روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوي
پژوهشگر: حسن فراهاني چکيده:
شخصيت از واژه لاتين پرسونا ( persona ) گرفته شده و به نقابي اشاره دارد که هنرپيشهها در نمايش به صورت خود ميزدند. شخصيت جنبهي آشکار منش فرد است به گونهاي که بر ديگران تأثير ميگذارد ولي مطمئناً هنگامي که واژه شخصيت به کار برده ميشود منظور همين نيست. مقصود در نظر داشتن بسياري از ويژگيهاي فرد است، کليت يا مجموعهاي از ويژگيهاي مختلف که از ويژگيهاي جسماني و سطحي فراتر ميرود. اين واژه تعداد زيادي از ويژگيهاي ذهني، اجتماعي و هيجاني را نيز در بر ميگيرد. ويژگيهايي که ممکن است بتوانيم به طور مستقيم ببينيم، که هر شخص امکان دارد آنها را از ديگران مخفي نگه دارد. اين مقاله به بررسي روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوي مي پردازد. مقدمه
يکي از مسائل مهم در روانشناسي، بحث شخصيت و نظريههاي مربوط به آن است. به جرأت ميتوان گفت آنچه مطالعات پراکنده روانشناسي را انجام ميبخشد، تفسير اين يافتهها و مطالعات در قالب يک نظريهي منسجمي است که بتواند رفتار انسان را در تمامي ابعاد شخصيتي توجيه و تبيين نمايد.شخصيت از واژه لاتين پرسونا ( persona ) گرفته شده و به نقابي اشاره دارد که هنرپيشهها در نمايش به صورت خود ميزدند. پي بردن به اينکه چگونه پرسونا به ظاهر بيروني اشاره دارد، يعني چهره علني که به اطرافيانمان نشان ميدهيم، آسان است. بنابراين، بر اساس ريشهي اين کلمه ممکن است نتيجه بگيريم که شخصيت به ويژگيهاي بيروني و قابل مشاهدهي فرد اشاره دارد، جنبههايي که ديگران ميتوانند آنها را ببينند پس شخصيت فرد در قالب تأثيري که بر ديگران ميگذارد يعني آنچه که به نظر ميرسد باشد، تعريف ميشود. تعريفي از شخصيت در يکي از واژههاي استاندارد با اين استدلال موافق است. اين تعريف ميگويد: شخصيت جنبهي آشکار منش فرد است به گونهاي که بر ديگران تأثير ميگذارد ولي مطمئناً هنگامي که واژه شخصيت به کار برده ميشود منظور همين نيست. مقصود در نظر داشتن بسياري از ويژگيهاي فرد است، کليت يا مجموعهاي از ويژگيهاي مختلف که از ويژگيهاي جسماني و سطحي فراتر ميرود. اين واژه تعداد زيادي از ويژگيهاي ذهني، اجتماعي و هيجاني را نيز در بر ميگيرد. ويژگيهايي که ممکن است بتوانيم به طور مستقيم ببينيم، که هر شخص امکان دارد آنها را از ديگران مخفي نگه دارد.(1)بررسي تعاريف ارائه شده از مفهوم شخصيت نزد روانشناسان نشان ميدهد که تعريف شخصيت مانند بسياري از مفاهيم روانشناسي بر اساس بينش فلسفي و جهان شناختي دانشمندان مختلف صورت ميپذيرد. به عبارت ديگر روانشناسان شخصيت، هنگامي که حاصل مطالعات و تفکرات و يافتههاي خويش را در باب شخصيت گردآوري و خلاصه ميکنند، آن را در تعريفي فلسفي ارائه ميدهند. از اينرو، جاي آن دارد که پيش از پرداختن به روانشناسي شخصيت محمد رضا پهلوي، ديدگاه اسلام را دربارهي شخصيت به اختصار معرفي کنيم.«قل کل يعمل علي شاکلته فربکم اعلم بمن هو اهدي سبيلا».(2) بگو هر کسي بر شاکله خويش عمل ميکند و خداي شما به کسي که راهش از هدايت بيشتري برخوردار است، داناتر است. قرآن کريم در اين آيه، عمل انسان را مبتني بر چيزي ميداند که آن را «شاکله» مينامد. به عبارت ديگر منشأ اعمال آدمي شاکله اوست، با توجه به مفهوم شخصيت در روانشناسي ميتوان به طور اجمال شاکله را معادل مفهوم شخصيت در روانشناسي گرفت. به عبارت ديگر، هنگامي که ما تلاش ميکنيم مفهوم شاکله را روشن نمائيم، در واقع ميکوشيم مفهوم شخصيت از ديدگاه اسلام را تبيين کنيم. اکله داراي معاني زير است: 1) نيت؛ 2) خلقوخوي؛ 3) حاجت و نياز؛ 4) مذهب و طريق؛ 5) هيئت و ساخت. ز آنجا که تمامي موارد فوق، زيربناي رفتارهاي انسان قرار ميگيرند، ميتوان گفت که شاکله بر تمامي معاني فوق تطبيق ميکند. به عبارت ديگر شاکله عبارت است ار مجموعهي نيات، خلق و خوي، حاجات، طرق و هيئت رواني انسان.محيط ديکتاتوري و کودکي محمدرضا
محمدرضا پهلوي در سال 1298 خورشيدي به دنيا آمد. مادر او تاجالملوک همسر دوم رضاخان بود؛ خانوادهاي از مهاجرين که پس از انقلاب بلشويکي روسيه از آذربايجان به ايران آمدند. رضاخان از اين زن چهار فررند داشت: شمس، محمدرضا و اشرف (دوقلو) و عليرضا.محمدرضا دوران کودکي را در فضايي که ديکتاتوري بر آن حاکم بود،گذراند. اين مسئله، عامل مهمي در شکلگيري شخصيت او بود. خانوادهاي که تابع اصول ديکتاتوري است معمولاً رشد کودکان را محدود ميسازد. در اين خانواده، يک نفر حاکم بر اعمال و رفتار ديگران است. در چنين خانوادهاي فقط ديکتاتور تصميم ميگيرد، هدف تعيين ميکند، راه نشان ميدهد، وظيفه افراد را مشخص ميسازد، امور زندگي را ترتيب ميدهد. همه بايد مطابق دلخواه ميل او رفتار کنند. او فقط، حق اظهار نظر دارد و دستور او بدون چون و چرا بايد از طرف ديگران به معرض اجرا درآيد. برنامهي کار افراد را ديکتاتور معين ميکند و در کوچکترين عملي که ديگران انجام ميدهند، دخالت مينمايد. تنها ديکتاتور از استقلال برخوردار است. ارزش کار ديگران به وسيله ديکتاتور تعيين ميشود. آنچه را که او خوب دانست خوب است و آنچه به نظر او بد جلوه کرد، بد تلقي ميشود. ديکتاتور در کارهاي خصوصي اعضا خانواده دخالت ميکند، او ميتواند از ديگران انتقاد کند، ولي آنچه خود او انجام ميدهد بدون چون و چرا بايد مورد تأييد ديگران واقع شود. مصالح خانواده و اعضا آن را فقط او تشخيص ميدهد و ديگران بايد نظر او را در اين مورد قبول کنند.(3) در محيط ديکتاتوري ترس و وحشت بر افراد غلبه دارد. شخصيت و تمايلات و احتياجات کودک به هيچ وجه مورد توجه نيست. احتياجات اساسي کودک در خانوادهاي که وضع ديکتاتوري برقرار است، تأمين نميشود. از محبت خبري نيست. فرزند، مانند ديگران در مقابل ديکتاتور شخصيتي ندارد و به عنوان يک عضو قابل احترام با او رفتار نميشود. کودک در چنين خانوادهاي احساس امنيت نميکند و وضع او هميشه متزلزل است. هدف از انجام کارها را نميداند و جرئت نميکند دليل آنها را بپرسد. نظم و انضباط به وضعي زننده و غير قابل تحمل در خانه رسوخ دارد . اجراي تمايلات ديکتاتوري و پيروي از دستورات او حافظ نظم و انظباط در خانه است. کودک حق ندارد در امور مربوط به خود نيز تصميم بگيرد.کودکاني که در محيط ديکتاتوري پرورش مييابند، در ظاهر حالت تسليم و اطاعت از خود نشان ميدهند، ولي در واقع دچار هيجان و اضطراب هستند. اين کودکان اغلب در مقابل ديگران حالت خصومت و دشمني به خود ميگيرند. به کودکاني هم سن يا کوچکتر از خود آزار ميرسانند. معمولاً چون افکار و عقايد خاصي را بدون چون و چرا پذيرفتهاند، افرادي متعصب بار ميآيند. از به سر بردن با ديگران عاجز هستند. در زمينه عاطفي و اجتماعي رشد کافي ندارند. در کارهاي گروهي نميتوانند شرکت کنند و اغلب متزلزل و ضعيفالنفس هستند.(4) اگر روابط افراد خانواده موافق با اصول دمکراسي باشد و عقل و منطق حاکم بر روابط افراد باشد، کودکان کمتر دچار ترس ميشوند. اما در وضعي که پدر به صورت ديکتاتور، امور خانه را اداره ميکند، احتياجات اساسي_رواني کودکان مثل احتياج به محبت، احتياج به رشد شخصيت اجتماعي، احتياج به ابراز عقايد و نظرات خود تأمين نميگردد و در اين وضع عوامل و موجبات ترس فراوان ميشود و کودکان عمر خود را با ناراحتي و اضطراب به سر ميبرند.(5) بزرگ شدن در محيط ديکتاتوري، تأثيرات مختلفي بر محمدرضا نهاد. ميتوان گفت يکي از اين تأثيرات، ايجاد عقده احساس کهتري در او بود. وي به منظور نفي احساس کهتري خود در برابر ديگران به جستجوي برتريطلبي بر ميآيد و اين رفتار را به شکلهاي مختلف از خود بروز ميدهد. يکي از اشکال دفاعي او در برابر احساس کهتري در کودکي، آزار و اذيت همسالان خود در مدرسه بود. چنانچه فردوست در خاطرات خود ميگويد :«محمدرضا در طي دوره شش ساله دبستان نظام در کلاس، به خصوص به شاگردان خيلي ظلم ميکرد. به خصوص بعضيها را خيلي آزار ميداد و هر روز نوبت يک نفر بود که آزار ببينند.»(6)روحيات محمدرضا بعدها در اين خصوص تشديد شد و الگوي تربيتي رضاخان باعث شد که او نسبت به زيردست، خشن و بيرحم باشد و به بالادست کاملاً تمکين نمايد. چنانچه نسبت به انگليس و آمريکا در تمام سلطنتش چنين بود. رضاخان در سال 1305 رسماً تاجگذاري کرد. محمدرضا در اين زمان هفت ساله بود که رسماً به وليعهدي برگزيده شد. اين انتخاب تحولي سرنوشتساز در زندگي او پديد آورد. رضاشاه دستور داد بالافاصله محمدرضا را از مادر و خواهرانش جدا کنند و در کاخي جداگانه به تعليم و تربيت او بپردازند. رضاشاه با اين استدلال که وليعهد بايد در فضايي مردانه تربيت شود، خانهي مادري را جاي مناسبي براي تربيت او نميديد. يکي از تجربههاي فراموش نشدني عقدهزا براي محمدرضا، همين فلج رواني يعني ضربه عاطفي ناشي از دور ماندن از محيط خانوادگي در سن خردسالي است. او در آن دوران نميتوانست دلايل عيني طرد خود را بفهمد. از يکي از احتياجات اساسي رواني محروم مانده بود و همين امر باعث شد که اغلب سرد و خشک، و نسبت به ديگران بيمهر و کمتر مقيد به اصول و قوانين اخلاقي باشد. خودش گفته است، من تا زمان وليعهدي با مادر و برادران و خواهران خود زندگي ميکردم ولي بعد از تاجگذاري به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد که تحت تربيت خاصي_که آن را تربيت مردانه ميناميد- قرار گيرم. رضاشاه اجازه نداد محمدرضا در دوران کودکي واقعاً کودک باشد. تصور ميکرد که با زور ميتوان يک کودک را بالغ کرد. بعد از فارغالتحصيلي محمدرضا از مدرسهي ابتدايي، رضاشاه تصميم گرفت او را براي ادامهي تحصيل به خارج از کشور بفرستد و سرانجام محمدرضا را هنگامي که هنوز دوازده ساله نشده بود، به سوئيس فرستاد. او که يکبار ديگر در هفت سالگي از محيط خانوادگي و محبت مادري به اجبار دور شده بود، اين بار ميبايست محروميتي ديگر را تحمل نمايد. اين عقده محروميت، يک حساسيت فوقالعاده نسبت به کمبود محبت با تجليات عاطفي در او به وجود آورده بود و شايد براي تلافي همين عقده طردشدگي بود که به طور عنان گسيخته به تغذيه کردن مادي اطرافيان خود در مدرسهي سوئيسي ميپردازد. آنها را در ساعات تفريح و شبها به اتاقش دعوت ميکند و از آنها پذيرايي مفصل به عمل ميآورد. محمدرضا که بعداً قدرت و امکانات وسيعي پيدا کرد از ثروت اين ملت براي تسکين حالت بيمارگونه خود خرجهاي فراواني کرد.به نظر ميرسد برنامهي اعزام محمدرضا به سوئيس براي تحصيل از سوي انگليسيها براي آشنا ساختن محمدرضا با فرهنگ غرب طراحي شد. آنها، با قرار دادن ارنست پرون در کنار شاه، فرهنگ غرب را از طريق داستان و شعر در ذهن او تزريق کردند. محمدرضا از شرايط سخت و محدودي که رضاخان در رأس آن بوده است به سوئيس، محيطي باز با فرهنگ غربي وارد ميشود. هر چند دکتر نفيسي نقش رضاخان را در سوئيس و در مدرسه لهروزه براي محمدرضا بازي ميکند، اما محمدرضا موفق ميشود طعم زندگي غربي را به دور از خشونت پدر بچشد. نکتهي قابل تأمل اينکه محمدرضا زمينهي ذهني کاملاً منفعلي در مقابل فرهنگ غرب پيدا ميکند و نميتواند در آينده، تحليل دقيقي از فرهنگ غرب داشته باشد. شاه تا آخر عمر از موهبت درک و شناخت امري وراي کميت و ماديات محروم ماند و گويي يکي از دردناکترين و مصيبتبارترين مسائل براي او، درک معنويات بود. شاه تا آخر نگرشي«کمي و حجمي» نسبت به محيط خود داشت. تکيه بيش از حد به غرب و جلب نظر آمريکا به هر قيمت براي حمايت از خود، خريد سلاحهاي بيش از حد از غرب، برپايي مراسم و جشنها، بذل و بخششهاي فراوان همگي ناشي از چنين نگرشي در شاه بود. افرادي که محمدرضا را در سوئيس همراهي ميکردند، عبارت بودند از: عليرضا برادر او، حسين فردوست، مهرپور تيمورتاش و دکتر مؤدبالدوله نفيسي (که به عنوان پيشکار وليعهد انتخاب شده بود) و مستشارالملک به عنوان معلم فارسي وليعهد.(7) در سوئيس اين افراد همگي ابتدا، موقتاً به يک مدرسه معمولي به نام «اکل نوول دوشي» در شهر لوزان رفتند. وليعهد و عليرضا در منزل يک پروفسور سوئيسي به نام «مرسيه» پانسيون شدند. ولي حسين فردوست و مهرپور تيمورتاش به طور شبانهروزي در همان مدرسه ساکن بودند.(8) در سال تحصيلي بعد، محمدرضا، عليرضا، حسين فردوست و مهرپور تيمورتاش به مدرسه شبانهروزي لهروزه منتقل شدند.(9) در مدرسه قبلي محمدرضا هميشه با بچهها دعوا ميکرد. علت اصلي اين دعواها اين بود که او ميخواست خود را به عنوان وليعهد مطرح کند. سوئيسيها هم او را مسخره ميکردند و کار به زد و خورد ميکشيد. همين رفتار نشان ميدهد محمدرضا تغيير مکان، زمان و محيط را متوجه نشده بود. در مدرسه جديد رويهي محمدرضا عوض ميشود و با تعدادي از شاگردان که اغلب نيز بزرگتر از او بودند مناسبات دوستانه برقرار ميکند. آنها را در ساعات تفريح و شبها به اتاقش دعوت ميکرد و از آنها پذيرايي مفصلي به عمل ميآورد. مساله جالب توجه اينکه محمدرضا هيچگاه محصلين هم سن و يا کوچکتر از خود را دعوت نميکرد و کليه کساني که در ميهمانيهاي او شرکت ميکردند، از او بزرگتر بودند. در صحبت کردن با آنها هميشه تلاش ميکرد تا خودش را به سطح آنها بکشد و چون آنها بلندقدتر بودند و نميخواست در کنارشان کوتاه جلوه کند، گاهي روي پنجهي پا بلند ميشد. اين حرکت در او ماندگار شد و بعدها که به سلطنت رسيد، در فيلمها ديده ميشد که با ژست خاصي روي پنجه بلند ميشود و پاشنه پا را بالا ميآورد.(10)محمدرضا به لحاظ فعاليتهاي ذهني در مرحله کمي و نابالغي باقي مانده و از قدرت استدلال محروم بود. فردوست ميگويد: در مدرسه يک محصل مصري بود که زور و بازويي داشت و مشتزن خوبي بود و دنبال حريف ميگشت. بعضي وقتها که دختري در اتاق بود، وليعهد ميخواست براي دخترک خودنمايي کند؛ از اينرو، براي مصري شاخ و شانه ميکشيد که حريفت منم. ناگهان به جان هم ميافتادند و طوري يکديگر را ميزدند که براي پانسمان به بهداري انتقال مييافتند و هر روز همين بساط بود و فرداي آن روز تا محمدرضا پيدا ميشد، بچهها سر وصدا ميکردند که «برنده مصري است» او هم مجدداً ميپريد و مشت ميخورد.(11)گفته فردوست اين نکته هم را ثابت ميکند که محمدرضا هيجاني و سطحي بوده است. هيجان و سطحينگري ناشي از نابالغي و کمينگري فرد است. خودنمايي و خودشيفتگي محمدرضا که با ديدن يک دختر در اتاق او را به حرکاتي وا ميداشته که مضحکهي عدهاي دانشآموز شود، خود بيانگر نابالغي اوست. نکتهي ديگري که بسيار حائز اهميت است و گريبان محمدرضا را تا آخر عمر رها نساخت، احساس ناامني شديدي بود که بايد آن را ناشي از خشونت و تحقيرهاي رضاخان بدانيم. رضاخان حتي در سوئيس از مواظبت افراطي محمدرضا دست برنداشت و سايه رعب و وحشت خود را از طريق «دکتر نفيسي» در سوئيس ادامه داد. نفيسي که تمام رفتار و حالات محمدرضا را زير نظر داشت، کوچکترين خطاي او را به رضاخان گزارش ميکرد. از جمله احتياجات اساسي_رواني افراد، احتياج به امنيت است. امنيت در جهات مختلف زندگي براي تمام افراد بشر امري حياتي و ضروري است. امنيت در زمينه اقتصادي، سياسي، اجتماعي و عقيدتي، عامل مؤثري در بهداشت رواني افراد ميباشد. وقتي روابط اعضا يک خانواده به صورت ديکتاتوري باشد و پدر يا مادر در تمام کارها حق اظهار نظر و دخالت را داشته باشند و ديگران بدون چون و چرا موظف به اجراي دستور وي باشند؛ در چنين خانوادهاي کودک دائماً در حال ترس و وحشت به سر ميبرد و دچار تشويش و اضطراب ميباشد.(12) احساس ناامني شديدي که ناشي از خشونت و تحقيرهاي رضاخان بود، گريبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت و باعث شده بود که او قدرت تجريد و تعميم را از دست بدهد. روحيه او تا آخر عمر کمي و شکلي باقي ماند و هيچ نيروي اراده، قدرت و صلابت از او بروز نکرد. قدرت خلاقيت و ذهني تحليگر که از مشخصات يک رهبر جامعه است در او وجود نداشت.شناختشناسي علمي ميگويد: سن پايين و کودکانه در مراحل اوليه ايفاء حجم را در ذهن بازسازي ميکند و برداشت کودک از محيط صرفاً شکلي بوده و قدرت تجزيه و تحليل ندارد. تشديد حالات روحي بيمار از نوروز به پسيکوتيک يا جنون پيشرفته به دليل درگيري مدام با شرايط و مناسبات اجتماعي ميباشد. علت اين امر در اين است که بيمار روحي نميتواند تحليل صحيحي از شرايط متغير محيط و مناسبات اجتماعي خود داشته باشد. به سبب درگيري پياپي، ذهن خسته شده و ساختار هوشي دچار آسيب عميقي ميشود و مورد ديگر اين است که چون فرد بيمار توانايي استدلال ندارد و جنبههاي تقليدي در او بسيار رشد ميکند، اين تقليد به دو صورت حاصل ميشود: يا از طرف مقابل که معيار تقليد از اوست محبت ميبيند و يا خشونت و ترس و جذبه بيش از حد. فردريک ژاکوبي ميگويد: محمدرضا انتظار داشت که ما او را وليعهد ايران ببينيم و در مقابل او سر خم کنيم. اين مطلب حاکي از آن است که ذهن محمدرضا قدرت تجريد و تعميم پيدا نکرده و يا از ابتداييترين شکل تجزيه و تحليل غافل مانده است و نبايد به اشتباه اينگونه تصور نشود که او چون در ايران شکلي از مناسبات را تجربه کرده بود، در مدرسه سوئيسي هم ميخواست که آن رفتار براي او تکرار شود. نکته مهم در اين مسأله آنجاست که محمدرضا تغيير مکان، زمان و محيط را متوجه نميشد. محمدرضا از همان دروان نوجواني ميکوشيد که او را در سطح بالايي بپذيرند و هر جا حضور پيدا ميکند، مطرح باشد. به همين سبب باج دادن به اطرافيان به اشکال مختلف در تمام طول سلطنتش ادامه داشت. او از اينکه مورد انتقاد يا تحقير قرار گيرد، به شدت ميهراسيد. چون فاقد استقلال شخصي بود و ارزيابي صحيحي از خود نداشت، اظهارنظر اطرافيان به شدت در او تأثير ميکرد. محمدرضا بعداً که قدرت و امکانات وسيعي پيدا کرد از ثروت اين ملت براي تسکين حالت بيمارگونه خود خرجهاي فراواني کرد. خودشيفتگي و عقده خود بزرگبيني که ناشي از خشونت و تحقير رضاخان بود در جشنهاي دو هزار و پانصد ساله نمود پيدا کرد و بودجههاي کلاني صرف آن شد تا شاه را در منطقه و سطح جهان مطرح سازد. آمريکا نيز به اين حالت شاه دامن ميزد. شاه، مبالغ زيادي به روزنامهها و مجلات خارجي باج ميداد تا در وصف او بنويسند و انتقادي از حکومت او به عمل نياورند.شکلگيري استعدادهاي شاه
فردوست در مورد استعداد شاه چنين مينويسد:محمدرضا در رياضيات بسيار ضعيف بود، اصولاً حوصله فکر کردن نداشت. او از همان کودکي اهل تفکر عميق و همه جانبه نبود. زود خسته ميشد و بيشتر علاقه داشت پيشنهادات را بپذيرد. چون قبول پيشنهاد زحمتي نداشت.(13) گفته فردوست نشان ميدهد که محمدرضا ابزار تفکر را به دست نياورده بود و اين ناشي از همان عامل خشونت و فشارهاي روحي رضاخان بر محمدرضا بود. اصولاً هنگامي که قدرت استدلال در فرد ضعيف باشد او بيشتر تمايل به مسائل کمي دارد. همان طور که قبلاً اشاره شد شرايط محيطي و تربيتي فرد را از ذهنيت کمي به کيفي و از تخيل به استدلال سوق ميدهد. محمدرضا در مرحله کمي باقي ماند و بيشتر سعي ميکرد خود را در اين مراحل نشان دهد. به همين دليل به ورزش روي آورد آن هم نه براي سلامت و تناسب اندام، بلکه براي بالا بردن قدرت جسمي خود. محمدرضا با اين نگرش، نابالغي خود را به اثبات ميرساند. کسي که قرار است در آينده کشوري را اداره کند بيشتر در ظواهر و اشکال باقي مانده بود. چنين نگرشي در 37 سال سلطنت او به چشم ميخورد. همچنين علم در خاطرات خود آورده است: «شاه از هر چه مطالعه است متنفر است.»(14)از مهمترين علائم آسيبپذيري ساختارهاي هوشي اين است که بيمار قدرت تجريد و تعميم را از دست ميدهد و اضطراب و ناامني وجود او را فراميگيرد و نابالغ ميماند. هر يک از مراحل ساختارهاي هوشي به فرد کمک ميکند تا از جنبههاي تخيلي به منطق روي آورد و قدرت استدلال را در او زنده کند. داد و ستد ساختارهاي هوشي از مراحل پائين به بالا و نتيجهگيري از سوي مرحله نهايي هوشي باعث ميشود که فرد بتواند قدرت تجريد و تعميم را از طريق برداشتهاي خود از محيط داشته باشد. اما هنگامي که فردي در شرايط تربيتي سخت و خشن قرار ميگيرد تخيل در او در قدرت اوليهي خود باقي ميماند و به بلوغ مورد نظر نميرسد. انواع مختلفي از ناهنجاريهاي رواني، مانند خود بزرگبيني و تخيل افراطي، ترس، اضطراب، ناامني شديد، اختلالات جنسي، سوء تغذيه و افراط و تفريط در خواب، حالاتي است که فرد دچار آن ميشود. شرايط تربيتي و محيطي نقش بسيار زيادي در طي کردن مراحل هوشي در جهت درست يا غلط آن ايفا ميکند.در روانشناسي، تفکيکي که بين شخصيتهاي فعال و منفعل انجام شده است مشخص ميکند که تيپهاي روحي منفعل به دليل شرايط نامساعد تربيتي، خصوصاً دوران کودکي به آينهاي تبديل ميشوند که انعکاس محيط را دارند و قدرت دخل و تصرف و تغيير اوضاع را ندارند.شخص منفعل توانايي آن را ندارد که هيچگونه تغييري در محيط زندگي خود پديد آورد و صرفاً يک مقلد و دنباله رو چشم و گوش بسته باقي ميماند. اما شخص فعال نسبت به هر پديدهاي و عامل مسلط بيروني عکسالعملي نشان ميدهد. او سعي فراوان ميکند تا محيط را تغيير دهد و بر آن مسلط شود. شخصيت شاه يک تيپ منفعل بود و به همين دليل سوئيس براي او محيطي دلچسب جلوه ميکرد، چون زيبايي آنجا انعکاسي آينهوار در ذهن محمدرضا داشت. بالاخره در سال 1315 شمسي پس از 5 سال تحصيلي در سوئيس محمدرضا شاه به ايران بازگشت و وارد دانشکده افسري شد و بعد از مدت خيلي کوتاه به وي درجه سرواني اعطاء کردند. محمدرضا بعد از مدتي ارنست پرون مستخدم مدرسهاش در سوئيس را به ايران آورد و عليرغم مخالفت رضاخان با حضورش در ايران و دوستياش با محمدرضا، دوستي خود را با وي حفظ کرد. در سال 1317 محمدرضا با فوزيه خواهر ملک فاروق ازدواج کرد.(15) اما پس از چند سال از او جدا شد و ازدواجهاي رسمي بعدي وي با ثريا اسفندياري و فرح ديبا بود.به هر حال، بعد از وقايع شهريور 1320 محمدرضا پهلوي به عنوان شاه جديد بر مسند سلطنت تکيه ميزند و تا اواخر سال 1357 به مدت 37 سال حکومت ايران در دست وي بود. در طول اين 37 سال نظام حکومتي ايران و تمام تحولات اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي کشور تحت تأثير سياستهاي وي بود که آن سياستها نيز زير سايه سنگين شخصيت محمدرضا قرار داشت.بسياري از پژوهشگران و روانشناساني که درباره حکومت پهلوي و شخص محمدرضا به تحقيق پرداختهاند، وي را داراي اختلال شخصيت دانستهاند. در اين نوشتار، به اختصار به برخي از ويژگيها و آفات شخصيتي وي اشاره ميشود.تملق دوستي شاه
تملق دوستي شاه يکي از صفاتي بود که در بسياري از مواقع، نوکران و اطرافيان و حتي شخصيتهاي خارجي از آن سود ميبردند، تا به اهداف خود نزديک شوند. اين نقطه ضعف شاه چنان شديد بود که بر هيچ يک از اطرافيانش پوشيده نبود. علم که يکي از نزديکترين افراد به شاه بود، در کتاب خود آورده است که يک روز از شاه پرسيدم آيا اجازه ميدهند نخستوزير و وزير خارجه را رسماً توبيخ کنم، «چون در محضر اعليحضرت به هيچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نميآوردند». شاه با اين خواستهي علم مخالفت ميکند و به علم ميگويد «اين نوع اداي احترام همان اندازه بد است که زيادهروي در جهت مخالفش. آخرين باري که در پاريس بوديم، اردشير همين کار را کرد و يکي از خبرنگاران فرانسوي از من پرسيد شاه ايران به عنوان رهبري اصلاحطلب و دموکرات شناخته شده، آن وقت چگونه ميتواند تحمل کند که يکي از وزرايش در مقابل او اين چنين زانو بزند و به خاک بيفتد.» شاه اصلاً از اين حرف خوشش نميآيد و به علم ميگويد «حق بود به او ميگفتي که اردشير رعايت سنتهاي ملي مملکت را ميکند.»(16)در رابطه با اين ماجرا همان چيزي را ميتوان گفت که علم در آن لحظه با خود گفت: «باور نکردني است که تا چه حد تملق و چاپلوسي ميتواند حتي باهوشترين آدمها را هم کور کند».به گفتهي فريدون هويدا، شاه دو تن از رؤساي جمهور آمريکا را مستوجب انتقاد ميدانست: (17) «فرانکلين روزولت» که در سفرش به ايران در سال 1943 شاه را مجبور کرد به ديدارش برود و ديگري «جان کندي» براي آنکه، هيچگاه شاه را به عنوان يک شخصيت مهم توصيف نکرده بود. ر کتاب خاطرات پرويز راجي آمده است: «در ضيافت شام که به افتخار 62 سالگي "هارولد ويلسون" نخستوزير سابق انگليس، توسط "جرج وايدن فلد" ترتيب يافته بود، شرکت کردم... ويلسون گفت: يکبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان يکي از بزرگترين رهبران دنيا توصيف کردم و شاه از اين تملق من خيلي خوشش آمده بود...»(18) پرويز راجي در کتاب خود از قول مصطفي فاتح نقل ميکند: در ميان مشاوران شاه، از همه مطلعتر، تواناتر وموذيتر، هويداست و بايد گفت که هويدا بيش ار هر کسي ديگر در ايجاد علاقهي روزافزون شاه به تملق و چاپلوسي و نيز، دور ساختن او از توجه به واقعيات مقصر است.(19) نظر شخصي راجي نسبت به شاه نيز در کتابش گفته شده است. او ميگويد: کارنامهي شاه آکنده است از: اتخاذ سياستهاي اقتصادي فاجعهانگيز، اشتباهات فراوان دراولويت دادن به مسائل غيرضروري، غرور و تفرعن در امور نظامي، عشق مفرط به سلاحهاي آتشين و پرنده، عطش سيريناپذير به شنيدن تملق و چاپلوسي، بياحساسي کامل نسبت به احساسات مردم کشور، سخنرانيهاي پر از گزافهگويي ممتد...(20) به اين خصلت تملق دوستي شاه به طور روشن و واضح در متن يک تلگراف سفارت آمريکا در تهران که به وزرات امور خارجه ايالات متحده فرستاده شده بود، اشاره شده است.سران همه کشورها، افرادي تنها هستند. ليکن شاه از بيشتر آنان تنهاتر است. وي به خاطر ثبات و امنيت و پيشرفت کشور بار بسيار سنگيني را شخصاً بر دوش ميکشد. مشاورانش نه در کابينه و نه در بيرون از آن، به وي درست خدمت نميکنند و اين تا حدودي بدين سبب است که فطرتاً به جاهطلبيهاي ديگران بدگمان است و همچنين بدين جهت که فاقد همکاران واقعاً صالح است. حتي کساني که حائز صلاحيتند بدان تمايل دارند که آراء منفي به وي اظهار نکنند و از آن سنت ديرين ايراني پيروي کنند که بايد به شاه چيزي بگويند که ميپندارند خوش دارد بشنود و اين غالباً به صورت تملقگويي گزاف در ميآيد که شاه به گونهي حيرتانگيزي نسبت به آن حساس است. وي مردي است پرنخوت و پيرامونيانش اين را ميدانند.(21) ز مهمترين ضعفهاي شخصتي شاه، حس حسادت بود. هويدا در کتاب خود آورده است که «شاه هرگز چشم نداشت کسي را ببيند که مورد توجه مردم قرار دارد. محبوبيت مصدق و موقعيت او در ملي کردن نفت ايران، شاه را واقعاً به خشم آورده بود. نيز در مورد حسنعلي منصور هم در بعضي محافل شنيده شد که قتل او آنقدرها سبب ناراحتي شاه را فراهم نکرد. چون رفتار و گفتار او توانسته بود خيليها را به طرف منصور جلب کند.»(22)هويدا در اين کتاب همچنين بيان ميکند که: «علي اميني به علت آنکه با گروههاي مختلف سياسي در داخل و خارج از کشور آمد و رفت داشت مورد بغض و حسادت شاه قرار گرفت. بعداً هم که در سال 1967 شايعه به قدرت رسيدن دوباره اميني در تهران فراگير[شد]، من اين مسأله را در يکي از ملاقاتهايم به اطلاع شاه رساندم، ولي او با بياعتنايي شانهاي بالا انداخت و گفت: «اميني يک سياستمدار واقعي نيست. چون موقعي که او را به نخستوزيري منصوب کردم اولين حرفش به مردم اعلام ورشکستگي مملکت بود. در حالي که يک سياستمدار نبايد حرفي بزند که بيهوده مردم را مضطرب کند...» و بعدها با ترشرويي اضافه کرد: «بدتر از همه اينکه، موقع ديدارم از آمريکا، هر جا مي رسيدم اول از همه حال و احوال نخستوزير را از من ميپرسيدند و رفتارشان به هر صورتي بود که گويي اصلاً مرا به حساب نميآورند...»(23)همچنين هويدا معتقد است در زمان رژيم شاه، ايران تنها کشوري بود که به جاي وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت و مصدق در دوران نخستوزيري خود اين نام را انتخاب کرده بود و شاه هم نميتوانست نام انتخابي مصدق را بپذيرد و اين هم يکي ديگر نشانههاي بغض شاه نسبت به مصدق بود. رسنجاني يکي ديگر از افرادي بود که شاه با برکناري او نشان داد محبوبيت و موفقيت ديگران موجب شادماني او نميشود.(24) حسن ارسنجاني که برنامه اصلاحات ارضي را شروع کرده و محبوبيتي به دست آورده بود، توسط شاه برکنار شد. اميراسدالله علم دراين باره چنين ميگويد: حسن ارسنجاني مردي با قدرت، سرسخت و مطلع بود. در سنين بيست سالگي دستيار قوام نخستوزير بود. اميني او را به مقام وزارت کشاورزي ارتقاء داد. من نيز وقتي نخستوزير بودم او را در اين سمت ايفا کردم. او قبلاً برنامه اصلاحات ارضي را شروع کرده بود و در حالي که اين طرح در دست اجرا بود، به هيچ گونه جرح و تعديلي در آن تن در نميداد. علاوه بر همهي اينها او دوست صميمي من بود. تنها نقطهي ضعف او اين بود که اعتقاد داشت هر چه ميگويد صحيح است و هر چه براي خودش مناسب است براي ديگران هم بايد خوب باشد. تا مدتي محسنات او به عنوان يک خدمتگزار مردم به معايبش ميچربيد ولي در اين اواخر خودش را قهرمان اصلاحات ارضي ميپنداشت و به علت مخالفت با سياست رسمي دولت مسائلي ايجاد کرده بود. شاه دستور برکناري او را صادر کرد ولي بعد او را به سفارت رم فرستاد. ارسنجاني در زمان دولت منصور به تهران احضار شد و به رغم کوششهاي من رفته رفته از چشم شاه افتاد.(25) س حسادت شاه تا بدان حد پيش رفته بود که حتي گاهي در مورد بعضي اقدامات همسرش نيز حسودي ميکرد. « در سال 1973 شهبانو طي نطقي که از راديو تلويزيون هم پخش شد از متمليقين و چاپلوسان انتقاد کرد و لزوم برقراري آزادي بيان را خاطر نشان ساخت. ولي بلافاصله پس از آن شاه اميرعباس هويدا را احضار ميکند و به او دستور ميدهد که به شهبانو بگويد« ديگر نبايد از اين حرفها بزند» و اميرعباس هويدا قبل از هر اقدامي برادرش فريدون را در جريان ميگذارد و از او ميپرسد تو ميگويي چه کار کنم؟ چطور ميتوانم به خودم اجازهي دخالت در کارهاي اين دو را بدهم؟ ... شاه چون خودش جرأت کاري را ندارد، موقعي که ميبيند کسي ديگر توانسته است همان کار را انجام بدهد ناراحت ميشود...»(26)پرويز راجي سفير شاه در دربار باکينگهام در کتاب خود در خصوص علت برکناري ارتشبد فريدون جم(شوهر اول شمس پهلوي) از زبان خود فريدون چنين نقل ميکند: يک روز ژنرال زاتيس فرمانده مثتشاران آمريکايي در ايران با لبخندي به من گفت که:« امروز بوسه مرگ را نثارت کردم. موقعي که مفهوم اين جمله را از او پرسيدم، جواب داد:« در ملاقاتي که با شاه داشتم به او گفتم جم از بهترين ژنرالها در ارتش ايران است.»(27) يمسار جم با حالتي غمزده ادامه داد:« از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتي درآمد که دست به هر کاري ميزدم به بن بست ميرسيدم...» جم صحبتهايش را با اين عبارت به پايان برد که«... وفاداري من به شاهنشاه جاي چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه ميدانم ولي هرگز موفق به يافتن پاسخي به اين سئوال نشدم که واقعاً چه خطايي از من سر زده است.»(28) شاپور بختيار نيز با صراحت در مورد محمدرضا پهلوي چنين ميگويد: ... نميتوانست بپذيرد که کس ديگري هوش بيشتر، آراستگي بيشتر، قدرت بدني بيشتر، جذبه بيشتر يا ثروتي بيشتر از او داشته باشد، ميخواست خود از همه بابت برتر از همه باشد و در نتيجه در اطراف خود فقط آدمهاي تنگمايه و فاسد را گردآورده بود...(29)همچنين باز به صراحت بيان ميکند: ... سواد و فرهنگ ديگران باعث تنگي او ميشد. به درجهاي که به کساني که به ملاقاتش ميرفتند توصيه ميشد، اگر به زبان فرانسه با او حرف ميزنند، عمداً چند غلط دستوري در حرف بگنجانند که حسادت او تحريک نشود. با گذشت زمان، تحمل هيچگونه برتري ديگران را نداشت.(30) سادت شاه به بعضي از افراد مثل اميني آن قدر آشکار بود که آمريکاييها و انگليسيها نيز متوجه آن شده بودند. باري روبين، در کتاب جنگ قدرتها در ايران، چنين ميگويد:« ... نقش حساس اميني در مذاکرات نفت و شهرت و موقعيتي که در جريان اين مذاکرات در محافل بينالمللي به دست آورد براي شاه خوشآيند نبود. شاه در وجود او يک قواالسلطنه تازه و رقيب بالقوهاي براي قدرت خود ميديد و به همين جهت وقتي زير پاي زاهدي را جارو کرد، اميني را هم از صحنه سياست داخلي ايران بيرون انداخت و او را به عنوان سفير ايران در آمريکا به واشنگتن فرستاد. فعاليتهاي اميني در آمريکا و شهرتي که با چند نطق و مصاحبه در آمريکا به دست آورده بود، نگرانيهاي تازهاي براي شاه به وجود آورد و به همين جهت پيش از پايان مأموريتش در آمريکا به تهران احضار گرديد».(31) اه در دو دههي آخر سلطنتش همهي کساني را که احتمال داشت براي خود پشتوانهاي از وجههي مردمي دست و پا کنند، از روي برنامه، از قدرت کنار ساخت. جوليوس هلمز، سفير ايالات متحده معتقد بود:« سران همهي کشورها، افرادي تنها هستند، ليکن شاه از بيشتر آنها تنهاتر است...»(32)شاه و اعتقادات مذهبي
در اين بخش، با تحليل اعتقادات مذهبي شاه، ميکوشيم تا دوگانگي او را در گرايش به مذهب و ضديت با دين نشان دهيم. اين مسئله را از دو جهت ميتوان بررسي نمود؛ ابتدا نوع مذهبي که شاه به آن اعتقاد داشت و سپس تشريح رؤياها و ضد و نقيض گوييهاي او که مدعي بود در خواب امامان را زيارت کرده است.شاه دوگانگي شخصيت داشت و اين موضوع بر تمام اعتقادات مذهبي او سايه افکنده بود. حالات روحي شاه را ميتوان به آن ضربالمثل معروف شتر مرغ تشبيه کرد که هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، ميگفت من مرغم و وقتي ميگفتند تخم بگذار! ميگفت من شتر هستم. هنگامي که تقويم اسلامي را به تاريخ شاهنشاهي تغيير داد، معتقد بود که شاه ايران است و تاريخ او، تاريخ شاهنشاهي است و هنگامي که به مسافرت ميرفت، روحاني دربار او را از زير قرآن عبور ميداد و يا معتقد بود از الهامات مذهبي و حمايت ائمه برخوردار است.اسداالله علم در کتاب خاطراتش مينويسد که در روز هفتم آبان سال 1350 به خدمت شاه ميرود. در لابلاي گفتگوهايي که آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم ميگويد: امروز روز شهادت حضرت علي(ع) است و به طوري که ميبيني کراوات سياه بستهام نه فقط به منظور رعايت ظواهر امر، بلکه به دليل ايمان عميقي که به خداوند و امامانش دارم، بسيار احساس تسکين دهندهاي است، هر چند که نميتوانم براي تو توضيح بدهم که چرا؟(33)آيا شاه يک فرد لامذهب بود؟ و براي فريب تودههاي مردم در روز عاشورا روي صندلي در مسجد مينشست و يا لباس احرام ميپوشيد و به زيارت کعبه ميرفت و يا در حرم مطهر امام رضا(ع) حاضر ميشد و زيارت ميکرد؟ و اگر مذهبي بوده و مردم را فريب نميداد، چرا بيمحابا مشروب ميخورد و با زنان بيشمار ارتباط داشت و خانوادهاش غرق در فساد بودند؟خشونت و اعمال زور در خانوادهي پهلوي از سوي رضاخان و درگيري و روابط و مناسبات بدوي مابين رضاخان و تاجالملوک، اعتقادات مذهبي و ضديت با مذهب در ميان فرزندان رضاخان از تاجالملوک را به دو دسته ميتوان تقسيم کرد: گرايش اعتقادي و عکس آن در ميدان غرايز باقي ماند و مذهب غريزي و ضديت با مذهب نيز به شکل کاملاً بدوي نمايان شد. چنانچه اشرف و عليرضا ضد مذهب و محمدرضا و شمس مذهبي از نوع بدوي آن شدند.دين بدوي صرفاً هنگامي ظهور پيدا ميکند و فرد به آن متوسل ميشود که موجوديت فردي او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در بيماري حصبه و يا در حين سقوط از روي اسب به آن روي ميآورد. هر چند به لحاظ علمي، از روياهاي شاه ميتوان اين گونه استنباط کرد که عمق ناامني او را بروز ميداده، آن هم رد موارد حساس و پرمخاطره که فرد يا ناخودآگاه فرد آن را ميسازد؛ خود دوستي و خود محوري شاه را بايد ناشي از دين بدوي او دانست.تفوت بين برداشت بدوي و برداشت فطري و الهي از دين در اين است که دين بدوي فردي، منفي و مخرب است در حالي که دين فطري و الهي، سازنده، آرامبخش، پويا و انساني ميباشد. اشتباه بزرگ انديشمندان غربي به خصوص، بعد از دوره رنسانس، يکسان گرفتن دين بدوي و دين الهي بوده است. فرد به دو صورت در جهت منفي و مثبت زير ساخت اعتقادات خود را تکميل ميکند. جنبه مثبت، حقيقتجو، کمالجو، و خداگراست و بين ثابتها و متغيرها رابطه منطقي برقرار ميکند. اما جنبه منفي، بدوي، خودمحور، کينهتوز، بيتفاوت به مردم، ناامن و مضطرب است. چون موضوع بحث ما جنبه منفي سيستمسازي ذهن است، پس بيشتر به آن ميپردازيم. مذهب بدوي فرد را نسبت به اعتقاداتش برپايه ترس و اضطراب به پيش ميبرد و انسان را به سوي دوگانگي سوق ميدهد و هنگام تهديد و ترس بلافاصله به مذهب متوسل ميشود و در مواقع امن کاملاً نسبت به آن بيتفاوت و حتي بر ضد آن عمل ميکند. نظير قبايل وحشي و بدوي هنگامي که رعد و برق ميزد و تهديدهاي طبيعي شروع ميشد، بلافاصله با قرباني کردن سعي در خوابانيدن آن تهديدات داشتند. مذهب بدوي کينهورز و در مسير ضد عشقورزي عمل ميکند. اعتقادات مذهبي محمدرضا به دليل اضطراب و شرايط ناامن محيطي و تربيتي در دوران سلطنت در چارچوب غرايز باقي ماند و هيچگاه از اين حيطه خارج نشد. به همين دليل دوگانگي باقي ماند.مذهب بدوي زمان و مکان خاصي را نميشناسد و رشد و نمو خود را در شرايط نامناسب و خشونت و اختناق و اضطراب جستجو ميکند. حال چه آن فرد شاه باشد و در کاخ زندگي کند و در مجالس و محافل شاهانه تاج بر سر بگذارد و در مهمانيهايش افرادي چون رؤساي کشورهاي خارجي شرکت داشته باشند و يا فرد در دورافتادهترين قبايل وحشي زندگي کند. البته ظواهر متفاوت است؛ اما ريشه آن يکسان ميباشد و آن دوگانگي اعتقاد مذهبي اوست که مدام بين قبول و انکار، کشاکش شديد دارد.از مهمترين مشخصات مذهب بدوي، خودپرستي و فردي بودن است و مطلقاً آن را تعميم نميدهد و اوج اين نگرش بدوي مذهب در شمس پهلوي که بعدها مسيحي شد، نمود پيدا کرد. شمس آگاهانه يا ناآگاهانه ميدانست آن مذهبي که به غرايض او پاسخ ميدهد و پناهگاهي براي ناامني و ترس و اضطراب اوست، مسيحيت است. در مقابل محمدرضا و شمس، بايد اشرف و عليرضا را ماترياليست بدوي ناميد که هر دو بيرحم و بيعاطفه، عاري از وجدان، فاسد و دنياگرا و قسيالقلب بودند.بايد به اين نکته اشاره کرد که تقدير بدوي و ماترياليست بدوي هر دو در خودمحوري و خودپرستي يکسان هستند. عليرغم تفاوت ظاهري، هر دو از يک چشمه سيراب ميشوند، آن هم ناخودآگاهي که ويرانگر و مخرب است. فردي که داراي دين بدوي ميباشد، فقط براي حفظ خود و موجوديت فردي خود، تبعيت محض از مذهب ميکند، اما به محض اينکه موجوديت فردي او از اين خطر مصون گشت، به همان نسبت از دين بدوي دور ميشود. از نوشتار زير که در واقع بخشي از خاطرات شاه است ميتوان به برخي از اعتقادات مذهبي محمدرضا پي برد:کمي بعد از تاجگذاري پدرم دچار حصبه شدم و جند هفته با مرگ دست به گريبان بودم و اين بيماري موجب ملال و رنجش شديد پدر مهربانم شده بود. در طي اين بيماري سخت، پا به دائره عوالم روحاني خاصي گذاشتم که تا امروز آن را افشا نکردهام.در يکي از شبهاي بحراني کسالتم مولاي متقيان علي عليهالسلام را به خواب ديدم که در حالي که شمشير معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته بود، در دست مبارکش جامي بود و به من امر کرد که مايعي را که در جام بود بنوشم. من نيز اطاعت کردم و فرداي آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.در آن موقع با اينکه بيش از هفت سال نداشتم با خود ميانديشيدم که بين آن رؤيا و بهبود سريع من ممکن است ارتباطي نباشد. ولي در همان سال، دو واقعهي ديگر براي من رخ دادکه در حيات معنوي من تأثيري عميق برجاي نهاد.در دوران کودکي تقريباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، که يکي از نقاط منزه و خوش آب و هواي دامنه البرز است، ميرفتيم. براي رسيدن به آن محل، ناچار بوديم که راه پر پيچ و خم و سراشيب را پياده و با اسب طي کنيم.در يکي از اين سفرها که من جلو زين اسب يکي از خويشاوندان خود که سمت افسري داشت، نشسته بودم ناگهان پاي اسب لغزيده و هر دو از اسب به زير افتاديم. من که سبکتر بودم با سر به شدت برروي سنگ سخت و ناهمواري پرت شدم و از حال رفتم. هنگامي که به خود آمدم، همراهان من از اينکه هيچگونه صدمهاي نديده بودم، فوقالعاده تعجب ميکردند. ناچار براي آنها فاش کردم که در حين فروافتادن از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علي(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتي که اين حادثه روي داد، پدرم حضور نداشت ولي هنگامي که ماجرا را براي او نقل کردم، حکايت مرا جدي نگرفت و من نيز با توجه به روحيهي وي نخواستم با او به جدل برخيزم ولي هنوز خود هرگز کوچکترين ترديدي در واقعيت امر رؤيت حضرت عباس ابن علي نداشتم. سومين واقعهاي که توجه مرا به عالم معني بيش از پيش جلب نمود، روزي روي داد که با مربي خود در کاخ سلطنتي سعدآباد در کوچهاي که با سنگ مفروش بود قدم ميزدم. در آن هنگام ناگهان مردي را با چهرهي ملکوتي ديدم که بر گرد عارضش هالهاي از نور مانند صورتي که نقاشان غرب از عيسيبن مريسم ميسازند، نمايان بود. در آن حين به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بيشتر به طول نينجاميد که از نظر ناپديد شد و مرا در بهت و حيرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربي خود سئوال کردم: او را ديدي؟ مربي متحيرانه جواب داد:« چه کسي را ديدم؟ اينجا کسي نيست!» اما من اين قدر به اصالت و حقيقت آنچه که ديده بودم اطمينان داشتم که جواب مربي سالخورده من کوچکترين تأثيري در اعتقاد من نداشت. امروز که اين ماجرا را بيان ميکنم، شايد بعضي افراد، خصوصاً غربيها تصور کنند که من خيالبافي ميکنم، يا آنچه ديدهام، يک حالت ساده رواني بوده است. ولي بايد به خاطر داشت که ايمان به عالم روح و تجلياتي که به حساب ماده در نميآيد، از خصايص مردم مشرق زمين است و چنانکه بعدها دريافتم، بسياري از مردم باختر نيز همين ايمان و اعتقاد را دارند. وانگهي، من در آن موقع هيچگونه دليلي براي جعل اين موضوع و بيان آن براي مربي خود نداشتم و امروز نيز انتفاعي از لاف زدن در اين قبيل مسائل نميبرم و جز عدهي معدودي از نزديکان من، کسي تاکنون از اين جريان مستحضر نبوده است و حتي پدرم که هميشه خود را به او بسيار نزديک و صميمي ميدانستم، هرگز از اين موضوع کوچکترين اطلاعي پيدا نکرد. پس از اين واقعه، با وجود اينکه به بيماريهاي سخت از قبيل سياهسرفه، ديفتري و چند مرض شديد ديگر مبتلا شدم، هرگز مکاشفه ديگري براي من پيش نيامد. چنانکه در هشت سالگي مبتلا به بيماري جان فرساي مالاريا شدم و با نبودن وسايل مداواي امروزي، از اين بيماري به سختي نجات يافتم ولي در طي هيچيک از اين بيماريها، رؤيايي مانند آنچه نقل کردم، نداشتم...»(34)شاه پس از انتشار کتاب مزبور در يک سخنراني ديگري که در قم داشت يک بار ديگر ماجراي سقوط از اسب را تعريف کرد. شاه براي اينکه بتواند به اين دروغ، جنبهي واقعيت بدهد؛ ميگويد وقتي ماجرا را براي پدرم گفتم، او حرف مرا جدي نگرفت. شاه ميخواست با گفتن اين جمله ثابت کند که دروغ نميگويد.شاه اين مطالب را در جاهاي مختلف تعريف کرده است. اگر خوب دقت کنيم تناقض بين حرفهاي او آشکار است. مثلاً در مصاحبه با اوريانا فالاچي، خبرنگار معروف ايتاليايي اين مطالب را به شرح زير تکرار ميکند که در مقايسه با آنچه در کتاب مأموريتي براي وطنم بيان کرده، تفاوتها و تناقضات آشکاري دارد.شاهنشاه:« من تعجب ميکنم که شما در بارهي آن (الهام از پيغمبران) چيزي نميدانيد. هر کسي از خواب نما شدنهاي من خبر دارد. من حتي آن را در شرح حال خود نوشتهام. من در کودکي دوبار خوابنما شدم. اولي وقتي که پنج ساله بودم و دومي وقتي که شش ساله بودم. اولين دفعه من امام آخر خود را ديدم. کسي که بر اساس مذهب ما غايب شده است و روزي برخواهد گشت و دنيا را نجات خواهد داد...»(35)شاه در اين مصاحبه سفر به امامزاده داود و سقوط از اسب را اين گونه تعريف ميکند:براي من حادثهاي پيش آمد. من روي صخرهاي افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بين من و صخره[حايل] کرد. ميدانم چون او را ديدم، او را ديدم، او را به رأيالعين ديدم. نه در رؤيا. حقيقت مطلق. آيا متوجه منظورم ميشويد؟ من تنها کسي بودم که او را ديدم... هيچکس ديگري نميتوانست او را ببيند غير از من. چون ... متأسفم که شما آن را درک نميکنيد.(36) شاه در کتاب مأموريت براي وطنم گفته بود که اولين بار حضرت علي را در خواب ديده، در حالي که در اين مصاحبه ميگويد اولين دفعه امام آخر را در خواب ديده است.همچنين در آن کتاب گفته بود که هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد، در حالي که در اين مصاحبه ذکر ميکند که امام زمان(عج) در هنگام سقوط از اسب به کمک او ميآيد. آيا از ديد شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود؟محمدرضا در ادامه سخنانش در اين مصاحبه گفته بود:حقيقت اين است که من از طرف خدا برگزيده شدهام تا مأموريتي را انجام دهم...يکي ديگر از تناقض گوييهاي شاه در اين مصاحبه وقتي است که اوريانا فالاچي سئوال ميكند آيا فقط اين خوابها را فقط وقتي بچه بوديد، ميديديد يا وقتي که بزرگ هم شديد از آن خوابها ميديديد؟ شاه در پاسخ به اين سئوال جواب ميدهد:«به شما گفتم که فقط در دوران کودکي. در دوران بزرگي هرگز نديدم. فقط خوابهايي يک سال يا دو سال در ميان يا حتي هر هفت سال - هشت سال يکبار. من در پانزده سالگي دوبار از اين خوابها داشتم!«وقتي اوريانا فالاچي ميپرسد «چه خوابهايي؟» شاه در پاسخ ميگويد:«خوابهايي که اساس آن بر رازهاي باطني من است. خوابهاي مذهبي.»(37)محمدرضا در شرح حال خود نوشته بود« پس از اين واقعه (در شش سالگي) با وجود آنکه به بيماري سخت از قبيل سياه سرفه، ... مبتلا شدم، هرگز مکاشفهي ديگري براي من پيش نيامد... رؤيايي مانند آنچه نقل کردم، نداشتم». محمدرضا در اين کتاب کلمهي هرگز را بکار ميبرد. حتي در مصاحبه با اوريانا ميگويد: «در کودکي، در دوران بزرگي هرگز نديدم...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن اين جمله که« فقط خوابهايي هر يک سال يا دو سال در ميان يا حتي هر هفت - هشت سال يکبار. من در 15 سالگي دوبار از اين خوابها داشتم...». حرف اول خود را نقض ميکند.محمدرضا در همين مصاحبه، غريزه را با خدا اشتباه ميگيرد و چنين ميگويد:... من به طور پيوسته احساس پيش از وقوع دارم و آن درست به اندازهي غريزهام قوي است.حتي آن روز که آنها مرا از شش پايي(6قدمي) هدف گلوله قرار دادند، اين غريزهام بود که نجاتم داد. چون وقتي آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غريزي به يک نوع چرخش دوراني به دور خود مبادرت کردم و در يک لحظه قبل از آنکه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به کناري کشيدم و گلوله به شانهام اصابت کرد. يک معجزه... فقط کار يک معجزه بود که مرا نجات داد... شما بايد به معجزه اعتقاد داشته باشيد. براثر يک معجزه که توسط خداوند و پيغمبران اراده شده بود نجات يافتم. من ميبينم که شما دير باور هستيد.(38)در اين بخش از سخنانش ابتدا محمدرضا ميگويد:« اين غريزهام بود که نجاتم داد» و در آخر ميگويد:« براثر يک معجزه که توسط خدا و پيغمبران اراده شده بود نجات يافتم». از مقايسه اين دو جمله با يکديگر، چه ميتوان گفت؟ آيا در نظر محمدرضا غريزه و خدا يکسان بودند؟حال اگر فرض را بر اين بگذاريم که محمدرضا چنين خوابهايي را نيز ديده است! باز هم اثرات محيطي و روحي در آن خوابها يقيناً تأثيرگذار بوده که نياز به تفسير دارد.اصولاً خوابهايي که يک فرد ميبيند صحيحترين و منعکس کنندهترين واقعيتهاي دروني او ميباشد. چون فرد به زبان رؤيا و تجزيه و تحليل رؤيا آگاهي ندارد آن را بازگو ميکند و در جهت نفع شخصي خود از آن بهرهبرداري ميکند. در حاليکه اضطراب ناشي از روابط اجتماعي و بازتاب آن در رؤيا به زبان ديگر و کاملاً پيچيده فرد را دچار برداشت مثبت از خوابهاي خود ميکند. البته نميخواهيم بگوئيم که همهي افراد هر نوع خوابي که ميبينند ناشي از اضطراب و ناامني آنان است چون ما دربارهي ناخوداگاه و دوگانگي شخصيت بحث ميکنيم که مهمترين علائم و نگرش بيمارگونه يک فرد ميباشد. بر همين اساس ملاک تجزيه و تحليل رؤياي شاه بر علم اسطوره شناسي متمرکز است.رؤياهايي که شاه در کتاب پاسخ به تاريخ از آنها ياد ميکند صرفاً به اين دليل است که خود را مذهبي و پايبند به اسلام نشان دهد. در حالي که تفسير رؤياهاي شاه نشان ميدهد که او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلکه رويکرد او به اسلام و بهره بردن از اشکال آن به دليل به خطر افتادن موجوديت فردي او ميباشد.زمان خواب ديدن بسيار با اهميت است. شاه ميگويد در کودکي خواب ديدم. محمدرضا دوران کودکي رعب و وحشت از پدرش داشت و رضا شاه نيز در شيوه تربيت و براي ساختن روحيهي محمدرضا، سراسر سختي و خشونت بود و القاي ترس را براي ايجاد نظم در محمدرضا بالا ميبرد.در عکسي که از فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران کودکي محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و عليرضا لباس نظامي برتن دارند که اين خود بيان کننده نگرش رضاخان به محمدرضا ميباشد. شيوهي تربيتي رضاخان اضطراب و ناامني شديدي در محمدرضا ايجاد کرده بود. چون محمدرضا در هنگام ديدن خواب مذکور هنوز در دوران کودکي و به دور از مسائل سياسي به سر ميبرده است؛ به طور طبيعي بالاترين قدرت را پدرش، رضاشاه ميدانسته و به دليل رعب و وحشت از او در خواب به حالتي مضطرب و بيمارگونه احساس کودکي خود را صادقانه بروز ميدهد. او قطعاً شنيده بود که بالاتر از قدرت رضاخان بايد قدرت مافوق طبيعي امامان باشد. به همين دليل در شکل کاملاً تصويري از حضرت علي را ميبيند که با يک دست جامي به او ميدهد که معني آن حمايت از اوست و در دست ديگر شمشيري است که او براي محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب ميکند.خواب محمدرضا نه تنها ريشه مذهبي ندارد، بلکه به دليل ناامني شديد و ترس از شرايط موجود بوده است. حتي رويايي که محمدرضا در ماجراي افتادن از اسب تعريف ميکند نيز ريشه در تهديد موجوديت فردي او دارد.رفتار رضاخان با محمدرضا به گونهاي بود که مدام براي اشتباهاتش او را ملامت ميکرده و با خشونت از تکرار اشتباه منعاش ميساخته است. چنين برخوردي در مقابل اشتباههاي کودک، او را دچار گيجي و بلاتکليفي و عدم اعتماد به نفس ميکند به صورتي که کودک ديگر نميداند چه کاري اشتباه و چه کاري درست است.محمدرضا هنگام خطر هميشه کساني را ميديده است که قدرت مافوق داشته باشند. چون هيچگاه در صادقانهترين حالات بياني خود به پدرش اعتقاد نداشت؛ به همين دليل، هنگام سقوط از اسب شمايل حضرت عباس را ميبيند.دين بدوي محمدرضا که بر اثر تجربه اسلامي و بهرهبري از سنتهاي اسلامي، تنها در شکل بروز ميکند، باعث فريب محمدرضا شد. به طوري که تصور ميکرد امامان او را تأييد ميکنند و در مواقع خطر به کمک او ميايند.فرح پهلوي در مصاحبهاي به مناسبت سالروز سقوط رژيم پهلوي خطاب به مجري راديو24 ساعته لسآنجلس دربارهي مذهب شاه و اعتقادات مذهبي او چنين گفته است:« شاه اعتقادات مذهبي نداشتند و به خصوص در اين سالهاي آخر حکومتشان مرتباً مورد مدح و چاپلوسي قرار ميگرفتندو به شدت بيدين شده بودند و حتي بدشان نميآمد که توصيه اميرعباس هويدا را به کار بببندند(هويدا از شاه خواسته بود تا رسميت دين اسلام را لغو و به بهاييان اجازه فعاليت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت ميترسيدند و وحشت داشتند که مردم عليه ايشان دست به شورش بزنند. به همين خاطر از هويدا خواستند تا دولت در خفا وسيله رشد بهاييان را فراهم کند...»(39)انحراف جنسي شاه
منحرف جنسي، شخصي است كه يا گرفتار اختلالات و ناراحتيهاي عصبي است و يا تحت تأثير بدآموزيهاي محيط قرار گرفته و بدون اينکه هدف توالد و تناسل داشته باشد، به اعمالي دست ميزند که يک نوع عمل جنسي به شمار ميرود، ولي عملي معمول و متداول و مشروع نيست و اين عمل براي او جنبه عادت پيدا کرده و لذتي که از اين عمل برميگيرد، براي او بيش از عمل عادي جنسي است.بر اساس عقيدهي« پيکاتريست»ها، انحرافات جنسي عبارت است از اعمال و رفتار غيرعادي و ناهنجاري که افراد منحرف جنسي براي ارضاي ميل خود مرتکب ميشوند و اين اعمال مبادي و ريشههاي رواني است.(40)به طور کلي، هر فردي تاحدي به«نارسيزيسم» مبتلا است. ولي انحراف«نارسيزيسم» در شخصيتهاي غيرعادي به مقدار فوقالعاده زيادتري نسبت به اشخاص عادي وجود دارد و «شخصيتهي غيرعادي سعي ميکنند نقايص فکري خود را با توسل به نارسيزيسم حل کنند. يعني چون اين اشخاص داراي ضعف اراده و خيالبافي هستند که نميتواند در زندگي اجتماعي تحقق پيدا کند، لذا سعي ميکنند با ارزش فوقالعاده و اقرار آميزي که جهت خود قائل ميشوند، تسکيني براي ناراحتيهاي رواني و افکار خود پيدا کنند و در نتيجه اخلاقيات اين افراد ضعيف و ميل و اشتهاي کاذب و گمراه کننده جنسي آنها تشديد و تقويت ميشود. محمدرضا از مشکلات جنسي زجر ميکشيد. فردوست در کتاب خاطرات خود به اين مسئله اشاره کرده، ميگويد دکتر نفيسي(پيشکار محمدرضا در سوئيس) کلفتي داشت که اين کلفت دختري داشت که توجه محمدرضا را به خودش جلب کرده بود و قالباً به من ميگفت چقدر دلم ميخواهد او را بقل کنم! محمدرضا هميشه به من ميگفت که اين مسئله برايم عقده شده است.(41)بنابر نقل قول فردوست در مدرسه له روزه، حدود چهل نفر کلفت کار ميکردند. يکي از آنها که از همه زيباتر و جذابتر بوده توجه محمدرضا را جلب ميکند که با کمک پرون موفق ميشود او را به اتاق خود بياورد. ارتباط جنسي محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا کشيد که دخترک خود ادعا ميکند که آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با اين مشکل فردوست را به کمک ميطلبد چون نميخواهد پدرش يا نفيسي از اين ماجرا خبردار شوند. فردوست نيز پيشنهاد ميکند که مشکل را با پول حل کند. البته فردوست ميگويد:« معتقد نبودم چنين مسئلهاي باشد چون مسلماً براي آن دختر همخوابگي مسئلهاي نبود و روشن بود که اگر علت خاصي نداشت ميتوانست جلوگيري کند و در ادامه ميگويد از آن دختر خواسته است که خود مسئله را حل کند و دخترک نيز ميگويد«اگر مدير بفهمد مرا اخراج ميکند و بيکار ميمانم و دوم اينکه بايد کورتاژ کنم» و ادعا ميکند که 500 فرانک پول لازم دارد که اين پول در آن موقع پول زيادي بوده است. حقوق ماهيانه دخترک شايد 150 فرانك بيشتر نبوده است و محمدرضا سرانجام اين پول را براي او فراهم ميکند.»(42) اين در حالي است که محمدرضا پهلوي پس از فرار از ايران مينويسد تا سال 1926 در سوئيس به تحصيل ادامه دادم، بدون آنکه يک لحظه از توجه به آداب و سنن ملي و مذهبي خودمان غافل باشم.پس از بازگشت محمدرضا از سوئيس به تهران، آن دسته از درباريان و خانوادههاي مرتبط با دربار و سران ارتش و دولتيها و وزرا که دختري زيبا و در سن ازدواج داشتند به سوداي اتصال با پهلوي دختر خود را در سر راه محمدرضا قرار ميدادند و اميدوار بودند محمدرضا دختر آنها را بپسندد و زمينهي ازدواج آنها فراهم گردد. اما محمدرضا که درس خود را در سوئيس از بر کرده بود و تجربهي سوءاستفادهي جنسي از زنان و دختران سوئيسي را پشت سر داشت، به اين دختران بيچاره ناخنک ميزند و پس از مدتي آنها را از خود ميراند. محمدرضا گاهي اوقات در سوءاستفاده از دختران و زنان درباريان و اطرافيان، ارنست پرون را هم شريک ميکرد به طوري که« گيتي» از اقوام رفيعالملک که به سوداي همسري وليعهد فريب خورده بود، از ارنست پرون حامله شد و چون ارنست پرون مورد حمايت محمدرضا بود، هيچکس به او اعتراض نکرد. خانم قابلهاي به نام «عفت مسعودي» را به کاخ آوردند که با ابتدايي ترين وسايل، دست به کورتاز زد. گيتي از فرط درد چنان فرياد ميکشيد که همهي مستخدمين در پشت پنجره اتاقش جمع شده و برايش دعا ميکردند. چند روز بعد هم که کمي حالش بهتر شد، تاجالملوک او را از کاخ بيرون کرد.بعد از ماجراي گيتي، رضاشاه، فيروزه را براي محمدرضا دست و پا ميکند که حکايت اين رسوايي را نيز حسين فردوست در صفحه 205 کتاب خاطرات خود آورده است.(43)او در رابطه با آشنايي محمدرضا و فيروزه مينويسد که: قبلاً از طرف اندرون با عمه فيروزه صحبت شد و پس از موافقت او قرار شد من بروم فيروزه را بياورم. من به مطب عمه فيروزه در خيابان لاله زار رفتم و فيروزه پس از دو ساعت آرايش آماده شد، او را نزد محمدرضا آوردم خيلي زود آشنا شدند و از آن پس فيروزه در عمارت زندگي ميکرد. ارتباط محمدرضا با فيروزه تا ازدواج با فوزيه ادامه داشت.ارتشبد حسين فردوست، در ادامهي خاطرات خود از زني به نام ديوسالار نام ميبرد ولي به چگونگي آشنايي او با محمدرضا شاه اشاره نميکند. محمدرضا پس از آشنايي با اين زن يک روز فردوست را صدا ميکند و خطاب به او ميگويد« هرچه فيروزه در کاخ دارد برداريد و به خانهي خودش ببريد». فيروزه از اين موضوع غمگين ميشود و خواهش کرد از ايران برود و محمدرضا نيز موافقت کرد که چندين قطعه جواهرات گرانبها و دويست هزار تومان پول نقد و مجموعاً پانصد هزار تومان به او بدهند که فيروزه به ايتاليا برود. حسين فردوست در کتاب خاطرات خود باز از ارتباط شاه با زني ديگر به نام گيتي خطير نام ميبرد و ميگويد: گيتي از فاميل خود شاه بوده است. ارتباط با گيتي در زمان ازدواج با فرح پايان مييابد و شاه او را با حدود يک ميليون تومان پول نقد و همين حدود جواهرات راهي رم ميکند.يکي ديگر از افتضاحات جنسي شاه ارتباط او با پرستار و مربي دخترش «ليلا» بود که اخبار اين افتضاح جنسي به مطبوعات اروپا کشيده شد. اين پرستار، دختر يک سياست مدار سوئيسي به نام«روژه بون ون» بود. مطبوعات سوئيس پس از اطلاع از اين ماجرا سياست مدار سوئيسي را که به خاطر پول، دخترش را در بغل شاه انداخته بود هرزه لغب دادند و مردم سوئيس نيز او را فردي خودفروخته ناميدند تا جايي که يکبار وقتي«بون ون» در دانشگاه زوريخ سوئيس سخنراني ميکرد دانشجويان با پرتاب گوجه فرنگي به سوي او فرياد زدند:« مزدور پهلوي برو حقوقت را از فاسق دخترت(شاه ايران) بگير.»(44)محمدرضا در فاصله طلاق ثريا تا ازدواج با فرح، نهايت فساد را انجام داد. از آنجا که ميدانست اطرافيانش آرزوي وصلت با او را دارند به دختران آنها ناخنک ميزد و حتي به نزديکترين دوستان و محارم خود نيز رحم نکرد.بنا به نوشتههاي ارتشبد حسين فردوست، امير اسدالله علم و خانم فريده ديبا و ثريا اسفندياري و عدهاي ديگر از رجال کشوري و لشکري دوران پهلوي، محمدرضا مدتي با دختران اسدالله علم، حسين علاء و ساعد سپري کرد!در سال 1338 که سميرا طارق رقاص معروف لبناني در رامسر برنامهاي اجرا ميکرد، خانواده پهلوي از آن برنامهي رقص ديدن کردند و بدين ترتيب سميرا طارق نيز به دربار راه يافت و سميرا طارق شبها را با شاه ميگذراند و روزها مجلس رقص دائر ميکرد. عکسهاي اين رقاصه و شاه در اوايل انقلاب در مجلات مختلفي نظير گزارش روز، سپيد و سياه، و اطلاعات هفتگي منتشر شده است. ارتشبد حسين فردوست اظهار کرده است:"... در مسافرت به آمريکا ، در نيويورک من دو نفر را به محمدرضا معرفي کردم. يکي گريس کلي بودکه در آن زمان آرتيست تئاتر بود و بارها با او ملاقات کرد. محمدرضا به او (گريس کلي) يک سري جواهرات به ارزش يک مليون دلار داد. اين زن بعد پرنسس موناکو شد. نفر دوم يک دختر آمريکايي 19 ساله بود که ملکه زيبايي جهان بود. محمد رضا مرا فرستاد او را آوردم و چند بار با محمدرضا ملاقات کرد و به او نيز يک سري جواهرات داد که حدود يک ميليون دلار ارزش داشت ...»(45)با مطالعهي منابعي که از روابط جنسي محمدرضا پرده بر ميدارند، در مييابيم که به طور مشخص، سه نفر از دختران و زناني که با وي در ارتباط بودهاند به طور ناخواسته و به اجبار سقط جنين کردهاند.شاه در طول حيات خود با زنان زيادي ارتباط نا مشروع داشته، نام اين زنان و چگونگي آشنايي آنها با شاه و شرح ارتباط آنها به طور مختصر يا مفصل در برخي منابع آمده که از آن جمله است: گيتي رفيع، فيروزه، ديوسالار، گيتي خطير، پروين غفاري، طلا، آذر صنيع، دختر اسدالله علم، دختر حسين علاء، دختر ساعد، سميرا طارق، ماريا اشنايدر، آنژ، روژه بون ون، روت استيونس، مارگارت، برنا الگي، برژيت باردو، گريس کلي، جينا لولو بريجيدا، الکه زومر، جنيفر اونيل.به طور کلي شاه ضعف زيادي در برابر زنان داشت. در فساد اخلاقي حد و مرزي نميشناخت و اصول اخلاقي را رعايت نميکرد. در ميان زناني که به کاخ شاه رفت و آمد ميکردند همه تيپ زن ديده ميشد. از "ماريا اشنايدر" ستاره نوجوان فيلمهاي بيپرواي جنسي گرفته تا دختر صاحب سينماي ايران که يک ارمني بود.يکي از روانشناسهاي بنام فرانسوي که جزو پزشکان خانوادگي پهلوي بود در مقالهاي که در روزنامه معروف فرانسوي لوموند انتشار يافت علت گرايش شديد شاه به نزديکي با زنان مختلف را کمبود محبت در دوران کودکي او ميداند و مينويسد:"رضاشاه با روحيه قلدري و ديکتاتوري که داشت محمدرضا را در کودکي از خانواده دور کرد و توسط مربيان خشن فرانسوي و آلماني در سوئيس بزرگ شد و مجموعهي اين وقايع در رفتار و آيندهي او اثر مخربي برجاي کذاشت. او بعدها کوشيد کمبود محبت نهادينه شده در جسم و جان خود را ضمن معاشرتهاي افراطي با زنان گوناگون جبران نمايد.»(46) اين در حالي است که تاجالملوک، مادر محمدرضا شاه، ضمن بيان خاطراتش از هوسبازيهاي فرزندش دفاع کرده و ضمت تأييد وجود روابط ميان شاه و طلا آورده است:« اين حق پسرم بود که همسر و معشوقه را توأمان داشته باشد، اگر انسان شاه باشد و نتواند از پادشاهي خود لذت ببرد پس چه فرقي با يک رعيت ساده دارد.»(47)خود شيفتگي شاه
يکي از امراض رواني شاه نارسيزيسم بود. در روانشناسي،«نارسيزيسم» به خويشتن پرستي و عشق بي اندازه به شخص خود و ظاهر وجود خود، عکس و اسم خود و جهانگير شدن شهرت خود تعبير گرديده است. يک «نارسيس» يعني شخص مبتلا به اين مرض، تا سرحد جنون عاشق و مفتون خود است. چنان عاشقي که اگر يک روز در همه جا و نزد همه کس از دهاء و نبوغ او صحبت نشود، عکسش با آب و تاب در جرايد منعکس نگردد، در راديوها و تلويزيونها تصويرش جلوهگر نباشد، درملاءعام مورد تکريم و ستايش قرار نگيرد، از وجاهت، صباحت نظر، نيک سرشتي، دهاء و نبوغ اعمال و رفتارهاي قهرمانانه و فوق بشري او در هر محفل و مجمعي مذاکره به عمل نيايد، دستخوش تب و بيماري ميگردد و چه بسا که اگر شدت مرض در او زياد باشد به بستري گشت و دقمرگ شدن و فنايش منجر گردد. درمان چنين مريضي اين است که تعريف و تملق بشنود و ستايش و تکريم ببيند. چنين شخصي اگر از شدت بيماري مشرف به مرگ هم باشد به محض اينکه به دروغ به او بگويند که مردم از عشق روي او در بزرگترين تب و تاب به سر ميبرند و هميشه شيفته و فريفته او ميباشند، بهبود يافته از بستر برميخيزد. غذاي روح و جسم يک نارسيس تملق است و چاپلوسي، حتي اگر بداند که اين تملق و چاپلوسي و تمجيد و تحسين از روي ريا و تظاهر است. يک نارسيس تشنه اين است که مردم به او عشق بورزند و علاقه نشان دهند. يک نارسيس اگر زن باشد آرزو دارد که همه مردان دنيا عاشقش باشند. چنين زني فوقالعاده شهواني و مرد طلب ميشود و دايم آينه به دست دارد و چهرهي خود را در آن مينگرد و هرگاه کسي جرأت کرده و او را نازيبا بنامد با تمام وجود خود با او دشمن ميشود. نارسيس اگر مرد باشد يعني مردنما باشد، عاشق تملق گويي، تکريم، تعظيم، کرنش و مجيز گويي ديگران ميگردد. حاضر است همهي هستي و ثروت خود را فدا کند به شرط اينکه مصاحبان او، او را برتر از همه، مهمتر و با شخصيتتر از همه، لايقتر از همه و خردمندتر از همه بشناسند و نزد ديگران و حتي عالميان او را چنين معرفي نمايند. حس تظاهر و خودنمايي يک نارسيس بينهايت است.نارسيسم يک بيماري وحشتناک و در عين حال نفرت انگيز رواني است. بديهي است جوانان يا مردان قابل ترحمي که به اين بيماري گرفتارند صفات ذاتي يک مرد يعني جوانمردي، گذشت، بزرگواري و تحمل سختيها و شدايد را که لازمهي مرد بودن است از دست ميهند.مرد مبتلا به اين بيماري، روسپي سرشت ميگردد. به مفهوم ديگر مخنث و مفعول ميشود و مردباره، حسود، کنجکاو و بيصفت، کينهتوز، ظاهرساز، چغلي کن، مفتن و خبرچين و رياکار و مزور از آب درميآيد. همچنين تودار و هزارچهره و آب زيرکاه و در عين حال همچنان که زنها علاقمند به داشتن يک تکيهگاه بوده و دوست دارند که در پناه يک مرد يعني موجودي قويتر از خود به سر برند نارسيس نيز هميشه سعي ميکند که در زندگي سياسي و اجتماعي خويش پشت و پناهي براي خود جستجو نمايد و در زير سايه قدرت برتر و نيرومندتري قدم بردارد. ميتوان گفت محمدرضا شاه يک نارسيس با تمام مختصات شرمآور آن بود.(48)حسين فردوست از اولين ديدارش با محمدرضا و خاطرات دورهي دبستان خود چنين مينويسد:... زنگ تفريح زده شد. وليعهد اولين نفري بود که از کلاس خارج شد! دستش را روي قلاب کمربند گذاشته بود و تکبرآميز حرکت ميکرد، تا ما بفهميم که وليعهد اوست. ما سه نفر بوديم که پهلوي هم ايستاده بوديم. سنمان حدود 6 تا 8 سال بود. وليعهد دو سال از من کوچکتر بود. به آن دو نفر نگاهي کرد، خوشش نيامد، ولي به من نزديک شد. نگاه عميقي به من کرد و پرسيد: پدرت کيست؟ شغلش چيست و از اين قبيل صحبتها...(49)سؤالاتي که محمدرضا در سن کودکي از حسين فردوست ميپرسد فقط ميتواند نشان دهنده اين باشد که مربيانش به او اينگونه تفهيم کرده بودند که او از لحاظ خانوادگي با بقيه فرق دارد و تافتهاي جدا بافته است. نتايج اين طرز تربيت در بزرگسالي محمدرضا به خوبي نمايان است. محمدرضا دچار تثبيت بيماري برتري طلبي و خودشيفتگي بود و اين حالت با او يکسان شده و خود را جداً مأمور ميدانست. اما نميدانست مأموريت او نه از طرف خدا بلکه از طرف ناخودآگاه و منش بيمارگونهاش بوده است.ثريا همسر دوم شاه در خاطرهاي که از ورودش به تهران در 7 اکتبر 1950 بيان مي کند گفته است که آن شب شاه لباس مورد علاقه خود، يعني« يونيفورم نيروي هوايي ايران را پوشيده بود». او در خاطراتش بارها گفته که شاه هواپيما و پرواز را دوست داشت و ميخواست که از طريق پرواز و رانندگي با اتومبيلهاي اسپورت خود را شجاعتر و بيپرواتر از آنچه که واقعاً بود، نشان دهد.(50)همچنين از خاطرهاي که خود شاه، از دوران کودکياش تعريف ميکند ميتوان دريافت که او شيفته ارتفاع بوده است. او در کتاب مأموريت براي وطنم اين چنين نوشته است:« ديگر از خاطرات نخستين دوران کودکي من قيافه مردانه و قامت بلند پدر است که در آن هنگام وزير جنگ بود...»(51)اين توجه به قامت، به ويژه به قامت خودش مسئلهاي بود که هميشه محمدرضا در سراسر زندگي به آن ميانديشيده و ميتوان گفت از کوتاهي قد خود رنج ميبرد.گفته ميشود شاه هميشه کفشهاي پاشنه بلند ميپوشيده تا قدش را کمي بلند نشان دهد و اگر به عکسهايي که در آن شاه و فرح با هم هستند نگاه کنيم ميبينيم شاه در هيچ عکسي به گونهاي در کنار فرح قرار نگرفته که قد فرح را بلندتر از شاه نشان دهد. در تمام عکسها يا يکي از آنها نشسته، و يا شاه در جايي قرار ميگرفته که قد فرح بلندتر نشان داده نشود.محيط زندگي شاه اين فرصت را برايش فراهم آورده بود که نيازهاي روانشناختي خود را به لحاظ اجتماعي جبران کند. شاه بودن براي محمدرضا پهلوي به لحاظ خودشيفتگي ارضاء کننده بود و اين خود شيفتگي در طول سالهاي حکومت او به طور ثابت و مداوم رشد ميکرد.جلب ستايش ديگران هدف اصلي انسان خودشيفته است. ولي خودشيفتگي هميشه با تکبر همراه است که اين تکبر در فرد با نوعي « احساس قدرت و آسيبپذيري» همراه است و همين احساسها منجر ميشود که افراد خودشيفته فکر کنند که همواره نوعي حمايت الهي همراه آنان است.(52) اين صفات تکبر و تحقير، اعتقاد به حمايتي فوق انساني و تلاش مداوم براي ويژه بودن در چشم ديگران، براي فرد خود شيفته فقط يک نقاب است. همان طور که از يک نظريه روانکاوي انتظار ميرود، در آن هر چيزي متضمن عکس خود نيز هست که نوعي احساس عميق دون مرتبگي يا بيکفايتي را ميپوشاند. اين احساس بيکفايتي در « انفعال، ملايمت، نياز به محبت و وابستگي، آرزوي اعتماد و ترس از بيياوري و لذا عدم اعتماد» بازتاب پيدا ميکند و همانطور که قبلاً نيز در توصيف شخص خود شيفته گفتيم، چهره عمومي شخص، چهره يک مرد است که قدرتي خيرهکننده دارد با اين حال همه آنهايي که او را ستايش ميکنند نيز به ندرت با قدرشناسي او مواجه ميشوند. آنها بيشتر در معرض تحقير قرار مي گيرند و هر از چندگاهي، کل اين احساس از خودي که به ديگران(و خود شخص) القا شده است از هم ميگسلد و فرد منفعل و وابسته ميشود.محمدرضا در سالهاي آخر حکومتش تلاش زيادي کرد تا خود را فرمانروايي دانا و قدرتمند نشان دهد. يونيفورمهاي او و مدالها و نشانهايش، عکسهاي فراوان او که همه جا وجود داشت، برگزاري مراسم باشکوه متعدد و اظهارات اقتدارطلبانه و متعدد او در زمينه کليه جنبههاي زندگي ايرانيان، جملگي اجزائي از ارئه چنين تصويري بود.اما بررسي دقيق عکسها و تصاوير شاه در دهه 1970 چرخشي آشکار و زيرکانه را در ادمهي اين تصويرها نشان ميدهد. در سالهاي اول اين دهه، به هيئت فرمانروايي خشک و غالباً اخموي ملتش نشان داده ميشد که اغلب اونيفرم کامل خود را همراه با يراقها، نوارها و مدالهاي جواهر نشان ميپوشيد. تنها چيزي که در مورد تصوير او ميتوان گفت آن است که با توجه به اثر زخم کوچکي که بر لب بالاي خود داشت و يادگاري از اقدام براي قتل او در سال 1949م(1327ه -ش) بود رويهم رفته چهرهاي نادلچسب به نظر ميرسيد. با گذشت سالها، تصوير شاه به هيئتي ديگر ارائه شد. گويا ترين تصوير ارائه شده از شاه از سال 1975 (1354) به بعد تقريباً نشان دهنده نوعي جنون بولهوسي بود. وي در مقابل زمينهاي ايستاده بود که فقط ابرها و آسمان را نشان ميداد. شايد شاه به اين دليل ايستاده تصوير شده بود که بر رابطهي ويژه او با اولوهيت تأکيد شود. اما او روي سطح خاصي نايستاده بود. چنان که گويي قادر است در ميان آسمانها شناور گردد. براي آنکه برقراري رابطه جديدي را با مردمش در ذهنها القاء کند. يونيفرم نظامي، جاي خود را به يک لباس شخصي «معقول» داده بود. شاه در حالي تصوير شده بود که لبخند ميزد و دست خود را با حرکتي دوستانه بالا برده بود. فرمانرواي خشن جاي خود را به يک عموي مهربان داده بود.(53)دگرگوني عظيمي که با گذشت زمان در وضع ظاهر، حرکات و خلق و خوي شاه به وجود آمد واقعاً شگفتآور بود. اين حداقل توصيفي است که براي چنان استحالهاي ميتوان ارائه داد. چنانکه مصاحبه کنندگان با شاه به طور مکرر يادآور شدهاند شخصيت خودآگاه، ملايم، محبوب، نرمگفتار و مهرباني که در اوايل دهه 1960 آشکارا از تبادل فکر و نظر با مخالفان خود لذت ميبرد؛ در اواسط دهه 70 به فرمانروايي جزمي، غيرقابل نفوذ، عصبي،نابردبار، متوقع، متمايل به رفتاري آمرانه تبديل شده بود. او دوست داشت به طور روزانه گزارشهايي پيرامون همه جنبههاي فعاليت دولت و دستگاه اداري دريافت دارد.غالباً براي متحقق ساختن هدفهاي خود تصميمات غيرقابل تغييري ميگرفت. وي مخالفتهاي داخلي را به اين عنوان که با منافع عاليه کشور در مغايرت است تقبيح ميکرد و ناديده ميانگاشت. اين استحاله عظيم که در نتيجه آن يک قدرت نامطمئن و متزلزل که به يک پيشواي عالي مبدل شد در سخنان خود شاه انعکاس داشت. در اوايل دهه 1940 در نامهاي به پدر خود در تبعيد نوشت: «من و همکارانم در حال متحول ساختن يکپارچه سياست خارجي و داخلي کشور هستيم». اما در اواسط دهه 1970 شاه چنين لحني براي خود اختيار کرده بود: «من کابينه اميني را مجبور به گذراندن لايحهاي اصلاحات ارضي کردم، من شوراي وزيرانم را وادار کردم تا قانون اصلاحات ارضي را اصلاح کند، من به زنان ايراني حقوق کامل اعطاء کردم. من سپاه دانش را به عنوان مشعل دار يک جهاد ملي اعلام کردم. من تصميم گرفتم که دستگاه قضايي را با انقلاب سفيد هماهنگ کنم. من تصميم به خرد کردن فئوداليسم صنعتي گرفتم. به حزب رستاخيز قدرت بينهايت دادم.» او به موضوع گيري دولت ايران در مسائل مختلف به عنوان سياستي مهم اشاره ميکرد. کساني که زماني همکار او شمرده ميشدند به آدمهاي من يا کارکنان من تبديل شدند.(54)در ماجراي برکناري ارتشبد جم به خوبي ميتوان به خود بزرگ بيني شاه پي برد.جم يک روز در جمع فرماندهان نظامي موقع صحبت راجع به نارضايتي شاه از بعضي واحدهاي ارتش خطاب به آنها ميگويد من نه تنها شاه را فرمانده خود ميدانم، بلکه به او به عنوان برادر خود عشق مي ورزم...« بعد از اين ماجرا اسدالله علم در ملاقاتي که با جم داشته به او ميگويد، شاه از اين بيمبالاتي و اينکه شاه را برادر خود دانستهاي شديداًً ناخشنود است.همچنين علم به او ميگويد: چنانکه قصد استعفا دارد شاه با تقاضايش موافقت خواهد کرد. چند روز بعد هم، اردشير زاهدي به منزل جم تلفن ميکند و ميگويد شاه ميل دارد او را به عنوان سفير ايران در فرانسه و يا هرجاي ديگري که خودش بخواهد منصوب کند. خود جم ميگويد که من هرگز موفق نشدم براي اين سوال پاسخي پيدا کنم که واقعاً چه خطايي از من سرزده بود.(55)خود بزرگبيني شاه باعث شده بود که نتواند اين مسئله را که فردي ديگر همسنگ او باشد و او را برادر خطاب کند تحمل نمايد و همين باعث شد تا براي فروکش کردن خشم و ناراحتي خود از اين ماجرا جم را برکنار سازد.فريدون هويدا، در کتاب سقوط شاه مينويسد:توهمات عظمت گرايانه شاه به قدري او را از حقايق دورساخته بود که حتي سازمان«سيا» نيز ضمن گزارش محرمانهاي در سال 1976 (1355) شاه را به عنوان مردي که خطرات ناشي از عقدهي خودبزرگبيني او را تهديد ميکند، توصيف کرده بود.و در ادامه آورده است که سرعت رشد عقده خودبزرگبيني شاه، او را به جايي کشانده بود که گاه افکاري سخيف را به صورت بسيار جدي بيان ميداشت از جمله بايد اشاره کرد که او يکبار براي ضعيف و ناچيز نشان دادن نيروهاي مخالف خود طي مصاحبهاي که با نشريهي «اخبارآمريکا و گزارش هاي جهان» (22مارس 1976) داشت دربارهي آنها گفت:« علت عمده ناراحتي و آشوبگري مخالفان من اين است که دسترسي به وسايل تبليغاتي ندارند...».(56)علم در کتاب خاطرات خود مطلبي را نقل کرده است که عقده خودبزرگ بيني شاه در آن نيز بسيار روشن است.در 19 تير 1355 سفير جديد انگليس در منزلش با علم درباره ايران و مطبوعات صحبت ميکند که علم در اين زمينه مينويسد:« سفير انگليس تعريف کرد که يکبار در مأموريش در پاريس از طرف وزارت خارجه به او دستور داده شده بود که مطالعهاي در مورد شخصيت دوگل به عمل آورد. او معتقد است که دوگل از بسياري جهات به شاه شبيه بود. ژنرال دوگل اعلام کرده بود که او فرانسه است و شاه هم درست همين گونه درباره ايران ميانديشد. من کاملاً با او موافق بودم و به عنوان مثال، مورد کاخ کيش را شرح دادم وقتي سند کاخ کيش را به شاه تقديم کردم و آنر ا به نام او نامگذاري کردم آنها را به صورتم پرت کرد و گفت چرا ميخواهي مرا صاحب يک زمين ناقابل بکني. بي آنکه بخواهم ادعاي مالکيت خصوصي قطعه زميني را بکنم تمام اين مملکت به من تعلق دارد. همه چيز در اختيار يک رهبر قدرتمند است و اما در مورد قدرت خودم، سند و اين قبيل اوراق بي اهميت چيزي برمن نمي افزايد.(57)معمولترين وسيله دفاعي افراد خودشيفته، فخرفروشي است. فردخود شيفته به واسطه عقده حقارت فخرفروشي ميکند و بدين وسيله تصور مينمايد از ناتواني خويش جلوگيري ميکند و به ديگران ميفهماند که نبايد او را دست کم بگيرند.علم تلگرافي را از اردشير زاهدي به شاه ميدهد که گزارشي بود از مقالهاي كه در واشنگتن پست چاپ شده بود. در اين مقاله، اظهار نظرهاي مختلف شخصيتهاي مهم آمريکايي درباره ايران، گردآوري و ارائه شده بود. شاه به علم ميگويد از او بپرسيد چرا اينقدر به نوشته مطبوعات اهميت ميدهيد. اين مطالب چه به نفع ما باشد چه به ضرر ما کوچکترين تفاوتي در نحوه اجراي سياسيت ما نميگذارد. فکر ميکنيد چه کسي ايران را به موقعيت شکوهمند فعلياش رسانده؟ روزنامهنگاران خارجي يا خود من.(58)در دوازدهم خرداد سال 1352 ه - ش اسدالله علم براي تقديم جزئيات سفر قريبالوقوع شاه و همسرش به حضور شاه ميرود. شاه اسامي چند نفر از کساني را که به عنوان ملتزمين رکاب پيشنهاد شده بودند، حذف ميکند؛ از جمله امير متقي، معاون اسدالله علم. علم به شاه اشاره ميکند که امير متقي تقريباً کليه افراد مهم را در دولت و مطبوعات فرانسه ميشناسد و ذکر ميکند که حضور او در اين سفر امتياز محسوب ميشود. ولي شاه در پاسخ علم ميگويد:« اين امتيازت ديگر به درد من نميخورد. من ديگر آنقدر در دنيا مهم هستم که در فرانسه هم مثل همه جاي ديگر پوشش خبري خوبي داشته باشم.»(59) در يکي ديگر از گفتگوهايي که علم با شاه داشته، ميتوان از سخنان شاه، خودبزرگبينياش را درک کرد. شاه طي گفتگويش با علم ميگويد:«... مردم ايران امروز عاشق من هستند و هرگز به من پشت نخواهند کرد.»(60) غرور و خودبزرگبيني شاه در مراسم تاجگذاري او نيز آشکار است. به جاي آنکه توسط نمايندهاي از سوي مردم تاج برسر خود بگذارد، خود تاج را برداشت و بر سر نهاد در حالي که با اين کار حداقل ميتوانست به صورتي سمبليک نشان دهد که علاوه بر مقام موروثي، منتخب ملت نيز هست.(61)عدم تعادل و خود پسندي شاه او را به عظمت طلبي و همراه آن تکبر و تحقير سوق داد. در سال1973 م (1352 ه.ش)، شاه حکومت خود را به عنوان تمدن بزرگ معرفي ميگند.(62) درسال 1974 م (1353ه.ش) در مصاحبه با نيويورک تايمز گفت: «در ايران آنچه به حساب ميآيد، يک واژه جادويي است و اين واژه شاه است».(63)وجه ديگري از عظمت طلبي شاه هنگامي خود را آشکار ساخت که در سال 1976م برابر با سال 1355ه.ش، به مناسبت پنجاهمين سالگرد بنيان گذاري سلسله پهلوي تقويم ايرانيان را رسماً تغيير داد.(64) سال 1355 ه.ش به يکباره به 2535 شاهنشاهي تبديل شد. در سالهاي اوج عظمت پهلوي، شاه اصطلاح جديد فرماندهي را بکاربرد و خود را فرمانده ناميد:« من به عنوان فرمانده اين پادشاهي جاوداني با تاريخ ايران پيمان ميبندم که اين عصر طلايي نو به پيروزي کامل خواهد رسيد و هيچ قدرتي در روي زمين قادر نخواهد بود در مقابل پيوند آهنين ميان شاه و ملت بايستد.»(65)عوامل تقويت رواني شاه
حال اين سوال مطرح ميشود که شاه با وجود اين ويژگيها، چگونه توانست 37 سال بر ايران حکومت کند و خود را به عنوان شاه حفظ نمايد. البته عوامل زيادي را ميتوان در اين راستا نام برد ولي مهمترين آنها چهار عامل کليدي است که در ذيل به طور مختصر بررسي ميشود.کليه دستگاههاي حکومت شاه از جمله: ارتش، علائم ونشانها و مراسم و جشنها از نمادهاي قدرت حکومت پهلوي بود و همه در خدمت جلب ستايش و تحسين مردم ايران قرار داشت. شاه به ستايش و حمايت مردم ايران شديداً احتياج داشت تا جرأت و قدرت رواني لازم را براي ادامه حکومت به دست آورد و اين عوامل باعث ميشد شاه محبوبيت خود را باور کند و تقويت رواني بشود.شاه از منبع ديگري که تقويت رواني ميشد گروهي معدود از دوستان و نزديکان شخصياش بود که با آنها پيوند عاطفي شديدي برقرار کرده بود به طوري که ميتوان اين پيوندها را پيوندهاي رواني و روحي دانست.سه نفر از مهمترين آنها به ترتيب ذيل بودند: ارنست پرون، امير اسدالله علم و خواهرش اشرف.1 - ارنست پرون، فرزند باغبان دبيرستان لهروزه در سوئيس بود که محمدرضا در آنجا تحصيل ميکرد و در سال 1315 به ايران آمد و تا اواسط دهه 1950 ميلادي در کاخ شاه زندگي ميکرد.2 - اسدالله علم، دوست دوران کودکي و نخست وزير و وزير دربار پهلوي بود.3 - اشرف پهلوي، خواهر دوقلويش که به شاه وابستگي زيادي داشت.البته افراد ديگري هم بودند که شاه به آنها اعتماد داشت ولي با هيچکدام به اندازه سه نفر فوقالذکر پيوند عاطفي نداشت. در طول 37 سال سلطنت شاه، درهم آميختگي رواني ميان وي و افراد مذکور به او نوعي قدرت و اعتماد به نفس ميداد.سومين منبع تقويت رواني شاه، اعتقادش به حمايت الهي از خودش بود. وي در تمام طول سلطنت خود اعتقاد به حمايت خداوند از خود را حفظ کرد. بر اين باور بود که براي انجام يک مأموريت الهي برگزيده شده است و چهارمين منبع تقويت رواني شاه، پيوندهاي روانشناختي شخصي و سياسي با آمريکا بود. از آنجا که شاه در طول سلطنتش با هشت رئيس جمهور آمريکا مراوده و ملاقات داشته خود را مورد حمايت نيرومندترين دولت جهان ميدانست.اين چهار عامل که به طور مداوم شاه را تقويت رواني ميکرد باعث شده بود که شاه بتواند شخصيت ضعيف و وابسته خودش را حفظ نمايد. البته شاه در جهت تکميل اين چهار عامل از همانندسازي با پدرش نيز استفاده ميکرد.در بحبحه اوج گيري انقلاب اسلامي که بيشتر از هر وقت ديگري به تقويت عوامل نامبرده نياز داشت تا بتواند خودش را حفظ کند، هيچکدام از چهار عامل تقويت کننده مذکور نميتوانستند اثر گذار باشند.در طول دهه 1350 حمايت و تحسين مردم ايران به تدريج کاهش يافت به طوري که در سال 57 به روشني آشکار شد که تمام مردم ايران خواستار برکناري شخص او و نظام سلطنتي پهلوي هستند. سه نفري که به عنوان مثلث تقويت رواني شاه از آنها نامبرده شد، براي مشاوره و نيرودادن به شاه نبودند. ارنست پرون سالها قبل در سوئيس مرده بود. اسدالله علم نيز در سال 1356 حدود يکسال قبل از انقلاب اسلامي بر اثر سرطان خون درگذشت. اشرف نيز به دليل دردسرهايي که پديد آورده بود در خارج از ايران بود و شاه ارتباط خود را با او قطع کرده بود و به همين دليل امکان بهره بردن از آنها براي شاه ميسر نبود. همچنين اعتقاد شاه به حمايت الهي از خود نيز پس از اطلاع از مبتلا شدن به سرطان از بين رفته بود. هنگامي که اسدالله علم جفت رواني شاه درگذشت و مردم ايران نيز عليه او اقدام کردند باورش به حمايت الهي بطور کامل از بين رفت.بعلاوه، در آن مقطع آمريکا نيز نتوانست حمايت رواني لازم را که منظور شاه بود، به عمل آورد. هنگامي که چهار عامل تقويت و حمايت رواني شاه از بين رفتند، تعادل فکري، رواني شاه نيز گسسته شد و فروپاشي رژيم پهلوي آهنگ شتاباني به خود گرفت و با فشار بيشتر مردم که تبديل به انقلابي پرشور عليه او و نظام سلطنتي شده بود مقاومت خود را به طور کامل از دست داد. به تدريج، ضعف شخصتياش آشکار شد و جرأت انجام هر اقدامي از او گرفته شد. بدين ترتيب با اختلال در تصميم گيري شاه که به صورت فردي حکومت ميکرد اختلال در ساير سازمانها و مراکز اداري نيز به وجود آمد و در نهايت به سقوط حکومت پهلوي انجاميد. به اختصار ميتوان گفت، آنچه شاه انجام داده بود، و نيز تمامي آن کارهايي که نتوانست انجام دهد، او را به سراشيب سقوط بدرقه کرد.منبع:
باشگاه انديشه به نقل از كتاب سقوط، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي* پژوهشگر مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي1 - شولتز، دوان؛ و، شولتز، سيدني آلن؛ نظريه هاي شخصيت، ترجمه يحيي سيد محمدي، موسسه نشر ويرايش،ص 13.2 - قرآن کريم، سوره اسرا: آيه84.3 - شريعتمداري، علي؛ روانشناسي تربيتي, چاپ ششم، 1364، انتشارات مشعل، اصفهان، ص216.4 - همان، ص219.5 - همان، ص 101.6 - فردوست، حسين؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي؛ موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ص33.7 - همان، ص 368 - همان، ص 399 - همان، ص 4110 - همان، ص 42-4311 - همان، ص 4012 - شريعتمداري، علي؛ روانشناسي تربيتي؛ ص 25913 - فردوست، حسين؛ همان، ص 3214 - علم، امير اسدالله؛ گفتگوهاي خصوصي من با شاه، طرح نو، ج1، ص 71.15 - فردوست، حسين؛ همان، صص 54-60.16 - علم، امير اسدالله؛ همان، ج1، 222-22317 - هويدا، فريدون؛ سقوط شاه، انتشارات اطلاعات، 1373، صص 140-14118 - راجي، پرويز، خدمتگذار تخت طاووس، ترجمه ح.ا. مهران، انتشارات اطلاعات، ص 61.19 - همان، ص 12420 - لوئيس، وليام؛ و، لدين، مايکل؛ هزيمت يا شکست آمريکا، ترجمه احمد سميعي گيلاني، ص4421 - لوئيس، وليام، همان، ص4422 - هويدا، فريدون، همان، ص 14123 - همان، ص 14024 - همان، ص14125 - علم، اميراسدالله؛ همان، ص 10726 - هويدا، فريدون؛ همان، ص 14127 - همان.28 - راجي، پرويز، همان، ص11029 - بختيار، شاپور، يکرنگي، ترجمه مهشيد امير شاهي، نشرنو، صص114-11530 - همان، ص5831 - روبين، باري؛ جنگ قدرتها در ايران، ترجمه محمود مشرقي، انتشارات آشتياني32 - لوئيس، ويليام؛ و، لدين، مايکل، همان، صص 33-3433- علم، امير اسدالله، همان، ج1، ص39134 - پهلوي، محمدرضا؛ مأموريت براي وطنم، ج6، صص87-8935 - فالاچي، اوريانا؛ مصاحبه با تاريخ سازان جهان، انتشارات جاويدان، ج2 ، ص29236 - همان37 - همان، ص29338 - همان، صص 293-29439 - راديو 24 ساعته لس آنجلس، 21/11/1378 و هفته نامه پنجشنبه، سال سوم، شماره 95، ص1140 - انصاري، مسعود؛ روانشناسي جرائم و انحرافات جنسي، انتشارات اشراقي، تهران، 1352، ص 4141- فردوست حسين؛ همان، ص4842 - همان، صص 49 و 5043- من و فرح پهلوي، ج2 ، ص863؛ و ، خاطرات مريم معتضدالملک معروف به مريم مشهدي،ص2244 - همان، ج2 صص885-886، تهران، نشريه بهآفرين، 138045 - فردوست، حسين؛ همان، ص 20946 - کاپوشينسکي، نشر نو، تهران، 137647 - آيرملو، تاجالملوک؛ انتشارات بهآفرين، تهران، 138048 - آرامش، احمد؛ پيکار من با اهريمن، يادداشتهاي زندان به کوشش خسرو آرامش، انتشارات فردوس، صص114-11549 - فردوست، حسين؛ همان، ص1550 - اسفندياري، ثريا؛ خاطرات ثريا، ترجمه موسي مجيدي از آلماني، تهران، چاپخانه سعادت، بي تا، صص 46-6351 - پهلوي، محمدرضا؛ مأموريت براي وطنم، ص52 از متن انگليسي 52 - Bursten. Ben. some narcissistic personality. Types .” International Jurnal of Psychoarrlysis 54(1973).p.291 .53- زونيس، ماروين؛ شکست شاهانه، مترجم: عباس مخبر، انتشارات طرح نو، 1370، صص161-16254 - آموزگار، جهانگير؛ فراز و فرود دودمان پهلوي، ترجمه اردشير لطفعليان، مرکز ترجمه و نشر کتاب، 1375، صص 406و 40755 - راجي، پرويز؛ همان، ص11056 - هويدا، فريدون؛ همان، ص15657 - علم، اسدالله؛ همان، ج1، ص35558 - همان، ج2 ، ص59359 - همان، ج2، ص59360 - همان، ج1، ص27761 - هويدا ، فريدون؛ همان، ص12362 - فرامرزي، برزو؛ به سوي تمدن بزرگ، تهران، وزارت اطلاعات، 1974 ص163 - New York Times, march 31,1974,p.3 64 - Amei Arjomand, The Turban for The Corwn: The Islamic Revvolution in Iran (New York oxford university press, 1988,P.68 ) 65 - کيهان بينالمللي، 23 مارس 1976، ص4نکته : محمدرضا پهلوي خودشيفتگي نارسيسم نارسيس تكبر تقويت رواني شاه اعتقادات مذهبي انحراف جنسي محيط ديكتاتوري كودكي شاه استعدادها تملق دوستي روانشناسي شاه