جهت قضيه و جهانهاى ممكن 1
آلوين پلانتينگاترجمه: دكتر محمدعلى شمالى اشاره
پرفسور آلوين پلانتينگا يكى از برجستهترين و بحثانگيزترين فيلسوفان دينى معاصر مىباشد. وى در سال 1932 متولد شد و پس از اخذ دكتراى فلسفه در سال 1958 در بسيارى از دانشگاههاى معتبر امريكا به تدريس و تحقيق پرداخت. از وى تاكنون متجاوز از ده كتاب و يكصد مقاله منتشر شده است. وى يك فيلسوف متألّه است كه با طرح آراى جديدى همچون معرفتشناسى اصلاحشده درصدد دفاع از آموزههاى دين مسيحى برآمده است. در پاييز امسال پلانتينگا سفرى به ايران داشته و طى آن چند سخنرانى علمى ارائه داد. آنچه در پى مىآيد متن پياده شده سخنرانى ايشان در انجمن فيزيك نظرى مىباشد. موضوع مورد بحث از مباحث فلسفى است كه ارتباط زيادى با برخى مباحث فلسفه دين همچون مسأله شر و جبر و اختيار دارد. جهت رعايت امانت سعى شده است كه تنها به تغييرات ويرايشى ضرورى در متن پياده شده، اكتفا شود. علاقهمندم ـ همانگونه كه چند بار ديگر نيز اظهار نمودهام ـ خوشوقتى خودم را از حضور در اين كشور باستانى ابراز دارم. من و همسرم هرگز اين فرصت را نداشتيم كه در خاورميانه حضور داشته باشيم. اينجا، جاى خوب و جالبى براى آغاز است. بنابراين، دوست دارم از كسانى كه مسؤول دعوت بودهاند، از اينكه مرا دعوت كرده اند، تشكر و قدردانى كنم. مطلب دوم درباره موضوع بحث است; يعنى جهت قضيه و جهانهاى ممكن. اميدوارم كه همه نسخهاى از يادداشت بحث را در اختيار داشته باشند. اين كار را آسانتر خواهد كرد. اين موضوعى است كه من به آن بسيار علاقه داشتهام; همانگونه كه در مقدّمه ذكر شد، و هنوز نيز به آن بسيار علاقه دارم، ولى براى مدت زمان مديدى موضوع اصلى كار من نبوده است. كتاب من، ماهيت ضرورت ، 2 در 1974 منتشر گشت. پس از آن نيز چند مقاله ديگر مرتبط با اين موضوع منتشر شدند; مانند «فعليتگرايى و جهانهاى ممكن» 3 و چند مقاله درباره ذاتيت گروى و مانند آن. اما اساساً پس از دهه هفتاد يا در اوايل دهه هشتاد توجه من بيشتر از متافيزيك و بحث در مورد جهات، به معرفت شناسى معطوف شده است. پس اكنون اين موضوع، موضوع اساسى در مطالعات من نيست و اميدوارم با مشاركت شما، من هم بتوانم از شما چيزى ياد بگيرم; همانگونه كه احتمالا شما از من چيزى ياد خواهيد گرفت. مفهوم «قضيه»
مطلب ديگر اين است كه بحث من در اينجا منطق صورى نيست، بلكه منطق فلسفى است. من مى خواهم بعضى از نكات مهم مربوط به قلمرو عام منطق را مورد بررسى قرار دهم و بحث را با مفهوم «قضيه» 4 آغاز كنم. به نظر من، قضايا آن چيزهايى هستند كه اين خاصيت را دارند كه مىتوانند صادق يا كاذب باشند; مىتوانند رابطه منطقى با يكديگر داشته باشند، و مىتوانند مورد باور يا عدم باور انسانها و يا هر موجود عاقل احتمالى ديگر قرار گيرند. من ميان قضايا و جملات 5 تفاوت قايل مىشوم. قضايا به نظر من، مربوط به هيچ زبان خاصى نيستند، بلكه با جملات گوناگون قابل بيان هستند. گاهى قضاياى يكسان و يا تقريباً يكسان با جملات متعدد از زبانهاى گوناگون و يا حتى جملات متعدد در يك زبان بيان مى شوند. همينطور يك جمله در يك زبان نيز امكان دارد كه احتمالا براساس مناسبتهاى گوناگون استعمالش، چند قضيه متفاوت را بيان كند. بنابراين ـ مثلا ـ جملاتى از نوع «من خوشحال هستم» در استعمال من، يعنى: آلوين پلانتينگا خوشحال است و در استعمال شما، يعنى: شما خوشحال هستيد، و اگر كسى ديگر استعمال كند، يعنى او خوشحال است. پس اين جمله مى تواند طيف متنوعى از قضايا را بيان و ابراز نمايد. جملاتى كه ـ مثلا ـ با اسم اشاره آغاز مىشوند مانند «آن آبى است»، مىتوانند تعدادى نامتناهى از قضايا را بيان كنند; زيرا مىتوانند حاكى از بى نهايت چيز باشند. پس، قضايا چيزهايى هستند كه در درجه اول مى توانند صادق يا كاذب باشند، پذيرفته شوند يا پذيرفته نشوند و مىتوانند رابطه منطقى با يكديگر داشته باشند. ما مى توانيم قضايا را به دو گروه عمده تقسيم كنيم: قضاياى ضرورى 6 و قضاياى امكانى. 7 تاريخچه اين تفكيك دستكم به ارسطو باز مىگردد. بدون شك، پيش از ارسطو نيز وجود داشته است، ولى در يادداشت من، به ارسطو برمىگردد. قضاياى ضرورى يا ضرورتاً صادق قضايايى هستند كه ممكن نيست كاذب باشند، ممكن نيست كه صادق نباشند. البته، اين تعريف آنها نيست; زيرا در تعريف «ممكن» نيز به مفهوم «ضرورت» نياز است. اين فقط براى توصيف آن است كه ما درباره به چه نوع قضيهاى سخن مىگوييم. مسلّماً مفهوم «ضرورى» و «ممكن» ذاتاً به يكديگر مرتبطند. قضيه ضرورى است، يعنى ممكن نيست و ممكن است، يعنى ضرورى نيست. مثالهاى اصلى قضاياى ضرورى، قضاياى منطقى متعارف است; قضاياى منطق در درجه اول، منطق قياسى ارسطو، منطق قضيهاى، منطق كمى. اينها مثالهاى اصلى قضاياى ضرورى هستند. پس قضاياى منطقى ضرورى هستند، ولى اين تنها آغاز است. قضاياى رياضى و برخى قضاياى هندسى نيز ضرورى هستند. بنابراين، برخى قضايا ضرورى هستند، گرچه حقايق منطقى نيستند. علاوه بر مجموعه قضاياى ضرورى كه ذكر شد، مجموعه كاملى از قضاياى ضرورى وجود دارند كه تحت نظام خاصى در نمىآيند; مانند آنچه در ورقه آمده است: قرمز يك رنگ است. هيچكس از خودش بلندتر نيست. هيچ عددى انسان نيست. هيچ نخست وزيرى، عدد اول نيست. اين مجموعه مانند قضاياى ضرورى قبل، در هيچ شرايطى نيست كه كاذب باشد يا صادق نباشد. تعداد بسيارى از مثالها براى ضرورت نيز نامزد شده اند كه مورد مناقشهاند و در واقع، فلسفه پر از ايننامزدهابراى ضرورت است. در اينجا چند تا از اين مثالها ذكر مى شوند: هر شخص انسان داراى بدن است. بعضى معتقدند كه اين قضيه ضرورى است. بعضى فكر مى كنند شخص انسان همان بدن است. نام «مادىگرايى مسيحى» را شنيدهايم. يكى از همكاران من در دانشگاه «نتردام» يك ماديگراى مسيحى است. او تصور مىكند انسان يك شخص مادى است يا روحى است كه با بدن تركيب شده است، بلكه او متعقد است كه انسان همان اندامهاى جسمانى است. پس اين قضيهاى است كه درباره آن مناقشه زيادى وجود دارد. علاوه بر اين، ويگن معتقد است: قضيه: «انسان بدن است»، به نحو امكانى صادق نيست، بلكه ضرورتاً صادق است. اين بخش عبارت از همان ماهيت انسان است كه اعضاى جسمانى مىباشد. مثال ديگر براى قضاياى ضرورى كه مورد مناقشهاند، اين است: «هيچ زمانى نبوده كه در آن اشياى مادى وجود نداشتهاند.» بعضى اين را درست مىدانند: هيچ زمانى نبوده است و نمىتوانسته باشد كه در آن اشياى مادى وجود نداشته باشند. اگر چيزى به عنوان زمان وجود داشته باشد، ضرورى است كه چيزهايى به عنوان ماده در آن وجود داشته باشند. ديگران تصور مىكنند كه خير، اين يك حقيقت ضرورى نيست. اگر اصلا صحيح باشد، به نحو امكانى صادق است. پس اينها نمونههايى است كه براى حقايق ضرورى نامزد شدهاند، ولى مورد مناقشهاند و همانگونه كه قبلا گفتم، فلسفه پر از امورى است كه براى ضرورت نامزد شدهاند. با وجود اين ما فكر مى كنيم كه بالفعل چيزهايى كلى 8 وجود دارند. واقعگرايان 9 مدعىاند كه چيزهايى كلى وجود دارند، و ما معمولا اينگونه تصور مىكنيم كه اين ضرورتاً صادق است و نه به نحو امكانى. اين قضيه كه «قضايا وجود دارند» به نظر من يك حقيت ضرورى است، اما به نظر برخى از افراد ديگر به نحو امكانى درست مىباشد. اين قضيه كه «قضيهاى همچون (سقراط حكيم است) وجود دارد»، به نظر من حقيقت ضرورى است، ولى احتمالا به نظر برخى از افراد ديگر كه فكر مىكنند بعضى قضايا ضرورتاً موجودند، اين قضيه يكى از آنها نيست و تنها به نحو امكانى صادق است. زيرا اگر خود سقراط وجود نمىداشت، اين قضيه نيز وجود نمىداشت. جهت
اولين مطلب در ورقه پس از تفكيك ميان قضاياى ضرورى و قضاياى امكانى، تفكيك ميان جهت ناظر به جمله 10 و جهت ناظر به شىءاست. 11 من تصور مىكنم اين تفكيك نيز دستكم به ارسطو برمىگردد. ارسطو چنين مىگويد: «گاهى اتفاق مىافتد كه نتيجه قياس ضرورى است، در حالى كه تنها يك مقدّمه آن ضرورى است. البته نه هريك از دو مقدّمه به طور تصادفى، بلكه فقط كبرى.» من تصور مىكنم ارسطو مىخواهد استنتاجهايى نظير اين را تأييد كند: 1. هر انسانى ضرورتاً عاقل است. 2. هرحيوانى دراين اتاق انسان است. بنابراين، 3. هر حيوانى در اين اتاق ضرورتاً عاقل است. تصور مىكنم ارسطو مى خواهد چنين استنتاجهايى را تصديق كند. او چنين استنتاجى را معتبر مىداند. اگر اين مقدّمات صادق باشند، نتيجه نيز بايد صادق باشد. اگر چنين است، پس منظور ارسطو اين نيست كه قضيه شماره (3) يعنى هر حيوانى در اين اتاق ضرورتاً عاقل است، ضرورتاً صادق است. قضيه شماره (3) را نمى توان به اين معنا گرفت كه «ضرورتاً هر حيوانى در اين اتاق عاقل است.» حتى اگر هر حيوانى در اين اتاق عاقل باشد، اين غلط است كه «ضرورتاً هر حيوانى در اين اتاق عاقل است.» مىتوان اينطور تصور كرد كه در اين اتاق حيوان غير عاقل نيز وجود داشته باشد. پس قضيه (3) كه «ضرورتاً هر حيوانى در اين اطاق عاقل است» نه تنها خطاست، بلكه به نظر من ضرورتاً خطاست. پس اگر دو مقدّمه معتبر داشته باشيم، نمىتوان قضيه (3) را نتيجه گرفت، بلكه همانگونه كه به نظر من مراد خود ارسطو نيز بوده، قضيه (3) درست است; يعنى هر حيوانى در اين اتاق صفت عاقل بودن را ذاتاً واجد است، پس اين ادعايى درباره قضايا نيست، بلكه ادعا اين است كه هر حيوانى در اين اتاق صفتى دارد و آن صفت را نيز به نحو خاص دارد; يعنى آن وصف را ذاتاً دارد. منظور اين است كه آن چيز نمىتواند اين صفت را نداشته باشد; يعنى آن چيز مى تواند اصلا وجود نداشته باشد، ولى اگر وجودداشته باشد، حتماً اين صفت را دارد. پس استنتاج مزبور در حقيقت، چنين است: 1. هر انسانى ذاتاً عاقل است. 2. هرحيوانىدراين اتاق انسان است. بنابراين، 3. هر حيوانى در اين اتاق ذاتاً عاقل است. از اينرو، ما مقدّمه (1) و نتيجه (3) را نبايد بيانگر جهت ناظر به جمله بدانيم، نبايد آن را به عنوان قضيه اى كه بيانگر ضرورت يا امكان يا استحاله قضيه ديگرى است، بدانيم. آن دو قضيه بيانى درباره قضيهاى ديگر نيستند، بلكه درباره چيزى هستند; مثل حيوانات در اين اتاق. آن دو به جاى اين كه قضيهاى را ضرورى بدانند، بيانگر اين هستند كه چيزى وصفى را ذاتاً دارا مىباشد; يعنى بدون آن وصف مورد نظر نمىتوانست وجود داشته باشد. پس قضيه مربوط به جهت ناظر جمله، قضيه اى است كه جهت قضيه ديگرى را بيان مىكند. پس اين قضيه كه «ضرورتاً قرمز رنگ است»، يك قضيه مربوط به جهت ناظر به جمله است; يعنى بيانگر اين است كه قضيه «قرمز رنگ است» ضرورتاً صادق است. قضايايى كه مربوط به اين هستند كه چيزى وصفى را ذاتاً يا بالعرض دارا مىباشد، قضاياى مربوط به جهت ناظر به شىء هستند. پس ما جهت ناظر به جمله داريم، در مقابل جهت ناظر به شىء. واقعيت اين است كه ارتباط نزديكى ميان اين دو وجود دارد. جهت ناظر به جمله را مىتوان مورد خاصى از جهت ناظر به شىء دانست و اين در صورتى است كه شىء را يك قضيه در نظر بگيريم و وصفى را كه ضرورتاً داراست، صدق در نظر بگيريم. در ورقه داريم كه X ذاتاً واجد P است، اگر نتواند بدون آن وجود داشته باشد. عدد 9 چند وصف را ذاتاً داراست; مانند فرد بودن، مركّب بودن (غير اول) و بزرگتر از هفت بودن; عدد 9 بالعرض اين وصف را دارد كه تعداد سيارات منظومه شمسى است يا عددى است كه مورد علاقه آقاى سام است. اين وصف را ذاتاً دارا نيست، بلكه بالعرض دارا مىباشد. برخى قضايا در انگليس داراى ابهامند كه آيا از نظر جهت ناظر به جملهاند. براى جهت ناظر به شىء بودن، اگر به برخى از نوشتههاى كوآين مراجعه كنيد، مثالهاى زيادى را مىيابيد. قضيه (4) «تعداد سيارات ضرورتاً بيش از هفت مىباشد»، مبهم است. اين قضيهمىتواند قضيهاى درست ناظر به شىء باشد وياقضيهاى كاذبناظربه جمله. قضيه (5) «هرچه كه نشسته ديده مىشود، ضرورتاً نشسته است»، مبهم است ميان قضيه درست ناظر به جمله و قضيه كاذب به شىء. ت وماس آكويناس در برخى جاها يكى از استدلالهاى جبر را چنين ذكر مىكند: فرض كنيد سقراط ديده شده كه نشسته است. مقدّمه دوم اينكه هرچه ديده شده كه نشسته است، ضرورتاً نشسته است، در اين صورت، نتيجه اين مىشود كه سقراط ضرورتاً نشسته است. اگر سقراط ضرورتاً نشسته است، پس او نمىتوانسته در آن زمان ننشيند. اين يك نوع استدلال براى جبر است. آكويناس با تفكيك ميان ضرورت ناظر به جمله و ضرورت ناظر به شىء اين استدلال را مىكند. اين قضيه كه «سقراط ديده شده كه نشسته است» و «قضيه هرچه ديده شده كه نشسته است، ضرورتاً نشسته است» نتيجه نمىدهد كه «سقراط ضرورتاً نشسته است»، بلكه نتيجه مى دهد كه «سقراط نشسته است.» بنابراين، اگر قضيه (5) را بيانگر صدق در نظر بگيريد، استدلال براى جبر را كه آكويناس مورد ملاحظه قرار مىدهد، غير معتبر است. از سوى ديگر، مىتوان قضيه (5) را مربوط به جهت ناظر به شىء در نظر گرفت كه معنايش اين مىشود كه هر چه ديده مىشود كه نشسته است، وصف نشستن را ذاتاً داراست. اين اظهار جهت ناظر به شىء مىباشد. آكويناس مىگويد: اين قضيه با مقدّمه اول كه «سقراط ديده شده كه نشسته است»، نتيجه مىدهد كه «سقراط وصف نشستن را ذاتاً داراست». ولى آكويناس مىگويد: آن قضيه نادرست است; زيرا اينطور نيست كه هر كه ديده شود نشسته است، ذاتاً بايد نشسته باشد. همه شما كه در اين جا هستيد، نشستهايد و من نيز شما را مىبينم كه نشستهايد، ولى اينطور نيست كه ذاتاً بايد نشسته باشيد. شما مىتوانستيد بايستيد. اين آقايى كه ايستاده است، هيچ مشكلى ندارد. پس نكته در اينجاست كه جملات مبهمى وجود دارند كه معلوم نيست در آنها جهت ناظر به جمله است يا ناظر به شىء. و اين مىتواند به لحاظ فلسفى مبهم باشد، مانند همين استدلالى كه اكويناس اشتباه آن را تشخيص داد. جهانهاى ممكن
اجازه دهيد درباره «جهانهاى ممكن» هم صحبت كنيم. مفهوم «جهانهاى ممكن» نيز تاريخ طولانى دارد. البته من فكر نمىكنم به اندازه دو مفهوم «امكان» 12 و «ضرورت» باشد. مفهوم «جهانهاى ممكن» دستكم به لايب نيتس فيلسوف برمىگردد، گرچه ممكن است قديمىتر هم باشد. لايب نيتس درباره جهانهاى ممكن بحث كرد و در حقيقت به بدى شهرت يافته است، زيرا ادعا كرده كه اين جهان موجود بهترين جهان ممكن است; زيرا خداوند جهانى را كه بهتر از آن ممكن باشد، نمى آفريند. اين باعث شد كه لايب نيتس مورد تمسخر زياد قرار بگيرد; مثلا، ولتر در كتاب ساده لوح ، استادى را ترسيم مىكند كه مصيبتهاى پىدرپى براى او حاصل مىشود و او مرتب تكرارمىكندكه«اينبهترين جهان ممكن است.» پس مفهوم «جهانهاى ممكن» دستكم به زمان لايب نيتس باز مىگردد. من در اينجا ترجيح مى دهم كه جهانهاى ممكن را بر حسب قضايا در نظر بگيرم. در كتاب ماهيت ضرورت ، من جهانهاى ممكن را بر حسب حالات در نظر گرفتم. پس قضيه «سقراط حكيم است» وجود دارد و حالت «سقراط در حال حكيم بودن». من مطمئن نيستم كه اين دو واقعاً با يكديگر فرق داشته باشند. اين فكر كه اين دو در زبان انگليسى تفاوت دارند، مانند «من در آن زمان بودم و هنوز هم در زمان حاضر هستم»، ممكن است يك توهّم زبانشناختى باشد. گرچه ممكن است دو زبان بيان وجود داشته باشند، ولى در واقع، قضيه و حالت مىتواند يكى باشد. پس من در اينجا جهانهاى ممكن را بر حسب قضايا در نظر مىگيرم. اولين مفهومى كه اينجا براى درك جهانهاى ممكن نياز داريم، حداكثرى ( Maximal ) است. قضيه P براى قضيه Q حداكثرى است در صورتى كه مستلزم Q باشد يا مستلزم عدم Q . قضيهاى كه به طور حداكثرى اخبار مىدهد، قضيهاى است كه درباره صادق يا كاذب بودن هر قضيه ديگرى خبر مىدهد. جهان ممكن قضيه حداكثرى است; زيرا براساس آن هر قضيهاى يا صادق است يا كاذب. جهانهاى ممكن قضاياى حداكثرى هستند كه در عين حال، ممكن نيز هستند. البته قضاياى حداكثرى نيز وجود دارند كه ممكن نيستند. در مورد اينكه چيزى وصفى را ذاتاً دارا باشد، ما ابتداءً بايد اين مفهوم را كه شيئى وصفى را در جهان دارا باشد، در نظر بگيريم. سپس مىگوييم: شىء X وصف P را در جهان W دارد. فقط اگر ضرورتاً W بالفعل مىبود، X وصف p را دارا مى بود. ما مىتوانيم بگوييم: قضيه P در جهان ممكن درست است به اين معناست كه اگر آن جهان بالفعل وجود مىداشت، آن قضيه صادق مىبود; يعنى ضرورتاً اگر آن جهان بالفعل وجود مىداشت، آن قضيه صادق مىبود يا مىتوانيم بگوييم: جهان ممكن مورد نظر مستلزم آن قضيه است. پس P ممكن است در جهان ممكن W باشد، اگر W مستلزم P باشد. همچنين مىتوانيم بگوييم: براى اينكه چيزى در جهان ممكن وجود داشته باشد، تنها بايد ضرورتاً چنين باشد كه اگر آن جهان بالفعل وجود مىداشت، آن شىء موجود مىبود. حال مىتوانيم در اين باره صحبت كنيم كه معناى اينكه شيئى وصفى را ذاتاً دارا باشد چيست؟ ما نبايد بگوييم: معناى اينكه X وصف P را ذاتاً دارا مىباشد، اين است كه X آن وصف را در تمام جهانهاى ممكن داراست; زيرا در اين صورت، تنها موجودات ضرورى مىتوانند اوصاف ذاتى داشته باشند. چيزهايى كه در تمام جهانهاى ممكن نيستند، داراى اوصاف ذاتى هستند. من و شما اين وصف را داريم كه ذاتاً اتومبيل نيستيم يا ذاتاً بالامكان عاقل هستيم، با اينكه ما ضرورى نيستيم. پس وصفى را ذاتاً داشتن يعنى واجد آن وصف بودن در هر جهانى كه وجود داريد و نه در هر جهان ممكن. اينكه چيزى بالعرض وصف P را دارد، يعنى هم بالامكان آن وصف را دارد و هم بالفعل. مفهوم ديگرى كه مىخواهم مطرح كنم مربوط به ذات فردى مىباشد. اين كه هر شىء ذاتى فردى دارد، نظرى قديمى است كه حتى بعضى آن را به ارسطو برمىگردانند. در تاريخ فلسفه زياد اتفاق مىافتد كه چيزى را به كسى در گذشته نسبت مىدهند كه افراد ديگر نمى توانند بيابند; مثلا، خودم اين مطلب را از ارسطو نديدهام، ولى اين را بعضى گفتهاند. فرض كنيد بگوييم: وصف P ذات فردى X است، اگر X اولا P را ذاتاً داشته باشد و ثانياً، در هيچ جهانى چيزى غير از P ، X را ندارد. تصور مىكنممفهوم «امكان» و «ضرورت» را بايد به عنوان مفاهيم اوليه در نظر گرفت، سپس مفهوم «جهان ممكن» و غير آن را بر آن اساس تبيين كرد. جهانهاى ممكن انضمامى 13
در فلسفه معاصر، رقيب عمده مفهوم جهان ممكن جهانهاى ممكن انضمامى است كه من آن را به عنوان امور انتزاعى همچون قضيه يا حالت مطرح كردم و يا حتى ممكن است كسى به عنوان وصف آن را مطرح كند. ديويد لوييس جهانهاى ممكن را به صورت اشيايى انضمامى (عينى در مقابل انتزاعى) در نظر مىگيرد. مطمئن هستم كه بسيارى از شما و يا شايد همه شما ديويد لوييس را مىشناسيد. ديويد لوييس اخيراً فوت كرده و مرگ او خسارت اساسى به فلسفه امريكا تلقى مىشود. او يك متافيزيكدان برجسته بود و مرگ او خسارت بزرگى است كه به شدت احساس مىشود. در مورد اين مسأله خاص، يعنى «جهانهاى ممكن»، من تصور مىكنم كه ديويد لوييس با خوشفكرى و نبوغ زياد بحث كرده است، ولى در عين حال، به خطا رفته است. به هر حال، فلسفه چنين است. هنگامى كه اينجا وارد شدم، ديدم بر روى پرده نوشته شده است: «تنها چيزى كه درباره آن مىتوان روى فلاسفه حساب كرد، اين است كه يكديگر را نقض مىكنند.» د يويد لوييس «جهانهاى ممكن» را به عنوان اشياى فيزيكى حداكثرى در نظر مىگيرد و نه قضاياى حداكثرى يا جملات حداكثرى. اشياى فيزيكى، حداكثرى هستند، اگر به لحاظ مكانى و زمانى تنها به خودشان و اجزاى خودشان مربوط باشند. تعداد بسيار زيادى از اينها وجود دارند كه به لحاظ مكانى و زمانى تنها به خودشان و اجزاى خودشان ارتباط دارند و نه به هيچكدام از جهانهاى ممكن ديگر. پس در اينجا «جهان ممكن» يعنى دنياى عينى; مثلا، يك سياره كه در خارج واقعاً وجود دارد. جهانهاى ممكن از نظر ديويد لوييس نه تنها بسيار فراوانند، بلكه بسيار متنوّع نيز هستند. از نظر ديويد لوييس، جهان ناظر به شىء يعنى اينكه چيزى وصفى را ذاتاً يا به نحو امكانى داشته باشد; به معناى اينكه همتايى در جهان ممكن ديگرى داشته باشد. من و شما در جهانهاى ممكن ديگر همتايانى داريم. همتا يا همتايان من در يك جهان ممكن خاص چيزهايى هستند كه بيش از چيزهاى ديگر در آن جهان ممكن به من شباهت دارند. البته اين مطلب قدرى ابهام دارد. يك چيز در صورتى وصفى را بالامكان دارد كه بعضى از آن همتاها آن وصف را داشته باشند و در صورتى وصف ذاتى مىشود كه همه همتايانش در ديگر جهانهاى ممكن آن وصف را داشته باشند. بدينسان، اين بيانى است درباره جهانهاى ممكن نه به عنوان اشياى انتزاعى، بلكه به صورت اشياى انضمامى و عينى. اين برداشت از جهانهاى ممكن بسيار مورد بحث قرار گرفته است، ولى تصور مىكنم كه عمدتاً پذيرفته نشده است. من فكر مىكنم اشكال عمدهاى كه افراد در اين رأى مىبينند، اين است كه ربط زيادى به «جهت» ندارد. معلوم نيست چرا وقتى گفته مىشود كه «قد من به طور امكانى كمتر از 160 است» يا «وزنم كمتر از 80 كيلو است»، من بايست همتايانى در جهانهاى ممكن ديگر داشته باشم كه مثلا قدشان كمتر از من باشد يا وزنشان كمتر باشد؟ چرا بايد اينگونه باشد كه اگر من ممكن است كه فرانسوى يا فارسى صحبت كنم، يعنى بايد كسى شبيه من در جهانهاى ممكن ديگر وجود داشته باشد كه بالفعل فرانسوى يا فارسى صحبت مىكند. از سوى ديگر، همچنين اشكال مىشود كه اين رأى مستلزم آن است كه آدمى از خودش جدا و متمايز شود، زيرا همتايانى در جهانهاى ممكن ديگر دارد كه خودش نيستند. به سبب همين امور، من فكر مى كنم كه آنچه ديويد لوييس درباره مطرح كرده، دقيق نيست. من فكر مىكنم اشكال كار ديويد لويس اين است كه او با اين مبنا كار را آغاز كرد ـ البته بعداً آن را تغيير داد، ولى در آغاز به هنگام نگارش كتاب كثرت جهانها اين نظر را داشت ـ كه فقط اشياى انضمامى و مجموعههايى از آنها وجود دارند و از اينرو، الگوى جهتهاى امكانى را تنها در همان چيزهايى كه به نظر خودش موجود مىداند ـ يعنى اشياى انضمامى و مجموعههايى از آنها ـ سراغ مى گيرد. نظريه فعليتگرايى
مطلب بعدى كه مايلم مطرح كنم، نظريه «فعليتگرايى» است. «فعليتگرايى» نظريهاى است كه قايل است چيزى نيست كه وجود نداشته باشد. اگر من معتقدم كه چيزهايى نيستند كه وجودندارند، من يك فعليتگرا هستم. اين جمله كه «پگاسوس 14 (اسب بالدار) وجود ندارد»، جمله صادقى است، ولى اين بدان معنا نيست كه قضيهاى را درباره چيزى به نام پگاسوس، كه وجود دارد، مطرح مىكند. اصلا چيزى به عنوان «پگاسوس» وجود ندارد. ولى من فكر مىكنم يكى از امورى كه ما شهود مىكنيم، هرچند به صورت بدوى، اين است كه علاوه بر امور موجود، چيزهاى ديگرى نيز مىتوانستند موجود باشند; مثلا مىشد كه انسانهاى بيشترى موجود باشند يا انسانهايى متفاوت با انسانهاى موجود، تحقق داشته باشند.چگونهبايددربارهاينامور فكر كنيم؟ مطابق با نظريه «امكانگرايى» 15 چيزهايى هستند كه ممكن هستند، متفاوت با آنچه وجود دارند و آنها مىتوانستند تحقق داشته باشند; مثلا، پگاسوس چيز ممكنى است كه مىتوانست وجود داشته باشد. امكانگرايى مىگويد: چيزهايى هستند كه مىتوانستند وجود داشته باشند، ولى اكنون بالفعل وجود ندارند. اما فعليتگرا نمىپذيرد كه چيزى باشد كه وجود ندارد و از اينرو، حداكثر ممكن است در مورد امورى كه مىتوانستند متفاوت از امور موجود، تحقق داشته باشند، بگويد: آنها ذوات فردى هستند كه تمثّل عينى نيافتهاند. 16 اگر هر يك از ما معدوم شود، ذات فردى او فاقد تمثّل عينى خواهد شد. پس ذوات فردى امورى ضرورى هستند كه در تمام جهانهاى ممكن هستند، گرچه واجدان آن ذوات فردى ممكن است، تحقق نداشته باشند. اگزيستانسياليزم يا وجودگرايى
اين غير از اگزيستانسياليزم است كه ژان پل سارتر مطرح ساخت. ارتباط آنچه در اينجا با عنوان «اگزيستانسياليزم» مطرح مى كنم با آنچه ژان پل سارتر مطرح كرد، تنها در اين است كه حتى اگر وجود متقدّم بر ذات 17 نباشد، به هيچ وجه مسبوق به ذات نيز نيست. مطابق با اين ديدگاه، اولا، قضايا، اوصاف و جهانهاى ممكن داراى اجزاى انضمامى هستند و ثانياً، اين اجزاى انضمامى را ذاتاً دارا مىباشند. بنابراين، اگر اين قضيه را در نظر بگيريم كه «برتراند راسل حكيم بود» يا «برتراند راسل منطقدان بود» اين قضيه نمىتوانست وجود داشته باشد، اگر برتراند راسل وجود نمىداشت. اين قضيه كه «سقراط استادِ افلاطون بود» نمىتوانست موجود باشد، اگر سقراط يا افلاطون وجود نمىداشتند. پس قضايا، اوصاف و جهانهاى ممكن همگى داراى اجزاى انضمامى هستند و اين اجزاى انضمامى را ذاتاً دارا مىباشند. اين منجر به اشكالاتى درباره ضرورت و امكان قضايا مىشود. مفهوم متعارف از ضرورت را در نظر بگيريد: P ضرورى است اگر ممكن نباشد كه P صادق نبوده باشد. مطابق با اين برداشت از ضرورت، هيچ قضيه ضرورى نمىتواند وجود داشته باشد كه شىء ممكنالوجود جزو آن باشد; مثلا، حتى اين قضيه كه «يا برتراند راسل فيلسوف بود يا برتراند راسل فيلسوف نبود» نمىتواند ضرورى باشد; چون اگر اصلا برتراند راسل وجود نمىداشت، اين قضيه نمىتوانست صادق نباشد. بنابراين، براى كسى كه قايل به وجودگرايى است، اين مشكل وجود دارد كه چگونه مفهوم ضرورت را درك كند. وجودگراها پيشنهاد ديگرى دارند; آنها مىگويند: مفهوم «ضرورت» را به نحو ديگرى نيز مىتوان تصور كرد و آن اينكه بگوييم: P ضرورى است، اگر P نمىتوانست كاذب باشد; يعنى ذاتاً داراى صدق است. اين دو برداشت از ضرورت مىتوانند به يكديگر برسند، اگر قضايا را موجودات ضرورى بدانيم. اما اگر مانند وجودگراها، كه برخى قضايا را وجودات امكانى مىدانند، قضايا را موجودات ضرورى ندانيم، هيچكدام از اين دو مستلزم ديگرى نخواهد بود. بنابراين، مطابق نظريه وجودگرايى، P ضرورى است، اگر P نمىتوانسته كاذب باشد. P ممكن است، اگر P مىتوانسته كاذب باشد. اما در اين صورت، تعداد زيادى قضاياى ضرورى خواهيم داشت و تعداد زيادى هم قضاياى امكانى; مثلا قضيه «برتراند راسل وجود داشته است» مطابق با اين نظريه، ضرورى مىشود، چون اين قضيه نمىتوانسته است كاذب باشد. اگر برتراند راسل نمىبود، اصلا قضيهاى نبود و اگر برتراند راسل باشد، اين قضيه ضرورى مى شود. اما اين درست به نظر نمىرسد. دو قضيه «برتراند راسل دايره مستطيل بود» و «برتراند راسل حكيم بود» مطابق با اين نظريه، بايد ممكن تلقّى شوند; زيرا هر دو مىتوانستند خطا باشند، در صورتى كه چيزى به نام «برتراند راسل» وجود نمى داشت. [اين نيز درست به نظر نمى رسد.] من در اينجا بحث را خاتمه مى دهم. مى توانستيم درباره اسماء خاص و ذوات هم بحث كنيم، ولى به همين جا بسنده مى كنم. بسيار متشكرم. * . Modality and Possible Worlds 1 . Nature of Necessity 2 . " Actuality and possible Worlds " 3 . proposition 4 . sentences 5 . necessary 6 . contingent 7 . universal 8 . realists 9 . modality de dicto 10 . modality de re 11 . possible 12 . concrete Possible Worlds 13 . pegasus 14 . possibilism 15 . unexemlified individual essences 16 . essence