حسن و قبح عقلی و قاعده ملازمه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حسن و قبح عقلی و قاعده ملازمه - نسخه متنی

شیخ محمدحسین اصفهانی؛ ترجمه و تعلیق: صادق لاریجانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حسن و قبح عقلي و قاعده ملازمه×

شيخ محمدحسين اصفهاني

ترجمه و تعليق: صادق لاريجاني

عقل عملي و عقل نظري

قوه عاقله شانش تعقل و فعليتش فعليت عاقليت است; همان‏گونه كه در ساير قواي ظاهري و باطني، امر بدين منوال است. هم قوه عاقله و هم ديگر قواي موجود در انسان، فقط فعليتي را مي‏پذيرند كه به نحو قوه و (استعداد)، واجد آن هستند. قوه عاقله داراي بعث (برانگيختن) و زجر (بازداشتن) و نيز اثبات شيئي براي شي‏ء ديگر نيست; بلكه شانش صرفا تعقل شيئي است كه از غير ناحيه جوهر عاقل ثابت است. تفاوت عقل نظري با عقل عملي هم به تفاوت مدركات آنهاست: (1) از اين لحاظ كه آيا مدرك شيئي است كه شايستگي تعلق علم را دارد يا شايستگي فعل و ترك را. از مدركات عقلي، كه داخل در احكام عقل عملي است و برگرفته از آراء بديهي مشترك بين عقلاست و گاهي «قضاياي مشهوره‏» و گاهي «آراء محموده‏» ناميده مي‏شود، قضيه «حسن عدل و احسان‏» و «قبح ظلم و عدوان‏» است.

در بحث تجري از مباحث قطع، در طي كلامي مبسوط و برهاني، روشن ساختيم كه امثال اين قضايا از حوزه قضايايي كه في حد نفسها برهاني هستند، خارج است و بلكه در مقابل آنهاست. (2) در اينجا اين نكته را نيز اضافه مي‏كنيم كه نزد اهل منطق، صحت مواد اوليه قضاياي برهاني، كه منحصر در ضروريات شش‏گانه است، به مطابقت آنها با واقع و نفس‏الامر است. و صحت قضاياي مشهوره و آراء محموده به مطابقت آنها با شيئي است كه آراء عقلا بر آن اتفاق و اجماع يافته است. چه، اين قضايا واقعيتي جز اتفاق و توافق آراء ندارند.

اقوال حكما در باب مشهورات

شيخ الرئيس (بوعلي سينا) در اشارات آورده است: «...و از آنها آرائي است كه محموده و گاهي هم مشهوره ناميده مي‏شود. و مراد، آرائي است كه اگر انسان باشد و عقل مجردش يا وهمش يا حسش، و به قبول آن قضايا و اعتراف بدانها تربيت نشده باشد و استقرا از كثرت جزئيات، وي را به حكم كلي سوق ندهد و اموري مثل رحمت و خجلت و حميت و جز آن هم كه در طبيعت انسان به وديعت نهاده شده، وي را بدان قضايا سوق ندهد، در اين صورت انسان از جهت عقل يا وهم يا حس خويش، بدانها حكم نمي‏كند; مانند حكم انسان به اين كه اخذ اموال مردم قبيح است و اين كه كذب قبيح است و ارتكاب آن شايسته نيست و الي آخر».

بوعلي در آخر بحث‏خويش از اين گونه قضايا به «تاديبات صلاحيه‏» تعبير، و آن را به اقسامي تقسيم كرده است از جمله قضايايي كه همه شرايع الهي بر آن متفقند و نيز قضايايي كه ناشي از انفعالات و خلقياتند.

علامه خواجه نصيرالدين طوسي(ره) در شرح كلام وي فرموده است: «قسمي از مشهورات مشتمل بر مصالحي است كه عامه مردم را در بر مي‏گيرد; مانند قضيه سعدل نيكوستز. و گاهي هم از آنها به سشرايع غير مكتوبهز تعبير مي‏شود. چه، شرايع مكتوبه ممكن است مورد اذعان و اعتراف عموم قرار نگيرد و مراد شيخ از عبارت سقضايايي كه همه شرايع الهي بر آن متفقندز معنايي است كه بيان كرديم. و قسم ديگري از مشهورات از مقتضيات اخلاق و انفعالات نفساني است; مانند قضيه سدفاع از حريم خود واجب استز و سايذاي حيوان، بدون جهت، قبيح استز.... و آراء محموده عبارت است از قضايايي كه مصلحت عمومي و اخلاق فاضله مقتضي آن است....»

علامه قطب‏الدين، صاحب محاكمات، نيز همين مسلك را اختيار كرده و گفته است كه اين قسم از مشهورات يا از تاديباتي است كه صلاح عمومي در آن است، مانند قضيه «عدل حسن است‏» و «ظلم قبيح است‏»، يا از آنچه شرايع بر آن اتفاق و اطباق دارند، مانند قضيه «كشف عورت قبيح است‏» و «مراعات كردن ضعفا نيكوست‏». (3)

برهاني بر مطالب فوق

توضيح اين مسلك، به گونه‏اي كه برهاني بر صحت آن باشد، به اين قرار است: اين حقيقت كه عدل و احسان، مشتمل بر مصلحت عامه‏اي است كه موجب حفظ نظام، و ظلم و عدوان مشتمل بر مفسده عامه‏اي كه موجب اختلال نظام مي‏گردد، امري است كه همه انسانها آن را مي‏يابند و لذا همه نيز بدان اعتراف و اذعان دارند.

در نهايت، اين دريافتن، به لحاظ تفاوت افراد [و مصاديق] احسان و ظلم فرق مي‏كند. (اين تفاوت افراد احسان و ظلم نيز از جهت تعلقشان به اموري كه مناسب با قوه‏اي از قواي انساني است، حاصل مي‏گردد.) و همين طور اين حقيقت هم كه هر عاقلي نفس خويش و آنچه را كه بدان مربوط مي‏شود دوست دارد، امري است وجداني كه هر انساني آن را در وجدان خويش احساس مي‏كند. و همين طور اين حقيقت كه هر مصلحتي با انسان ملائم است و هر مفسده‏اي با وي منافر، امري است وجداني كه انسان در هنگام تماس با مصالح و مفاسد، آن را وجدانا مي‏يابد. بنابراين هر انساني يقينا احسان را دوست دارد و اسائه را بد. همه اين مطالب از واقعيات است و كسي را در آنها نزاعي نيست. نزاع در حسن عدل و قبح ظلم به معني صحت مدح بر اولي و صحت ذم بر دومي است. مدعا در اين مقام، ثبوت حسن و قبح است; آن هم به توافق آراء عقلا، نه ثبوتشان در افعال به همان شكلي كه مشتمل بر مصلحت و مفسده‏اند.

تمييز دو نوع اقتضا در افعال

روشن است كه اقتضاي افعال محبوب و مكروه نسبت‏به مدح و ذم به دو گونه است: يا به نحو اقتضاي سبب نسبت‏به مسبب و مقتضي نسبت‏به مقتضا، و يا به نحو اقتضاي غايت نسبت‏به ذوالغايت. اما اقتضا به معناي اول در جايي است كه انساني نسبت‏به ديگري اسائتي روا دارد. در اين صورت در اين شخص به مقتضاي برخوردش با شيئي كه با وي منافر بوده و از آن متالم گشته، انگيزه‏اي براي مذمت و عقوبت‏شخص مسي‏ء نمايان مي‏گردد، تا بدين وسيله از وي انتقام بگيرد و تشفي خاطر حاصل كند.

در اين مورد، سببيت فعل مكروه براي مذمت، سببيت واقعي است و در آن سلسله علل و معلولات در واقع ترتب دارند. و اما اقتضاي به معناي دوم در جايي است كه غرض از حكم به مدح و ذم، حفظ نظام باشد; نظر به اين كه در عدل و احسان، مصلحتي عام و در ظلم و عدوان، مفسده‏اي عام نهفته است. و در نتيجه، اين مصلحت عام، عقلا را به حكم به مدح فاعل فعلي كه مشتمل بر آن مصلحت است‏برمي‏انگيزد و همين طور آن مفسده عام، عقلا را به حكم به ذم فاعل فعلي كه مشتمل بر آن مفسده است‏برمي‏انگيزد. پس اين تحسين و تقبيح از عقلا موجب حفظ نظام و مانع از اخلال بدان مي‏گردد.

معناي اقتضا در احكام عقلايي

معنايي از اقتضا كه مناسب حكم عقلايي است و مي‏توان آن را به شارع (بما هو رئيس العقلاء) نسبت داد، همين معناي دوم است، نه معناي اول، كه نه فقط لايق مقام شارع نيست، بلكه مناسب حال عقلاء بماهم عقلاء نيز نيست. و اين گونه احكام عقلايي است كه مي‏توان آن را تاديبات صلاحيه ناميد. چه، اين حكم به مدح و ذم نسبت‏به عدل و ظلم است كه موجب ترويج افعالي مي‏گردد كه در آنها مصالح عامه وجود دارد; نه مدح و ذم بر افعال به لحاظ دواعي حيواني. چه، بر اين مدح و ذم نه مصلحت عامه‏اي مترتب مي‏شود و نه مفسده عامه‏اي دفع مي‏گردد. بنابراين، اقتضا به اين معنا، محل كلام نيست و ثبوت آن وجداني است; بلكه اين اقتضا به معناي اول است كه ميان اشاعره و ديگران محل كلام است و ثبوت آن منحصر است‏به همان دليلي كه بارها بدان اشاره كرده‏ايم كه حفظ نظام و بقاي نوع مشترك براي همه امري محبوب است و خلاف آن مكروه. و همين موجب مي‏شود كه عقلا حكم به مدح فاعل فعلي كنند كه مشتمل بر مصلحتي عام است و نيز حكم به ذم فاعل فعلي نمايند كه مشتمل بر مفسده‏اي عام است. و به اين ترتيب، مراد از اين كه عدل مستحق مدح و ظلم مستحق ذم است، حصول اين معني در نزد عقلا، به حسب تطابق آراء ايشان، است و نه در نفس‏الامر; (4) همان گونه كه محقق طوسي(قدس‏سره) در عبارات زير بدان تصريح كرده است:

«احكام ضروريه بايد با خارج مطابقت داشته باشد، و اين قسم از مشهورات با آنچه آراء بر آن متفق است.»

و در جاي ديگري فرموده است:

«... مطابقت‏با خارج در حكم يا معتبر است‏يا نه. پس اگر معتبر باشد و قطعا هم با خارج مطابق باشد، حكمي خواهد بود كه قبولش واجب است، وگرنه از سنخ وهميات است. و اگر مطابقت‏با خارج در آن معتبر نباشد، پس حكم مذكور از مشهورات خواهد بود...»

اشكال بر ضروري بودن احكام عقل عملي

بنابراين از غرايب است كه محقق حكيم سبزواري در شرح اسماء حسني حكم مي‏كند كه اين قضايا داخل در ضروريات و از سنخ بديهيات است، و حكم به بداهتش هم بديهي است; و اين كه حكما آنها را از مقبولات عامه، كه ماده جدل است، قرار داده‏اند منافاتي با بديهي بودن آنها ندارد. چون غرض آنان صرف تمثيل براي مصلحت و مفسده عامه بوده كه مناط در آن، قبول عموم مردم است، نه طايفه اي خاص; و اين امر منافاتي با بداهت آنها ندارد. چون قضيه‏اي واحد مي‏تواند هم در يقينيات داخل باشد و هم در مقبولات، منتها به دو حيث. و اين از احكام عقل نظري است‏به اعانت عقل عملي; كما اين كه اعانت‏حس در حكم عقل نظري به بداهت محسوسات، مضر به اين كه از احكام عقل نظري باشد نيست....

حال كه اين مطلب را دانستي، بدان كه محقق لاهيجي در بعضي از رسايل فارسي خويش، در تمام اين مطالب گوي سبقت از حكيم سبزواري ربوده است. لكن ديديم كه چگونه كلمات شيخ الرئيس و محقق طوسي و علامه قطب‏الدين، صاحب محاكمات، صراحت در خلاف آنچه محقق سبزواري ذكر كرده، دارد; و اين كه غرض مجرد تمثيل نيست.

و اما اين كه قضيه واحدي مي‏تواند هم در ضروريات و هم در مشهورات داخل باشد، كلام صحيحي است، اما نه در اين موضوع; بلكه مثالش همان اولياتي است كه عقل نظري به آن حكم مي‏كند و همه مردم هم نسبت‏بدان اعتراف و اذعان دارند. پس از حيث اوليتش يقيني و برهاني است و از حيث عموم اعتراف مردم، از مشهورات به معناي اعم.

شيخ الرئيس بوعلي سينا در اشارات مي‏گويد:

«و اما مشهورات، پس قسمي از آن عبارت است از همين اوليات و امثال آن كه قبول آنها لازم و واجب است، لكن دخول آنها در مشهورات، نه به لحاظ اين است كه قبول آنها واجب است، بلكه به لحاظ عموم اعتراف جوامع نسبت‏بدانهاست.».

و بعد از آن مشهورات بالمعني الاخص را ذكر كرده كه عين عباراتش را پيش از اين آورديم. (5)

و اما تنظير اعانت‏حكم عقل عملي نسبت‏به حكم عقل نظري، به اعانت‏حس نسبت‏به حكم عقل نظري، جوابش آن است كه اگر مراد از عقل عملي، نفس قوه مدركه باشد، در اين صورت بايد گفت كه كار اين قوه جز ادراك نيست و ثبوت مدرك از ناحيه جوهر عاقل نيست، در حالي كه قبلا نحوه ثبوت حسن و قبح را بررسي كرديم.

بنابراين، مقايسه آن با ثبوت محسوسات در خارج وجهي ندارد. و اگر مراد از عقل عملي، نفس معقولات، يعني آراء محموده و مقدمات مقبوله باشد، كه اطلاق عقل به اين معنا در كتب كلام شايع است (چه، غالبا مي‏گويند: «اين امري است كه عقل آن را واجب مي‏داند يا رد مي‏كند»، و مراد همين آراء و مقدمات است)، در اين صورت تنظير وي دليل و شاهد بر هيچ مطلبي نيست. چون پيش از اين ديديم كه نحوه ثبوت اين امور معقول چگونه است و اين امور از ضروريات نيستند، بلكه داخل در قضاياي غير ضروري‏اند. البته تذكر اين نكته هم لازم است كه عدم اندراج اين قسم از مشهورات در تحت ضروريات، مستلزم دخول آنها در مظنونات نيست. چه، مظنونات در تقسيم مقابل آن واقع شده است; بلكه فرق اين مشهوراتي كه آراء عقلا بر آنها متوافق است‏با برهانيات ضروري، در اين است كه ضروريات مفيد تصديق جازمند كه با خارج مطابق است كه از آن تعبير به حق و يقين مي‏شود; به خلاف اين قسم از مشهورات. چه، اينها مفيد تصديق جازم هستند، لكن در آنها مطابقت‏با واقع شرط نيست; بلكه معتبر در آنها موافقت‏با امري است كه مورد توافق آراء عقلا واقع شده است. در اين كلمات، نيك تامل نما تا از غفلت‏برحذر باشي.

اشكال ديگري بر حكيم سبزواري

از آنچه در تحرير محل نزاع بيان كرديم، كاملا روشن مي‏شود كه ثبوت علاقه لزوميه ميان افعال حسن و اعمال قبيح و صور ملائم و منافر در آخرت، چنانكه كشف صحيح و نص صريح بر آن دلالت مي‏كند، خارج از حريم نزاع است. زيرا كلام در تحسين و تقبيح، به معناي استحقاق مدح و ذم نزد عقلاست كه امري است مشترك بين خداوند (يعني مولي الموالي) و ساير موالي. به اين ترتيب، اين كه محقق سبزواري ثبوت علاقه بر وجه مذكور را ايرادي بر اشاعره مي‏داند، (6) خروج از محل كلام و مورد نقض و ابرام است; گرچه در باب اجراي ثواب و عقاب، امر صحيحي است و بلكه با تامل مي‏توان يافت كه در باب استحقاق و اقتضا هم اين مطلب صحت دارد; لكن استحقاق به معنايي غير از آنچه در اينجا مورد بحث است. (7)

تقرير سخن استاد [محقق خراساني]

و اما كلامي كه استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در فوائد، در تقريب عقلي بودن حسن و قبح دارند، مخدوش است. زيرا فرموده‏اند افعال، في حد ذاتها يا به لحاظ خصوصياتي، نسبت‏به قوا از لحاظ سعه و ضيق و كمال و نقص، متفاوتند. و از زمره اين قوا قوه عاقله است. چه، بعضي از افعال با آن ملائمت و مناسبت دارد كه موجب اعجاب و انبساط آن مي‏شود. و بعضي هم با آن منافرت دارد كه موجب كدورت و انقباض آن مي‏گردد. و اين انبساط و انقباض امري وجداني است و اين دو بالضروره موجب صحت مدح و قدح در فاعل مختار مي‏گردند.

اين ملخص مطالبي است كه بتفصيل بيان كرده‏اند. مورد مناقشه دو مطلب است:

اشكال اول بر سخن استاد

اين نكته كه فرموده‏اند: قوه عاقله التذاذ و تالم و استعجاب و استغراب دارد، همان گونه كه در ساير قوا وجود دارد، و چگونه مي‏شود فاقد اين اوصاف باشد و حال آن كه رئيس قواي انساني است. وجه مناقشه همان است كه سابقا هم گفتيم كه قوه عاقله كاري جز ادراك معاني كليه ندارد و التذاذ و تالم هر قوه‏اي به ادراك شيئي است كه مناسب قوه مدركه باشد يا مضاد آن. (8) مثلا التذاذ حواس ظاهر به تكيف حاسه است‏به كيفيتي ملموس كه لذت‏آور باشد يا به شيريني يا بوي خوش يا نغمه مطرب، و تالم آن به عكس اين امور. همچنان كه التذاذ قوه متخيله به تخيل لذات حاصله است‏يا لذاتي كه اميد حصول آن مي‏رود و تالم آن به تخيل اضداد اين امور. و التذاذ قوه متوهمه به ادراك آمال مطلوب و آرزوهاي خوش است و تالمش به ادراك اضداد اين امور. و اما لذت قوه عاقله، بماهي عاقله، به اين است كه كمالاتي كه واجب‏التحصيل‏اند (از انواع معارف و مطالب كليه نافع در نظام دين و دنيا) براي وي تمثل يابند و تالم اين قوه به نبود اين كمالات و معارف است; البته در صورتي كه قدرت بر تحصيل آنها موجود و با وجود اين نسبت‏به آن اهمال كرده باشد. چه، فقد آنچه كمال قوه عاقله است موجب تالم آن مي‏گردد، نه فقد اموري كه ربطي به قوه عاقله ندارد. و ادراك ظلم كلي و عدل كلي، كه با تجريد كردن آنها از خصوصيات و دخولشان در معقولات مرسله (مطلقه) به دست مي‏آيد، اگر كمالي براي قوه عاقله نباشد، يقينا نقصي براي آن نيست تا موجب تالم وي گردد.

بالجمله، مصاديق احسان و اسائه در خارج، هريك به قوه‏اي از قوا مرتبط مي‏شود، و وقتي قوه‏اي از قوا بدانها مي‏رسد، از نيل به احسان در خارج منبسط و از نيل به اسائه منقبض مي‏گردد; چه مستحق اين احسان يا اسائه باشد و چه نه. و اين واقعيتي است‏خارجي و دخلي به ادراك قوه عاقله نسبت‏به كلي احسان و كلي اسائه ندارد; نظير نيل قوه ذوقيه به شيريني و تلخي، و ادراك قوه عاقله مفهوم كلي «شيريني‏» و «تلخي‏» را. زيرا آنچه موجب انبساط و انقباض از شيريني و تلخي مي‏شود، همان وصل قوه ذوقيه به اين امور است، نه ادراك قوه عاقله مفهوم كلي «شيريني‏» يا «تلخي‏» را. و اما ادراك احسان جزئي و اسائه جزئي به قوه خيال يا واهمه، علاوه بر اين كه ربطي به ادراك قوه عاقله، بماهي عاقله، ندارد، تاثيرش در انقباض و انبساط نفس از اين جهت نيست كه احسان بر مصلحتي عام مشتمل است و اسائه بر مفسده‏اي عام; بلكه تصور احسان جزئي در وي اثر انبساط و وجد ايجاد مي‏كند، ولو اين كه مستحق احسان هم نباشد. و همين طور تصور ضرب و شتم در وي انقباض و تالم ايجاد مي‏كند، گرچه مستحق آن باشد. و تصور ورود ضرب و شتم بر ديگري، اگرچه موجب الم وي مي‏گردد، لكن [اين الم] به سبب رقت و امثال آن است، نه از اين جهت كه مفسده‏اي عام دارد.

از اينجا واضح مي‏شود كه حمل كلام استاد علامه ما (قدس‏سره) بر مطلق ادراك، به منظور آن كه بتوان تاثير ادراك بر التذاذ و تالم را تصحيح كرد، فايده‏اي ندارد و موجب نمي‏گردد كه استعجاب و استغراب حاصله به همان ملاكي باشد كه محل كلام است.

اشكال دوم بر سخن استاد

اين كلام استاد كه ملائمت و منافرت شيئي با عقل، بالضروره موجب صحت مدح و ذم است، مخدوش است. زيرا ادعاي ضرورت، جز نسبت‏به مدح و ذمي كه خارج از محل كلام است، صادق نيست; يعني مدح و ذمي كه گاهگاه از منافرت و ملائمت مذكور ناشي مي‏شود تا بدين وسيله كسي كه احسان نموده، پاداش خير و كسي كه اسائه نموده، پاداش شر دريافت دارد، كه مفصلا بحث آن گذشت.

و اما ادعاي ضرورت نسبت‏به حكم عقلا به مدح و ذم، گرچه ادعاي صحيحي است، لكن موكد نظري است كه بيان كرديم: يعني صحت مدح و ذم، واقعيتي جز توافق آراء عقلا بر آن دو ندارد.

معناي ذاتي يا عرضي بودن حسن و قبح

حال كه حقيقت تحسين و تقبيح عقلي را دانستي، گوييم مراد از ذاتي يا عرضي بودن حسن و قبح، ذاتي باب كليات خمس يا ذاتي كتاب برهان نيست; همان‏گونه كه بتفصيل وجه آن را در مبحث تجري بيان كرديم; (9) بلكه ذاتي در اينجا به معناي عدم احتياج به واسطه در عروض، و در مقابل عرضي به معناي احتياج به واسطه در عروض است. زيرا امثال عدل و احسان و يا ظلم و عدوان، في حد نفسه و نه از جهت اندراج تحت عنوان ديگر، محكوم به حسن و قبح‏اند; به خلاف صدق و كذب كه با حفظ عنوانشان هم، متصف به خلاف صفت‏حسن يا قبح مي‏گردند. البته به معناي ديگري مي‏توان گفت كه حسن و قبح، ذاتي صدق و كذب است: به اين معنا كه اين دو عنوان صدق و كذب، اگر خودشان باشند و خودشان، يعني بدون عروض عنوان ديگري، متصف به حسن و قبح مي‏شوند; چون «صدق‏» از افراد عنوان «عدل در كلام‏» و «كذب‏» از افراد مفهوم «جور در كلام‏» است، به خلاف عناوين ديگر كه بماهو هو، متصف به حسن و قبحي نمي‏شوند. براي تفصيل بيشتر مي‏توان به مبحث «تجري‏» مراجعه كرد.

آنچه گفتيم، بنابر اين كه حسن و قبح نسبت‏به معروضشان همچون حكم نسبت‏به موضوعش باشند، بسيار واضح است. چون معقول نيست كه حكم مجعول، منتزع از ذات موضوعش باشد. و اما بنابر آن كه حسن و قبح از امور واقعيه باشند، يا از اعراض مفارق‏اند و يا از اعراض غير مفارق; و همان گونه كه واضح است، اعراض مطلقا ذاتي موضوع نيستند.

تا اينجا راجع به عنوان «ذاتي‏» و «عرضي‏».

عليت و اقتضا در حسن و قبح

راجع به دو عنوان عليت و اقتضا، به طور مكرر يادآور شديم كه مراد از آن دو در اين ابواب، اقتضاي موضوع است نسبت‏به حكمش كه از سنخ اقتضاي غايت است نسبت‏به ذوالغاية، نه سبب نسبت‏به مسببش. حكم هيچ‏گاه مترشح از موضوع و معلول آن نيست. زيرا سبب فاعلي حكم، حاكم است نه موضوع. غايت‏الامر، به خاطر فايده‏اي كه بر موضوع مترتب مي‏شود، موضوع، حاكم را سوق مي‏دهد كه بر آن حكمي بار كند.

حال چون بعضي از موضوعات، في حد نفسه، مشتمل بر مصلحت و يا مفسده‏اي عام هستند، عقلا را به حكم به حسن و قبحشان برمي‏انگيزد و قهرا حكم از موضوع تامش، تخلف نمي‏پذيرد، كه در اين صورت از آن به عليت تامه تعبير مي‏شود. و بعضي از موضوعات ديگر به گونه‏اي هستند كه اگر تنها باشند و عروض عارضي در كار نباشد، مشتمل بر مصلحت‏يا مفسده عامي هستند، از آن جهت كه مندرج تحت عنواني مي‏گردند كه بنفسه محكوم حسن و قبح است. لذا از اين گونه موضوعات به اقتضا تعبير مي‏شود. چه، ممكن است‏به لحاظ عوارض طاريه، تحت عنوان ديگري مندرج گردند كه محكوم به ضد حكم مذكور شوند. به هر حال اگر اين ملاحظات را در نظر نياوريم، عليت و اقتضايي در كار نيست.

از طرف ديگر چون مصلحت عامه قائم به عدل است و مفسده عامه قائم به ظلم، پس صدق، از آن لحاظ كه عدل است، داراي مصلحتي عام است و كذب، از آن لحاظ كه ظلم است، مشتمل بر مفسده‏اي عام; نه اين كه صدق مقتضي مصلحت‏باشد و اندراجش تحت عنوان عدل، شرط تاثير آن در فعليت مصلحت‏باشد; و يا اين كه عنوان اهلاك مؤمن، در سخن راستي كه موجب هلاك مؤمني گردد، مانع از تاثير «صدق‏» در مصلحت عامه باشد.

به همين ترتيب نسبت ميان معنونات و عناوين آنها نيز نسبت مقتضي با مقتضا نيست. زيرا در ميان آنها جعل و تاثير و تاثري وجود ندارد.

بنابراين روشن شد كه در هيچ يك از مراتب، حقيقتا عليت و اقتضايي وجود ندارد; نه در عناوين و معنونات، و نه در مصالح و مفاسد عامه نسبت‏به صدق و كذب، و نه در عناوين ذاتيه و عرضيه نسبت‏به حسن و قبح عقلي. پس در آنچه بيان شد تدبري تام نما.

تحرير بحث در قاعده ملازمه

حال كه حقيقت تحسين و تقبيح عقلي و معناي عرضي يا ذاتي بودن آن را دانستي، مناسب است كه به قاعده «ملازمه بين حكم عقل و شرع‏» و مورد قابل براي حكم مولوي نيز اشاره‏اي داشته باشيم.

بحث در «ملازمه‏» (10) در دو ناحيه واقع شده است:

اول: اگر عقل حكم به امري نمود، آيا شارع مي‏تواند برخلاف آن حكم نمايد يا نه؟ و اگر نه، آيا بر طبق آن حكم مولوي دارد يا نه؟

دوم: اگر شارع حكمي نمود، آيا عقل هم بر وفق آن حكم مي‏كند يا نه؟

بحث اول: امكان حكم شرع بر خلاف حكم عقل

اما بحث اول: چون ديديم تحسين و تقبيح عقلي از اموري است كه آراء عقلا به جهت مصالح و مفاسد عامه بر آن متفق است، ناگزير معقول نيست كه شارع حكمي بر خلاف آن داشته باشد. چه، طبق فرض، اين حكم اختصاصي به عاقل يا طايفه‏اي از عقلا ندارد و به لحاظ مصالح عمومي براي همه روشن و متفق‏عليه است و شارع هم از عقلا، بلكه رئيس عقلا، است; پس او هم از آن حيث كه عاقل است همچون ديگر عقلاست وگرنه عدم حكم شارع، بماهو عاقل، مستلزم خلف خواهد بود. زيرا طبق فرض، اين حكم بديهي براي همه و متسالم عليه عند الكل است. در نتيجه، عدل از آن جهت كه عدل است، نزد عقلا و از جمله شارع، حسن است; و ظلم از آن جهت كه ظلم است، نزد عقلا و شارع قبيح است. البته تفاوت نظرها در اين كه فعلي خاص عدل است‏يا ظلم، امر معقولي است، لكن موجب نقض آن كبراي كلي نخواهد شد.

پس در موضوع كلي عدل و ظلم معقول نيست كه شارع، از آن جهت كه عاقل است، حكمي برخلاف حكم عقلا داشته باشد. چون ساحت‏شارع از اقتراحات غير عقلائيه منزه است، و لذا معقول نيست كه شارع با حفظ حيثيت عاقليت‏به آنچه مورد حكم عقلاست، حكم نكند.

اين دليل كلا مبتني بر ثبوت استحقاق است‏به اتفاق آراء و نه در نفس‏الامر. اما اگر قائل شديم كه استحقاق مدح و ذم در واقع و نفس‏الامر، ثابت است، در اين صورت وجود ملازمه اولي است. چه، ثبوت شي‏ء در نفس الامر، نسبت‏به عقلا و شارع يكسان است. در نتيجه، فرض استحقاق مدح و ذم در واقع و نفس‏الامر، با فرض عدم ثبوتش در نزد شارع منافي خواهد بود.

نقل كلام حكيم سبزواري و نقد آن

محقق حكيم سبزواري(ره) برهاني بر ثبوت ملازمه به اين مضمون اقامه كرده كه هر شيئي كه در نفس‏الامر ممدوح يا مذموم باشد، نزد خداوند هم ممدوح و يا مذموم خواهد بود، وگرنه لازم مي‏آيد كه خداوند نسبت‏به واقع و نفس‏الامر جاهل باشد.

اين برهان زماني تمام است كه مراد از ثبوت مدح و ذم نزد شارع و يا عقل، ثبوت علمي باشد. زيرا تنها اين نحوه ثبوت است كه اگر محقق نشود، لازمه‏اش جهل خداوند به نفس‏الامر است. و اما اگر غرض از اين نزاع، استحقاق ثواب و عقاب از شارع بعد از حكم واقعي عقل به استحقاق مدح و ذم باشد، تالي فاسدي كه بر عدم ثبوت آن دو نزد شارع بار است، «خلف‏» خواهد بود. چون استحقاق مزبور نسبت‏به شارع و ساير عقلا مساوي است.

امكان حكم مولوي بر طبق حكم عقل

تا اينجا بحث درباره عدم معقوليت‏حكم شارع، به خلاف آنچه آراء عقلا، و از جمله شارع، بر آن اتفاق دارند، بود. و اما اين كه آيا شارع مي‏تواند بر طبق حكم عقلا، حكم مولوي داشته باشد، جواب همان است كه به طور مكرر گذشت كه تكليف مولوي جز انشا به داعي جعل داعي نيست. (11) و اين نكته نيز مكرر بيان شده كه تكليف تا زماني كه جنبه ثواب و عقابي كه بر موافقت و يا مخالفت آن مترتب مي‏شود مورد توجه و لحاظ واقع نشود، براي عموم و به نحو اطلاق محركيت ندارد. بنابراين چون طبق فرض، عدل در نزد عقلا، و از جمله شارع، موجب استحقاق مدح، و ظلم موجب استحقاق ذم است، پس همين بناي عقلايي از جانب شارع، بماهو عاقل، براي تحريك كافي است. از اين رو بعد از اين كه داعي و انگيزه‏اي چنين وجود دارد، مجالي براي جعل داعي ديگر از ناحيه شارع نيست. چه آن كه، اختلاف حيثيت «عاقليت‏» و «شارعيت‏» محذور ثبوت دو داعي متماثل مستقل در دعوت نسبت‏به فعل واحد را از ميان نمي‏برد. چون معقول نيست كه فعل واحد از دو علت مستقل در دعوت و تحريك صادر شود. (12) گرچه اشكال تعدد بعث از حيث اجتماع مثلين وارد نخواهد بود. چه آن كه در احكام عقلي «بعث جعلي‏» وجود ندارد; افزون بر اين، در محل خود بيان كرده‏ايم كه حتي وجه استحاله در باب اجتماع مثلين در دو بعث جعلي نيز همين وجه مذكور در اينجاست. (يعني عدم معقوليت صدور فعل واحد از دو علت مستقل در دعوت و تحريك، نه مشكله تماثل و تضاد احكام، كه در آنجا به وجهي ابتكاري ثابت كرده‏ايم كه در احكام تكليفي تضاد و تماثل وجود ندارد.) (13)

آري، اگر قائل شديم كه آنچه مورد تطابق آراء عقلاست، نفس استحقاق مدح و ذم است، نه استحقاق ثواب و عقاب، در اين صورت مي‏توان گفت كه حكم عقلايي قدرت تحريك بر هر تقدير و در مورد هر مكلفي را ندارد. چه، ممكن است مكلفين به مدح و ذم عقلا اعتنايي نداشته باشند; پس بايد بعث و زجري در كار باشد كه بر آن، ثواب و عقاب مترتب باشد و بنابراين براي اعمال مولويت هنوز مورد باقي است. اما اين مطلب از اصل نادرست است. چون مدح و ذمي كه در نزد عقلا حفظ نظام بر آن مترتب مي‏شود، شامل ثواب و عقاب هم هست كه مراد از آن دو، پاداش نيك و جزاي شر است. و از همين روست كه عده‏اي از بزرگان كه در اصل مساله، نزاع كرده‏اند، بر اين اتفاق دارند كه مدح شارع، همان ثواب و ذمش هم همان عقاب اوست. مضافا اين كه، همه اصوليين و بلكه متكلمين متفقند كه ثواب و عقابي كه بر موافقت و مخالفت‏بعث و زجر شارع مترتب است، به حكم عقلاست، نه به نصب شارع. و روشن است كه وجه اين حكم عقلايي جز اين نيست كه موافقت نمودن با تكليف واصل، عدل و عبوديت است، كه در نتيجه مستحق مدح و ثواب خواهد بود; و مخالفت آن خروج از زي بندگي است كه در نتيجه مصداق ظلم بر مولي و مستحق ذم و عقاب خواهد بود. وگرنه روشن است كه عقل در باب ثواب و عقاب، بالخصوص، حكم ديگري ندارد. از اينجا فهميده مي‏شود كه استحقاق مدح در نزد عقلا، شامل ثواب هم هست و همين طور استحقاق ذم، شامل عقاب.

طرح يك اشكال و پاسخ آن

اگر اشكال شود كه غايت محذوري كه در جعل حكم مولوي بيان شد، لزوم وجود دو داعي مستقل در دعوت و تحريك بود، در حالي كه همين اشكال عينا در مكلفي كه خود به خود نسبت‏به متعلق تكليف يا ضد آن داعي و انگيزه‏اي دارد ظاهر مي‏شود و حال آن كه در صحت تكليف توصلي نسبت‏به كسي كه از ناحيه خودش، داعي و انگيزه‏اي نسبت‏به متعلق تكليف دارد، ترديدي نيست; همان گونه كه در صحت تكليف به «عاصي‏» كه در او داعي و انگيزه نسبت‏به خلاف تكليف وجود دارد، ترديدي نيست، در جواب گوييم مراد از جعل داعي و ايجاد انگيزه در مكلف، جعل داعي بالفعل نيست تا اجتماع دو داعي فعلي به جهت عدم معقوليت انبعاث فعل واحد از دو باعث فعلي محال باشد; بلكه مراد، جعل داعي امكاني است. يعني ايجاد شيئي كه ممكن است (مي‏تواند) داعي (انگيزه) باشد، به نحوي كه اگر عبد انقياد نمايد و نفس خويش را تمكين مولي نمايد، بعث امكاني مولي از حد امكان به حد وجوب و فعليت مي‏رسد و انبعاث فعلي محقق مي‏گردد. و اين معين حتي با وجود داعي از قبل مكلف نسبت‏به فعلي كه موافق تكليف است‏يا مخالف آن، ثابت و محفوظ است. بر خلاف زماني كه داعي از ناحيه مولي ثابت‏باشد (به حيثيت مولويت و حاكميت‏يا حيثيت عاقليت و مرشديت). زيرا با وجود داعي از ناحيه شارع، محال است كه داعي ديگري از ناحيه او جعل شود. چون در صورت انقياد عبد نسبت‏به مولي، محال است كه بعث دوم (جعل داعي دوم) با وجود جعل داعي اول از ناحيه مولي (ولو از جهت عاقليت)، اثر نمايد و تحريك فعلي شود.

تفكيك بين جهت عاقليت و شارعيت

از طرف ديگر معقول نيست كه بين انقياد نسبت‏به مولي از جهت عاقليت و انقياد نسبت‏به وي از جهت‏شارعيت و مولويت، انفكاك قائل شويم تا بدين وسيله براي بعث مولوي، مجالي بيابيم، وگرنه اگر اين تفكيك معقول بود، در دو بعث جعلي مستقل هم قابل تصور بود كه عبد نسبت‏به يكي بالخصوص منقاد باشد و نسبت‏به ديگري غير منقاد; با وجود اين كه روشن است كه عدم انقياد عبد نسبت‏به بعثي خاص، مصحح وجود بعثي ديگر نخواهد بود. چون ملاك صحت‏بعث، امكان داعويت آن است‏به امكان انقياد عبد، و اين ملاك حتي با عدم فعليت انقياد محفوظ است. و بنابراين معقول نيست داعي امكاني ديگري، بعد از وقوع داعي امكاني اول، از ناحيه مولي صادر شود. چه آن كه ديديم معقول نيست كه هر دو داعي امكاني از حد امكان به فعليت‏حقيقي برسند، چون انبعاث واحد از دو باعث‏حقيقي محال است. پس تدبر نما.

نتيجه بحث: عدم امكان حكم مولوي بر طبق حكم عقلي

به اين ترتيب از تمام آنچه گذشت روشن مي‏شود كه اموري كه عقل، مستقلا به حسن يا قبح آنها حكم مي‏كند، اگرچه ممكن نيست كه شارع برخلافش حكم كند، اما ممكن هم نيست كه بر طبقش حكم مولوي داشته باشد، بلكه شارع هم در حد ساير عقلا به حسن و قبح آن شي‏ء حكم مي‏كند. اين مطلب در مورد امثال ظلم و عدل كه بذاته محكوم به حسن و قبح‏اند، واضح است. (14) و اما در مواردي مثل صدق و كذب، كه حسن و قبح بالعرض دارند حكم مولوي نسبت‏به عنوان محض صدق و كذب، يا به عنواني كه حسن و قبحش نزد عقلا معلوم باشد، ممكن نيست. زيرا صدق و كذب به همين عنوان محض از مصاديق «عدل در قول‏» و «جور در قول‏» است و ديديم كه عدل و جور دو عنواني هستند كه قابل براي حكم مولوي نيستند. و همين طور هم «صدق‏» و «راستي‏» كه معنون به عنوان «اهلاك مؤمن‏» باشد. چه آن كه اين عنوان، خود از مصاديق «ظلم‏» است و برعكس، كذبي كه نجات مؤمني را به دنبال آورد، احسان به اوست (و احسان مندرج در تحت «عدل‏» كه حسن بالذات است.) پس وضع اين دو نيز همچون وضع عنوان ظلم و احسان است.

البته در حالتي كه صدق معنون به عنواني باشد كه در آن غرضي مولوي براي شارع وجود داشته باشد كه داعي وي بر تحريم آن باشد، و يا كذب معنون به عنواني باشد كه در آن غرضي مولوي براي شارع وجود داشته باشد كه داعي وي بر تجويز آن باشد، در اين موارد چون صدق و كذب به اين عنوان براي مكلف (از آن لحاظ كه عاقل است) معلوم نيست، براي شارع ميسر است كه حكمي مولوي بر خلاف حكم عقلي طبعي داشته باشد. زيرا ميان حكم طبعي و حكم عقلي منافاتي نيست، كما اين كه مانعي هم از اعمال مولويت در كار نيست. چه، اين عنوان طاري براي صدق و كذب، در مكلف از ناحيه عقلش انگيزه‏اي ايجاد نمي‏كند تا موردي براي مولويت‏شارع باقي نگذارد.

ذكر دو نكته

دو نكته باقي است كه بايد بدانها پرداخت:

نكته اول:

قضاياي مشهوره‏اي كه متمحض در شهرتند (يعني غير از شهرت جهت ديگري مثل اوليت و امثال آن ندارند)، منقسم به اقسامي مي‏شوند:

دسته‏اي از آنها داراي مصالح عامه هستند; مثل «عدل حسن است‏» و «جور قبيح است‏» كه از آنها به تاديبات صلاحيه تعبير مي‏شود. و پاره‏اي ديگر برخاسته از اخلاق فاضله است; مثل حكم به «قبح كشف عورت‏»، كه اين حكم از «حيا» كه خلقي فاضل است، ناشي مي‏شود. و دسته‏اي هم برخاسته از رقت و حميت و جز آن هم است.

حال گوييم در آن قسم از احكام عقلائيه كه منشا آن مصالح عموميه باشد، وجود استلزام بين حسن و قبح عقلي و حكم شرعي، به معنايي كه گذشت، واضح است. چون شارع مصالح عمومي را ملاحظه و رعايت مي‏كند. و همين طور آن دسته از احكام و قضايايي كه برخاسته از اخلاق فاضله‏اند; زيرا طبق فرض، ملكاتي فاضله هستند و حكم نيز از آنها منبعث‏شده است. و اما آن دسته از احكام كه از انفعالات طبيعي، مثل رقت و حميت و مانند آنها ناشي مي‏شوند، دليلي وجود ندارد كه شارع نيز با عقلا در آنها مشترك باشد. و از اين روست كه مي‏بينيم در بعضي موارد شارع طبق حكمت و مصلحتي خاص حكمي مي‏كند كه با رقت‏بشري ملائمتي ندارد; مانند حكم به اجراي حد نسبت‏به مرد و زن زناكاري كه آن زن شوهردار نيست; با وجود اين كه ممكن است كمال تراضي هم در كار بوده باشد. و يا مانند حكم شارع به حد زدن شارب‏الخمر; با وجود اين كه ممكن ست‏شراب نوشيدن وي به حدي نباشد كه فعلا دچار مستي شده باشد. و يا حكم به قتل كافر و اسارت فرزندانش و از اين قبيل.

نكته دوم:

آنچه تاكنون بيان كرديم، درباره عدم استلزام حكم عقلي عملي نسبت‏به حكم شرعي مولوي بود. و اما استلزام حكم عقل نظري نسبت‏به حكم شرعي مولوي، اجمالا به قرار ذيل است: (15) مصالح احكام شرعي مولوي، كه ملاك و مناط احكام مزبور را تشكيل مي‏دهد، تحت قاعده معيني درج نمي‏گردد و لازم نيست كه درست همان مصالح عمومي باشد كه حفظ نظام و ابقاي نوع بر آن مبتني است. بنابراين براي عقل، از آن لحاظ كه عقل است، راهي به اين مناطات و ملاكات نيست. البته اگر فرض شود كه اتفاقا در موردي عقل به مصلحت‏خاصي راجع به حكمي دست‏يافت، به طوري كه در نظر عقل آن مصلحت اقتضاي تام نسبت‏به حكم مورد نظر داشته باشد، آيا عقل هم مطابق حكم شرع، حكمي خواهد داشت‏يا نه؟ تحقيق اين است كه مصلحت، اگرچه تام الاقتضا باشد، لكن غرض از واجب غير از غرض از ايجاب است و چه بسا مواردي كه واجب تام‏الاقتضا است، به نحوي كه ترتب غرض بر واجب، متوقف بر امر ديگري نيست، الا اين كه در خود ايجاب مفسده‏اي است كه نمي‏گذارد از مولاي حكيم چنين ايجابي صادر شود. در حقيقت، «ايجاب‏» به تحقق علت تامه‏اش محقق مي‏شود و علت تامه هم مركب است از مقتضي موجود در واجب كه داعي بر ايجاب است، و از عدم المانع از ايجاب. پس مجرد احراز مقتضي، كافي براي احراز مقتضاي فعلي نيست; بلكه با احراز مقتضي، مقتضا هم به نحو اقتضا ثابت و محرز مي‏شود كه از آن به «ثبوت مقتضا به ثبوت مقتضي‏» تعبير مي‏كنند و مراد از حكم اقتضايي در كلمات استاد علامه ما(قدس‏سره) هم همين است.

طرح يك اشكال و پاسخ آن

اشكال: آنچه گفته شد در بعث فعلي‏اي كه به نحو قضيه خارجيه باشد، تمام است; اما در بعث كلي كه به نحو قضيه حقيقيه است، مفسده‏اي در جعل حكم كلي بر موضوع كلي مقدر، متصور نيست.

جواب: جعل حكم كلي نيز به انگيزه «جعل داعي‏» است، به طوري كه اگر حكم واصل شود و موضوع آن هم فعلي گردد، حكم كلي فعلي خواهد گشت. بنابراين اگر فعليت‏بعث، مستتبع مفسده‏اي باشد، ناگزير انشا به داعي جعل داعي معقول نيست; الا اين كه آن را مقيد به مواردي سازيم كه فعليتش مفسده‏زا نباشد. پس تدبر نما.

عدم امكان حكم مولوي در صورت احراز ملاك تام ايجاب

و اما اگر از باب اتفاق، هم مصلحت مقتضيه و هم عدم مفسده مانعه از بعث احراز شود، در اين صورت بعضي گمان كرده‏اند كه مي‏توان حكم به ثبوت بعث و زجر مولوي كرد; نظر به اين كه احراز علت تامه، مستلزم احراز معلول است; لكن بنا بر آنچه قبلا بيان كرديم كه حقيقت‏بعث و زجر مولوي، انشا به داعي جعل داعي است، در اين صورت با علم به مصلحتي كه مبتلا به مزاحم و مانعي نيست، عقلا تحصيل آن غرض و مصلحت واجب است. چه، ترك تحصيل غرض لزومي كه مانعي از الزام بدان نيست، خروج از زي بندگي و ظلم بر مولي است. از طرف ديگر مي‏دانيم كه نتيجه بعث و صلاحيت تحريك جز به لحاظ اين نكته نيست كه مخالفت‏بعث واصل، خروج از زي بندگي است و اين هم ظلم است. در اين صورت با تحقق داعي عقلي، جعل داعي ديگر از شارع لغو خواهد بود. و از اين نظر انفكاك معلول از علت تامه‏اش لازم نمي‏آيد. زيرا همان طور كه مفسده مترتب بر بعث مانع شرعي از فعليت‏بعث است، وجود داعي نيز مانع عقلي از فعليت‏بعث است. اگرچه نسبت‏به كسي كه مانعي از فعليت‏حكم در مورد وي وجود ندارد، جعل حكم كلي كه به مرتبه فعليت هم برسد در مورد وي اشكالي ندارد.

طرح يك اشكال و پاسخ آن

اشكال: بنابر اين هيچ‏گاه بعث و زجر ممكن نيست. زيرا بعث و زجر كاشف از مصلحت و مفسده ملزمه در متعلق حكم است. و با كشف مصلحت و مفسده ملزمه به نحو عليت تامه، معقول نيست كه انشاء كاشف، داعويت و تحريك داشته باشد. و توهم اين كه مقام ما با مقام سابق فرق دارد، چون وصول علت فرع بر وصول معلول است و شيئي كه ثبوتش متوقف بر ثبوت شي‏ء ديگر باشد، معقول نيست كه مانع از ثبوت آن شي‏ء شود، با آنچه در محل خود در باب رابطه علم به علت و علم به معلول بيان كرديم، قابل دفع است. و مختصر آن، اين كه علم به علت هيچ‏گاه علت علم به معلول نيست; كما اين كه علم به معلول هم، علت علم به علت نيست; بلكه بين اين دو رابطه تلازم برقرار است، و اين علم به ملازمه است كه در ظرف علم به يكي از آن دو، علت علم به ديگري خواهد بود. بنابراين مقام ما از قبيل وجود مانع مقارن با وجود ممنوع است، نه مترتب بر وجود ممنوع; تا اين كه استحاله‏اي در كار باشد.

پاسخ: اولا طبق فرض انشاء كاشف، بعث فعلي است و لذا كاشف از وجود علت تامه بعث است. بنابراين فرض مانعيت علت منكشفه، خلف است. زيرا فرض مانعيت آن، فرض عدم صلاحيت‏بعث‏براي تحريك و دعوت است. پس ،از وجود بعث عدم آن لازم مي‏آيد، كه مستحيل است.

ثانيا: آنچه واقعا از بعث‏بعد از بعث‏يا جعل دو بعث در آن واحد، يا بعث‏بعد از وجود آنچه عقلا داعويت و تحريك دارد، مانع مي‏شود، اين نيست كه امكان فعليت در خارج ندارد به امتناع غيري (و بر اصل خبر، پوشيده نيست كه امتناع غيري با امكان ذاتي و وقوعي منافاتي ندارد); (16) بلكه مانع واقعا اين است كه با وجود داعي عقلي يا داعي مولوي، غرض از جعل داعي حاصل است و تحصيل حاصل هم محال. و اما اگر چنين داعي عقلي يا مولوي، وجود نداشته باشد، در اين صورت مانعي از جعل داعي نيست، ولو اين كه به همين جعل داعي امري متحقق شود كه امكان داعويت داشته باشد; همچون غرضي كه قهرا به بعث منكشف گردد، چه اين امكان داعويت مانع از جعل داعي نيست.

اشكالي ديگر و پاسخ آن

اشكال: در اين صورت بايد جعل دو داعي متماثل در آن واحد مانعي نداشته باشد.

جواب: فرق است‏بين جعل داعي و تحقق داعي قهرا. زيرا انشاء به داعي جعل داعي براي اين است كه در مواردي كه عبد منقاد است و مولي را نسبت‏به نفس خويش تمكين مي‏كند، اين داعي به فعليت‏برسد و فعليت دو داعي با هم، در هنگام انقياد، معقول نيست; به خلاف انشاء واحدي كه قهرا ملازم با تحقق داعي ديگري باشد. زيرا داعي ديگر، گرچه ممكن است داعويت و تحريك داشته باشد، لكن از جانب مولي جعل نشده است تا اين كه غرض از آن داعويت و تحريك باشد و از همراهي آن با داعي ديگر، لغو و محال لازم آيد.

به اين ترتيب فرق بين احراز مصلحت ملزمه از طريق بعث، و احراز آن از طريق غير بعث، روشن مي‏شود. و اين كه مانع از جعل داعي مولوي، مورد دوم است نه اول. پس تدبر و تامل تام نما. در اينجا بحث درباره شق اول ملازمه، خاتمه مي‏پذيرد.

بحث درباره شق دوم ملازمه

و اما بحث درباره شق دوم، يعني اين قضيه كه «آنچه مورد حكم شارع واقع مي‏شود عقل هم بدان حكم مي‏كند»، به نحو اختصار چنين است:

حكم شرعي فقط به نحو اجمال از مصالح و مفاسدي كه در متعلقات احكام وجود دارد، پرده برمي‏گيرد و بنابراين براي عقل راهي براي حكم تفصيلي به حسن و قبح متعلقات احكام نيست. و اما حكم عقل به حسن و قبح به نحو اجمال، به طوري كه اين حكم عقلي در اقسام قضاياي مشهوره داخل گردد، دليلي ندارد. چون مصالح و مفاسدي كه مناط و ملاك احكام شرعيه مولويه را تشكيل مي‏دهد، لازم نيست از مصالح عموميه‏اي باشد كه موجب حفظ نظام و بقاي نوع مي‏گردد; كما اين كه احكام شرعيه از انفعالات طبيعي نفس انسان، چون رقت و حميت و غير آن، منبعث نمي‏گردد. و مي‏دانيم كه جز اين دو امر، ملاكي ديگر براي حسن و قبح عقلي نيست.

البته عقل حكم مي‏كند كه احكام شرعي جز از مصالح و حكمتهايي كه به مكلفين برمي‏گردد، منبعث نمي‏شود; لكن حكم به علت از باب احراز معلول، امري است، و حكم به حسن و قبح عقلايي، امر ديگر.

آنچه در اينجا در باب استلزام بين حكم شرع و حكم عقل، اختيار كرديم، بعد از بياني كه از حسن و قبح گذشت و اين كه قضاياي حسن و قبح داخل در مشهورات است نه برهانيات و اين كه براي آن حقيقتي جز توافق آراء وجود ندارد، كلامي است‏برهاني كه از آن گريزي نيست; اگرچه خلاف ظاهر كلمات اصوليين و بلكه عده‏اي از اهل معقول است، لكن آنچه بايد متبع باشد، برهان است نه غير آن.

اشكال و جواب

اشكال: مشهور در ميان عدليه اين است كه واجبات شرعيه الطافي در واجبات عقليه، و مندوبات شرعيه هم الطافي در مندوبات عقليه‏اند. بنابراين مي‏توان فهميد كه تكاليف شرعي همگي در مورد واجبات عقلي يا مندوبات عقلي است و مراد از ملازمه هم چيزي جز اين امر نيست.

جواب: وجوب عقلي واقعا معنايي جز اين ندارد كه اگر عقل بر وجود مصلحت ملزمه فعل، واقف شود، به وجوب آن حكم مي‏كند. در نتيجه اين كه مي‏گوييم عقلا تحصيل اين مصلحت وجوب دارد، يا از جهت اشتمال فعل است‏بر مصلحتي كه موافق با غرض مولي است، چه اين مصلحت‏به بنده برگردد يا به مولي، و يا از جهت اشتمال فعل است‏بر نفس صلحت‏بدون لحاظ موافقت اين مصلحت‏با غرض مولوي. حال اگر مراد از وجوب، امر اول باشد، در اين صورت ربطي به بحث ما ندارد. زيرا وجوب تحصيل چنين مصلحتي به خاطر اين است كه ترك مصلحت موافق با غرض مولوي لزومي، خروج از زي بندگي است; درست مانند مخالفت‏با خود تكليف مولوي. بنابراين ترك چنين مصلحتي به عنوان «ظلم‏» قبيح است، نه به عنوان ترك مصلحت ملزمه في نفسها. و همين معناست كه با «لطف‏» به معني قرب به طاعت، مناسبت دارد. زيرا «بعث‏» مولي، در اين صورت مقرب به موافقت غرض مولوي است.

و اگر مراد امر دوم باشد، در اين صورت وجوب عقلي ناتمام است. زيرا قبلا ديديم كه مصالح واقعيه، اگرچه علل احكام مولوي را تشكيل مي‏دهند، لكن لازم نيست از سنخ مصالح عمومي باشند كه آراء عقلا را بر مدح فاعل و ذم تارك فرا مي‏خواند.

وجوب عقلي به معنايي ديگر

آري در مقام ما، وجوب عقلي به معنايي غير از تحسين و تقبيح عقلايي وجود دارد. زيرا بعضي اعمال، از آنجا كه در كمال نفس و صقالت جوهر آن براي تجلي معارف الهي كه غايت همه غايات از خلقت‏خلق است، مؤثرند، ناگزير عقل ضرورت آن را درمي‏يابد و بنابراين مراد از «لزوم عقلي‏»، «بعث‏» يا «تحسين و تقبيح‏» عقلايي نيست; بلكه ضرورت و لابديت عقلي است. و البته واضح است كه اين معني هم ربطي به بحث ما ندارد. و شايد تفسيري كه علامه سيد داماد(ره) در مورد اين قاعده معروف دارد، برگشتش به همان مطلبي باشد كه عرضه داشتيم. چه آن كه فرموده‏اند قاعده «واجبات سمعي الطافي در واجبات عقلي‏اند» به ملاحظه آن است كه اعمال بدني و حالات جسدي موجب استعداد نفس براي فيض معارف ربوبي و علوم حقيقي، كه واجبات عقليه‏اند، خواهد شد. به اين ترتيب واجبات سمعي، نفس را به واجبات عقلي نزديك مي‏گرداند. و همين طور مندوبات سمعي نفس را به مندوبات عقلي نزديك مي‏گرداند. وي در اين بيان خود به اين كلام خداوند متعال در حديث قدسي استشهاد كرده است كه «لايزال العبد يتقرب الي بالنوافل حتي احبه. فاذا احببته كنت‏سمعه الذي يسمع به و بصره الذي يبصر به‏».

اين تمام آن چيزي است كه نظر قاصر ما در باب استلزام ميان حكم شرع و حكم عقل تعقيب كرده است.

نفي استلزام از طريقي ديگر

گاه براي نفي استلزام دليل ديگري اقامه مي‏شود. اين دليل مي‏گويد: استلزام مورد بحث، مبتني بر تبعيت احكام شرعي از مصالح و مفاسدي است كه در متعلق احكام وجود دارد; و حال آن كه اين قضيه مسلم نيست. چون در حسن تكليف و حكم، همين بس كه نفس حكم و تكليف داراي مصلحت‏باشد و در نتيجه وجود حكم كاشف از وجود مصلحت در متعلق آن نيست، تا اين كه از واجبات عقلي باشد. براي اثبات اين مطلب مي‏توان به مواردي چند تمسك كرد; مانند اوامر امتحاني كه در متعلقات آنها مصلحتي نيست و حتي ممكن است مفسده هم باشد. و نيز مانند اوامر تقيه كه در وافقت‏با مخالفين از اهل سنت مصلحتي وجود ندارد. و نيز مانند اوامر تعبدي كه مصلحت در آنها مترتب بر آوردن متعلق به داعي امر است كه در نتيجه ذات متعلق بي‏مصلحت‏خواهد بود.

پاسخ به طريق فوق

اين دليل ناتمام است. اما جواب از اصل مبناي ذكر شده، اين است كه حقيقت‏حكم، انشاء منبعث از اراده‏اي حتمي يا غير حتمي است كه به انگيزه بعث و تحريك باشد. زيرا اين انشاء است كه استحقاق ثواب و عقاب بر اطاعت و عصيان آن مترتب گشته، نه انشاء به دواعي ديگر، مثل مسخره و ارشاد و تعجيز و غير آن.

پس از معلوم شدن اين مطلب مي‏گوييم اراده تشريعي كه مراد از آن شوق اكيدي است كه به فعل غير تعلق گرفته و موجب جعل داعي نسبت‏به فعل مي‏گردد چون فعل غير به اختيار صادر مي‏گردد و تحصيل آن فعل هم بدون ايجاد داعي در وي ممكن نيست، چون تا داعي نباشد، شوقي هم كه بايد عضلات را به سوي فعل به حركت درآورد در كار نخواهد بود، بنابراين معقول نيست كه اراده تشريعي و نيز شوق، به فعلي تعلق يابند كه از آن فايده‏اي عايد جوهر ذات فاعل يا قوه‏اي از قواي وي نگردد. چون طبيعت‏شوق از طبايعي است كه جز به آنچه با «مشتاق‏» مناسبت و ملائمت دارد، تعلق نمي‏يابد. و خود شوق هم از افعالي نيست كه في حد ذاتها، مصلحت‏دار باشد تا بتوان آن را به خاطر مصلحتي در خودش ايجاد كرد. بنابراين تعلق اراده به فعلي بدون وجود جهت مرجحي در فعل كه موجب تعلق اراده گردد، ترجح بلامرجح است نه ترجيح بلا مرجح. و مفروض اين است كه جهت مرجحه‏اي هم در اراده خداوند تعالي شانه جز مصلحت و حكمت وجود ندارد.

و اما انشاء به داعي بعث و تحريك، چون از افعالي است كه مي‏تواند مصلحت و مفسده داشته باشد، ممكن است كه به خاطر مصلحتي در نفس همين انشاء ايجاد گردد. و از آنجا كه دخل فعل خاصي كه مقوم انشاء است، در مصلحت انشاء، امري است، و مصلحت داشتن ذات فعل به نحوي كه باعث‏بر انشاء به داعي بعث‏باشد، امر ديگري است، در نتيجه برهاني كه در اراده بيان كرديم، در اينجا جاري نيست; لكن به دليل ديگري در اينجا هم معقول نيست كه انشاء برخاسته از مصلحتي نهفته در نفس انشاء، و نه در فعل متعلق بعث، باشد. زيرا غرضي كه باعث و داعي بر انشاء مي‏شود، گاهي مقصود بالذات و بالاصاله است; به طوري كه در وراي اين غرض حاصل از انشاء، غرض ديگري وجود ندارد; مانند انشاء به داعي ارشاد كه به نفس همين انشاء، اظهار خير و مصلحتي كه عايد به مخاطب است، حاصل مي‏گردد، و ديگر حالت منتظره‏اي وجود ندارد. و يا مانند انشاء به داعي تعجيز كه با نفس انشاء خاص، عجز مخاطب را از متعلق اظهار مي‏نمايد. و يا مانند انشاء به داعي مسخره كه با همين انشاء، مصداق سخريه محقق مي‏شود. به خلاف انشاء به داعي جعل داعي; چون امكان داعويت و تحريك اگرچه غرضي است كه به انشاء مزبور قائم است، لكن سنخ اين غرض، غرض تبعي است كه به عنوان وسيله‏اي براي ايجاد فعلي ديگر مورد نظر است، و با عدم غرض در فعل غير، محال است كه اين غرض تبعي را به عنوان وسيله‏اي براي ايجاد و تحصيل آن غرض اصلي برگيريم. بنابراين بعث‏حقيقي و تحريك جدي نسبت‏به فعل غير، جز به لحاظ غرضي كه در فعل موجود است كه موجب قيام مولي نسبت‏به ايجاد تسبيبي آن مي‏گردد، نخواهد بود. از اينجا معلوم مي‏شود احكام شرعي تابع اغراض مولوي‏اي هستند كه جز مصالح و مفاسد قائم به متعلقات آنها چيزي نيست; ولو اين كه قائل شويم كه در تكاليف شرعي، اراده تشريعي وجود ندارد; همان گونه كه مفصلا در مبحث طلب و اراده بيان كرديم و در بحث «جعل طرق‏» هم به اشاره گذرانديم.

تا اينجا بحث درباره اصل مبناي مذكور بود كه حكم مي‏تواند منبعث از مصلحتي در نفس حكم باشد، نه در متعلق آن. و اما مثالهايي كه براي استشهاد ذكر شده بود:

درباره مثالهاي ذكر شده: اوامر امتحاني

درباره اوامر امتحانيه، بايد اين نكته را مد نظر داشت كه امتحان و اختبار از ناحيه خداوند تعالي، با وجود اين كه به هيچ امري جاهل نيست، تصويرش بدين گونه است كه مراد از ظهور انقياد عبد نسبت‏به اوامر خداوند تعالي، كه غرض از امر امتحاني است، ظهور علمي در مقام ذات نيست كه مساوق با علم در مرتبه ذات است، بلكه مراد، ظهور مساوق با فعليت و تحقق است كه همان علم فعلي و به تعبير ديگر، علم در حال ايجاد است. چون وجود هر شيئي در نظام وجود، از مراتب علم فعلي باري تعالي است. زيرا وجود هر شيئي به لحاظ ارتباط بالعرض آن شي‏ء با مبدا اعلي، همان نحوه حضور آن شي‏ء است در نزد خدا. و در نتيجه هر موجودي هم علم است و هم معلوم; اما به دو اعتبار. و چنين علم فعلي‏اي كه عين حضور و ربط و وجود است، مسبوق به عدم است و مساوق تحقق و ثبوت، و به سبق و لحوق زماني هم متصف مي‏گردد; همان گونه كه در مبحث مشتق بيان كرده‏ايم، بنابراين حصول چنين علم فعلي‏اي مي‏تواند غرض از امر باشد.

از طرف ديگر ظهور انقياد در خارج، قابل براي امر به همين عنوان انقياد نيست; اولا به خاطر عدم حصول غرض از امر امتحاني، چون عبد تا متوجه شود كه فعل جدا از او طلب نشده و غرض فقط استعلام حال اوست، ولو به اين كه به مقدمات فعل مشغول شود، در اين صورت ديگر ايجاد مقدمات نزد او مهم نخواهد بود. و در نتيجه غرضي كه از امر امتحاني مد نظر بود، يعني استكشاف اين كه او جدا نسبت‏به ايجاد فعلي كه به خاطر صعوبتش مورد امتحان واقع شده بود، منقاد است، حاصل نخواهد شد. و ثانيا انقياد نسبت‏به امري، جز با احراز امر در نظر فاعل، معقول نيست، و حال اگر فرض كنيم كه شخص مورد امتحان قطع پيدا كرده كه در ايجاد فعل غرضي نيست، و لذا نسبت‏به ذات فعل، حقيقتا امري وجود ندارد، ديگر انقياد نسبت‏بدان امر معقول نيست.

پس ناگزير امر امتحاني جز نسبت‏به انشائي كه في حد ذاته ظهور در بعث‏حقيقي نسبت‏به فعل دارد، امكان ندارد. و اين انشاء خاص اگرچه همچون انشاء به داعي ارشاد نيست كه غرض از آن به نفس حصول انشاء محقق شود، بلكه غرض از آن جز به تمهيد عبد نسبت‏به امتثال و حالت قيام وي نسبت‏به آنچه بعث و تحريك مي‏داند، حاصل نمي‏گردد. لكن مثل بعث‏حقيقي هم نيست كه غرض از آن حصول فعلي باشد كه بعث‏بدان تعلق گرفته، بلكه غرض در اين اوامر امتحاني اين است كه عبد نسبت‏به امتثال، حالت «قيام به فعل‏» كسب نمايد و انقياد نسبت‏به مولي را كه بالقوه واجد است، به فعليت‏برساند; ولو به انجام دادن بعضي مقدمات نزديك به فعل.

پس به اين بيان روشن مي‏شود كه نسبت‏به ذات فعلي كه مشتمل بر غرضي نيست، حقيقتا بعثي هم وجود ندارد. چون مفروض آن است كه امر براي امتحان است، نه تحريك جدي. و نسبت‏به آنچه مشتمل بر غرض و هدف است، يعني درآمدن عبد به حالت انقياد نسبت‏به مولي و به فعليت رسيدن آنچه در وي از سعادت يا شقاوت بالقوه موجود است، امر كردن مانعي ندارد. چون لازمه آن عدم تبعيت‏حكم از مصلحت در متعلق نيست. لكن بعث و امر واقعي نسبت‏به اين گونه امور هم ممكن نيست; چون اولا بعد از ظهور انشاء در عث‏حقيقي، داعي در نظر مكلف، تام است و به دنبال آن عقل حكم به لزوم امتثال مي‏نمايد و به اين امر فرض مولوي، يعني قيام عبد به حالت امتثال، تحقق مي‏يابد. و با فرض حصول غرض از بعث در نظر مكلف، ديگر بعث واقعي نسبت‏به تحصيل انقياد وجهي ندارد.

ثانيا انشاء به داعي جعل داعي واقعا نسبت‏به انقياد به غير اين عنوان انقياد، محال است. زيرا از آنجا كه بروز و انقداح داعي نسبت‏به شيئي كه عنوان مورد بعثش مجهول باشد، معقول نيست، پس جعل داعي هم معقول نيست. و از طرف ديگر ديديم كه بعث نسبت‏به انقياد، به همين عنوان «انقياد»، مستلزم دو محذوري است كه بيان كرديم.

اوامر تقيه‏اي

اما درباره اوامر تقيه‏اي گوييم: تقيه يا در امر است‏يا در فعل ماموربه. و به عبارت ديگر، گاهي خود امر از باب تقيه است و گاهي هم امر به تقيه (به فعل ماموربه) است. در مورد اول كه تقيه در خود امر است، ديگر امري به ذات وضوي خاص مثلا تعلق نگرفته، بلكه امري است‏حقيقي نسبت‏به فعلي ديگر به نحو توريه. و يا اين كه اصلا امر حقيقي‏اي در كار نيست; بلكه صرفا الفاظ بدون معني يا با معناي انشائي را اراده كرده تا اين كه نفس مقدسش را از شر مخالفين حفظ نمايد.

و اما در مورد دوم كه امر به تقيه است، امر حقيقي است و منبعث از مصلحت نهفته در فعل، لكن نه بذاته، بلكه از اين حيث كه به آن، نفس مكلف يا عرض و مال او حفظ مي‏شود و بنابراين در هيچ يك از دو فرض لازم نمي‏آيد كه امر حقيقي منبعث از مصلحت در متعلق نباشد.

اوامر تعبدي

و اما اوامر تعبديه; پس تحقيق در مطلب آن است كه ذوات افعال تعبدي داراي مصالحي خاص است كه به نفس اين افعال قائمند، از باب قيام مقتضا به مقتضي. و شرايط، كه از جمله آنها همين قصد قربت است، يا از مصححات فاعليت فاعل است و يا از متممات قابليت قابل. و بنابراين در مرحله اقتضا دخيل نيستند، وگرنه از اجزاء بودند نه از شرايط، بلكه در مرحله فعليت مقتضي و فعليت‏شوق به فعل (كه خود ناشي از فايده قائم به فعل است) دخيل است. و همين طور هم بعثي كه از شوق مزبور منبعث مي‏گردد. و از شوق به غرض اصلي شوقي تبعي تولد مي‏يابد متعلق به آنچه در فعليت غرض دخيل است. و به همين گونه بعثي مقدمي از بعث اصيل زاييده مي‏شود كه به امور دخيل در فعليت مبعوث اليه به لحاظ فايده‏اي كه از آن انتظار مي‏رود، تعلق مي‏يابد. در نتيجه، اين كه فعليت مصلحت منوط به قصد قربت است، موجب نمي‏گردد كه امر به شيئي تعلق گرفته باشد كه خالي از مصلحت است تا نتيجه بگيريم كه حكم از مصلحت متعلقش منبعث نبوده است.

اشكالي بر استاد [محقق خراساني]

و اما جوابي كه استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در فوائدش مطرح ساخته، كه در تعبديات امر به شيئي كه خالي از حسن عقلي باشد تعلق نيافته، بلكه متعلق آن في حد ذاته راجح است، بي‏اشكال نيست. زيرا اولا اين طور نيست كه تمام تعبديات في حد ذاته عقلا راجح باشند; گرچه بعضي از عبادات ذاتي، طوري هستند كه بدون امر هم مي‏توان عباديت آنها را ثابت كرد، مانند نماز كه مركب از اجزائي است كه همگي عقلا راجح هستند.

ثانيا امر به نماز، ناشي از رجحان ذاتي آن نيست، بلكه ناشي از مصلحتي است كه بر آن مترتب مي‏شود. مثلا ركوع اگرچه تعظيم مولي است، و چون عدل در عبوديت و احسان به مولي است، حسن است، اما از حيث احسان به مولي، ماموربه نيست; بلكه از حيث اين كه موجب استكمال عبد و بازداشتن وي از منكر و فحشا مثلا مي‏گردد، متعلق امر واقع شده است. و طبق فرض، اين مصلحت‏بر ركوعي كه به داعي امر آورده شده، مترتب است. بنابراين صرف حسن ركوع ذاتا، دخلي به تبعيت امر متعلق به ركوع، از مصلحتي كامن در آن ندارد.

ثالثا اموري كه بالذات راجح‏اند اگر به قصد عنوان راجح آورده نشوند، حسن و رجحاني نخواهند داشت. به اين ترتيب اگر ركوع به عنوان تعظيم واقع نگردد، حسن نخواهد بود. و آوردن فعل به داعي امر متعلق به آن، موجب وقوع آن به عنوان تعظيم نخواهد بود. چه آن كه قصد عنوان واقعي آن، سبب وقوع فعل به نحوي كه معنون به آن عنوان باشد، نمي‏شود. و لذا اگر هم امر به ركوعي شود كه ندانيم مقصود از آن تعظيم يا استهزاست و عبد آن ركوع را به قصد امر واقعي (علي ما هو عليه) بياورد، ركوع وي نه تعظيم واقع مي‏شود و نه استهزا. در جايي كه شكي نيست كه اگر به داعي امر آورده شود، اثر بر آن مترتب مي‏گردد. از اينجا مي‏توان فهميد كه ركوع ماموربه، از حيث عنوان تعظيم، ماموربه نبوده است. كما اين كه مي‏توان فهميد كه قصد عنوان تعظيم از طريق امر اجمالا هم غير معقول است. و بنابراين اعتبار قصد امر براي تحقق آن عنوان حسن نيست.

به اين ترتيب روشن شد كه جواب صحيح به اشكال فوق همان است كه بيان كرديم و بحث مفصل‏تر را بايد در محل خودش جستجو كرد. و به اين مقدار از كلام، از شكل تعليقه خارج شديم; لكن چون مساله «حسن و قبح‏» و «ملازمه‏» از معضلات است و استاد علامه ما (رفع الله مقامه) در اين كتاب متعرض آن نشده، به كمترين مناسبتي مقام را شايسته تفصيل و اطناب يافتيم.

×. مشخصات كتابشناختي مقاله چنين است: شيخ محمدحسين اصفهاني، نهاية الدراية في شرح الكفاية، ط. سنگي. بي‏نام و نشان، ص‏124-135.

1. در تعريف عقل عملي و عقل نظري، اختلافات فاحشي بين كلمات حكما وجود دارد. اين اختلافات، جز در چند مورد، همگي به لفظ و كيفيت تعريف برمي‏گردد و لذا از نزاعي معنوي و واقعي حكايت نمي‏كند. در مقاله‏اي مبسوط، آراء مختلف درباره اين دو اصطلاح را گرد آورده و بررسي كرده‏ام كه در مكتوبات نهايي همين مجموعه خواهد آمد. عمده‏ترين فايده اين بررسي، زدودن ابهام از چهره اين دو اصطلاح و برحذر بودن از خطاهايي است كه بسياري در مقام كاربرد اين دو اصطلاح دچار آن شده‏اند.

2. در بحث تجري، بعد از بيان اين نكته كه تجري هتك بر مولي و ظلم است و ظلم هم قبيح است، فرموده‏اند: اين حكم عقلي از همان احكام عقليه‏اي است كه داخل در قضاياي مشهوره‏اند و در كتابهاي منطق در باب صناعات خمس مورد بحث واقع مي‏گردد. امثال اين قضايا از اموري است كه به لحاظ مصالح عمومي و حفظ نظام و بقاي نوع، آراء همه عقلا بر آن متفق است. و اما اين كه قضيه «حسن عدل و قبح ظلم‏» به معناي استحقاق مدح و ذم، از قضاياي برهانيه نيست، وجهش آن است كه مواد برهانيات منحصر در ضروريات شش‏گانه است: يا از اوليات است; همچون «كل بزرگتر از جزء است‏»، يا «نفي و اثبات در مورد واحد قابل جمع نيستند».

و يا از حسيات است; چه به حواس ظاهري كه اصطلاحا آنها را مشاهدات مي‏خوانند; همچون «اين جسم سفيد است‏»، يا «اين شي‏ء شيرين است‏»; و چه به حواس باطني كه آن را وجدانيات مي‏خوانند و اينها اموري هستند كه بنفسها حاضر براي نفس هستند; مثل حكم به اين كه براي ما صفاتي مثل علم و شوق و شجاعت و غيره وجود دارد.

و يا از فطريات است; يعني قضايايي كه «قياساتها معها»; همچون «چهار زوج است‏». چون چهار قابل تقسيم به دو قسمت متساوي است و هر منقسم به دو قسمت متساوي زوج است.

و يا از تجربيات است. و تجربيات قضايايي است كه از تكرر مشاهده حاصل مي‏گردد; مثل حكم به اين كه «سقمونيا مسهل است‏».

و يا از متواترات است; مثل حكم به وجود مكه به جهت اخبار عده‏اي كه بناي آنها بر كذب عادتا نيست. و يا از حدسياتي است كه موجب يقين‏اند; مثل حكم به اين كه نور ماه انعكاس نور خورشيد است.

و واضح است كه استحقاق مدح و ذم نسبت‏به عدل و ظلم از اوليات نيست; به طوري كه قصد طرفين در حكم بر ثبوت نسبت كافي باشد; وگرنه چگونه ممكن است كه در ثبوت اين نسبت‏بين عقلا اختلاف باشد. و همان‏گونه كه واضح است از حسيات به هيچ يك از دو معناي آن نيست; چون استحقاق از امور قابل مشاهده نيست و خود هم از امور نفسانيه‏اي نيست كه بنفسها حاضر براي نفسند. و همين طور از فطريات هم نيست; چون همراه آن قياسي نيست كه مثبت نسبت مذكور باشد. و اما اين كه قضيه استحقاق از تجربيات و متواترات و حدسيات نيست، در غايت وضوح است. به اين ترتيب ثابت‏شد كه امثال اين قضايا در زمره قضاياي برهانيه داخل نيست.

3. به دست آوردن راي حكماي اسلامي در باب ماهيت قضاياي اخلاقي، اعم از حسن و قبح و بايد و نبايد، كار دشواري است. گرچه محقق اصفهاني (قده) در فهم خويش از كلمات حكما ترديدي روا نمي‏دارد و معتقد مي‏شود كه حكيمان مسلمان، قضاياي حسن و قبح را از مشهورات مي‏دانند كه اساس آنها بنائات عقلائيه و تطابق آراء آنان است، ولي حقيقت مطلب چيز ديگري است و مساله به اين سهولت نيست.

حكيمان متضلعي چون ملاعبدالرزاق لاهيجي و مولي هادي سبزواري مدعي شده‏اند كه حكماي اسلامي اين قضايا را صرفا از مشهورات نمي‏دانند و پاره‏اي از آنها را جزء ضروريات مي‏شمرند; مثل «حسن عدل‏» و «قبح ظلم‏» .

راقم اين سطور در تحقيق مستقلي كه در آراء حكيمان مسلمان انجام داده، به اين نتيجه رسيده كه حق، نظر سومي است و آنچه محقق اصفهاني و محقق لاهيجي و حكيم سبزواري فرموده‏اند، هر يك بر پايه‏اي از حقيقت مشتمل است و باقي آن را فرو هشته‏اند. تفصيل اين راه سوم و نقد دو طريق ديگر را در مكتوب ديگري آورده‏ام.

4. نظريه‏اي كه محقق اصفهاني (قد) در متن بالا پرورده، از جهاتي قابل تامل و قابل خدشه است:

اول آن كه در كلام ايشان «حسن و قبح‏» گاهي معادل «مدح و ذم‏» آمده است و گاهي معادل «صحت مدح و ذم‏» و گاهي «استحقاق مدح و ذم‏». در حالي كه به نظر نمي‏رسد اين سه تعبير معادل هم باشند. زيرا «مدح و ذم‏» فعل عقلاست و بنابراين تابع اختيار و اراده و بنائات آنها. ولي «استحقاق مدح و ذم‏» مساله ديگري است. چه بسا ادعا شود كه اين استحقاق يك واقعيت عيني است; لذا چنين استحقاقي وجود دارد، چه «مدح و ذمي‏» به طور بالفعل در خارج تحقق پيدا بكند و چه تحقق پيدا نكند. البته مساله چندان سهل نيست. قبلا به اين مساله اشاره كرده بوديم كه «استحقاق‏» نياز به تحليل دارد; ممكن است كسي آن را به امور بنائي برگرداند و ممكن است‏بتوان آن را به استعدادهاي واقعي و تكويني برگرداند و به نظر مي‏رسد كه دومي صحيح‏تر است. در هر حال، اين كه محقق اصفهاني به ضرس قاطع ادعا مي‏كند كه حسن و قبح به بنائات عقلا برمي‏گردد و نفس‏الامري جز اين بنائات ندارد، بنا بر تفسير «مدح و ذم‏» درست است، نه تفسير «استحقاق مدح و ذم‏». و دست كم بنابر تفسير دوم چندان روشن نيست و بايد ديد چه معناي معقول و موجهي از «استحقاق‏» مي‏توان به دست داد.

دوم، اصل اين سخن كه حسن و قبح به معناي صحت مدح و ذم يا استحقاق مدح و ذم باشد، نياز به تامل فراوان دارد، و سخني است كه چندان با ارتكاز موافق درنمي‏آيد. محقق اصفهاني (قده) به تبع كثيري از كاوشگران مسائل اخلاقي مدعي مي‏شود كه نزاع در حسن و قبح عقلي، بر سر اين معنا از حسن و قبح است. و عمدتا مراد نزاعي است كه بين اشاعره و معتزله (و اماميه) در جريان بوده است. شايد هم نزاع واقعا همين طور بوده است، چنانكه از مكتوبات كلامي قدما برمي‏آيد; ولي مساله عمده در فلسفه اخلاق دقيقا تحليل همين معناي حسن و قبح است و گمان نمي‏كنم نزاع اشاعره و معتزله در اين بحث چندان مدخليتي داشته باشد. به عبارت ديگر، ما اول بايد خود مساله حسن و قبح را مورد كاوش قرار دهيم و ببينيم پديده‏اي كه حسن و قبح ناميده مي‏شود، اصلا آيا وجود خارجي دارد يا اعتباري است، و در هر صورت چه خواص و اوصافي دارد; و سپس بپرسيم حسن و قبح به معناي استحقاق مدح و ذم، چگونه وصفي است: آيا واقعي است‏يا به بناي عقلاست. به نظر مي‏رسد اين نوعي انحراف از بحث و فرار از نقطه اصلي است كه ما به جاي تحقيق در ماهيت‏حسن و قبح، معنايي از حسن و قبح (صحت مدح و ذم) را بگيريم و بحث كنيم كه آيا اين معنا واقعي است‏يا بنائي. چون كاملا ممكن است كه اصلا حسن و قبح عندالتحليل، صحت مدح و ذم نباشد; و لذا يافتن خواص و اوصاف «صحت مدح و ذم‏» هيچ كمكي به فهم اوصاف و خواص حسن و قبح نكند.

ملخص اشكال ما اين است كه گيريم تمام مقدمات برهان محقق اصفهاني تمام باشد، نتيجه‏اي كه از آن عايد مي‏شود جز اين نيست كه عقلا، ضرورتا، بنا را بر مدح پاره‏اي از افعال و ذم پاره‏اي ديگر مي‏گذارند. و اين ثابت نمي‏كند كه حسن و قبحي كه بر افعال حمل مي‏شود (و شايد بر اشياء هم) واقعيتش همين مدحها و ذمها باشد. پس به تحليل ديگري نياز داريم تا اين نكته را ثابت كند، و به نظر نمي‏رسد چنين نكته‏اي وجود داشته باشد.

سوم، اشكال ديگري كه به برهان محقق اصفهاني (قده) وارد است، اين كه مقدمات برهان ايشان، بر فرض صحت، نتيجه مذكور را ثابت نمي‏كند. شكل برهان ايشان چنين است:

1) هر انساني خودش و كمال خودش را دوست دارد.

2) در نتيجه، هر فعلي كه به كمال وي كمك كند، محبوب اوست.

3) انتظام جامعه به انسان كمك مي‏كند تا به كمال مطلوب ممكن برسد.

4) عدل به انتظام جامعه كمك مي‏كند و ظلم به عدم انتظام.

5) بنابراين انسانهاي عاقل عدل را دوست دارند و از ظلم متنفرند.

نتيجه: 6) انسانهاي عاقل، بماهم عاقل، بنا را بر مدح عدل و ذم ظلم مي‏گذارند تا عدل در جامعه رواج يابد و از ظلم اجتناب گردد.

محقق اصفهاني مصر است كه تنها دو عنوان عدل و ظلم، موضوع حسن و قبح را تشكيل مي‏دهند و هر حسن و قبيح ديگري بازگشتش به اين دو است.

حال اشكال اين است كه بنا بر مقدمات فوق، آنچه اولا و بالذات محبوب است و بايد مورد بناي بر مدح باشد، همانا «ايجاد كمال مطلوب‏» است و به تبع آن انتظام جامعه و عدل كه منجر به آن مي‏شود، محبوب مي‏گردد و مورد بناي بر مدح. پس حسن بالذات، خصوص «ايجاد كمال مطلوب‏» است و بقيه، تحت آن مندرج مي‏شوند. پس آن همه اصرار كه محقق اصفهاني بر ذاتي بودن حسن و قبح براي دو عنوان عدل و ظلم دارد، نابجاست.

ولي از اين مهم‏تر نكته ديگري است كه به اشكال ما اهميت‏بيشتري مي‏بخشد: تصويري كه محقق اصفهاني (قده) از حسن و قبح ارائه كرده‏اند، آن را محدود به حيطه انتظام جامعه مي‏كند. بنابراين در وادي جامعه انساني و انتظام آن، حسن و قبح قابل طرح نيست. از همين روي محقق اصفهاني قاعده «وجوب دفع ضرر محتمل اخروي‏» را به عنوان يك قاعده عقلي نفي مي‏كند. به نظر ايشان چون مرجع اين «وجوب‏»ها به حسن و قبح است، طبعا حسن و قبح در جايي تصوير مي‏شود كه مساله به انتظام جامعه مربوط باشد. ضرر محتمل اخروي ربطي به جامعه انساني و انتظام آن ندارد تا موضوع براي بناي عقلا قرار گيرد. لذا ايشان در نهاية الدراية صراحتا «وجوب دفع ضرر محتمل اخروي‏» را عقلي نمي‏داند.

در حالي كه طبق اشكال ما، آنچه اولا و بالذات متعلق بناي عقلا قرار مي‏گيرد ايجاد كمال مطلوب است، نه مساله انتظام و دوام جامعه. و «ايجاد كمال مطلوب‏» همان‏گونه كه در كمالهاي دنيوي و جمعي و انتظام جوامع مصداق پيدا مي‏كند، در امور اخروي هم مصداق مي‏يابد و لذا كاملا معقول است كه مورد بناي عقلايي باشد. بنابر اين تصوير، «وجوب دفع ضرر محتمل اخروي‏» به صورت يك قاعده عقلي طرح شود; به طوري كه اشكال محقق اصفهاني بر آن وارد نباشد. ممكن است‏به گفته ما اشكال شود كه مطلوبهاي انسان تا به حد جامعه و انتظام آن نرسد، مورد بناهاي عقلايي قرار نمي‏گيرد. به عبارت ديگر، «بناي عقلايي‏» همچون نوعي تعهد ميان عقلا، نيازمند به ظرف جامعه و مربوط به انتظام آن است و بنابراين صرف كمال مطلوب بودن شيئي نمي‏تواند آن را متعلق بناي عقلايي قرار دهد.

پاسخ اين است كه بناهاي عقلايي در مساله ما، هيچ توقفي بر جامعه ندارد. مراد از اين بناها، نوعي سلوك قانونمند شخص است. درست مثل اين كه شخصي تصميم بگيرد از اين به بعد به نحو خاصي رفتار كند. اين تصميم نيازي به جامعه و حيات جمعي ندارد و شخص به تنهايي مي‏تواند با آن درگير شود. بناي عقلايي در اينجا لزوما به معناي تعهد بين اطراف نيست كه دو يا چند نفر در آن شركت كنند و هر كس در مقابل ديگري متعهد به چيزي شود.

5. عبارتهاي فوق به روشني نشان مي‏دهد كه محقق اصفهاني اصل اين كبراي منطقي را صحيح مي‏داند كه يك قضيه مي‏تواند هم داخل در يقينيات باشد و هم داخل در مشهورات; منتها مشكل ايشان در باب حسن و قبح عقلي، چيز ديگري است. به علاوه، روشن مي‏شود كه ايشان وقوف تام به سخنان حكيم لاهيجي و حكيم سبزواري داشته است. يكي از دانشوران معاصر بعد از اين كه نظريه محقق اصفهاني را مورد انتقاد قرار داده، چنين نوشته است:

«بعضي از بزرگان و پيشروان انديشه فقه و اصول كه مهارت در اصول و نظارت در فلسفه دارد (آيت‏الله فقيد حاج شيخ محمد حسين اصفهاني صاحب حاشيه بر كفاية‏الاصول) و بسياري از پيروان معاصر از همين نقطه‏نظر كه گاهي فلاسفه و متكلمين فيلسوف احكام و قضاياي مورد بحث را از مشهورات ذكر كرده‏اند و آنها را در زمره مقدمات و مبادي قياس و جدل به حساب آورده‏اند، بدون بررسي كافي در ريشه منطقي اين مطلب در دام يك اشتباه بزرگ افتاده و تصور كرده‏اند كه اين قضايا را فلسفه از اعتبارات عقلائيه مي‏داند و از ليست معقولات و ضرورات اوليه بيرون رانده است. و شايد علت اين اشتباه نابخشودني اين است كه تنها نظر به جهت مصلحت و مفسده اين قضايا افكنده و تصور كرده‏اند هر قضيه‏اي كه به علت مصلحت و مفسدت عامه از مقبولات و مشهورات شد ديگر ممكن نيست از ضرورات و معقولات اوليه به شمار آيد. غافل از اينكه ضرورات و معقولات اوليه مانع از اين نيست كه احيانا در جهت مصلحت و مفسدت عامه قرار گرفته و از اين جهت ميان عموم مردم هم كسب شهرتي نمايد». (كاوشهاي عقلي عملي، ص‏229).

با تامل در كلمات محقق اصفهاني بخوبي روشن مي‏شود كه اين محقق بزرگ از اين نكته غافل نبوده است كه گاهي اوليات هم از حيث عموميت قبول قضاياي مشهوره مندرج مي‏گردد و اصلا جاي بسي تعجب است كه احتمال دهيم حكيم و متتبعي چنين موشكاف از اين نكته غفلت كرده باشد. مضافا اينكه با اندك مراجعه به متن بالا صحت اين امر روشن مي‏شد. زيرا خود آن بزرگوار مي‏فرمايد: «و اما اينكه قضيه واحده مي‏تواند هم در ضروريات و هم در مشهورات داخل باشد، كلام صحيحي است، اما نه اين موضوع‏». و صراحت اين كلام در مطلوب اظهر من الشمس است.

6. كلمات محقق سبزواري را در مكتوب ديگري آورده‏ام.

7. مراد از استحقاق مذكور، استعداد مادي افعال است‏براي قبول صور عذاب در آخرت. زيرا اگر گفتيم عقاب از لوازم اعمال و توابع ملكات رذيله‏اي است كه از قبايح متكرره حاصل مي‏گردد، در نتيجه، عمل ماده مستعدي براي قبول صور عذاب در نشئه آخرت خواهد بود. و معناي استحقاق نيز در اينجا، همان استعداد مادي اعمال دنيوي براي قبول صور اخرويه خواهد بود. محقق اصفهاني (قده) در حاشيه گرانقدر خود بر كفاية‏الاصول به اين معنا تصريح مي‏كند. (ر.ك: نهاية‏الدراية، ج‏2، ص‏173).

8. اشكال محقق اصفهاني (قده) گرچه وارد است، ولي حق اين است كه نظريه محقق خراساني به نحوي قابل اصلاح است كه خالي از اشكال مذكور باشد. همان طور كه از كلام متن پيداست، محور اشكال تعبير «عقل‏» است، و اين كه قوه عاقله شاني جز ادراك ندارد. ولي با اندك تاملي روشن مي‏شود كه هيچ نيازي نيست كه حسن و قبح و بايد و نبايد اخلاقي را به قوه عاقله، به اين معنا، نسبت دهيم. مي‏توانيم بگوييم در انسان مرتبه‏اي از نفس وجود دارد كه اين حسن و قبحها و اين بايد و نبايدها به آن مستند است و اين مرتبه غير از قوه خيال و حس و شهوت و غضب اوست; مرتبه‏اي كه مي‏توان از آن به «من علوي‏» تعبير كرد. اطلاق «عقل‏» بر چنين مرتبه‏اي از نفس، شايع است. در روايتي در اصول كافي آمده است كه خداوند عقل را مخاطب قرار مي‏دهد و مي‏فرمايد: «اقبل فاقبل ثم قال ادبر فادبر». اين عقل طبعا بايد عقلي باشد كه قبول امر مي‏كند و اطاعت و امتثال در آن معنا دارد. در حالي كه «عقل‏»، به معناي مصطلح فلسفه نظري، كما اين كه بعث و زجر ندارد، اطاعت امر و امتثال، آن هم نسبت‏به وي، بي‏معناست.

به اين ترتيب روشن مي‏شود كه اشكال محقق اصفهاني (قده) در اصل قابل دفع است.

9. مصنف در بحث تجري چنين فرمودند: «اما اين كه مي‏گويند حسن عدل و قبح ظلم ذاتي است، مراد از ذاتي، ذاتي مصطلح در كليات خمس نيست. زيرا واضح است كه استحقاق مدح و ذم، جنس و فصل براي عدل و ظلم نيست. و نيز مراد از ذاتي، اصطلاح رايج‏باب برهان نيست. چون ذاتي باب برهان به معناي امري است كه از شي‏ء، في حد نفسها، بدون ملاحظه اشياء خارج از ذات وي انتزاع مي‏گردد; همچون امكان نسبت‏به انسان مثلا; وگرنه لازم مي‏آمد كه انسان، في حد ذاته، واجب يا ممتنع باشد. و واضح است كه اين معناي از ذاتي نيز در مورد استحقاق مدح و ذم صادق نيست. زيرا سلب مال غير مثلا نوعي خاص از تصرف است كه تنها به لحاظ كراهت مالك كه امري است‏خارج از ذات فعل مي‏تواند منشا انتزاع براي عنوان غصب قرار گيرد. و به لحاظ ترتب اختلال نظام بر نوع اين فعل كه خود امري است‏خارج از ذات فعل «مخل بودن به نظام‏» انتزاع مي‏گردد. به اين ترتيب چگونه مي‏توان گفت استحقاق ذمي كه متفرع بر غصب بودن فعل و مخل بودن آن به نظام است از ذات تصرف در مال غير انتزاع گشته است. بلكه مراد از ذاتي بودن حسن و قبح آن است كه دو حكم مذكور عرض ذاتي هستند; به اين معنا كه عدل، بماهو عدل، و ظ‏لم، بماهو ظلم، موضوع استحقاق مدح و ذمند، نه به لحاظ اندراجشان تحت عنواني ديگر...» (نهاية الدراية، ج‏2، ص‏8).

10. بايد توجه داشت‏برحسب برهاني كه خواهد آمد، عنوان «ملازمه بين حكم عقل و حكم شرع‏» عنواني مسامحي خواهد بود. زيرا اين طور نيست كه حكم عقل به حسن و قبح شيئي باشد و حكم شرع شيئي ديگر كه با آن ملازمه دارد; بلكه در واقع ثبوت حسن و قبح عقلي نفس ثبوت حكم شرع، بماهو عاقل، است. به اين ترتيب بين اين دو، عينيت‏برقرار است نه تلازم. مرحوم شيخ محمدرضا مظفر كه از شاگردان مصنف محقق است در كتاب درسي خويش، اصول الفقه، به اين نكته اشاره كرده است. (ج‏1، ص‏238).

11. مراد، انشا بعث‏يا زجر به انگيزه ايجاد داعي در مخاطب است. عناوين و قيودي كه در اين تعبير آمده است، حساب شده و براساس مباني‏اي است كه در محل خود مورد بحث و استدلال واقع شده‏اند.

انشاء در مقابل اخبار است; همچون انشائي كه در امر و نهي مثل «برو» و «نرو» صورت مي‏گيرد و همچون انشائي كه در هنگام خريد منزل از طرف بايع محقق مي‏شود: «خانه را به شما فروختم به فلان مبلغ‏». اين كه حقيقت انشاء چيست و فارق آن با اخبار كدام است، خود از معضلات علم اصول و مباحث تحليلي الفاظ است. در تعليقه خود اجمالا به سه نظر عمده در باب انشاء اشاره كرديم.

انشاء، چنانكه در تحليل آن روشن شده، تلازمي با جد به معنا و مضمون آن ندارد. كسي كه به شوخي به ديگري مي‏گويد «برو»، انشاء بعث‏به رفتن كرده است و فقط «جد» به مضمون آن ندارد و انگيزه او در انشاء كردن، هزل و تمسخر است نه بعث.

نكته‏اي كه بايد به آن توجه داشت و محقق اصفهاني در حاشيه كفاية خويش، مكرر به آن تذكر مي‏دهد، اين است كه انشاء، چون اخبار، فعلي از افعال متكلم است و لذا ناگزير بدون انگيزه و داعي، قابل تحقق در خارج نيست. و همين انگيزه و داعي بر انشاء است كه به فعل خاص منشئ (يعني انشاء) عنوان مخصوصي مي‏بخشد. اگر انشاء بعث‏به انگيزه بعث مخاطب باشد، انشاء او مصداق «بعث‏» مي‏شود. و اگر انشاء بعث‏به انگيزه تمسخر باشد، اين انشاء مصداق تمسخر قرار مي‏گيرد و اگر انشاء بعث‏به داعي ارشاد باشد مصداق «ارشاد» و به همين ترتيب.

اين تحقيقي است كه اساس بسياري از موشكافيهاي محقق اصفهاني (قده) را تشكيل مي‏دهد. و البته زواياي مختلف آن هنوز نيازمند تحقيق و بررسي است. مثلا ايشان «ارشاد» را نوعي «انشاء به داعي ارشاد» مي‏داند; در حالي كه اين كاملا قابل بحث جدي است كه آيا اوامر ارشادي واقعا متضمن الزام نيستند؟ برخي از اصوليون، طرف مقابل اين سخن را گرفته‏اند و اصلا ارشاد را اخبار مي‏دانند نه انشاء. و بنابراين با اصل سخن محقق اصفهاني مخالفند كه ارشاد را نوعي انشاء به انگيزه خاص مي‏داند.

از نكاتي كه در تحقيق محقق اصفهاني به صورت برجسته‏اي مطرح شده و شايسته آن هم بوده است، اين است كه ميان «بعث‏» و «زجر» و «ارشاد» و «تمسخر» و... و «انشاء» آنها فرق است و اين نكته‏اي است ظريف كه بسياري از فهم آن قاصرند. «انشاء بعث‏» غير از «بعث‏» بالحمل الشايع است و انشاء بعث‏براي اين كه مصداق بعث‏بالحمل الشايع قرار گيرد، بايد به انگيزه خاص باشد (يعني همان بعث و تحريك). و همين طور راجع به «ارشاد» بالحمل الشايع و «انشاء ارشاد».

فيلسوفان تحليلي غرب، به انگيزه‏هاي خاص خودشان، به تحليل ماهيت فعلهاي متكلم كشانده شده‏اند، و آثار Austin و J. seurl در اين بحث از آثار كلاسيك محسوب مي‏شود. در كتاب معروف خويش، فعل گفتاري، ( Speech act ) به بحث مستوفايي از ماهيت فعل گفتاري پرداخته، كه بين تحقيقات وي و آثار اصوليان ما رابت‏بسياري وجود دارد. در عين حال، در پاره‏اي از تحليلها، اختلافات اساسي هم وجود دارد. تحليل سرل از «الزام‏» و «بعث‏» و همين طور «اخبار»، نظير تحليل اوست از ماهيت «تمليك‏» و «بيع‏» و «شراء». در حالي كه محقق اصفهاني و شايد بسياري از اصوليان محقق، بين اين دو باب فرق گذاشته‏اند. روشن ساختن اين اختلاف نياز به مقدماتي دارد كه در اين تعليقات مجالي براي آن نيست. تفصيل اين بحث را در كتاب فعل گفتاري، كه در تقرير و شرح و نقد نظريه فعل گفتاري سرل نگاشته‏ام، آورده‏ام كه اميدوارم در آينده‏اي نه چندان دور در دسترس خوانندگان قرار گيرد.

12. اشاره به برهاني است كه در امتناع تعلق دو وجوب يا يك وجوب و يك حرمت‏به فعل واحد به عنوان واحد اقامه نموده‏اند. اين برهان در انتهاي كلمات محقق اصفهاني، كه در تعليقه آتي خواهيم آورد، مطرح شده است.

13. محقق اصفهاني در مواضع مختلفي از كتاب نهاية‏الدراية به تشريح اين مطلب پرداخته‏اند، از جمله در اوايل بحث «مقدمه واجب‏» فرموده‏اند:

«پوشيده نماند كه تماثل و تضاد، از احوال و اوصاف خارجيه موجودات خارجيه است; چنانكه در محل خود ثابت‏شده است. و واضح است كه فعل به لحاظ «موجودي خارجي‏»، يعني بعد از آنكه مصداق عنوان وجود واقع گرديد، هيچ گاه به وصف «وجوب‏» متصف نمي‏گردد، چون در اين ظرف بي‏شك، وجوب ساقط مي‏گردد; بلكه از آن لحاظ كه وجودي عنواني براي مطابق و معنون خارجي است مورد تعلق وجوب قرار مي‏گيرد. مضافا اين كه وجوب و حرمت از اعتبارات عقلائيه است، نه از مقولاتي كه داراي نحوه‏اي وجود در خارج هستند. به اين ترتيب ثابت‏شد كه نه عارض (يعني وجوب و حرمت) از احوال خارجيه است و نه معروض (يعني فعل) از امور عينيه.

و اگر مراد از ايجاب و تحريم، اراده و كراهت‏باشد، در اين صورت اگرچه اين دو از اوصاف خارجيه و مقولات حقيقيه هستند، لكن امتناع اجتماع آنها يا به لحاظ قيامشان به نفس است و يا به لحاظ قيامشان به فعلي كه بدان تعلق يافته‏اند. اگر مراد، امتناع اجتماع باشد به لحاظ قيامشان به نفس، در جواب گوييم كه موضوع تماثل و تضاد، جسم و جسماني است; يعني واحد بالعدد نه مثل نفسي كه از بسائط مجرده است; چون نفس همچون جسم نيست كه سفيدي به يك جزء آن قائم شود و سياهي به جزء ديگر و لذا ترديدي نيست كه دو اراده يا اراده و كراهت نسبت‏به دو فعل در نفس، قابل اجتماع است. بنابراين روشن مي‏شود كه اگر مانعي در كار باشد بايد از لحاظ تعلق به فعل باشد نه از حيث قيام به موضوع نفس. زيرا نفس به خاطر تجرد و بساطتش قابل براي قيام اراده و كراهتهاي متعدد در زمان واحد است.

و اما اگر مراد، امتناع اجتماع اراده و كراهت‏يا دو اراده به لحاظ تعلقشان به فعل واحد باشد، گوييم همان طور كه سابقا اشاره شد آنچه محال است قيام متماثلين يا متضادين موجود خارجي است و از آنجا كه متعلق وجوب و حرمت، فعل خارجي نيست (چون فعل خارجي مسقط طلب است) پس تماثل و تضادي هم در ناحيه متعلق روي نخواهد داد. مضافا اين كه موضوع اراده و كراهت و ساير كيفيات نفسانيه، نفس است و معقول نيست كه به شي‏ء ديگري جز نفس قائم باشد. و صرف تعلقشان به وجود طبيعت (فعل) به نحو عنوانيت، مستلزم محالي نيست; چون در اين مرتبه از تعلق، فعل وجود خارجي نداد و لذا نمي‏توان ترديد كرد كه وجود طبيعت فعل در زمانهاي مختلف و اشخاص متعدد، ارادات و كراهات متعدد مي‏پذيرد. پس مي‏توان فهميد كه وجود طبيعت، بماهي، قابل براي عروض ارادات و كراهات متفاوت است. و اگر مراد اين باشد كه فعل در مرتبه تعلق اراده بدان در نفس، قابل براي تعلق اراده ديگري نيست، چرا كه تشخص اراده به مراد است، مثل تشخيص علم به معلوم، در اين صورت كبري تام است، لكن درج مقام ما تحت اين كبري از باب لزوم ما لايلزم است; چون غرض از تعدد اراده و يا كراهت‏به دو بار اراده عنوان ماهيت صلوة يا يك بار اراده و بار ديگر كراهت داشتن حاصل مي‏گردد و احتياجي نيست كه در همان مرتبه تعلق اراده اول اراده‏اي ديگر به فعل تعلق گيرد. چون بحث در مقام دو امكان تعلق در وجوب است‏به فعل واحد، به هر گونه تعلق كه تصور شود.

تحقيق در مساله آن است كه امتناع اجتماع دو اراده يا اراده و كراهت‏بمناط امتناع اجتماع متماثلين يا متضادين نيست، چنانكه در ميان اهل فن مشهور شده است، بل به خاطر آن است كه اراده علت‏حركت‏به سوي مراد است. در اين صورت اگر غرضي كه داعي بر اراده است، واحد باشد، اثبات دو اراده از آن در حد صدور دو معلول از علت واحد خواهد بود و محال بودن آن آشكار است. و اگر غرض متعدد باشد، لازم مي‏آيد كه صدور حركت در خارج از دو علت مستقل حاصل گردد و اين هم محال است. اگر اشكال شود كه اين برهان در اراده تكويني صحيح است، اما در اراده تشريعي جاري نيست، در جواب گوييم بين اراده تكويني و اراده تشريعي فرقي نيست، مگر از اين حيث كه اولي علت تامه براي حركت‏به سوي مقصود است و دومي علت ناقصه; و لازمه آن، تاثير در حركت است‏به انضمام اراده مكلف. پس به هر حال لازم مي‏آيد كه واحد از كثير صادر شود.

از همين برهان مي‏توان پي برد كه ايجاب به معناي بعث و تحريك هم همين گونه است. چون بعث‏براي جعل داعي است و واضح است كه جعل داعي امكاني يا وجود وحدت مدعو اليه قابل براي تعدد نيست; چون لازمه‏اش آن است كه اگر مكلف انقياد و تمكين نمود داعي امكاني از حد قوه به فعليت رسد و لازمه‏اش صدور واحد از دو اراده و داعي مستقل خواهد بود كه محال بودن آن آشكار است‏». (پايان كلام محقق اصفهاني).

در مبحث اجتماع امر و نهي (ج‏1، ص‏270) نيز همين بحث را با تقريب مفصل‏تري طرح مي‏نمايند كه البته در اينجا ديگر مجالي براي آوردن آن نيست. تذكر اين نكته هم لازم است كه اين بحث احتياج به مقدمات ديگري دارد; از جمله اين كه اراده و كراهت‏يا بعث و زجر به فعل خارجي تعلق نمي‏گيرد، بل نفس طبيعت مورد اراده و كراهت است و اين خود از معضلات علم اصول است كه واقعا متعلق اراده و كراهت‏يا بعث و زجر چيست. محقق اصفهاني و اصوليان ديگر اين مبحث را به طور مفصل طرح كرده‏اند و هر كدام به شكلي پاسخ به آن گفته‏اند، لكن غالبا در اين شك ندارند كه وجود خارجي هيچ گاه مورد طلب يا اراده و كراهت نيست. براي تحقيق نظر محقق اصفهاني مي‏توان به مبحث تعلق امر به طبيعت‏يا فرد، در حاشيه كفايه (ج‏1، ص‏248-252) و نيز به بحث‏حسن و قبح (ج‏2، ص‏216-216) مراجعه نمود.

از اين گذشته اصل مدعاي محقق اصفهاني (قده) در مورد اين كه تضاد و تماثل در نفس احكام شرعي جاري نيست، قابل خدشه است. تفصيل اين اشكال را در بحثهاي اصولي خويش به تفصيل آورده‏ايم و در اينجا فقط به اين نكته اشاره مي‏كنيم كه تعلق مثال اراده و كراهت‏به فعل واحد در زمان واحد و از شخص واحد همان قدر استمحال دارد كه عروض سفيدي و سياهي بر موضوع واحد در زمان واحد. و اين كه ايشان ادعا مي‏كنند كه تماثل و تضاد فقط در موجود خارجي محال است، مصادره به مطلوب است و هيچ برهاني بر اين مطلب اقامه نكرده‏اند. و اگر تضاد و تماثل را، بنا بر تعريف، به اوصاف امور خارجي منحصر سازند، آن وقت‏بايد بحث را بر سر مناط استحاله اين دو امر برد تا از نزاع لفظي خارج شويم. به نظر مي‏رسد مناط استحاله در مثل اجتماع سفيدي در شيئي واحد و اراده و كراهت نسبت‏به فعل واحد يكي است. البته بايد توجه داشت كه «فعل‏» موضوع اراده و كراهت نيست، بلكه موضوع آن نفس است، لكن مدعاي ما اين است كه اين جهات تاثيري در استحاله وجداني اجتماع اراده و كراهت نسبت‏به فعل واحد ندارد.

14. آنچه موجب تعجب است، اين است كه محقق اصفهاني (قده) با اين همه اصرار بر عدم معقوليت‏حكم مولوي در مورد استقلال عقل به حسن فعل، در يكي از تعليقات خويش بر بحث «حسن احتياط‏» كفاية‏الاصول، صراحتا مي‏فرمايد مجرد استقلال عقل به حسن فعل، مانع از مولوي بودن حكم شارع نمي‏شود! و اين تهافت غريبي است. به نظر مي‏رسد اين كلام دوم ايشان مسامحي باشد. (ر.ك: نهاية‏الدراية، ج‏4، ص‏164).

15. برخي از كساني كه قاعده ملازمه بين حكم عقل و حكم شرع را مطرح نموده و از آن دفاع كرده‏اند، نظرشان به همين حكم نظري عقل معطوف بوده است. چون بين علم انسان به مصالح و مفاسدي كه مناط حكم شرعي را تشكيل مي‏دهد و حكم شرع، تلازم برقرار كرده‏اند. به عنوان مثال، بنگريد به: فوائد الاصول، ج‏3، ص‏57-59.

شهيد مطهري (قده) در عدل الهي، همين مسير را طي كرده‏اند و در جايي مي‏فرمايند:

«در فن اصول فقه قاعده‏اي است كه به سقاعده ملازمهز يعني ملازمه حكم عقل و شرع معروف است. اين قاعده با اين عبارت بيان مي‏شود: سكل ما حكم به العقل حكم به الشرع و كل ما حكم به الشرع حكم به العقلز.

مقصود اين است كه هرجا كه عقل يك مصلحت و يا يك مفسده قطعي را كشف كند، به دليل لمي و از راه استدلال از علت‏به معلول حكم مي‏كنيم كه شرع اسلام در اينجا حكمي دائر بر استيفاي آن مصلحت و يا دفع آن مفسده دارد، هرچند آن حكم از طريق نقل به ما نرسيده باشد....

اين دانشمندان مساله حسن و قبح عقلي را كه قبلا يك بحث كلامي بود وارد اصول فقه كردند و آن حسن و قبحها را به عنوان مناطات و ملاكات احكام شناختند....» (عدل الهي، ص‏32).

از آنچه محقق اصفهاني (قده) قبلا بيان كرده‏اند، اشكال سخن شهيد مطهري روشن مي‏شود و اين كه منحصر ساختن قاعده ملازمه به ملازمات عقل نظري، تضييقي بلاوجه است و اين كه حسن و قبحها ملاكات احكام شرعي را (لااقل منحصرا) تشكيل نمي‏دهند. تدقيقات محقق اصفهاني در اين موارد، ارزش خود را بيش از پيش نمايان مي‏سازد.

16. مراد از امتناع غيري، امتناع و عدم وقوع شي‏ء است‏به عدم علتش، و مقابل آن وجوب غيري است; يعني وجوب وجود شي‏ء به وجود علتش. و واضح است كه اين امتناع و وجوب با امكان ذاتي منافات ندارد. زيرا مراد از امكان ذاتي لااقتضائيت‏شي‏ء است سبت‏به وجود و عدم. يعني شيئي ممكن بالذات است كه في حد ذاته ضروري العدم و الوجود باشد و اين معنا منافاتي ندارد با اين كه شي‏ء به لحاظ وجود يا عدم علتش، موجود بالضرورة يا معدوم بالضرورة باشد.

و همين طور امتناع غيري (و وجوب غيري) با امكان وقوعي منافات ندارد; چون مراد از امكان وقوعي شي‏ء آن است كه فرض «وقوع‏» يا «لاوقوع‏» آن مستلزم محال نباشد. اين چنين امكاني نيز با امتناع غيري منافات ندارد. چون ممكن است‏شيئي فرض وقوعش مستلزم محال نباشد و با وجود اين چون علتش موجود نبوده، موجود نشده باشد. چنين شيئي با اين كه امكان وقوعي دارد، اما ممتنع‏بالغير است.

براي توضيح بيشتر به حاشيه كفايه محقق اصفهاني (ج‏2، ص‏41) مراجعه شود.


/ 1