توجيه ايمان(1) از ديدگاه ويليام جيمز
مسعود آذربايجاني دانشجوي دكتري مركز تربيت مدرس دانشگاه قم چكيده
در اين جستار با اشاره به اختلاف ديدگاهها در تفسير ايمان، نظريه ويليام جيمز در تفسير و توجيه ايمان در سه بخش مباني فكري، چارچوب كلي و اراده معطوف به باور دنبال شده است. با توجه به ديدگاه جيمز در پراگماتيسم و نگرش به انسان به عنوان موجودي كه صرفا عقلاني نيست، شكل اصيل دين را نيز بُعد عاطفي آن ميداند. وي در ضمن مقدماتي چند براي توجيه ايمان (با وجود فقدان شواهد كافي)، اراده معطوف به باور را كافي ميداند. كليد واژهها: ايمان، ويليام جيمز، پراگماتيسم، اراده معطوف به باور مقدمه
«ايمان» يكي از مفاهيم مهم در الهيات است كه خاستگاه بسياري از مباحثات فلسفي و چالشهاي عقلي قرار گرفته است، به ويژه در سه فرهنگ نيمكره غربي، يعني يهوديت، مسيحيت و اسلام، تعريف و ماهيت ايمان بسيار مورد بحث بوده و مؤمنان و متفكران در تعريف خويش از ايمان، نگاههاي متفاوتي به آن داشتهاند. در ميراث كلامي اسلام، تفسير ايمان منظرهاي متفاوتي را به خود ديده است كه به طور كلي دو دستهاند (ر.ك: آذربايجاني، 1379) الف) قائلان به دخالت عمل در ايمان: اين دسته نيز در مورد تأثير عمل در ايمان داراي سه رأي هستند؛ خوارج ترك عمل را معادل كفر، معتزله عمل را به عنوان ركن ايمان و اهل الحديث با تأكيد كمتر، در مورد دخالت عمل در ايمان اظهار نظر كردهاند. ب) قائلان به عدم دخالت عمل در ايمان: اين دسته نيز به نوبه خود داراي آراي متفاوتي هستند؛ اشاعره ايمان را معادل تصديق (متفاوت با معرفت)، اماميه ايمان را معادل تصديق (با تأكيد بر معرفت قلبي) و مرجئه ايمان را معرفت صرف دانستهاند. در باب ماهيت و تعريف ايمان در الهيات مسيحي نيز آراي دو دسته قابل بررسياند. (ر.ك: ملكيان، جزوه ايمان):(2) الف) نظريههاي گزارهاي (يا قضيهاي) همانند نظر توماس آكويناس و مارتين لوتر از چهرههاي اصلي كليساي كاتوليك و پروتستان و نيز آراي پاسكال و ويليام جيمز از تحليلهاي جديدتر كه به طور بسيار فشرده ايمان را نوعي پاسخ ارادي انسان براي جبران كمبود شواهد صدق متعلّق ايمان و گزاره مربوط به ايمان يا از مقوله «اعتماد به خداوند» ميدانند. پاسكال با ارائه نظريه «شرطبندي» خود ميگويد: بايد مانند كساني كه به اين گزارهها باور دارند رفتار كنيم تا براي ما نيز امري ايماني شوند. ويليام جيمز نيز فقدان مدارك كافي براي ايمان را از راه «اراده معطوف به باور» پر ميكند. ب) نظريههاي غيرگزارهاي در باب ايمان را كساني همچون پل تيليخ و ويتگنشتاين (با تفسير و توضيح جان هيك) ارائه كردهاند. تيليخ ايمان را حالت دلبستگي نهايي آدمي و غايت قصواي او ـ چيزي كه بر كل انديشه، افعال، گفتار و مجموعه زندگي فرد سيطره دارد ـ ميداند. ويتگنشتاين وحي را از مقوله حادثه ميداند نه گفتار، و ايمان را به معناي ديدن حوادث وحياني تلقي ميكند. ايمان، تصديق و اذعان به چند گزاره نيست، بلكه از سنخ ديدن، ادراك و تجربه كردن است. ايمان، شناخت و تجربه آن حوادث وحياني است. در اين مقاله، سعي بر اين است تا به اختصار به نظريه ويليام جيمز در باب تفسير ايمان بپردازيم كه در سه بخش مباني فكري، چارچوب كلي و اراده معطوف به باور مباحث را پي ميگيريم: 1. مباني فكري ويليام جيمز William James (1842 ـ 1910)
جيمز فيلسوف و روانشناس آمريكايي است كه شهرت وي بيش از همه مرهون فلسفه اصالت عمل يا «پراگماتيسم» (Pragmatism) است. جيمز تحت تأثير تربيتها و حالات مذهبي پدرش هنري جميز بود (پدرش نيز بسيار متأثّر از سوئد نبرگ (Swedenbrg, E)عارف بزرگ سوئدي بوده است) و صريحا خود را فردي معتقد و ديندار معرفي ميكند وايمان را عنصري حياتي و اساسي در زندگي ميداند: اگرچه نميتوانم عقيده مردم عادي مسيحي را بپذيرم يا طريقتي را كه دانشمندان اسكولاستيك در قرون وسطا از آن دفاع ميكردند، قبول كنم، اما خود را جزو فلاسفه مابعدالطبيعه جزمي ميدانم...، پس بدون ترديد، گفتههاي آنان كه مذهب را پس ماندههاي افكار قديمي ميدانند، رد ميكنم، زيرا آن گفتهها نادرست است. منشأ اشتباه چيزي است كه پدران ما مذهب خود را با آن مخلوط كرده بودند و به خطا از طبيعت اخذ كرده بودند. اين بود كه مذهب آنها با بسياري از افكار نادرست همراه بود. بنابراين، ما نميتوانيم دربست از هر عقيده و ايمان مذهبي صرفنظر كنيم... چقدر «تولستوي» خوب گفته وقتي ايمان را جزء دستهاي از نيروها ميشمارد كه آدمي با آن زندگي ميكند، «فقدان ايمان» (Anhedonie)سقوط كامل زندگي است. (games& 1994: 548, 549) مسئله چيستي و هستي خداوند انديشه جيمز را در طول حياتش به خود مشغول ساخت. شخصي عميقا مذهبي بود و در كتاب انواع تجربه ديني با حالات احترامآميز عرفاني درباره خود ميگويد: خميره ذاتي من تقريبا به طور كامل به دين و التذاذات روحاني وابسته است، (به نقل از (Putnam, 1998: 5/63) برتراند راسل نيز علايق و احساسات ديني وي را اساسي ميداند: «علايق فلسفي ويليام جيمز دو جنبه داشت: يكي علمي و ديگري ديني. در جنبه علمي تحصيلات پزشكي به او تمايلي به سمت ماترياليسم داده بود، ولي احساسات دينياش جلوي اين تمايل را ميگرفت. احساسات ديني جيمز بسيار پروتستاني، دموكراتيك و سرشار از گرمي و عطوف بشري بود (راسل ، 1365 : 1105). بنابراين، يكي از مباني فكري وي، علايق ديني و تجارب مذهبياش است كه در جهتگيري نظريهاش بدون تأثير نيست. نكته دوم مبناي فلسفي جيمز است. وي در پراگماتيسم راهي براي وحدت بخشيدن به علم و مذهب يافت، زيرا محك حقيقت را به طور كامل تجربه ميداند و تجربه مذهبي هر فردي بدون شك، پديدهاي است كه بايد از سوي همه به عنوان يك واقعيت پذيرفته شود. از ديدگاه پراگماتيسم، آزمون هر عقيدهاي اين است كه آن عقيده چه تغييري در زندگي شخصي به وجود ميآورد و همين آزمون است كه گذرگاه انواع جهانبينيهاست. به طور كلي، اين پديدههاي انساني، شخصي و فردي هستند كه براي جيمز جاذبه دارند و او هم براساس طبع خود و به گونهاي فلسفي، با هرچه انتزاعي، شكل گرايانه، خردگرايانه و آموزهاي است، مخالفت ميكند (شفلر، 1336 : 134). پراگماتيسم از ريشه لغوي (3)Pragma به معناي عمل و كار است كه به اصالت عمل يا صلاح عملي ترجمه شده و عمدتا چارلز ساندرز پرس (Pierce, ch.s) آنرا ابداع كرد و از طريق جيمز، جرج هوبرت ميد (Mead, G.H) و جان ديويي (Dewey, J)بسط يافت. كتاب پراگماتيسم جيمز حاوي سخنرانيهاي وي در اين موضوع است. وي درباره روش پراگماتيكي ميگويد: قبل از هر چيز روشي است براي حلّ نزاعهاي متافيزيكي كه در غير اين صورت، پايانناپذير باشند. آيا جهان واحد است يا كثير؟ مقدر است يا آزاد؟ مادي است يا روحي؟ اينها مفاهيمي هستند كه هركدام ممكن است درباره جهان صادق باشند يا نباشند، ولي نزاع بر سر چنين مفاهيمي پايانناپذير است. روش پراگماتيكي در چنين مواردي عبارت است از كوشش براي تفسير هر مفهومي به كمك ردگيري پيامدهاي عملي مربوط به آن (جيمز، پراگماتيسم: 40). پراگماتيسم چيز تازهاي نيست و با بسياري از گرايشهاي فلسفي كهن هماهنگي دارد؛ مثلاً با اصالت تسميه به دليل توجه هميشگياش به امور خاص، با منفعتگرايي به دليل تأكيدش بر جوانب عملي و با مثبتگرايي، به دليل تحقير راهحلهاي لفظي، سؤالهاي بيفايده و تجريدهاي مابعدالطبيعي سازگار است (همان، 45). روش پراگماتيستي تا اينجا به معناي يك شيوه جهتگيري است كه جنبه غايتگرايانه دارد: «شيوه روگردان از اوليات، اصول و مقولات و ضروريات تصوري و روكردن به سوي چيزهاي آخرين، ثمرات، نتايج و امور واقع (همان، 46). واژه پراگماتيسم به معناي وسيعتر به معناي نوعي «نظريه حقيقت» است. در قبال دو نظريه معروف ديگر در باب حقيقت يا صدق ـ نظريه مطابقت (Correspondence theory of trouth) كه حقيقت را عبارت از مطابقت گزاره با واقعيت خارجي آن ميداند كه، ارسطو و فلاسفه اسلامي به اين نظريه معتقدند؛ نظريه پيوستگي (Coherence theory of trouth)كه فلاسفه غرب از دكارت به بعد معمولاً آن را پذيرفتهاند و به معناي هماهنگي اجزاي يك نظريه است ـ نظريه پراگماتيسم معتقد است: يك عقيده در صورتي و تنها در صورتي حقيقي است كه هرگاه عمل مطابق آن واقع شود، به طوري تجربي نتايج رضايتبخش و محسوس بهبار آورد؛ يعني حقيقت بايد به مثابه رابطه پيامدهاي رضايتبخش و محسوس با اعمالي كه از عقايد معيّن ناشي ميشود، در نظر گرفته شود. حقيقت چيزي جز اين نيست كه تصورات تنها تا آنجا حقيقياند كه ما را در ايجاد رابطهاي رضايتبخش با ديگر بخشهاي تجربهمان ياري رسانند. هر نظري كه ما را كاميابانه از قسمتي از تجربهمان به قسمت ديگر آن ببرد، چيزها را بهگونهاي رضايتبخش به هم ربط دهد، تضمين شده باشد، امور را ساده كند و در نيروي كار صرفهجويي به عمل آورد، به همان اندازه، تا همانجا و بهگونهاي ابزار وار حقيقي است (همان، 129 ـ 154، نقل با تلخيص). اين جمله اخير به صورت كاملاً روشن ملاك حقيقي بودن يك نظريه را افاده عملي آن به صورت رضايتبخش ميداند كه در اشكال ساده، تضمين شده و تجارب مرتبط نمودار ميشود. به عبارت ديگر، افاده عملي، يعني براي ما يك حالت رضايتبخش به ارمغان آورد. رضايتبخش بودن نيز (با توجه به مجموع سخنان جيمز) يعني اين رأي مثلاً با مجموع علقهها و دلبستگيهاي وجودي بشر سازگار باشد. مقصود اين است اگر اين رأي را بپذيريم، در هيچ جا از وجود خودمان احساس تعارض و مشكل نميكنيم. 2. چارچوب كلي
پس از آنكه ريشههاي فلسفي و اعتقادي نظريه وي روشن شد، لازم است چارچوب كلي ديدگاه جيمز در باب ايمان دنبال شود. وي با تدوين كتاب اصول روانشناسي (The Principies of Psychoiogy) و با سخنرانيهاي مهم گيفورد تحت عنوان «انواع تجربه ديني» (The Verieties of Religous Experience) كه اين هم با رويكرد روانشناختي است، دال مشغولي خود را به عنوان يك روانشناس نشان ميدهد. افزون بر اينها با تأسيس اولين آزمايشگاه روانشناسي در آمريكا و تحقيق تجربي در اين زمينه، توجه خود را به پديدههاي رواني در انسان و تبيينهاي روانشناختي نمايان ميسازد. البته اهتمام جيمز به بحث از موضوعاتي نظير اراده، حركت، غريزه و... كه در روانشناسي تجربي امروزه جايگاهي ندارند، نشان دهنده آن است كه بين روانشناسي فلسفي قرن نوزدهم و روانشناسي علمي قرن بيستم به نوعي پل ميزند. وي در كتاب اصول روانشناسي بر جنبه غيرعقلاني انسان تكيه ميكند و انسان را به هيچوجه مخلوقي صرفا عقلاني به حساب نميآورد. چنانچه ميگويد: باورهايمان تحت تأثير عوامل هيجاني هستند. (ر.ك: اصول روانشناسي، 1983) جيمز به پديدارهاي ديني توجه كرده و از موضع روانشناختي آنها را تجزيه و تحليل ميكند، ليكن همواره رويكرد پراگماتيستي خود را (توجه به پيامدها و نتايج) حفظ كرده است. نكته مهمي كه در اينجا به عنوان چارچوب كلي ديدگاه جيمز در نظر گرفته ميشود آن است كه «شكل اصيل و ويژه دين، حس يا احساسي است كه نبايد با عقيده و عمل يكسان انگاشته شود». در حقيقت، ويليام جيمز به سنّت فكري تعلّق دارد كه در مقابل نظر كانت (Kant, E)مبني بر يكسان انگاري دين و اخلاق، عواطف ديني را مقدّم ميشمارند. شلاير ماخر (scheliermacher, F.D.E) از پيشگامان اين سنّت است و جيمز در كنار جاناتان ادواردز (Edwards, J) و رودلف اتو (Otto, R) عليرغم اختلافشان در برخي مسايل، گوهر دين را جنبه احساسي يا تجربه ديني به معناي خاص آن ميدانند (ر.ك:Macquarie, 1981: 11,13 ـ 1981، فصل 11 و 13). ويليام جيمز نيز معتقد است كه احساس منبع ژرفتر دين است و تنسيقهاي فلسفي و كلامي جنبه ثانوي دارند و اصلاً دين از مقوله عواطف است نه عقل: «چون تجربه ديني مستقيم و بدون وساطت مفاهيم و احكام به وجود ميآيد، شبيه ادراكات حسي است و تنها از راه شناخت شخصي ادراك ميشود» (games, 1994: 433). روش جيمز عمدتابراساس بررسي تجربي است، از اين رو، كتاب انواع تجربي ديني (مشتمل بر سخنرانيهاي گيفورد در 1901 و 1902) را با ارائه نمونههاي بسيار زياد متنوع از تجربه ديني آغاز ميكند و تأكيد بيشتر وي بر عواطف و حالات مذهبي خود جوش (خودانگيخته) است تا تفاسير كلامي با قاعدهبنديهاي نهادينه شده و متعارف. از اينرو، صريحا ميگويد: «دين بايد تحت آزمون مواجهه و رويارويي با موقعيت تجربي قرار گيرد» (Ibid , 426). اين موقعيت شامل مجموعه همه واقعيتهاي عادي به موازات وضعيتهاي فوقالعاده عاطفي و شناختي ميشود. همچنين جيمز براي اثبات اين مدعا بر وجه مشترك سنّتهاي گوناگون نيز تأكيد ميكند: وقتي كل حوزه دين را مورد بررسي قرار ميدهيم با تنوع زيادي در انديشهها روبهرو ميشويم كه در آن حوزه پذيرفته شدهاند، اما از سويي، احساس و از سوي ديگر، سلوك تقريبا هميشه يكسان بوده است. زندگي قديسان واقعي، مسيحي و بودايي عملاً غيرقابل تميز است. نظرياتي كه دين به وجود ميآورد، از اين حيث كه متنوعاند، در درجه دوم قرار دارند و اگر بخواهيم گوهر دين را درك كنيم بايد احساسات و سلوك را كه عناصر ثابتترند، مورد توجه قرار دهيم. ... هسته مشترك همه اديان كه براي آن دليل اقامه ميكنند، دو چيز است: احساس اين كه نقصي در ماست و احساس اينكه اين نقص با ارتباط با يك قدرت برتر كه از آن آگاهي برطرف ميشود. (games, 1994: 504 , 508) بنابراين، از سخنان جيمز سه دليل براي اينكه ژرفترين منابع و ابعاد دين را عواطف و حالات احساسي ميداند، قابل استخراج است: اول: حالات ديني كيفيتي محسوس است و براي فاعل امري بيواسطه به نظر ميرسد، نه نتيجه استنباط و تذكر آگاهانه، از اين رو، مستقيمتر است و خطاي كمتري بدان راه مييابد. دوم: اعتبار تجربه و حالات ديني و تأثير آن در مردم است. مردم غالبا متأثّر از براهين عقلي در باب دين نيستند، عقايد و آموزههاي ديني نشان دهنده خاستگاههاي عميقتري در احساس و تجربهاند. اگر تجربه ديني نتواند اعتبار كافي براي عقايد فراهم كند، براهين عقلي محتملاً قانع كننده نيستند. سوم: مروري بر سنن ديني گوناگون، عقايد و مفاهيم ديني بسيار متنوعي را نشان ميدهد، در حالي كه احساسات و سلوكي كه منشأ و مبناي چنين تنوع عقلاني است، ثابت است. در نتيجه، براي درك ويژگي تجربه ديني و وجه مشترك سنن گوناگون، بايد احساس و تجربه را بررسي كرد نه عقايد و تعاليم را. بنابراين، براساس بخش اول و دوم اين مقاله، تا اينجا نتيجه اين است كه تنها آزمون محتمل بودن حقيقت در فلسفه پراگماتيكي، آن چيزي است كه به بهترين صورت ما را به مقصود برساند و آن چيزي است كه با هر بخش از حيات ما سازگارتر و با مجموعه نيازهاي حيات ما متناسب باشد و هيچ چيز در آن غفلت نميشود و اين امر بايد به صورت تجربي براي ما اثبات شود. و از اين رو، حقيقت باورهاي ديني نيز از همين طريق (نتايج و پيامدهاي عملي) بايد روشن شود كه در بخش عواطف و حالات ديني ميتوانند نمودار شوند و همين بخش از دين اصيلترين ابعاد آن است. اتفاقا جيمز باورهاي ديني و اعمال مذهبي را داراي چنين آثار مشهودي ميداند: «... دعا و نماز و يا به عبارت ديگر، اتصال با روح عالم خلقت ـ خدا، يا نظم كائنات هرچه ميخواهيد بگوييد ـ كاري است با اثر و نتيجه آن ايجاد يك جريان قدرت و نيرويي است كه به طور محسوس داراي آثار مادي و معنوي است. زندگي [يعني حيات ديني] داراي مزه و طعمي ميگردد كه گويا رحمت محض ميشود و به شكل يك زندگي سرشار از نشاط شاعرانه و يا سرور و بهجت دليرانهاي درميآيد. يك اطمينان و آرامش باطني ايجاد ميشود كه نتيجهاش در ارتباط با ديگران، احسان و عواطف بيدريغ است. (Ibid , 528) ليكن در اينجا ويليام جيمز خود را با مسئلهاي جدي مواجه ميبيند كه طبيعتا براي يك فرد ديندار هم مطرح ميشود: اگر باور ديني يا ايمان صرفا مسئلهاي مربوط به عقل بود، تا فراهم شدن شواهد قطعي ممكن بود درباره آن به تعليق حكم بپردازيم، ليكن چنين ايماني چيزي بسيار مهمتر از باور عقلي است و تعليق حكم درباره آن در واقع، به معناي اين است كه انديشه ديني از حقيقت برخوردار نيست. در چنين موردي بايد ميان بيم فرو افتادن در دام خطا و اميد در آغوش گرفتن حقيقت دست به انتخاب زد... هنگامي كه من به مسئله دين نگاه ميكنم و سپس با اين فرمان روبهرو ميشوم كه بايد تا روز قيامت ـ يا تنها تا آن زمان كه عقل و حواس ما دست در دست يكديگر شواهد كافي فراهم كردهاند ـ بر خواستههاي قلب، غرايز و شجاعت خود مهار بزنم و البته در اين ميان، طوري عمل كنم كه گويي دين از حقيقت برخوردار نيست، به نظر من، اين فرمان عجيبترين چيزي است كه تا اين زمان در غار فلسفه ساخته شده است (games , 1973: 123) پاسخ جيمز به اين مسئله اراده معطوف به باور است كه به عنوان نظريه وي در توجيه ايمان و باور ديني مطرح ميشود. 3. اراده معطوف به باور
جيمز علاوه بر اينكه با نظامهاي عقلگراي مابعدالطبيعه مخالف است، با پوزيتويسم نيز مخالف است. چون باورهاي ما رابطهاي بسيار تنگاتنگ با عمل دارند بايد در باورهاي خود دست به خطر بزنيم. وي چنين استدلال ميكند: در مواردي كه شواهد كافي موجود نيست، گاهي ميتوانيم فرضيهاي را كه با نيازهاي طبيعت ارادي ما سازگار است، بپذيريم و سپس ثابت كنيم كه آن فرضيه نتيجهبخش است و از حقيقت برخوردار است. جيمز در رساله مشهور «اراده معطوف به باور» (The Will to Believe) به اين مسئله ميپردازد. مقاله وي با اين بحث شروع ميشود كه تصميمگيري ميان دو شق (گزينش) (Option)هميشه يكسان نيست: «... گزينشها ممكن است چند نوع باشند: 1. زنده يا مرده (Living or dead) 2. مضطّر يا قابل اجتناب (Forced or avoidable)3. فوري و فوتي يا پيش پا افتاده (Momentous or trival) براي اهداف ما. هنگامي كه گزينهاي از نوع زنده، مضطّر و فوري ـ فوتي باشد، آن را گزينش اصيل (Genuine)ميناميم. گزينش زنده هنگامي است كه هر دو طرف آن براي شما حياتي باشد؛ يعني به باورهاي شما مربوط باشد؛ مثلاً اگر به شما (به عنوان يك مسيحي غربي) بگوييم: «مسلمان يا صوفي باش»، هيچكدام از دو طرف اين گزينش زنده نيست، اما اگر بگوييم: «مسيحي يا لادري باش» چنين نيست. در مورد شرط دوم نيز گاهي هر دو طرف گزينش قابل اجتناب است، مثل اينكه بگوييم: «يا با چتر بيرون برو و يا بدون آن»، كسي ميتواند از هر دو طرف اجتناب كند (يعني اصلاً بيرون نرود)، اما اگر بگوييم «يا اين حقيقت را بپذير يا نپذير»، ما تحت فشاريم كه حتما يكي از دو طرف را قبول كنيم (بيتفاوت نميتوانيم باشيم؛ يعني شق ثالثي وجود ندارد). هر قياس ذوحدين چنين است. شرط سوم نيز هنگامي است كه يك فرصت منحصر به فرد باشد كه اگر آن را از دست بدهيد، ديگر امكان جبران و تدارك نباشد، مثل اينكه دكتر نانسن (Nansen) (كاشف قطب شمال) به شما پيشنهاد مسافرت همراه با خودش را ميداد. در صورتي كه اين تمايزهاي سهگانه را خوب توجه كنيم، تصميمگيري ما سهلتر خواهد بود (همان، 3و4). مقصود جيمز در اين بخش اين است كه اين طور نيست كه هر وقت عقل نقصان شواهد داشته باشد، اراده آن را جبران كند، بلكه اگر عقل با امري مواجه شود كه سه ويژگي داشته باشد (اگر يكي از اينها نباشد، اراده، عقل را به حال خود ميگذارد): اولاً، هريك از شقوق زنده باشد نه مرده؛ يعني گويا مسئله مرگ و حيات را در بردارد، نبايد هر يك از شقوق طوري باشند كه پذيرش يا عدم پذيرش آنها تأثير حياتي در زندگي ما نداشته باشند. ثانيا، اختيار نكردن هيچيك از دو شق امكانپذير نباشد؛ يعني شما مضطريد كه يكي از شقوق را انتخاب كنيد. ثالثا، بايد فرصت بازگشت نباشد، در صورتي كه يكي از دو شق اختيار نشود، ديگر امكان انتخاب وجود ندارد. در ايمان و باورهاي ديني اين شرايط موجود است، زيرا هر دو شق آن زنده است (مثلاً اعتقاد به خداوند يا عدم آن) و عملاً اختيار نكردن هيچيك از دو شق (باور يا عدم باور) امكانپذير نيست. افزون بر اينها، فرصت در مورد باورهاي ديني بازگشتپذير نيست، زيرا عمري كه در آن ميتوانست به مقتضاي باور ديني خاص عمل كند، قابل بازگشت نيست. نكته ديگر كه جيمز متذكر ميشود (در تأكيد مطلب قبل) اينكه اگرچه روانشناسي كنوني ناظر به باورهاي انسان، شاهد بر رابطه ميان طبيعت عاطفي و ارادي ما و اعتقادات ماست، ليكن به اين معنا نيست كه صرفا با اراده كردن ميتوان هر باوري را ايجاد كرد؛ مثلاً آيا ميتوانيم صرفا با اراده كردن، معتقد شويم كه وجود آبراهام لينكلن يك افسانه بوده است؟ آيا با صرف اراده يا قدرت آرزو ميتوانيم چيزي را كه واقعيت ندارد، باور كنيم؟ مثلاً هنگامي كه نزد ما دو دلار است باور كنيم آنچه در جيب ماست صد دلار است؟! ميتوانيم هريك از اينها را بگوييم، اما به هيچوجه نميتوانيم به آنها معتقد باشيم. ... بنابراين، سخن گفتن از باور كردن به وسيله اراده از يك نظر، شايد احمقانه و از نگاه ديگر، بدتر از اين شايد شرمآور باشد (همان، 4و5، نقل به اختصار). بنابراين، علاوه بر آنكه شرايط سهگانه لازم است تا اراده معطوف به باور تحقّق يابد، اراده انسان و عواطف وي، علت تامّه باور نيست كه صرفا با اراده بتوان يك باور را ايجاد كرد. جيمز مثال ديگري را هم در اين زمينه ذكر ميكند: شرطبندي پاسكال نمونه ديگر اين واقعيت است كه صرفا با اراده كردن نميتوان يك طرفه شرطيه را پذيرفت. تأثير آن در ما در واقع، به دليل پذيرش قبلي و نوعي آمادگي پيشين به اين باور است، مانند عشاء رباني و آب مقدّس براي مسيحيان. والا اگر باوري صرفا براساس محاسبه ماشيني [در شرطيه پاسكال] به وجود آيد، واقعيتِ ايمان، روح و جان خود را از دست خواهد داد. ... اگر يك تمايل پيشين وجود نداشته باشد، گزينش براساس پيشنهاد شرطي پاسكال، گزينشي زنده نخواهد بود. چنانكه ايمان به [حضرت] مهدي[عج] براي مسيحيان و يا اعتقاد به عشاء رباني و آب مقدّس براي مسلمانان با محاسبه پاسكال حاصل نميشود و بياثر خواهد بود. (همان، 4) مقدمه بعدي اين است كه چگونه يك فرضيه يا گزينه زنده يا مرده ميشود؟ جيمز پاسخ را در اراده نسبت به نوع مخالف آن ميداند: «... آنچه موجب ميشود كه فرضيهاي براي ما مرده باشد تا حدّ زيادي به علت كنش قبلي اراده كردن نسبت به نوع مخالف است. مقصود از اراده در اينجا صرفا ارادههاي عمدي و آگاهانه (سنجيده) نيست، بلكه مقصود (همه عوامل مؤثّر در باور است، مثل ترس و اميد، تعصّب، دلبستگي، تقليد و طرفداري كوركورانه، شرايط پيراموني طبقه اجتماعي و گروهها و...» (همان، 8). بنابراين، هرگاه سخن از اراده معطوف به باور است، اراده شامل همه عوامل مؤثّر در باور، مانند اميد، ترس، تقليد و... ميشود. از طرف ديگر، بايد اذعان كنيم كه باورهاي ما معمولاً (حتي باورهاي غيرديني) براساس دلايل عقلي صرف نيست: همه ما در اين مكان به ملكوتها، بقاي انرژي، دموكراسي، لزوم پيشرفت، مسيحيت پروتستان و وظيفه تلاش براي آموزه جاودانگي باور داريم؛ همه اينها نه دلايل ارزشمند عقلي است كه بتوان نام برد. ما به اين موضوعات بدون شفافيت دروني زيادي نگاه ميكنيم و شايد خيلي كمتر از هر غير معتقدي شفافيت محتواي دروني اينها را در اختيار داريم. ... اما اعتبار ظاهري و وجهه اين عقايد، آن چيزي است كه موجب ميشود، نور و گرما از آن ناشي شود و خزانه خاموش ايمان را بيداري بخشد. اگر هم استدلالهاي اندكي كه قابل شمارش است بتوان پيدا كرد كه اينها نيز قابل خدشهاند، عقل ما در 999 مورد از هزار مورد به همين مقدار هم قانع ميشود. ايمان ما در واقع، ايمان به ايمان ديگري است [به تبعيت از ديگران و همان وجهه و اعتبار ظاهري] و حتي در مهمترين موضوعات نيز اكثرا اينگونه است. (همان، 9). در اينجا با ذكر يك نمونه از باورهاي ما، مطلب خود را تكميل ميكند: «به عنوان مثال باور ما به اين حقيقت كه: واقعيت وجود دارد و اذهان ما و اين واقعيت با هم تطابق دارند، آيا چيزي جز تصديق احساسي ناشي از آرزوست كه در آن نظام اجتماعي از ما حمايت ميكند؟! ما ميخواهيم كه حقيقتي را داشته باشيم، ميخواهيم باور كنيم كه تجارب و مطالعات و مباحثات ما بايد همواره ما را در يك وضعيت بهتر و بهتري قرار دهد و در اين مسير ما توافق ميكنيم كه براي تثبيت حيات متفكرانه مبارزه كنيم. اما اگر يك شكاك افراطي از ما سؤال كند: از كجا اين مطلب را ميدانيم، آيا ميتوانيم يك پاسخ منطقي بيابيم؟ خير، يقينا چنين چيزي ممكن نيست. اين صرفا ارادهاي در مقابل اراده ديگر است.» (همان، 10). بنابراين، طبيعت غيرعقلاني ما هر آينه در عقايد ما تأثيرگذار است، تمايلات و ارادههاي احساسي در ما وجود دارد كه باورهاي ما به دنبال آنها ميآيند. بينش خالص و منطقي (عقلاني) ـ هر قدر هم كه در وضع مطلوب باشد ـ صرفا چيزهايي نيستند كه واقعا عقايد ما را به وجود ميآورند. از ديدگاه جيمز، اراده قويتر از عقل است و با وجود اينكه ميبيند شواهد براي يك گزاره ناكافي است، در موارد خاصي (كه با دلبستگيهاي وجودي شخص هماهنگ باشد) اراده وارد ميدان ميشود و اين نقصان شواهد را جبران ميكند. جيمز با توجه به مبناي پراگماتيستي خود نميخواهد بگويد كه اراده موجب ميشود كه چيزي را مطابق واقع كند، بلكه اين باور داراي يك سري آثار و فوايد ملائم انسان است كه پس از اعتقاد به آن حاصل ميشود و اگر انسان بخواهد براي جمعآوري شواهد كافي منتظر عقل بماند، فرصتها از دست او ميرود و دلبستگيهاي وجودياش تا ابد ناكام ميماند. سؤال ديگري ممكن است در اينجا مطرح شود مبني بر اينكه آيا اين حالت، يعني دخالت اراده در تصميمگيري عقلاني، يك حالت بهنجار و طبيعي انسان است يا ناشي از بيماري و آشفتگي است؟ وظيفه بعدي اين است كه تشخيص دهيم آيا اين حالت صرفا يك وضعيت بيمارگونه و نكوهيده است يا بالعكس بايد آن را به عنوان يك عامل طبيعي در اذهانمان تلقي كنيم. رأيي كه من از آن دفاع ميكنم، در يك جمله خلاصه عبارت است از: هرگاه گزينه مهمي در كار باشد كه نميتوان في نفسه براساس زمينههاي عقلاني تصميمگيري كرد، طبيعت احساسي ما نه تنها به طور قانونمند ممكن است، بلكه بايد گزينهاي را در ميان پيشنهادها انتخاب كند، زيرا اينكه بگوييم تحت چنين شرايطي «تصميم نگير، بلكه سؤال را باز بگذار!» خود اين يك تصميمگيري احساسي است (بدون دليل عقلي است) ـ دقيقا مشابه اينكه براي گفتن بله يا خير به يك سؤال بايد تصميم بگيريم ـ و ملازم با همان احتمال خطر از دست دادن حقيقت است. (همان، 11) مقصود جيمز اين است كه در موارد خطير، قطعا لازم است تصميمگيري كنيم و با فرض فقدان شواهد كافي، تصميمگيري عقلاني ممكن نيست، در اينجا دخالت اراده طبيعي، قانونمند و اجتنابناپذير است. اگر كسي بگويد كه در چنين مواردي تصميمگيري را متوقف ميكنيم، جيمز پاسخ ميدهد: همين تعليق و توقف نيز نوعي تصميمگيري است و نياز به دليل دارد و اگر بدون دليل باشد ـ كه بدون دليل هم هست ـ در اينجا در اثر دخالت اراده بوده، پس تصميمگيري احساسي است؛ يعني گريزي از اين دخالت اراده و تصميمگيري احساسي نيست. و بالاخره پس از اين مباحث، جيمز بر ديدگاه خود به عنوان نتيجه نهايي تأكيد دوباره ميكند: پس از اين مقدمات، مستقيما به اصل مسئله باز ميگرديم، قبلاً گفتهام و اكنون نيز تكرار ميكنم كه نه تنها به عنوان يك حقيقت، ماهيت احساسي خودمان را مييابيم كه در عقايد ما تأثير گذار است، بلكه برخي عقايد ما كه در آنها اين تأثير وجود دارد بايد هم به عنوان عامل موثر اجتنابناپذير و هم مجاز در مورد گزينشهايمان محسوب كنيم... . (همان، 19). در انتهاي اين مقاله گزارههاي اساسي را كه مبناي نظريه جيمز بوده است به صورت فشرده و به ترتيب ميآوريم: 1. مطابق مبناي پراگماتيسم، يك باور، تنها در صورتي حقيقي است كه عمل مطابق آن، به طور تجربي نتايج رضايتبخش و محسوس به بار آورد؛ يعني نتايجش با مجموع علقهها و دلبستگيهاي وجودي بشر سازگار باشد. 2. از ديدگاه روانشناختي، انسان به هيچ وجه موجودي صرفا عقلاني نيست. 3. شكل اصيل دين، حس يا احساسي است كه نبايد با عقيده و عمل يكسان انگاشته شود؛ احساس منبع ژرفتر دين است و گوهر دين جنبه احساسي يا تجربه ديني به معناي خاص آن است. 4. تصميمگيري و گزينش در مواردي كه گزينه زنده، مضطر و فوري ـ فوتي باشد، آن را گزينش اصيل ميناميم؛ يعني در چنين مواردي تعليق حكم و توقف امكانپذير نيست. 5. در ايمان و باورهاي ديني شرايط سهگانه فوق وجود دارد. 6. مقصود از دخالت و تأثير اراده به باور، همه عوامل مؤثّر در باور، مانند ترس، اميد، تعصب، دلبستگي، تقليد، شرايط اجتماعي و... كه از طريق اراده كردن عمل ميكنند. 7. اراده قويتر از عقل است و در مواردي كه شواهد كافي وجود ندارد، اما با دلبستگيهاي وجودي شخص هماهنگ است، اراده وارد ميدان ميشود. 8. بنابراين، توجيه ايمان (براي فقدان شواهد) و تفسير ايمان، اراده معطوف به باور است. كتابنامه
1. آذربايجاني، مسعود، مفهوم ايمان در قرآن كريم، پاياننامه كارشناسي ارشد الهيات و معارف اسلامي، مؤسسه امام خميني، قم 1379. 2. ايلخاني، محمد،«دين و فلسفه در غرب مسيحي»، فصلنامه هفت آسمان، ش 15، پاييز 1381. 3. ملكيان، مصطفي، كلام جديد: ايمان، جهاد دانشگاهي تهران، جزوه (تكثير محدود) [بيتا]. 4. راسل، برتراند، تاريخ فلسفه غرب، ج 1، ترجمه نجف دريابندري، نشر پرواز، تهران 1365. 5. شفلر، ايزرائيل، چهار پراگماتيست، ترجمه محسن حكيمي، نشر مركز، تهران 1366. 6. جيمز، ويليام، پراگماتيست، ترجمه عبدالكريم رشيديان، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي تهران. 7. پرادفوت، وين، تجربه ديني، ترجمه عباس يزداني، مؤسسه فرهنگي طه، قم 1377. 1. James, W. The varietes of Religious Experience, America, Panguin Books, 1994. 2. Putnam, R. A, William James, Routledge Encyclopedi a of Philosophy, V. 5, New York, 1998. 3. James, W, The Principles of Psychology, Harvard University Press, Cambridge, Massachusetts and London, England, 1983. 4. James, W., The Will to Believe and other Essays in Popular Philosophy, Longman, Green and co. New York, 1973. 5. Macqurie, J., Twentieth century Religious thought, charles scribners sons, New York, 1981. 1. Justification of faith؛ اين تعبيري است كه ويليام جيمز در ابتداي مقاله «اراده معطوف به باور» آورده است. 2. و نيز ر.ك: ايلخاني، 1381: 89 ـ 136 (در اين مقاله نيز اختلاف تفاسير از ايمان در الهيات مسيحي به طور اجمالي روشن شده است). 3. در لغت يوناني Praxis به معناي عمل و فعل در مقابل theoria به معناي نظر و رأي است.