تحلیل و بررسی جهان بینی پویشی وایتهد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تحلیل و بررسی جهان بینی پویشی وایتهد - نسخه متنی

یوسف شاقول

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تحليل و بررسي جهان‏بيني پويشي وايتهد

يوسف شاقول

عضو هيأت علمي دانشگاه اصفهان

چكيده

هستي‏شناسي و جهان‏شناسي از جمله مباحث مهم و ديرينه فلسفي است كه همواره ذهن فلاسفه را به خود مشغول داشته است. در دوره جديد، به ويژه پس از رواج فلسفه انتقادي كانت، تدريجاً مسائل جهان‏شناسي كنار نهاده شد و توجه عمده متفكران به مسئله معرفت‏شناسي جلب شد.

وايتهد از جمله فيلسوفان و انديشمندان نادر قرن بيستم است كه دوباره به احياي پرسش‏هاي مهم مابعدالطبيعه مي‏پردازد. او هر چند مسائل سنّتي مابعدالطبيعه، مثل وحدت و كثرت، ثبات و حركت و زمان و مكان را مطرح مي‏كند، در ارائه راه‏حل براي آنها، به هيچ وجه در چارچوب نگرش فيلسوفان پيشين، مانند ارسطو، باقي نمي‏ماند.

ادعاي اصلي وايتهد اين است كه مي‏خواهد بر اساس يافته‏هاي رياضيات، به ويژه فيزيك جديد، رويكردي دوباره و نوين به مسائل مهم و سنّتي مابعدالطبيعه داشته باشد.

وي ماحصل يافته‏هاي خود را در جهان‏بيني ارگانيكي‏اش سامان مي‏دهد و در اين جهان‏بيني موضوعاتي چون وحدت و كثرت، ثبات و حركت و زمان و مكان، تبيين جديد و دوباره مي‏يابند.

واژه‏هاي كليدي: ارگانيسم، پويش، واقعيت، زمان، مكان، وحدت، كثرت، سيستم، ثبات و حركت.

1. مقدمه

آلفرد نورث وايتهد(1947ـ1861) فيلسوف و رياضي‏داني است‏كه تلاش‏هاي برجسته‏اي براي فراهم ساختن نظام متافيزيكيِ مبتني بر جهان‏شناسي علمي به انجام رسانده است. وي در پانزدهم فوريه 1861 در انگلستان چشم به جهان گشود و حدود هشتاد سال بعد در سي‏ام دسامبر 1947 درايالت ماسوچوست امريكا ديده ازجهان فرو بست. Dorothy, 1967: 290 - 295))

وايتهد علاوه بر اين‏كه زبان علم و تحقيق قرن بيستم را در زمينه‏هاي نظري و تجربي از قبيل فيزيك، رياضيات و منطق، به خوبي مي‏شناخت، با تاريخ تفكّر و فرهنگ بشري و آرا و نظريه‏هاي مهم ارائه شده در قلمرو علوم انساني نيز آشنايي داشت. اگر نثر بسيار غامض و اصطلاحات خاص و چند پهلوي وايتهد نبود، رواج آثار او بسيار بيشتر از حدّ كنوني آن مي‏بود. معمولاً فعاليت و آثار منتشر شده وايتهد را به سه دوره تقسيم مي‏كنند. اين سه دوره متناسب با تاريخ حيات اوست، بنابراين، از نوعي تقدّم و تأخّر تاريخي برخوردار است:

1. دوره نخست مربوط به سال‏هاي اول حضور او در كمبريج تا سال 1910 است، زماني كه همراه با راسل بر روي مباني منطقي رياضيات كار مي‏كرد. آثار اين دوره به تحقيقات رياضي و منطقي اختصاص دارد.

2. دوره دوم دربرگيرنده سال‏هاي مياني حضور وايتهد در لندن تا سال 1924 است. آثار مربوط به اين دوره به فلسفه علم فيزيك اختصاص دارد.

3. دوره سوم مربوط به‏سال‏هاي پاياني حضور وي درامريكاست كه انتشارآثار متافيزيكي و بررسي نقش مفاهيم متافيزيكي در تمدن، از فعاليت‏هاي مهم وي در اين دوره است.

نفوذ وايتهد و تأثير او در امريكا بيشتر از وطنش بود. او از سال 1924 تا پايان حياتش در امريكا زندگي مي‏كرد. اما در سال‏هاي آخر زندگي‏اش، توجه و علاقه به انديشه او، در تعداد بسياري از كتاب‏ها و آثار منتشر شده در بريتانيا انعكاس يافت. (كاپلستون،1370: 435 ـ 437)

وايتهد از رياضيات به فلسفه علم طبيعت و سپس متافيزيك روي آورد. وي در صدد بود تا بر اساس يافته‏هاي جديد فيزيك و رياضيات به احياي متافيزيك در قالب نظامي نوين و پويا بپردازد. درست همان طور كه بعضي از فيلسوفان پيش از كانت در پيوند با علم زمانه خود به فلسفه پرداخته بودند، وايتهد هم ملاحظه كرد كه فيزيك جديد كوشش تازه‏اي را در فلسفه نظري ايجاب مي‏كند. او از رابطه ذهن و عين، يا ايده انديشه خلاّق آغاز نكرد، بلكه بنا را بر تأمّل در ساز و كار جهان، آن چنان كه در علم جديد جلوه‏گر است، نهاد.

2. اهميت رياضيات

همچنان كه گذشت، دوره اول شكل‏گيري تفكّر وايتهد را دوره رياضيات و منطق ناميده‏اند. برجستگي تفكّر رياضي وي به حدّي است كه حتي در پاره‏اي موارد جنبه متافيزيكي انديشه او را تحت الشعاع قرار داده است. اهميت اين بعد از تفكّر وايتهد به حدّي است كه كواين، منطق‏دان معروف، در مقاله‏اي تحت عنوان «وايتهد و پيدايش منطق جديد، «اصول رياضيات» وي را به عنوان يك اثر بزرگ تاريخي براي هميشه ياد مي‏كند.

هر چند بررسي دقيق ديدگاه‏هاي رياضي و منطقي وايتهد از محدوده و هدف اين مقاله خارج است، از آنجا كه بنا به اظهار بيشتر مفسران وايتهد، هر سه دوره تفكّر و حيات علمي او يك نظام منسجم و مربوط به هم را تشكيل مي‏دهد، معرفي اجمالي آثار رياضي اين نويسنده و بررسي ارتباط اين آثار با فلسفه علمي و مابعدالطبيعه او خالي از فايده نخواهد بود.

يكي از آثار مهم اين دوره جبر عمومي (The universal Algebra) است كه وي هفت سال را به اين كتاب اختصاص داد و آن را به شيوه خاص خود كه شبه رياضي و شبه متافيزيكي است به رشته تحرير درآورد. عنوان كتاب فوق يادآور عنواني است كه لايب نيتس به اثر معروف (Universal calculus) خود داد. اثر بعدي با عنوان مفاهيم رياضي جهان مادي (Mathematical Concepts of material world)نوشته‏اي است كه وايتهد در سال 1905 به همان انجمن علمي كه براي اولين بار مقاله انيشتين در باب نسبيت در آن عرضه شد، ارائه داد. همان طور كه از نام مقاله پيداست اين نوشته در مباحث رياضي به معناي خاص آن محدود نشد، بلكه جزء اولين آثاري است كه جهان‏شناسي نويسنده را ـ هر چند به صورت خام ـ معرفي كرده است. در تاريخ بسط تفكّر فلسفي وايتهد، مقاله فوق از اهميت خاصي برخوردار است، چون در اين اثر است كه براي نخستين بار انتقاد او بر ماترياليسم علمي عرضه شده است. اين انتقاد منطقي است نه فيزيكي يا فلسفي، البته آنچه در اين كتاب از آن انتقاد شده، با عنوان «مفهوم كلاسيك جهان مادي» (Classic concept of material world)آمده كه بعدها در كتاب علم و جهان جديد با عنوان «ماترياليسم علمي» آورده شده است.

وايتهد مفهوم كلاسيك جهان مادي را تجسّم فكري غالب زمانه مي‏داند كه با فيزيك قرن هفدهم ظاهر شده، ولي بر خلاف تحوّل علم فيزيك، اين مفهوم كماكان سيطره خود را بر تفكّر فلاسفه حفظ كرده است. وي اين مفهوم را مشتمل بر سه مؤلّفه مي‏داند: نقاط مكان، آنات زمان و ذرات ماده. وايتهد در اين مقاله تبيين فلاسفه از زمان و مكان را بر اساس فيزيك قرن هفدهم، وارد كرده و سعي مي‏كند انديشه نوين خود را در باب مكان و زمان، جايگزين آن سازد، ولي اين انديشه به طور كامل در مقاله موردنظر عرضه نمي‏شود و در آثار ديگر او تكامل مي‏يابد. اين مقاله نقش پيشرفت‏هاي علم فيزيك را در شكل‏گيري تفكّر فلسفي وايتهد نشان مي‏دهد و مفسران نقش پيشرفت‏هاي فيزيك را بيش از رياضيات دانسته‏اند. در اين نوشته، وايتهد از نظريه بردارها استفاده زيادي كرده است، زيرا براي اين‏كه مفاهيم رياضي را تا آنجا كه ممكن است در يك مجموعه هم پايه از اكزيوم‏ها گرد آورد، نظريه مبنايي «خطوط فيزيكي» (Physical Lines) را به عنوان هستي‏هاي بسيط انتخاب كرد. او هم چنين اين اصل را براي پاسخ و حلّ اين مسئله كه چگونه نيروهاي فيزيكي مي‏توانند از راه دور تأثير كنند (كه شبيه اين بحث اپيستمولوژيك است كه چگونه فاعل‏شناس مي‏تواند معرفتي از جهان بيرون خود به دست آورد)، مفيد مي‏داند، زيرا برابر اين نظر ميان دو جزء ظاهراً دور از هم مباني خطي مشتركي وجود دارد. (Schillpp,1951:42) آثار بعدي رياضي او عبارت است از: اكزيوم‏هاي هندسه تصويري در سال 1906 و اكزيوم‏هاي هندسه توصيفي در سال 1907 و نخستين جلد اصول رياضي كه با مشاركت راسل نوشته شد و در سال 1910 به چاپ رسيد.

3. فلسفه علم طبيعي

دوره مياني حيات فكري وايتهد كه تقريباً سال‏هاي بين 1918 تا 1924 را دربر مي‏گيرد، به فلسفه علم طبيعي و عمدتاً علم فيزيك اختصاص دارد. وايتهد بر خلاف فلاسفه عقل‏گرايي چون دكارت كه نظام فلسفي خود را از اصول كلي و واضح و متمايز آغاز مي‏كنند و به روش استناجي سعي در سامان دادن به ساختار جهان‏شناسي خود دارند و نيز بر خلاف فلاسفه ايدئاليست مثل افلاطون كه به امور طبيعي و تجربي اعتناي زيادي نمي‏كنند، نظام جهان‏شناختي خود را از داده‏هاي تجربه آغاز مي‏كند، ولي به تجربه نگاهي خاص و متفاوت با نگاه امپريست‏ها دارد. وايتهد معتقد است كه هر چند ساختار علم فيزيك از حالت كلاسيك قرن هفدهم تفاوت و تحوّل چشم‏گيري يافته، متناسب با آن، جهان‏شناسي متفكران تحوّل نيافته است. وي رسالت خود را تنظيم اين جهان‏شناسي متناسب با علوم جديد، خصوصاً علم فيزيك مي‏داند.

براي وايتهد مسئله اساسي فلسفه علم ربط تجربه به مفاهيم علمي است، زيرا با اين كار تجربه از حالت داده‏هاي صرف و پراكنده هيومي خارج مي‏شود و به صورت يك كل و نظام پيوسته و سازگار درمي‏آيد. وي فلسفه هيوم و باركلي را علي‏رغم داشتن آموزه‏هاي مثبت و مفيد، به دليل ندادن پيوند ميان داده‏هاي محض تجربه و مفاهيم كلي، فاقد يك جهان‏شناسي منسجم و سازگار مي‏داند. روش وايتهد براي حلّ مسئله اساسي فلسفه علم، بر چند محور و مفهوم بنيادين استوار است:

1ـ همان طور كه گفته شد يكي از اصول فلسفه طبيعي وايتهد، بر خلاف افلاطون و دكارت، تأكيد بر تجربه و شروع كار از آن است، ولي سعي مي‏كند از تجربه تفسيري متفاوت از امپريست‏هاي كلاسيك عرضه كند.

تجربيات منفرد و جدا از هم كل آن چيزي است كه ما مي‏شناسيم و تفكّر ما بايد از اين اجزاي جدا از هم به عنوان داده‏هاي اصلي فكر آغاز كند. در ذهن خود صندلي معيني را تصور مي‏كنيم. تصور آن صندلي همراه با همه تجربيات مرتبطي است كه به اين صندلي مربوط است؛ يعني تجربه گروهي كه آن را ساخته‏اند، فروخته‏اند و ... . يك جسم ممتد چيزي نيست جز دسته‏اي از ادراكات كه توسط مدرك آن به صورت فعّال ادراك شده است». (Whitehead:245.246)

در عبارت فوق وايتهد همانند يك امپريست كه در سنّت فلسفه انگليسي طبيعي است، از داده‏هاي جزئي تجربه آغاز مي‏كند، اما از آن تفسير روان‏شناختي و سوبژكتيو خاص خود را عرضه مي‏كند. وايتهد هر چند از تجربه آغاز مي‏كند، بر خلاف تفكّر غالب كه متأثر از فيزيك قرن هفدهم نيوتني است، به هيچ وجه مكان مطلق را نمي‏پذيرد.

مكان خالي هندسي هرگز يك امر روشن و واضح نيست. تنها خصوصيت هندسي كه ما از آن معرفت مستقيم داريم، خصوصيات آن پديدارهاي در حال تغييري است كه ما آنها را اشياي در مكان مي‏خوانيم. اين خورشيد است كه در فاصله دور است و توپ است كه گرد است و ...». (Ibid: 233)

2. دومين محور يا مفهوم مورد پذيرش وايتهد، ردّ نظريه ابتناي علم بر فلسفه است. وايتهد بر خلاف تلقي رايج اعتقاد ندارد كه علم كاملاً بر پايه فلسفه بنا شده است، بلكه معتقد است كه هر دو با تجربه آغاز مي‏كنند، ولي متناسب با اهداف متفاوت خود، نتايج متفاوتي از آن اخذ مي‏كنند:

آنچه من بر آن تأكيد مي‏كنم اين است كه مبناي علم هيچ وابستگي به تصورات و نتايج مابعدالطبيعه ندارد، بلكه هم علم و هم فلسفه از زمينه واحد تجربه مستقيم آغاز مي‏كنند و بر حسب وظايف متفاوتشان عمدتاً به راه‏هاي مختلف مي‏روند؛ براي مثال متافيزيك در پي اين است كه چگونه ادراكات ما از صندلي، ما را با نوعي واقعيت درست مرتبط مي‏سازد. علم اين ادراك را در يك دسته معين گرد هم مي‏آورد و مفهوم واحد مي‏سازد... .(Ibid)

3. مفهوم يا محور سوم را تحت عنوان «ساختارهاي استنتاجي» (Inferential Constructions)نام‏گذاري مي‏كند.

وايتهد در مقاله بلندي تحت عنوان «تشريح بعضي مفاهيم علمي» (Anatomy of some Scientificideas) اصول اساسي ساختار ذهن را كه بر طبق آن تصور ما از جهان فيزيكي خارج شكل مي‏گيرد، مطرح مي‏كند. اين اصول بر خلاف كانت ما تقدّم نيستند، بلكه اموري واقعي‏اند كه از طريق تأمّل تجربي حاصل مي‏شوند. تصور ما از چيزي مثل پرتقال فراهم آمده از ادراكات، يا به اصطلاح خاص وايتهد، «متعلّقات حس» (Sense objects) است كه با كاربرد غير آگاهانه اصول گوناگون شكل مي‏گيرد.

4. مفهوم يا محور چهارم، استفاده از ايده منطق رياضي در فرايند ادراك و تجربه جهان است. همان طور كه منطق نحوه قرار گرفتن و عضويت در طبقه را نشان مي‏دهد، مي‏توان همه مفاهيم و تصورات علم را به عنوان تصورات طبقات ادراك لحاظ كرد.

سه كتاب تحقيق در اصول دانش طبيعي در 1919، مفهوم طبيعت در 1920 و اصل نسبيت در 1922 آثاري هستند كه مجموعاً يك واحد را تشكيل مي‏دهند و دربرگيرنده مسائل مهم فلسفه علم طبيعي وايتهد است.

4. متافيزيك

وايتهد با ايجاد متافيزيك به جاي تأكيد صرف بر اپيستمولوژي يا حمله به اپيستمولوژي، از فلاسفه زمان خود متمايز مي‏شود. او بر خلاف اكثر متفكران جديد، همّ خود را مقصور به پاره‏اي كنكاش‏ها در باب مسائل شناخت‏شناسي كه تقريباً ماحصل آن ايجاد فضايي شك‏آلود است، نمي‏سازد. آنچه وي را از اين گروه جدا مي‏سازد و به هگل نزديك و هم‏داستان مي‏كند، ايده فراهم ساختن نظامي جامع و كلي از مابعدالطبيعه است. برگشت وايتهد به يك ساختار نظري جامع، پس از كتابش درباره فلسفه علم طبيعي، چندان عجيب نيست. او چندين بار بر نياز به نظام متافيزيكي كه ذهن را با طبيعت و رازش را با واقعيت پيوند دهد، تأكيد مي‏كند. برخي انديشمندان معتقدند كه نقش حوادث بيروني، از جمله مهاجرت او به آمريكا و انتصابش به عنوان استاد فلسفه و نيز تراژدي جنگ ميان سال‏هاي 1914 تا 1918 در شكل‏گيري اين رويكرد در او، هر چند اساسي نيست، قابل ناديده گرفتن نيز نمي‏باشد. (Schillip,1951:88)

در آثار متأخّر وايتهد، قوي‏ترين انگيزه وي براي گرايش به متافيزيك اين عقيده است كه تصور انسان كنوني از جهان هرگز متناسب با گذر فيزيك قرن هفدهم كه مبتني بر ماده بي‏حركت (اتم) بود، به فيزيك قرن نوزدهم كه مبتني بر جنبش‏هاي نيرومند انرژيك است، نمي‏باشد. به اعتقاد او، آنچه تحت عنوان نظام‏هاي فلسفي در دوره جديد شكل مي‏گيرند، در حقيقت، نتيجه مفاهيم ماترياليستي علم هستند كه به شكل فلسفه درآمده و ناخودآگاه مقبول زمانه واقع شده‏اند. به نظر وي، نه اپيستمولوژي و نه فلسفه دين، بلكه نگاه جديدي به مفاهيم علمي درباره طبيعت و رابطه طبيعت با تجربه بشري، مي‏تواند اميد جايگزيني مناسب براي فلسفه رايج و متداول را زياد كند.

تحوّلات مهم در رياضيات و فيزيك همواره ذهن وايتهد را به خود مشغول داشته و در سمت‏دهي انديشه فلسفي او سهم قابل توجهي داشته‏اند. تأثير فلاسفه‏اي چون ويليام جيمز، برگسن و برادلي و تأثير غير مستقيم دكارت، هگل، باركلي، هيوم و كانت غير قابل انكار و حتي مورد تأييد خود اوست، ولي همواره در كنار نگرش ويژه او به تحوّلات علمي، نقش تبعي بر عهده دارند.

وايتهد متافيزيك را مطالعه عام‏ترين خصايص امور تعريف مي‏كند. او با تعميم خيال‏انديشانه تجربه بي‏واسطه، در صدد پرورش يك طرح مفهومي جامع برآمده كه مقولاتش چنان است كه مي‏تواند همه هستي‏هاي جهان را بنماياند. اين طرح متشكل از سلسله‏اي از مفاهيم است كه بر مبناي آنها همه عناصر تجربه را مي‏توان تفسير كرد. وايتهد معتقد است كه متافيزيك بايد منسجم باشد؛ يعني مبادي و مفاهيم آن، نه فقط از نظر منطقي سازوار و بي‏تناقض باشند، بلكه بتواند جزئي از يك نظام يگانه و متحد مفاهيم مرتبط و متلازم قرار گيرند. هم چنين اين نظام مفهومي بايد با تجربه نيز مرتبط باشد، زيرا بايد قابل اطلاق به تجربه باشد. به عبارت ديگر، بايد بتوان همه امور و حوادث را بر طبق مفاهيم بنيادين تعبير و تفسير كرد. به همين دليل، وي معتقد است كه كارآمد بودن هر نظام فكري، در قابليت نظم و نسق دادن به تجربه بي‏واسطه نهفته است.

به هر حال، اين نكته شايان ذكر است كه وايتهد به ضرورت فلسفه نظري يا متافيزيكي معتقد شده بود. به نظر او، اگر فيلسوف نبايد در يك نقطه خاص فرآيند درك و فهم، جريان طبيعت را قطع كند، لاجرم بايد بكوشد كه نظامي منطقي و ضروري از برداشت‏هاي كلي تدوين كند كه هر عنصري از تجربه ما بر وفق آن قابل تعبير و تفسير باشد.

به علاوه، اين كار صرفاً به مسئله تلفيق و تركيب علوم اختصاص ندارد، زيرا تجزيه و تحليل هر امر واقع جزئي و تعيين شأن هر موجود، در دراز مدت مستلزم داشتن برداشتي كلي از مباني و مقولات عامي است كه آن امر واقع را تجسّم مي‏بخشد. به تعبير زبان‏شناختي، هر گزاره‏اي كه بيان‏گر امر واقع جزئي است، تحليل كاملش نماياندن خصلت كلي جهان است، آن چنان كه در اين امر جزئي مجسّم مي‏شود. به تعبير هستي‏شناختي، هر موجود معين و متناهي مستلزم وجود يك جهان منظم است كه شأن شايسته او را تأمين كند.

منظور وايتهد از متافيزيك، شبيه چيزي است كه ارسطو آن را «فلسفه نخستين» مي‏خواند، با اين تفاوت كه نتيجه اين دو نگرش يكسان نيست. وي هم‏چنين خاطرنشان مي‏كند كه فلسفه و علم هر دو با فهم واقعيات منفرد به عنوان ظهورها و نمودهاي اصول كلي سر و كار دارند. اصول به صورت انتزاع و تجريد فهميده مي‏شوند و واقعيات بر حسب تجسّم بخشيدنشان به آن اصول فهميده مي‏شوند. (Leclerc,1959:20)

5. مسئله اصلي مابعدالطبيعه

وايتهد با اظهار اين مطلب كه مسئله اصلي، درك واقعيت كامل است، خود را در سنّت بزرگ فلسفي قرار مي‏دهد. منظور وايتهد از واقعيت كامل همان «آن چيزي است كه هست». وي به جاي وجود، Factرا به كار برده تا تأكيد كند بر اين‏كه سر و كار او با وجودات خاص است نه وجود به معناي عام و كلي آن. در اين زمينه نيز وايتهد تا حدودي با ارسطو موافق است، چون براي هر دوي آنها مسئله اصلي، تعيين ماهيت آن چيزي است كه موجود كامل است. وايتهد بر اساس اصل وجودشناختي خود ابراز مي‏دارد كه:

هيچ چيز در جهان نيست كه از هيچ پديد آمده باشد، هر چيزي در جهان واقعي به موجودي واقعي برمي‏گردد. (Whitehead, )

به نظر وايتهد، دو گونه شرايط بر جهان حاكم است: 1. نمونه‏هاي بسيار كلي قانون عام. اين قوانين كلي جنبه متافيزيكي عالم است، ولي نمونه‏هاي خاصي در هر زمان جريان دارند كه از ضرورت متافيزيكي برخوردار نيستند. اين نمونه‏هاي متداول كه حالت امكاني دارند به صورت تجربي شناخته مي‏شوند. كشف اين نمونه‏هاي خاص نظم، علم ناميده مي‏شود. پس آنچه به علم مربوط است كليت عام متافيزيك نيست، بلكه تصور و دركي است از مرحله كنوني عالم بر حسب خصوصيات كلي. واقعياتي كه متافيزيك با آن سر و كار دارد، «واقعيات كامل» يا «هستي‏هاي واقعي»(actual entities) است. به عبارت ديگر، متافيزيك در پي فهم ماهيت هستي واقعي بر حسب آن اصول كلي است كه همه هستي‏هاي واقعي در آن سهيم‏اند؛ يعني آن جنبه‏هايي كه در مورد همه هستي‏هاي واقعي جريان دارد. منظور از جنبه‏هاي كلي نيز آن جنبه‏هايي است كه به هستي واقعي، از آن جهت كه هستي واقعي است، تعلّق دارد:

خصوصيات متافيزيكي يك هستي واقعي به معناي درست آن، بايد آن ويژگي‏هايي باشد كه در مورد تمام هستي‏هاي واقعي قابل اعمال باشد. (Whitehead, :138)

وايتهد با اين تعريف، خصوصاً با آوردن هستي‏هاي واقعي به جاي موجود بما هو موجود، خود را از گرفتاري و مشكلات ارسطو و سنّت‏هاي فلسفي بعد از او رهانيده و ابهامي را كه در مفهوم كلي «وجود» بوده، تا حدودي برطرف مي‏كند. براي كشف ماهيت هستي‏هاي واقعي بايد اين هستي‏ها را درك كنيم و درك اين هستي‏ها نيز فقط از طريق «مفاهيم بنيادي» امكان‏پذير است. وايتهد براي دريافت اين مفاهيم، سيستمي از مفاهيم مي‏سازد كه در آن سيستم اين مفاهيم با هم مرتبط، به خوبي درك و دريافت مي‏شوند. اين ارتباط دروني مفاهيم با يكديگر دالّ بر سازگاري و هماهنگي آنهاست. وايتهد سازگاري و پيوند دروني مفاهيم بنيادي را فقط در قالب سيستم امكان‏پذير مي‏داند.

بنابراين، وايتهد عنصر سيستم سازگار مفاهيم را براي يك نظام متافيزيكي ضروري مي‏داند و بدون اين سيستم سازگار، فهم دقيق را ميسر نمي‏داند، زيرا به زعم وي، اگر سازگاري در سيستم وجود نداشته باشد، هيچ ارتباط وثيقي ميان مفاهيم، وجود نخواهد داشت. بنابراين، هيچ كدام از مفاهيم و اصول كلي، وجود نخواهند داشت كه دربرگيرنده همه باشد. در اين‏صورت، نظام متافيزيكي كه در پي فهم سازگار جهان موجود است، بي‏معنا خواهد بود.

وايتهد در علم و جهان جديد تأكيد مي‏كند كه نبود چنين ارتباط و سازگاري ميان مفاهيم، مساوي با نفي هر گونه تلاش علمي در جهان خواهد بود. (Whitehead, :23)همين سازگاري ميان مفاهيم، وايتهد را به اينجا رساند كه بگويد در جهان واقع نيز ميان اشيا نوعي ارتباط وجود دارد. بنابراين، از نظر او، هيچ هستي ممكني نيست كه در انتزاع كامل از كل سيستم جهان قابل تصور باشد و هدف فلسفه نظري اين است كه اين واقعيت را اثبات كند. (Whitehead, : )

حال كه در نظام متافيزيك وايتهد، سازگاري مفاهيم نقش برجسته دارد، روشن است كه اين مفاهيم بايد منطقي هم باشند؛ يعني از سازگاري منطقي و عدم تناقض برخوردار باشند. اين مفاهيم متافيزيكي بايد كلي و ضروري بوده و بالضروره در مورد همه اشيا تحقّق و تقرّر داشته باشند. وايتهد با همين ايده نظام سازگار، به مطالعه فلسفه دكارت و اسپينوزا مي‏پردازد و نهايتاً هر دوي آنها را در فراهم ساختن نظام متافيزيكي سازگار، ناتوان مي‏داند. وي در مطالعه نقادانه نظام فلسفي اين فيلسوفان، بر روي سه مفهوم اساسي متمركز مي‏شود: جوهر، وحدت و كثرت. در نظام دكارت، كثرت و جوهر حضور دارند و مستلزم يكديگرند، اما هيچ كدام از اين دو مفهوم با مفهوم وحدت ارتباطي ندارد. با اين بيان، وايتهد نمي‏خواهد ادعا كند كه وحدت در فلسفه دكارت وجود ندارد. دكارت هم از يك جهان سخن مي‏گويد و از يك انسان به عنوان مركب از بعد و فكر، اما در نظام فلسفي دكارت، اين وحدت با ساير مفاهيم، يعني جوهر و كثرت پيوند نمي‏يابد. برعكس، در اسپينوزا ميان جوهر و وحدت تلازم هست، ولي اين دو مفهوم پيوند معقولي با مفهوم كثرت نمي‏يابند. اسپينوزا هم كثرت را فراموش نكرده است، اما در نظام فلسفي او كه بر اساس مفاهيم جوهر و وحدت استوار شده، اين دو مفهوم هيچ پيوند معقولي با كثرت ندارند. با بيان اين مطلب، وايتهد مفاهيم وحدت و كثرت را به عنوان مفاهيم ضروري متافيزيك لحاظ مي‏كند.

همان طور كه مفسران وايتهد و خود او تصريح كرده‏اند، نبايد نقش تأثير هگل را در تأكيد وايتهد بر سيستم يگانه منسجم و نفي دوئاليسم ذهن و عين، فراموش كرد، هر چند اين تأثير بيشتر به واسطه بوده تا بي‏واسطه:

من اكنون به فلسفه روي آورده‏ام، در كتاب پويش و واقعيت خود به دليل بسيار موجّه خيلي كم درباره هگل سخن گفته‏ام. شما مي‏دانيد كه بيشترين بخش حيات علمي من به عنوان يك رياضي‏دان گذشت كه به تعليم و تدريس رياضيات پرداختم، و بخش قابل توجهي از بقيه آن وقف طراحي و تكميل منطق جديد شد... و به عنوان يك واقعيت اعتراف مي‏كنم كه حتي يك صفحه از هگل نخوانده‏ام... اما اين درست است كه من از هگل تأثير پذيرفته‏ام. من تقريباً از همان روز اول دوست صميمي مك تاگارت بودم و تقريباً هر روز چند لحظه‏اي او را مي‏ديدم و گفت و گوي زيادي با هالدن در خصوص ديدگاه‏هاي هگلي او داشتم.

بدين ترتيب، از نظر وايتهد، يك طرح نظام متافيزيكي بايد كلي و ضروري باشد. معيار مهم ديگر طرح متافيزيكي مفاهيم اين است كه همه مؤلّفه‏هاي تجربه بايد بالنسبه به يكديگر قابل تفسير باشند. منظور وايتهد از تفسير چيزي، معرفي آن به عنوان نمونه و جنبه‏اي از مفاهيم كلي است، چون اصول و مفاهيم متافيزيكي، آنهايي هستند كه در مورد همه هستي‏هاي واقعي عموميت دارند و بر اساس اصل وجودشناختي، همه هستي‏ها و حوادث ديگر از اين هستي‏هاي واقعي ناشي مي‏شوند، لذا مي‏توان به درستي نشان داد كه هر چيزي تعيّن طرح متافيزيكي مفاهيم است. ايدئال يك نظام فلسفي اين است كه هم قابل اعمال باشد؛ يعني مؤلّفه‏هاي تجربه بر اساس آن قابل تفسير باشند و هم كامل باشد؛ يعني همه مؤلّفه‏هاي تجربه را تفسير كند.

6. سير و شيوه متافيزيك

به نظر وايتهد، وظيفه متافيزيك درك ماهيت، «واقعيت كامل» يا «هستي واقعي» است. در اين راستا بايد مفاهيم اساسي را كشف و نظام «مفاهيم كلي» را طرح‏ريزي كند. در اين قسمت، به اجمال بررسي خواهيم كرد كه وايتهد با چه شيوه‏اي به اين اهداف جامه عمل مي‏پوشد.

به نظر وايتهد، عقلاني بودن متافيزيك به اين معنا نيست كه روش آن، استنتاج قياسي از مقدمات باشد. به اعتقاد وي، اگر روش فلسفه را به نحو جزمي اين بدانيم كه به بيان مقدماتي واضح و متمايز و يقيني مي‏پردازد و سپس بر اساس آن مقدمات، نظام استنتاجي انديشه را برپا مي‏سازد، تصور نادرستي از آن اخذ كرده‏ايم. (Whitehead, : )

به نظر او، دكارت با وارد ساختن رياضيات در نظام جهان‏شناسي خود اين شيوه را اعمال كرده است، همين طور لايب نيتس هم با طرح حساب جامعه خود همين راه را دنبال كرده است. وايتهد بر خلاف سنّت جاري، معتقد است كه ما مفاهيم واضح و متمايز را به عنوان شروع كار نداريم، بلكه رسيدن به تبييني از كليات نهايي، هدف بحث ماست نه آغاز آن. به‏همين دليل، وايتهد فلسفه را غير استنتاجي مي‏داند. وي تعبير عقل نظري را به كار مي‏برد نه عقل تحليلي و استنتاجي را. به نظر او، عقل نظري عبارت است از تحقيق و به دنبال مقدمات كلي بودن، اما در بادي امر روش مضبوطي مثل روش استنتاجي را براي به دست آوردن اين مقدمات پيشنهاد نمي‏كند، چرا كه اين مقدمات را از طريق قياس قابل استنتاج نمي‏داند. وايتهد تأكيد مي‏كند كه متافيزيك، جست و جوي پرتلاش براي يافتن وجوه و حالات اصلي موجودات واقعي است و خود واقعيت در تجربه، اين حالات را بر ما مجسّم مي‏دارد:

داده ما جهان واقع است كه شامل خود ماست. اين جهان واقع خودش را در قالب موضوع تجربه مستقيم ما بسط مي‏دهد. توضيح و تبيين اين تجربه مستقيم تنها توجيه هر تفكّري است و نقطه شروع تفكّر، ملاحظه تحليلي اجزاي اين تجربه است. (Ibid: 6)

بنابراين، براي يافتن خصوصيات اساسي واقعيت بايد به تجربه متوسل شد. اما در توسل به تجربه مشكلات خاصي وجود دارد. مراجعه به تجربه مستقيم و استناد به آن چندان راحت نيست، زيرا موضوعات تجربه مدام در تغييرند و آنچه از اين ارتباط مستقيم نصيب ما مي‏شود، يك سلسله داده‏هاي بي‏ارتباط بدون پيوند است كه حالت مغشوش و در هم دارد و هرگز نمي‏تواند زيرساخت يك نظام فلسفي جامع قرار گيرد. بنابراين، وايتهد در اينجا به نقش نظريه‏ها اعتراف مي‏كند. كليات فلسفي و حتي علمي با تجربه مستقيم به دست نمي‏آيد، بلكه با تجربه همراه با نظريه قابل حصول است. وي در سرگذشت انديشه‏ها خاطرنشان مي‏سازد كه بدون نظريه، اساساً شناختن و جست و جو كردن ممكن نيست. (Whitehead, :284) بدون نظريه ما نمي‏توانيم در ميان داده‏ها، آنچه مربوط است را بشناسيم؛ ارتباط و مربوط بودن داده‏ها، به نظريه حاكم بر آن نظرگاه بستگي دارد. وايتهد اين نظريه‏ها را در علم فرض مؤثر (Working hypothesis)مي‏خواند و اين مفروضات موثر را در مورد متافيزيك هم قابل اعمال مي‏داند. فلسفه نظري، روش مفروضات مؤثر را تجسّم مي‏بخشد. به عبارت ديگر، كليات متافيزيكي در مشاهده‏اي كه با نظريه هدايت مي‏شوند، قابل كشف است.

اگر از وايتهد پرسيده شود كه ما چگونه به اين نظريه‏ها مي‏رسيم و اينها از كجا به دست مي‏آيند؟ پاسخ وي اين است كه نهايتاً با نگاه مستقيم به داده خود، يعني جهان واقع كه شامل خود ماست، به آنها مي‏رسيم. اين مفروضات از طريق ميزان كاربرد آنها در كل تجربه يا عدم كاربرد آنها، تست و ارزيابي مي‏شود. پس به طور خلاصه، از نظر وايتهد، روند كلي روش تحقيق متافيزيكي عبارت است از: سامان دادن نظامي از مفاهيم و تست كردن آن با معيار دروني سازگاري منطقي، ضرورت و كليت و نيز با معيار كاربرد و كفايت.

7. كثرت هستي‏هاي واقعي

قبلاً گفتيم كه از نظر وايتهد، يكي از اصول اساسي فلسفه و متافيزيك، جست و جوي حقيقت و ماهيت موجود واقعي است، موجودي كه اصل اساسي مطالعه اوست. به نظر او، در پي كشف واقعيت هستي بودن، بسياري از فلاسفه را از پارمنيدس تا زمان كنوني به مونيسم رهنمون ساخته است. آموزه مونيسم اين است كه وجود واقعي يكي و غير قابل تغيير است. وايتهد مونيسم را رد مي‏كند، دليل عمده او اين است كه معيار سازگاري در اين ديدگاه به خوبي تعيين و توجيه نمي‏شود، زيرا در مونيسم وجود واقعي يكي بيش نيست، در صورتي كه لازمه هر نظام متافيزيكي اين است كه كثرات موجودات تجربه شده را لحاظ كرده و تفسير كند. نظام مونيستي اين كثرات را به عنوان حالات نمودهاي موجود واقعي يگانه تعيين مي‏كند، اما چنين تفسيري، تفسير غير منطقي و گزافي است، همان طور كه نظريه حالات در جهان‏شناسي اسپينوزا امري گزافي است. به نظر وايتهد، هيچ توجيه منطقي وجود ندارد كه اين واقعيت واحد چگونه خودش را در كثرات نمودار مي‏سازد. به همين دليل، او بر خلاف انديشه وحدت‏انگارانه پارميندسي، وجود كثرات موجود را مي‏پذيرد و با پذيرش كثرات مي‏پذيرد كه واقعيات نهايي، همه موجودات واقعي هستند. اين در حقيقت، سامان دادن اصل وجودشناختي بر مبناي كثرت‏گرايي است.

8. بودن و شدن

مسئله رابطه ثابت و متغير و چگونگي تعيين آن، همواره يكي از مسائل مهمي بوده كه ذهن فلاسفه و انديشمندان را در طول تاريخ به خود معطوف داشته است.

بخش قابل توجهي از تلاش متفكران و فلاسفه از يونان باستان گرفته تا زمان حاضر، صرف به دست دادن تبيين صحيحي از ربط ثابت و متغير شده است.

يكي از آراي رايج و حتي غالب اين بود كه وجود را منافي با تغيير و مساوي و ملازم با ثبات مي‏گرفتند، و تغيير را به حوزه‏اي پست‏تر نسبت مي‏دادند. آراي كساني مثل افلاطون به نوعي تعارض و جدايي (خوريسموس) كامل ميان بخش‏هاي جهان واقع منتهي مي‏شد. مونيست‏ها هم در تبيين خود جايي را براي تغيير و امور متغير باقي نمي‏گذاردند. در ديدگاه و سنّت ارسطويي سعي شده است تا اين هر دو ويژگي حفظ شود. اين امر با استفاده از دو مفهوم متقابل ذاتي و عرضي تأمين مي‏شود. اوصاف ذاتي ثابت هستند و اوصاف عرضي در حال تغيير و گذر. ارسطو اين مسئله را در قالب منطقي موضوع ـ محمولي كه تا حدودي متناظر با جوهر ـ عرض است، تنظيم مي‏كند. وايتهد مي‏گويد: اين‏كه هستي واقعي جوهري است ثابت و ماندگار كه محمل و موضوع تغييرها و اوصاف واقع مي‏شود، مطلبي است كه به صورت يك اصل قويم سيطره خود را بر نظام‏هاي فلسفي حفظ كرده است، حتي در دوره جديد، مثلاً در دكارت هم به وضوح اين ديدگاه در مورد جهان واقع وجود دارد. (Whitehead,: )

وايتهد اعتراف مي‏كند كه براي بسياري از اهداف و تصورات روزمره ما، اشيايي كه با آنها سر و كار داريم، به صورت موجوداتي يگانه و بادوام هستند؛ يعني همين تصور ساده كه اشيا جواهري ثابت و ماندگارند با كيفيات مختلف ذاتي و عرضي. وي اين تصور را انتزاعي سودمند براي اهداف روزمره زندگي مي‏داند، اما همين كه بخواهيم به ماهيت اساسي اشيا توجه كنيم، اشتباه بودن آن نمايان مي‏شود. (Ibid: 122) اين گونه تصور از واقعيت، تصويري انتزاعي از موجود واقعي است، به همين دليل، او شكل موضوع ـ محمولي قضيه را مربوط به نظام انتزاعي مي‏داند كه با تبيين متافيزيكي گره خورده است. وي تصور جوهر منفرد پايدار را كه موضوع اوصاف گوناگون است، تصوري اشتباه و مستلزم تناقض مي‏داند. او مي‏گويد: تجربه ما از جهان خارج آن را به صورت يك جريان در حال حركت و تغيير نمودار مي‏سازد، مُحوّل كردن اين حركت به جواهري كه خود مصون از حركت و تغييرند، غير قابل قبول است. وايتهد هم اعتقاد به خلق مدام و آن به آنِ جواهر، و هم اعتقاد به دوام بي‏تغيير جوهر را مستلزم طرد و نفي پويش و تغيير در طبيعت و واقعيت مي‏داند.

9. واقعيت همچون پويش ارگانيك

وايتهد به صراحت همه روش‏هاي سنّتي تفكّر را كه سعي در پيوند ميان ثبات و تغيير دارند، رد مي‏كند. در همه آن نگرش‏ها، هستي واقعي به عنوان امري بالضروره «ثابت» لحاظ مي‏شود. به نظر او، تنها راه سازگار ايجاد پيوند ميان «ثبات» و «تغيير»، ميان «وجود» و «شدن»، اين است كه پويش را براي ذات هستي واقعي، اساسي بگيريم. وجود هستي واقعي بايد دربرگيرنده پويش باشد، در اين صورت، همه معاني ديگر وجود نيز به پويش برخواهند گشت، زيرا اين اصل وجودشناختي، همه هستي و صور آن را مشتق از وجود واقعي مي‏داند. تعبير خود وايتهد اين است كه «وجود» (به هر معنايش) نمي‏تواند منتزع و جداي از پويش باشد. (Whitehead, :137)مفاهيم پويش و وجود، لازم و ملزوم يكديگرند، بدين معنا كه وجود بدون پويش و پويش بدون وجود مستلزم تعارض خواهد بود، آن طور كه همه سنت‏هاي فكري گذشته به نوعي كه گرداب اين تعارض گرفتار شده‏اند. كلمه پويش يا جريان، بر تحوّل زماني و كشش و كوشش پيوسته دلالت دارد. وايتهد مي‏بيند كه تعبير سازگار و هماهنگ از جهان كه در آن پويش و تغيير به خوبي لحاظ شده باشد و در عين حال، وجود موجودات واقعي متفرد نيز پذيرفته شده باشد، فقط در يك فلسفه ارگانيسم قابل دست‏يابي است. به‏همين دليل، متافيزيك خود را «فلسفه اندام‏وارگي» مي‏نامد. تشبيه درست براي جهان، «ماشين» نيست، بلكه اندام زنده يا ارگانيسم است كه مجموعه‏اي متحوّل و كاملاً متحد از حوادث مرتبط است. هر عضو، هم به فعاليت يگانه و يك‏پارچه كل مدد مي‏رساند و هم از آن تعديل مي‏يابد.

هر سطحي از نظام وجود ـ اتم، مولكول، سلول، عضو، اندام، اجتماع ـ كار و كنش خود را از سطح ديگر مي‏گيرد و به سهم خود بر آن اثر مي‏گذارد؛ هر حادثه در متن و محيطي رخ مي‏دهد كه مقتضي آن است. شايد بهترين نام براي اين تفسير، برداشت اجتماع‏وار از واقعيت باشد، زيرا در يك اجتماع هم وحدت هست هم همكاري، بي‏آن كه فرديت اعضاي جامعه از بين برود. وايتهد طرفدار كثرتي است كه در آن، يگانگي هر حادثه محفوظ باشد. جهان جريان صيرورت حوادث است؛ گذر، كشش و كوشش، اصيل‏تر و اساسي‏تر از ثبات و تقرّر جوهر است. او مؤلّفه‏هاي اصلي واقعيت را به صورت حوادث متحوّل و در هم تنيده توصيف مي‏كند، نه به صورت جوهري را كد و مكتفي به ذات. هم چنين مخالف برداشت اتوميستي بود كه واقعيت را همانا ذرات تغييرناپذيري تصور مي‏كند كه فقط بازآرايي بيروني پيدا مي‏كنند. اگر ثبات را اصل بگيريم، تحوّل نمودي بيش نخواهد بود، ولي اگر تحوّل را اصيل بدانيم، مي‏توان ثبات و هويت را هم به حساب آورد و آن را تكرار نسبتاً پايدار انگاره‏هاي كوشش و كشش شمرد.

ردّ مفهوم هستي واقعي به عنوان موضوع ثابت تغييرات به دست وايتهد، كامل و سازگار است؛ يعني يك هستي واقعي نبايد به عنوان چيزي تصور شود كه مقدّم بر پويش وجود دارد. فرايند شدن، هستي و وجود، جهان واقع را مي‏سازد و جداي از اين فرآيند، هيچ هستي‏اي وجود ندارد. وجود واقعي فقط در شدن امكان‏پذير است. بنا به دلايلي كه قبلاً ملاحظه شد، وايتهد بر خلاف دكارت معتقد است كه واقعيت بايد در درون خود فرآيند شدن را داشته باشد. به نظر او، هستي‏هاي واقعي به صورت واحدهاي عصري (Epochal unites) و تاريخي است و هر واحد به دنبال آينده است كه به دنبالش واحدهاي ديگري مي‏آيد؛ هر كدام يك فرايند شدن است كه متمايز از ديگري است. بنابراين، هيچ فرايند مستمر شدني وجود ندارد. استمرار از توالي واحدهاي كامل و متمايز شدن، تشكيل مي‏شود. بدين ترتيب، وايتهد معتقد است كه حقيقت نهايي متافيزيكي اتميسم است. (Whitehead, : )بدين معنا كه اگر ما واقعيت فرايند شدن را بپذيريم، چون فرايند مستمر شدن نمي‏تواند وجود داشته باشد، بنابراين، واقعيت بايد اتمي باشد كه عبارت است از: واحدهاي عصري شدن. استمرار مدام عالم، با توالي واقعيت‏هاي اتمي شكل مي‏گيرد. البته روشن است كه اتميسم مورد تأكيد در اينجا با آنچه در فيزيك كلاسيك مورد قبول است، تفاوت اساسي دارد. واحدهاي اتمي وايتهد بر خلاف اتم‏هاي پذيرفته شده در فيزيك كلاسيك، واحدهاي سيال و در حال تغيير و جريان هستند. بدين وسيله وايتهد سعي مي‏كند بر شبهه زنون مبني بر وجود تعارض در مفهوم حركت مستمر، غالب آيد. زنون بيان داشت كه شدن هيچ گاه نمي‏تواند مستمر باشد. وايتهد با ردّ استمرار و دوام به عنوان چهره متافيزيكي واقعيت و لحاظ كردن آن به صورت امري كه با توالي واقعيت‏هاي اتمي حاصل مي‏شود كه خودشان فرايند شدن هستند، بر اين مشكل غالب مي‏آيد، تنها اين معنا از توالي مستمر و لاينقطع است كه جهان هستي را مجموعه‏اي از واقعيت‏هاي كثير و در حال شدن مي‏بيند كه يكي پس از ديگري مي‏آيند. (Leclerc, : 75)بدين ترتيب، وايتهد معتقد است كه اگر ما فرايند شدن را به طور كلي بپذيريم، در اين صورت، تصور واقعيت به صورت عصري و تاريخي يك پيش نياز براي حلّ مشكل زنون است.

حال بايد ببينيم كه آيا وايتهد با اين نظريه پويش و لحاظ كردن واقعيت به عنوان «شدن تاريخي» مي‏تواند به نحو سازگار، مسئله ثبات و تغيير، يا بودن و شدن را حل كند. از ديرباز اين تمايل وجود داشت تا تغيير را به عنوان چهره اساسي واقعيت انكار كنند، چون نمي‏توانستند آن را با «شخصيت» «فرديت» و «اين هماني» پيوند دهند، به همين دليل، ثبات را چهره اساسي واقعيت لحاظ مي‏كردند؛ همان طور كه در آثار افلاطون و پارمنيدس به وضوح ديده مي‏شود. نظر وايتهد اين است كه اگر ما معنا و مفهوم تغيير را به درستي در نظر بگيريم و ايهام و ابهام موجود در آن، ما را منحرف نسازد، مي‏توانيم آن را به عنوان چهره متافيزيكي عالم كه تعارضي با فرديت، شخصيت و اين هماني و ثابت ندارد، لحاظ كنيم. به نظر او، تغييري كه به عنوان چهره اساسي و متافيزيكي واقعيت لحاظ مي‏شود، فرآيندي است كه با شدن، يعني به وجود آمدن هستي واقعي، شكل مي‏گيرد. مفاهيم پويش و وجود، لازم و ملزوم يكديگرند. پويش محض و خالي از افراد نمي‏توانيم داشته باشيم، و پويش و فرديت نه تنها با هم متعارض نيستند، بلكه لازم و ملزوم يكديگرند. (Whitehead, : )

حال يك واحد فردي پويش، بايد به صورت يك كل تاريخي لحاظ شود و به عنوان يك كل، فرد، اين همان و ثابت است. بنابراين، وايتهد با تمايزي كه ميان معاني مختلف تغيير و ثبات قائل مي‏شود، مي‏تواند هم تغيير و هم ثبات را به عنوان چهره اصلي و متافيزيكي واقعيت لحاظ كند. در ديدگاه او، هستي واقعي ثابت است، اما ماندگار نيست.

10. ارتباط متقابل حوادث

يكي ديگر از آموزه‏هاي نظام فلسفي وايتهد اين است كه ضمن حفظ اصل تفرّد و شخصيت موجودات، جهان را به صورت شبكه‏اي از حوادث مرتبط به هم با تأثير و تأثّر متقابل، لحاظ مي‏كند. حوادث، اتكاي متقابل به يكديگر دارند. هر حادثه تكيه به زمان‏ها و مكان‏هاي ديگري دارد. هر موجودي عملاً متشكل از روابط و نسبت‏هاي خويش است. هيچ چيز جز در مشاركت وجود ندارد. هر واقعه به نوبه خود اثري دارد كه در موجوديت ساير وقايع قطعاً تأثير مي‏گذارد.

وايتهد باز هم به فيزيك جديد اشاره دارد. در گذشته چنين تصور مي‏شد كه ذرات قائم به ذات و مستقل از هم گرد يكديگر جمع شده، با يكديگر برخورد تصادفي سطحي و بيروني دارند، بي‏آن كه تحوّل و تبدّلي بپذيرند. امروزه سخن از ميدان‏هاي متداخلي است كه در سراسر فضا گسترده است.

11. خودآفريني و مقوله غايت

به نظر وايتهد، تقريباً همه فلاسفه، اعم از قديم و جديد، به گونه‏اي اين را پذيرفته‏اند كه موجودي را كه خود علت خود است، به عنوان واقعيت غايي و نهايي عالم در نظر بگيرند. (Ibid: 228) اين مطلب در ديدگاه وحدت‏گرايانه روشن‏تر است، اما كثرت‏گراها هم به نوعي علت خود بودن را به عنوان واقعيت غايي و نهايي عالم در نظر مي‏گيرند، اما كثرت‏گراها نتوانستند تبيين سازگار و روشن از آن عرضه كنند. به نظر وايتهد، تنها راه براي يك نظريه كثرت‏گرايانه اين است كه عامل علت خود بودن را به هر كدام از هستي‏هاي واقعي نسبت دهد. و اين چيزي است كه وايتهد به صراحت آن را مي‏پذيرد و پويش به عنوان چهره اساسي و متافيزيكي همه هستي‏هاي واقعي را اساساً به صورت فعل خودآفرين (Self creation)لحاظ مي‏كند.

وايتهد هر چند بر اتكاي متقابل حوادث تصريح و تأكيد دارد، سرانجام به نظريه وحدت‏گرايانه‏اي منتهي نمي‏شود كه در آن اجزا و افراد محو شوند. يك حادثه صرفاً فصل مشترك خطوط مختلف هم‏كنش نيست، بلكه وجود يا موجودي است براي خود، و با هويت مخصوص به خود، وايتهد به يك اصالت كثرت واقعي معتقد است كه در آن هر حادثه‏اي برايند منحصر به فرد مجموع تأثيراتي است كه به او رسيده است؛ يعني وحدت لاحقي كه از كثرت سابق شكل يافته است. در عين حال، حوادث ديگر را هم به حساب مي‏آورد و در برابر آنها واكنش نشان مي‏دهد. هر حادثه كانون خودجوش و خودآفريني است كه سهم مشخصي در جهان دارد. وايتهد مي‏خواهد كه ما از منظر خود وجود به يكايك موجودات جهان بنگريم، و آنها را به نوعي مُدرِك و آگاه از كار و بار خويش تصور كنيم. بدين سان، واقعيت عبارت است از كثرت هم‏كنش تجربه‏هاي جدا جدا.

12. قوّه و فعل

سنّت فلسفي ارسطويي مفهوم قوّه را در مقابل فعليت مي‏پذيرفت. وايتهد هم همچون ارسطو اين مفهوم را به عنوان مفهومي متافيزيكي مهم لحاظ مي‏كند. اما وي مفهوم بالقوّه را با نظام فلسفي خويش كه مبتني بر پويش است، سازگارتر مي‏داند تا با ساير نظام‏هاي فلسفي. وي در يكي از آثار خود اين ايده را اين گونه بيان مي‏دارد:

مفهوم بالقوّه براي فهم هستي اساسي است، همان طور كه مفهوم پويش مهم است. اگر جهان بر اساس ثبات تفسير شود. آن گاه مفهوم قوّه ناپديد مي‏شود. هر شي‏ء آن چيزي است كه هست؛ توالي، يك نمود صرف است كه از محدوديت و ضعف ادراك ناشي شده است. اما اگر با پويش به عنوان مفهومي اساسي آغاز كنيم، واقعيات حاضر، واقعيت خويش را از ويژگي پويش خود مي‏گيرند و تا حدودي ويژگي آنها مديون آينده است. امور كنوني تحقّق امور بالقوّه گذشته است و خود قوّه‏هايي براي آينده هستند. (Whitehead, : )

بدين ترتيب، تصور عالمي كه در آن پويش، تغيير، رشد و پيشرفت وجود دارد، متضمن مفهوم بالقوّه است، زيرا در عالمي كه تغيير وجود دارد، فردا چيزي است متفاوت از آنچه امروز است. آنچه امروز فعليت ندارد، فردا فعليت خواهد يافت و امروز فقط بالقوّه است. در «پويش و واقعيت» تعبير ديگري از همين مفهوم بالقوّه عرضه مي‏شود. (Whitehead, : )اما مفهوم بالقوّه مفهومي است انتزاعي و بايد به واقعيات برگردد. بنابراين، آنچه بالقوّه است، نسبت به چيزي بالفعل، بالقوّه است. به علاوه، هيچ بالقوّه محض و مطلقي وجود ندارد. بالقوّه بودن با تجدّد پيوند دارد. هيچ چيز جديدي معنا ندارد، مگر امر بالقوّه وجود داشته باشد.

نكته اين است كه مطابق اصل وجودشناختي، چيز جديد نمي‏تواند از هيچ به وجود آيد و بايد به صورت امر بالقوّه داده شده باشد. بدين ترتيب، مفهوم تجدّد بدون وجود موجوداتي كه بالقوّه هستند، فاقد معناست. اين موجودات بالقوّه را وايتهد موجودات سرمدي مي‏نامد. او رئاليسم افلاطوني را مبني بر اين‏كه اشياي سرمدي، نوعي از واقعيت‏اند كه جداي از هستي‏هاي بالفعل وجود دارند، رد مي‏كند و در اين زمينه با ارسطو كاملاً موافق است.

13. مكان و زمان

وايتهد به نقش زمان در علم توجه عميقي مبذول داشته است. گذر واقعي زمان است كه صورت‏ها و شگفتي‏هاي نو به نو را در تكامل و راهبرد تكاملي را در زيست‏شناسي و جانشين ساختن انگارهاي اهترازي يا جنبشي را به جاي ذرات مادي در فيزيك كوانتوم، ميسر ساخته است. براي آن كه جنبش تحقّق پيدا كند بايد زمان، مكان و ميداني داشته باشد و مانند يك نت موسيقي بر محور زمان رسم شود و آينده تا حدودي آزاد و نامتعين باشد. واقعيت، از خود خلاقيت، خودانگيختگي و بالندگي بروز مي‏دهد. (Whitehead, 1925:90)

وايتهد در كتاب علم و جهان جديد، پس از بيان نظريه پويشي خود و اظهار اين مطلب كه طبيعت همان پويش‏است و واقعيت نيزچيزي جزاين فرآيند پويشي نيست،به‏بيان‏تمايزنظريه خود درباره مكان و زمان با نظر رايج كه عمدتاً قرن هفدهمي است،مي‏پردازد و ابرازمي‏دارد:

ما اكنون مكان و زمان را از لوث يك موقعيت و جاي ساده (Simple Location)بودن باز شناخته‏ايم و تا حدودي مي‏توانيم اين اصطلاح خشن را رها كنيم. اين اصطلاح دالّ بر وحدت ضروري يك حادثه است، حادثه به عنوان يك موجود و نه به عنوان تجمع صرف اجزا و بخش‏هاي تركيبي، لازم است بدانيم كه مكان ـ زمان چيزي جز نظام گردآوري و تجمع اعضا و اجزا در واحدها نيست. اما كلمه حادثه درست به معناي يكي از اين واحدهاي زماني ـ مكاني است. (Ibid: 87)

وايتهد سپس در همين كتاب به بررسي سير تحوّل مفهوم رئاليسم علمي، خصوصاً در قرن هفدهم مي‏پردازد و اين بررسي را براي هدف خود ضروري مي‏داند. به نظر وي، يكي از كساني كه آغازگر نقد جدّي بر رئاليسم علمي است، باركلي است و پس از باركلي اين رشته به دست هيوم و خصوصاً كانت دنبال شد و به نتايج قابل توجهي رسيد. به نظر وايتهد، مسئله اصلي فيزيك قرن هفدهم (Simple location) است كه باركلي به آن انتقاد كرده است. باركلي با اين سؤال آغاز كرد كه منظور ما از اين‏كه اشيا در جهان طبيعت وجود دارند، چيست؟ نهايتاً نتيجه گرفت كه آن چيزي كه حقيقت موجودات طبيعي را شكل مي‏دهد، مدرك شدن آنها در وحدت ذهن است. وايتهد از اين نتيجه باركلي استفاده كرد و با جايگزيني پاره‏اي از اصطلاحات، سعي كرد ضمن حفظ اصول آن، از نتيجه باركلي كه منتهي شدن به ايدئاليسم مطلق است، اجتناب كند:

ما مي‏توانيم اين مفهوم را اين گونه جايگزين كنيم، تحقّق در واقع، گرد هم آمدن اشيا در وحدت ادراك است و آنچه بدين وسيله محقّق مي‏شود، ادراك است و نه اشيا. اين وحدت ادراك خودش را در اينجا و اكنون معين مي‏سازد و اشيايي كه در اين وحدت گرد هم آمده‏اند، به مكان‏ها و زمان‏هاي ديگر هم ارجاع و ارتباط دارند. من به جاي ذهن باركلي فرآيند وحدت بخشي ادراكي قرار دادم.(Ibid)

با اين بيان ديگر جايي براي تبيين مطلق از مكان و زمان نيست. اشيايي كه در وحدت ادراك جمع شده‏اند، ديگر خود آن اشياي في نفسه نيستند، بلكه جنبه‏هايي از آن اشيا هستند كه اينجا در وحدتي تحقّق يافته‏اند و اين ادراك‏نمايه (Perspective) اشياست. وايتهد مي‏گويد: تعبيرنمايه يا پرسپكتيو را قبلاً لايب نيتس به كار برده است، به اين بيان كه مونادها نمايه‏هاي آينه‏وار جهان هستند.

من همين مفهوم را به كار مي‏برم، فقط مونادهاي او را به صورت حوادث وحدت‏يافته در مكان و زمان درمي‏آورم. (Whitehead, : 98)

به اين ترتيب، براي وايتهد همان پويش است كه در تحليل نهايي به فعاليت اساسي ادراك و حوادث برمي‏گردد. موجودي كه ما در ادراك حسي از آن آگاه مي‏شويم، نهايت و حدّ عمل ادراك ماست كه آن را متعلّق حس مي‏ناميم.

14. نتيجه: فلسفه ارگانيسم

يكي از مفاهيم مورد استفاده وايتهد كه آن را وجه مميزه خود از ساير فلاسفه طبيعي مي‏داند، مفهوم «ارگانيسم» است:

به عقيده من، كل مفهوم ماترياليسم فقط در مورد هستي‏هاي خشك و مجرد به كار مي‏رود، هستي‏هايي كه محصول تشخيص منطقي هستند، اما هستي‏هايي كه در حال استمراراند، ارگانيسم‏ها هستند. (Ibid: 131)

وي استمرار اشيا و حوادث را مغاير با نگاه ماترياليستي به جهان مي‏داند و فقط با نگاه ارگانيكي به عالم سازگار مي‏داند.

اگر شما ماده را به عنوان مبنا و اساس قرار دهيد، اين خصوصيت استمرار، واقعيتي بيهوده و گزافي در نظام طبيعت خواهد بود. اما اگر ارگانيسم را اساس قرار داديد، اين ويژگي نتيجه تكامل خواهد بود.44

وايتهد سپس به بررسي فلسفه دكارت پرداخته و مشتركات و مفترقات ديدگاه دكارت را با فلسفه ارگانيسم بررسي مي‏كند. به نظر وي، دكارت يكي از مهم‏ترين سؤالات فلسفه را مطرح ساخت و آن اين‏كه هستي واقعي چيست؟ دكارت سه نوع هستي واقعي قائل شد و نام آنها را جوهر گذاشت. اين سه نوع جوهر عبارت‏اند از: نفس، جسم و خدا. يكي از مشكلات اساسي فلسفه دكارت، كيفيت ارتباط ميان جواهر مختلف، خصوصاً جوهر جسم و نفس است. وايتهد اعتقاد به كثرت موجودات واقعي را يكي از مشتركان نظر دكارت با ديدگاه ارگانيكي خود مي‏داند، زيرا فلسفه ارگانيسم نيز وجود هستي‏هاي واقعي كثير را مي‏پذيرد و بدون پذيرش آن ارگانيسم معنا نخواهد داشت. وي هم چنين اين اعتقاد دكارت را نيز كه معرفت مبتني بر شناخت و معرفت مستقيم هستي است، اصل مشترك با فلسفه ارگانيسم مي‏داند. اما تفاوت نظر دكارت با فلسفه ارگانيسم در اين است كه دكارت ديدگاه خود را در قالب سنّتي موضوع ـ محمولي و به تبع آن، جوهر ـ عرضي بيان مي‏كند. ولي ديدگاه ارگانيكي چنين قالبي را نمي‏پذيرد.

در فلسفه ارگانيسم، فرض بر اين است كه هستي واقعي مركب است. واقعيت نمونه و تجلّي اساسي اين تركيب است. يك هستي واقعي نمي‏تواند عضو جهان مشترك باشد، مگر از آن جهت كه اين جهان نيز جزئي از ساختار آن هستي باشد. پس هر چيزي در جهان كه شامل همه هستي‏هاي ديگر است، اجزاي تشكيل دهنده ساختار هر هستي واقعي است.

فلسفه ارگانيسم، بر آن است كه موجودات خاص و جزئي، جداي از كليات دريافت نمي‏شوند، بلكه به واسطه كليات درك مي‏شوند. اين همان آموزه عينيت بخشيدن به شناخت ما از هستي‏هاي واقعي است. هيوم و لاك از فراهم كردم محتواي عيني براي تجربه عاجز بودند. كانت با پذيرش ديدگاه پديدارگرايانه هيوم سعي مي‏كند با توسل به مفاهيم پيشين مسئله عينيت را حل كند، ولي نهايتاً در فلسفه كانت هر هستي واقعي‏اي به دو جهان تعلّق دارد؛ يكي جهان پديداري محض و ديگر جهان ذات كه از دست‏رس قوّه شناسايي ما خارج است. بدين ترتيب، وايتهد مدعي آن است كه هم توانسته بر خلاف هيوم، عينيت معرفت تجربي را تأمين كند و هم بر خلاف كانت، سازگاري و يك‏پارچگي جهان‏نگري خود را حفظ كند و راز اين موفقيت را در اخذ جهان‏بيني ارگانيكي مي‏داند كه بر اصول و مفاهيم خاص وي استوار است.

كتاب‏نامه

1. كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ترجمه خرمشاهي، ج 8، انتشارات سروش، 13807.

2.Dorothy M.Emmet "whitehead, Alfred, Edwards Paul (ed), The Encyclopedia of Phlosophy, Vol 8.

3. Leclerc, Ivpr, Whiteheads Metaphysics, London, 1958.

4. Schillpp, The Philosophy of Alfred North Whitehead, New York, 1951.

5. Witehead, Process and Reality, New York, 1929.

6. ________, Science and Modern, New York, 1925.

7. ________, Adventures of Ideas, New York and Cambridge, 1933.

8. ________, Modes of Thought, New York and Cambridge, 1938.

9. ________, Aims of Educations, New York, 1929.

/ 1