تاملي دوباره درباره اخلاق و دين (1)
باروخ ا.برودي (2) ترجمه حسن ميانداري كسان بسياري هستند كه معتقدند اخلاق، به نحوي از انحا، نيازمند پشتيباني دين است. يكي از مدلولهاي بسيار اين ادعاي مبهم و چندپهلو (3) عبارت است از اين كه: حقايق اخلاقي خاصي هستند كه تنها به دليل حقيقت [داشتن] حقايق ديني خاصي، حقيقت دارند. بويژه اين كه حقيقت داشتن ادعاهاي خاصي راجع به درستي (يا نادرستي) فعل خاصي، وابسته به حقيقت داشتن ادعاهاي ديني خاصي است مبني بر اين كه خداوند از ما ميخواهد آن فعل را انجام دهيم (يا از انجام آن سر باز زنيم). اين عقيده، در اصل، برخي پارههاي اخلاق را بر اراده خدا مبتني ميسازد. فيلسوفان، عموما با چنين ادعاهايي موافق نبودهاند. و استدلالي هست (كه نياي آن، استدلالي است در اوثيفرون (4) [ دينداري]) كه به قصد نشان دادن بطلان چنين ادعاهايي مطرح گشته است. سير استدلال از اين قرار است: قائلان به آن ادعا، ترتيب امور را عكس كردهاند. درستي (يا نادرستي) فعل خاصي به خاطر اين نيست كه خداوند از ما ميخواهد آن فعل را انجام دهيم (يا از انجام آن سر باز زنيم)، بلكه خداوند به خاطر دليل ديگري كه دليل واقعي درستي (يا نادرستي) آن فعل براي ماست، از ما ميخواهد كه آن فعل را انجام دهيم (يا از انجام آن سر باز زنيم). زيرا اگر قضيه چنان بود كه قائلان به ادعاي مذكور تصوير ميكنند، حقايق اخلاقي مبتني بر خواستهاي دلبخواهانه (5) خداوند در مورد آنچه ما بايد انجام دهيم (يا از انجام دادنش سر باز زنيم)، بودند و اين اشكال دارد. مايلم دوباره اين مساله را بكاوم و نشان دهم كه قضيه بسيار پيچيدهتر از آن است كه فيلسوفان، معمولا پنداشتهاند. ميخواهم نشان دهم كه: (الف) استدلال كلياي كه در اوثيفرون ارائه شده، آنقدرها هم كه معمولا فكر ميشود، متقاعدكننده نيست; و (ب) وقتي آن ادعاي ديني بر مسائل خاص اخلاقي اعمال ميشود. استدلال اوثيفرون حتي كمتر متقاعدكننده ميگردد. زيرا ادعاهاي مربوط به اراده خداوند ميتواند با ادعاهاي ديگر كلامي تكميل گردد. اجازه دهيد كه با ملاحظه دقيق تر استدلال آغاز كنيم. استدلال مذكور را چنين تقرير ميكنيم: (1) اجازه دهيد فرض كنيم كه فعل الف تنها به اين دليل درست (يا نادرست) است كه خداوند از ما ميخواهد آن را انجام دهيم (يا از انجام آن سر باز زنيم). (2) اين خواستخداوند كه الف را انجام دهيم (يا از انجام آن سرباز زنيم) بايد دليلي داشته باشد; دليلي كه متضمن اين خواستخداوند كه الف را انجام دهيم (يا از انجام آن سرباز زنيم) نيست. (3) بنابراين، آن دليل بايد دليل درستي (يا نادرستي) الف باشد. (4) بنابراين تناقضي داريم: (1) كاذب است، و يا هيچ فعلي نيست كه به خاطر خواستن خداوند كه انجامش دهيم (يا از انجامش سرباز زنيم) درست (يا نادرست) باشد، يا اگر چنين فعلي وجود داشته باشد، تنها دليل درستي (يا نادرستي) آن، خواستن خداوند نيست. براي دفاع از(2) چه ميتوان گفت؟ به نظر ميرسد كه انديشه اساسي موجود در پس آن، اين است كه: اگر خداوند از ما خواسته كه الف را انجام دهيم (يا از انجام آن سرباز زنيم)، اما هيچ دليلي براي آن خواسته نداشته كه مستقل از فعل خواستنش باشد، آنگاه فعل خواستن او فعلي دلبخواهانه خواهد بود، و اين مستلزم نقصي در اوست. لكن خداوند موجود كاملي است; بنابراين بايد براي خواستنش از ما كه الف را انجام دهيم (يا از انجام آن سرباز زنيم) دليلي داشته باشد، البته دليلي مستقل از خواستنش. حال، كاملا آشكار نيست كه اين دليل معتبر باشد; زيرا معلوم نيست كه انجام فعل دلبخواهانه (حتي فعل خواستن دلبخواهانه) مستلزم نقصي در فاعل باشد. (6) اما فعلا از اين مساله ميگذريم و به گام اساسي (3) ميپردازيم. واضح است كه گام(3) بايد مبتني بر اصلي شبيه به اين باشد (7) : (تعدي) اگر پ به دليل ك و ك به دليل ر، آنگاه پ به دليل ر. دو نكته را درباره اين اصل بايد متذكر شويم. اول اين كه، اگر بخواهيم از آن اصل در زمينه بحثخويش استفاده كنيم، بايد شامل سلسله موارد مختلفي گردد كه ميگوييم «به دليل». آخر، تفاوتهاي معتنابهي ميان مواردي وجود دارد كه ادعايي ميكنيم به اين شكل «الف درست (يا نادرست) است، به دليل اين كه خداوند از ما ميخواهد الف را انجام دهيم (يا از انجام آن سرباز زنيم)» و مواردي كه ادعايي ميكنيم به اين شكل كه «خداوند از ما ميخواهد الف را انجام دهيم (از انجام آن سرباز زنيم) به دليل ر». زيرا تنها در نوع دوم است كه «به دليل»، دليلي براي خواستن است. نكته دوم اين است كه اين اصل مشكلات جدياي دارد. ممكن است زيد به دليل خواست همسرش به خانه برود، و ممكن است همسرش به اين دليل كه ميخواسته با او بيرون برود، از او خواسته تا به خانه برود، در عين حال كاملا ممكن است كه او به اين دليل خانه نرود كه همسرش ميخواهد با او بيرون رود. بنابراين اصل مذكور نياز به تعديل دارد، و معلوم نيست كه بشود اصل را به گونهاي تعديل كرد كه استنتاج از (1) و (2) به (3) حفظ شود. با وجود اين، اجازه دهيد فرض كنيم كه بشود اين كار را كرد. استدلال ما مواجه با اين اشكال هم هست: خواستخداوند از ما كه الف را انجام دهيم (از انجام الف سرباز زنيم) تنها دليل درستي (نادرستي) آن فعل نيست; پاره ديگر دليل، اين است كه او خالق ماست و ما موظفيم كه از او اطاعت كنيم. و وقتي كل اين دليل را در نظر ميگيريم، آن استدلال فرو ميپاشد. پس از اين همه، استدلال اوثيفرون چنين سيري خواهد داشت (+1) اجازه دهيد فرض كنيم كه فعل الف تنها به اين دليل درست (يا نادرست) است كه خداوند از ما ميخواهد آن را انجام دهيم (از انجام آن سرباز زنيم) و او خالق ماست و ما موظفيم كه از او اطاعت كنيم. (+2) اين خواستخداوند كه الف را انجام دهيم (از انجام الف سرباز زنيم) بايد دليلي داشته باشد; دليلي كه متضمن خواستخداوند كه الف را انجام دهيم (از انجام الف سرباز زنيم) نيست. (+3) بنابراين، آن دليل بايد دليل درستي (نادرستي) الف باشد. (+4) بنابراين تناقضي داريم:(+1) كاذب است، و يا هيچ فعلي نيست كه به دليل خواستن خداوند (كه خالق ماست و ما موظفيم از او اطاعت كنيم) كه انجامش دهيم (از انجامش سرباز زنيم) درست (نادرست) باشد، يا اگر چنين فعلي وجود داشته باشد، تنها دليل درستي (نادرستي) آن، خواستن خداوند نيست. و حتي اگر فرض كنيم كه اصل (تعدي) درستباشد، (+3) از (+1) و (+2) به دست نميآيد. روشن است كه طرفداران استدلال اوثيفرون بايد در مقابل اين حركتبايستند. چگونه ميتوانند چنين كنند; سر راستترين حركت آنها اين است كه منكر دخل اخلاقي اين واقعيت گردند كه خداوند خالق ماست، و مدعي گردند كه حتي اگر او خالق ما هم باشد، هيچ وظيفهاي نداريم كه از خواستههايش اطاعت كنيم و بنابراين، دليلي كه در (+1) آمده، نميتواند دليل درستي (يا نادرستي) الف باشد. آيا اين حركت پذيرفتني است; لحظهاي راجع به وظيفه ويژه اطاعت از خواستههاي والدينمان تامل كنيد. (8) چرا ما اين وظيفه را داريم؟ آيا به اين دليل نيست كه آنها ما را خلق كردهاند؟ و چون چنين است، به نظر ميرسد كه دست كم در برخي موارد موظفيم تابع خواستههاي ايشان باشيم. بنابراين، خالق ما بودن ميتواند پارهاي از دليل براي انجام (سرباز زدن از انجام) الف باشد; اگر پاره ديگر دليل اين باشد كه الف خواسته خالق ماست. و اگر قضيه در مورد والدينمان از اين قرار است، چرا در مورد خداوند نباشد؟ حالا چگونه مدافعان استدلال اوثيفرون ميتوانند بگويند كه اين واقعيت كه خداوند خالق ماست، به علاوه واقعيات ديگري در مورد خواستههاي او، نميتواند دليلي براي انجام (سرباز زدن از انجام) فعل الف باشد؟ حاميان استدلال اوثيفرون در برابر اين دفاع از (+1) به چند طريق، با مقبوليتهاي مختلف، ميتوانند اشكال وارد كنند. ايشان ممكن استبگويند: (الف) ما هيچ وظيفه ويژهاي نسبتبه والدينمان نداريم; (ب) انجام دادن (انجام ندادن) آنچه والدين ما از ما انجام دادن (انجام ندادن) آن را ميخواهند بخشي از وظايف خاصي كه ما نسبتبه آنان داريم نيست. (ج) وظايف ويژه ما نسبتبه والدينمان به خاطر كاري غير از صرف خلق ما ميباشد، كه آنان انجام ميدهند و خداوند انجام نميدهد; بنابراين وظايف ويژه ما نسبتبه والدينمان هيچ ربطي به صدق (+1) ندارد. (9) اما حاميان استدلال اوثيفرون حركت ديگري ميتوانند انجام دهند. به جاي آن كه به (+1) اشكال وارد كنند، ميتوانند استدلال بديل آتي را بر ضد آن بياورند كه اين حسن اضافي را دارد كه به اصل (تعدي) متكي نيست: (+1) اجازه دهيد فرض كنيم كه فعل الف تنها به اين دليل درست (نادرست) است كه خداوند از ما ميخواهد آن را انجام دهيم (از انجام آن سر باز زنيم) و او خالق ماست و ما موظفيم از او اطاعت كنيم. (+2) اين خواستخداوند كه الف را انجام دهيم (از انجام آن سرباز زنيم) بايد دليلي داشته باشد; دليلي كه متضمن خواستخداوند كه الف را انجام دهيم (از انجام آن سرباز زنيم) نميباشد، و به خودي خود دليل درستي (نادرستي) الف است. (+4) بنابراين تناقضي داريم: (+1) كاذب است، و يا هيچ فعلي نيست كه به خاطر خواستن خداوند (كه خالق ماست و ما موظفيم از او اطاعت كنيم) كه انجامش دهيم (از انجامش سرباز زنيم) درست (نادرست) باشد، يا اگر چنين فعلي وجود داشته باشد تنها دليل درستي (نادرستي) آن، خواستن خداوند نيست. البته اشكال اين حركت آن است كه متكي به فرض بسيار قوي (+2) ميباشد، و حتي اگر براي اجتناب از مساله فعل خواستن (10) دلبخواهي، حاضر شويم كه (+2) را بپذيريم، به نظر ميرسد كه دليلي براي پذيرفتن اين قويتر (+2) با فرض اضافياش راجع به انواع دلايلي كه خداوند براي فعل خواستنش دارد، نداريم. بنابراين به طور خلاصه، آن استدلال سنتي كه درستي يا نادرستي افعال نميتواند بر خواسته خداوند مبتني باشد، بر مقدمات مشكوكي استوار است، و وقتي اين انديشه را به آن ميافزاييم كه ما به دليل اين كه خداوند خالق ماست، وظيفه داريم از خواستههايش تبعيت كنيم، وضع بدتر ميشود. اما قضيه به همين جا ختم نميگردد; زيرا دلايلي وجود دارد كه برخي حقايق اخلاقي خاص از طريق ويژهاي مبتني بر اين انديشه هستند كه خداوند خالق ماست. بنابراين به ملاحظه اين موارد خاص ميپردازيم. اجازه دهيد كه با ملاحظه مسائلي حول حقوق مالكيت، آغاز كنيم در مالكيتيك شخص سبتبه يك مال، در حق داشتن يك شخص نسبتبه يك مال چه چيزي نهفته است؟ به نظر ميرسد كه تا حدي چنين است كه هر چند فرد نميتواند از آن براي تعدي به حقوق ديگران استفاده كند، ميتواند اگر بخواهد از آن چنان استفاده كند كه منفعتببرد، اگرچه ديگران متضرر شوند. ترديدي نيست كه اين تفكيك واضح نيست; زيرا مواردي وجود دارد كه به دشواري ميتوان حكم كرد كه آيا كسي حقوقش پايمال شده يا فقط متضرر گشته است. (11) اما براي مقصود ما تفكيك مذكور به قدر كافي واضح است. چگونه كسي مالك چيزي ميشود؟ يك تصوير كه به نظر آدمي جذاب مينمايد چنين است: اگر شيء فيزيكياي باشد كه متعلق به كسي نباشد، و اگر كسي برسد و كاري با آن انجام دهد (كار خويش را با آن بياميزد)، آنگاه شيء مذكور به او تعلق مييابد. (12) او پس از اين ميتواند مايملك خويش را به نحوي از انحا به ديگري منتقل كند، كه پس از اين انتقال، حقوق مالكيت آن را مييابد. در حقيقت امروزه انتقال، شايعترين راه كسب مالكيت است. اما در اين تصوير، تمام حقوق مالكيت، نهايتا مبتني ستبر اين افعال ابتدايي كسب، از طريق درآميختن كار خود با اشياء بيصاحب. البته اين تصوير با چند اشكال مشهور مواجه است. (13) نخست آن كه، فرد چه حقي دارد تا شيء بيصاحب را براي خود بردارد (14) و بدين ترتيب همه ما را از حق استفاده از آن محروم سازد؟ و دوم آن كه، آيا فعل آميختن كار خود با آن شيء، به او حقوق مالكيت [كل] شيء اول و بيصاحب را ميدهد يا صرفا حقوق فرآوردههاي تعامل او با آن شيء را (اگر فرآوردهاي باشد)؟ اما فعلا اين سؤالات را وا مينهيم و فرض ميكنيم كه چيزي شبيه به اين برداشت درست است; زيرا سؤالي كه ميخواهيم به آن بپردازيم اين است كه آيا در پرتو هيچ حقيقت كلامياي، بايد در آن تغييري دهيم يا خير. و پيشفرض آشكار اين تصوير آن است كه اگر چيزي كه مملوك انسانها واقع شود وجود داشته باشد، آنگاه دستكم در يك زمان از تاريخ بشريت، چيز بيصاحبي بوده است كه كسي با آميختن كارش با آن، ميتوانسته آن را مال خود كند. اما فرض كنيد كه هستي را خداي شخصيآفريده است. آنگاه بخوبي ميشود استدلال كرد كه تمام هستي از آن اوست و هيچ گاه چيزي بيصاحب نبوده و نيست. حال باز فرض كنيد كه اين خالق، به انسانها اجازه دهد كه برايمقاصد خويش از آنچه كار خويش را با آن بياميزند، بهره برند; اما با اين محدوديت كه نبايداين بهرهبرداري باعث ضرر زياد براي ديگران شود (هرچند كه حقوق اين افراد پايمال نگردد). به تعبير ديگر، فرض كنيد كه اين خالق اجازه ميدهد كه مردم از مايملكش استفاده كنند، تنها اگر به بعضي از خواستههاي او گردن نهند. آنگاه آيا انسانها موظف نيستند كه چنين كنند، يا دست كم موظف نيستند يا آن مال را باز گردانند يا چنين كنند؟ (15) پس به طور خلاصه، اگر خداوند، خالق، واقعا از ما بخواهد كه از اشياء اين عالم به شيوههاي خاصي استفاده نكنيم، بر حقوق مالكيت، محدوديتهايي اخلاقي را ايجاب ميكند كه در غير آن صورت وجود نميداشتند. حال كه به اينجا رسيديم اجازه دهيد انديشه استخلاف (16) در مالكيت را مطرح سازيم. ميگوييم فردي بر چيزي مالكيت استخلافي دارد، فقط اگر مالك پيشين، آن را به اين فرد داده، با محدوديتهايي در مورد نحوه استفاده از آن، و/ يا با الزاماتي در مورد نحوه به كاربردن آن. حال، آنچه برايش دليل ميآوردم، اين انديشه است كه اگر برخي عقايد كلامي درستباشند (مانند اينكه خداوند هستي را خلق كرده، اما به انسان اجازه داده تا آنچه را در آن است، به شرطرعايت محدوديتها و الزاماتي كه او مينهد مال خود كند.)، آنگاه انسانها نسبتبه آنچه دارند حقوق استخلاف خواهند داشت، نه حقوق مالكيت. و اگر چنين باشد، آنگاه حقايق اخلاقياي وجود خواهند داشت (درباره محدوديتها و الزاماتي كه دارندگان بايد از آنها پيروي كنند) (17) كه اگر اين عقايد كلامي درست نبودند، وجود نميداشتند. بنابراين، در اينجا مجموعهاي از ادعاهاي اخلاقي داريم كه صدق و كذبشان منوط به صدق و كذب برخي ادعاهاي كلامي است. سؤالي كه اكنون بايد به آن بپردازيم اين است كه آيا ميتوان از استدلال اوثيفرون، حتي اگر در كل معتبر باشد، عليه ادعايي كه مشغول بررسياش هستيم، استفاده كرد. در اين زمينه، آن استدلال چگونه خواهد بود؟ بنابر قاعده، سير استدلال چنين خواهد بود: ("1) اجازه دهيد فرض كنيم كه حقوق مالكيت محدوديتهايي دارد، و اين محدوديتها تنها به دليل اعمالشان از جانب خداوند (كه به ما مالكيت استخلافي زمين را داده) وجود دارند. ("2) محدوديتهايي كه خداوند اعمال كرده، بايد دليلي داشته باشد; دليلي كه متضمن اين خواستخداوند كه تابع آن محدوديتها باشيم، نيست. ("3) بنابراين آن دليل بايد دليل تبعيت ما از آن محدوديتها نيز باشد. ("4) بنابراين تناقضي داريم: ("1) كاذب است، و يا هيچ محدوديتي وجود ندارد، يا دليل ديگري براي وجود داشتنشان هست. چنانكه در بخش پيش ديديم (وقتي كه (''1) تا (''4) را بررسي ميكرديم) حتي اگر("2) و اصل (تعدي) را بپذيريم،("3) از ("1) و ("2) به دست نميآيد. حال، حتي اگر آنچه را كه در بخش پيشين از پذيرفتنش اكراه داشتيم (يعني اين كه (''1) اشكال دارد; زيرا صرف اين واقعيتكه كسي ما را خلق كرده، هيچ دليل اخلاقياي براي ما جهت پيروي از خواستههايش نيست.) بپذيريم، هنوز هيچ دليلي نخواهيم داشت كه به طور مستقل به ("1) اشكال كنيم. زيرااگر داراييهايمان به مالكيت استخلافي باشد، آنگاه به يقين موظفيم كه از خواستههاي كسي كه به ما استخلاف داده، پيروي كنيم; و اگر واقعا خداوند عالم را خلق كرده باشد، آنگاه به يقين چنين به نظر ميرسد كه مالكيت داراييهايمان استخلافي است كه در نهايتخداوند به ما داده است. اين نكته را بدين ترتيب هم ميتوان بيان كرد: حتي اگر صدق اصل (تعدي) را بپذيريم، نه(''3) و نه ("3) از مقدمات پيشين در استدلالهاي مربوطشان، به دست نميآيند. زيرا ادلهاي كه براي اين ادعاهاي اخلاقي ارائه ميشود، متضمن حقايق كلامي ديگري، علاوه بر خواسته خداوند برخي امور راست. حال، مدافعان استدلال اوثيفرون، ممكن استبكوشند كه با دلايل مستقلي به ("1) حمله كنند، اما در تصور اين كه دلايلشان چه خواهد بود، دشوار است. بنابراين چنان مينمايد كه برخي حقايق كلامي چون به وجود و گستره حقوق مالكيت مربوطند، با برخي حقايق اخلاقي مرتبطند. به طور قطع، مدافعان استدلال اوثيفرون، مذبوحانه استدلال زير را تكرار خواهند كرد: ("1) اجازه دهيد فرض كنيم كه حقوق مالكيت محدوديتهايي دارد، و اين محدوديتها تنها به دليل اعمالشان از جانب خداوند (كه به ما مالكيت استخلافي زمين را داد.) وجود دارند. (×"2) محدوديتهايي كه خداوند اعمال كرده، بايد دليلي داشته باشد; دليلي كه متضمن اين خواستخداوند كه تابع آن محدوديتها باشيم، نيست، و به خودي خود دليل بر اين است كه ما چرا ما بايد تابع اين محدوديتها باشيم. ("4) بنابراين تناقضي داريم: ("1) كاذب است، و يا چنين محدوديتهايي وجود ندارد، يا دليل ديگري براي وجود داشتنشان هست. اما گام (×"2)، شبيه گام (×''2) در بخش پيشين، توصيه كردني نيست. حتي اگر خداي كاملي [باشد]، براي اين كه از ما بخواهد افعال خاصي را پيشه كنيم و، به طريق اولي، براي اعمال برخي محدوديتها بر افعالمان، بايد دلايلي داشته باشد. معلوم نيست كه چرا اين دلايل بايد شرط بسيار قوي موجود در انتهاي (×"2) را واجد باشند. در بخش پيشين، لوازم اين انديشه كلامي را كه خداوند خالق، صاحب گيتي است، براي مساله حقوق مالكيت، بررسي كرديم. كساني فكر كردهاند كه اين انديشه، لوازمي براي مساله اخلاقي جواز خودكشي هم دارد. (18) ما در اين بخش اين احتمال را ميكاويم. استدلال ليبرالي براي جواز خودكشي، خيلي پيش از اينها در فايدون [ جاوداني روح] به صراحت آمده است: ... گاهي براي كساني مرگ بهتر از حيات است. و احيانا به نظر شما عجيب ميآيد كه كساني كه مرگ برايشان مزيتي به حساب ميآيد، حق نداشته باشند به خودشان سود برسانند، بلكه ميبايست صبر كنند تا كس ديگري اين خدمت را در حق آنها روا دارد.، ( 62 A) (19) البته اين اشكال كه شايد آن فرد وظايف به غايت مهمي بر عهده داشته باشد، كه اگر خودكشي كند، نميتواند آنها را برآورد، و به همين دليل است كه خودكشي براي او نادرست است، فايدهاي ندارد. زيرا براحتي ميتوانيم بحث را منحصر به مواردي كنيم كه فرد چنين وظايفي ندارد يا به مواردي كه ميتواند ترتيبي دهد تا وارثانش آن وظايف را برآورند. و علاوه بر اين، چنين استدلالي در واقع تنها نشان ميدهد كه فرد نبايد در انجام وظايفش مسامحه كند، و[لي] نشان نميدهد كه خصوص خودكشي چه اشكالي دارد. خود افلاطون اين استدلال براي خودكشي را نميپذيرد (گرچه او فكر ميكند فرد ميتواند به محكوميتبه مرگ تن در دهد) و براساس اين كه ما مملوك خدايان هستيم، با خودكشي مخالفت ميورزد. استدلال او چنين است: اگر يكي از بندگان شما بدون اشاره شما كه ميخواهيد بميرد، خودش را از بين ببرد، آيا شما عصباني نخواهيد شد و اگر وسيلهاش را داشته باشيد، تنبيهاش نخواهيد كرد... بنابراين اگر شما اين گونه به آن بنگريد، فكر ميكنم نامعقول نباشد كه بگوييم ما نبايد به زندگي خويش پايان دهيم، تا زماني كه خداوند الزاممان كند; شبيه آنچه اكنون با آن مواجهيم.، (62 C) (20) [اگر] از غرابت اين انديشه كه فرد بايد، اگر بتواند، آنهايي را كه در از بين بردن خويش موفق گشتهاند، تنبيه كند (به تفكيك از اين انديشه معقولتر كه فرد بايد آنهايي ا كه صرفا كوششي در اين جهت كردهاند، تنبيه كند) بگذريم، انديشهاي كه افلاطون ابراز ميدارد اين است كه حقوق مالكيتخدايان شامل ماهم ميشود; و اين كه بنابراين ما هيچ حقي نداريم كه بدون اجازه ايشان خود را از بين ببريم. (21) مواردي وجود دارد كه بسياري از متدينان ميخواهند خودكشي را مجاز بدانند. يكي از اين موارد (22) ، حالتي است كه فرد براي پرهيز از انجام اجباري فعل بسيار بدي، خودكشي ميكند. مثلا، در سنتهاي ديني بسيار زيادي، خودكشي را براي پرهيز از ارتداد در اثر شكنجه، حتي كاري تحسين برانگيز ميشمارند. مورد ديگر، خودكشي براي پرهيز از فاش كردن اسراري، تحتشكنجه، است كه باعث كشته شدن بيگناهان بسياري ميشود. آيا اين استثناها را ميتوان با استدلال عليه خودكشي، آشتي داد؟ به نظرم ميرسد كه بله، ميتوان. آخر ايراد اصلي به از بين بردن خودمان اين بود كه ما حق نداريم اين كار را بدون اجازه صاحب خويش، خداوند، انجام دهيم و متدينان بخوبي ميتوانند اين ادعا را بيفزايند كه خداوند پيشتر (شايد از طريق وحي) اجازه اين موارد را داده است. آشكار است كه از استدلال اوثيفرون نميتوان عليه اين ادعا، كه در حال بررسياش هستيم، استفاده كرد. آخر، مقدمه اساس نخست (23) ، اين ادعا خواهد بود كه: (1) اجازه دهيد فرض كنيم كه ما نميتوانيم جان خويش را بگيريم، تنها به اين دليل كه ما مملوك خداوند هستيم، كه ما را خلق كرده است، و از ما نميخواهد كه اين دارايياش را از بين ببريم. آنگاه حتي اگر بيفزاييم: (2) نخواستن خداوند از ما كه چنان كنيم، بايد دليلي داشته باشد; دليلي كه متضمن اين خواستهاش نيست; نخواهيم توانست كه حتي با فرض اصل (تعدي) به اين نتيجه اساسي برسيم كه: (3) بنابراين آن دليل بايد دليل اين هم باشد كه چرا ما نبايد جان خويش را بگيريم. ترديدي نيست كه ميشود استفاده از مقدمه (×2) نخواستن خداوند از ما كه چنان كنيم، بايد دليلي داشته باشد; دليلي كه متضمن اين خواسته او نيست. و به خودي خود دليل اين است كه چرا ما نبايد جان خويش را بگيريم. را به جاي (''''''2) در نظر بگيريم، ولي اين هم مقبولتر از (×''2) و (×''''2) نيست. همچنين نميتوانيم به سادگي به (''''''1) اشكال كنيم، آنچنان كه به (''1) كرديم. حتي اگر ما وظيفه نداشته باشيم كه به خواستههاي كسي كه ما را خلق كرده، فقط به دليل خلق كردنمان، گوش كنيم، وظيفه داريم كه دارايي ديگري را از بين نبريم; و اگر خداوند ما را خلق كرده باشد، آنگاه شايد ما دارايي خداوند باشيم. حال كه به اينجا رسيديم، ميتوانيم ملاحظه كنيم كه مساله بيش از صرف منع خودكشي است. زيرا اگر ما دارايي خداوند هستيم، آنگاه شايد وظيفه داشته باشيم كه هرچه را كه او ميگويد انجام دهيم، و آنگاه شايد بتوانيم به ادعاهاي كلي خويش در ابتدا راجع به اخلاق باز گرديم و اين ادعاي احتمالي را در نظر بگيريم كه: (''1#)افعال براي ما درست (نادرست) هستند تنها در حالتي كه و تنها به دليل اين كه خداوند، كه ما را خلق كرده و صاحب ماست و بنابراين وظيفه داريم از او پيروي كنيم، از ما ميخواهد كه آنها را انجام دهيم (از انجام آنها سر با ز زنيم). بنابراين ادعاهاي كلاني به اين نكته وابستهاند. بهرغم تمام آنچه ملاحظه كردهايم، معلوم نيست كه اين استدلال عليه خودكشي (و به طريق اولي، عليه ادعاي كليتري كه هم الآن مطرح ساختيم) كارگر باشد. در مورد حقوق مالكيت، انديشه اساسي اين بود كه خداوند، كه عالم را خلق كرده، صاحب همه چيز است، و اين ادعا به نظر واجد تناقضي نبود. اما در اينجا، در (1)، انديشه اساسي اين است كه خداوند، به دليل خلق ما، صاحب ماست. و شايد كسي مستقيما به (1) اشكال كند كه واجد تناقض است. آخر، آيا معقول است كه موجودي عادل مطلق باشد و صاحب يا مالك انساني باشد؟ آيا اين كار ناعادلانه نيست; كاري كه نميتوان به نحو معقولي به عادل مطلق نسبت داد؟ ارزيابي اين اشكال مشكل است. ترديدي نيست كه اشكال به بردهداري دقيقا اين است كه ما فكر ميكنيم عادلانه نيست كه انساني صاحب انسان ديگر باشد; انسان ديگري را دارايي خود بشمارد. اما آيا براي خدا هم ناعادلانه است، او كه بينهايت فوق ما و خالق ماست، كه صاحب انسانها باشد؟ اين سؤال را ميتوان چنين هم مطرح كرد: آيا بردهداري به اين دليل ناعادلانه است كه درست نيست انساني صاحب انسان ديگري باشد (كه در اين حال، هر دو استدلال، هم عليه خودكشي و هم عليه ادعاي كلي، با فرض اين كه ما مملوك خداوند هستيم، پا برجا باقي ميمانند); يا به اين دليل كه درست نيست انساني مملوك باشد، دارايي باشد (كه در اين حال، هر دو استدلال به دليل ناسازگاري دروني فرو خواهند ريخت)؟ متدينان در خيلي مواقع، شق نخست را انتخاب كردهاند; (24) و چون يافتن دليلي براي ابطال عقايد متدينان مشكل به نظر ميرسد، نتيجهاي كه احتمالا بايد بگيريم اين است كه ادعاهاي كلامي براي صدق يا كذب ادعاهاي اخلاقي راجع به خودكشي، و شايد براي مسائل بسيار زياد ديگري، مدخليت دارند. هنوز يك موضوع باقي مانده كه درباره آن غالبا ادعا ميشود عقايد كلامي راجع به خواسته خدايي كه عالم را خلق كرده، بر صدق عقايد اخلاقي راجع به آن موضوع، تاثير دارد. اين مساله اخلاقياي است كه گياهخواران مطرح ميسازند. دستكم برخي از گياهخواران چنين استدلال ميكنند: فرض معمول ما [انسانها] اين است كه، مگر در برخي مواد بسيار خاص، گرفتن جان انسان بيگناهي نادرست است. اما معمولا ايرادي نميبينيم كه جان اعضاي بسياري از انواع ديگر [حيوانات] را بگيريم تا از بدنهايشان خوراك، لباس و... تهيه كنيم. اجازه دهيد كه اين آراء اخلاقي معمول را مشهود مرسوم بخوانيم. حال، گياهخوار استدلال ميكند كه دفاع از اين شهود مرسوم مشكل است. انسانها چه ويژگيهايي دارند كه اعضاي ديگر انواع ندارند، و اين ويژگيها چگونهاند كه اين تفكيك اخلاقي قاطع را كه در شهود مرسوم وجود دارد، موجه ميسازند؟ من فكر ميكنم كه كسي منكر اين نباشد كه تدرجي از كمال در انواع مختلف وجود دارد، و بيشتر افراد قبول خواهند كرد كه اين امر به تدرج حقوق ميانجامد. در عين اين كه كسي ايراد نميگيرد كه پشهاي به خاطر آزار اندكي كشته شود، بسياري به كشتن سگ به همين دليل، ايراد خواهند گرفت. گياهخوار ميگويد نكته جالب اين است كه وقتي به انسانها ميرسيم، مشهود مرسوم، حقوق بسياري (از جمله حق قوي حيات) را به آنها ميدهد، هرچند هيچ تفاوت زيستشناختي به قدر كافي قاطعي ميان اين انواع نيست كه باعث اين تفاوت اخلاقي قاطع گردد. گياهخوار نتيجه ميگيرد كه بنابراين ما بايد شهود مرسوم را رد كنيم و بسياري از اين حقوق (بويژه حق حيات) را به اعضاي بسياري از انواع حيوانات دهيم. استدلال گياهخواران از اين واقعيت كسب نيرو ميكند كه شهود مرسوم راجع به انواع است. آخر، در خود نوع انسان موارد به غايت گوناگوني وجود دارد (نوزادان، افراد بسيار عقبمانده، افرادي كه مرگشان نزديك است) كه بسياري از خصوصيات ظريفتر انساني را ندارند، اما در شهود مرسوم، براي آنان حقوق بسيار بيشتري از آنچه معمولا به حيوانات داده ميشود، در نظر ميگيرند. اين معني، عقيده به اين را كه خصوصياتي وجود دارند كه (الف) همه انسانها دارند، (ب) هيچ حيواني ندارد، و (ج) تمايزات اخلاقياي را كه در شهود مرسوم ترسيم ميشود، موجه ميسازند، بسيار مشكلتر ميسازد. گياهخوار نتيجه ميگيرد: بنابراين، بايد شعور متعارف را رد كنيم. اين استدلال گياهخواران پاسخي ديني دارد كه چنين است: آنگاه كه خداوند عالم را آفريد، قصد كرد كه انسان براي غذا، لباس و مانند آن از برخي انواع ديگر استفاده كند. البته خداوند به انسان آزادي مطلق نداده، تا هرچه خواستبر سر اين مخلوقات بياورد. مثلا نبايد ستمكارانه با آنها برخورد كند. اما به دليل قصد خدا، انسان ميتواند و بايد از اين مخلوقات براي خودش غذا، لباس و مانند آن تهيه كند. اين نظر در داستان زير از تلمود نهفته است: (25) گوسالهاي را ميبردند تا ذبح كنند، در اين هنگام او گريخت و سرش را زير رداي خاخام مخفي ساخت و از وحشتبه صدا درآمد. خاخام گفتبرو كه براي همين آفريده شدهاي. (ب. متزيا (26) ، 85 a ) باز هم كاملا آشكار است كه استدلال اوثيفرون عليه اين ادعا كه بررسي ميكنيم، كارگر نيست. استدلال چنين است: (""1) انسان ميتواند جان حيوانات ديگر را بگيرد تا از بدنشان غذا، لباس و... به دست آورد، تنها به اين دليل كه خداوند، كه عالم را خلق كرده و صاحب همه چيز است، قصد كرده كه او چنين كند. و حتي اگر بپذيريم كه: (""2) قصد او كه امور چنين باشند، دليلي دارد; دليلي كه متضمن قصدش نيست. و نيز اصل (تعدي) را بيفزاييم، به اين نتيجه اساسي نميرسيم كه: (""3) اين دليل بايد دليل اين هم باشد كه چرا ما مجازيم جان حيوانات را براي به دست آوردن غذا، لباس و... بگيريم. اشكال اساسي به اين ادعا، باز ميگردد به سازگاري دروني (""1). اجازه دهيد فرض كنيم كه مشكلي با ادعاهاي دينياي كه در بخش پيشين، از آنها بحث كرديم، نداريم; اجازه دهيد فرض كنيم كه ايرادي در اين انديشه وجود ندارد كه خداوند صاحب ماست. پس بنا بر فرض، حتي اگر تحت تاثير اين استدلال گياهخواران قرار گيريم، هيچ ايرادي در اين نخواهيم ديد كه خداوند صاحب حيوانات نيز هست. اما با وجود اين هم ممكن استبه (""1) اشكال كنيم. زيرا فرض آن در اصل اين است كه حقوق مالكيتخداوند تا آنجا گسترده است كه اجازه ميدهد جان مملوك مورد نظر توسط ديگران گرفته شود، در واقع امور را چنان ترتيب داده تا اين كار انجام شود. و آيا اين با انديشه عادل مطلق سازگار است؟ آخر، حتي در نظامهاي بردهداري روشنفكرانه، اجازه نميدادند تا مالك جان برده اش را بگيرد (يا بگويد ديگران بگيرند). بنابراين، آيا عظمتخدا واقعا بدين معناست كه او حتي چنين كاري را ميتواند بكند؟ ما در اينجا با محدوديتهاي اين انديشه كه همه چيز ملوك خداوند است، زيرا او خالق همه چيز است، سر و كار داريم. وقتي كه آن را در مورد اشياء بيجان به كار ميبريم، ميبينيم كه ميتواند لوازم مهمي براي مساله حقوق مالكيت داشته باشد. اگر به كار بردنش در مورد انسانها را بياشكال بدانيم، ميبينيم كه ميتواند (دستكم) كاربردهاي مهمي براي مساله جواز خودكشي داشته باشد. اگر اكنون آماده باشيم تا كاربردش را آن طرف تر ببريم، ميتواند به عنوان پاسخي براي استدلال گياهخواران درباره حيوانات و حق حيات آنها به كار آيد. به يك معني، اين مقاله تفسيري است از اين آيه مزامير كه «زمين و آنچه در آن است از آن خداوند است.» كوشيديم تا نشان دهيم كه اين انديشه ميتواند لوازم اخلاقي مهمي داشته باشد، و بنابراين نادرست است كه تصور شود هيچ ادعاي اخلاقياي نيست كه صدق و كذبش وابسته به صدق و كذب ادعاهاي كلامي باشد. اما صد البته اين تنها عقيده كلامياي نيست كه ممكن است نتايج اخلاقي داشته باشد. در مجالهاي ديگر به عقايد كلامي ديگر خواهيم پرداخت. 1. وظيفه خود ميدانم كه از ديويد روزنتال به خاطر نظرهاي بينش افزاي بسيارش در مورد تحرير اول اين مقاله، سپاسگزاري نمايم.(ترجمه مقاله تاملي دوباره درباره اخلاق و دين، توسط استاد مصطفي ملكيان با متن انگليسي مقاله، مقابله شده است.) 2. 3. ديگر مدلولهاي ممكن عبارتند از: (الف) ما به حقيقتحقايق اخلاقي خاصي به خاطر اين پي ميبريم كه به حقيقتحقايق ديني خاصي پي بردهايم (شايد خداوند با وحي، درستي فعلي را به ما شناسانده است); و (ب) ما به خاطر حقيقتحقايق ديني خاصي، دليل داريم تا آنچه را كه درست است انجام دهيم (شايد اگر انجامش دهيم خداوند جزاي خيرمان دهد). ما در اين مقاله به اين ادعاها نميپردازيم. 4. ما در اين مقاله به اين سؤال نميپردازيم كه دقيقا استدلال مطرح شده در اوثيفرون چيست. درباره اين مساله نگاه كنيد به: R. Sharvy,"Euthyphro 9d - 11b", Nous 1972 ،كه بيان من از آن استدلال، متاثر از اين مقاله است. [اوثيفرون نام يكي از رسالههاي افلاطون است كه در دوره آثار افلاطون، ترجمه آقايان حسن لطفي و رضا كاوياني، انتشارات خوارزمي، جلد اول، ص235-259 آمده است.م.] 5. arbitrary. 6. اين ادعايي است كه مؤلفان سنت كالوني قطعا آن را انكار خواهند كرد. مثلا جاناتان ادواردز درباره رستگاري و عذاب ابدي چنين مينويسد: درخور خداوند است كه هرچه دوست دارد، دستور دهد. به خاطر عظمت و جلالش (كه او را بينهايت فراتر از هر چيزي ميسازد)، شايسته است كه فرمان براند، و خواستهاش براي هر چيزي حتما تحقق يابد.، [Jonathan Edwards (Hill and Wang:1935)p.119] 7. البته ميتواند مبتني بر اصل ضعيفتري باشد، كه تنها در مواردي است كه «ك» خواستن فاعلي چيزي را ميباشد. اما تمام اشكالاتي كه خواهيم آورد به اين اصل ضعيفتر هم وارد است. 8. تشبيه اطاعت در برابر خواسته خداوند و خواسته والدينمان [به يكديگر] مبتني بر بحثي است در تلمود[ Talmud: مجموعه قوانين شرعي و عرفي دين يهود كه بعد از تورات مهمترين كتاب ديني آنان است. (گواهي، واژهنامه اديان).م] (در ميشناي[ Tractate مبحثهاي ميشناي يهودي; جمعا 65 بخش يا مبحث در ميشنا وجود دارند. پيشين. م] كدوشين (30b) Kedushin كه وظيفه داريم والدينمان را بزرگ داريم. 9. از اين سه حركت، حركتسوم معقولترين حركتبه نظر ميرسد. اما متدينان بخوبي ميتوانند چنين پاسخ دهند: اجازه دهيد فرض كنيم كه وظايف ويژه ما نسبتبه والدينمان به خاطر واقعيات ديگر رابطه والدين فرزند باشد (مثلا نحوه بزرگ كردن و نگهداري از كودكان و...). خداوند همان روابط را نسبتبه تمام مخلوقاتش دارد، و بنابراين آنها هنوز وظيفه ويژه اطاعت از او را دارند. 10. [اين اصطلاح را در فرهنگ كلامي ما «اراده جزافيه» تعبير ميكند.] 11. يك مورد اين چنين است: اجازه دهيد فرض كنيم كه من ديوار بلندي در پشت ملك خويش ساختهام، و بدين طريق حياط شما را از نور خورشيد محروم كردهام. ترديدي نيست كه شما متضرر شدهايد، اما آيا شما را از حقي محروم ساختهام؟ 12. مثلا نگاه كنيد به: فصل5 [رساله دوم حكومت مدني ] SecondTreatise of Civil Government ،جان لاك. 13. مثلا نگاه كنيد به: فصل3 اولين خاطره [مالكيت چيست؟ ] What is Property? ، پرودون. 14. [ appropriate را در فقه اسلامي «حيازت» مينامند] 15. اگر فرد قبل از استفاده از آن مال، از اين خواستهها با خبر باشد، آنگاه به نظر ميرسد كه او موظف است از آنها پيروي كند. اما اگر با خبر نبود، و اگر عجيب و يا دلبخواهي از آب درآمدند، آنگاه شايد تنها وظيفه ضعيفتر را داشته باشد، و آنگاه تنها از زماني كه از آن خواستهها باخبر گردد. (با الهام از آيه 7 سوره حديد، لفظ استخلاف را گزيدهام.). 16. stewardship 17. لازم به ذكر نيست كه اين محدوديتها در نظامهاي كلامي مختلف، متفاوتند. البته نظامهايي كه براي بحثهاي جاري راجع به حقوق مالكيتبيشترين اهميت را دارند، نظامهايي هستند كه محدوديتهايشان فرد را ملزم ميسازد كه دستكم مصالح ديگران، نه فقط حقوقشان، را هم به حساب آورد. 18.ر.ف. هلند (Holland) در [«خودكشي» ] "suicide" ،در [مسائل اخلاقي ] Moral Problems ،به گردآوري ريچلز (Harper and Row:1971) ,,Rachels ،ارتباطات ديگري را كه مسائل اخلاقي خودكشي با مسائل كلامي دارند، بحث كرده است. 19. در دوره آثار افلاطون، مذكور در پينوشت3، جلد اول، ص488 آمده است. 20. پيشين، ص489. 21. افلاطون در اينجا فرض بسيار قوياي دارد; اين كه ما هيچگاه حقي نداريم كه مايملك ديگري را بدون اجازه او از بين ببريم. اين كه آيا او ميتواند به راي ضعيفتري برسد به طوري كه استدلال دست نخورده باقي ماند يا نه، و اگر ميتواند چگونه ميتواند، چيزي نيست كه بتوانيم در اينجا مطرح كنيم. 22. براي بررسي چنين مواردي نگاه كنيد به نظر ربنو تم) Rabenu Tam كه در تفاسير تسافوت[ Tosafoth: اضافات يا مطالب تكميلي بر شرح راشي، (Rashi) بر تلمود كه در قرون دوازدهم و سيزدهم ميلادي نوشته شده است. (گواهي، واژهنامه اديان).م] تلمود، ميشناي آودات زاره) 18 a ,(Avodat Zarah) ،آمده است. 23. توجه داريد كه وظيفه گوش كردن به خواستههاي صاحب دارايي، در اينجا قويتر از مورد پيش است. حتي اگر خواستههاي او عجيب و يا دلبخواهي باشند، ما حق نداريم كه آنها را ناديده بگيريم و دارايي را از بين ببريم. 24. شاهد اين معني، سخن تلمود (كدوشين 22 b )است كه نبايد انسانها خودشان را به عنوان برده به ديگران بفروشند; زيرا خداوند چنين اشكال خواهد كرد: «آنها بردگان مناند، و نه برده بردگان.» 25. البته خاخام به خاطر پاسخش تنبيه شد، اما چنانكه متن آشكار ميسازد، تنها به دليل اين كه او همدردي نشان نداده، نه به اين دليل كه پاسخش نامعقول بوده است. 26. B. Metzia.