تطور نظريههاى هويت در غرب: از تجدد تا مابعد تجدد
دكتر حسين كچويان1 دكتر محمدرضا جوادى يگانه 2 از بررسى گفتمانهاى هويتى يا نظريههاى هويتى غرب (كه با معناى بسط داده شده در اين مقاله، متفاوت از نظريههاى هويت است) به دست مىآيد كه تا كنون در تجدد، حداقل دو گفتمان حول مسأله هويت شكل گرفته است:1. گفتمان هويت ملى، كه فرآيند شكلگيرى آن از فروپاشى گفتمان هويت مسيحى در پايان قرون وسطا و آغاز دوران نوزايى تا اوايل قرن بيستم را دربر مىگيرد. اين گفتمان بيان كامل و جامع خود را در ايدئولوژى ملىگرايى پيدا مىكند؛
2. گفتمان هويت: در مقابل گفتمان هويت ملى، گفتمان ديگرى از اواخر قرن نوزدهم كه زمان ظهور بحران تجدد است، به تدريج شكل مىگيرد كه بيان كامل آن را در عصر مابعد تجدد و نظريه مابعد تجددگرايى مىيابيم. اين گفتمان، گفتمان هويت يا گفتمان تفاوت و تكثرگرايى هويتى است، كه برعكس گفتمان اول اساساً متوجه هدم گفتمان هويت ملى و اجزا و عناصرِ برساخته آن نظير ملت، مليت و حتى دولت - ملت مىباشد. در اين مقاله، علاوه بر ذكر تاريخچه مختصرى از اين دو گفتمان، به ويژگىهاى اين دو گونه گفتمان نيز پرداخته مىشود.
واژههاى كليدى:
گفتمانهاى هويتى، تجدد، هويت ملى، تكثرگرايى فرهنگى، ناسيوناليزم، نظريه هويت، نظريه هويتى. در باب هويت و عناصر و علل شكلگيرى آن و نيز اقبال و افول آن بسيار گفتهاند و نوشتهاند. در مقاله حاضر، سعى بر اين است كه از منظرى ديگر به مسأله هويت نگاه كنيم. چارچوب با رويكرد تحليلى اين مطالعه به شكلى بسيار كلى رويكرد تحليل گفتمان است. با اين حال بيش از آن كه، در قالب تعبيرات فوكويى به رويكرد تبارشناسانه نزديك باشد، به ديرينهشناسى گرايش مىيابد. از اين جهت توجه و تأكيد آن بيشتر بر جهان گفتمانهاست تا قلمرو اعمال و كردارهاى غير گفتمانى. به اين منظور در اين كار، به پاسخهايى كه گفتمانهاى مختلف به سؤال از كيستى جمعى ما دادهاند، نحوه صورتبندى آنها از معضله يا بحران هويت، ديدگاه آنها در باب ابعاد يا مؤلفههاى هويتى، عناصر اصلى آن و روششناسى اين گفتمانها توجه نشان داده است.البته در كنار تمركز بر توضيح و تشريح محتوايى گفتمانهاى هويتى، بخش مهمى از اين متن ناظر به جهان غير گفتمانى يا شرايط واقعى پيدايى گفتمانهاست. از اين حيث به غير از توجه به پايگاه اجتماعى راويان اين گفتمانها يا مخاطبان آنها، و همچنين شرايط داخلى سياسى - اجتماعى زمان شكلگيرىشان، توجه عمدهاى نيز به شرايط بيرونى به ويژه تطورات تاريخى تجدد شده است. به اين جهت نيز اين مطالعه صورت كارى كلى را به خود مىگيرد كه مسأله هويت را به عنوان معضله تجدد نگاه مىكند.از آن جاى كه در اين مقاله، تفكيكى ميان دو دسته يا دو سطح از نظريهپردازى در باب هويت شده، توضيحى در اين خصوص ضرورى است. در مطالعات موجود در خصوص هويت، معمولاً ميان آن دسته از نظرياتى كه به طور جوهرى به تعريف هويتها دست مىزنند و آنهايى كه به شكل صورى نحوه اين نظريهپردازى را بيان مىكنند، تفكيك نمىشود. اما روشن است كه ما در اين جا با دو سطح مفهومى يا نظرى متفاوت روبهرو هستيم. در يك سطح مسأله اين است كه روشن شود مثلاً هويت ايرانى، ترك، عرب يا اسلامى چيست و از چه مؤلفهها يا عناصرى تشكيل شده است؛ اما در سطحى ديگر، مسأله ما تعيين نحوه كار در سطح قبلى است. در سطح درجه دوم، نظريه هويت بعد صورى يا روششناسانه و معرفتشناسانه دارد و از خلال آن روشن مىشود كه به شكل كلى از هويت چه تلقىاى وجود دارد و چگونه يا به چه روشى تعريف و شناخته يا ايجاد مىگردد. در اين گونه نظريات، سؤالاتى از قبيل آن كه آيا هويت مقولهاى ثابت است يا نه، عينى است يا سازهاى، طرح مىشود. ما براى تفكيك اين دو نظريه، اولى را «نظريه هويتى» و دومى را «نظريه هويت» ناميدهايم. براى درك بهتر، بايد توجه داشت كه اين تفكيك شبيه تفكيك ميان ايدئولوژى و نظريه ايدئولوژى است. در حالى كه نظريه هويتى پاسخى به معضلات هويتى گروههاى اجتماعى مورد بحث است، نظريه هويت ربطى به آنها پيدا نمىكند، بلكه مورد علاقه اهل نظر مىباشد. گرچه هر نظريه هويتى در بطن يا پس زمينه خود يك نظريه هويت را مفروض مىگيرد، ممكن است الزاماً در مورد آن اشعار آگاهانه وجود نداشته باشد. پيامدهاى تجدد: پيدايى معضله هويت
مفهوم هويت ملى، نظير بسيارى ديگر از مفاهيمى كه از حدود 150 سال پيش كشور ما، جهان اسلام و كلاً كشورهاى غير غربى درگير آن بودهاند، مفهومى مرتبط با تجدد است. تاريخ اين مفهوم ريشه در تطوراتى دارد كه كشورهاى غربى و به تبع آنها ديگر كشورها را با تأخر زمانى، از دوران نوزايى يعنى آغاز تمدن معاصر غرب، در خود فرو برده است. دوره نوزايى در عين حال كه آغاز ظهور جمعى تجدد است، شروع پايان نظم كليسايى يا مسيحى قرون وسطاى غرب نيز مىباشد. در واقع نفس همين طلوع و غروب بوده كه مسأله هويت را به يكى از معضلات تمدن غربى و به تبع آن ساير تمدنها و از جمله تمدن اسلامى بدل كرده است. تلاش براى جايگزينى نظم مسيحى: مليت، موضوع پرستش يا علقه جمعى جديد
تا پيش از دوران تجدد، بشر نه با مفهوم هويت ملى به طور خاص و نه با مفهوم هويت به طور عام آشنا بوده است. البته اين سخن را نبايستى بدين معنا گرفت كه آنچه ما با مفهوم هويت بدان اشاره كرده يا در باب آنها صحبت مىكنيم نيز وجود نداشته است، زيرا بايد ميان مفاهيم به عنوان ابزارهاى تحليلى براى درك وقايع و نفس وقايع فرق گذاشت. با اين حال نظير بسيارى از مجهولات بىنهايتى كه هماكنون داريم اما بدانها حتى اشعار نداريم چون ناانديشيده يا انديشهنشدنىهاى ما را مىسارند، تا موضوع يا امرى به معضله يا مسأله بدل نشود، در حيطه آگاهى و دانش انسانى درنمىآيد. براى تمدن يا جهان ماقبل تجدد نيز مقوله يا موضوعى كه اكنون ما با مفهوم هويت يا هويت ملى بدان اشاره مىكنيم در برهههاى نادرى تبديل به معضله يا مسأله مىشد و در اين مقاطع خاص و گذرا نيز به واسطه سطح دانش موجود به حيطه مفهوم سازى نمىرسيد. اما از آغاز دوران تجدد، به دليل تحولاتى كه مجملاً به آن خواهيم پرداخت، هويت براى جوامع غربى و به تبع آنان براى ساير جوامع، به مسأله اساسى و به بيان دقيقتر، اساسىترين معضلات بشرى تبديل گرديد.تا پيش از تجدد در غرب، انسان غربى خود را ذيل درك يا هويت دينى فهم و تصوير مىكرد. البته وجود كثيرى از اجتماعات قومى و محلى در اين تاريخ و آثار ناشى از آنها، از جمله ستيزهها و رقابتهاى آنها با يكديگر، گوياى اين است كه هويتهاى متعدد و ناسازگارى در جهان ماقبلِ تجدد غرب وجود داشته است. با اين حال اين تكثر و تعدد را نبايستى مبيّن عدم وجود هويتى يكپارچه و واحد در آن در طى اين دوران دانست. هويت دينى براى انسان غربى تا پيش از پيدايى تجدد تنها هويت اجتماعى نبوده است، اما اين هويت، هويت فائق و جامعى بود كه تمام اجتماعات و گروههاى اجتماعى ديگر را تحت پوشش خود قرار مىداد. هويت مسيحى به كل غرب، علىرغم تنوع درونىاش، وحدت مىبخشيد و آن را به عنوان وجودِ جمعى متمايزى در برابر ساير گروهبندىهاى انسانى به ويژه جهان اسلام كه «ديگرىِ» مسلط و اساسى غرب در بخش مهمى از تاريخ آن بود، سرپا نگه داشته و تحقق مىبخشيد. با اين كه تاريخ خونبار نزاعهاى قومى غرب گوياى آن است كه وحدت دينى جهان مسيحى، وحدتى بدون مسأله و مشكل نبوده است، اما تا پيش از تجدد، معارضهجويى ناشى از هويتهاى ديگر، خللى در اين وحدت اساسى و بنيانى وارد نمىكرد. حل و فصل و مهار معارضهجويىهاى قومى از طريق حكميت كليسا و با ارجاع به قواعد و هنجارهاى مسيحى، نيز نشان مىدهد كه هويت دينى در آن دوره هويت برتر و تعيين كننده بوده است.هر كس و هر گروه يا قومى در جهان ماقبل تجدد در غرب، خود را بيش و پيش از هر چيزى مسيحى تعريف مىكرد و تعلق خويش به دار المسيح( Christendom ) را تعلقى مىدانست كه معناى زندگى، كيستى و چيستى وى را تعيين و تعريف مىنمود. اما فروپاشى جهان مسيحى كه تدريجاً - به واسطه شكافها و تركهاى رو به گسترش و ازدياد در بنيانها و ديوارههاى آن - به وقوع مىپيوست، همزمان با فروريزى هويت دينى، ابهام در كيستى و چيستى انسان غربى را نيز به همراه خود مىآورد. ظهور مشكل يا پيدايى چارچوبها و بنيانهاى جديد تعريف از خود در غرب را شايد به بهترين وجه بتوان در ارائه تعاريف تازه از معنا و مفهوم انسان، به ويژه انسان ايدهآل، در دوران نوزايى رديابى كرد كه آشكارا يا به طور ضمنى دامنه آن ايدهآلها و تصورات مسيحى در باب انسان و حتى حضرت مسيحعليه السلام را نيز دربر گرفته و آنها را در معرض باز تعريف و تفسيرهاى تازه قرار مىداد.3 اما با اين كه اين تحول بنيانى در معنا و مفهوم انسان و انسان ايدهآل، چرخشى انسان شناختى به سوى جست و جوى هويتى تازه را نشان مىداد، ضرورتهاى عينىترى نيز از نقطه و جايى ديگر اروپا و غرب را با فشار و قوتى متزايد در سمت و سوى اين جايگزينى يا جست و جوى هويتى سوق مىداد. در اين جهت شايد هيچ رخدادى نظير جنگهاى صد ساله و سى ساله و نظاير آن كه در پايان قرون وسطاى غرب تدريجاً و براى مدتهاى طولانى، مردم اروپا را گرفتار مصايب، خسارات و تلفات دردناك و خونبار خود كرد، نتواند ضرورت و قوت اين نياز رو به رشد را بازگو كند. با فروپاشى نظم كليسايى و تجزيه دار المسيح، حدود 500 دولت - شهر در كل اروپا به وجود آمدند كه همگى با التجا و پناهجويى به ويژگىهاى محلى - قومى خود به صورت گروهها و اجتماعاتى بالقوه يا بالفعل معارض همديگر درآمدند، زيرا عنصر وحدتبخش و يكپارچهساز هويتى خود را از دست داده و فاقد نسبت مشترك و متفقى كه آنها را در چارچوب اجتماعات بزرگتر گرد هم آورد، شده بودند.اما بىاعتبارى پاپ و از هم پاشيدن ساختار كليسا كه وحدت سياسى، اجتماعى و فرهنگى اروپا را شكل مىداد، با پيدايى و ظهور ساختارها و ساز و كارهاى سياسى، اجتماعى و فرهنگى تازه نيز همراه بود. در واقع به يك معنا آن فروپاشى معلول اين ظهور و زايش بود، در اين ميان، تحول اساسى، پيدايى حكام و دولتهاى مطلقه سكولار يا غير دينى بود كه تلاش آنها براى استقلاليابى و خروج از نظم كليسايى، بخش مهمى از روايت فروپاشى تاريخى كليسا و نظم مسيحى را مىسازد. از وجهى ظهور اين دولتها و حكام غير دينى يا سكولار را مىتوان در هيأت يا صورت شكلگيرى بنا و نظمى تازه بر ويرانههاى نظم مسيحى ديد، كه در عين ايجاد فرآيند تجزيه و انحلال نظم قبلى، با فرآيند ساخت و ساز نظم و هيأتى با هويت اجتماعى جديد اروپا بر پايه مواد خام و باقى ماندههاى حيات قديم و الزامات و نيازهاى آن نيز رويارو بود. به اين معنا اين دولتها و حكام در حالى كه با عملكرد و رفتار خود گروههاى مختلف قومى را از نظم كليسايى يا مسيحى جدا مىساختند، مىبايد مبنا يا بنيان اجتماعى جديدى بيابند كه بتواند همزمان آنها را بر اساس و پايه آن وحدت بخشيده و در هيأت يا هويت تازهاى به عنوان تابعين و نيروهاى تحت امر خود درآوردند.هويتى جمعى جديدى كه به اين ترتيب در اروپا به دنبال از دست رفتن هويت دينى و به جاى آن ظاهر شد، «هويت ملى» يا ملت بود كه پس از پيدايى حكومتهاى سكولار و نفى حاكميت سياسى كليسا دومين ضربه تعيين كننده و ويرانگر را بر ديانت و جهان دينى در غرب وارد كرد. ملت در عين اين كه واحد اجتماعى به مراتب كوچكترى از هويت يا جهان اجتماعى دينى را نمايندگى مىكرد، از هويتهاى پاره پاره و متكثر قومى - محلى كه كل اروپا را به سمت جهان ماقبل مسيحى و ماقبل رومىِ قبيلهها، خاندانها و طوايف پس مىراند، بسى جامعتر و شاملتر بود. اما ملت علاوه بر اين كه هويتى به مراتب محدودتر از هويت مسيحى را عرضه مىكرد، تفاوتهاى ماهوى نيز با آن داشت. در حالى كه هويت دينى از پيوند و مشاركت آدميان در يك جهان معنايى و ارزشى متعالى شكل مىگرفت، ملت از تعلق خاطر و پيوند آن به محدودهاى اين دنيايى يا سرزمين خاص و حكومت كاملاً غير دينى ساخته مىشد. اما در اين ميان، مسأله عمده و اساسى اين است كه مليت يا هويت ملى دقيقاً در ربط با نيازهاى اجتماعى - سياسى حكومتها يا حكام مطلقه سكولار يا غير دينى به وجود آمد. اين حكومتها از يك طرف مىخواستند تعلق خاطر، وابستگى و وفادارى تابعين خود را فراتر از پيوندها و وابستگىهاى قومى - محلى متكثرشان به سوى خود جلب كنند و از طرف ديگر نيز ميان اين گروهبندىهاى مختلف علىرغم تفاوتهاى قومى، خويشاوندى يا خونى، ارتباط و الفتى به وجود آورند كه امكان زندگى آنها را در درون واحدهاى سياسى جديد ممكن سازد.اما در حالى كه نيازها و ضرورتهايى كه به پيدايى مليت و ملت به عنوان بنيانهاى هويتى تازه در اروپا منتهى شد، از همان آغاز با شدت و قوت خود را نشان مىداد، اين هويت تازه طى فرايندى بطئى و به شكلى كاملاً غيربرنامهريزى شده و به تعبير كوستلر، خوابگردانه شكل گرفته و مفهوم گرديد. در واقع علىرغم اين كه پس از نوزايى، در اروپا شاهد ظهور تدريجى اين هويت تازه هستيم، به لحاظ مفهومى و نظرى در مراحل اوليه، كمتر شاهد نظريهپردازى صريح در اين خصوص مىباشيم. حتى در موردى مثل نهضت اصلاح دينى يا پروتستانيزم، كه در آن به وضوح نقشآفرينى گرايشهاى قومى به ويژه آلمانىها مشهود است، اين هويت تازه نه در كانون بلكه در پسزمينه و حاشيه بر تحولات اثرگذارى مىكند، با اين كه نهضت اصلاح دينى به اعتبار تعلق رهبران آن به قوميت آلمانى و جهتگيرى آنان به سمت ايجاد كليساها يا مذاهب قومى مستقل و خودمختار بالنسبه به كاتوليزم و كليساى پاپى، مىتواند حاصل عملكرد هويت اجتماعى تازه يا نقطهاى مهم در شكلگيرى و ارتقاى اين هويت باشد، اما كل حركت در چارچوبى بيرون از چارچوب مفهومى هويت ملى يعنى بر پايه دلالتهاى دينى توجيه و تعريف مىگردد.در واقع، در مرحله اول شكلگيرى هويت اجتماعى جديد غرب، نظريهپردازى به جاى آن كه متوجه مفهومسازى در خصوص هويت جمعى جديد يا ملى در معناى اجتماعى آن باشد، به طور اساسى در جهت مفهومسازى براى دولتهاى سكولار يا غير دينى، تأسيس بنيانهاى فلسفى آن و فراهمسازى توجيه و استدلال سياسى - اجتماعى لازم براى آن عمل مىكند. اين امر را مىتوان با دنبال كردن انديشه و نظريه سياسى تجدد، از ماكياولى در دوران نوزايى و پس از وى هابز و در نهايت تا منتسكيو در اواخر قرن هجدهم ميلادى، دريافت. از اين جهت اين دوره را مىتوان دوره پيش تاريخِ مفهوم هويت ملى به حساب آورد، زيرا اين مفهوم يا مفهوم ملت و مليت، اساساً به طور مشخص و صريح از اوايل قرن نوزدهم ميلادى در كانون نظريهپردازى سياسى غرب قرار مىگيرد. در اين مرحله نيز در بدو امر اين مفهوم يا مفاهيم مشابه نظريه «روح قومى» كه اشاره به هويتهاى اجتماعى تازه دارد، نه در حوزه سياست بلكه در جريان برپايى نهضت رمانتيزم كه نهضتى ادبى - فلسفى است، پيدا مىشود. اما در هر حال در اين مرحله است كه تا پايان قرن، هويتهاى ملى به همراه ايدئولوژى ناسيوناليسم به طور كامل نظراً شكل گرفته و در عمل كل سياست جوامع و دول اروپايى را تحت نفوذ و سيطره خود درمىآورد.در مرحله اول شكلگيرى هويت جمعى جديد غرب، در حالى كه هويت سياسى و نيازها و اقتضائات مربوط به بنيانگذارى دولتهاى غير دينى مستقل از دولت، حكومت يا نظام سياسى مسيحى در كانون تحولات عملى و نظرى قرار داشت، در مرحله بعدى مسأله اساسى و محورى نه به حوزه سياست (به معناى خاص و حكومت) بلكه به حوزه اجتماع يا جامعه مدنى ناظر بود. پس از انقلاب فرانسه كه به فروپاشى كامل نظام كهن و حذف تام و تمام نيروها، جريانها و نهادهاى اجتماعى آن از حوزه عمومى و سياست منجر گرديد، كل اروپا در مسير مشابهى به حركت درآمد. از اين پس ضرورت مبرم دولتها و ساختارهاى سياسى متجدد، شكل دادن و وحدتبخشى به اجتماعات و گروهبندىهاى جمعىاى شد كه با فروپاشى كامل و تام نظمِ ماقبل تجدد، به معنايى صورت سيال و شناور و در واقع بىجهت و مبهم به خود گرفته بودند. به طور مشخص اكنون در فقدان بنيانهاى عينى هويت اجتماعى گذشته، مردم بايد فراتر از الزامات و امكانات سياست، خود را به طور كامل و يك جا در چارچوب هويتى تازه و با هيأت اجتماعى متفاوتى تعريف و تصوير مىكردند، كه بالاترين و برترين حيثيت و هستى آنها تلقى مىشد. اين ضرورت به ويژه از آن رو با فشار و قوت تمام خود را نشان مىداد كه ارتقا و رشد دولتهاى مدرن و سكولار به واسطه رقابتهاى رو به تزايد با يكديگر و همچنين شكلگيرى ستيزههاى استعمارگرايانه ميانشان، كاملاً به جلب وفادارى و تعلق خاطرِ بىچون و چراى تابعين خود مشروط و وابسته گرديده بود. اين ضرورت به علاوه از اين جهت نيز تشديد مىشد كه اين كشورها تحت فشارهاى ناشى از توسعه و صنعتى شدن نيز قرار داشتند كه به طور متزايدى هم به بسيج جمعى و هم به اقناع عمومى براى قبول مشكلات و فداكارى نياز پيدا مىكرد. به اين معنا، در اين مرحله، نياز دولتهاى جديد غربى صرفاً محدود به اين نمىشد كه به شكل سلبى تعلقات مردم خود را از نظم، ساختار و كلاً هويت اجتماعى - دينى گذشتهشان قطع كنند، يا مانع از بروز ستيزه و خصومت در ميان گروههاى قومى و اجتماعات محلىِ رها شده از نظم قديم گردند، به ويژه كه اكنون به واسطه از دست دادن هويت و وحدت سابق به شكل دشمنان بالقوه يا بالفعل هم درآمده بودند، بلكه فراتر از اين، اين گروهها بايستى به طريقى به شكل ايجابى به يكديگر پيوسته و به وحدتى دست مىيافتند كه آنها را براى رويارويى با شرايط تاريخى و اقتضائات اجتماعى (سياسى، اقتصادى، فرهنگى و...) جديد تجهيز، بسيج و مهيا كند.4 منابع نظرى تعريف هويت ملى: رمانتيزم، ناسيوناليزم و علوم تجربى
از دل اوضاع و احوال تاريخى و ضرورتهاى اجتماعىاى كه به علت انحلال جهان مسيحى، غرب را تحت فشار قرار مىداد، هويت جمعى جديد يعنى هويت ملى، اما نه با اين عنوان و نام بلكه تحت مفاهيمى نظير ملت، مليت يا روح قومى، سر بر آورد. با اين حال از لحاظ نظرى در اين مرحله بدوى، دو منبع عمده، يعنى رمانتيزم و ناسيوناليزم، اين مفاهيم جديد را معنادار مىكرد.منبع اول، «نهضت رمانتيزم» بود كه عمدهترين ظاهر آن از آلمان و متفكران آلمانى تغذيه مىكرد. نهضت رمانتيزم در كل واكنشى در برابر عصر روشنگرى اروپا و متفكران اين عصر بود. تقابل رمانتيزم با عصر روشنگرى، يعنى عصر اولين تظاهر خودآگاهانه تجدد، ابعاد مختلفى را در بر مىگرفت. اما در حوزه نظريه اجتماعى مهمترين وجه تقابل اين دو، خود را در برابر ديدگاه فردگرايانه - عقل گرايانه يا حسابگرايانه و نفع گرايانه جريان فكرى قرن هجدهم در رابطه با انسان، وجود، جامعه و تاريخ نشان داد. آنچه در ديدگاه اين عصر به ويژه موجبات واكنش و مخالفت متفكران رمانتيك را برمىانگيخت، رويكرد قراردادگرايانه، اراده گرايانه و مكانيكى آنان در مورد حيات اجتماعى بود. رويكرد عقلگرايانه متفكران ليبرال عصر روشنگرى، با توجه به تأكيدى كه بر اصالت فرد داشتند، جامعه را محصولى مصنوعى تلقى مىكرد كه از دل تصميمات كاملاً ارادى و عقلى، يا حسابگرىهاى مبتنى بر نفع افراد منفرد بيرون آمده و برساخته شده است. به طور مشخص آن گونه كه نظريه غالب اين دوران يعنى نظريه «قرارداد اجتماعى» جامعه را تصوير مىكرد، حوزه حيات اجتماعى چيزى ماوراى آنچه افراد از طريق پيوستن به توافقى عقلانى براى ايجاد نهادهايى جمعى بدان دست مىيابند. در خود و با خود ندارد. اين نظريه كه براى نفى گذشته و رهاسازى انسان و جامعه جديد از الزامات و تقيدات جامعه ماقبل تجدد و تأسيس جامعهاى كاملاً متجدد شكل گرفته بود، نقش سنتها و نيز تاريخ بشرى را در پيدايى و تطور اجتماعات انسانى ناديده گرفته و بلكه كاملاً نفى مىكرد. اما اينها دقيقاً همان جهاتى بود كه نهضت رمانتيزم در نظريه اجتماعى عصر روشنگرى نادرست مىيافت. از نظر اين متفكران متجدد ضد روشنگرى، فرد اساساً نقشى در تأسيس و پيدايى جامعه نداشته و تابعى از آن است. به نظر آنان، جامعه واقعيتى ماوراى فردى بود كه به عنوان يك كل، خصايص و ويژگىهاى خاص خود را دارد. از اين منظر به جاى آن كه جامعه ساخته فرد باشد، سازنده فرد است؛ به جاى آن كه جامعه در محدوده ويژگىهاى عقلى و ارادى فرد تعريف و تعيين شود، ويژگىهاى آن، ويژگىهاى فرد را مشخص و تعيين مىكند. هرجامعه كليتى است كه داراى روح و خصايص ويژه جمعى خود بوده و افراد با اعضاى آن منعكس كننده اين روح و خصيصه جمعى يا كلى هستند.اين خصيصه كه در نهضت رمانتيزم عمدتاً با عنوان «روح قومى» بدان اشاره مىشد، به شكل تاريخى ساخته مىشود و تظاهرات تاريخى نيز دارد. هر قومى روح خاص خود را دارد كه كاملاً متمايز از اقوام ديگر است، به علاوه اين كه در هر مرحله از مراحل تاريخىاش نيز تظاهرات يا هستى متفاوتى را به خود گرفته و ظاهر مىكند. تمامى دستآوردهاى يك قوم كه در كل سنتها يا دستآوردهاى فرهنگى آن را مىسازد، محصول اين روح قومى بوده و نشان خاصه آن را با خود دارد، كما اين كه اين نشان را بر افراد يا اعضاى خود نيز حك مىكند. از اين منظر، زندگى طبيعى و سعادت يك فرد در پيوستن به اين روح قومى قرار دارد. روح قومى همان هويت اجتماعى هر فرد است كه از طريق انعكاس يا تظاهر آن در فرد، جامعه را به وحدت و تماميت خود مىرساند. از آن جايى كه روح قومى نماد و معرف كل جامعه بوده و كل تاريخ و تمامى دست آوردهاى فرهنگى - اجتماعى يك قوم حاصل آن است، موضوع تعلق خاطر، دلبستگى و افتخار يا پرستش افراد آن قوم نيز مىباشد. رمانتيزم روح قومى را بازيگر اصلى صحنه تاريخ اجتماعات بشرى مىداند كه هر آنچه يك قوم و افراد آن كرده و شدهاند، را به وجود آورده و هدايت مىكند. روح قومى ماهيتى تاريخى دارد كه ماجراجويىهاى تاريخى هر قومى نيز از آن برمىخيزد. از اين منظر روح قومى، به علاوه تاريخ آن، در ساختهها يا آفريدههاى مختلف آن تجلى مىكند. به اين معنا اين روح قومى و خصايص يا ويژگىها، امتيازها و دستآوردها و علو و كمال آن را مىتوان در مظاهر مادى و معنوى به ويژه دستآوردهاى فرهنگىاش جست و جو كرد. جلوههاى فرهنگى و تمدنى يك قوم و تاريخ خاص آن به ما اين امكان را مىدهد كه آنچه را كه فى نفسه دستنايافتنى و دور از تجربه حسى است، يعنى روح قومى را، شناخت و فهم كرد.اين رويكرد جمعگرايانه كه نقش مهمى در شكلدهى به درك جديد از هويت ملى داشته، اختصاص به نهضت رمانتيزم و متفكران آن ندارد. به يك معنا كل متفكران متجدد قرن نوزدهم از جمله هگل و ماركس يا جامعه شناسانى نظير كنت و دوركيم با چنين رويكردى به جامعه، حيات اجتماعى و نسبت فرد و جامعه نگاه مىكردند. حتى مخالفان تجدد از جمله كاتوليكهاى محافظهكار فرانسوى نيز كه نقش مهمى در ايجاد جامعهشناسى و چارچوب نظرى آن داشتهاند5 از مهمترين منابع اين فكر بوده و به يك معنا در شكل دهى آن نوعى تقدم هم دارند.منبع دوم، كه ديد تثبيت شده مؤثر و همهگيرِ بعدى را در مورد هويت ملى شكل داد، «ناسيوناليزم» يا ملىگرايى است. با ظهور اين جريان است كه مفهوم هويت ملى با عنوان رسمى و ويژه خود به تدريج ظاهر مىشود. ايدئولوژى ناسيوناليزم يا ملى گرايى به يك معنا در امتداد منبع يا جريان اول قرار دارد و با توجه به ويژگى تاريخى خاص ايدئولوژى ناسيوناليزم، شايد اساساً تفكيك اين دو جريان، به لحاظ واقعى ناممكن يا دشوار باشد، چون نهضت رمانتيزم بخشى از تاريخ تكوين ايدئولوژى ناسيوناليزم است. اما با توجه به تحولى كه تحت تأثير ناسيوناليزم در مفهوم هويت ملى، اجزا و عناصر آن يا بنيانهاى نظرى آن به وجود آمده، حداقل به لحاظ تحليلى انجام اين تفكيك مهم مىباشد. در هر حال، در جريان شكلگيرى اين ايدئولوژى به سبب اتكاى آن به دو جريان نظرى تازه، ما با تصوير جديدى از هويت ملى و ابعاد متفاوت آن روبه رو مىشويم. اين دو جريان، يكى تحت تأثير طرح نظريه تكاملى داروين و ديگرى از ناحيه نظريههاى نژادى - زيستى وارد بحث هويت ملى مىشود. همان طورى كه ماهيت اين دو نظريه نشان مىدهد، در اين جا پاى «زيستشناسى»، علم رو به رشد و مسلط قرن نوزدهم در ميان مىباشد. زيستشناسى در شكلگيرى كل نظريههاى اجتماعى اين قرن و حتى رمانتيزم و جامعهشناسى نقش ايفا كرده است، اما در اين مورد ما با نقش مستقيم آن رويارو هستيم. تحت تأثير دو نظريه مورد بحث، از اين نقطه هويت ملى مايه و بنيانى زيستى - خونى نيز به خود مىگيرد. در نتيجه اين تحول، مليتها و ملتها و در معناى خاص مورد بحث هويت ملى، ويژگى گروههاى نژادى تلقى مىشوند كه به اعتبار تمايزهاى خونى و زيستى از هم جدا مىشوند. به اين معنا هر مليتى يك نژاد با زيست ويژههاى خاص خود است كه قابليتها و توانايىهاى ملتها را مشخص مىسازد. از اين منظر مليت ماهيتى طبيعى و نه تاريخى پيدا مىكند كه سرنوشت يا تقدير آن از آغاز خلقت با آفرينش و خلق آن رقم خورده است.6 در نتيجه مظاهر فرهنگى و مادى يا كلاً تمدنىِ هر ملتى، به طور طبيعى از آغاز آفرينش آن در آن تعبيه شده و تاريخ تنها بستر و زمينه ظهور آن است. با اين كه اين مظاهر همچنان به عنوان تظاهرات تاريخ مليتها مورد توجه يا ستايش قرار مىگيرد، اما آنها نه فى نفسه، بلكه به اعتبار ظاهرسازى يا نمايش آن قابليتهاى نژادى - زيستى موضوع تفاخر هستند. از اين جهت، نه تنها ماهيت تاريخى هويت ملى در حاشيه يا سايه قرار مىگيرد، بلكه ماهيت معناى يا فرهنگى آن نيز در محاق خصايص زيستى - نژادىاى قرار مىگيرد كه طبيعى و غير قابل تغيير قلمداد مىشوند. از اين منظر هويتملى هر كس از پيش تعيين مىشود و غير قابل جايگزينى است و به عنوان خصيصهاى طبيعى، ويژگى انتسابى يا محول و نه اكتسابى دارد. در نتيجه هر كس كه به دنبال خودِ واقعى اجتماعى خود است، بايد نژاد ويژه خويش را يافته و خود را به آن ملحق سازد تا بتواند تقدير تاريخى خويش را ايفا كند. افول هويت ملى و ظهور آن در هيأتى نو؛ تبديل مليت از كانون پرستش به موضوع تنفر
با پيدايى و تكامل ايدئولوژى ناسيوناليزم، كه تا اوايل قرن بيستم ميلادى به پختگى يا اوج خود رسيد، هويت ملى نيز كمال مفهومى خود را در غرب به دست آورد، گر چه اين كمال چيزى جز ابهام و گنگى در بر نداشت. اما جالب اين است كه به يك معنا همزمان با اين پختگى مفهومى، بعد از تغيير شرايط اجتماعى و اوضاع و احوال تاريخى، تحت تأثير تحولات عينى و نظرى مختلف، مباحثات مربوط به هويت ملى در غرب تدريجاً به همراه افول ناسيوناليزم از صحنه فكرى - اجتماعى غرب محو شد. پشت سر گذاشتن مراحل توسعه و تكامل سياسى دولت - ملتهاى غربى و همچنين پايان يافتن فرايند صنعتى شدن غرب را بايد از جمله اين دلايل دانست. اما دو جنگ ويرانگر بينالمللى كه ناسيوناليزم دولتهاى اروپايى نقش مهمى در ايجاد آن داشت، شايد از عمدهترين دلايل ايجاد تنفر از ناسيوناليزم و مفاهيم و مباحثات مرتبط با آن نظير هويت ملى، نزد غربىها و تقريباً همگان باشد، به نحوى كه اجتناب از آن نظراً و عملاً به طور خودآگاه و ناخودآگاه ترويج و ترغيب مىگرديد. البته به اينها بايد پيدايى و رشد تقريباً عالمگير ايدئولوژىهاى سوسياليستى و كمونيستى را نيز افزود كه به تدريج از اواسط قرن نوزدهم، اگر نه به شكل كامل حداقل به شكل غالب، كل فضاى فكرى - اجتماعى غرب را محصور و مسحور خود كرد. تأثير منفى رشد اين جريانهاى روشنفكرى - نظرى و همچنين سياسى بر اين مباحثات از اين جهت بود كه چپ، در كل نوعى جهان - وطنى را تبليغ مىكرد و به ملىگرايى و مليت خواهى حتى در اشكال رقيق آن به شكل معضلهاى به جاى مانده از گذشته و در خدمت سرمايهدارى و به ضرر منافع واقعى طبقات فقير و تحت ستم نگاه مىكرد.اما با افول تدريجى ملى گرايى غربى، با كمى تأخر زمانى در جهان غير غربى، بواسطه ضرورتها و نيازهاى مشابه با مرحله اول توسعه غرب كه عمدتاً تحت تأثير استعمار و گسترش تجاوزگرايانه تجدد به وجود آمد، نوعى جديد از ملى گرايى به تدريج دست بالا را در سياست و نظر به دست مىآورد كه با وجود تفاوتها و تمايزاتى طبيعى، بحث هويت ملى را همچنان داغ و زنده نگه مىداشت. اين نوع ملىگرايى كه ملى گرايى جهان سومى خوانده شده است، حد فاصل ميان مرحله قبل نظريهپردازى در باب هويت ملى با مرحله اخير آن در غرب را مىپوشاند. يعنى در همان زمانهايى كه غرب بحث در اين خصوص را به دست فراموشى مىسپرد، غير غربىها در جريان مبارزات ضد استعمارى و تشكيل دولتهاى مستقل آن را در كانون مباحثات و بلكه منازعات نظرى و عملى خود قرار مىدادند. با اين حال غيبت مباحثات مربوط به هويت ملى در غرب هميشگى نبوده است. بحث در اين خصوص بار ديگر از اوايل دهه هفتاد قرن بيستم به تدريج در كانون جريانهاى فكرى و اجتماعى غرب قرار گرفت. با اين حال اين برگشت را نبايستى به معناى برگشت كامل يا نوعى رجعت تام به آن نوع مباحثات قبلى دانست. در واقع از حيثى شايد بتوان گفت كه اين تنها رجعت يا برگشتى اسمى است. فراتر از اين حتى مىتوان گفت كه برگشت بحث هويت به فضاى اجتماعى و فكرى موجود در غرب، حتى مشابهت اسمى يا عنوانى نيز با مباحثات قبلى ندارد؛ زيرا از يك جهت اين بار بحث هويت در معناى عام و به شكلى كمابيش معارض با رويكرد قبلى آن، موضوع مباحثات موجود در غرب است. به علاوه در مواردى نيز كه به طور خاص از موضوع مليت و هويت ملى سخن به ميان مىآيد، اين كار در چارچوب شرايط يا نظريه جهانى شدن انجام مىگيرد، كه فضاى گفتمانى آن كاملاً متفاوت از دوره تجدد اوليه يا كلاسيك است. در اين نوع مباحثات جديد به يك معنا، نه تنها هويت ملى در كانون قرار ندارد، بلكه به صورت حاشيهاى نيز كمتر مورد توجه است، يا اين كه در صورت توجه، به آن به عنوان معضله يا مسألهاى اجتماعى نگاه مىشود. از اين منظر تازه، يا سخن از افول يا مرگ دولت - ملتهاست و يا اين كه اوجگيرى و احياى ملىگرايىهاى جديد و جنبشهايى نظير حركت صربها و هندوها به عنوان حركات ارتجاعى و انفعالى ديده مىشود. در مباحثات اخير در غرب، آنچه بيش از هر چيزى مطرح است مسأله هويت فردى است و فراتر از اين، يعنى در خصوص گروهها، مباحثات مربوط به هويت تحت عنوان عام هويت جمعى و عمدتاً هويتهايى به غير از هويت ملى مورد توجه مىباشد. در واقع شرايط و مقتضيات عينىاى كه مجدداً مسأله هويت را به مسألهاى جالب توجه يا مهم براى غربىها ساخته، آن چنان با شرايط و مقتضيات قبلى متفاوت است كه به مباحثات هويتى جديد به لحاظ گفتمانى خصايص كاملاً متفاوت و بلكه متضاد با گفتمان قبلى هويت داده و به پيدايى يك نظريه هويت جديد منجر شده است. تغيير شرايط تجدد و ضرورت ايجاد گفتمانى جديد
مىتوان گفت كه بنيانىترين تفاوت در شرايط ذى مدخل در پيدايى گفتمان هويتى تازه تجدد، از اين جا برمىخيزد كه در مرحله اخير، برعكس مرحله اوليه، غرب يا مقتضيات و الزامات تأسيس ساختارهاى عينى تجدد بر كنار بوده و در تقابل با ساختارهاى عينى جهان ماقبل تجدد روبه رو نيست. در مرحله اوليه ضرورت تأسيس و بنيانگذارى تجدد، بعلاوه اقتضائات و نيازهاى مربوط به هدم جهان مسيحى، خشكاندن نيروهاى آن و ممانعت از احياى مجددشان، مسأله ايجاد كانون تعلق و وفادارى تازه، بافتن رشتههاى همبستگى و پيوند اجتماعى جديد، برقرارى وحدت و همگونى جمعى نو به همراه نياز به روايتهاى تاريخى متفاوتى از گذشته كه تحقق اين هدف را ممكن سازد به پيدايى مفاهيم ملت، مليت، دولت - ملت، هويت ملى و ناسيوناليزم منجر گرديد. اما در اين مرحله كه مرحله تماميت و تسلط تجدد است، شرايط عينى، نيازها و ضرورتهايى كاملاً معكوس را به وجود آورده است. بخشى از اين نيازها يا مقتضيات به ورود سرمايهدارى به مرحلهاى ربط مىيابد كه لش از آن با تعبير «سرمايهدارى ناسازمان يافته»( disorganized capitalism ) ياد مىكند.7 اين سرمايهدارى نامتمركز يا تمركزگريز، در تقابل با دو شكل سرمايهدارى اوليه، يعنى سرمايهدارى تجارى ماقبل قرن نوزدهمى و سرمايهدارى پس از آن يعنى سرمايهدارى متمركز و سازمان يافته، قرار مىگيرد. ورود سرمايهدارى به اين مرحله به معناى گذر تجدد از مرحلهاى است كه توسعه آن مستلزم تمركز ساختارى و اجتماعى و وحدت نيروها و علايق و همگونى و يكسانى رفتارها و جهتگيرىها بود. اگر نظريه جا افتاده گلنر و هابز باوم از ناسيوناليزم را بپذيريم، گذر از اين مرحله به معناى از بين رفتن شرايط عينى اين ايدئولوژى و مفاهيم مرتبط با آن است، زيرا مطابق تحليل آنها، ناسيوناليزم تنها در ربط با ضرورتها و نيازهاى مرتبط با صنعتى شدن ظاهر شده و رشد كرده است.اما از نظر سياسى نيز تحولاتى كه منجر به پيدايى جامعه ملل و پس از آن سازمان ملل متحد و ساختارهاى نظير اتحاديه اروپا و ناتو گرديد، مبيّن از بين رفتن شرايطى بود كه دولت - ملتهاى اروپايى و غربى را در چارچوب تنگ ملى گرايانه محدود مى كرد. بعلاوه پس از مرحله اوليه رشد، اين دولتها كه از طريق لشكركشى و سپس استعمار مستقيم انجام گرفت، با آزادسازى و استقلال كشورهاى غير غربى روابط دول غربى يا غير غربى به مرحله استعمار فرانو يا مابعد تجددى8 در مرحله مابعد استعمار كلاسيك رسيد. اين به معناى آن بود كه هم به اعتبار تحول در روابط ميان دول غربى و هم به اعتبار تحول در روابط آنها و كشورهاى غير غربى، به جاى رقابت، ستيزه و خصومت بايد گونهاى جديد از روابط حاكم گردد كه به هيچ رو در محدوده ملى گرايى تند و حاد قبلى نمىگنجيد. چارچوب اين ساختار ارتباطى جديد در ميان دول غربى همانى بود كه بعدها به جهانى شدن معروف گرديد. گرچه اين وضعيت جديد، از حيثى، به ساير نقاط جهان نيز گسترش داده شده، اما جهانى شدن در واقع و على الاصل وضعيتى جز وضعيت كشورهاى پيشرفته غربى، يعنى آمريكا و اروپا و در نهايت ژاپن، را در اين مرحله از توسعه تجدد و سرمايهدارى بازگو نمىكند.9به لحاظ فرهنگى، وضعيت اين مرحله از توسعه تجدد را مابعد تجددگرايى( Postmodernism ) مشخص مىكند كه از نظر جيمسون «منطق فرهنگى سرمايهدارى متأخر» يا سرمايهدارى غير متمركز مىباشد.10 ويژگى فرهنگى اين مرحله از تجدد، آن گونه كه در نظريه مابعد تجددگرايى صورتبندى شده، رد چارچوبهاى عام و كلى، هنجارهاى همگون كننده، و قواعد وحدت بخش و يكسان كننده مىباشد. از لحاظ اثباتى، اين فرهنگ، فرهنگى است كه به تكثرگرايى، تنوع و تفاوت ارزش مىنهد و به دنبال اختصاصات و تمايزات، و نه مشابهتها و يكسانىهاى فرهنگى است. به اين معنا وضعيت يا موقعيت مابعد تجدد، وضعيتى است كه در حوزه فرهنگ چند فرهنگگرايى( multiculturalism ) و در حوزه سياست، سياست تفاوت يا هويت( politics of differen ce or identity ) را به عنوان صورتهاى قابل قبول و موجه ترغيب و تشويق مىكند.با نظر به ويژگىها يا اختصاصات عينى شرايط جديد تجدد به راحتى درمىيابيم كه چرا مسأله هويت يا آنچه «سياست هويت» ناميده مىشود در تقابل و تضاد با مسأله هويت يا سياست هويت دوره اول قرار دارد. در مرحله اول تجدد، انباشت و تراكم ثروت يا توسعه سرمايهدارى، از طريق نظام توليديى كه فورديسم ناميده شده انجام مىگرفت كه بر ايجاد خطوط يا زنجيرههاى توليدى، توليدات انبوه مشابه، استاندارد كردن جريان توليد و تقسيم كار اتكا داشت. اين نظام توليدى بر متمركزسازى، يكسان سازى و وحدت هرچه بيشتر عوامل توليد گرايش داشت. چون محصولات اين نظام توليدى كالاهاى مشابه و يكسان بود، نيازها و تمايلات مصرفى مشابه و يكسانى را نيز مىطلبيد. به همين دلايل است كه گلنر ملىگرايى را لازمه ايدئولوژيكى چنين ساختارى مىداند، چون ملى گرايى دقيقاً يكسانى، تشابه و وحدتى را كه لازمه اين گونه توليد و مصرف است تأمين مىكند. اما سرمايهدارى در مرحله متأخر خود، به واسطه اشباع نيازهاى مصرفى براى تضمين حاشيه سود مناسب و تداوم خود دقيقاً متوجه ايجاد وضعيتى مىگردد كه ملىگرايى به عنوان خصم و سم مهلك آن تلقى مىشود، يعنى وضعيت مابعد فورديسم( fordismPost) 11 در اين مرحله از توسعه، سرمايهدارى امكان بقا و رشد خود را از طريق ايجاد نيازهاى مصرفى تازه مىديد كه تنها راه آن در تأكيد بر خصوصيات خاص مصرفكنندگان و نه مشابهتهاى آنها تلقى مىشد. سرمايهدارى متأخر نه سرمايهدارى توليد، بلكه سرمايهدارى مصرف است كه محركههاى خود را از تمايزات نيازهاى مصرفى و دامن زدن به اين تمايزات مىگيرد.همان نيازها يا ضرورتهايى كه سرمايهدارى را در موطن خود يعنى غرب، به سمت توجه به اختصاصات نيازهاى مصرفى مصرفكنندگان غربى كشانده، پراكندگى و عدم تمركز ساختار توليدى آن را نيز موجب شده است. سرمايهدارى متأخر در جست و جوى سودى كه به دلايل مختلف حاشيه آن هر روز بيش از روز گذشته كاهش مىيابد، اكنون به صورت خانه به دوشى درآمده كه هر جا كه سود بيشترى براى آن متصور باشد رحل اقامت مىافكند. رقابت رو به تزايد، اشباع مصرف در غرب و بالا رفتن هزينههاى توليد كالا در غرب به واسطه فشارهاى سياسى - اجتماعىِ ناشى از نيروى كار و هزينههاى محيط زيستى، سياست تمركز و يكپارچه سازى مكانى توليد را به صورت سياست نامطلوبى براى آن در آورده است. همه اين ضرورتها سرمايهدارى متأخر را به سمت اين سوق داده است كه فرايند توليد را گسيخته و نامتمركز كرده و خود را از قيد و بندهاى ناشى از پيوستگى به مليتها و كار در محدوده دولت - ملتها برهاند. در نتيجه بحث تأثير تلاش براى پراكندگى در جهان، سرمايهدارى به بيان اولريك بك12 به صورت «سرمايهدارى بدون يا بىنياز از نيروى كار»( capital without work ) در مىآيد، زيرا سرمايه مىتواند با حركت در سطح جهان و انتقال سريع از يك كشور به كشور ديگر به راحتى بر محدوديتها و نظارتهاى محلى به ويژه سياستگذارىهاى دولتها و فشارهاى كارگرى فايق آيد و ديگر نيروى كار نتواند شرايط خود را حتى از طريق سياست و دولت بر آن تحميل كند.در حالى كه اقتضائات رشد سرمايهدارى و تجدد در مرحله پيشين آن را به سمت يكسان سازى، وحدت و يكپارچگى در سطح ملى مىكشاند، اين اقتضائات آن را در اين مرحله به سمت نيازهاى مشابهى، اما نه در سطح ملى بلكه در سطح جهانى مىكشاند. از اين جهت سرمايهدارى در مرحله اخير توسعه خود صرفاً مليتها و دولت - ملتهاى موطن اصلى خود را مشكل تلقى نمىكند، بلكه يكبار ديگر در برابر ملتهاى غير غربى نيز قرار مىگيرد. بدون حدودى از يكسانسازى، مشابهت آفرينى و يكپارچگى در سطح جهان، هيچ يك از پيش نيازهاى قبلى امكان تحقق ندارد، يا اگر داشته باشد به هزينه آن نمىارزد، زيرا حاشيه سود لازم را براى سرمايهدارى متأخر ايجاد نمىكند. در مسير افزايش هرچه بيشتر سود كه تضمين آن براى سرمايهدارى متزايداً دشوارتر مىشود، هزينههاى نقل و انتقال مواد خام، نيروى كار، كالا و سرمايه در جهان نيز بايستى كاهش يابد. لازمه اين كار رفع تمامى يا اكثر موانع و محدوديتهايى است كه به واسطه وجود دولتهاى ملى در جهان ايجاد گرديده است. يكسانسازى قوانين گمركى و تجارت، ايجاد اتحاديههاى منطقهاى يا اعمال سياست ليبراليستى تعديل و خصوصى سازى كه از طرق مختلف مانند بانك جهانى و صندوق بينالمللى پول دنبال مىگرديد، همه در جهت تحقق اين هدف يا نياز به ايجاد بازارى يكپارچه براى سرمايهدارى غير متمركز عمل مىكرد. طبيعى است كه چنين اقتضائاتى، كه تحت عنوان جهانىسازىِ سرمايهدارى از آن ياد مىشود، با مرزهاى دولت - ملت كه مانع جدى در برابر آن است، سازگارى ندارد. اما بىاثر سازى دولتهاى ملى نيز كل مشكل اين سرمايهدارى را حل نمىكند، زيرا ملتها به عنوان هويتهاى فرهنگى متمايز، بر كنار از دولتهايشان، مانعى در برابر گسترش اين سرمايهدارى هستند كه جز به انباشت ثروت نمىانديشد. از اين جاست كه سرمايهدارى غرب در اين مرحله چيزى به غير از ادغام كامل جهان در نظام اقتصادى خود را قبول نمىكند، چون آن را حل مشكل نمىداند. در نتيجه نه تنها دولتها بايستى از طرق مختلف عقيم شوند، بلكه ملتها نيز بايستى استحاله هويتى يافته و حساسيتهاى فرهنگى آنان به طرق گوناگون طرد و خنثى گردد. از اين روست كه در اين مرحله، ملى گرايى برچسب بيگانهستيزى مىخورد و در نظريههاى جهانى شدن به عنوان واكنشى ارتجاعى و انفعالى در برابر بسط و توسعه آن نمايانده مىشود، چون سدى در برابر سيلان سرمايه، كالا و در كل سرمايهدارى هر جايى يا جهانى ايجاد مىكند. سرمايهدارى متأخر به جاى ملى گرايى، جهان وطنى را تبليغ مىكند كه گرچه با هويتهاى محلى و متكثر سازگارى نشان مىدهد، اما هويتهاى يكپارچه ملى را خصم خود تلقى مىكند. از اين جاست كه سياست هويتى اين نوع سرمايهدارى به سمت ايجاد تكثرگرايى هويتى و ميدان دادن به هويتهاى متفاوت غير ملى متوجه مىشود. اين سياست هويتى در موطن اصلى تجدد، تنوع نيازهاى مصرفى و رهايى از هزينههاى اجتماعى - سياسى را موجب مىشود و در بيرون از اين مواطن اصلى، با از بين بردن يا تضعيف دولتهاى ملى و مليتها موانع پيشاروى حركت جهانى سرمايهدارى را بىاثر ساخته يا آثار آن را كاهش مىدهد. گفتمانهاى متضاد هويتى غرب: از شكلگيرى تجدد تا تجدد متأخر يا خالص
چنانچه ذكر شد، تاكنون در تجدد، حداقل دو گفتمان حول مسأله هويت شكل گرفته است: گفتمان اول كه فرآيند شكلگيرى آن از فروپاشى گفتمان هويت دينى يا به طور خاص گفتمان هويت مسيحى در پايان قرون وسطا و آغاز دوران نوزايى تا اوايل قرن بيستم را در برمىگيرد، بيان كامل و جامع خود را در ايدئولوژى ملى گرايى پيدا مىكند. اين گفتمان، گفتمان هويت ملى است. در مقابل گفتمان هويت ملى، گفتمان ديگرى تدريجاً از اين زمان، يعنى اواخر قرن نوزدهم كه زمان ظهور بحران تجدد است، شروع به شكلگيرى مىكرد كه بيان كامل آن را در عصر مابعد تجدد و نظريه مابعد تجددگرايى مىيابيم. اين گفتمان را «گفتمان هويت» يا «گفتمان تفاوت و تكثرگرايى هويتى» مىناميم كه برعكس گفتمان اول اساساً متوجه هدم گفتمان هويت ملى و اجزا و عناصر برساخته آن نظير ملت، مليت و حتى دولت - ملت مىباشد. در اين بخش هدف اين است كه به ويژگىهاى اين دو گونه گفتمان پرداخته تا از اين طريق امكان درك بهترى از مسأله هويت و آثار و نتايج آن بر گفتمانهاى هويت در جهان غير غربى پيدا شود. ملى گرايى: گفتمان هويتى بىهويت و پر تناقض
اولين گفتمان هويتى تجدد در فرايندى حدوداً سه قرنه شكل گرفته كه ضرورتهاى بنيانگذارى و تأسيس جوامع متجدد بر آن حاكم بود. به اين معنا، فرآيند شكلگيرى اين گفتمان اوليه هويتى، كه نهايتاً به صورتبندى هويت ملى ختم مىشود، تحت همان اوضاع و شرايطى قرار داشته كه نفس تجدد را در نظر و عمل متعين مىساخته است. آنچه در اين خصوص در اين جا بايد بر آن تأكيد شود، ماهيت خوابگردىِ شكلگيرى و رشد تجدد از جمله شكلگيرى گفتمان هويتى اوليه آن است. به اين معنا تنها عنصرى كه در اين فرآيند خودجوش، بىبرنامه و پر پيچ و خم مشخص و متعين بوده و به شدت و قوت نيز نحوه حركت و شكلگيرى آن را تحت نفوذ و تأثير خود داشته، عنصر سنت يا دين بوده كه به گونهاى سلبى نقطه فرار يا گريزگاه تجدد را مىساخته است. اين وضع دقيقاً همان وضعى است كه در جريان شكلگيرى گفتمان هويتى تجددِ اوليه، ينى ملىگرايى مىبينيم كه تنها نيروى هدايت كننده آن نفى گفتمان هويتى سنت و ايجاد هويتى جايگزين هويت دينى مىباشد.از آن جايى كه شكلگيرى هويت تازه در غرب و در نتيجه صورتبندى گفتمان ملىگرايى همزمان و همعرض شكلگيرى تجدد و فروپاشى گفتمان هويت مسيحى آغاز گرديد، ما در مورد ايدئولوژى ملىگرايى با وضعيتى كاملاً متفاوت با ساير ايدئولوژىهاى تجدد روبه رو هستيم. اين همان وضعيتى است كه از آن تحت عنوان بىهويتى گفتمان يا ايدئولوژى ملى گرايى ياد شده است.13 با اين كه ملى گرايى بيش از هر ايدئولوژى ديگرِ تجدد، در شكلگيرى تجدد و ساختارهاى آن مؤثر بوده است، اين بسيار عجيب مىنمايد كه تاريخ شكلگيرى آن روايتى ساده نيست. در مورد اين ايدئولوژى، مسأله تنها اين نيست كه ما نمىتوانيم مؤسسان، فلاسفه يا ايدئولوگهاى بزرگى نظير ماركس، لاك و ويليام جيمز را بيابيم، يا تاريخ آن از نامها، اسامى بزرگ و مشهور خالى است، بلكه همان گونه كه گفته شده، اين ايدئولوژى متون پايهاى و معتبرى كه نظير «مانيفيست» كمونيست يا «رساله آزادى» استوارت ميل عمل كند، نيز ندارد.14 نه معلوم است كه چه كسى يا كسانى اين ايدئولوژى را بنيانگذارى يا صورتبندى كردهاند، نه اين كه اصول و قواعد آن مشخص و روشن است؛ اما نامتعارف و ابهامات در مورد ايدئولوژى ملىگرايى به همين حد ختم نمىشود. عجيبتر اين كه در مورد ايدئولوژىاى كه تا اين پايه در شكلگيرى تجدد نقش داشته و صدها جنگ كوچك و بزرگ و دو جنگ بينالمللى را موجب گرديده و بعدها با انتقال به جهان غير غربى آثار عظيمى را بر جاى گذاشته، تا همين اواخر يعنى پايان عصر ايدئولوژى ملىگرايى و گفتمان هويت ملى در غرب، مطالعه در خورى درباره آن انجام نگرفته و تنها از دهه 1970 است كه با كارهاى گلنر15 آن هم به واسطه رشد ملىگرايىهاى جهان سومى، رفته رفته مطالعه ملىگرايى در دستور كار صاحب نظران و مؤسسههاى تحقيقاتى قرار مىگيرد. اين دقيقاً آن زمانى است كه ملىگرايى ظاهراً كار خود را در غرب به پايان برده و جاى خود را به گفتمان هويتى جديد معارض و متضاد با آن مىدهد.ابهامات موجود در گفتمان ملىگرايى و هويت ملى به نحوى است كه حاصل اين گفتمان نه يك ايدئولوژى ملىگرايى يا يك مفهوم از هويت ملى، بلكه كثيرى ملىگرايى و تفسير از هويت ملى است.16 بعلاوه همان طور كه گلنر نشان داده، اين گفتمان انواع تقريباً پايانناپذيرى از ملىگرايى، ملت و درك از هويت ملى به ما عرضه مىكند؛ اما به غير از اين كه مشكل مشابهى در ديگر اجزا و عناصر مفهومى اين گفتمان نظير شاخصهاى مليت و هويت ملى يا معيارهاى آن مطرح مىباشد، مشكل حادترى نيز در اين زمينه وجود دارد. اين كه گلنر مىتواند بر اين استدلال كند كه ملىگرايى به طور پايانناپذيرى درك از مليت يا انواع ملتها را توليد مىكند، ناشى از اين مشكل حاد و بنيانىتر است؛ مشكل اين است كه منطق كانونى اين گفتمان به طور ذاتى چنين تكثرى را موجب مىشود. مسأله هم در اين جا اين نيست كه مثلاً انواع ملىگرايىهاى فرانسوى، آلمانى يا انگليسى وجود دارد، بلكه مشكل اساسى اين است كه تحت تأثير اين منطق در يك مورد يا دولت - ملت خاص نظير انگليس، انواع متفاوت ملىگرايى داريم كه در خيلى موارد در تضاد و تعارض با يكديگر قرار دارند.آنچه وضعيت گفتمان هويت ملى و ملىگرايى را بيش از اينها عجيب و معمايى مىسازد، اين است كه اين گفتمان اساساً گفتمان وحدتخواه يا وحدتبخش است ؛ به اين معنا كه هدف غايى اين گفتمان اين است كه چارچوب نظرى آن، جريانها و گروهها و دستهبندىهاى موجود در محدوده جغرافيايى خاص يا تابع يك حكومت و دولت را به وحدت برساند و آنها را به صورت جمعى واحد درآورد. بعلاوه در چارچوب اين هدف، اين گفتمان متوجه ايجاد همبستگى و پيوندهاى عاطفى عميقتر و گستردهتر نيز است. اما از آن جايى كه اين گفتمان به لحاظ نظرى دچار چنين مشكل بنيانى و تناقضآميز است، عملاً نقض غرض كرده و ستيزههاى بىشمارى را موجب شده است. با درك اين ويژگى اكنون مىتوانيم دريابيم كه چرا ملىگرايى و حساسيتهاى هويتى ناشى از آن در خيلى از موارد به جاى ايجاد وحدت جمعى، به تكثر و پارگى اجتماعى و شقاقها و تعارضهاى خونين و حتى جنونآميز دامن زده است. اين پيامد يا نتيجه نيز صرفاً محدود به اين نبوده كه مليتهاى برساخته در چارچوب گفتمانهاى ملىگرايانه را به ستيز و رقابت با هم بكشاند، بلكه فراتر از اين هدف يا نتيجه خواسته، به طور ناخواسته در درون مليتهاى واحد نيز شكاف ايجاد كرده و جنگهاى خونينى به راه انداخته است. در واقع، اگر اين طور به نظر مىرسد كه اين گفتمان به ميزانى كه وحدت و همبستگى ايجاد كرده تكثر و ستيز نيافريده، اين را نبايد به منطق درونى اين گفتمان نسبت داد. همان طورى كه بسيارى، از جمله گلنر، به اين اشعار يافتهاند كه توفيق ملىگرايى در ايجاد مليتهاى واحد و پيوند ميان مردم آن دقيقاً به اين منوط بوده است كه بسيارى از ملىگرايىهاى ديگر توفيق نيافته يا سركوب شدند. از اين رو اگر شرايط تاريخى و بهكارگيرى سياستها و راهبردهاى سركوب از صحنه حذف مىشد يا حذف شود و كار به دست گفتمان ملىگرايى و منطق درونى آن مىافتاد، قطعاً نتيجهاى عكس حاصل مىگرديد. به اين معنا اگر گفتمان ملىگرايى و هويت ملى بود و بس، عملكرد آن كلاً مىبايستى يك فاجعه عظيم بشرى تلقى مىشد، زيرا منطق اين گفتمان نظراً و كلاً خود شكست دهنده است و پيگيرى آن هر نوع وحدتى را ناممكن و هر نوع پيوندى را تحقق نايافتنى مىسازد، به نحوى كه اجراى كامل آن جز تكثر و خصومت نتيجه نخواهد داد.در هر حال، صرف نظر از اين مشكلات، گفتمان ملىگرايى و هويت ملى را مىتوان گفتمانى دانست كه مىكوشد به لحاظ نظرى و عملى وحدتى خاص براى مردم مشخص اثبات كند و آنها را به لحاظ اجتماعى به هم پيوند دهد. مفهوم عنصرى و اساسى در اين گفتمان از اين حيث، يعنى وحدتبخشى و ايجاد همبستگى اجتماعى، مفهوم ملت يا مليت مىباشد. مفهوم همعرض يا در راستاى اين دو مفهوم كه كاركرد مشابهى دارد، مفهوم «هويت ملى» است كه خصيصه جمعى يا كيستى اجتماعى افراد متعلق به يك ملت يا مليت را مشخص مىكند. اما سؤال اساسى اين است كه ملت يا مليت چه نوع پديدهاى است كه افراد مختلف به اعتبار تعلق به آن واجد هويتى مشترك به نام هويت ملى مىگردند؟ پاسخ به اين سؤال در واقع پاسخ به سؤال ديگرى در مورد عناصر سازنده هويت ملى نيز است. اين هر دو مسأله از غامضترين معضلههاى گفتمان ملىگرايى و هويت ملى مىباشند كه بدون حل و فصل آنها اين گفتمان، گفتمان ابتر و ناكارآيى خواهد بود.به يك معنا اساساً گفتمان ملىگرايى و هويت ملى چيزى جز تلاشى نظرى براى حل دو معضله و مسأله ياد شده نيست. اين دو معضله نه تنها بنيان و كانون اين دو گفتمان را مىسازد، بلكه اساساً اين گفتمان فراتر از اينها چيزى براى عرضه نيز ندارد. از وجهى پاسخ به سؤال از چيستى ملت يا مليت بسيار ساده است، زيرا اين مفهوم بديل اين دنيايىِ دين را براى انسان متجدد مىسازد كه بايستى نقطه غايى ارزشها، توجهات، علايق و دلبستگىهاى وى گردد. اما سؤال هنگامى دشوار و غامض مىشود كه بخواهيم بدانيم چنين جايگزينى كجاست و چگونه واقعيتى است. در اين زمينه بسته به منابع يا شيوهاى كه براى پاسخ به اين سؤال به كار گرفته مىشود، دو گونه گفتمان شكل گرفته است. گونهاى از اين گفتمان كه تقدم تاريخى داشته و صورت اوليه گفتمان هويت ملى را مىسازد، بر ديدگاهى تأكيد دارد كه اسميت آن را «ازلگرايى»( Primordialism ) مىنامد.17 اين ديدگاه تناسب مشخصى نيز با مدعاهاى گفتمان ملى گرايى داشته و ادله ريشهشناختى نيز براى تأييد و اثباتِ تبارشناسى كهن آن به كار گرفته مىشود. از نظر مدعيان پرشور ملى گرايى و بسيارى از عوام، اين ديدگاه نه تنها صورت اوليه بلكه شكل طبيعى آن را هم مىسازد. در هر حال مطابق اين نظر، ملت يا هويت ملى، همانگونه كه معناى اصل و ريشه لاتينى آن دلالت دارد، خصيصهاى طبيعى نظير خون و ويژگىهاى زيستى است كه با تولد افراد مهر خود را بر آنها مىزند و همراه آنهاست. اين خصيصهاى غير قراردادى و جاودانه است كه زمان آن به قدمت عمر انسان مىباشد. اين بدان معناست كه مليت و هويت ملى محصول دوران تجدد نيست، بلكه از آغاز با بشر بوده است و هرگز نيز از او جدا نخواهد شد؛ چيزى ساختنى، قراردادى و جعلى نيست كه بتوان آن را از افراد گرفت يا به آنها داد؛ خواسته يا ناخواسته با فرد است و هرگز از آنها جدا نخواهد شد؛ بعلاوه به عنوان يك خصيصه طبيعى و عينى، مليت و هويت ملى به راحتى قابل تشخيص و تعيين است، كما اين كه ديگر ويژگىهاى زيستى انسان چنين است.اما در مقابل ديدگاه قبلى، ديدگاهى قرار دارد كه متأخرين تقريباً بر آن اجماع دارند. بعد از كار آندرسون تحت عنوان «اجتماعات تخيلى( Imagined communities)» 18، اين كار به عنوان بهترين معرف و نماينده اين ديدگاه تلقى شده كه بسيارى از صاحب نظران جديد با آن همراهند.19 مطابق اين ديدگاه ملت و مليت، ماهيتى برساخته و مفهومى است. نه تنها اين مفاهيم از ويژگىهاى طبيعى در انسان سخن نمىگويد يا ناظر به آنها نيست، بلكه ابداعى و كاملاً جديد مىباشد و قدمت آن در معناى دقيق به قرن نوزدهم و با تسامح به قرن شانزدهم مىرسد. به اين معنا اين مفاهيم و مفاهيم مرتبط با آن نظير هويت ملى خاص دوران تجدد بوده و از ابداعاتى است كه در درون اين نظريه پروريده شده و بسط يافته است.اما مشكل اساسىترى كه هر دوى اين زيرگفتمانهاى هويت ملى را به نحو مشابهى با پيچيدگى و غموض روبهرو ساخته، در جاى ديگرى قرار دارد. در واقع اين مشكل همانى است كه در كل، ابهامات و تناقضهاى گفتمان هويت ملى و ملىگرايى را موجب گرديده است. اين مشكل به نحوهاى مربوط مىشود كه اين گفتمان از طريق آن مىكوشد ملت، مليت يا هويت ملى را تعريف و توصيف كند. اين كار از طريق ارائه معيارهايى انجام مىشود كه بر پايه آن اين مفاهيم كانونى و بنيانى معنا يافته و مشخص مىشوند. در صورت كلى در اين جا معيارهاى متعددى مطرح مىشود كه معيارها و ويژگىهاى نژادى - قومى، ويژگىهاى سرزمينى - جغرافيايى، ويژگىهاى سياسى (حكومت)، ويژگىهاى تاريخى و ويژگىهاى فرهنگى شامل دين، ارزشها و باورها، اساطير، آداب و رسوم، سنتها، و نهايتاً زبان را دربر مىگيرد. اين ويژگىها به منابعى كه بر اساس آن به نفع خود ملت، خصايص يا هويت ملى استدلال مىشود ارتباط مىيابد.بعضى از گفتمانهاى ملىگرايانه - همان گونه كه گفته شد - از علوم تجربى به ويژه زيستشناسى متأثر بوده و خود را بر پايه نظريههاى نژادى قرن نوزدهم توجيه مىساختهاند. اما بعضى ديگر كه از نهضت رمانتيزم مايه گرفتهاند، بر تاريخ و ابعاد فرهنگى دست گذاشتهاند كه تأثيرپذيرى آنها را از فلسفههاى تاريخ و علوم اجتماعى نشان مىدهد. اما همان طورى كه مىتوان حدس زد، پاى منبع ديگرى در ميان بوده است كه ظاهراً مورد غفلت صاحبنظران در اين زمينه قرار گرفته است. ويژگىهاى سرزمينى يا سياسى در واقع به دوره اول رشد و پيدايى دولت - ملتهاى غربى باز مىگردد، كه در آنها عنصر سياست و حكومت تعيين كننده و اساسى بوده است.گفتمان ملىگرايى و هويت ملى گفتمانى است كه بيش از آن كه محصول تأملات نظرى و انديشيده شده باشد، محصول تحولات تاريخى بوده است. اين گفتمان به شكلى تدريجى و تحت تأثير عوامل مختلفى كه حتى نمىتوان تمامى آنها را احصا كرد، شكل گرفته است. با اين كه در شكلگيرى گفتمانها، عمل و كردارهاى غيرزبانى هميشه نقش غيرقابل اجتناب داشته و دارند، در اين مورد نقشى به مراتب بنيانى و اساسىتر را بايد در نظر گرفت كه تحت تأثير اين وضعيت خاص است كه ما در زمينه معيارهاى تعيين كننده هويت ملى و مليت با اين تنوع و چند گونگى روبهرو هستيم. اين معيارهاى سهگانه در واقع محصول دورههاى مختلف پيدايى و توسعه تاريخى اين گفتمان مىباشد. در حالى كه در هر دورهاى معيارهاى خاصى براى تشخيص مليت و تعيين هويت ملى به كار گرفته شده، در مرحله نهايى اين معيارها به شكل كلى به عنوان شاخص تعريف ملتها مطرح شده است. اما از آن جا كه ادغام اين معيارها در درون اين گفتمان بر پايه فكر فلسفى و تأمل نظرى انجام نگرفته، حاصل آن وارد كردن ناسازگارى غير قابل التيام در درون آن بوده است. از اين جاست كه اين گفتمان با معضلات كثيرى روبهرو گرديده كه تا پايان حلناشده باقى مانده و اكنون نيز حلناشدنى است.مشكلى كه از ناحيه معيارهاى ارائه شده در گفتمان ملىگرايى و هويت ملى به وجود مىآيد، به هر طريقى كه چاره شود، خود مشكلات ديگرى به وجود مىآورد. مسأله اول در اين گفتمان حل اين معضله است كه آيا اين معيارها با هم مليت و هويت ملى را مىسازد يا نه. اگر اين گزينه انتخاب شود كه ملت، مردمى يا قوميت و نژاد مشترك، سياست و حكومت يگانه، تاريخ و فرهنگ واحد (شامل دين، رسوم و سنتها، اساطير و زبان مشترك...) هستند و در سرزمين و محدوده جغرافيايى يكسانى زندگى مىكنند، مشكل اين خواهد بود كه در آن صورت هيچ ملتى در عالم وجود نخواهد داشت. نه در گذشته و نه در حال و احتمالاً نه در آينده نمىتوان مردمى و اجتماعى را يافت كه در تمامى اين خصوصيات وحدت داشته و هويت واحد مبتنى بر اينها داشته باشند. براى حل اين معضله دو راهبرد ديگر وجود دارد: يكى اين كه بگوييم ملت، مردمى هستند كه حداقل در دو تا از اين خصوصيات يا بيشتر اشتراك داشته و هويتى متشكل از اينها را در پاسخ به كيستى يا چيستى خود بگويند؛ راهبرد دوم اين كه بگوييم ملت را تنها يكى از اين عناصر چندگانه مىسازد. به اين معنا كه اشتراك در يك عنصر به نحو عام براى داشتن هويت ملى كفايت مىكند. با اين كه صاحبنظران براى حل معضلات ناشى از نظريه ملىگرايى و مفهوم هويت ملى تدريجاً به سمت اين دو راهبرد گرايش پيدا كردند، اما اين گرايش نيز در اين خصوص چارهساز نبوده است. اگر نگوييم كه مشكلات را افزون كرده است. هيچ مردمى را در دولت - ملتهاى موجود نمىتوان يافت كه حتى از لحاظ يك عنصر هويتى به تمامه اشتراك داشته باشند، چه رسد به اين كه در دو ويژگى يا بيشتر وحدت داشته باشند. در جهان به هيچ معنا يك ملت خاص نداريم و نمىتوانيم بيابيم.ارنست رنان بيان جالبى در مورد شيوه معمول تاريخ براى اثبات مليتها يا ايجاد ملتها و هويت ملى در گفتمانهاى ملىگرا دارد. وى كه مؤلف رساله «ملت چيست» - از معدود منابع كلاسيك در حوزه گفتمان ملىگرايى - است مىگويد براى اين كه بتوان وجود ملتى را اثبات يا به تعبير بهتر خلق كرد، بايد تاريخ را به نحو نادرست و تحريفشدهاى روايت نمود. تاريخ مملو از رخدادها و حوادثى است كه به اشكال مختلف در تقابل و تعارض با تصوير مطلوب از ملتها و شكوهمندسازى آنها قرار دارد و به ويژه نافى وحدت و استمرار هويتى آن است. در نتيجه براى اين كه بتوان از دهان آن داستانى نقل كرد كه از وجود اين موجود خيالى به ويژه ثبات و پايدارى تاريخى آن خبر دهد، چارهاى جز اين نيست كه به تحريف تاريخ، حذف قسمتها و رخدادهاى ناميمون آن و ابداع روايتى متفاوت از واقعيت عينى آن دست زد. اما نكته مهم اين است كه آنچه رنان در مورد نحوه رويكرد گفتمان ملىگرايانه يا گفتمان هويتى كلاسيك تجدد در باب مليت نسبت به تاريخ، به عنوان يكى از معيارهاى تشخيص يا اثبات مليت و هويت ملى مىگويد، عيناً در مورد ساير ملاكها نيز مصداق و صحت دارد. مليت نيازمند هويت ملى واحد، يكسان و مشابه است. اما از آن جا كه در واقعيت نمىتوان بر پايه هيچ يك از معيارها به چنين موجودى با اين ويژگىها دست يافت، چارهاى نمىماند جز اين كه به اقتضا، براى ابداع مليت و هويت ملى مشترك به تحريف يا تخطئه واقعيت دست زد. اين طور نيز نبايد تصور كرد كه اين سخن صرفاً جنبه فرضى يا نظرى دارد. اگر ملىگراهاى ترك براى حدود يك قرن، نافى وجود قومى به نام كرد مىشوند كه در بخش مهمى از تركيه كنونى زندگى مىكنند و به جاى كرد آنها را «تركهاى كوهى» مىخوانند، نبايد تعجب كرد. البته چنين تمهيدى بسيار عجيب و خلاف عقل سليم مىنمايد، اما معضلهاى كه ملىگرايى و هويت ملى آفريده، تنها راهحل آن چنين طرق نامعقول و طنزآميزى است. اين طور نيز نبايد تصور كرد كه چنين تمهيدى صرفاً وجه عملى يا سياسى دارد. اين گونه تلقى از مسأله، موجب غفلت از عمق نظرى آن مىشود. البته اين به معناى آن نيست كه اين تمهيد ارزش عملى يا سياسى ندارد. براى حل مشكلى كه تركهاى ملىگرا به اين نحو غير معمول و مضحك به آن پاسخ دادهاند، راهحلهاى متفاوت ديگرى نيز وجود داشته است. اين كه آنها به سمت چنين راهحلى مىروند كه آنها را نه صرفاً در تعارض با عقل غير، بلكه با عقل خودشان قرار داده، به دليل ماهيت گفتمانى است كه از درون و بر پايه آن با مسائل خويش مواجه مىشوند. اتفاقاً از اين حيث بايد آنها را به واسطه وفادارى اصولى به آن و عدم تناقض رفتارى تحسين نيز نمود. التجاى آنها به راهحلهايى كه به معناى زير پا گذاشتن عقل است، بيش از هر چيزى و بدواً ناشى از نقصان گفتمانى اعتقادات آنهاست.البته براى حل معضلاتى كه گفتمان هويت ملى به وجود آورده طرق ديگرى نيز وجود دارد. يكى از اين طرق را به شكل خاص جان استوارت ميل در رساله «ملاحظاتى در باب حكومت نمايندگى» (فصل شانزدهم) مطرح كرده است. اين رساله از منابع قليلى است كه در آن يك فيلسوف صاحب نام مطالبى در مورد ملت و مليت گفته است. وى در اين رساله در جريان بحث از مسأله نمايندگى و دولت، به اقتضا در فصلى مجزا مسأله مليت را «از آن وجهى كه به حكومت پارلمانى ربط مىيابد» مورد توجه قرار مىدهد. در اين فصل، بعد از ارايه تعريفى روانشناسانه از مليت، ميل كه مخالف هويتهاى فرهنگى - قومى يا مليتهاى كوچك است، از اين كه مليتهاى بزرگ اين گونه هويتها را بلعيده و در خود هضم كنند، دفاع مىكند. موضع وى علىرغم مشرب ليبراليستىاش، در مورد هويتهاى قومى يا مليتهاى كوچك از شديدترين مواضع است. اين اقوام كه مطابق معيارهاى ملىگرايى هويت واحدى را ساخته و شايسته داشتن حكومت ملى هستند، از نظر او هيچ حقى در اين خصوص ندارند. به جاى آن وى اين گونه اقوام را دعوت مىكند كه به جاى چسبيدن به «ميراث نيمه وحشى گذشته»شان، خود را با شور و شوق در مليتهاى بزرگتر ادغام و محو كنند.20 به اين معنا راهحل وى محدود كردن بدون معيار و بىضابطه معيارهاى مطروحه در گفتمان ملىگرايى و جلوگيرى از عملكرد سازگار منطق آن است. البته ميل بر پايه غايات يا اهدافى كه از نظر وى انسانىتر يا مترقيانهتر است، چنين مىكند؛ كما اين كه از تعبير كوتاه نقل شده از وى نيز روشن است. اما مبنا يا منطقى كه وى بر پايه آن چنين مىكند، بيرون از منطق گفتمانى هويت ملى و ملىگرايى است. اگر بر پايه معيارهاى ارائه شده، مليت تمام هويت غايى يك جمع را مىسازد كه بر پايه اين يا آن ويژگى تعيين مىشود، نفى اين حق به عنف يا به ترغيب، غيرموجه و غير اصولى است. اما به اعتبار مشكلات مورد بحث در نظر و عمل، چارهاى جز التجا و پناه به چنين راهحلهايى وجود ندارد. همان طورى كه از بيان و استدلال گلنر برمىآيد، مىتوان گفت كه معتقدان به اين گفتمان يا بايستى بر روى اين قمار كنند كه همه اقوام نخواهند مطابق منطق ارائه شده توسط آنها عمل كنند، يا اين كه تلاش كنند نظراً اقوام ديگر را انكار كرده و موجوديت آنها را نفى كنند كه جاى لازم براى مليت مورد نظر آنها باز شود، يا اين كه در صورت بالا گرفتن ادعاهاى نامطلوب، به ترغيب يا به سركوب، راه را براى توفيق ملىگرايى و هويت ملى خود باز كنند. البته مىدانيم كه در بيشتر موارد اين راه دوم بوده كه انتخاب شده است، زيرا ملىگرايى نظراً و عملاً ستيزهآفرين است. تنها راه براى آن، راههاى خلاف عقل در نظر و عمل است، زيرا معضلات آن چاره ديگرى جز اين ندارد. مابعد تجددگرايى: گفتمان تكثر و انشقاق هويتى
گفتمانهاى هويتى و نظريه هويت تجددِ متأخر، از اقتضائاتى كاملاً متضاد با اقتضائات عينى و نظرى تجدد اوليه پيروى مىكند. در حالى كه گفتمانهاى اوليه بر پايه ضرورت ايجاد، تأسيس و تثبيت فرهنگى، اجتماعى، سياسى و اقتصادى تجدد و هويت جمعىاى كه مىبايستى در درون ساختار ماقبل تجددى و در تقابل با هويت مسيحى به عنوان «ديگرىِ» انسان متجدد غربى باشد شكل گرفت، گفتمانهاى ثانويه آن بر پايه ضرورتهاى متضاد با آن، يعنى انحلال هويت ملى عمل مىكند. اين گفتمانها با ضرورتهاى جهانى شدن جوامع غربى و تجدد، كه اين جوامع را به سمت خروج از ساختارهاى ملى در عرصههاى مختلف فرهنگ، اجتماع، سياست و اقتصاد تحت فشار قرار داده، ربط مىيابد. اين به معناى آن است كه گفتمان ثانويه تجدد در مسير پاسخگويى به اين فشارها در جهت اضمحلال و تخريب تمامى ساختارهاى وحدتبخش، يكسان كننده و همگونساز تجدد اوليه عمل مىكنند. نتيجه اين پاسخگويى، پيدايى گفتمان از هويت است كه ملىگرايى، جنبشهاى ملى، وطندوستى، وحدت و هويت ملى را برنمىتابد و آنها را به دلايل مختلف طرد و رد مىكند.21 اين گفتمان به جاى اين وحدتها و هويتهاى جامع، شامل و عام، هويتهاى خرد، محلى و در نهايت شخصى و فردى را مىنشاند. از اين منظر تكثر، تعدد، گوناگونى و حتى بىثباتى و تغييرات مداوم هويتها مطلوبيت مىيابد و تمامى اهداف گفتمان هويت ملى يعنى وحدت، ثبات و استمرار هويتى، وجوهى منفى و نامطلوب مىيابند.گفتمانها و نظريه هويت تجددِ ثانويه يا متأخر، به لحاظ نظرى، معرفتشناسى و روششناسى در درون گفتمان كلى مابعد تجددگرايى جا مىگيرد. در واقع اين گفتمان هويت از درون رشد گفتمان اخير و همزمان با آن سر برآورده و رشد كرده است. با اين كه اغتشاش گسترده و عظيمى در مورد ماهيت نظريه مابعد تجدد يا مابعد تجددگرايى وجود دارد، اما بعضى ويژگىهاى مورد اتفاق آن در شكلگيرى گفتمان هويت تجددِ متأخر نقش مهم و عمدهاى داشته است. در صورت كلى اين نظريه مابعد تجدد، با نقد عقل مدرن يا عقلگرايى تجدد اوليه (كه پايه و بنيان اصلى گفتمان هويت اوليه تجدد را مىساخته) مشخص مىشود. اين عقلگرايى با جست و جوى قوانين عام و شامل، روايتهاى كلان و جامع و تأكيد بر امكان دستيابى به صورتهاى كاملى درك از جهان، از جمله جهان اجتماعى، تعريف مىشد. به تبع همين ويژگىها، در عمل، تجدد اوليه از ضرورت پىريزى و ساخت اجتماعات، نهادها و تأسيسات جمعى بر پايه اين دريافتهاى عام و همهجايى سخن مىگفت. تأكيد بر هويتهاى عام و جامع نظير هويت ملى، نظم و همگونى اجتماعى و ساختارهاى كلان سياسى نظير دولت - ملتها و ايدئولوژى ملىگرايى، برنامهاى است كه بر اين ضرورتها ابتنا داشته و نتيجه عينى و عملى آنها و عقلانيت آن است. اما گفتمان مابعد تجدد گرايى در نقد عقلانيت تجدد، دقيقاً امكانى را نشان گرفته كه اين صورتها، ضرورتها و برنامهها از دل آن بيرون مىآمد. نقد عقلانيت تجد از اين منظر، همان گونه كه در اولين صورتبندى نظرى و به معنايى مانيفست مابعد تجددگرايى يعنى «شرايط مابعد تجدد» توسط «ليوتار» بيان گرديد،22 نفى امكان روايتهاى كلان از هر گونه آن است. در حوزه معرفت اين به معناى نفى امكان دريافتهاى عام، كلى و قوانين فرازمانى - مكانى بود. مابعد تجددگرايى به اعتبار نفى اين امكان، كل برنامه عملى و فلسفه تجدد اوليه را در حوزه اجتماعى ناممكن مىديد و نيز به طور مستقل طرحهاى مفهومى نظير هويت ملى و ايدئولوژىهاى ناظر به آن يعنى ملىگرايى را نيز دستنايافتنى تلقى مىكرد. اين از آن رو بود كه مابعد تجددگرايى در جهان نظر جاى پا يا پايگاهى قابل اتكا و استناد نمىيابد كه از آن جا بتوان همگان را ملزم به فراروايتهايى نظير ايدئولوژى ملىگرايى يا هويتى عام و شامل همچون هويت ملى ساخت.در فقدان هر نوع امكان عقلانى براى عامگرايى، مابعد تجددگرايى پيگيرى طرحهايى نظير ايجاد هويت عام و ملى را نه تنها فاقد اعتبار بلكه سلطهطلبانه مىبيند. اصولاً نقد مابعد تجددگرايى از عقل تجدد از بعد سياسى - اجتماعى نقد سلطه عقلانى نيز هست. آن گونه كه در كارهاى بعضى از متفكران اين حوزه، كه چندان نيز اقبالى به مفهوم مابعد تجدد ندارند، نظير فوكو مشخص است، عقل تجددى، عقل سلطهطلب و زورگوست كه مدعيات تاريخى و خاص خود را با لباس و پوشش كليت و عموميت عرضه مىكند. اما اين پوششى فريبكارانه و كوششى بىانجام است، چون عقل تجدد ماهيتى تاريخى دارد. در نتيجه تمام آنچه اين عقل آن را عرضه كرده و از آن دفاع مىكند، از جمله ابداع هويتهاى همگانى صرفاً طرح يا توطئهاى تاريخى مىشود كه با هدف سركوب هويتهاى متعارض و ناساز با هويت مدرن ارائه شده است. اين به آن معناست كه از منظر اين گفتمان، عنصر اساسى و تعيين كننده در ايجاد و تثبيت هويتهاى ملى، سياست است. اين نگاه گفتمان هويتى تجدد متأخر را به ديدگاههايى در مورد هويت ملى نزديك مىكند كه از ميان عناصر مختلف تعيين كننده هويت ملى، بر عنصر حكومتها يا دولت - ملتها دست مىگذارند، به جاى آن كه بر عناصرى نظير تاريخ يا سنتها تأكيد داشته باشند. از اين ديد، هويتها اساساً ساخته دولت - ملتها و تنها حاصل يك انتخاب يا علقه سياسى است كه در ربط با منافع اجتماعى مشخص قرار دارد. اين هويت صرفاً حاصل برترى دادن يا تأكيد بر بعضى از عناصر يا ويژگىها به ضرر بعضى ويژگىها و عناصر ديگر است، كه به منظور نفى و سركوب ساير هويتهاى اجتماعى ناساز با هويت مدرن انجام گرفته است. از اين جاست كه نفى هويت ملى در واقع به معناى نفى سلطه مىباشد.بنابراين از منظر گفتمان مابعد تجددگرايى و بالتبع گفتمان هويتى آن، رهايى از هويت ملى صورت يك هدف مقدس و آرمانى را به خود مىگيرد. هويتى كه حاصل توطئه عقل و سياست يا بازى حقيقت و قدرت است، در گفتمان هويتى متجدد متأخر از اريكه اعتبار و ارزش به پايين كشيده مىشود تا در نتيجه آن امكان پيدايى هويتهاى ديگر باز شود و تنها از طريق نفى هويتهاى قاهر و تحميلگرِ ملى است كه چنين امكانى پيدا خواهد شد. به همين معناست كه طرح يا پروژه اين گفتمان نه ايجاد و تثبيت هويتهاى عام به ويژه هويت ملى، بلكه آزادسازى انسان متجدد از تمامى هويتهاى تحميلى، خاصه هويت ملى مىباشد، كه بنا بر مبناى اين گفتمان نمىتواند سلطهطلبانه نباشد.على رغم تمايزاتى كه ميان مابعد تجددگرايى مثبت و منفى گذاشته شده، در كل گفتمان مابعد تجددگرايى در حوزه اجتماع، رهايى و آزادسازى را هدف خود قرار داده است. به تعبير واتيمو، مابعد تجددگرايى در فروپاشى عقل تجددى امكان آزادى بيشتر را مىبيند.23 آزادى بيشتر از اين ديد به معناى رهاسازى خود از هر محدوديت و هويتى است كه مانع تظاهر آزاد، مطلق و رهايى نفس مىگردد. از اين جهت است كه اين گفتمان هويتى، مقاومت منفى و مثبت عليه تمامى سلطهگرىهاى سياست و اجتماع بلكه الزامات عقل و وجود را تصويب مىكند.24 در صورت خاص يا تاريخى آن، از بارزترين صورتهاى سلطهگرى زمانه تجدد، از اين ديد، تلاش براى ايجاد هويت ملى است. اما در صورت كلى، هدف عالى آن نه تنها رهايى از هويت ملى بلكه نفى تمامى هويتهاى تحميلى بر خود است. با اين حال، در عمل اين گفتمان احتمالاً به اعتبار خصلت ضد تجددى و گرايش سنتى آن، با هويتهايى غير هويتِ مدرن در تعارض نيست، بلكه در چارچوب تكثرگرايى و تنوع فرهنگى از آنها دفاع مىكند. وجه نظرى آن اين است كه از نظر مابعد تجددگرايى به لحاظ معرفتشناسانه، عامگرايى را خصيصه نظريات تجدد تلقى مىكند و معرفت سنتى را فى نفسه خاص و محلى به حساب مىآورد. به هر حال از همين جاست كه جنبشهاى هويت خرد، يعنى جنبشهاى زيرِ سطح ملى از نوع جنبشهاى اجتماعىاى قلمداد شده كه در درون گفتمان هويت مابعد تجددگرايى ظاهر مىشوند، زيرا در كانون توجه و تعلق اين جنبشها، هويتهاى محلى و خاص قرار دارد. به اين معنا در جايى كه گفتمان تجدد اوليه به جنبشهاى ملى دامن مىزد، اين گفتمان به شكلگيرى جنبشهاى قومى - قبيلهاى يا گروههاى خاص اجتماعى كمك مىرساند. با اين حال اين هويتهاى محلى و خاص تنها وجهى از هويت متكثرى هستند كه اين گفتمان آن را بارور مىسازد. از اين رو اگر اين هويتهاى اختصاصى نيز بخواهند در تقابل با هويتهاى متنوع و متكثرى كه فرد مىتواند بپذيرد قرار گيرند و آنها را سركوب كنند، نمىتوان آنها را محصول گفتمان هويتى مابعد تجددگرايى دانست. اين گفتمان هويتى اساساً هيچ هويتى را كه مانع از رهايى خود و آزادى آنها در گزينش هويتهاى متعدد و تفسير دائمى خود باشد، نمىپذيرد.در واقع اگر به خوبى دقت شود تجدد متأخر يا مابعد تجدد به معناى درست، فاقد هر نوع گفتمان هويتى است. آنچه در تجدد خالص وجود دارد صرفاً نظريه هويت است نه نظريه هويتى. مابعد تجددگرايى با نظريه خاص خود در باب معنا و مفهوم هويت و ديدگاه ويژهاش به چگونگى شكلگيرى و ساخت هويتها، همه چيز را در اين قلمرو به دست علايق و منافع شخصى يا گروهى و خواست قدرت و سياست وا نهاده است. چون با رد معيارهاى عام، جز اينها، هيچ مبنايى براى ترجيح يا قبول هويتى باقى نمىماند، اين گفتمان نمىتواند با ايجاد نظريه هويتى خاصى افراد را به آن ملزم كند. البته در تجدد خالص حتى بيش از تجدد اوليه نظريه هويتى ايجاد مىشود. در واقع در اين مرحله از تجدد، در هر زمان انواع نظريههاى هويتى امكان ظهور و پيدايى دارد و عملاً آن گونه كه در صحنه واقعيت مىبينيم نيز همزمان كثيرى از آنها در حال رقابت با يكديگر هستند، اما نفس اين واقعيت دال بر عدم امكان داشتن نظريه هويتىاى به نام «نظريه هويتى مابعد تجدد گرايى» است. نه مابعد تجددگرايى اين ظرفيت نظرى را در خود مىيابد كه يك هويت مشخص را به عنوان تنها هويت ممكن يا مطلوب عرضه كند و نه هيچ يك از اين نظريهها اين امكان را در خود مىيابد كه در اين فضاى گفتمانى خود را به عنوان تنها نظريه هويتى مابعد تجددگرايى معرفى نمايد. چون هيچ هويتى، خواه مدرن يا سنتى، ملى يا مذهبى، جنسى يا قومى، و يا نظاير اينها نمىتواند بر هويتهاى ديگر رجحان بيابد، هيچ يك نمىتواند خود را هويتى بداند كه مابعدگرايى آن را مطلوب قلمداد مىكند. مابعد تجددگرايى، نه مىتواند به ما بگويد چه باشيم و چگونه باشيم، و نه اينكه تعيين هويت را به اين شكل مطلوب مىداند. مابعد تجددگرايى به دنبال بازگشايى فضايى است كه در آن هر كس بتواند بدون هيچ محدوديتى هرچه مىخواهد، باشد و هرگونه كه مىخواهد خود را بسازد. شكل مطلوب هويت براى آن، هويتى است كه هر كس انتخاب مىكند. از آن جا كه به اين ترتيب نظراً به تعداد افرادْ هويت مطلوب وجود دارد، امكانى نيز براى اين نيست كه مابعد تجددگرايى به تعريف و تحديد هويت مطلوب پرداخته و نظريه هويتى ارايه دهد.به بيان ديگر، تجدد متأخر از آن رو گفتمان هويتى ندارد كه هيچ هويت جوهرى را ترغيب و دنبال نمىكند. آنچه تجدد متأخر به دنبال آن است آزادسازى سوژه يا نفس است كه در معناى مورد نظر آن از موقعيت بلاشرط و نامتعين آن در برابر هر هويت خاص حاصل مىگردد. از اين منظر الزام خود به اتخاذ هر نوع هويتى، منافات با اين رهايى مطلق دارد. نفس بايد آزاد باشد كه بتواند هر لحظه به رنگى درآيد. اگر اين گفتمان به لحاظ هويتى تكثرگرا و چندهويتى تلقى شده و از هويتهاى محلى، سياست هويت يا سبكهاى زندگى25، در برابر هويت ملى يا مدرن و يا هر هويت عام گراى ديگر دفاع مىكند، به دليل تمجيد يا ارزشگذارى بر هويتهاى محلى و خاص نيست. آنچه در چنين دفاعيهاى ظاهر مىشود رويكرد سلبى آن به هويت عام يا كلانِ مدرن، ملى يا هر نوع ديگر است كه آن را تحميلى قلمداد مىكند. به لحاظ ايجابى در نظر گفتمان تجددِ متأخر، هيچ هويتى نسبت به هويت ديگر برترى يا مزيت ندارد، همه تا آن جا كه توسط نفس يا خود انتخاب مىشوند مورد احترام و ارزش هستند و اگر همين انتخابهاى هويتى صورت الزام براى ديگر خودها بيابد، نفى مىشوند.به همين جهت، برعكس آنچه كه بدواً يا معمولاً فهم و تبليغ مىشود، اين گفتمان هويت بيش از آن كه تصور مىشود، با گفتمان هويتى سنت ناسازگارى و معارضه دارد. در واقع نفى و نقد هويت مدرن و هويت ملى بيشتر از آن كه از منظر ماهيت تجددى آنها باشد، به واسطه پيوند اين مفاهيم با سنت است. در نقد مابعد تجددىِ گفتمان هويتى تجدد اوليه، بايد ردپا يا بازگويى نقدى را ديد كه نيچه از عقل مدرن دارد. از نظر نيچه عقل مدرن به اعتبار جست و جوى صورتهاى عام و پايدار در حوزه نظر و واقعيت، در واقع گفتمان سنت را تداوم مىبخشد و به همين دليل بايد طرد شود. از اين جهت گفتمان هويت مابعد تجدد بر جبين گفتمان هويت ملى نشان وحدت خواهى و ثبات جويى سنت را مىبيند. آنچه اين گفتمان را با هر دو در تعارض قرار مىدهد، اين اعتقاد است كه هويتها ماهيتى طبيعى و واقعى ندارند، بلكه آنها تماماً تابع مقاصد سوژهها بوده و در درون گفتمانها شكل مىگيرند.گفتمان هويت تجدد متأخر به اعتبار نسبتى كه با نظريه معرفتى مابعد تجدد دارد، اساساً برعكس گفتمان اوليه هيچ نوع اتكا يا رجوعى به علم يا علوم تجربى ندارد. حتى آنجا كه گفتمان هويتى تجدد متأخر به نحوى به علوم انسانى يا اجتماعى ارجاع مىدهد، درك و فهم متفاوتى از اين علوم را مد نظر دارد. در واقع اين گفتمان به جاى اتكاى بر عقل و علم بر عاطفه و احساس اتكا دارد؛ از اين رو به جاى آن كه به استدلال دست بزند، به ترغيب و تشويق روى آورده و معرفت يا فلسفه را به اين اعتبار نمىپذيرد كه حاوى حقيقت است، بلكه آن را همچون ادبيات يا شعر به اعتبار خيال انگيزى به عنوان اميد اجتماعى عرضه مىكند.26 اين از آن روست كه هيچ مبناى معرفتى معتبرى براى الزام ديگران به قبول اين يا آن هويت نمىبيند به همين جهت تلاشهاى اين گفتمان براى شكل دهى به هويتهاى جديد را بايستى در حوزه ادبيات و هنر دنبال كرد.گفتمان هويتى تجدد متأخر در عين اين كه پيوند وثيقى با مابعد تجددگرايى دارد، با نظريه جهانى شدن نيز ارتباط مىيابد. البته ممكن است به اعتبار بعضى گرايشهاى جهانوطنانه در حوزه تجويزىِ نظريه جهانى شدن كه از ضرورت ايجاد نظام جهانى واحد سخن مىگويد، اين طور به نظر برسد كه اين دو ارتباط سازگارى با هم ندارد. اين از آن روست كه اين جهان وطنها از تحقق يا ضرورت ايجاد هويتى عام و مشترك ميان عالميان سخن مىگويند كه در تناسب با جامعه جهانى قرار دارد. اگر اين تلقى درست باشد، ما با مشكل جدى مواجه خواهيم بود، ظاهراً جست و جو يا تحقق هويتى كلان نظير هويت جهانى به هيچ رو در درون گفتمان هويتى تجدد متأخر امكان ندارد، زيرا چنين هويتى حتى عامتر و فراگيرتر از هويت ملى است. به اين معنا يا بايد در ويژگىهاى گفتمان هويتى تجدد متأخر تجديد نظر كرد، يا در نسبت جهانى شدن با تجدد متأخر كه همگان در مورد آن اتفاق دارند؛ با اين حال با كمى تدقيق روشن خواهد شد كه در هيچ سو الزامى به تجديد نظر وجود ندارد.اين طور به نظر مىرسد كه از وجهى پيوند اين گفتمان هويتى با نظريه جهانى شدن كاملاً سرراست و مشخص باشد. اقتضاى كاملاً آشكار و مستقيم جهانى شدنِ نظامهاى غربى، پيوند ساختارى و درونى اين جوامع با يكديگر و گسترش آنها به جوامع ماوراى غرب، نفى هويتها و ساختارهاى ملى در كل جهان است. توسعه جهانىِ غرب در اين مقطع در تقابل با گفتمان هويت ملى، ملىگرايى و مفاهيم و ويژگىهاى عينى ناشى از آن قرار دارد. اما آنچه مشكل ساز است، اين است كه گفتمان هويتى جديد غرب فراتر از وجه سلبى، يعنى از وجه ايجابى نمىتواند مؤيد و مشوق هويتهاى جمعىِ كلانتر از ملتها باشد. اين گفتمان تنها هويتهاى گروهى كوچك و خرد را معنادار ديده يا تشويق و ترغيب مىكند. با اين حال شايد بتوان فراتر از اين وجه كه در هر حال وجهى اساسى است، ميان اين دو گفتمان پيوندى يافت. البته اين مشكل، مشكل جدى و بنيادين است كه امكان جهانى شدن تجدد در كل و حتى در محدوده كشورهاى غربى، به يافتن پاسخ راه حلى براى آن منوط است. لكن بايد به اين نكته توجه كرد كه جهانى شدن كنونى به شدت ماهيتى فردگرايانه و ليبراليستى داشته و از شور و شوق تجدد به رهاسازى خود از تمام قالبهاى جمعى و سنتها مايه مىگيرد. چيزى كه هست اين ميل بنيادين را نبايستى صرفاً نيروى تخريب كننده تمامى ساختارها و قالبهاى فرافردى در نظر گرفت. همان طورى كه ديدگاههاى جهان گرايانه موجود در گفتمان جهانى شدن دلالت دارد، اين فرد در عين حال به عنوان نقطه كانونى توجهات و علايق جهان آينده نيز ارائه مىشود. به اين معنا فردى كه هويت خود را در درون گفتمان هويتى متجدد متأخر كسب مىكند، همان فردى است كه انسانهاى آينده بر محور آن از طريق تبديل به آن يا وحدت هويتى با آن به يگانگى و اشتراك مىرسند. البته اين فرد يا هويت به شدت فردگرايانه جديد، به لحاظ جوهرى ماهيت و ذات چندان غنى و پرى را عرضه نمىكند؛ اما به هر حال اين فرد در طرحهاى جهانى شدن به اعتبار بعضى ويژگىهاى صورى از جمله ميل شديد به رهايى و حق رهايى، كه از آن به حقوق بشر تعبير مىشود، به عنوان وجه مشترك يا كانون علايق و دلبستگىهاى جمعى آن جهان يا هويت آدمهاى جامعه جهانى معرفى و عرضه شده است.امكان اين كه چنين هويت صورى و نامتعينى بتواند جامعه يا اجتماعى را به سامان آورد و منشأ پيوند ميان انسانها گردد، به شدت محل تشكيك و ترديد است. در واقع بنا به ماهيت، چنين هويتى به اعتبار اين كه ميل به رهايى مطلق دارد و هر منع يا تقيد غير فردى و بيرونى را مانعى بر سر راه شكوفايى خود مىداند، بيشتر ستيزه خواهد آفريد تا همبستگى. اما اين مشكل در اين جا چندان به بحث ما ارتباط نمىيابد. روشن است كه براى تجدد، هيچ امكانى جز اتكا به نظمى ابزارى يا غير جوهرى بر پايه عقلانيت فنى نمانده است و به اين دليل، اين هويت نامتعين فردى بهترين پايه را براى نظامدهى به آن ايجاد مىكند، زيرا به اعتبار ماهيت صورى و توخالى آن، قابل مهار و كنترل بيرونى است و براى ادغام آن در نظامهاى اجتماعى از جمله نظام جهانى، به بستگى معنايى مشخصى نياز ندارد.در هر حال به اين ترتيب روشن مىشود كه براى اين گفتمان مسأله هويت ملى اگر كلاً منتفى نباشد به تمامه در هيأت متفاوتى ظاهر مىگردد. البته اين به شدت دشوار است كه بتوان از دل گفتمان هويتى تجددِ متأخر، دفاعيه يا توجيه يا ترغيبى به نفع هويت ملى درآورد. تكثر خودها كه ارزش غايى اين گفتمان است، به هيچ رو نمىتواند امكانى در هويت ملى بيابد. با اين حال حداقل به لحاظ نظرى از اين منظر اين امكان وجود دارد كه گروه كثيرى از مردم چنين هويتى را براى خود پذيرفته يا جعل كنند. در چنين صورتى تا جايى كه اين هويت به زور يا الزام بر ديگران تحميل نشود و مانع از جست و جوهاى هويتى ديگران ولو در تعارض با هويت ملى نشود، مىتواند تحمل شود. اگر مابعد تجددگرايى از حركتهاى ملى گرايانه و هويتهاى قومى دفاع مىكند، دقيقاً در چنين چارچوبى به اين كار مبادرت مىكند. اين دفاع، دفاع از يك هويت محلى در برابر هويت عامگرايانه تجدد يا هويتى است كه مىخواهد از بالا و به اجبار خود را بر هويتهاى انتخابى ساير گروههاى اجتماعى از جمله اقوام و ملل غير غربى تحميل كند. اما اگر هويتهاى ملى يا قومى بخواهند خود را به شيوهاى مشابه به زيرگروههاى اجتماعى درون اجتماعات ملى يا قومى اعمال كنند، مابعد تجددگرايى بر پايه گفتمان هويتى تكثرگرايانهاش اين گونه ملىگرايى يا قومگرايى را نيز رد مىكند. در هر حال ماهيت انتخابى هويت ملى در اين منظر امكان تغيير و تحول و انحلال آن را باز گذاشته، بلكه در صورت لزوم ترغيب نيز مىكند.به همين ترتيب بحث از مسأله اجزا و عناصر هويت ملى در اين گفتمان يا منتفى است، يا اين كه در صورت ديگرى ظاهر مىشود. اين گفتمان بر ماهيت سازهاى و مصنوعى هويت ملى تأكيد مىگذارد. اصولاً اين گفتمان سؤال يا معضله اساسى تجدد اوليه را بىوجه مىداند. به بيان ديگر اين سؤال خطا و نادرستى است كه از درك نادرست هويتهاى جمعى از جمله هويت ملى به وجود آمده است. البته اينكه گروههايى از مردم بخواهند با برگشت به تاريخ، سنتها و يا ويژگىهاى ديگرى بر عنصر يا عناصرى به عنوان ويژگىها هويت جمعى يا ملى خويش دست بگذارند، از ديد اين گفتمان، همچنان مجاز است. اما جواز اين كار ماهيت مسأله را تغيير نمىدهد. اين تنها يك رويكرد از رويكردها يا راهبردهاى ممكن براى تعريف هويت جمعى يك گروه از مردم است. هويتها در درون گفتمانها شكل مىگيرند و گفتمانها به اشكال مختلفى مىتوانند براى روايت ويژگىهاى هويتى ساخته شوند. در نتيجه اگر هدف از برگشت به تاريخ يا سنتها يافتن ويژگىهاى عينى هويت است، به نحوى كه نافى اجزا و عناصر ديگر باشد، از اين منظر نتيجهاى بر آن مترتب نيست. هيچ امكانى در اين گفتمان وجود ندارد كه بتوان بر پايه آن يك هويت از ميان هويتهاى بىنهايت يا يك عنصر از ميان عناصر كثير هويتى را بر ديگر هويتها يا عناصر به نحو مطلق و خدشهناپذير غلبه داد.نكته قابل تأكيد اين است كه اين گفتمان هيچ بعدى از ابعاد مسأله هويت ملى يا عناصر سازنده آن را مصون از نقد خود نمىگذارد. اين نقد حتى شامل عناصر و ويژگىهايى كه از منظرى ديگر طبيعى مىنمايند، نيز مىشود. از اينها عنصر زمان و مكان يا تاريخ و جغرافياست كه عموماً به عنوان ويژگىها و عناصر اصلى تعيين كننده هويت ملى قلمداد مىشود. اين تلقى طبيعت گرايانه از زمان و مكان تنها در صورتى معنا و مفهوم پيدا مىكند كه واقعگرايى و عينيت خواهى گفتمان اوليه تجدد يعنى علم تجربى و عقلانيت آن مورد پذيرش قرار گيرد. گفتمان هويتى تجددِ متأخر، پيشاپيش از طريق پيوندى كه با مابعد تجددگرايى دارد، اين علم و عقلانيت و عينيتگرايى و واقعگرايى مبنايى آن را رد كرده است. براى آنها تاريخ عينى، و همزمان جغرافياى عينى وجود ندارد. به جاى آن انواع مختلف طرحهاى زمانى و مكانى يعنى انواع مختلف تاريخها و جغرافيا وجود دارد كه بسته به گفتمانهاى روايتگرا آنها از هم تمايز مىيابند.27 هيچ امر تفسيرناشدهاى از جمله جغرافيا، آب، خاك و جمعيت وجود ندارد كه بتواند پشتوانه هويتى خاص يا هويت ملى قرار گيرد. آنچه هست روايتهايى است كه صورتى خاص به زمان و ويژگى مخصوص به مكان يا فضا مىدهند. روايت گفتمان هويت ملى در اين مورد تنها اين ويژگى را دارد كه «روايت كلى و جامع» است كه به منظور جعل حقوق و اختصاصات ويژه براى يك قوم خاص در زمان و مكان ابداع شده است.28 در نتيجه اين گفتمان هويتى نه تنها تصوير ديگرى در هويت ارائه مىدهد، بلكه اساساً مسائل و معضلات ناشى از گفتمان اوليه تجدد را به عنوان سؤالاتى غلط و ناموجه كنار گذاشته و به مباحثات بىپايان و عقيم در اين زمينه پايان مىبخشد. 1و2. عضو هيأت علمى دانشكده علوم اجتماعى دانشگاه تهران. 3. A. Heller, Rennaissance Man (London: Routledge, 1978).4. Ernest Gellner, Nations and Natioalism (Albany: state university New York press,1986); Ernest Gellner, Nationalism, (London: widenfeld and Nicolson, 1996); E.J. Habsbawn, Nations and Nationalism sinece 1780: programme, Myth and reality (Combrige: Combrige university press, 1990); Benedict Anderson, Imagined Commanities: Reflection on the orgins and spread of Nationalism (London: Verso edition and New Left Boks, 1983).5. Zetlin, Ideology and the Development of sociological Theory (NJ: prentice hall, 1963); R. Nisbet, The social Band, (NY: Alferd A.Knope, 1970); R.Nisloet, The sociological Tradition (London: Heinemann, 1967).6. Anthony smith, Theories of Nationalism (New york: Harper and Row, 1971).7. Scott lash, The sociology of postmodernism (International Library of sociology series) _ (London and New York: Routledge, 1990). 8. حسين كچويان، «استعمار فرانو يا استعمار مابعد تجدد»، روزنامه كيهان، 14/9/1383؛ همو، «ملى گرايى يا ايدئولوژى معجزهگر: تناقضهاى ايدئولوژيك جنبشهاى ملى گرا»، مجله جامعهشناسى ايران، دوره پنجم، ش 3، ص 124 - 139. 9. Ronald Axtmann (ed), Globalization and earope: Theoretical and Empirical Investigations (pinter publishers Ltd, 1998).10. Feredric Jameson, postmodernism: or, the cultural logic of late capitalism (London: Verso edition and New left boks, 1991).11. Ash Amin (ed.), Post_Fordism: A Reader (studies in urban and social change) _ (Oxford: Blackwell, 1994).12. Ulrich Beck and Elisabeth Beck_Gernsheim, Individualization: Instituition alized Individualism and Its social and political consequences (Theory, culture and society series)_(London: SAGE Publications, 2000). 13. حسين كچويان، «ملى گرايى، ايدئولوژى بىهويت» كتاب نقد، ش 28. 14. Paul Gilbert, The Philosophy of Nationalism (Colorado and oxford: westwiew Press, 1998) P.4.8.15. Ronald Beiner, Theorizing Nationalism (Colorado and Oxford: westwiew Press, 1999) P. 2.16. Ernest Gelner, Op. cit.17. Paul Gilbert, The philosophy of Nationalism (colorado and oxfor: westwiew press, 1998) p.4.8.18. A. D. Smith, Nations and Nationalism in Global Era. (London: Polity press, 1995) P. 31_41.19. Benedict Anderson, op.cit.20. David Mccrone, The sociology of Nationalism (London and New york: Routledge, 1998); Paul gilbert, op.cit; Roger Scruton, "In defence of Nation", in Derek matrarers and Jon Pink (eds.), Debets in Contemporary political philosophy: Anthology (London and New york: Routledge, 2003); E.J. Ha. bsbawm, op.cit.21. Joun stuart Mill [John Garry (ed)], on Liberty and other Essays )oxford worlds Classics) - (oxford: oxford unversity Press, New Ed edition, 1998), P. 427 - 434. 22. روسنائو، 1380، ص 231، 237. 23. Jane - Fran Cois Lyotard, The Postmodern Condition: A Report on Know ledge (Theory and History of Literature) - (Minnesota: university of Minnesota Press 1984).24. Vatimo (1988).25. J. Baudrillard, "The Ecstasy of communication", In Hal Foster, ed. The Anti - Aesthetic: Essays on Postmodern Culture, PP. 126 - 134 (seattle, Washington: Bay Press, 1983) Thrans lated by John Johnston.26. Anthony Giddens, Modennity and self-Identity: self and scoiety in the late modern Age (stanford: stanford university press, 1986).27. Rorty, Philosophy and Socail Hope. (1999). 28. روسنائو، فصل 4. (1380).29. همان، ص 9 - 128.