دربارة ماهيت و معيارهاي تعهدات نظري *
پاول هُرويچ ترجمه: مسعود الوند ** اشاره
براي فيلسوفان، اعتقاد به اينكه ما ملزم نيستيم چيزي را وراي نتايج مشاهدهپذير يك نظريه علمي موفق باور كنيم، غيرمتعارف نيست. اين آموزه به اَشكال متفاوتي بهعنوان ابزارانگاري (instrumentalism)، پندارگرايي (fictionalism)، تجربهگرايي ساختي (constructive empricism)، شكگرايي نظري (theoretical skepticism) و فلسفه «توگويي»1 شناخته ميشود. هدف مقاله حاضر نقدي دوسويه از چنين اَشكالي از ضد واقعگرايي (antirealism) علمي است. در وهله اول استدلال شده است كه هيچگونه تفاوت واقعي بين باور كردن يك نظريه و تمايل به استفاده از آن براي انجام پيشبينيها، طرحريزي آزمايشها و غيره وجود ندارد. بنابراين ابزارانگاري سنتي ناسازگار است. در وهله دوم يك ديدگاه كمهزينه مورد ملاحظه قرار گرفته است كه بنابر آن يك باور نظري ميتواند تحمل شود اما [پذيرش] آن صرفاً بواسطه ملاحظات عملگرايانه توجيه ميشود نه بهخاطر دلايل معرفتي. در نقد اين ديدگاه نشان داده شده است كه وظيفه اثبات به گردن كسي است كه به آن [باور] اعتقاد دارد؛ بهعلاوه تنها دليل منطقي ممكن براي ضد واقعگرايي (كه براساس عدم تعين نظريه توسط دادهها است) تشريح و نارساييهاي گوناگون در اين استدلال نمايانده ميشود. كليد واژگان: ابزارانگاري، پندارگرايي، شكگرايي نظري، ضد واقعگرايي علمي، تجربهگرايي برساختي 1. مقدمه
چه نوع نگرشي نسبت به يك نظريه علمي موفق درست است؟ بعضي فيلسوفان اعتقاد دارند كه ما ملزم به باور هيچ چيزي وراي استلزامات مشاهدهپذير آن نظريه نيستيم. از نظر آنها دليلي وجود ندارد كه براي هريك از ادعاهاي آن نظريه دربارة واقعيت زيرين و نهان [پديدهها]، كمترين اعتباري قائل شويم. از اين موضع معرفتشناختي در اَشكال تا حدودي متفاوت، افرادي نظير هانس وَينگر (Hans Vaihinger) (1911)، پير دوئم (Pierre Duhem) (1945 [1906])، كارل پوپر (Karl Popper) (1962) و اخيراً بس ونفراسن (Bas van Frassen) طرفداري كردهاند؛ و اين موضع به عناوين مختلف بهنام ابزارانگاري، پندارگرايي، شكگرايي نظري، ضد واقعگرايي علمي، تجربهگرايي برساختي و فلسفه «توگويي» شناخته ميشود. بهرغم آراي ديگري كه آنها نيز برچسب ضدواقعگرايي خوردهاند ايدهاي كه من بدان اشاره خواهم كرد، روي توجيه باورهاي نظري متمركز شده است و مستقيماً به معني يا متافيزيك ربطي ندارد. اين ايده نيازي به انكار اينكه نظريهها داراي محتوا (content) هستند و اصول موضوع نظريات صادقاند يا كاذب، ندارد؛ همچنين اين ايده مستلزم يك فهم غيرمتعارف از كلمات «صادق» و «كاذب» نيست؛ و ديگر آنكه اين ايده متوسل به تعاريف «پلي تحليلي» (analytic “bridge”) بهمنظور يكسان دانستن نظريهها با تعهدات كاملاً مشاهدتي، نميشود. بنابراين ضد واقعگرايي اين ايده، معرفتشناختي است بهجاي معناشناختي و همچنين شكگرايانه است بهعوض آنكه تحويلگرايانه (reductionist) باشد.2 گفته ميشود كه دادههاي مؤيد، حداكثر از اين نتيجه پشتيباني ميكنند كه يك نظريه [كارآمد] به بقاي خود ادامه ميدهد؛ [اما] آن دادهها ظاهراً نميتوانند دليلي باشند براي اينكه محتواي غيرقابل مشاهده آن نظريه را باور كنيم. براساس اين مباني شكگرايانه، ادعا شده است كه هدف علم بهجاي [دستيابي به] صدق، كفايت تجربي است و توصيه شده است كه ما فقط از نظريهها استفاده ميكنيم و پيشبينيهاي قابل اثبات آنها را باور ميكنيم و نه بيشتر. هدف من در اينجا به چالش كشاندن اين ديدگاه در يك نقد دو بخشي است. يك بخش از اين نقد مقابله با توصيه نهايي ابزارانگاري خواهد بود. من ميكوشم نشان دهم كه نهتنها ما نبايد از اين نگرش پيروي كنيم، بلكه نميتوانيم كه چنين كاري انجام دهيم. بدان دليل كه ابزارانگاري بين باور كردن (believing) يك نظريه از يكسو، و تمايل به استفاده از آن، يا به قول ونفراسن پذيرش (accepting) صرف آن، از سوي ديگر، تمايز قائل ميشود. اما چنانكه من استدلال خواهم كرد چنين تمايزي وجود ندارد. باور كردن يك نظريه چيزي بيش از آن حالت ذهني كه باعث استفاده از آن نظريه ميشود، نيست؛ و بنابراين اين نگرش كه مورد تأييد ابزارانگاران است، غيرممكن است. اين، اولين ادعاي اين مقاله است. بخش ديگر مقاله من عليه مبناي شكگرايانه توصيه ابزارانگاران جهتگيري شده است. اين انتقاد دوم خيلي مهم است. زيرا حتي اگر نتيجه نهايي ابزارانگاري بهواسطه دليلي كه هماكنون ذكر شد نادرست باشد ـ يعني حتي اگر باور و پذيرش يك چيز باشند و درواقع يك حالت ذهني باشند ـ آموزة اوليه و اصلي ابزارانگاران، يعني اين ادعا را كه استنتاج نظريهها از دادهها همواره استنتاجي نامعتبر است، از بين نميبرد. بنابراين كاملاً ممكن است كه ابزارگرا براي آنكه موضع خود را اينهماني باور و پذيرش آشتي دهد، صورتبندي جديدي از موضع خود ارائه كند به اين صورت كه بپذيرد درواقع بايد نظريههايي را كه شواهد كافي دارند باور كنيم، اما بر آن باشد كه دليل عقلاني ما در چنين حالتي تنها ميتواند عملگرايانه باشد و بههيچوجه معرفتي نيست. به دليل امكان چنين ترفندي، يك ابطال تمام عيار از ابزارانگاري، نميتواند فقط متكي بر دفاعي از باور نظري [باور به بخش نظري نظريهها] باشد. اين دفاع بهعلاوه بايد نشان دهد كه چنين باورهايي ميتوانند بهطور معرفتي توجيه شوند؛ يا بهعبارت ديگر آن استدلال قياس فرضي [احتمالي] (abductive) (كه از دادهها به نظريه ميرود) يك شكل از استنتاج غيرقياسي (nondeductive) است. بنابراين من اين مقاله را با بررسي دقيق بعضي ملاحظات كه به اشتباه براي نشان دادن عدم اعتبار قياس فرضي منظور شدهاند، خاتمه ميدهم: ملاحظاتي شامل «وظيفه اثبات»، «عدم تعين» (underdetermination)، «سرانجام غمانگيز نظريههاي علمي پيشين». 2. باور همان پذيرش است
بياييد روي وضعيتي معمولي متمركز شويم كه ما چنان خوشبخت هستيم كه [فقط] يك نظريه منفرد داريم كه همة دادههايمان را در يك حوزه پوشش ميدهد. آموزه ابزارانگاري توصيه ميكند (يا دستكم اجازه ميدهد) كه چنين نظريهاي فقط «پذيرفته شود» نه آنكه به باور [ما] درآيد. اما اين ديدگاه اين امر را پيشفرض ميگيرد كه باور و پذيرش دو طرز تلقي متمايزند؛ فرضي كه اگرچه معمولاً درست انگاشته ميشود اما دور از يقين است. بهمنظور درك اين مسئله در اينجا، در ذهن خود مجسم كنيد كه پذيرش يك نظريه به چه معني است، سپس سعي كنيد بگوييد چه چيز بيشتري ميتواند متضمن باور آن نظريه باشد. از توصيف ونفراسن از موضع ابزارانگاري (1980,1985) چنين برميآيد كه پذيرش يك نظريه تنها شامل باور كردن نتايج قابل مشاهده آن (شامل آن دسته جملات مشاهدتي كه از عطف آن نظريه با نظريات پذيرفته شده ديگر بهدست ميآيند) و استفاده از آن نظريه براي انجام پيشبينيها، ارائه توضيحات (بدون تعهد به صدق آن توضيحات) و طراحي آزمايشها است. جاي هيچگونه تعجبي نيست كه وينگر اين فلسفه را فلسفه «توگويي» مينامند. بدين لحاظ اين موارد دقيقاً آن چيزهايي هستند كه يك معتقد [به نظريه] ميتواند انجام دهد. با وجود اين پيشنهاد شده است كه ما بايد نظريههايمان را بپذيريم بدون آنكه آنها را باور كنيم! چنانكه من استدلال خواهم كرد اين تمايز، تمايزي بدون معيار است. اگر سعي كنيم نظريهاي روانشناختي از ماهيت باور صورتبندي كنيم، در اينصورت تلقي از باورها بهعنوان حالاتي آميخته با انواع خاصي از نقش علّي [براي آنها]، قابل قبول تواند بود. اين نقش علّي ميتواند شامل جنبههايي نظير توليد پيشبينيهاي خاص، بهوجود آوردن گزارههايي خاص كه در پي مشاهدات خاصي ايجاد شدهاند، شركت جستن در روابط استنتاجي به انحاء خاص، زمانيكه در بحث خاصي نقش دارند و غيره باشد.3 اما اين نحوه تعريف باور، دقيقاً به همان شكلي است كه ابزارانگاران پذيرش را توصيف ميكنند. بنابراين ما يك دفاع محكمهپسند (prima facie) از اين آموزه در دست داريم كه باور [كردن] صرفاً همان پذيرش است. اكنون ميتوانيم دفاع خود را به اين شكل تقويت نماييم كه سعي كنيم آن دسته از ملاحظاتي كه ميتوانند ما را در تمايز نگرش به باور و پذيرش وسوسه كنند، فاقد ارزش جلوه دهيم. من چهار نوع از چنين ملاحظاتي را در ذهن خود دارم. اولين مورد، آن ايده است كه معتقدين صادق [به يك نظريه] باور ميكنند كه آنها باور دارند، درحاليكه افرادي كه صرفاً يك نظريه را ميپذيرند چنين نظري ندارند. دومين استدلال براساس اين ديدگاه بنا نهاده شده است كه حتي واقعگرايان هم گاهي اوقات نظريهآي را براي اهداف عملي مورد استفاده قرار ميدهند، بدون آنكه آنرا باور كنند. در وهله سوم ممكن است تصور شود كه واقعگرايي، برخلاف ابزارانگاري، متضمن نظريه مطابقت از صدق است و چهارم اينكه استدلال شده است كه تعهد به ساختار نظري اضافي [مضاف بر ساختارهاي مشاهدتي نظريات] ميتواند سودمندي يك نظريه را افزايش دهد در عين حال كه باورپذيري آنرا كاهش ميدهد و موجب آن ميشود كه باور [كردن يك نظريه] و استفاده [از آن] نتوانند يك چيز باشند. من اين نكات را بهنوبت مورد بررسي قرار خواهم داد. (i) باور كنيم كه باور داريم: ممكن است ادعا شود كه تفاوت ميان باور و پذيرش اين است كه شخص باوركننده ميگويد، يا لااقل فكر ميكند كه، «من اين نظريه را باور دارم» درحالي كه كسي كه صرفاً يك نظريه را پذيرفته است چنين نظري ندارد. با اين همه، واقعياتي از اين دست بهسختي مسئله را حل و فصل ميكند. زيرا اين اعتقاد كاملاً قابل قبول است كه چنين تفاوتهايي در رفتار، انعكاس تفاومت ميان باور و پذيرش نيستند بلكه بيشتر ناشي از تمايز بين باور در افرادي است كه دربارة اوضاع روانشناختي خود سردرگم نيستند و باور در افرادي كه چنان بهواسطه كليبافي فلسفي گيج شدهاند كه دربارة راه درست تشريح وضعيت روانشناختي خود دچار اشتباه گرديدهاند. كوتاه سخن آنكه اين امر كاملاً ممكن است كه فردي صادقانه، اما به غلط، باور خود را انكار كند، يعني باور كند كه بدون آنكه باور داشته باشد كه باور دارد. بنابراين تفاوت ميان باور و پذيرش صرفاً بهواسطة امكان سازگاري فراباورهاي آن فرد با آموزه ابزارانگاري ايجاب نميشود. (ii) ابزارانگاري موضعي (local) در برابر ابزارانگاري عام (global) : يك استدلال ديگر در حمايت از پيشفرض ابزارانگاران ميتواند ناشي از اشاره به اين موضوع باشد كه در موارد شناختهشده يا دستكم با بعضي نظريات، به شكل ابزارانگارانه رفتار ميشود. يعني اينكه حتي واقعگرايان علمي هم تصديق خواهند كرد كه تحت شرايط خاصي نظريات، صرفاً بهعنوان ابزار تجربي براي اهداف عملي خاصي بهكار گرفته ميشوند اما نبايد، در مقايسه با ساير نظريات، بهعنوان نظريات صادق تلقي شوند. مثالهايي همچون اصل بقاي جرم (conservation of mass principle)، قوانين گاز ايدهال (ideal gas laws) و هندسه اقليدسي را درنظر بگيرد. ما اغلب ميتوانيم انتظارات خود را براساس اين نظريات پايهگذاري كنيم، زيرا ميدانيم كه در حوزة كاري مربوطه، مقدار اختلاف با آنچه واقعاً اتفاق خواهد افتاد خيلي زياد نيست. بنابراين ما خيلي خوب ميفهميم كه ابزارگرا بودن در بعضي حالات يعني چه و نبايد هيچ پرش عمدهاي در تصور مربوط به فهم شكلي كلي از ابزارانگاري وجود داشته باشد. نقسه ضعف اين خطر فكر اين اين است كه نوع موضعي شناخته شده از ابزارانگاري كه ما بدون شك آنرا ميفهميم تمام تعهدات مربوط به پذيرش با انگيزش فلسفي عمده را دربر نميگيرد. تفاوت اساسي اين است كه پذيرش عمومي [يك نظريه] نيازمند باور به همه محتواي مشاهدتي نظريه و باور به هر جمله مشاهدتي است كه از تركيب عطفي آن نظريه با ساير نظريات پذيرفتهشده قابل استنتاج است. از سوي ديگر زمانيكه نظريهاي در فعاليتهاي علمي معمولاً به شكل ابزارانگارانه با آن برخورد ميشود، همواره چنين برداشت ميشود كه استفاده از آن نظريه به يك حوزه خاص از كاربردها محدود ميشود. [به بيان دقيقتر] چنين برداشت ميشود كه بايد فقط در يك دامنه مشخص به پيشبينيهاي آن نظريه اعتماد كرد و همچنين استفادة از آن نظريه براي عطف با ساير نظريات بايد بسيار محدود باشد. براي مثال ممكن است كه براي طراحي يك سد فرض كنيم كه جسم مايع يك سيال پيوسته (continuous fluid) است اما در زمينه مطالعه حركت براوني (Brownian motion) چنين فرضي نميكنيم. در زمينه مطالعه اشيايي با اندازههاي متوسط كه با سرعتهاي معمولي حركت ميكنند، ميتوانيم به مكانيك نيوتني (Newtonian mechanic) متكي باشيم اما در بقيه حالات لزوماً چنين نيست. بنابراين يك تفاوت اساسي وجود دارد ميان آن نوع پذيرشي كه مستلزم ابزارانگاري فلسفي و عمومي است و نگاه ما به نظريههاي خاصي كه براي اهداف بهخصوص به شكل ابزارانگارانه با آنها برخورد شده است. درنتيجه آگاهي ما از ابزارانگاري موضعي و تعديلشده، هيچ دليلي براي تصديق امكانپذير بودن ابزارانگاري عمومي و بيقيد و شرط، فراهم نميكند. شايد كسي بتواند يك شكل بسيار افراطي از ابزارانگاري تصور كند كه بنابر آن از روش علمي كاملاً جديدي دفاع كند كه در آن روش، پذيرش نظريهها لازمه پذيرفتن همه نتايج منطقي آن نظريهها نيست و نبايد هدف ما معطوف به چنگ آوردن يك ديدگاه يكپارچه از عالم باشد بلكه بايد به يك شناخت تدريجي قانع باشيم كه توسط مجموعهاي از نظريههاي خُرد كه نميتوانند به يكديگر عطف شوند، بهدست ميآيد. اين فلسفه علم بهوضوح از واقعگرايي و فعاليت علمي واقعي جدا است. با اين همه اين چيزي نيست كه ونفراسن و ديگران توصيه ميكنند. با وجود اين ذكر اين نكته خالي از لطف نيست كه ابزارانگاري آنها بهواسطه ناكامي در متمايز نمودن آن از اين شكل افراطي آموزه ابزارانگاري، اشتباهاً مورد انتقاد گرفته است. منظور من ايرادي است كه آنرا «ايراد عطف» ناميدهاند. ايراد مذكور (براي مثال از پاتنم (1978) و بويد (1979)) اين است كه ادعا ميشود كه يك ابزارگرا نميتواند خود را با اين جنبه از فعاليت علمي وفق دهد كه: اگر نظريههاي T1 و T2 نظريههاي موفقي باشند، ما نهتنها تمايل نداريم كه پيشبينيهاي آنها را صرفاً جداگانه باور كنيم بلكه ميخواهيم نتايج مشاهدهپذير عطف آنها را، T1 & T2، نيز باور كنيم. اين عمل ميتواند با اين واقعيت توضيح داده شود كه چون ما باور داريمT1 و T2 هردو صادق هستند بنابراين ميتوان صدق عطف آنها را نيز استنتاج نمود. اما اگر ما خود را محدود به اين باور كنيم كه T1 و T2 هركدام [فقط] كفايت تجربي دارند، عمل فوق نميتواند توضيح داده شود. چراكه هيچكس نميتواند از كفايت تجربي T1 و T2، كفايت تجربي T1 & T2 را استنتاج كند. بنابراين آن ايراد [ظاهراً] به اين شكل وارد است؛ اما نميتواند قانعكننده باشد. فرض كنيد كه T1 و T2 هركدام جداگانه سادهترين نظريههايي4 هستند كه بهترتيب با واقعيات مشاهدهشده در حوزههاي D1 و D2 سازگار هستند و هيچگونه مشاهده ديگري كه مستقيماً مقبوليت T1 و T2 را زير سئوال ببرد، بهعمل نيامده است. [در اينصورت] بنابر قول مشهور، اصل واقعگرايي اين است كه: سادهترين نظريهاي را كه با دادهها سازگار است باور كنيد. با اين همه، اين امر به آنها اجازه نميدهد كه بيدرنگ نتيجه بگيرند كه ميتوان T1 و T2 را باور كرد. از اين اصل نتيجه نميشود كه هر حوزه از مشاهدات، سادهترين توضيح از آن حوزه را توجيه ميكند. بلكه، منظور اين است كه ما بايد سادهترين نظريه كاملي را باور كنيم كه با همه دادهها سازگار است. بنابراين اگرچه T1 و T2 هركدام بهتنهايي ساده و براي حوزههاي خاص خود كفايت دارند، اما هر دو آن نظريهها و عطف آنها تنها درصورتي قابل اعتماد هستند كه با سادهترين برداشت كلي از تمام حوزه مشاهدات، يعني D1&D2، سازگار باشند. خوشبختانه اين شرط اغلب محقق ميشود و به اين دليل است كه ما پيشبينيها را اغلب براساس عطف نظرياتي انجام ميدهيم كه جداگانه تأييد شدهاند. اكنون ابزارانگاران (غيرافراطي) كم و بيش ميتوانند با اين توضيح همداستان باشند. آنها از اين اصل دفاع ميكنند: هيچ چيزي را بيش از نتايج مشاهدهپذير سادهترين نظريهاي كه با دادهها جور درميآيد، باور نكنيد. اما آنها، همچون واقعگرايان، بايد اصرار كنند كه اين اصل بهشكلي كلگرايانه (holistic) تعبير شود. بنابراين آنها ميخواهند بدانند كه آيا T1 و T2 هركدام بخشي از آن سادهترين كامل خواهند بود ياخير. و اگر آنها گمان كنند كه هركدام از نظريهها چنين وضعي خواهند داشت، در اينصورت (و فقط در اينصورت) ممكن است (همچون واقعگرايان اما از اين اصل ضعيفتر خود) نتيجه بگيرند كه باور به پيشبينيهاي مشاهدهپذير هركدام از نظريهها و همچنين عطف آنها نظريات، باوري معقول است. بنابراين ابزارانگاران و واقعگرايان بهطور يكسان توضيحات خوبي براي تمايل ما به عطف نمودن نظريات جداگانه تأييد شده دارند و انتظار دارند آن تركيب [عطفي نيز] بهطور تجربي موفق باشد. چنانكه قبلاً اشاره شد، اين امر مانع از امكان نوعي ابزارانگاري افراطي و تجديدنظر طلبانه ـ كه آشكارا غيركلگرايانه است ـ نميشود؛ اين ابزارانگاري نه ميتواند و نه ميخواهد كه با فعاليت [علمي] جاري سازگار باشد. اما اين، آموزهاي نيست كه اكنون قصد بررسي آنرا داشته باشيم. (iii) نظريه صدق مطابقتي: ممكن است اعتراض شود كه حتي اگر پذيرش شكلي از باور باشد ولي اين پذيرش، آن نوع باوري را نميسازد كه واقعگرايان آنرا قبول داشته باشند. زيرا ممكن است ادعا شود كه واقعگرايان اعتقاد دارند كه نظريهها با واقعيت مطابقت دارند (به هر معني كه از مطابقت در نظر بگيريد)؛ درحاليكه ابزارانگاران، حتي اگر بهنحوي نظرياتشان را «باور» داشته باشند، باور نميكنند كه آنها با واقعيت مطابقت دارند. اما اين پاسخ با سوءاستفاده از اين واقعيت كه فلاسفه معاني متفاوت گوناگوني از واژه «واقعگرايي» مراد ميكنند، صرفاً موضوع را تغيير ميدهد. مسئلهاي كه ما در اينجا با آن روبرو هستيم اين است كه آيا بايد نظريهها را باور كنيم يا تحت هيچ شرايطي چنين امري امكانپذير نيست. اين سئوالي درخصوص واقعگرايي علمي (يا معرفتشناختي) است. يك سئوال مجزا [از سئوال قبل] اين است كه آيا صدق بايد بهعنوان مطابقت با واقعيت، توصيف شود. سئوال دوم ميتواند بهعنوان مسئلهاي از واقعگرايي متافيزيكي دستهبندي شود. من تا بهحال استدلال كردهام كه باور نتيجه منطقي پذيرش است و از اين طريق تلاش داشتهام كه ترديد در مورد امكان وضعيتي خلاف واقعگرايي علمي را ازبين ببرم. بنابراين در پاسخ به اين استدلال، اشاره به اينكه پذيرش [نظريهها] منتج به تصديق نظريه صدق مطابقتي نشده و از اينرو واقعگرايي متافيزيكي رادرپي ندارد، اشارهاي نامربوط است. واقعگرايان علمي ممكن است بهراحتي خود را به اين ادعا محدود كنند كه نظريات گاهي اوقات قابل اعتماد هستند و آنها نيازي ندارند كه بهسوي مفهومي گزاف از صدق كشيده شوند، كه البته از نظر من نيز نبايد چنين كاري كنند.5 (iv) اتحاد نظري: در پايان لازم است كه استدلالي را در تمايز ميان باور و پذيرش ابزارانگارانه ملاحظه كنيم كه توسط ونفراسن (1985) پيشنهاد شده است. فرض كنيد يك نظريه جديد و عميق ارائه شده است كه تعميمهاي گوناگون بسيار جزئي را توضيح داده و وحدت ميبخشد. اين افزايش درجه وحدت، پذيرفتني بودن نظريه كلي ما را افزايش داده و موجب ميشود آن نظريه سادهتر و بنابراين مفيدتر واقع شود. با وجود اين، اين امر باعث كاهش باورپذيري آن نظريه ميشود زيرا پاي ادعاهاي بيشتري به ميان آمده و بعيد نيست كه آن نظريه در جايي بهخطا برود، به بيان ديگر، باور و پذيرش بايد بهطور متفاوتي به اتحاد نظري جواب دهند و بنابراين نميتوانند يك چيز باشند. دعواي من با اين استدلال اين است كه، عليرغم ظاهر اوليهاش، درواقع هيچ ويژگي مشخصي ارائه نشده است كه براي باور بهكار رود اما براي پذيرش بهكار نيايد، يا برعكس. باورها در معرض اشكال گوناگون ارزيابي هستند. آنها عموماً با توجه به معيارهاي معرفتي ارزيابي ميشوند و نسبت به شواهد در دسترس بهطور مناسب يا غيرمناسب روي آنها قضاوت صورت ميگيرد. بهعلاوه ما گاهي بهواسطه ارزش عملي، بعضي باورهاي خاص را حفظ ميكنيم. [براي مثال] چنانكه پاسكال (Pascal) اعتقاد دارد، در اين مفهوم عملي است كه ما بايد به خداوند اعتقاد داشته باشيم.6 اكنون، به نظر ونفراسن يكي از اثرات اتحاد نظري، كاهش مقبوليت نظريه كليمان است، اما اين موضوع فقط به معقوليت معرفتي مربوط ميشود. [نه به باور ما نسبت به آن نظريه]. از چشمانداز مسائل عملي، دلايل زيادي براي باور به نظريه وحدتبخش در دست داريم. بنابراين (همچون مورد شرطبندي پاسكال) درخصوص آنچه بايد باور كنيم، كشمكشي ميان قواعد معرفتي و دلايل عملي وجود دارد. چنانكه من استدلال خواهم كرد، همين مسئله براي پذيرش هم وجود دارد. ونفراسن بهدرستي اعتقاد دارد كه وحدتبخشي در نهايت منتهي به يك نظريه كامل خواهد شد كه ما دلايل بيشتري براي پذيرش [آن] داريم زيرا از نقطه نظر عملي آن نظريه مطلوبتر است. بهعلاوه اگر باور و پذيرش در واقع يك چيز باشند، آنگاه در مفهوم معرفتي دلايل كمتري براي پذيرفتن نظريه وحدتبخش وجود خواهد داشت. بنابراين باور و پذيرش بهطور يكسان در مقابل اتحادبخشي نظري واكنش نشان خواهند داد. اكنون ممكن است كسي اين امر را انكار كند. او ميتواند اصرار كند كه ملاحظات معقوليت معرفتي در شكل قياس حدسي آن، براي حالت ذهني پذيرش بهكار نميرود، اما اين پاسخ [درواقع] مصادره به مطلوب است. اين پاسخ بهراحتي پيشفرض ميگيرد كه باور و پذيرش دو حالت متمايزند ولي استدلالي براي اين تمايز ارائه ميكند و بهجز اين پاسخي به دلايل ما در مورد شكاكيت روي اين نكته نميدهد. كوتاه سخن آنكه تفاوت ميان ارزيابي براساس معيارهاي معرفتي و عملي، منتج به ارزيابي تفاوتهاي متناظر بين حالتهاي ذهني نميشود. البته اين نكات و پاسخها، اينهماني باور و پذيرش را اثبات نميكند، اما [دستكم] پيشنهاد ميكنند كه چنين ديدگاهي از اهميت كافي برخوردار است. و اگر آن اينهماني درست باشد، آنگاه هماره با ابزارانگاري قابل تصور نيست، چه رسد به آنكه معقول باشد. براي رعايت كامل انصاف، بايد اشاره كنم كه در صورتبنديهاي خاصي، واقعگرايي علمي نيز بهطور مشابه نسبت به اين انتقاد آسيبپذير ميشود. يك فرد واقعگرا را در نظر بگيريد كه مدعي است، زمانيكه نظريهاي بهنحو مطلوبي تأييد ميشود، نهتنها بايد از آن استفاده كرد بلكه بايد آنرا باور كنيم. چنين فردي مرتكب همان جرم پيشفرض گرفتن يك امر شكبرانگيز شده است: باور وراي پذيرش است. بنابراين اين نكته نبايد تنها بهعنوان استدلالي عليه ابزارانگاري در نظر گرفته شود بلكه بيشتر بهعنوان نكتهاي براي رفع يك كجفهمي مشترك ميان واقعگرايان و ابزارانگاران درنظر گرفته ميشود؛ نكتهاي كه [همزمان] به تعارض ميان آن دو نيز دامن زده است. با اينهمه من شك دارم كه از اين واقعيت كه باور، چيزي وراي پذيرش نيست، واقعگرايان بيش از ابزارانگاران احساس آرامش كنند؛ به اين دليل كه سادهترين شكل توصيف اين مناقشه اين است: «آيا بايد [يك نظريه را] باور كنيم يا نكنيم»؛ و نتيجه بحث ما حاكي از كنار گذاردن انتخاب دوم است. اگرچه من صراحتاً به نوع سنتي ابزارانگاري علمي پرداختهام كه در اين قرن از جانب وَينگر، دوئم، پوپر و ونفراسن ابراز شده است، بهنظر ميرسد كه نتيجه بهدست آمده، استلزامات مشابهي براي ساير انواع ضدواقعگرايي معرفتي درپي دارد. متأسفانه در اينجا نميتوانم اين موارد را بسط دهم؛ اما هم دو مثال جديدتر بهنظر ميرسد. اولي ابزارانگاري معتدل نانسي كارترايت (Nancy Cartwright) است. او حاضر است كه وثاقت قوانين پديداري (phenomenological) و مشاهدهناپذير را بپذيرد؛ اما او نگرش ابزارانگارانه نسبت به قوانين نظري بسيار عام را كاملاً ميپذيرد. دومي اصالت تسميه (nominalism) هارتراي فيلد (Hartry Field) است. او شكگرايي را نسبت به وجود هويات رياضي ابراز ميكند. با وجود اين، وي معتقد است كه استفاده از رياضيات مفيد است زيرا ارجاع به اعداد و خواص آنها، يك توسعه محافظهكارانه غيرضروري از واقعيات منطقي است كه وثاقت آنها خيلي مسئلهبرانگيز نيست. در هر دو اين حالات، با استفاده از نتيجه بهدست آمده ميتوان گفت كه اين نوع ناديده گرفتن باور، در عمل رد ميشود. 3. وظيفه اثبات
چنانكه در آغاز اشاره كردم، حتي اگر باور و پذيرش يك چيز باشند، به اين معني نيست كه واقعگرايي و ابزارانگاري با هم سازگار ميشوند. چراكه سهگونه تفاوت ميان آنها وجود دارد كه متعاقباً به آنها اشاره خواهم كرد. واقعگرايان اعتبار استنتاج قياس حدسي را ميپذيرند و بنابراين معتقدند كه دلايل معرفتي خوبي (به همان خوبي دلايل عملگرايانه) براي باورهاي نظري وجود دارد. از سوي ديگر، ابزارانگاران منكر اعتبار استنتاج قياس حدسي هستند. از اينرو درحاليكه ابزارانگاران تصديق ميكنند كه باورهاي نظري مفيد هستند، معتقدند كه توجيه آنها باورها كاملاً عملگرايانه است. در بخش دوم اين مقاله به بعضي ملاحظاتي كه در حمايت از شكاكيت درباب استنتاج قياس حدسي اقامه شده است، ميپردازيم و دربارة اشتباهات اين ملاحظات به بحث خواهيم نشست. نخست آنكه، از آنجا كه واقعگرايي متضمن تعهد به شكلي از استنتاج، مازاد بر استنتاجها [ي معتبر] است، اين تصور ايجاد شده است كه واقعگرايي وظيفه اثبات را به دوش ميكشد و بنابراين بهراحتي ميتوان با فهرست كردن و باطل نمودن همه استدلالاتي كه تاكنون بهنفع واقعگرايي ارائه شدهاند، از شكگرايي دفاع نمود. براي مثال ونفراسن هيچ استدلالي عليه واقعگرايي در كتاب خود، بهنام تصوير علمي (1980)، ارائه نميدهد. او فقط براي از كار انداختن انتقادات، چند استدلال ضعيف در حمايت از واقعگرايي ارائه ميكند.7 بايد اذعان كرد كه، اين تلقي كه وظيفه اثبات از وظايف واقعگرايي است، از مقبوليت اوليه خاصي برخوردار است. توجه كنيد كه در اينجا ما به وظيفه واقعگرايان در قبال فراهم نمودن دلايلي براي ادعاهاي نظريشان، اشاره نميكنيم؛ وظيفهاي كه آنها، وقتي به دادهها [ي مؤيد يك نظريه]، سادگي و غيره اشاره ميكنند، خود مورد توجه قرار ميدهند و به آن معترفاند. بلكه بيشتر اين ايده مد نظر است كه واقعگرايان موظفاند نشان دهند كه اين ملاحظات [سادگي و غيره] مكفي هستند. [البته] من شك دارم كه مقبوليت اين ايده از چيزي شبيه اصل زير استنتاج شود: (J) يك بور فقط تا آنجا كه روش استنتاج استفاده شده براي اكتساب آن اجبار ميكند، از حمايت خارجي برخوردار باشد. كه در آن «حمايت خارجي» متضمن نوعي استدلال صريح و موجهكننده است. براساس اين فرض، عدم يك دليل صريح براي اين فرض كه دادههاي مشاهدتي، نتايج نظري [نظريهها] را تأييد ميكنند، منجر به اين خواهد شد كه باورهاي نظري نميتوانند موجه باشند و بنابراين نبايد آنها را قبول كرد. با اين همه، بهنظر ميرسد كه روشن است كه اين خط فكر، بهويژه اصل J، اشتباه است. نخست آنكه توجه كنيد كه ما هميشه اصرار نميكنيم كه ادعاهاي دستوري صحيح بايد از حمايت خارجي برخوردار باشند. براي مثال ما اخلاقاً ملزم به راستگويي و پرهيز از آزار و اذيت مردم و غيره هستيم. با وجود اين، هيچكس پيشنهاد نميكند كه بهواسطة عدم حمايت خارجي، نبايد به چنين قواعد اخلاقي احساس تعهد نماييم. نكته دوم و مهمتر آنكه توجيه استنتاجهاي استقرايي ساده، بسيار مشكل و شايد غيرممكن است. با وجود اين، هركس كه اين عمل را نكوهش كند (براي مثال كسي كه اصرار دارد تجربه هيچ دليل خوبي بهدست نميدهد، براي پذيرفتن اينكه انسانها بدون وسيله نميتوانند از فراز ساختمانهاي بلند پرواز كنند) نامعقول محسوب ميشود. ملاحظات اينچنيني تعلق خاطر ما به اصل (J) را بسيار كاهش ميدهد. با وجود اين، استدلال اصلي عليه اين اصل آن است كه تحقق آن منطقاً غيرممكن است. اگر هر قاعده مجاز استنتاجي بايد نيازمند يك مبناي صريح و حمايت خارجي باشد، در اينصورت ما مجبوريم براي فراهم آوردن آن حمايت، هر استدلالي را كه براي حصول مبناي مورد نياز حمايت خارجيِ قاعده استنتاج مورد بحث، استفاده ميكنيم، توجيه كنيم. اما در اينصورت آن توجيه نيز نيازمند حمايت است. و قسعليهذا. [بنابراين] ما در دام يك تسلسل نامحدود (infinite regress) يا دور افتادهايم كه هيچكدام از آنها قادر به مهيا ساختن مبنايي براي حمايت بيروني نيستند. در حال حاضر احتمالاً ما نميخواهيم بپذيريم كه همه استنتاجهاي ما بد هستند. بنابراين بايد نتيجه گرفت كه J يك شرط خيلي خشك است. تصديق اين نتيجه صرفاً بهمعني پذيرش اين نكته است كه «زنجيره استدلالها بايد [در جايي] پايان پذيرد» كه بسيار بحثانگيز است. من نميخواهم تلويحاً بگويم كه يا ابزارانگاران نوعاً در تشخيص اين نكته بهخطا رفتهاند يا اينكه تنها راه براي آنها آن است كه با واگذاردن مسئوليت اثبات به واقعگرايي، اصل J را در مقابل آنها عَلَم ميكنند. يك راه ديگر آن است كه بپذيريم چيزهاي خاصي ممكن است بدون حمايت صريح، بهطور قانوني مفروض انگاشته شوند، درحاليكه [همچنان] معتقد باشيم كه قوانين استنتاجي مودر نظر در بين اين مجموعه برگزيده از اصول مبنايي نيست. اما حتّي اگر اين ادعا درست باشد، مطمئناً از نقطه نظر وضوح، درست نيست. و بنابراين اگر بخواهيم از صدق آن ادعا مطمئن باشيم، لازم است كه براي آن استدلالي دست و پا كنيم. بنابراين با فرض اينكه زنجيره توجيه بايد [در جايي] به پايان برسد، فعاليت ما در مورد استدلال كردن از مشاهده به نظريه بايد درست باشد، حتي اگر نتوانيم صراحتاً درستي آنرا نشان دهيم. از ديد ابزارانگاري اين فعاليت درست نيست. با وجود اين، اين آموزه ميتواند نظر ما را فقط با استفاده از استدلالي كه بايد يكي از اين دو كار را انجام دهد، تأمين كند: يا عدم اعتبار چنين استدلالي را نشان دهد يا نشان دهد كه آنها متعلق به آن مقوله از فعاليتها نيستند كه در غياب يك حمايت صريح، قابل پذيرش باشند. 4. عدم تعين
يافتن استدلالي از نوع اول سخت نيست. اگرچه هيچوقت بدان تصريح نشده، [اما] بهگمان من دليل عقلاني كه دزدانه در كمين شكاكيت [در مورد باورهاي] نظري است، اعتقادي است كه براساس آن، حقيقت نهفته [در نظريات علمي] نسبت به دادههاي موجود داراي عدم تعين است ـ يعني يقيناً بيش از يك راه براي توضيح واقعيات مشاهدهپذير وجود دارد. اين ديدگاه صرفاً يك مسير ممكن براي رسيدن به ابزارانگاري نيست اما تنها راه براي رسيدن به آن نتيجه است. زيرا ترديد در مورد يك نظريه موجب ترديد در اين امر ميشود كه احتمالاً نظريات ديگر، بهجاي آن، صادق هستند. (حتي اين ادعا كه هيچ هويت غيرقابل مشاهدهاي وجود ندارد، خود يك ادعاي نظري است). فرض كنيد بعضي بديلهاي بالقوه دردسرساز، بهطور تجربي با نظريه ما معادل نباشند. در اينصورت تشخيص صدق احتمالي آن [يعني ايده عدم تعين] ميتواند نتايج افراطيتري نسبت به مطالبات ابزارانگاران درپي دارد: ميتواند منجر به ترديدهايي دربارة پيشبينيهاي مشاهدهپذير نظريه [مورد وثوق] ما باشد. بنابراين، از اينرو است كه ابزارانگاري محصول يك نگراني در مورد بديلهاي بهطور تجربي معادل است.8 اين به اين معني نيست كه چشمانداز عدم تعين، بهخوديخود، يك مبناي كافي براي شكاكيت [در مورد باورهاي] نظري است؛ زيرا يك واقعگرا ميتواند اين امكان را بپذيرد، درحاليكه معتقد باشد كه تفاوتهاي آشكاري در زمينه سادگي9 [نظريات] ـ و بنابراين در مقبوليت ذاتي ـ در ميان نظريههاي كامل بهطور تجربي معادل وجود دارد. بنابراين ابزارانگاران نهتنها بايد عدم تعين را بپذيرند بلكه بهعلاوه بايد دستكم براي يكي از ديدگاههاي زير استدلال بياورند: (1) به شرط يكسان بودن ساير موارد، هيچ دليلي براي اين فرض وجود ندارد كه نظريههاي سادهتر مقبولتر از نظريههاي پيچيدهتر هستند. (2) ما بايد در مورد نظريههاي كامل بديلي كه به اندازه نظريه ما ساده هستند، نگران باشيم. يكبار ديگر، اولين مورد از اين راهبردها، مسأله «وظيفه اثبات» را گوشزد ميكند كه در بخش قبلي در مورد آن بحث نموديم. به صرف آن واقعيت (اگر واقعيتي در ميان باشد) كه هيچكس استدلالي براي ربط تجربي سادگي [براي پذيرفتن يك نظريه] مطرح نكرده است (يا نميتواند مطرح كند)، دليلي براي شك كردن در آن ارتباط نيست. دفاع از ابزارگرايي نيازمند دلايل اثباتي براي اين اعتقاد است كه سادگي حاكي از صدق نيست. در حال حاضر يك استدلال وجود دارد كه گاهي گمان ميرود استدلالي كافي است. منظور من گونهاي از استدلال است كه پاتنم (Hilary Putnam) آنرا «فرااستقراي ناموفق» (the disastrous meta-induction) مينامد: يعني اينكه، ملاكهاي معمول گزينش نظريات، كه شامل ترجيح سادگي [نظريات نيز] ميشود، همواره ما را به نظريههايي رهنمون ميسازد كه نتايج غلط ميدهند؛ بنابراين اين اصول استنتاجي بهوسيله تاريخ رد شدهاند و نبايد به آنها اعتنا كنيم. من در اينجا نميتوانم از اين استدلال انتقاد مفصلي، چنانكه مستحق آن است ارائه دهم (ن.ك Horwich 1982a). تنها به گفتن اين نكته بسنده ميكنم كه اگرچه بسياري از باورهاي نظريمان درواقع اشتباه از آب درآمدهاند، [با اينحال] نبايد اين واقعيت را ناديده بگيريم كه تعداد خوبي از كشفيات علمي كه مدت زيادي به قوت خود باقي ماندهاند، هنوز هم از مقبوليت بالايي برخوردار هستند. [براي مثال] اين باورها را در نظر بگيريد كه در ميان ميليونها ستاره. خورشيد فقط يكي است و اينكه گونهاي موجودات زنده از طريق انتخاب طبيعي (natural selection) تكامل يافتهاند يا اينكه الماس و زغال اشكال متفاوت يك ماده هستند. عليرغم «فرااستقراي ناموفق»، تصور ما اين است كه براندازي اين ايدهها بعيد بهنظر ميرسد. چنين مثالهايي پيشنهاد ميكنند كه تاريخ علم بايد فقط بهعنوان هشداري عليه اطمينان بيجهت، عمل كند. باورهاي نظري ما، وابسته به كيفيت شواهد، بايد كم و بيش موقتي و غيرقطعي باشند؛ اما نبايد چنان شدت عمل بهخرج دهيم كه همه آن باورها را رد كنيم. بنابراين خيلي روشن نيست كه چگونه بايد اين آموزه شكگرايانه كه سادگي نشانه صدق نيست، توجيه شود. حال بهسراغ ديگر مبناي قابل تصور براي ابزارانگاري ميرويم. فرض كنيد كه اهميت تجربي سادگي پذيرفته شده باشد. با وجود اين ممكن است شكاكيت باز هم خودنمايي كند، درصورتيكه احتمال بديلهاي ساده نسبت به درك كلي ما از جهان وجود داشته باشد. چرا بايد ما نظريه خودمان را باور كنيم، اگر رقيبي براي آن وجود دارد كه از مقبوليت يكساني نسبت به آن برخوردار است؟ براي ملاحظه اينكه چه چيزي در اين استدلال اشتباه است بايد به تمايز ميان اين ادعا كه چنين بديلي وجود دارد و ادعاي اينكه چنين بديلي ميتواند وجود داشته باشد، توجه كنيم. ادعاي اول درواقع ميتواند يك دليل محكمهپسند براي شكاكيت باشد. اما عموماً هيچ دليلي براي آنكه گمان كنيم آن ادعا درست است، وجود ندارد. چراكه يافتن يك نظريه ساده كه با همه واقعيات مشاهده شده سازگار باشد مشكل است، چه رسد به دو يا تعداد بيشتر. ادعاي دوم بهراستي است. ممكن است كه نتوانيم ثابت كنيم كه هيچ بديل سادهاي براي نظريه ما وجود ندارد، اما اين امر شكاكيت را توجيه نميكند، زيرا احتمال اينكه واقعاً چنين بديلي وجود دارد خيلي كم است. من ادعا كردهام كه حتي اگر وجود عدمتعين تصديق شود، آنگاه اگر كسي بخواهد براي رد كردن استنتاج نظريه از دادهها دليلي داشته باشد، بايد يكي از آن دو مورد مازاد بر آموزة عدم تعين را اثبات كند. و تا جايي كه من اطلاع دارم هيچكدام از آن دو مودر تاكنون اثبات نشدهاند. با اين همه، قصد من اين پيشنهاد نيست كه وجود عدم تعين ميتواند پذيرفته شود. حاشا كه چنين باشد. حتي اين اولين قدم در دفاع ابزارانگاري به هيچوجه واضح يا مورد توافق همه نيست. براي درك مسئله در اينجا، تفاوت بين نظريه و صورتبندي يك نظريه را بهخاطر بياوريد. اين مطلب خيي بحثبرانگيز نيست كه با فرض اينكه S1 صورتبندي (formulation) [نحوي] نظريه كامل ما باشد، همواره بديلي مانند S2 وجود خواهد داشت كه همان جملات مشاهدتي را دربر دارد. (بهعنوان يك مثال كوچك، اين صورتبندي را در نظر بگيريد كه از يك عبارت نوعي از باورها علميمان با تعويض واژههاي «الكترون» و «اتم»، توليد ميشود). اما ضرورتي ندارد كه صورتبنديهاي بديل ما را با يك انتخاب از [ميان] نظريات مواجه كند زيرا ما ميتوانيم معتقد باشيم كه استفاده از S2 بهجاي S1، صرفاً ميتواند بهعنوان انتخاب يك زبان جديد، يعني شكل ديگري از بيان باورهاي قبليمان، محسوب شود، بهجاي آنكه گزينش يك نظريه جديد باشد. اين تعبير از آن وضعيت در مثال «الكترون»/ «اتم» بهطور شهودي قابل قبول است. [و البته] به هيچوجه روشن نيست كه نمونههايي از بديلها و صورتبنديهاي بهطور تجربي معادل [با نظريه ما] وجود دارند كه نتوانند به اين شكل قابل قبول باشند.10 5. نتيجه
من سعي داشتهام كه دو گونه از ابزارانگاري را تضعيف كنم: يك صورت قوي آن و يك صورت ضعيف آن. مطابق با صورت قوي، استنتاج قياس حدسي معتبر نيست و بنابراين انكار باورهاي نظري [در نظريات علمي] مجاز است. در مقابل اين شكل از ابزارانگاري من استدلال كردم كه هيچ تفاوتي ميان باور كردن يك نظريه و تمايل به استفاده از آن نيست. بنابراين اين پيشنهاد ابزارانگارانه ناسازگار است. اما اين امر، راه را براي يك صورت ضعيفتر از ابزارانگاري باز ميكند؛ يعني اينكه، از آنجا كه استنتاج قياس حدسي معتبر نيست، توجيه باورهاي نظري چيزي بيش از يك توجيه عملگرايانه نيست. در برابر اين ديدگاه من پيشنهاد كردم كه عليرغم ظاهر اوليه آن، بهجاي آنكه واقعگرايان اثبات كنند، اين وظيفه ابزارانگاران است كه نشان دهند استنتاج قياس حدسي نامعتبر است. در نهايت تنها راهبرد ممكن، استدلال براساس عدم تعين است. با وجود اين، مشكلات قابل ملاحظهاي بهوجود آمد: اولاً صرف وجود عدم تعين بهطرز معقولي محل ترديد است. ثانياً، حتي اگر عدم تعين درست باشد، بهتنهايي براي نتايج شكگرايانه كافي نيست. و ثالثاً آن فرضهاي اضافي ضروري [كه براي نتيجه شكگرايانه بايد به عدم افزوده شوند] بعيد است كه مقبول واقع شوند. * Horwich, Paul (1991), “On the Nature and Norms of the Oretical Cominitment”, Philosophy of Science, Vol 5, PP. 1-14. 1. “as if”: براي مثال «همه شواهد دال بر آن است كه توگويي الكترون وجود دارد اما درواقع وجود ندارد» [مترجم]. 2. بهواسطه اين دليل، ممكن است بعضي فلاسفه بخواهند انكار كنند كه ابزارانگاري، به قول معروف، نوعي ضد واقعگرايي است. اين يك مسئله اصلاحشناسي است كه خيلي در موضوع اين مقاله نميگنجد. براي بعضي از انواع واقعگرايي و تأثير متقابل آنها بر روي يكديگر، ن.ك: هورويچ (1982b) Horwich. 3. براي برداشتي در طول اين نگرشها، براي مثال ر.ك: Loar (1981). 4. بهخاطر ايجاز و انعطافپذيري، در اينجا و آنچه كه صفحات بعد ميآيد، من عبارت «سادگي» را بهعنوان نمادي از گستره كاملي از مزاياي نظري عرفي، مانند قدرت توضيحدهندگي، سازگاري يا زيبايي بهكار بردهام كه از سازگاري و انطباق با دادهها جدا هستند. 5. براي يك دفاع گسترده از اين ديدگاه ن.ك: Horwich (1990). 6. بههرحال اين نظر پاسكال يا شايد هم برداشت هُرويچ از پاسكال باشد. [مترجم]. 7. عامهپسندترين استدلال موافق واقعگرايي، يعني «استدلال معجزه»، (براي مثال ر.ك: J.J.C Smart (1950) (Putnam (1978), 18-19, 150 بهطور ساده از اين قرار است كه اين يك اتفاق بعيد باورنكردني ـ معجزه ـ ميتواند باشد كه همه نتايج تجربي يك نظريه صادق باشد و با وجود اين، خود نظريه صادق نباشد. اما واضح است كه اين استدلال، بهعنوان تلاشي در جهت ابطال شكاكيت نظري، كفايت ندارد زيرا بهوضوح اين استدلال مصادره به مطلوب است. ابزارانگاران (با فكر) بدون آنكه دستپاچه شوند، اظهار ميدارند كه اين غيرممكن نيست كه نظريهاي كاذب باشد درحاليكه نتايج تجربي آن صادق باشد. بهعلاوه اينكه آيا اين امر بايد بهعنوان يك «معجزه» توصيف شود يا خير، وابسته است به اينكه حادثه نادر [معجزه] چگونه حادثهاي تواند بود. از نظر ابزارانگاران ما در موقعيتي نيستيم كه گمان كنيم در اين موارد امر غيرمعمول (معجزهآسا) وجود دارد. گذشته از اين از نظر يك ابزارگرا، ما راهي براي اثبات اينكه [اين امر يك معجزه است و] همواره چنين وضعيتي پيش نميآيد، نداريم. لازم به ذكر است كه با تاكيد بيپايه بر اين واقعيت كه روششناسي علمي، نظريههاي موفق را بهبار ميآورد، وضعيت استدلال معجزه بهتر ميشود (Boyd, 1981) اينكه آيا واقعاً، همچون معجزه، بعيد است كه چنين امري رخ دهد بدون پذيرش اينكه روششناسي علمي منجر به توليد نظريههاي صادق ميشود، دقيقاً همان چيزي است كه ابزارانگاران به آن شك دارند و به همين دليل، موجبات اين آموزه را بهوجود ميآورد كه نظريهها نميتوانند بهخوديخود موفق باشند مگر آنكه صادق باشند. براي يك نقد خوب از استدلال معجزه ن.ك: Arthur Fine (1984). 8. ايرادي كه بهطور مكرر به ابزارانگاري وارد آمده اين است كه اين رويكرد، تمايزي مشكوك را ميان پذيدههاي قابل مشاهده و پديدههاي نظري بهعنوان پيشفرض ميپذيرد. براي من دو دليل وجود دارد كه به اين ايراد اعتماد نكنم. اول آنكه، عليرغم اين شكاكيت رايج نسبت به وجود چنين تمايزي، باز هم چيزهايي موافق اين ديدگاه وجود دارد كه ميتوان گفت صورتي از اين تمايز بهلحاظ روانشناختي واقعي و از نظر معرفتشناختي مهم است و ميتواند بهنحو مناسبي توصيف شود. براي مثال ن.ك: W.V.Quine (1981). دوم آنكه حتي اگر انتقاد از معيار تمايز نظريه/ مشاهده درست باشد، اين انتقاد فقط صورتبنديهاي خاصي از ابزارانگاري را تحت تأثير قرار ميدهد و به عمق موضوع راه نمييابد. زيرا با اين همه، با فرض تضاد ميان انواع نظامهاي نظري، بايد بين قلمرو آن مدعيات كه همه در مورد آنها ميتوانند توافق كنند و مستقل از [ساير] نظريهها بتوان در مورد سازگاري يك نظريه [با دادهها] تصميمگيري شود و قلمرو مدعيات «نظري» كه در پرتو تواناييشان براي توضيح اين واقعيت مستقل از زمينه كاري آزموده ميشوند، تمايزي وجود داشته باشد. بنابراين باز هم استدلال قياس حدسي لازم است. اگر اين استدلال نامعتبر باشد، چنانكه ابزارانگاران معتقدند، آنگاه اين آموزه كه مشاهده گرانبار از نظريات (theory laden) است ـ يعني انكار وجود دادهها كاملاً خنثي ـ صرفاً حوزه نتايج شكگرايانه او [واقعگرا] را افزايش ميدهد و يقيناً هيچ كمكي به تضعيف ابزارانگاري نميكند. 9. توجه كنيد كه من با استفاده از واژه «سادگي» بهعنوان نمايندهاي از يك دامنه وسيع از مزيتهاي نظري عرفي، ادامه ميدهم و تنها، سادگي مراد من نيست. 10. استدلال «مدل نظري» پاتنم (1978) پيشنهاد ميكند كه گزينش ميان بديلهايي كه بهطور تجربي معادل هستند، همواره قراردادي است ـ يعني تصميمگيري بين زبانهاي مختلف است نه نظريههاي متفاوت. من سعي كردهام اين ديدگاه را در Horwich (1986)، بسط دهم. منابع Boyd, R (1979), “Metaphor and Theory Change: What is Metaphor a Metaphor For” in A. Ortony (ed.), Metaphor and Thought. Cambridge, England: Cambridge University Press, PP. 356-408. Boyd, R (1981), “Scientific Realism and Naturalistic Epistemology”, in P. D. Asquith and R. N. Giere (eds.) PSA 1980. Vol. 2. East Lansing: Philosophy of Science Association, PP. 316-662. Cartwright, N. (1983), How the Laws of Physics Lie. Oxford: Clarendon Press. Duhem, P. ([1906] 1954). The Aim and Structure of Physical Theory. Reprint. Translated by P.P. Wiener. Originally Published as La Théorie Physique: Son Object, et sa Structure (Paris: Marcel Riviere & Cie). Princeton: Princeton University Press. Field, H. (1982), Science Without Numbers: A Defiance of Nominalism. Prince to: Princeton University Press. Fire, A. (1984), “The Natural Ontological Attitude”, in J. Heplin (ed.), Scientific Realism. Berkeley and Los Angeles: University of California Press, PP. 83-107. Horwich, P. G. (1982a). Probability and Evidence. Cambridge, England: Cambridge University Press. _______. (1982b). “Three Forms of Realism”, Synthese 51: 181-201. _______. (1986), “A Defence of Conventionalism” in G. MacDonald and C. Wright (eds.), Fact, Science and Morality: Essays on A. J. Ayer's Language, Truth, and Logic. New York: Blackwell, PP. 163-187. _______. (1990), Truth. Oxford: Blackwell. Loar, B. (1981), Mind and Meaning. Cambridge, England: Cambridge University Press. Popper. K. (1962). Conjectures and Refutations: The Growth of Scientific Knowledge. New York: Basic Books. Putnam, H. (1978). Meaning and the Normal Sciences. London: Routledge & Kegan Paul. Quine, W. V. (1981). “Empirical Content”, in Theories and Things. Cambridge, M A: The Belknap Press of Harvard University Press, PP. 24-30. Smart, J.J.C (1968), Between Science and Philosophy. New York: Roundom House. Vaihinger, H. ([1911] 1949), The Philosophy of `As if': Asystem of the Theoritical, Practical and Religious Fictions of Mankind. Reprint. Translated by C. K. Ogden. Originally Published as Die Philosphie des Als-ob (Berlin: n. p.) London: Routledge, & Kegan. Vanfrassen, B. (1980). The Scientific Image. Oxford: Clarendon Press. (1985), “Empiricism in Philosophy of Science”, in P.M. Churchland and C. A. Hooker (eds.), Images of Science: Essays on Realism and Empiricism. Chicago: University of Chicago Press, PP. 245-308. **. كارشناس ارشد فلسفه علم از دانشگاه صنعتي شريف.