جواب مبناي دوم - پلورالیزم و کثرت گرایی (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پلورالیزم و کثرت گرایی (2) - نسخه متنی

عبدالله جوادی آملی؛ گردآورنده: محمدرضا مصطفی پور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

و اگر منظور آن است كه مجموع حقايق جهان نامتناهي است، اين سخن حق است، ولي هيچ كس ادعا ندارد كه بگويد من مي‏خواهم همه حقايق را كه در گذشته بوده‏اند و اكنون وجود دارند و در آينده وجود پيدا مي‏كنند، بفهمم و بشناسم.

و اگر منظور آن است كه ذات اقدس اله، نامتناهي است، اين سخن هم حق است ولي هيچ كس نمي‏گويد من از لحاظ ادراكي به خدا احاطه پيدا كردم.

و اگر مقصود آن است كه اين واقعيت‏ها نامتناهي است اين حرفي است كه صدر و ذيلش با هم جمع نمي‏شود زيرا اگر شيي نامتناهي بود، اشياء ديگر در مقابل او قرار نمي‏گيرد، نمي‏توان گفت: آب و خاك حقيقتش نامتناهي است. معدن طلا، حقيقتش نامتناهي است، معدن زغال سنگ حقيقتش نامتناهي است.

بنابراين همه اشياء محدودند، وقتي محدود شدند، تشخيص كنه و حقيقت آنها محال نيست، يعني يك انسان مي‏تواند به كنه يك درخت يا معدن آگاهي يابد و ببيند حقيقت آن از چه چيزي تشكيل شده است.

جواب مبناي دوم

اما آن مبنايي كه مي‏گفت: هر انساني، دستگاه ادراكي خاص و سلول‏هاي مخصوص داشته و مغز او با مغز ديگران فرق داردو در نتيجه معرفت‏هاي او با معرفت ديگران متفاوت است. اين سخن هم درست نيست. زيرا انسان تنها مغز و سلول‏هاي مغزي نيست. اينها ابزار كار هستند، حقيقت انسان روح مجرد اوست. فهم و ادراك از آن مغز و قلب نيست اينها ابزار كارند. وقتي اين ابزار در اثر فعل و انفعالات آماده شد و با مسائل از نزديك برخورد كرد، زمينه فراهم مي‏شود، تا روح مجرّد اين مسائل را درك كند. و لذا وقتي روح به لبه انديشه رسيد خود را مخصوص و محدود به جايي نمي‏بيند بلكه خود را لامكان مي‏داند.

از باب مثال، انسان اكنون مي‏تواند بگويد: من از نظر بدن در فلان شهرم، در فلان زمان هستم، اما روح اين چنين نيست، روح هم سير آسماني داردو هم سير زميني، هم سير دريايي دارد. يك محقق مخصوص مطالعات دريايي كه در اتاق مخصوص خود مشغول مطالعه است، تا زيردريايي بسازد كه به اعماق اقيانوس راه يابد، تمام اعماق اقيانوس را بررسي مي‏كند بدون اين كه در دريا غوّاصي كند، در اتاق مطالعه خود و در كنار ميز تحرير، مشغول مطالعه كردن است اما جان او به عمق دريا هم مي‏رود و به عبارت ديگر: براي ساختن زيردريايي شرايط و لوازم حضور كشتي را در آن جا بررسي مي‏كند و سپس اقدام به ساختن آن مي‏نمايد. بنابراين جان انسان نه در آسمان است و نه در زمين، زيرا موجود مجرد نه مكان دارد و نه زمان. براي همين جهت مي‏توان پرسيد، كه زمين چند سال دارد اما نمي‏توان گفت دو دو تا چهار تا چند سال دارد بلكه مي‏گويند اين سؤال صحيح نيست و يا اگر سؤال شود براساس هندسه اقليدسي مجموع «سه زاويه مثلث برابر دو زوايه قائمه است» چند سال دارد. يا مثلاً اگر سؤال شود «هر معلولي علتي دارد» در هر مخلوقي خالقي دارد، هر پديده‏اي سببي دارد» چند سال از عمر او گذشته است مي‏گويند اين سؤال صحيح نيست. و هم چنين مي‏توان سؤال كرد اين كتاب يا اين دفتر چند گرم وزن دارد و پاسخي هم مي‏توان به آن داد، اما نمي‏توان سئوال كرد، روح يا فهم چند گرم وزن دارد، ايمان و عدالت چند گرم وزن دارد. زيرا اينها معاني مجرد و غير مادي هستند و معاني مجرد، زمان و مكان و وزن ندارند، روحي كه اين معاني و معارف مجرد از زمان و مكان را درك مي‏كند، در زمان و مكان نمي‏گنجد.

بنابراين در مسأله شناخت اين مطلب حق است كه ابزار ادراكي انسان‏ها مختلفند و كانال مغزها و فعل و انفعالات مغزي گوناگون‏اند، اما انديشه در اين امور خلاصه نمي‏شود. اينها ابزار كار هستند.

مثل اين كه فردي با قلمي خاص مي‏نويسدو فرد ديگري با قلم خاص ديگري مي‏نگارد، با اينكه هر دو يك مطلب را مي‏نگارند ولي ابزار فرق مي‏كند.

اينكه مي‏بينيد همه معلمين و اساتيد، مي‏توانند محصول فكرشان را به ديگران منتقل كنند معلوم مي‏شود كه آنچه استاد فهميد، واقعا شاگرد همان را مي‏فهمد، آن طوري كه نويسنده كتاب فهميد و نوشت، خواننده كتاب هم، همان مطلب را مي‏فهمند نه مطلبي بيگانه با آن مطلب را بفهمد، در غير اين صورت رابطه فهميدن و فهماندن منقطع است براي اين كه اگر هر كس براساس ويژگي مغزي خود درك مي‏كند، چگونه مي‏تواند مطالبي را كه در شيارهاي مغزي اوست به ديگري منتقل كند. معلوم مي‏شود اينها ابزار و وسيله‏اند نه فهمنده و آن كه مي‏فهمد روح است، روح نه بوي خاص دارد و نه رنگ مخصوص دارد تا اگر مطلبي به وسيله روح درك شد رنگ و بوي خاص را به خود بگيرد.

لازمه دو اصل و دو مبنايي كه گفته شد، شكاكيت و سوفسطايي‏گري است. يعني كسي كه مي‏گويد حقيقت نامتناهي است و انسان متناهي، و انسان متناهي چگونه مي‏تواند، حقايق نامتناهي را درك كند اين يك سفسطه‏اي بيش نيست.

زيرا موجود غيرمتناهي منحصر در ذات اقدس اله است ولي موجودات عالم متناهي است و كسي هم ادعا نكرده كه همه موجودات عالم را ادراك مي‏كند، بشر با اين موجوداتي كه رو در روي او قرار دارند، مواجه است، مثلاً كسي كه متخصص شيلات است، درباره صيد شناخت دارد و مي‏تواند انواع و اقسام ماهي‏ها را بشناسد، كسي كه مهندس است و مي‏خواهد سدسازي كند، مي‏تواند سيمان و آب و زمين و مصالح ساختماني را بشناسد، چون همه اينها متناهي هستند، روح مجرد انسان كه برتر از همه اينهاست توان شناخت همه آنها را دارد.

البته اختلافهايي كه در شناخت پديد مي‏آيد، يكي از دو طرف، حق است در صورتي كه دو طرف نقيض باشند اما اگر دو طرف نقيض نباشند، ممكن است همه حق باشند يا همه باطل باشند و گاهي ممكن است ده نفر در مسأله‏اي اظهار نظر كنند و ممكن است نظر همه حق باشد در صورتي كه هر كدام شأني از شئون مسأله را درك كند و يا همه باطل باشند،
چون در برابر حق است اما آنجا كه دو تا نقيض يعني نفي و اثبات باشند، يقينا يكي حق است و ديگري باطل. چون جمع نقيضين و رفع نقيضين محال است.

/ 8