افول خورشید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

افول خورشید - نسخه متنی

سید مهدی موسوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رفته رفته نشانه‏هاي مرگ، يك يك بر چهره پيامبر خدا (صلي الله عليه و اله) نقش مي‏بندد

و تب بر سراسر وجودش خيمه مي‏زند؛ تا آنجا كه ديگر توان راه رفتن ندارد.

روزها در حالي كه در بستر آرميده است،

خيل مهاجر و انصار مي‏آيند و خاموش شدن آخرين شعله‏هاي حيات پيامبر (صلي الله عليه و اله) را ناباورانه نظاره مي‏كنند.

ديده‏هاي نگران مهاجر و انصار با در خانه پيامبر (صلي الله عليه و اله) گره خورده است و هر لحظه كه در بر روي پاشنه مي‏چرخد، نفس در سينه‏ها، حبس مي‏شود ،

كه شايد نفس پيامبر (صلي الله عليه و اله) نيز در سينه حبس شده باشد.

در يكي از روزها كه بسياري از بزرگان مهاجر و انصار گرد رسول خدا (صلي الله عليه و اله) حلقه زده‏اند و بر چهره آرام و بي‏حركت او مي‏نگرند،

ناگهان چينهايي بر سيماي حضرت (صلي الله عليه و اله) نقش مي‏بندد.

گويا در اعماق ذهنش، فكري همچون آهن مذاب در حال جوشش است، به‏گونه‏اي كه در اين لحظه‏ها، نيز پيامبر (صلي الله عليه و اله) را رها نمي‏كند.

پيامبر (صلي الله عليه و اله) به زحمت، چشمان تب‏دارش را مي‏گشايد.

فكر آينده امتش ـ كه سالها براي هدايتشان خون دل خورده است ـ سَكَرات مرگ را از يادش برده است.

دانه‏هاي شفاف اشك بر گونه‏هايش مي‏غلطد.

دل مهاجر و انصار، همچون دريايي طوفان‏زده، متلاطم است.

به راستي چه چيزي موجب شده است، كه پيامبر (صلي الله عليه و اله) در آخرين لحظات، اين‏گونه خويش را به تعب وا دارد؟

پيامبر (صلي الله عليه و اله) تمام نيروي خود را در زبان جمع كرده مي‏گويد :

ـ براي من كاغذ و قلمي بياوريد، تا برايتان چيزي بنويسم، كه پس از من هرگز گمراه نشويد !

نگاهها در هم گره مي‏خورد و هر كس مي‏كوشد تفكرات ديگران را بخواند.

بعضي كه هنوز شعله‏هاي عشق به پيامبر (صلي الله عليه و اله) در وجودشان شعله مي‏كشد فرياد مي‏زنند :

ـ چرا درنگ مي‏كنيد؟! پيامبر خدا در پي هدايت ماست؛ قلم و كاغذي بياوريد تا بنويسد !

اما برخي ديگر كه از ديرباز، مرگ پيامبر (صلي الله عليه و اله) را انتظار مي‏كشيدند، و كينه‏هايي كهنه از دوران جاهليت، قلبهايشان را فرا گرفته است؛ فرياد زدند :

ـ پيامبر بيمار است؛ اين سخن او نيز از بيماريش مي‏باشد.

(3)

آنان به خوبي مي‏دانستند كه پيامبر (صلي الله عليه و اله) با نوشتن، تمامي آرزوهاي شوم آنان را نقش بر آب خواهد كرد.

اما چگونه ممكن بود، پيامبري كه در طول عمرش كلمه‏اي نابجا بر زبان نرانده است، پيرامون چنين مسأله مهمي، نابجا سخن گويد. كه خداوند نيز در مورد او مي‏فرمايد :

«و ما ينطق عن الهوي، ان هو الاّ وحي يوحي»

(النجم 3)

پيامبر (صلي الله عليه و اله) دريافت، كه نطفه ابرهاي تيره و تار، بسته شده است و اين گذر زمان است كه در تنور حوادث مي‏دمد.

رنگ پيامبر (صلي الله عليه و اله) دگرگون شد و موجي از غم، سراسر وجودش را فرا گرفت.

پس از آن همه تلاش و جانفشانيهاي بي‏شمار براي پيامبر (صلي الله عليه و اله) بسيار دشوار بود كه ببينند ،

دنيا آنچنان قلب برخي از ياران را سياه كرده است، كه حتي در كنار بستر تب‏آلودش نيز دست از نزاع بر نمي‏دارند.

پيامبر (صلي الله عليه و اله) سخت رنجيده شد و در حالي كه سردرد امانش را بريده بود فرمود :

ـ برويد. سزاوار نيست كه در حضور پيامبري بي‏شرمانه به نزاع بپردازيد.

و سپس خاموش شد...

اطرافيان پيامبر (صلي الله عليه و اله) ، در حالي كه سرها را پايين انداخته بودند، حجره پيامبر (صلي الله عليه و اله) را ترك كردند ،

و اينك پيامبر بود و فاطمه (سلام الله عليها) و يار همدم و مهربانش علي(عليه السلام) و فرزندانش.

اندوه بر تمامي چهره‏ها نشسته بود و فضايي رنج‏آور را آفريده بود.

حسن و حسين(عليهما السلام) در حالي كه قدمهاي پيامبر (صلي الله عليه و اله) را مي‏بوسيدند، اشك مي‏ريختند.

فاطمه (سلام الله عليها) نيز در كنار بالين پدر اشك مي‏ريزد.

پرده‏هايي از اشك، دنياي اطراف پيامبر (صلي الله عليه و اله) را نيز لرزان مي‏كند.

به پيامبر (صلي الله عليه و اله) گفتند:

« چرا گريه مي‏كنيد؟ »

فرمود :

ـ براي خاندان و فرزندانم مي‏گريم و بر آنچه از بدكاران امتم به آنها مي‏رسد.

گويي دخترم فاطمه را مي‏بينم كه بعد از من به وي ظلم مي‏شود و هر چه فرياد مي‏كند «پدر» ،

هيچ كس به فرياد او نمي‏رسد.

فاطمه (سلام الله عليها) همچون ابر بهار مي‏گريد.

دستهاي لرزان پيامبر (صلي الله عليه و اله) آهسته بالا مي‏آيد و اشك از ديدگان فاطمه (عليها السلام) زدوده مي‏گويد :

ـ فاطمه‏جان گريه مكن !

فاطمه (عليها السلام) غرق در ماتم و اندوه پاسخ مي‏دهد :

ـ من از محنتهايي كه پس ازشما بر من مي‏رسد نمي‏گريم،

بلكه دوريتان برايم طاقت ‏فرساست.

پيامبر (صلي الله عليه و اله) نگاهي به چهره دخترش مي‏افكند و به او اشاره‏اي مي‏كند.

فاطمه (عليها السلام) بر روي چهره پدر خم مي‏شود و پس از لحظاتي لبخندي شيرين بر لبانش مي‏نشيند.

بعدها كه از فاطمه (عليها السلام) علت لبخندش را پرسيدند گفت:

پيامبر (صلي الله عليه و اله) آهسته به من فرمود :

ـ فاطمه‏جان؛ تو اولين كسي هستي كه به من ملحق مي‏شوي. (4)

3ـ صحيح بخاري، كتاب علم، ج1، ص22 و ج2، ص14.

صحيح مسلم، ج2، ص14. مسند احمد، ج1، ص325.

طبقات كبري، ابن‏سعد، ج2، ص244.

4ـ كشف‏الغمه، ابي‏الحسن اربلي، ج2، ص8، انتشارات كتابفروشي اسلاميه.

/ 3