تبیین اجتهاد و جایگاه موضوع شناسی در آن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تبیین اجتهاد و جایگاه موضوع شناسی در آن - نسخه متنی

سید محسن موسوی گرگانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تبيين اجتهاد و جايگاه موضوع‏شناسي در آن

سيد محسن موسوي گرگاني

اشاره:

اين نوشته، نقدي است‏بر مقاله «جايگاه موضوع‏شناسي در اجتهاد» كه در شماره پنجم مجله چاپ گرديده بود.

اجتهاد چيست؟

اجتهاد در لغت‏به معناي بذل وسع و طاقت است و در اصطلاح فقها عبارت است از قوه‏اي كه مي‏توان با آن احكام شرعي را استنباط و استخراج كرد و يا منظور از آن تحصيل برهان و دليل بر حكم شرعي است و يا اجتهاد عبارت است از به كارگرفتن تمام نيرو براي به دست آوردن علم يا ظن غيرممنوع به حكم شرعي فرعي. هريك از اين تعاريف را كه گزينش كنيم بايد بپذيريم كه اجتهاد مبتني بر مبادي و مقدماتي است كه بدون در دست داشتن آنها اجتهاد ميسر نيست، گرچه اين امر انكارپذير نيست كه زمان و مكان در كم و زيادي و شدت و ضعف آنها نقش بسزايي دارد.

اكنون بايد بدقت اين مساله را بررسي و ارزيابي كرد و تمام جوانب و اطراف آن را بطور كارشناسانه نگريست تا نتيجه روشني به دست آيد كه مجتهد كيست و چه علومي را بايد تحصيل‏كند تا بتوان از او تقليد كرد، يا به قول بعضي تا اطمينان حاصل شود كه استنباط و اجتهادش براساس علوم و فنوني بوده است كه در اجتهاد نقش اساسي را بازي مي‏كنند، و هم‏روشن شودكه نوشته‏هايي كه اين روزها بازارشان داغ است تا چه اندازه بر اساس واقعيتها نوشته شده‏اند.

محقق قمي تحقق اجتهاد را متوقف بر علومي دانسته است مثل لغت، نحو، صرف، منطق، اصول فقه، تفسير آيات‏الاحكام، دانش حديث، علم رجال و اجماع‏شناسي و داشتن ملكه و نيرويي كه بتوان به وسيله آن و علوم يادشده فروع را به اصول و جزئيات را به كليات برگرداند.

او پس از ذكر اين امور به طور مفصل به ذكر اموري پرداخته است كه محقق ملكه يادشده‏اند; مثل اينكه واجد علوم مزبور، كج‏سليقه نباشد، در فتوا دادن جري نباشد، توجيه‏گر نباشد، مستبد به راي نباشد و جربزي و مانند آن نداشته باشد.

او پس از ذكر اين امور علومي را ذكر مي‏كند كه به نظر وي يا بعضي ديگر مكمل اجتهادند، مثل معاني، بيان، بديع، بعض مسائل هيئت، بعض مسائل پزشكي و برخي از مسائل هندسه و حساب. (1)

اينها اموري است كه به نظر عده‏اي از فقها اجتهاد بر برخي از آنها توقف دارد و برخي ديگر از آنها متوقف عليه اجتهاد نيستند، بلكه اگر مجتهد آنها را دارا باشد اجتهادش كاملتر مي‏شود; ولي بايد به اين نكته واقف بود كه اكثر فقها اجتهاد و استنباط حكم شرعي فرعي را متوقف بر علوم عربي و علم اصول و علم رجال و آگاهي از تفسير آيات‏الاحكام و حديث‏شناسي و تسلط بر اقوال فقيهان و بعضي از امور ديگر مي‏دانند و عده‏اي از محققين آن را تنها بر دانش علوم عربي و علوم اصول و علم رجال متوقف مي‏دانند، زيرا اجماع را حجت نمي‏دانند و لذا دانستن اقوال فقيهان را بدون اثر مي‏بينند، و علوم عربي و علم اصول و علم رجال را براي فهم الفاظ و عبارات كتاب و سنت و سند حديث معتبر مي‏دانند، و لذا لازم نمي‏دانند كه مجتهد دنبال دانش ديگري وراي اين سه دانش برود. البته كساني كه در علم اصول مبناي انسداد باب علم و علمي را اتخاذ كرده‏اند مي‏توانند علم رجال را هم از اين ميان بيرون برند، گرچه اقوال علما، مثل اجماع و شهرت، براي اينها نقش بسيار بزرگي را بازي مي‏كند، لكن چون نتيجه مبناي آنان حجيت مطلق ظن است، قهرا علومي در نزد اينان مبدايت دارد كه موجب آن ظ‏ن گردد.

اينها خلاصه چيزي است كه از ديرباز در ميان متخصصان و فرهيختگان فقه و اجتهاد مورد بحث و بررسي بوده است.

مجتهد چه مي‏كند؟

همان طور كه از تعاريف اجتهاد دانسته شد، كار اصلي مجتهد اين است كه حكم خدا و آورده شريعت مقدس اسلام را استخراج كند; يعني كار اصلي او اين است كه وجوب، حرمت، حليت، نجاست و طهارت و مانند اينها را كه شريعت مقدس آورده و يا امضا كرده است پيدا كند و دليل مستند هريك از آنها را به دست آورد. پس كار اصلي و اساسي مجتهد شناخت مستند احكام الهي و آورده‏هاي شريعت مقدس اسلام است.

حالا بايد ديد چگونه فقيه مي‏تواند به آن شناخت‏برسد؟ چون رابطه ما با خدا و پيامبر و معصومين(ع) قطع است و نمي‏توانيم حكم خدا را بدون واسطه از آنها اتخاذ كنيم، و از طرفي هم نمي‏توان به گزاف سخن گفت و چيزي را بدون دليل به خدا و شريعت نسبت داد، بايد به دنبال مبادي تصديقيه براي فقه روانه شد و مبادي تصديقيه آن، قرآن، احاديث، عقل و اجماع است، بلكه مي‏توان مبدائيت اجماع را بنابر قول به انفتاح باب علم و علمي مخدوش دانست و قهرا اساس فقه را همان كتاب و سنت تشكيل مي‏دهد. و چون قرآن و احاديث‏به زبان عربي هستند، لاجرم براي فهم دقيق آنها به شناخت لغت و ادبيات عرب نيازمنديم و چنانچه در اين زمينه تخصص لازم را نداشته باشيم، نمي‏توانيم قرآن و حديث را بخوبي بفهميم و اگر نتوانيم قرآن و حديث را به خوبي فهم كنيم، قهرا فهم درست احكام الهي برايمان مشكل خواهد شد.

لذا گفته‏اند: لغت‏شناسي و صرف و نحو و معاني و بيان، جزء مبادي و مقدمات اجتهاد است، و حقا كه بدون آگاهي درست از ادبيات و فرهنگ لغت عرب نمي‏توان در وادي اجتهاد گام نهاد. و چون اين علوم براي فهم معاني و مفاد ظاهري جمله‏ها و تركيبات كافي نيستند و هيچ ربطي به تشخيص صغريات حكم عقلي ندارند، و از طرف ديگر نياز اساسي فقيه به تشخيص ظهور الفاظ و عبارات كتاب و سنت و حكم عقلي و تشخيص حجت و غيرحجت پوشيده نيست، وي علاوه بر علوم يادشده، به علم بسيار مهم و سرنوشت‏ساز اصول نيازمند است. زيرا هيچ مساله‏اي درفقه نيست مگر اينكه مبتني بر يك يا چند مساله علم اصول است، بويژه اينكه گاهي فقيه به جايي مي‏رسد كه بايد حكم كند، ولي هيچگونه نص خاص يا اجماعي ندارد، و اين تنها علم و اصول فقه است كه مي‏گويد چه بايد كرد. پس علم اصول چيزي است كه هيچ مجتهدي از آن بي‏نياز نيست.

و اما علم رجال در صورتي جزء مبادي اجتهاد است كه در اصول به اين نتيجه برسيم كه حجيت اخبار و احاديث از باب ظن خاص است; زيرا اگر حجيت آنها از باب ظن مطلق باشد، بديهي است كه رجال‏شناسي اهميت و اعتبارش را از دست مي‏دهد. گرچه قطعا روي همين مبني هم علم رجال بي‏فايده نيست، اما مفيد بودن چيزي است و متوقف عليه بودن، چيز ديگر. و بحث ما در اين دومي است نه اولي.

بنابراين كسي كه مي‏خواهد احكام الهي را از مبادي تصديقيه‏اش استنباط و استخراج كند بايد بداند كه اين الفاظ و عبارات چه هستند و در چه معاني و مفادي ظهور دارند و ظهورشان حجت است و به اين معني برسد كه علاوه بر حجيت ظواهر حجتهاي ديگري وجود دارد; مثلا خبر واحد، سيره عقلائيه و مانند آن دو حجت هستند و اين را بداند كه عقل حسن و قبح را ادراك مي‏كند و حكم عقل حجت است.

ناگفته پيداست كه بعد از احاطه و تخصص لازم در زمينه‏هاي يادشده فقيه مي‏تواند بدون كمترين دغدغه به اجتهاد و استنباط احكام شرعي بپردازد و هيچ گونه نياز اساسي به علوم و معارف ديگر ندارد. زيرا كار اصلي او از اين قبيل است كه به طهارت و مطهريت آب و نجاست‏سگ و حرمت‏خمر و وجوب نماز و مانند اينها برسد و گفتن ندارد كه طهارت و نجاست و وجوب و حرمت و مانند اينها مجعولات شارع هستند و قهرا تنها از كانال منابع شرعي شناخته مي‏شوند و كمترين ارتباطي به علوم و معارف ديگر ندارند. ما هيچ گمان نداريم كه اين مطالب براي كساني كه كمترين اطلاع در اين زمينه‏ها دارند پوشيده باشد. لذا توضيح و تفصيل بيشتر را لازم نمي‏دانيم.

جايگاه موضوع‏شناسي در اجتهاد

حال بايد ديد كه چرا در اين زمان اين همه جاروجنجال بپا شده و خيال مي‏شود كه فقيه وقتي مي‏تواند فتوا دهد كه به تمام علوم و معارف بشري آگاهي داشته باشد يا اين آگاهيها را از آنجا به وام گيرد، و در غير اين صورت نه اجتهادش اجتهاد تامي است و نه مي‏توان بر فتاوايش اعتماد كرد. زيرا اجتهادي كه مبتني بر مبادي و مقدمات لازم نباشد فاقد ارزش و اعتبار است. البته همان طور كه در آغاز مقاله اشاره شد، اين فكر كم‏وبيش بوده و چيز تازه‏اي نيست كه بعضي از معاصرين پنداشته‏اند و گويا آن را مايه فخر خود قرار داده‏اند، لكن آنچه تازه است اين است كه اين جاروجنجالها در رابطه با توقف اجتهاد بر تمام علوم و معارف بشري است نه اينكه سخن از كاملتر بودن آن در ميان باشد ،آن طور كه پيشينيان فكر مي‏كردند.

احكام الهي كه بايد فقيه آنها را استنباط كند داراي موضوعاتي هستند كه بر آن موضوعات بار مي‏شوند. اين موضوعات به يك اعتبار به دو قسم تقسيم مي‏شوند: موضوعات مستنبطه و موضوعات غيرمستنبطه. موضوعات مستنبطه، مثل صلات، حج، زكات، و مانند اينها و موضوعات غيرمستنبطه مثل خمر، كلب، ارض، ميت و مانند اينها. آنچه هيچ نيازي به سخن‏ندارد اين است كه استنباط موضوعات قسم اول نظير استنباط احكام است; زيرا همان طور كه وجوب و حرمت و مانند آن دو مجعول شرعي هستند و بايد از منابع شرعي گرفته شوند،صلات واجب و حج واجب و زكات واجب هم چيزهايي هستند كه شارع آنها را تعيين و اعتبار كرده است، پس آنها هم بايد از منابع شرعي اتخاذ شوند. پس در اين جهت فرقي بين‏حكم و موضوع نيست و همان طور كه فقيه بايد حكم را بشناسد و بشناساند، موضوع را هم خود او بايد تعيين كند. اما بايد توجه داشت كه شناخت چنين موضوعاتي بعد از شناخت منابع شرعي و مبادي يادشده آن به چيز ديگري نياز ندارد، همان طور كه شناخت احكام شرعي نيز چنين است.

و اما موضوعاتي كه از قسم دوم هستند، بديهي است كه از حيطه كار فقيه بيرونند و فقيهي كه بايد حكم خدا را استنباط كند، كمترين نيازي در مقام استنباط به شناخت چنين موضوعاتي ندارد. او در اين مقام ادله حرمت‏خمر و نجاست كلب را مورد مداقه قرار مي‏دهد و به اين نتيجه مي‏رسد كه نوشيدن خمر حرام و كلب نجس است. اما خمر چيست و سگ كدام، نه دانستن و ندانستنش در مقام استنباط به نفع و ضرر اوست و نه لازم است كه چون موضوعات قسم اول آنها را در يك استنباط جداگانه استنباط كند.

آري اگر خود، در مقام عامل و مكلفي مبتلا به آن دو شود لازم است مانند ديگران آنها را بشناسد; اما اين ربطي به مقام اجتهاد و استنباط احكام ندارد، بلكه او در اين مقام مانند غيرمجتهدين عمل مي‏كند. و راز اين مطلب و تفاوت اين است كه شارع گاهي احكام را روي موضوعاتي برده است كه در ميان مردم، معلوم بوده است و لذا هيچ گونه تحديدي درباره آنها ندارد، و گاهي شارع، فهم آنها را به عرف مردم موكول كرده است. تنها ملاك موضوع‏شناسي همان فهم عرفي است، پس در اين گونه موضوعات فقيه مثل ساير مردم است و موضوع‏شناسي‏اش تنها به درد خودش مي‏خورد، مگر اينكه در اين باره نيز خبره باشد و يا به اخبار حسي بپردازد و ما چنين اخباري را حجت‏بدانيم. و گاهي حكم را روي موضوعي برده است كه براي مردم روشن نبوده و نيست، و بديهي است كه چنين موضوعاتي را بايد خود شرع معرفي كند و اين تنها وظيفه فقيه و مانند فقيه است كه آنها را بشناسد و بشناساند.

پس به خوبي روشن شد كه چرا بايد فقيه پاره‏اي از موضوعات را شناسايي و معرفي كند و نسبت‏به پاره ديگر مانند ساير مكلفين است; ولي آنچه خيلي مهم است، اين است كه بدانيم هيچ يك از اين دو قسم موضوع‏شناسي ربطي به حكم‏شناسي ندارد. به تعبير ديگر شناخت احكام كمترين توقفي بر شناخت موضوعات ندارد و اينها در دو مرحله و جداي از هم قرار گرفته‏اند، و لذا اگر فرض كنيم كه فقيهي را تنها مامور حكم‏شناسي كرده‏اند و فقيه ديگر را مامور شناخت موضوعات مستنبطه كمترين وقفه‏اي در كار آن دو پيش نمي‏آيد و هريك بخوبي از عهده وظيفه‏اي كه به دوشش نهاده شده برمي‏آيد، بلكه بايد باور كرد كه چنين فقيهاني موفقترند تا كساني كه به هردو جانب مي‏پردازند.

اكنون به بررسي بعضي از آنچه در شماره پنجم سال دوم مجله نقدونظر آمده است مي‏پردازيم. گرچه معتقديم آنچه نوشتيم براي حكم به صحت و سقم آن مقاله كفايت مي‏كند، لكن ناگزيريم آن را مورد مطالعه تحليلي قرار دهيم.

در آغاز مقاله كه به قلم آقاي ابوالقاسم فنائي نوشته شده، آمده است: «برداشت‏سنتي و رايج درباره فرايند اجتهاد اين شيوه تحقيق را در حكم‏شناسي خلاصه مي‏كند و به موضوع‏شناسي و نقش حياتي و كليدي آن در حكم‏شناسي دلبستگي درخور آن را ندارد. از اين رو حاميان و حاملان اين طرز تلقي در استنباط حكم شرعي با مراجعه به قرآن و سنت و استفاده از علومي مانند صرف و نحو، لغت و منطق و اصول فقه اكتفا مي‏كنند» (2) .

همه مي‏دانيم كه در مسائل علمي، بويژه آن دسته از مسائل علمي كه در رابطه با دين و شريعت است، مساله خواستن دل و حب و بغض مطرح نيست. پس حاميان و حاملان آن نظريه كه تقريبا همه فقها عظام در تمام ادوار تاريخ هستند، نمي‏توانند براي شناخت‏حكم خدا به غير كتاب او و سنت پيامبر و اوصيائش مراجعه كنند. اگر گفته شد عقل و اجماع نيز از منابع فقه و اجتهادند، براي اين است كه حكم عقل به حكم عقل با حكم شرع ملازمه دارد و اگر چنين ملازمه‏اي اثبات نشود آن هم جزء مبادي اجتهاد نخواهد بود.

و هكذا اگر اجماع به قول و فعل معصوم رجوع نكند، كمترين فايده‏اي در استنباط حكم شرعي نخواهد داشت. اين اولا و ثانيا همان طور كه بيان شد شناخت موضوع غيرمستنبط هيچگونه ربطي به اجتهاد و شناخت‏حكم الهي ندارد و لذا نمي‏تواند كمترين نقشي در اجتهاد داشته باشد و شناخت موضوعات مستنبطه گرچه در حيطه كار فقيه است، لكن نه بدين معني كه حكم‏شناسي مبتني بر موضوع‏شناسي باشد يا به قول نويسنده آن مقاله، شناخت موضوع نقش حياتي و كليدي را در حكم‏شناسي بازي كند! هرگز چنين چيزي معقول نيست، زيرا در فصل حكم‏شناسي كار فقيه اين است كه وجوب نمازجمعه را اثبات كند و بگويد نمازجمعه براساس اين آيات و روايات وجوب تخييري يا تعييني دارد و اين وجوب، اختصاص به زمان حضور امام معصوم(ع) ندارد. اما اينكه نماز جمعه چيست، فصل ديگري را مي‏طلبد و در كنار مساله اول مورد بحث و بررسي و تبيين قرار مي‏گيرد و ناگفته پيداست كه هيچگونه تفريحي در اين گونه موارد وجود ندارد. ثالثا فكر دخل و نقش علوم در اجتهاد، همان طور كه در آغاز سخن اشاره شد، فكر جديد و تكامل‏يافته‏اي نيست، بلكه كم‏وبيش در ميان پيشينيان نيز مطرح بوده است. پس آن سخن كه «برداشت‏سنتي و رايج در فرايند اجتهاد...» سخن پخته و بجايي نيست. گرچه اين عبارت درست است كه برداشت رايج در ميان بزرگان قوم و خبرگان فقه و اجتهاد، جز اين، چيز ديگري نبوده و نه مي‏تواند باشد.

ايشان بعد از اين سخنان نوشته است: «وگاه تا آنجا پيش مي‏روند كه استفاده از علوم ديگر را نامشروع قلمداد مي‏كنند» (3) بديهي است كه اين سخن نابجا چيزي نيست، زيرا ضمير «پيش مي‏روند» و «قلمداد مي‏كنند»، جمع است و به فقيهان و مجتهدين صاحب آن برداشت رجوع مي‏كند، و گفتن ندارد كه اين مجتهدان چنين فتوايي صادر نكرده‏اند، گرچه اين نظريه درست است كه نبايد علومي را كه به هم ربط ندارند در همديگر داخل كرد. وگرچه بعضي گفته‏اند نبايد براي استمداد در استنباط در علوم عقلي غور كرد تا ظهور الفاظ عرفي به اشكال برخورد نكند، لكن اين غير از آن سخن است كه در آن مقاله آمده است و تمام فقها را مورد اتهام قرار داده و آنگاه همان مدعا را كه اجتهاد عبارت است از حكم و موضوع‏شناسي دليل آن قرار داده است كه جز مصادره به مطلوب چيز ديگري نمي‏تواند باشد.

خلط ميان موضوع حكم و مصاديق آن، نويسنده مقاله را به دره هولناكي افكنده و چنان به عجايب و غرايب‏نويسي وادارش كرده است كه هر خواننده‏اي را به حيرت مي‏اندازد. او نوشته است: «...شناخت‏حكم كاملا از شناخت موضوع متاثر است و به ميزاني كه معلومات فقيه، بسته به موضوع، كما و كيفا بيشتر و عميقتر باشد فتواي او نيز از اتقان و اعتبار بيشتري برخوردار خواهد بود...» (4) و باز نوشته است: «اين آگاهيها به تناسب بايد از علوم غيرديني و غيرحوزوي و غالبا علوم تجربي اخذ شود و از علوم متداول در حوزه‏هاي علميه به دست نمي‏آيد» (5) . و پس از اينها به شرح مفصلي درباره جعل احكام در قالب قضاياي حقيقيه و رجوع آنها به گزاره‏هاي شرطيه پرداخته است و مقصود خود از موضوع حكم را قيود و شرايطي دانسته است كه حكم شرعي بر آنها باره شده است و آنگاه نتيجه گرفته است كه پس «كار فقيه صرفا شناخت و بيان حكم نيست; زيرا بيان حكم بدون بيان حدود و قيود و شرايط آن بي‏معناست‏» (6) .

شگفتا كه كمترين ارتباطي ميان آن مقدمات و اين نتيجه ديده نمي‏شود; زيرا اولا روي چه ملاكي ادعا مي‏شود كه شناخت‏حكم متاثر از شناخت موضوع است؟ و اين اساسي‏ترين مدعاي آن مقاله است كه مفروغ‏عنه قرار داده شده است و قطعا مدعاي غلطي است. ثانيا موضوع حكم، عنواني است كه در زبان دليل، حكم روي آن بار شده است و كار فقيه اين است كه حكم آن موضوع را تبيين كند و تحقق شرايط و قيود موضوعات مستنبطه، روي هم، مصداق‏ساز هستند و اينها هستند كه در تغيير و تحول هستند نه عناوين موضوعيه و آنها مرحله عمل را تشكيل مي‏دهند كه بعد از مرحله استنباط حكم است و قطعا نمي‏تواند در آن مرحله نقشي داشته باشد. گرچه نياز به اين سخن نيست; زيرا اگر مربوط به آن مرحله هم باشند، باز در اجتهاد و استنباط حكم نقشي ندارند.

مثلا كار فقيه اين است كه حكم منزل و مركب را در رابطه با تعلق وجوب خمس به ارباح مكاسب اجتهاد كند. او براساس نصوصي كه وجود دارد خانه و مركب را مستثنا مي‏داند، حال خانه در زماني عبارت از چند تكه نمد و مانند آن بوده و امروز ويلايي بسيار مجلل و همچنين مركب در روزي يا در جايي تنها الاغ صاحب مال است و امروز هليكوپتر يا اتومبيل، ربطي به فقيه و موضوع‏شناسي ندارد. زيرا موضوع در اينجا خانه و مركب است و حكم آن به لحاظ ادله شرعيه استنباط شده و تحول در مصاديق آن نه ربطي به حكم و استنباط آن دارد و نه در رابطه با كار فقيه است. يا اگر حكمي روي عنوان و موضوع قلم رفته، تحول و تغيير مصاديق و افراد آن، كمترين تغيير را نسبت‏به حكم و استنباط آن موجب نمي‏شود. زيرا حكم روي «قلم‏» يا «ميت‏» يا «مركب‏» و مانند اينها رفته است و بديهي است كه تغيير يا تحول مصاديق آنها كمترين ربطي به حكم و موضوع و استنباط حكم ندارد.

آري اگر تحول يا تغيير در مصداق به گونه‏اي باشد كه عنوان و موضوع حكم ديگر بر آن صادق نباشد، بديهي است كه ديگر حكم بر آن مورد قابل انطباق نيست، ولي بازهم بايد توجه داشت كه اين امر مربوط به اجتهاد فقيه نيست، زيرا او براساس ادله ثابت مي‏كند كه سگ، نجس است و اگر سگ، نمك شد، ديگر نجس نخواهد بود و اگر حكم آن از فقيه پرسيده شود خواهد گفت: فتواي من اين است كه نمك پاك و خوردنش حلال است و سگ نجس است و تو خود مي‏داني كه اين جسم، نمك است، چون بايد پاك و حلال باشد. و ثالثا رجوع قضاياي حقيقيه به گزاره‏هاي شرطي و اينكه مقدم اين گزاره‏ها بيانگر موضوع حكم و تالي آنها مبين خود حكم باشد، هرگز نمي‏تواند اين نتيجه را به دنبال بياورد كه پس «كار فقيه صرفا شناخت و بيان حكم نيست، زيرا بيان حكم بدون بيان حدود و قيود و شرايط آن بي‏معناست‏» (7) .

توضيح داده شد كه اگر فقيه حكم موضوعات غيرشرعيه را بيان كند، كه شناخت آنها برعهده خود مكلفين است، كارش را انجام داده است و اگر حكم موضوعات مستنبطه را بيان كند، بازهم كارش را انجام داده است; البته بيان و استنباط اين موضوعات نيز برعهده خود فقيه است. زيرا آنها نيز مثل احكام، اعتبارات و مجعولات شرعي هستند، لكن در هر صورت، استنباط حكم ربطي به شناخت موضوع ندارد و اولي بر دومي متفرع نيست; چه موضوع، عرفي و غيرمستنبط باشد و چه مستنبط و شرعي باشد. اين دو مثل دو مساله‏اي هستند كه در يك علم و در دو فصل جداگانه مورد بحث و بررسي قرار مي‏گيرند. از اين گذشته ابتناي استنباط حكم بر موضوعات مستنبطه، آن نتيجه را به دنبال ندارد كه نويسنده آن مقاله مدعي آن است; زيرا موضوع شرعي از شرع و منابع شرعي اتخاذ مي‏شود و هيچ ربطي به علوم و معارف بشري ندارد.

فراز ديگر آن نوشته چنين است: «لب و جان‏مايه ادعاي اين مقاله اين است كه در فهم موضوع حكم، صرف آشنايي با مفاهيم به كار گرفته در نصوص مربوط به آن حكم كافي نيست و با افزايش اطلاعات بيروني نسبت‏به موضوع، چه بسا فهم و برداشت فقيه از همان واژه‏ها و همان نصوص تغيير كند. درحقيقت اين خطاست كه ما گمان كنيم فقيه در فهم حكم، هيچ مقدمه و هيچ گزاره‏اي را در رابطه با موضوع حكم به خدمت نمي‏گيرد و صرفا علم لغت و فرهنگهاي لغت است كه به كار شناخت موضوع مي‏آيد» (8) .

اين گونه سخنان حيرت‏آور است. زيرا اولا فقيه، حكم‏شناس است نه موضوع‏شناس. ثانيا بر فرض كه بگوييم شناخت موضوعات نيز جزء وظايف فقيه است، كسي نگفته است كه صرف آشنايي با فرهنگهاي لغت راه رسيدن به اين مطلوب است، بلكه فقها و مجتهدين تخصص در لغت را براي استدلال به آن فرهنگها كافي نمي‏دانند، چه رسد به صرف آشنايي. ثالثا اگر لفظي در معنايي ظاهر بود و ظهور، حجت عقلايي معتبر، ديگر نمي‏توان گفت اطلاعات بيروني موجب فهم جديدي از آن لغت مي‏شود. زيرا غير حجت نمي‏تواند با حجت معارضه كند. رابعا اين خطاست و چه خطاي بزرگي كه ما بدون آشنايي به گفته فقيهان آنان را خطاكار معرفي كنيم، وگرنه كدام مجتهد و فقيه مي‏گويد ما هيچ گزاره‏اي را در رابطه با موضوع حكم به خدمت نمي‏گيريم و تنها از فرهنگهاي لغت استفاده مي‏كنيم؟! سخن فقيهان اين است كه وظيفه فقيه، شناخت احكام و موضوعات مستنبطه شرعيه است و اين دو سنخ آگاهي را بايد از منابع ويژه خودش اتخاذ كرد و اين، غير از انكار به كارگيري گزاره‏هايي از غير علوم شرعي است.

نويسنده مقاله مورد بحث پس از آنچه اجمالش در سطور بالا ذكر شد، نوشته است: «موضوع‏شناسي دو گونه است: پيشيني و پسيني. موضوع‏شناسي پيشيني منطقا مقدم بر حكم‏شناسي است، چرا كه بدون شناسايي دقيق موضوع يك حكم، فهم آن حكم نيز ناتمام است... بگذريم از اينكه براساس اصل مسلم تناسب حكم و موضوع، هر حكمي با موضوعي خاص تناسب دارد و شناخت موضوع از اين نظر در شناخت درست‏حكم مؤثر خواهد افتاد. اين است كه موضوع‏شناسي پيشيني مقدم بر اجتهاد، بلكه جزئي از آن است و از اين نظر علوم مربوط به آن بايد از مبادي اجتهاد قلمداد شوند. اين نكته به اجمال و كليت‏خود مورد پذيرش همگان است.... پاره‏اي از مشكلات و نارساييهايي كه در اجتهاد مصطلح در حوزه‏ها به چشم مي‏خورد ناشي از عدم عنايت و توجه كافي و درخور به موضوع‏شناسي پيشيني است‏» (9) .

اگر قضايايي كه بيانگر حكمند قضاياي حقيقيه‏اي هستند كه به گزاره‏هاي شرطي بازمي‏گردند و تخصص فقيه در اين خلاصه مي‏شود كه با استفاده از روشهاي معتبر ملازمه بين مقدم و تالي اين گزاره‏هاي شرطي را ثابت كند، و اگر مقنن و جاعل احكام شارع مقدس است و تنها گزاره‏هايي در اين باره اعتبار دارند كه مجعول شارع باشند، بديهي است كه مقدم و تالي اين گزاره‏ها در فرم شرطي، و موضوع و محمول آنها در قالب حملي، كه در هر صورت زاينده موضوع و حكمند، اموري هستند كه مربوط به شارعند; يعني چه حكم و چه موضوع و قيود و شرايط آن همه و همه چيزهايي هستند كه بايد شارع به تبيين آنها بپردازد و ما آنها را از زبان شارع اخذ كنيم. زيرا حكم الهي مربوط به خداست و اين خداست كه آن را روي موضوع خاصي عرفي يا شرعي مي‏برد.

پس حكم و موضوع و قيود و شروط آن بايد از شرع گرفته شود، نه از علوم و معارف بشري كه كمترين ربطي ميان آنها و احكام الهي و موضوعاتشان ندارد. بنابراين اولا فهم گزاره‏هاي شرطي شرعي حكما و موضوعا مبتني بر همان معارفي است كه فقها مي‏گويند. ثانيا ناخت‏حكم، مبتني بر شناخت دقيق منابع و مبادي تصديقيه و مقدمات معروفه آن است و با فهم دقيق آنها حكم بر عنوان موضوع بار مي‏شود و همان طور كه مكررا بيان شد، كمترين ابتنايي در اين محدوده وجود ندارد. ثالثا نه تناسب حكم و موضوع، اصل مسلم است، زيرا هيچ دليلي بر صحت آن وجود ندارد، و نه مفيد اين گزاره، كه شناخت‏حكم مبتني بر شناخت موضوع است. براي اينكه اگر اصل تناسب حكم و موضوع مورد قبول باشد، در اين حد است كه عنوان مذكور در دليل شرعي در مقام موضوع با فلان حكم تناسب دارد.

و ناگفته پيداست كه سخن يادشده در محدوده حكم و موضوع و قيود و شروط آن كه در ادله شرعيه آمده است مي‏باشد و قهرا اگر چنين چيزي پذيرفته شود، كه هرگز پذيرفتني و مورد تسالم نيست، آن طور كه آن مقاله پنداشته است محدود به موارد بسيار نادري است كه از لسان ادله شرعيه انتزاع مي‏شود و قهرا اگر بر شناخت علومي متوقف باشد بر شناخت همان علومي متوقف است كه جزء مبادي فهم ادله شرعيه هستند. رابعا جمله «اين نكته به اجمال و كليت‏خود مورد پذيرش همگان است‏» اسنادي نارواست. خامسا نويسنده مقاله به اين نكته جالب و تازه اشاره كرده است كه مشكلات و نارساييهايي در اجتهاد مصطلح در حوزه‏ها وجود دارد كه تنها منشاش عدم توجه درست‏به موضوع‏شناسي است.

آنچه به نظر مي‏رسد منشا اين سخنان شده است‏بعضي از فتاواي مذكور در برخي از رساله‏هاست; ولي بايد توجه داشت كه اگر بعضي از مردم كه بدرستي هم شناخته شده نيستند دچار اشتباهي شدند، هرگز اين شاهد اشتباه‏بودن روش اجتهاد مرسوم و معمول نيست، بلكه اشتباه در ميان افراد زبده و شناخته شده نيز، رايج و متداول است و اين تنها معصومين عليهم‏السلام هستند كه مصون از خطا و لغزش هستند. بنابراين اگر فقيهي پيدا شد و فتوا داد كه فلان شخص كافر است، چون به فلان مساله معتقد شده، يا براي اين است كه آن مساله، بديهي است و كفرآور، مثل اينكه آن شخص يكي از اصول دين را انكار كرده باشد، و يا براي اين است كه او خود قطع و يقين به كفر آن شخص پيدا كرده است. و در هرحال بايد حكم فقيه مستند به دليل شرعي باشد كه اگر حكم نجاست‏يا كفر روي عنواني رفته باشد، كار اصلي فقيه اين است كه به چنين دليلي بپردازد و آن را تصحيح يا تضعيف كند و پس از آن، فتوايي براساس استنباط خود صادر نمايد. مثلا فتوا دهد به اينكه كافر نجس است، مشرك نجس است، مرتد زنش مطلقه و مالش مال ورثه‏اش است و منكر اصلي از اصول دين كافر و نجس است.

اما چون كافر موضوعي ست‏شرعي، بايد حد و حدود آن را هم استنباط كند و هكذا مرتد را نيز بايد تبيين نمايد، لكن تطبيق اين عناوين و عناوين «مشرك بالله‏» و «منكر خدا» و «منكر پيامبر» و «منكر معاد» و مانند اينها كار اجتهادي فقيه نيست. وهكذا ممكن است فقيه به اين نتيجه برسد كه «منكر ضروري دين‏» مرتد است و از بعد اجتهاد حكمي خود فتوا بر نجاست و كفر مرتد صادر كند. ولي اين شخص مرتد است و يا قائل به اصالت و وحدت وجود مرتد است‏يا نه، كار اجتهادي فقيه نيست و لذا از حوزه فتوايي او بيرون است و اگر چنين حكمي صادر كند يا براي اين است كه يقين به آن پيداكرده است و يا براساس بينه چنين حكمي نموده است. و در هر صورت صدور چنين حكمي راجع به موضوع حكم شرعي، ربطي به صدور آن حكم ندارد، بلكه در اين زمينه اگر مجبور يا محتاج به شناخت‏شود، مثل ديگران، مي‏تواند از آگاهي تخصصي ديگر خود يا ديگران استفاده كند، لكن اگر موضوع شرعي باشد مي‏تواند از ادله شرعيه و مبادي فهم آنها كمك بگيرد.

بنابراين سه مثالي را كه آن مقاله، مستند خود قرار داده است، كمترين فايده‏اي براي اثبات مدعاي آن ندارد; زيرا اگر كسي به اشتباه عذري يا غيرعذري فتوا به كفر و نجاست قائل به وحدت وجود داد و يا منكر ارتباط منطقي «است‏» و «بايد» را مشرك دانست، نتيجه‏اش اين نخواهد بود كه شناخت‏حكم، متوقف بر شناخت موضوع است. زيرا حكم را بايد از منابعش گرفت و منابعش را بخوبي شناسايي كرد و اگر حكم موضوعي به طور خاص در منابع موجود نبود، بايد به قواعدي كه در آنجاست رجوع كرد و براساس آن قواعد فتوا داد.

همچنين اگر مجتهدي براي اينكه بداند الكل مست مي‏كند يا نه، آن را به سگي نوشانيد، نبايد سريع قضاوت كر د كه اولا اعتبار چنين روشي اثبات‏شدني نيست و ثانيا و ثالثا و رابعا و خامسا.زيرا همان طور كه اشاره شد كار اصلي فقيه فتوا براساس نصوص است پس كاري كه فقيه در اين زمينه عهده‏دار آن است، اين است كه حكمش را مستند كند و بگويد «كل مسكر حرام‏» و اين گزاره را به اثبات برساند. حال آيا الكل نيز يكي از مصاديق آن است‏يا نه، هيچ ربطي به او و حكم‏شناسيش ندارد. و اما اگر خودش مبتلا به آن شد، لاجرم يا بايد آزمايش كند و يا از ديگران بپرسد و به اين نتيجه برسد كه الكل مست مي‏كند يا نه؟ اما ناگفته پيداست كه اين، انطباق آن كبراي كليه و مساله فقهيه بر مصاديق و افرادش است و هيچ ربطي به استنباط حكم شرعي فرعي ندارد، گرچه در تعيين حكم ويژه الكل و سرايت آن حكم كلي مستنبط به اين مايع خاص، شناخت اينكه الكل مست‏كننده است‏يا نه، لازم است; همان طور كه سرايت‏حرمت اضرار به نفس بنابر اينكه لاضرر ولاضرار و مانند آن مفيد چنين حرمتي است، به سيگار كشيدن و ترياك كشيدن منوط به اين است كه به ضرر آنها واقف شويم. اما اين در مقام تطبيق آن كبراي كلي است كه فقط به لحاظ نصوص آن را استنباط كرده است.

و اگر منظور از اين همه سروصدا اين است كه در اين مقام اگر فقيه بخواهد حكم ترياك يا سيگار و الكل را بيان كند بايد بداند كه آنها مست‏كننده هستند يا نه، و اگر مست نمي‏كنند ضرر دارند يا نه، بديهي است كه فقها چنين كاري را مي‏كنند و شاهدش هم همان تجربه‏اي است كه آن فقيه نامدار به آن دست زده است. البته ممكن است در چنين مواردي خودشان در زمينه شناخت‏خصوصياتي كه مصداق مزبور را مندرج در عنوان كلي مذكور در نص مي‏كند، تخصص داشته باشند و يا به بينه‏اي كه چنين تخصصي را دارد مراجعه كنند، و يا از روشهاي معتبر ديگر استفاده كنند. پس اين تاخت و تازها براي چيست؟ مگر مراجعه به خبره در جايي كه نياز به آن است كه از اصول مورد پذيرش فقهاست غير از اين است كه ما همان را با اين آب و تاب بيان مي‏كنيم و نتيجه‏اي را از آن مي‏گيريم كه استنتاج نمي‏شود.

اينكه گفته شده است: بي‏توجهي يا كم‏توجهي به شناخت دقيق موضوع پيش از شناخت‏حكم موجب شده كه پاره‏اي از موضوعات بديهي در مباحث فقهي، نظري قلمداد شوند و پاره‏اي از موضوعات نظري، بديهي. اگر راست است‏بياييم آن موارد را نشان دهيم و بگوييم فلان موضوع بديهي را نظري گرفتيد و فلان موضوع نظري را بديهي پنداشتيد.

و اما داستان بيع معاطات و گواه گرفتن آن خود شاهد صادقي است‏بر اينكه نويسنده آن مقاله توجه به سخن فقها نكرده است. زيرا اگر بحث در تطبيق بيع بر معاطات شده است، بحثي جنبي و حاشيه‏اي است، وگرنه كار فقيه بيان حكم بيع است و در مقام اجتهاد و استنباط احكام بيع هيچ نيازي به شناخت موضوع كه بيع باشد وجود ندارد. زيرا مثلا در آيه آمده است:

«احل الله البيع‏»

و فقيه با توجه به اين دليل و نصوص ديگر تمام احكام بيع را استنباط مي‏كند و براساس آن فتوا مي‏دهد. اما اگر بخواهد درخصوص معاطات حكم كند، بايد بداند كه معاطات در نظر عرف بيع است‏يا نه؟ اگر بيع است، تمام احكامي را كه براي بيع اجتهاد كرده است‏براي آن هم هست و اگر بيع نيست، هيچيك از آن احكام براي آن ثابت نخواهد بود. بنابراين فقيه در اجتهاد و استنباط احكام بيع كه يكي از عناوين و موضوعات است كمترين نيازي به شناخت اين موضوع يا موضوع ديگر ندارد. اما براي تطبيق آن احكام و تعيين حكم معاطات بايد بداند كه معاطات بيع است‏يا نه و اگر از عرف بيع‏بودن آن را به دست آورد، همان احكام مستنبط بر آن هم منطبق مي‏شود، لكن در صورتي كه خود او مبتلا به معاطات نباشد، مي‏تواند در اين باره سكوت كند; گرچه شناخت عرف زماني كه نصوص در آن صادر شده است‏براي نوع مكلفين مشكل است و لذا بسيار بجاست كه فقيه به تبيين آن نيز بپردازد. البته اين غير از آن است كه نقش موضوع‏شناسي را در حكم‏شناسي از آن استفاده كنيم.

و اما نظر اصلي آن مقاله از اين مثال اين است كه نشان دهد فقها بر اثر بي‏توجهي به موضوع‏شناسي، موضوع روشن و بديهي را نظري پنداشته‏اند و اوراق معتنابهي را درباره يك امر بديهي پركرده‏اند، زيرا از بديهيات مسلم عرفي است كه معاطات بيع است و اگر عرف، ترديدي داشته باشد بايد در بيع‏بودن معامله‏اي ترديد داشته باشد كه در آن، صيغه و لفظ بكار گرفته شده است. ملاك موضوع‏يابي، عرفي است كه مورد خطاب نصوص قرار گرفته است،نه عرفي كه اين نويسنده در آن زندگي مي‏كند و بديهي است كه اگر چيزي در اين عرف، بديهي و روشن بود مستلزم آن نيست كه در عرف نصوص نيز چنين بوده ظاهر امر، همانطور كه در آن مقاله نيز پذيرفته شده است، اين است كه غالبا آنچه كه در يك عرف است، متحول شده عرف قبل از آن است، بنابراين اگر در اين زمان شكي در بيع‏بودن معاطات نبود دليل آن نخواهد بود كه در عصر نصوص نيز چنين بوده است وگرنه بايد درباره نكاح معاطاتي نيز همين سخن گفته شود كه بعيد نيست كه اينگونه فقيهان فقه نديده به چنين فتاوايي نيز دست‏بزنند! زيرا بسياري از گفته‏هايي كه به قلم مي‏آورند شگفت‏انگيزتر از آنطور فتوادادن است، وگرنه چگونه انسان به مجرد اينكه در روستا يا بازار شهرش معامله معاطاتي را بيع مي‏دانند نتيجه مي‏گيرد كه اين فقها همه به چنين امر بديهي توجه نكرده‏اند، در حاليكه اصل بحث، چيز ديگر است.

و يا چگونه مي‏توان گفت: اگر قرار باشد بيع‏بودن بيعي دليل بخواهد بيع معاطاتي است كه چنين است چرا كه خلاف عرف است، زيرا اولا عرف تعيين‏كننده، اين عرف نيست‏بلكه عرف نصوص است و ثانيا معامله‏اي كه صيغه دارد همان معامله معاطاتي به اضافه صيغه است، پس چگونه مي‏توان در بيع‏بودن آن شك كرد؟! مگر عبادت است كه اگر جمله‏اي بر آن افزوده شود مورد شك قرار گيرد، پس اين تنها معامله معاطاتي است كه شك داريم آيا در عصر نصوص، آن را بيع مي‏دانسته‏اند تا اطلاق آيه آن را شامل شود يا در آن عصر تنها به معامله‏اي كه در آن علاوه بر رد و بدل عملي، سخن و الفاظ و عبارات نيز نقش داشته است، بنابراين، نمي‏توان گفت، بلكه بسيار نابجاست اگر گفته شود: فقها در اين بحث و بررسي خود بر سر يك امر بديهي به جان هم افتاده‏اند، زيرا اگر بيع بودن معاطات، بديهي باشد كه نيست در اين عصر و عرف است و آنچه كه بايد شناخته شود اگر قرار است‏شناخته شود بيع‏بودن آن در عصر و عرف صدور نصوص است.

بايد توجه داشت كه به هر حال اينگونه بحثهاي فقها نمي‏تواند كمترين سودي براي مدعاي آن مقاله داشته باشد، براي اينكه مرارا توجه داده شده كه برخي از موضوعات، موضوعات مستنبطه و شرعي است كه بايد بوسيله فقيه شريعت‏شناس استنباط و تبيين شود، و همچنين گاهي ضرورتهاي موردي ايجاب مي‏كند كه شناخت موضوعات به عهده فقيه يا مانند او نهاده شود ولي در هر دو صورت، ربطي به اجتهاد حكم ندارد، تا نويسنده مقاله شادمانه آن را نشانه مدعاي خود قرار دهد و بگويد: «به هرحال در مواردي از اين دست كه كم هم نيست معلوم مي‏شود كه اولا اجتهاد فقط حكم‏شناسي نيست‏بلكه تركيبي از موضوع‏شناسي و حكم‏شناسي است. ثانيا از مبادي و مفروضاتي برخوردار است كه از علوم تجربي و غيرتجربي و در هر صورت غيرديني و غيرحوزوي وام گرفته مي‏شود و يا بايد گرفته شود» (10) .

همانطور كه مفصلا توضيح داديم طرح چنين مباحثي در كلام فقها، مفيد اين معني نيست كه اين گونه از مباحث، جزء استنباط و اجتهاداتي است كه اگر فقيه نداشته باشد، اجتهاد در حكم‏شناسي‏اش ناتمام و ناقص است، بلكه ضرورت موردي ايجاب كرده است كه با استفاده از بعد عرفي خود بعضي از موضوعات را تعيين كنند، و ناگفته پيداست كه اولا اين گونه بحث، بحثي جدا و در كنار بحث‏حكم‏شناسي است و حكم‏شناسي كمترين ابتنايي بر چنين مباحثي ندارد. و ثانيا كدام فقيه اين معني را انكار كرده است كه شناخت‏برخي از موضوعات به غير علوم حوزوي وابسته است، بلكه هر مجتهدي اين مطلب را مي‏پذيرد كه بايد موضوعات غيرمستنبطه را از عرف و مانند آن گرفت و لذا در بسياري از موارد پيش آمده است كه در جواب استفتاء از تعيين موضوعي به عرف ارجاع داده‏اند، و بحثي كه در معاطات و مانند آن دارند بحثي از اين قبيل است نه اعتراف ضمني فقيهان به توقف اجتهاد و استنباط احكام بر علوم تجربي و مانند آن.

نويسنده مقاله جايگاه موضوع‏شناسي در اجتهاد، سرانجام نوشته است: «و سرانجام اينكه سخن بلند امام راحل و فقيه نادر: اجتهاد مصطلح در حوزه‏ها كافي نيست، معناي سرراست و روشني مي‏يابد. به عقيده ما اين سخن امام راحل دقيقا به اين معني است كه مبادي و علومي كه تاكنون در حوزه‏ها معمول و مرسوم بوده، در اجتهاد كافي نيست و يك فقيه علاوه بر صرف و نحو و اصول به علوم ديگر هم نياز مبرم دارد كه بدون آنها اجتهادش ناقص خواهد بود» (11) .

من اكنون در نظرم نيست كه امام راحل قدس سره اين كلام را در كجا و به چه منظور فرموده است، لكن اين را معتقدم كه منظور امام ره آن نبوده است كه آن نويسنده پنداشته است. قطعا امام ره در اين مساله شبيه ساير فقها فكر مي‏كند، زيرا ايشان در رساله اجتهاد و تقليدشان مفصلا در اين زمينه بحث كرده است و تحقق اجتهادي را كه بتوان به آن عمل كرد و براساس آن فتوا داد، بر هشت امر متوقف دانسته است و آن هشت امر به طور فهرست‏وار عبارتند از علم به فنون عربيت، انس به محاورات عرفي، علم منطق، علم اصول فقه، علم رجال، شناخت كتاب و سنت، تكرار تفريع فروع بر اصول و فحص كامل از كلمات قوم ب،ويژه قدماي ايشان. (12)

امام ره بعد از توضيح و تفصيل و نقد و بررسي در باره شروط هشتگانه يادشده نوشته است: «هرگاه فقيه بعد از كوشش كامل و بذل وسع در اين امور حكمي شرعي را استنباط كند، رواست كه به آنچه استنباط كرده است عمل كند، و چنانچه فرضا مخالف باو اقع باشد معذور است‏» (13) .

امام ره در آغاز فصلي كه شرايط اجتهاد را در آن ذكر كرده‏اند، نوشته‏اند: «موضوع جواز عمل مجتهد طبق نظر و رايش، به طوري كه عقلا و شرعا در عمل كردن به آن مثاب يا معذور باشد، اين است كه حكم شرعي مستنبط را به طرق و روشهاي متعارف به نزد اصحاب تحصيل كند، يا عذر را از همين راه به دست آورد، و اين حاصل نمي‏شود مگر به تحصيل مقدمات اجتهاد كه زياد است: مثل علم به فنون عربيت و انس به محاورات عرفي و فهم موضوعات عرفيه، يعني آن موضوعاتي كه محاوره كتاب و سنت‏برطبق آنها جاري شده است، و پرهيز از خلط بين دقايق علوم و عقليات رقيقه و بين معاني عرفي عادي. زيرا در بسياري از موارد بر اثر اين خلط فقيه به خطا مي‏افتد. مثل اينكه براي مشتغلين به دقايق علوم، حتي اصول فقه به معناي رايج در اين زمان، بين معاني عرفي بازاري رايج‏بين اهل محاوره كه كتاب و سنت‏براساس آنها بنا شده است و دقايق خارج از فهم عرف، خلط پيش مي‏آيد، بلكه گاهي بعضي بر اثر خلط بين اصطلاحات فلسفي يا ادق از آن و بين معاني عرفي در خلاف واقع مي‏افتند» (14) .

اين سخنان آن طور كه روشن است در اين معني صراحت دارد كه اولا در صورتي اجتهاد فقيه اعتبار دارد و مي‏تواند براساس آن عمل كند كه به طور متعارف بين اصحاب فن اجتهاد كرده باشد و متعارف بين اصحاب فن اجتهادي است كه وابسته به علوم و معارف متداول در حوزه‏هاي علمي است آن طور كه امام ره تصريح به آن كرده است، در حاليكه نويسنده مقاله مورد بحث، به طور مكرر اين فكر را مورد تخطئه قرار داده است و ثانيا آنچه كه در آن مقاله آمده است و هم اساس آن است نياز مجتهد در اجتهادش به انواع و اقسام علوم غيرحوزوي است در حالي كه امام ره در اين جا از آن معنا پرهيز داده، و نشان مي‏دهد كه نبايد فقيه بر اثر انس به فلسفه و عرفان و حتي علم اصول رايج در اين عصر و مانند اينها از علوم، ذهن عرفي خود را مشوش كرده و ميان آنها خلط كند، بلكه بايد بسيار متوجه باشد كه در تعيين موضوع، از حد متفاهم عرفي، تجاوز نكند.

در اين جا ممكن است گفته شود: امام ره انس به محاورات عرفي و موضوعات عرفيه را يكي از مبادي اجتهاد دانسته است و اين گرچه مؤيد نويسنده آن مقاله نيست زيرا محدود به عرف و متفاهم عرفي است و آن مقاله با انتساب اين معني به فقيهان به نقد روششان پرداخته و موضوع‏شناسي را وابسته به شناخت علوم و معارف گوناگون بشري دانسته است، ولي سخن ايشان از اين معني حكايت دارد كه شناخت موضوعات عرفي يكي از مبادي اجتهاد است.

جواب اين سخن اين است كه بحث ايشان آن طور كه از آغاز و پايان فصل برمي‏آيد بلكه صريح عبارات است در اين جهت است كه اجتهادي كه موضوع جواز عمل مجتهد است داراي چنين شرايطي است و ناگفته پيداست كه اگر فقيه، بخواهد به اجتهادش عمل كند و احكامي را كه استنباط كرده، بجا نياورد بايد مثل ديگران موضوعات عرفيه را با فهم عرفي خود بشناسد نه با اجتهاد و استنباط از علوم ديگر، وانگهي اگر ضرورت موردي اقتضا كرد كه فقيه، موضوع‏شناسي را نيز به عهده گيرد همان طور كه حكم‏شناسي بر عهده اوست‏بايد به كمك فهم عرفي خود به موضوع‏شناسي بپردازد نه با كمك گرفتن از زيست‏شناسي، پزشكي، فيزيولوژي، جامعه‏شناسي، انسان‏شناسي، روانشناسي و مانند اينها آن طور كه مورد ادعاي آن مقاله است.

بايد توجه داشت كه يكي از ادله رجوع غير مجتهد به فقها و لزوم تقليد از آنان، بناي عقلاست كه تقرير آن از حوصله اين نوشتار خارج است. اشكالي به اين دليل وارد شده است كه اجمالش اين است كه بناي عقلا وقتي حجيت و اعتبار دارد كه مورد امضاي شارع قرار گيرد و عدم ردع در صورتي كاشف از امضاي شارع است كه بناي يادشده در معرض ديد و شنيد پيامبر يا ائمه(ع) واقع شود. و رجوع مردم به فقها و مجتهدين از اين مقوله نيست، بلكه يك معناي جديدي است كه متصل به زمان معصومين(ع) نمي‏باشد و لذا چنين بنايي از اعتبار لازم برخوردار نيست.

امام قدس سره در مقام رد اين شبهه سخن مفصلي دارد كه اجمالش را در اين جا مي‏آوريم. ايشان نوشته است: «اين شبهه مرتفع نمي‏شود مگر به اثبات يكي از دو امر به طور منع خلو: يكي اينكه اجتهاد به معناي متعارف در زمان ما يا نزديك به آن در زمان ائمه(ع) هم متعارف بوده است و عوام در آن زمانها بنايشان بر رجوع به فقها بوده و ائمه(ع) هم آنها را به اين كار تشويق مي‏كرده‏اند، دوم اينكه اگر رجوع جاهل به عالم، حتي در زمان ما مورد رضايت ائمه(ع) نبود، لازم بود كه ايشان از آن منع نمايند و چون چنين منعي وجود ندارد، كاشف از اين است كه مورد رضايت ايشان بوده است‏» (15) .

بعد از اين سخنان امام ره به طور بسيار مفصل وارد اثبات آن دو معني شده و روايات زيادي را براي اثبات امر اول، يعني تداول همين اجتهاد متداول در اين زمان يا قريب به آن در عصر ائمه(ع)، آورده است. آنگاه به ذكر رواياتي پرداخته است و ما اكنون براي تيمن و تبرك به ذكر چند روايت از آنها مي‏پردازيم:

امام صادق(ع) فرمود: بر ماست القا اصول و بر شماست تفريع (16) و نيز آن حضرت فرموده است: اگر شما معاني كلام ما را بفهميد، فقيه‏ترين مردم هستيد. زيرا كلام داراي وجوه و احتمالاتي است و انسان به هر طرف كه بخواهد مي‏تواند آن را برگرداند و دروغ هم نگويد (17) . و باز آن حضرت در پاسخ كسي كه پرسيد گاهي مي‏خواهم چيزي بپرسم، از چه كسي بپرسم؟ فرمود: از اسدي ،يعني از ابوبصير بپرس. (18)

امام ره بعد از ذكر اين روايات و روايات زيادي كه همه بر اين معني دلالت دارند كه ائمه(ع) اجتهاد را پذيرفته‏اند، بلكه به آن ارجاع داده‏اند، كه نظير اجتهاد متداول در اين عصر است، به اشكال اين استدلال اشاره كرده و لذا نوشته است نمي‏توان آن امضا را دليل بر اين امضا گرفت، ولي امر دوم را تمام دانسته و در اين باره نوشته است: «اما امر دوم، يعني عدم ردع ائمه(ع) از اين ارتكاز، به طور واضح و روشن از رضاي ايشان كشف مي‏كند. زيرا بديهي است كه ارتكازية رجوع جاهل در هر چيزي به عالم در آن باره براي هركسي معلوم است و ائمه(ع) محققا مي‏دانستند كه علماي شيعه در زمان غيبت و در وقتي كه محروم از وصول به امامانشان هستند، چاره‏اي ندارند جز رجوع به اخبار و احاديث و كتابهايي كه مشتمل بر احاديثند; آن طور كه خبر هم داده‏اند ولاجرم طبق ارتكاز و بناي عقلايي كه براي همه معلوم است، عوام شيعه به علمايشان رجوع مي‏كنند. بنابراين اگر ائمه(ع) به اين معنا راضي نبودند، لازم بود ردش كنند; زيرا هيچ فرقي بين سيره متصله به زمان ائمه و آنچه آنها آن را مي‏دانسته‏اند و به آن خبر داده‏اند وجود ندارد. آنها از وقوع غيبت طولاني خبر داده‏اند و فرموده‏اند: علما در آن زمان كفيل ايتام آل محمد(ص) هستند. و فرموده‏اند: بزودي زمان هرج و مرجي خواهد آمد كه علما در آن زمان به كتابهاي اصحابشان نياز دارند، . لذا به ثبت و ضبط احاديث دستور داده‏اند» (19) .

از اين سخنان امام خميني قدس سره بخوبي آشكار مي‏شود كه اجتهاد مصطلح در حوزه‏هاي علميه كه اكنون اين چنين مورد هجمه دشمنان دين و اسلام بلكه متدينان مسلمان واقع شده است، نه تنها مورد قبول ايشان است و خود ايشان اين چنين اجتهاد كرده و از قبيل همين مجتهدين بوده است، بلكه اين اجتهاد مورد رضايت‏خدا و پيامبر و ائمه معصومين عليهم‏السلام نيز هست.

1. قوانين، ج‏2، بحث اجتهاد و تقليد.

2. مجله نقدونظر، سال دوم، شماره پنجم، ص‏87.

3. همان.

4. همان، ص‏88.

5. همان.

6. همان، ص‏88و89.

7. همان، ص‏89.

8. همان.

9. همان، ص‏90.

10. همان، ص‏95.

11. همان، ص‏95.

12. رساله اجتهاد و تقليد امام خميني(ره)، ص 99، 98، 97، 96.

13. همان، ص‏99.

14. همان، ص‏9796.

15. همان، ص 123-124-125.

16. وسائل، كتاب قضاء، باب‏6 از ابواب صفات قاضي، حديث‏1و2.

17. همان، حديث‏30.

18. همان، حديث‏15.

19. رساله اجتهاد و تقليد امام (ره)، ص‏129-130.


/ 1