بستر تاريخي دفاع عقلاني از دين
اكبر قنبري نويسنده در اين مقاله به بررسي جريانات عصر روشنگري در مقابل دين پرداخته و واكنشهاي مختلف آن را در عرصه فلسفه و آراء فلاسفهاي نظير هيوم و كانت و هگل را تحليل كرده است. در اين مقاله تبيينهاي روانشناختي و جامعهشناختي از دين و ايمانگرايي معاصر بررسي شده است. نويسنده بر اين باور است كه دفاع عقلاني از دين براي اولين بار بعد از عصر روشنگري از سوي هگل مطرح گرديد و ايمانگراياني نظير كيركگور بر اين عقيده بودند كه دفاع عقلاني از دين سرانجام به سود دين نيست. تاريخ را به دورههاي مختلفي، مانند دوره باستان، دوره قرون وسطي و دوره جديد تقسيم كردهاند. دوره جديد را نيز به دورههاي ديگري مانند رنسانس، رفرماسيون (اصلاح دين) و روشنگري تقسيم كردهاند. رنسانس و رفرماسيون سدههاي پانزدهم و شانزدهم را دربر ميگيرد و روشنگري سده هفدهم و بويژه سده هجدهم را شامل ميشود. در قرون وسطي عقل و وحي هر دو حجتبود. اگر سخن از توانايي عقل ميرفت، توانايي آن در شناخت وحي بود. نزاع متكلمان و فلاسفه جهان مسيحيت و اسلام نيز بر سر ميزان توانايي عقل، تطابق عقل و وحي و تقدم يكي بر ديگري بود. قرون وسطي را، با هر منظري كه نگاه كنيم، گذشته ديني خود را منعكس ميكرد. عقلگرايي قبل از عصر روشنگري ويژگي ضدديني يا غير ديني نداشت. اتين ژيلسون، متخصص و تاريخنويس انديشه قرون وسطي، فلاسفه قرون وسطي را به دو طبقه تقسيم كرده است: دسته اول آنان كه معتقد بودند «چون خدا با ما صحبت كرده است، تفكر براي ما لازم نيست»، و دسته ديگر كه اعتقاد داشتند «قانون الهي بشر را مكلف ميكند كه با روشهاي عقلي فلسفي درصدد شناختن خدا برآيد». زيرا اولين وظيفه بشر به كار انداختن عقل خداداد است. (1) ژيلسون از سه گونه تفكر درباره عقل و وحي و نسبت آنها با يكديگر سخن گفته است. اين سه گونه تفكر منجر به ظهور سه گروه، يا به اصطلاح خود ژيلسون سه خانواده شد كه عبارتند از: خانواده آگوستيني، خانواده ابن رشدي، خانواده تومائي. به نظر ژيلسون خانواده آگوستينيها دين را نايب مناب همه معارف بشري، اعم از علوم تجربي و اخلاق، ميدانند. به نظر آنها با وجود دين، ديگر نيازي به عقل و تفكر فلسفي نيست. خانواده ابنرشديها، بالعكس، اصالت را به عقل داده و شاني براي وحي در معرفتبشري قائل نيستند. برعكس اين دو خانواده، خانواده تومائي هستند كه به هماهنگي ميان عقل و وحي در وصول به حقيقت معتقد هستند. ژيلسون خود معتقد به نظر اخير است. (2) دنياي اسكولاستيك در تمام دوران قرون وسطي به شعار «ايمان ميآورم تا درك كنم» پايبند بود. از اين رو الهيات آن هرچند رنگ فلسفي داشت، درحقيقت از مقوله كلام محسوب ميشد و آن هم كلام مبتني بر وحي. در عهد رنسانس كه شعار هومانيستها بازگشتبه دنياي باستاني بود، قلمرو وحي در دنياي مسيحي غرب بار ديگر با شبهات اهل شرك، كه رسولان و آباء قديم آن را تخطئه كرده بودند، مواجه شد. با آنكه هومانيستها علاقه به مسيحيت را بكلي انكار نميكردند، قدسيت كليسا نزد آنها محترم نماند. در عصر روشنگري، كه اصحاب دايرةالمعارف اعتماد بر عقل را يگانه وسيله ادراك ميدانستند، وحي بار ديگر معارض نقد عقلي گشت. شالوده روشنگري سده هجدهم بينش «اينجهاني» از زندگي است كه طي رنسانس در هنر، دين، سياست و علوم طبيعي شكل گرفت. آغاز فلسفه روشنگري را ميبايد در انگلستان جستجو كرد. سپس اين جنبش از انگلستان به فرانسه و نخست از فرانسه و آنگاه مستقيما از انگلستان به آلمان راه يافت. (3) دريافت و داوري معمول در مورد ويژگي عصر روشنگري اين است كه خصوصيت اساسي آن بينش انتقادي و شكاكانه نسبتبه دين است. جريانات عصر روشنگري
با نگاهي به عصر روشنگري سه نسل آن را ميتوان از هم تشخيص داد: نسل اول روشنگران كه هم دين طبيعي (4) را قبول داشتند و هم دين الهي را. يعني معتقد بودند كه هم ميتوان از راه وحي به خدا معتقد شد و هم از راه قوانين طبيعتبه خدا معتقد گرديد. شريعت عقل[ دين عقلاني] و وحي دو طريقه بديل و علي البدل هستند. (5) طرفداران الهيات طبيعي در اين مرحله با مسيحيتبر سر مهر بودند. نسل دوم روشنگران، از دين طبيعي جانبداري و وحي را تخطئه ميكردند. ديدرو ميگفت: «هر چيزي كه آغاز داشته باشد، زماني نيز پايان ميپذيرد، و برعكس، هرچيز كه هرگز آغازي نداشته باشد، پاياني هم نخواهد داشت. دينهاي يهودي و مسيحي آغازي دارند، و هيچ ديني روي زمين نيست كه تاريخ پيدايش آن نامعلوم باشد، مگر دين طبيعي. پس تنها دين طبيعي است كه هرگز پايان نخواهد داشت; درحالي كه ساير دينها نابود خواهند شد. يهوديان و مسيحيان و مسلمانان و مشركان، همه پيروان فرقههاي مختلف دين طبيعي يا مرتدان آن هستند. ميتوان اثبات كرد تنها دين راستين دين طبيعي است.» (6) نسل سوم روشنگران صورتهاي مختلف دين را، اعم از طبيعي و الهي، تخطئه ميكردند. اين نسل در فرانسه وجود داشت. به عنوان نمونه، هولباخ، ماده را قائم به ذات ميدانست و منكر خدا و اختيار و بقاي روح بود. او ميگفت فقط طبيعتسزاوار پرستش است: «اي طبيعت! اي فرمانرواي همه هستي! و شما اي فضيلت و عقل و حقيقت كه گراميترين پروردگان دامان اوييد، تا ابد خدايان ما باشيد.» (7) متفكران عصر روشنگري به توانايي عقل، نه فقط در حوزه علم و دين، بلكه در همه شؤون حيات انساني مطمئن بودند و همه بيصبرانه در انتظار ظهور «نيوتن علوم اجتماعي» بودند. واكنشهاي عصر روشنگري
با آغاز نهضت روشنگري، مخالفتبا كليسا و اعراض از دين شروع شد و به دنبال آن سه واكنش در عرصههاي مختلف بروز كرد: رمانتيسم در ادبيات، پارسامنشي و ديانتشخصي، واكنش فلسفي. واكنش اول اگر چه تعلق خود را از دين نگسسته بود، ولي رويارويي آن بيشتر به عقل و احساس برميگشت. چرا كه اين جريان معتقد بود رويكرد به عقل برخي از تجارب بشري را ناديده گرفته است. پس از عصر روشنگري و بيتفاوتي كليساهاي رسمي، ديانتشخصي (شريعت قلبي) در نيمه دوم قرن هجدهم رونق گرفت. اين جريان تجديد حيات نيرومندانه مسيحيتسنتي بود. احتجاجات عقلي و نقلي الهيات آنان سنتي بود و همه عقايدشان را با منقولاتي از كتاب مقدس توجيه و تطبيق ميكردند. از آنجا كه آنها بيشتر به تدين قلبي اهميت ميدادند تا عقايد كلامي، لذا راه را براي ليبراليسم كلامي پروتستان هموار ساختند. كانت متاثر از همين جريان بود كه ميگفت: براي اثبات خداوند دنبال استدلال نرويد، بلكه خداوند صرفا يك موضوع احساس قلبي و دريافت قلبي است. اين گرايش فكري در اروپا خيلي قوي بود. اما درباره واكنش فلسفي بايد خاطرنشان ساخت كه: 1. ديويد هيوم (1779-1711) با نوشتن مفاوضاتي در باب دين طبيعي، كه در سال 1779 منتشر شد، با توسل به تعبيرات فلسفي جانب شكاكيت را گرفت و از يكايك برهانهاي دين طبيعي دفاع حسابشدهاي كرد. هيوم اطمينان عصر روشنگري را به توانايي عقل، در همه حوزههاي انديشه تخطئه ميكرد. او با شكاكيتخود لطمهاي اساسي به بنيان عصر روشنگري كه فقط بر عصاي عقل تكيه داشت وارد كرد. وي گرچه به يك نوع ايمان ضمني قائل بود، ولي ميگفتخداوند را منطقا نه ميشود اثبات كرد و نه انكار، لذا بهترين كار، خودداري از قضاوت ولاادريگري است. نقطه عزيمت هيوم در بحثشكاكيت، مساله عليتبود. او بر اين باور بود كه: «تصور عليتبايد از نسبتي ميان اشيا ناشي شده باشد». به نظر او همپهلويي و تقدم زماني نميتوانست موجب عليتباشد. پس «بايد يك رابطه ضروري را به ديده گرفت». و لذا اين پرسش مطرح ميشود كه تصور رابطه ضروري از كدام انطباع يا انطباعاتي نشات ميگيرد. در اينجا دو سؤال به وجود ميآيد: «اول به چه دليل ضروري ميگوييم كه هر چيزي كه وجودش آغازي دارد، بايد همچنين علتي داشته باشد؟ دوم، چرا نتيجه ميگيريم كه چنان علتهاي خاص بايد بضرورت چنين معلولهاي خاص را داشته باشند؟ و طبع استنباطي كه از يكي به ديگري بيرون ميكشيم و طبع باوري كه به آن ميآوريم چيست؟» (8) هيوم ميگويد اين اصل كه هرچه آغاز به وجود ميگذارد بايد علتي بر وجودش داشته باشد، نه يقيني از روي شهود است نه مبرهن شدني. اين «فرض كه آينده به گذشته ميماند بر پايه هيچ گونه حجتي استوار نيست، بلكه يكسره ناشي از عادتي است كه بدان متعين ميشويم تا براي آينده همان رشته اشيا را چشم بداريم كه به آن خو گرفتهايم.» باز «بنابراين، راهنماي زندگي عقل نيستبلكه عادت است. تنها همين است كه ذهن را در همه موارد متعين ميكند تا آينده را سازوار با گذشته بينگارد. اين گام هرطور هم آسان بنمايد، عقل را هرگز تا جاودان، توان آن نيست كه گام بردارد.» (9) تصور عادت يا خوگرفتگي دخالت زيادي در تحليل هيوم از عليت دارد. اين عادت ناشي از باورهايي است كه به ياري آموزش از دوران كودكي به بعد در اعماق ما ريشه دوانيده است. نظر هيوم اين بود كه دين از انفعالاتي همچون ترس از بلا و اميد به بهرهيابي يا بهبود سامان كار سرچشمه ميگيرد، زيرا اين انفعالات به قدرتي ناديدني و عاقل معطوفند. به مرور زمان آدميان كوشيدند تا صورت عقلاني به دين ببخشند و حجتهايي بر اين اعتقاد بيابند; اما بيشتر اين حجتها تاب تحليل انتقادي را نميآورند. به هر حال هيوم بر آن بود كه دين متكي به وحي و الهام است. وحي و الهامي كه او به شخص خويش به آن باور نداشت. روشنگري بر اين مبنا استوار بود كه عقل ما توان رسيدن به واقع را دارد، ولي هيوم پايههاي عقل را از اين جهت كه از كجا ميتوان فهميد ضرورت هست و چگونه ميتوان يقين كرد، سست كرد و حجيت عقل را منكر شد. اين در واقع واكنش اول فلسفي در برابر روشنگري است. روشنگران با اعتماد به عقل، دين را نفي كردند و هيوم با نفي عقل به نفي دين رسيد. 2. بعد از هيوم، كانتبود كه ميگفت: «من آشكارا اذعان ميكنم كه اين هشدار ديويد هيوم بود كه نخستين بار، سالها پيش مرا از خواب جزمي مذهبان بيدار كرد.» (10) نقطه عزيمت كانت در طرح فلسفهشناسي خود اين بود كه آيا مابعدالطبيعه ممكن ستيا نه؟ او در اين سؤال به اين نكته توجه داشت كه آيا مابعدالطبيعه قادر است علم ما را به واقعيت افزايش دهد؟ (11) از لحاظ كانتخدا و اختيار و بقاي نفس، مسائل عمده مابعدالطبيعه بود. بنابراين ميتوان سؤال را اين گونه طرح كرد كه آيا مابعدالطبيعه در اين سه مساله ميتواند به ما معرفتيقيني بدهد؟ كانت علم را حاصل همكنشي ذهن و عين ميدانست. او براين باور بود كه پيشينيان ذهن را مانند آينهاي ميديدند كه واقعيت جهان را منعكس ميكند، ولي كاركرد ذهن آينهاي نيست، بلكه ما از پشت عينكهاي خود به جهان نظر ميافكنيم. پس بايد اين مساله را وارسي كرد كه ذهن در گزارشگري خود چه مقدار صادق است. پس فلسفه بايد به ذهنشناسي بپردازد. چون علم حاصل همكنشي ذهن و عين است. بنابراين مدركات ما را عين فراهم ميكند. زيرا سبب ميشود كه اشيا بر ما پديدار شوند. حواس ما دادههاي حسي را به قالب زمان و مكان ريخته و انتظام ميبخشد و فهم ما اين مدركات را تحت مقولات لازم ردهبندي ميكند. معرفت از آن رو كه قضايايي است درباره اشياء متحيز به زمان و مكان و تابع قوانين ناشي از قوه فهم ، و چون صور معقول ديني (خدا و اختيار و بقاي نفس) در ظرف زمان و مكان به ما داده نشدهاند سازنده معرفت عيني نيستند. البته صور معقول ديني را نبايد اوهام پنداشت. او معتقد است كه اگر عمل اين صور را در تفكراتمان فهم نكنيم، مابعدالطبيعه را به صحنه منازعات في فرجام كشاندهايم. كانت در فلسفه به جاي اينكه اشيا را اصل بداند و ادراك را بر آنها منطبق كند، ادراك را اصل قرار داد و اشيا را بر آنها منطبق كرد. نتيجه اينكه جهان، مصنوع ذهن ما شد. كانت فلسفه نظري را معلول يك اشتباه بزرگ عقل محض ميدانست. به نظر او چون برهانهاي سنتي وجود خدا از قانون عليت استفاده ميكنند نامعتبر هستند. زيرا اين اصل متعلق به عالم پديده ( phenomenon ) است نه عالم ذات معقول ( noumenon ) . او استدلال مي كرد: «دلايلي كه براي اثبات وجود خدا آوردهاند تمام نيست و حجيت ندارد; زيرا اين دلايل يا بر اصل جهت كافي مبتني است (مانند اينكه وجود و نظم جهان را دليل براي وجود خدا بياوريم) و يا بر اصل هوهويت (دليل وجودي). اما اصل جهت كافي جز در مورد عالم اذهان صادق نميتواند بود، و اصل هوهويت هم هرگز مجوز اين نيست كه آنچه در مورد عالم اذهان معتبر است در مورد عالم اعيان نيز معتبر باشد.» (12) بنابراين بايد مبناي ديگري براي ايمان به خداوند جستجو كرد. اين مبنا به نظر او اخلاق بود. پس اخلاق است كه دين ميسازد و نه بالعكس كه تاكنون پنداشته ميشد. و اين اخلاق توسط عقل عملي كه به باور او هم مدرك است و هم محرك ساخته ميشود. او گوهر دين را اخلاق ميدانست و بنابراين ديدگاه، ما نخست متخلق به اخلاق ميشويم و بعد از آن متدين ميگرديم. او مينويسد: «سواي پيش گرفتن طريقه اخلاق در زندگي، هر كار كه انسان معتقد بتواند براي خشنودي خدا انجام دهد، توهم مذهبي صرف و پرستش ساختگي و دروغين خداوند است.» (13) كانت مسائل فلسفه را در چهار قضيه اصلي منحصر كرده بود كه آنها را احكام فلسفي جدلي الطرفيني ميناميد. يعني احكامي كه از هيچ سويي دليل برنميدارند يا دلايله هماوردند. به نظر او بحثحدوث و قدم عالم، بسيط و مركب بودن ماده، جبر و اختيار، بودن يا نبودن خدا از اين مسائلند. او ميگفت: «فقط چهار نوع قضاياي جدلي الطرفين در عقل محض وجود دارد كه صرف جدلي بودن آنها، دال بر اين است كه در مقابل هريك از آنها نقيضي هست مبتني بر اصولي از عقل محض كه نسبتبه هر دو جانب بالسويه معتبر است و اين تناقضي است كه با دقيقترين فنون متافيزيكي نيز نميتوان از بروز آن جلوگيري كرد، بلكه خود عاملي است كه فيلسوفان را وادار ميكتد تا در جستجوي نخستين سرچشمههاي عقل محض به عقب باز گردند. اين تعارض، بگزاف اقتراح نشده، بلكه مبتني بر ماهيت عقل آدمي است و لذا اجتنابناپذير و بيپايان است.» (14) او با نگارش كتاب نقد عقل محض به اين باور رسيد كه عقل قادر نيستسه ركن اديان (وجود خدا، اختيار و خلود نفس) را با استدلال ثابت كند. او بار ديگر اين مساله را در كتاب دين در محدوده عقل محض مطرح كرد و بر ناتواني ادله اثبات باري تاكيد نمود. در كتاب نقد عقل محض ادله سنتي اثبات باري را به نقد كشيد و با صراحت اعلام كرد: «اينك من حكم ميكنم كه: همه كوششها براي يك كاربرد صرفا نگرورزانه خرد [ عقل نظري] در زمينه يزدانشناسي سراسر بيثمرند و به سبب سرشت دروني خود هيچ و پوچاند; و اينكه از سوي ديگر، اصلهاي كاربرد طبيعي خرد به هيچ رويي از رويها به هيچ گونه يزدانشناسي نميانجامند.» (15) لذا در همان جا ميگويد: «پس من بايد دانستن را از ميان بردارم، تا براي گروش [ ايمان] جا باز كنم.» (16) كانت معتقد بود خدايي كه ارباب ديانت و حكماي الهي در نظر دارند، دل ما هم به او گواهي ميدهد; اما آنها ميخواهند وجود او را به دليل عقل ثابت كنند و در اين امر به خطا ميروند. زيرا راه يقين به وجود چنين مبدايي استدلال عقلي نيست چنانكه براهيني كه ميآورند، هيچكدام قاطع و وافي نميشود. (17) اگر پاي استدلاليان چوبين است و به اثبات عقلي نميرسد، دست منكران هم به جايي بند نيست و راه طلب باز است. او ميگويد: «همان استدلالهايي كه ناتواني انسان را براي تاييد هستي يك برترين باشنده نشان ميدهند، همانها نيز براي اثبات ناتواني انسان در انكار آن هستي، كافي ميباشند.... از اين رو، برترين باشنده، براي خرد نظري، تنها يك ايدهآل است... ايدهآلي كه خرد ناب واقعيت ابژكتيو آن را نه ميتواند اثبات كند و نه رد نمايد.» (18) از اين رو الهيات عقلاني نميتواند وجود داشته باشد، مگر اينكه بر بنياد قانونهاي اخلاق باشد. به گفته او: «اگر قانونهاي اخلاقي در بن نهاده نشوند، يا به منزله رشته راهنما به كار گرفته نشوند، در هيچ جا هيچ گونه يزدانشناسي خردي وجود نميتواند داشت.» (19) او نتيجه تحقيقات خود را در چند كتاب، از جمله در مباني فلسفه اخلاق و نقد عقل عملي آورده است. و چنين بود كه الهيات مبتني بر اخلاق شكل گرفت. كانت در تفسير مفهومها، تصويرها و دگمهاي كتاب مقدس «در درون مرزهاي خرد تنها»، با اين فرض به پيش ميرود كه در كنار خرد قلمرويي بس ژرف و رازآميز هست، ولي اين قلمرو ژرف نابخردانه نيست، بلكه قلمرويي است كه خرد آن را چون مرزهاي خود تجربه ميكند و به درون ميدان روشنايي خود ميآورد. خردي كه روشنگر خود است، مشكلها را نميگشايد، ولي راز را باز ميشناسد. (20) گرچه «اخلاق ناگزير به ديانت ميانجامد»، ولي براي پر كردن شكاف منطقي بين اخلاق و صورت عقلي خداوند، كه «قانونگذار اخلاق و فراسوي بشر است»، ايمان لازم است. درك و دريافت قانون اخلاق، مستقل از ديانت است ، ولي شخص متدين، قانون اخلاق را فرمان خداوند ميداند. 3. پس از كانت، هگل بازگشتي دوباره به الهيات مبتني بر عقل كرد و راهي را كه كانت پيموده بود به نقادي كشيد و از طريق برهان فلسفي كمال مطلق وارد ميدان شد. هگل ميگفت: «در زمان ما كار به جايي رسيده كه فلسفه ناگزير شده است تا وظيفه دفاع ازمحتواي دين را در برابر برخي از مكاتب خداشناسي برعهده گيرد... اگر بخواهيم خدا را بشناسيم بايد به فلسفه پناه بريم. راست است كه هرگاه عقل درپي شناخت چيزي (درباره خدا) برآيد به گستاخي متهم ميشود. ولي برعكس بايد گفت كه فروتني راستين در آن است كه خدا را در همه چيز، بويژه در پهنه تاريخ جهاني، بشناسيم و بزرگ داريم.» (21) هگل پردهاي كه كانتبين ذهن و عين انداخته بود از ميان برداشت و تفكر ديني و فلسفي را با انسانشناسي معاصر همگام كرد. به باور هگل «موضوع دين به طور كلي، حقيقت و يگانگي ذهن و عين است.» (22) او با عقلاني كردن دين آن را عصري كرد. مهمترين مشكل هگل چگونگي سازگاري بين محدود و نامحدود و همزيستي مسالمتآميز آن دو بود. او با تفسير دين انساني، دين يهود را كه مبتني بر شريعتبود و به باور هگل دين غير انساني بود كنار گذاشت و به مسيحيت گردن نهاد. نگرش ديني هگل و چگونگي دفاع عقلاني از آن در چارچوب ديالكتيك، بستري براي ظهور سه واكنش مختلف در تحليل ماهيت دين و اعتقادات ديني گرديد. بعد از اين، عرصه دينپژوهي ميدان تبيينهاي روانشناختي و جامعهشناختي از دين و ايمانگرايي معاصر بود. جريان نخستبه منشا دين به مثابه فرافكني در عرصه فرد، جريان دومي به منشا دين به مثابه فرافكني در عرصه جامعه و گرايش سومي به تعلق ايمان متدينان در رويارويي با خدا ميپرداخت. تبيين روانشناختي از دين
سرآغاز تحليلهاي روانشناختي از دين را بايد در آثار لودويگ فوئر باخ (1872-1804) جستجو كرد. فلسفه هگل نخستين بازتاب خود را در ميان هگليان جوان يافت. پرشورترين نظريهپرداز اين گروه فوئر باخ بود. او الهامبخش همه جريانهايي بود كه منشا و خاستگاه دين را در فرافكني فرد ميدانستند. به نظر فوئر باخ علت واقعي بروز اعتقادات ديني به طبيعت انساني و شرايط زندگي و محروميت او برميگردد. بشر با ديدن عجز خود در مقابل طبيعت، صفت الوهيت را به طبيعت و نوع بشري داده است و نوع بشري همه اوصافي را كه خدا ميتوانست داشته باشد داراست و لذا آن را خدا شمرده است. انسان، خدايي است كه صفات خويش را به آسمان افكنده است. براين اساس علت واقعي اعتقادات ديني، نه عقلي، بلكه عاطفي است. به گفته او: «دين ذاتا عاطفه است». از نظر هگل، هنگامي كه رابطه خدا و انسان به رابطه «خدايگان و بنده» (23) تبديل گشت، از خودبيگانگي آغاز شد. خدايي كه با انسان در آشتي نيست، آدمي را مسخ ميكند; ولي از نظر فوئرباخ پذيرش هرگونه خدايي موجب ازخود بيگانگي است. «موجود قدسي چيزي جز خودآگاهي كاذب نيست كه از حدود و قيود حيات فردي رها شده باشد.» (24) ازخودبيگانگي انسان در هنگامي است كه انسان خدا را «خلق» ميكند و او را آفريدگار جهان ميانگارد. به نظر فوئر باخ «خدا مقولهاي است كه انسان براي زندگي خود به او احتياج دارد.» (25) خدا و ديگر مقولات مذهب از مخلوقات انسان است كه به خالق او مبدل ميشود و نتيجه آن فلج كردن انسان و مجاهده او در ايجاد زندگي بهتر است. به نظر فوئر باخ، عصر كنوني، عصر «انساني شدن خدا»ست و لذا الهيات به انسانشناسي مبدل ميشود و بدين سان دوران خدا و بقاي روح پايان مييابد و مذهب نو به صورت مذهب ماهيت انسان درميآيد. (26) به نظر او ما «در خدا موضوع را نميپرستيم، بلكه محمول را ميپرستيم.» ما نه خداي ظالم را، بلكه خداي انساني و عادل را ميپرستيم. و «موضوع چيزي نيست جز تجسم و تعين اوصاف.» موضوع همان چيزي است كه در محمول متقرر بوده و جا ميگيرد. محمول، حقيقت موضوع است. (27) پس «ذات الهي چيزي جز ذات انساني نيست; يا بهتر استبگوييم همان ذات است آنگاه كه محدوديتهاي فردي، يعني از محدوديتهاي انسان جسماني واقعي، رها شده و به صورت وجودي مستقل و جدا از انسان عينيتيافته و بزرگ داشته شود.» از نظر او «دين عبارت است از جداافتادگي انسان از خويش. چراكه خدا را همچون وجودي ضد خويش روياروي خويش مينهد. خدا نه آنچيزي است كه انسان هست، و انسان نه آن چيزي است كه خدا هست.... خدا مطلقا مثبت است و گوهر همه هستيها، حال آنكه انسان منفي است و گوهر همه نيستيها.» (28) فوئر باخ ميافزايد: «براي غني كردن خدا، انسان بايد فقير شود. براي آنكه خدا همه چيز باشد، انسان بايد هيچ باشد. اما او ميطلبد كه در خود هيچ باشد. چراكه آنچه او از خود ميگيرد گم نميشود، در خدا نگهداشته ميشود. انسان هستي خود را در خدا دارد; پس چرا بايد آن را در خود داشته باشد... انسان در حالي كه ظاهرا تا پايينترين درجه پستشده است، در حقيقت در بالاترين حد ستوده ميشود.» (29) بدين سان انسان، بر فراافكندن گوهر خويش به يك سپهر برين و عينيتبخشيدن به آن به نام خدا، خود را به آفريدهاي گناهكار و بيچاره و خوارمايه فرو ميكاهد. اگرچه كوشش فوئر باخ در رهايي از خداباوري (30) و گزارش وي درباره چگونگي پيدا شدن ايده خدا سطحي بود، ولي تبيين روانشناختي او آسيبپذيري ديني را شديدتر از خداناباوري و حتي ستيز مذهبي آشكار ساخت. چراكه شيوه تبيين روانشناختي قبل از زدودن خدا و باورهاي ديني، تقدسات ديني را ميزدايد و دين در اين شيوه بيشتر آسيب ميبيند. نشان دادن رويش تاريخي يك اعتقاد و باور به مراتب خطرناكتر از زدودن آن است. بعد از فوئر باخ، انديشههاي فرويد، اريك فروم و يونگ و... را ميتوان زير اين عنوان طبقهبندي نمود. تبيين جامعهشناختي از دين
اساسي كه فوئر باخ براي تبديل ايدهباوري به مادهباوري ريخت، زمينه را براي رويش انديشههاي ماركس و انگلس فراهم آورد. بيگمان ماركس و ماركسيستها در اين زمينه وامدار اويند. انگلس در اين باره مينويسد: «هگليان جوان به انحاي مختلف سردرگم بودند. آنگاه گوهر مسيحيت فوئر باخ برفراز آمد; با يك ضربت تضاد را درهم شكست و بدون اطناب كلام مادهگرايي را دوباره بر تخت نشاند... هيچ چيز خارج از طبيعت و انسان وجود ندارد و موجودات عاليتري كه قصص ديني ما آفريدهاند، تنها بازتاب تخيلي گوهر خود ما هستند... ما همه بيدرنگ فوئر باخي شديم. اين را كه ماركس با چه علاقهاي از اين نگرش جديد بهرغم انتقادهايي كه بر آن داشت استقبال كرد ميتوان از كتاب خانواده مقدس دريافت.» (31) در اينجاست كه با مذهب به شيوه ماترياليستي رفتار ميگردد; يعني منابع ايمان مذهبي را به توده مردم نشان ميدهند. همان گونه كه اشارت رفت فوئر باخ علت ازخودبيگانگي انسان را در فرافكني فرد جستجو ميكرد و گرايش به خدا را موجب ازخودبيگانگي انسان ميدانست; ولي ماركس علت از خودبيگانگي را نه در فرافكني فرد، بلكه در فرافكني جامعه و در مناسبات اجتماعياقتصادي جستجو ميكرد. چرا كه به باور ماركس «انسانها نخستبايد بخورند، بنوشند، مسكني داشته و لباسي بپوشند تا بتوانند به سياست، علم، هنر، مذهب و غيره بپردازند. بنابراين توليد وسايل مادي ابتدائي زيست و درجه تكامل اقتصادي هر خلق يا هر دوران پايهاي را تشكيل ميدهد كه بر روي آن نهادهاي دولتي، نظريات قضايي، هنر و حتي انديشههاي مذهبي انسانهاي مربوطه فرا ميرويد. پس از روي آن پايه است كه بايد اينها را توضيح داد نه برعكس، آن طور كه تاكنون معمول بود.» (32) لازم بود ماركس براي گذر به چنين تحليل جامعهشناختي، مباني فلسفه هگل را فرو ميريخت. چراكه در فلسفه هگل ايده و خدا و روح مطلق نقش بسزايي در ديالكتيك به عهده داشت. ماركس مساله «روح مطلق» و ايدهآليسم عيني را به مادهگرايي مبدل ساخت، ولي در عين حال اسلوب ديالكتيكي را پذيرفت و در اين اصلاح، مذهب و خدا حذف شد. ماركس مينويسد: «اسلوب ديالكتيكي من نه تنها از بيخ با اسلوب هگلي تفاوت دارد، بلكه درست نقطه مقابل آن است. در نظر هگل پروسه تفكر، كه حتي وي آن را تحت نام «ايده» به شخصيت مستقلي مبدل كرده، دميورژ ( Demiurge ) يا خالق واقعيت است و در واقع خود مظهر خارجي پروسه نفس به شمار آمده است. به نظر من به عكس، پروسه تفكر به غير از انتقال و استقرار پروسه مادي در دماغ انسان چيز ديگري نيست... ديالكتيك در نزد وي روي سرايستاده است. براي اينكه هسته عقلاني آن از پوست عرفانيش بيرون آيد بايد آن را واژگونه ساخت.» (33) ماركس با كتاب تزهايي درباره فوئر باخ به نقش مناسبات اجتماعياقتصادي در شكلگيري ماهيت انسان و چگونگي تاثير آن در ماهيت مذهب تاكيد ورزيده و مينويسد: «فوئر باخ ماهيت مذهبي را به ماهيت انساني تاويل ميكند. ولي ماهيت انسان يك چيز تجريدي ذاتي فرد جداگانه نيست. ماهيت انسان در واقعيتخود مجموعه مناسبات اجتماعي است.» (34) به نظر ماركس ماهيت انسان را نبايد مخصوص فرد جداگانه، يعني «فرد انساني» دانست، بلكه اين ماهيت در مناسبات اجتماعي منعكس است. ماركس در مقدمه خود بر نقد بر فلسفه حقوق هگل مينويسد: «اين انسان است كه مذهب را ميآفريند و مذهب نيست كه انسان را ميآفريند. و در واقع مذهب، خودآگاهي و عاطفه انساني است كه يا هنوز خود را نيافته و يا آنكه خود را دوباره گم كرده است. البته انسان موجودي انتزاعي نيست كه خارج از جهان چمباتمه زده باشد... مذهب، آه و فغان مخلوق در تنگنا افتاده است، احساس به يك جهان بياحساس است; همان طور كه روح يك كيفيتبيروح است، مذهب ترياك مردم است.» (35) بسياري از نويسندگان بر اين عقيدهاند كه تعبير «ترياك مردم»، اهانتي به مذهب است، حال آنكه برخي از نويسندگان چنين استنباط نميكنند. (36) ولي با اين همه پرسيدني است آيا حذف مذهب در جوامع سوسياليستي كاركردهاي آن را به گونهاي ديگر در بزرگداشتها و جشنوارهها و... نمايان نساخت؟ آيا كاركردهاي دين منحصر به مواردي است كه ماركس و پيروان آن شناسايي كردهاند؟ آيا براي دين نميتوان منشا فطري جستجو كرد؟ آيا خطاي تاريخي اين ديدگاه را نميتوان در جوامع متدين انقلابي معاصر مشاهده كرد كه تنديس يخزده اين تئوري را گداخته و ذوب كردهاند. با اين حال بدرستي روشن نيست مذهبي كه بدين گونه مورد تهاجم است مذهب در بستر تاريخي استيا مذهب موجود در دوره دولت پروس بوده و يا اينكه مذهب در معناي كلي آن است. اگر رمز پايداري دين و علت گرايش بشر به آن، به سبب برطرف كردن نيازهاي بيبديل بشري از سوي دين است، پس تبيين جامعهشناختي چگونه بر دين كارگر خواهد افتاد؟ افزون بر اين جستجوي منشا رواني و جامعهشناختي براي دين زماني است كه نتوان دليل عقلاني بر گزارههاي ديني اقامه كرد، حال اينكه چنين امري نه تنها محتمل بلكه واقع نيز شده است. در اينجا ناگزير از تذكر دو نكتهايم: 1. در مقاله ويليام پيآلستون در دايرةالمعارف فلسفه، ويراسته پل ادواردز، نظريات ماركس و دوركهيم در زير عنوان تبيينهاي روانشناختي از دين آمده است كه به نظر نادرست ميآيد. اين دو نظريه را بايد در تبيينهاي جامعهشناختي از دين طبقهبندي كرد و تبيينهاي روانشناختي از دين را نه از ماركس و فرويد، بلكه از فوئر باخ بايد آغاز نمود. 2. ترجمه آثاري از دوره جواني ماركس و نضج چپ اروپايي بعد از دهه شصت، برخي از فيلسوفان ماركسيست (نظير لويي آلتوسر در قرائتسرمايه) را به اين انديشه كشاند كه ماركس در دوره جواني معتقد به ازخودبيگانگي انسان بوده و در دوره پيري و پختگي از اين نظريه دستشسته است. به نظر ميرسد اين روايت از انديشههاي ماركس با آخرين نوشتههاي او در كتاب سرمايه سازگاري ندارد. ماركس در بحث فيتيشيسم (37) (بتپرستي كالا)، تقسيم كارومانوفاكتور و ماشينيسم و پيامدهاي آن، ازخودبيگانگي انسان را در درون مناسبات سرمايهداري نشان ميدهد. البته ميتوان اين عقيده را به ماركس نسبت داد كه در دوره پختگي خود از نظريهازخودبيگانگي هگلي دستبرداشته است. ماركس در بحث ماشينيسم ميگويد: «تمام سيستم توليد سرمايهداري مبتني بر آن است كه كارگر نيروي كارش را مانند كالا بفروشد. تقسيم كار اين نيروي كار را به صورت مهارت خاص در به كار بردن جزء افزار، يك جهته ميكند. به محض اينكه به كار بردن افزار به ماشين احاله ميشود، ارزش مبادلهاي نيروي كار همراه با ارزش مصرف آن، خاموش مي گردد. كارگر مانند پول كاغذي كه از جريان افتاده باشد، غيرقابل فروش ميشود.» (38) باز ميافزايد: «از ماشينيسم سوء استفاده ميشود تا خود كارگر را از لطيفترين دوران كودكي به جزئي از ماشين جزء تبديل نمايند. كارگر در كارخانه به خدمت ماشين درميآيد و در كارخانه مكانيسم مردهاي مستقل وجود دارد كه آنها را مانند اجزاي زنده خويش در خود فروميبرد.» (39) «ماشين مانند رقيب مقتدري عمل ميكند و همواره در كمين آن است كه كارگر مزدبگير را زائد سازد.» (40) ماشين جاي كارگر را ميگيرد و اين بدان معناست كه سرمايهداري كارگر را تا آن حد پايين ميآورد و به پيچ و مهره بدل ميكند كه ميتوان جاي او را به يك پيچ و مهره سپرد. و آيا ازخودبيگانگي بهتر از اين ميشود كه انسان تبديل به پيچ و مهره ماشين گردد؟ ايمانگرايي معاصر
ايمانگرايي و تقدم ايمان بر فهم سابقهاي طولاني دارد; ولي ايمانگرايي معاصر با صورتبندي جديدش، از كيركگور (1855-1813) عارف دانماركي آغاز ميشود. او سلسلهجنبان اگزيستانسياليسم و مؤثر در الهيات وحياني بود. اين جريان حملههاي خود را متوجه سيستم فلسفي هگل كرد. چرا كه معتقد بود ايمان نيازي به استدلال عقلاني و يا تجربه عرفاني ندارد. او نشان داد كه انديشه محض، خيال محض است و از اين رو، هگل شايستهتر از كانت نيست. او در پينوشت غيرعلمي نهايي نوشت: «شكاكيتي را كه به انديشه ميتازد نميتوان با به انديشه درآوردن كامل آن شكست دارد; چرا كه همان ابزاري كه قرار است اين كار را انجام دهد، خود زير پرسش است. با چنين شكاكيتي تنها يك كار ميتوان كرد و آن گسستن از آن است. پاسخ گفتن به كانت در محدوده خيمهشببازي خيالگونه انديشه محض، درستبه معني پاسخ نگفتن به اوست. تنها شيء در خودي كه نميتواند انديشيده شود وجود است، و اين وجود در قلمرو انديشه نميگنجد تا انديشيده شود.» هگل براي برپاداشتن يگانگي انديشه و هستي كوشيد تا نشان دهد كه انديشه ميتواند به موضوع خويش بينديشد; ولي كيركگور مي پرسد: «پيروزي پرشكوه انديشه محض، كه در آن هستي و انديشه به يگانگي مي رسند، چيزي است كه هم بايد بر آن خنديد و هم گريست. زيرا در قلمرو انديشه محض حتي تمييز آنها از يكديگر ممكن نيست. فلسفه يونان اين [مساله]را كه انديشه از اعتبار برخوردار استبيهيچ پرسشي پذيرفته بود. ميتوان با انديشه درباره اين مساله، به همين نتيجه رسيد; اما اعتبار انديشه را چرا بايد با واقعيت اشتباه گرفت؟ يك انديشه معتبر يك امكان است و هر پرسش ديگري را در اين باره كه آن انديشه واقعي استيا نه بايد همچون پرسشي بيربط به كنار انداخت.» (41) به باور او دليل انتولوژيك (اثبات هستي خدا) گونهاي از كفر است; به علاوه هرگونه دليلتراشي براي هستي خدا كفر است. زيرا اثبات هستي كسي كه حي و حاضر است آيا متضمن اين مطلب نيست كه ميتوان او را ناديده هم گرفت؟ به عقيده كيركگور خدا خود ما را منع ميكند كه هستيش را اثبات كنيم. خدا، چنان آشكار و حاضر است كه هرگونه دليل براي اثبات او ناسزاست. (42) او ميگويد: «شك كردن در كلام خدا يك عمل نافرماني است; حتي به ميان آوردن دليل نشانه ترديد در ايمان است.... او براين باور بود كه عقل به قيچي ميماند كه هم از بالا و هم از پايين ميبرد، بنابراين استدلال عقلاني هميشه به سود دين تمام نميشود. كيركگور بر اين عقيده بود كه در سپهر ديني، انسان بايد حقيقت معجزهها را، هرچند كه نقضكننده خرد و استدلال و علم باشد، تصديق كند. در اين سپهر، باورنكردنيها، باوركردني ميشود و انسان به رازهايي دسترسي پيدا مي كند كه در هنگام عادي شگرف و باورنكردني به نظر ميرسند. كيركگور از خود ميپرسيد كه فلسفه چگونه ميتواند اين همه گيج و سردرگم باشد كه به طرح پرسشهاي ناچيز مشغول شود و از مشكلهاي براستي مهم غفلت ورزد؟ كيركگور در كتاب ترس و لرز (43) كه به روانكاوري ماجراي حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل ميپردازد بر اين عقيده است كه حركت ايمان با تكيه بر نامعقول ( absurd ) راه ميافتد. او ميگويد: «ايمان دقيقا عبارت است از تضاد ميان احساس نامتناهي آگاهي فردي و عدم اطمينان عيني. اگر من قادر باشم كه خدا را به طور عيني ادراك كنم، ديگر ايمان نخواهم داشت; اما دقيقا به اين خاطر كه من قادر به ادراك عيني خداوند نيستم، بايد ايمان بياورم.» فلسفه حيات از ديدگاه كيركگور در سه ساحت زيباپرستانه (استحساني)، اخلاقي و ايماني شكل ميگيرد. اين شيوههاي سهگانه زيست متفاوت در واقع مراحل سهگانه متفاوتي است كه برپايه آن زندگاني ميتواند وجود داشته باشد. براي زيبايي پرستان، التذاذ هدف زندگاني است. آنها براي لحظات بسر ميبرند و در جستجوي لذت آني هستند. مفهوم زندگاني براي فرد اخلاقي، زيستن با احساس مسؤوليت و انجام وظيفه است. (44) كيركگور به هيچ وجه دشمن حيات زيباييشناختي يا اخلاقي انسان نبود. تعلق خاطر او اين بود كه بيهمتايي ايمان را به عنوان مقولهاي كه از همه وجوه آگاهي انسان فراتر ميرود، نشان دهد. شهسوار «ايمان» حضرت ابراهيم است. به اعتقاد كيركگور گذر از مرحلهاي به مرحلهاي ديگر با جهش ايمان صورت ميگيرد. او در يادداشتي بر تعليقه ميگويد: «مسيحيتيك دكترين فلسفي نيست كه بايد آن را با نظرپردازيهاي عقلي فهميد» (45) ، زيرا مسيح، فيلسوف نبوده است و حواريون هم يك جامعه كوچك دانشمندان تشكيل نداده بودند و مسيحيت هم به عنوان يك «سيستم كوچكي كه طبيعتا به اندازه سيستم هگل خوب نيست» ارائه نشده است. «نظرپردازي درباره آن [مسيحيت] عين بد فهميدن آن است، و اگر كسي تصور بكند كه آن را نظرا شناخته است، به حداكثر سوءتفاهم رسيده است.» و «اگر كسي خيال كند كه ديانت مسيح را خوب فهميده است، ميتواند مطمئن باشد كه اشتباه ميكند.» (46) اين، درست همان كاري است كه هگل كرده و ديانت مسيح را در سيستم خود گنجانده است و آن را «واسطهاي» دانسته و براي آن حقيقتي قائل شده است. كيركگور مي گويد: «فكر اصلي من اين بود كه در عصر ما پيشرفت دانش موجب فراموش شدن هستبودن و حيات باطني شده است.» (47) سپهر ديني، سپهري است كه در آن انسان به برترين درجه هست است. اين سپهر، مبتني بر ايمان است و خصوصيتبارز آن رنج و محنت است. «ايمان، يك نوع شناسايي نيست، حركتبا شور و شوق اراده استبه طرف سعادت ابدي كه همواره انسان خواستار آن است... وحي والهام فقط برتر از عقل نيست، خلاف عقل است.» (48) او ميگويد: «عقل را از دست دادن براي دريافتن خدا، محض اعتقاد است» و «ايمان، خود نوعي زجر است» و «به صليب آويختگي عقل.» (49) رفتن از سپهري به سپهر ديگر، پلي بين آنها نيست، بايد خطر كرد و با جستوخيزي از پرتگاه گذشت. براساس اين ديدگاه ايمان يعني باور كردن چيزي بدون داشتن هيچ گونه استدلالي. كيركگور استدلال ميكرد آن كسي كه ميگويد فقط عقل است كه بايد داوري بكند، كيست؟ چه كسي بر ما الزام كرده است كه ذهن در رد يا قبول يك قضيه فقط داور است؟ ذهن نميتواند انحصار داوري را در خودش اثبات كند و اگر اين گونه باشد دور لازم ميآيد. بنابراين ما دقيقا در اعمال خود تابع عقل نيستيم. بدين سان ميتوان براحتي تاثير دكارت را بر كيركگور مشاهده كرد. براساس تحليل دكارت در بنمايه ادراكات ما نوعي شهود وجود دارد كه اين شهود، نه علم حضوري و عرفاني، بلكه شهود عقلاني يا شهود دكارتي است. شك دكارت، داوري در رد يا اثبات يك قضيه را نه به ذهن، بلكه به كل وجود آدمي ارجاع ميداد. و كل وجود آدمي را زماني به ذهن و عاطفه و گاهي به ذهن و عاطفه و اراده (ويليام جيمز) تفسير كردهاند. او در ابتدا فلسفه روح مطلق را، كه پيشنهاده هگل بود، آماج حملات خود ساخت. سپس با اعلام اينكه «فيلسوف دلخواه من كانت است»، بر آن شد كه مسيحيت عمدتا در رابطه ايمان بين خداوند و انسانهاست و براين مبنا در مقابل فلسفه نظري و تمامي كوششهايي كه ميخواهند مفاهيم مسيحي را «عقلاني» سازند، قرار ميگيرد. كوششهايي نظير كوششهاي هگل، كه عقل نظري را براي حل معماي حلول موجود سرمدي در زمان ميكاود، سرانجام به تحريف پيام اصلي دين منتهي ميشود. زيرا كيركگور بر آن بود كه اين پيام وقتي كه از منظر عقل بشري بدان نگريسته شود، محال (عبث و گزاف) است. كيركگور به تخطئه فلسفه پرداخت و بدين سان شكافي عميق ميان عقل و دين انداخت. او طبع مساعدي در قبول انتقادهاي شكننده كانتبه عقل نظري داشت. چراكه عميقا معتقد بود كه مسيحيت نه ميتواند و نه ميبايد «عقلاني» شود. (50) كيركگور معتقد است روش ديالكتيكي هگل سعي ميكند ميان خدا و انسان ارتباطي برقرار كند. او ما را در پايان كار نه با خداوند و نه با انسان مواجه ميكند، بلكه با شبح كمرنگ و بيرمق يك انديشه قالبريزي شده، كه به نام روح مطلق ناميده شده است، مواجه ميكند. به باور كيركگور مسائل مهم و حقيقي كه براي انسان به عنوان فرد مطرح است، با فكر و تامل نظري قابل حل نيست، بلكه با عمل و انتخاب و اختيار امكان دارد. با فلسفه هگل زندگي كردن ممكن نيست، ديالكتيك هگل وجودي نيست، بلكه مفهومي است. در ديالكتيك كيركگور واسطه انتقال از مرحلهاي به مرحلهاي ديگر با عقل و مفهوم صورت نمي گيرد، بلكه عمل اراده با نوعي جهش است كه واپسين مرحله آن جهش ايماني است. اين تفكر كه عقل را انكار ميكند تا اراده و اختيار و اخلاق و ايمان را اثبات كند، به اصالت ايمان نامبردار است. اساس تفكر مسيحي تقدم ايمان بر عقل است. اين مساله در مقابل با جهانشناسي يوناني است كه مبتني بر عقل است. به عنوان مثال ارسطو سعي دارد كه به اراده، معني عقلاني بدهد و آن را شوق عقلاني بداند. پيروان اصالت عقل تقدم را به عقل ميدهند و آن را اصيل و اراده را تابع ميدانند. پيروان اصالت اراده به عكس آن معتقدند. اما حقيقتبراي كيركگور همان ايمان است و ميگويد: ايمان بدون مخاطره وجود ندارد. و معني آن اين است كه ايمان بدون مخاطره ايمان حقيقي نيست. او ميگويد: «ايمان دقيقا تضاد ميان شوق نامتناهي درون انسان و شك و ترديد عيني است.» البته كيركگور را نميتوان هومانيست دانست. چرا كه هومانيسم انديشهاي است كه منشا ارزشها را در انسان ميجويد و حال آنكه كيركگور منشا ارزشها را در رويارويي با خدا مييابد. دومين ايمانگراي معاصر در اوايل قرن بيستم، فيلسوف اتريشي، لودويگ ويتگنشتاين (1952-1889) بود. او و شاگرد برجستهاش فيليپس، ايمان ديني را به بازي مستقلي مورد توجه قرار دادند كه از اثبات عقلاني بينياز است. از آن هنگام ديدگاه ويتگنشتاين از ايمان مورد توجه فيلسوفان دين قرار گرفت. براساس اين ديدگاه ايمان مقولهاي است كه متضمن نوعي خطر كردن و راه رفتن در تاريكي است كه با وضوح عقلاني و اثبات منطقي سرسازش ندارد و اگر خدا مانند ساير پديدهها قابل اثبات بود، ايمان به او غيرممكن بود. زيرا در ماهيت ايمان نوعي خطر كردن است. ايمان بيارتباط با تعقل يا حتي در ضديتبا تعقل هم ممكن است; يعني مردم متدين ميمانند، اگرچه هيچ دليلي نداشته باشند. ويتگنشتاين چنين پيشنهاد كرد كه كانون توجه را نبايد در معني، بلكه در كاربرد زبان در زمينههاي مختلف تجربه دانست. در مثل كاربرد زبان در حوزهها و زمينههاي گوناگون از زيباييشناختي، اقتصادي، ديني، اخلاقي و نظاير آن. او اين كاربردهاي مختلف زبان را «بازيهاي زباني» ناميده است. ويتگنشتاين متاخر، هرچند كه تنها منتقد پوزيتيويسم نبود، با وصف اين نيرومندترين نفوذ را در تخطئه رهيافت كلي پوزيتيويستي داشت. او بر آن بود كه كاربرد زبان و علوم نظري، تنها كاربرد آن نيست، بلكه به كاركردهاي زبان در ساير زمينههاي تجربه، از جمله تجربه ديني، بايد توجه كرد. بدين سان احتجاج ميكرد كه به جاي آنكه با كاربست معيار پوزيتيويستي معني، چنين پژوهشي را در نطفه خفه كنيم و احكام و گزارههاي ديني را بيمعني اعلام كنيم، وظيفه ماست كه صورتهاي مختلف نمود منطق زبان و انواع بيانهايي را كه اعضاي جوامع ديني عملا به كار ميبرند، دريابيم. چنين مينمايد رهيافت مبتني بر «بازيهاي زباني»، كه ويتگنشتاين و پيروانش درپيش گرفتهاند، دين را در چارچوب ايمان محض، يعني اصالت ايمان، محصور و از ساير انواع معرفت منقطع كرده است. «بدين سان، بين عقل و ايمان چنان شكاف عميقي ميافتد كه ويتگنشتاين راهي براي غلبه بر آن ندارد. برعكس، او حتي ادعا كرده است كه اگر گزار هها و احكامي كه قرار است ديني باشند، سرسوزني فحواي تجربي يا پشتوانه تجربي داشته باشند، ديني بودنشان منتفي ميگردد.» (51) كوشش ايمانگرايان، اين بود كه ناتواني عقل را به كمك عقل نشان دهند. چون ايمان به دارآويختگي عقل است، پس بايد دار خويش را بر دوش كشد. اگرچه عقل و استدلال ناتوان از حل پارهاي از مشكلات مهم زندگاني است، اما اين دريافتبه اين معني نيست كه شور و عشق توانايي چنين كاري را داراست. اين تحليل زماني راست مييايد كه دين را به حيطه شخصي ببريم و از دين سامانمند سخن به ميان نياوريم. كسي كه معتقد به ديني است كه شريعت ندارد يا شريعت آن در حداقل است ميتواند دل آسوده در سايه ايمان بياسايد و دغدغه دفاع از دين، در رويارويي نظامهاي سياسي، حقوقي و اقتصادي رقيب را نداشته باشد. وانگهي اين گرايش فكري به ما نشان نميدهد كه مؤمنان با دنياي معاصر و تمدن آن چه سان رفتار كنند. آيا آن را نفي كنند يا با آن سازگار باشند و اگر آري چگونه؟ افزون بر اين، ارجاع داوري به كل وجود آدمي، از منتقدان فرصت چون و چرا را ميستاند و زمينههاي رواني پيوند خداخواهي و خودرايي را فراهم ميسازد. آنچه گفتيم سرآغاز طرح مساله بود; پايان نوشتار را با كلام اونامونو كه بر سنت فكري كيركگور بود به پايان ميبريم. ممكن است مدعيان اعتراض كنند كه به هر حال زندگي بايد تابع و مطيع عقل باشد، ولي پاسخ ما اين است كه هيچكس نميتواند كاري را كه از تواناييش خارج است انجام دهد. زندگي هم نميتواند در مقابل عقل سرفرود آورد. ممكن است كانتيها بگويند: «چون ملزم است، پس ميتواند»، ولي ما در جواب ميگوييم: «چون نميتواند، پس ملزم نيست». و زندگي نميتواند خود را تسليم عقل كند، زيرا غايت زندگي، زيستن است نه دانستن. (52) 1. آن فرمانتل، عصر اعتقاد، ترجمه احمد كريمي، انتشارات اميركبير، ص6. 2. اتين ژيلسون، روح فلسفه قرون وسطي، ترجمه ع. داوودي، انتشارات علمي و فرهنگي، 1370، صدوازده. و نيز بنگريد: اتين ژيلسون، عقل و وحي در قرون وسطي، ترجمه شهرام پازوكي، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1371. 3. ارنست كاسيرر، فلسفه روشنگري، ترجمه يدالله موقن، انتشارات نيلوفر، ص17. 4. در معناي دين طبيعي بنگريد به: ميرچاالياده، دينپژوهي، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، ج1، ص119 و120. 5. ايان باربور، علم و دين، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، مركز نشر دانشگاهي، ص74. 6. ارنست كاسيرر، فلسفه روشنگري، ص251. 7. ايان باربور، علم ود ين، ص77. 8. فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه امير جلالالدين اعلم، انتشارات سروش، ج5، ص297، به نقل از رساله درباره طبيعت آدمي، ص78. 9. همان، ص300. 10.ايمانوئل كانت، تمهيدات، ترجمه غلامعلي حداد عادل، مركز نشر دانشگاهي، ص89. 11. فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه: از ولف تا كانت، ترجمه اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، ج6، ص229. 12. پل فولكيه، فلسفه عمومي يا مابعدالطبيعه، ترجمه يحيي مهدوي، انتشارات دانشگاه تهران، ص237. 13. اشتفان كورنر، فلسفه كانت، ترجمه عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمي، ص323. 14. كانت، تمهيدات، ص187. 15. ايمانوئل كانت، سنجش خردناب، ترجمه ميرشمسالدين سلطاني، انتشارات اميركبير، ص695. 16. همان، ص39. 17. محمدعلي فروغي، سير حكمت دراروپا، انتشارات زوار، ج2، ص236. 18. مير عبدالحسين نقيبزاده، فلسفه كانت، بيداري از خواب دگماتيسم، انتشارات آگاه، ص283. 19. كانت، سنجش خرد ناب، ص659. 20. كارل ياسپرس، كانت، ترجمه مير عبدالحسين نقيبزاده، كتابخانهطهوري، ص208. 21. گ. و. هگل، عقل در تاريخ، ترجمه حميد عنايت، دانشگاه صنعتي شريف، ص45 و 46. 22. همان، ص139. 23. بنگريد: گ. و. ف. هگل، خدايگان و بنده، با تفسير الكساندر كوژو، ترجمه حميد عنايت، انتشارات خوارزمي، چاپ سوم. 24. L.FeuerbachThe Essence of christianity. (New York) 1957 P.14 . 25. احسان طبري، شناخت و سنجش ماركسيسم، انتشارات اميركبير، ص132، به نقل از ل. فوير باخ، آثار منتخبه (روسي)، ج2، ص819. 26. همان، ص133. 27. هگليهاي جوان، ويراسته لارنس استپلويچ، ترجمه فريدون فاطمي، نشر مركز، ص148. 28. فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه داريوش آشوري، ج7، ص291. 29. هگليهاي جوان، ص154و 158. و نيز بنگريد به: فيور باخ، اصل الدين، دراسة وترجمة، د. احمد عبدالحليم عطية، المؤسسة الجامعية للدراسات والنشر والتوزيع. 30. مقايسه كنيد با نظريات انگلس، مارتين بوبر و كارل بارت. انگلس معتقد بود كه فوئر باخ در فكر بازسازي مذهبي بود نه حذف آن. «فوئر باخ به هيچ وجه قصد ندارد مذهب را ملغي سازد، وي ميخواهد آن را كمال بخشد». (لوديگ فوير باخ و پايان فلسفه كلاسيك آلمان، ص36). مارتين بوبر و كارل بارت، روايت مذهبي از انديشههاي فوئر باخ ارائه ميدهند. بنگريد به: .1957 London ,New York ,Publisher Row & Harper ,chrisitianity of Essence the to Introduction The :Barth .K 31. ف. انگلس، لوديگ فوئر باخ و پايان فلسفه كلاسيك آلمان; ك. ماركس، تزهائي درباره فوئر باخ، بازنويسي و ويرايش مرضيه احمدي، انتشارات گام، ص20. 32. ف. م. جوانشير، اقتصاد سياسي شيوه توليد سرمايهداري، ص10، به نقل از: انگلس، سخنراني در مراسم تدفين ماركس، مجموعه ماركسانگلس، چاپ روسي، ج19، ص351-350. 33. كارل ماركس، سرمايه، ترجمه ايرج اسكندري، ج1، ص60. 34. پاورقي شماره 31، ص77. 35. مقايسه كنيد با ترجمه هگليهاي جوان، ص320. 36. ميرچاالياده، دينپژوهي، دفتر دوم، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، ص378. 37. سرمايه ج1، ص103و104به بعد. گفتني است كه اين بحثبه صورت كامل به فارسي ترجمه نشده است. ماركس در بحث توليد ساده كالايي چنين استدلال ميكند كه سرنوشت نامشخص كالاها در بازار و اين واقعيت كه انسانها به جاي اينكه خود با هم تماس بگيرند، به وسيله كالاهايشان مناسبات برقرار ميكنند و سرنوشت آنها در پشتسرشان در بازار تعيين ميشود، به نوعي بتپرستي كالا معتقد ميشوند و مناسبات بازار برايشان سحرآميز و طلسمبسته است. در نظام سرمايهداري اين بتپرستيكالا عملا به بتپرستي سرمايه ميانجامد و ماشين ساخته دست انسان حاكم بر سرنوشت او ميشود و به جاي اينكه تحتسلطه او باشد، بر توليد كننده مسلط ميگردد. 38. همان، ص399. 39. همان، ص391. 40. همان، ص403. 41. ه. ج. بلاكهام، شش متفكر اگزيستانسياليست، ترجمه محسن حكيمي، نشر مركز، ص13. 42. ژان وال، انديشه هستي، ترجمه باقر پرهام، كتابخانه طهوري، 1357، ص16. 43. بنگريد به: سورن كيركگارد، ترس و لرز، ترجمه سيد محسن فاطمي، انتشارات حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي. 44. فريتيهوف براندت، كي يركه گور (زندگي و آثار)، ترجمه جاويد جهانشاهي، نشر پرسش، ص26 و27. 45. روژه ورنو ژان وال، نگاهي به پديدارشناسي و فلسفههاي هستبودن، ترجمهيحيي مهدوي، انتشارات خوارزمي، ص115. 46. همان، ص116. 47. همان، ص117. 48. همان، ص128. 49. همان، ص129. 50. ميرچاالياده، فرهنگ و دين، هيات مترجمان، زير نظر بهاءالدين خرمشاهي، طرح نو، ص158 و159. 51. همان، ص155 و156. 52. اونامونو، درد جاودانگي، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، نشر البرز، ص166 و167.