اچ. پي. گريس (H. P. Grice)، عضو شوراي مديريت دانشكدة سنتجان دانشگاه آكسفورد و پيتر. اف. استراسون (Peter. F. Strawson) استاد فلسفة دانشگاه آكسفورد بودند، سمتهايي كه تا هنگام بازنشستگي آنها ادامه داشت. گريس و استراوسون در اين نوشتار درصدد ابطال عقيدة كواين (Quine) هستند. كواين بر اين باور است كه تمايز تحليلي تركيبي (analytic synthetic distinction) معتبر نيست. استدلال آنها در برابر كواين اين است كه اگر ايدة ترادف (the idea of synonymy) بيمعنا است، در اين صورت ايدة معناداري نيز اساساً بيمعنا است. گريس و استراسون استدلال ميكنند كه كواين نتوانسته است اثبات كند مفهوم تحليليّت (analycity) بيهوده و بيمعنا است. پروفسور كواين در مقاله «دو حكم جزمي تجربهگرايي» تمايز فرضشده ميان گزارههاي تحليلي و تركيبي (analytic and synthetic statements)و ديگر ايدههاي مربوط به آنها را نقد ميكند و ميگويد قائل به چنين تمايزي نيستيم. قصد داريم اثبات كنيم كه نقدهاي وي از اين تمايز، ردّية او را توجيه نميكند... كليد واژه: تركيبي، تحليلي، كواين، ترادف. آيا پيشفرضي در تأييد واقعيت اين تمايز وجود دارد؟ در نگاه اوّل، بايد پذيرفت وجود دارد. شايد بازگشت به سنّت فلسفي كاري پيشپاافتاده و قطعاً غيرضروري باشد. ولي خوب است اشاره كنيم ايراد كواين صرفاً به واژههاي «تحليلي» (analytic) و «تركيبي» (synthetic) نيست، بلكه وي تمايزي را مورد اشكال قرار ميدهد كه فرض ميشود اين دو واژه مطرح ميكنند و فلاسفة اعصار مختلف نيز پنداشتهاند اين تمايز را در قالب واژهها و عبارات دو وجهي از قبيل «ضروري» (necessary) و «ممكن» (contingent)، «پيشيني» (a priori) و «تجربي» (empirical)، «صدق دليل» (truth of reason) و «صدق حقيقت» (truth of fact) مطرح كردهاند. بنابراين، كواين يقيناً مخالف سنّت قدمتدار و نه كاملاً بيمحتواي فلسفي است. امّا نيازي نيست تنها به اين سنّت رجوع كنيم؛ زيرا چنين عملي در حال حاضر، نيز جريان دارد. يعني ميتوان اين حقيقت را مطرح كرد: كساني كه واژههاي «تحليلي» و «تركيبي» را بهكار ميبرند، تا اندازة زيادي رويّة واحدي دارند. آنها واژة «تحليلي» را در موارد كم و بيش يكسان و مشابهي بهكار ميبرند، از بهكارگيري آن در موارد كم و بيش يكساني خوددار كرده و يا از استعمال آن در برخي موارد تقريباً مشابه ترديد دارند. اين رويّة واحد نهتنها شامل مواردي كه توصيفش را آموختهاند ميشود، بلكه موارد جديد را نيز دربرميگيرد. بهطور خلاصه، «تحليلي» و «تركيبي» داراي كاربرد فلسفيِ كم و بيش ثابتي هستند؛ و اين امر ظاهراً حاكي از آن است كه قول به عدم وجود چنين تمايزي نامعقول و حتّي بيمعنا است. زيرا بهطور كلي، اگر دو اصطلاح متضّاد همواره بهطور متداول در موارد يكساني بهكار روند، كه اين موارد نيز محدوديّتي ندارد، چنين شرطي كافي است تا بگوييم موارد مختلفي وجود دارد كه اين اصطلاحات در مورد آنها بهكار ميروند و براي نشان دادن يك تمايز به چيزي بيش از اين احتياج نيست. ممكن است با نگاهي به امكان اين نوع استدلال شك كنيم. آيا كواين واقعاً به تز افراطي ـ كه سخنانش بدان مُشعر است ـ اعتقاد دارد يا خير؟ به همين دليل است كه اِسناد اين تز را به وي محتاطانه مطرح ميكنيم. زيرا وقتي كه لااقل، براساس يك تفسير عادي از اين تز افراطي، بگوييم يك امر صادق، تحليلي است و امر صادق ديگر، تركيبي است به هيچوجه اينگونه نيست كه بهوسيلة آن، تمايزي را ميان آنها نشان داده باشيم. و بهنظر ميرسد اين ديدگاه بهسختي با كاربرد فلسفي موجود منطبق باشد (يعني همين اتفاقنظر عمومي كه در كاربرد اين واژهها وجود دارد). به همين دليل، تز كواين نميخواهد نشان دهد در كاربرد اين دو واژه هيچ تفاوت مشخص و معلومي وجود ندارد. بلكه، اين تز بيشتر نشان ميدهد ماهيّت و دلايل اين تفاوت يا تفاوتها در مجموع بهوسيلة كساني كه اين دو واژه را بهكار ميبرند بد فهميده شده و داستانهايي كه دربارة اين تفاوت گفتهاند مملو از توهّمات غلط است. به گمان ما، كواين قادر به اصلاح اين بدفهمي است. در اين صورت، چنين اصلاحي ميتواند ـ به بياني كه در ادامه ميآيد ـ مبناي پاسخ استدلالي را كه اين بدفهمي را تأييد ميكند در اختيار ما بگذارد. فلاسفه بهوضوح در معرض توهّم و نظريههاي نادرست قرار دارند. فرض كنيد يك نظرية نادرست و خاص دربارة زبان و معرفت داشته باشيم، بهگونهاي كه در پرتو اين نظريه گزارههايي (قضايا و جملاتي) بهدست آوريم كه ظاهراً خصوصيّتي هستند كه ساير گزارهها درواقع فاقد آن هستند، يا حتّي شايد معنا نداشته باشد كه فرض كنيم گزارهاي اين خصوصيّت را داشته باشد، يا كسي كه آگاهانه يا ناآگاهانه تحت تأثير اين نظريه نيست، آن را به هر گزارهاي نسبت دهد. فرض كنيد گزارههاي ديگري نيز در پرتو اين نظريه بهدست آيد كه بهنظر چنين خصوصيتي ندارند و نظريههاي ديگر نيز ظهوري غيريقيني دارند. در اين صورت، فلاسفهاي كه تحت تأثير اين نظريه قرار دارند گرايش مييابند وجود يا عدم وجود خصوصيّت مفروض را با دو واژة متقابل، مثل «تحليلي» و «تركيبي» نشان دهند. حال، در اين شرايط هنوز نميتوان گفت در كاربرد اين دو واژه اساساً تمايز مشخّصي وجود ندارد، زيرا حداقل تمايزي وجود دارد كه دربارة آن سخن گفتهايم (يعني تمايز ميان گزارههايي كه بهنظر ميرسد داراي يك خصوصيّت مشخص هستند و گزارههايي كه ظاهراً فاقد اين خصوصيّت مشخص هستند) و ممكن است تفاوتهاي مشخّص ديگري نيز وجود داشته باشد كه به ظاهر اين تفاوت را توجيه كنند؛ امّا به يقين ميتوان گفت آن تفاوتي كه فلاسفه فرض كردهاند در كاربرد اين واژهها آشكار است، اصلاً وجود نداشته است. همچنين، شايد (با اين فرض كه اِسناد خصوصيّت مزبور به هر گزارهاي بيمعنا است) اين واژهها، در اين نوع كاربرد، مهمل يا بدون معنا بودهاند. صرفاً بايد فرض كرد چنين نظرية نادرستي براي مطابقت با حقيقت كاربرد فلسفي ثابتِ دو واژة متقابل، موجّه و جذّاب بوده است، با اين ادّعا كه چنين تمايزي كه اين واژهها قصد نشان دادن آن را دارند، ابداً وجود نداشته است، هر چند ادّعا نميكنيم اصلاً هيچ نوع تفاوتي بين انواع گزارههايي كه اينگونه مشخص ميشوند، وجود نداشته است. به نظر ما احتمالاً ادّعاي اوّل براي مقصود كواين كافي است. اما اثبات چنين ادّعايي براساس نوع دلايلي كه نشان داديم نسبت به اثبات تبيينهاي خاص واژهاي كه با مقتضيّات مشخّص دقّت در توضيح فلسفي قابل سنجش نيست، آشكارا به بحث بيشتري نياز دارد ـ نه فقط به بحث بيشتر، بلكه به بحثي كاملاً متفاوت احتياج دارد. زيرا مطمئناً بسيار دشوار است قائل شويم پيشفرض كلي اين است كه تمايزهاي فلسفي نوع توهّمي را كه بيان كرديم دربرداشته باشند. رويهمرفته، ظاهراً فلاسفه ترجيح ميدهند، به جاي تمايزهاي بسيار زياد تمايزهاي بسيار اندكي را بپذيرند. پس اين شباهتها هستند و نه تمايزها كه گرايش به كاذب بودن دارند. تا به حال گويي اينطور استدلال كرديم كه پيشفرض پيشيني در تأييد وجود تمايزي كه كواين مطرح ميكند، تنها بر يك كاربرد فلسفي اجماعي از واژههاي «تحليلي» و «تركيبي» مبتني است. بيشك ميتوان پيشفرضي را كه بر اين اساس متّكي است به وسيلة راهبردي كه خطوط اصلياش را مطرح كردهايم، ردّ كرد. اما به واقع، با پذيرش تبيين كواين از مسأله، پيشفرض مزبور تنها بر چنين مبنايي متّكي نخواهد بود، زيرا از ميان مفاهيم مربوط به گروه تحليليت (analyticitygroup)، مفهومي وجود دارد كه كواين آنرا «ترادف معرفتي» (cognitive synonomy) ميخواند و از طريق آن جايز ميداند كه به هر حال مفهوم تحليليّت، بهطور صوري، قابلتبيين باشد. متأسفانه، در ادامه ميگويد مفهوم ترادف معرفتي، درست مثل مفهوم تحليلي پالوده نيست. اين گفته كه واژههاي x وy از نظر معرفتي مترادفاند، به نظر ميرسد تقريباً به معناي اين است كه عموماً بگوييم x و y معناي واحدي دارند يا x همان معناي y را دارد. اگر قرار باشد كواين به اين تز افراطي، اعتقادي راسخ داشته باشد، پس نه تنها بايد معتقد باشد تمايزي كه در كاربرد واژههاي «تحليلي» و «تركيبي» فرض كردهايم وجود ندارد، بلكه بايد قائل باشد تمايز فرضشده در كاربرد عبارتهاي «همان معنا را دارد» و «همان معنا را ندارد»، نيز وجود ندارد. دست وي بايد تا آنجا به چنين چيزي اعتقاد داشته باشد كه هممعنا بودن، در كاربرد واژههاي محلي با مفهوم درستي يكسان بودن دقيق اشيا تفاوت داشته و چيزي فراتر از آن است. از ميان اين دو، وي قابل فهم بودن مفهوم دوم را ـ كه ميتوان آنرا «همحدود و ثغور بودن» coextensianality خواند ـ ميپذيرد، هر چند، همان گونه كه به حق ميگويد اين مفهوم براي تبيين تحليليت كافي نيست. اكنون، چون او در اينجا نميتواند ادّعا كند دو عبارت مزبور (يعني، «همان معنا را دارد» و «همان معنا را ندارد») تعلق خاص به فلاسفه دارند، راهبردي كه بر ضدّ پيشفرض دفاع فلاسفه از يك تمايز واقعي مطرح شده است، در اين مورد قابل استفاده نيست (يا دستكم چندان معقول نميباشد). در عين حال، انكار واقعيت اين تمايز (كه با تمايز ميان همحدود و ثغور بودن و همحدود و ثغور نبودن متفاوت تصوّر شده)، به شدت تناقضنما است. اين سخن مستلزم آن است كه، براي مثال، بگوييم هر كس بهطور جدي قائل باشد، «مجرّد» همان معناي «مرد بيزن» را دارد، امّا «موجود صاحب كليه» همان معناي «موجود صاحب قلب» را ـ با فرض اينكه دو واژة آخر همحدود و ثغورند ـ ندارد، اساساً نه ميخواهد توجه ما را به تمايز ميان روابط بين اجزاي هر يك از اين دو بيان جلب كند، و نه دربارة ماهيّت تمايز ميان آنها دچار خطاي فلسفي شده است. در هر صورت، سخن وي با توجه به چيزي كه از آن مراد ميكند، بيمعنا و پوچ است. اگر كليتر بگوييم، اين سخن مستلزم آن است كه ارائة گزارهاي از قبيل «محمولهاي x و y به واقع براي اشياي واحدي بهكار ميروند، اما معناي واحدي ندارند»، همواره بيمعنا و پوچ است. اما تناقضنمايي اين سخن شديدتر از اين است زيرا بارها دربارة ظهور يا عدم ظهور روابط ترادف در بيانهاي مختلف ـ از قبيل، تركيبهاي عطفي، بسياري از انواع اجزا و تمام جملات ـ صحبت ميكنيم كه به نظر، جايگزين روشني براي مفهوم كلي ترادف وجود ندارد كه بهواسطة آن بتوان گفت همحدود و ثغور بودن جايگزين ترادف محمولها ميشود. آيا اين گفته به كلي بيمعنا است؟ آيا سخن گفتن از درستي يا نادرستي ترجمة جملات از يك زبان به زبان ديگر به كلي بيمعنا است؟ پذيرش اين امر دشوار است. اما اگر براي پذيرش با موفقيت كوشش كنيم، باز هم موارد دشوارتري براي صرفنظر كردن باقي ميماند. اگر بگوييم ترادف (sentence-synonamy) جملات بيمعنا است، پس به نظر ميرسد معنا داشتن جملات نيز اساساً بايد بيمعنا باشد. زيرا اگر معنا داشته باشد كه بگوييم اين جمله معنايي دارد، يا دلالت بر چيزي دارد، در اين صورت، احتمالاً معنا خواهد داشت كه بپرسيم «معنايش چيست»؟ و اگر در مورد يك جمله معنا داشته باشد كه بپرسيم «معنايش چيست؟» پس ميتوان ترادف جملات را تقريباً به صورت زير تعريف كرد: دو جمله وقتي و تنها وقتي مترادفاند كه هر پاسخ درستي به پرسش «معنايش چيست»؟، در مورد يكي از آنها بدهيم، عيناً همان پاسخ را براي ديگري نيز بدهيم. البته ادعا نميكنيم كه توانايي تبيين اين تعريف را داريم. تنها ميخواهيم نشان دهيم اگر بنا باشد مفهوم ترادف جملات را بهعنوان امري بيمعنا كنار بگذاريم، در اين صورت بايد از مفهوم دلالتگري جمله (يعني معناداري آن) نيز بهعنوان امري بيمعنا صرفنظر كنيم. اما در اينجا ممكن است دست از مفهوم معنا نيز برداريم.... تا اينجا استدلال كرديم پيشفرض متقني در دفاع از واقعيت تمايز يا تمايزهايي كه كواين مورد ترديد قرار ميدهد، وجود دارد ـ پيشفرضي كه هم بر كاربردهاي فلسفي و هم بر كاربردهاي عمومي مبتني است ـ و اينكه چنين پيشفرضي حداقل بهوسيلة اين امر، البته اگر حقيقت داشته باشد، متزلزل و سست نميشود كه تمايزهاي مزبور به معيايي دقيق تبيين نشدهاند. شايد زمان آن باشد كه نگاهي به مقصود كواين از ايدة تبيين دقيق داشته باشيم. خلاصة تم اصلي مقالة كواين را تقريباً ميتوان به شكل زير ارائه كرد: مجموعه يا خانواده مشخّصي از اصطلاحات وجود دارد كه «تحليلي»، از جملة آنها است، بهگونهاي كه اگر يك عضو اين مجموعه بتواند به نحوي رضايتبخش فهميده و تبيين شود، معناي لغوي اعضاي ديگر اين مجموعه نيز ميتوانند، به نحوي رضايتبخش، بر حسب آن تبيين شوند. اعضاي ديگر اين خانواده: (به تعبيري كلي) خود متناقض (self-contradictory)، «ضروري» (necessary)، «مترادف» (synonymaus)، «قاعدة معناشناختي» (smantical rule)، «و شايد (البته باز هم به تعبيري كلي) «تعريف» (definition) باشند. فهرست اصطلاحات [اين مجموعه] قابل افزايش است. متأسفانه، هر يك از اعضاي اين خانواده، درست مثل ساير اعضا نياز به تبيين زيادي دارد. در اينجا براي نمونه نقلقولهايي را ذكر ميكنيم: «مفهوم خود متناقض بودن (self-contradictioness) (به معناي كلي مقتضي آن، يعني ناسازگاري) درست مثل خود مفهوم تحليلت نياز به توضيح دارد». كواين در اينجا نيز دربارة «مفهوم ترادف كه درست مانند همان مفهوم تحليليت نياز به توضيح دارد» سخن ميگويد. وي همچنين دربارة قيد «ضرورتاً» بهعنوان نامزدي در تبيين ترادف ميگويد «آيا اين قيد واقعاً معنا دارد؟ اگر فرض كنيم معنا دارد به اين معنا است كه فرض كردهايم تا به حال معناي رضايتبخشي از «تحليليت» كردهايم.» به نظر ميرسد معناي «رضايتبخش» دادنِ يكي از اين دو اصطلاح دو چيز را دربردارد: (1) ارائه تبييني كه شامل هيچيك از اصطلاحات مربوط به اين مجموعة خانوادگي نميشود (2) ظاهراً تبيين مورد نظر بايد همان ويژگي عام تبيينهاي ردشدهاي را داشته باشد كه شامل اين مجموعة خانوادگي ميشوند (يعني بايد در تمام مواردي كه، براي مثال، واژة «تحليلي» را ميتوان بهكار برد، داراي خصوصيتي مشترك و خاص باشد؛ و مانند تبييني كه با جملة: «گزارهاي، تحليلي است اگر و فقط اگر...» آغاز ميشود، داراي شكل عام باشد. درست است كه كواين شرط دوم را صريحاً بيان نميكند؛ ولي چون وي اين پرسش را مورد توجه قرار نميدهد كه آيا هيچ نوع تبيين ديگري مطرح است يا خير، معقول به نظر ميرسد كه چنين چيزي را به او نسبت دهيم. اگر اين دو شرط را در نظر بگيريم و نتيجه را تعميم دهيم، به نظر ميرسد كواين در مورد اصطلاحي كه بايد تعريفي نسبتاً دقيق از آن ارائه دهد، نياز به تبيين رضايتبخشي دارد، و نبايد هيچ عضوي از مجموعه اصطلاحاتي را كه بهوسيلة هم قابل تعريفاند و اين اصطلاح نيز متعلّق به آن است، مورد استفاده قرار دهد. كاملاً ميتوان احساس كرد يك تعريف رضايتبخش به سختي بهدست ميآيد. عنصر ديگر ديدگاه كواين عنصري است كه قبل از آنكه بررسي كنيم (از نظر وي) يك تبيين رضايتبخش كدام است، دربارة آن اظهار نظر كردهايم، يعني گام نهادن از «معناي رضايتبخشي (منوط به تبييني رضايتبخش) از x نكردهايم» به «x معنا نميدهد». به طور نسبتاً روشني غير معقول به نظر ميرسد كه تأكيد كلي بر قابل دسترسبودن تبييني رضايتبخش به معناي فوقالذكر شرط لازم معناداري يك اصطلاح است. احتمالاً مشخص نيست آيا تا بهحال هيچگونه تبييني از اين دست ارائه شده است يا نه (اينكه بتوان چنين تبيينهايي ارائه داد، امري است كه تحليل تحويلي (reductive analysis) اجمالاً بدان اميدوار بوده و هست). حتي اگر بتوان چنين تبيينهايي را در مواردي ارائه كرد، اجماعي كاملاً عمومي بر آن است كه نميتوان اين نوع تبيينها را در موارد ديگر ارائه كرد. براي مثال، ميتوان مجموعه اصطلاحاتي از قبيل «اخلاقاً نادرست»، «در خور سرزنش»، «نقض قوانين اخلاقي» و غيره را در نظر گرفت؛ يا مجموعهاي از قبيل حروف ربط گزارهاي و يا واژههاي «درست»، «نادرست»، «گزاره»، «حقيقت»، «انكار»، «تأييد» را تصوّر كرد. افراد كمي خواهند گفت اصطلاحات متعلق به هر يك از اين دو مجموعه به اين دليل فاقد معنا بودهاند كه جز در قالب اعضاي آن مجموعه به طور صوري تعريف شدهاند (يا حتي تعريف صوري آنها امكانپذير نبوده است). هر چند، ميتوان گفت در عين حال كه قابل دسترس نبودن تبييني رضايتبخش خصوصاً بهمعناي مزبور، دليل عموماً قانعكنندهاي براي بيان بيمعنا بودن يك اصطلاح نيست، [اما] اين دليل در مورد اصطلاحات مجموعة تحليليت كافي است. ولي هر كس كه قائل به آن باشد بايد دليلي براي متمايز كردن اصطلاحات اين مجموعه ارائه كند. تنها دليل دشوارتر بودن اصطلاحات نسبت به ديگر اصطلاحات اصلاح نگرشي است كه تا بهحال پيشرو داشتهايم. نقطة آغاز چنين اصلاحي اين است كه «تحليلي» و «تركيبي»، ذاتاً اصطلاحاتي فني و فلسفي هستند. در ردّ اين پاسخ تند كه ديگر اصطلاحات مجموعة مورد نظر، از قبيل «همان معنا را دارد» يا «با آن مغايرت دارد» يا «خودمتناقض است» ويژگي مشتركي دارند، ولي به هيچوجه فنّي نيستند، قاطعانه ميگوييم: براي اينكه اين اصطلاحات استحقاق پيوستن به اين مجموعة خانوادگي را داشته باشند، بايد به معاني (يا شبه معاني) خصوصاً سازگار و دقيقي به كار روند كه معمولاً فاقد آن هستند. پس، حقيقت اين است كه تمام واژههاي متعلّق به اين مجموعه واژههايي فنّي يا عمومي هستند كه به معاني خصوصاً سازگاري بهكار ميروند و اين حقيقت ميتواند خصوصاً ظنّ ما را به اصل دعوي معناداري اعضاي اين مجموعه و بنابراين الزام آنها به گذراندن آزمون [كشف] معنايي كه يقيناً در كاربرد عمومي اهميّت فراواني دارد، توجيه ميكند. اين نكته تا حدّي از استحكام برخوردار است، با اين وجود، شك داريم سازگاريهاي خاص گفتهشده، در تمام موارد، آنقدر كه نشان ميدهد، اهميّت داشته باشد. اين موضوع خصوصاً در مورد واژة «مغاير» ـ يعني يكي از واژگان بسيار شاخص غير فني در منطق اعلا ـ بعيد به نظر ميرسد. هرچند اين نكته از استحكام نسبي برخوردار است، اما آنگاه كه تأكيد ميكنيم اصطلاحات مورد نظر بايد آزمون معناي مورد بحث را دقيقاً پشت سر بگذارند، استحكام لازم را براي توجيه ندارد. اين حقيقت، اگر حقيقت باشد، كه نميتوان اصطلاحات را دقيقاً به روش مورد نظر كواين تبيين كرد، به اين معنا نيست كه اصطلاحات اساساً قابل تبيين نيستند. نيازي نيست تلاش كنيم آنها را بيانكنندة مفاهيم فطري بنمايانيم. با اين حال، آنها به روشهاي ديگري كه نسبت به روش مورد نظر كواين كمتر صورياند نيز قابل تبيين بوده و تبيين ميشوند (و اين حقيقت كه آنها به اينگونه تبيين ميشوند با دو حقيقت زير همخوان است: اول اينكه، اتفاق نظري عمومي در كاربرد فلسفي آنها وجود دارد، دوم اينكه، چنين كاربردي فني و به خصوص سازگار است). براي توضيح اجمالي اين مطلب در مورد يكي از اعضاي خانوادة تحليليت (كه كواين احتمالاً آنرا واضحتر از ساير اعضاي اين خانواده نميداند)، فرض كنيد ميخواهيم مفهوم امكانناپذيري منطقي (logical impossibility) را براي كسي توضيح دهيم و قصد داريم اين كار را از طريق توضيح مغايرت بين امكانناپذيري منطقي و امكانناپذيري طبيعي (يا عِلّي) انجام دهيم. بهعنوان مثال، ميتوان امكانناپذيري بزرگسال بودن بچة سه ساله و امكانناپذيري طبيعي فهم نظرية گونههاي راسل بهوسيلة او را ارائه كرد. ميتوانيم شاگرد خود را راهنمايي كنيم دو گفتگو را تصوّر كند كه اولي به وسيلة كسي (x) آغاز ميشود كه مدعي است: (1) «بچة سه سالة همسايهام نظرية گونههاي راسل را ميفهمد»، و دومي به وسيلة كسي (y) آغاز ميشود كه ادعا ميكند: ?(1) «بچة سه سالة همسايهام بزرگسال است». به جا است كه در پاسخ به x بگوييم در اين نكته مبالغه كرده است: (2) «مقصودتان اين است كه اين بچه به نحوي استثنايي بچهاي تيزهوش است.» اگر x گفته بود: (3) «نه، مقصودم همانچيزي است كه ميگويم ـ يعني او واقعاً [نظرية راسل] را ميفهمد». شايد مايل باشيم پاسخ دهيم: (4) «باور نميكنيم ـ اين موضوع امكانناپذير است». اگر بعدها اين بچه نظرية راسل را درست ارائه و توضيح دهد (همان طور كه ميدانيم نميتواند)، به پرسشهاي مربوط به آن پاسخ دهد، آن را نقد كند و از اين قبيل، در نهايت ناگزيريم اذعان كنيم چنين ادّعايي، بهمعناي دقيق كلمه، درست بوده و از اينرو، اين بچه نابغه بوده است. اكنون واكنش خود را در برابر ادّعاي y ملاحظه كنيد. ممكن است اين ادّعا در بادي امر قدري مشابه ادّعاي قبلي باشد. ميتوان گفت: ?(2) «مقصودتان اين است كه او در اين سن و سال به طور غيرمعمولي عاقل و بسيار استثنايي است.» اگر y پاسخ دهد: ?(3) «نه، مقصودم همان چيزي است كه گفتم»، ممكن است در پاسخ به او بگوييم: ?(4) «شايد مقصودت اين است كه او ديگر بيش از اين رشد نخواهد كرد يا نوعي عجيبالخلقه است و تا به حال رشد كاملي داشته است»، y پاسخ ميدهد: ?(5) «نه، او عجيبالخلقه نيست، او فقط يك بزرگسال است». مايليم در اين مرحله ـ يا احتمالاً اگر مشتاق باشيم كمي بعد از اين ـ بگوييم گفتة y را دقيقاً نميفهميم و گمان ميكنيم وي معناي برخي از واژههايي را كه به كار ميبرد نميداند. به ِصرف اينكه وي حاضر شده است بپذيرد دارد واژهها را به معنايي كنايي و غيرمعمول به كار ميبرد، نميگوييم سخنش را نميپذيريم، بلكه ميگوييم واژههايش هيچ معنايي ندارند. نهايتاً هر نوع موجودي در بررسيهاي ما مورد نظر باشد، ما را به اين سو، سوق ميدهد كه بگوييم گفتة y، بهمعناي دقيق كلمه، درست بوده است، بلكه حداكثر ميگوييم اكنون مقصود او را دريافتهايم. ميتوان بهعنوان خلاصهاي از تفاوت اين دو گفتگوي خيالي گفت، در هر دو مورد مايليم فرض كنيم گويندة ديگر، واژهها را بهنحوي كنايي، غيرمعمول يا محدود به كار برده است. امّا در برابر اين ادّعاي تكراري، يعني آنها با مقصودي واقعي سخن ميگويند، در وهلة اوّل به جا است بگوييم آن را نميپذيريم و در وهلة دوم بگوييم آن را نميفهميم. اگر مثل پاسكال (Pascal) آمادگي روبرويي با تصادفهاي بسيار عريض و طويل را عاقلانه ميپنداشتيم، در اين صورت، در وهلة اوّل بايد بدانيم چه چيزي را بپذيريم و در وهلة دوم [اساساً] نبايد هيچ ايدهاي داشته باشيم. ما اين مثال را تنها براي نوعي از تبيين غيرصوري ارائه ميكنيم كه ميتوان در مورد يكي از مفاهيم مجموعة تحليّليت به آن متوسّل شد (البته نميخواهيم بگوييم اين تنها نوع تبيين است). امّا براي اينكه به شاگرد خود كاربرد مفهوم امكانناپذيري منطقي را در موارد پيچيدهتر بياموزيم، شايد مثالهاي ديگري، با انواع متفاوت امّا مرتبطي از برداشتها مورد نياز باشد. البته اگر اين شاگرد آن را از يك مورد برداشت نكند. حال به يقين، اين نوع تبيين، گزارهاي صوري دربارة شرايط لازم و كافي براي كاربرد مفهوم مربوط ارائه نميدهد. بنابراين، چنين تبييني شرايطي را كه بهنظر ميرسد كواين براي تبيين رضايتبخش ضروري ميداند، تأمين نميكند و از طرفي ظاهراً شرايط ديگر را فراهم نميكند. تبيين مزبور در چارچوب اين مجموعة خانوادگي ارائه شده است. در نهايت، تمايزي كه به آن تكيه كردهايم، تمايز ميان اعتقاد نداشتن به چيزي و نفهميدن آن است؛ يا تمايز ميان شكّي كه به باور ميانجامد و عدم فهمي كه منجر به فهم ميشود. نسنجيده است كه قائل شويم اين تمايز نياز به توضيح ندارد؛ امّا [اساساً] بيمعنا است معتقد شويم اين تمايز وجود ندارد. برخلاف در دسترس بودن اين نوع تبيين غيرصوري براي مفاهيم مجموعة تحليّليت، اين حقيقت كه اين مفاهيم نوع ديگري از تبيين را نپذيرفتهاند (و معلوم نيست آيا هيچ اصطلاحي تاكنون آن را پذيرفته است يا خير) ظاهراً دليل كاملاً قانعكنندهاي براي اين نتيجه نيست كه اينها، شبهمفاهيماند و اصطلاحاتي كه قصد دارند اين مفاهيم را بيان كنند بيمعنا هستند. اين گفته به آن معنا نيست كه انكار كنيم، از توصيفهايي كه تا به حال ارائه شده، يافتن يك توصيف كلي گوياتر براي مفاهيم اين مجموعه، به لحاظ فلسفي، مطلوب و [اساساً] غايت حقيقي تلاش فلسفي است. اين پرسش كه اين كار، اگر [اساساً] انجامشدني باشد، چگونه انجام ميپذيرد، هيچ ارتباطي با اين پرسش ندارد كه آيا اصطلاحات مربوط به اين مجموعه كاربرد قابل فهمي دارند يا تمايزهاي واقعي را نشان دهند يا خير. تا به حال سعي كردهايم نشان دهيم بخشهاي 1 تا 4 از مقالة كواين ـ كه لبّ كلام آن اين است كه مفاهيم مجموعة تحليّليت، بهطور رضايتبخشي، تبيين نشدهاند ـ تز افراطي كواين را، كه ظاهراً مدافع آن است، ثابت نميكند... دو نكتة ارزشمند ديگر ميتوان از دو بخش اوّل مقالة كواين استنباط كرد. نكتة اوّل به گفتة كواين دربارة تعريف و ترادف مربوط ميشود. وي اشاره ميكند تعريف، آن طور كه برخي گمان كردهاند، «كليد حل ترادف و تحليّليت بهشمار نميرود»، زيرا «تعريف جز در حالت نهايي كه مشتمل بر معرفي علامتهاي جديدي است كه آشكارا قراردادي هستند ـ مبتني بر نسبت پيشيني ترادف است». امّا اكنون ملاحظه كنيد وي دربارة موارد خاص چه ميگويد. او ميگويد: «در اينجا معرَّف فقط از آنرو با معرِّف مترادف ميشود كه عمداً براي آنكه با معرِّف مترادف شود ايجاد شده است. در اينجا با يكي از موارد بارز مترادف سروكار داريم كه با تعريف ايجاد شده است؛ و ايكاش همة انواع ترادف به همين اندازه قابل فهم بود.» حال اگر بخواهيم اين سخنان كواين را جدّي قلمداد كنيم، در اين صورت ديدگاه وي در مجموع نامنسجم است. ديدگاه وي شبيه ديدگاه مردي است كه سعي داريم مفهوم چيزي را كه مطابق با چيز ديگري است يا مفهوم دو چيز را كه مطابق يكديگرند، به او توضيح دهيم و شبيه كسي كه ميگويد: «ميتوانم معناي اين گفته را كه چيزي با چيز ديگر مطابق يا دو چيز مطابق يكديگرند» درصورتيكه يكي از آنها به طور خاص موجب انطباق با ديگري شده باشد، بفهمم؛ ولي نميتوانم بفهمم گفتن اين سخن در مورد ديگر چه معنايي دارد». چهبسا، نبايد در اينجا سخنان كواين را خيلي جدّي بگيريم. امّا اگر جدّي بگيريم، در اين صورت حق داريم از او بپرسيم به گمان وي دقيقاً چه شرايطي بهواسطة تعريف آشكار پديد ميآيد، چه نسبتي بهوسيلة اين روش بين اصطلاحات به وجود ميآيد و چرا او اين گفته را قابل فهم نميداند كه شرايط يا نسبت واحد (يا بسيار مشابهي) بايد در غياب اين روش وجود داشته باشد. به سهم خود فكر نميكنيم بايد سخنان كواين (يا برخي از آنها) را جدّي گرفته و نتايجش را باطل بدانيم؛ و معتقد شويم اگر مفهوم ترادف در كاربرد پيشفرض نشده بود با قراردادي روشن هم قابل فهم نبود، جايي كه آداب و سنن وجود نداشته باشد، قانون نميتواند وجود داشته باشد و نيز جايي كه اعمال وجود ندارد، قواعد نيز نميتواند وجود داشته باشد (گرچه شايد با مشاهدة يك قاعده بتوان ماهيّت عمل را بهتر فهميد). نكته دوم را از يكي از پاراگرافهاي [مقالة] كواين استنباط كرده و نقل قول ميكنيم: نميدانم آيا گزارة «هر چيز سبزي ممتد است» تحليل است يا نه. حال بايد ديد كه آيا ترديد در مورد اين مثال واقعاً نشانهاي از درك ناقص يا دريافت ناقص «معاني» واژههاي «سبز» و «ممتد» است؟ گمان نميكنم چنين باشد. دشواري از واژههاي «سبز» و «ممتد» نيست، بلكه از واژة «تحليلي» است. اگر همان طور كه كواين ميگويد دشواري از واژة «تحليلي» باشد، در اين صورت اين دشواري بايد بدون شك با از ميان بردن واژة «تحليلي» برطرف شود. بنابراين، اجازه دهيد آن را برداشته و با واژهاي جايگزين كنيم كه كواين خود با حسن نيّت آن را از لحاظ وضوحش در برابر واژة «تحليلي» قرار داده است ـ يعني واژة «درست». آيا ترديد به يكباره از بين ميرود؟ گمان نميكنيم چنين باشد. البته ترديد دربارة واژة «تحليلي» (و نيز در اين مورد، ترديد دربارة «درست») از ترديدي ديگر ناشي ميشود. يعني با ترديدي كه از سؤالاتي نظير «آيا بايد نقطهاي از يك نور سبز را ممتد بدانيم يا نه؟» در ما به وجود ميآيد. همان طور كه در چنين مواردي معمول است، ترديد از اين حقيقت ناشي ميشود كه حدود كاربرد واژهها با به كارگيري آنها در تمام جهات ممكن تعيين نميشود. ولي مثالي كه كواين برگزيده خصوصاً براي تز مورد نظرش بيمورد است، يعني پرواضح است كه ترديدهاي ما در اينجا قابل انتساب (attribute) به ابهامات واژة «تحليلي» نيست. ممكن است مثالهاي ديگري برگزيد كه در آن احتمالاً در واژههاي «تحليلي» و «تركيبي» ترديد كرده و شكّ زيادي دربارة واژة «درست» نداشته باشيم. ترديد در اين موارد، درست به اندازة مورد نمونه، به طور ضمني در مفهوم تحليّليت ابهام ايجاد ميكند؛ (زيرا علّت اين ترديد بهقدر كافي بهوسيلة نوع واحد يا مشابهي از وساطت بيان ميشود كه در روابط واژههايي به وجود ميآيد كه در چارچوب گزارة مربوط به پرسش تحليلي يا تركيبي مطرح ميشود. In Defense of a Dogma H. P. Grice and Peter F. Strawson Trans by: Gholamreza Nazarian Until their recent retirements, H. P. Grice was fellow at St. John's College, Oxford University, and Peter F. Strawson was professor of philosophy at Oxford University. In this essay, Grice and Strawson seek to rebut Quine's contention that the analytic synthetic distinction is invalid. They argue against Quine that if the idea of synonymy is meaningless, then so is the idea of having meaning at all. Grice and Strawson argue that Quine has failed to make his case that the notion of analyticity is obscure. * . عضو هيأت علمي دانشگاه امام حسين(ع). . اين نوشتار ترجمه مقالة زير است: Grice, H. P, and Peter. F. Strawson. 1999. “In Defense of a Dogma”, in: The Theory of Knowledge: Classical & Contemporary Readings. edited by Louis P. Pojman. New York: Wadsworth Publishing Company. PP. 449-455.