دفاعیه ای معرفت شناختی از انحصار‌گرایی دینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دفاعیه ای معرفت شناختی از انحصار‌گرایی دینی - نسخه متنی

آلوین پلنتینگا؛ مترجم: سید حسین عظیمی دخت شورکی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دفاعيه‌اي معرفت شناختي از انحصار ‌ گرايي ديني

آلوين پلنتينگا

مترجم: سيدحسين عظيمي‌دخت شوركي

بنابراين، پساتجددگرايي (postmodernism )، مطلبي ارائه نمي‌دهدكه بتواند به نحو مشهودي براي باورمسيحي، ناقض (defeater) تلقي شود؛ اما دربارة واقعياتِ ناظر به كثرت‌گراييِ ديني- اين واقعيت كه جهان، نمايش دهنده‌ تنوع گيج كننده و رنگارنگي از نحوه‌هاي انديشيدن ديني و غيرديني است كه همگي به وسيله انسان‌هاي صاحبِ فهم وشعور و جديت زياد، مورد تبعيت قرار گرفته‌اند- چطور؟ ] نه تنها[ اديانِ خداباور ]معتقد به خداي شخص‌وار[ ، وجود دارند، بلكه، دست كم پاره‌اي از اديانِ غيرخدا باور (يا شايد شاخه هاي دينيِ غيرخدا باور) نيز بين تنوع عظيمِ ادياني كه تحت عناوين «هندوئيزم» (Hinduism) و«بودئيزم» ( Buddhism) قرار دارند، به چشم مي‌خورند. ميانِ اديان خداباور، مسيحيت، اسلام، يهوديت، شاخه هايي از هندوئيزم و بوديزم، اديان سرخپوستي امريكايي, پاره‌اي ازاديان افريقايي و نيز اديانِ ديگر وجود دارند. تمام اين اديان، به نحو قابل توجهي از همديگر متفاوتند. افزون بر اين، كساني ]هم[ هستند كه تمامِ اديان را نفي مي‌كنند.] حال [ با عنايت به اين كه من از اين تنوعِ عظيم، آگاهم، آيا موافقت با يكي از اين اديان، در جايگاه ديني كه مقابلِ تمام اديان ديگر است، تا اندازه‌اي تحكمانه (arbitrary) يا غيرعقلاني، يا ناموجه يا بدون تضمين (unwarranted) (يا شايد حتي ظالمانه(oppressive) واستعمارگرانه (imperialistic)) نيست؟ گزينش وپذيرشِ فقط يك نظام اعتقاد ديني، از بين همه‌ اين اغتشاشِ رو به رشد و نامشخص، چگونه مي‌تواند درست باشد؟ آيا چنين پذيرشي، تا اندازه‌اي غيرعقلاني نخواهد بود، و در اين صورت، آيا ما ناقضي براي اعتقاد مسيحي، نخواهيم داشت؟ چنان كه نويسنده‌ قرن شانزدهم، جين بادين (Jean Bodin ) بيان كرده «هر يك، به واسطه‌ همه، رد مي‌شود» ] و[ مطابق با ] قول [ جان هيك:« در پرتو آگاهي انباشته شده‌مان از ديگر اديان بزرگ جهان، (انحصارگرايي مسيحي) براي همه، جز اقليتي از جان‌سخت‌هاي متعصب، غير قابل پذيرش شده‌است.»

اين، مساله‌ كثرت‌گرايي است، و پرسش ما اين است كه آيا آگاهي از واقعياتِ ناظر به كثرت‌گرايي ديني، تشكيل دهنده‌ ناقضي براي اعتقاد مسيحي، هست يا نه. مساله‌ خاصي كه من، برآنم به بحث گذارم مي‌تواند به شكلي كه در پي مي‌آيد، تصوير شود. براي اين كه اين مساله را به شيوه‌ دروني و شخصي تقرير كنيم، ]فرض كنيد[ من در مي‌يابم كه باورهايي ديني دارم، و باورهاي ديني كه] در خود[ مي‌يابم، تقريبا هيچ كس ديگري، درآن ها ]با من[ شريك نيست؛ به طور مثال، من، هم معتقدم كه

1. جهان، به وسيله خدا - موجودِ شخص وارِ همه توان، همه دان، و خيرخواه مطلق (نوعي از وجود كه به باورها اعتقاد مي‌ورزد، غايات و مقاصد دارد و مي‌تواند به گونه‌اي عمل كند كه غايات خود را به اجرا گذارد)- خلق شده‌است. و ] هم اعتقاد دارم كه[

2. موجودات انساني، نيازمند نجاتند، و خداوند، شيوه منحصر به فرد رستگاري را از طريق تجسد، حيات، مرگِ فداكارانه و رستاخيزِ فرزند الوهي‌اش فراهم كرده‌است.

حال، من از اين مطلب آگاه مي‌شوم كه بسياري ] از انسان‌ها [ وجود دارند كه به اين امور معتقد نيستند. اولاً كساني هستند كه درباره ] مطلب [ (1) با من موافقند؛ ولي نه راجع به (2):] به اين معنا كه [ اديان خدا باور غيرمسيحي ] نيز [ وجود دارند. ثانياً كساني وجود دارند كه نه به (1) و نه به (2) ، معتقد نيستند؛ با وجود اين، اعتقاد دارند كه امري وراي جهان طبيعي وجود دارد؛ امري كه رفاه و رستگاريِ انساني، وابسته به برقراري نسبت مناسبي با آن است و ثالثاً در غرب و از عصر روشنگري، در هر صورت، افرادي( مي‌توانيم آنها را طبيعت گرايان بناميم) وجود دارند كه به هيچ يك از اين سه امر معتقد نيستند. در اين زمان، برخي، از آگاهيِ تازه‌اي دربارة تنوع ديني سخن مي‌گويند، و از اين آگاهيِ تازه، به صورت امري كه (براي ما در غرب) تشكيل دهنده بحران، انقلاب، بسط و توسعه‌ عقلي است به همان عظمت كه انقلاب كوپرنيكي قرن شانزدهم و كشف ادعاييِ تكامل و خاستگاه‌هاي حيواني ما، در قرن نوزدهم بوده‌است، ياد مي‌كنند. ترديدي نيست كه اين مطلب، دست كم تا اندازه‌اي حق است. مسلماً واقعيت اين است كه در هر زماني، بسياري از مسيحيان و يهوديانِ غربي مي‌دانسته‌اند كه اديان ديگري وجود دارند و ] مي‌دانسته‌اند كه[ تقريبا هر‌‌كسي، با آن‌ها در دينشان شريك نيست. اسرائيليان قديم (براي مثال، برخي از پيامبران) به‌ طور واضحي از دين كنعاني آگاه بودند، و پولس حواري خبر داده كه به موعظه گفته‌است «] اين‌كه [ مسيح به صليب كشيده شد، براي يهوديان مايه‌ سقوط است و براي يونانيان، حماقت و ناداني» (قرنتيان اول،23:1). ساير مسيحيانِ اوليه، براي مثال شهداي مسيحي مي‌بايد گمان كرده باشند كه هيچ كس همچون آن‌ها، اعتقاد نداشته‌است ] و[آباي كليسا، در كوشش براي دفاع از مسيحيت، به يقين از اين واقعيت آگاه بوده‌اند، در واقع، اريگن، پاسخِي هشت جلدي به سلسوس (Celsius) كه احتجاجي بسيار مشابه با استدلالي كه كثرت‌گرايان معاصر مطرح مي‌كنند، مطرح كرده بود- نگاشت. همچنين، آكوئيناس، آشكارا از آنان كه دركتاب رديه‌اي عليه كفار مورد خطاب قرارمي‌داد، آگاه بود، و اين واقعيت كه ادياني غيرمسيحي وجود دارند، براي مبلغان يسوعي قرون شانزدهم وهفدهم يا براي مبلغان متوديست قرن نوزدهم، امر تعجب بر‌انگيزي تلقي نمي‌شد. همين‌طور، درسال‌هاي اخير، احتمالاً مسيحيان غربي بيشتري از تنوع دينيِ جهان، آگاهي يافته‌اند. احتمالاً ما دربارة مردمي با اعتقادات دينيِ متفاوت، بيشتر آموخته، و به وضعيتي رسيده‌ايم كه با روشني بيشتري در مي‌يابيم كه اين مردم، نمايش دهنده‌ چيزي هستند كه همچون ورع، پارسايي و معنويتِ واقعي مي‌نمايد. شايد آنچه بديع وتازه است، همدليِ گسترده تري با ساير اديان ،گرايشي در اين جهت كه آن‌ها را اموري ارزشمندتر بدانيم، در بردارنده‌ حقايقِ بيشتر دانستن آن‌ها ، و احساس تازه‌اي ازهمبستگي با خبرگان و انديشمندان آن‌ها است.

حال، يك شيوه براي مقابله با اين واكنش‌هاي دينيِ مخالف دربارة جهان، اين‌ است كه من به اعتقاد بدانچه در تمام مدت معتقد بوده‌ام، ادامه دهم. من دربارة اين تنوع، آگاه مي‌شوم؛ ولي به اعتقاد ورزيدنِ به (يعني تلقيِ به صحت كردن) قضايايي نظير(1) و (2) - كه در بالا آمد- ادامه مي‌دهم، ] و [ در نتيجه، هر اعتقادي، ديني يا غير ديني كه با (1) و(2) ناسازگار باشد، كاذب مي‌دانم. با تبعيت از روش جاري، بايد اين ] عمل [ را انحصارگرايي بنامم. انحصارگرا برآن است كه اصولِ اعتقاديِ يك دين يا برخي از اصول اعتقادي دين، (اجازه دهيد بگوييم مسيحيت) حقيقتاً صادقند. وي، به نحو كاملاً طبيعي، اين مطلب را مي‌افزايد كه هر قضيه‌اي (از جمله سايرِ اعتقادات ديني) كه با آن اصول اعتقادي ناسازگار باشد، كاذب خواهند بود. اين‌جا نيازمند دو قيد ابتدايي هستيم. نخست، من واژه‌ «انحصارگرايي» را به شيوه‌اي استعمال مي‌كنم كه شما، انحصارگرا به حساب نياييد، مگر در صورتي كه تقريباً به طوركامل ازديگر اديان آگاهي داشته باشيد؛ وجود آن اديان و مدعيات شان، توجه شما را با قوت و شايد نسبتا فراوان، به خود جلب كرده باشد؛ پي برده باشيد كه پيروان ساير اديان، بعضاً به نظر مي‌آيد كه شعور، فضيلت اخلاقي و بصيرت معنوي بسياري بروز مي‌دهند، و] سرانجام اين‌كه [ تا اندازه‌اي بر مساله كثرت‌گرايي تامل كرده باشيد و از خود، سؤالاتي پرسيده باشيد نظير اين كه آيا اين كه خداوند، خودش و برنامه‌هايش را (براي مثال) بر مسيحيان به گونه‌اي آشكار كرده كه بر پيروان ديگر اديان ظاهر نكرده‌است، مطلب صادقي است يا مي‌تواند صادق باشد يا خير، و دوم، فرض كنيد كه من، مثلاً، دربارة ] قضيه‌ [ (1)، انحصارگرا باشم؛ اما فرضاً همچون آكوئيناس، به نحو معقولي معتقد باشم كه استدلالي مجاب كننده و طولاني، دليل يا برهان قاطعي راجع به اين قضيه كه شخصي همچون خدا وجود دارد، در دست دارم؛ و فرض كنيد كه من، افزون براين، معتقد باشم كه اگر منكران قضيه‌ (1)، از اين استدلال آگاه مي‌بودند، (و توانايي وآموزش لازم براي فهم آن را مي‌داشتند و چنان بودند كه دربارة اين استدلال، به نحو منصفانه و با تامل مي‌انديشيدند) آن‌ها نيز به اعتقاد به قضيه‌ (1)، رو مي‌آوردند. در اين‌صورت، روشن است كه واقعياتِ ناظر به كثرت‌گرايي ديني، ناقضي براي من، دربارة قضيه‌ (1)، فراهم نمي‌كنند. وضعيتِ من، نظير وضعيتِ كرت گودل (Kurt Godel) ، در تشخيصش مبني بر اين ‌كه برهاني به نفعِ نقصانِ حساب ، در دست دارد درست است. بسياري از هم قطاران و اقرانش معتقد نبودند كه حساب، ناكامل است و برخي هم بر آن بودند كه حساب، كامل است؛ اما اين واقعيات، بر گودل، ناقضي براي اعتقادش عرضه نكرد؛ و با اين همه، گودل برهان خودش را داشت. افزون بر اين، گودل، حتي اگر در اعتقادش مبني براين كه برهاني در دست دارد، بر خطا مي‌بود، براي اين واقعيات، ناقضي نمي‌داشت؛ بنابراين، من، واژه‌ «انحصارگرا» را به شيوه‌اي به كار مي‌برم كه شما انحصارگرا به شمار نياييد، اگر به نحو معقولي فكر مي‌كنيد كه از دليل يا استدلال قاطعي، به نفع باوري كه دربارة آن انحصارگرا به شمار مي‌رويد آگاه هستيد، يا حتي اگر به نحو معقولي خيال مي‌كنيد به استدلالي عالم هستيد كه همه يا اكثر مردمِ عاقل و درستكار را نسبت به صدق آن قضيه متقاعد مي‌سازد و سؤال ما اين است: آيا ممكن است كه به معناي پيشين، انحصارگراي عقلاني باشيم؛ يعني سوال ما اين است كه من با آگاه بودن از واقعياتِ ناظر به كثرت‌گرايي ديني، و اين اعتقادم كه برهان يا استدلالي هم، در دست ندارم كه بتوان در متقاعدكردن مخالفانم، به آن اعتماد كرد، آيا براي اعتقاد مسيحي ام، ناقضي در دست دارم؟ آيا بايد گفت كه وجود اين نحوه هاي انديشيدنِ مخالف، ناقضي دربارة نحوه‌ انديشيدنِ خودِ من، به من مي‌دهد؟

أ. ناقضِ احتمال گرايانه؟

چنين ناقضي، دقيقا چگونه عمل خواهد كرد؟ فرض كنيد ما با ملاحظه‌ استدلال احتمال گرايانه‌ ضد خداباوري (probabilistic antitheistic argument) كه از كثرت‌گرايي بر مي‌آيد، كار را آغاز كنيم. جي. ال. شلنبرگ (J.L. Schellenberg )، از ما مي‌خواهد تا «در وهله نخست، موردِ شخصي را در نظر بگيريم كه وجودِ شماري از بديلهاي ديني (religious alternatives )، دربارة باور ديني خاصِ r را پذيرفته‌است؛ بديل‌هايي كه به نحو متقابل، انحصاري (mutually exclusive) هستند، و احتمالاتي مساوي با احتمال r دارند». وي سپس بيان مي‌كند كه چنين شخصي، در هر حال، چنانچه معتقد باشد كه بيشتر از يك بديل كه احتمالي مساوي با احتمال r را دارا است، وجود دارد، مجبور است بپذيرد كه r نامحتمل است (] يعني[ در قياس با نقيضش، از احتمال كمتري بهره مند است)؛ بنابراين، چنين شخصي نبايد به r اعتقاد ورزد. شلنبرگ، سپس نتيجه مي‌گيرد كه مؤمن حقيقي، نمي‌پذيرد كه آنچه بدان اعتقاد مي‌ورزد، بيشتر از بديل‌هايش محتمل نيست (اگر وي مي‌پذيرفت، در آن‌صورت چرا بايد، به اعتقاد ورزيدن به اعتقادش ادامه دهد؟)؛ بلكه به رغم اين‌ها مؤمن واقعي، برآن است كه استدلالش، به گونه ذيل قابل تقرير مجدد است:

به طور خلاصه (و با روا دانستنِ تخصيصِ غير يكنواختِ احتمالات، به بديلها) مي‌توان به نحو كاملاً عامي گفت كه منتقد، ممكن است عبارت ذيل را مورد اعتقاد قراردهد تا شرطي كافي‌ براي نامحتمل بودنِ هراعتقاد دينيِ r كه وضعيت معرفتي برتري بر وضعيتِ معرفتيِ بديل‌هايش دارد، باشد: r ، نامحتمل است اگر ميزان افزونيِ احتمالش نسبت به احتمالِ هر يك از بديل‌هاي متقابلاً انحصاري موجود (يا ميانگين احتمالاتِ آن‌ها)، كمتر از تعداد آن بديل‌ها باشد. براي مثال, حتي اگر قرار بود يك مسيحي، احتمال صدق باورتثليثي خود را به نحو قابل ملاحظه اي بيشتر از ] احتمال [ هريك از بديل‌هاي مختلفِ يهودي، هندويي، بودايي بداند، كاربرد اين رويكرد كه اين‌جا وصف شد، باز مي‌تواند اين نتيجه را زمينه سازي كند كه باور وي، احتمالا كاذب است؛ چرا كه ممكن است براساس تامل، اين مطلب، بر مسيحي شهوداً واضح يا؛ به هرحال، بسيار محتمل آيد كه ميزانِ احتمال بالايي كه وي بنا به اعتقاد] ش، براي باورهاي ديني‌اش [ ادعا مي‌كند، براي ممانعت از افزونيِ احتمال مركبِ بديل‌هاي مربوطه نسبت به احتمال باورهاي اعتقادي شخصِ مسيحي كفايت نمي‌كند(ص 148)؛ بنابراين، مطلب اصلي اين است كه تامل بر واقعياتِ ناظر به كثرت‌گرايي، مؤمن را به سوي اين انديشه رهنمون مي‌شود كه احتمال باور وي نسبتاً پايين، شايد حتي كمتر از 5درصد است؛ اما سوالِ جدي اين‌جا اين است كه احتمال نسبت به چه چيزي؟ مجموعه‌ قرائني (body of evidence) كه شلنبرگ، با توجه بدان، معتقد مي‌شود كه احتمال باور شخصِ مسيحي، براي اين‌كه وي غيرعقلاني نباشد، لازم است بيشتر از آن‌ها باشد، چيست؟ چنانچه اين مجموعه، مجموعه‌اي از باورها باشد كه شخص مؤمن ، «حقيقتا پذيرفته‌است»، درآن‌صورت، مسلّم است كه احتمال آن باورها ] مساوي با [ 1 خواهد بود. افزون بر اين‌ها، مؤمن فقط محتمل نمي‌داند كه مثلاً عيسي مسيح، فرزند الوهي خدا است، ]بلكه[ وي به اين مطلب اعتقاد دارد. ] درواقع[ اين اعتقاد، عضوي از مجموعه‌ قضايايي است كه وي معتقد است؛ بنابراين، احتمال اين اعتقاد، نسبت به آن مجموعه 1 است؛ اما اگر آن مجموعه، چيزي نيست كه شلنبرگ در ذهن دارد، پس كدام است؟ مجموعه باورهايي كه باور مسيحي، براي معقول بودن، لازم است بدان محتمل باشد، كدام است؟ به نظر مي‌رسد كه رويكرد شلنبرگ (همچون بسياري از افراد ديگر ) فقط درصورتي معنادارمي‌شود كه مؤمن، براي معقول بودن، اعتقادات مسيحي اش را براساس نسبتشان با ساير باورهايي كه مورد اعتقاد قرار داده‌است، بپذيرد- يا ، به هر روي، فقط درصورتي كه باورهاي مسيحي اش، دربارة ساير باورهايش محتمل باشند ، آن‌ها را معتقد شود. به هر حال، يكي ازمسؤوليت‌هاي اساسي اين كتاب ] باورمسيحي داراي ضمانت [ ، ] بيانِ [ اين مطلب است كه مؤمن مي‌تواند در پذيرش برخي از باورهايش به طريق پايه‌اي - نه بر پايه‌ (احتمال گرايانه يا غير احتمال گرايانه‌) ساير باورهايش- كاملاً عقلاني به شمار آيد.

ترديدي نيست كه كل مجموعه‌ باورهاي شخص مسيحي، داراي زير مجموعه‌هايِي است كه باور مسيحي در قياس با آن‌ها حقيقتاً نامحتمل است. شايد باورمسيحي، در واقع دربارة بقيه معتَقداتِ شخص (فعلاً، فرض كنيد طريقه شفافي براي تفكيك اعتقاد مسيحي از ساير باورهاي چنين شخصي در دست است) نا‌محتمل باشد؛ اما اين مطلب،] با اين‌جا[ چه تناسبي دارد؟ شكي نيست كه همين مطلب درباب بسياري از باورهاي ديگري كه چنين شخصي، با عقلانيت كامل، معتقد است، صادق خواهد بود. ] براي مثال فرض كنيد[ وي ورق بازي، و تمام هفت وهشت‌ها را توزيع مي‌كند. احتمالاتِ مقابل اين ] وضعيت[، خيلي قوي هستند. شقوق بديل بسياري دركارند كه دست كم احتمال مشابهي دارند؛] اما[ آيا اين بدين معنا است كه باور اين شخص مبني بر اين‌ كه هفت و هشت ها را توزيع مي‌كند، غير عقلاني است؟ البته كه نه. بديهي است كه دليل اين مطلب اين است كه اين باور، منشأ ضمانتي دارد كه مستقل از هر منشئي است كه اين باور، به واسطه مناسبات احتمال گرايانه‌اش با باورهاي ديگرِ وي مي‌گيرد. امر درباب باورهاي مسيحي هم به همين منوال است. چنانچه براي باورمسيحي، منشئي ضمانتي وجود داشته باشد كه مستقل از هر منشئي باشد كه اين باور، از طريق مناسبات احتمال گرايانه‌اش با ساير باورها مي‌تواند داشته‌باشد، در آن صورت، اين واقعيت (اگر واقعيت داشته باشد) كه باورمسيحي، در مقايسه با ساير باورها ]ي فرد[ ، به نحو ويژه‌اي نامحتمل است، چيز قابل توجهي نخواهد بود. چنين امري، به يقين فراهم‌گر ناقضي براي اعتقاد مسيحي نخواهد بود.

ب . اتهام تحكم اخلاقي ( the charge of moral arbitrariness )

بنابراين، به نظر مي‌رسد كه اين رويكرد، ناموفق (nonstarter) باشد؛] اما [ آيا چيز ديگري در اين حوالي وجود دارد كه بتواند توليد كننده ناقض باشد؟ شايد مهم‌ترين پيشنهاد در اين حوالي، اين است كه ]گفته شود[ در پذيرش باور مسيحي، امري تحكّمي نهفته‌است. گفته مي‌شود كه اين تحكّم، هم مؤلفه‌اي اخلاقي دارد و هم داراي عنصري عقلي است. اعتقاد بر اين است كه ] اين كار[ هم ناموجه (مخالف با وظيفه‌ عقلاني) و هم غيرعقلاني است. اتهام اخلاقي اين است كه پذيرش باورها، درزماني كه شخص هم آگاه است كه ديگران آن باورها را نپذيرفته‌اند و هم مي‌داند كه به احتمال خيلي زياد، ادله‌اي در دست ندارد كه آن مخالفان را قانع كند، نوعي ازخودخواهي (شايد نخوت يا غرور) است. اتهام معرفتي نيز بر تحكّم تاكيد مي‌ورزد. اين‌جا ادعا اين است كه انحصارگرا در موارد مشابه، به طور گوناگون عمل مي‌كند و بدين نحو به تحكّم عقلي دچار مي‌آيد و اعتقاد در هر مورد اين است كه هنگامي كه مؤمن درصدد ملاحظه‌ اين امور برمي‌آيد، درآن‌ صورت وي براي اعتقادش، ناقضي دارد؛ ]يعني[ دليلي براي دست از اعتقاد خود برداشتن ] يا [ حداقل اعتقاد ورزيدني با جزميت كمتر، در دست دارد. من برآنم تا براتهام اخلاقي متمركز شوم و به تحكّم معرفتي، به صورت گذرا بپردازم.

استدلال ِ انتزاعي

اتهام اخلاقي اين است كه در پذيرش قضايايي نظير (1) يا (2) ، نوعي از تحكّم خودخواهانه، نخوت يا خودخواهي وجود دارد. شخصي كه اين قضايا را مي‌پذيرد، به سبب خطا، يا تقصير جديِ اخلاقي، مقصّر است. بنا به نظر ويلفِرِد كَنتْوِل اسميت (Wilfred Cantwell Smith) « فقط به قيمت بي تفاوتي يا قصور ] است كه چنين امري، به لحاظ اخلاقي، ممكن است؛ وگرنه[ اخلاقاً ممكن نيست انسان حقيقتاً به جهان گام نهد و به موجودات انساني ديندار و عاقلِ هم نوعش بگويد: ما معتقديم كه به خدا معرفت داريم و بر حقّيم؛ تو معتقدي كه به خدا معرفت داري وكاملاً بر خطا هستي». با اين ترتيب، مؤمن دربارة خودش چه مي‌تواند بگويد؟ خوب، اين مطلب را بايد بي درنگ پذيرفت كه چنانچه مؤمن به (1) يا (2) اعتقاد داشته باشد، در آن‌ صورت بايد بر اين فكر باشد آنان كه به امري ناسازگار با اين‌ها ] (1) و(2)[ معتقدند، بر خطا هستند و به چيزي معتقدند كه كاذب است. اين، دقيقاً منطق است. افزون براين، وي همچنين بايد بپذيرد كه آنان كه همچون وي اعتقاد ندارند- آنان كه نه به (1) ونه به (2) معتقد نيستند، خواه به نقيض اين‌ها معتقد باشند يا نباشند- به چيزي كه صادق، ژرف و با اهمّيت باشد، اعتقاد ندارند؛ البته وي به طور قطع به اين حقيقت معتقد است؛ بنابراين، بايد خود را در جايگاه كسي كه در مقايسه با ديگران (ديگران از هر دو نوع ] چه آنان كه به نقيض مطلب معتقدند و چه آنان كه چنين نيستند[) داراي امتيازاست ، ببيند. ممكن است وي براين اعتقاد باشد كه چيز بسيار با ارزشي وجود دارد كه او واجد آن ا‌ست و ديگران فاقد آنند.آن ها غافل از امري (امري كه اهميت بسيار دارد) هستند كه وي بدان معرفت دارد؛ اما آيا اين مطلب، وي را حقيقتاً در معرض سرزنش پيشين قرار مي‌دهد؟

من معتقدم كه پاسخ بايد منفي باشد. يا چنانچه پاسخ مثبت است، درآن صورت به نظر من، ما اين‌جا برهان دو وجهيِ (dilemma) اخلاقي و حقيقي‌ داريم؛ وضعيتي كه در آن، مهم نيست شما چه مي‌كنيد، ] به هرروي [ بر خطا هستيد. با توجه به واقعيات كثرت‌گرايانه، هيچ بديل واقعي دركار نيست؛ هيچ رويكرد نظري وجود ندارد كه در معرض انتقادات مشابه نباشد. اتهام‌هاي تكبّر و نخوت اينچنيني، همچون پروژه قيرمالي فلسفي (philosophical tar baby) است. به قدر كافي نزديكشان مي‌شويد تا ضد مؤمن مسيحي از آن‌ها استفاده كنيد و احتمالاً در مي‌يابيد كه به سرعت به خودتان چسبيده‌اند؛ ] اما [ چگونه چنين است؟ به نحوي كه در پي مي‌آيد: در جايگاه انحصارگرا، در حالي كه تشخيص مي‌دهم قادر نيستم تا ديگران را متقاعد سازم آن‌گونه كه من معتقدم، اعتقاد ورزند؛ با وجود اين ، به اعتقاد ورزيدن خود ادامه مي‌دهم و در نتيجه اتهام اين است كه من متكبّر (arrogant) يا خود انگارم (egoistical) و به نحو تحكّمانه، شيوه خود براي انجام امور را بر شيوه‌هاي ديگران ترجيح مي‌دهم؛ اما دربارة قضايي نظير (1) و(2)، بديل‌هاي من چه چيزهايي هستند؟ سه گزينه وجود دارد. مي‌توانم به اعتقاد خود ادامه دهم؛ آن را تعليق كنم؛] يعني [ به معناي رودريك چيزوم، نه به آن و نه به نقيض آن معتقد نشوم يا امكان دارد به نقيضش معتقد شوم. شيوه سوم را ملاحظه كنيد؛ شيوه‌اي كه كثرت‌گراياني اتخاذ كرده‌اند كه همچون جان هيك، معتقدند قضايايي نظير (1) و(2) و مشابه اين قضايا از اديان ديگر، حقيقتاً كاذبند؛ هرچند هم به نحوي، در برابر امر واقع (Real) واكنش‌هاي معتبري هستند. اين به نظر من، به هيچ وجه پيشرفتي درباره مساله نخوت يا خودانگاري نيست. اين، شيوه‌اي براي بيرون شدن ] از معضل خودخواهي[ نيست. چنانچه چنين كاري را انجام دهم، درآن صورت در نفسِ همان وضعيتي قرار خواهم داشت كه اكنون قرار دارم. من به قضاياي بسياري معتقد خواهم بود كه ديگران بدان‌ها اعتقاد ندارند، و اين درحالي است كه به اين نكته واقفم هيچ استدلالي در دست ندارم كه به ضرورت، ديگران را متقاعد سازد؛ چرا كه در آن صورت من به نقيض هاي (1) و(2) (همچون نقيض بسياري از قضاياي ديگري كه با صراحت مورد اعتقاد اشخاصي از ديگر اديان قرارگرفته‌است) اعتقاد خواهم داشت؛ البته بسياري ديگر به نقيض هاي (1) و(2) اعتقاد ندارند و در واقع به (1) و (2) معتقدند؛ بنابراين من در وضعيت اعتقاد به قضايايي قرار دارم كه بسياري ديگر بدان‌ها اعتقاد ندارند. همچنين «درمي‌يابم» كه استدلال‌هايي به نفع آنچه معتقدم در دست ندارم. چنان كه در باب آن‌هايي كه به (1) و(2) اعتقاد دارند، چنين امري براي نخوت يا خودانگاري فكري بسنده مي‌كند، همين امر در باب آن‌ها كه به نقيض (1) و(2) اعتقاد دارند ] نيز [ صدق مي‌كند؛ پس شق سوم به هيچ وجه به اشكال نخوت (خودانگاري) تحكّم (arrogance-egoism-arbitrariness) كمكي نمي‌كند؛ بنابراين، گزينه دوم را مورد لحاظ قرار دهيد. من مي‌توانم درعوض، قضيه مورد بحث را تعليق كنم. مي‌توانم به خود بگويم: « با توجه به اين‌كه من نمي‌توانم يا نتوانسته‌ام ديگران را بدانچه خود بدان اعتقاد دارم متقاعد سازم، شيوه‌ درست اين‌جا اين است كه نه به اين قضايا اعتقاد ورزم و نه به نقيضشان». معترض كثرت‌گرا مي‌تواند بگويد كه شيوه‌ي صحيح، امتناع از اعتقاد ورزيدن به قضيه ي آزار دهنده و نيز خودداري از اعتقاد ورزيدن به نقيض آن است. بدين ترتيب، وي را « كثرت‌گراي پرهيزكننده (abstemious pluralist) بناميد. آيا وي بدين نحو حقيقتاً از وضعيتي كه، ازطرف انحصارگرا، به اتهام‌هاي خودخواهي و خودانگاري مي‌انجامد، دوري مي‌كند؟ درواقع نه. براي لحظه‌اي دربارة مخالفت بينديشيد. مخالفت، اساساً امري است كه به پذيرش رويكردهاي متناقض دربارة قضيه‌ خاصي مربوط مي‌شود. در ساده ترين و مأنوس ترين نمونه، من با شما مخالفم اگر قضيه P اي وجود داشته باشد؛ به طوري كه من به P معتقد باشم وشما به - P معتقد باشيد؛ اما اين فقط ساده ترين مورد است. موارد ديگري نيز دركارند. يك مورد كه اين جا جالب است، از اين‌قرار است: شما به P اعتقاد داريد و من آن را تعليق مي‌كنم. بدان اعتقاد نمي‌ورزم. نوع نخست از مخالفت را «تناقضي »، و نوع دوم را «اختلافي» بناميد.

ادعاي من اين است كه اگر تناقض داشتن با ديگران كبر و خودانگاري است، اختلاف داشتن با ديگران نيز چنين است؛ زيرا فرض كنيد شما به قضيه‌P اي معتقديد كه من معتقد نيستم: شايد شما معتقديد كه تبعيض بين مردم، صرفاً براساس نژاد، غلط است؛ درحالي كه من، با آن كه مي‌دانم انسان‌هاي بسياري هستند كه با شما مخالفند، اين قضيه را باور ندارم؛ البته من اين قضيه را تكذيب هم نمي‌كنم؛ اما در اين وضعيت‌ها به نظرم مي‌آيد كه كار صحيح خودداري از اعتقاد است. در اين صورت آيا من به طور تلويحي رويكرد شما ، اعتقادتان به قضيه مورد نظر را منفور، تا اندازه‌اي ناشايست (شايد ساده‌انديشانه (naive)، غيرعادلانه، يا بي‌پايه، يا به نحوي ديگر پايين‌تر از] وضع [ بهينه (optimal)) نمي‌دانم؟ من به طور ضمني بيان مي‌كنم كه رويكرد من رويكرد برتر است. من معتقدم كه شيوه عمل اين‌جا، شيوه عمل درستي است و مالِ شما به نحوي خطا، بي‌كفايت، ناشايست و در بهترين حالات، درجه دوم (second-rate) است. تشخيص من اين است كه اين‌جا بحثي در باب اثباتِ خطا، نامناسب و ساده دلانه بودنِ رويكرد شما وجود ندارد؛] اما [ آيا درچنين صورتي من به لحاظ نخوت عقلي و نظري مقصر نيستم؟ ] دراين صورت آيا [ به لحاظ نوعي از خودخواهي كه تصور مي‌كنم بهتر از شما مي‌دانم، براي خود مدعي وضعيّتي انحصاري و ممتاز درقياس با شما نيستم؟ مشكلي كه در مورد مؤمن وجود داشت، اين بود كه او مجبور بود فكر كند واجد حقيقتي است كه بسياري از افراد ديگر فاقد آنند. مسأله‌اي كه دربارة كثرت‌گراي پرهيزكننده وجود دارد، اين است كه وي مجبور است خيال كند واجد فضيلتي است كه ديگران واجد نيستند يا اين‌كه وي به نحو درستي عمل مي‌كند؛ ولي ديگران چنين نمي‌كنند. اگر شخص، به علت اعتقاد به قضيه‌اي كه ديگران بدان معتقد نيستند، خودخواه شمرده مي‌شود، آيا شخصي كه قضيه‌اي را تعليق مي‌كند كه ديگران آن را تعليق نمي‌كنند، به همين اندازه خودخواه به شمار نمي‌آيد؟

شايد شما با اين مطلب پاسخ خواهيد گفت كه كثرت‌گراي پرهيزكننده، به واسطه‌ اين بيان يا اعتقاد ضمني اش مبني بر اين‌كه شيوه‌ اقدام وي بهتر يا عاقلانه‌تر از ساير شيوه‌هايي است كه افراد ديگر در پيش گرفته‌اند، به مشكل مي‌افتد،] وبه تعبيري [ به خودخواهي دچار مي‌آيد؛ وشايد بتواند به همين ترتيب]يعني با تعليق[ از اين ديدگاه نيز خلاص شود. آيا كثرت‌گرا نمي‌تواند به واسطه‌ امتناع از اعتقاد به اين كه تعصبِ نژادي خطا است و همين‌طور امتناع ازاعتقاد به اين نظر كه تحت شرايط حاصله، تعليق چنين قضيه‌اي به تصديق و اعتقاد بدان بهتر است، از اين معضل، رهايي حاصل كند؟ خوب، بله وي مي‌تواند. درآن صورت، وي هيچ دليلي بر پرهيزكردنش ندارد. او معتقد نيست كه پرهيزكردن بهتر يا مناسب‌تر است. وي فقط مي‌پرهيزد؛ ]اما[ آيا چنين پرهيزي، وي را از قلّاب خودخواهي مي‌رهاند؟ شايد. مسلماً وي همچنين مي‌تواند با سازگاري معتقد شود كه در تعليق نكردن، در درآمدن و معتقد شدن كه خودخواهي خطا است، امر خطايي وجود دارد، ] وبدين ترتيب [ اعتراض وي به انحصارگرا از كَفَََش مي‌رود؛ بنابراين، شيوه‌ طرح شده، براي كثرت‌گراي پرهيزكننده كه انحصارگرا را به تكبّر و خودخواهي متهم مي‌سازد، قابل استفاده نيست.

درواقع، به اعتقاد من مي‌توانيم دريابيم كثرت‌گراي پرهيزكننده كه اتهام‌هاي تكبّر عقلي را ضد مؤمن طرح مي‌كند، در وضعيت جدليِ مشابه، ولي خطرناكي قرار دارد. او به پاي خود نشانه رفته‌است؛ به دامي گرفتار آمده كه براي ديگران گسترده‌است؛ موضعي اتخاذ كرده كه به طريق خاصي، به نحوخود ارجاع وارانه (self-referentially) ، در وضعيت‌هايي ]خاص[ ناسازگار است؛ چراكه وي اعتقاد دارد:

اين] مطلب [ يا چيزي مشابه آن، مبناي اتهام‌هاي است كه وي ] = كثرت‌گرا[ ضد ]شخص[ مؤمن مي‌آورد. شكي نيست كه كثرت‌گراي پرهيزكننده تشخيص مي‌دهد بسياري (3) را تصديق نمي‌كنند؛ و به نظر من، او همچنين درمي‌يابد كه يافتن استدلال‌هايي به نفع (3) كه ديگران را متقاعد سازد، نامحتمل است؛ از اين رو طريق صحيح براي وي خودداري از اعتقاد به (3)،] يعني [ تعليق يا عدم اعتقاد بدان است. او به واقع، تحت شرايطي كه حقيقتاً حاصل مي‌شود (براي مثال، علمش به اين كه ديگران آن را نمي‌پذيرند- نمي‌تواند آن را بپذيرد؛ بنابراين اگر (3) صادق باشد، هيچ كس نمي‌تواند بدون متكبر بودن، بدان معتقد شود. (3) يا صادق است يا كاذب. اگر ] گزينه [ نخست باشد، چنانچه من بدان اعتقاد ورزم، به تكبر دچار آمده‌ام, و چنانچه دومي باشد ] = كاذب باشد [ ، من، با اعتقادورزيدن بدان، به كذب مي‌افتم؛ بنابراين، من نبايد بدان اعتقاد ورزم. با اين وصف، من به اين انديشه مايلم كه شخص، در وضعيتي، واقعاً نمي‌تواند به (3) يا هر قضيه ديگري كه مي‌خواهد كاري را انجام دهد كه معترض مايل به انجام شدن آن است، اعتقاد ورزد. انسان نمي‌تواند اين‌جا اصلي بيابد كه براساس آن معتقد شود مؤمن مرتكب امر خطايي مي‌شود، از نوعي تقصير اخلاقي رنج مي‌برد. اين بدين معنا است كه انسان نمي‌تواند اصلي بيابد كه ] خود [ قرباني آن اصل نباشد؛ بنابراين، كثرت‌گراي پرهيزكننده، به نحو خود ارجاع وارانه‌اي ناسازگار است؛ اما آيا جدا از اين استدلال ديالكتيكي ( كه به هر روي، برخي، آن‌را بي‌جهت زيبا و دلفريب خواهند پنداشت)، اتهام‌هاي ضد انحصارگرا، غير متقاعد كننده و غيرقابل قبول نيستند؟ بايد تصديق كنم شيوه هاي متعددي وجود دارند كه امكان دارد من در آن‌ها به لحاظ نظري و عقلي متكبّر و خودخواه بوده و باشم؛ به يقين درگذشته، من به اين گناه دچار شده‌ام. شكي نخواهد بود كه در آينده بدان دست خواهم زد، و اكنون نيز عاري از آن نيستم. با اين وضع، آيا من فقط به سبب اعتقاد به چيزي كه مي‌دانم ديگران بدان معتقد نيستند، درحالتي كه توان آن ندارم تا برحقّ بودن خود را به آن‌ها نشان دهم، به حقيقت متكبّر و خودخواه هستم؟ فرض كنيد من بر روي اين مطلب فكر مي‌كنم؛ اعتراضات را با آن دقتي كه در توان دارم، مورد ملاحظه قرار مي‌دهم، درمي‌يابم كه متناهي و افزون بر اين گناهكارم،] ودرمي‌يابم كه[ مسلّماً بهتر ازكساني كه با آن‌ها مخالفم نيستم، و درواقع هم به لحاظ اخلاقي و هم به لحاظ عقلي از بسياري از كساني كه به آنچه من بدان اعتقاد دارم، معتقد نيستند، بدترم؛ اما فرض كنيد كه هنوز هم اين مطلب بر من روشن مي‌نمايد كه قضيه مورد بحث صادق است. آيا ] دراين وضع[ من، حقيقتاً در استمرار اعتقاد بدان قضيه غيراخلاقي هستم؟ من به طور كامل مطمئنم كه تلاش براي ارتقاي مقام به واسطه دروغ گفتن در باب همكاران خود، خطا است، ] و[ درمي‌يابم كه هستند كساني كه با من مخالفند (افرادي كه هرچند هرگز درباره همكاران خود دروغ نمي‌گويند؛ ]با اين حال[ برآنند كه هيچ چيزي درست يا نادرست نيست). برخي از اين افراد، اشخاصي هستند كه عميقاً مورد احترام من هستند. همچنين درمي‌يابم كه به احتمال زياد، هيچ شيوه‌اي دركار نيست كه بتوانم برخطا بودنشان را به آن‌ها نشان دهم؛ با وجود اين ، به اعتقاد من، آن‌ها برخطا هستند. اگر من پس از تامل به اين اعتقاد برسم؛ ] يعني [ اگر مدعيات مخالفان خود را تا آن‌جا كه مي‌توانم به طورهمدلانه مورد ملاحظه قرار دهم، و به عالي ترين نحو بكوشم تا حقيقت را در اين مورد مشخص كنم و هنوز هم دروغ گفتن درباره همكارانم براي ارتقاي مقام خود، درنظرم سست، پست و خطا بيايد، آيا مي‌توانم در استمرار اعتقاد ،آن‌گونه كه پيش‌تر اعتقاد مي‌ورزيده‌ام، كار خطايي انجام داده باشم؟ من نمي‌توانم بفهمم چگونه؟ اگر پس از تامّل و تفكّر دقّت ورزانه، خود را متقاعد بيابيد كه اتخاذ رويكرد گزاره‌ايِ صحيح به (1) و (2)، در مواجهه با واقعيّات كثرت‌گرايي ديني، خودداري از اعتقاد است، چگونه امكان دارد براي اين گونه خودداري، به خودخواهي متهم شويد؟ حتي اگر بدانيد كه ديگران با شما موافق نيستند؟ وآيا همين مطلب براي اعتقاد به اين دو گزاره صادق نخواهد بود؟ بنابراين من نمي‌توانم بفهمم كه اتهام اخلاقي ضد انحصارگرايي، چگونه مي‌تواند باقي بماند، واگر نتواند، اين اتهام، تدارك ناقضي براي اعتقاد مسيحي نمي‌كند.

2 . استدلال انضمامي ( a concrete case ) : گاتينگ ( Gutting )

ما تاكنون، اتّهام تحكّم اخلاقي را مجرد از هرگونه عرضه‌ واقعي استدلالِ كثرت‌گرايانه بر تحكّم يا خودخواهي در پذيرش اعتقاد مسيحي، ملاحظه كرده. براي جبران اين نقيصه، پيشنهاد من ملاحظه استدلالي است كه گري گاتينگ (Gary Gutting) براي اين نتيجه گيري ارائه مي‌دهد. همان‌طور كه پيش‌تر ديديم، مبناگراي سنتي اعتقاد دارد كه وظيفه (duty) يا الزامي (obligation) دركار است مبني براين‌كه فقط اموري را بپذيريم كه درباره يقينيات مبنايي، دست كم، آن‌ها را محتمل مي‌يابيم. گاتينگ، وظيفه شناسيِ (deontology) تصوير سنتي را مي‌پذيرد؛ اما وظيفه متفاوتي را پيشنهاد مي‌كند. وي مي‌گويد: به علت «پديدار جديد اختلاف ديني»، باور مسيحي و خداباورانه، نيازمند توجيه پذيري است (ص 11). قصد گاتينگ بررسي اين پرسش است كه آيا شخص، با عنايت به اين‌كه دربارة مسيحي اختلاف است ( و با توجه به اين‌كه وي از اين اختلاف است) مي‌تواند به نحو موجه و وظيفه‌ مدارانه‌اي اين باور را بپذيرد. پرسش (چنان‌كه در تصوير سنتي چنين است) اين نيست كه آيا موجه بودن در پذيرش باورمسيحي، نيازمند قرينه است. ] درعوض[ پرسش اين است آيا زماني‌كه آگاهيد ديگران با شما مخالفند، موجه بودن، نيازمند قرينه يا استدلال است يا نه.

نتيجه گيري وي، به اجمال، آن‌گونه كه درپي مي‌آيد، ادامه مي‌يابد. (1) ما بايد با تمايزِ « تصديق قطعي (decisive assent )» از «تصديق موقتي (interim assent )» آغاز كنيم. هنگامي كه من تصديق قطعي ]خود را [به P عرضه مي‌كنم:

استدلال كنوني براي P را امري درنظر مي‌گيرم كه به من اجازه مي‌دهد تا جست‌جو براي ادله به نفع يا ضد اعتقاد به P را خاتمه دهم. از طرف ديگر، تصديق موقتي، P را مي‌پذيرد، بي آن‌كه پژوهش در جهت ] رسيدن به [ صدق P را خاتمه دهد. نتيجه‌ تصديق موقتي اين است كه در نزاع‌هاي ناظر به صدق P ، مرا درجانب P قرار مي‌دهد. با اين‌حال، موافقت من با P ]در تصديق موقتي[، با تعهدي به الزام معرفتيِ تداوم بحث از صدق P همراه است(105).

اين بدين‌ معنا است كه من معتقدم: « براي پروژه‌ تعيين صدق P به بحث بيشتري نياز است». (2) شخص فقط درصورتي حق دارد درباره قضيه‌اي كه مي‌داند ديگران آن‌ را تصديق نكرده‌اند، تصديق قطعي داشته باشد كه استدلال مناسبي براي آن قضيه در دست داشته باشد. (3) وي حق دارد تصديق موقتي خود را به قضيه‌اي عطا كند كه ديگران آن را تكذيب مي‌كنند؛ حتي اگر ادلّه مناسبي به نفع آن نداشته باشد. (4) ازآن‌جا كه استدلال مناسبي (استدلال از تجربه‌ي ديني) بر وجود خدا كه به صورت سربسته، «موجود خير و قادري است كه دل نگران ما بوده و خودش را بر موجودات انساني آشكار كرده‌است» (ص171)، موجود است، ما محقيم اين قضيه را تصديق قطعي كنيم. سرانجام، (5) هيچ استدلالي از اين نوع، به نفع آموزه هاي خاص مسيحي (به نفع اين اعتقاد كه مثلاً خداوند در مسيح جهان را با خود آشتي داده‌است) يا به نفع اعتقادات خاص‌تري درباب خدا نظير اين‌كه خدا همه توان، يا خيرمطلق، يا همه دان، يا خالق آسمان‌ها و زمين است، وجود ندارد.

بديهي است كه اين‌جا مسائل بسياري براي بحث و پرسش وجود دارد. من خود را بدانچه در پي مي‌آيد، محدود مي‌كنم. (1) منظور گاتينگ از «توجيه پذيري» چيست؟ و(2) چرا من در تصديق قطعيِ قضيه‌اي كه به نفع آن استدلال مناسبي در دست ندارم و مي‌دانم كه ديگران درباره آن، نظر مخالفي دارند، ناموجه هستم؟ دربارة سوال نخست، ]‌بايد گفت كه[ گاتينگ، در باب توجيه پذيري، آشكارا با مفاهيم وظيفه‌گرايانه، با مفاهيم ناظر به صحيح و ناصحيح، وظيفه و الزام، درچارچوب حقوق معرفتي شخص بودن مي‌انديشد. شخصي كه به رغم مخالفت و بدون بهره مندي از استدلالي به نفع باورهايش، اعتقاد سنتي مسيحي را مي‌پذيرد، بنا به اتهام گاتينگ، الزام‌هاي عقلي‌اش را نمي‌آورد؛ ] اما [ مشخصّاً چه وظيفه‌اي است كه وي آن‌را نقض مي‌كند؟ وظيفه‌ پرهيز از خودخواهي معرفت شناختي. اين، وظيفه‌اي است كه مسيحيِ آگاه از مخالفت، اما فاقد ادله مناسب، نقض مي‌كند:

نخست، اعتقاد ورزيدن به P ، ]هنگامي كه استدلالي ندارم و از مخالفت ديگران آگاهم[ به اين معنا خودكامگي است كه دليلي وجود ندارد شهود من ( يعني آنچه به روشني به نظرم صادق مي‌آيد) احتمال صحت بيشتري از شهود كساني دارد كه با من مخالفند. بدين‌ترتيب، اعتقاد ورزيدن به P به اين علت كه صدق آن مورد تاييد شهود من است؛ خودخواهي معرفت شناختي است، درست به همان نحو كه خودخواهي اخلاقي، خودكامگي و توجيه ناپذيري است (ص 86، تاكيد گاتينگ).

] أ[ مشاهده گر معرفتي بيطرف (neutral epistemic observer )، هيچ شهود به نفع يا ضد درباره P ندارد و دربارة P هم به ميزاني كه براي قابل توجه جلوه دادن فقدان شهودش، كفايت كند، نينديشيده‌است. از منظر چنين مشاهده گري، واقعيات، حقيقتاً از اين قرارند (اگر براي تسهيل، مورد مخالفت بين دو همنوع را فرض بگيريم) : (1) شخصِ A شهودي دارد مبني بر اين كه P صادق است. (2) شخصِ B اين شهود است كه P كاذب را دارد. (3) دليلي براي اين تصور وجود ندارد كه A يا B در شهودش، احتمال صدق بيشتري دارد. مسلّماً يگانه رويكرد درست براي چنين مشاهده گري، تعليق حكم درباب P است؛ اما حتي اگر من A يا B باشم، آيا نبايد همچون مشاهده گر بيطرف به اين وضعيت حكم كنم؟ به يقين اين خطا است كه شهود خودم را صرفا به جهت اين كه از آنِ من است، راجح بدانم (ص87)؛

بنابراين، براي مؤمني كه مي‌داند ديگران با وي مخالفند اما استدلالي به نفع آراي خود ندارد، مشكلي اخلاقي وجود دارد. اين مؤمن به لحاظ معرفت شناختي متكبّر (arrogant )، خودخواه (egoistic )، و ازجهت ترجيح تصورخويش از نحوه وجود اشيا، بر تصور ديگران از نحوه وجود اشياء، خود محور (self-centered) است. ( وشايد وي، هنگامي كه چنين امري را بفهمد، ناقضي براي آن باورها داشته باشد).

اين‌جا بايد پرسش‌هايي را مطرح كنيم. نخست اين‌كه آيا حقيقتا اين مطلب صحيح است كه اگر من چنان شخصي باشم، در آن صورت، « شهود خود را صرفاً به سبب اين كه از آنِ من است، ترجيح مي‌دهم»؟ نه درحقيقت. تصور من اين است كه تبعيض قائل شدن درباره كسي، صرفاً به اين سبب كه وي از نژاد متفاوتي است (حتي اگر بدانم ديگران مخالف من هستند)، خطا است. اين جا من از هيچ استدلالي به نفع اعتقادم يا به هر تقدير از هيچ استدلالي كه آن مخالفان را متقاعد سازد، آگاهي ندارم يگانه مطلبي كه هست، اين است كه اين اعتقاد به نظرم درست مي‌آيد. همچنين اين گونه نيست كه من اين اعتقاد را براساس ادله‌اي مبني بر اين كه اين اعتقاد، اعتقاد من يا شهود من است، بپذيرم: چنين امري بي معنا است. ] اين بدين معنا است كه[ من، آن اعتقاد را به صورت نتيجه‌ يك استدلال كه مقدمه‌ آن اين است كه اين اعتقاد، شهود من است، نمي‌پذيرم. من آن گونه كه در پي مي‌آيد، استدلال نمي‌كنم: P به نظر من صادق مي‌آيد؛ بنابراين P من آن اعتقاد را ابداً براساس ديگر قضايا نمي‌پذيرم. اين درست است كه من آن اعتقاد را بدين علت مي‌پذيرم كه وقتي بدان مي‌انديشم، به نظر صادق مي‌آيد؛ با اين حال، اين چرايي، به اين معنا نيست كه مورد اخير، دليل يا استدلال يا قرينه‌ موردِ پيشين است.

اگر قرار باشد موضع گاتينگ، اثري واقعي داشته باشد، وي بايد دربارة آن استدلال‌هايي كه برخوردار بودن از آن‌ها، مرا (هنگامي كه به امري معتقدم كه ديگران بدان معتقد نيستند) از خودخواهيِ معرفت شناختي حفظ مي‌كند، به ما بيشتر بگويد. چه نوعي از استدلال لازم است؟ خوب، وي بيان مي‌دارد كه چنين استدلالي، بايد استدلال مناسبي باشد. بسيار خوب, استدلال‌هاي غيرمناسب، كار را انجام نخواهند داد؛ اما مناسب بودن براي يك استدلال چيست؟ در فصلي پيرامون رورتي (Rorty) كه من پيش‌تر بدان اشاره داشتم(ص 431)، گاتينگ آشكارا با رورتي دراين مطلب همراه مي‌شود كه يك استدلال مناسب (مناسب براي من) عبارت است از ادله‌اي كه مورد قبول جامعه معرفتيِ من هستند؛ اما اگر امر چنين باشد، براي شخص مسيحي مشكل كوچكي وجود دارد؛ با وجود اين ، جامعه‌ معرفتي مسيحي ممكن است كاملاً آماده باشد تا ادله‌اي را (براي مثال اين‌كه كتاب مقدس اين اعتقاد را تصديق مي‌كند) به نفع اعتقاد مسيحي مورد تصديق قرار دهد كه آن‌ها كه بيرون از آن جامعه هستند، مورد تصديق قرار نمي‌دهند. با اين فرض، شرط گاتينگ ساده (با كمترين چيزي به سادگي) برآورده مي‌شود؛ بنابراين، بياييد فرض كنيم كه گاتينگ چيز دقيق‌تري در ذهن دارد. احتمالاً ]مطابق با نظر وي [ يك استدلال مناسب، استدلالي معتبر خواهد بود و لازم است كه ارزش‌هاي غيرصوري نيز داشته باشد. چنين استدلالي نبايد دوري باشد و نيز نبايد در مقابل مخالفان من، مصادره به مطلوب كند؛ اما در اين‌صورت، دربارة مقدمات آن چطور؟ اگر استدلال من معتبر باشد، آيا اين مخالفت، به مقدمات سرايت نخواهد كرد؟ اگر آن مقدمات نيز قضايايي باشند كه مورد قبول مخالفان من نباشند، درآن‌ صورت شايد من حق پذيرش آن مقدمات را نيز نداشته باشم، مگر اين‌ كه استدلال ديگري به سود آن‌ها داشته باشم؛ البته مقدماتِ آن استدلال ديگر] نيز [ لازم است همان شرايط را برآورده سازند. چنانچه ديگران آن مقدمات را قبول نداشته باشند، درآن صورت من قادر نيستم دربارة آن‌ها تصديق قطعي داشته باشم، مگر اين كه استدلال مناسب ديگري برآن‌ها داشته باشم. ظاهراً نتيجه اين است كه وظيفه‌ من مانع مي‌شود در هر گونه عدم توافق نهايي، دست كم هر عدم توفق نهايي كه از آن آگاه هستم يا هر جايي كه حكم قطعي‌ در كار است، شركت داشته باشم. آيا ممكن است چنين مطلبي درست باشد؟ شايد راهي وجود نداشته باشد كه بتوان با عضوي از سازمان سري ضد سياه پوستان امريكا (Ku Klux Klan) زمينه‌ مشترك اخلاقي چنداني يافت. شايد نتوانيد هيچ مقدمه‌اي بيابيد كه مورد پذيرش هر دوي شما باشد؛ به طوري كه در استدلالي مناسب به نفع ديدگاه‌هاي شما و ضد او به كار گرفته شود؛ اما آيا به واقع از اين، نتيجه مي‌شود كه شما حق نداريد درباره اين قضيه كه تعصب نژادي خطا است، تصديق قطعي داشته باشيد؟ بعيد است.

خوب، شايد اعتقاد گاتينگ بر اين است كه اگر من استدلالي به سود P ندارم، و مي‌دانم كه ديگران به P معتقد نيستند، در آن صورت من خود خواه (egoistical) هستم؛ حتي اگر به شيوه‌ پيشين استدلال نكنم؛ يعني حتي اگر من اين شهود را صرفاً به سبب اين كه شهود من است، نمي‌پذيرم؛ اما آيا اين كار به واقع درست است؟ مطمئناً خير. مي‌توانيم با بازگشت به نمونه پيش‌گفته، اين مطلب را در يابيم. پليس در حالي‌كه اتّهامي جدي به من نسبت مي‌دهد، مرا فرا مي‌خواند؛ يعني باز سرقت نشان فريسي شما را. در ايستگاه پليس، آگاه مي‌شوم كه شهردار ادعا مي‌كند مرا زمان وقوع جنايت (ديروز بعد از ظهر) در حال پرسه زدن اطراف در پشتي شما مشاهده كرده‌است. مشهور است كه من از شما آزرده خاطرم (تا اندازه‌اي به سبب اين كه از مقاله شما در مجله‌ «پژوهشگر ملي»( The National Enquirer ) مقاله‌اي كه مطابق آن من حقيقتاً بيگانه‌اي از فضا هستم- رنجيده‌ام). من امكانات، انگيزه و فرصت داشته‌ام؛ و افزون بر اين، در سابقه‌ام فقرات جنايت بار ديگري نيز وجود داشته‌است؛ اما با روشني بسيار به خاطر مي‌آورم كه تمام عصر مزبور را در صعودي گوشه گيرانه نزديك كوه بيكر Mount Baker)) گذرانده‌ام. دراين‌صورت، اعتقاد من مبني بر اين‌كه آنجا صعود مي‌كرده‌ام، مبتني بر استدلال نيست؛ ( براي مثال، اين طور نيست كه آگاه شوم كمي احساس خستگي مي‌كنم و چكمه هاي كوهنوردي‌ام گلي هستند و اين كه نقشه‌ تصويريِ صعود كوه بيكر در جيب پالتوم است و سپس نتيجه بگيرم كه بهترين تبيين براي اين پديده‌ها اين است كه من آن‌جا كوهنوردي مي‌كرده‌ام). افزون براين، براي متقاعد كردن پليس بر اين كه من زمان رخداد سرقت در كوه بيكر (در 60 مايلي صحنه جرم) بوده‌ام، فكرم به دليل يا هر شيوه ديگري قد نمي‌دهد. با اين‌حال، معتقدم كوه بيكر، جايي است كه من بوده‌ام؛ بنابراين، من به باوري معتقدم كه قادر نيستم براي آن دليلي ارائه دهم و مي‌دانم كه مورد بحث و جدال ديگران است. در اين صورت آيا من به خودخواهي معرفت شناختي متهم هستم؟ يقيناً خير.

چرا خير؟ به سبب اين كه «به خاطر دارم» كجا بوده‌ام و «اين امر» مرا به اين اعتقاد كه بيرون در حال صعود بوده‌ام، در چارچوب حقوق] معرفتي[ خودم قرار مي‌دهد؛ اگر چه ديگران با من در اين مورد مخالف باشند. خوب، اين امر واقعي نيست. به بيان صريح، من فرض مي‌گيرم كه «اعتقاد» من به خاطر آوردن، در قياس با حقيقتاً به‌خاطر آوردن است كه مرا به لحاظ اخلاقي در چارچوب حقّ خود قرار مي‌دهد. من موجهم، در اين مورد ناقض وظيفه يا الزامي نيستم؛ چرا كه معتقدم، و غير مقصرانه معتقدم، كه درباره عزيمت هاي خود، منبع معرفت يا اطلاعاتي دارم كه پليس فاقد آن است؛ يعني حافظه‌ام. اگر معتقد بودم كه بيشتر از آنچه آنان مي‌دانند، نمي‌دانم، و باز به طور محكم به اين اعتقاد كه بي گناهم، معتقد مي‌ماندم، در آن صورت شايد به لحاظ معرفت شناختي خودخواه بودم؛ اما فكر من اين است چيزي را مي‌دانم كه آن‌ها نمي‌دانند، و اين چيز را به وسيله ابزاري معرفتي مي‌دانم كه آن‌ها ندارند. (آن‌ها با حافظه درباره مكاني كه خود بوده‌اند، علم دارند، نه به مكاني كه من بوده‌ام) و به سبب همين است كه من ناقض هيچ وظيفه يا الزامي نسيتم, و اين امر است كه به من، توجيه عطا مي‌كند. به علت همين امر است كه ممكن نيست من در ترجيح دادن ديدگاه خود بر ديدگاه آنان، متهم به تحكّم، يا خودمحوري شوم.

از آن‌جا كه اين‌جا نكته اصلي همين است، اجازه دهيد اندكي بيشتر به بررسي آن بپردازيم. منتقد مي‌گويد: هم عقلانيت و هم وظيفه‌ معرفتي اقتضا مي‌كند كه شخص در موارد مشابه به يك شكل عمل كند؛ اما (منقد برآن است كه) مؤمن مسيحي در مقابل كثرت اعتقادات ديني متعارضي كه جهان عرضه مي‌دارد، با تحكّمي معتقد شدن به (1) و (2) (ذكر شده پيش‌‌تر در صفحه 438) اين وظيفه را نقض مي‌كند. خوب فرض كنيد كه عقلانيت و وظيفه‌ معرفتي، حقيقتاً اقتضا كند كه در موارد مشابه به يك نحو عمل كنيم. روشن است كه شما در حالتي كه باورهاي مورد بحث مشابه نباشند، اين اقتضا را نقض نكرده‌ايد و مؤمن مسيحي بر آن است كه اين باورها مشابه نيستند: او (1) و (2) را صادق، و باورهاي ناسازگار با هر يك از اين دو را كاذب مي‌داند؛ بنابراين، به نظر مؤمن مسيحي، اين باورها به نحو مربوطي مشابهت ندارند و او در موارد يكسان به طور مختلف عمل نمي‌كند؛ بنابراين، منتقد براي اين كه دليلش را اقامه كند، لازم است احتجاج كند كه باور مسيحي، به حقيقت كاذب است؛ اما شايد منتقد قصد نداشته باشد اتهام تحكم خود را بر اين فرض مبتني كند كه اعتقاد مسيحي كاذب است؛ البته پاسخ اين خواهد بود كه اين، مشابهت صوري( ( alethic parity(برخورداريشان از ارزش صدق يكسان) نيست كه مورد بحث است؛ بلكه مشابهت معرفتي است كه به شمار مي‌آيد. چه نوع مشابهت معرفتي؟ خوب، شايد منتقد در آغاز به مشابهت معرفتي دروني مي‌انديشد؛ مشابهت بدانچه كه براي معتقد به لحاظ دروني در دسترس است. آنچه به لحاظ دروني در دسترس است، براي مثال، شامل مناسبات مشهود بين باور مورد بحث و باورهاي ديگري كه شما معتقديد مي‌شود؛ بنابراين، مشابهت دروني، برابريِ قرينه‌ِ گزاره‌اي را دربر مي‌گيرد. همچنين پديدار شناسي كه با باور مورد بحث همراه‌است نيز در زمره آنچه به لحاظ دروني در دسترس قرار مي‌گيرد است. پديدارشناسي حسي (sensuous phenolmenology) و نيز پديدارشناسي غيرحسيِ موجود، در قرينه اعتقادي، و در احساس صادق بودني كه در باور وجود دارد؛ پس، باز هم (1) و (2) براي شخص مسيحي در قياس با باورهايي كه با آن دو ناسازگارند، در وضعيت دروني مشابهي نيستند. با اين همه، (1) و (2) حقيقتاً به نظر شخص مسيحي صادق مي‌آيند. اين دو اعتقاد، براي وي، نوعي پديدار شناسي‌ دارند كه با به نظرآمدنِ مزبور، همراه‌است، و اين دو براي شخص مسيحي، قرينه‌ اعتقادي دارند؛ ] در حالي‌كه[ اين امر را در باره‌ قضاياي ناسازگار با آن‌ها نمي‌توان گفت.

پاسخ بعد: آيا احتمال ندارد آن‌ها كه (1) و (2) را به نفع ساير باورها انكار مي‌كنند، براي باورهاي خود قرينه‌ گزاره‌اي داشته باشند؛ قرينه‌اي كه با قرينه‌ گزاره‌اي شخص مسيحي براي باورهايش، در يك سطح باشد. همچنين آيا احتمالاً اين مطلب صحيح نيست كه پديدار شناسي كه با باورهاي آن‌ها همراه‌است، با پديدارشناسي مسيحي، يكسان يا مشابه است؟ به گونه‌اي كه آن باورها حقيقتاً به لحاظ معرفتي و دروني با (1) و (2) برابرند و شخص معتقد باز در موارد يكسان، به نحو مختلف رفتار مي‌كند. من چنين گمان نمي‌كنم. بنظر من، حقيقتاً به نفع (1) ادله‌اي در دسترس هستند كه دست كم براي رقيبان (1) وجود ندارد. دربارة پديدار شناسي مشابه، بيان اين مطلب ساده نيست. نگريستن در سينه ديگري ساده نيست. در حقيقت، كشف اين نوع امر، حتي درباره شخصي كه شما او را به خوبي مي‌شناسيد، سخت است. در عين حال، من آماده‌ام تا به هر دو نوع مشابهت تصريح كنم. براي ]پيشرفت[ استدلال اجازه دهيد بپذيريم كه اين باورها برابري معرفتي دارند به اين معنا كه همان طور كه شخص مسيحي براي(1) و (2) نشان‌هاي دروني در دسترس دارد، انسان‌هاي داراي سنت ديني گوناگون نيز براي باورهايشان نوع واحدي از نشان‌هاي درونيِ در دسترس (قرينه، پديدار شناسي، و نظير اين‌ها) را دارند. نتيجه چه مي‌شود؟

به مورد باور اخلاقي بازگرديد. شاه داوود، بتشبع (Bathasheba) زيبا را مشاهده كرد؛ تحت تاثير قرار گرفت؛ به دنبالش فرستاد؛ با او همبستر شد و او را آبستن كرد. پس از ناكامي از حيله هاي متعدد براي اين كه شوهرش، اوريا، خود را پدر بچه بداند، داوود با امر كردن به فرمانده( فرمانده يوعاب) كه « اوريا را در صف جلو، جايي كه جنگ شديدتر است، قرار بده، سپس عقب بكش تا او ضربه بخورد و بميرد»(ساموئل2، 11:15) ترتيبي داد تا اوريا كشته شود. پس از آن، پيامبر ناتان، به حضور داوود آمد و براي او داستاني درباره مردي ثروتمند و مردي فقير حكايت كرد. مرد ثروتمند گله و رمه هاي بسياري داشت، و مرد فقير فقط يك گوسفند ماده داشت كه با فرزندانش رشد كرده، « با او سر يك ميز غذا مي‌خورد؛ از يك فنجان با او مي‌نوشيد؛ در آغوش او مي‌خوابيد و همچون دخترش بود». مرد ثروتمند مهمان‌هاي ناخوانده‌اي داشت. به‌جاي كشتن يكي از گوسفندان خودش، فقط گوسفند ماده‌ مرد فقير را گرفت و آن را ذبح و از مهمانانش پذيرايي كرد. داوود با عصبانيت فرياد زد: « مردي كه چنين كرده، مستحق مرگ است». پس از آن در يكي از مسحوركننده‌ترين قسمت‌ها در تمام كتاب مقدس، ناتان با توجه به داوود، دست خود را دراز كرده، به سوي داوود اشاره مي‌كند و اعلام مي‌كند كه « تو آن مرد هستي» و سپس داوود آنچه را كه انجام داده‌است، مي‌بيند.

امر مورد توجه من اين‌جا، واكنش داوود به داستان است. من با داوود موافقم. اين بي‌عدالتي، به كلي و به نحو بيزار كننده‌اي خطا است. براي ]وصف[ اين بي عدالتي، كلمات به دشواري يافت مي‌شوند. من معتقدم كه چنين عملي خطا است، و معتقدم؛ اين قضيه كه « اين عمل خطا نيست»- خواه به سبب اين كه في الواقع «هيچ چيزي» خطا نيست يا به‌دليل اين كه هر چند «برخي از امور» خطا هستند؛ ولي اين مورد، چنين نيست؛ كاذب است. در حقيقت، چيزهايي كه من ]در قياس با اين مطلب[ جازم تر بدانها معتقد باشم، بسيار نيستند. با اين حال مي‌دانم كه انسان‌هاي بسياري وجود دارند كه با من مخالفند. خيلي از انسان‌ها معتقدند كه برخي از افعال در مقايسه با به ديگر افعال، به نحوي برتر هستند؛ اما هيچ يك از افعال، به واقع به تمام معناي كلمه كه به آن معنا من« اين» فعل را مي‌شناسم، صحيح يا خطا نيستند. بار ديگر ترديد دارم بتوان استدلالي يافت كه بدان‌ها صحيح بودن خود و برخطا بودن آن‌ها را نشان دهد. افزون بر اين، تا آن‌جا كه من مي‌دانم، باورهاي متعارض آنان، براي آن‌ها همان نشانه‌هاي معرفتي را دارد كه به لحاظ دروني در دسترس است. همان پديدار شناسي كه باورهاي من براي من دارند، آن‌ها همان ميزان قرينه‌ اعتقادي را دارايند. آيا در اين صورت من با تداوم در اعتقاد ورزيدن به اين كه اين نوع رفتار حقيقتاً به طرز وحشتناكي خطا است (اين در حالي است كه من به چنين چيزي معتقدم)، متعصّبم و در موارد يكسان، مختلف عمل مي‌كنم؟ آيا من در اعتقاد به نفرت آميز بودن تعصّب نژادي (حتي اگر بدانم كه ديگران با من مخالفند و حتي درصورتي كه مي‌دانم ديگران براي اعتقاداتشان همان نشانه هاي دروني را دارند كه من براي اعتقادم دارم) برخطا هستم؟ باز به نظر من چنين نيست. من به واقعگرايي شديد (serious actualism) معتقدم؛ يعني به اين ديدگاه كه هيچ شيئي در جهاني كه در آن وجود ندارد، هيچ وصفي، حتي وصف معدوم بودن را ندارد. ديگران به اين مطلب معتقد نيستند. من قادر نيستم آن‌ها را متقاعد كنم، و شايد نشانه‌هاي دروني ديدگاههاي مختلف آنها براي آنها از همان اوصافي كه نشانهاي دروني من براي ديدگاه‌هايم دارند، دارند. آيا در تداوم دادن به نحوه‌ انديشيدن خود تحكّمي هستم؟ من نمي‌توانم بفهمم چگونه؟ و دليل اين‌جا اين است: در هر يك از اين موارد، شخصِ معتقدِ مورد نظر، حقيقتاً گمان نمي‌كند كه باورهاي مورد بحث، برابري معرفتي مناسبي دارند. ممكن است شخص معتقد با اين مطلب موافق باشد كه او و مخالفان، يكسان دربارة صدق باورهايشان متقاعدند، و حتي اين كه به لحاظ دروني برابري دارند، و نشانه هاي درونيِ در دسترس، مشابه يا به نحو مربوطي مشابهند؛ اما باز او لزوماً معتقد است كه تفاوت معرفتي مهمي در كار است؛ ]براي مثال،[ او معتقد است به هر نحو كه شخص ديگر، مرتكب اشتباهي شده، يا نقطه ضعفي دارد، يا كاملاً مواظب نبوده، يا عاري از بركت و لطفي بوده كه او دارد، يا بلند طلبي يا غرور يا عشق مادري يا چيز ديگري او را كور كرده‌است. او لزوماً بر اين اعتقاد است كه به منبع باورِ داراي ضمانتي (source of warranted belief) دسترس دارد كه ديگري فاقد آن است. اگر مؤمن تصديق كند كه منبع معرفتي خاص، يا اعتقاد صادقي به عقيده مسيحي ندارد (يعني نه از حس الوهي، نه انگيزش دروني روح القدس، نه آموزش از طرف كليسا كه به وسيله روح القدس وحي شده و مصون از خطا است، نه از چيزي كه در دسترس مخالفانش نباشد، بهرمند نيست) درآن‌صورت، شايد وي به واقع متهم به خودخواهي تحكّمانه باشد، و پس از آن، شايد، وي ناقضي براي اعتقاد مسيحي اش داشته باشد؛ اما چرا بايد اين چيزها را بپذيرد؟ او به طور معمول معتقد خواهد شد (يا دست كم معمولاً بايد معتقد باشد) كه به راستي منابع باور داراي ضمانتي (warranted belief) وجود دارند كه اين باورها را صادر مي‌كنند، (و اين‌جا ما طريقه‌اي داريم كه با آن معرفت‌شناس مي‌تواند براي شخص مؤمن مفيد باشد)؛ براي مثال مؤمن معتقد است كه خدا با مسيح، جهان را با خود آشتي داد. شايد وي بدين مطلب بر اساس آموزه‌هاي كتاب مقدس يا كليسا معتقد شده باشد. او مي‌داند كه ديگران اين مطلب را باور ندارند و افزون براين، حجيّت كتاب مقدس (يا كليسا) را براي اين نكته يا هر نكته‌ ديگري نمي‌پذيرند. شخص مؤمن تبييني دارد: ] به نظر وي اين‌جا[ گواهي روح القدس (يا گواهي كليسايي كه از طرف خدا بنا شده و هدايت مي‌شود) وجود دارد. گواهي روح القدس ما را توانا مي‌سازد كه آموزه هاي كليسا را بپذيريم. اين روح القدس است كه «آن را بر قلب‌هاي ما مهر مي‌كند؛ به طوري كه ما مي‌توانيم به يقين بدانيم كه خدا سخن مي‌گويد». اين كار روح القدس است كه « قلوب ما را متقاعد سازد آنچه گوشهايمان دريافت مي‌كند، از طرف او رسيده‌اند»؛ بنابراين، وي معتقد است كه درباره اين قضيه، او در قياس با كساني كه در اعتقادات وي سهيم نيستند، در وضعيت معرفتي بهتري قرار دارد؛ چرا كه معتقد است از گواهي كليساي هدايت شده الاهي، يا از گواهي دروني روح القدس يا شايد هم از منبع ديگري براي معرفتش بهره‌مند است. ممكن است وي در اين گونه انديشيدن، بر خطا، فريفته شده، در اشتباهي جدي و ضعف آور باشد؛ اما لزومي ندارد در اين اعتقاد، مجرم و شايسته سرزنش باشد. در اين مورد، همچون فقره نشان فريسي، شخص مؤمن به نحو غير قابل سرزنشي معتقد است كه منبع معرفت يا باور صادقي دارد كه مورد انكار مخالفان او است. اين، او را از خودخواهي معرفتي حفظ مي‌كند؛ همان‌گونه كه وي را از ناقضي كه احتمالاً همراه آگاهي بدان باور است، مصون مي‌دارد؛ در نتيجه، مسلّماً، مؤمن واقعي معتقد نخواهد شد كه همه ما، مؤمنان و غير مؤمنان يكسان، در موضوع باور مسيحي هم نوعان معرفتي (epistemic peers) هستيم. چنين مؤمني شايد احساس همدردي قابل ملاحظه‌اي با كاردينال نيومن مي‌كند:

در مكاتب جهاني، طرق نيل به حقيقت به منزله شاهراه‌هايي كه در همه زمان براي تمام مردم گشوده‌اند، ملاحظه مي‌شوند. حقيقت بدون احترام و تجليل، قابل نيل است. هر شخصي با هم نوعش در يك سطح است يا حتي قواي عقلي، فراست، حدت ذهن، دقت و عمق، رهنمون‌هايي به سوي حقيقت دانسته مي‌شوند. انسان‌ها در مي‌يابند كه حق كاملي براي به بحث گذاشتن موضوعات ديني دارنذ؛ چنان كه گويي خود ديني بوده‌اند. آن‌ها اكنون، در وقت خوشي شان- اگر اتفاق افتد- هنگام فراغت بال، در لحظات تفريح شان، و بر روي فنجان شرابشان، به مقدس ترين نكته هاي ايماني مي‌پردازند.

عقيده نيومن اين است كه افزون بر « قواي عقلي، فراست، حدّت ذهن، دقت و عمق» امري هست كه براي بحث مناسب از موضوعات ديني، يا دست كم براي تمسك به حقيقت در باب موضوعات ديني، بدان نياز است. اين جا نيومن، ] گفتار[ مسيح را مي‌گويد: « من تو را اي پدر، پروردگار آسمان و زمين، مدح مي‌گويم؛ چرا كه تو اين چيزها را از انسان‌هاي عاقل و عالم پنهان، و بر اطفال كوچك آشكار ساخته‌اي» (لوقا، 10:21). اگر اين امور بر انسان‌هاي عاقل و دانا مخفي است، در آن صورت شكايت از اين كه انسان‌هاي عاقل و عالم اين امور را نمي‌پذيرند (افزون بر اين كه پذيرش آنچه انسان‌هاي عاقل و دانا نمي‌پذيرند، به لحاظ معرفتي تحكّمانه است، مگر اينكه به نفع آن استدلال مناسبي داشته‌باشيم) ، نامربوط خواهدبود؛ بنابراين مؤمن مسيحي معتقد است كه اينجا افزون بر قواي عقل كه ذكر شد، منبع معرفت مهمي وجود دارد؛ پس، بنا بر اين مطلب، مسيحي، احتمالاً به نحو غير قابل سرزنشي معتقد است كه مخالفان وي حقيقتاً در اين موضوع هم نوعان معرفتي او نيستند؛ اگر چه ممكن است وي، در موضوعات ديگر، به لحاظ معرفتي، خيلي پايين تر از آن‌ها باشد.

بدين ترتيب، پرسش اصلي اين جا اين است كه آيا باورهاي مسيحي در قياس با باورهاي مخالفان آن باورها، برابري معرفتي دارند يا ندارند. اين، موضوع اصلي است. اگر امري همچون مدل بسط يافته‌ آكوئيناس/ كالون (A/C) كه در فصل 8 عرضه شد، به راستي صحيح باشد، در آن صورت تفاوت بارزي بين وضعيت معرفتي پذيرندگان اعتقاد مسيحي و منكران آن وجود دارد؛ بنا براين، معترض، به نحو ناموجهي و بدون استدلال، فرض گرفته كه نه مدل آكوئيناس/ كالون و نه هيچ مدل ديگري كه مطابق با آن منبعي براي باور مسيحيِ داراي ضمانت وجود دارد، در واقع درست نيست و فرض گرفته كه براي باور مسيحي چنين منبعي وجود ندارد. به نفع چنين فرضي، چيزي نمي‌توان گفت؛ بنابراين، اتهام تحكّمي بودن فرو مي‌ريزد.

حال گري گاتينگ، در واقع، ادّعا مي‌كند(ص84) كه در اين زمينه، مؤمن درباره اين ديدگاه كه به لحاظ معرفتي، خيلي برتر از غير مؤمن است، حقي ندارد. گاتينگ دو دليل عرضه مي‌كند: نخست، ديدگاه مؤمن مبني بر اين كه وي از حس الوهي، يا انگيزش دروني روح القدس، يا آموزه‌هاي كليسا كه به واسطه روح القدس الهام شده و مصون از خطا است، بهره‌ مي‌برند يا اين كه اين ديدگاه از اصول الاهياتي اقتباس شده‌است و خداباوري را پيش فرض مي‌گيرد؛ بنابر اين نمي‌تواند به نحو مشروعي در دفاع از حق معرفتي مؤمن در پذيرش خداباوري مورد اتكا واقع شود و دوم « حداقل مؤمناني وجود دارند كه نفسِ گزاره‌ «خدا وجود دارد» را صورت باور واقعاً پايه‌ بديهي نمي‌دانند. در يافتن اين كه چگونه مؤمن مي‌تواند به نحو غير تحكّمانه ديدگاه‌هاي كالون را براي انكار اين كه اين مؤمنان، هم نوعان معرفتي او هستند، به كار بگيرد، بسيار دشوار است».

اين استدلال‌ها به نظر خطا مي‌آيند. دليل دوم گاتينگ براي اين عقيده كه مسيحي حق ندارد معتقد شود چنين منابعي براي باور ضمانت شده وجود دارند، نامربوط مي‌نمايد. اين حقيقت كه برخي از مؤمنان اعتقاد به خدا را به واقع پايه نمي‌دانند، آن قدر موذيانه به اين انديشه كه چنين منابعي وجود ندارند، اشاره نمي‌كند؛ ]اما[ درباره دليل نخست؛ ]يعني[ اين ادعا كه مؤمن اگر معتقد باشد كه بهره گيرنده از يكي از آن منابعِ باور است، در آن صورت دچار نوعي دور (circularity) قابل اعتراض است. چطور ؟ اما او چگونه ممكن است دچار دور باشد؟ او استدلالي براي چيزي پيشنهاد، و تعريفي نيز عرضه نمي‌كند؛ پس چگونه دور به اين نحو سرِ زشتش را بر مي‌گرداند؟ اگر مؤمن استدلالي به نفع خداباوري ارائه مي‌داد و پس از آن به صورت مقدمه، اين مطلب را مطرح مي‌كرد كه او از منافع يكي از آن منابع اعتقادي خاص بهره برده‌است، در آن صورت ممكن بود استدلالش دوري باشد؛ اما او براي اين مطلب استدلال نمي‌كند، و لزومي هم ندارد كه براي امر ديگري استدلال كند. اگر من براي تبيين چگونگي توانايي‌ام بر ادراك درختان و علف‌ها، به علم فيزيك متوسل مي‌شوم (حتي چنانچه علم من به فيزيك تا اندازه‌اي مبتني بر مشاهده باشد) آيا دچار دور قابل اعتراض شده‌ام؟ در صورتي كه من به نفع اين نتيجه كه ادراك حسي منبع باور دارا ي ضمانت است، استدلال نمي‌كنم، پاسخ منفي است؛ اما آيا واقعيات ناظر به كثرت‌گرايي ديني چيزي شمرده نمي‌شوند؟ آيا در مدّعيات كثرت‌گرايان، ابداً هيچ چيزي وجود ندارد؟ آيا اين مدعيات واقعاً مي‌تواند صادق باشد؟ مسلماً خير. دست كم از نظر برخي مؤمنان مسيحي، آگاهي از تنوّع گسترده واكنش‌هاي ديني انساني، ظاهراً ميزان اطمينان به اعتقاد مسيحي شان را تقليل مي‌دهد. اين آگاهي، از طريق استدلال ميزان اطمينان را تقليل نمي‌دهد يا لزومي ندارد كه اين‌گونه تقليل دهد. در واقع هيچ استدلال قابل ملاحظه‌اي از اين قضيه كه بسياري از انسان‌هايِ آشكارا ديندار در اطراف جهان، از (1) و (2) كناره گرفته‌اند، به نفع اين نتيجه كه (1) و (2) كاذبند، يا فقط به قيمت نقص اخلاقي يا معرفتي قابل پذيرشند، وجود ندارد؛ با وجود اين ، آگاهي از ديگران كه به گونه‌‌اي مختلف اعتقاد مي‌ورزند مي‌تواند ميزان اعتقاد به آموزه مسيحي را كاهش دهد. از منظر مسيحي، نفس اين وضعيت كثرت‌گرايي، ظهور و تجلي وضعيت رقت آميز انساني ما است، و به راستي ممكن است بخشي از آرامش و امنيتي كه خداوند به پيروانش وعده داده‌است، از مسيحيان منع كند. همچنين اين امر مي‌تواند مؤمن را از« علم» به اين‌كه (1) و (2) صادقند، محروم سازد؛ هرچند اين دو «صادق باشند» و او به صدقشان «معتقد» باشد. ازآن جا كه درجه ضمانت تا اندازه‌اي به درجه‌ اعتقاد وابسته‌است، علم به واقعيات ناظر به كثرت‌گرايي ديني، ممكن است- هر چند ضرورت ندارد- ميزان اعتقاد مسيحي و پس از آن ميزان ضمانتي كه (1) و (2) براي وي دارند، كاهش دهد؛ پس، اين آگاهي مي‌تواند او را از معرفت به (1) و (2) بي بهره سازد. مؤمن مسيحي چنان است كه اگر واقعيات ناظر به كثرت‌گرايي ديني را نمي‌دانست، ممكن بود به (1) و (2) علم داشته باشد؛ اما اكنون كه وي از آن حقايق با خبر است، به (1) و (2) علم ندارد. بدين ترتيب، مؤمن مسيحي ممكن است با دانستن بيشتر ]در باره كثرت اديان[، به علمِ كمتر] به (1) و (2)[ برسد.

از نظر انحصارگرا امور مي‌تواند اين‌گونه باشد. از جانب ديگر، لزومي ندارد بدين شيوه باشد. بار ديگر، مورد اخلاقي مشابهي (moral parallel) را در نظر گيريد. شايد شما همواره معتقد بوده‌ايد عميقاً خطا است كه مشاور، از وضعيت مورد اعتماد بودنش براي فريفتن موكّلش بهره جويد. ]همچنين[ احتمالاً كشف كرده‌ايد كه ديگران با شما موافق نيستند. از نظر ديگران، چنين كاري بيشتر شبيه گناه صغيره، مثل رد شدن از چراغ قرمز به هنگام نبود ترافيك است؛ و شما احتمالاً درك مي‌كنيد كه اين افراد نيز همان نوع نشانه هاي دروني را دارند كه شما براي باورهايتان داريد. شما روي مطلب تامّل تامّ‌تري مي‌كنيد؛ تصوراً اين اوضاع و احوال را بازآفريني و تكرار مي‌كنيد. از اين كه در اين اوضاع و احوال دقيقاً چه مي‌گذرد، اطلاع بيشتري حاصل مي‌كنيد (نقض اعتماد، عدم صداقت و بي‌انصافي، رخ دادنِ خلافِ انتظار و ناخوشايندِ وضعيتي كه شخص در جست‌وجوي كمك به سوي مشاور مي‌آيد و فقط صدمه دريافت مي‌كند)، و به وضعيتي مي‌رسيد كه حتي راسخ‌تر معتقد مي‌شويد كه چنين عملي خطا است. بدين ترتيب، اين باور، به سبب علم و تامل شما بر اين واقعيت كه برخي از افراد موضوع را همچون شما نمي‌نگرند مي‌تواند براي شما ضمانت بيشتري فراهم كند. ]حال[ دربارة باورهاي ديني نيز ممكن است امر مشابهي رخ دهد. آگاهي تازه يا بيشتري به واقعيات ناظر به كثرت‌گرايي ديني مي‌تواند ارزيابي مجددي از حيات دينيِ شخص، بيداري دوباره، تمسك و فهم تازه يا مجدد و عميق به (1) و (2) به ارمغان آورد. از ديدگاه مدل بسط يافته‌ آكوئيناس/كالون، اين آگاهي مي‌تواند به صورت موقعيتي براي عمل مجدد و پرقوت تر فرايندهاي توليد باوري كه به واسطه آن‌ها ما (1) و (2) را درك مي‌كنيم، به كار گرفته شود. بدين طريق، واقعيات ناظر به كثرت‌گرايي ديني مي‌تواند در ابتدا به صورت ناقض عمل كند؛ اما در دراز مدت، دقيقاً اثر مقابلي مي‌تواند داشته باشد؛ بنابراين، واقعيات ناظر به كثرت‌گرايي ديني، همچون نقد تاريخي كتاب مقدس و واقعيات مربوط به شرّ، ناقضي براي باور مسيحي شكل نمي‌دهد يا ضرورتاً چنين نمي‌كند.

اين مقاله، ترجمه صفحاتِ 437 تا 457 ، از والدين كتاب آلوين پلنيتنگا است كه با عنوان «باورمسيحي داراي ضمانت» ( Warranted Christian Belief)به چاپ رسيده‌است.

Plantinga,Alvin , “Warranted Christian Belief”, Oxford Universirty Press,2000,pp.437-457

استاديار دانشگاه يزد

تاريخ دريافت: 6/4/1384 تأييد: 10/5/1384

/ 1