يك ماكت هم ديده بود باز اشتباه مي‏كرد و خيال مي‏كرد كه انبار علوفه واقعي است. حال در اين وضعيت، ديگر ما مايل نيستيم باور صادق هانري را معرفت قلمداد كنيم و بگوييم كه هانري مي‏داند كه آن انبار علوفه است. (4) اين تفاوت در ارزيابي را چگونه بايد تبيين كرد؟

گلدمن در ابتدا متذكر مي‏شود كه تحليل سنّتي از معرفت پاسخ‏گوي اين مسئله نيست. توجيه يا دليل هنري در هر دو مورد كاملاً يكسان است. پس يا بايد در هر دو مورد اطلاق معرفت كرد و يا در هيچ مورد. وجود ماكت‏هاي كاغذي در منطقه نمي‏بايست هيچ تغييري در ارزيابي ما ايجاد مي‏كرد.

هم‏چنين گلدمن معترف است كه نظريه علّي سابق او نيز مشكل را حل نمي‏كند. در هر دو حالت، انبار علوفه واقعي موجب شده است كه هانري چنين باوري را پيدا كند. پس در مورد دوم نيز ارتباط علّي واقعي بين باور و واقعيت مورد باور وجود دارد، در حالي‏كه ما مايل نيستيم به آن اطلاق معرفت كنيم.

تحليل غير تصادفي بودن معرفت ( Non-accidentally analysis ) كه پيتر يونگر ( Peter Unger )بيان كرده است، ( Unger, 1968: 157 - 170 ) شايد بتواند مشكل را حل كند. مطابق اين تحليل، S مي‏داند كه P ، اگر و تنها اگر صادق بودن S درمورد P اصلاً امري تصادفي نباشد. درمورد مسئله ما نحن فيه اگر اصلاً ماكت‏هاي كاغذي وجود نداشت، در اين‏صورت، صدق باور هانري اصلاً تصادفي نبود و لذا مي‏شد به آن اطلاق معرفت نمود. اما حال كه هانري به منطقه‏اي وارد شده كه مملو از ماكت‏هاي كاغذي است، صدق باور هانري به وجود انبار علوفه كاملاً تصادفي است و لذا اطلاق معرفت جايز نيست. گلدمن معتقد است كه اين تحليل خيلي قانع‏كننده نيست، زيرا خود مفهوم غير تصادفي نياز به تبيين دارد. و تا زماني كه مفهوم آن خوب روشن نشده باشد معلوم نيست كه آيا اين تحليل پاسخ‏گوي همه موارد است يا خير.

تحليل ديگر، تحليل نقص‏ناپذيري ( Indefeasibility ) از معرفت است. ( See: Lehrer and Paxson, 1971: 471 - 482 ) مطابق اين ديدگاه، S مي‏داند كه P تنها اگر باور صادق S موجّه باشد و اين توجيه نقض نشده باشد. براساس نظريه نقض‏ناپذيري، توجيه S (ت) براي باور به P نقض مي‏شود اگر و تنها اگر قضيه صادق q وجود داشته باشد به گونه‏اي كه تركيب q و (ت) توجيهي براي باور S به P فراهم نياورد. مسئله انبار علوفه طبق اين تحليل به اين صورت حل مي‏شود كه اگر هانري از قضيه ماكت‏هاي انبار علوفه در آن منطقه خبر داشت، ديگر اين قضيه كه آنچه را او مي‏بيند يك انبار علوفه واقعي است برايش روشن نبود. گلدمن اين تحليل را بسيار تند مي‏داند و به اين انتقاد گيلبرت هارمن استناد مي‏كند كه هميشه ممكن است قضيه صادقي يافت شود كه ناقض توجيه باور S به P باشد. ( Harman, 1973: 152 )بنابراين، S هرگز معرفتي پيدا نخواهد كرد. از اين‏رو، بايد محدوده خاصي را براي مفهوم نقض تعريف كنيم، ولي دقيقا مشخص نيست كه آن محدوده چه است.

اما راه حل گلدمن چيست؟ به گفته او، يك شخص تنها در صورتي به P معرفت دارد كه وضعيت امور واقعي كه P در آن صادق است از وضعيت امور ممكن مطرح، كه در آن P كاذب است، قابل تشخيص يا تميز باشد. اگر وضعيت امور ممكن مطرحي، كه P در آن كاذب است، وجود داشته باشد، به‏گونه‏اي كه قابل تشخيص از وضعيت امور واقعي نباشد، آن‏گاه نمي‏توان گفت كه شخص به P معرفت دارد. درمورد مثال انبار علوفه، اگر هانري در شرايط عادي بوده و در منطقه‏اي كه وارد شده است ماكتي وجود نداشته باشد، آن‏گاه ديگر وضعيت بديلي وجود ندارد كه در آن شي‏ء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعي نباشد، در عين حال، به‏گونه‏اي باشد كه هانري نتواند تشخيص دهد. به عبارت ديگر، اگر شي‏ء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعي نبود، هانري قطعا تشخيص داد. بنابراين، وقتي هانري انبار علوفه واقعي را مشاهده مي‏كند و براساس آن باور پيدا مي‏كند كه آن انبار علوفه است، اين باور او معرفت ناميده مي‏شود.

اما اگر اطلاع پيدا كنيم كه منطقه‏اي كه هانري در آن وارد شده، پر از ماكت‏هاي كاغذي انبار علوفه است، آن‏گاه با وضعيت امور مطرحي مواجه مي‏شويم كه ممكن است در آن وضعيت امور، باور هانري كاذب باشد و در عين حال، اين مسئله براي هانري قابل تشخيص نباشد؛ يعني حتي اگر هانري يك ماكت انبار علوفه را هم ديده بود باز باور پيدا مي‏كرد كه آن انبار علوفه است. ما به اين دليل كه وضعيت امور فعلي از وضعيت امور مطرح ممكن قابل تشخيص نيست، حتي باور صادق هانري را معرفت نمي‏ناميم.

ممكن است گفته شود اين‏كه امكان دارد كه شي‏ء مورد مشاهده هانري يك ماكت كاغذي باشد، به دليل آن نيست كه در آن منطقه ماكت‏هاي كاغذي وجود دارد. حتي اگر هانري در چنين منطقه‏اي هم وارد نشده بود باز اين امكان وجود داشت كه شي‏ء مورد مشاهده هانري يك ماكت كاغذي باشد. به دليل همين مسئله است كه گلدمن قيد «مطرح» را اضافه مي‏كند و براي آن نقش مهمي قائل است. وجود ماكت‏هاي كاغذي در منطقه باعث مي‏شود كه آن وضعيت امور ممكن را مطرح قلمداد كنيم. به گفته گلدمن، اگر لازمه معرفت اين بود كه هيچ وضعيت بديلي كه به لحاظ منطقي ممكن است وجود نداشته باشد، آن‏گاه هيچ معرفتي (دست‏كم نسبت به امور امكاني) وجود نداشت. اما اگر شرط معرفت اين باشد كه تنها وضعيت‏هاي امور ممكن مطرح را خارج كنيم، آن‏گاه معرفت‏هاي ما وسعت قابل توجهي خواهند يافت.

گلدمن براي روشن شدن مطلب، به يكي از منازعات بين شكاكان و مخالفان آنها اشاره مي‏كند. به گفته او، شكاكان معمولاً براي دفاع از موضع خود نمونه‏هايي غيرعادي را به عنوان فرضيه‏هاي بديل مطرح مي‏كنند كه قابل دفع نيستند؛ مثلاً دكارت در آن مرحله از استدلالش كه به نفع شكاكيت سخن مي‏گويد، اين فرض ممكن را بيان مي‏كند كه چه بسا به‏جاي آن‏كه واقعا كنار بخاري نشسته است، در واقع، داشته باشد خواب ببيند، و يا شيطان قدرت‏مندي و شروري به او چنان نمايانده كه كنار بخاري نشسته است. او مي‏گويد: من اين فرض‏هاي ممكن را نمي‏توانم دفع كنم. هم‏چنين برتراند راسل درباره هر ادعايي كه ما درباره گذشته داريم، اين فرض بديل را مطرح مي‏كند كه چه بسا جهان با تمام خصوصياتش و با انسان‏هايي كه خاطراتي از گذشته غيرواقعي در حافظه دارند، درست به مدت پنج دقيق قبل به وجود آمده باشد. ( Russell, 1973: 159 - 160 )

يكي از پاسخ‏هايي كه مخالفان شكاكيت مي‏توانند بدهند اين است كه اينها فرض‏هايي بي‏خودند. ( Idle )و معرفت با وجود اين فرض‏هاي بديل بي‏خود كه البته قابل دفع نيستند، امكان دارد. اكنون اين مسئله پيش مي‏آيد كه چه وقت يك فرض فرضي بي‏خود است و چه وقت فرضي جدّي ( Serious )(مطرح) است؛ مثلاً درمورد هانري، اگر در منطقه‏اي كه او وارد شده است هيچ ماكت كاغذي وجود نداشته باشد، اما در كشوري كه او زندگي مي‏كند ماكت‏هاي كاغذي به جاي انبار علوفه وجود دارد، آن‏گاه آيا مي‏توان گفت او بايد اين امكان را جدّي بگيرد؟ يا حتي اگر يك مورد ماكت كاغذيِ انبار علوفه براي يك بار در كشور او وجود داشته است، ولي الان ديگر وجود ندارد، آيا باز بايد امكان ماكت بودن انبار علوفه را جدّي گرفت؟

گلدمن دو پاسخ ممكن به اين مسئله را مطرح مي‏كند. اول اين كه گفته شود اگر تحليل معناشناختيِ ( Semantic ) دقيقي از معرفت ارائه دهيم، به قوانيني مي‏رسيم كه دقيقا مشخص مي‏كنند كه، در هر مورد خاص، كدام بديل، بديل جدّي است و كدام‏يك جدّي نيست. اما پاسخ دوم اين است كه تحليل معناشناختي معرفت نمي‏تواند اين‏گونه تعيين‏كننده باشد. البته مي‏توان از توصيف شرايط فاعل شناساي عرفي به برخي قواعد دست يافت، (مثلاً يك قاعده مي‏تواند اين باشد كه هر چه احتمال وقوع يك بديل خاص بيشتر باشد احتمال جدّي تلقي كردن آن هم به دست ناظر ـ يعني كسي كه درمورد معرفت داوري مي‏كند ـ بيشتر است.) اما مسئله اين است كه همه اين قواعد از اين طريق به‏دست نمي‏آيند. زمينه‏هاي روان‏شناختي و زبان‏شناختيِ خود ناظر نيز اهميت دارند؛ مثلاً اگر ناظر به تازگي از كلاسي بيرون آمده باشد كه در آن از فرضيه شيطان شرورِ دكارتي و يا جهان پنج دقيقه‏اي راسل بحث شده باشد، او بديل‏هايي را جدّي تلقي خواهد كرد كه در غير اين‏صورت، جدّي نمي‏دانست.

تحليل معرفت حسي

گلدمن در بخش دوم و سوم مقاله‏اش به تفصيل وارد تحليل اين مسئله مي‏شود كه در چه صورت مي‏توان گفت كه كسي «معرفت حسي دارد». ( Perceptually Knows ) اولين نمونه‏اي كه گلدمن مثال مي‏زند اين است كه سام در خيابان، جودي را مشاهده و باور مي‏كند كه او جودي است. در عين حال، جودي داراي يك دوقلوي هم‏سان به نام ترودي است. در اينجا اين فرض كه شخص مشاهد شده ترودي باشد، فرضي جدّي و مطرح است. حال آيا مي‏توان گفت كه سام مي‏داند او جودي است؟ اين بستگي به سام دارد. اگر سام به‏طور مرتّب، جودي و ترودي را درست بشناسد، در اين‏صورت، احتمالاً او قدرت تشخيص آن دو را دارد و با اين فرض، مي‏توان گفت كه سام مي‏داند كه او جودي است. اما اگر جودي معمولاً در شناخت اين دو اشتباه كند، آن‏گاه اگر به‏طور اتفاقي به باور درستي برسد كه شخص مورد مشاهده جودي است، اين باور او نمي‏تواند معرفت تلقي شود. بنابراين، مسئله اصلي در ارزيابي معرفت، به نظر گلدمن، به ارزش صدق قضيه مقابل برمي‏گردد. قضيه مقابل در اينجا چنين است: «اگر شخصي كه در برابر سام است (به‏جاي جودي) ترودي بود، سام باور پيدا مي‏كرد كه او جودي است.» اگر اين قضيه صادق باشد، آن‏گاه نمي‏توان باور فعلي سام را معرفت دانست. و اگر اين قضيه كاذب باشد، آن‏گاه باور فعلي سام معرفت است. بنابراين، چنين تحليلي از معرفت حسي به ذهن مي‏آيد:

S (به‏طور غير استنتاجي) معرفت حسي به P دارد اگر و تنها اگر

(1) S (به‏طور غير استنتاجي) باور حسي دارد كه P ،

(2) P صادق است، و

(3)هيچ قضيه q به عنوان بديل جدّي P وجود ندارد، به‏گونه‏اي كه اگر (به‏جاي p ) q صادق بود، آن‏گاه S (همچنان) باور به p داشت.

به گفته گلدمن، اين تحليل اساسا همان تحليلي است كه آرمسترانگ در باب معرفت‏هاي غير استنتاجي ارائه كرده است. ( Armstrong, 1968: 189 ff ) به اين معنا كه اگر اين شرايطي كه بيان شد تحقّق يابند، آن‏گاه تنها وضعيتي كه S به p باور پيدا مي‏كند، وضعيتي است كه در آن p صادق باشد. به عبارت ديگر، باور S به p براي صدق p كفايت مي‏كند. و اين همان تحليلي است كه آرمسترانگ از معرفت غير استنتاجي به عمل مي‏آورد، با اين تفاوت كه گلدمن اين مسئله را تنها باتوجه به بديل‏هاي جدّي و مطرح بيان مي‏كند.

در عين حال، گلدمن معتقد است كه اين تحليل بسيار محدودكننده است. به اين مثال گلدمن توجه كنيد: اُسكار در يك دشت باز ايستاده است كه در آن سگ پاكوتاهي ( Dachshund )به نام داك وجود دارد. او داك را مي‏بيند و (به‏گونه‏اي غير استنتاجي) باور پيدا مي‏كند كه:

( P )چيزي كه در آنجا هست يك سگ ( Dog ) است.

اكنون فرض كنيد كه (باتوجه به اين‏كه گرگ‏ها نيز در آن منطقه زياد پيدا مي‏شوند) قضيه زير يك بديل مطرح براي P است.

( Q )چيزي كه در آنجا هست يك گرگ است.

هم‏چنين فرض كنيد كه در اسكار زمينه اشتباه گرگ با سگ وجود دارد. (مثلاً او گرگ را با سگ سورتمه‏كش ( Malamute ) يا سگ پليس Shepherd) (German اشتباه مي‏گيرد.) و فرض كنيد اگر اسكار به جاي داك گرگي را ديده بود باز باور به p پيدا مي‏كرد. اين بدين معناست كه اسكار نتوانسته است شرط سوم تحليل فوق را برآورده كند. با اين همه، به نظر گلدمن نمي‏توان گفت كه اسكار به p معرفت ندارد. صرف اين واقعيت كه اسكار سگ را با گرگ اشتباه مي‏گيرد، دليل بر اين نمي‏شود كه بگويم او نمي‏داند كه يك سگ پاكوتاه سگ است، هم‏چنين اگر كسي يك درخت ماموت بزرگي را ببيند و باور پيدا كند كه آن يك درخت است مي‏توان گفت كه اين باور او معرفت است، حتي اگر او برخي گياهان كوچك را با درخت اشتباه بگيرد. [به يك بيان مي‏توان گفت صرف اين‏كه كسي در برخي مصاديق دچار اشتباه مي‏شود باعث نمي‏شود كه بگوييم او حتي در مصاديق روشن هم نمي‏تواند معرفت داشته باشد.]

در نتيجه، گلدمن بين دو نوع وضعيتي كه براي اسكار قابل تصور است فرق مي‏گذارد؛ يك وضعيت اين است كه بگوييم دليل اين‏كه اسكار باور پيدا كرده است كه سگي در اينجا وجود دارد اين است كه چيزي بر او به‏گونه‏اي ظاهر شده كه اين باور را در او ايجاد كرده است، و اتفاقا برخي چيزها كه سگ هم نيستند، همين نوع ظهور و يا شبيه به اين ظهور را در ذهن او پديد مي‏آورند. در اين فرض نمي‏توان گفت باوري كه اسكار پيدا كرده، معرفت است. اما گرگ در مثال مذكور چنين وضعيتي ندارد. هرچند ممكن است گرگ هم مانند گرگ پاكوتاه براي او نيست. بنابراين، باور اسكار به p كه از طريق ديدن سگ پاكوتاه حاصل مي‏شود، معرفت است، زيرا ظهور سگ پاكوتاه مثل ظهور گرگ نيست. (آري، اگر اسكار از طريق مشاهده سگ پليس به p باور پيدا كرده بود، آن‏گاه نمي‏توانستيم باور او را به p معرفت بناميم، زيرا ظهور سگ پليس در ذهن اسكار با ظهور گرگ در ذهن او عين و يا شبيه هم است.) از اين رو، به گفته گلدمن، آن بديلي كه باور صادق را از معرفت جدا مي‏كند بايد «معادل حسي» ( Perceptual equivalent )وضعيت فعلي باشد. (5) و منظور از معادل حسي يك وضعيت فعلي، وضعيت امور ممكني است كه تجربه حسي يكسان يا مشابهي را ايجاد كند.

به گفته گلدمن، مسئله معادل حسي نسبت به اشخاص مختلف فرق مي‏كند و در حقيقت، امري نسبي است؛ مثلاً ظهور جودي و ظهور ترودي ممكن است براي سام معادل‏هاي حسي باشند، اما براي مادر اين دوقلوها نه. هم‏چنين اين مسئله نسبت به زمان هم امري نسبي است، زيرا قدرت تشخيص حسي ممكن است با تمرين و گذشت زمان تقويت شود و يا بر اثر نوعي بيماري تضعيف گردد. گلدمن تأكيد مي‏كند كه لازم نيست معادل حسي، دقيقا همان ادراكي را ايجاد كند كه وضعيت امور فعلي ايجاد مي‏كند، اما لازم است شباهت بين اين دو ادراك به قدري باشد كه زمينه اشتباه ادراك‏كننده را فراهم كند. ( Goldman, 1976 : 168)(گلدمن در ادامه به تفصيلات بيشتري درباره نظريه خود مي‏پرازد و با توجه به عواملي كه در تعيين ادراك نقش دارند، منظور خود را از معادل حسي روشن‏تر كرده و در بخش سوم مقاله‏اش، تحليل دقيقي از معرفت حسي ارائه مي‏دهد. (ر.ك: III and II 173 , parts - 167 Ibid :)

اما اين تحليل گلدمن چه ارتباطي با ديدگاه او درباره «مكانيزم تميزدهنده قابل اعتماد» ( Reliable Discriminative Mechanism ) دارد؟ به گفته گلدمن، فاعل شناساي امور حسي ( Perceptual Cognizer ) را مي‏توان داراي يك مكانيزم دوبخشي دانست. بخش اول اين مكانيزم به واسطه تحريك گيرنده حسي، ادراك (مجموعه‏اي از حالات دروني) را شكل مي‏دهد، و بخش دوم با كار بر روي ادراك، باور را توليد مي‏كند. گلدمن مي‏گويد: هر دو بخش از اين مكانيزم بايد قدرت تميزدهندگي كافي داشته باشند. اگر بخش اول اين قدرت را نداشته باشد، آن‏گاه گيرنده حسي هر چند از منابع بسيار متفاوت الگوهايي را بگيرد، از اين الگوها ادراك‏هاي يكسان يا بسيار مشابهي نتيجه خواهد شد، و اين ادراك‏ها نيز باور يكساني را توليد مي‏كنند. اما اگر بخش اول سالم باشد و بخش دوم قدرت تميزدهندگي كافي نداشته باشد، آن‏گاه هر چند ادراك‏هاي متفاوتي در بخش اول ساخته مي‏شود، بخش دوم قدرت ندارد كه باورهاي متفاوتي را توليد كند و در نتيجه، باورهاي يكساني ساخته مي‏شود.

بنابراين، اعتمادپذيري دستگاه معرفتي، به نظر گلدمن، اين است كه قدرت تشخيص‏دهندگي كافي داشته باشد. البته يك دستگاه معرفتي كه چنين قدرتي را ندارد مي‏تواند گاهي به‏طور تصادفي باور صادق توليد كند، اما چون وضعيت‏هاي بالقوّه‏اي وجود دارند كه اين باور در آن وضعيت‏ها كاذب خواهد بود، آن‏گاه نمي‏توان گفت كه اين دستگاه قابل اعتماد است. از اين رو، براساس تحليل گلدمن S معرفت حسي دارد، اگر و تنها اگر، نه تنها مكانيزم حسي او باور صادق توليد كند، بلكه وضعيت‏هاي بالقوّه مطرحي هم نباشند كه در آن وضعيت‏هاي همين نوع باور، در حالي‏كه كاذبند، از طريق يك ادراك معادل توليد شوند. ( Goldman, 1976: 171 )

نقش علت در توجيه باور

گلدمن، در بخش آخر اين مقاله، رويكرد برون‏گرايانه خود را به مسئله معرفت به خوبي نشان مي‏دهد. او مي‏گويد: يكي از انگيزه‏هاي من براي ارائه چنين تحليلي از معرفت اين است كه جانشيني براي ديدگاه سنّتي دكارتي در معرفت‏شناسي بيابم. ديدگاه دكارتي تركيبي است از دو نظريه: نظريه‏اي درباره معرفت، و نظريه‏اي درباره توجيه. نظريه دكارتي درباره معرفت شامل اين اصل است كه: s در باور به p موجّه است تنها اگر يا (الف) p براي s به خودي خود ( Self - warranting ) معتبر است، و يا (ب) p به واسطه قضايايي كه مطلبي را در مورد وضعيت جهان خارج بيان مي‏كنند، از آنجا كه به خودي خود داراي اعتبار نيستند، لذا بايد از طرف قضايايي ديگر كه آن قضايا خودشان داراي اعتبار في نفسه براي s هستند، تأييد شوند. يكي از كارهاي اصلي معرفت‏شناسي دكارتي اين است كه نشان دهد اين گونه قضاياي مؤيد وجود دارند.

اما گلدمن معتقد است كه هيچ تلاشي در اين زمينه موفق نبوده است. در نتيجه، يا بايد بگوييم كه ما معرفتي در مورد جهان خارج نداريم و يا معرفت‏شناسي دكارتي بيش از اندازه سخت‏گير است. گلدمن معرفت به جهان خارج را مي‏پذيرد و لذا معرفت‏شناسي دكارتي را زير سؤال مي‏برد. در نظريه معرفتي گلدمن، نيازي نيست كه توجيه قضاياي درباره جهان خارج كاملاً مبتني بر قضاياي ديگري باشد كه به خودي خود معتبرند. تنها چيزي كه لازم است اين است كه باورهاي ما درباره جهان خارج داراي علت مناسبي باشند. ( Suitably Caused )منظور از علت «مناسب» نيز اين است كه فرايند يا مكانيزم توليد اين باورها نه تنها در وضعيت فعلي باور صادق توليد كند، بلكه در وضعيت‏هاي غير فعلي مطرح نيز باور كاذب توليد نكند. ( Ibid: 173 ) بنابراين، گلدمن در اين مقاله، همانند مقاله پيشين خود، نقش علت را را در توجيه باور برجسته مي‏كند، و اين حاكي از رويكرد برون‏گرايانه او به مسئله معرفت است.

مقاله سوم: «اعتمادگرايي: باور موجّه چيست؟»

گلدمن در دو مقاله پيشين خود بر نقش علت در مسئله توجيه تأكيد كرد. او در مقاله بعدي‏اش «اعتمادگرايي: باور موجّه چيست؟» اين ديدگاه را تكميل مي‏كند و ديدگاه برون‏گرايانه خود را در قالب نظريه‏اي منسجم مطرح مي‏سازد.

گلدمن در ابتداي اين مقاله به چند نكته درباره نظريه‏اش درباره توجيه اشاره مي‏كند كه قابل توجه است. اولين نكته در مورد نوع نظريه‏اش است. او نظريه خود را نظريه توضيحي ( Explicatory theory )مي‏داند. به گفته او، برخي رويكردهاي سنّتي معيارهايي را براي توجيه تجويز كرده‏اند كه با معيارهاي متداول تفاوت دارد و يا افزون بر اين معيارهاست. اما گلدمن تنها سعي مي‏كند معيارهاي معمولي را كه براي توجيه به كار گرفته مي‏شود، تبيين كند. (6)

نكته ديگري كه او تذكر مي‏دهد اين است كه توجيه داراي بار ارزشي (Evaluative) است و اصطلاحي براي ارزيابي (Appraisal) باور است. بنابر اين، اگر بخواهيم مترادفي براي آن ذكر كنيم و يا تعريف درستي از آن ارائه بدهيم، بايد از اصطلاحاتي استفاده كنيم كه خودشان نيز داراي بار ارزشي باشند. در عين حال، گلدمن مي‏گويد: من در صدد انجام چنين كاري نيستم و نمي‏خواهم توجيه را تعريف كنم، بلكه تنها مي‏خواهم شرايطي اساسي موجه يك باور را تعيين كنم. او براي روشن شدن مسئله، مثالي را از اخلاق بيان مي‏كند. اصطلاح «درست» (Right)، اصطلاحي هنجاري است كه مي‏توان آن را براساس برخي اصطلاحات اخلاقي ديگر تعريف كرد. اين كاري است كه وظيفه فرا اخلاق (Meta - ethics)است. اما وظيفه اخلاق هنجاري (Normative ethics) چيز ديگري است. در اخلاق هنجاري ما بايد به دنبال شرايط اساسي درست بودن يك فعل باشيم. اين شرايط، شرايطي غير اخلاقي (Non - ehtical) هستند كه مشخص مي‏كنند كه چه وقت يك فعل، فعل درستي است؛ مثلاً در سودگرايي (Utilitarianism)گفته مي‏شود كه يك فعل درست است اگر و تنها اگر دست كم به اندازه افعال جايگزين آن موجب خوشبختي فاعل شود. اين شرايط لازم و كافي مسلّما مستلزم هيچ مفهوم اخلاقي نيستند. گلدمن مي‏گويد: من هم مي‏خواهم با استفاده از مفاهيم غير معرفتي (Non - epistemological) مشخص كنم كه چه وقت يك باور موجّه است. البته او معتقد است كه نظريه توجيه مي‏تواند به گونه‏هاي ديگري نيز ارائه شود و اين تنها يك نوع از نظريه توجيه است كه مورد توجه او قرار گيرد.

گلدمن براي پرهيز از استفاده از مفاهيم معرفتي، در نظريه‏اش برخي مفاهيم معرفتي را اين گونه برمي‏شمارد: «موجّه»، «معتبر ( Warranted )»، «داشتن زمينه‏ها (ي خوب) ( Having good grounds )»، «داشتن دليل (براي باوركردن) to believe) (Having reason »، «مي‏داند كه»، «درمي‏يابد كه ( Apprehends that )»، «ثابت مي‏كند كه ( Establishes that )». او هم‏چنين به برخي مفاهيم غير معرفتي نيز اشاره مي‏كند، از جمله: «باور دارد كه»، «صادق است»، «ضرورت دارد كه»، «باعث مي‏شود»، «مستلزم است»، «قابل استنتاج است از». به‏طور كلي، از ديدگاه گلدمن، اصطلاحات (صرفا) باورسازانه ( Doxastic )، متافيزيكي، معناشناختي، و اصطلاحات مربوط به جهت ( Modol )، اصطلاحاتي معرفتي نيستند. ( Goldman: 292 - 293 )

اشكال گلدمن به تحليل‏هاي درون‏گرايانه از توجيه

گلدمن به برخي شرايط كه ديدگاه‏هاي ديگر براي توجيه ذكر كرده‏اند، اشاره مي‏كند، آن‏گاه با آوردن برخي مثال‏هاي نقض، آن شرايط را شرايط درستي براي توجيه نمي‏داند؛ مثلاً يك تحليل كلاسيك از توجيه چنين است:

(1) اگر s در زمان t به p باور داشته باشد، و p براي s (در زمان t ) ترديدناپذير ( Indubitable )باشد، آن‏گاه باور s به p در زمان t موجّه است.

بررسي اين اصل بستگي به اين دارد كه مراد از «ترديدناپذير» چيست؟ اگر معناي آن اين باشد كه « s زمينه‏اي براي ترديد در p ندارد»، آن‏گاه اين يك مفهوم معرفتي است، در حالي‏كه گلدمن معتقد است كه هيچ مفهوم معرفتي نبايد در مقدم ذكر شود. معناي ديگر «ترديدناپذير»، معنايي روان‏شناختي است؛ يعني « s به لحاظ رواني قادر نيست در p ترديد كند.» در اينجا هر چند مشكل قبل وجود ندارد و به اين معنا قابل پذيرفتن است، در عين حال، گلدمن با ارائه مثال نقض، آن اصل را براي توجيه اصلي نادرست مي‏داند؛ مثلاً يك فرد متعصب مذهبي شايد به لحاظ رواني قادر نباشد، در اصول ايمان خود شك كند. اما صرف اين مسئله باعث نمي‏شود كه باور او به اين اصول موجّه شود. اصل ديگر براي توجيه چنين است:

(2) اگر s در زمان t باور به p پيدا كند و p بديهي في نفسه ( Self - evident )باشد، آن‏گاه باور s به p در زمان t موجّه است.

در اينجا نيز گلدمن بر روي واژه مهم اين اصل، يعني «بديهي في‏نفسه» كه در مقدم ذكر شده است، تأكيد مي‏كند. «بديهي» در يك استعمال معروف مترادف با «موجّه» دانسته مي‏شود، و از اين‏رو، بديهي في‏نفسه معنايي نظير «به طور مستقيم موجّه» يا «به طور غير استنتاجي موجّه» پيدا مي‏كند. اين مفهومي معرفتي بوده و اصل فوق را از صلاحيت مي‏اندازد. اما مي‏توان قرائت‏هاي ديگري از «بديهي في‏نفسه» به عمل آورد كه اين مشكل را نداشته باشد؛ مثلاً مي‏توان گفت كه « p بديهي في‏نفسه است»، يعني اين‏كه «ممكن نيست p را بفهمي ( Understand )، ولي آن را باور نكني». مطابق اين برداشت، باور به حقايق تحليلي و منطقي بديهي في‏نفسه بوده و لذا باوري موجّه خواهد بود.

اما مراد از «نا ممكن بودن فهم p بدون باوركردن آن» چيست؟ آيا به معناي اين است كه به لحاظ انساني ناممكن ( Humanly impossible ) است؟ گلدمن مي‏گويد: اگر چنين برداشتي از معناي «ناممكن» داشته باشيم، آن‏گاه اين اصل مورد خدشه است. مي‏توان قضايايي را تصور كرد كه انسان‏ها گرايش اجتناب‏ناپذيري براي باور به آنها دارند؛ مثلاً باور به اين قضيه، باور موجّه باشد.

به گفته گلدمن، معناي ديگري كه مي‏توان از «ناممكن» اراده كرد اين است كه «منطقا ناممكن» است، ولي به نظر او، اگر اين معنا را اراده كنيم اصل (2)، اصلي بي‏خاصيت مي‏شود، زيرا حتي باور به حقايق تحليلي و منطقي نيز چه بسا مشمول اين اصل نباشند. هر قضيه‏اي متشكل از دو يا چند جزء است كه به گونه‏اي سازمان داده شده و در كنار هم قرار گرفته‏اند. براي فهم يك قضيه بايد اين اجزا را فهم كنيم و رابطه آنها را با يكديگر دريابيم. در مورد حقايق پيچيده منطقي ما مي‏توانيم براساس عمل‏كردهاي رواني براي باور به اين‏كه قضيه مورد نظر صادق است، كفايت كنند. حال مي‏توان چنين چيزي را حتي براي حقايق ساده منطقي نيز تصور كرد. البته ممكن است ما انسان‏ها نتوانيم اجزا و رابطه آنها را در حقايق منطقي ساده، بدون باور كردن آنها بفهميم، اما به لحاظ منطقي اين امكان وجود دارد كه موجوداتي ذي‏شعور وجود داشته باشند كه كاركردهاي رواني در آنها براي فهم اجزا و رابطه آنها در اين گونه قضاياي ساده كفايت كند، اما براي باور كردن به آنها كفايت نكند. در نتيجه، به نظر گلدمن، هر قضيه‏اي را كه شما در نظر بگيريد، در مورد آن اين امكان وجود دارد كه فهم شود، بدون آن‏كه باوري در مورد آن شكل بگيرد.

درنهايت، گلدمن ادعا مي‏كند كه حتي اگر ما اين اشكالات به بديهي في‏نفسه را كنار بگذاريم و معتقد شويم كه بداهت في‏نفسه باعث توجيه باور مي‏شود، بايد بدانيم كه تعداد اين نوع باورها بسيار محدود است و تنها باورهاي ما به حقايق ضروري در اين دسته قرار مي‏گيرند. پس اصول ديگري براي توجيه باورهاي ما به قضاياي ممكن ( Contingent Propositions ) مورد نياز است. او مي‏گويد: در حوزه قضاياي ممكن، غالبا قضاياي مربوط به حالات روحي رايج در شخص داراي توجيه بي‏واسطه و مستقيم شمرده مي‏شوند. اين قضايا در اصطلاح چيزم قضاياي «خودنمون ( Self presenting )» ناميده مي‏شوند؛ مثلاً جمله «من دارم فكر مي‏كنم»، بيان‏گر يك قضيه خودنمون است. در اين ارتباط مي‏توان اصل زير را پيشنهاد داد.

(3) اگر p يك قضيه خودنمون باشد، و p براي s در زمان t صادق باشد، و s در زمان t به p باور داشته باشد، آن‏گاه باور s به p در زمان t موجّه است.

معناي خودنمون دقيقا چيست؟ گلدمن خود، اين تعريف را از خودنمون ارائه مي‏دهد: «قضيه p خودنمون است اگر و تنها اگر: ضرورتا به ازاي هر s و هر t ، اگر p براي s در زمان t صادق باشد، آن‏گاه s در زمان t به p باور دارد.» با توجه به اين تعريف آيا مي‏توان اصل (3) را اصلي صحيح براي توجيه دانست؟ او پاسخ به اين سؤال را وابسته به معناي «ضرورت» در تعريف مي‏كند. يك معناي «ضرورت» مي‏تواند «ضرورت قانوني ( nomological necessity )» باشد. گلدمن مدعي است اگر چنين قرائتي از اصل (3) ارائه دهيم، اين اصل مورد خدشه خواهد بود. فرض كنيد اين مسئله صدق قانوني ( nomological truth )داشته باشد كه هر كس در وضعيت مغزي B باشد به ناچار باور پيدا خواهد كرد كه او در وضعيت مغزي B است. مطابق اصل (3) هر باوري از اين دست موجّه خواهد بود. اما گلدمن به هيچ وجه اين را نمي‏پذيرد. او مي‏گويد: مواردي را مي‏توان يافت كه انسان در وضعيت مغزي B قرار گيرد و فورا باور پيدا كند كه او چنين وضعيتي است، اما در عين حال، اين باور او موجّه نباشد. او اين مسئله را قابل تصور مي‏داند كه بر اثر يك جراحي مغزي به‏طور مصنوعي در ما وضعيت مغزي B ايجاد شود. در اين حالت، ما فورا باور پيدا مي‏كنيم كه در وضعيت B هستيم. اما به عقيده گلدمن، در اينجا نمي‏توان گفت كه اين باور موجّه است.

معناي ديگري كه مي‏توان از «ضرورت» اراده كرد، «ضرورت منطقي» است. بر اين اساس، يك قضيه تنها در صورتي خودنمون است كه منطقا ضروري است كه اگر p براي s در زمان t صادق باشد، آن‏گاه s در زمان t به p باور دارد. اما گلدمن اين قرائت از اصل (3) را نيز قابل نقض مي‏داند؛ مثلاً قضيه p ، يعني «من بيدار هستم» را در نظر بگيريد. و فرض كنيد كه اگر اين قضيه براي من صادق باشد، آن‏گاه من به آن باور خواهم داشت. در كنار اين فرض مي‏توان چيز ديگري را هم تصور كرد، و آن اين‏كه بسياري از اوقات من به p باور دارم، در حالي‏كه p كاذب است. طبق اين فرض‏هايي كه به عمل آمد، ضرورت منطقي بين صدق p و باور من به p وجود دارد. در عين حال، نمي‏توان گفت كه اين باعث مي‏شود كه باور من به p هميشه موجّه باشد. هم‏چنين نمي‏توان گفت كه وقتي p صادق باشد، باور من به p موجّه است. ضرورت منطقي تنها اين را تضمين مي‏كند كه وقتي قضيه صادق باشد، من به آن قضيه باور دارم، اما ديگر اين را تضمين نمي‏كند كه من حتما در اين باور موجّه هستم.

گلدمن با توجه به اين اعتقاد نتيجه مي‏گيرد كه ما بايد مسئله را برعكس ببينيم. خودنمون بودن باور به اين معناست كه صدق تضمين‏كننده باور است. ولي اين معنا وجود باور كاذب را نفي نمي‏كند، به همين دليل، توجيه باور خودنمون زير سؤال مي‏رود. بنابر اين، بايد مسئله را برعكس ديد؛ يعني آنچه براي توجيه ضرورت دارد ـ و يا دست كم براي توجيه كفايت مي‏كند ـ اين است كه باور تضمين‏كننده صدق باشد. اين گونه باور را «اشتباه‏ناپذير ( Infallible )يا «خطاناپذير ( Incorrigible )» مي‏نامند.

قضيه p خطاپذير است اگر و تنها اگر: ضرورتا، به ازاي هر s و هر , t اگر s در زمان t به p باور داشته باشد، آن‏گاه باور s به p در زمان t موجّه است.

گلدمن با استفاده از اين تعريفي كه براي خطاناپذير به عمل آمد، اصل زير را براي توجيه پيشنهاد مي‏كند.

(4) اگر p يك قضيه خطاناپذير باشد، و s در زمان t به p باور داشته باشد، آن‏گاه باور s به p در زمان t موجّه است.

در اينجا نيز گلدمن بر اساس معنايي كه از ضرورت در تعريف خطاناپذير مي‏توان اراده كرد، دو قرائت از اصل (4) ارائه مي‏دهد. اگر مراد از ضرورت، ضرورت قانوني باشد، آن‏گاه اصل (4) به نظر گلدمن، مورد همان اشكالاتي قرار مي‏گيرد كه به اصل (3) در اين قرائت وارد بود.

فرض كنيد به لحاظ قانوني ضروري است كه اگر فردي باور پيدا كند كه او در وضعيت مغزي B قرار دارد، آن‏گاه اين باور او صادق است كه او در وضعيت مغزي B قرار دارد. بنابر اين، قضيه «من در وضعيت مغزي B قرار دارم» يك قضيه قانونا خطاناپذير خواهد بود. و مطابق اصل (4) هر كس در هر زماني به اين قضيه باور داشته باشد، باور او موجّه خواهد بود. اما گلدمن اين را نمي‏پذيرد. او در اينجا نيز مثال جراحي مغز را تكرار مي‏كند كه در آن چنين باوري پيدا مي‏شود، بدون آن‏كه اين باور موجّه باشد. علاوه بر اين، او اين سؤال را مطرح مي‏كند كه چرا بايد فكر كنيم كه اگر باور به قضيه‏اي، صدق آن قضيه را تضمين مي‏كند، لازمه‏اش اين است كه باور به آن قضيه موجّه باشد. ممكن است اين تضمين كاملاً به صورت تصادفي به وجود آمده باشد و آن‏گاه ديگر نمي‏توان گفت كه چنين چيزي باعث توجيه باور مي‏شود.

اكنون به قرائت ديگر از اصل (4) رو مي‏آوريم، و از خطاناپذيري، خطاناپذيري منطقي اراده مي‏كنيم. گلدمن اين قرائت را نيز داراي اشكال مي‏داند و معتقد است كه در اينجا هم صرف اين‏كه باور به قضيه‏اي صدق آن را منطقا تضمين مي‏كند باعث موجّه شدن آن نمي‏شود. وي مي‏گويد: هر قضيه صادق منطقي يا رياضي، يك قضيه منطقا ضروري است، از اين رو، به لحاظ منطقي خطاناپذير است، زيرا منطقا ضروري است كه به ازاي هر s و هر t ، اگر s در زمان t به p باور پيدا كند آن‏گاه p (براي s در زمان t ) صادق است. مثال نقض گلدمن در اين مورد اين است كه فرض كنيد نيلسون در زمان t به يك قضيه بسيار پيچيده رياضي باور پيدا مي‏كند. از آنجا كه اين قضيه منطقا خطاناپذير است، بنابراين، مطابق اصل (4) بايد باور نيلسون به آن باوري موجّه باشد. اما ما مي‏توانيم فرض كنيم كه باور نيلسون به اين قضيه نتيجه يك استدلال صحيح رياضي نيست. شايد نيلسون اين باور را بر اساس يك مغالطه يا يك حدس عجولانه به دست آورده باشد. در اين صورت، ديگر نمي‏توان گفت كه باور او موجّه است. وي مثال نقض ديگري را نيز در مورد قضاياي ممكن مطرح مي‏كند و در نهايت، نتيجه مي‏گيرد كه قرائت منطقي نيز مي‏تواند اصل (4) را از اشكال برهاند. ( Ibid: 293 - 297 )

وابستگي توجيه باور به شرايط علّي

گلدمن سپس به اين مسئله مي‏پردازد كه چرا به تمام اصل‏هاي فوق علي‏رغم قرائت مختلف از آنها، اشكال وارد است. او در اينجا بر مسئله عليت در توليد باور تأكيد مي‏كند و مي‏گويد: هر يك از اصل‏هاي فوق سعي مي‏كنند تا دسته‏اي از باورها را موجّه نشان دهند، بدون آن‏كه توجه داشته باشند كه منشأ اين باورها چيست و چه چيزي علت به وجود آمدن اين باورها شده است. بنابر اين، عدم توجه به منشأ علّيِ باور موجب ناموفق ماندن تلاش‏هاي فوق براي بيان ملاك توجيه شده است. بسياري از مثال‏هاي نقض گلدمن درباره باورهايي است كه معلول شيوه‏هايي غير عادي و غير منتظره هستند. بنابراين، او معتقد است كه اگر بخواهيم ملاك درستي براي توجيه ارائه دهيم، در آن ملاك حتما بايد قيد علت ذكر شود.

اما منظور از علت چيست و چه نوع علتي موجب توجيه باور مي‏شود؟ گلدمن براي پاسخ به اين سؤال ابتدا به برخي از فرايندهاي باورساز، ناقض، يعني فرايندهاي باورسازي كه باورهاي حاصله از آنها ناموجّه تلقي مي‏شوند، اشاره مي‏كند. آنها عبارت‏اند از: استدلال‏ورزي مغالطه‏آميز ( Confused reasoning )، آرزوانديشي ( Reliance of emotional attachment )تكيه بر علايق عاطفي ( Wishful thinking )، حدس و گمانه‏زني محض، و تعميم شتاب‏زده generalization) (Hasty . وجه مشترك اين فرايندهاي ناقص اين است كه همه آنها نامطمئن عمل مي‏كنند و درجه توليد خطاي آنها زياد است. در مقابل، بايد ديد كه كدام‏يك از فرايندهاي باورساز موجب توجيه باور مي‏شوند. اين فرايندها به نظر گلدمن عبارت‏اند از: فرايندهاي حسي استاندارد ( Standard processes perfectual )، حافظه، استدلال معتبر، و درون‏نگري ( Introspection ). او وجه مشترك اين فرايندها را اعتمادپذيري آنها مي‏داند؛ باورهايي كه از اينها توليد مي‏شوند عموما صادق هستند. بنابر اين، پيشنهاد گلدمن اين است كه شأن توجيهي يك باور تابع اعتمادپذيري فرايند يا فرايندهايي است كه علت ايجاد آن باور هستند. منظور از اعتمادپذيري يك فرايند اين است كه آن فرايند تمايل ( Tendency ) به ايجاد باورهاي صادق داشته باشد و نه كاذب.

گلدمن به برخي ابهامات در نظريه خودش اشاره مي‏كند و معتقد است كه نمي‏توان در اين گونه موارد چندان دقيق سخن گفت. يكي از ابهام‏ها در مورد ميزان اعتمادپذيري، فرايند باور ساز است. او اعتمادپذيري تام و تمام را شرط توجيه باور نمي‏داند. اما اين‏كه اعتماذپذيري يك فرايند چگونه بايد باشد تا بتواند باور موجّه را توليد كند، سؤالي است كه پاسخي روشن به آن نمي‏توان داد. در مجموع، گلدمن مي‏پذيرد كه فرايندي كه گاهي باور كاذب توليد كند هنوز مي‏تواند باعث توجيه باور شود. معناي اين سخن اين است كه وجود باور موجّهي كه كاذب باشد، امكان‏پذير است. ( Ibid: 298 )

معيار توجيه از ديدگاه گلدمن

گلدمن با توجه به مباحث فوق پيشنهاد خود را براي بيان ملاك توجيه اين گونه بيان مي‏كند:

(5) اگر باور s به p در زمان t برآمده از يك فرايند (يا مجموعه‏اي از فرايندهاي) شناختي باورساز قابل اعتماد باشد، آن‏گاه باور s به p در زمان t موجّه است.

آيا اين اصل بيان‏گر شرط لازم و كافي توجيه است؟ به نظر گلدمن، خير. هنوز نكته‏اي در مورد فرايندهاي حافظه و استدلال وجود دارد كه بايد به آن توجه شود. اين دو فرايند با استفاده از باورهايي ديگر باور جديدي را توليد مي‏كنند. حال اگر بخواهيم بر اساس تعريفي كه در ابتدا از اعتمادپذيري ارائه داديم، مشي كنيم، بايد بگوييم كه فرايند استدلال تنها در صورتي اعتمادپذير است كه عموما باورهاي صادق توليد كند. اما اين شرط بسيار سخت‏گيرانه است؛ اگر مقدمات استدلال متشكل از باورهايي كاذب باشند، آن‏گاه ديگر نبايد توقّع داشت كه اين فرايند باور صادق توليد كند. در مورد حافظه نيز اگر باور اوليه‏اي را كه سعي مي‏كنيم حفظ كنيم، كاذب باشد، ديگر نبايد اميد توليد باور صادق از آن داشته باشيم. بنابر اين، در مورد اين دو فرايند با مفهوم «اعتمادپذيري شرطي ( Conditional reliability )» روبه‏رو هستيم؛ يعني به شرط آن‏كه باورهاي ورودي به اين دو فرايند صادق باشند، آن‏گاه باورهاي خروجي آنها نيز صادق هستند. گلدمن با توجه به اين مسئله فرايندهاي شناختي را به دو دسته فرايندهاي شناختي وابسته به باور ( Belief - dependent cognitive processes ) و فرايندهاي شناختي مستقل از باور processes) (Belief - independent cognitive ، تقسيم مي‏كند. وي بر اين اساس، دو اصل زير را جايگزين اصل (5) مي‏كند.

(6 الف) اگر باور S به p در زمان t «مستقيما ( Immediatly )» برآمده از يك فرايند مستقل از باور كه (بدون شرط) اعتمادپذير است باشد، آن‏گاه باور S به p در زمان t موجّه است.

(6 ب) اگر باور S به p در زمان t (مستقيما) برآمده از يك فرايند وابسته به باور كه (دست‏كم) به‏طور شرطي اعتمادپذير است، باشد، و اگر باورهايي كه اين فرايند با كار بر روي آنها به توليد باور جديد مي‏پردازد، خودشان موجّه باشند، آن‏گاه باور S به p در زمان t موجّه است.

در نتيجه، نظريه گلدمن درباره توجيه اين‏گونه بيان مي‏شود: يك باور موجّه است اگر و تنها اگر «به خوبي شكل گرفته» ( Well - formed ) باشد؛ يعني داراي پيشينه‏اي از فعاليت‏هاي شناختي قابل اعتماد باشد. از اين‏رو، گلدمن نظريه خود را «اعتمادگرايي تاريخي» ( Historical reliabilism )مي‏نامد، زيرا وضعيت توجيهي يك باور در اين نظريه مبتني بر سابقه آن است. نظريه تاريخي گلدمن، در مقابل نظرياتي است كه وضعيت توجيهي يك باور را تابع وضعيت فعلي فاعل شناسا در زماني كه آن باور را دارد، مي‏دانند. گلدمن اين نظريات را (با استفاده از اصطلاحي كه رابرت نوزيك ( Robert Nozick ) به كار برده است)، «نظريات ناظر به زمان حال» ( Currant time - slice theories ) مي‏نامد. روشن‏ترين مصاديق اين‏گونه نظريات، نظريات مبناگرايانه دكارتي هستند كه وضعيت توجيهي باور را در حالات رايج ذهن دنبال مي‏كنند. هم‏چنين نظريات متداول انسجام‏گرايانه نيز در اين زمره قرار دارند؛ يعني آنها نيز بر وضعيت فعلي فاعل شناسا تأكيد دارند، با اين تفاوت كه اين وضعيت فعلي، از ديدگاه انسجام‏گرايان، شامل كليه باورهايي مي‏شود كه فاعل شناسا در زمان فعلي به آنها اعتقاد دارد، و وضعيت توجيهي يك باور با توجه به تمام باورهاي ديگر فرد در آن زمان تعيين مي‏شود. اين چيزي است كه در مبناگرايي لحاظ نشده است. گلدمن ابايي ندارد كه نظريه توجيهي خود او را (كه در بندهاي «الف» و «ب» اصل 6 بيان شد) يك نظريه مبناگرايانه بدانيم، به شرط آن‏كه تفاوت اين مبناگرايي را كه يك مبناگرايي تاريخ‏نگر است با مبناگرايي دكارتي و مبناگرايي‏هاي ديگر كه به زمان حال توجه دارند، لحاظ كنيم. ( Ibid: 300 - 301 )

برون‏گرايي در اين نظريه

به گفته گلدمن، نظريات ناظر به زمان حال فرض را بر اين مي‏گذارند كه وضعيت توجيهي يك باور به گونه‏اي است كه فاعل شناسا در زماني كه آن باور را دارد، مي‏تواند آن وضعيت را تشخيص دهد. اما نظريه تاريخي چنين چيزي را فرض نمي‏كند. البته اين بدان معنا نيست كه در نظريه تاريخي، فاعل شناسا لزوما از وضعيت توجيهي باور خود غافل است، بلكه فقط لازم نيست كه حتما از آن وضعيت آگاه باشد. يك نمونه شاخص از موردي كه باور فرد موجّه است، بدون آن‏كه او از وضعيت توجيه باور خود آگاه باشد، جايي است كه فاعل شناسا دلايل باور خود را فراموش كرده باشد و فقط آن باور را به خاطر بياورد. حال اگر آن دلايل قانع‏كننده بودند و آن باور اوليه موجّه بود، آن‏گاه باور فعلي فرد نيز موجّه است، هرچند او نتواند وجه توجيه آن را ذكر كند. ( Ibid : 301)

تجديدنظرهاي گلدمن در نظريه‏اش

اكنون به انتقادي مي‏پردازيم كه براساس آن گلدمن ناچار به تجديدنظرهايي در نظريه‏اش مي‏شود. براساس آنچه تاكنون گفته شد، يك باور در صورتي موجّه است كه برآمده از فرايندي باشد كه در واقع، قابل اعتماد است، و يا ما عموما باور داريم كه قابل اعتماد است. اكنون فرض كنيد ما باوري داريم كه داراي چنين شرايطي است، با وجود اين، دليلي نداريم كه معتقد باشيم اين باور ما آن شرط را دارد. بدتر آن‏كه ما دليلي داريم براي آن‏كه معتقد شويم اين باور از فرايندي غير قابل اعتماد به وجود آمده است (هرچند در واقع، چنين نيست و پيشينه علّيِ اين باور كاملاً قابل اعتماد است).

به اين مثال توجه كنيد. پدر و مادر جونز داستاني كاملاً دروغين درباره گذشته جونز مي‏سازند. آنها مي‏گويند كه او در هفت سالگي دچار بيماري فراموشي شده و سپس خاطرات كاذب و ساختگي از دوران هفت سالگي‏اش در او به وجود آمده است. جونز، به رغم آن‏كه دلايلي قوي براي اعتماد كردن به پدر و مادر خود دارد، همچنان به خاطراتش از دوران هفت سالگي باور دارد و بر اين باورها پا مي‏فشارد. در اين فرض، حافظه جونز و ادراك حسي اوليه‏اش كاملاً قابل اعتماد هستند، و بنابراين، بايد بگوييم كه باور جونز به خاطرات دوران هفت سالگي‏اش موجّه است. ولي ما، با وجود آن‏كه اين باورها از فرايندي قابل اعتماد به وجود آمده‏اند، مايل نيستيم اين‏گونه باورها را موجّه بناميم. درنتيجه، شرط اعتمادپذيري نيز نمي‏تواند بيان‏گر شرطي كافي براي توجيه باشد.

به گفته گلدمن، يك پاسخ طبيعي به اين اشكال اين است كه بگوييم اعتمادپذيري واقعي يك فرايند براي موجّه شدن باور به دست آمده از آن كافي نيست. افزون بر آن، فاعل شناسا هم بايد در باور به اين‏كه پيشينه باورش قابل اعتماد است، موجّه باشد. بنابراين، براي مثال، (6 الف) به صورت اصل زير درمي‏آيد:

(7) اگر باور S به p در زمان t معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، و S به‏گونه‏اي موجّه در زمان t باور داشته باشد كه باورش به p اين‏گونه است، آن‏گاه باور S به p در زمان t موجّه است.

مشكل اصل (7( اين است كه از اصطلاح معرفتي «به‏گونه‏اي موجّه» در مقدّم آن استفاده شده است. از اين‏رو، گلدمن اصلي ضعيف‏تر كه اين مشكل را نداشته باشد، پيشنهاد مي‏كند.

(8) اگر باور S به p در زمان t معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، و S در زمان t باور داشته باشد كه باورش به p اين‏گونه است، آن‏گاه باور S به p در زمان t موجّه است.

اما اين باز مشكل را حل نمي‏كند. فرض كنيد باور من به p از فرايندي قابل اعتماد به وجود آمده است. من دليل معتبري دارم كه معتقد شوم اين باور از فرايندي غير قابل اعتماد به وجود آمده است. اما به رغم اين دليل معتبر، من هنوز معتقدم كه اين باور از فرايند قابل اعتماد به وجود آمده است. در اينجا شرايطي كه در اصل (8) بيان شده است، وجود دارد؛ هم باور من به p از فرايندي قابل اعتماد به وجود آمده است و هم من معتقدم كه اين‏گونه است. با وجود اين، ما حاضر نيستيم كه اين باور را موجّه بناميم، زيرا به آن دليل معتبر اعتنايي نكرده‏ايم. با توجه به اين مسئله گلدمن اصل (9) را پيشنهاد مي‏كند كه هم قوي‏تر از اصل (8) است و هم مشكل اصل (7) را ندارد.

(9) اگر باور S به p در زمان t معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، و S در زمان t باور داشته باشد كه باورش به p اين‏گونه است، و اين فراباور معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، آن‏گاه باور S به p در زمان t موجّه است.

اولين اشكال به اصل (9) اين است كه براساس اين اصل كساني كه توجهي به منشأ باورهايشان ندارند، مانند بچه‏ها يا حيوانات، آن‏گاه باور موجّهي هم نخواهند داشت، و اين پذيرفته نيست. دومين انتقاد هم ناظر به آن فراباور است كه توجيه آن براساس خود اين اصل چگونه تأمين مي‏شود؟ مطابق اصل (9) اعتمادپذيري پيشينه معرفتي خود باور سبب توجيه آن باور نمي‏شود، بلكه اعتمادپذيري پيشينه يك فراباور (به‏عنوان يك باور درجه 2) است كه سبب توجيه باور درجه اول مي‏شود. اما اين معيار براي توجيه خود آن فراباوري كارآيي ندارد، زيرا نسبت به اين فراباور يك باور سطح بالاتري وجود ندارد كه سبب توجيه اين فراباور شود. از اين‏رو، مطابق اين معيار نمي‏توان گفت آن فراباور موجّه است.

براي رسيدن به معياري مناسب‏تربه مثال جونز باز مي‏گرديم. جونز قرينه‏اي قوي بر ضد برخي قضيه‏هايي كه درباره گذشته‏اش است، دارد. او از اين قرينه استفاده نمي‏كند، اما اگر به گونه‏اي درست از اين قرينه استفاده مي‏كرد، آن‏گاه از باور به آن قضايا دست مي‏كشيد. در اينجا استفاده صحيح از قرينه و دليل، يك فرايند (به‏طور مشروط) قابل اعتماد است. درمورد جونز بايد بگوييم كه او نتوانسته است از يك فرايند (به‏طور مشروط) قابل اعتماد استفاده كند، در حالي‏كه مي‏توانست و مي‏بايست استفاده كند. بنابراين، او كاري كه به لحاظ معرفت‏شناختي مي‏بايست انجام مي‏داد، انجام نداده است. گلدمن اين نكته را سبب تغييري اساسي در نظريه‏اش مي‏داند. او به اين نتيجه مي‏رسد كه وضعيت توجيه يك باور نه تنها مسئله‏اي مربوط به كاركرد فرايند شناختي است كه فعلاً براي توليد آن باور به‏كار رفته است، بلكه هم‏چنين مسئله‏اي است مربوط به كاركرد فرايندهاي شناختي كه مي‏توانستند و مي‏بايست براي توليد آن باور به‏كار مي‏رفتند. بر اين اساس، پيشنهاد بعدي گلدمن چنين است:

(10) اگر باور S به p در زمان t ازيك فرايند شناختي قابل اعتماد پديد آيد، و فرايند قابل اعتماد يا به‏طور مشروط قابل اعتمادي هم وجود ندارد، به گونه‏اي كه آن فرايند قابل دست‏رس S باشد و در صورتي كه S ، افزون بر آن فرايندي كه فعلاً از آن استفاده مي‏كند، از آن هم استفاده مي‏كرد، ديگر به p در زمان t باور پيدا نمي‏كرد، آن‏گاه باور S به p در زمان t موجّه است.

گلدمن در اين پيشنهاد نيز چند مشكل را مشاهده مي‏كند، هرچند اين مشكلات را به حال خود باقي مي‏گذارد و جايگزيني ديگر را پيشنهاد نمي‏دهد. اولاً، يك مشكل فني در اينجا وجود دارد و آن اين‏كه اگر قرار باشد آن فرايند اضافي نتيجه‏اي غير از نتيجه آن فرايند اصلي به بار آورد، آن‏گاه نمي‏توان گفت كه فرد از هر دو فرايند باورساز استفاده مي‏كند، بلكه وقتي از فرايند اضافي استفاده كند، ديگر اصلاً از فرايند اصلي استفاده‏اي نكرده است. بنابراين، لازم است نظريه را به گونه‏اي ديگر بيان كرد كه اين ابهام را نداشته باشد. اما از آنجا كه مسئله روشن است، گلدمن نظريه‏اش را از اين حيث دست‏كاري نمي‏كند.

اشكال ديگر ناظر به مسئله فرايندهاي باورساز «قابل دست‏رس» است. قابل دست‏رس بودن يك فرايند براي فاعل شناسا به چيست؟ آيا مي‏توان گفت كه روش‏هاي علمي براي مردمي كه در عصر غير علمي مي‏زيسته‏اند، قابل دست‏رس بوده است؟ افزون بر اين، شايد درست نباشد كه بگوييم براي توجيه يك باور همه فرايندهاي قابل دست‏رس، دست‏كم اگر آن فرايندها قرايني جديد را عرضه كنند، بايد به‏كار گرفته شوند. مسلّما برخي اوقات بدون به‏كارگيري چنين فرايندهايي نيز يك باور مي‏تواند موجّه باشد. گلدمن در اينجا نيز مسئله را به ابهام خودش وامي‏گذارد، چرا كه او مفهوم متعارف و معمولي از توجيه را در اين زمينه مبهم مي‏دان. درنتيجه، به رغم وجود چنين ابهام‏هايي در اين نظريه، تبيين گلدمن از توجيه در اينجا پايان مي‏پذيرد. ( Ibid: 303 - 304 )

كتاب‏نامه

1. Armstrong, D. M., A Materialist Theory of Knowledge (New York: Humanities Press, 1968), and Belief, Truth and Knowledge (Cambridge: Cambridge University Press, 1973), chapts. 12 and13 .

2. Clark, Michael, "Knowledge and Grounds: A Comment on Mr. Gettier's Paper ", Analysis, 24.2 (1963 ).

3. Gettier, Edmund L., "Is Justified True Belief Knowledge?", Analysis, vol . 23, ( Balckwell, 1963), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ).

4. Goldman, Alvin I., "A Causal Theory of Knowing". The Journal of philosophy, 64, 12 (1967), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ).

5. Goldman, Alvin I., "A Causal Theoty of Knowing", in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge .

6. Goldman, Alvin I., "Discrimination and Perceptual Knowledge", The Journal of Philosophy, 73, 20 (1976), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ).

7. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief ?", injustification and knowledge, ed., G. S. Pappas (Dordrecht: D. Reidel, 1979), 1 - 23; ( Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ).

8. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief?", in Louis P . Pajman, The Theory of Knowledge .

9. Goldman, Alvin I., "The Causal Theory of Perception", Proceeding of the Aristotelian Society, supp. vol. 35 (1961 ).

10. Harman, Gilbert, Thought (Princeton: Princeton University Press , (1973).

11. Hintikka, "On the Logic of Perception", On N. S. Care and R. H. Grimm , eds., Perception and Personal Identity (Cleveland: The Press of Case Western Reserve University, 1969 ).

12. Lehrer Keith and Paxson Thomas, Jr., "Knowledge: Undefeated Justified True Belief' and Peter D. Klein, "A Proposed Definition of Preposional Knowledge", Journal of Philosophy, 68.16 (1971 ).

13. Lehrer, Keith, "Knowledge, Truth and Evidence", Analysis, 25.5 (1965).

14. Pajman, Louis P., The Theory of Knowledge: Calssical and Contemporary Readings, (California: Wadsworth Publishing Company, 1993 ).

15. Plantinga, Alvin I, "Reason and Belief in God", In Alvin Plantinga and Nicholas Wolterstorf, ed., Faith and Rationality: Reason and Belief in God ( Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1983 ).

16. Quinn, Phillip L., "The Foundation of Theism again: A Rejoinder to Plantinga", in Linda Zagzebski, ed., Rational faith: Catholic Responses to Reformed Epistemology, (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1992 ).

17. Russell, Bertrand, The Analysis of Mind (London: George Allen and Unwin , 1921).

18. Saunders, John Turk & Champawat, Narayan, "Mr. Clark's Definition of ' Knowledge'", Analysis, 25.1 (1964 ).

19. Unger, Peter, "An Analysis of Fectual Knowledge", Journal of Philosophy , 65.6 (1968). Reprinted in M. Roth and L. Galis, eds., knowing (New York: Random House, 1970 ).

1.به اين دسته از برون‏گرايان، اعتمادگرا مي‏گويند. دسته ديگر، طبيعت‏گرايان ( Naturalits )هستند. تفاوت اين دو دسته در اين است كه اعتمادگرايان مفهوم توجيه را مي‏پذيرند و فرآيند معرفتي قابل اعتماد را عاملي براي توجيه باور به‏حساب مي‏آورند. اما طبيعت‏گرايان از اساس مفهوم توجيه را انكار مي‏كنند. آنها مي‏گويند: مفهوم توجيه داراي باري هنجاري است، در حالي‏كه ما در قبال باورهايمان هيچ مسئوليتي كه حاكي از هنجاري بودن باورهايمان باشد، نداريم. بنابراين، به نظر اين دسته از برون‏گرايان توجيه اصلاً در معرفت دخالتي ندارد و معرفت مسئله‏اي است مربوط به داشتن باورهايي كه معلول شيوه‏هاي درستي باشند. ( Pojman, 1993: 290 )

2.گلدمن اين مثال را از يك نوشته منتشر نشده گيلبرت هارمن ( Gilbert Harman ) اخذ كرده است. (ر.ك: Goldman, 1967: 146, note 11 :)

3.گلدمن در اينجا ضمن يك ريشه‏يابي لغوي، ادعا مي‏كند كه تأكيد او بر مسئله تشخيص در معرفت مطابق است با يك معناي قديمي از Know كه مورد غفلت فلاسفه قرار گرفته است و هنوز هم در برخي اصطلاحات از اين معنا استفاده مي‏شود؛ مثلاً وقتي گفته مي‏شود: " He doesnt knwo right from left "، منظور اين است كه او راست را از چپ تشخيص نمي‏دهد. ا اين مسئله را داراي اهميت تاريخي دانسته و براي روشن شدن معناي معرفت قضيه‏اي مفيد ارزيابي مي‏كند. ( Goldman, 1976: 163 )

4.گلدمن مي‏گويد: معماي ماكت‏هاي انبار علوفه را براي اولين بار كارل گينت ( Carl Ginet )به او پيشنهاد كرد. ( Goldman, 1976: 174, note la .)

5.گلدمن تصور خودش را از معناي حسي مطابق مي‏داند با آنچه هينتيكا از «بديل حسي» اراده مي‏كند. ( Hintikka, 1969 ).

6.مي‏توان گفت اين يك مسئله روش‏شناختي است. گلدمن، بر خلاف برخي معرفت‏شناسي كلاسيك، رويكرد عمومي به مسئله توجيه را اساس كار خود قرار مي‏دهد و تلاش مي‏كند معيارهاي رايج توجيه را تشريح كند. اين شيوه جزئي‏نگرانه ( Particularistic Way ) را برخي ديگر از معرفت‏شناسان نيز به‏كار برده‏اند. به نظر اين معرفت‏شناسان براي بررسي ملاك‏هاي توجيه بايد بنابراين بگذاريم كه ساختار معرفتي يا تا حدّ زيادي آن‏گونه هست كه بايد باشد. آن‏گاه براساس نمونه‏هايي كه در اين ساختار معرفتي وجود دارد، معيارهاي توجيه را به دست مي‏آوريم.

براي مثال آلوين پلينتينگا معتقد است كه مبناگرايان كلاسيك را از بيرون براي توجيه باورهاي بايد ارائه مي‏دهند و هيچ ابايي از اين ندارند كه بخش اعظم باورهاي اكثر افراد را غير عقلاني جلوه دهند. اما به گفته پلنتينگا «معيار واقعا بايدبودن را بايد از پايين به دست آورد نه از بالا». ( Plantinga , 1983: 77 ). فيليپ كويين اين روش پلنتينگا را براي كشف و توجيه معيارهاي شناختي، روش جزئي‏نگر و تقريبا استقرايي مي‏داند كه آن را از چيزم اخذ كرده است. ( Quinn, 1992: 16 )

/ 1