برونگرايي در معرفتشناسي آلوين گلدمن
گزارشي از سه مقاله
محمدعلي مبينيكارشناسيارشد دينشناسي موسسه امام خميني (ره) چكيده
يكي از رويكردهاي مهم به مسئله معرفت و توجيه، در معرفتشناسي معاصر رويكرد برونگرايانه است كه در آن بر نقش شرايط علّيِ مناسب در توليد معرفت و باور موجّه تأكيد ميشود. اعتمادگرايان كه دستهاي از برونگرايان را تشكيل ميدهند، معتقدند كه اگر يك باور از مجاري قابل اعتماد سرچشمه گرفته باشد ميتواند باوري موجّه باشد، حتي اگر فرد باوركننده از نحوه توجيه باور خود آگاه نباشد و نتواند وجه توجيه باور خود را بيان كند. ديدگاههاي آلوين گلدمن را ميتوان سرآغازي براي اين رويكرد دانست. در اينجا، با مروري بر سه مقاله او، سير انديشه وي را بهسوي اعتمادگرايي مشاهده خواهيم كرد. كليد واژهها: معرفت، توجيه، درونگرايي، برونگرايي، اعتمادگرايي، معرفت حسي. مقدمه
تا قبل از سال 1963 يا به تحليل مفهوم «معرفت» پرداخته نميشد، و يا «معرفت» كمابيش به «باور صادق موجّه» ( True Justified Belief ) تعريف ميشد. ريشه اين تحليل سهوجهي ( Tripartite analysis )به افلاطون برميگردد. همچنين ميتوان اين نوع تحليل را در كلمات لوئيس ( C . I. Lewis )، چيزم ( Roderick Chisholm )و آير ( A. J. Ayer )يافت. ( Pojman, 1993: 130 ) در سال 1963، ادموند گتيه ( Edmund L. Gettier )، با ارائه دو مثال نقض، اين تحليل سه وجهي را زير سؤال برد و نتيجه گرفت كه اين تحليل بيانگر شرايط كافي براي تشكيل معرفت نيست. يك مثال نقض گتيه اين است كه اسميت و جونز هر دو شغل خاصي را تقاضا كردهاند. اسميت شواهدي قوي براي اين قضيه در دست دارد كه (الف) «كسي كه اين شغل را خواهد گرفت، جونز است، و جونز ده سكه در جيب دارد». اين قضيه، مستلزم قضيه ديگري است؛ يعني (ب) «كسي كه شغل را خواهد گرفت، ده سكه در جيب دارد.» اما برخلاف انتظار، خود اسميت، بدون آنكه بداند براي آن شغل انتخاب خواهد شد، اتفاقا او نيز ده سكه را در جيب دارد. در اين حال، عليرغم اينكه قضيه (الف) كاذب است، قضيه (ب) صادق است، و اسميت نيز به اين قضيه بهگونهاي موجّه باور دارد. اما با وجود اين، نميتوان گفت كه اسميت ميداند كه «كسي كه شغل را خواهد گرفت، ده سكه در جيب دارد.» مثال نقض ديگري كه گتيه بيان ميكند اين است كه اسميت شواهدي قوي براي اين قضيه در دست دارد كه (ج) «جونز مالك يك ماشين فورد است.» اسميت دوست ديگري به نام براون دارد كه نميداند الآن در كجاست. در عين حال، او براساس قضيه (الف)، قضيه (د) را ميسازد كه «يا جونز مالك يك ماشين فورد است و يا براون در بارسلونا است.» باور اسميت به قضيه (د) موجّه است، زيرا آن را به درستي از (ج)، كه شواهدي قوي به نفع آن دارد، اتخاذ كرده است. حال فرض كنيد، عليرغم اين شواهد قوي، جونز واقعا مالك ماشين فورد نباشد، اما كاملاً برحسب اتفاق براون در بارسلوناست. در اين صورت نيز (د) صادق است، اسميت به آن باور دارد، و باور او هم موجّه است، در عين حال، نميتوان گفت كه اسميت به (ب) معرفت دارد. اين شبهه منشأ بسياري از مباحث در معرفتشناسي شده، به گونهاي كه ديدگاههاي تازهاي در اين رشته در پي داشته است. ميتوان گفت كه ايجاد تمايز صريح ميان برونگرايي ( Externalism )و درونگرايي ( Internalism )در معرفتشناسي نتيجه تلاشهاي مختلفي است كه براي حلّ شبهه گتيه به عمل آمده است. يكي از تلاشهاي معروف در اين زمينه تحليل آلوين گلدمن از معرفت است. او با ارائه مقالاتي چند، انتقاد گتيه را به تحليل سنّتي از معرفت ميپذيرد و براي رفع نقص آن تحليلي خاص از معرفت ارائه ميدهد. در تحليل گلدمن، چرخشي بزرگ از تحليل سنّتي مشاهده ميشود. در معرفتشناسي سنّتي، مسائل معرفتشناختي، مسائلي مربوط به منطق و دليل بهحساب ميآيند، اما گلدمن به جاي تأكيد بر دلايلي كه يك فرد براي باور خود دارد، معرفت را اولاً و بالذات مسئلهاي مربوط به روابط علّي ميداند. ( Pojman, 1993: 137 ) تأكيد گلدمن بر نقش علت در توجيه باور كمكم او را بهسوي ديدگاهي برونگرايانه كشانده است. تفاوت درونگرايي و برونگرايي را ميتوان اينگونه بيان كرد كه درونگرايان توجيه باور را وابسته به دلايلي ميدانند كه فاعل شناسا در اختيار دارد. آنها ميگويند: فاعل شناسا در صورتي باور موجّه دارد كه بتواند با اندكي تأمّل، وجه توجيه باور خود را بيان كند و از شرايط توجيه باور خود آگاه باشد. اما برونگرايان اين شرط را براي توجيه باور نميپذيرند و ميگويند: همين كه يك باور از مجاري قابل اعتماد توليد شود، آن باور موجّه خواهد بود، و ديگر نيازي نيست كه فاعل شناسا از وجه توجيه باور خود آگاه باشد. (1) گلدمن، خود، تفاوت ديدگاهش را با ديدگاه سنّتي اينگونه بيان ميكند: غالبا اينگونه فرض ميشود كه هرگاه شخصي يك باور موجّه داشته باشد، او ميداند كه باورش موجّه است و نيز ميداند كه توجيه چيست. همچنين فرض ميشود كه آن شخص ميتواند توجيه خود را در داشتن آن باور بيان يا تبيين كند. در اين ديدگاه، يك توجيه عبارت است از يك استدلال، دفاع، يا مجموعه دلايلي كه در تأييد يك باور ميتواند ارائه شود. بنابراين، اگر بخواهيم بفهميم ماهيت باور موجّه چيست بايد ببينيم كه اگر از شخص خواسته شود باورش را توجيه كند يا از آن دفاع كند، او چه ميتواند بگويد. من در اينجا هيچكدام از اين فرضها را اتخاذ نميكنم. من جاي اين سؤال را باقي ميگذارم كه آيا وقتي كه يك باور موجّه است، باوركننده ميداند كه آن باور موجّه است. من همچنين جاي اين سؤال را باقي ميگذارم كه آيا وقتي يك باور موجّه است، باوركننده ميتواند توجيهي براي باور خود بيان يا ارائه كند. من حتي فرض نميكنم كه وقتي باوري موجّه است، باوركننده «داراي» چيزي است كه ميتواند «توجيه» ناميده شود. من واقعا فرض ميكنم كه يك باور موجّه، شأن موجّه بودن خود را از فرآيندها يا ويژگيهايي ميگيرد كه آن باور را موجّه ميگردانند. اما اين مستلزم آن نيست كه استدلال، يا دليل، يا چيز ديگري بايد وجود داشته باشد كه باوركننده در آن زمان «داراي» آن باشد. (Goldman: 293) در اينجا با ارائه گزارشي از سه مقاله گلدمن، كه در سالهاي 1967، 1976 و 1979 منتشر شده است، سير تفكّر او را بهسوي برونگرايي مشاهده ميكنيم. مقاله اول: «نظريهاي علّي در باب معرفت»
گلدمن تحليل خود را تنها در حوزه قضاياي تجربي مطرح ميكند و تحليل سنّتي از معرفت را در باب شناخت حقايق غيرتجربي مناسب ميداند. ( Goldman, 1967: 137 )بهطور خلاصه، گلدمن در اين مقاله معتقد است كه بايد بين باور و واقعيتِ مورد باور رابطه علّي برقرار باشد. او درباره مثال نقض دوم گتيه ميگويد: آنچه قضيه (د) را صادق ميكند اين واقعيت است كه براون در بارسلوناست. اما اين واقعيت هيچ ربطي به باور اسميت به (د) ندارد؛ يعني هيچ رابطه علّي ميان اين واقعيت كه براون در بارسلوناست و باور اسميت به (د) وجود ندارد. بنابراين، به نظر گلدمن، وجود رابطه علّي ميان باور و واقعيتِ مورد باور از شرايطي است كه بايد در تحليل معرفت گنجانده شود. رابطه علّي در انواع معرفتهاي تجربي
در ادامه، گلدمن براي تثبيت نظريه خود و براي اينكه نشان دهد اين رابطه علّي در همه معرفتهاي تجربي وجود دارد، نمونههاي مختلفي از رابطه علّي را به شرح ذيل مطرح ميكند: رابطه علّي در ادراك حسي
او سادهترين نمونه رابطه علّي را در ادراك حسي ( Perception ) ميبيند، و مايل است قرائتي از نظريه علّي در ادراك حسي ارائه دهد كه در اساس، مطابق است با آنچه گريس ( H. P. Grice ) از آن دفاع كرده است. به عقيده گلدمن، يك شرط لازم براي اينكه S بداند كه گلداني در مقابل او وجود دارد اين است كه زنجيرهاي علّي بين وجود گلدان و باور S به وجود گلدان موجود باشد. فرض كنيد يك گلدان واقعي در مقابل S قرار گرفته باشد. در عين حال، يك تصوير ليزري از گلدان كه شبيه يك گلدان واقعي است ميان او و گلدان واقعي حايل باشد كه مانع ديدن آن گلدان شود، هر چند اين گلدان واقعي در مقابل چشمان او قرار داشته باشد. در اينصورت، اگر S باور پيدا كند كه گلداني در مقابل من قرار دارد ما آن را معرفت نميدانيم، زيرا آن گلدان واقعي هيچ رابطه علّي با باور او به وجود گلدان ندارد. پس در اينجا باور S به وجود گلدان باور موجّه صادق است، اما شرط ديگر را، كه وجود رابطه علّي ميانباور او و محتواي باورش است، ندارد. (هرچند گلدمن هيچ روند استنتاجي را در اينگونه معرفتهاي حسي مشاهده نميكند، با وجود اين، معتقد است كه نظريه علّي او حتي با ديدگاه كساني كه قائل به وجود استنتاج در اينگونه معرفتهاي حسي هستند، سازگاري دارد.) ( Goldman,1967: 138 ) رابطه علّي در حافظه
به گفته گلدمن، وجود اين رابطه علّي در باورهاي مربوط به حافظه نيز لازم است؛ يعني بايد يك رابطه علّي خاص ميان باور سابق به P و باور بعدي به P وجود داشته باشد. (يادآوري ميشود كه گلدمن رابطه عليت را، نه تنها در ميان وقايع، بلكه در ميان باورها نيز قابل تصور ميداند. در اينجا چون باور سابق منجر به باور بعدي شده است لذا ميتوان گفت كه باور سابق نقش علّي در ايجاد باور بعدي دارد.) تركيبي از ادراك حسي و حافظه ميتواند معرفتساز باشد، به اينصورت كه در زمان t0 واقعيت P سبب ميشود كه S به P باور پيدا كند. باور S به P را در زمان t1 ميداند. بنابراين، ميتوان گفت كه در اينجا نيز واقعيت P علت باور S به P در زمان t1 شده است. ( Ibid : 139) رابطه علّي در معرفتهاي تجربي استنتاجي
به گفته گلدمن، بسياري از معرفتهاي ما استنتاجي هستند. البته منظور از استنتاج در اينجا اين نيست كه لزوما استدلالهاي روشني را شكل دهيم، بلكه استنتاج دراينجا بهمعناي عامتري مراد است؛ مثلاً گاهي من باور پيدا ميكنم كه در اين نزديكيها آتشسوزي رخ داده است، به اين دليل كه صداي ماشينهاي آتشنشاني را ميشنوم. اين يك باور استنتاجي است، هرچند من استدلال روشني را به اين شكل ترتيب ندادهام كه: «صداي ماشينهاي آتشنشاني ميآيد، بنابراين، بايد يك آتشسوزي رخ داده باشد.» در اينگونه باورهاي استنتاجي نيز گلدمن معتقد است كه اگر بخواهيم اين باورها را معرفت بناميم. شرط لازم آن اين است كه بين باور به شيء و خود شيء رابطه علّي وجود داشته باشد. فرض كنيد به بيرون شهر ميرويم و گدازههاي جامد بسياري را در اطراف مشاهده ميكنيم. سپس براساس اين باور و برخي باورهاي زمينهاي ( Background belief ) نتيجه ميگيريم كه قرنها پيش يكي از كوههاي اطراف آتشفشاني داشته است. حال اگر واقعا اين آتشفشاني رخ داده باشد و ميان آن آتشفشاني و باور ما به آن، رابطه علّي وجود داشته باشد، در اينصورت، ميتوان گفت كه ما به اين قضيه معرفت داريم. اما اگر اين رابطه علّي وجود نداشته باشد، هرچند چنين آتشفشاني هم رخ داده باشد، باز نميتوان گفت كه ما به آن معرفت داريم، مثلاً اگر چند قرن بعد از وقوع آن آتشفشان، كساني آمده باشند و تمام گدازههاي بيرون ريختهشده را جمع كرده باشند، و باز بعد از چند قرن ديگر كساني آمدهاند گدازههاي بسياري را از جاي ديگر به آنجا انتقال داده باشند، آنگاه ديگر رابطه بين باور ما به آتشفشاني و خود آن آتشفشان قطع ميشود و ديگر نميتوان گفت كه ما معرفت داريم. نتيجهاي كه گلدمن در اينجا ميگيرد اين است كه فرآيندهاي استنتاجي نيز ميتوانند جزئي از زنجيره علّي قرار گيرند. در مثال مذكور، آتشفشاني آن كوه موجب وجود آن گدازهها ميشود. آن گدازهها نيز به نوبه خود موجب باور ما به وجود آن گدازهها ميشود. سپس ما براساس باور به وجود گدازهها و باتوجه به برخي باورهاي زمينهاي استنتاج ميكنيم كه آتشفشاني رخ داده است. گلدمن اين استنتاج را نيز جزئي از زنجيره علّي تلقي ميكند. ( Ibid:140 ) رابطه علّي در معرفتهاي مبتني بر گواهي
تحليل علّي گلدمن از معرفتهاي مبتني بر گواهي ( Testimony ) چنين است: در ابتدا واقعيت P باعث ميشود كه شخص T به P باور پيدا كند. سپس T ، P را تأييد ميكند. اين مسئله باعث ميشود كه شخص S باور پيدا كند كه T ، P را تأييد ميكند. S براساس اين باور و باتوجه به برخي باورهاي زمينهاي باور پيدا ميكند كه T به P باور دارد. درنهايت، براساس اين باور به دست آمده و باتوجه به برخي باورهاي زمينهاي ديگر، S باور به P پيدا ميكند. پس در اينجا نيز بين واقعيت P و باور S به P رابطهاي علّي وجود دارد، و چون S توانسته است بازسازي درستي از اين رابطه علّي به عمل آورد، بنابراين، ميتوان گفت كه S به P علم دارد. ( Ibid ) انواع روابط علّي در تحليل گلدمن
منظور گلدمن از رابطه علّي بين P و باور به P اين نيست كه لزوما واقعيت P علت باور به P باشد، بلكه ميتوان انواع ديگري از رابطه علّي را نيز تصور كرد؛ مثلاً اگر P و باور به P هر دو معلول علت واحدي باشند، باز رابطه علّي موردنظر گلدمن برقرار است. من مشاهده ميكنم كه بخاري روشن است و نتيجه ميگيرم كه دود از دودكش اين بخاري در حال بالا رفتن است. در اينجا نميتوان گفت كه وجود دود علت باور من به آن شده است، بلكه آنچه باعث شد كه من علم به وجود دود پيدا كنم آتش بخاري بود كه هم باعث وجود دود شده است و هم علت باور من به وجود دود. به هر حال، لازم است بين باور من به شيء و خود شيء نوعي پيوند علّي برقرار باشد، اما اين پيوند علّي لزوما به اين معنا نيست كه شيء مورد باور، علت باور به آن شده باشد. ( Ibid: 141 - 142 ) مقايسه با تحليل كلارك
يكي از اولين پاسخهايي كه به شبهه گتيه داده شده، پاسخ كلارك ( Michoel Clark ) است كه در همان سال كه مقاله گتيه منتشر شد، ارائه شده است. ( Clark, 1963: 46 - 48 ) گلدمن در مقالهاش مقايسهاي نسبتا مفصل بين تحليل خود و تحليل كلارك بهعمل ميآورد، و مزاياي تحليل خود را برميشمارد. گلدمن معتقد است كه انتقاداتي كه به تحليل كلارك وارد شده است به تحليل او وارد نيست. قيدي كه كلارك به تعريف سه وجهي معرفت اضافه ميكند اين است كه هر يك از باورهايي كه در مسير استنتاج قرار ميگيرند بايد خودشان هم صادق باشند. جان تورك ساندرز ( John Turk Saunders ) و نارايان كمپاوات ( Narayan Champawat ) مثال نقضي را به تحليل كلارك وارد ميكنند. ( Saunders and Champawat, 1964: 8 - 9 ) فرض كنيد اسميت معتقد است كه (ج) «جونز مالك يك ماشين فورد است.» اين بهدليل آن است كه براون، دوست اسميت كه براي او فرد كاملاً قابل اعتمادي است، ديروز به او گفته است كه جونز هميشه مالك يك ماشين فورد بوده است. اين گفته براون، در آن موقع صحيح بوده است، اما امروز جونز ماشين فورد را فروخته و به جاي آن ماشين ديگري خريده است. يك ساعت بعد از فروش فورد، جونز متوجه ميشود كه در يك قرعهكشي برنده يك ماشين فورد شده است. در اينصورت، باور اسميت به قضيه (ج) نه تنها صادق و موجّه است، بلكه آن شرط ديگر را هم كه كلارك ميگويد، داراست؛ يعني باور او مبتني بر قضايايي است كه آن قضايا صادقند. در عين حال، به اين باور اطلاق معرفت نميشود. گلدمن معتقد است كه تحليل علّي او از معرفت، پاسخگوي چنين موردي هم هست. اسميت به قضيه (ج) معرفت ندارد، به دليل آنكه باور او به (ج) هيچ رابطه علّي با حقيقت (ج) ندارد؛ يعني اين واقعيت كه جونز هم اكنون مالك يك ماشين فورد است هيچ ربط علّي با باور اسميت ندارد. اگر مالكيت گذشته جونز تا امروز ادامه پيدا ميكرد، آنگاه رابطهاي علّي بين مالكيت گذشته و مالكيت امروز جونز وجود داشت، از اينرو، سلسله روابط علّي بين باور به (ج) و واقعيت (ج) حفظ ميشد، ولي چون آن مالكيت گذشته هيچ رابطه علّي با مالكيت كنوني ندارد، اين ارتباط علّي نيز از بين رفته است. البته گلدمن معتقد است كه اگر كلارك به اين مسئله واقف بود به راحتي ميتوانست جواب اين انتقاد را بدهد. به عبارت ديگر، يكي از باورهاي زمينهاي اسميت اين است كه مالكيت گذشته جونز باعث مالكيت كنوني اوست، و اين باور صادق نيست. پس حتي ميتوان گفت كه شرط كلارك نيز در اينجا، برخلاف آنچه ساندرز و كمپاوات فكر ميكردند، وجود ندارد؛ يعني اينگونه نيست كه همه باورهاي زمينهاي در اينجا صادق باشند. عدم توجه كلارك به اين باور زمينهاي، كه باوري مربوط به روابط علّي است، باعث شده است كه انتقاد مذكور به او وارد شود. ( Goldman, 1967: 142 ) مثال نقض ديگري را ساندرز و كمپاوات و نيز كيث لرر ( Keith Lehr er ) به تحليل كلارك وارد كردهاند كه به نظر گلدمن، انتقاد واردي است و راه گريزي براي كلارك نميماند. گلدمن اين مثال نقض را از زبان لرر بيان ميكند. ( Lehrer, 1965: 168 - 175) فرض كنيد اسميت باور دارد كه (ه) «كسي در اين مؤسسه مالك يك ماشين فورد است.» اسميت اين باور خود را براساس چهار قضيه ديگر به دست آورده است: (ج) «جونز مالك يك ماشين فورد است.» (و) «جونز در اين مؤسسه كار ميكند.» (ز) «براون مالك يك ماشين فورد است.» و (ح) «براون در اين مؤسسه كار ميكند.» سپس فرض كنيد (ج) و (و) و (ح) صادقند و لذا اسميت به آنها معرفت دارد، اما (ز) صادق نيست و از اينرو، نميتوان گفت كه اسميت به آن معرفت دارد. اما عليرغم اينكه يكي از باورهاي زمينهاي اسميت براي باور به (ه) كاذب است، در عين حال، ميتوان گفت كه اسميت به (ه) معرفت دارد، حال آنكه مطابق تحليل كلارك براي معرفت داشتن اسميت به (ه) نميبايست (ز) به عنوان يك باور زمينهاي، كاذب باشد. گلدمن ميگويد: در تحليل من نيازي نيست كه همه باورهاي زمينهاي صادق باشند؛ بلكه لازم است آن مقدار از باورهاي زمينهاي صادق باشند كه دستكم يك رابطه علّي را ميان واقعيت (ه) و باور به (ه) تضمين كنند. در مثال لرر، اسميت فكر ميكند كه او از دو طريق به (ه) معرفت دارد، در حاليكه علم او به (ه) تنها از راه تركيب (ج) و (و) باعث شدهاند كه بين واقعيت (ه) و باور به (ه) ارتباط علّي برقار شود و همين براي معرفت اسميت به (ه) كفايت ميكند. ( Goldman, 1967: 143 ) مقايسه با تحليل سنّتي
تحليل نهايي گلدمن از معرفت چنين است: S ميداند كه P اگر و تنها اگر واقعيت P به شيوهاي «مناسب» ارتباط علّي با باور S به P داشته باشد. و اما فرايندهاي علّي توليد معرفت كه «مناسب» هستند از نظر گلدمن عبارتاند از: (1) ادارك حسي؛ (2) حافظه ( Memory )؛ (3) زنجيرهاي علّي كه به واسطه استنتاجات معتبر، درست بازسازي شده باشد؛ و (4) تركيبي از موارد 1 و 2 و 3. (البته گلدمن احتمال ميدهد كه فرايندهاي علّيِ مناسب ديگري رانيز بعدا كشف كنيم، و لذا اين فهرست را همچنان باز ميگذارد.) گلدمن معتقد است كه اين تحليل از جهتي قويتر از تحليل سنّتي بوده و محدوديت بيشتري ميآورد، و از جهتي ضعيفتر و بازتر بوده و برخي موارد را كه در تحليل سنّتي وارد نبوده، شامل ميشود. اما قويتر بودن آن به اين دليل است كه در اين تحليل، ارتباط علّي و بازسازي درست از اين ارتباط شرط شده است، و لذا برخي موارد، از جمله مثالهاي نقض گتيه را از تعريف معرفت خارج ميكند. اما بازتر بودن آن به اين دليل است كه دستكم بنابر يك تفسير مشهور از تحليل سنّتي، فاعل شناسا بايد قادر به بيان وجه توجيه معرفت خود باشد، و بايد بتواند دلايل باور خود را به قضيه P ذكر كند. اما گلدمن اين شرط را لازم نميداند. از اينرو، وي مواردي را داخل در تعريف معرفت ميكند كه معتقد است تحليل سنّتي آنها را به اشتباه از حوزه معرفت خارج كرده است، براي مثال من اكنون ميدانم كه ابراهيم لينكلن ( Abraham Lincoln ) در سال 1809 به دنيا آمده است. (2) من اين مسئله را در ابتدا در مقالهاي از يك دايرةالمعارف خوانده و معتقد بودهام كه آن دايرةالمعارف قابل اعتماد است. بنابراين، معرفت اوليه من از اين واقعيت مبتني بر استنتاج درستي بوده است. اما اكنون ديگر اين استنتاج را به ياد نميآورم. فقط به ياد ميآورم كه لينكلن در سال 1809 به دنيا آمده است، اما ديگر به ياد نميآورم كه اين مطلب در يك دايرةالمعارف خاص بيان شده است. به بيان ديگر، در حال حاضر، هيچ باور ديگري ندارم كه اين قضيه را با قاطعيت تصديق كند. با وجود اين، من اكنون به اين قضيه معرفت دارم، زيرا معرفت اوليه من با فرايند علّي حافظه نگهداري شده است. گلدمن معتقد است كه بسياري از معرفتهاي ما اينگونه هستند؛ يعني در حال حاضر، شيوه آموختن آنها را فراموش كردهايم. تحليل سنّتي نيز از آن جهت كه در معرفت بودن اين نمونهها ترديد ميكند، نميتواند تحليل جامعي باشد. ( Ibid: 144 ) اين نوع رويكرد گلدمن حاكي از برونگرايي او در مسئله معرفت است. به اين صورت كه، بنابر ديدگاه او، شرايطي معرفتساز و به عبارت ديگر، شرايطي براي توجيه باور وجود دارند كه لازم نيست فاعل شناسا از آنها آگاهي داشته باشد. گلدمن با اين ديدگاه خود، اين مسئله را هم قابل تصور ميداند كه فرايندهاي علّيِ معرفتزاي ديگري غير از چهار مورد مذكور در ما وجود داشته باشند. او از يك فرايند علّي مورد ترديد به نام ادراك فراحسي ( Extrasensory Perception )نام ميبرد كه احتمال دارد وجود داشته باشد و واقعا توليد معرفت كند. حال به فرض آن كه اين فرايند علّي وجود داشته باشد، و بدون كمك گرفتن از فرايندهاي حسي رايج، بين برخي وقايع فيزيكي و باورهاي شخص ارتباط مناسبي برقرار كند، آنگاه باورهاي حاصل از آن را، مطابق تحليل گلدمن، ميتوان معرفت ناميد، هر چند فاعل شناسا، در اين فرض، نميتواند باوري را كه از اين طريق براي او بهدست ميآيد، توجيه يااز آن دفاع كند. اما گويا مدافعان تحليل سنّتي اين را نميپذيرند، زيرا معتقدند كه ما بايد قادر باشيم دلايل و زمينههاي تشكيل معرفت خود را بيان كنيم. ( Ibid ) مقاله دوم: «تشخيص و معرفت حسي»
آلوين گلدمن در مقاله «تشخيص و معرفت حسي»، تحليلي از معرفت حسي ارائه ميدهد، و اميدوار است اين تحليل مبنايي را براي ارائه يك نظريه عام در معرفت فراهم آورد. نظريهاي كه او در مقاله سابقش مطرح كرده بود، نظريه علّي نام داشت. براساس نظريه علّي، براي روشن ساختن مفهوم معرفت ميبايست به فرايندهاي علّياي توجه كنيم كه در توليد باور نقش دارند. او در اينجا نيز بر اين مسئله تأكيد ميكند. در عين حال، تفات نظريه جديدش با نظريه علّي اين است كه در نظريه علّي گفته ميشد كه بايد بين باور به P و واقعيت P رابطهاي علّي وجود داشته باشد، اما او در اين نظريهاش اين شرط را حذف ميكند و به جاي آن شرط اعتمادپذيري ( Reliability ) را مطرح ميكند. بنابراين، آن فرايند علّياي كه براي توليد معرفت لازم است، فرايند علّي «اعتمادپذير» است. دليل روگرداني او از نظريه سابقش وجود موارد نقضي است كه در آنها به رغم آنكه بين باور به P و واقعيت P رابطه علّي وجود دارد، ما آنها را از مصاديق معرفت به حساب نميآوريم. يك مورد نقض، مثال انبار علوفه است كه در ادامه به آن اشاره خواهيم كرد. تشخيص و اعتمادپذيري
اما اعتمادپذيري يك فرايند معرفتي به چيست؟ به گفته گلدمن، شرط اعتمادپذيري يك فرايند معرفتي اين است كه نه تنها بتواند در وضعيت فعلي ( Actual Situation ) باورهايي صادق توليد كند، بلكه همچنين بايد بتواند در وضعيتهاي بالقوّه مطرح ( Relevant Counterfactual Situation ) نيز باورهايي صادق توليد كند، يا دستكم جلوي باورهاي كاذب را بگيرد. يك مكانيزم معرفتيِ اعتمادپذير بايد فاعل شناسا را قادر بر تشخيص ( Discrimination )يا تميز ( Differentiation ) بين وضعيتهاي غير منسجم كند. اين مكانيزم بايد بهگونهاي كار كند كه وضعيتهاي نامنسجم در خارج، موجب واكنشهاي معرفتي متفاوت شوند. بنابراين، مكانيزمهاي حسي ( Perceptual mechanism ) تا آن اندازه اعتمادپذيرند كه ويژگيهاي متغاير در محيط (مثلاً قرمز بودن يك چيز در مقابل زرد بودن آن) وضعيتهاي حسي متغايري را ايجاد كنند، و به دنبال آن باورهاي متفاوت و در عين حال، متناسبي را درباره محيط به ما بدهند. بنابراين، پيشنهاد گلدمن براي تحليل معرفت چنين است: يك شخص فقط در صورتي معرفت به P دارد كه بتواند صدق P را از وضعيتهاي بديل مطرح ( Relevant alternatives )تشخيص دهد. (3) براي روشنتر شدن موضوع به اين مثال گلدمن توجه كنيد. هانري در حالي كه پسر كوچكش را به همراه دارد، در حومه شهر مشغول رانندگي است. او براي آموزش فرزندش، چيزهايي را كه در كنار جاده به مرور به چشم ميآيند به پسرش معرفي ميكند. «اين گاو است»، «اين تراكتور است»، «اين انبار علوفه است»، ... هانري هيچ شكي درباره چيزهايي كه معرفي ميكند، ندارد. او مطمئن است كه اين آخري انبار علوفه است و درواقع همچنين است. به نظر اكثر ما در اينجا اطلاق معرفت صحيح است و ميتوان گفت كه هانري ميداند كه آن يك انبار علوفه است. حال فرض كنيد كه منطقهاي كه هانري در آنجا وارد شده پر از ماكتهاي كاغذي انبار علوفه است، و هانري هم از اين مسئله اطلاعي ندارد. اين ماكتها، بدون آنكه در ورودي يا ديوار عقب داشته باشند، از روبهرو كاملاً شبيه انبار علوفههاي واقعي بهنظر ميآيند. در عين حال، هر چند هانري وارد اين منطقه شده است، هنوز هيچكدام از آن ماكتها به چشمش نيامدهاند، و آن چيزي كه او مشاهده كرده، انبار علوفه واقعي است. البته اگر هانري به جاي آن يك ماكت هم ديده بود باز اشتباه ميكرد و خيال ميكرد كه انبار علوفه واقعي است. حال در اين وضعيت، ديگر ما مايل نيستيم باور صادق هانري را معرفت قلمداد كنيم و بگوييم كه هانري ميداند كه آن انبار علوفه است. (4) اين تفاوت در ارزيابي را چگونه بايد تبيين كرد؟ گلدمن در ابتدا متذكر ميشود كه تحليل سنّتي از معرفت پاسخگوي اين مسئله نيست. توجيه يا دليل هنري در هر دو مورد كاملاً يكسان است. پس يا بايد در هر دو مورد اطلاق معرفت كرد و يا در هيچ مورد. وجود ماكتهاي كاغذي در منطقه نميبايست هيچ تغييري در ارزيابي ما ايجاد ميكرد. همچنين گلدمن معترف است كه نظريه علّي سابق او نيز مشكل را حل نميكند. در هر دو حالت، انبار علوفه واقعي موجب شده است كه هانري چنين باوري را پيدا كند. پس در مورد دوم نيز ارتباط علّي واقعي بين باور و واقعيت مورد باور وجود دارد، در حاليكه ما مايل نيستيم به آن اطلاق معرفت كنيم. تحليل غير تصادفي بودن معرفت ( Non-accidentally analysis ) كه پيتر يونگر ( Peter Unger )بيان كرده است، ( Unger, 1968: 157 - 170 ) شايد بتواند مشكل را حل كند. مطابق اين تحليل، S ميداند كه P ، اگر و تنها اگر صادق بودن S درمورد P اصلاً امري تصادفي نباشد. درمورد مسئله ما نحن فيه اگر اصلاً ماكتهاي كاغذي وجود نداشت، در اينصورت، صدق باور هانري اصلاً تصادفي نبود و لذا ميشد به آن اطلاق معرفت نمود. اما حال كه هانري به منطقهاي وارد شده كه مملو از ماكتهاي كاغذي است، صدق باور هانري به وجود انبار علوفه كاملاً تصادفي است و لذا اطلاق معرفت جايز نيست. گلدمن معتقد است كه اين تحليل خيلي قانعكننده نيست، زيرا خود مفهوم غير تصادفي نياز به تبيين دارد. و تا زماني كه مفهوم آن خوب روشن نشده باشد معلوم نيست كه آيا اين تحليل پاسخگوي همه موارد است يا خير. تحليل ديگر، تحليل نقصناپذيري ( Indefeasibility ) از معرفت است. ( See: Lehrer and Paxson, 1971: 471 - 482 ) مطابق اين ديدگاه، S ميداند كه P تنها اگر باور صادق S موجّه باشد و اين توجيه نقض نشده باشد. براساس نظريه نقضناپذيري، توجيه S (ت) براي باور به P نقض ميشود اگر و تنها اگر قضيه صادق q وجود داشته باشد به گونهاي كه تركيب q و (ت) توجيهي براي باور S به P فراهم نياورد. مسئله انبار علوفه طبق اين تحليل به اين صورت حل ميشود كه اگر هانري از قضيه ماكتهاي انبار علوفه در آن منطقه خبر داشت، ديگر اين قضيه كه آنچه را او ميبيند يك انبار علوفه واقعي است برايش روشن نبود. گلدمن اين تحليل را بسيار تند ميداند و به اين انتقاد گيلبرت هارمن استناد ميكند كه هميشه ممكن است قضيه صادقي يافت شود كه ناقض توجيه باور S به P باشد. ( Harman, 1973: 152 )بنابراين، S هرگز معرفتي پيدا نخواهد كرد. از اينرو، بايد محدوده خاصي را براي مفهوم نقض تعريف كنيم، ولي دقيقا مشخص نيست كه آن محدوده چه است. اما راه حل گلدمن چيست؟ به گفته او، يك شخص تنها در صورتي به P معرفت دارد كه وضعيت امور واقعي كه P در آن صادق است از وضعيت امور ممكن مطرح، كه در آن P كاذب است، قابل تشخيص يا تميز باشد. اگر وضعيت امور ممكن مطرحي، كه P در آن كاذب است، وجود داشته باشد، بهگونهاي كه قابل تشخيص از وضعيت امور واقعي نباشد، آنگاه نميتوان گفت كه شخص به P معرفت دارد. درمورد مثال انبار علوفه، اگر هانري در شرايط عادي بوده و در منطقهاي كه وارد شده است ماكتي وجود نداشته باشد، آنگاه ديگر وضعيت بديلي وجود ندارد كه در آن شيء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعي نباشد، در عين حال، بهگونهاي باشد كه هانري نتواند تشخيص دهد. به عبارت ديگر، اگر شيء مورد مشاهده، انبار علوفه واقعي نبود، هانري قطعا تشخيص داد. بنابراين، وقتي هانري انبار علوفه واقعي را مشاهده ميكند و براساس آن باور پيدا ميكند كه آن انبار علوفه است، اين باور او معرفت ناميده ميشود. اما اگر اطلاع پيدا كنيم كه منطقهاي كه هانري در آن وارد شده، پر از ماكتهاي كاغذي انبار علوفه است، آنگاه با وضعيت امور مطرحي مواجه ميشويم كه ممكن است در آن وضعيت امور، باور هانري كاذب باشد و در عين حال، اين مسئله براي هانري قابل تشخيص نباشد؛ يعني حتي اگر هانري يك ماكت انبار علوفه را هم ديده بود باز باور پيدا ميكرد كه آن انبار علوفه است. ما به اين دليل كه وضعيت امور فعلي از وضعيت امور مطرح ممكن قابل تشخيص نيست، حتي باور صادق هانري را معرفت نميناميم. ممكن است گفته شود اينكه امكان دارد كه شيء مورد مشاهده هانري يك ماكت كاغذي باشد، به دليل آن نيست كه در آن منطقه ماكتهاي كاغذي وجود دارد. حتي اگر هانري در چنين منطقهاي هم وارد نشده بود باز اين امكان وجود داشت كه شيء مورد مشاهده هانري يك ماكت كاغذي باشد. به دليل همين مسئله است كه گلدمن قيد «مطرح» را اضافه ميكند و براي آن نقش مهمي قائل است. وجود ماكتهاي كاغذي در منطقه باعث ميشود كه آن وضعيت امور ممكن را مطرح قلمداد كنيم. به گفته گلدمن، اگر لازمه معرفت اين بود كه هيچ وضعيت بديلي كه به لحاظ منطقي ممكن است وجود نداشته باشد، آنگاه هيچ معرفتي (دستكم نسبت به امور امكاني) وجود نداشت. اما اگر شرط معرفت اين باشد كه تنها وضعيتهاي امور ممكن مطرح را خارج كنيم، آنگاه معرفتهاي ما وسعت قابل توجهي خواهند يافت. گلدمن براي روشن شدن مطلب، به يكي از منازعات بين شكاكان و مخالفان آنها اشاره ميكند. به گفته او، شكاكان معمولاً براي دفاع از موضع خود نمونههايي غيرعادي را به عنوان فرضيههاي بديل مطرح ميكنند كه قابل دفع نيستند؛ مثلاً دكارت در آن مرحله از استدلالش كه به نفع شكاكيت سخن ميگويد، اين فرض ممكن را بيان ميكند كه چه بسا بهجاي آنكه واقعا كنار بخاري نشسته است، در واقع، داشته باشد خواب ببيند، و يا شيطان قدرتمندي و شروري به او چنان نمايانده كه كنار بخاري نشسته است. او ميگويد: من اين فرضهاي ممكن را نميتوانم دفع كنم. همچنين برتراند راسل درباره هر ادعايي كه ما درباره گذشته داريم، اين فرض بديل را مطرح ميكند كه چه بسا جهان با تمام خصوصياتش و با انسانهايي كه خاطراتي از گذشته غيرواقعي در حافظه دارند، درست به مدت پنج دقيق قبل به وجود آمده باشد. ( Russell, 1973: 159 - 160 ) يكي از پاسخهايي كه مخالفان شكاكيت ميتوانند بدهند اين است كه اينها فرضهايي بيخودند. ( Idle )و معرفت با وجود اين فرضهاي بديل بيخود كه البته قابل دفع نيستند، امكان دارد. اكنون اين مسئله پيش ميآيد كه چه وقت يك فرض فرضي بيخود است و چه وقت فرضي جدّي ( Serious )(مطرح) است؛ مثلاً درمورد هانري، اگر در منطقهاي كه او وارد شده است هيچ ماكت كاغذي وجود نداشته باشد، اما در كشوري كه او زندگي ميكند ماكتهاي كاغذي به جاي انبار علوفه وجود دارد، آنگاه آيا ميتوان گفت او بايد اين امكان را جدّي بگيرد؟ يا حتي اگر يك مورد ماكت كاغذيِ انبار علوفه براي يك بار در كشور او وجود داشته است، ولي الان ديگر وجود ندارد، آيا باز بايد امكان ماكت بودن انبار علوفه را جدّي گرفت؟ گلدمن دو پاسخ ممكن به اين مسئله را مطرح ميكند. اول اين كه گفته شود اگر تحليل معناشناختيِ ( Semantic ) دقيقي از معرفت ارائه دهيم، به قوانيني ميرسيم كه دقيقا مشخص ميكنند كه، در هر مورد خاص، كدام بديل، بديل جدّي است و كداميك جدّي نيست. اما پاسخ دوم اين است كه تحليل معناشناختي معرفت نميتواند اينگونه تعيينكننده باشد. البته ميتوان از توصيف شرايط فاعل شناساي عرفي به برخي قواعد دست يافت، (مثلاً يك قاعده ميتواند اين باشد كه هر چه احتمال وقوع يك بديل خاص بيشتر باشد احتمال جدّي تلقي كردن آن هم به دست ناظر ـ يعني كسي كه درمورد معرفت داوري ميكند ـ بيشتر است.) اما مسئله اين است كه همه اين قواعد از اين طريق بهدست نميآيند. زمينههاي روانشناختي و زبانشناختيِ خود ناظر نيز اهميت دارند؛ مثلاً اگر ناظر به تازگي از كلاسي بيرون آمده باشد كه در آن از فرضيه شيطان شرورِ دكارتي و يا جهان پنج دقيقهاي راسل بحث شده باشد، او بديلهايي را جدّي تلقي خواهد كرد كه در غير اينصورت، جدّي نميدانست. تحليل معرفت حسي
گلدمن در بخش دوم و سوم مقالهاش به تفصيل وارد تحليل اين مسئله ميشود كه در چه صورت ميتوان گفت كه كسي «معرفت حسي دارد». ( Perceptually Knows ) اولين نمونهاي كه گلدمن مثال ميزند اين است كه سام در خيابان، جودي را مشاهده و باور ميكند كه او جودي است. در عين حال، جودي داراي يك دوقلوي همسان به نام ترودي است. در اينجا اين فرض كه شخص مشاهد شده ترودي باشد، فرضي جدّي و مطرح است. حال آيا ميتوان گفت كه سام ميداند او جودي است؟ اين بستگي به سام دارد. اگر سام بهطور مرتّب، جودي و ترودي را درست بشناسد، در اينصورت، احتمالاً او قدرت تشخيص آن دو را دارد و با اين فرض، ميتوان گفت كه سام ميداند كه او جودي است. اما اگر جودي معمولاً در شناخت اين دو اشتباه كند، آنگاه اگر بهطور اتفاقي به باور درستي برسد كه شخص مورد مشاهده جودي است، اين باور او نميتواند معرفت تلقي شود. بنابراين، مسئله اصلي در ارزيابي معرفت، به نظر گلدمن، به ارزش صدق قضيه مقابل برميگردد. قضيه مقابل در اينجا چنين است: «اگر شخصي كه در برابر سام است (بهجاي جودي) ترودي بود، سام باور پيدا ميكرد كه او جودي است.» اگر اين قضيه صادق باشد، آنگاه نميتوان باور فعلي سام را معرفت دانست. و اگر اين قضيه كاذب باشد، آنگاه باور فعلي سام معرفت است. بنابراين، چنين تحليلي از معرفت حسي به ذهن ميآيد: S (بهطور غير استنتاجي) معرفت حسي به P دارد اگر و تنها اگر (1) S (بهطور غير استنتاجي) باور حسي دارد كه P ، (2) P صادق است، و (3)هيچ قضيه q به عنوان بديل جدّي P وجود ندارد، بهگونهاي كه اگر (بهجاي p ) q صادق بود، آنگاه S (همچنان) باور به p داشت. به گفته گلدمن، اين تحليل اساسا همان تحليلي است كه آرمسترانگ در باب معرفتهاي غير استنتاجي ارائه كرده است. ( Armstrong, 1968: 189 ff ) به اين معنا كه اگر اين شرايطي كه بيان شد تحقّق يابند، آنگاه تنها وضعيتي كه S به p باور پيدا ميكند، وضعيتي است كه در آن p صادق باشد. به عبارت ديگر، باور S به p براي صدق p كفايت ميكند. و اين همان تحليلي است كه آرمسترانگ از معرفت غير استنتاجي به عمل ميآورد، با اين تفاوت كه گلدمن اين مسئله را تنها باتوجه به بديلهاي جدّي و مطرح بيان ميكند. در عين حال، گلدمن معتقد است كه اين تحليل بسيار محدودكننده است. به اين مثال گلدمن توجه كنيد: اُسكار در يك دشت باز ايستاده است كه در آن سگ پاكوتاهي ( Dachshund )به نام داك وجود دارد. او داك را ميبيند و (بهگونهاي غير استنتاجي) باور پيدا ميكند كه: ( P )چيزي كه در آنجا هست يك سگ ( Dog ) است. اكنون فرض كنيد كه (باتوجه به اينكه گرگها نيز در آن منطقه زياد پيدا ميشوند) قضيه زير يك بديل مطرح براي P است. ( Q )چيزي كه در آنجا هست يك گرگ است. همچنين فرض كنيد كه در اسكار زمينه اشتباه گرگ با سگ وجود دارد. (مثلاً او گرگ را با سگ سورتمهكش ( Malamute ) يا سگ پليس Shepherd) (German اشتباه ميگيرد.) و فرض كنيد اگر اسكار به جاي داك گرگي را ديده بود باز باور به p پيدا ميكرد. اين بدين معناست كه اسكار نتوانسته است شرط سوم تحليل فوق را برآورده كند. با اين همه، به نظر گلدمن نميتوان گفت كه اسكار به p معرفت ندارد. صرف اين واقعيت كه اسكار سگ را با گرگ اشتباه ميگيرد، دليل بر اين نميشود كه بگويم او نميداند كه يك سگ پاكوتاه سگ است، همچنين اگر كسي يك درخت ماموت بزرگي را ببيند و باور پيدا كند كه آن يك درخت است ميتوان گفت كه اين باور او معرفت است، حتي اگر او برخي گياهان كوچك را با درخت اشتباه بگيرد. [به يك بيان ميتوان گفت صرف اينكه كسي در برخي مصاديق دچار اشتباه ميشود باعث نميشود كه بگوييم او حتي در مصاديق روشن هم نميتواند معرفت داشته باشد.] در نتيجه، گلدمن بين دو نوع وضعيتي كه براي اسكار قابل تصور است فرق ميگذارد؛ يك وضعيت اين است كه بگوييم دليل اينكه اسكار باور پيدا كرده است كه سگي در اينجا وجود دارد اين است كه چيزي بر او بهگونهاي ظاهر شده كه اين باور را در او ايجاد كرده است، و اتفاقا برخي چيزها كه سگ هم نيستند، همين نوع ظهور و يا شبيه به اين ظهور را در ذهن او پديد ميآورند. در اين فرض نميتوان گفت باوري كه اسكار پيدا كرده، معرفت است. اما گرگ در مثال مذكور چنين وضعيتي ندارد. هرچند ممكن است گرگ هم مانند گرگ پاكوتاه براي او نيست. بنابراين، باور اسكار به p كه از طريق ديدن سگ پاكوتاه حاصل ميشود، معرفت است، زيرا ظهور سگ پاكوتاه مثل ظهور گرگ نيست. (آري، اگر اسكار از طريق مشاهده سگ پليس به p باور پيدا كرده بود، آنگاه نميتوانستيم باور او را به p معرفت بناميم، زيرا ظهور سگ پليس در ذهن اسكار با ظهور گرگ در ذهن او عين و يا شبيه هم است.) از اين رو، به گفته گلدمن، آن بديلي كه باور صادق را از معرفت جدا ميكند بايد «معادل حسي» ( Perceptual equivalent )وضعيت فعلي باشد. (5) و منظور از معادل حسي يك وضعيت فعلي، وضعيت امور ممكني است كه تجربه حسي يكسان يا مشابهي را ايجاد كند. به گفته گلدمن، مسئله معادل حسي نسبت به اشخاص مختلف فرق ميكند و در حقيقت، امري نسبي است؛ مثلاً ظهور جودي و ظهور ترودي ممكن است براي سام معادلهاي حسي باشند، اما براي مادر اين دوقلوها نه. همچنين اين مسئله نسبت به زمان هم امري نسبي است، زيرا قدرت تشخيص حسي ممكن است با تمرين و گذشت زمان تقويت شود و يا بر اثر نوعي بيماري تضعيف گردد. گلدمن تأكيد ميكند كه لازم نيست معادل حسي، دقيقا همان ادراكي را ايجاد كند كه وضعيت امور فعلي ايجاد ميكند، اما لازم است شباهت بين اين دو ادراك به قدري باشد كه زمينه اشتباه ادراككننده را فراهم كند. ( Goldman, 1976 : 168)(گلدمن در ادامه به تفصيلات بيشتري درباره نظريه خود ميپرازد و با توجه به عواملي كه در تعيين ادراك نقش دارند، منظور خود را از معادل حسي روشنتر كرده و در بخش سوم مقالهاش، تحليل دقيقي از معرفت حسي ارائه ميدهد. (ر.ك: III and II 173 , parts - 167 Ibid :) اما اين تحليل گلدمن چه ارتباطي با ديدگاه او درباره «مكانيزم تميزدهنده قابل اعتماد» ( Reliable Discriminative Mechanism ) دارد؟ به گفته گلدمن، فاعل شناساي امور حسي ( Perceptual Cognizer ) را ميتوان داراي يك مكانيزم دوبخشي دانست. بخش اول اين مكانيزم به واسطه تحريك گيرنده حسي، ادراك (مجموعهاي از حالات دروني) را شكل ميدهد، و بخش دوم با كار بر روي ادراك، باور را توليد ميكند. گلدمن ميگويد: هر دو بخش از اين مكانيزم بايد قدرت تميزدهندگي كافي داشته باشند. اگر بخش اول اين قدرت را نداشته باشد، آنگاه گيرنده حسي هر چند از منابع بسيار متفاوت الگوهايي را بگيرد، از اين الگوها ادراكهاي يكسان يا بسيار مشابهي نتيجه خواهد شد، و اين ادراكها نيز باور يكساني را توليد ميكنند. اما اگر بخش اول سالم باشد و بخش دوم قدرت تميزدهندگي كافي نداشته باشد، آنگاه هر چند ادراكهاي متفاوتي در بخش اول ساخته ميشود، بخش دوم قدرت ندارد كه باورهاي متفاوتي را توليد كند و در نتيجه، باورهاي يكساني ساخته ميشود. بنابراين، اعتمادپذيري دستگاه معرفتي، به نظر گلدمن، اين است كه قدرت تشخيصدهندگي كافي داشته باشد. البته يك دستگاه معرفتي كه چنين قدرتي را ندارد ميتواند گاهي بهطور تصادفي باور صادق توليد كند، اما چون وضعيتهاي بالقوّهاي وجود دارند كه اين باور در آن وضعيتها كاذب خواهد بود، آنگاه نميتوان گفت كه اين دستگاه قابل اعتماد است. از اين رو، براساس تحليل گلدمن S معرفت حسي دارد، اگر و تنها اگر، نه تنها مكانيزم حسي او باور صادق توليد كند، بلكه وضعيتهاي بالقوّه مطرحي هم نباشند كه در آن وضعيتهاي همين نوع باور، در حاليكه كاذبند، از طريق يك ادراك معادل توليد شوند. ( Goldman, 1976: 171 ) نقش علت در توجيه باور
گلدمن، در بخش آخر اين مقاله، رويكرد برونگرايانه خود را به مسئله معرفت به خوبي نشان ميدهد. او ميگويد: يكي از انگيزههاي من براي ارائه چنين تحليلي از معرفت اين است كه جانشيني براي ديدگاه سنّتي دكارتي در معرفتشناسي بيابم. ديدگاه دكارتي تركيبي است از دو نظريه: نظريهاي درباره معرفت، و نظريهاي درباره توجيه. نظريه دكارتي درباره معرفت شامل اين اصل است كه: s در باور به p موجّه است تنها اگر يا (الف) p براي s به خودي خود ( Self - warranting ) معتبر است، و يا (ب) p به واسطه قضايايي كه مطلبي را در مورد وضعيت جهان خارج بيان ميكنند، از آنجا كه به خودي خود داراي اعتبار نيستند، لذا بايد از طرف قضايايي ديگر كه آن قضايا خودشان داراي اعتبار في نفسه براي s هستند، تأييد شوند. يكي از كارهاي اصلي معرفتشناسي دكارتي اين است كه نشان دهد اين گونه قضاياي مؤيد وجود دارند. اما گلدمن معتقد است كه هيچ تلاشي در اين زمينه موفق نبوده است. در نتيجه، يا بايد بگوييم كه ما معرفتي در مورد جهان خارج نداريم و يا معرفتشناسي دكارتي بيش از اندازه سختگير است. گلدمن معرفت به جهان خارج را ميپذيرد و لذا معرفتشناسي دكارتي را زير سؤال ميبرد. در نظريه معرفتي گلدمن، نيازي نيست كه توجيه قضاياي درباره جهان خارج كاملاً مبتني بر قضاياي ديگري باشد كه به خودي خود معتبرند. تنها چيزي كه لازم است اين است كه باورهاي ما درباره جهان خارج داراي علت مناسبي باشند. ( Suitably Caused )منظور از علت «مناسب» نيز اين است كه فرايند يا مكانيزم توليد اين باورها نه تنها در وضعيت فعلي باور صادق توليد كند، بلكه در وضعيتهاي غير فعلي مطرح نيز باور كاذب توليد نكند. ( Ibid: 173 ) بنابراين، گلدمن در اين مقاله، همانند مقاله پيشين خود، نقش علت را را در توجيه باور برجسته ميكند، و اين حاكي از رويكرد برونگرايانه او به مسئله معرفت است. مقاله سوم: «اعتمادگرايي: باور موجّه چيست؟»
گلدمن در دو مقاله پيشين خود بر نقش علت در مسئله توجيه تأكيد كرد. او در مقاله بعدياش «اعتمادگرايي: باور موجّه چيست؟» اين ديدگاه را تكميل ميكند و ديدگاه برونگرايانه خود را در قالب نظريهاي منسجم مطرح ميسازد. گلدمن در ابتداي اين مقاله به چند نكته درباره نظريهاش درباره توجيه اشاره ميكند كه قابل توجه است. اولين نكته در مورد نوع نظريهاش است. او نظريه خود را نظريه توضيحي ( Explicatory theory )ميداند. به گفته او، برخي رويكردهاي سنّتي معيارهايي را براي توجيه تجويز كردهاند كه با معيارهاي متداول تفاوت دارد و يا افزون بر اين معيارهاست. اما گلدمن تنها سعي ميكند معيارهاي معمولي را كه براي توجيه به كار گرفته ميشود، تبيين كند. (6) نكته ديگري كه او تذكر ميدهد اين است كه توجيه داراي بار ارزشي (Evaluative) است و اصطلاحي براي ارزيابي (Appraisal) باور است. بنابر اين، اگر بخواهيم مترادفي براي آن ذكر كنيم و يا تعريف درستي از آن ارائه بدهيم، بايد از اصطلاحاتي استفاده كنيم كه خودشان نيز داراي بار ارزشي باشند. در عين حال، گلدمن ميگويد: من در صدد انجام چنين كاري نيستم و نميخواهم توجيه را تعريف كنم، بلكه تنها ميخواهم شرايطي اساسي موجه يك باور را تعيين كنم. او براي روشن شدن مسئله، مثالي را از اخلاق بيان ميكند. اصطلاح «درست» (Right)، اصطلاحي هنجاري است كه ميتوان آن را براساس برخي اصطلاحات اخلاقي ديگر تعريف كرد. اين كاري است كه وظيفه فرا اخلاق (Meta - ethics)است. اما وظيفه اخلاق هنجاري (Normative ethics) چيز ديگري است. در اخلاق هنجاري ما بايد به دنبال شرايط اساسي درست بودن يك فعل باشيم. اين شرايط، شرايطي غير اخلاقي (Non - ehtical) هستند كه مشخص ميكنند كه چه وقت يك فعل، فعل درستي است؛ مثلاً در سودگرايي (Utilitarianism)گفته ميشود كه يك فعل درست است اگر و تنها اگر دست كم به اندازه افعال جايگزين آن موجب خوشبختي فاعل شود. اين شرايط لازم و كافي مسلّما مستلزم هيچ مفهوم اخلاقي نيستند. گلدمن ميگويد: من هم ميخواهم با استفاده از مفاهيم غير معرفتي (Non - epistemological) مشخص كنم كه چه وقت يك باور موجّه است. البته او معتقد است كه نظريه توجيه ميتواند به گونههاي ديگري نيز ارائه شود و اين تنها يك نوع از نظريه توجيه است كه مورد توجه او قرار گيرد. گلدمن براي پرهيز از استفاده از مفاهيم معرفتي، در نظريهاش برخي مفاهيم معرفتي را اين گونه برميشمارد: «موجّه»، «معتبر ( Warranted )»، «داشتن زمينهها (ي خوب) ( Having good grounds )»، «داشتن دليل (براي باوركردن) to believe) (Having reason »، «ميداند كه»، «درمييابد كه ( Apprehends that )»، «ثابت ميكند كه ( Establishes that )». او همچنين به برخي مفاهيم غير معرفتي نيز اشاره ميكند، از جمله: «باور دارد كه»، «صادق است»، «ضرورت دارد كه»، «باعث ميشود»، «مستلزم است»، «قابل استنتاج است از». بهطور كلي، از ديدگاه گلدمن، اصطلاحات (صرفا) باورسازانه ( Doxastic )، متافيزيكي، معناشناختي، و اصطلاحات مربوط به جهت ( Modol )، اصطلاحاتي معرفتي نيستند. ( Goldman: 292 - 293 ) اشكال گلدمن به تحليلهاي درونگرايانه از توجيه
گلدمن به برخي شرايط كه ديدگاههاي ديگر براي توجيه ذكر كردهاند، اشاره ميكند، آنگاه با آوردن برخي مثالهاي نقض، آن شرايط را شرايط درستي براي توجيه نميداند؛ مثلاً يك تحليل كلاسيك از توجيه چنين است: (1) اگر s در زمان t به p باور داشته باشد، و p براي s (در زمان t ) ترديدناپذير ( Indubitable )باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است. بررسي اين اصل بستگي به اين دارد كه مراد از «ترديدناپذير» چيست؟ اگر معناي آن اين باشد كه « s زمينهاي براي ترديد در p ندارد»، آنگاه اين يك مفهوم معرفتي است، در حاليكه گلدمن معتقد است كه هيچ مفهوم معرفتي نبايد در مقدم ذكر شود. معناي ديگر «ترديدناپذير»، معنايي روانشناختي است؛ يعني « s به لحاظ رواني قادر نيست در p ترديد كند.» در اينجا هر چند مشكل قبل وجود ندارد و به اين معنا قابل پذيرفتن است، در عين حال، گلدمن با ارائه مثال نقض، آن اصل را براي توجيه اصلي نادرست ميداند؛ مثلاً يك فرد متعصب مذهبي شايد به لحاظ رواني قادر نباشد، در اصول ايمان خود شك كند. اما صرف اين مسئله باعث نميشود كه باور او به اين اصول موجّه شود. اصل ديگر براي توجيه چنين است: (2) اگر s در زمان t باور به p پيدا كند و p بديهي في نفسه ( Self - evident )باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است. در اينجا نيز گلدمن بر روي واژه مهم اين اصل، يعني «بديهي فينفسه» كه در مقدم ذكر شده است، تأكيد ميكند. «بديهي» در يك استعمال معروف مترادف با «موجّه» دانسته ميشود، و از اينرو، بديهي فينفسه معنايي نظير «به طور مستقيم موجّه» يا «به طور غير استنتاجي موجّه» پيدا ميكند. اين مفهومي معرفتي بوده و اصل فوق را از صلاحيت مياندازد. اما ميتوان قرائتهاي ديگري از «بديهي فينفسه» به عمل آورد كه اين مشكل را نداشته باشد؛ مثلاً ميتوان گفت كه « p بديهي فينفسه است»، يعني اينكه «ممكن نيست p را بفهمي ( Understand )، ولي آن را باور نكني». مطابق اين برداشت، باور به حقايق تحليلي و منطقي بديهي فينفسه بوده و لذا باوري موجّه خواهد بود. اما مراد از «نا ممكن بودن فهم p بدون باوركردن آن» چيست؟ آيا به معناي اين است كه به لحاظ انساني ناممكن ( Humanly impossible ) است؟ گلدمن ميگويد: اگر چنين برداشتي از معناي «ناممكن» داشته باشيم، آنگاه اين اصل مورد خدشه است. ميتوان قضايايي را تصور كرد كه انسانها گرايش اجتنابناپذيري براي باور به آنها دارند؛ مثلاً باور به اين قضيه، باور موجّه باشد. به گفته گلدمن، معناي ديگري كه ميتوان از «ناممكن» اراده كرد اين است كه «منطقا ناممكن» است، ولي به نظر او، اگر اين معنا را اراده كنيم اصل (2)، اصلي بيخاصيت ميشود، زيرا حتي باور به حقايق تحليلي و منطقي نيز چه بسا مشمول اين اصل نباشند. هر قضيهاي متشكل از دو يا چند جزء است كه به گونهاي سازمان داده شده و در كنار هم قرار گرفتهاند. براي فهم يك قضيه بايد اين اجزا را فهم كنيم و رابطه آنها را با يكديگر دريابيم. در مورد حقايق پيچيده منطقي ما ميتوانيم براساس عملكردهاي رواني براي باور به اينكه قضيه مورد نظر صادق است، كفايت كنند. حال ميتوان چنين چيزي را حتي براي حقايق ساده منطقي نيز تصور كرد. البته ممكن است ما انسانها نتوانيم اجزا و رابطه آنها را در حقايق منطقي ساده، بدون باور كردن آنها بفهميم، اما به لحاظ منطقي اين امكان وجود دارد كه موجوداتي ذيشعور وجود داشته باشند كه كاركردهاي رواني در آنها براي فهم اجزا و رابطه آنها در اين گونه قضاياي ساده كفايت كند، اما براي باور كردن به آنها كفايت نكند. در نتيجه، به نظر گلدمن، هر قضيهاي را كه شما در نظر بگيريد، در مورد آن اين امكان وجود دارد كه فهم شود، بدون آنكه باوري در مورد آن شكل بگيرد. درنهايت، گلدمن ادعا ميكند كه حتي اگر ما اين اشكالات به بديهي فينفسه را كنار بگذاريم و معتقد شويم كه بداهت فينفسه باعث توجيه باور ميشود، بايد بدانيم كه تعداد اين نوع باورها بسيار محدود است و تنها باورهاي ما به حقايق ضروري در اين دسته قرار ميگيرند. پس اصول ديگري براي توجيه باورهاي ما به قضاياي ممكن ( Contingent Propositions ) مورد نياز است. او ميگويد: در حوزه قضاياي ممكن، غالبا قضاياي مربوط به حالات روحي رايج در شخص داراي توجيه بيواسطه و مستقيم شمرده ميشوند. اين قضايا در اصطلاح چيزم قضاياي «خودنمون ( Self presenting )» ناميده ميشوند؛ مثلاً جمله «من دارم فكر ميكنم»، بيانگر يك قضيه خودنمون است. در اين ارتباط ميتوان اصل زير را پيشنهاد داد. (3) اگر p يك قضيه خودنمون باشد، و p براي s در زمان t صادق باشد، و s در زمان t به p باور داشته باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است. معناي خودنمون دقيقا چيست؟ گلدمن خود، اين تعريف را از خودنمون ارائه ميدهد: «قضيه p خودنمون است اگر و تنها اگر: ضرورتا به ازاي هر s و هر t ، اگر p براي s در زمان t صادق باشد، آنگاه s در زمان t به p باور دارد.» با توجه به اين تعريف آيا ميتوان اصل (3) را اصلي صحيح براي توجيه دانست؟ او پاسخ به اين سؤال را وابسته به معناي «ضرورت» در تعريف ميكند. يك معناي «ضرورت» ميتواند «ضرورت قانوني ( nomological necessity )» باشد. گلدمن مدعي است اگر چنين قرائتي از اصل (3) ارائه دهيم، اين اصل مورد خدشه خواهد بود. فرض كنيد اين مسئله صدق قانوني ( nomological truth )داشته باشد كه هر كس در وضعيت مغزي B باشد به ناچار باور پيدا خواهد كرد كه او در وضعيت مغزي B است. مطابق اصل (3) هر باوري از اين دست موجّه خواهد بود. اما گلدمن به هيچ وجه اين را نميپذيرد. او ميگويد: مواردي را ميتوان يافت كه انسان در وضعيت مغزي B قرار گيرد و فورا باور پيدا كند كه او چنين وضعيتي است، اما در عين حال، اين باور او موجّه نباشد. او اين مسئله را قابل تصور ميداند كه بر اثر يك جراحي مغزي بهطور مصنوعي در ما وضعيت مغزي B ايجاد شود. در اين حالت، ما فورا باور پيدا ميكنيم كه در وضعيت B هستيم. اما به عقيده گلدمن، در اينجا نميتوان گفت كه اين باور موجّه است. معناي ديگري كه ميتوان از «ضرورت» اراده كرد، «ضرورت منطقي» است. بر اين اساس، يك قضيه تنها در صورتي خودنمون است كه منطقا ضروري است كه اگر p براي s در زمان t صادق باشد، آنگاه s در زمان t به p باور دارد. اما گلدمن اين قرائت از اصل (3) را نيز قابل نقض ميداند؛ مثلاً قضيه p ، يعني «من بيدار هستم» را در نظر بگيريد. و فرض كنيد كه اگر اين قضيه براي من صادق باشد، آنگاه من به آن باور خواهم داشت. در كنار اين فرض ميتوان چيز ديگري را هم تصور كرد، و آن اينكه بسياري از اوقات من به p باور دارم، در حاليكه p كاذب است. طبق اين فرضهايي كه به عمل آمد، ضرورت منطقي بين صدق p و باور من به p وجود دارد. در عين حال، نميتوان گفت كه اين باعث ميشود كه باور من به p هميشه موجّه باشد. همچنين نميتوان گفت كه وقتي p صادق باشد، باور من به p موجّه است. ضرورت منطقي تنها اين را تضمين ميكند كه وقتي قضيه صادق باشد، من به آن قضيه باور دارم، اما ديگر اين را تضمين نميكند كه من حتما در اين باور موجّه هستم. گلدمن با توجه به اين اعتقاد نتيجه ميگيرد كه ما بايد مسئله را برعكس ببينيم. خودنمون بودن باور به اين معناست كه صدق تضمينكننده باور است. ولي اين معنا وجود باور كاذب را نفي نميكند، به همين دليل، توجيه باور خودنمون زير سؤال ميرود. بنابر اين، بايد مسئله را برعكس ديد؛ يعني آنچه براي توجيه ضرورت دارد ـ و يا دست كم براي توجيه كفايت ميكند ـ اين است كه باور تضمينكننده صدق باشد. اين گونه باور را «اشتباهناپذير ( Infallible )يا «خطاناپذير ( Incorrigible )» مينامند. قضيه p خطاپذير است اگر و تنها اگر: ضرورتا، به ازاي هر s و هر , t اگر s در زمان t به p باور داشته باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است. گلدمن با استفاده از اين تعريفي كه براي خطاناپذير به عمل آمد، اصل زير را براي توجيه پيشنهاد ميكند. (4) اگر p يك قضيه خطاناپذير باشد، و s در زمان t به p باور داشته باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است. در اينجا نيز گلدمن بر اساس معنايي كه از ضرورت در تعريف خطاناپذير ميتوان اراده كرد، دو قرائت از اصل (4) ارائه ميدهد. اگر مراد از ضرورت، ضرورت قانوني باشد، آنگاه اصل (4) به نظر گلدمن، مورد همان اشكالاتي قرار ميگيرد كه به اصل (3) در اين قرائت وارد بود. فرض كنيد به لحاظ قانوني ضروري است كه اگر فردي باور پيدا كند كه او در وضعيت مغزي B قرار دارد، آنگاه اين باور او صادق است كه او در وضعيت مغزي B قرار دارد. بنابر اين، قضيه «من در وضعيت مغزي B قرار دارم» يك قضيه قانونا خطاناپذير خواهد بود. و مطابق اصل (4) هر كس در هر زماني به اين قضيه باور داشته باشد، باور او موجّه خواهد بود. اما گلدمن اين را نميپذيرد. او در اينجا نيز مثال جراحي مغز را تكرار ميكند كه در آن چنين باوري پيدا ميشود، بدون آنكه اين باور موجّه باشد. علاوه بر اين، او اين سؤال را مطرح ميكند كه چرا بايد فكر كنيم كه اگر باور به قضيهاي، صدق آن قضيه را تضمين ميكند، لازمهاش اين است كه باور به آن قضيه موجّه باشد. ممكن است اين تضمين كاملاً به صورت تصادفي به وجود آمده باشد و آنگاه ديگر نميتوان گفت كه چنين چيزي باعث توجيه باور ميشود. اكنون به قرائت ديگر از اصل (4) رو ميآوريم، و از خطاناپذيري، خطاناپذيري منطقي اراده ميكنيم. گلدمن اين قرائت را نيز داراي اشكال ميداند و معتقد است كه در اينجا هم صرف اينكه باور به قضيهاي صدق آن را منطقا تضمين ميكند باعث موجّه شدن آن نميشود. وي ميگويد: هر قضيه صادق منطقي يا رياضي، يك قضيه منطقا ضروري است، از اين رو، به لحاظ منطقي خطاناپذير است، زيرا منطقا ضروري است كه به ازاي هر s و هر t ، اگر s در زمان t به p باور پيدا كند آنگاه p (براي s در زمان t ) صادق است. مثال نقض گلدمن در اين مورد اين است كه فرض كنيد نيلسون در زمان t به يك قضيه بسيار پيچيده رياضي باور پيدا ميكند. از آنجا كه اين قضيه منطقا خطاناپذير است، بنابراين، مطابق اصل (4) بايد باور نيلسون به آن باوري موجّه باشد. اما ما ميتوانيم فرض كنيم كه باور نيلسون به اين قضيه نتيجه يك استدلال صحيح رياضي نيست. شايد نيلسون اين باور را بر اساس يك مغالطه يا يك حدس عجولانه به دست آورده باشد. در اين صورت، ديگر نميتوان گفت كه باور او موجّه است. وي مثال نقض ديگري را نيز در مورد قضاياي ممكن مطرح ميكند و در نهايت، نتيجه ميگيرد كه قرائت منطقي نيز ميتواند اصل (4) را از اشكال برهاند. ( Ibid: 293 - 297 ) وابستگي توجيه باور به شرايط علّي
گلدمن سپس به اين مسئله ميپردازد كه چرا به تمام اصلهاي فوق عليرغم قرائت مختلف از آنها، اشكال وارد است. او در اينجا بر مسئله عليت در توليد باور تأكيد ميكند و ميگويد: هر يك از اصلهاي فوق سعي ميكنند تا دستهاي از باورها را موجّه نشان دهند، بدون آنكه توجه داشته باشند كه منشأ اين باورها چيست و چه چيزي علت به وجود آمدن اين باورها شده است. بنابر اين، عدم توجه به منشأ علّيِ باور موجب ناموفق ماندن تلاشهاي فوق براي بيان ملاك توجيه شده است. بسياري از مثالهاي نقض گلدمن درباره باورهايي است كه معلول شيوههايي غير عادي و غير منتظره هستند. بنابراين، او معتقد است كه اگر بخواهيم ملاك درستي براي توجيه ارائه دهيم، در آن ملاك حتما بايد قيد علت ذكر شود. اما منظور از علت چيست و چه نوع علتي موجب توجيه باور ميشود؟ گلدمن براي پاسخ به اين سؤال ابتدا به برخي از فرايندهاي باورساز، ناقض، يعني فرايندهاي باورسازي كه باورهاي حاصله از آنها ناموجّه تلقي ميشوند، اشاره ميكند. آنها عبارتاند از: استدلالورزي مغالطهآميز ( Confused reasoning )، آرزوانديشي ( Reliance of emotional attachment )تكيه بر علايق عاطفي ( Wishful thinking )، حدس و گمانهزني محض، و تعميم شتابزده generalization) (Hasty . وجه مشترك اين فرايندهاي ناقص اين است كه همه آنها نامطمئن عمل ميكنند و درجه توليد خطاي آنها زياد است. در مقابل، بايد ديد كه كداميك از فرايندهاي باورساز موجب توجيه باور ميشوند. اين فرايندها به نظر گلدمن عبارتاند از: فرايندهاي حسي استاندارد ( Standard processes perfectual )، حافظه، استدلال معتبر، و دروننگري ( Introspection ). او وجه مشترك اين فرايندها را اعتمادپذيري آنها ميداند؛ باورهايي كه از اينها توليد ميشوند عموما صادق هستند. بنابر اين، پيشنهاد گلدمن اين است كه شأن توجيهي يك باور تابع اعتمادپذيري فرايند يا فرايندهايي است كه علت ايجاد آن باور هستند. منظور از اعتمادپذيري يك فرايند اين است كه آن فرايند تمايل ( Tendency ) به ايجاد باورهاي صادق داشته باشد و نه كاذب. گلدمن به برخي ابهامات در نظريه خودش اشاره ميكند و معتقد است كه نميتوان در اين گونه موارد چندان دقيق سخن گفت. يكي از ابهامها در مورد ميزان اعتمادپذيري، فرايند باور ساز است. او اعتمادپذيري تام و تمام را شرط توجيه باور نميداند. اما اينكه اعتماذپذيري يك فرايند چگونه بايد باشد تا بتواند باور موجّه را توليد كند، سؤالي است كه پاسخي روشن به آن نميتوان داد. در مجموع، گلدمن ميپذيرد كه فرايندي كه گاهي باور كاذب توليد كند هنوز ميتواند باعث توجيه باور شود. معناي اين سخن اين است كه وجود باور موجّهي كه كاذب باشد، امكانپذير است. ( Ibid: 298 ) معيار توجيه از ديدگاه گلدمن
گلدمن با توجه به مباحث فوق پيشنهاد خود را براي بيان ملاك توجيه اين گونه بيان ميكند: (5) اگر باور s به p در زمان t برآمده از يك فرايند (يا مجموعهاي از فرايندهاي) شناختي باورساز قابل اعتماد باشد، آنگاه باور s به p در زمان t موجّه است. آيا اين اصل بيانگر شرط لازم و كافي توجيه است؟ به نظر گلدمن، خير. هنوز نكتهاي در مورد فرايندهاي حافظه و استدلال وجود دارد كه بايد به آن توجه شود. اين دو فرايند با استفاده از باورهايي ديگر باور جديدي را توليد ميكنند. حال اگر بخواهيم بر اساس تعريفي كه در ابتدا از اعتمادپذيري ارائه داديم، مشي كنيم، بايد بگوييم كه فرايند استدلال تنها در صورتي اعتمادپذير است كه عموما باورهاي صادق توليد كند. اما اين شرط بسيار سختگيرانه است؛ اگر مقدمات استدلال متشكل از باورهايي كاذب باشند، آنگاه ديگر نبايد توقّع داشت كه اين فرايند باور صادق توليد كند. در مورد حافظه نيز اگر باور اوليهاي را كه سعي ميكنيم حفظ كنيم، كاذب باشد، ديگر نبايد اميد توليد باور صادق از آن داشته باشيم. بنابر اين، در مورد اين دو فرايند با مفهوم «اعتمادپذيري شرطي ( Conditional reliability )» روبهرو هستيم؛ يعني به شرط آنكه باورهاي ورودي به اين دو فرايند صادق باشند، آنگاه باورهاي خروجي آنها نيز صادق هستند. گلدمن با توجه به اين مسئله فرايندهاي شناختي را به دو دسته فرايندهاي شناختي وابسته به باور ( Belief - dependent cognitive processes ) و فرايندهاي شناختي مستقل از باور processes) (Belief - independent cognitive ، تقسيم ميكند. وي بر اين اساس، دو اصل زير را جايگزين اصل (5) ميكند. (6 الف) اگر باور S به p در زمان t «مستقيما ( Immediatly )» برآمده از يك فرايند مستقل از باور كه (بدون شرط) اعتمادپذير است باشد، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است. (6 ب) اگر باور S به p در زمان t (مستقيما) برآمده از يك فرايند وابسته به باور كه (دستكم) بهطور شرطي اعتمادپذير است، باشد، و اگر باورهايي كه اين فرايند با كار بر روي آنها به توليد باور جديد ميپردازد، خودشان موجّه باشند، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است. در نتيجه، نظريه گلدمن درباره توجيه اينگونه بيان ميشود: يك باور موجّه است اگر و تنها اگر «به خوبي شكل گرفته» ( Well - formed ) باشد؛ يعني داراي پيشينهاي از فعاليتهاي شناختي قابل اعتماد باشد. از اينرو، گلدمن نظريه خود را «اعتمادگرايي تاريخي» ( Historical reliabilism )مينامد، زيرا وضعيت توجيهي يك باور در اين نظريه مبتني بر سابقه آن است. نظريه تاريخي گلدمن، در مقابل نظرياتي است كه وضعيت توجيهي يك باور را تابع وضعيت فعلي فاعل شناسا در زماني كه آن باور را دارد، ميدانند. گلدمن اين نظريات را (با استفاده از اصطلاحي كه رابرت نوزيك ( Robert Nozick ) به كار برده است)، «نظريات ناظر به زمان حال» ( Currant time - slice theories ) مينامد. روشنترين مصاديق اينگونه نظريات، نظريات مبناگرايانه دكارتي هستند كه وضعيت توجيهي باور را در حالات رايج ذهن دنبال ميكنند. همچنين نظريات متداول انسجامگرايانه نيز در اين زمره قرار دارند؛ يعني آنها نيز بر وضعيت فعلي فاعل شناسا تأكيد دارند، با اين تفاوت كه اين وضعيت فعلي، از ديدگاه انسجامگرايان، شامل كليه باورهايي ميشود كه فاعل شناسا در زمان فعلي به آنها اعتقاد دارد، و وضعيت توجيهي يك باور با توجه به تمام باورهاي ديگر فرد در آن زمان تعيين ميشود. اين چيزي است كه در مبناگرايي لحاظ نشده است. گلدمن ابايي ندارد كه نظريه توجيهي خود او را (كه در بندهاي «الف» و «ب» اصل 6 بيان شد) يك نظريه مبناگرايانه بدانيم، به شرط آنكه تفاوت اين مبناگرايي را كه يك مبناگرايي تاريخنگر است با مبناگرايي دكارتي و مبناگراييهاي ديگر كه به زمان حال توجه دارند، لحاظ كنيم. ( Ibid: 300 - 301 ) برونگرايي در اين نظريه
به گفته گلدمن، نظريات ناظر به زمان حال فرض را بر اين ميگذارند كه وضعيت توجيهي يك باور به گونهاي است كه فاعل شناسا در زماني كه آن باور را دارد، ميتواند آن وضعيت را تشخيص دهد. اما نظريه تاريخي چنين چيزي را فرض نميكند. البته اين بدان معنا نيست كه در نظريه تاريخي، فاعل شناسا لزوما از وضعيت توجيهي باور خود غافل است، بلكه فقط لازم نيست كه حتما از آن وضعيت آگاه باشد. يك نمونه شاخص از موردي كه باور فرد موجّه است، بدون آنكه او از وضعيت توجيه باور خود آگاه باشد، جايي است كه فاعل شناسا دلايل باور خود را فراموش كرده باشد و فقط آن باور را به خاطر بياورد. حال اگر آن دلايل قانعكننده بودند و آن باور اوليه موجّه بود، آنگاه باور فعلي فرد نيز موجّه است، هرچند او نتواند وجه توجيه آن را ذكر كند. ( Ibid : 301) تجديدنظرهاي گلدمن در نظريهاش
اكنون به انتقادي ميپردازيم كه براساس آن گلدمن ناچار به تجديدنظرهايي در نظريهاش ميشود. براساس آنچه تاكنون گفته شد، يك باور در صورتي موجّه است كه برآمده از فرايندي باشد كه در واقع، قابل اعتماد است، و يا ما عموما باور داريم كه قابل اعتماد است. اكنون فرض كنيد ما باوري داريم كه داراي چنين شرايطي است، با وجود اين، دليلي نداريم كه معتقد باشيم اين باور ما آن شرط را دارد. بدتر آنكه ما دليلي داريم براي آنكه معتقد شويم اين باور از فرايندي غير قابل اعتماد به وجود آمده است (هرچند در واقع، چنين نيست و پيشينه علّيِ اين باور كاملاً قابل اعتماد است). به اين مثال توجه كنيد. پدر و مادر جونز داستاني كاملاً دروغين درباره گذشته جونز ميسازند. آنها ميگويند كه او در هفت سالگي دچار بيماري فراموشي شده و سپس خاطرات كاذب و ساختگي از دوران هفت سالگياش در او به وجود آمده است. جونز، به رغم آنكه دلايلي قوي براي اعتماد كردن به پدر و مادر خود دارد، همچنان به خاطراتش از دوران هفت سالگي باور دارد و بر اين باورها پا ميفشارد. در اين فرض، حافظه جونز و ادراك حسي اوليهاش كاملاً قابل اعتماد هستند، و بنابراين، بايد بگوييم كه باور جونز به خاطرات دوران هفت سالگياش موجّه است. ولي ما، با وجود آنكه اين باورها از فرايندي قابل اعتماد به وجود آمدهاند، مايل نيستيم اينگونه باورها را موجّه بناميم. درنتيجه، شرط اعتمادپذيري نيز نميتواند بيانگر شرطي كافي براي توجيه باشد. به گفته گلدمن، يك پاسخ طبيعي به اين اشكال اين است كه بگوييم اعتمادپذيري واقعي يك فرايند براي موجّه شدن باور به دست آمده از آن كافي نيست. افزون بر آن، فاعل شناسا هم بايد در باور به اينكه پيشينه باورش قابل اعتماد است، موجّه باشد. بنابراين، براي مثال، (6 الف) به صورت اصل زير درميآيد: (7) اگر باور S به p در زمان t معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، و S بهگونهاي موجّه در زمان t باور داشته باشد كه باورش به p اينگونه است، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است. مشكل اصل (7( اين است كه از اصطلاح معرفتي «بهگونهاي موجّه» در مقدّم آن استفاده شده است. از اينرو، گلدمن اصلي ضعيفتر كه اين مشكل را نداشته باشد، پيشنهاد ميكند. (8) اگر باور S به p در زمان t معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، و S در زمان t باور داشته باشد كه باورش به p اينگونه است، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است. اما اين باز مشكل را حل نميكند. فرض كنيد باور من به p از فرايندي قابل اعتماد به وجود آمده است. من دليل معتبري دارم كه معتقد شوم اين باور از فرايندي غير قابل اعتماد به وجود آمده است. اما به رغم اين دليل معتبر، من هنوز معتقدم كه اين باور از فرايند قابل اعتماد به وجود آمده است. در اينجا شرايطي كه در اصل (8) بيان شده است، وجود دارد؛ هم باور من به p از فرايندي قابل اعتماد به وجود آمده است و هم من معتقدم كه اينگونه است. با وجود اين، ما حاضر نيستيم كه اين باور را موجّه بناميم، زيرا به آن دليل معتبر اعتنايي نكردهايم. با توجه به اين مسئله گلدمن اصل (9) را پيشنهاد ميكند كه هم قويتر از اصل (8) است و هم مشكل اصل (7) را ندارد. (9) اگر باور S به p در زمان t معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، و S در زمان t باور داشته باشد كه باورش به p اينگونه است، و اين فراباور معلول يك فرايند شناختي قابل اعتماد باشد، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است. اولين اشكال به اصل (9) اين است كه براساس اين اصل كساني كه توجهي به منشأ باورهايشان ندارند، مانند بچهها يا حيوانات، آنگاه باور موجّهي هم نخواهند داشت، و اين پذيرفته نيست. دومين انتقاد هم ناظر به آن فراباور است كه توجيه آن براساس خود اين اصل چگونه تأمين ميشود؟ مطابق اصل (9) اعتمادپذيري پيشينه معرفتي خود باور سبب توجيه آن باور نميشود، بلكه اعتمادپذيري پيشينه يك فراباور (بهعنوان يك باور درجه 2) است كه سبب توجيه باور درجه اول ميشود. اما اين معيار براي توجيه خود آن فراباوري كارآيي ندارد، زيرا نسبت به اين فراباور يك باور سطح بالاتري وجود ندارد كه سبب توجيه اين فراباور شود. از اينرو، مطابق اين معيار نميتوان گفت آن فراباور موجّه است. براي رسيدن به معياري مناسبتربه مثال جونز باز ميگرديم. جونز قرينهاي قوي بر ضد برخي قضيههايي كه درباره گذشتهاش است، دارد. او از اين قرينه استفاده نميكند، اما اگر به گونهاي درست از اين قرينه استفاده ميكرد، آنگاه از باور به آن قضايا دست ميكشيد. در اينجا استفاده صحيح از قرينه و دليل، يك فرايند (بهطور مشروط) قابل اعتماد است. درمورد جونز بايد بگوييم كه او نتوانسته است از يك فرايند (بهطور مشروط) قابل اعتماد استفاده كند، در حاليكه ميتوانست و ميبايست استفاده كند. بنابراين، او كاري كه به لحاظ معرفتشناختي ميبايست انجام ميداد، انجام نداده است. گلدمن اين نكته را سبب تغييري اساسي در نظريهاش ميداند. او به اين نتيجه ميرسد كه وضعيت توجيه يك باور نه تنها مسئلهاي مربوط به كاركرد فرايند شناختي است كه فعلاً براي توليد آن باور بهكار رفته است، بلكه همچنين مسئلهاي است مربوط به كاركرد فرايندهاي شناختي كه ميتوانستند و ميبايست براي توليد آن باور بهكار ميرفتند. بر اين اساس، پيشنهاد بعدي گلدمن چنين است: (10) اگر باور S به p در زمان t ازيك فرايند شناختي قابل اعتماد پديد آيد، و فرايند قابل اعتماد يا بهطور مشروط قابل اعتمادي هم وجود ندارد، به گونهاي كه آن فرايند قابل دسترس S باشد و در صورتي كه S ، افزون بر آن فرايندي كه فعلاً از آن استفاده ميكند، از آن هم استفاده ميكرد، ديگر به p در زمان t باور پيدا نميكرد، آنگاه باور S به p در زمان t موجّه است. گلدمن در اين پيشنهاد نيز چند مشكل را مشاهده ميكند، هرچند اين مشكلات را به حال خود باقي ميگذارد و جايگزيني ديگر را پيشنهاد نميدهد. اولاً، يك مشكل فني در اينجا وجود دارد و آن اينكه اگر قرار باشد آن فرايند اضافي نتيجهاي غير از نتيجه آن فرايند اصلي به بار آورد، آنگاه نميتوان گفت كه فرد از هر دو فرايند باورساز استفاده ميكند، بلكه وقتي از فرايند اضافي استفاده كند، ديگر اصلاً از فرايند اصلي استفادهاي نكرده است. بنابراين، لازم است نظريه را به گونهاي ديگر بيان كرد كه اين ابهام را نداشته باشد. اما از آنجا كه مسئله روشن است، گلدمن نظريهاش را از اين حيث دستكاري نميكند. اشكال ديگر ناظر به مسئله فرايندهاي باورساز «قابل دسترس» است. قابل دسترس بودن يك فرايند براي فاعل شناسا به چيست؟ آيا ميتوان گفت كه روشهاي علمي براي مردمي كه در عصر غير علمي ميزيستهاند، قابل دسترس بوده است؟ افزون بر اين، شايد درست نباشد كه بگوييم براي توجيه يك باور همه فرايندهاي قابل دسترس، دستكم اگر آن فرايندها قرايني جديد را عرضه كنند، بايد بهكار گرفته شوند. مسلّما برخي اوقات بدون بهكارگيري چنين فرايندهايي نيز يك باور ميتواند موجّه باشد. گلدمن در اينجا نيز مسئله را به ابهام خودش واميگذارد، چرا كه او مفهوم متعارف و معمولي از توجيه را در اين زمينه مبهم ميدان. درنتيجه، به رغم وجود چنين ابهامهايي در اين نظريه، تبيين گلدمن از توجيه در اينجا پايان ميپذيرد. ( Ibid: 303 - 304 ) كتابنامه
1. Armstrong, D. M., A Materialist Theory of Knowledge (New York: Humanities Press, 1968), and Belief, Truth and Knowledge (Cambridge: Cambridge University Press, 1973), chapts. 12 and13 . 2. Clark, Michael, "Knowledge and Grounds: A Comment on Mr. Gettier's Paper ", Analysis, 24.2 (1963 ). 3. Gettier, Edmund L., "Is Justified True Belief Knowledge?", Analysis, vol . 23, ( Balckwell, 1963), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ). 4. Goldman, Alvin I., "A Causal Theory of Knowing". The Journal of philosophy, 64, 12 (1967), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ). 5. Goldman, Alvin I., "A Causal Theoty of Knowing", in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge . 6. Goldman, Alvin I., "Discrimination and Perceptual Knowledge", The Journal of Philosophy, 73, 20 (1976), (Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ). 7. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief ?", injustification and knowledge, ed., G. S. Pappas (Dordrecht: D. Reidel, 1979), 1 - 23; ( Reprinted in Louis P. Pojman, The Theory of Knowledge ). 8. Goldman, Alvin I., "Reliabilism: What Is Justified Belief?", in Louis P . Pajman, The Theory of Knowledge . 9. Goldman, Alvin I., "The Causal Theory of Perception", Proceeding of the Aristotelian Society, supp. vol. 35 (1961 ). 10. Harman, Gilbert, Thought (Princeton: Princeton University Press , (1973). 11. Hintikka, "On the Logic of Perception", On N. S. Care and R. H. Grimm , eds., Perception and Personal Identity (Cleveland: The Press of Case Western Reserve University, 1969 ). 12. Lehrer Keith and Paxson Thomas, Jr., "Knowledge: Undefeated Justified True Belief' and Peter D. Klein, "A Proposed Definition of Preposional Knowledge", Journal of Philosophy, 68.16 (1971 ). 13. Lehrer, Keith, "Knowledge, Truth and Evidence", Analysis, 25.5 (1965). 14. Pajman, Louis P., The Theory of Knowledge: Calssical and Contemporary Readings, (California: Wadsworth Publishing Company, 1993 ). 15. Plantinga, Alvin I, "Reason and Belief in God", In Alvin Plantinga and Nicholas Wolterstorf, ed., Faith and Rationality: Reason and Belief in God ( Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1983 ). 16. Quinn, Phillip L., "The Foundation of Theism again: A Rejoinder to Plantinga", in Linda Zagzebski, ed., Rational faith: Catholic Responses to Reformed Epistemology, (Notre Dame: University of Notre Dame Press, 1992 ). 17. Russell, Bertrand, The Analysis of Mind (London: George Allen and Unwin , 1921). 18. Saunders, John Turk & Champawat, Narayan, "Mr. Clark's Definition of ' Knowledge'", Analysis, 25.1 (1964 ). 19. Unger, Peter, "An Analysis of Fectual Knowledge", Journal of Philosophy , 65.6 (1968). Reprinted in M. Roth and L. Galis, eds., knowing (New York: Random House, 1970 ). 1.به اين دسته از برونگرايان، اعتمادگرا ميگويند. دسته ديگر، طبيعتگرايان ( Naturalits )هستند. تفاوت اين دو دسته در اين است كه اعتمادگرايان مفهوم توجيه را ميپذيرند و فرآيند معرفتي قابل اعتماد را عاملي براي توجيه باور بهحساب ميآورند. اما طبيعتگرايان از اساس مفهوم توجيه را انكار ميكنند. آنها ميگويند: مفهوم توجيه داراي باري هنجاري است، در حاليكه ما در قبال باورهايمان هيچ مسئوليتي كه حاكي از هنجاري بودن باورهايمان باشد، نداريم. بنابراين، به نظر اين دسته از برونگرايان توجيه اصلاً در معرفت دخالتي ندارد و معرفت مسئلهاي است مربوط به داشتن باورهايي كه معلول شيوههاي درستي باشند. ( Pojman, 1993: 290 ) 2.گلدمن اين مثال را از يك نوشته منتشر نشده گيلبرت هارمن ( Gilbert Harman ) اخذ كرده است. (ر.ك: Goldman, 1967: 146, note 11 :) 3.گلدمن در اينجا ضمن يك ريشهيابي لغوي، ادعا ميكند كه تأكيد او بر مسئله تشخيص در معرفت مطابق است با يك معناي قديمي از Know كه مورد غفلت فلاسفه قرار گرفته است و هنوز هم در برخي اصطلاحات از اين معنا استفاده ميشود؛ مثلاً وقتي گفته ميشود: " He doesnt knwo right from left "، منظور اين است كه او راست را از چپ تشخيص نميدهد. ا اين مسئله را داراي اهميت تاريخي دانسته و براي روشن شدن معناي معرفت قضيهاي مفيد ارزيابي ميكند. ( Goldman, 1976: 163 ) 4.گلدمن ميگويد: معماي ماكتهاي انبار علوفه را براي اولين بار كارل گينت ( Carl Ginet )به او پيشنهاد كرد. ( Goldman, 1976: 174, note la .) 5.گلدمن تصور خودش را از معناي حسي مطابق ميداند با آنچه هينتيكا از «بديل حسي» اراده ميكند. ( Hintikka, 1969 ). 6.ميتوان گفت اين يك مسئله روششناختي است. گلدمن، بر خلاف برخي معرفتشناسي كلاسيك، رويكرد عمومي به مسئله توجيه را اساس كار خود قرار ميدهد و تلاش ميكند معيارهاي رايج توجيه را تشريح كند. اين شيوه جزئينگرانه ( Particularistic Way ) را برخي ديگر از معرفتشناسان نيز بهكار بردهاند. به نظر اين معرفتشناسان براي بررسي ملاكهاي توجيه بايد بنابراين بگذاريم كه ساختار معرفتي يا تا حدّ زيادي آنگونه هست كه بايد باشد. آنگاه براساس نمونههايي كه در اين ساختار معرفتي وجود دارد، معيارهاي توجيه را به دست ميآوريم. براي مثال آلوين پلينتينگا معتقد است كه مبناگرايان كلاسيك را از بيرون براي توجيه باورهاي بايد ارائه ميدهند و هيچ ابايي از اين ندارند كه بخش اعظم باورهاي اكثر افراد را غير عقلاني جلوه دهند. اما به گفته پلنتينگا «معيار واقعا بايدبودن را بايد از پايين به دست آورد نه از بالا». ( Plantinga , 1983: 77 ). فيليپ كويين اين روش پلنتينگا را براي كشف و توجيه معيارهاي شناختي، روش جزئينگر و تقريبا استقرايي ميداند كه آن را از چيزم اخذ كرده است. ( Quinn, 1992: 16 )