خاستگاه و پیشینه نظریه تکامل معرفت دینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاستگاه و پیشینه نظریه تکامل معرفت دینی - نسخه متنی

‌محمد محمدرضایی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌ ‌خاستگاه‌ و پيشينة‌ نظريه‌ تكامل‌‌معرفت‌ ديني‌ ‌

‌ ‌محمد محمدرضايي‌

‌ ‌مقدمه:

مك‌ كواري، از دين‌ پژوهان‌ برجستة‌ مغرب‌ زمين‌ در كتاب‌ تفكر ديني‌ در قرن‌ بيستم مي‌گويد:

«الفرد فيرمين‌ لويزي‌ (1857 - 1940) اغلب‌ به‌ گونه‌اي‌ مي‌نويسد كه‌ گويي‌ حقيقت‌ دين‌ مطلق‌ و جاودانه‌ و ثابت‌ است‌ و آنچه‌ تغيير و تكامل‌ مي‌يابد تنها فهم‌ و بيان‌ ما(يا معرفت‌ ما) از اين‌ حقيقت‌ است، (182.»)

دكتر عبدالكريم‌ سروش‌ از نويسندگان‌ معاصر در كتاب‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني مي‌گويد:

«آنكه‌ عوض‌ مي‌شود فهم‌ آدميان‌ است‌ از شريعت‌ (يا دين) و آنكه‌ ثابت‌ مي‌ماند خود شريعت‌ (يا دين) است. (ص‌ 181»)

چند سالي‌ است‌ كه‌ در جامعه‌ ما نظريه‌اي‌ به‌ نام‌ نظريه‌ قبض‌ و بسط‌ تئوريك‌ شريعت‌ يا نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني‌ توسط‌ جناب‌ آقاي‌ دكتر عبدالكريم‌ سروش‌ مطرح‌ شده‌ است. از آن‌ زمان‌ تاكنون‌ مخالفتها و موافقتهايي‌ را در پي‌ داشته‌ است، ولي‌ هيچ‌ انديشمندي‌ به‌ بررسي‌ ريشه‌ها و مباني‌ اين‌ نظريه‌ و اينكه‌ از كجا اخذ و اقتباس‌ شده، نپرداخته‌ است.

اگر كتاب‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني ايشان‌ مطالعه‌ و بررسي‌ شود، كمتر اشارتي‌ در مورد اخذ و اقتباس‌ اين‌ مباني‌ و اركان‌ مشاهده‌ مي‌گردد.

خواننده‌ با مطالعه‌ اين‌ كتاب‌ به‌ اين‌ فكر مي‌افتد: آيا اين‌ نظريه‌ ابتكار خود ايشان‌ است؟ يا اين‌ كه‌ متفكران‌ و انديشمندان‌ سلف‌ هم‌ اين‌ مباني‌ را مورد بحث‌ و بررسي‌ قرار داده‌اند؟ اگر چنين‌ است‌ چرا ذكري‌ از آنان‌ به‌ ميان‌ نيامده‌ است؟ از اين‌ رو جامعه‌ علمي‌ حق‌ دارد از ايشان‌ بپرسد كه‌ چه‌ مقدار از اين‌ اصول‌ و اركان‌ را از ديگران‌ اخذ و اقتباس‌ كرده‌ و چه‌ مقدار خود بر آن‌ افزوده‌اند؟ تا در آن‌ صورت‌ سهم‌ هر كدام‌ روشن‌ و مشخص‌ شود. در ضمن‌ اين‌ حق‌ متفكران‌ گذشته‌ است‌ كه‌ اگر مطالبي‌ از آنان‌ اخذ و اقتباس‌ شد نام‌ آنان‌ برده‌ شود.

تصور نمي‌كنم‌ اگر متفكري، تأثيرات‌ انديشمندان‌ گذشته‌ بر خود را عيان‌ كند، از قدر و قيمت‌ خود كاسته‌ باشد؛ زيرا حداقل‌ پاي‌بندي‌ و تعهد به‌ اصول‌ اوليه‌ اخلاق‌ را مي‌نماياند. براي‌ نمونه‌ فيلسوف‌ بزرگ‌ مغرب‌ زمين‌ ايمانوئل‌ كانت‌ با اين‌ كه‌ دقيقاً‌ مشخص‌ كرده‌ است‌ كه‌ از چه‌ فيلسوفي‌ تأثير پذيرفته، با اين‌ حال‌ از قدر و قيمت‌ خود نكاسته‌ است. مثلاً‌ تصريح‌ مي‌كند كه‌ اين‌ ديويدهيوم‌ بود كه‌ مرا از خواب‌ جزمي‌ بيدار كرد.(1) يا در جاي‌ ديگر مي‌گويد:

«من‌ اعتقاد داشتم‌ كه‌ علم‌ بزرگترين‌ نشانه‌ عزت‌ و سرافرازي‌ و آرزوي‌ نهايي‌ انسانيت‌ است. حتي‌ مردمان‌ جاهل‌ را تحقير مي‌كردم‌ تا اين‌ كه‌ ژان‌ ژاك‌روسو اين‌ پرده‌ را از برابر چشمانم‌ برداشت‌ و به‌ من‌ فهماند كه‌ حال‌ طبيعت‌ برتر از تمدن‌ است.»(2)

بنابراين، عدالت، امانت‌داري، صداقت‌ و ...، مي‌طلبد كه‌ اگر مطالبي‌ را از گذشتگان‌ برگرفتيم، دقيقاً‌ مشخص‌ و آشكار سازيم‌ تا الگو و اسوه‌ايي‌ براي‌ جوانترها و درس‌ عبرتي‌ براي‌ آيندگان‌ باشد.

در اين‌ مقاله‌ برآنيم‌ كه‌ در حد بضاعت‌ خود روشن‌ كنيم‌ كه‌ اصول‌ و اركان‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني‌ برگرفته‌ از متفكران‌ و انديشمندان‌ مغرب‌ زمين‌ مي‌باشد. و اي‌ كاش‌ طراح‌ اين‌ نظريه‌ در كشور ما، خود اقدام‌ به‌ چنين‌ عملي‌ مي‌نمود!

در اين‌ جا پيش‌ از هر چيز به‌ مباني‌ و اركان‌ اين‌ نظريه‌ اشاره‌ مي‌كنيم‌ و در مرحلة‌ بعد هر كدام‌ از آنها را جداگانه‌ و اجمالاً‌ مورد بحث‌ قرار مي‌دهيم.

‌ ‌اركان‌ نظريه‌ قبض‌ و بسط‌

1. دين‌ و معرفت‌ ديني‌ دو امر متغايرند.

2. دين‌ امري‌ ثابت‌ است‌ و هيچ‌ گونه‌ تغيير و تحولي‌ نمي‌پذيرد.

3. معرفت‌ ديني‌ خود نوعي‌ معرفت‌ بشري‌ است.

4. معارف‌ بشري‌ با يكديگر در ارتباطند.

5. معارف‌ بشري‌ متحولند.

6. تحول‌ معارف‌ بشري‌ تكاملي‌ است‌ نه‌ قهقرايي(3)

‌ ‌تقرير ديگر اين‌ اركان‌ به‌ اين‌ صورت‌ است.

1. دين‌ از معرفت‌ ديني‌ متمايز است.

2. دين‌ و شريعت‌ صامت‌ است.

3. معرفت‌ ديني، بشري‌ است.

4. معارف‌ بشري‌ ترابط‌ و تلائم‌ دارند.

5. معرفت‌ ديني‌ نسبي‌ و عصري‌ است.

6. معارف‌ بشريِ‌ غير ديني، تحول‌ مي‌يابند. لذا معرفت‌ ديني‌ نيز به‌ تبع‌ آنها متحول‌ و دستخوش‌ قبض‌ و بسط‌ مي‌شوند.(4)

اين‌ دو تقرير در مجموع‌ با هم‌ اختلاف‌ فاحشي‌ ندارند به‌ همين‌ خاطر در اين‌ مقاله‌ به‌ تقرير نخست‌ نظر داريم.

ركن‌ اول: دين‌ و معرفت‌ ديني‌ دو امر متغايرند يادين‌ از معرفت‌ ديني‌ متمايز است.

ركن‌ دوم: دين‌ امري‌ ثابت‌ است‌ و هيچ‌ گونه‌ تغيير و تحولي‌ نمي‌پذيرد: يعني‌ آنچه‌ تحول‌ و تغيير مي‌پذيرد، معرفت‌ ديني‌ است‌ نه‌ خود دين.

براساس‌ كتاب‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني در توضيح‌ اين‌ دو ركن‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ دين‌ و معرفت‌ ديني‌ احكام‌ متمايز دارند:

الف‌ - دين‌ كامل‌ است‌ ولي‌ معرفت‌ ديني، كامل‌ نيست‌ و هرگز نمي‌توان‌ مدعي‌ شد كه‌ فهم‌ آدميان‌ از دين‌ (قرآن)، به‌ آخرين‌ حد خود رسيده‌ است.

ب‌ - دين، به‌ اعتقاد مؤ‌منان‌ فارغ‌ از فرهنگها و خالص‌ از شائبه‌ دخالت‌ اذهان‌ آدميان‌ است. اما معرفت‌ ديني‌ بي‌هيچ‌ شائبه، آميخته‌ بدان‌ شوائب‌ است.

حاصل‌ آن‌ كه‌ شريعت‌ و دين‌ به‌ اعتقاد مؤ‌منان، قدسي‌ و كامل‌ است، منشأ الهي‌ دارد و در آن‌ خطا و تناقض‌ راه‌ ندارد. ثابت‌ و جاودانه‌ است، اما فهم‌ شريعت، هيچ‌ يك‌ از اين‌ اوصاف‌ را ندارد. در هيچ‌ عصري‌ از اعصار فهم‌ شريعت، نه‌ كامل، نه‌ ثابت‌ و نه‌ پيراسته‌ از خطا و خلل‌ است‌ و منشأ قدسي‌ و الوهي‌ ندارد.(5) و باز در جايي‌ از كتاب‌ مي‌گويد: «آنكه‌ عوض‌ مي‌شود فهم‌ آدميان‌ است‌ از شريعت‌ و آنكه‌ ثابت‌ مي‌ماند خود شريعت‌ است.»(6)

بنابراين، از مجموع‌ اين‌ دو ركن‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ دين‌ و معرفت‌ ديني، دو امر متغاير و مجزا هستند. دين‌ امري‌ ثابت‌ ولي‌ فهم‌ ما از دين‌ متغير است.

توضيح: ما همين‌ تعابير و بحثها را در عالم‌ مسيحيت‌ مشاهده‌ مي‌كنيم. در آن‌ جا بحثي‌ مطرح‌ است‌ كه‌ آيا دين‌ ثابت‌ است‌ يا متغير؟ برخي‌ از متفكران‌ مغرب‌ زمين‌ بر اين‌ عقيده‌اند كه‌ دين‌ امري‌ ثابت‌ است‌ و برخي‌ ديگر عقيده‌ دارند كه‌ حقيقت‌ دين‌ متغير مي‌باشد و متناسب‌ با عصر و زمانه‌ تغيير مي‌كند. برخي‌ ديگر عقيده‌ دارند كه‌ دين‌ امر ثابتي‌ است‌ و آنچه‌ تغيير و تكامل‌ مي‌يابد، فهم‌ ما از دين‌ است.

‌ ‌موارد استشهاد

الف‌ - آلبرت‌ شوايتزر(5691 - 5781) Albert Schweitzer[ ] متفكر برجسته‌ ديني‌ در عالم‌ مسيحيت‌ مي‌گويد: «شايد كمال‌ مطلوب‌ اين‌ باشد كه‌ حقيقت‌ ديني‌ به‌ صورت‌ مستقل‌ از هر نوع‌ ارتباط‌ و پيوندي‌ با هر دوره‌ خاص‌ بيان‌ شود به‌ گونه‌اي‌ كه‌ هر نسلي‌ بعد از نسل‌ ديگر بتواند حقيقت‌ ديني‌ را به‌ سهولت‌ و سادگي‌ تحويل‌ بگيرد، اما اين‌ چنين‌ نيست. ما ناگزيريم‌ كه‌ اين‌ واقعيت‌ آشكار را بپذيريم‌ كه‌ حقيقت‌ ديني‌ از عصري‌ به‌ عصر ديگر متفاوت‌ و متغير است.»(يعني‌ حقيقت‌ ديني‌ عصري‌ است)

البته‌ شوايتزر براي‌ حل‌ اين‌ مشكل‌ راهي‌ پيشنهاد مي‌كند و آن‌ اين‌ كه‌ در تعاليم‌ عيسي‌ عامل‌ و نيروي‌ معنوي و به‌ تعبير او دين‌ و آيين‌ عشق‌ را بيابد كه‌ در ارتباط‌ با جهان‌بيني‌هاي‌ متنوع‌ و مختلف‌ اساساً‌ مي‌تواند يكسان‌ و ثابت‌ باقي‌ بماند. عين‌ كلامِ‌ او اين‌ است.

er, the ideal would havezPerhaps, says Schweit» been that religious truth should be expressed in a form independent of any connection with any particular period, so that it could be taken over simply and easily by one generation after another. But this is not the case. We are obliged to admit the evident fact that religious truth varies from age to age'. The solution er proposes is to find in the teaching ofzwhich Schweit Jesus a certain spiritual force' which he calls the religion of love' and which can remain essentially the same in connection with varying world views whether these be the world views of Jewish apocalyptic, of Hellenistic times, of the Middle Ages, or (7)«of the modern period.

ب‌ - آلفرد فيرمين‌ لويزي‌ (1857 - 1940)ازمدرنيستها و تجددطلبان‌ برجسته‌ و پژوهشگر كتاب‌ مقدس‌ بود او در سال‌ 1879 به‌ مقام‌ كشيشي‌ رسيد و در سال‌ 1908 تكفير و از جامعه‌ كشيشان‌ اخراج‌ شد. وي‌ كتابي‌ دارد به‌ نام‌ انجيل‌ و كليسا كه‌ نقاديي‌ كوبنده‌ بر ديدگاه‌ هارناك‌ درباره‌ مسيحيت‌ است. هارناك‌ (پژوهشگر آلماني) در برداشت‌ و تفسير خود از مسيحيت، هيچ‌ جايي‌ براي‌ حيات، رشد يا تكامل‌ باقي‌ نگذاشته‌ بود، بلكه‌ مي‌كوشيد كه‌ همه‌ پيرايه‌ها را جدا كند تا محتواي‌ ثابت‌ و اصيلي‌ را به‌ عنوان‌ جوهر مسيحيت‌ نگاه‌ دارد.

لويزي‌ در برابر اين‌ برداشت‌ ايستا سؤ‌ال‌ مي‌كند چرا نبايد مسيحيت‌ را در كمال‌ و تماميت‌ حيات‌ آن‌ بيابيم‌ كه‌ حركت‌ و حيات‌ را نشان‌ مي‌دهد تنها به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ حيات‌ است. حقيقت‌ مسيحيت‌ آن‌ گونه‌ كه‌ خود را در حيات‌ كليسا نشان‌ مي‌دهد، تكامل‌ پيدا مي‌كند.

عين‌ عبارت‌ او چنين‌ است:

The leading Modernist, Alfred Firmin Loisy» 7581 0491), was primarily a biblical scholar, but his) investigation of the historical problem of Christianity led him towards the typical Modernist philosophy of religion.

His most famous book, LEvangile etl' Eglise, is a shattering criticism of the view of Christianity held by Harnack. The German scholar had left no room for life,growth or movement in his conception of Christianity, but had tried to strip away all accretions so as to isolate a fixed original content as the essence of Christianity.As over against this static conception, Loisy asks: Why not find the essence of Christianity in the fulness and totality of its life, which shows movement and vitality just because it is life'? The truth of christianity develops as Christianity affirms itself in the life of the Church. The gospel has not entered the world as an unconditioned absolute doctrine, summed up in a unique and stedfast truth,but as a living faith, (8)«concrete and complex.

در ادامه‌ جان‌ مك‌ كواري‌ مي‌گويد:

«لويزي‌ اغلب‌ به‌ گونه‌اي‌ مي‌نويسد كه‌ گويي‌ يك‌ حقيقت‌ مطلق‌ و جاودانه‌ يا ثابت‌ وجود دارد. يعني‌ يك‌ نوع‌ جوهر افلاطوني‌ كه‌ به‌ اصطلاح‌ در آسمانها قرار داده‌ شده‌ است. به‌ طوري‌ كه‌ آنچه‌ تغيير و تكامل‌ مي‌يابد تنها فهم‌ و بيان‌ ما (يا نحوه‌ فهم‌ و بيان‌ ما) از اين‌ حقيقت‌ است.»

متن‌ انگليسي‌ سخن‌ او به‌ اين‌ صورت‌ است:

Loisy often writes as if there is indeed an absolute» and eternal truth, a kind of platonic essence laid up in the heavens, as it were, so that what changes and develops would be only our way of grasping and (9)«expressing the truth.

از اين‌ بيان‌ لويزي‌ و مك‌ كواري‌ به‌ خوبي‌ بر مي‌آيد كه‌ در نظر آنان‌ دين‌ يك‌ حقيقت‌ ثابت‌ و جاودانه‌ و مطلق‌ است‌ و آنچه‌ تغيير و تكامل‌ مي‌يابد فهم‌ و بيان‌ ما از اين‌ حقيقت‌ است.

ج‌ - مدرنيستها يا تجددطلبان‌ معتقدند كه‌ وحي‌ يك‌ حقيقت‌ (يا وديعه) كمال‌ناپذير نيست‌ كه‌ گويي‌ از آسمان‌ نازل‌ شده‌ است‌ و به‌ صورت‌ قضاياي‌ مورد تأييد عقل‌ قابل‌ بيان‌ باشد. چنين‌ تأييد عقلي، فروتر از ايمان‌ ديني‌ حقيقي‌ است. حقيقت‌ ديني‌ آن‌ نوع‌ حقيقتي‌ است‌ كه‌ بايد به‌ صورت‌ حيات‌ نمودار شود.

حقيقت‌ ديني‌ در تجربه‌ ديني‌ قرار دارد (يا حال‌ در تجربه‌ ديني‌ است) بنابراين‌ همواره‌ ناقص‌ و در حال‌ تكامل‌ مي‌باشد. اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ مدرنيستها معتقد بودند كه‌ كليساي‌ كاتوليك، محلي‌ است‌ كه‌ در آن‌ اين‌ حقيقت‌ تكامل‌ پيدا مي‌كند. متن‌ انگليسي‌ اين‌ سخن‌ به‌ اين‌ صورت‌ است:

Revelation, they maintained, is not an» imperfectible deposit of truth, descended from heaven, as it were, and expressible in propositions to which intellectual assent may be given. such assent would,in any case, fall short of a genuinely religious faith. Religious truth is the kind of truth that must be lived. it is immanent in religious experience, and is therefore always incomplete and in process of development. At the same time, the Modernists believed that the catholic Church, is the Locus within which this truth (10)«develops.

‌ ‌د - بندتو كروچه‌](3591 - 6681) Benedetto Croce[ نماينده‌ اصلي‌ ايده‌آليسم‌ ايتاليا، مي‌گويد:

«دين‌ چيزي‌ نيست‌ مگر شناخت‌ و معرفت. اما آن، يك‌ نوع‌ معرفت‌ ناقص‌ و فروتر است. با تكامل‌ روح‌ محتوا و مفاد آن‌ تغيير مي‌كند، بهتر و اصلاح‌ مي‌شود و اين‌ فرايند ادامه‌ پيدا مي‌كند، اما صورت‌ و شكل‌ آن‌ يكسان‌ باقي‌ مي‌ماند. يعني‌ يك‌ شكل‌ اسطوره‌اي‌ ناقص‌ كه‌ نوع‌ عقلاني‌ معرفت‌ فلسفي‌ بر آن‌ تفوق‌ دارد».

اينك‌ متن‌ انگليسي‌ بيان‌ او:

Religion', we are told, is nothing but knowledge'.» It is, however, an imperfect and inferior kind of knowledge. With the development of spirit, its content has been changed, bettered and refined, and this process will continue, but its, form remain the same an imperfect mythological form which is surpassed by (11)«rational form of philosophical knowledge.

بنابراين، به‌ عقيده‌ كروچه، دين‌ شناخت‌ و معرفت‌ است. صورت‌ و قالب‌ آن‌ ثابت‌ ولي‌ محتوا و مفاد آن‌ با تكامل‌ روح‌ تغيير و تكامل‌ پيدا مي‌كند. از سخنان‌ كروچه‌ بر مي‌آيد كه‌ او به‌ نحوي‌ قائل‌ به‌ ثبات‌ دين‌ و به‌ نحوي‌ ديگر قائل‌ به‌ تغيير و تكامل‌ آن‌ مي‌باشد و به‌ تعبيري‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ نظر كروچه‌ شكلي‌ از نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني‌ است. از اين‌ نظريات‌ مختلف‌ كه‌ در باب‌ ثبات‌ و تغيير دين‌ مطرح‌ شد نتيجه‌ مي‌گيريم‌ كه‌ دو ركن‌ اصلي‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني، ابداع‌ جناب‌ آقاي‌ دكتر عبدالكريم‌ سروش‌ نمي‌باشد، بلكه‌ مسأله‌ايي‌ است‌ كه‌ در عالم‌ مسيحيت‌ مورد بحث‌ بوده‌ است.

ركن‌ سوم: معرفت‌ ديني‌ خود نوعي‌ معرفت‌ بشري‌ است. ايشان‌ در توضيح‌ اين‌ ركن‌ مي‌فرمايند:

«معرفت‌ ديني، معرفتي‌ بشري‌ است‌ و مانند ديگر شاخه‌هاي‌ معرفت، در تحول‌ و تكامل‌ است».(12) بشري‌ بودن‌ معرفت‌ دست‌ كم‌ دو معناي‌ مقبول‌ دارد:

1. معرفت‌ به‌ دست‌ انسانها پرورده‌ مي‌شود.

2. اوصاف‌ بشر در معرفت‌ پرورده‌ او، ريزش‌ مي‌كند.(13) ايشان‌ مي‌گويد:

«بشر دچار نقصان‌ است. پس‌ وقتي‌ معرفتي‌ را مي‌گوييم‌ بشري‌ است‌ يعني‌ معرفتي‌ ناقص‌ است. بشر دچار تحول‌ است. پس‌ معرفت‌ بشري‌ يعني‌ معرفت‌ متحول‌ شونده. مگر معارف‌ همه‌ گواهي‌ نمي‌دهد كه‌ هيچ‌ فهمي‌ از تحول‌ مصون‌ نمانده‌ است».(14)

حاصل‌ آنكه‌ معرفت‌ ديني‌ امري‌ بشري‌ است‌ و واجد تمامي‌ نشانه‌ها و اوصاف‌ بشري‌ بودن‌ مي‌باشد. يعني‌ منشأ بشري‌ (و نه‌ وحياني) دارد و رشد تدريجي‌ مي‌يابد و به‌ پيرايش‌ مدام‌ نيازمند است.(15)

از سخنان‌ فوق‌ بر مي‌آيد كه‌ معرفت‌ ديني، معرفت‌ بشري‌ است. معرفت‌ بشري‌ يعني‌ معرفتي‌ ناقص، متحول، متغير و تكامل‌پذير، رشد تدريجي‌ دارد و نيازمند پيرايش‌ مدام‌ است. به‌ تعبير ديگر چنين‌ معرفتي‌ منشأ بشري‌ دارد و نه‌ آسماني‌ و هيچ‌گاه‌ نمي‌توان‌ چنين‌ معرفتي‌ را قطعي‌ و يقيني‌ دانست.

‌ ‌موارد استشهاد

الف‌ - ركن‌ سوم‌ يا بشري‌ بودن‌ معرفت‌ ديني‌ با چنين‌ اوصافي‌ از اركان‌ اول‌ و دوم‌ نتيجه‌ مي‌شود. چون‌ در ركن‌ اول‌ و دوم‌ مطرح‌ كرديم‌ كه‌ حقيقت‌ دين‌ منشأ آسماني‌ دارد و ثابت‌ و جاودانه‌ و لايتغير است. ولي‌ فهم‌ ما از دين‌ در حال‌ تغيير و رشد تدريجي‌ و تكامل‌ مي‌باشد و مدام‌ به‌ پيرايش‌ نيازمند است. بنابراين‌ چنين‌ فهم‌ و معرفتي، قطعاً‌ بشري‌ است. ديگر نياز به‌ استدلال‌ جداگانه‌ ندارد.

ب‌ - ارنست‌ ترولتش‌(-3291 5681) Ernest Troeltsch[ ] اصولي‌ را وضع‌ كرده‌ است‌ كه‌ اگر آن‌ اصول‌ در مورد مسيحيت‌ اعمال‌ شود، هيچ‌ تفسير و معرفتي‌ از مسيحيت‌ متصف‌ به‌ يقين‌ و قطعيت‌ نمي‌شود. او حتي‌ در مورد رويدادهاي‌ مبنايي‌ مسيحيت‌ مي‌گويد: «نمي‌توان‌ آنها را يقيني‌ دانست. فقط‌ بايد به‌ صورت‌ احتمال‌ مطرح‌ كرد و دائماً‌ در معرض‌ نقد و انتقادند و به‌ تعبيري‌ به‌ پيرايش‌ مدام‌ نيازمندند.بنابراين‌ چنين‌ معرفتهايي، لباس‌ بشري‌ بودن‌ را به‌ تن‌ مي‌كنند».

يكي‌ از مباني‌ و اصولي‌ كه‌ او وضع‌ كرده‌ اصل‌ انتقاد (Principle of Criticism) است. او مي‌گويد:

«هر سنت‌ و تفسير پذيرفته‌ شده‌اي‌ از تاريخ‌ بايد مورد نقد و انتقاد واقع‌ شود و اين‌ كاري‌ است‌ كه‌ هرگز پايان‌ نمي‌پذيرد حقايق‌ تازه‌ ممكن‌ است‌ كشف‌ شود يا انتقاد دقيقتر ممكن‌ است‌ نتايج‌ پژوهش‌ پيشين‌ را در هم‌ ريزد». در نتيجه‌ يافته‌هاي‌ تاريخ‌ را صرفاً‌ به‌ صورت‌ احتمال‌ مي‌توان‌ مطرح‌ كرد. آنها همواره‌ در معرض‌ تصحيح‌ و تجديد نظر بوده‌ و از وصول‌ به‌ يقين‌ عاجزند. تا آن‌ جا كه‌ به‌ مسيحيت‌ مربوط‌ مي‌شود، اين‌ اصل‌ نتايج‌ همه‌ پژوهشهاي‌ انجام‌ شده‌ در باب‌ كتاب‌ مقدس‌ را كه‌ پيش‌ از ترولتش، وجود داشت‌ مورد ارزيابي‌ قرار مي‌دهد. نمي‌توان‌ رويدادهايي‌ را كه‌ در كتب‌ عهد جديد مضبوط‌ است‌ و فرض‌ بر اين‌ است‌ كه‌ مسيحيت‌ برپايه‌ آنها بنا شده‌ است‌ يقيني‌ دانست. برخي‌ از آنها متحمل‌تر به‌ نظر مي‌رسند و برخي‌ ديگر از احتمال‌ كمتري‌ برخوردارند. اما در هر صورت‌ بايد با ذهني‌ باز و نقاد با آنها برخورد كنيم‌ - كسي‌ چه‌ مي‌داند شايد جواني‌ عرب‌ در غاري‌ نزديك‌ بحرالميت‌ الواح‌ كهني‌ را كشف‌ كند كه‌ پرتو كاملاً‌ تازه‌اي‌ بر موضوع‌ بيفكند.

اينك‌ متن‌ انگليسي:

‌ ‌Troeltsch lays down certain principles» which are to guide us in our approach to history. One is the principle of criticism. Every tradition and every generally received interpretation of history must be sifted by criticism, and this is a work which is never finished. Fresh facts may come to light, or more careful criticism may upset the results of eariler investigation. It follows that the findings of history are able to claim only prob ability. They are always open to correction and revision, and always fall short of certainty. As far as christianity is concerned, this principle simply sums up the results of all the historical research upon the Bible that went on in the century before Troeltsch. The events recorded in the New Testament and on Which Christianity is supposed to be founded cannot be taken for certain. Some may appear more probable, others less so, but in any case we must keep an open mind about them who knows whether next year an Arab boy may find in a cave by the Dead Sea some musty scrolls which will shed an (16)«entirely new light on the matter

بنابراين‌ از اصل‌ فوق‌ نتيجه‌ مي‌گيريم‌ كه‌ هر تفسيري‌ از كتاب‌ مقدس‌ و يا به‌ تعبيري‌ هر فهم‌ و يا معرفت‌ ما از دين‌ دائماً‌ در معرض‌ نقد و انتقاد واقع‌ مي‌شود و هيچ‌گاه‌ نمي‌توان‌ آنها را معرفت‌ يقيني‌ دانست. يعني‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ معرفت‌ و فهم‌ ديني‌ ما رنگ‌ بشري‌ بودن‌ را دارد يا به‌ تعبيري، معرفت‌ بشري‌ است. ترولتش‌ اصل‌ ديگري‌ دارد به‌ نام‌ اصل‌ تشبيه‌ و همانندي‌ ‌Principle of analogy))

براساس‌ اين‌ اصل، او اموري‌ را كه‌ بشري‌ نباشند نامحتمل‌ مي‌داند، حتي‌ تجربه‌هاي‌ ديني‌ انبيأ يا معجزات‌ را چون‌ همانندي‌ و شباهتي‌ با تجربه‌هاي‌ افراد ديگر بشر ندارند اموري‌ نامحتمل‌ قلمداد مي‌كند يا به‌ تعبيري‌ آنها را انكار مي‌كند. او مي‌گويد:

«ما بايد اين‌ فرض‌ را همچنان‌ بپذيريم‌ كه‌ رويدادهاي‌ گذشته‌ مشابه‌ رويدادهايي‌ است‌ كه‌ ما در زمان‌ حال‌ آنها را تجربه‌ مي‌كنيم. بايد دانست‌ كه‌ گزارش‌ رويدادهاي‌ گذشته‌ كه‌ مشابه‌ رويدادهاي‌ كنوني‌اند، ذاتاً‌ از احتمال‌ وقوع‌ بيشتري‌ برخوردارند تا گزارش‌ آن‌ دسته‌ از رويدادهايي‌ كه‌ هيچ‌ شباهتي‌ در تجربه‌ فعلي‌ ما ندارند. مثلاً‌ ما هيچ‌ تجربه‌اي‌ از معجزات‌ يا امور خارق‌العاده‌ كه‌ در كتاب‌ مقدس‌ درباره‌ آنها مطالبي‌ مي‌خوانيم، نداريم. بنابراين‌ بايد بپذيريم‌ كه‌ گزارش‌ از چنين‌ رويدادهايي‌ بسيار نامتحمل‌ است».

متن‌ انگليسي‌ سخن‌ او به‌ اين‌ صورت‌ است:

A second principle is that of analogy. We must go» on the assumption that the events of the past are analogous to the events which we ourselves experience in the prestent. A report of past events which are analogous to present events must be deemed to have more inherent probability than a report of events for which we can find no analogies in our own experience.

We have, for instance, no experience of miracles or wonders such as we read about in the Bible. We must therefore assume that the reports of such happenings are highly improbable. This principle of analogy is by no means an arbitrary one. If we did not assume that past events were simliar in their nature to events that happen now, or that people thought and acted then in ways similar to those in which we think and act ourselevs, then there would be no possibility at all of learning from history or of getting any understanding (17)«of the past.

جان‌ مك‌ كواري‌ در ادامه‌ مي‌گويد:

«اگر اصول‌ ترولتش‌ در مسيحيت‌ به‌ كار برده‌ شود، اين‌ دين‌ از يقين‌ در باب‌ مبناي‌ تاريخي‌ خود محروم‌ و بي‌بهره‌ از عنصر فرا طبيعي‌ مي‌شود و ادعاي‌ آن‌ مبني‌ بر داشتن‌ اصول‌ مطلق‌ يا نهايي‌ مورد انكار قرار مي‌گيرد».

عبارت‌ او در اين‌ باره‌ چنين‌ است:

Thus when Troeltsch's principles are applied to it,» Christianxity emerges deprived of certainy in its historical basis, shorn of its supernatural element, and (18)«denied any final or absolute character.

از مجموع‌ سخنان‌ ترولتش‌ چنين‌ بر مي‌آيد كه:

- نمي‌توان‌ هيچ‌ تفسير يقيني‌ از مسيحيت‌ ارائه‌ داد. زيرا مدام‌ بايد آنها را در معرض‌ نقد و انتقاد قرار داد

- نمي‌توان‌ فهم‌ يقيني‌ از مسيحيت‌ داشت.

- نمي‌توان‌ حوادث‌ تاريخي‌ مسيحيت، كه‌ مسيحيت‌ بر آنها مبتني‌ است‌ به‌ صورت‌ يقيني‌ مطرح‌ كرد.

- معجزات‌ و تجربه‌هاي‌ وحياني‌ انبيأ چون‌ مشابهتي‌ با تجربه‌هاي‌ بشري‌ ندارد نامحتملند و بايد مورد انكار قرار گيرند.

لذا اين‌ كه‌ مي‌گوييم‌ تفاسير و فهم‌ از مسيحيت‌ دائماً‌ در معرض‌ نقد و انتقاد واقع‌ مي‌شوند، تعبير ديگري‌ از معناي‌ بشري‌ بودن‌ معرفت‌ است. زيرا طراح‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني‌ مي‌گويد:

«معرفت‌ ديني‌ كه‌ معرفت‌ بشري‌ است‌ به‌ پيرايش‌ مدام‌ نيازمند است‌ يعني‌ نمي‌توان‌ ادعايي‌ مطلق‌ و نهايي‌ و يقيني‌ در مورد دين‌ مطرح‌ كرد و به‌ تعبير ديگر چنين‌ معرفتي‌ ناقص‌ است‌ و هيچ‌گاه‌ به‌ كمال‌ خود نمي‌رسد.»

‌ ‌نقد

بشري‌ بودن‌ معرفت‌ ديني‌ درست‌ است‌ كه‌ در عالم‌ مسيحيت‌ مطرح‌ شده‌ است، ولي‌ نمي‌توان‌ اين‌ نسخه‌ را براي‌ دين‌ اسلام‌ تجويز كرد. آيا ما مي‌توانيم‌ ادعا كنيم‌ كه‌ پيامبر اسلام‌ خاتم‌ پيامبران‌ است‌ يك‌ معرفت‌ بشري‌ است‌ و عاري‌ از قطعيت‌ و يقين؟ هر چند كه‌ جناب‌ آقاي‌ دكتر عبدالكريم‌ سروش‌ مانند كروچه‌ مي‌گويد: حتي‌ در مورد همين‌ قضيه‌ تحول‌ در غناي‌ مفهومي‌ آن‌ رخ‌ مي‌دهد(19) يعني‌ محتوا و مفاد آن‌ تغيير و تكامل‌ مي‌يابد، ولي‌ اين‌ سخن‌ درستي‌ نيست. چگونه‌ مي‌توان‌ در مورد مسلمات‌ دين‌ اسلام‌ چنين‌ كلامي‌ را بر زبان‌ راند؟ ممكن‌ است‌ كسي‌ فهم‌ عميقتري‌ از معناي‌ واژه‌اي‌ داشته‌ باشد. ولي‌ چنين‌ فهمي‌ هيچ‌گاه‌ با معناي‌ ظاهري‌ آن‌ منافات‌ ندارد. در واقع‌ تمامي‌ مسلمانان‌ در فهم‌ معناي‌ ظاهري‌ اين‌ گزاره، اشتراك‌ دارند.

هم‌ چنين‌ دين‌ اسلام‌ چون‌ بر خلاف‌ مسيحيت‌ داراي‌ شريعت‌ است‌ و در شريعت‌ احكام‌ عبادي‌ ثابت‌ و قطعي‌ وجود دارد نمي‌توان‌ گفت‌ كه‌ آنها دائماً‌ در معرض‌ نقد و انتقادند. در بعضي‌ از احكام‌ عبادي، عدد خاص‌ موضوعيت‌ دارد. مثلاً‌ نماز صبح‌ دو ركعت‌ است‌ اين‌ دو يك‌ معناي‌ ظاهري‌ دارد كه‌ همه‌ مردم‌ اعم‌ از عالم‌ و جاهل‌ در گذشته‌ و حال‌ و آينده‌ در آن‌ شراكت‌ دارند. آنچه‌ مقصود شارع‌ مي‌باشد معناي‌ ظاهري‌ دو است‌ و اگر رياضي‌دان‌ مسلمان‌ نيز فهم‌ عميقتري‌ از معناي‌ دو دارد، فهم‌ عميقتر او در اين‌ جا كاربردي‌ ندارد. آدمي‌ در مورد يك‌ موضوع‌ ممكن‌ است‌ اطلاعات‌ بسياري‌ داشته‌ باشد، ولي‌ در همه‌ جا لازم‌ نيست‌ از آن‌ اطلاعات‌ استفاده‌ كند.

به‌ نظر مي‌رسد خطايي‌ كه‌ جناب‌ آقاي‌ دكتر سروش‌ در اين‌ زمينه‌ كرده‌اند خلط‌ بين‌ مفهوم‌ و مصداق‌ است. ممكن‌ است‌ در مصداق‌ تحول‌ صورت‌ بگيرد ولي‌ در مفهوم‌ به‌ آن‌ معنا تحول‌ صورت‌ نمي‌گيرد. در خارج‌ چوبي‌ به‌ خاكستر تحول‌ پيدا مي‌كند آنچه‌ اكنون‌ در خارج‌ داريم‌ خاكستر است‌ نه‌ چوب. چوب‌ با آن‌ خصوصيات‌ از بين‌ رفت‌ و به‌ خاكستر تبديل‌ شد. در اين‌ مورد مي‌توانيم‌ بگوييم‌ چوب‌ به‌ خاكستر تحول‌ پيدا كرد. اما در مورد مفاهيم‌ چنين‌ حالتي‌ رخ‌ نمي‌دهد. تمام‌ مفاهيم‌ از يك‌ چيز در ذهن‌ ما حضور دارند. يعني‌ در ذهن‌ بر خلاف‌ خارج‌ هم‌ مفهوم‌ چوب‌ و هم‌ مفهوم‌ خاكستر در كنار هم‌ وجود دارند. از اين‌ رو اين‌ طور نيست‌ كه‌ فهم‌ گذشته‌ ما از عدد دو به‌ فهم‌ عميقتري‌ از دو تحول‌ پيدا كرده‌ و ديگر آن‌ فهم‌ گذشته‌ در ذهن‌ حضور ندارد. بر عكس‌ هم‌ فهم‌ گذشته‌ و هم‌ فهم‌ عميقتر هر دو در كنار هم‌ حضور دارند.

بنابراين‌ ممكن‌ است‌ رياضي‌دان‌ دو فهم‌ از عدد دو داشته‌ باشد: يك‌ فهم‌ ظاهري‌ همان‌ طوري‌ كه‌ عموم‌ مردم‌ مي‌فهمند و يك‌ فهم‌ عميقتر. متناسب‌ با موضوع‌ فهمها كارآيي‌ دارند. مثلاً‌ هنگامي‌ كه‌ يك‌ رياضي‌دان‌ دو ركعت‌ نماز مي‌خواند. در اين‌ جا متناسب‌ با موضوع، آن‌ معناي‌ ظاهري‌ دو را اراده‌ مي‌كند نه‌ فهم‌ عميقي‌ كه‌ در محاسبات‌ رياضي‌ به‌ كار مي‌برد. اين‌ تفاوت‌ در خصوصيات‌ مفهوم‌ و مصداق‌ به‌ خاطر اين‌ است‌ كه‌ مفهوم‌ از سنخ‌ علم‌ و مجرد مي‌باشد ولي‌ مصداق، مانند مفهوم‌ از حالت‌ تجرد برخوردار نيست‌ و مشوب‌ به‌ قوه‌ و فعل‌ مي‌باشد.

اين‌ خطا و عدم‌ تمييز بين‌ مفهوم‌ و مصداق‌ در سراسر كتاب‌ معرفت‌ ديني‌ ايشان‌ مشاهده‌ مي‌گردد بنابراين‌ تقليد ناسنجيده‌ از نسخه‌هاي‌ عالم‌ مسيحيت‌ و تجويز آنها در مورد دين‌ اسلام‌ روا نمي‌باشد.

ركن‌ چهارم: معارف‌ بشري‌ با يكديگر در ارتباطند.

ركن‌ پنچم: معارف‌ بشري‌ متحولند.

ركن‌ ششم:تحول‌ معارف‌ بشري‌ تكاملي‌ است‌ و نه‌ قهقرايي.

مسأله‌ ترابط‌ و تحول‌ و تكامل‌ معارف‌ بشري‌ به‌ طور برجسته‌ در تفكر هگل‌ وجود دارد. اما قبل‌ از پرداختن‌ به‌ ترابط‌ معارف‌ بشري‌ از ديدگاه‌ هگل‌ نظر ارنست‌ ترولتش‌ را در اين‌ باره‌ مطرح‌ مي‌كنيم.

‌ ‌مسأله‌ ترابط‌ از ديدگاه‌ ترولتش‌

ترولتش‌ اصلي‌ دارد به‌ نام‌ همبستگي‌ يا به‌ هم‌ پيوستگي‌ .(Principle of correlation) براساس‌ اين‌ اصل، هر حادثه‌ تاريخي‌ با حوادث‌ ديگر در مجموعه‌هاي‌ واحد همبستگي‌ دارد. نوعي‌ همبستگي‌ تام‌ و ذاتي‌ در تاريخ‌ وجود دارد. به‌ طوري‌ كه‌ هر چيزي‌ كه‌ روي‌ مي‌دهد بايد به‌ عنوان‌ امري‌ حال‌ در شبكه‌ بسيار پيچيده‌ علي‌ تلقي‌ شود. ترولتش‌ مي‌تواند بگويد: «تاريخ‌ بشريت‌ در تاريخ‌ كاملاً‌ تكاملي‌ سطح‌ زمين‌ مستهلك‌ و ادغام‌ گشته...» از آن‌ جا كه‌ همه‌ حوادث‌ برخوردار از نظم‌ واحدي‌ (يا از يك‌ سنخ) هستند، نمي‌توان‌ ادعا كرد كه‌ هر حادثه‌ خاصي، نهايي، مطلق‌ يا منحصر به‌ فرد يا نظاير اينها مي‌باشد. دلالت‌ ضمني‌ اين‌ امر براي‌ مسيحيت، نسبي‌گرايي‌ است. مسيحيت‌ به‌ حوزه‌ تاريخ‌ ديني‌ و انساني‌ به‌ عنوان‌ يك‌ كل‌ تعلق‌ دارد. متن‌ انگليسي‌ ديدگاه‌ او چنين‌ است:

A third principle is that of correlation. Every» historical event is correlated with others in the same series. There is an integral continuity in history, so that everything which happens has to be considered as immanent in the immensely complex causal nexus. Troeltsch can even say that the history of mankind merges in the purely evolutionary history of the earth's surface' ...

Again,since all events are of the same order, it cannot be claimed that any particular event is final, absolute, unique or anything of the sort. The implication of this for Christianity is relativism. Christianity belongs within the sphere of religious and human history as a whole, and no absolute claim can (20)«be made for it.

از اين‌ سخنان‌ ترولتش‌ برمي‌آيد كه‌ هر حادثه‌اي‌ را نبايد مجزا در نظر گرفت. مسيحيت‌ به‌ كل‌ تاريخ‌ ديني‌ و انساني‌ تعلق‌ دارد، و نمي‌توان‌ آن‌ را مستقل‌ در نظر گرفت‌ يا به‌ تعبيري‌ براي‌ فهم‌ مسيحيت‌ بايد كل‌ تاريخ‌ ديني‌ و انساني‌ را در نظر گرفت. اگر خود حادثه‌ در يك‌ شبكه‌ بسيار پيچيده‌ از روابط‌ علي‌ قرار دارد، طبيعتاً‌ تغيير در جزئي‌ از اجزأ اين‌ شبكه‌ بسيار پيچيده‌ بر روي‌ اجزأ ديگر اثر مي‌گذارد. اگر واقعيت‌ خود از چنين‌ خصلتي‌ برخودار است، علم‌ و آگاهي‌ به‌ آن‌ نيز چنين‌ خواهد بود. يعني‌ براي‌ آگاهي‌ از يك‌ جزء بايد ارتباط‌ آن‌ را با اجزأ ديگر اين‌ شبكه‌ در نظر گرفت. به‌ تعبير ديگر آگاهيها و شناختها با هم‌ ترابط‌ دارند و تغيير در حادثه‌اي‌ تحول‌ در شناخت‌ اجزأ ديگر را در پي‌ دارد.

‌ ‌مسأله‌ ترابط‌ معارف‌ از ديدگاه‌ هگل‌

ترابط‌ معارفتها از ديدگاه‌ هگل‌ نيازمند مقدماتي‌ است:

1. از ديدگاه‌ هگل‌ هرامر موجودي‌ معقول‌ و هرامر معقولي‌ موجود مي‌باشد و به‌ تعبيري‌ وحدت‌ مطلق‌ بين‌ شناخت‌ و صورت‌ عقلي‌ از يك‌ طرف‌ و واقعيت‌ و عينيت‌ از طرف‌ ديگر وجود دارد. مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ در نظام‌ فلسفي‌ هگل، متعلق‌ فكر، خود فكر است‌ اين‌ دو تعبير، دو روي‌ يك‌ سكه‌ مي‌باشند. و اينك‌ متون‌ انگليسي‌ آن:

.Hegel also claims that the absolutx unite of1» (21concept and objectivity.(

and What is ؛. What is rational, said Hegel,is real2 (22real is rational.(

. Hegle says that the object of thought consists3 after all in thought itself.

There is, he said, an identity between knowing and being. knowing and being are simply two sides of the (23)«same coin.

2. به‌ نظر هگل‌ واقعيت‌ از چنان‌ وحدتي‌ برخودار است‌ كه‌ هيچ‌ واقعيت‌ مجزا و شخصي‌ جز در رابطه‌ با كل‌ به‌ خوبي‌ فهميده‌ نمي‌شود.(24) يعني‌ در نظام‌ فلسفي‌ هگل‌ جزء در رابطه‌ با كل‌ فهميده‌ مي‌شود. ما هنگامي‌ مي‌توانيم‌ نسبت‌ به‌ يك‌ شيء شناخت‌ كامل‌ پيدا كنيم‌ كه‌ رابطه‌ آن‌ را با تمامي‌ اشيأ ديگر مورد فهم‌ قرار دهيم. يكي‌ از مورخان‌ فلسفه، اين‌ مسأله‌ راچنين‌ طرح‌ مي‌كند:

«به‌ نظر هگل، حقايق‌ جزيي‌ و فردي، غير عقلاني‌ هستند. تنها هنگامي‌ كه‌ چنين‌ حقايقي‌ به‌ عنوان‌ جنبه‌هاي‌ يك‌ كل‌ نگريسته‌ شوند، عقلاني‌ مي‌گردند.»

و در توضيح‌ اين‌ امر مي‌گويد:

«اجزأ يك‌ ماشين‌ را در نظر بگيريد، موتور شمع‌ هيچ‌ ويژگي‌ عقلاني‌ ندارند. آنچه‌ كه‌ عقلانيت‌ را بر آن‌ اعطا مي‌كند، رابطه‌ آن‌ با اجزأ ديگر ماشين‌ است. اگر مي‌خواهيم‌ ذات‌ شمع‌ را كشف‌ كنيم‌ بايد رابطه‌ آن‌ را با كل‌ ماشين‌ در نظر بگيريم».

عبارت‌ او چنين‌ است:

As an example, which does not accurately illustrate» Hegel' s point but does suggest how single facts acquire a rational quality, one can consider the parts of an engine. By itself, a spark plug has no rational What confers rationality upon it is its ؛character relation to the other parts of engine. To discover the essence of the spark plug is, thus, to discover truth about the other parts and eventually the entire engine. The human mind, then, moves dialectically, constantly embracing an ever increasing scope of reality discovering the truth of anything only after discovering (25its relation to the whole, to the Idea.(

3. به‌ نظر هگل، حقيقت‌ به‌ معناي‌ نظام‌ و سيستم‌ است‌ و يا همان‌ طور كه‌ در مقدمه‌ پديدار شناسي‌ ذهن‌ مطرح‌ كرده‌ است‌ حقيقت، كل‌ است‌ و كلي‌ كه‌ او از آن‌ سخن‌ مي‌گويد يك‌ كل‌ در حال‌ تكامل‌ است. و اين‌ تكامل‌ از طريق‌ تناقض‌ و ديالكتيك‌ صورت‌ مي‌گيرد. واژه‌ ديالكتيك‌dialectic به‌ واژه‌ يوناني‌dialegein مربوط‌ است‌ كه‌ به‌ معناي‌ گفت‌ و گو و جر و بحث‌ و بگو و مگو كردن‌ است. يعني‌ در واقع‌ تكامل‌ اين‌ كل‌ از طريق‌ يك‌ نوع‌ ديالوگ‌ صورت‌ مي‌گيرد. هر چند كه‌ هگل‌ اين‌ تعابير را به‌ اين‌ صورت‌ به‌ كار نبرده‌ است. اما ديالكتيك‌ او به‌ عنوان‌ روند مشاجره‌ و معارضه‌ و بگو و مگو(Process of argument) تلقي‌ مي‌شود. يعني‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اجزأ اين‌ كل‌ از طريق‌ يك‌ ارتباط‌ و يك‌ گفت‌ و شنود خاص‌ بر هم‌ اثر مي‌گذارند و در مجموع‌ هم، همه‌ در حال‌ تكامل‌ مي‌باشند.

عبارت‌ او در اين‌ باره‌ چنين‌ است:

(26 - For Him (Hegel) truth means system.(1

2 - The truth is the whole ... The whole of which he speaks is developing whole, and it develops through (27the medium of contradiction.(

- The word dialectic' is connected with the word3 (28dialegein' meaning discourse or argue.(

بنابراين‌ از اين‌ مقدمات‌ چنين‌ برمي‌آيد كه: واقعيت‌ با شناخت‌ يكي‌ است. هيچ‌ واقعيت‌ يا شناختي‌ جز در رابطه‌ با كل‌ واقعيتها يا شناختها فهميده‌ نمي‌شود. كل‌ اين‌ شناختها و واقعيتها در حال‌ تكامل‌ مي‌باشند. يعني‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ فهم‌ و شناخت‌ هر چيزي‌ هنگامي‌ ميسر است‌ كه‌ ارتباطات‌ و تأثيرات‌ شناختهاي‌ ديگر را بر آن‌ مورد بررسي‌ قرار دهيم. و هنگامي‌ كه‌ شناخت‌ و معرفت‌ ما از چيزي‌ تغيير و تحول‌ پيدا كند. اين‌ تغيير در شناخت‌ كل‌ مجموعه‌ اثر مي‌گذارد و علاوه‌ بر اين‌ كل‌ اين‌ معرفتها نيز بر اثر نوعي‌ ديالوگ‌ در حال‌ تكامل‌ مي‌باشند.

البته‌ ذكر اين‌ نكته‌ لازم‌ است‌ كه، هنگامي‌ كه‌ شناختها و واقعيتها با هم‌ در ارتباطند يعني‌ شناخت‌ هر چيزي‌ با شناخت‌ چيز ديگر در ارتباط‌ است‌ و بر هم‌ تأثير مي‌گذارند، در نتيجه‌ مجموعه‌ شناختهاي‌ از يك‌ واقعيت‌ يا يك‌ سنخ‌ واقعيات‌ يا مجموعه‌ شناختهايي‌ كه‌ به‌ نحوي‌ با هم‌ مرتبطند و يك‌ علم‌ را تشكيل‌ مي‌دهند (مثل‌ زيست‌ شناسي، شيمي، فيزيك، و نجوم‌ و...،) نيز با هم‌ در ارتباط‌ بوده‌ و تغيير و تحول‌ در يكي‌ باعث‌ تغيير و تحول‌ در مجموعه‌ ديگر مي‌شود. و تمام‌ اين‌ شناختها و معرفتها نيز در حال‌ تكامل‌ و تحول‌ مي‌باشند. نتيجه‌اي‌ كه‌ از اين‌ بحثها مي‌گيريم‌ اثبات‌ سه‌ ركن‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني‌ است‌ يعني‌ اين‌ كه:

1. معارف‌ بشري‌ با يكديگر در ارتباطند.

2. معارف‌ بشري‌ متحولند.

3. تحول‌ معارف‌ بشري‌ تكاملي‌ است‌ نه‌ قهقرايي.

البته‌ در مورد ترابط‌ معارف‌ بشري‌ مي‌توان‌ به‌ نظريات‌ ديگري‌ از جمله‌ بحثهايي‌ در علم‌ هرمنوتيك‌ اشاره‌ كرد كه‌ از ذكر آن‌ خودداري‌ مي‌كنيم.

همان‌ طور كه‌ مشاهده‌ شد تمام‌ اركان‌ نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ ديني‌ جناب‌ آقاي‌ دكتر عبدالكريم‌ سروش‌ به‌ نحوي‌ در جهان‌ غرب‌ و مسيحيت‌ مطرح‌ بوده‌ است‌ و چيزي‌ اضافه‌ بر آنها ندارد كه‌ در جاي‌ خود صحت‌ هر كدام‌ اين‌ اركان‌ نياز به‌ بحث‌ و بررسي‌ بيشتر دارد. در پايان‌ يك‌ بار ديگر اين‌ نكته‌ را يادآور مي‌شوم‌ كه‌ تقليد صرف‌ از مسيحيت‌ و جهان‌ غرب‌ و انطباق‌ و به‌ كارگيري‌ آن‌ در اسلام، دقت‌ و وسواس‌ بيشتري‌ را مي‌طلبد.


1. يوسف‌ كرم: فلسفه‌ كانت، ترجمه‌ محمد محمدرضايي، ص‌ 21 انتشارات‌ دفتر تبليغات‌ حوزه‌علميه‌ قم، چاپ‌ دوم، قم، 1375.

2. همان.

3. ملكيان، مصطفي: جزوه‌ شرح‌ و بررسي‌ نظريه‌ قبض‌ و بسط‌ تئوريك‌ شريعت، صص‌ 1 - 2.

4. سروش، عبداالكريم: قبض‌ و بسط‌ تئوريك‌ شريعت، نظريه‌ تكامل‌ معرفت‌ دين، مؤ‌سسه‌ فرهنگي‌ صراط، چاپ‌ پنجم، تهران‌ 1375.

5. همان، صص‌ 440 - 441.

6. همان، ص‌ 181

.john, Macquarrie, Twentieth Century Religious7 .679146, P,1thought,london Scm press LTD,

.182. Ibid, P.8

.Ibid.9

2 0181.Ibid, PP.1

12. سروش، عبدالكريم: همان، صص‌ 203 و233.

13. همان‌ ص‌ 443.

14. همان‌ ص‌ 275.

15. همان‌ ص‌ 447.

.6142.john Macquarrie. op. cit. P.1

7.Ibid.1

.8143.Ibid,1

19. سروش، عبدالكريم: همان، ص‌ 282.

0.john Macquarrie. loc cit.2

1.The Combridge companion to Hegel,ed,2 ,1995Frederick C.Beiser, cambridge university press, .103P,

2.Ninian smart, the Religious Experience of2 979518, P.1Mankind, Second Edition, New York,

3.Samuel Enoch stumpf, Socrates to Sartre, A2 History of philosophy, fourth edition, Mccraw Hill .679329, 6791, P,1Book company,

24. مك‌ كوايري، جان: تفكر ديني‌ در قرن‌ بيستم،ترجمه‌ عباس‌ شيخ‌ شعاعي، محمد محمدرضايي، ص‌ 45، انتشارات‌ دفتر تبليغات‌ اسلامي. 1375.

5332. Samuel Enoch stumpf, op.cit. P.2

6.Antony Flew, A Dictionary of philosophy,2 .489139, P.1Macmillan press,

/ 1