دربارة همان مفهوم طرحهاي مفهومي
دانالد ديويدسُن ترجمه: عليرضا قائمينيا اشاره
مقاله «دربارة همان مفهوم طرحهاي مفهومي» يكي از مهمترين مقالات معرفتشناختي است كه در رد نسبيگرايي مفهومي به رشته تحرير درآمده است. طرحهاي مفهومي درحقيقت دستگاههاي مفهومي هستند كه به تجربه شكل و صورت ميدهند. بسياري از فلاسفه صورت خاصي از طرحهاي مفهومي را پذيرفتهاند. ديويدسن براي رد هر نوع طرح مفهومي، داشتن يك طرح مفهومي را با داشتن يك زبان پيوند ميزند، بدين معنا كه اگر طرحهاي مفهومي تفاوت داشته باشند، زبانها نيز متفاوت خواهند بود. سپس، او مسئله ترجمهپذيري را پيش ميكشد و شقوق مختلف مسئله را مورد بررسي قرار ميدهد و در نهايت، به اين نتيجه دست مييابد كه طرحهاي مفهومي را نميتوانيم بپذيريم. فلاسفة مكاتب متعددي آمادهاند كه از طرحهاي مفهومي(conceptual schemes) سخن بگويند. به ما گفتهاند كه طرحهاي مفهومي شيوههاي سامان دادن به تجربهاند؛ آنها دستگاههايي از مقولاتاند كه به دادههاي حس صورت ميدهند؛ آنها ديدگاههايي هستند كه آدميان، فرهنگها، يا عصرها از آنها وضعيت گذرا را مورد بررسي قرار ميدهند. چهبسا، درصورتي كه باورها، تمايلات، آرزوها، و مقاديري از معرفت كه فردي را مشخص ميسازد براي كسي كه در طرح [مفهومي] ديگر مشترك است نظاير دقيقي نداشته باشد، ترجمهاي از يك طرح به ديگري در كار نباشد. خود واقعيت (reality) متناسب با يك طرح است؛ [بدين شرح كه] آنچه در يك دستگاه واقعي به حساب ميآيد، ممكن است در طرح ديگر واقعي به حساب نيايد. حتي آن انديشمنداني كه يقين دارند يك طرح مفهومي در كار است زير نفوذ مفهوم طرح قرار دارند؛ [چنانكه] حتي يكتاپرستان دين دارند. و هنگامي كه درصدد برميآيد كه «طرح مفهومي ما» را توصيف كند، وظيفة راحت او، اگر حرفهاي او را جدي بگيريم، مسلم ميگيرد كه بايستي دستگاههاي رقيب در كار باشند. نسبيگرايي مفهومي(conceptual relativism) آموزهاي گيرا و نامتعارف است، يا نامتعارف ميبود اگر بهخوبي از آن سردرميآورديم، مشكل اين است كه، همانطوري كه غالباً در فلسفه چنين است، دشوار است روشني را افزايش دهيم درحاليكه شور و هيجان را حفظ كنيم. به هر تقدير اين نكتهاي است كه آنرا نشان خواهم داد. به ما دل و جرأت دادهاند كه گمان كنيم بهوسيله مثالها معقولي از نوع آشنا تغيير گستردة مفهومي يا تفاوتهاي بنيادي را ميفهميم. گاهي يك ايده، مانند ايدة همزماني كه در نظرية نسبيت تعريف شده است، چنان اهميت دارد كه با ضميمهاش كل حوزة كار علم سر و وضع جديدي پيدا ميكند. گاهي تجديد نظرها در فهرست جملاتي كه در يك رشته راست دانسته ميشود چنان اساسي هستند كه ممكن است گمان كنيم واژههايي كه دربردارنده معانيشان را تغيير دادهاند. ممكن است زبانهايي كه در زمانها يا مكانهاي دور تحول يافتهاند از لحاظ تدابيرشان براي كنار آمدن با رشتهاي متفاوت از پديدهها بهطور گستردهاي اختلاف داشته باشند. آنچه در يك زبان به سهولت حاصل ميشود ممكن است در زبان ديگر با دشواري بهدست آيد، و اين تفاوت ميتواند اختلافهاي مهمي را در سبك و ارزش (بهطور ضمني) تأييد كند. اما مثالهايي از اين قبيل، گرچه گاه و بيگاه تاثيرگذارند، چنين حاد نيستند كه اين تغييرات و تفاوتها را بتوانيم فقط با استفاده از تجهيزات يك زبان تبيين و توصيف كنيم. ورف(Whorf) كه ميخواهد اثبات كند كه هاپي(Hopi) متافيزيكي را ميپذيرد كه چنان براي ما ناآشنا است كه هاپيها و انگليسيها، به تعبير او، ممكن نيست «ميزان شوند»، از زبان انگليسي براي انتقال دادن مضامين جملات نمونة مردم هاپي استفاده ميكند.(1) كوهن با استفاده از زبان پس از انقلاب ما ماهرانه ميگويد كه چه اشيايي پيش از انقلاب همانند بودند.(2) كواين از اين «مرحله پيش انفرادي در تحول طرح مفهومي ما»(3) اين تصور را به ما ارائه ميدهد، و حال آنكه برگسون به ما ميگويد كه براي به دست آوردن ديدي از يك كوه كه توسط منظرهاي متفاوت تحريف نشده است به كجا ميتوانيم برويم. استعارة غالب نسبيگرايي مفهومي؛ يعني استعارة ديدگاههاي متفاوت، ظاهراً بر تناقضي نهفته دلالت دارد. ديدگاههاي متفاوت معنا دارند، اما تنها درصورتيكه دستگاه همپاية مشتركي در كار باشد كه موقعيت آنها را بر روي آن نشان دهيم؛ ولي وجود دستگاهي مشترك ادعاي غيرقابل مقايسه بودن بهتآور را رد ميكند. بهنظرم، آنچه لازم داريم تصور عواملي است كه محدوديتهايي براي اختلاف مفهومي تعيين ميكنند. مفروضات حادي در كارند كه پارادكس يا تناقض را با شكست مواجه ميسازند؛ مثالهاي معمولي در كارند كه ما در فهم آنها مشكلي نداريم. چه چيزي تعيين ميكند كه ما كجا از امري صرفاً عجيب يا بديع به امري پوچ ميگذريم؟ ممكن است ما آموزهاي را بپذيريم كه داشتن يك زبان را با داشتن يك طرح مفهومي پيوند ميدهد. شايد اين رابطه قرار است بدين صورت باشد: هرجا كه طرحهاي مفهومي اختلاف داشته باشند، زبانها نيز همينطور اختلاف خواهند داشت. اما ممكن است سخنگويان به زبانهاي مختلف در يك طرح مفهومي سهيم باشند، مشروط بر اينكه يك شيوه ترجمه زباني به زبان ديگر در كار باشد. بنابراين، بررسي ملاكهاي ترجمه شيوهاي از متمركز شدن بر ملاكهاي اينهماني طرحهاي مفهومي است. اگر طرحهاي مفهومي با زبانها بدين شيوه پيوند نداشته باشند، مشكل اصلي بيجهت دو چندان ميشود؛ زيرا در اينصورت ما ميبايست ذهن را با مقولات معمولياش تصور كنيم كه با زباني همراه با ساختار ساماندهندهاش عمل ميكند. تحت اين شرايط ما ميبايست به يقين دوست داشته باشيم بپرسيم چه كسي بايد استاد باشد. راه ديگر اينكه، اين نظر در كار است كه هر زباني واقعيت را تحريف ميكند، كه اين نظر هم مستلزم اين است كه تنها در سكوت است، اگر اصلاً سكوتي در كار باشد، كه اين ذهن ميتواند با اشيا آنگونه كه درواقع هستند درگير شود. اين، تصور زبان بهعنوان واسطهاي بياثر (با اينكه ناگزير تحريفكننده است) و مستقل از ميانجيگريهاي بشري است كه آنرا به كار ميگيرند. و اين ديدگاهي درباب زبان است كه به يقين قابل دفاع نيست. ولي، اگر ذهن ميتواند بدون تحريف با واقع گلاويز شود، خود ذهن بايد بدون مقولات و مفاهيم باشد. اين خودِ بيهويت با توجه به نظريههاي [موجود] در بخشهاي متفاوت چشمانداز فلسفي شناخته شده است. مثلاً، نظريههايي مطرح شدهاند كه آزادي را به تصميماتي منوط ميسازند كه با قطع نظر از تمام تمايلات، عادتها، و گرايشهاي فرد عامل اتخاذ شدهاند؛ و نظريههايي درباب معرفت مطرح شدهاند كه ميگويند ذهن ميتواند كل ادراكات و تصوراتش را مشاهده كند. در هر صورت، ذهن از خصايصي كه آنرا ميسازند جدا شده است؛ و اين نتيجهاي است اجتنابناپذير خطوط خاصي از استدلال، به تعبير من، است، اما نتيجهاي است كه بايد ما را همواره متقاعد سازد كه مقدمات [آن] را رد كنيم. ممكن است طرحهاي مفهومي را با زبانها يكي بدانيم، از اين قرار، يا به طرز بهتري، اين امكان را بدهيم كه بيش از يك زبان بتواند طرحي واحد، و مجموعههايي از زبانها را بيان كند كه متقابلاً به همديگر ترجمهپذيرند. زبان را ما انفكاكپذير از روانهاي [آدميان] نميدانيم؛ سخن گفتن با يك زبان خصوصيتي نيست كه آدمي بتواند آنرا از دست دهد و حال آنكه قدرت تفكر را داشته باشد. بنابراين، هيچ شانسي وجود ندارد كه كسي بتواند براي مقايسه طرحهاي مفهومي از اين راه كه موقتاً طرح مفهومي خودش را كنار بگذارد موضع مساعدي اختيار كند. آيا ميتوانيم در اينصورت بگوييم كه دو نفر، اگر به زبانهايي سخن بگويند كه متقابلاً ترجمهناپذيرند، طرحهاي مفهومي متفاوتي دارند؟ در ادامه، دو نوع مورد را بررسي ميكنم كه احتمالاً انتظار داريم پيش بيايند: عدم توفيق كامل و ناقص در ترجمهپذيري. اگر ممكن نبود هيچ رشتة مهمي از جملات يك زبان را به جملات زبان ديگر ترجمه كرد، عدم توفيق كامل در كار بود، و اگر ممكن بود رشتهاي ترجمه شود و رشتهاي ديگر ترجمه نشود، عدم توفيق ناقص در كار بود (من عدم تفاوتهاي ممكن را ناديده خواهم گرفت). شيوهام اين خواهد بود كه نشان دهم ما نميتوانيم عدم توفيق كامل را بفهميم، و سپس بهطور خيلي خلاصه مواردي از عدم توفيق ناقص را بررسي كنم. پيش از همه، از اين قرار، موارد ادعا شدة عدم توفيق كامل را درنظر گيريم. فريبنده است كه مسير بسيار كوتاهي را طي كنيم: ميتوانيم بگوييم، هيچ چيزي را نميتوانيم شاهدي بر اين امر به حساب آوريم كه صورتي از فعاليت را نميتوان در زبانمان تعبير كنيم [مگر] كه در عين حال شاهدي بر اين نبوده باشد كه صورتي از فعاليت رفتار گفتاري نيست. اگر اين [سخن] راست ميبود، احتمالاً ما ميبايست ميپذيرفتيم كه صورتي از فعاليت كه نميتوان آنرا با زبان در زبانمان تعبير كنيم رفتار گفتاري نيست. اما طرح مطلب به اينصورت رضايتبخش نيست، چراكه بيش از اين سود چنداني ندارد كه ترجمهپذيري به زبان آشنا را ملاك زبان بودن قرار ميدهد. بهعنوان يك دستور مطلق اين نظر گيرايي بديهي بودن را فاقد است؛ اگر يك حقيقت است، همانطوري كه به نظر من هست، بايد بهعنوان نتيجة يك استدلال معلوم شود. تامل در روابط نزديك ميان زبان و اسناد و طرز تلقيها(attitudes) از قبيل باور، تمايل و قصد، اعتبار اين ديدگاه را افزايش ميدهد. از سويي، واضح است كه گفتار مستلزم تعدد قصدها و باورهاي متمايز با ظرافت است. شخصي كه مثلاً اظهار ميدارد «استقامت آبرو را درخشان نگه ميدارد»، خودش را معتقد به اين وانمود ميكند كه استقامت آبرو را درخشان نگه ميدارد و بايد قصد كند كه خودش را معتقد به آن وانمود كند. از سوي ديگر، بعيد مينمايد كه بتوانيم بهنحو معقولي طرز تلقيهايي را كه به اندازه اين تلقيها پيچيدهاند به گوينده اسناد دهيم مگر اينكه بتوانيم گفتههايش را به زبانمان ترجمه كنيم. بيترديد، رابطه ميان اينكه بتوانيم زبان كسي را ترجمه كنيم و بتوانيم طرز تلقيهاي او را توصيف كنيم بسيار نزديك است. با اين همه، تا هنگامي كه دربارة چيستي اين رابطه بيشتر سخن بگوييم، شواهد عليه زبانهاي ترجمهناپذير نامفهوم ميمانند. گاهي برخي به اين دليل كه رابطة ترجمهپذيري متعدي نيست گمان كردهاند كه ترجمهپذيري به زباني آشنا، مثلاً به انگليسي، ممكن نيست ملاك زبان بودن باشد. مقصود [آنها] اين است كه ممكن است زباني، مثلاً زبان ساكنان سياره كيوان، به انگليسي ترجمهپذير باشد، و زبان ديگري مانند زبان ساكنان سيارة پلوتون به زبان ساكنان سياره كيوان ترجمهپذير باشد، و حال آنكه زبان ساكنان سيارة پلوتون به انگليسي ترجمهپذير نيست. ميتوانيم بهقدر كافي تفاوتهاي ترجمهپذير را به تفاوت ترجمهناپذير بيفزاييم. ما با تصور رشتهاي از زبانها كه هريك به اندازه كافي به زبان پيش از خود نزديك است كه به نحو مقبولي به آن ترجمه شود، ميتوانيم زباني چنان متفاوت با انگليسي تصور كنيم كه از ترجمه به آن كاملاً خودداري ميكند. متناسب با اين زبان دور ميبايست دستگاهي از مفاهيم در كار باشد كه رويهمرفته براي ما ناآشنا است. بهگمانم، اين كار هيچ عنصر جديدي را به بحث [ما] وارد نميسازد. زيرا ميبايست بپرسيم ما چگونه تشخيص داديم كه آنچه ساكن سيارة كيوان انجام ميداد ترجمة زبان ساكنان پلوتون (يا هر چيز ديگري) بود. اين گويندة كيواني ميبايست به ما بگويد كه ترجمه كاري بود كه او انجام ميداد يا به بيان دقيقتر، بايد عجالتاً فرض بگيريم كه او ميگفت ترجمه ميكند. اما در اين صورت به ذهن ما خطور ميكرد كه از خود بپرسيم آيا ترجمههاي ما از زبان ساكنان كيوان درست بود. بهنظر كوهن، دانشمنداني كه در سنتهاي علمي متفاوت (در درون «پارادايمهاي» متفاوت) كار ميكنند، «در جهانهاي متفاوتي كار ميكنند».(4) «محدودة احساس» كتاب استراوسون با اين مطلب آغاز ميشود كه «ممكن است انواعي از جهانهاي بسيار متفاوت با جهاني كه ميشناسيم تصور كنيم.»(5) از آنجا كه حداكثر يك جهان وجود دارد، اين كثرتها استعاري يا صرفاً تخيلياند. با اين همه، اين استعارهها اصلاً يكسان نيستند. استراوسون ما را فرا ميخواند كه جهانهاي ممكن غيرواقعي را؛ جهانهايي را كه بايد آنها را با استفاده از زبان فعليمان توصيف كنيم؛ بدينطريق تصور كنيم كه ارزشهاي صدق را بر جملات به شيوههاي متعدد نظاممندي از نو تقسيم كنيم. وضوح اين تمايزها ميان جهانها در اين مورد به اين فرض بستگي دارد كه طرحهاي ما از مفاهيم؛ منابع توصيفي ما ثابت باقي بمانند. از سوي ديگر، كوهن از ما ميخواهد كه مشاهدهگران متفاوتي از جهان واحد را تصور كنيم كه با دستگاههايي قياسناپذير از مفاهيم بدان وارد ميشوند. جهانهاي بسيار تخيلي استراوسون از ديدگاه يكساني نگريسته يا دانسته يا توصيف ميشوند؛ يك جهان كوهن از ديدگاههاي متفاوتي نگريسته ميشود. اين استعارة دوم است كه ميخواهيم روي آن كار كنيم. استعارة نخست مستلزم تمايزي درون زبان مفهوم و محتوا است؛ [بدين شرح كه] ما با استفاده از دستگاهي ثابت از مفاهيم (واژهها با معاني ثابت) جهانهاي متفاوت را توصيف ميكنيم. برخي جملات صرفاً بهخاطر مفاهيم يا معاني كه دربر دارند، و ديگر جملات به خاطر نحوة وقوع اشيأ راستاند. ما در مقام در توصيف جهانهاي ممكن تنها با جملات نوع دوم ور خواهيم رفت. استعارة دوم در عوض بر نوعي دوگانگي كاملاً متفاوت؛ يعني دوگانگي طرح (يا زبان) كامل و محتواي تفسير نشده، اشاره دارد. ممكن است انتقاد شديد از دوگانگي نخست، هواداري از دوگانگي دوم را تاييد كند، اگرچه اين هواداري با هواداري از دوگانگي نخست ناسازگار نيست. اكنون وقت آن است كه ببينيم اين دوگانگي چگونه عمل ميكند. كنار گذاشتن تمايز تحليلي - تركيبي كه براي فهم زبان اساسي است بهمعناي دست برداشتن از اين عقيده است كه ميتوانيم به وضوح ميان نظريه و زبان تميز و تمايز بگذاريم. معنا، كه مسامحتاً اين واژه را بهكار ميبريم، توسط نظريه؛ توسط آنچه بهعنوان راست ميپذيريم، آلوده ميشود. فيرابند اين [نكته] را به نحو زير بيان ميكند: استدلال ما عليه عدم ثبات معنا ساده و روشن است. اين استدلال از اين واقعيت آغاز ميشود كه معمولاً اصولي كه در تعين معاني نظريهها يا ديدگاههاي قديميتر با نظريههاي... جديد ناسازگارند. اين واقعيت نشان ميدهد كه طبيعي است اين تناقض را با حذف اصول قديميتر... مسألهساز و جايگزين كردن آنها با اصول، يا قضاياي يك نظرية... جديد حل كنيم. و استدلال مذكور با نشان دادن اين امر خاتمه مييابد كه چنين شيوهاي به حذف معاني قديمي نيز خواهد انجاميد.(6) اكنون ظاهراً ميتوانيم روشي براي توليد طرحهاي مفهومي متمايز در اختيار داشته باشيم. ما از يك طرح مفهومي قديمي، طرح جديد به دست ميآوريم اگر سخنگويان به يك زبان به جايي برسند كه رشتهاي مهمي از جملات را كه قبلاً دروغ دانستهاند بهعنوان راست (و البته بالعكس) بپذيرند. اين تغيير را نبايد صرفاً با اين عنوان توصيف كنيم كه آنها به جايي رسيدهاند كه كذبهاي قديمي را راست تلقي ميكنند؛ چراكه راست يك گزاره است، و آنچه، درصورت پذيرفتن جملهاي بهعنوان راست، ميپذيرند، با همان چيزي كه رد كردهاند يكي نيست درحاليكه قبلاً اين جمله را دروغ دانستهاند. تغييري بر سر معناي اين جمله آمده است زيرا اكنون به زبان جديدي تعلق دارد. اين تصوير از اينكه چگونه طرحهاي جديد (و شايد بهتر) از علم جديد و برتر ناشي ميشود، همان تصويري است كه فيلسوفان علم از قبيل پاتنم(Putnam) و فيرابند، و مورخان علم، مانند كوهن براي ما ترسيم كردهاند. يك نظر مرتبط از پيشنهاد برخي از فلاسفة ديگر به دست ميآيد كه اگر بنا بود زبانمان را بهصورت علمي پيشرفته تدوين كنيم، محمولة مفهوميمان را بهتر ميكرديم. بنابراين، هم كواين و هم اسمارت، تا اندازهاي به شيوههاي متفاوت، با تاسف ميپذيرند كه شيوه رايج ما درباب گفتگو، علمي راجع به رفتار را غيرممكن ميسازند. (ويتگنشتاين و رايل سخنان مشابهي را بدون اظهار تأسف گفتهاند). راه چاره، به گمان كواين و اسمارت، اين است كه چگونگي گفتگويمان را تغيير دهيم. اسمارت از اين تغيير به اين منظور دفاع ميكند (و آنرا پيشبيني ميكند) كه ما را در مسير مستقيم از نظر علمي مادهگرايي قرار دهد؛ [بدين شرح كه] كواين بيشتر به اين امر پرداخته كه مسير زباني كاملاً توسيعي(a purely extensional language) را روش سازد. (چه بسا اين نكته را بيفزاييم كه به گمانام، طرح و زبان كنوني ما را ميتوان بهعنوان توسيعي و مادهگرا بهتر فهميد.) اگر بنا باشد از اين توصيه پيروي كنيم من خودم گمان نميكنم كه بتوانيم علم يا فهم را توسعه دهيم، اگرچه ممكن است اصول اخلاقي را توسعه داد. ليكن پرسش فعلي فقط اين است كه آيا اگر چنين تغييراتي رخ ميدادند ما موجه بوديم كه آنها را تغييراتي در دستگاه مفهومي اساسي بناميم؟ فهم مشكل چنين نامگذاري ساده است. فرض كنيد من در دفتر دپارتمان زبان از مرد تازه وارد ميخواهم كه از استفاده از واژههايي كه مثلاً به عواطف، احساسات، انديشهها و قصدها اشاره ميكنند خودداري كند و در عوض از حالات و رويدادهاي فيزيولوژيكي صحبت كند كه بر طبق فرض، كمابيش با تهماندههاي ذهني يكي هستند. اگر اين مرد تازهوارد به زباني تازه سخن ميگويد، چگونه تشخيص ميدهم كه به توصيهام گوش داده است؟ زيرا تمام آنچه كه ميدانيم اين است كه اين عبارتهاي درخشان جديد، هرچند كه از آن زبان قديمي كه در آن، عبارتهاي مذكور به هيجانات فيزيولوژيكي اشاره ميكنند ربوده شدهاند، چهبسا در دهان او نقش مفاهيم ذهني نامرتب قديمي را بازي كنند. عبارت كليدي «زيرا تمام آنچه ميدانم» است. آنچه واضح است اين است كه نگهداري برخي يا همة واژگان قديمي فينفسه هيچ پايهاي براي حكم كردن به اينكه اين طرح جديد مانند طرح قديمي، يا متفاوت با آن است فراهم نميآورد. بنابراين، آنچه در وهلة نخست مانند كشفي هيجانانگيز بهنظر آمد - و آن اينكه حقيقت نسبت به طرحي مفهومي نسبي است - تا اينجا كار نشان ندادهايم كه چيزي از اين واقعيت كسلكننده و آشنا است كه يك جمله نسبت به زباني كه بدان تعلق دارد (از ميان ديگر چيزها) نسبي است. دانشمندان كؤون، بهجاي اينكه در جهانهاي متفاوتي زندگي كنند ممكن است، مانند آنانكه فرهنگ وِبستر(Webster) را نياز دارند، تنها واژههايي متفاوت باشند. دست شستن از تمايز تحليلي - تركيبي كمكي به سردر آوردن از نسبيگرايي مفهومي نشان نداده است. اين تمايز تحليلي - تركيبي بههرحال بر حسب چيزي تبيين ميشود كه چهبسا به كار تقويت نسبيگرايي مفهوم آيد، و آن چيز ايدة محتواي تجربي است. دوگانگي جمله تركيبي و جملة تحليل دوگانگي جملاتي است كه برخي از آنها هم بهخاطر معانيشان و هم بهخاطر محتواي تجربيشان راست (يا دروغ)اند، و حال آنكه ديگر جملات تنها بهخاطر معنايشان راست (يا دروغ)اند و هيچ محتواي تجربي ندارند. اگر اين دوگانگي را كنار بگذاريم، از مفهوم معنا دست ميشوييم كه با آن همراه است، ليكن نبايد از ايدة محتواي تجربي دست بكشيم: [چراكه] ميتوانيم، درصورتي كه بخواهيم، بپذيريم كه همه جملات محتواي تجربي دارند. محتواي تجربي به نوبت با رجوع به اين واقعيات، با رجوع به اين جهان، به تجربه، به احساس، به كليت محركهاي حسي، يا چيزي مشابه تبيين ميشود. معاني راه صحبت كردن دربارة مقولات؛ دربارة ساختار نظمبخش زبان، و غيره را به ما ميدهند، اما، چنانكه ديدهايم، ممكن است معاني و تحليليت را كنار بگذريم و در عين حال اين نظر را حفظ كنيم كه زبان طرحي مفهومي را دربر دارد. بدينسان بهجاي دوگانگي تحليلي - تركيبي، دوگانگي طرح مفهومي و محتواي تجربي را به دست ميآوريم. اين دوگانگي جديد مبناي تجربيگرايي است كه فاقد اصول جزمي غيرقابل قبول تمايز تحليلي - تركيبي و تحويلگرايي است؛ يعني فاقد اين نظر ناموفق است كه ميتوانيم محتواي تجربي را به تكتك جملات به نحو انحصاري تخصيص دهيم. ميخواهم بر اين نكته اصرار بورزم كه اين دوگانگي دوم طرح و محتوا را؛ يعني دوگانگي دستگاه نظمبخش و چيزي را كه در انتظار است نظم بپذيريد، نميتوانيم معقول و قابل دفاع بسازيم. اين دوگانگي خود يك اصل جزمي تجربهگرايي؛ يعني اصل جزمي سوم است. اين اصل جزمي سوم، و چهبسا آخرين اصل جزمي را اگر كنار بگذاريم، روشن نيست كه چيزي خاص باقي بماند كه آنرا تجربهگرايي بناميم. اين دوگانگي طرح - محتوا به شيوههاي متفاوتي بيان شده است. اكنون به برخي نمونهها اشاره ميكنيم. نمونة نخست از وُرف است كه مقالهاي از شاپير(Sapir) را شرح و بسط ميدهد. ورف ميگويد كه: «... زبان يك سازماندهي تجربه را بهبار ميآورد. ما متمايليم كه زبان را صرفاً بهعنوان يك شيوة بيان تصور كنيم، و نه اينكه بپذيريم زبان پيش از همه يك طبقهبندي و نظم و ترتيبدهي به جريان تجربة حسي است كه به نظم جهاني خاصي ميانجامد... به عبارت ديگر، زبان به شيوهاي سادهتر، اما همچنين گستردهتر و چند منظورهتر همان كاري را انجام ميدهد كه علم انجام ميدهد... ما بدينسان با يك اصل جديد نسبيت آشنا ميشويم كه ميپذيرد همه مشاهدهگران توسط شاهد فيزيكي يكساني به تصوير واحدي از اين جهان نميرسند، مگر اينكه پسزمينههاي زباني آنها مشابه باشند يا بهنحوي بتوان آنها را ميزان كرد.»(7) ما در اينجا تمام عناصر مورد نياز را در اختيار داريم: زبان بهمثابة عامل نظمبخش، كه نبايد بهوضوح از علم متمايز شود؛ آنچه نظم يافته و بهطرق مختلف با عنوان «تجربه» به آن اشاره شده است، «جريان تجربه حسي»، و «شاهد فيزيكي»، و بالاخره، ناكامي در ترجمهپذيري متقابل (در «تنظيم»). ناكامي در ترجمهپذيري متقابل شرط ضروري تمايز طرحهاي مفهومي است؛ ارتباط مشترك با تجربه يا با شاهد چيزي است كه قرار است در فهم اين ادعا به ما ياري رساند كه زبانها يا طرحهاي مفهومي است كه هنگامي كه در ترجمه با شكست مواجه ميشويم در دست بررسي است. برطبق اين نظر ضروري است كه چيزي خنثا و مشترك در كار باشد كه بيرون از همة طرحها قرار دارد. اين چيز مشترك، مسلماً نميتواند مضمون زبانهاي متفاوت باشد، وگرنه ترجمه امكانپذير خواهد بود. بدين ترتيب كوهن اخيراً نوشته است: «فيلسوفان اكنون از اميد به يافتن زبان دادة حسي محض دست شستهاند... اما بسياري از آنان در ادامة فرض ميگيرند كه ميتوان نظريهها را با توسل به واژگاني پايه مقايسه كرد كه كاملاً از واژههايي تشكيل ميشوند كه به طبيعت به شيوهاي غيرمشكلآفرين و تا حدي بهنحو ضروري و مستقل از نظريه ميپيوندند... فيرابند و من به تفصيل بر اين نكته اصرار ورزيدهايم كه چنين واژگاني در دسترس نيست. در انتقال از يك نظريه به نظرية ديگر واژهها معاني يا شرايط قابليت كاربردشان را به شيوههاي ظريفي تغيير ميدهند. گرچه بسياري از علايم يكسان پيش از و بعد از انقلاب به كار ميروند - مثلاً نيرو، جرم، عنصر، تركيب، سلول - شيوة پيوستن برخي از آنها به طبيعت تاحدي تغيير كرده است. بنابراين، نظريههاي متوالي، به قول ما، قياسناپذيرند.»(8) البته «قياسناپذير»(incommensurable) واژة كوهن و فيرابند براي «ترجمهناپذير متقابل» است. محتواي خنثا را كه در انتظار نظم يافتن است طبيعت در اختيار ما ميگذارد. بهنظر خود فيرابند، ما ميتوانيم طرحهاي متفاوت را از طريق «انتخاب منظري بيرون از اين دستگاه يا اين زبان» مقايسه كنيم. او اميد دارد كه ما بتوانيم اين كار را انجام دهيم زيرا «هنوز تجربه بشري بهعنوان فرايندي حقيقتاً موجود در كار است»(9) مستقل از همة طرحها. كواين در عبارتهاي زيادي انديشههاي يكسان يا مشابهي را بيان ميكند: «كليت به اصطلاح معرفت يا باورهاي ما... بافتي مصنوعي است كه بر تجربه تنها در امتداد حاشيهها تاثير ميگذارد...»(10) «... علم كامل مانند يك ميدان نيرو است كه شرايط مرزياش تجربهاند.»(11) «من بهعنوان يك تجربهگرا... طرح مفهومي علم را بهعنوان يك ابزار... براي پيشبيني تجربه آينده در پرتو تجربة گذشته درنظر ميگيرم.»(12). و باز: «ما بر خرد كردن واقع به نحوي به كثرتي از اشيأ مشخص و قابل تشخيص اصرار ميورزيم... ما چنان به نحوي عميق از اشيأ صحبت ميكنيم كه با گفتن اينكه ما چنين كاري را انجام ميدهيم تقريباً چنين مينمايد كه اصلاً چيزي نميگوييم؛ زيرا چه راه ديگري براي صحبت كردن در كار است؟ گفتن اينكه چه راه ديگري براي صحبت در كار است دشوار است، نه به اين خاطر كه الگوي عينيسازي ما ويژگي تغييرناپذير سرشت بشري است، بلكه بدين خاطر كه ما مجبوريم هر الگوي بيگانه را با الگويمان به همان شيوة فهم يا ترجمة جملات بيگانه وفق دهيم.»(13) آزمون تفاوت ناكامي يا مشكل ترجمه باقي ميماند: «... سخن گفتن از آن وسيله دورافتاده با اين عنوان كه از بيخ و بن با وسيلة ما متفاوت است قايل شدن به بيش از اين نيست كه ترجمهها بيدردسر به دست ميآيند.»(14) اما اين ناهمواري ممكن است بهقدري مهم باشد كه اين فرد بيگانه «تا به حال الگويي غيرمتصور فراسوي تفرد» در اختيار دارد.»(15) بنابراين، ايدة [مورد نظر] اين است كه اگر چيزي، رابطه خاصي (پيشگويي، نظمبخشي، رودررو بودن، تناسب داشتن) با تجربه (طبيعت، واقع، تحريكهاي حسي) داشته باشد زبان است، و با طرحي مفهومي پيوند دارد، خواه بتوانيم آنرا ترجمه كنيم يا نتوانيم. مشكل اين است كه نشان دهيم اين رابطه چيست و اشياي مربوط را روشن بيان كنيم. اين مجازها و استعارهها به دو گروه اصلي قابل تقسيماند: طرحهاي مفهومي (زبانها) يا به چيزي نظم و ترتيب ميدهند، يا با آن تناسب دارند (مانند «او ميراث فلسفياش را زيرورو ميكند تا با تحريكهاي حسي...اش متناسب و همخوان شوند.»)(16). گروه نخست نيز (جريان تجربه را) نظاممند و تقسيم ميكنند؛ مثالهاي ديگر از نوع دوم (محكمة تجربه را پيشگويي، تبيين ميكنند يا [با آن] مواجه ميشوند. اما در مورد اشيايي كه نظم و سامان يافتهاند يا آن طرح مفهومي با آنها همخوان است بهگمانم دوباره ميتوانيم به دو نظر عمده پي ببريم: يا واقعيت (اين عالم، اين جهان، طبيعت) است، يا تجربه (اين منظرة گذرا، تحريكهاي سطحيsurface irritations) )، تحريكهاي حسي sensory promptings))، دادههاي حسsense-data) )، اين مفروضات است. نميتوانيم معناي روشني به مفهوم نظم و سامانبخشي به يك شي منفرد (اين جهان، طبيعت) بپيونديم، مگر اينكه آن شيء را بهنحوي بفهميم كه اشيأ ديگري را دربر داشته باشد يا متشكل از آنها باشد. كسي كه درصدد برميآيد تا به گنجهاي نظم و سامان دهد اشيايي را كه در آن قرار دارند مرتب ميكند. اگر به شما بگويند كه كفشها و پيراهنها را مرتب نكنيد، بلكه خود اين گنجه را مرتب كنيد، شما سردرگم ميشويد. شما چگونه ميتوانيد اقيانوس آرام را نظم و سامان دهيد؟ شايد ساحلهاي آنرا مرتب كنيد، يا جزاير آنرا جابهجا كنيد، يا ماهيهاي آنرا نابود كنيد. يك زبان ميتواند محمولهاي سادهاي را دربر داشته باشد كه مصاديق آنها با هيچيك از محمولهاي ساده، يا حتي اصلاً با هيچ محمولي در زباني ديگر جور درنيايند. آنچه كه ما را به اثبات اين نكته در موارد خاصي توانا ميسازد يك هستيشناسي مشترك اين دو زبان، با مفاهيمي است كه اشياي يكساني را مجزا ميسازند. ميتوانيم دربارة ناكاميها در ترجمه، موقعي كه به حد كافي منطقهاياند، مطمئن باشيم، زيرا پيشينهاي از ترجمة در كل موفق، آنچه را كه براي روشن ساختن اين ناكاميها لازم است، فراهم ميآورد. اما ما بهدنبال نقشه وسيعتري بوديم: دنبال فهم اين نكته بوديم كه زباني هست كه نميتوانيم آنرا اصلاً ترجمه كنيم. يا، به تعبير ديگر، در جستجوي ملاكي براي زبانيت [/ زبان بودن(languagehood) ] بوديم كه به ترجمه به زباني آشنا بستگي نداشت يا مستلزم آن نبود. بهنظرم تصور نظم و سامان بخشيدن به گنجهاي از طبيعت چنين ملاكي را تامين نخواهد كرد. دربارة شيئي از نوع ديگر؛ يعني تجربه چه بايد بگوييم؟ آيا ميتوانيم زباني را درنظر آوريم كه به آن نظم و سامان ميبخشد؟ عيناً مشكلاتي يكسان بازميگردند. مفهوم نظم و سامانبخشي تنها به كثرتها اطلاق ميشود. اما هر نوع كثرتي را كه فرض ميكنيم تجربه عبارت از آن است - حوادثي مانند گم كردن يك دكمه يا انگشت پا را به جايي زدن، داشتن احساس گرمي يا شنيدن صداي يك اُبواoboe) نوعي ساز بادي) - بايد برطبق اصول آشنا متمايز سازيم. زباني كه چنين اشيايي را نظم و سامان ميبخشد بايد زباني كاملاً مشابه زبان خودمان باشد. تجربه (و هم كلاسيهايش مانند تحريكهاي [حواس] ظاهري، احساسات، و دادههاي حس) نيز مشكل ديگر بسيار روشني را براي ايده نظم و سامان بخشيدن به بار ميآورد. زيرا چگونه بايد چيزي را كه تنها به تجارب، احساسات، تحريكهاي ظاهري، يا دادههاي حس نظم و سامان ميبخشد يك زبان بهشمار آوريم؟ به يقين، چاقوها و چنگالها، خط آهنها و كوهها، كلمها و پادشاهيها نيز به نظم و سامانبخشي نياز دارند. اين نكتة اخير، بيترديد در پاسخ به اين ادعا كه يك طرح مفهومي شيوة كنار آمدن با تجربة حسي است، نامناسب به نظر ميآيد؛ و من ميپذيريم كه نامناسب است. اما آنچه كه در دست بررسي بود، ايدة نظم و سامانبخشي به تجربه بود؛ نه ايدة كنار آمدن (يا تناسب داشتن يا روبرو شدن) با تجربه. اين پاسخ برازندة مفهوم نخست بود، نه مفهوم اخير. بنابراين، بهتر است ببينيم كه آيا ميتوانيم با ايدة دوم خوب تا كنيم. اگر از سخن گفتن از نظم و سامانبخشي به سخن گفتن از تناسب داشتن روي آوريم، توجهمان را از دستگاه دِلالي زبان - محمولها، سورها، متغيرها و حدود مفرد - به كل جملات برميگردانيم. جملاتاند كه پيشگويي ميكنند (يا براي پيشگويي بهكار ميروند)؛ جملاتاند كه با اشيا سروكار دارند و به آنها ميپردازند؛ جملاتاند كه با تحريكهاي حسي ما هماهنگي دارند؛ جملاتاند كه ميتوانند با شاهد مقايسه يا مواجهه شوند. همچنين جملاتاند كه با محكمة تجربه روبرو ميشوند، گرچه البته ميبايست با هم با آن روبرو شوند. پيشنهاد [ما] اين نيست كه تجارب، دادههاي حسي، تحريكهاي ظاهري، يا تحريكهاي حسي تنها مضمون زبان است. درحقيقت، اين نظريه مطرح شده است كه سخن گفتن از خانههاي خشتي در خيابان علم بايد درنهايت بهگونهاي تفسير شود كه راجع به دادههاي حس يا ادراكات [حسي] است، اما چنين ديدگاههاي تحويلگرايانه تنها روايتهايي افراطي و غيرقابل قبول از ديدگاه كلي هستند كه در كار بررسي آن هستيم. آن ديدگاه كلي اين است كه تجربه حسي تمام شاهدي را كه براي پذيرفتن جملات (در جايي كه جملات ممكن است همة نظريهها را دربر داشته باشند) فراهم ميآورد. يك جمله يا نظريه يا تحريكهاي حسي، هماهنگي دارد؛ و بهطور موفقيتآميزي با محكمهاي تجربه مواجه ميشود؛ تجربة آينده را پيشبيني ميكنيد؛ يا با الگوي تحريكهاي ظاهري ما كنار ميآيند؛ مشروط به اينكه توسط شاهد تاييد شود. در جريان رايج امور، ممكن است يك نظريه توسط شاهد موجود تأييد شود و باز هم دروغ باشد. اما آنچه در اينجا نظر است فقط شاهد موجود بالفعل نيست؛ [بلكه] كل شاهد حسي ممكن در گذشته و حال و آينده است. لازم نيست كه درنگ كنيم و در اينباره تأمل كنيم كه مراد از اين چه ميبايست باشد. اصل مطلب اين است كه تناسب داشتن يا روبهرو شدن يك نظريه با كل شاهد حسي ممكن به اين است كه آن نظريه راست باشد. اگر عالم سخن يك نظريه اشياي فيزيكي يا اعداد يا مجموعهها باشد، آنچه كه دربارة اين اشيأ ميگويد راست است مشروط به اينكه اين نظريه در كل با شاهد حسي تناسب داشته باشد. ميتوانيم به اين نكته پي ببريم كه چگونه، بر طبق اين ديدگاه، اين اشيا را بايد مفروضات ناميد. معقول است كه چيزي را يك مفروض بناميم اگر بتوانيم آنرا در برابر چيزي قرار دهيم كه وجود ندارد. در اينجا چيزي كه وجود ندارد، تجربة حسي است؛ حداقل منظور اين نظر اين است. مشكل اين است كه مفهوم تناسب با كل تجربه، مانند مفهوم تناسب با واقعيتها، يا راست بودن نسبت به واقعيتها، هيچ چيز قابل فهمي را به مفهوم سادة راست بودن نميافزايد. حكايت كردن از تجربة حسي به جاي شاهد، يا فقط از واقعيتها، نظري دربارة منبع يا سرشت شاهد بيان ميدارد، اما چيز جديدي را به اين جهان نميافزايد كه در برابر آن طرحهاي مفهومي را بيازماييم. كل شاهد حسي چيزي است كه ميخواهيم مشروط به اينكه تمام شاهدي باشد كه وجود دارد؛ و تمام شاهد موجود دقيقاً چيزي است كه بنابر فرض، جملات يا نظريهها را راست ميسازند. با اينهمه، هيچ شيئي جملات و نظريهها را راست نميسازد، نه تجربه، نه تحريكهاي ظاهري، نه اين جهان، نميتواند جملهاي را راست سازد. اينكه تجربه سير خاصي را طي ميكند، و اينكه پوست ما گرم شده يا ترك برداشته است، و اينكه جهان متناهي است؛ اين واقيتها، اگر دوست داريم بدين نحوه سخن بگوييم، جملات و نظريهها را راست ميسازند. ولي اين مطلب را بدون اشاره به واقعيتها بهتر بيان ميشود. جملة «پوستم گرم است» راست است اگر و تنها اگر پوستام راست است. در اينجا، اشارهاي به يك واقعيت؛ به جهاني، به يك تجربه، يا به يك شاهد در كار نيست.(17) تلاش ما براي توصيف زبانها يا طرحهاي مفهومي برحسب مفهوم تناسب با شيئي خاص، از اين قرار، در اين نظريه ساده خلاصه ميشود كه يك طرح مفهومي يا نظريهاي درصورتي مقبول است كه راست باشد. شايد بهتر است بگوييم عمدتاً راست است تا اختلاف كساني را كه در طرح سهيماند بر سر جزئيات مجاز بدانيم. و معيار يك طرح مفهومي متفاوت با طرح مفهومي ما اكنون اين ميشود كه: عمدتاً راست، ولي نه ترجمهپذير. اين پرسش كه آيا اين معيار ملاكي سودمند است دقيقاً [بهمعناي] اين پرسش است كه چگونه مفهوم صدق را كه در مورد زبان بهكار ميرود، مستقل از ترجمه ميفهميم. پاسخ، بهنظرم، اين است كه ما آنرا اصلاً بهصورت مستقل نميفهميم. ما تشخيص ميدهيم كه جملاتي مانند: (برف سفيد است» راست است اگر و تنها اگر برف سفيد است) حقيقتي پيشپاافتاده است. اما كل اين نوع جملات انگليسي تنها توسيع [/ مجموعه مصاديق] مفهوم صدق را نسبت به زبان انگليسي، تعيين ميكند. تارسكي اين نظر را تعميم داد و آنرا آزمون نظريههاي صدق ساخت؛ [بدين شرح كه] برطبق اصلT تارسكي يك نظرية مناسب صدق نسبت به يك زبانL به ازاي هر جملةS ازL مستلزم قضيهاي بهصورت «S راست است اگر و تنها اگرS » است؛ در جايي كه بهجاي «S» توصيفي ازS را اگرL زبان انگليسي است و ترجمهاي ازS به زبان انگليسي را اگرL زبان انگليسي نيست، قرار دادهايم.(18) البته، اين تعريفي از صدق نيست و اشاره نميكند كه تعريف يا نظريهاي جداگانه در كار است كه به زبانها بهطور كلي ربط دارد. با وجود اين، اصلT از يك ويژگي مهم مشترك همة مفاهيم تخصصي صدق خبر ميدهد، هرچند كه نميتواند آنرا تعيين كند.اين اصل در انجام اين كار از راه بهكارگيري ضروري مفهوم ترجمه به زباني كه با آن آشنا هستيم، موفق ميشود. از آنجا كه اصلT بهترين حدس ما را راجع به اين دربر دارد كه چگونه مفهوم صدق را به كار ببريم، ظاهراً اميد زيادي براي يك آزمون در كار نيست كه يك طرح مفهومي اساساً با طرح مفهومي ما متفاوت است اگر آن آزمون بر اين فرض بستگي دارد كه ميتوانيم مفهوم صدق را از مفهوم ترجمه جدا كنيم. بنابراين، نه دستهاي ثابت از مفاهيم و نه واقعيتي بيطرف نسبت به نظريه، نميتواند زمينهاي براي مقايسة طرحهاي مفهومي فراهم بياورد. خطا است كه بيش از اين در جستجوي چنين زمينهاي باشيم اگر مراد ما از زمينه چيزي است كه نسبت به طرحهاي قياسناپذيري مشترك در نظر گرفته ميشود. ما با دستشستن از اين جستجو، از تلاش براي فهم استعارهاي فضايي جداگانه دست برميداريم كه در آن هر طرح موقعيتي دارد و منظري را فراهم ميآورد. من اكنون به رويكردي متعادلتر روي ميآورم و آن ايدة شكست ناقص، و نه كامل، در ترجمه است. اين [ايده] امكان قابل فهم ساختن تغييرها و اختلافها را در طرحهاي مفهومي از راه اشاره به بخش مشترك مطرح ميكند. آنچه نياز داريم يك نظرية ترجمه يا تفسير است كه هيچ چيزي را دربارة معاني مشترك، مفاهيم يا باورها فرض نميگيرد. وابستگي متقابل باور و معنا از وابستگي متقابل دو بُعد تفسير رفتار گفتاري ناشي ميشود [كه عبارتند از]: انتساب باورها و تفسير جملات. ما قبلاً گفتيم كه ميتوانيم طرحهاي مفهومي را با زبانها، بهخاطر اين وابستگيها، پيوند دهيم. اكنون ميتوانيم اين مطلب را به شيوهاي دقيقتر بيان كنيم. در نظر بگيريد كه گفتار يك شخص را هيچ كس به جز كسي كه اطلاعات زيادي درباره باورها (و قصدها و خواستهها)ي اين گوينده دارد، نميتواند بفهمد و تفاوتهاي دقيق ميان باورها بدون فهم گفتار محال است؛ در اين صورت چگونه بايد گفتار را تفسير كنيم و يا به نحو معقولي باورها و ديگر طرز تلقيها را نسبيت دهيم؟ به وضوح، بايد نظريهاي در اختيار داشته باشيم كه بهطور همزمان طرز تلقيها را توجيه كند و گفتار تفسير كند، و هيچيك را فرض نگيرد. من، با پيروي از كواين، ميگويم كه ميتوانيم بيآنكه به دور باطل مبتلا شويم و يا فرضهاي ناموجه را بپذيريم، نظر بسيار عام عيني را نسبت به جملات بهعنوان شاهدي پايه بر يك نظريه تفسير بنيادي بپذيريم. بهخاطر بحث فعلي، حداقل ميتوانيم به اين نظر متكي باشيم كه پذيرفتن صدق جملات نظري سرنوشتساز است (نظريهاي قويتر نيز در رابطه با ديگر تلقيها و غيره). درواقع اينجا هم متضمن طرز تلقيها است، اما به اين واقعيت كه مساله اصلي را ناديده نگرفتهايم ميتوان با توجه به اين نكته پي برد كه: اگر صرفاً بدانيم كه كسي به صدق جملة خاصي اعتقاد دارد، ما نه مراد او را از جمله ميدانيم و نه به باوري كه اعتقادش به صدق اين جمله نشان ميدهد معرفت داريم. بنابراين، اعتقاد او به صدق اين جمله، حال دو عامل موثر است: مسالة تفسير انتزاع يك نظريه عملي معنا و يك نظرية مقبول باور از اين شاهد است. شيوة حل اين مساله با توجه به مثالهايي كه چشمگير نيستند بهتر فهميده ميشود. اگر شما ببينيد كه يك قايق بادباني دو دكله در حال سفر دريايي است و دوست شما بگويد: «به آن قايق كشتي زيبا نگاه كن»، ممكن است شما با مسالة تفسير روبرو شويد. يك احتمال معمولي اين است كه او قايل كشتي را به جاي قايق بادباني دودكله اشتباه گرفته است، و باوري دروغ ساخته است. اما اگر ديد او خوب و خط ديدش مناسب است، حتي كاملاً موجه است كه او واژة «قايق بادباني دودكله» را كاملاً مانند شما بهكار نبرد، و اصلاً دربارة وضع آن بادبان كه بر روي اين قايق در حال گذر است اشتباه نكرده باشد. ما اين تفسير بدون آمادگي قبلي را هميشه انجام ميدهيم و به نفع تفسير مجدد واژهها حكم ميكنيم تا يك نظرية معقول درباب باور را حفظ كنيم. ما بهعنوان فيلسوف نسبت به عوضيگويي نظاممند فوقالعاده روادار و در تفسير آن نتايج كارآزمودهايم. اين مثالها بر تفسير جزئيات غيرعادي براساس زمينهاي از باورهاي مشترك و روش جاري ترجمه تاكيد دارند. اما اين اصول كه پاي آنها در ميان است بايد در موارد نهچندان پيشپاافتاده يكسان باشند. آنچه اهميت دارد اين است كه: اگر همه ميدانيم كه يك گوينده چه جملاتي را راست ميداند، و نميتوانيم فرض كنيم كه زبان او زبان خود ما است، در اينصورت بدون آنكه به مقدار زيادي از باورهاي گوينده معرفت داشته باشيم يا آنها را فرض بگيريم، نميتوانيم حتي گام نخست را در تفسير برداريم. از آنجا كه معرفت به باورها تنها با توانايي در تفسير واژهها حاصل ميآيد، تنها احتمال در آغاز اين است كه توافق عامي را در باورها فرض بگيريم. ما از طريق تعيين شرايط صدق جملات يك گوينده كه درواقع دقيقاً زماني (به گمان ما) حاصل ميآيند كه اين گوينده آن جملات را راست بداند. نخست تخمين را نسبت به نظريهاي كامل به دست ميآوريم. روش راهنما اين است كه اين كار را تا آنجا كه ممكن است انجام دهيم، منوط به رعايت سادگي و حدسهايي راجع به تاثيرات شرطيسازي اجتماعي، و البته معرفت مبتني بر عقل سليم يا علمي خطاي توجيهپذير. اين روش براي حذف اختلاف طراحي نشده است و نميتواند اين كار را انجام دهد؛ هدف از آن امكانپذير ساختن اختلاف نظر با معنا است، و اين [امر] كاملاً به پايهاي - پايهاي خاص - در توافق بستگي دارد. اين توافق ميتواند بهصورت شركت رايج در جملاتي كه گويندگان «زبان يكسان» آنرا راست ميدانند درآيد، يا توافق بر سر امر وسيعي كه از يك نظريه صدق تاثير پذيرفته كه آنرا كسي ابداع كرده است كه گويندگان زبان ديگر را تفسير ميكند. از آنجا كه حمل به احسن(charity) يك انتخاب نيست، بلكه شرط دارا بودن يك نظرية عملي است، بيهوده است كه بگوييم با تأييد آن، ميبايست دچار خطاي عظيمي شويم. تا زماني كه با موفقيت ارتباط نظاممندي ميان جملاتي كه راست دانستهايم و جملات [ديگري] كه راست ميدانيم برقرار كردهايم، خطايي در كار نيست كه دچار آن شويم. حمل به احسن بر ما تحميل ميشود، خواه آنرا بپسنديم و خواه نپسنديم؛ اگر ميخواهيم ديگران را بفهميم، بايد آنها را در بسياري از مسايل برحق بدانيم. اگر بتوانيم نظريهاي را توليد كنيم كه حمل به احسن را با شرايط صوري يك نظريه آشتي ميدهد، تمام آنچه را كه براي تضمين ارتباط ميتوان انجام داد، انجام دادهايم. چيزي بيش از اين امكانپذير نيست و نه چيزي بيش از اين لازم است. هنگامي كه به شيوهاي تفسير ميكنيم كه توافق را بهينه سازيم (اين، همانطوري كه گفتيم، مجال خطاي توجيهپذير؛ يعني اختلاف نظرها را دربر دارد)، سخنان و انديشههاي ديگران را در منتها درجه ميفهميم. كجا اين [سخن] موردي براي نسبيگرايي مفهومي باقي ميگذارد؟ بهگمانم، پاسخ اين است كه بايد دربارة اختلافها در طرحهاي مفهومي دقيقاً همان سخني را بگوييم كه دربارة اختلافها در باور ميگوييم: ما وضوح و قدرت اظهارات اختلافها را، خواه در طرحها و خواه در عقايد، از طريق توسعه دادن پاية زبان مشترك يا عقايد مشترك بهتر ميكنيم. درواقع، هيچ خط فاصل واضحي ميان اين موارد نميتوانيم تشخيص دهيم. اگر ترجمة جملهاي بيگانه را كه از طريق گويندگانش پذيرفته نشده است به جملهاي براساس پايهاي اجتماعي برگزينيم كه قوياً بدان قايليم، چهبسا وسوسه شويم اين را اختلاف در طرحها بناميم؛ اگر تصميم بگيريم كه به شيوههاي ديگري شواهد را به حساب آوريم، بسيار طبيعي است كه از اختلاف عقايد سخن بگوييم. اما وقتي طرز فكر ديگران با ما متفاوت است، هيچ اصل عام يا تمسك به شاهد، نميتواند ما را به اجبار متقاعد كند كه اين اختلافها بهجاي مفاهيم ما در باورهايمان قرار دارند. بهنظرم، بايد نتيجه بگيريم كه تلاش براي دادن معنايي يكپارچه به ايدة نسبيگرايي مفهومي و از اينجا، به ايدة طرح مفهومي، زماني كه برپاية شكست ناقص در ترجمه مبتني ميشود از زماني كه برپايه شكست كامل مبتني ميشود موفقتر نيست. با توجه به روششناسي واقعي تفسير، ممكن نيست كه در مقامي باشيم كه حكم كنيم مفاهيم يا باورهاي ديگران بهنحو بنيادي با مفاهيم يا باورهاي خود ما تفاوت دارد. اشتباه است كه مطالب گذشته را با اين سخن خلاصه كنيم كه نشان دادهايم چگونه ارتباط ميان مردماني كه طرحهاي متفاوتي دارند امكانپذير است؛ شيوهاي كه بدون لزوم آنچه كه ممكن نسبيت در كار باشد؛ يعني زمينهاي بيطرف، يا دستگاه مشترك همپايه، كارآيي دارد. زيرا هيچ پايه معقولي نيافتيم كه براساس آن قايل شويم طرحها متفاوتند. بهطور يكسان اشتباه است كه از اين اخبار خوشايند خبر دهيم همه نوع بشر - حداقل گويندگان زبان - در طرح و هستيشناسي مشتركي سهيماند. زيرا ارگ بهنحو معقولي نميتوانيم بگوييم كه طرحها متفاوتاند، و بهنحو معقولي، هم نميتوانيم بگوييم آنها يكي هستند. با دست شستن از اتكا به مفهوم واقعيت تفسير نشده؛ يعني چيزي كه بيرون از تمام طرحهاي مفهومي و علم است، ما از مفهوم حقيقت عيني دست نميكشيم، بلكه كاملاً عكس اين صحيح است. با توجه به اصل جزمي دوگانگي طرح و واقعيت، نسبيت مفهومي و حقيقت نسبي نسبت به طرح را به دست ميآوريم. بدون اين اصل جزمي، اين نوع نسبيت نقش بر آب ميشود. البته صدق جملات نسبت به جملات نسبي ميماند، اما تا آنجا كه ممكن است عيني است. با دست كشيدن از دوگانگي طرح و جهان، ما اين جهان را كنار نمينهيم، بلكه تماس بيواسطه با اشياي آشنا را كه رفتار عجيب و غريبشان جملات و عقايد ما را راست يا دروغ ميسازند مجدداً بهاثبات ميرسانيم.
1-. مشخصات كتابشناختي مقاله به شرح زير است:
2-.(891-381984, Oxford (1Donald Davidson, Inquiries into Truth Interpretation, pp.
3-. B.L. Worf, The Punctual and Segmentative Aspects of Verbs in Hopi.1
4-. T.S. Kuhn, The Structure of Scientific Revolutions.2
5-.24. W. V. Quine, Speaking of objects, 3
6-.134. T.S. Kuhn, The Structure of Scientific Revolutions, 4
7-.15. P. Strawson, The Bounds of Sense, 5
8-.82. P. Feyerabend, Explanation, Reductin, and Empiricism, 6
9-.55. B.L. Worf, The Punctual and Segmentive Aspects of Verbs in Hope, 7
10-.266-267. T.S. Kuhn, Reflections on my Critics, 8
11-.214. P. Feyerabend, Problems of Empiricism, 9
12-.042. W.V. Quine, Two Dogmas of Empiricism, 1
13-1. Ibid.1
14-.244. Ibid, 1
15-.31. W.V. Quine, Speaking of Objects, 1
16-.425. Ibid, 1
17-.524. Ibid., 1
18-.646. W.W. Quine, Two Dogmas of Empiricism, 1
19-.17 نگاه كنيد به مقاله 3 [از همين كتاب].
20-8. A. Tarski, The Concept of Truth in Formalized Languages.1