بقاي نفس انسان
در ديدگاه فارابي، ابنسينا و صدرالمتالهين
علي ارشد رياحي چكيده
اين مسئله كه نفوس چه انسانهايي بعد از مرگ باقياند و اينكه آيا آن نفوس تعين خود را از دستخواهند داد و به يك نفس كلي تبديل خواهند شد يا اينكه كثرت خود را حفظ خواهند كرد، مورد توجه فارابي، ابنسينا و صدرالمتالهين بوده است . در اين مقاله كه موضوع اصلي آن تحليل و بررسي آراي اين سه حكيم درباره اين دو موضوع است، پس از جمعآوري و بررسي آراي آنها درباره دو موضوع مورد نظر اين نتيجه به دست آمده است كه فارابي نفوس برخي از انسانها را فاني ميداند، اما دو حكيم ديگر نفوس تمام انسانها را باقي ميدانند . در اين مقاله پس از نقد و بررسي سه دليلي كه ابنسينا براي اثبات بقاي تمام نفوس اقامه كرده و اشكالهاي صدرا به آنها، ثابتشده است كه هيچكدام از اشكالهاي صدرا به ادله ابنسينا وارد نيست . درباره اتحاد و اتصال نفوس به يكديگر بعد از مرگ و تشكيل نفس كلي، معلوم شده است كه به خلاف نظر برخي محققان، فارابي قائل به نفس كلي، به طوري كه نفوس تعين و تعدد خود را از دستبدهند، نيست . درباره اتحاد و اتصال نفوس انساني با عقل فعال از نظر ملاصدرا، پس از تحليل و بررسي آراي او درباره تعقل، اين نتيجه به دست آمدهاست كه صدرا نيز نفس كلي را قبول ندارد . واژههاي كليدي: نفس انساني، اتحاد نفوس، نفس كلي، اتصال نفوس با عقل فعال، تعلق نفس به بدن، مزاج، حركت جوهري، اتحاد عاقل و معقول، وجود ربطي، حقيقة و رقيقة . آراي فارابي
قبل از پرداختن به آراي فارابي لازم است درباره تعريف و ثبوت نفس انساني به اين نكته اشاره كنيم كه وجود نفس انساني به عنوان موجودي غير از بدن، بديهي و بي نياز از دليل است، زيرا هر كس خويشتن را با علم حضوري مييابد، حال آنكه به بدنش با علم حصولي علم دارد . هر انساني علاوه بر بدن نفسي دارد كه بدون واسطه و مستقيما آن را مييابد و همين علم حضوري مستقيم ما را از تعريف و اثبات آن بي نياز ميكند، زيرا علم حضوري خطاناپذير است، از اين رو، بدون پرداختن به تعريف نفس انساني و ادلهاي كه براي وجود آن در فلسفه مطرح است، اصل مسئله را بررسي ميكنيم . فارابي نفس انساني را تا زماني كه كمالات ثانيه از آن بروز نكرده و همچنان به حالت قوه تعين يافته باقي است، صورت بدن ميداند و چون صورت حال در ماده است و با فناي ماده نميتواند باقي باشد، از اين رو، تا زماني كه نفس در اين مرحله است، با فناي بدن كه ماده آن است، فاني ميشود، اما به محض اينكه كمالات ثانيه فعليتيافت; يعني بالفعل امري را تعقل كرد و مفهومي كلي را بالفعل درك نمود، نفس انساني مجرد ميشود و ميتواند بعد از فساد بدن باقي بماند . (1) نفس انساني به وسيله عقل فعال از قوه خارج شده و بالفعل اموري را تعقل ميكند و عقل مبدا واحدي است كه نسبت آن به همه نفسها يكسان است; يعني معقولات به طور يكسان از آن به عقلهاي بالقوه تمام انسانها افاضه ميشود، اما همه انسانها در قبول اين فيض يكسان نيستند: (2) برخي از آنها هيچ بهرهاي از اين فيض نميبرند و برخي، مانند ديوانگان آن را در غير جهتخود ميپذيرند و فقط كساني كه داراي فطرت سليماند با قبول معقولات عقل خود را به فعليت ميرسانند، به شرط آنكه فطرت سليم خود را با مباشرت به كارهاي ناشايسته بيمار نكرده باشند . به اين ترتيب، فارابي تمام نفوس انساني را يكسان باقي نميداند، بلكه انسانها را سه دسته ميكند: 1 . انسانهايي كه باقياند و به سعادت خواهند رسيد: تنها كساني به سعادت خواهند رسيد كه اهل مدينه فاضله باشند; يعني معقولات را به طور واضح درك و به فضيلت عمل كرده باشند . آنها كسانياند كه از فطرت انساني سليمي برخوردارند . (3) 2 . گروهي كه باقياند، اما در عذاب به سر خواهند برد: اين گروه شامل اهل مدينه فاسقه ميشوند كه معقولات را درك كرده، اما به فضيلت عمل نكردهاند; يعني آراي آنها آراي اهل مدينه فاضله است و به آنچه بايد اعتقاد داشته باشند، اعتقاد دارند، اما افعال آنها افعال اهل مدينه جاهليه است . (4) اين نفوس از آنجا كه آرا و عقايد اهل مدينه فاضله را دارند، مجردند و به فناي بدن فاني نميشوند، اما از طرف ديگر، اعمال ناشايسته آنها موجب هيئتهاي ناشايستهاي براي آنها شدهاست، از اين رو، بعد از مرگ در عذاب و كشمكش بين هيئتهاي متضاد واقع خواهند شد . (5) 3 . نفوسي كه با مرگ نابود ميشوند: اين گروه شامل سه دسته ميشوند: الف) اهل مدينه جاهليه: كساني كه نه آرا و عقايد اهل مدينه فاضله را دارند و نه اعمال آنها را و به عبارت ديگر، نه شناختي درباره سعادت دارند و نه به فضيلت عمل كردهاند . اگر به سعادت ارشاد شوند، نميفهمند و از خوبيها فقط سلامتبدن، راحتي و بهرهبردن از لذات را ميشناسند و دوست دارند محترم و معظم باشند و هر كاري خواستند، انجام دهند . (6) نفوس آنها در مرحله قوه باقي ميمانند و به كمال و فعليت نميرسند، از اين رو، از ماده مجرد نميشوند و يا فنا ميگردند، همانطور كه حيوانات و درندگان و مارها فاني ميشوند . (7) ب) اهل مدينه ضاله: كساني كه داراي عقايد صحيح بوده، ولي مرتد شدهاند و آراي فاسدي در عقايدشان راه يافتهاست . از نظر فارابي فقط كساني كه با انگيزههاي جاهلي اين گروه را به گمراهي كشاندهاند، در حالي كه سعادت را ميشناختند، بعد از مرگ باقي و معذبند، ولي بقيه كه از آنها پيروي كردهاند، بعد از مرگ نابود ميشوند . (8) ج) اهل مدينه مبدله: كساني كه جزء اهل مدينه فاضله بودهاند و سپس در عقايد و افعال آنها تبديل رخ داده است . از نظر فارابي فقط رئيس آنها اگر عمدا چنين عملي را انجام دادهباشد، بعد از مرگ معذب خواهد بود، ولي پيروان او همه با مرگ فاني ميشوند . (9) تحليل و نقد
چنانكه مشاهده ميشود، به نظر فارابي بيشتر مردم با مرگ فاني ميگردند، زيرا غالب انسانهايي كه ما مشاهده ميكنيم كساني هستند كه جز پيروي از هواي نفس كاري انجام نميدهند، هدف آنها جز تحصيل زندگي مادي بهتر نيست و شناختي نسبتبه سعادت واقعي خود ندارند . اكنون كه معلوم شد از نظر فارابي چه نفوسي بعد از مرگ باقي هستند، مسئله اصلي و مهم اتصال و اتحاد نفوس بعد از مرگ و تشكيل نفس كلي را بررسي ميكنيم . فارابي در اينباره ميگويد: (10) نفوسي كه در يك درجه از كمال و نقص باشند و به عبارت ديگر، در نوع مشترك باشند، به هم ميپيوندند و اين اتصال از قبيل اتصال جسم نيست، بلكه از نوع اتصال معقول به معقول است . در ابتدا ممكن استبه نظر رسد كه لازمه اتصال نفوسي كه مجردند، رفع تعينات آنهاست و اين موجب ميشود كه نفوس انساني بعد از مرگ، يك نفس مجرد كلي را تشكيل ميدهند و اين خلاف آموزههاي ديني مربوط به اصل معاد است، زيرا در يامتبدكاران جزا و نيكان پاداش داده خواهندشد و اين در صورتي امكان دارد كه نفوس تعين و كثرت خود را حفظ كردهباشند، ولي اين توهم با دقت در كلمات فارابي مرتفع ميشود . ايشان ميگويد: (11) نفوس اهل سعادت بعد از مرگ به نفوس مشابه خويش متصل ميشوند و هر چه نفوس مشابه بيشتري به يكديگر بپيوندند، لذت هر يك از آن نفوس بيشتر ميشود، زيرا هر چه نفوس بيشتر باشند، هر يك از نفوس خويشتن را و مانند خويشتن را به طور مكرر تعقل ميكند . از اينكه فارابي ميگويد: «هر يك از نفوس خويشتن را و مانند خويشتن را به طور مكرر تعقل ميكند، معلوم ميشود كه از نظر او نفوس بعد از مرگ تعين خود را از دست نميدهند . فارابي در جايي ديگر تصريح ميكند (12) كه نفوس بعد از مرگ تعين خود را حفظ ميكنند و تعين نفوس بعد از مرگ در اثر اين است كه هر نفسي قبلا به بدني تعلق داشتهاست و هر بدني مزاجي دارد، از اين رو، بعد از مرگ نفوس كثرت دارند، هر چند ديگر به بدني تعلق ندارند، اما همين كه در زماني هر كدام به بدني تعلق داشتهاند، براي اينكه بعد از مرگ از هم متمايز باشند، كافي است . از آنچه گذشت معلوم شد دكتر محمود قاسم در بيان نظر فارابي سخت در اشتباه است، زيرا ميگويد: (13) فارابي چون اختلاف افراد انساني را در اثر اختلاف ماده (بدن) ميداند، قائل است نفوس انساني بعد از مرگ به هم ميپيوندند و يك نفس كلي را تشكيل ميدهند، كه در آن، نفوس تشخص و فرديتخود را از دست ميدهند . آراي ابن سينا
ابن سينا تعلق به ماده قبلي را براي تحقق كثرت نفوس بعد از مرگ كافي ميداند; (14) يعني همچون فارابي ميگويد كه نفوس چون قبلا هر كدام به بدني تعلق داشتهاند، از اين رو، بعد از مرگ متعدد خواهند بود و يك نفس كلي كه در آن نفوس تعين خود را از دست دهند، تشكيل نخواهد شد . ابن سينا، به خلاف فارابي كه قائل به بقاي برخي از نفوس انساني است، تمام نفوس انساني را باقي ميداند و بر بقاي آنها ادله ذيل را ارائه ميدهد: دليل اول:
(15) در صورتي فناي بدن مستلزم فناي نفس است كه يا نفس و بدن از نظر وجود تكافؤ داشته باشند، يا بدن علت نفس باشد و يا برعكس، نفس علت تامه بدن باشد و چون هر سه احتمال باطل است، نتيجه ميگيريم كه ارتباط نفس با بدن ارتباطي عرضي است و فناي بدن ضرري به بقاي نفس نميزند . دليل بطلان احتمال اول اين است كه از دو حال خارج نيست; يا تعلق، ذاتي استيا عرضي . در صورت اول، وجود هر كدام بالذات به ديگري مضاف خواهد بود و از اين رو، هيچ كدام به تنهايي «جوهر» نخواهد بود و حال آنكه در جاي خود ثابتشده است كه نفس و بدن جوهرند . در صورت دوم، فناي بدن مستلزم فناي نفس نخواهد بود، بلكه با فناي بدن فقط اضافه نفس به امري عرضي فاني خواهد شد . دليل بطلان احتمال دوم اين است كه بدن به هيچ يك از معاني چهارگانه عليت، علت نفس نيست، زيرا جسم يا امر جسماني نميتواند علت فاعلي نفس كه موجودي مجرد است، باشد، همين طور بدن نميتواند علت صوري يا غايي نفس باشد، بلكه عكس آن معقولتر است; بدن نميتواند علت مادي نفس باشد، زيرا نفس صورت منطبع در ماده نيست . دليل بطلان احتمال سوم اين است كه نفس امر بسيطي است و اگر علت تامه بدن باشد، بايد زوال بدن فقط به زوال نفس مستند باشد و حال آنكه مشاهده ميشود كه تغيير در مزاج و يا تركيب آن، موجب مرگ ميشود . صدرالمتالهين به اين دليل ابنسينا اشكال ميكند (16) كه رابطه ذاتي بين نفس و بدن وجود دارد، زيرا بدن علت مادي نفس است و لازمه اين سخن اين نيست كه نفس، مادي و منطبع در ماده باشد، بلكه وجود نفس امري است متعلق به ماده، بدون اينكه در آن منطبع باشد، هر چند نفس هم در ابتداي پيدايش موجودي است جسماني . نفس مادامي نفس است كه به بدن تعلق داشته باشد، از اين رو، با فناي بدن كه علت مادي نفس است، نفس از آن نظر كه نفس است، فاني ميشود، اما از نظر وجود بسيط عقلي بعد از فناي بدن باقي خواهد ماند، به عبارت ديگر، با مرگ و فناي بدن نفس از آن نظر كه نفس است و به بدن تعلق دارد به وجود مجرد تبديل ميشود و اين حركتي جوهري است كه موجب كمال نفس و تجرد آن ميشود .دليل دوم:
(17) تنها موجوداتي قابل فنايند كه مركب باشند، زيرا موجودي كه فناپذير است، قبل از اينكه نابود شود، بالفعل موجود و بالقوه فاني است و چون شيء واحد از جهت واحد محال است، هم بالفعل باشد و هم بالقوه، زيرا بالفعل ملازم داشتن و بالقوه ملازم نداشتن است، از اين رو، موجودي فناپذير است كه از دو جزء مركب باشد تا از نظر يك جزء بالفعل باشد و از نظر جزء ديگر بالقوه . از طرف ديگر، نفس انسان مجرد است و هيچگونه ماده و قوهاي ندارد، بلكه فقط جهت فعليت دارد . بنابراين، نفس انساني قابل فنا نيست .دليل سوم:
(18) علت مباشر نفس انساني جوهري است مجرد به نام عقل فعال كه همواره باقي است . از اين رو، نفس انساني هم به دليل بقاي علتش همواره باقي خواهد بود، زيرا با وجود علت، محال است معلول معدوم شود . صدرالمتالهين بعد از نقل دو دليل ابن سينا، ميگويد: (19) اين دو دليل استحاله فناي جوهر بسيطي را اثبات ميكنند كه از ماده و لواحق ماده كاملا مجرد باشد و حال آنكه نفس انساني از آن نظر كه نفس است، به ماده متعلق است . تحليل و نقد
اشكال صدرالمتالهين به دليل اول ابنسينا وارد نيست، زيرا در صورتي بدن ميتواند علت مادي نفس باشد كه نفس صورت منطبع در ماده باشد و تنها تعلق به بدن داشتن براي علت مادي بودن بدن كافي نيست، زيرا منظور از اين تعلق، تعلق تدبيري است; يعني نفس امور بدن را تدبير ميكند; از بدن تاثير ميپذيرد و در آن تاثير ميگذارد، از اين رو، هيچ مانعي ندارد كه يك موجود مجرد كه فاقد هر گونه ماده و قوهاي است، تدبير بدن خاصي را به عهده داشته باشد، از آن متاثر شود و در آن تاثير كند . به نظر ميرسد اين مطلب ملاصدرا كه فرموده نفس مادامي نفس است كه به بدن تعلق داشته باشد، بحثي لفظي و فقط اختلاف در نامگذاري باشد . نفس اگر موجود مجردي باشد كه تدبير بدن خاصي را به عهده داشته باشد، در اين صورت، پس از قطع اين علاقه تدبيري، حقيقت آن موجود تغيير نميكند، هر چند ديگر نفس ناميده نشود، به عبارت ديگر، به موجودي نفس گفته ميشود كه ذاتا مجرد و فعلا مادي باشد; يعني به بدن تعلق داشته باشد، بنابراين، پس از قطع اين علاقه تدبيري ديگر به آن موجود مجرد نميتوان نفس گفت، ولي اين به معناي نابودي آن موجود مجرد نيست، زيرا شخص آن موجود مجرد باقي است و فقط ارتباطش با بدن قطع شده است . هر چند اشكال ملاصدرا به دليل اول ابنسينا وارد نيست، آن دليل به اشكال ديگري مبتلاست، زيرا ايشان در ابطال احتمال اول فرموده است: اگر تعلق نفس و بدن ذاتي باشد، وجود هر كدام بالذات به ديگري مضاف خواهد بود و بنابراين، هيچ كدام به تنهايي جوهر نخواهد بود . در اشكال به اين مطلب ميگوييم: لازمه اضافه ذاتي دو امر به يكديگر اين نيست كه هيچ كدام به تنهايي جوهر نباشد، زيرا براي مثال ماده و صورت اضافه و تعلق ذاتي به يكديگر دارند; يعني هيچ كدام بدون ديگري نميتواند موجود باشد و حال آنكه هر كدام به تنهايي جوهرند، هر چند به تنهايي و جداي از ديگري موجود نيستند; يعني همواره با همديگرند، ولي هر كدام جوهرند و در حقيقت، از تركيب دو جوهر يك جوهر سومي تشكيل ميشود . دليل بطلان احتمال سوم هم نياز به تكميل دارد، زيرا ابتدا بايد تجرد نفس اثبات شود و با توجه به اينكه نفس موجودي است مجرد، گفته شود كه تغيير در مزاج بدن كه مادي است، نميتواند موجب نابودي نفس كه مجرد است، شود . بدون اين تكمله ممكن است گفته شود كه هيچ دليلي نداريم كه تغيير در مزاج و يا تركيب آن، بدون اينكه تاثيري در نفس داشته باشد، موجب زوال بدن ميشود، تا بتوان نتيجه گرفت كه نفس علت تامه بدن نيست، به عبارت ديگر، ممكن است گفته شود كه نفس علت تامه بدن است و اينكه تغيير در مزاج موجب زوال بدن ميشود، به اين دليل است كه تغيير مزاج باعث نابودي نفس ميشود و با معدوم شدن نفس، بدن نيز زايل ميشود . درباره دليل دوم ابنسينا بايد گفت كه: اگر اين دليل صحيح باشد، لازم ميآيد كه نفس انساني هيچگونه تغيير و تكاملي نداشته باشد و حال آنكه نفس مادامي كه به بدن تعلق دارد، ميتواند تغيير كند و تكامل يا تنزل يابد . بنابراين، همانطور كه تعلق به بدن موجب ميشود كه نفس بتواند تغيير يابد، موجب ميشود كه قابل فنا باشد . دليل سوم ابنسينا كاملا صحيح و بياشكال است و اشكال ملاصدرا به دليل دوم و سوم ابنسينا وارد نيست، زيرا همانطور كه گذشت اين فقط بحثي لفظي و نزاع بر سر نامگذاري است . آراي صدرالمتالهين
صدرالمتالهين بر اساس حركت جوهري ميگويد: (20) نفس انساني در حركت جوهري خود از مراحل متعددي عبور ميكند . برخي از اين مراحل در عالم مادي است و برخي در عالم مجرد . در مراحل مادي حدوث و تجدد راه دارد و وقتي بدن فاسد شد، در واقع، نفس انساني از مرحله تعلق به ماده وارد مرحله تجرد كامل شدهاست، از اين رو، زوال بدن فقط به مرحله تعلق به ماده ضرر ميزند نه به اصل وجود نفس و از آنجا كه حركت جوهري، حركتي فراگير است و شامل، تمام نفوس انساني ميشود، بنابراين، تمام نفوس انساني بعد از مرگ باقياند . صدرالمتالهين فناي بدن را آغاز اتحاد نفس با عقل فعال ميداند . وي در برخي موارد از اين مرحله به «اتحاد نفس انساني با عقل فعال» تعبير ميكند (21) و گاهي از تعبير «اتصال نفس انساني با عقل فعال» استفاده ميكند، (22) زيرا او اتصال را تعبير ديگري از اتحاد به حساب ميآورد . (23) ذكر اين نكته لازم است كه منظور صدرا از اتصال نفس با عقل فعال، فقط به هم پيوستن دو شيء نيست، بلكه با توجه به اينكه در مجردات اتصال مكاني مورد نظر نيست، مقصود ايشان از اتصال، اتحاد و يكساني است . به عبارت ديگر، نفس در حركت جوهري به مرحلهاي ميرسد كه عين وجود ربطي عقل فعال ميشود . تحليل و نقد
در ابتدا سؤالاتي به ذهن انسان خطور ميكند كه به سه نمونه از آن اشاره ميكنيم: 1 . نفس انساني كه معلول عقل فعال است، چگونه ممكن است در اثر حركت جوهري به مرحلهاي برسد كه با علتخويش متحد شود؟ 2 . با توجه به اينكه عقل فعال واحد است، لازمه اتحاد نفوس با عقل فعال، رفع تعينات نفوس است و اين مطلب با ضرورت اديان آسماني مخالف است، زيرا نفوسي كه هيچ تعيني ندارند و با هم يك نفس كلي را تشكيل ميدهند، چگونه ممكن است ثواب يا عقاب داشته باشند . 3 . صدرا قائل به عقول عرضيه است، بنابراين، بايد نفوس انساني را با ربالنوع انسان متحد بداند، نه اينكه مستقيما از اتحاد نفوس انساني با عقل فعال سخن بگويد . براي اينكه پاسخ سؤالات فوق را بيابيم بايد نخستيادآوري كنيم كه از نظر صدرا مسئله اتصال نفس انساني با عقل فعال تنها در بحثبقاي نفس بعد از مرگ مطرح نيست، بلكه در همين حيات دنيوي نيز واقع ميشود، زيرا تعقل به وسيله اتحاد نفس انساني با عقل فعال تحقق مييابد و بعد از مرگ همين اتحاد و اتصال نفس با عقل فعال دوام مييابد . (24) بياني كه صدرا براي اتصال نفوس انساني با عقل فعال ارائه ميدهد، بر سه مطلب اساسي مبتني است (25) كه هر كدام در جاي خود بايد اثبات شود و در اينجا به عنوان اصول موضوعه به كار گرفته ميشود .
1 . اتحاد عاقل و معقول:
هنگامي كه انسان چيزي را تعقل ميكند، نفس انسان عين آن صورت عقلي ميشود .
2 . «بسيط الحقيقه» تمام اشياست:
منظور اين نيست كه كه موجودات اين عالم با حفظ حدود وجوديشان در بسيط الحقيقه وجود دارند، بلكه منظور اين است كه تمام كمالات وجودي موجودات اين عالم در عقل فعال كه موجود بسيطي است وجود دارد، بدون اينكه حدود عدمي آنها در او راه داشته باشد و اين مطلب كاملا صحيح و اثبات شدهاست، زيرا عقل فعال علت ايجادي موجودات اين عالم است، و علت ايجادي (الهي) بايد داراي كمالات وجودي معلولات خويش باشد، زيرا فاقد يك كمال نميتواند آن كمال را اعطا كند . 3 . وحدت عقل فعال وحدت عددي نيست، بلكه «وحدت حقه حقيقيه» است كه فرض «دو» براي آن محال است، زيرا وجود محض كه هيچ حد عدمي ندارد، جايي براي غير باقي نميگذارد . صدرا از سه مطلب فوق نتيجه ميگيرد: (26) زماني كه انسان يك صورت عقلي كلي، براي مثال مفهوم كلي «اسب» را درك ميكند، نفس انساني با آن صورت عقلي متحد ميشود و آن صورت عقلي «اسب» كاملا با صورت عقلي اسبي كه در عقل فعال موجود است، يكسان و متحد است، زيرا مفهوم عقلي واحد از نظر معنا و حقيقت تعدد ندارد . صور عقلي در عقل فعال با وجود تعدد و كثرت، همه به يك وجود بسيط موجودند، زيرا «بسيط الحقيقه» تمام اشياست و انسان هنگام تعقل يك صورت عقلي با آن صورت عقلي متحد ميشود . با توجه به اينكه يك صورت عقلي از نظر معنا و حد واحد است و تعددي ندارد، انسان هنگام تعقل يك صورت عقلي در واقع، با صورت عقلي موجود در عقل فعال متحد ميشود و اين اتحاد، اتحاد «حقيقه و رقيقه» است، زيرا صور عقلي همه معلولهاي عقل فعالند، بنابراين، نفس انساني كه هنگام تعقل، با صورت عقلي متحد ميشود، با وجود ربطي عقل فعال متحد شده است و نه با وجود نفسي آن و به عبارت ديگر، نفس انساني از جهت آن صورت عقلي با عقل فعال متحد ميشود . با توجه به مطالب مذكور در فوق، پاسخ سؤالاتي كه در ابتدا مطرح بود، واضح ميشود . سؤال بسيار مهمي كه در مسئله اتحاد نفوس با عقل فعال مطرح شد، اين بود كه لازمه اين نظريه رفع تعينات نفوس اوست و اين، خلاف ضرورت اديان آسماني است . از آنچه گذشت معلوم شد كه اين نظريه چنين لازمهاي ندارد، زيرا هر نفسي از يك جهتبا عقل فعال متحد ميشود و جهات متعدد در عقل فعال همه به يك وجود بسيط موجودند، از اين رو، از يك طرف عقل فعال داراي اجزا نيست و از طرف ديگر، هر نفسي با حفظ تعين خود، فقط با يك وجود ربطي عقل فعال متحد است . عقل فعال داراي معلولهاي بسيار متكثري است كه هر كدام ربط به عقل فعال دارند و هر نفسي با حفظ تشخص و خصوصيات خود با يكي از اين وجودهاي ربطي متحد ميشود، از اين رو، كثرت نفوس محفوظ است و هيچ مخالفتي با ضرورت اديان الهي لازم نميآيد . نكته اساسي در نظريه صدرا اين است كه وجودهاي ربطي عقل فعال رقيقههايي از عقل فعال هستند و هر نفسي با رقيقهاي متحد ميشود . دومين سؤال اين بود كه چگونه ممكن است نفس كه معلول عقل فعال است، در اثر حركت جوهري به جايي برسد كه با علتخود متحد شود . پاسخ اين سؤال هم معلوم شد كه نفس با خود عقل فعال متحد نميشود، بلكه با صورت عقلي كه معلول عقل فعال است، متحد ميشود . پاسخ سومين سؤال هم نيازي به توضيح ندارد . مقصود صدرا از اتحاد نفس با عقل فعال همان اتحاد نفس با «مثل» است، زيرا عقول عرضيه (مثل) وجودهاي ربطي عقل فعالند و نفوس با وجودهاي ربطي عقل فعال متحد ميشوند و نه با وجود نفسي آن . نتيجه
در اين مقاله به اين موضوع پرداخته شد كه از نظر اين سه حكيم مسلمان چه نفوسي بعد از مرگ باقياند و آيا نفوسي كه باقياند، با همديگر متحد و متصل شده، يك نفس كلي را تشكيل ميدهند يا اينكه تعين و تعدد نفوس بعد از مرگ محفوظ خواهد بود؟ از نظر فارابي دو دسته از انسانها بعد از مرگ باقياند و يك دسته كه شامل سه گروه از انسانها ميشود، با مرگ فاني ميشوند . درباره اتصال نفوس انساني بعد از مرگ با بررسي و تحليل آراي فارابي به اين نتيجه رسيديم كه از نظر فارابي نفوس تعدد و تعين خود را حفظ ميكنند و نفوسي كه در يك درجه از كمال و نقص قرار دارند، به يكديگر متصل ميشوند، ولي اين اتصال باعث نميشود نفس كلي به وجود آيد و نفوس به خاطر اينكه قبل از مرگ به بدنهاي متعدد تعلق داشتهاند، بعد از مرگ متعدد خواهند بود . ابن سينا نيز همانند فارابي قائل به نفس كلي نيست، ولي به خلاف او تمام نفوس انساني را باقي ميداند و سه دليل براي اثبات بقاي تمام نفوس انساني اقامه ميكند كه با تحليل و نقد آن ادله و اشكالهاي ملاصدرا به آنها، در اين مقاله اثبات شد كه هيچ يك از اشكالهاي ملاصدرا به اين سه دليل وارد نيست، ولي وارد نبودن اشكالهاي صدرا به معناي صحيح بودن تمام ادله ابنسينا نيست، زيرا در اين مقاله ثابتشد كه دو دليل از آن ادله اشكالهاي ديگري دارند، هر چند دليل سوم او صحيح و بياشكال است . ملاصدرا نيز همانند ابنسينا تمام نفوس انساني را باقي ميداند و درباره اتصال نفوس با عقل فعال و اتحاد آنها با يكديگر، هرچند در ابتدا سؤالات و اشكالاتي ممكن استبه نظر برسد، ولي در اين مقاله با كمك گرفتن از آراي او درباره ادراك كليات (تعقل) و با تحليل و بررسي دقيق نظر او به اين نتيجه رسيديم كه تمام آن اشكالها قابل رفع است، زيرا نفوس انساني با وجود ربطي عقل فعال متصل ميشوند و نه با وجود نفسي آن، بنابراين، تعدد و تعين خود را حفظ ميكنند . عقل فعال هر چند يك وجود نفسي دارد، معلولهاي متعددي دارد كه هر كدام ربط به او و به عبارت ديگر، رقيقه اويند از او صادر شدهاند و هر نفسي با يكي از اين وجودهاي ربطي متحد و متصل ميشود . 1) عليمراد داودي، عقل در حكمت مشاء، چاپ اول، 1349 ه ش، تهران، انتشارات دهخدا، ص 234. 2) جوزف الهاشم، فارابي دراسة و نصوص، منشورات دارالشرق الجديد، بيروت، چاپ اول، 1960 م، ص 129- 130. 3) ابونصر الفارابي، السياسة المدينه، چاپ اول، انتشارات الزهرا، 1366 ه ش، ص 75. 4) ابونصر الفارابي، آراء اهل المدينة الفاضله، با مقدمه و تعليقه دكتر البير نادر، چاپ دوم، بيروت، انتشارات دارالشرق، ص 133. 5) همان، ص143. 6) همان، ص 131. 7) همان، ص 142- 143. 8) همان، ص 133و144. 9) همان. 10) همان، ص137. 11) همان، ص82. 12) همان، ص 135- 136. 13) دكتر محمود قاسم، في النفس و العقل لفلاسفة الاغريق و الاسلام، چاپ چهارم، 1969م، مصر، مكتبة النجلو، ص 166. 14) ابنسينا، شفا، طبيعيات، فن ششم، 1395 ه ق، قاهره، دارالكاتب العربي للطباعة و النشر، ص 200. 15) همان، ص202- 203. 16) ملاصدرا، اسفار، ج 8 ، ص 375 و 382- 383. 17) ابنسينا، همان، ص 205. 18) ابن سينا، مبدا و معاد، ترجمه محمود شهابي، انتشارات دانشگاه تهران، 1332 ه ش، ص120. 19) ملاصدرا، همان، ص388. 20) همان، ص 392. 21) ملاصدرا، الشواهد الربوبيه في المناهج السلوكيه، مركز نشر دانشگاهي، چاپ دوم، 1360 ه ش، ص 246و250و255. 22) ملاصدرا، المبدا و المعاد، مقدمه و تصحيح سيد جلال الدين آشتياني، انجمن حكمت و فلسفه، 1354 ه ش، ص 361. 23) همان، ص 356. 24) همان، ص 361. 25) ملاصدرا، اسفار، ج3، ص337. 26) همان، 338.