هستيشناسي و جهانشناسي از جمله مباحث مهم و ديرينه فلسفي است كه همواره ذهن فلاسفه را به خود مشغول داشته است. در دوره جديد، به ويژه پس از رواج فلسفه انتقادي كانت، تدريجاً مسائل جهانشناسي كنار نهاده شد و توجه عمده متفكران به مسئله معرفتشناسي جلب شد. وايتهد از جمله فيلسوفان و انديشمندان نادر قرن بيستم است كه دوباره به احياي پرسشهاي مهم مابعدالطبيعه ميپردازد. او هر چند مسائل سنّتي مابعدالطبيعه، مثل وحدت و كثرت، ثبات و حركت و زمان و مكان را مطرح ميكند، در ارائه راهحل براي آنها، به هيچ وجه در چارچوب نگرش فيلسوفان پيشين، مانند ارسطو، باقي نميماند. ادعاي اصلي وايتهد اين است كه ميخواهد بر اساس يافتههاي رياضيات، به ويژه فيزيك جديد، رويكردي دوباره و نوين به مسائل مهم و سنّتي مابعدالطبيعه داشته باشد. وي ماحصل يافتههاي خود را در جهانبيني ارگانيكياش سامان ميدهد و در اين جهانبيني موضوعاتي چون وحدت و كثرت، ثبات و حركت و زمان و مكان، تبيين جديد و دوباره مييابند. واژههاي كليدي: ارگانيسم، پويش، واقعيت، زمان، مكان، وحدت، كثرت، سيستم، ثبات و حركت.
1. مقدمه
آلفرد نورث وايتهد(1947ـ1861) فيلسوف و رياضيداني استكه تلاشهاي برجستهاي براي فراهم ساختن نظام متافيزيكيِ مبتني بر جهانشناسي علمي به انجام رسانده است. وي در پانزدهم فوريه 1861 در انگلستان چشم به جهان گشود و حدود هشتاد سال بعد در سيام دسامبر 1947 درايالت ماسوچوست امريكا ديده ازجهان فرو بست. Dorothy, 1967: 290 - 295)) وايتهد علاوه بر اينكه زبان علم و تحقيق قرن بيستم را در زمينههاي نظري و تجربي از قبيل فيزيك، رياضيات و منطق، به خوبي ميشناخت، با تاريخ تفكّر و فرهنگ بشري و آرا و نظريههاي مهم ارائه شده در قلمرو علوم انساني نيز آشنايي داشت. اگر نثر بسيار غامض و اصطلاحات خاص و چند پهلوي وايتهد نبود، رواج آثار او بسيار بيشتر از حدّ كنوني آن ميبود. معمولاً فعاليت و آثار منتشر شده وايتهد را به سه دوره تقسيم ميكنند. اين سه دوره متناسب با تاريخ حيات اوست، بنابراين، از نوعي تقدّم و تأخّر تاريخي برخوردار است: 1. دوره نخست مربوط به سالهاي اول حضور او در كمبريج تا سال 1910 است، زماني كه همراه با راسل بر روي مباني منطقي رياضيات كار ميكرد. آثار اين دوره به تحقيقات رياضي و منطقي اختصاص دارد. 2. دوره دوم دربرگيرنده سالهاي مياني حضور وايتهد در لندن تا سال 1924 است. آثار مربوط به اين دوره به فلسفه علم فيزيك اختصاص دارد. 3. دوره سوم مربوط بهسالهاي پاياني حضور وي درامريكاست كه انتشارآثار متافيزيكي و بررسي نقش مفاهيم متافيزيكي در تمدن، از فعاليتهاي مهم وي در اين دوره است. نفوذ وايتهد و تأثير او در امريكا بيشتر از وطنش بود. او از سال 1924 تا پايان حياتش در امريكا زندگي ميكرد. اما در سالهاي آخر زندگياش، توجه و علاقه به انديشه او، در تعداد بسياري از كتابها و آثار منتشر شده در بريتانيا انعكاس يافت. (كاپلستون،1370: 435 ـ 437) وايتهد از رياضيات به فلسفه علم طبيعت و سپس متافيزيك روي آورد. وي در صدد بود تا بر اساس يافتههاي جديد فيزيك و رياضيات به احياي متافيزيك در قالب نظامي نوين و پويا بپردازد. درست همان طور كه بعضي از فيلسوفان پيش از كانت در پيوند با علم زمانه خود به فلسفه پرداخته بودند، وايتهد هم ملاحظه كرد كه فيزيك جديد كوشش تازهاي را در فلسفه نظري ايجاب ميكند. او از رابطه ذهن و عين، يا ايده انديشه خلاّق آغاز نكرد، بلكه بنا را بر تأمّل در ساز و كار جهان، آن چنان كه در علم جديد جلوهگر است، نهاد.
2. اهميت رياضيات
همچنان كه گذشت، دوره اول شكلگيري تفكّر وايتهد را دوره رياضيات و منطق ناميدهاند. برجستگي تفكّر رياضي وي به حدّي است كه حتي در پارهاي موارد جنبه متافيزيكي انديشه او را تحت الشعاع قرار داده است. اهميت اين بعد از تفكّر وايتهد به حدّي است كه كواين، منطقدان معروف، در مقالهاي تحت عنوان «وايتهد و پيدايش منطق جديد، «اصول رياضيات» وي را به عنوان يك اثر بزرگ تاريخي براي هميشه ياد ميكند. هر چند بررسي دقيق ديدگاههاي رياضي و منطقي وايتهد از محدوده و هدف اين مقاله خارج است، از آنجا كه بنا به اظهار بيشتر مفسران وايتهد، هر سه دوره تفكّر و حيات علمي او يك نظام منسجم و مربوط به هم را تشكيل ميدهد، معرفي اجمالي آثار رياضي اين نويسنده و بررسي ارتباط اين آثار با فلسفه علمي و مابعدالطبيعه او خالي از فايده نخواهد بود. يكي از آثار مهم اين دوره جبر عمومي (The universal Algebra) است كه وي هفت سال را به اين كتاب اختصاص داد و آن را به شيوه خاص خود كه شبه رياضي و شبه متافيزيكي است به رشته تحرير درآورد. عنوان كتاب فوق يادآور عنواني است كه لايب نيتس به اثر معروف (Universal calculus) خود داد. اثر بعدي با عنوان مفاهيم رياضي جهان مادي (Mathematical Concepts of material world)نوشتهاي است كه وايتهد در سال 1905 به همان انجمن علمي كه براي اولين بار مقاله انيشتين در باب نسبيت در آن عرضه شد، ارائه داد. همان طور كه از نام مقاله پيداست اين نوشته در مباحث رياضي به معناي خاص آن محدود نشد، بلكه جزء اولين آثاري است كه جهانشناسي نويسنده را ـ هر چند به صورت خام ـ معرفي كرده است. در تاريخ بسط تفكّر فلسفي وايتهد، مقاله فوق از اهميت خاصي برخوردار است، چون در اين اثر است كه براي نخستين بار انتقاد او بر ماترياليسم علمي عرضه شده است. اين انتقاد منطقي است نه فيزيكي يا فلسفي، البته آنچه در اين كتاب از آن انتقاد شده، با عنوان «مفهوم كلاسيك جهان مادي» (Classic concept of material world)آمده كه بعدها در كتاب علم و جهان جديد با عنوان «ماترياليسم علمي» آورده شده است. وايتهد مفهوم كلاسيك جهان مادي را تجسّم فكري غالب زمانه ميداند كه با فيزيك قرن هفدهم ظاهر شده، ولي بر خلاف تحوّل علم فيزيك، اين مفهوم كماكان سيطره خود را بر تفكّر فلاسفه حفظ كرده است. وي اين مفهوم را مشتمل بر سه مؤلّفه ميداند: نقاط مكان، آنات زمان و ذرات ماده. وايتهد در اين مقاله تبيين فلاسفه از زمان و مكان را بر اساس فيزيك قرن هفدهم، وارد كرده و سعي ميكند انديشه نوين خود را در باب مكان و زمان، جايگزين آن سازد، ولي اين انديشه به طور كامل در مقاله موردنظر عرضه نميشود و در آثار ديگر او تكامل مييابد. اين مقاله نقش پيشرفتهاي علم فيزيك را در شكلگيري تفكّر فلسفي وايتهد نشان ميدهد و مفسران نقش پيشرفتهاي فيزيك را بيش از رياضيات دانستهاند. در اين نوشته، وايتهد از نظريه بردارها استفاده زيادي كرده است، زيرا براي اينكه مفاهيم رياضي را تا آنجا كه ممكن است در يك مجموعه هم پايه از اكزيومها گرد آورد، نظريه مبنايي «خطوط فيزيكي» (Physical Lines) را به عنوان هستيهاي بسيط انتخاب كرد. او هم چنين اين اصل را براي پاسخ و حلّ اين مسئله كه چگونه نيروهاي فيزيكي ميتوانند از راه دور تأثير كنند (كه شبيه اين بحث اپيستمولوژيك است كه چگونه فاعلشناس ميتواند معرفتي از جهان بيرون خود به دست آورد)، مفيد ميداند، زيرا برابر اين نظر ميان دو جزء ظاهراً دور از هم مباني خطي مشتركي وجود دارد. (Schillpp,1951:42) آثار بعدي رياضي او عبارت است از: اكزيومهاي هندسه تصويري در سال 1906 و اكزيومهاي هندسه توصيفي در سال 1907 و نخستين جلد اصول رياضي كه با مشاركت راسل نوشته شد و در سال 1910 به چاپ رسيد.
3. فلسفه علم طبيعي
دوره مياني حيات فكري وايتهد كه تقريباً سالهاي بين 1918 تا 1924 را دربر ميگيرد، به فلسفه علم طبيعي و عمدتاً علم فيزيك اختصاص دارد. وايتهد بر خلاف فلاسفه عقلگرايي چون دكارت كه نظام فلسفي خود را از اصول كلي و واضح و متمايز آغاز ميكنند و به روش استناجي سعي در سامان دادن به ساختار جهانشناسي خود دارند و نيز بر خلاف فلاسفه ايدئاليست مثل افلاطون كه به امور طبيعي و تجربي اعتناي زيادي نميكنند، نظام جهانشناختي خود را از دادههاي تجربه آغاز ميكند، ولي به تجربه نگاهي خاص و متفاوت با نگاه امپريستها دارد. وايتهد معتقد است كه هر چند ساختار علم فيزيك از حالت كلاسيك قرن هفدهم تفاوت و تحوّل چشمگيري يافته، متناسب با آن، جهانشناسي متفكران تحوّل نيافته است. وي رسالت خود را تنظيم اين جهانشناسي متناسب با علوم جديد، خصوصاً علم فيزيك ميداند. براي وايتهد مسئله اساسي فلسفه علم ربط تجربه به مفاهيم علمي است، زيرا با اين كار تجربه از حالت دادههاي صرف و پراكنده هيومي خارج ميشود و به صورت يك كل و نظام پيوسته و سازگار درميآيد. وي فلسفه هيوم و باركلي را عليرغم داشتن آموزههاي مثبت و مفيد، به دليل ندادن پيوند ميان دادههاي محض تجربه و مفاهيم كلي، فاقد يك جهانشناسي منسجم و سازگار ميداند. روش وايتهد براي حلّ مسئله اساسي فلسفه علم، بر چند محور و مفهوم بنيادين استوار است: 1ـ همان طور كه گفته شد يكي از اصول فلسفه طبيعي وايتهد، بر خلاف افلاطون و دكارت، تأكيد بر تجربه و شروع كار از آن است، ولي سعي ميكند از تجربه تفسيري متفاوت از امپريستهاي كلاسيك عرضه كند. تجربيات منفرد و جدا از هم كل آن چيزي است كه ما ميشناسيم و تفكّر ما بايد از اين اجزاي جدا از هم به عنوان دادههاي اصلي فكر آغاز كند. در ذهن خود صندلي معيني را تصور ميكنيم. تصور آن صندلي همراه با همه تجربيات مرتبطي است كه به اين صندلي مربوط است؛ يعني تجربه گروهي كه آن را ساختهاند، فروختهاند و ... . يك جسم ممتد چيزي نيست جز دستهاي از ادراكات كه توسط مدرك آن به صورت فعّال ادراك شده است». (Whitehead:245.246) در عبارت فوق وايتهد همانند يك امپريست كه در سنّت فلسفه انگليسي طبيعي است، از دادههاي جزئي تجربه آغاز ميكند، اما از آن تفسير روانشناختي و سوبژكتيو خاص خود را عرضه ميكند. وايتهد هر چند از تجربه آغاز ميكند، بر خلاف تفكّر غالب كه متأثر از فيزيك قرن هفدهم نيوتني است، به هيچ وجه مكان مطلق را نميپذيرد. مكان خالي هندسي هرگز يك امر روشن و واضح نيست. تنها خصوصيت هندسي كه ما از آن معرفت مستقيم داريم، خصوصيات آن پديدارهاي در حال تغييري است كه ما آنها را اشياي در مكان ميخوانيم. اين خورشيد است كه در فاصله دور است و توپ است كه گرد است و ...». (Ibid: 233) 2. دومين محور يا مفهوم مورد پذيرش وايتهد، ردّ نظريه ابتناي علم بر فلسفه است. وايتهد بر خلاف تلقي رايج اعتقاد ندارد كه علم كاملاً بر پايه فلسفه بنا شده است، بلكه معتقد است كه هر دو با تجربه آغاز ميكنند، ولي متناسب با اهداف متفاوت خود، نتايج متفاوتي از آن اخذ ميكنند: آنچه من بر آن تأكيد ميكنم اين است كه مبناي علم هيچ وابستگي به تصورات و نتايج مابعدالطبيعه ندارد، بلكه هم علم و هم فلسفه از زمينه واحد تجربه مستقيم آغاز ميكنند و بر حسب وظايف متفاوتشان عمدتاً به راههاي مختلف ميروند؛ براي مثال متافيزيك در پي اين است كه چگونه ادراكات ما از صندلي، ما را با نوعي واقعيت درست مرتبط ميسازد. علم اين ادراك را در يك دسته معين گرد هم ميآورد و مفهوم واحد ميسازد... .(Ibid) 3. مفهوم يا محور سوم را تحت عنوان «ساختارهاي استنتاجي» (Inferential Constructions)نامگذاري ميكند. وايتهد در مقاله بلندي تحت عنوان «تشريح بعضي مفاهيم علمي» (Anatomy of some Scientificideas) اصول اساسي ساختار ذهن را كه بر طبق آن تصور ما از جهان فيزيكي خارج شكل ميگيرد، مطرح ميكند. اين اصول بر خلاف كانت ما تقدّم نيستند، بلكه اموري واقعياند كه از طريق تأمّل تجربي حاصل ميشوند. تصور ما از چيزي مثل پرتقال فراهم آمده از ادراكات، يا به اصطلاح خاص وايتهد، «متعلّقات حس» (Sense objects) است كه با كاربرد غير آگاهانه اصول گوناگون شكل ميگيرد. 4. مفهوم يا محور چهارم، استفاده از ايده منطق رياضي در فرايند ادراك و تجربه جهان است. همان طور كه منطق نحوه قرار گرفتن و عضويت در طبقه را نشان ميدهد، ميتوان همه مفاهيم و تصورات علم را به عنوان تصورات طبقات ادراك لحاظ كرد. سه كتاب تحقيق در اصول دانش طبيعي در 1919، مفهوم طبيعت در 1920 و اصل نسبيت در 1922 آثاري هستند كه مجموعاً يك واحد را تشكيل ميدهند و دربرگيرنده مسائل مهم فلسفه علم طبيعي وايتهد است.
4. متافيزيك
وايتهد با ايجاد متافيزيك به جاي تأكيد صرف بر اپيستمولوژي يا حمله به اپيستمولوژي، از فلاسفه زمان خود متمايز ميشود. او بر خلاف اكثر متفكران جديد، همّ خود را مقصور به پارهاي كنكاشها در باب مسائل شناختشناسي كه تقريباً ماحصل آن ايجاد فضايي شكآلود است، نميسازد. آنچه وي را از اين گروه جدا ميسازد و به هگل نزديك و همداستان ميكند، ايده فراهم ساختن نظامي جامع و كلي از مابعدالطبيعه است. برگشت وايتهد به يك ساختار نظري جامع، پس از كتابش درباره فلسفه علم طبيعي، چندان عجيب نيست. او چندين بار بر نياز به نظام متافيزيكي كه ذهن را با طبيعت و رازش را با واقعيت پيوند دهد، تأكيد ميكند. برخي انديشمندان معتقدند كه نقش حوادث بيروني، از جمله مهاجرت او به آمريكا و انتصابش به عنوان استاد فلسفه و نيز تراژدي جنگ ميان سالهاي 1914 تا 1918 در شكلگيري اين رويكرد در او، هر چند اساسي نيست، قابل ناديده گرفتن نيز نميباشد. (Schillip,1951:88) در آثار متأخّر وايتهد، قويترين انگيزه وي براي گرايش به متافيزيك اين عقيده است كه تصور انسان كنوني از جهان هرگز متناسب با گذر فيزيك قرن هفدهم كه مبتني بر ماده بيحركت (اتم) بود، به فيزيك قرن نوزدهم كه مبتني بر جنبشهاي نيرومند انرژيك است، نميباشد. به اعتقاد او، آنچه تحت عنوان نظامهاي فلسفي در دوره جديد شكل ميگيرند، در حقيقت، نتيجه مفاهيم ماترياليستي علم هستند كه به شكل فلسفه درآمده و ناخودآگاه مقبول زمانه واقع شدهاند. به نظر وي، نه اپيستمولوژي و نه فلسفه دين، بلكه نگاه جديدي به مفاهيم علمي درباره طبيعت و رابطه طبيعت با تجربه بشري، ميتواند اميد جايگزيني مناسب براي فلسفه رايج و متداول را زياد كند. تحوّلات مهم در رياضيات و فيزيك همواره ذهن وايتهد را به خود مشغول داشته و در سمتدهي انديشه فلسفي او سهم قابل توجهي داشتهاند. تأثير فلاسفهاي چون ويليام جيمز، برگسن و برادلي و تأثير غير مستقيم دكارت، هگل، باركلي، هيوم و كانت غير قابل انكار و حتي مورد تأييد خود اوست، ولي همواره در كنار نگرش ويژه او به تحوّلات علمي، نقش تبعي بر عهده دارند. وايتهد متافيزيك را مطالعه عامترين خصايص امور تعريف ميكند. او با تعميم خيالانديشانه تجربه بيواسطه، در صدد پرورش يك طرح مفهومي جامع برآمده كه مقولاتش چنان است كه ميتواند همه هستيهاي جهان را بنماياند. اين طرح متشكل از سلسلهاي از مفاهيم است كه بر مبناي آنها همه عناصر تجربه را ميتوان تفسير كرد. وايتهد معتقد است كه متافيزيك بايد منسجم باشد؛ يعني مبادي و مفاهيم آن، نه فقط از نظر منطقي سازوار و بيتناقض باشند، بلكه بتواند جزئي از يك نظام يگانه و متحد مفاهيم مرتبط و متلازم قرار گيرند. هم چنين اين نظام مفهومي بايد با تجربه نيز مرتبط باشد، زيرا بايد قابل اطلاق به تجربه باشد. به عبارت ديگر، بايد بتوان همه امور و حوادث را بر طبق مفاهيم بنيادين تعبير و تفسير كرد. به همين دليل، وي معتقد است كه كارآمد بودن هر نظام فكري، در قابليت نظم و نسق دادن به تجربه بيواسطه نهفته است. به هر حال، اين نكته شايان ذكر است كه وايتهد به ضرورت فلسفه نظري يا متافيزيكي معتقد شده بود. به نظر او، اگر فيلسوف نبايد در يك نقطه خاص فرآيند درك و فهم، جريان طبيعت را قطع كند، لاجرم بايد بكوشد كه نظامي منطقي و ضروري از برداشتهاي كلي تدوين كند كه هر عنصري از تجربه ما بر وفق آن قابل تعبير و تفسير باشد. به علاوه، اين كار صرفاً به مسئله تلفيق و تركيب علوم اختصاص ندارد، زيرا تجزيه و تحليل هر امر واقع جزئي و تعيين شأن هر موجود، در دراز مدت مستلزم داشتن برداشتي كلي از مباني و مقولات عامي است كه آن امر واقع را تجسّم ميبخشد. به تعبير زبانشناختي، هر گزارهاي كه بيانگر امر واقع جزئي است، تحليل كاملش نماياندن خصلت كلي جهان است، آن چنان كه در اين امر جزئي مجسّم ميشود. به تعبير هستيشناختي، هر موجود معين و متناهي مستلزم وجود يك جهان منظم است كه شأن شايسته او را تأمين كند. منظور وايتهد از متافيزيك، شبيه چيزي است كه ارسطو آن را «فلسفه نخستين» ميخواند، با اين تفاوت كه نتيجه اين دو نگرش يكسان نيست. وي همچنين خاطرنشان ميكند كه فلسفه و علم هر دو با فهم واقعيات منفرد به عنوان ظهورها و نمودهاي اصول كلي سر و كار دارند. اصول به صورت انتزاع و تجريد فهميده ميشوند و واقعيات بر حسب تجسّم بخشيدنشان به آن اصول فهميده ميشوند. (Leclerc,1959:20)
5. مسئله اصلي مابعدالطبيعه
وايتهد با اظهار اين مطلب كه مسئله اصلي، درك واقعيت كامل است، خود را در سنّت بزرگ فلسفي قرار ميدهد. منظور وايتهد از واقعيت كامل همان «آن چيزي است كه هست». وي به جاي وجود، Factرا به كار برده تا تأكيد كند بر اينكه سر و كار او با وجودات خاص است نه وجود به معناي عام و كلي آن. در اين زمينه نيز وايتهد تا حدودي با ارسطو موافق است، چون براي هر دوي آنها مسئله اصلي، تعيين ماهيت آن چيزي است كه موجود كامل است. وايتهد بر اساس اصل وجودشناختي خود ابراز ميدارد كه: هيچ چيز در جهان نيست كه از هيچ پديد آمده باشد، هر چيزي در جهان واقعي به موجودي واقعي برميگردد. (Whitehead, ) به نظر وايتهد، دو گونه شرايط بر جهان حاكم است: 1. نمونههاي بسيار كلي قانون عام. اين قوانين كلي جنبه متافيزيكي عالم است، ولي نمونههاي خاصي در هر زمان جريان دارند كه از ضرورت متافيزيكي برخوردار نيستند. اين نمونههاي متداول كه حالت امكاني دارند به صورت تجربي شناخته ميشوند. كشف اين نمونههاي خاص نظم، علم ناميده ميشود. پس آنچه به علم مربوط است كليت عام متافيزيك نيست، بلكه تصور و دركي است از مرحله كنوني عالم بر حسب خصوصيات كلي. واقعياتي كه متافيزيك با آن سر و كار دارد، «واقعيات كامل» يا «هستيهاي واقعي»(actual entities) است. به عبارت ديگر، متافيزيك در پي فهم ماهيت هستي واقعي بر حسب آن اصول كلي است كه همه هستيهاي واقعي در آن سهيماند؛ يعني آن جنبههايي كه در مورد همه هستيهاي واقعي جريان دارد. منظور از جنبههاي كلي نيز آن جنبههايي است كه به هستي واقعي، از آن جهت كه هستي واقعي است، تعلّق دارد: خصوصيات متافيزيكي يك هستي واقعي به معناي درست آن، بايد آن ويژگيهايي باشد كه در مورد تمام هستيهاي واقعي قابل اعمال باشد. (Whitehead, :138) وايتهد با اين تعريف، خصوصاً با آوردن هستيهاي واقعي به جاي موجود بما هو موجود، خود را از گرفتاري و مشكلات ارسطو و سنّتهاي فلسفي بعد از او رهانيده و ابهامي را كه در مفهوم كلي «وجود» بوده، تا حدودي برطرف ميكند. براي كشف ماهيت هستيهاي واقعي بايد اين هستيها را درك كنيم و درك اين هستيها نيز فقط از طريق «مفاهيم بنيادي» امكانپذير است. وايتهد براي دريافت اين مفاهيم، سيستمي از مفاهيم ميسازد كه در آن سيستم اين مفاهيم با هم مرتبط، به خوبي درك و دريافت ميشوند. اين ارتباط دروني مفاهيم با يكديگر دالّ بر سازگاري و هماهنگي آنهاست. وايتهد سازگاري و پيوند دروني مفاهيم بنيادي را فقط در قالب سيستم امكانپذير ميداند. بنابراين، وايتهد عنصر سيستم سازگار مفاهيم را براي يك نظام متافيزيكي ضروري ميداند و بدون اين سيستم سازگار، فهم دقيق را ميسر نميداند، زيرا به زعم وي، اگر سازگاري در سيستم وجود نداشته باشد، هيچ ارتباط وثيقي ميان مفاهيم، وجود نخواهد داشت. بنابراين، هيچ كدام از مفاهيم و اصول كلي، وجود نخواهند داشت كه دربرگيرنده همه باشد. در اينصورت، نظام متافيزيكي كه در پي فهم سازگار جهان موجود است، بيمعنا خواهد بود. وايتهد در علم و جهان جديد تأكيد ميكند كه نبود چنين ارتباط و سازگاري ميان مفاهيم، مساوي با نفي هر گونه تلاش علمي در جهان خواهد بود. (Whitehead, :23)همين سازگاري ميان مفاهيم، وايتهد را به اينجا رساند كه بگويد در جهان واقع نيز ميان اشيا نوعي ارتباط وجود دارد. بنابراين، از نظر او، هيچ هستي ممكني نيست كه در انتزاع كامل از كل سيستم جهان قابل تصور باشد و هدف فلسفه نظري اين است كه اين واقعيت را اثبات كند. (Whitehead, : ) حال كه در نظام متافيزيك وايتهد، سازگاري مفاهيم نقش برجسته دارد، روشن است كه اين مفاهيم بايد منطقي هم باشند؛ يعني از سازگاري منطقي و عدم تناقض برخوردار باشند. اين مفاهيم متافيزيكي بايد كلي و ضروري بوده و بالضروره در مورد همه اشيا تحقّق و تقرّر داشته باشند. وايتهد با همين ايده نظام سازگار، به مطالعه فلسفه دكارت و اسپينوزا ميپردازد و نهايتاً هر دوي آنها را در فراهم ساختن نظام متافيزيكي سازگار، ناتوان ميداند. وي در مطالعه نقادانه نظام فلسفي اين فيلسوفان، بر روي سه مفهوم اساسي متمركز ميشود: جوهر، وحدت و كثرت. در نظام دكارت، كثرت و جوهر حضور دارند و مستلزم يكديگرند، اما هيچ كدام از اين دو مفهوم با مفهوم وحدت ارتباطي ندارد. با اين بيان، وايتهد نميخواهد ادعا كند كه وحدت در فلسفه دكارت وجود ندارد. دكارت هم از يك جهان سخن ميگويد و از يك انسان به عنوان مركب از بعد و فكر، اما در نظام فلسفي دكارت، اين وحدت با ساير مفاهيم، يعني جوهر و كثرت پيوند نمييابد. برعكس، در اسپينوزا ميان جوهر و وحدت تلازم هست، ولي اين دو مفهوم پيوند معقولي با مفهوم كثرت نمييابند. اسپينوزا هم كثرت را فراموش نكرده است، اما در نظام فلسفي او كه بر اساس مفاهيم جوهر و وحدت استوار شده، اين دو مفهوم هيچ پيوند معقولي با كثرت ندارند. با بيان اين مطلب، وايتهد مفاهيم وحدت و كثرت را به عنوان مفاهيم ضروري متافيزيك لحاظ ميكند. همان طور كه مفسران وايتهد و خود او تصريح كردهاند، نبايد نقش تأثير هگل را در تأكيد وايتهد بر سيستم يگانه منسجم و نفي دوئاليسم ذهن و عين، فراموش كرد، هر چند اين تأثير بيشتر به واسطه بوده تا بيواسطه: من اكنون به فلسفه روي آوردهام، در كتاب پويش و واقعيت خود به دليل بسيار موجّه خيلي كم درباره هگل سخن گفتهام. شما ميدانيد كه بيشترين بخش حيات علمي من به عنوان يك رياضيدان گذشت كه به تعليم و تدريس رياضيات پرداختم، و بخش قابل توجهي از بقيه آن وقف طراحي و تكميل منطق جديد شد... و به عنوان يك واقعيت اعتراف ميكنم كه حتي يك صفحه از هگل نخواندهام... اما اين درست است كه من از هگل تأثير پذيرفتهام. من تقريباً از همان روز اول دوست صميمي مك تاگارت بودم و تقريباً هر روز چند لحظهاي او را ميديدم و گفت و گوي زيادي با هالدن در خصوص ديدگاههاي هگلي او داشتم. بدين ترتيب، از نظر وايتهد، يك طرح نظام متافيزيكي بايد كلي و ضروري باشد. معيار مهم ديگر طرح متافيزيكي مفاهيم اين است كه همه مؤلّفههاي تجربه بايد بالنسبه به يكديگر قابل تفسير باشند. منظور وايتهد از تفسير چيزي، معرفي آن به عنوان نمونه و جنبهاي از مفاهيم كلي است، چون اصول و مفاهيم متافيزيكي، آنهايي هستند كه در مورد همه هستيهاي واقعي عموميت دارند و بر اساس اصل وجودشناختي، همه هستيها و حوادث ديگر از اين هستيهاي واقعي ناشي ميشوند، لذا ميتوان به درستي نشان داد كه هر چيزي تعيّن طرح متافيزيكي مفاهيم است. ايدئال يك نظام فلسفي اين است كه هم قابل اعمال باشد؛ يعني مؤلّفههاي تجربه بر اساس آن قابل تفسير باشند و هم كامل باشد؛ يعني همه مؤلّفههاي تجربه را تفسير كند.
6. سير و شيوه متافيزيك
به نظر وايتهد، وظيفه متافيزيك درك ماهيت، «واقعيت كامل» يا «هستي واقعي» است. در اين راستا بايد مفاهيم اساسي را كشف و نظام «مفاهيم كلي» را طرحريزي كند. در اين قسمت، به اجمال بررسي خواهيم كرد كه وايتهد با چه شيوهاي به اين اهداف جامه عمل ميپوشد. به نظر وايتهد، عقلاني بودن متافيزيك به اين معنا نيست كه روش آن، استنتاج قياسي از مقدمات باشد. به اعتقاد وي، اگر روش فلسفه را به نحو جزمي اين بدانيم كه به بيان مقدماتي واضح و متمايز و يقيني ميپردازد و سپس بر اساس آن مقدمات، نظام استنتاجي انديشه را برپا ميسازد، تصور نادرستي از آن اخذ كردهايم. (Whitehead, : ) به نظر او، دكارت با وارد ساختن رياضيات در نظام جهانشناسي خود اين شيوه را اعمال كرده است، همين طور لايب نيتس هم با طرح حساب جامعه خود همين راه را دنبال كرده است. وايتهد بر خلاف سنّت جاري، معتقد است كه ما مفاهيم واضح و متمايز را به عنوان شروع كار نداريم، بلكه رسيدن به تبييني از كليات نهايي، هدف بحث ماست نه آغاز آن. بههمين دليل، وايتهد فلسفه را غير استنتاجي ميداند. وي تعبير عقل نظري را به كار ميبرد نه عقل تحليلي و استنتاجي را. به نظر او، عقل نظري عبارت است از تحقيق و به دنبال مقدمات كلي بودن، اما در بادي امر روش مضبوطي مثل روش استنتاجي را براي به دست آوردن اين مقدمات پيشنهاد نميكند، چرا كه اين مقدمات را از طريق قياس قابل استنتاج نميداند. وايتهد تأكيد ميكند كه متافيزيك، جست و جوي پرتلاش براي يافتن وجوه و حالات اصلي موجودات واقعي است و خود واقعيت در تجربه، اين حالات را بر ما مجسّم ميدارد: داده ما جهان واقع است كه شامل خود ماست. اين جهان واقع خودش را در قالب موضوع تجربه مستقيم ما بسط ميدهد. توضيح و تبيين اين تجربه مستقيم تنها توجيه هر تفكّري است و نقطه شروع تفكّر، ملاحظه تحليلي اجزاي اين تجربه است. (Ibid: 6) بنابراين، براي يافتن خصوصيات اساسي واقعيت بايد به تجربه متوسل شد. اما در توسل به تجربه مشكلات خاصي وجود دارد. مراجعه به تجربه مستقيم و استناد به آن چندان راحت نيست، زيرا موضوعات تجربه مدام در تغييرند و آنچه از اين ارتباط مستقيم نصيب ما ميشود، يك سلسله دادههاي بيارتباط بدون پيوند است كه حالت مغشوش و در هم دارد و هرگز نميتواند زيرساخت يك نظام فلسفي جامع قرار گيرد. بنابراين، وايتهد در اينجا به نقش نظريهها اعتراف ميكند. كليات فلسفي و حتي علمي با تجربه مستقيم به دست نميآيد، بلكه با تجربه همراه با نظريه قابل حصول است. وي در سرگذشت انديشهها خاطرنشان ميسازد كه بدون نظريه، اساساً شناختن و جست و جو كردن ممكن نيست. (Whitehead, :284) بدون نظريه ما نميتوانيم در ميان دادهها، آنچه مربوط است را بشناسيم؛ ارتباط و مربوط بودن دادهها، به نظريه حاكم بر آن نظرگاه بستگي دارد. وايتهد اين نظريهها را در علم فرض مؤثر (Working hypothesis)ميخواند و اين مفروضات موثر را در مورد متافيزيك هم قابل اعمال ميداند. فلسفه نظري، روش مفروضات مؤثر را تجسّم ميبخشد. به عبارت ديگر، كليات متافيزيكي در مشاهدهاي كه با نظريه هدايت ميشوند، قابل كشف است. اگر از وايتهد پرسيده شود كه ما چگونه به اين نظريهها ميرسيم و اينها از كجا به دست ميآيند؟ پاسخ وي اين است كه نهايتاً با نگاه مستقيم به داده خود، يعني جهان واقع كه شامل خود ماست، به آنها ميرسيم. اين مفروضات از طريق ميزان كاربرد آنها در كل تجربه يا عدم كاربرد آنها، تست و ارزيابي ميشود. پس به طور خلاصه، از نظر وايتهد، روند كلي روش تحقيق متافيزيكي عبارت است از: سامان دادن نظامي از مفاهيم و تست كردن آن با معيار دروني سازگاري منطقي، ضرورت و كليت و نيز با معيار كاربرد و كفايت.
7. كثرت هستيهاي واقعي
قبلاً گفتيم كه از نظر وايتهد، يكي از اصول اساسي فلسفه و متافيزيك، جست و جوي حقيقت و ماهيت موجود واقعي است، موجودي كه اصل اساسي مطالعه اوست. به نظر او، در پي كشف واقعيت هستي بودن، بسياري از فلاسفه را از پارمنيدس تا زمان كنوني به مونيسم رهنمون ساخته است. آموزه مونيسم اين است كه وجود واقعي يكي و غير قابل تغيير است. وايتهد مونيسم را رد ميكند، دليل عمده او اين است كه معيار سازگاري در اين ديدگاه به خوبي تعيين و توجيه نميشود، زيرا در مونيسم وجود واقعي يكي بيش نيست، در صورتي كه لازمه هر نظام متافيزيكي اين است كه كثرات موجودات تجربه شده را لحاظ كرده و تفسير كند. نظام مونيستي اين كثرات را به عنوان حالات نمودهاي موجود واقعي يگانه تعيين ميكند، اما چنين تفسيري، تفسير غير منطقي و گزافي است، همان طور كه نظريه حالات در جهانشناسي اسپينوزا امري گزافي است. به نظر وايتهد، هيچ توجيه منطقي وجود ندارد كه اين واقعيت واحد چگونه خودش را در كثرات نمودار ميسازد. به همين دليل، او بر خلاف انديشه وحدتانگارانه پارميندسي، وجود كثرات موجود را ميپذيرد و با پذيرش كثرات ميپذيرد كه واقعيات نهايي، همه موجودات واقعي هستند. اين در حقيقت، سامان دادن اصل وجودشناختي بر مبناي كثرتگرايي است.
8. بودن و شدن
مسئله رابطه ثابت و متغير و چگونگي تعيين آن، همواره يكي از مسائل مهمي بوده كه ذهن فلاسفه و انديشمندان را در طول تاريخ به خود معطوف داشته است. بخش قابل توجهي از تلاش متفكران و فلاسفه از يونان باستان گرفته تا زمان حاضر، صرف به دست دادن تبيين صحيحي از ربط ثابت و متغير شده است. يكي از آراي رايج و حتي غالب اين بود كه وجود را منافي با تغيير و مساوي و ملازم با ثبات ميگرفتند، و تغيير را به حوزهاي پستتر نسبت ميدادند. آراي كساني مثل افلاطون به نوعي تعارض و جدايي (خوريسموس) كامل ميان بخشهاي جهان واقع منتهي ميشد. مونيستها هم در تبيين خود جايي را براي تغيير و امور متغير باقي نميگذاردند. در ديدگاه و سنّت ارسطويي سعي شده است تا اين هر دو ويژگي حفظ شود. اين امر با استفاده از دو مفهوم متقابل ذاتي و عرضي تأمين ميشود. اوصاف ذاتي ثابت هستند و اوصاف عرضي در حال تغيير و گذر. ارسطو اين مسئله را در قالب منطقي موضوع ـ محمولي كه تا حدودي متناظر با جوهر ـ عرض است، تنظيم ميكند. وايتهد ميگويد: اينكه هستي واقعي جوهري است ثابت و ماندگار كه محمل و موضوع تغييرها و اوصاف واقع ميشود، مطلبي است كه به صورت يك اصل قويم سيطره خود را بر نظامهاي فلسفي حفظ كرده است، حتي در دوره جديد، مثلاً در دكارت هم به وضوح اين ديدگاه در مورد جهان واقع وجود دارد. (Whitehead,: ) وايتهد اعتراف ميكند كه براي بسياري از اهداف و تصورات روزمره ما، اشيايي كه با آنها سر و كار داريم، به صورت موجوداتي يگانه و بادوام هستند؛ يعني همين تصور ساده كه اشيا جواهري ثابت و ماندگارند با كيفيات مختلف ذاتي و عرضي. وي اين تصور را انتزاعي سودمند براي اهداف روزمره زندگي ميداند، اما همين كه بخواهيم به ماهيت اساسي اشيا توجه كنيم، اشتباه بودن آن نمايان ميشود. (Ibid: 122) اين گونه تصور از واقعيت، تصويري انتزاعي از موجود واقعي است، به همين دليل، او شكل موضوع ـ محمولي قضيه را مربوط به نظام انتزاعي ميداند كه با تبيين متافيزيكي گره خورده است. وي تصور جوهر منفرد پايدار را كه موضوع اوصاف گوناگون است، تصوري اشتباه و مستلزم تناقض ميداند. او ميگويد: تجربه ما از جهان خارج آن را به صورت يك جريان در حال حركت و تغيير نمودار ميسازد، مُحوّل كردن اين حركت به جواهري كه خود مصون از حركت و تغييرند، غير قابل قبول است. وايتهد هم اعتقاد به خلق مدام و آن به آنِ جواهر، و هم اعتقاد به دوام بيتغيير جوهر را مستلزم طرد و نفي پويش و تغيير در طبيعت و واقعيت ميداند.
9. واقعيت همچون پويش ارگانيك
وايتهد به صراحت همه روشهاي سنّتي تفكّر را كه سعي در پيوند ميان ثبات و تغيير دارند، رد ميكند. در همه آن نگرشها، هستي واقعي به عنوان امري بالضروره «ثابت» لحاظ ميشود. به نظر او، تنها راه سازگار ايجاد پيوند ميان «ثبات» و «تغيير»، ميان «وجود» و «شدن»، اين است كه پويش را براي ذات هستي واقعي، اساسي بگيريم. وجود هستي واقعي بايد دربرگيرنده پويش باشد، در اين صورت، همه معاني ديگر وجود نيز به پويش برخواهند گشت، زيرا اين اصل وجودشناختي، همه هستي و صور آن را مشتق از وجود واقعي ميداند. تعبير خود وايتهد اين است كه «وجود» (به هر معنايش) نميتواند منتزع و جداي از پويش باشد. (Whitehead, :137)مفاهيم پويش و وجود، لازم و ملزوم يكديگرند، بدين معنا كه وجود بدون پويش و پويش بدون وجود مستلزم تعارض خواهد بود، آن طور كه همه سنتهاي فكري گذشته به نوعي كه گرداب اين تعارض گرفتار شدهاند. كلمه پويش يا جريان، بر تحوّل زماني و كشش و كوشش پيوسته دلالت دارد. وايتهد ميبيند كه تعبير سازگار و هماهنگ از جهان كه در آن پويش و تغيير به خوبي لحاظ شده باشد و در عين حال، وجود موجودات واقعي متفرد نيز پذيرفته شده باشد، فقط در يك فلسفه ارگانيسم قابل دستيابي است. بههمين دليل، متافيزيك خود را «فلسفه انداموارگي» مينامد. تشبيه درست براي جهان، «ماشين» نيست، بلكه اندام زنده يا ارگانيسم است كه مجموعهاي متحوّل و كاملاً متحد از حوادث مرتبط است. هر عضو، هم به فعاليت يگانه و يكپارچه كل مدد ميرساند و هم از آن تعديل مييابد. هر سطحي از نظام وجود ـ اتم، مولكول، سلول، عضو، اندام، اجتماع ـ كار و كنش خود را از سطح ديگر ميگيرد و به سهم خود بر آن اثر ميگذارد؛ هر حادثه در متن و محيطي رخ ميدهد كه مقتضي آن است. شايد بهترين نام براي اين تفسير، برداشت اجتماعوار از واقعيت باشد، زيرا در يك اجتماع هم وحدت هست هم همكاري، بيآن كه فرديت اعضاي جامعه از بين برود. وايتهد طرفدار كثرتي است كه در آن، يگانگي هر حادثه محفوظ باشد. جهان جريان صيرورت حوادث است؛ گذر، كشش و كوشش، اصيلتر و اساسيتر از ثبات و تقرّر جوهر است. او مؤلّفههاي اصلي واقعيت را به صورت حوادث متحوّل و در هم تنيده توصيف ميكند، نه به صورت جوهري را كد و مكتفي به ذات. هم چنين مخالف برداشت اتوميستي بود كه واقعيت را همانا ذرات تغييرناپذيري تصور ميكند كه فقط بازآرايي بيروني پيدا ميكنند. اگر ثبات را اصل بگيريم، تحوّل نمودي بيش نخواهد بود، ولي اگر تحوّل را اصيل بدانيم، ميتوان ثبات و هويت را هم به حساب آورد و آن را تكرار نسبتاً پايدار انگارههاي كوشش و كشش شمرد. ردّ مفهوم هستي واقعي به عنوان موضوع ثابت تغييرات به دست وايتهد، كامل و سازگار است؛ يعني يك هستي واقعي نبايد به عنوان چيزي تصور شود كه مقدّم بر پويش وجود دارد. فرايند شدن، هستي و وجود، جهان واقع را ميسازد و جداي از اين فرآيند، هيچ هستياي وجود ندارد. وجود واقعي فقط در شدن امكانپذير است. بنا به دلايلي كه قبلاً ملاحظه شد، وايتهد بر خلاف دكارت معتقد است كه واقعيت بايد در درون خود فرآيند شدن را داشته باشد. به نظر او، هستيهاي واقعي به صورت واحدهاي عصري (Epochal unites) و تاريخي است و هر واحد به دنبال آينده است كه به دنبالش واحدهاي ديگري ميآيد؛ هر كدام يك فرايند شدن است كه متمايز از ديگري است. بنابراين، هيچ فرايند مستمر شدني وجود ندارد. استمرار از توالي واحدهاي كامل و متمايز شدن، تشكيل ميشود. بدين ترتيب، وايتهد معتقد است كه حقيقت نهايي متافيزيكي اتميسم است. (Whitehead, : )بدين معنا كه اگر ما واقعيت فرايند شدن را بپذيريم، چون فرايند مستمر شدن نميتواند وجود داشته باشد، بنابراين، واقعيت بايد اتمي باشد كه عبارت است از: واحدهاي عصري شدن. استمرار مدام عالم، با توالي واقعيتهاي اتمي شكل ميگيرد. البته روشن است كه اتميسم مورد تأكيد در اينجا با آنچه در فيزيك كلاسيك مورد قبول است، تفاوت اساسي دارد. واحدهاي اتمي وايتهد بر خلاف اتمهاي پذيرفته شده در فيزيك كلاسيك، واحدهاي سيال و در حال تغيير و جريان هستند. بدين وسيله وايتهد سعي ميكند بر شبهه زنون مبني بر وجود تعارض در مفهوم حركت مستمر، غالب آيد. زنون بيان داشت كه شدن هيچ گاه نميتواند مستمر باشد. وايتهد با ردّ استمرار و دوام به عنوان چهره متافيزيكي واقعيت و لحاظ كردن آن به صورت امري كه با توالي واقعيتهاي اتمي حاصل ميشود كه خودشان فرايند شدن هستند، بر اين مشكل غالب ميآيد، تنها اين معنا از توالي مستمر و لاينقطع است كه جهان هستي را مجموعهاي از واقعيتهاي كثير و در حال شدن ميبيند كه يكي پس از ديگري ميآيند. (Leclerc, : 75)بدين ترتيب، وايتهد معتقد است كه اگر ما فرايند شدن را به طور كلي بپذيريم، در اين صورت، تصور واقعيت به صورت عصري و تاريخي يك پيش نياز براي حلّ مشكل زنون است. حال بايد ببينيم كه آيا وايتهد با اين نظريه پويش و لحاظ كردن واقعيت به عنوان «شدن تاريخي» ميتواند به نحو سازگار، مسئله ثبات و تغيير، يا بودن و شدن را حل كند. از ديرباز اين تمايل وجود داشت تا تغيير را به عنوان چهره اساسي واقعيت انكار كنند، چون نميتوانستند آن را با «شخصيت» «فرديت» و «اين هماني» پيوند دهند، به همين دليل، ثبات را چهره اساسي واقعيت لحاظ ميكردند؛ همان طور كه در آثار افلاطون و پارمنيدس به وضوح ديده ميشود. نظر وايتهد اين است كه اگر ما معنا و مفهوم تغيير را به درستي در نظر بگيريم و ايهام و ابهام موجود در آن، ما را منحرف نسازد، ميتوانيم آن را به عنوان چهره متافيزيكي عالم كه تعارضي با فرديت، شخصيت و اين هماني و ثابت ندارد، لحاظ كنيم. به نظر او، تغييري كه به عنوان چهره اساسي و متافيزيكي واقعيت لحاظ ميشود، فرآيندي است كه با شدن، يعني به وجود آمدن هستي واقعي، شكل ميگيرد. مفاهيم پويش و وجود، لازم و ملزوم يكديگرند. پويش محض و خالي از افراد نميتوانيم داشته باشيم، و پويش و فرديت نه تنها با هم متعارض نيستند، بلكه لازم و ملزوم يكديگرند. (Whitehead, : ) حال يك واحد فردي پويش، بايد به صورت يك كل تاريخي لحاظ شود و به عنوان يك كل، فرد، اين همان و ثابت است. بنابراين، وايتهد با تمايزي كه ميان معاني مختلف تغيير و ثبات قائل ميشود، ميتواند هم تغيير و هم ثبات را به عنوان چهره اصلي و متافيزيكي واقعيت لحاظ كند. در ديدگاه او، هستي واقعي ثابت است، اما ماندگار نيست.
10. ارتباط متقابل حوادث
يكي ديگر از آموزههاي نظام فلسفي وايتهد اين است كه ضمن حفظ اصل تفرّد و شخصيت موجودات، جهان را به صورت شبكهاي از حوادث مرتبط به هم با تأثير و تأثّر متقابل، لحاظ ميكند. حوادث، اتكاي متقابل به يكديگر دارند. هر حادثه تكيه به زمانها و مكانهاي ديگري دارد. هر موجودي عملاً متشكل از روابط و نسبتهاي خويش است. هيچ چيز جز در مشاركت وجود ندارد. هر واقعه به نوبه خود اثري دارد كه در موجوديت ساير وقايع قطعاً تأثير ميگذارد. وايتهد باز هم به فيزيك جديد اشاره دارد. در گذشته چنين تصور ميشد كه ذرات قائم به ذات و مستقل از هم گرد يكديگر جمع شده، با يكديگر برخورد تصادفي سطحي و بيروني دارند، بيآن كه تحوّل و تبدّلي بپذيرند. امروزه سخن از ميدانهاي متداخلي است كه در سراسر فضا گسترده است.
11. خودآفريني و مقوله غايت
به نظر وايتهد، تقريباً همه فلاسفه، اعم از قديم و جديد، به گونهاي اين را پذيرفتهاند كه موجودي را كه خود علت خود است، به عنوان واقعيت غايي و نهايي عالم در نظر بگيرند. (Ibid: 228) اين مطلب در ديدگاه وحدتگرايانه روشنتر است، اما كثرتگراها هم به نوعي علت خود بودن را به عنوان واقعيت غايي و نهايي عالم در نظر ميگيرند، اما كثرتگراها نتوانستند تبيين سازگار و روشن از آن عرضه كنند. به نظر وايتهد، تنها راه براي يك نظريه كثرتگرايانه اين است كه عامل علت خود بودن را به هر كدام از هستيهاي واقعي نسبت دهد. و اين چيزي است كه وايتهد به صراحت آن را ميپذيرد و پويش به عنوان چهره اساسي و متافيزيكي همه هستيهاي واقعي را اساساً به صورت فعل خودآفرين (Self creation)لحاظ ميكند. وايتهد هر چند بر اتكاي متقابل حوادث تصريح و تأكيد دارد، سرانجام به نظريه وحدتگرايانهاي منتهي نميشود كه در آن اجزا و افراد محو شوند. يك حادثه صرفاً فصل مشترك خطوط مختلف همكنش نيست، بلكه وجود يا موجودي است براي خود، و با هويت مخصوص به خود، وايتهد به يك اصالت كثرت واقعي معتقد است كه در آن هر حادثهاي برايند منحصر به فرد مجموع تأثيراتي است كه به او رسيده است؛ يعني وحدت لاحقي كه از كثرت سابق شكل يافته است. در عين حال، حوادث ديگر را هم به حساب ميآورد و در برابر آنها واكنش نشان ميدهد. هر حادثه كانون خودجوش و خودآفريني است كه سهم مشخصي در جهان دارد. وايتهد ميخواهد كه ما از منظر خود وجود به يكايك موجودات جهان بنگريم، و آنها را به نوعي مُدرِك و آگاه از كار و بار خويش تصور كنيم. بدين سان، واقعيت عبارت است از كثرت همكنش تجربههاي جدا جدا.
12. قوّه و فعل
سنّت فلسفي ارسطويي مفهوم قوّه را در مقابل فعليت ميپذيرفت. وايتهد هم همچون ارسطو اين مفهوم را به عنوان مفهومي متافيزيكي مهم لحاظ ميكند. اما وي مفهوم بالقوّه را با نظام فلسفي خويش كه مبتني بر پويش است، سازگارتر ميداند تا با ساير نظامهاي فلسفي. وي در يكي از آثار خود اين ايده را اين گونه بيان ميدارد: مفهوم بالقوّه براي فهم هستي اساسي است، همان طور كه مفهوم پويش مهم است. اگر جهان بر اساس ثبات تفسير شود. آن گاه مفهوم قوّه ناپديد ميشود. هر شيء آن چيزي است كه هست؛ توالي، يك نمود صرف است كه از محدوديت و ضعف ادراك ناشي شده است. اما اگر با پويش به عنوان مفهومي اساسي آغاز كنيم، واقعيات حاضر، واقعيت خويش را از ويژگي پويش خود ميگيرند و تا حدودي ويژگي آنها مديون آينده است. امور كنوني تحقّق امور بالقوّه گذشته است و خود قوّههايي براي آينده هستند. (Whitehead, : ) بدين ترتيب، تصور عالمي كه در آن پويش، تغيير، رشد و پيشرفت وجود دارد، متضمن مفهوم بالقوّه است، زيرا در عالمي كه تغيير وجود دارد، فردا چيزي است متفاوت از آنچه امروز است. آنچه امروز فعليت ندارد، فردا فعليت خواهد يافت و امروز فقط بالقوّه است. در «پويش و واقعيت» تعبير ديگري از همين مفهوم بالقوّه عرضه ميشود. (Whitehead, : )اما مفهوم بالقوّه مفهومي است انتزاعي و بايد به واقعيات برگردد. بنابراين، آنچه بالقوّه است، نسبت به چيزي بالفعل، بالقوّه است. به علاوه، هيچ بالقوّه محض و مطلقي وجود ندارد. بالقوّه بودن با تجدّد پيوند دارد. هيچ چيز جديدي معنا ندارد، مگر امر بالقوّه وجود داشته باشد. نكته اين است كه مطابق اصل وجودشناختي، چيز جديد نميتواند از هيچ به وجود آيد و بايد به صورت امر بالقوّه داده شده باشد. بدين ترتيب، مفهوم تجدّد بدون وجود موجوداتي كه بالقوّه هستند، فاقد معناست. اين موجودات بالقوّه را وايتهد موجودات سرمدي مينامد. او رئاليسم افلاطوني را مبني بر اينكه اشياي سرمدي، نوعي از واقعيتاند كه جداي از هستيهاي بالفعل وجود دارند، رد ميكند و در اين زمينه با ارسطو كاملاً موافق است.
13. مكان و زمان
وايتهد به نقش زمان در علم توجه عميقي مبذول داشته است. گذر واقعي زمان است كه صورتها و شگفتيهاي نو به نو را در تكامل و راهبرد تكاملي را در زيستشناسي و جانشين ساختن انگارهاي اهترازي يا جنبشي را به جاي ذرات مادي در فيزيك كوانتوم، ميسر ساخته است. براي آن كه جنبش تحقّق پيدا كند بايد زمان، مكان و ميداني داشته باشد و مانند يك نت موسيقي بر محور زمان رسم شود و آينده تا حدودي آزاد و نامتعين باشد. واقعيت، از خود خلاقيت، خودانگيختگي و بالندگي بروز ميدهد. (Whitehead, 1925:90) وايتهد در كتاب علم و جهان جديد، پس از بيان نظريه پويشي خود و اظهار اين مطلب كه طبيعت همان پويشاست و واقعيت نيزچيزي جزاين فرآيند پويشي نيست،بهبيانتمايزنظريه خود درباره مكان و زمان با نظر رايج كه عمدتاً قرن هفدهمي است،ميپردازد و ابرازميدارد: ما اكنون مكان و زمان را از لوث يك موقعيت و جاي ساده (Simple Location)بودن باز شناختهايم و تا حدودي ميتوانيم اين اصطلاح خشن را رها كنيم. اين اصطلاح دالّ بر وحدت ضروري يك حادثه است، حادثه به عنوان يك موجود و نه به عنوان تجمع صرف اجزا و بخشهاي تركيبي، لازم است بدانيم كه مكان ـ زمان چيزي جز نظام گردآوري و تجمع اعضا و اجزا در واحدها نيست. اما كلمه حادثه درست به معناي يكي از اين واحدهاي زماني ـ مكاني است. (Ibid: 87) وايتهد سپس در همين كتاب به بررسي سير تحوّل مفهوم رئاليسم علمي، خصوصاً در قرن هفدهم ميپردازد و اين بررسي را براي هدف خود ضروري ميداند. به نظر وي، يكي از كساني كه آغازگر نقد جدّي بر رئاليسم علمي است، باركلي است و پس از باركلي اين رشته به دست هيوم و خصوصاً كانت دنبال شد و به نتايج قابل توجهي رسيد. به نظر وايتهد، مسئله اصلي فيزيك قرن هفدهم (Simple location) است كه باركلي به آن انتقاد كرده است. باركلي با اين سؤال آغاز كرد كه منظور ما از اينكه اشيا در جهان طبيعت وجود دارند، چيست؟ نهايتاً نتيجه گرفت كه آن چيزي كه حقيقت موجودات طبيعي را شكل ميدهد، مدرك شدن آنها در وحدت ذهن است. وايتهد از اين نتيجه باركلي استفاده كرد و با جايگزيني پارهاي از اصطلاحات، سعي كرد ضمن حفظ اصول آن، از نتيجه باركلي كه منتهي شدن به ايدئاليسم مطلق است، اجتناب كند: ما ميتوانيم اين مفهوم را اين گونه جايگزين كنيم، تحقّق در واقع، گرد هم آمدن اشيا در وحدت ادراك است و آنچه بدين وسيله محقّق ميشود، ادراك است و نه اشيا. اين وحدت ادراك خودش را در اينجا و اكنون معين ميسازد و اشيايي كه در اين وحدت گرد هم آمدهاند، به مكانها و زمانهاي ديگر هم ارجاع و ارتباط دارند. من به جاي ذهن باركلي فرآيند وحدت بخشي ادراكي قرار دادم.(Ibid) با اين بيان ديگر جايي براي تبيين مطلق از مكان و زمان نيست. اشيايي كه در وحدت ادراك جمع شدهاند، ديگر خود آن اشياي في نفسه نيستند، بلكه جنبههايي از آن اشيا هستند كه اينجا در وحدتي تحقّق يافتهاند و اين ادراكنمايه (Perspective) اشياست. وايتهد ميگويد: تعبيرنمايه يا پرسپكتيو را قبلاً لايب نيتس به كار برده است، به اين بيان كه مونادها نمايههاي آينهوار جهان هستند. من همين مفهوم را به كار ميبرم، فقط مونادهاي او را به صورت حوادث وحدتيافته در مكان و زمان درميآورم. (Whitehead, : 98) به اين ترتيب، براي وايتهد همان پويش است كه در تحليل نهايي به فعاليت اساسي ادراك و حوادث برميگردد. موجودي كه ما در ادراك حسي از آن آگاه ميشويم، نهايت و حدّ عمل ادراك ماست كه آن را متعلّق حس ميناميم.
14. نتيجه: فلسفه ارگانيسم
يكي از مفاهيم مورد استفاده وايتهد كه آن را وجه مميزه خود از ساير فلاسفه طبيعي ميداند، مفهوم «ارگانيسم» است: به عقيده من، كل مفهوم ماترياليسم فقط در مورد هستيهاي خشك و مجرد به كار ميرود، هستيهايي كه محصول تشخيص منطقي هستند، اما هستيهايي كه در حال استمراراند، ارگانيسمها هستند. (Ibid: 131) وي استمرار اشيا و حوادث را مغاير با نگاه ماترياليستي به جهان ميداند و فقط با نگاه ارگانيكي به عالم سازگار ميداند. اگر شما ماده را به عنوان مبنا و اساس قرار دهيد، اين خصوصيت استمرار، واقعيتي بيهوده و گزافي در نظام طبيعت خواهد بود. اما اگر ارگانيسم را اساس قرار داديد، اين ويژگي نتيجه تكامل خواهد بود.44 وايتهد سپس به بررسي فلسفه دكارت پرداخته و مشتركات و مفترقات ديدگاه دكارت را با فلسفه ارگانيسم بررسي ميكند. به نظر وي، دكارت يكي از مهمترين سؤالات فلسفه را مطرح ساخت و آن اينكه هستي واقعي چيست؟ دكارت سه نوع هستي واقعي قائل شد و نام آنها را جوهر گذاشت. اين سه نوع جوهر عبارتاند از: نفس، جسم و خدا. يكي از مشكلات اساسي فلسفه دكارت، كيفيت ارتباط ميان جواهر مختلف، خصوصاً جوهر جسم و نفس است. وايتهد اعتقاد به كثرت موجودات واقعي را يكي از مشتركان نظر دكارت با ديدگاه ارگانيكي خود ميداند، زيرا فلسفه ارگانيسم نيز وجود هستيهاي واقعي كثير را ميپذيرد و بدون پذيرش آن ارگانيسم معنا نخواهد داشت. وي هم چنين اين اعتقاد دكارت را نيز كه معرفت مبتني بر شناخت و معرفت مستقيم هستي است، اصل مشترك با فلسفه ارگانيسم ميداند. اما تفاوت نظر دكارت با فلسفه ارگانيسم در اين است كه دكارت ديدگاه خود را در قالب سنّتي موضوع ـ محمولي و به تبع آن، جوهر ـ عرضي بيان ميكند. ولي ديدگاه ارگانيكي چنين قالبي را نميپذيرد. در فلسفه ارگانيسم، فرض بر اين است كه هستي واقعي مركب است. واقعيت نمونه و تجلّي اساسي اين تركيب است. يك هستي واقعي نميتواند عضو جهان مشترك باشد، مگر از آن جهت كه اين جهان نيز جزئي از ساختار آن هستي باشد. پس هر چيزي در جهان كه شامل همه هستيهاي ديگر است، اجزاي تشكيل دهنده ساختار هر هستي واقعي است. فلسفه ارگانيسم، بر آن است كه موجودات خاص و جزئي، جداي از كليات دريافت نميشوند، بلكه به واسطه كليات درك ميشوند. اين همان آموزه عينيت بخشيدن به شناخت ما از هستيهاي واقعي است. هيوم و لاك از فراهم كردم محتواي عيني براي تجربه عاجز بودند. كانت با پذيرش ديدگاه پديدارگرايانه هيوم سعي ميكند با توسل به مفاهيم پيشين مسئله عينيت را حل كند، ولي نهايتاً در فلسفه كانت هر هستي واقعياي به دو جهان تعلّق دارد؛ يكي جهان پديداري محض و ديگر جهان ذات كه از دسترس قوّه شناسايي ما خارج است. بدين ترتيب، وايتهد مدعي آن است كه هم توانسته بر خلاف هيوم، عينيت معرفت تجربي را تأمين كند و هم بر خلاف كانت، سازگاري و يكپارچگي جهاننگري خود را حفظ كند و راز اين موفقيت را در اخذ جهانبيني ارگانيكي ميداند كه بر اصول و مفاهيم خاص وي استوار است.
كتابنامه
1. كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ترجمه خرمشاهي، ج 8، انتشارات سروش، 13807. 2.Dorothy M.Emmet "whitehead, Alfred, Edwards Paul (ed), The Encyclopedia of Phlosophy, Vol 8. 3. Leclerc, Ivpr, Whiteheads Metaphysics, London, 1958. 4. Schillpp, The Philosophy of Alfred North Whitehead, New York, 1951. 5. Witehead, Process and Reality, New York, 1929. 6. ________, Science and Modern, New York, 1925. 7. ________, Adventures of Ideas, New York and Cambridge, 1933. 8. ________, Modes of Thought, New York and Cambridge, 1938. 9. ________, Aims of Educations, New York, 1929.