خردهفرهنگها و وفاق اجتماعي
عماد افروغ جا معهشناسان در كل سه فرايند عمومي و مرتبط با يكديگر براي جامعه قائلند: فرايند تجمع، فرايند تفكيك يا تمايزيافتگي و فرايند پيوستگي يا انسجام. (1) منظور از فرايند تجمع، فرايندي است كه واحدهاي اجتماعي، اعم از افراد يا كنشگران اجتماعي و جمعهاي مختلف، را دور يكديگر جمع ميكند. متغيرهاي عمده و مرتبط در اين فرايند، سطح تراكم و شكل توزيع فضايي، اندازه و نرخ رشد جمعيت و سطح و شيوه توليد و منابع مالي، سازماني و فنشناختي اين شيوه توليد است. منظور از فرايند تمايزيافتگي، فرايندي است كه تقسيمها و تمايزاتي ميان واحدهاي اجتماعي (كنشگران و جمعهاي انساني) ايجاد ميكند. تقسيمها و تمايزاتي كه به نوبه خود، و به زعم دوركيم، معلول تراكم مادي و معنوي جامعه و در نتيجه رقابت و تخصصيشدن فعاليتهاست. و منظور از فرايند پيوستگي يا انسجام، فرايندي است كه واحدهاي اجتماعي متمايز را به يكديگر پيوند ميدهد. چون محور اصلي بحث، خردهفرهنگها و وفاق اجتماعي است، كانون توجه خود را عمدتا به دو فرايند تمايزيافتگي و انسجام و آثار و دلالتهاي آن بر موضوع مقاله حاضر معطوف ميكنيم. يكي از ابعاد تمايزيافتگي، شكلگيري خردهفرهنگهاي مختلف در جامعه است. كمابيش، هر جامعهاي جدا از فرهنگ عام و مورد قبول افراد و گروههاي مختلف اجتماعي، برخوردار از خردهفرهنگهايي متناسب با وضعيت گروهي خود است، از سوي ديگر، يكي از ابعاد پيوستگي يا انسجام نيز وحدت نمادين يا وحدت فرهنگي بين اين خردهفرهنگهاست كه در اين مقاله از آن تحت عنوان وفاق اجتماعي ياد كردهايم. به سخن ديگر، خردهفرهنگها به يك معنا همان تمايزيافتگي است (تمايزيافتگي در شكل فرهنگي آن) و وفاق اجتماعي نيز به يك معنا، انسجام يا پيوستگي است (پيوستگي در قالب وحدت نمادين يا وحدت فرهنگي آن). فرايند تمايزيافتگي: به طور خلاصه، فرايند تمايزيافتگي جوامع بشري، ناظر به شكلگيري گروهها و اقشار مختلف اجتماعي و خردهفرهنگهاي اين گروهها و اقشار مختلف و تفاوتهاي بين آنهاست. دامنه اين گروهها از گروهبنديهاي جنسي، سني، شغلي، نژادي، قومي، مذهبي، گروههاي فرعي ناشي از كنش متقابل و ساختهاي شبكهاي تا گروهبنديهاي عمودي ناشي از دستيابيهاي مختلف به منابع كمياب نابرابري يعني ثروت (طبقات اجتماعي)، قدرت (احزاب يا گروههاي قدرت) و منزلت (گروههاي منزلت)، در نوسان است. خردهفرهنگها نيز به ويژگيها و صفات فرهنگي يا نظام نمادين خاص اين گروهها و اقشار مختلف، يعني ارزشها، هنجارها و سبك زندگي آنها برميگردد. واژهنامه «تفكر اجتماعي» بلكول، ( Black well ) ،مفهوم گروه را تجمعي از انسانها ميداند كه اولا رابطه خاصي بين آنها برقرار باشد و ثانيا افراد نسبتبه گروه و نمادهاي آن آگاهي داشته باشند. (2) خردهفرهنگ را نيز ميتوان نظام فرهنگي (زبان، هنجارها، ارزشها، وجدان جمعي، الگوها و سبك و شيوه زندگي، حركات و اداهاي رفتاري و...) گروهي دانست كه به رغم برخورداري از عناصر مشترك، تا حدي در شكل و محتوا با نظام فرهنگي غالب يا مورد قبول اكثريت، متفاوت است. (3) بين ابعاد فرايند تمايزيافتگي نيز ارتباط متقابلي وجود دارد. پيدايش گروهها به شكلگيري خردهفرهنگها ميانجامد و بالعكس، وقتي زيرمجموعهاي از كنشگران اجتماعي از سطح بالايي از تعامل يا كنش متقابل اجتماعي برخوردار باشند، زماني كه شبكههاي تجمعي متراكمي را تشكيل دهند و قرابت فيزيكي بالايي را به نمايش بگذارند، نظام نمادين يا خردهفرهنگ خاصي شكل ميگيرد. اين كنشگران، نظام نمادين خاصي، بويژه در ارتباط با نمادهايي كه تعامل آنها را سازمان ميدهد، نمادهايي مثل زبان، حركات و اداهاي رفتاري، هنجارها، عقايدي تجربي در مورد محيط خود، عقايدي ارزشي در مورد اينكه چه چيزي بايد در اين محيط باشد و... را توسعه ميبخشند. پيدايش اين نظام نمادين نيز به نوبه خود شكلگيري گروهها را به طرق زير تقويت ميكند: الف)تسهيل تعامل و تجمع در ميان كساني كه از نمايش نمادين يكسان برخوردارند; ب)ايجاد روابط تيره با كساني كه در اين نمايش سهيم نيستند. به همين ترتيب، شكلگيري گروهبنديهاي عمودي نيز شخص فرهنگي را در خصوص كساني كه در سطحي يكسان از منابع كمياب برخوردارند، تحكيم و ثبات ميبخشد. صاحبان قدرت سياسي بتدريج و با مهار فعاليتهاي ديگران برخوردار از عقايد و اشكال نمادين خاصي ميشوند كه آنها را از افراد غير قدرتمند و تحتسلطه جدا ميسازد. همچنين صاحبان منابع كمياب ديگر، يعني ثروت و منزلت نيز الگوهاي فرهنگي متمايز و خاص خود را به وجود ميآورند. متقابلا پيدايش خردهفرهنگها و نظام نمادين منسوب به گروهبنديهاي عمودي نيز ميتواند به مثابه منبعي كه موقعيت كنشگران را در سلسله مراتب موجود استحكام ميبخشد، مورد استفاده قرار گيرد. اين امر، بويژه در مورد سلسله مراتبهاي مبتني بر منزلت، يعني جايي كه سرمايههاي فرهنگي، منبع عمده تمايزيافتگي است، صادق است. فرايند پيوستگي يا انسجام: فرايند انسجام در كل ناظر به ميزان و الگوي رابطه متقابل بين كنشگران، گروهها و خردهفرهنگهاي تمايزيافته است. در خصوص رابطه متقابل، سه الگوي متغير وجود دارد: الف)هماهنگي ساختاري و كاركردي بين كنشگران در سازمانها و نهادهاي اجتماعي، يا ميزاني كه اهداف و فعاليتهاي اجتماعي پشتيبانيكننده و تسهيلكننده يكديگرند، ب)وحدت نمادين بين كنشگران، بر پايه ميزان شكلگيري اهداف و فعاليتهاي اجتماعي حول قالبهاي فرهنگي و نمادين مشترك (جهانبيني مشترك يا وفاق حول نمادهاي توصيفي و هستيشناختي، ارزشهاي مشترك يا وفاق حول نمادهاي مربوط به ارزشيابيها، وفاق حول بايدها و نبايدها و مفاهيمي از قبيل خوبي و بدي، درستي و نادرست و... و وفاق حول نمادهاي مربوط به ايجاد نظم رفتاري در جامعه); ج)ثبات سياسي بر پايه نوع و ميزاني كه اهداف و فعاليتهاي واحدهاي اجتماعي توسط كنشگران بيروني صاحب قدرت يا دولت از طريق استفاده از دستگاه قانونگذاري و استفاده از ابزارهاي تحكم يا اجبار، تنظيم ميشود. تمركز، سلسله مراتب و مشروعيت، متغيرهاي تعيينكننده چگونگي و ميزان اين تنظيم است. با افزايش تمايزيافتگي در جامعه، مشكل پيوستگي و انسجام نيز بيشتر ميشود. افزايش شكلگيري گروههاي افقي، مشكل انسجام و هماهنگي بين اين گروهها را ايجاد ميكند و افزايش شكلگيري خردهفرهنگها نيز مشكل وحدت نمادين و وحدت فرهنگي بين اعضاي اين خردهفرهنگها را مطرح ميسازد. به همين ترتيب، شكل گيري گروههاي عمودي و شكاف نهادي و ساختاري بين طبقات اجتماعي، گروههاي قدرت و گروههاي منزلت، مشكل اعتراض و مخالفت از سوي گروههاي محروم از منابع مطلوب سهگانه را مطرح ميسازد. از سوي ديگر، هرچه گروههاي محروم در جامعه، در نتيجه آگاهي از محروميت نسبي، مشروعيت توزيع منابع مطلوب را بيشتر زير سؤال برند، امكان بروز ستيز افزايش مييابد; و هرچه ساخت اجتماعي متصلبتر باشد و كانالها و مجاري لازم براي بروز تظلمها و نارضاييها و حل و فصل درگيريهاي اجتماعي در دسترس نباشد، اين ستيز شديدتر خواهد بود. فقدان ارزشهاي مشترك بين گروههاي درگير نيز بر شدت اين ستيز خواهد افزود. (4) ذكر اين نكته حائز اهميت است كه جوامع مختلف از تعدد و تنوع يكساني از تمايزيافتگي يا تفكيك اجتماعي برخوردار نيستند. در بعضي جوامع هم ميتوان شاهد اجتماعات طبيعي يا به عبارتي گروهبنديهاي قومي، نژادي، مذهبي، منزلتي و... و خردهفرهنگهاي ناشي از آن بود و هم ميتوان شاهد شكلگيري طبقات اجتماعي و گروههاي قدرت يا احزاب سياسي و خردهفرهنگهاي متناسب با آن بود. در بعضي جوامع، اجتماعات طبيعي و در بعضي، احزاب سياسي و طبقات اجتماعي تسلط دارند. نوعا، جوامع صنعتي و سرمايهداري غرب را جوامعي ميشناسند كه تسلط، از آن جامعه مدني در قالب طبقات اجتماعي و احزاب سياسي است. شكل گيري جامعه مدني نيز در گرو بسط حقوق شهروندي و حاكميت فلسفه سياسي فردگرا يا حداقل غير جمعگراست. علماي سياست، حقوق شهروندي را عبارت از حقوق مدني (آزاديهاي فردي، آزادي بيان، آزادي فكر، آزادي ايمان و عقيده، حق مالكيت، حق انعقاد آزادانه قرار داد و حق برخورداري از عدالت)، حقوق سياسي (حق راي) و حقوق اجتماعي (حق برخورداري از رفاه اجتماعي، امنيت و مشاركت) ميدانند. (5) اين تذكر لازم است كه تحقق و بسط حقوق شهروندي در هيچ جا به صورت محض، خالص و كامل صورت نميگيرد. فقط ميتوان به طور تطبيقي بين كشورها داوري كرد كه كدام كشور تمايل بيشتري نسبتبه اعطاي اين حقوق دارد و در كدام كشور، شاهد بسط بيشتر اين حقوق هستيم. علاوه بر اين، گاهي ميان سه حقوق مذكور نيز تعارضهايي پيش ميآيد. براي مثال، بسط حقوق اجتماعي كه به گسترش رفاه و مداخله دولت در امور اقتصادي شهروندان ميانجامد، خواه ناخواه، محدوديتهايي بر حقوق مدني و آزاديهاي فردي اعمال ميكند. اما مهم، ميزان دخالت دولت در امور اقتصادي و طبعا ايجاد محدوديتهايي بر آزاديهاي فردي نيست، بلكه مساله اساسي، شكل و شيوه اين دخالت است; اينكه اين دخالت، روالمند و قانونمند است، يا بيضابطه و غيرقابل پيشبيني. به هر حال، همان گونه كه اشاره شد، بسط و تحقق اين حقوق با هر فلسفه سياسياجتماعياي تناسب و همخواني ندارد. فلسفه سياسياجتماعياي كه از دخالتبيرويه، گسترده و بالفعل دولت در تمام زمينههاي فردي و اجتماعي پشتيباني ميكند، در عمل باعث ميگردد تا امنيتحقوقي، سياسي و اقتصادياجتماعي افراد، مخدوش گرديده و در روند شكلگيري جامعه مدني در قالب گروهها و انجمنهاي مختلف صنفي، حرفهاي، احزاب سياسي و طبقات اجتماعي، اختلال ايجاد شود. احزاب و طبقات اجتماعي، به عنوان شرطي لازم، در جوامعي شكل ميگيرند كه فلسفه سياسياجتماعي نظام يا از فردگرايي و دولت محدود حمايت كرده، يا حداكثر پشتيبان دولت نامحدود بالقوه يعني دولتي كه بالقوه از اختيارات زيادي برخوردار است، اما ترجيح ميدهد از اين اختيارات در شرايط تعريف شده و ضروري استفاده كندباشد و دخالتهاي دولت، قانونمند و قابل پيشبيني باشد. اما در جوامعي كه دولتيا قوه حاكمه، مدام و خودسرانه در حيات اقتصادي و سياسي مردم دخالت ميكند، شكلگيري جامعه مدني يا گروههاي داوطلب كه واسط ميان دولت و ملت هستند، بسختي و يا حداكثر به شكلي محدود و گاهي انحصاري صورت ميگيرد. مساله محدود و انحصاري بدون جامعه مدني نيز، مسالهاي نيست كه فقط در كشورهاي خاصي شاهد آن باشيم. حتي در كشورهايي كه به اصطلاح مهد حقوق شهروندي و جامعه مدني هستند و به لحاظ نظري از شكلگيري جامعه مدني حمايت ميكنند، در عمل به دليل وجود تبعيضهاي مختلف جنسي، قومي، نژادي و مذهبي و حتي بيطرف نبودن دولت نسبتبه گروهها و اقشار خاصي از جامعه، شكلگيري جامعه مدني به گونهاي جهتدار و به عبارت دقيقتر به نفع برخي از گروهها و به ضرر گروههاي ديگر، صورت ميگيرد. بنابراين، مساله شكلگيري جامعه مدني را در مطالعات تطبيقي نبايد به صورت سياه و سفيد يا خاموش و روشن مطالعه كرد، بلكه آن را بايد به صورت بيشتر و كمتر (نسبي) مورد مطالعه قرار داد. اشاره به اين نكته نيز ضروري است كه شكلگيري طبقات اجتماعي و احزاب سياسي در يك جامعه، الزاما به معناي خوب بودن يا بيدغدغه بودن آن جامعه نيست. شكلگيري طبقات اجتماعي، احزاب سياسي و گروههاي منزلتبه مثابه جامعه مدني يا گروههايي برخوردار از استقلال و آزادي عمل و عدم دخالت دولت در فرايند شكاف نهادي و ساختاري بين اين گروهها، ميتواند به اعتراض گروههاي محروم و حتي به ستيز و تخريب نظام اجتماعي بيانجامد. به همين دليل است كه حتي در جوامع ليبرال نيز شاهد مداخله روزافزون دولت، حداقل در فرايند شكلگيري طبقات اجتماعي، هستيم. مداخلهاي كه باعث ايجاد و گسترش دولت رفاه در اين جوامع شده است. در اكثر جوامع مدرن، دولتخود را موظف ميداند تا نيازهاي اساسي اقشار خاصي مثل افراد بيكار، بيمار و سالخورده را تامين كرده و نسبتبه تامين مراقبتهاي بهداشتي، آموزشي، امنيتي و... خود را مسؤول بداند. اما به هر حال، برعكس جوامع صنعتي سرمايهداري، كمابيش، جوامع غيرصنعتي يا جهان سومي را جوامعي ميدانند كه در آن فلسفه سياسياجتماعي جمعگرا حاكم بوده و به دليل دخالتهاي نامحدود و بالفعل دولت در شؤون زندگي سياسي واقتصادياجتماعي مردم، جامعه مدني شكل نگرفته و عمدتا تفوق با اجتماعات طبيعي يا گروهبنديهاي قومي، نژادي و مذهبي است. در اين ميان، كشورهاي خاورميانه از جمله ايران را كشوري ميدانند كه به دليل ساخت تاريخيسياسي دولت از يك سو، كه حكايت از مداخلههاي بيجا و گسترده دولت در امور سياسي و اقتصادي مردم دارد، و حاكميت اسلام به عنوان دين برابري و برادري، ضمن آنكه در روند شكلگيري جامعه مدني اختلال ايجاد شده استبه ساخت طبقاتي اين جوامع نيز ماهيتي سيال و متحول بخشيده است. برخلاف كشورهاي صنعتي سرمايهداري كه طبقات اجتماعي نقش تعيينكننده دارند و در دسترسي به سايرمنابع كمياب، يعني قدرت و منزلت از ساير گروهها يعني گروههاي قدرت و گروههاي منزلت، گوي سبقت را ربودهاند، در خاورميانه، اين دولت است كه به مثابه كانون قدرت بيشترين و بعضا انحصاريترين دسترسي به ثروت را داراست. به زعم جيمزميل، در خاورميانه، بيش از آنكه ثروت به قدرت بينجامد، قدرت به ثروت ميانجامد. (6) از سوي ديگر، اسلام نيز به عنوان دين برابري و برادري و قطع نظر از ارتباط يا عدم ارتباط تاريخي آن با ساختحكومت در تاريخ خاورميانه، به عنوان ديني شناخته ميشود كه به لحاظ نظري از شكلگيري طبقات اجتماعي حمايت نميكند. به عبارت ديگر، ممكن است در طول تاريخ خاورميانه، حكومتهاي مختلفي به نام دين سعي كرده باشند كه به الگوي تاريخي رابطه قدرت و ثروت، وجه شرعي بخشند، اما جدا از اين گذشته تاريخي، دينشناسان، متن و جوهر اسلام را مغاير با شكلگيري طبقات اجتماعي به مثابه گروههايي مستقل و واقعي كه برخوردار از مرزبنديهاي دقيق و غيرقابل نفوذ هستند، ميدانند. (7) البته ممكن است ادعا شود كه عدم پشتيباني نظري اسلام از شكلگيري طبقات اجتماعي، الگوي تاريخي فوق را تقويت كرده است. گرچه اين بحث را بايد به وقت و جاي ديگري موكول كرد، با اين حال، بين عدم پشتيباني نظري اسلام از شكلگيري طبقات اجتماعي و تاييد اين الگوي تاريخي فاصله زيادي است. اگر اسلام را ديني بدانيم كه با هر گونه تمركز و انحصاري شدن كانون ثروت و قدرت مخالف است، طبعا به همان اندازه كه در برابر شكلگيري طبقات اجتماعي، يا به عبارتي، انحصاري شدن ثروت در دست گروهي خاص، حساسيت نشان ميدهد، در برابر انحصاري شدن قدرت در دست عدهاي خاص نيز واكنش نشان ميدهد. چه اين انحصار، در دست گروههاي وابسته به دولتباشد و چه در دست گروههايي خارج از دولت. امروزه در غرب هرچند محدوديتها و كنترلهاي دولتي در بعضي زمينهها كاهش يافته است، اما به انحصارات غير دولتي انجاميده است و اگر روزي مساله مردم، آزاد شدن از قيد و بندها و كنترلهاي دولتي بوده است، امروزه مساله اصلي آنها، آزاد شدن از كنترل گروههاي غير دولتي است كه بعضا انحصاري عمل ميكنند. به علاوه، اينكه در طول تاريخ، به نام دين، الگوي اقتدارگرايانه و تاريخي خاصي اعمال شده است، جوهرا چه ربطي به دين دارد؟ به هر حال اين اتفاق نظر وجود دارد كه مانع اصلي شكلگيري جامعه مدني، به معناي اعم كلمه، يعني گروههاي داوطلبانهاي كه واسط بين دولت و مردم در سطوح و انواع مختلف ولو به صورت محدود و كنترل شده آن هستند، ساخت استبدادي حكومت در طول تاريخ بوده است; (8) ساختي كه نياز به توجيه و شروعيتبخشيدن به سياستها و رفتارهاي خود را از طريق دينداران تامين كرده است، اما اسلام نيز همواره به دليل برخورداري از جوهر و ماهيتخاص، در طول تاريخ، در برابر اين توجيها و سوءاستفادهها واكنش نشان داده است. به هر تقدير، ايران كشوري استبا سابقه تاريخي خاصي و با ويژگيهاي مثبت و منفي. كشوري كه در طول تاريخ به دليل ساختسياسي حكومت ، در روند شكلگيري جامعه مدني آن، كه به شكلي قانوني و كنترل شده ميتواند واسط ميان مردم و دولتباشد، اختلال ايجاد شده است و بيش از آنكه شاهد گروههاي جامعه مدني در اشكال مختلف آن، بويژه طبقات اجتماعي و احزاب سياسي باشيم، شاهد اجتماعات طبيعي و گروهبنديهاي قومي و مذهبي هستيم. اما از سوي ديگر، شواهدي در دست است كه با ظهور انقلاب اسلامي و خدشه در نظام تاريخي سياسي شيوه حكومتداري در كشور، بتدريجشاهد جوانه زدن و شكلگيري جامعه مدني در انواع و اقسام آن هستيم. تعدد و تنوع مطبوعات در كشور، پيدايش انجمنهاي مختلف صنفي و حرفهاي، تشكيل تدريجي احزاب سياسي و غيره، تماما حكايت از بسط حقوق مدني ولو مشروط آن در كشور دارد. و اگر در طول تاريخ، عمدتا به دليل ساختسياسي و انعكاس آن بر رفتار نخبگان (اعم از نخبگان سياسي و غير سياسي) در فرايند تمايزيافتگي يا تفكيك، اختلال ايجاد شده بود، به نظر ميآيد اكنون اين روند با سيري شتابان در حال پيشرفت است و در آينده نزديك، شاهد شكلگيري كامل گروهها و اقشار مختلف اجتماعي باشيم. به هر حال، هر كدام از گروهبنديهاي قومي و مذهبي و همچنين گروههاي نوظهور، بويژه گروههاي ناشي از بسط طبقه متوسط جديد، برخوردار از خردهفرهنگهايي بوده و نبايد در فرايند تصميمگيري و اجرا و نظارت از آنها غافل بود. همان گونه كه روشن خواهد شد، دستيابي به وفاق اجتماعي و ملي، فقط در پرتو مشاركت اين گروهها و خردهفرهنگهاي آنها به دست ميآيد. هرچه جامعهاي تفكيكيافتهتر باشد، دستيابي به وحدت فكري و نمادين سختتر شده و نقش دولت، حساستر ميشود. در جوامعي كه قشر سياسي حاكم بر دستگاه سياسي تنظيمكننده اهداف و فعاليتهاي اجتماعي، توجهي به خردهفرهنگهاي مختلف و منافع و ارزشها و هنجارهاي خاص گروهها و پايگاههاي مختلف اجتماعي نداشته باشد و زمينه لازم را براي مشاركت اين گروهها و اقشار مختلف در فرايند تصميمگيري، اجرا و نظارت در عرصههاي مختلف زندگي اجتماعي فراهم نسازد و نه تنها نسبتبه تعديل فاصله موجود بين گروهبنديهاي عمودي بيتفاوت باشد، بلكه در ايجاد اين شكافها نيز نقشي اساسي داشته باشد، وجود سه مساله حادتر ميگردد: انسجام بين گروهها، وحدت نمادين بين خردهفرهنگها و اعتراض از سوي گروههاي محروم. در اين حالت، در روند نهادي شدن ارزشهاي عام و مشترك اختلال ايجاد شده و گروههاي اجتماعي نسبتبه دروني كردن فرهنگ و نظام نمادين مشترك و مورد لزوم براي نظام اجتماعي جامعه از خود مقاومت نشان ميدهند. اين مقاومت نيز هيچ معنايي بجز معنايي سياسي نخواهد داشت. در چنين شرايطي، پيوستار وفاق اجتماعيوفاق سياسي به سمت وفاق سياسي (يعني تحميل سياسي هنجارهاي رفتاري مشترك از سوي دولتيا دستگاه تنظيمكننده اهداف و فعاليتهاي اجتماعي) متمايل ميگردد و تمركز روزافزون قدرت سياسي و حجيم شدن فزاينده دستگاه ديوانسالاري و تمركزگرايي در تصميمگيري و برنامهريزي، اهميت و جايگاهي ويژه مييابد. لوئيس كوزر، وفاق را چيزي بيش از توافق ملي دانسته و آن را همفكري و هماحساسي ميان افراد و گروههاي اجتماعي تعريف ميكند. (9) هنگامي وفاق ايجاد ميشود كه درصد قابل توجهي از افراد جامعه و همچنين تصميمگيران اصلي آن بر تصميمات كليدي و مورد لزوم و نيز اولويت موضوعات، توافق داشته باشند. در شرايط وفاقي، بين افراد و گروهها يك حس همانندي و قرابت وجود دارد و پيوندهاي عاطفي و دلمشغوليها و منافع مشترك، آنها را به يكديگر متصل كرده است. در زمينه وفاق، به طور خاص، بايد به چند نكته توجه داشت: الف)وفاق (اجتماعي) را نبايد با اجبار و تحكم، يعني تحميل سياسي هنجارهاي رفتاري (وفاق سياسي) يكي دانست. سازگاري منفعلانه و پذيرش روزمره الزامات اجتماعي را نيز نميتوان وفاق ناميد. وفاق، فرايندي اجتماعي و فعال است و بايد آن را از تسليم و رضايتبا اكراه تفكيك كرد; ب)بايد به ماهيت متحول و سيال وفاق و تاثير شرايط زمانيمكاني بر آن توجه داشت. ممكن است چيزي در برههاي از تاريخ عنصر وفاقي باشد، اما در برههاي ديگر نتواند هدايتگر رفتار جمعي باشد، ج)وفاق اجتماعي و وفاق سياسي را نبايد به صورت سياه و سفيد يا اين يا آن مطرح ساخت. اين گونه نيست كه در جامعهاي وفاق اجتماعي محض حاكم باشد و در جامعهاي ديگر وفاق سياسي محض. همه جوامع، در عمل، برخوردار از تركيبي از وفاق اجتماعي و وفاق سياسي هستند. هر اندازه هم كه توجه به منافع، ارزشها و هنجارهاي رفتاري گروهها و اقشار مختلف در فرايند تصميمگيري و تصويب قوانين، نظارت و اجرا بشود، باز هم ميزاني از شكاف ميان هنجارهاي مسلط و هنجارهاي گروهها و خردهفرهنگهاي آنها و در نتيجه استفاده از ابزارهاي تحكم و اجبار براي ايجاد نظم توسط دولت، اجتنابناپذير خواهد بود. مساله مهم، ميزان اين شكاف است. ميزان اين شكاف و نحوه تركيب وفاق اجتماعي و وفاق سياسي است كه جوامع مختلف را از يكديگر متمايز ميسازد. هرچه اين تركيب، بيشتر به سوي وفاق سياسي سوق يابد، بياعتمادي متقابل ميان دولت و ملت (كنشگران و جمعهاي انساني) ايجاد و تقويت ميشود و هرچه اين تركيب، بيشتر به سوي وفاق اجتماعي متمايل گردد، تفاهم، هماحساسي و اعتماد متقابل بين دولت و لتبيشتر ميشود. همان گونه كه اشاره شد، انتخاب نمادها، ارزشها و معاني فرهنگي مورد نظر اكثريت گروهها و اجتماعات مختلف و تلاش در جهت نهادي كردن اين ارزشها و دروني شدن آن توسط افراد، همراه با توزيع عادلانه امكانات و مواهب طبيعي و اجتماعي، از عوامل عمده ايجاد وفاق اجتماعي در جامعه است. (10) يكي از مجاري اساسي براي دستيابي به وفاق اجتماعي، مشاركت اجتماعي است. مشاركت اجتماعي افراد و گروههاي مختلف اجتماعي در تمام عرصههايي كه با سرنوشت آنها گره خورده، گامي است اساسي در تحقق وفاق اجتماعي. علاوه بر اين، در مباحث مربوط به مردمسالاري (دموكراسي)، بحثي مطرح استبه نام مردمسالاري مشاركتي. نگارنده معتقد است كه ميتوان شكلي از مردمسالاري محدود و مشروط را در كشور براي جلوگيري از انحصار در زمينههاي مختلف پياده كرد. علاوه بر مناقشهبردار بودن مفهوم مردمسالاري، همانند ساير مفاهيم سياسي، در عمل، تحقق اين مفهوم در جوامع مختلف در ذيل ارزشهاي عام و چارچوب نهادي و ساختاري آن جوامع صورت ميگيرد. بنابراين هيچ ضرورتي ندارد كه در خصوص مفهوم مردمسالاري خود را مقيد به تعريف خاصي كنيم، تعريفي كه منطقا با مباني نظري خاصي سازگار باشد. البته اين بدان معنا نيست كه مردمسالاري، فاقد هر گونه قدر متيقني است. شايد بتوان قدر متيقن مردمسالاري را مشاركت مردم در سرنوشتخويش دانست. مشاركتي كه با رعايت اصول و ارزشهايي خاص صورت ميگيرد. قدر مسلم، علاوه بر اينكه سرنوشت افراد با سرنوشتيكديگر و گروههاي اجتماعي گره خورده است. شناسايي اين سرنوشت نيز تابع عوامل و عناصر مختلفي از جمله ارزشها، هنجارها و منابع گوناگوني است كه افراد و گروههاي اجتماعي در عمل به آن توجه دارند. يكي از اين ارزشها و منافع نيز ميتواند ارزشهاي عام و منافع ملي باشد. افراد، بسته به ميزان تعلقي كه به جمعهاي مختلف دارند، آنها را در سرنوشتخويش شريك ميدانند. بنابراين به نظر ميآيد كه افراد و گروههاي مختلف اجتماعي، از طريق مشاركت در سرنوشتخويش، بهتر و آسانتر به يك وفاق اجتماعي و ملي دستيابند، تا در شرايطي كه هيچگونه توجهي به ارزشها، هنجارها و منافع آنها نشود. در همين جا فرصت را مغتنم شمرده و براي استفاده از آراي صاحبنظران حوزه و دانشگاه، پيشفرض اساسي و بعضي از الزامات عمده مردمسالاري مشاركتي را مطرح ميسازم. اميد دارم اين بزرگان بر بنده منت گذاشته و اين مختصر را به زيور نقد و ارزيابي خود بيارايند. مردمسالاري مشاركتي بر اين پيشفرض اساسي متكي است كه سياستشامل تمام جنبههاي زندگي اجتماعي ميشود و مردم بايد در تمام موضوعاتي كه زندگيشان را تحت تاثير قرار ميدهد، حرفي براي گفتن داشته باشند. سياست تنها محدود و محصور به حكومت نيست، هرجا تصميمي اتخاذ شود و زندگي مردم را تحت تاثير قرار دهد، مثل منزل، مدرسه، محل كار و... جزو قلمرو سياستبه حساب ميآيد. هدف اصلي مشاركت در مردمسالاري مشاركتي صرفا مهار رهبران سياسي و نظارت بر عملكرد و فعاليتهاي آنها نيست، بلكه توسعه ظرفيتهاي انساني و تحقق كامل شخصيت انساني از اهداف عمده محسوب ميشود. انسانها فقط از طريق مشاركتبه بالقوههاي خود دست مييابند; (11) مشاركت در تصميمگيري، اجرا و نظارت بر اموري كه به نحوي با سرنوشتشان پيوند دارد. شرايط و الزامات عمده مردمسالاري مشاركتي عبارت است از: 1. حكومتخوب، نتيجه تصميمگيري كاراي تصميمگيران كليدي و اصلي جامعه نيست; بلكه حاصل مشاركت و مداخله همه شهروندان در سرنوشتخويش است. 2. فعاليتگرايي سياسي از ارزش بالايي برخوردار است و شامل فعاليتهاي بسيار گسترده مي شود. سياست دامنه گستردهاي دارد كه شركت در انتخابات فقط جنبه كوچكي از آن به حساب ميآيد. 3. شهروندان بايد به طور داوطلبانه ميزاني از درگيري و ستيز را بپذيرند. درگيري و كشاكش الزاما نامطلوب نيست، و براي دستيابي به وفاق جمعي و اجتماعي ضروري است. 4. فرد بايد بتدريج و با در اختيار داشتن فرصتهاي لازم در تمام زمينههاي تصميمگيري، مهارت لازم را به دست آورد. 5. براي جلوگيري از اينكه زندگي سياسي تحتسلطه افراد معدودي قرار گيرد، سطح و ميزاني از رقابت ضروري است. 6. فرايند سياسي جاري بايد باز باشد و شهروندان در چارچوب ارزشهاي غايي و قوانين جاري، تحمل آراي مخالف را داشته باشند. رفتار نخبگان سياسي و نهادهاي دستاندركار امر جامعهپذيري، دو عامل اساسي در ايجاد فضاي مناسب براي تحقق مردمسالاري مشاركتي است. به هر حال، همان گونه كه اشاره شد وفاق اجتماعي عمدتا از طريق مشاركت اجتماعي و توجه به منافع، ارزشها و خردهفرهنگهاي خاص گروهها و اقشار مختلف اجتماعي به دست ميآيد. از سوي ديگر، تقويت وفاق سياسي تحميلي و اجباري و در نتيجه بياعتمادي روزافزون بين دولت و ملت، تنها به رشد روزافزون دستگاه عريض و طويل ديوانسالاري، خروج گروههاي خاصي از صحنه تصميمگيري و تقويت پايههاي قدرت گروهي خاص محدود نميشود. گروههاي اجتماعي مطرود از صحنه سياست و ساير عرصههاي غير سياسي همچون موريانه پايههاي نظام سياسي حاكم را خورده و روز به روز بنيانهاي مشروعيت آن را سستتر و متزلزلتر ميسازند. واكنشهاي منفي اين گروهها، نمادهاي مشترك و مورد توافق آنها را نيز دربر خواهد گرفت و بتدريج زمينه براي پذيرش نمادهاي فرهنگي بيگانه با زمينههاي تاريخي و فرهنگي و اجتماعي يك جامعه فراهم ميشود; و اين به معناي ايجاد زمينه مناسب براي تهاجم فرهنگي است. ذكر اين نكته حائز اهميت است كه رفتارهاي بعضي از گروههاي سياسي مسلح و غير مسلح در اوايل انقلاب و سوءاستفاده آنها از مفهوم آزادي و مشاركت، در شرايطي كه نظام سياسي و دولت جمهوري اسلامي ايران از اقتدار لازم و كافي برخوردار نبود و همچنين وجود جنگ تحميلي و ضرورتهاي طبيعي ناشي از آن، از عوامل عمده در عدم تمايل نخبگان سياسي به تحقق اصول مربوط به مشاركتبوده است. از سوي ديگر، وجود جنگ تحميلي، به مثابه عامل ايجاد همبستگي و اجماع، بطور طبيعي باعث ميشد تا گروههاي خودي از تقاضاهاي سياسي خود چشمپوشي كرده و تمام هم و غم خود را متوجه مقابله با دشمن خارجي نمايند. امروزه با تقويت و تحكيم اقتدار سياسي نظام جمهوري اسلامي و پايان يافتن جنگ، گروههاي اجتماعي بتدريجبه منافع و ارزشهاي خود آگاه گرديده و تقاضاهاي سياسي خود را در برابر دولت قرار ميدهند. بديهي است اين تقاضاها، پاسخهاي جديدي ميطلبد. تجربه ناموفق نظام گذشته در توجه صرف به سختافزارهاي امنيت ملي، از قبيل رشد ،تقويت قوه قهريه و... و غفلت از نرمافزارهاي آن، (12) همچون ايجاد زمينه لازم براي وفاق اجتماعي، توسعه مشاركتسياسي، تعديل نابرابريها، رفاه عمومي و... تجربهاي سودمند را پيش روي ما قرار ميدهد. به نظر ميرسد قانون اساسي مترقي و ارزشمند كشور، در قالب اصول مختلف، ظرف و ساخت لازم و مساعد را براي تحقق وجوهي از مردمسالاري مشاركتي و دستيابي به وفاق اجتماعي در عرصه سياست مصطلح فراهم ساخته است. 1. 2. 3. عماد افروغ. فضا و نابرابري اجتماعي: مطالعه جدايي گزيني فضايي و تمركز فقر در محلههاي تهران. رساله دكترا، در دست انتشار. 4. 5. 6. جيمزبيل. تحليل طبقاتي و ديالكتيكهاي نوسازي در خاورميانه، نقد و ترجمه عماد افروغ، راهبرد، شماره4، پاييز 1373، ص105. 7. براي نمونه ر.ك: پيشين، ص99. 8. حميرا مشيرزاده، «ساختار استبدادي حكومت پادشاهي و عدم رشد بورژوازي در ايران»، راهبرد، شماره6، بهار1374. 9. 10. مسعود چلبي. «وفاق اجتماعي». نامه علوم اجتماعي، جلد دوم، شماره3، بهار 1372، ص1528. 11. 12.