اشاره:
روشنفکر اصلاً لفظ عجيبي است که در تعريفش نميتوان سخني به صراحت گفت. چرا که اگر امروز آنان را در يک ويژگي تعريف کني، فردا پا فراتر ميگذارند و سعي ميکنند هر تعريفي را ناقص اعلام کنند. روشن ـ فکر فقط زماني ساکت ميشود که به آنها بگويي فيلسوف است يا نخبه؛ اما خودشان هم ميدانند که نه از فلسفه چيزي فهميدهاند و نه در مسألهاي صاحب نظرند. متفکرين ميگويند ويژگي اصلي روشنفکرها اين است که حد و جايگاه خود را نميشناسند و دقيقاً نميدانند چه کارهاند. البته هميشه در تعريف روشنفکر بايد ميان روشنفکران غربزده و ديني خط قرمز کشيد. بحث ما بيشتر در مورد روشنفکر از سنخ اول (غير ديني ـ غربزده) است. به ما ميگويند نخبه
معصومه اسماعيلي خودشان دوست دارند به آنها بگوييم روشن ـ فکر. اگر به دفتر خاطرات هر کدام مراجعه کنيم، ميبينيم به خودشان القاب ديگري چون فيلسوف، سياسي يا نخبه هم دادهاند؛ اما درست که دقت ميکنيم همان جمله معروف آل احمد در شروع «غربزدگي» به ذهنمان ميآيد که روشنفکرها را از هر دسته که باشند «غربزده» خواند و بعد با ادبياتي دلچسب گفت: «غربزدگي ميگويم، همچون وبازدگي و اگر به مذاق خوشايند نيست، بگويم همچون گرمازدگي يا سرمازدگي.» وقتي ميگوييم روشنفکر و اين کلمه را به تحليل تاريخي ميبريم، منظورمان اين نيست که اين فرقه مالِ کجاي عالم است و در کدام قطعة جغرافيايي زندگي ميکند؛ اگرچه حقيقت روشنفکر به وضع و صورت و اوضاع سياسي و اجتماعي جامعه وابسته است. البته اين نسبت هرگز علت و معلولي نيست، بلکه اوضاع و احوال اجتماعي جديد و روشنفکري هر روز از يک جا ميآيند؛ شئون و ظواهر يک چيزند. اگر بخواهيم در معناي روشنفکر تأمل کنيم بايد بگوييم در فلسفة جديد، خصوصاً از زمان دکارت، عقلي پديدار شده است که هر چه را روشن نباشد مردود ميانگارد. روشنفکر نيز در معناي اصطلاحي خودش کسي است که فکري روشن دارد. البته همان طور که نبايد روشنفکر را با فلاسفه اشتباه گرفت، بايد در فکر روشن آنها نيز خدشه کرد. چون داشتن فکرروشن به خودي خود هيچ هنري نيست، بلکه در مقايسه با فکر مغشوش ترجيح مييابد؛ اما نکتة قابل توجه اينجاست که روشني در معناي روشنفکر برخلاف آنچه عموماً تصور ميشود، نقطه مقابل پريشاني و اغتشاش و ابهام نيست، بلکه در مقابل، عمق و احياناً سرّ است.1 روشنفکر کسي است که با سرّ و راز ميانهاي ندارد، اما چه بسا معنايي عميق و راز آلودي که به خرواري از معاني و الفاظ روشن بيارزد. نقل است که روزي کميل از حضرت علي«عليه السلام» معناي حقيقت را پرسيد وايشان در پاسخ فرمود: «الحقيقة هتک الستر و غلبةُ السّر». اين عبارت دريايي از معاني است. روشنفکر با اين قبيل جملات سر و کاري ندارد و اگر به ظواهر الفاظ برخوردکند، متعجب ميشود که چگونه حقيقت، هم هتک ستر (ظاهر شدن2) و هم غلبةسرّ است. روشنفکر از کجا آمده است؟ سالهاي ميانه يا همان قرون وسطي و دوران حاکميت کليسا در غرب، کمکم گردبادي در ميان متفکران غرب سرعت گرفت که حاکمان کليسا را از درون ميلرزاند، يعني همان روزهايي که دکارت با فلسفة جديدش مبني بر عقل گرايي و فرانسيس بيکن، جان برکلي و جان استوارت ميل با تفکر حسگرايي دست و پنجه نرم ميکردند و جريان رنسانس را شکل ميدادند، گروهي از دور ناظر بر تحول فکري غرب و دستاوردهاي جدي اين تحولات بودند. البته تعقل و انديشهورزي منحصر به انسان غربي و دوران رنسانس نبود، بلکه در جوامع ديگر نيز با شکلهاي ديگر وجود داشت. وقتي ابن خلدون در مسائل تعبدي شک ميکرد و فخر رازي فلسفه را از اصل و اساس زير سؤال ميبرد، حتي در جوامع غرب هم تحولاتي به چشم ميخورد، اما هيچ کدام از اين تحولات، سوداي انکار حقايق برتر را در سر نداشت. بعد از رنسانس و بروز خصوصيات تفکر عقلگرايي، بر هر نوع تفکر فرا عقلي و ماورايي ازجهان هستي خط بطلان کشيده شد و حسگرايي به راحتي چتر وسيع خود را بر سر اقوام بشر گشود و «هيوم» قانون عليت را فراتر از هر معجزهاي و برتر از ماورا نشاند.3 درپي اين تغيير و تحولات فکري، نوعي تفرعن و اباحيت بر ذهن بشر سايه انداخت و انسانشناسي باابعاد وسيع خود دامنه يافت. چتر «اومانيسم» گشوده شد و اصالت انساني بر هر تفکري پيروز شد و انسان بر اريکه سلطنت خود چنان تکيه زد که تمام اقاليم طبيعت به گمانش سر تعظيم فرود آورد. وقتي معرفت الهي کنار رفت و فهم انسان جاي آن را گرفت، ليبراليسم به معناي اباحيت و آزادانگاري بشر توسعه يافت. مباح بودن همة امور در قياس با انسان که همان آزاد انگاري بشر از تمام تکاليف و احکام الهي است، نوعي آزادي به ارمغان آورد که در برابر حريت و آزادگي ديني پرچم ميافراشت. دراين سير سريع که عقلگرايي و حس محوري، پدرسالار آن بودند؛ انسان حاکميت تام يافت و دين براي راحتي او به عرصة زندگي شخصي محدود شد تا در اجتماع در فرمانروايي انسان و تجربهگرايي او شکاکيت نورزد و ذهنش را جريحهدار نسازد. از همين جا آواي جدايي دين و دانش و به تبع آن مفارقت دين و سياست به گوش رسيد.4 در اين ميان گروهي دورتر ازآتش ايستاده و تنها به گدازههاي درخشان آن چشم ميدوختند و شيفتة جلال و حيرت شعلههاي حسگرايي و پيامدهاي آن، خصوصاً پيامدهاي سياسي و اقتصادي آن بودند. پس با اين اعتبار ميتوان گفت روشنفکري در قرن هيجدهم ظاهر شد و تنها مخصوص کشورهاي جهان سوم نبود؛ اما در ميان کشورهاي جهان سوم، خصوصاً مصر و ايران کساني يافت شدند که بدون فهم درست ايدئولوژي غربي به دستاوردهاي آن چشم دوختند و ظواهر آن تحولات را براي کشور خود به ارمغان بردند.5 اگر دکارت با تفکرات خود در طلب احکامي بود که بديهي و روشن باشند، روشنفکري که در قرن هيجدهم ظهور کرد طرح عالمي را ريخت که در آن تمام مسائل حل شده باشد يا به آساني حل شود؛ اگرچه روشنفکران چيزي از فلسفة عقلگرايي و شناخت تجربي نميدانستند، بلکه تنها پيامدهاي آن را ديده بودند که به نظرشان جذاب آمده بود. روشنفکر برخلاف آنچه تصور ميشود هيچ سنخيتي با فلسفه ندارد و اگرهم بخواهد به آن بپردازد، فلسفه را مبتذل ميکند و آن را درخدمت سياست يا ايدئولوژي قرار ميدهد و يا مهمل بودن آن را اثبات ميکند.6 روشنفکران مجذوب و شيفتة قدرتند و هر جا قدرت کورسويي نشان دهد، بدان سو ميشتابند و تفکرات آن ناحيه را به ارمغان ميبرند.7 جلال آل احمد در کتاب خود اگر چه تلويحاً تمام روشنفکران را غربزده اعلام کرد، اما آنان را به دو دسته يا گروه تقسيم کرد:1. روشنفکراني که در خدمت دستگاه حاکميت قرار گرفته و در آن منحل شدهاند و بعضي از اينها خيال کردند که چون رسماً در حکومت شرکت ندارند يا مثلاً به نفع آن قلم نميزنند به تحکيم و حفظ حکومت مدد نميرسانند.
2. روشنفکراني که با قدرت حکومت درافتادند و بادست و زبان در جهاد بر ضد آن شرکت کردند. البته آل احمد با اين تقسيمبندي، بيشتر حرف دل خودش را ميزد. او دوست داشت روشنفکران از خدمت حکومت خارج شوند، اما نگفت روشنفکران قِسم دوم با چه چيزي مخالفت ميکنند.8 روشن است که آنان نيز تفاوت ماهوي فکري با دسته اول ندارند، بلکه تنها وجه تمايزشان جنگ براي قدرت (اما قدرت از نوعي ديگر) است. گروه دوم، قدرت حکومت موجود را نميپسندند و درپي قدرتي ديگر روانند. در واقع، ما به الامتياز اين گروه به همان مابهالاشتراکشان، يعني آرزوي قدرت باز ميگردد. آل احمد هم اين نکته رادرست کرده بود که روشنفکران ريشه در زمين خود و هيچ سرزميني ندارند و به قول خودشان نوعي نگاه ماورايي و برتربيني و برون مرزي بر اتفاقات و تحولات روز جهان دارند؛ اما تمام نزاعهايشان بر سر قدرت است و چون نميتوانند مؤسس قدرت باشند، دنبال قدرتي ميگردند که با روشنفکري سنخيت داشته باشد.9 روشنفکر که به علوم جديد و علوم بارز غربي آشنا شده است با خانة خود و درخانة خود بيگانه است و هر جا که باشد از آنجا نيست. او از واقعيت و شناخت علمي دم ميزند، اما خودش هم ماهيت اين علم را نشناخته است، بلکه از بيرون نگاهي خريدارانه بر اندام زيباي (!!) علم و صنعت انداخته و از آن فقط کراوات و کتابهاي نقدش را ديده است. واژه روشنفکر و انتلکتوئل در فارسي مترادف خوانده شده است. انتلکتوئل يعني کسي که خرد راهنماي اوست و ظاهراً اهل خرد و تدبير است، ولي هر صاحب نظري را نميتوان به اين نام خواند؛ مثلاً به کسي چون ابن سينا که در فلسفه صاحب نظر بوده است، نگفتند انتلکتوئل و هيچ کس هم غزالي يا فخر رازي را روشنفکر نخوانده است؛ بلکه روشنفکر تعريفي عجين شده با سياست دارد.10
روشنفکر، سياست، ديانت
همان طور که بيان شد هر اهل نظري روشنفکر نيست. آل احمد نيز بارها روشنفکران را در نسبتي که با سياست دارند، تعريف کرده است؛ هر درس خواندهاي که به پژوهشهاي خود مشغول باشد، روشنفکر نيست؛ بلکه سياست جزء لاينفک تعريف روشنفکر است.11 از سوي ديگر، هر صاحب نظري که در سياست مداخله کند را نيز نميتوان روشنفکر ناميد؛ براي مثال، هيچ کس رستم يا اسفنديار شاهنامه را روشنفکر سياسي نخوانده است. روشنفکر مخصوص تاريخ جديد غرب است و پيش ازآن نبوده است. روشنفکر همان محصول مشترک عقلگرايي و مبارزه باکليسا است که در جهان سوم هم معنا يافته است؛ درحالي که جايي براي معنا شدن ندارد؛ کسي است که با تفکر جدايي دين از سياست و به مدد خردي که جاي وحي را گرفته داعية مبارزه با نظام موجود را دارد و به نقد آن ميپردازد. روشنفکر حتي اگر به ظاهر دين معتقد باشد، دين رادر کنار علم وتمدن غرب ميگذارد و آن را به عرصه خصوصي ميفرستد. روشنفکري درايران از ابتدا عبارت بوده است از تعلّق به برخي عادات و فروع که از غرب آمده و جاي احکام شريعت را گرفته است. از نظر او منشأ احکام و دستورالعملها نوع بشر است و احکام ديني آسماني صرفاً از جهت تاريخ و اجتماعي اهميت دارد و ديگر منشأ اثر نيست.12 البته طوايف اصلي روشنفکران با دين به طور آشکار ضديت نميکنند، بلکه به طور کاملاً محترمانه فتوا ميدهند که دين امر وجداني است و در حد اعلاميه حقوق بشر، مجاز به تصرف در زندگي انسان است. سرانجام به زبان عوام فهم، دين را در انزوا ميخواهند و معتقدند: «دين را با سياست و عرصه اجتماع چه کار؟». با اندکي توجه به اعلامية معروف حقوق بشر، واژةآزادي اعتقادات ديني در کنه خويش به معناي قطع تعلق از ديانت است؛ يعني دين را بايد به اشخاص سپرد تا هر طور ميخواهند با آن کنار بيايند. پس نهايت امر اين است که روشنفکري هيچگاه با ديانت جمع نميشود. چون ديانت در تعريف آن، هرگز لحاظ نشده است.13 روشنفکر کيست؟ آزادانديشي يا آزاد فکري از ويژگيهاي مهم روشنفکري بوده است که هدية قرن هيجدهم و دوران رنسانس است. آزادانديشي براي اين است که امثال گاليله دوباره کشته نشوند و کسي به خاطر اختراعات وکشفياتش سر به تيغ گيوتين نسپارد؛ اما روشنفکران ما کنه اين معنا را هم درنيافتهاند. روشنفکر، خود را آزاد از تحجّر و تعصب مذاهب و آزاد از تحکم و سلطة قدرتهاي روز ميداند. مشخصات اصلي روشنفکري در انديشة آل احمد چند چيز است: ابتدا فرنگي مآب بودن که البته اين مشخصه در دوران آل احمد که اوج قدرت روشنفکران پهلوي بود، مشخصة ثابت به شمار ميآمد، اما امروز با غربزدگي و تعريف از مظاهر و تمدن غرب و نقد تمدن جهان سوم سنخيت بيشتري دارد. خصوصيت دوم، بيديني يا تظاهر به آن است که امروز روشنفکران ديني اين خصيصه را باطل ميدانند و ديانت را در مقياس زمان و مکان، موجّه و حتي ضروري ميدانند. خصوصيت سوم، درس خواندگي است که البته امرزه بيشتر با آگاهي از علوم غربي و نقد علوم اسلامي بروز مييابد و تنها علم آموزي مشخصه روشنفکر بودن نخواهد بود. چهارم، بيگانه بودن با محيط بومي و سنتي است که البته در هر زمان و مکاني جزء ذاتي روشنفکري شناخته ميشود. آخرين خصيصه نيز داشتن جهانبيني علمي است که امروزه به ايدئولوژي يا همان مجموعه احکام و دستور العملهاي سياسي اطلاق ميشود. البته خصيصة ثابت روشنفکران، سياسي بودن و ترجمان ديانت به مفهومي کاملاً زميني و اعتقاد به جدايي ازلي دين و سياست است که گمان ميرود در تعريف لفظ روشنفکر لحاظ شده باشد. 1 . حميد احمدي و محمدحسين فتاحيان، جريان روشنفکري و روشنفکران در ايران، انتشارات به بهادران، قم، 1379، ص 11. 2 . همان، ص 12. 3 . حميد پارسانيا، حديث پيمانه، انتشارات معارف قم، 1380، ص 126 ـ 110. 4 . همان، ص 136 ـ 127. 5 . فرهاد شيخ فرشي، روشنفکري ديني و انقلاب اسلامي، مرکز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، 1381. 6 . رضا داوري اردکاني، انقلاب اسلامي و وضع کنوني عالم، مرکز فرهنگي علامه طباطبايي، تهران، 1361، ص 40 ـ 34. 7 . همان، ص 36. 8 . جلال آل احمد، غربزدگي، انتشارات فردوس، تهران، 1357، ص 139. 9 . حميد احمدي و محمدحسين فتاحيان، جريان روشنفکري و روشنفکران در ايران، ص 16 ـ 14. 10 . همان، ص 14. 11 . جلال آل احمد، در خدمت و خيانت روشنفکران، فردوس، تهران، 1379،ص 17. 12 . فرهاد شيخ فرشي، روشنفکري ديني و انقلاب اسلامي. 13 . همان.