جواب مبناي دوم
اما آن مبنايي كه ميگفت: هر انساني، دستگاه ادراكي خاص و سلولهاي مخصوص داشته و مغز او با مغز ديگران فرق داردو در نتيجه معرفتهاي او با معرفت ديگران متفاوت است. اين سخن هم درست نيست. زيرا انسان تنها مغز و سلولهاي مغزي نيست. اينها ابزار كار هستند، حقيقت انسان روح مجرد اوست. فهم و ادراك از آن مغز و قلب نيست اينها ابزار كارند. وقتي اين ابزار در اثر فعل و انفعالات آماده شد و با مسائل از نزديك برخورد كرد، زمينه فراهم ميشود، تا روح مجرّد اين مسائل را درك كند. و لذا وقتي روح به لبه انديشه رسيد خود را مخصوص و محدود به جايي نميبيند بلكه خود را لامكان ميداند.از باب مثال، انسان اكنون ميتواند بگويد: من از نظر بدن در فلان شهرم، در فلان زمان هستم، اما روح اين چنين نيست، روح هم سير آسماني داردو هم سير زميني، هم سير دريايي دارد. يك محقق مخصوص مطالعات دريايي كه در اتاق مخصوص خود مشغول مطالعه است، تا زيردريايي بسازد كه به اعماق اقيانوس راه يابد، تمام اعماق اقيانوس را بررسي ميكند بدون اين كه در دريا غوّاصي كند، در اتاق مطالعه خود و در كنار ميز تحرير، مشغول مطالعه كردن است اما جان او به عمق دريا هم ميرود و به عبارت ديگر: براي ساختن زيردريايي شرايط و لوازم حضور كشتي را در آن جا بررسي ميكند و سپس اقدام به ساختن آن مينمايد. بنابراين جان انسان نه در آسمان است و نه در زمين، زيرا موجود مجرد نه مكان دارد و نه زمان. براي همين جهت ميتوان پرسيد، كه زمين چند سال دارد اما نميتوان گفت دو دو تا چهار تا چند سال دارد بلكه ميگويند اين سؤال صحيح نيست و يا اگر سؤال شود براساس هندسه اقليدسي مجموع «سه زاويه مثلث برابر دو زوايه قائمه است» چند سال دارد. يا مثلاً اگر سؤال شود «هر معلولي علتي دارد» در هر مخلوقي خالقي دارد، هر پديدهاي سببي دارد» چند سال از عمر او گذشته است ميگويند اين سؤال صحيح نيست. و هم چنين ميتوان سؤال كرد اين كتاب يا اين دفتر چند گرم وزن دارد و پاسخي هم ميتوان به آن داد، اما نميتوان سئوال كرد، روح يا فهم چند گرم وزن دارد، ايمان و عدالت چند گرم وزن دارد. زيرا اينها معاني مجرد و غير مادي هستند و معاني مجرد، زمان و مكان و وزن ندارند، روحي كه اين معاني و معارف مجرد از زمان و مكان را درك ميكند، در زمان و مكان نميگنجد.بنابراين در مسأله شناخت اين مطلب حق است كه ابزار ادراكي انسانها مختلفند و كانال مغزها و فعل و انفعالات مغزي گوناگوناند، اما انديشه در اين امور خلاصه نميشود. اينها ابزار كار هستند.مثل اين كه فردي با قلمي خاص مينويسدو فرد ديگري با قلم خاص ديگري مينگارد، با اينكه هر دو يك مطلب را مينگارند ولي ابزار فرق ميكند.اينكه ميبينيد همه معلمين و اساتيد، ميتوانند محصول فكرشان را به ديگران منتقل كنند معلوم ميشود كه آنچه استاد فهميد، واقعا شاگرد همان را ميفهمد، آن طوري كه نويسنده كتاب فهميد و نوشت، خواننده كتاب هم، همان مطلب را ميفهمند نه مطلبي بيگانه با آن مطلب را بفهمد، در غير اين صورت رابطه فهميدن و فهماندن منقطع است براي اين كه اگر هر كس براساس ويژگي مغزي خود درك ميكند، چگونه ميتواند مطالبي را كه در شيارهاي مغزي اوست به ديگري منتقل كند. معلوم ميشود اينها ابزار و وسيلهاند نه فهمنده و آن كه ميفهمد روح است، روح نه بوي خاص دارد و نه رنگ مخصوص دارد تا اگر مطلبي به وسيله روح درك شد رنگ و بوي خاص را به خود بگيرد.لازمه دو اصل و دو مبنايي كه گفته شد، شكاكيت و سوفسطاييگري است. يعني كسي كه ميگويد حقيقت نامتناهي است و انسان متناهي، و انسان متناهي چگونه ميتواند، حقايق نامتناهي را درك كند اين يك سفسطهاي بيش نيست.زيرا موجود غيرمتناهي منحصر در ذات اقدس اله است ولي موجودات عالم متناهي است و كسي هم ادعا نكرده كه همه موجودات عالم را ادراك ميكند، بشر با اين موجوداتي كه رو در روي او قرار دارند، مواجه است، مثلاً كسي كه متخصص شيلات است، درباره صيد شناخت دارد و ميتواند انواع و اقسام ماهيها را بشناسد، كسي كه مهندس است و ميخواهد سدسازي كند، ميتواند سيمان و آب و زمين و مصالح ساختماني را بشناسد، چون همه اينها متناهي هستند، روح مجرد انسان كه برتر از همه اينهاست توان شناخت همه آنها را دارد.البته اختلافهايي كه در شناخت پديد ميآيد، يكي از دو طرف، حق است در صورتي كه دو طرف نقيض باشند اما اگر دو طرف نقيض نباشند، ممكن است همه حق باشند يا همه باطل باشند و گاهي ممكن است ده نفر در مسألهاي اظهار نظر كنند و ممكن است نظر همه حق باشد در صورتي كه هر كدام شأني از شئون مسأله را درك كند و يا همه باطل باشند،چون در برابر حق است اما آنجا كه دو تا نقيض يعني نفي و اثبات باشند، يقينا يكي حق است و ديگري باطل. چون جمع نقيضين و رفع نقيضين محال است.