آيا ميتوانيم درباره خدا سخن بگوئيم؟
ونسان برومر مترجم: امير عباس عليزماني - عضو هيات علمي دانشگاه قم 1- 2 . محدوديتهاي سخن از خدا
ما در فصل سابق اثبات كرديم كه انسجام منطقي يكي از شرايط ضروري اي است كه هر طرح پيشنهاد قابل قبولي براي به مفهوم در آوردن ايمان [ مفهوم سازي ايمان] بايد آنرا دارا باشد . به همين دليل، ژرف انديشي فلسفي در الهيات ليستماتيك نقش ضروري و لازمي را بازي ميكند . تا اندازهاي همه الهيات سيستماتيك مشغلهاي فلسفي است . اين ادعا اغلب از سوي متكلمان به اين دليل رد شده است كه ايماني كه آنها از آن سخن ميگويند از محدوديتهاي انسجام منطقي فراتر ميرود . زيرا معيارهاي منطقي فلسفه در اينجا بكار نميروند، ژرف انديشي فلسفي با الهيات بيارتباط بوده و «كلام فلسفي» اصطلاحي خود متناقض است اگر ما بخواهيم از نقش مهمي حتمي و ضروري كلام فلسفي در طي يك مشغله كلامي دفاع كنيم، بايد اين ترديدها را جدي بگيريم و پاكي براي آنها فراهم نمائيم در اين فصل سعي خواهيم كرد تا به تفصيل نشان دهيم كه گرچه اين ديدگاه درباره ماهيت الهيات داراي برخي نكات مثبت است ولي در پايان خود شكن بوده و بنابراين نامعتبر است . ما، به تبعيت از ويتگنشتاين، قبلا در قطعه «2- 1» اثبات نموديم كه ميتوانيم مفاهيم را به عنوان صور بنيادين انديشه، يا (به تعبير پترگيچ) (1) ظرفيتها و استعلادهاي نفساني وي لحاظ نمائيم كه آنها را در تعاملاتمان با يكديگر در جهان خارج بكار ميگيريم به معناي دقيق كلمه، آنها عناصر و مولفههاي اصلي در گفتار ما را نيز تشكيل ميدهند مفاهيم ما در الفاظ ما بيان ميشوند . زيرا انديشه، گفتار و عمل در حيات انسان وحدت و بهم پيوستگي تنگاتنگي را سامان ميدهند، مفاهيم ما نه فقط در گفتار ما بلكه در همه اعمال ما در عرصههاي مختلف و متنوع حيات انسان بيان ميشوند . به گفته ويتگنشتاين: «تخيل يك زبان به معناي تخيل صورتي از حيات است . » (2) اگر فرض كنيم كه حيات داراي وحدت بوده و تقسيمناپذير است، انديشههاي ما نيز وحدتي را تشكيل خواهند داد و صور فكري متعدد يا مفاهيم در اين وحدت حيات با يكديگر مرتبط ميشوند . مفاهيم ديني مستثني نبوده و وضعيت مفهومي ويژهاي ندارند . آنها مفاهيم معمولياي هستند كه در قلمرو خاصي از حيات يعني قلمرو ايمان بكار رفتهاند . السداير مك اينتاير معتقد است كه: تعابيري از قبيل «زبان كتاب مقدس» و «زبان ديني» نبايد اين امر را مبهم نمايد كه اين زبان نه چيزي بيش از زبان انگليسي يا عبري معمولي و نه چيزي متكبر از آنست . بلكه همان زبان معمولي است كه براي عنايتخاصي بكار گرفته ميشود . او در اين ارتباط سخني را از سر ادوين هاسكينز نقل ميكند كه او گفته است: «زبان روح القدس در عهد عتيق يوناني است . » (3) هنگاميكه ما از طريق كلمات و اعمال در جريان عبادت با خدا مرتبط ميشويم يا هنگاميكه درباره خدا ميانديشيم يا سخن ميگوئيم و در جريان ارتباط ما با او در مقام موعظه و تبليغ يا در مقام دفاع از او در الهيات، ما از همان مفاهيمي استفاده ميكنيم كه آنها را در تصوراتمان درباره يكديگر و در ارتباطاتمان با يكديگر بكار ميبريم . ما درباره خدا و با خدا در قالب كلمات و واژههاي انساني سخن ميگوئيم . مفاهيم ديني نيز درست مانند مفاهيم در قلمروهاي ديگر حيات، غالبا ما را با «مشكلات مفهومي» اي در باب توجيه اين امر كه آنها به نحو معماوار ظاهرا متناقضي نسبتبه يكديگر عمل مينمايند، مواجه ميسازند . در حاليكه مؤمنان ميگويند كه خدا ابدي و تغييرناپذير است، آنها اين را نيز ميگويند كه خدا متجد گرديده و در معرض تغيير و دگرگوني قرار گرفت . مؤمنان از خدا به عنوان يك پدر پدري كه ابدي استيا به عنوان پسري كه در تاريخ مداخله ميكند و كارهايي را انجام ميدهد و يا روحي كه در هر جايي حاضر است، سخن ميگويند با اينهمه آنها اظهار ميدارند كه اين امر مستلزم وجود سه خداي متفاوت نبوده و تنها يك خدا وجود دارد . از يكسو مؤمنان معتقدند كه اگر مردم به سوي خدا بازنگردند (توبه نكنند)، تا ابد گناهان باقي خواهند ماند . از سوي ديگر اظهار ميكنند كه مردم به خودي خود (بدون امدالله الهي) توانايي دستيابي به اين دگرگوني را ندارند زيرا تنها خداوند ميتواند اين دگرگوني را در درون آنها پديد آورد . از يكسو مدعي هستند كه خدا قادر مطلق و خير محض است . از سوي ديگر قبول دارند كه خدا خليل عظيمي از مصيبت و رنج و اندوه را در جهان روا داشته استبا اينكه او ميتوانست مانع اين مصيبت و رنج و اندوه شود . از يكسو مومنان ميگويند كه خداوند به عبادتهاي فرزندانش را ميشنود و از سوي ديگر اظهار ميدارند كه خدا تغييرناپذي بوده و از قصد ازلي خود، كه اراده كرده است، باز نخواهد گشت . ما بايد چگونه اين تناقض نماها برخورد كنيم؟ آيا آنها هم مانند تناقض نماهاي در ديگر قلمروهاي حيات، معضلات و مشكلات مفهومي قابل حل علي الاصولي هستند؟ آيا حل تناقض نماهاي ديني بخشي از برنامه كاري الهيات سيستماتيك را تشكيل ميدهد؟ اگر چنين باشد، آنگاه تامل فلسفي نقش و ذاتياي در الهيات سيستماتيك ايفا خواهد كرد . يا اينكه تناقض نماهاي ديني حاكي از اين امر هستند كه ما در اينجا به مرزهاي زبان معنادار و بنابراين به قلمر وي كه در آن قلمرو تحقيق فلسفي معتبر است، دست پيدا كردهايم؟ پاسخ ايجابي واحدي از دو موضع كاملا متفاوت، به اين پرسش اخير داده شده است . اين پاسخ كه توافق قابل توجهي بين ديدگاهي كه بسياري از متكلمان از آن حمايت و طرفداري ميكنند و موضعي كه از سوي برخي از ناقدان دين اخذ شده است، وجود دارد . اين نكته حائز اهميت است كه ما بين سه صورت از شادي دين، تفكيك نمائيم: نقادي» روان شناختي» از دين (كه در آن باور ديني به عنوان شكلي از فرافكني رواني، انكار ميشود)، نقادي «معرفتشناختي» از دين (كه در آن ادعاهاي معرفت از سوي دين به عنوان ادعاهايي بدون مبناي معرفتي كنار گذاشته ميشوند) و نقادي «منطقي» از دين (كه در آن باور ديني به عنوان امري كه به لحاظ منطقي ناسازوار است، كنار گذاشته ميشود) . در اين صورت اخير از نقادي تناقض نماهاي باور ديني به عنوان تناقضهايي تفسير ميشوند كه بالضرورة ناصادق هستند . در خلال چنين گفتههاي متناقض نمايي اموري ثابت ميشوند و در همان زمان آن امور به نحوا ضمن نفي ميگردند به طوري كه در تحليل نهايي هرگز هيچ چيزي گفته نشده است . بنابراين غير ممكن است كه اين تناقض نماها متعلق باور قرار گيرند: ما نميتوانيم باور داشته باشيم كه دايرهها مربع هستند يا موجود تغيير ناپذيري در معرض تغيير قرار گيرد . بر اساس اين نقدها، چنين تناقض نماهايي صرفا نشان ميدهند كه باورهاي ديني مجموعهاي از تناقضها هستند . هر تناقض نمايي صرفا دليل ديگري بر نفي دين است . سخن گفتن از خدا يا الهيات غير ممكن است زيرا به لحاظ منطقي ناسازوار است . (4) بعضي از متكلمان با اين نقدها تا به اين حد موافق هستند كه آنها نيز اظهار ميدارند كه باور به خدا در حاق ذاتش» تناقض آلود است . ما تنها در قالب تناقض نماها [ سخنان تناقض آلود] ميتوانيم، از خدا سخن بگوئيم . در واقع تناقض نماها لازمه ضروري مرتبط بودن دين ما «امر غير قابل بيان» است . واقعيتخدا از منطق انساني ما و تصورات بشري ما فراتر ميرود . بنابراين، تعجب آور نيست كه زمانيكه ما ميخواهيم از موجودي متعالي چون خدا سخن بگوئيم، تصورات ما تناقض آلود آشكار ميشوند فارغ از ارتباط اين بحثبا هدف اين كتاب، سه دليل وجود دارد كه چرا ما بايد اين نقطه نظر اخير را با دقتبررسي نمائيم . اولا چون اين ديدگاهي است كه به طور نهان يا آشكاري از سوي متكلمان بسياري اظهار شده است . ثانيا، عناصر مهمي از حقانيت در اين ديدگاه وجود دارد: خدا به معناي خاصي فراتر از فهم و در افقي غير قابل دسترسي قرار گرفته است . ثالثا، اين ديدگاه بدون جرح و تعديل ديگري، در واقع هم مستلزم پايان الهيات و هم مستلزم پايان ادعاي ايمان است . بنابراين، براي ما دستيابي به اندكي وضوح درباره محدوديتهاي سخن از خدا يا الهيات، اهميتبسيار دارد . سه نوع محدوديت وجود دارد كه بايد از يكديگر تفكيك شوند . اولا، محدوديتهاي «ديني» اي نسبتبه آنچه ميتوانيم درباره خدا بگوئيم، وجود دارد خدا «امر مقدس يگانهاي» است كه درباره او فقط ميتوان با احتياط و هيبتسخن گفت . ثانيا، محدوديتهاي «معرفتشناختي» وجود دارد . معرفت ما به خدا محدود بوده و بنابراين محدوديتي نيز نسبتبه آنچه ما به طور معقول و توجهي قادر به گفتن آن درباره خدا هستيم، وجود دارد . ثالثا، محدوديتهاي «معنايي» وجود دارد زيرا هنگاميكه ما كلمات را در زمينه ايمان بكار ميبريم، دستخوش دگرگوني در معنا ميشوند . خدا شبيه ديگر انسانها نبوده و حتي اگر كلمات يكساني را در سخن گفتن از خدا و انسان بكار بريم، اين بدين معنا نيست كه آن كلمات دقيقا داراي معناي يكساني در اين دو مورد هستند . (5) چه چيزي سبب پيدايش اين محدوديتهاي معنايي در سخن از خدا شده است؟ بعضي از افراد معتقدند كه اين محدوديتها بواسطه «اختلاف كيفي نامحدود» بين خدا و انسانها بوجود آمده است; در عوض، بعضي ديگر اين را مطرح ميكنند كه محدوديتهاي معنايي در اينجا بواسطه «تمثيل» يا تشبيه بين خدا و انسانها پديد آمده است و برخي ديگر هم اين محدوديتها را به «زبان ما بعدالطبيعي و الگوهاي مفهومي» اي كه ما در سخن گفتن از خدا بكار ميبريم، مرتبط نمودهاند . اجازه دهيد تا به بررسي بيشتري در باب اين احتمالات بپردازيم . 2- 2- اختلاف كيفي نا محدود
1- ديالك تيك و پارادكس
ديدگاهي كه اغلب در الهيات از آن جانبداري ميشود، اين است كه باور به پارادكسها (تناقض نماها) نه تنها «ممكن» است (و مردم در واقع به آنها باور دارند) بلكه «ضروري» نيز هست زيرا واقعيت عيني خداوند از منطق انساني ما و مفاهيم و تصورات انساني ما فراتر است . هر سخني كه ما با استفاده از مفاهيم انساني درباره خدا بگوئيم، نادرست است (زيرا اين مفاهيم قابل اطلاق بر خدا نيستند) و از اينرو بايد با اثبات تقيض آنها براي خدا، جرح و تعديل گردند . خاستگاه ذات تناقض آلود سخن گفتن درباره خدا همين است از اينرو، به طور مثال، آستين استدلال مينمايد كه: پارادكس سلب ايجاب، اهميتبنياديني در الهيات دارد . و به اين اصل كه غايت ديني از همه مفاهيم ما فراتر است، به طوري كه هر آن چه كه اثبات شده است همان نيز بايد سلب شود، جنبه عيني ميبخشد . (6) متكلم هلندي ديالك تكين مشرب . جي . سي . وان نيفتريك نيز از اين ديدگاه دفاع مينمايد (7) او بيان ميدارد كه اگر ما بخواهيم در قالب كلمات و مفاهيم انساني درباره خدا سخن بگوئيم، بايد از اين واقعيت آگاه باشيم كه هر يك از كلمات و مفاهيم انساني از بيان آنچه واقعا به گفتن آن نياز داريم، يعني واقعيتخدا، قاصر بوده و ما نميتوانيم آن را در قالب كلمات قرار دهيم، هر كلمه و مفهوم انسانياي براي بيان اين واقعيت، واقعيتخدا، نارسا است . براي گفتن آنچه كه بايد گفت، يك كلمه كافي نيست هر كلمهاي بايد بلافاصله بوسيله كلمه ديگري تعقيب شود زيرا احاطه بر اين واقعيت در يك كلمه ممكن نميباشد . حقيقت راز آلود آن خدا، كه به كلي ديگر است و در افقي دست نيافتني قرار گرفته است، از طريق كلمهاي مستقيم نميتواند بيان شود . اگر ما سخن گفتيم، پس از آن بايد از آنجا كه اين سخن درباره خدا است - بلافاصله سخن خود را نفي نموده و بله مان را با يك خير يا خير مان را با يك بله اصلاح نمائيم . خلاصه اينكه، پارادكسهاي در بلور بالضرورة اظهارات ناصوابي نيستند، آنگونه كه منتقدان دين معتقدند، بلكه لازمه ضروري اين واقعيتند كه خداوند «غير قابل توصيف است» زيرا از قلمروي كه در آن قلمرو مفاهيم انساني قابل اطلاق هستند، فراتر ميرود سه نكته در ارتباط با اين نقطه نظر قابل طرح است . اولا، ما بايد اين سخن منتقدان دين را مسلم بگيريم كه اعتقاد به امور متناقض محال استيك گزاره مشتمل بر تناقض به طور معمول چيزي را بيان مينمايد و سپس آنچه را كه بيان كرده بود، تكذيب مينمايد در نتيجه، در پايان هيچ چيزي براي باور كردن باقي نميماند .اين سخن نفي نمينمايد كه مردم اغلب به چيزهايي باور دارند بدون اينكه اين امر را مورد بررسي قرار دهند كه آيات سازواري منطقياي (در بين آن چيزها) وجود دارد يا نه . آنها از همه لوازم قضايايي كه پذيرفتهاند، آگاه نيستند و از اينرو از تناقضهاي محتمل اخذ شده در باورهايشان نيز آگاه نيستند . هر حال، اگر اين تناقضها آشكار شوند، آنها ملزم به دگرگوني باورهايشان هستند تا آنها را سازدار گردانند . زيرا ما نميتوانيم تناقض صريحي را قبول نموده و در عين حال هنوز هم معتقد باشيم كه واجد گزاره زيرا ما نميتوانيم تناقض صريحي را قبول نموده معنا داري هستيم . ثانيا، ما به چه معنايي درباره خدا ميگوئيم كه او در قالب مفاهيم انساني «غير قابل توصيف» است؟ غالبا در اينجا تشبيه و تمثيلي نسبتبه وصف ناپذيري تجارب يا احساسات خاصي مطرح شده است . در واقع، با استفاده از كلات به تنهايي معمولا نميتوان شدت تجارب يا احساسات خاصي را در شخص ديگري بر انگيخت ولي اين امر مستلزم گفتن اين نيست كه احساسات نميتوانند بوسيله كلمات اظهار شوند (احساسات يا تجاربي از قبيل احساس امتنان، درد، شادي و اموري از اين قبيل) و از اين طريق از احساسات ديگر متمايز گردند . احساسات به اين معنا در و راي قلمرو مفاهيم انساني قرار ندارند پس به چه معنايي خدا در وراي قلمرو مفاهيم انساني قرار دارد؟ ثالثا: اگر «هيچيك» از مفاهيم ما قابل اطلاق بر خداوند نيستند، پس چگونه ما اظهار ميكنيم كه او را كسي ميشماريم كه غير قابل توصيف است؟ آيا ما در اين مورد مفهومي را (مفهومي خدا را) براي حكايت از چيزي كه بر اساس اين ديدگاه، حسب تعريف نميتوان از طريق مفهومي از آن حكايت نمود، بكار نبردهايم؟
2- زبان اشاري
يكي از طرحهاي پيشنهادي براي پرداختن به اين مسئله، طرح زير است . از يكسو ما ميتوانيم بر اساس نظريه اختلاف كيفي نامحدود (بين خدا و انسان) معتقد باشيم كه خدا را نميتوان «توصيف» كرد ولي هنوز هم قبول داشته باشيم كه «اشاره به او (حكايت از او) ممكن است در اينصورت زبان ديني ماهية» به جاي اينكه توصيفگر ميباشد اشاري (حكايتگر) است . واژه خدا نامي است كه بوسيله آن به موجودي اشاره ميكنيم ولي اين واژه، توصيفگر نيست . از اين رو نمادها و گزارههاي ديني چونان علائم متعددي هستند كه به سوي آن موقفي كه ميتوانيم خدا را تجربه كنيم، اشاره ميكنند ولي توصيفهايي از خدا نيستند . اين موضع، به طور مثال، از سوي متكلم هلندي ار . جي . موودي به شرح ذيل موجود حمايت قرار گرفته است: (8) ماهيتخدا، عليالاصول، در وراي هر تصويري (تخيلي) است كه ميتوانيم درباره او فراهم كنيم . خدا تا به حدي به كلي ديگر است كه عليالاصول غير قابل تصوير (غير قابل تخيل) است . مشكل زبان ديني اين است كه اين زبان بالضرورة زباني انساني ميماند و به دلايل عديدهاي نميتواند متعالي شود از سوي ديگر، اگر اين زبان بتواند متعالي شود، آنگاه براي ما را غير قابل تكلم خواهد شد . اين سؤال غير قابل اجتنابي است كه: آيا زبان دينياي قابل تصور هست كه از يكسو داراي گفتار انساني متعالياي باشد ولي از سوي ديگر هنوز هم «قابل تكلم» باشد؟ بر طبق ديدگاه وي پاسخ مثبتي به اين پرسش بايد وجود داشته باشد . اين امر مستلزم زبان ديني كه داراي ويژگي «اشاري» اي است . بنابراين او معتقد است كه زبان دينياي غير از زبان ديني داراي ويژگي اشاري وجود ندارد . همچنين ايده دينياي غير از ايدههاي داراي ماهيتي اشاري وجود ندارند . محتواي ديني زبان، انديشه يا ايده، دقيقا در همين اشاره نهتفه است . اين اشاره با جهش همراه است كه به هيچ وجه به شيوه انساني تفكر نبوده ولي بريده از عقلانيت نيز نيست . جهشي كه روي به سوي تعالي دارد . آنچه كه بدان اشاره ميشود، ارتباط مستقيمي با زبان اشاري، از اين جهت كه اشاري است، ندارد . اين محتواي زباني، متعلق اين اشاره، محتواي اين زبان اشاري نيست، بلكه محتواي متعالي اين زبان است . از طريق اشاره، پذيرش حدسي و تخميني ممكن ميگردد حدس و تخميني كه جوهره زبان و انديشه ديني را تشكيل ميدهد . بنابراين كتاب مقدس در درجه اول نيازمند به اين است كه به عنوان مجموعهاي از آثاري كه در آنها سخن اشاري درباره افعال خداوند گفته شده است، فهميده شود . مشكله اين ديدگاه اين است كه نميتواند تقابل بين اشاره و توصيف را حفظ نمايد . اشاره، كه معين نمودن آن امري است كه بدان اشاره شده است، از هر امر ديگري متمايز است . اين ديدگاه مسلم ميگيرد كه اين امر (مشاراليه) علي الاصول به عنوان امر «قابل تعين به اين طريق» توصيفپذير استبنابراين بكار بردن نامها براي تمييز اشياء يا اشخاص، رويه خاصي را براي معين نمودن آنچه را كه بدان اشاره شده، مسلم ميگيرد و از اينرو توصيفش را به عنوان «هويتي كه ميتواند بدين طريق متعين شود» مسلم ميگيرد . در كتاب مقدس خداوند غالبا در ارتباط با مردم و در ارتباط با موقعيتهاي عيني متعين شده است: يگانهاي كه اسرائيل را روانه مصر كرد، فرزندش را به اين جهان فرستاد و مانند آن . اين امر نيز مستلزم توصيفي است . علاوه بر اين، اگر داشتن ارتباطي آگاهانه با خدا يا تجربه حضور خدا ممكن است آنگاه خدا نيز بايد از اين جهتبه عنوان كسيكه به اين يا آن طريق تجربه شده، قابل توصيف باشد . خلاصه اينكه، اگر ما بتوانيم به خدا اشاره كنيم يا خدا بتواند با دنياي تجربه ما مرتبط شود يا بتوانيم حضور خدا را تجربه كنيم، آنگاه او نميتواند از قلمرو همه مفاهيم انساني فراتر باشد، حداقل بعضي از واژههاي توصيفگر بايد قابل اطلاق بر او باشند . 3- زبان انكشفاف
اگر مفاهيم انساني ما بايد تا حدي قابل اطلاق بر خدا باشند و تا حدي قابل اطلاق بر خدا نباشند، مرز (اطلاق و عدم اطلاق) در كجا قرار گرفته است؟ شايد بتوان اين پرسش را به شرح زير پاسخ گفت: ما خدا را فقط هنگاميكه خودش را بر ما آشكار ميكند، تجربه ميكنيم و او را آنگونه كه واقعا في نفسه هست، تجربه نميكنيم مفاهيم ما بنابراين قابل اطلاق بر انكشاف خدا هستند ولي بر خدا آنگونه كه او في نفسه هست، قابل اطلاق نيستند . بنابراين هرگونه كوشش براي سخن گفتن درباره «آن» پارادكسيكال (تناقض آلود) است زيرا خدا في نفسه از قلمرو وي كه در آن مفاهيم انساني قابل اطلاقند، فراتر ميرود . خدا خودش را بر ما به حسب وجوهي از عالم ما كه بوسيله ما تجربه شده است، آشكار ميكند . خدا في نفسه، واقعا، بكلي ديگر است، بكلي ديگري كه به هيچ روي در قالب عالم تجربه ما قرار نميگيرد . بنابراين هنوز هم آنچه كه وان نيفتريك، به تبعيت از كر كگارد «اختلاف كيفي نا متناهي بين ابديت و زمان، خدا و انسان» مينامد، وجود دارد . ما از اين «اختلاف كيفي نامتناهي» چه چيزي بايد بفهميم؟ در اينجا تفكيك ميان امور ذيل مهم است: 1- غيريت (به طور مثال، بين دو ظرف در سرويس غذاخوري واحد) 2- اختلاف كمي (به طور مثال، بين دو ظرف و چهار ظرف در سرويس غذاخوري واحد) 3- اختلاف كيفي (به طور مثال، بين يك ظرف و يك سيني) هنگاميكه در هويت «به طور كيفياي» از يكديگر متمايز ميگردند، اين امر مستلزم اين است كه برخي از اوصافي كه ميتوانند به نحو صادقي به يكي (از آندو هويت) نسبت داده شوند، نتوانند به نحو صادقي به ديگري نسبت داده شوند . اگر اين اختلاف كيفي «نا متناهي» باشد، اين امر، به احتمال قريب به يقين، به اين معنا خواهد بود كه هيچيك از اوصافي كه بتواند به نحو صادقي به يكي (از آندو) نسبت داده شود نتوانند به نحو صادقي به ديگري نسبت داده شود . اختلاف كيفي نامتناهي بين خدا و جهان تجربه ما، مستلزم اين خواهد بود كه هيچيك از مفاهيمي كه قابل اطلاق بر جهان تجربه ما هستند، نتوانند به نحو صادقي بر خدا اطلاق شود - حتي مفهوم «قدوس» . اين پيشنهاد داراي نتايج و لوازم غير قابل قبولي است . اولا فرض كنيد كه خدا در اين جهان (و تناسب با اين جهان) خودش را بر ما منكشف ميكند، نظريه اختلاف كيفي نامتناهي مستلزم اين است كه هيچ مفهومي كه ما براي توصيف: «انكشاف» خدا بكار ميبريم، قابل اطلاق بر خدا خودش نباشد . بنابراين، هيچگونه تناظري بين خدا خودش و انكشافش وجود نخواهد داشت، و ادامه سخن گفتن از «انكشاف» نامعقول خواهد بود . ثانيا، هنگاميكه ما درباره خدا سخن ميگوئيم، همان كلماتي را بكار ميبريم كه براي سخن گفتن درباره انسانها و اشيائي كه در اين جهان با آنها مواجه ميشويم، بكار ميبريم كلمات توصيفگر ما از طريقي كه آنها را در توصيف تجربه محدودمان بكار ميبريم، معنايشان را اخذ ميكنند . بنابراين نظريه اختلاف كيفي نامتناهي مستلزم اين است كه همه كلماتي كه ما براي سخن گفتن درباره خدا بكار ميبريم، از معنايي كه آنها براي ما دارند، منسلخ (بريده) شوند . به طور مثال، هيچ گونه تشابهي در معنا بين كلمه «عشق» در مورد خدا و واژه «عشق» در مورد انسان وجود ندارد . با فرض اينكه همين مشكل در ارتباط با همه كلمات ديگر پديد ميآيد، بكار بردن واژه ديگري براي اجتناب از چنين ابهام و ايهام كاملي هيچ كمكي به ما نميكند . نتيجه اين امر لاادري گرايي در مورد خدا است از اينرو نظريه اختلاف كيفي نامتناهي بين خدا و انكشافش در اين جهان، غير قابل دفاع است زيرا اين نظريه از يكسو با آموزه انكشاف خداوند در تعارض است و از سوي ديگر به نوعي لاادري گري (تعطيل) ميانجامد . 4- سخن گفتن محدود ولي كافي و وافي از خدا
خداوند با انكشاف خودش بر ما همه سدها و حجابهاي معرفتي و نيز معنايي را در هم ميشكند هيچ شكافي بين خداوند و انكشافش وجود ندارد . اگر ما فرض كنيم كه شكاف و فاصلهاي وجود دارد، مفهوم «انكشاف» را پوچ و بيمعنا كردهايم . به ميزاني كه ما «انكشاف خدا» را ميشناسيم، خدا خودش را ميشناسيم . بدين طريق سدهاي معرفتشناختي در هم شكسته و خدا براي ما قابل شناخت ميگردد . هنگاميكه ما درباره انكشاف خدا سخن ميگوئيم، درباره خدا خودش سخن ميگوئيم . بدين طريق سدها و حجابهاي معنايي نيز در هم شكسته ميشوند و سخن گفتن درباره خدا براي ما ممكن ميگردد . گستره انكشاف خداوند، محدوديتهاي معرفتشناختي و در طول آن محدوديتهاي معنايي سخن از خدا را معين مينمايد . اين امر كه انكشاف خدا ما را به شناخت او و سخن گفتن درباره او قادر ميسازد، مستلزم اين امر نيست كه خدا نتواند بيش از آنچه باشد كه خودش بر ما منكشف كرده است و نيز مستلزم اين نيست كه اظهارات ما درباره او بتواند چيزي بيش از توصيفي بسيار ناقص و ناتمام از او فراهم نمايد . بر عكس، ما خدات را تنها به ميزاني كه خودش را بر ما منكشف ميكند، ميشناسيم; و نميتوانيم چيزي بيش از آنچه كه درباره او ميشناسيم، بيان نمائيم . به اين معنا انكشاف خدا مرزها و محدوديتهاي آنچه را كه درباره او ميتوان شناختيا درباره او ميتوان گفت را معين مينمايد . (9) وانگهي، گرچه معرفت، ما به خدا محدود است و توصيف ما از او ناتمام است، ولي آنها (معرفت محدود و توصيف ناتمام) براي تامين نيازهاي ما به عنوان انسانهاي باورمند كافي و وافي هستند . خدا از طريق انكشافش، براي ما امكان آگاهي و معرفت درباره او و سخن گفتن درباره او را به ميزاني كه براي ما به منظور زيستن به عنوان اشخاصي مرتبط با او ضروري است، فراهم مينمايد . بنابراين معرفت ما درباره خدا و امكان توانايي بر سخن گفتن از او، براي يك حيات ايماني كافي و وافي است . محدوديتهاي مشابهي، نه تنها نسبتبه معرفت ما از خدا و سخن گفتن درباره او، بلكه نسبتبه «هر معرفت» و «هر توصيفي» وجود دارد . (10) به طور مثال، اگر من مجبور باشم يك تصادف خياباني را توصيف كنم، خواهم گفت كه «تعدادي از علل و معاليل وجود داشت» . اين سخن گرچه صادق است ولي بسي ناتمام و ناقص است . من به كاملتر كردن توصيفم تا آنجا ادامه خواهم داد كه به مرزها و محدوديتهاي معرفتشناختي برخورد نمايم، پس از آن ديگر هيچ سخني براي گفتن نميشناسم پس از آن، من اين محدوديتهاي معرفتشناختي را با توجه و التفاوت بيشتري، ارائه خواهم داد سرانجام، پاياني در كار خواهد بود . در لحظه خاصي، من توصيفم را پايان خواهم داد، آنگاه كه اين توصيف «كافي و وافي» باشد . اينكه در چه نقطه دقيقي توصيف من كافي و وافي است، به غايت و هدف از اين توصيف، مهارت من به عنوان يك ناقل و به قابليتشنوندگان براي دانستن بستگي دارد . به اختصار اينكه: بر اساس انكشاف خداوند، شناختخدا و نيز سخن گفتن درباره او به شيوهاي محدود ولي كافي و وافي ممكن است . اين مستلزم اين است كه اختلاف كيفي نامتناهي بين خدا و انسان نتواند وجود داشته باشد . در واقع، اگر اختلاف كيفي نامتناهياي وجود داشت، هيچيك از مفاهيم ما قابل اطلاق بر خدا نبود هيچ معرفتي نسبتبه او ممكن نبود و كار ما سرانجام به لاادري گري (تعطيل) منتهي ميشد اين مطلب «از اين واقعيت كه خداوند از انسانهاي ديگر متفاوت است، چيزي كم نميكند حداكثر، ما از يك «تمثيل» بين خدا و اشخاص انساني سخن خواهيم گفت، يعني تشابهي محدود و جزيي اختلافي محدود و جزئي . ماهيت و گستره اين تمثيل چيست؟ 3- 2- تمثيل
1- توصيف و اسناد
به نظر ميآيد كه سوال درباره محدوديتهاي معنايي سخن گفتن درباره خدا، ما را با يك دو راهي دشواري مواجه نمايد . از يكسو، اگر كلماتي كه ما براي سخن گفتن درباره خدا بكار ميبريم، (به طور مثال حكمت، قدرت، اقتدار، پادشاه، شبان و مانند آن)، داراي همان معنايي باشند كه به هنگام بكار بردن آنها براي سخن گفتن درباره انسانها آن معنا را دارند، اين امر مستلزم اين است كه خدا در خصايص و ويژگيهاي خاصي با مخلوقاتش شريك و سهيم باشد . اين مستلزم تشبيهي (خدا - انسانوار انگاري) خواهد بود كه مانع از اسناد تعالي به خداوند است .ما با صرف پذيرش اختلافي «كمي» (احتمالا نامحدود) بين خدا و مخلوقاتش نيز از اجتناب از اين از تشبيه ناتوان ميشويم . در اين ارتباط، ار . جي . مووي دليل ميآورد كه هنگاميكه ما سعي ميكنيم تا جملات كلامي مان را در جهت ابديتبسط دهيم، هيچ سخن معناداري درباره خدا نميگوئيم، مثلا هنگاميكه جمله «خدا خوب است» را به جمله «خدا به طور نامحدودي خوب است» تغيير ميدهيم يا به جاي جمله «خدا رحمت را به نمايش ميگذارد» ، جمله «خدا به طور نامحدودي خوب است» تغيير ميدهيم يا به جاي جمله «خدا رحمت را به نمايش ميگذارد» ، جمله «خدا كمال رحمت را به نمايش ميگذارد» قرار ميدهيم، يا جمله «خدا عشق است» را به جمله «خدا عشق محض برترين است» تغيير ميدهيم . چنين بسط و گسترشي نسبتبه زبان ديني ما، با جرح و تعديلهائي نسبتبه نامحدوديت و ابديت، هيچ چيز بيشتري به ما نميدهد . در واقع، تصاوير ذهني ما دقيقا همانگونه كه هستند باقي ميمانند و با افزودن و الحاق قيد نامتناهي، به طور ذاتياي دگرگون نميشوند . معناي و مفاهيم ما (به همان صورت) و نه بيش از مفاهيم و معاني انساني باقي ميمانند و از اينكه به طور كيفياي متعالي شوند، قاصرند . (11) از سوي ديگر، اگر اين كلماتي كه ما براي سخن گفتن درباره خدا بكار ميبريم، معنايي كاملا متفاوت از هنگاميكه آنها را براي سخن گفتن درباره انسانها بكار ميبريم داشته باشند، آنگاه ما باز هم به ادعاي اختلاف كيفي نامحدود بين خدا و انسان باز خواهيم گشت . اين ادعا، همانگونه كه قبلا نشان داديم، به لاادري گري (تعطيل) منتهي ميشود به اين معنا كه: هنگاميكه درباره خدا سخن ميگوئيم، نميدانيم كلماتمان چه معنا و مقصودي دارند . معمولا يك راه نجات از اين بن بست، در پرتو آموزه «تمثيل» جستجو و طلب ميشود . خصائص و ويژگيهاي خداوند همسان با خصائص و ويژگيهاي انسانها نيستند حال مسئله اين است كه آيا در حاليكه ما هنوز هم به اختلافي كيفي بن خدا و مخلوقاتش معتقد هستيم، سخن گفتن درباره خدا بدين طريق ممكن است؟ به تعبير ديگر، آيا يافتن صورتي از تمثيل، كه هيچ گونه همساني خصايصي را بين هويات متماثل مسلم و مفروض نگيرد، ممكن است؟ آيا ميتوانيم هم كيكمان را بخوريم و هم آنرا نگه داريم؟ تلاشهاي زيادي انجام شده است تا با استفاده از تمثيل «توصيفي» و تمثيل «اسنادي» به اين مقصود دستيابند . (12) تمثيل توصيفي دو هويت متماثلي را كه از جهات بسياري متفاوتند، بيكديگر مرتبط ميكند يكي از اين دو هويتبه معناي «حقيقي» يا معمول كلمه واجد خصيصهاي است كه به هر دو نسبت داده ميشود، در حاليكه هويت ديگر به معنايي اشتقاقي (برگرفته از غير) واجد اين خصيصهاي است كه به هر دو نسبت داده ميشود، در حاليكه هويت ديگر به معنايي اشتقاقي (برگرفته از غير) واجد اين خصيصه است . بنابراين، ما ميتوانيم، به طور مثال، كسي را «سالم» بخوانيم . گذشته از بكار بردن واژه «سالم» براي انسان، ما ميتوانيم اين واژه را در جملهاي از قبيل «هوا در كوهها سالم است» بكار رفته است ولي اين امر آشكار است كه شخصي كه ما درباره او سخن ميگوئيم به همان معنايي كه هوا در كوهها سالم است، سالم نيست . هوا به معناي اشتقاقي كلمه سالم است، زيرا اين هوا سبب ميشود تا مردمي كه آن را تنفس ميكنند سالم به معناي معمول و حقيقي كلمه شوند در تمثيل توصيفي خصيصهاي تمثيلي از خصيصه تمثيلي ديگري نشات ميگيرد . يكي از ايندو معلول و ديگري علت است . در مورد الهيات، آنجا كه خدا و انسان هويتهاي مورد نظر هستند، ما وضعيت ذيل را داريم: در جملهاي «خدا حكيم است» و «سقراط حكيم است» ، «واژه «حكيم» در جمله دوم داراي معناي معمولي و حقيقي است; هنگاميكه ما ميگوئيم كه «خدا حكيم است» ما آماده هستيم تا فرض كنيم كه خدا منشا، علتيا منبع «حكمت» است . اگر ما بخواهيم دقيق باشيم، هنگاميكه ما تمثيل توصيفي را بكار ميبريم، ما نيز ميگوئيم «سقراط حكيم است» و «خدا علتيا منشا همه حكمت است» بنابر خدا به معنايي «اصيل» حكيم است زيرا او اصل و ريشه همه حكمتهايي است (حكمتبه معناي معمول و رايج كلمه) كه ما در اشخاص انساني با آنها مواجه ميشويم . در تمثيل اسنادي، وصفي كه در دو جمله مختلف اسناد داده شده، وصف يكساني است ولي (اين وصف) بايد در ارتباط با ماهيت هويتهاي مختلفي كه بدآنهااسناد داده شده، لحاظ شود . به طور مثال، در دو عبارت «خدمتكار سرخ پوش مغازه» و «در سرخ رنگ مغازه، واژه «سرخ» به طور مشترك لفظي (با بيش از يك معنا) بكار رفته است . در اينجا سوالي نسبتبه خصيصه مشترك وجود ندارد ولي اگر ما دو جعبه حروف را كه به طور همساني رنگآميزي شدهاند، «سرخ» بناميم در اينصورت واژه سرخ به طور غير مشترك (لفظي) بكار رفته استيعني ما خصيصه واحدي را به دو هويت نسبت ميدهيم . ما همچنين ميتوانيم هم موهاي سر جك و هم غروب آفتاب را «سرخ» بناميم و در اين مورد هر دو شيء را داراي ويژگي مشترك «سرخي» هستند ولي به طريقي كه متناسب با ماهيت متمايز آنها است . در واقع، غروب آفتاب به گونهاي كه متناسب با غروب آفتاب است، سرخ ميباشد و موي سر جك به گونهاي كاملا متفاوت سرخ استيعني به طريقي كه در آن موي سر انسان ميتواند سرخ باشد . در اين مورد ما تمثيل اسنادي را بكار ميبريم . اگر بر زبان ما درباره خدا، اين صورت از تمثيل اعمال شود، نتيجه به قرار ذيل است: دوباره دو جمله «خدا حكيم است» و «سقراط حكيم است» را در نظر بگيريد . به حسب تمثيل تناسبي ايندو به ترتيب به اين معنا هستند كه خدا حكيم استبه طريقي كه در آن خدا ميتواند حكيم باشد و سقراط حكيم استبه طريقي كه در آن انسانها ميتوانند حكيم باشند . حكمتخدا متناسب با ذات خداست درست همانگونه كه حكمت انسان متناسب با ذات انسان است . يا تعبير ديگر، ارتباط حكمتخدا با ذات خدا درست مانند ارتباط حكمت انسان استبا ذات انسان، در تمثيل اسنادي هر دو هويت متماثل واجد اين خصيصه مربوطهاند ولي هر يك از اين هويتها، اين خصيصه را در ارتباط با ذاتش (و متناسب با آن) واجد است . طريقي كه در آن طريق، هويتي واجد خصيصه مربوطه است، به وسيله ذات آن هويت متعين ميشود . حكمتخدا به هيچ وجه همسان با حكمتسقراط نيست زيرا ذات خدا كاملا متفاوت از ذات انسان است . هر دو صورت تمثيل مستلزم مشكلات حادي است . تمثيل اسنادي بيان ميكند كه انسانها به شيوه خاص خودشان (هماهنگ و متناسب با ذاتشان) حكيماند و خدا به شيوه (الوحي) كاملا متفاوتي، هماهنگ با ذات خودش حكيم است ولي اين تمثيل هيچ چيز بيشتري به ما نميدهد . فرض كنيد كه ما اكنون داراي مقايسه و مشابهتي كه متضمن امور ناشناخته بسياري است، هستيم، حكمت انسان كه در ارتباط با ذات انسان قرار گرفته است همانگونه كه حكمت الهي در ارتباط با ذات الهي قرار گرفته است ولي ما ذات خدا را في نفسه (به تنهايي و بدون ارتباط با ويژگي ديگري) نميشناسيم در حاليكه ميخواهيم نحوه حكيم بودن او را دقيقا بر حسب ذاتش تعريف كنيم ذات خدا قابل فهم و دسترسي براي ما نيست، از اين رو نحوه حكيم بودن او نيز قابل فهم و دسترسي نميباشد . از اين سخن لازم ميآيد كه ما در بكار بردن تمثيل اسنادي چيزي بيش از اين نگوئيم كه خدا به همان كه يك شخص انساني حكيم است، حكيم نيست ولي پس از آن ما هنوز هم قادر نيستيم تا به نحو ايجابياي بگوئيم كه خدا واقعا به چه معنايي حكيم است . اين سخن به طور يكساني در مورد همه مفاهيم ديگري كه ميخواهيم بر خدا اطلاق كنيم، صادق است . بنابراين تمثيل اسنادي چيزي بيش از الهياتي سلبي (تنزيهي) در اختيار ما قرار نميدهد . در مقابل تمثيل توصيفي نيز ممكن است، اشكالات و اعتراضاتي مطرح شود . اين صورت از تمثيل سخني درباره خصايصي كه خدا واقعا واجد آنهاست، بيان نميكند، اين تمثيل تنها به ما ميگويد كه او منبع و منشا چه اوصاف و خصايصي است: جك سالم است ولي «هوا سلامتي بخش است» ، «سقراط حكيم است» ولي «خداوند منشا حكمت است» علاوه بر اين، با توجه به تمثيل توصيفي هيچ پاياني براي فهرست اوصاف و خصائص خداوند وجود ندارد . خدا، به عنوان خالق و علت هر چيزي، منشا همه خصايص مخلوقاتش است . به نظر ميآيد كه تمثيل توصيفي ما را در خواندن خدا به القابي چون «گرم» پر رنگ» و «سنگين» آزاد بگذارد زيرا او منشا همه اشياء گرم، پر رنگ و سنگين است! ما اين قيد را خواهيم افزود كه همه كلماتي كه بناستبر خدا اطلاق شوند، بدين معنا نيستند بلكه تنها كلماتي كه بر ذات او اطلاق ميشوند، بدين نحو هستند . بنابراين ما هنوز هم با اين مشكل روبرو هستيم كه: چگونه ميتوانيم سخن معناداري درباره خدا بگوئيم بدون اينكه مسلم فرض كنيم كه خدا با مخلوقاتش در خصايص ويژهاي شريك است؟ در اينجا نه تمثيل توصيفي و نه تمثيل اسنادي پاسخ قانع كنندهاي به ما نميدهند .
2- تمثيل و لاادري گري (تعطيل)
ديدگاهآي . ام . كرمبي، تلاش ناتمام قابل توجهي براي گشودن اين گره است كه مبي مسلم ميگيرد كه خدا في نفسه براي ما ناشناختني است از اين رو سخن گفتن ما درباره او نه در قالب اظهارات صريح و مستقيم (حقيقي) بلكه در قالب انگارههاي ذهني (تصاوير ذهني) است . فرض كنيد كه اين انگارهها در جريان انكشاف الهي در دسترس ما قرار گرفتهاند . ما بر پايه وثاقت او ميپذيريم كه آن انگارهها قابل اطلاق بر خداوند هستند . ولي ما ابزاري براي نشان دادن اينكه «چگونه» آنها بر خدا اطلاق ميشوند، در اختيار نداريم . خلاصيه اينكه، تمثيلي واقعي (خصايص مشترك) بين ما و خدا وجود دارد و اين تمثيل اساس و پايه سخن گفتن ما درباره خدا را تشكيل ميدهد . در نتيجه هنگاميكه درباره خدا سخن ميگوئيم كلمات ما تهي از معنا نيستند .ولي ما نميدانيم كه محتواي اين تمثيل چيست در نتيجه كرمبي، نظريه اختلاف كيفي نامحدود بين انسان و خدا را نفي ميكند و معتقد است كه در واقع خصايص مشتركي بين خدا و انسانها وجود دارد ولي او نيز مطلب را بالا ادري گري (تعطيل) به پايان ميرساند زيرا بر اساس ديدگاه او ما نميدانيم كه اين خصايص مشترك كدام خصايص هستند . اگر بخواهيم اين مسائل را حل كنيم، بايد از كرمبي فراتر رفته و راهي را نشان دهيم كه در آن نشان دادن اين كه چه خصايصي مشتركي اساس و پايه سخن گفتن ما درباره خدا را تشكيل ميدهند، ممكن باشد . توماس آكويناس و كارل؟ ؟ ؟ هر دو، هر يك به شيوه خاص خودش، تلاش ميكنند تا پاسخي (براي اين سؤال) فراهم نمايند . (13) ادامه دارد.