درآمدي بر فرهنگ سياسي در ايران
عباس كشاورز واژه فرهنگ سياسي، كه در ابتدا هردر آن را ابداع كرد، (1) جنبههاي خاصي از فرهنگ عمومي جامعه را، كه به زندگي سياسي نظر دارد، بيان ميكند و به مسائلي مانند چگونه حكومت كردن معطوف است. (2) در تعريف بال «فرهنگ سياسي، تركيبي از امتيازها، اعتقادات، شور و احساس و ارزشهاي جامعه است كه با نظام سياسي و مسائل سياسي ارتباط دارد.» (3) نزد پاي و وربا «فرهنگ سياسي از نظام اعتقادي تجربي، نمادهاي معنادار و ارزشهايي كه نمايانگر كيفيت انجام فعاليتهاي سياسياند، تشكيل مييابد». (4) آلموند و وربا كارامدترين تعريف را از فرهنگ سياسي در كتاب فرهنگ مدني چنين ارائه كردهاند: «الگوهاي جهتگيري، ( Orientation ) سبتبه موضوعات سياسي، ( Political Objects ) ،نظير احزاب، دادگاهها، قانون اساسي و تاريخ دولت. جهتگيري به معني داشتن استعداد و آمادگي، ( Pred isposition ) براي اقدام سياسي است كه عواملي نظير سنت، خاطرات تاريخي، انگيزهها، هنجارها، احساسات، عواطف و نمادها اين اقدامات را تعيين ميكنند. جهتگيريها را ميتوان به انواع مختلفي تقسيم كرد: جهتگيريهاي شناختي، ( Cognitive Orientations ) كه عبارت است از معرفت و آگاهي به موضوعات سياسي، جهتگيريهاي عاطفي، ( Affective Orientations ) ،يعني عواطف و احساسات درباره موضوعات سياسي، و جهتگيريهاي ارزشي، ( Evaluative Orientations ) به معني قضاوت درباره موضوعات سياسي.» (5) بنا به نظر آلموند مفهوم فرهنگ سياسي از تلاقي سه حوزه فكري جدا از هم به وجود آمده است: 1. روانشناسي اجتماعي و انسانشناسي مردمي، ( Psychoanthropology ) ،بخصوص اثر فرويد و ابتكارهاي انسانشناسي نظير مالينوفسكي، ( Malinowski ) و بنديكت، ( Benedict ) 2. جامعهشناسي اروپايي كه وبر، پارتو و دوركهايم چهرههاي شاخص آن هستند. وبر با اين ادعا كه مذهب و ارزشها تاثير حياتي بر فعاليتهاي اقتصادي و ساختارهاي سياسي دارند با ماركس به مجادله پرداخت. همچنين تالكوت پارسونز بعدا بسياري از انديشههاي اين نويسندگان، بويژه نظريات آنان در مورد نقش هنجارها و ارزشهاي اجتماعي در ايالات متحده را، بسط داد. 3.تحقيقات براساس زمينهپژوهي، ( Survey ) ،و رشد تكنيكهاي پيچيدهتر نمونهبرداري، مصاحبه و تحليل دادهها. اين گونه تحقيقات، دانشجويان و پژوهشگران را قادر ساخت كه به وراي گزارههاي حدسي و برداشتگرايانه، ( Speculative and Impressionistic ) درباره فرهنگ راه يابند و به جاي تكيه بر آنها، به جمعآوري دادههاي درست درباره جهتگيريهاي روانيفرهنگي ملتها و گروهها، نسبتبه سياستبپردازند. (6) در اين مقاله سعي خواهيم كرد تا حدي حوزههاي بحث را در اين زمينه مشخص كنيم. اين مقاله از دو بخش تشكيل شده است: بخش اول به بحث نظري كوتاهي درباره فرهنگ سياسي اختصاص يافته است و با استفاده از رهيافت آلموند و پاول، بحث فرهنگ سياسي را در سه سطح نظام، فرايند و سياستگذاري پيگيري ميكند.مسائلي كه در اين بخش مطرح ميشوند به ترتيب عبارتند از: مشروعيت، مشاركت و مصالح سياسي، .( Politic al goods ) بخش دوم، ضمن تكميل بحث نظري پيشين، به تطبيق آن بر جامعه ايران ميپردازد; به اين ترتيب كه ابتدا به بحث مشروعيتسياسي و رابطه آن با فرهنگ سياسي پرداخته ميشود، سپس مساله مشاركتسياسي در ايران مطرح ميگردد و در پايان نيز عناصر اولويتمند در فرهنگ سياسي مردم ايران بازشناسي ميشود. بحث نظري
فرهنگ سياسي، توزيع خاصي از ايستارها و طرز تلقيها، ( Attitudes ) ،ارزشها، احساسات، اطلاعات و مهارتهاي سياسي است. از آنجا كه زمينههاي فكري مردم بر آنچه انجام ميدهند اثر ميگذارد، مطالعهفرهنگ سياسي يك ملت، حائز اهميتي خاص ميگردد. يك راه ترسيم فرهنگ سياسي هر ملت آن است كه گرايشهاي شهروندان را در سه سطح از نظام سياسي توصيف كنيم: سطح نظام، سطح فرايند و سطح سياستگذاري. در سطح نظام به نظرهاي شهروندان و رهبران در باره ارزشها و سازمانهايي كه نظام سياسي را به گرد خود نگاه ميدارد، ميپردازيم. در اين سطح مسائلي از اين قبيل مطرح ميشود: رهبران چگونه انتخاب ميشوند و چگونه بايد انتخاب شوند و شهروندان چگونه از قانون اطاعت ميكنند. در سطح فرايند، به گرايشهاي افراد در دخالت در فرايند ميپردازيم: فرايندهاي ارائه تقاضا، اطاعت از قانون، حمايت از برخي گروهها، مخالفتبا بعضي گروههاي ديگر و مشاركت از طرق گوناگون. در سطح سياستگذاري ميخواهيم بدانيم كه شهروندان و رهبران چه سياستهايي را از حكومت انتظار دارند و چه اهدافي بايد تعيين شود و اين اهداف چگونه حاصل ميشوند. 1. گرايشها در سطح نظام
شايد مهمترين جنبه گرايشهاي نظام، سطح و پايه مشروعيتحكومت است. به بيان سادهتر اگر حكومتي از مشروعيتبرخوردار باشد مردم از قوانين موجود با رغبت اطاعت ميكنند و ديگر نيازي به توسل به زور و قوه قهريه از سوي مقامات مسؤول يا اقليت فرمانروا نخواهد بود. اما اگر شهروندان دليلي براي اطاعت از قوانين نداشته باشند يا اينكه از ترس حكومت اطاعت كنند، آنگاه معلوم ميشود كه سطح مشروعيتحكومت پايين است. حكومتي كه از مشروعيتبالايي برخوردار باشد در سياستگذاريها و اجراي آنها كاراتر خواهد بود و بهتر بر مشكلات فائق خواهد آمد. (7) شهروندان ممكن استيك حكومت را به سبب بسياري از دلايل، مشروع بدانند. در جامعه سنتي ممكن است مشروعيتحكومت، به سبب به ارث بردن تاج و تخت از پادشاهان قبلي و يا به دليل اطاعتحكام از آداب و رسوم باشد. در جامعه دموكراتيك مدرن، مشروعيتحكام بستگي دارد به انتخاب آنها از سوي شهروندان در انتخابات آزاد و سالم و نيز پيروي آنها از رويه هاي قانوني. در فرهنگهاي ديگر، مشروعيت ممكن استبراساس «لطف»، «فره ايزدي» و يا ايدئولوژيهاي گوناگوني باشد كه به ادعاي رهبران، شهروندان را به زندگي بهتري رهنمون ميسازد. مشروعيت چه براساس سنت و ايدئولوژي باشد و چه بر اساس مشاركتشهروندان، نقش مهمي را در كارايي و ثبات نظام سياسي ايفا ميكند. پايههاي مشروعيت، قوانين و قواعدي را براي نوعي از مبادله ميان شهروندان و مقامات تنظيم ميكند. شهروندان از قوانين اطاعت ميكنند و حكومتبه التزامات خود عمل ميكند. هر قدر حكومتبه التزامات خود بيشتر عمل كند، شهروندان بايد اطاعت و مشاركتبيشتري كنند و از كومتحمايت زيادتري به عمل آورند. اگر رسوم شكسته شود، قوانين نقض شود و ايدئولوژي حاكم ناديده گرفته شود آنگاه مقامات بايد انتظار مقاومت و شورش را داشته باشند. در نظامهايي كه سطح مشروعيت آنها پايين است و پايههاي مشروعيت پذيرفته نشدهاند، شهروندان اغلب به خشونتبه عنوان راهحلي جهت ابراز نارضايتي سياسي متوسل ميشوند. مشروعيت در سطح نظام از سه جنبه ميتواند مطرح گردد: 1. از جنبه جامعه يا اجتماع سياسي، بدين معنا كه مشروعيت كل هيات اجتماع زير سؤال برود، كه در اينجا مساله هويت، ( Identity ) مطرح است. 2. از جهت نظام سياسي، يعني مشروعيت نظام سياسي زير سؤال برود و مردم خواهان جايگزين شدن آن با يك نظام سياسي ديگر گردند. 3. از جهت رهبران و فرمانروايان، يعني مشروعيت رهبران سياسي جامعه زير سؤال برود. (8) 2. گرايشها در سطح فرايند
همان طور كه در نمودار شماره يك ميبينيم، در يك دموكراسي صنعتي مدرن فرضي، ممكن استيك نسبتشصتدرصدي از بزرگسالان به طور بالقوه و يا بالفعل در فرايندهاي سياسي مشاركت نمايند. آنها از سياست آگاهند و توانايي ارائه تقاضاهاي سياسي را دارند و از رهبران سياسي حمايت ميكنند. اين گونه افراد را «مشاركتكنندگان»، ( Participants ) ميناميم. سيدرصد بقيه، «تبعيتكنندگان»، ( Subjects ) هستند. آنها منفعلانه از قوانين و مقامات حكومتي اطاعت ميكنند، اما راي نميدهند و در سياست دخالت نميكنند. سومين گروه (ده درصد بقيه) بندرت از سياست و حكومت آگاهي دارند. كساني كه در مناطق دور افتاده زندگي ميكنند، يا زنان سالخوردهاي كه نسبتبه مسائل جامعه حساسيتي ندارند و درگير خانواده خودشان هستند و برخي بيسوادان جزء اين گروه قرار دارند. اينان را «دورافتادگان»، ( Parochials ) ميناميم. يكي ديگر از ويژگيهاي مربوط به فرهنگ در سطح فرايند، باورهاي مردم درباره ديگر گروهها و درباره خودشان به عنوان اعضاي يك گروه است. آيا آنان افراد جامعه را منقسم به طبقات اجتماعي، گروههاي محلي و يا جمعيتهاي قومي ميدانند؟ آيا خودشان را با دستهبنديهاي خاص يا احزاب ويژه شناسايي ميكنند؟ نسبتبه گروههايي كه عضو آن نيستند چه احساسي دارند؟ مساله اعتماد سياسي به گروههاي ديگر بر تمايل شهروندان به همكاري با ديگران بر سر اهداف سياسي و همين طور بر تمايل رهبران در ائتلاف با ديگر گروهها تاثير ميگذارد. حكومتبر يك ملتبزرگ، به تشكيل يك ائتلاف بزرگ نياز دارد و بايد اعتماد زيادي بين رهبران باشد تا بتوانند با يكديگر گفتگو كنند و در گفتگوها صادق باشند. در وراي مساله اعتماد، اما در ارتباط با آن، مساله دشمني مطرح مي شود كه يك جزء احساسي در روابط بين اشخاص و روابط بين گروهي است. مثالهاي غمانگيز درباره منازعات ايدئولوژيكي، مذهبي و قومي در بسياري از ملتها نشان ميدهد كه چگونه دشمني ميتواند به خشونت تبديل شود. (9) 3. گرايشها در سطح سياستگذاري
اگر بخواهيم سياستيك كشور را بفهميم، بايد به چيزهايي كه مردم براي آنها اهميت قائلند توجه كنيم و بدانيم كه تصور مردم از يك جامعه خوب چگونه است و چگونه ميتوان بدان دستيافت. اهميتي كه شهروندان كشورهاي مختلف به پيامدهاي سياستگذاريهاي گوناگون ميدهند، متفاوت است. در برخي جوامع، مالكيتخصوصي بسيار ارزشمند است، در حالي كه در جوامع سوسياليستي پيشين، مالكيت اشتراكي از ارزش زيادي برخوردار بود. برخي بر برابري، ( equality ) و وجود حداقل استاندارها براي همه افراد تاكيد دارند، در حالي كه ديگران بر ايجاد فرصتها براي بالا رفتن از نردبان ترقي تاكيد ميكنند. برخي فرهنگها براي رفاه و امنيت ارزش بيشتري قائلند و برخي ديگر به آزادي و عدالت اهميت ميدهند. در علم سياست، اين مفاهيم (امنيت، رفاه، آزادي، برابري، عدالت) تحت عنوان «منافع يا مصالح سياسي»، ( goods Political ) و در چارچوب مفهوم وسيعتر «بهرهوري نظام سياسي»، ( The Productivity of political system ) مورد بررسي قرار ميگيرند. (10) مسائل رفاهي بيشتر با ايدئولوژي سوسياليسم مرتبط است. آزادي با ايدئولوژي ليبراليسم، و امنيت غالبا با ايدئولوژي محافظهكاري ارتباط دارد و بدين ترتيب ملاحظه ميشود كه رابطهاي ميان فرهنگ سياسي و ايدئولوژيهاي گوناگون برقرار ميشود. مصالح سياسي و بهرهوري سياسي
رهيافت ما براي تحليل سياسي، ما را از «فرايند» به «ارزيابي» رهنمون ميسازد. اگر بخواهيم طرز كار نظامهاي سياسي مختلف را بررسي و مقايسه و ارزيابي كنيم، به ليستي نياز داريم تا توجه ما را به تنوع اهداف مطلوبي كه به وسيله اقدامات سياسي تحقق يابند جلب كند. يك جامعه يا يك گروه از شهروندان ممكن استبه نظم و ثبات ارزش دهند و ديگران به مشاركت و آزادي. آنها ممكن استبراي اين مصالح سياسي با درجات مختلفي ارزش قائل شوند و ترجيحاتشان و شدت و ضعف اين ترجيحات، با زمان و شرايط تغيير كند. نمودار شماره دو، نمايانگر ليستي از اين مصالح است كه از سوي بسياري از مردم در بسياري از جوامع، داراي ارزشند. (11) در چارچوب مفهوم «بهرهوري نظام سياسي»، منافع سياسي در سه سطح نظام، فرايند و سياستگذاري بررسي ميشوند. منافع يا مصالح در سطح نظام، با «نظام و انتظام» و «توانايي پيشبيني» در سياست داخلي و بينالمللي و همچنين به توانايي نظامها در تطبيق با تغييرات و چالشهاي محيط مربوط ميشود. «نظم و انتظام» و «تطبيقپذيري» تا اندازهاي با هم در تضادند. از يك سو، اگر تغييرات و از هم گسيختگيهاي جدي، زندگي روزمره مردم را تحت تاثير قرار دهد، اكثر مردم احساس اضطراب ميكنند. جا به جايي حكومتها بر اثر كودتا يا سقوط مداوم كابينههاي حكومت و يا استعفاي رؤساي جمهور، باعث اضطراب و نگراني مردم ميشود. از طرف ديگر هنگامي كه شرايط عوض ميشود، مثلا هنگام جنگ، شورش و بروز معضلات اقتصادي، و يا هنگامي كه آرمانها و آرزوهاي مردم تغيير ميكند، مردم احساس ميكنند كه نظام سياسي احتياج به تطبيق خود با شرايط جديد دارد. در سطح فرايند، مصالحي نظير مشاركت مؤثر و ارضاكننده مطرح است. اگر فرصت چنين مشاركتي در اختيار شهروندان قرار گيرد، آنها به مشاركت در امور سياسي تمايل نشان ميدهند و نظرهاي مثبتي نسبتبه نظام سياسي پيدا ميكنند. مشاركت فقط به اين دليل كه ابزاري براي تحت فشار قرار دادن نخبگان سياسي است ارزشمند نيست، بلكه به اين دليل كه در افراد احساس رقابتبه وجود ميآورد و شان و اعتبار آنان را افزايش ميدهد نيز داراي ارزش است. اطاعت و پيروي نيز ميتواند به عنوان يك مصلحت مطرح شود. به اين ترتيب كه افراد سعي ميكنند با اطاعت از ديگران از مجازات رهايي يابند و يا اينكه يك انگيزه قدرتمند، آنان را به اطاعت از ديگران وادار كند. مثلا هنگام بحرانهاي ملي، جوانان در بسياري از كشورها با سري پرشور داوطلبانه به خدمت ميپردازند. اين كار را با محاسبات ساده در مورد منافع شخصي نميتوان توجيه كرد. در سطح سياستگذاري، همان گونه كه اشاره شد، ارزشهايي همچون عدالت، آزادي، رفاه (كميت و كيفيت آن)، انصاف، امنيت ملي و شخصي و عدم مداخله در زندگي خصوصي مردم مطرح است. در خصوص آزادي بايد گفت كه گاهي اوقات به عنوان يك مصلحت كاملا منفي به معني رهايي از التزامات و ايذاي حكومتي تلقي ميشود. از سوي ديگر، ممكن است آزادي از سوي افراد و سازمانهاي خصوصي نقض شود كه در اين صورت، دخالتهاي حكومتي ميتواند به تقويت آزادي بينجامد. قانونگذاري براي از بين بردن تبعيضات نژادي در اين راستا بايد فهميده شود. در اينجا نيز گروهها و چشماندازهاي گوناگوني ممكن استبا آزادي به مبارزه برخيزند و آزادي به بسياري ديگر از مصالح پيوند يابد. آزادي همچنين با مصالحي نظير «برابري اقتصادي، سياسي و اجتماعي» بيارتباط نيست. (12) نمودار2: بهرهوري نظامهاي سياسي
استراتژيهايي براي توليد منافع و مصالح سياسي گونهشناسي نظامهاي
سياسي
تمام نظامهاي سياسي، استراتژيهايي براي توليد مصالح سياسي اختيار ميكنند. اين استراتژيها ممكن است در اثر چالشهايي كه از محيط تحميل ميشود شكل گيرد و يا آنكه تجارب گذشته و يا تلاشهاي هشيارانه سياستمداران وقت، آنها را شكل دهد. در هر صورت ميتوانيم نظامهاي سياسي را با اين استراتژيها طبقهبندي كنيم. ميدانيم كه عمدهترين ويژگي محيطي نظام سياسي، چه نظام صنعتي و چه نظام ماقبل صنعتي، اقتصاد آن است. كشورهاي ماقبل صنعتي با مسائل معتنابه مشابهي روبرو هستند كه مهمترين آنها مسائل رفاهي است. اين كشورها را به سبب مشابهتهايي كه در منابع، اهداف و مسائلشان دارند، در يك طبقه قرار ميدهيم و سپس آنها را با اين معيار كه چه استراتژيهايي را براي افزايش مصلحت رفاهي در پيش ميگيرند و ساختارهاي سياسي آنها چيستبه اجزاي كوچكتري طبقه بندي ميكنيم. كشورهاي صنعتي نيز با مسائل مختلفي روبرو هستند. يكي از مهمترين مسائل آنان اين است كه چگونه با مصالح فرايندي نظير مشاركتبرخورد كنند. ميدانيم كه توسعه اقتصادياجتماعي موجب آگاهي و مشاركتبيشتر شهروندان در سياست ميشود. در كشورهاي صنعتي ساختارهاي سياسي در قسمت نهاده، ( Input ) بايد تا حدي توسعه يافته باشد تا پتانسيل لازم براي جذب مشاركتشهروندان در مقياس وسيع را داشته باشد. يك استراتژي مهم، ايجاد يك حزب اقتداري يگانه است كه شهروندان را تحت كنترل حكومتي، مهار و هدايت كند. استراتژي ديگر اين است كه به احزاب رقيب اين اجازه داده شود كه شهروندان را در قبال ارائه استراتژيها و مصالح مختلف از سوي رهبران بسيج كند. ما اولين استراتژي را استراتژي اقتدارگرا و دومي را استراتژي دموكراتيك ميناميم. با اين طبقهبنديهاي عمده، نظامهاي سياسي را براساس سطحي كه نقش نظام سياسي را در ارتباط با اقتصاد بررسي ميكند طبقهبندي ميكنيم تا بدين ترتيب، تنوعات گوناگون در نظام سياسي تمييز داده شود. (13) كشورهاي صنعتي
الف- دموكراتيك
1. دموكراتيك محافظهكار 2. سوسيال دموكراتيك ب- اقتداري
1. محافظهكار 2. راديكال كشورهاي ماقبل صنعتي الف- سنتگراي جديد ب- دموكراسي پوپوليستي ج- اقتدارگرا 1. تكنوكراتيك 2. تكنوكراتيك توزيعي 3. تكنوكراتيك بسيجي تفصيل بحث و تطبيق آن با جامعه ايران
همان طور كه در بحث نظري يادآور شديم، يك راه ترسيم فرهنگ سياسي هر ملت آن است كه گرايشهاي شهروندان را در سه سطح نظام، فرايند و سياستگذاري بررسي كنيم. بدين ترتيب حوزههاي بحث در زمينه فرهنگ سياسي كاملا مشخص ميشود. همان گونه كه در مقدمه اين مقاله نيز بيان داشتيم، هدف اين مقاله، صرفا مشخص كردن حوزههاي بحث در زمينه فرهنگ سياسي در ايران است. علتبرگزيدن اين هدف نيز آن است كه تاكنون بحثهاي اندكي در زمينه فرهنگ سياسي در ايران انجام پذيرفته است. (14) نگارنده اميدوار است اين مقاله بتواند حوزههاي بحث را اندكي روشن كند. 1. گرايشها در سطح نظام
همان طور كه گفتيم، مهمترين جنبه گرايشها در سطح نظام، سطح و پايه مشروعيتحكومت است. بدين لحاظ يك حوزه بحث در زمينه فرهنگ سياسي، بحث درباره مشروعيت نظام سياسي است. يكي از اساسيترين مفاهيم در علم سياست كه در چند دهه اخير به سبب تحقيقات ماكس وبر تا اندازهاي روشن گرديده، مفهوم مشروعيت، ( Legitimacy ) است. واژه مشروعيتبه دو معناي متفاوت، ولي وابسته به هم، به كار رفته است. در اولين معنا، مشروعيتبه دستهاي از هنجارها و ارزشهاي مرتبط با سياست اطلاق ميشود كه امكان تحقق يك نظام سياسي را فراهم ميآورند. اين هنجارها واضع مؤلفههايي هستند كه در اصطلاح به آنها «پايههاي اخلاقي اقتدار» گفته ميشود و گاهي از آن به «فرهنگ سياسي» يا «سبك مشروعيت» تعبير ميشود. اين مؤلفهها از خلال فرايند اجتماعي كردن، نهادينه ميشوند وبه آن دسته موضوعاتي مربوط ميگردند كه تصورات اوليه ما را در قبال حكومت، حقوق و تعهدات متقابل حكومتكنندگان و حكومتشوندگان، الگوهاي انتخابات، تغييرات سياسي، مسؤوليت كارگزاران حكومتي و غيره تشكيل ميدهند. معناي دوم، به حوزهاي مربوط است كه در آن بخش معتنابهي از مردم تصور ميكنند كه رژيم، مطابق با هنجارها رفتار ميكند و يا هنجارها را نقض نميكند. پس براي تحقيق درباره سطح مشروعيتيك نظام بايد به دنبال قضاوت مثبتيا منفي مردم و تصور آنها در قبال رفتار رژيم رفت. (1 5) اگر عناصر يك جامعه معين نسبتبه كارايي حكومت در سطوح مختلف هويتبخشي، مشاركت، توزيع، مساوات و حاكميت، احساس رضايت نموده و اين كارايي را مطابق هنجارهاي پذيرفته شده بدانند (هنجارهاي مورد قبول جامعه و نه الزاما هنجارهاي مطابق با استانداردهاي غربي يا شرقي)، ديگر بحران مشروعيت وجود نخواهد داشت. (16) اينجاست كه بحث رابطه كارامدي و مشروعيت پيش ميآيد. سيمور ليپست اين رابطه را توضيح داده است. وي ميگويد كارامدي عبارت است از تحقق عيني يا توان سيستم در تحقق كاركردهاي اساسي يك حكومت، به گونهاي كه اكثريت مردم و گروههاي قدرتمند درون نظام آن را عينا مشاهده كنند. مشروعيت، متضمن ظرفيت نظام در ايجاد اين باور است كه نهادهاي سياسي موجود، مناسبترين نهادهاي ممكن براي جامعه هستند. در حالي كه كارامدي اصولا مسالهاي با ماهيت ابزاري، و مشروعيت مقولهاي ارزشي است و يك نظامسياسي براساس ميزان همخواني ارزشهاي آن با ارزشهاي مورد قبول گروههاي اجتماعي، مشروع يا غير مشروع تلقي ميشود. مشروعيتبه خودي خود ميتواند با اشكال مختلف ساختارهاي سياسي و از جمله دستگاههاي مستبد، قرين باشد (17) نظر ليپست درباره رابطه ميان سطوح متفاوت مشروعيت و كارامدي در نمودار شماره سه نشان داده شده است. جوامعي كه در مستطيل A قرار ميگيرند از حيث مشروعيت و كارامدي در بالاترين سطح ممكن قرار دارند. نظامهاي نامشروع و غيركارامد، در مستطيل D جاي ميگيرند. اين نظامها بيثبات بوده و سقوط ميكنند، مگر اينكه ديكتاتوريهايي باشند كه خود را با توسل به زور بر مسند قدرت نگاه دارند. يك نظام شديدا كارامد، اما نامشروع، ( C ) مانند مستعمرهاي است كه بخوبي اداره ميشود و در كوتاه مدت بيثباتتر از رژيمهايي است كه از كارامدي نسبتا پايين اما مشروعيتبالايي برخوردار باشند. كارامدي مستمر، با گذشت چند نسل ميتواند به يك نظام سياسي مشروعيتببخشد. (18) مشروعيت در علوم اجتماعي به دو نوع مشروعيت الهي، ( Naminous Legitimacy ) و مشروعيت مدني، ( Civil Legitimacy ) تقسيم ميشود. مشروعيت الهي، حكومت مشروع را به نحوي از انحا به نيروي فوق طبيعي و الهي مربوط ميكند. در حالي كه اساس مشروعيت مدني، و رضايت، ( Consent ) افراد يا گروههايي است كه از مقام برابري برخوردارند. امروزه مشروعيت مدني تا اندازهاي با نظريات ماكس وبر ارتباط دارد. وي مشروعيت را به سه نوع تقسيم ميكند; مشروعيتسنتي، ( Traditional Legitimacy ) ،مشروعيت كاريزمايي، ( Charismatic Legitimacy ) و مشروعيت عقلانيحقوقي، <>19) h >.( Legitimacy Legal -Rational ) فايده و نتيجه مشروعيت، سلطه مشروع، ( Authority ) است. اگر حكومت از شروعيتبرخوردار باشد داراي سلطه مشروع خواهد بود; بدين معنا كه فرمانروا خود را در صدور اوامر و نواهي محق ميداند و از سوي ديگر، فرمانبران خود را موظف به پيروي از اوامر و نواهي ميدانند. (20) واژه اوتوريته داراي معاني مختلف است. گاهي به معني قدرت مشروع، ( LegitimatedPower ) ،گاهي قدرت نهادي شده، ( Institutionalized ) وگاهي به معني قدرت رسمي شده به كار رفته است. به سبب اين رابطه نزديك ميان دو مفهوم اوتوريته و مشروعيت است كه سه نوع خالص سنتي، كاريزمايي و حقوقيعقلاني را گاه با نام «اوتوريته» و گاه با نام «مشروعيت» مشخص ميكنند. (21) در باره ايران، بحث مشروعيت را ميتوان در چهار دوره تاريخي بررسي كرد: دوره ايران قبل از اسلام، دوره اسلامي، دوره صفويه تا انقلاب اسلامي و دوره پس از انقلاب اسلامي. در سه دوره اول، عنصر غالب در فرهنگ سياسي ايران، استبداد بوده كه به شكل فره ايزدي يا استبداد شرقي يا آميزهاي از اين دو بر اذهان و واقعيات جامعه و آحاد آن تسلط داشته است. يعني از سه شكل اقتدار مشروع در تعريف وبر، نوع كاريزمايي (در قالب اعتقاد به فره ايزدي يا فروغ خداوندي و حاكميت اين فره از طريق شخص فرهمند) و نوع سنتي (در چارچوب استبداد شرقي)، وجوه غالب را تشكيل ميداده است. (22) از انقلاب اسلامي به بعد، اين الگوهاي سلطه مشروع در سطوح و واحدهاي اجتماعي گوناگون دستخوش تغييرات بنيادي گرديده و متزلزل شدهاند و از آنجا كه اين الگوها با نظام جامعه در ارتباطند، بايستي دير يا زود در سطوح مختلف برقرار گردند. در اينجا براي بهتر روشن شدن بحث، به يك مدلسازي نيز ميتوان دست زد: 1. مدل فرهنگ سياسي ديرين يا مدل خصومت، زور و بياعتمادي، كه بر سه دوره اول تاريخي كه نام برديم حكمفرما بوده است; 2. مدل فرهنگ سياسي جديد يا مدل مسالمت، استدلال و اعتماد كه در چند برهه تاريخي مجال بروز يافته است: نمودار4
فرهنگ سياسي جديد، نخست در جنبش مشروطهخواهي امكان بروز يافت، اما بزودي مؤلفههاي آن در نطفه خفه شد و باز فرهنگ سياسي ديرين غالب شد. در مرحله دوم، در جريان نهضت ملي، باز فرهنگ سياسي ديرين توانست غالب شود و در مرحله سوم، در پي انقلاب اسلامي، فرهنگ سياسي جديد به عنصر غالب تبديل شد (23) و امروز با گذشت هفده سال از انقلاب، فراز و نشيبهاي گوناگوني را به خود ديده است. در مورد تغيير الگوهاي مشروعيت پس از انقلاب يك بحث نظري انجام خواهيم داد، اما قبل از آن به بررسي سه دوره تاريخي اول ميپردازيم. در دوره اول يا دوره ايران پيش از اسلام، الگوي مشروعيت «فروغ خداوندي»، توجيهكننده نظام سياسي بود. در اين توجيه دروني گفته ميشد كه اطاعت از حاكم و صاحب قدرت روز كه پادشاه لقب داشتبدين دليل واجب و ضروري است كه او صرفنظر از ويژگيهاي گوناگون از يك خصيصه مهم برخوردار است: خداوند او را لايق دانسته و به او فره ايزدي عطا كرده است. (24) در دوره اسلامي ايران، الگوي مشروعيت، همان الگوي خلافتبود كه در چارچوب آن حتي سلطاننشينهاي نيمهمستقل توجيه ميشد و براي اكثريتسنيمشرب، كفايت ميكرد. (25) در دوره سوم يا از دوره صفويه تا انقلاب اسلامي، الگوي مشروعيت «سايه خداوندي» حكمفرما گرديد. اين الگو تقريبا همان الگوي فروغ خداوندي بود، جز آنكه تبعيت از پادشاه بدين دليل ضروري تلقي شد كه او سايه خداوند در روي زمين تعريف گرديد. (26) آغاز دوره مشروطيت نقطه عطفي در اين دوران محسوب ميشود. زيرا با آغاز اين دوره بود كه الگوي مشروعيت مدني، كه مبتني بر جهانبيني دنيوي و متمركز بر ميثاق و قرارداد اجتماعي و قوانين موضوعه ساخت دستبشر بود، از غرب به شرق گسترش يافت و پايههاي الگوي مشروعيتسايه خداوندي را سست گردانيد. در حقيقت نهضت مشروطيت، واكنش ايران به اين گسترش است. اما اين نهضت در عمل نتوانستساختار سياسي جديدي برقرار كند و به طريق اولي در اين دوران الگوي مشروعيت جديدي نيز به وجود نيامد. (27) به بيان ديگر «تجدد»، يعني انديشه دوران جديد و تفكر در لوازم و الزامات اين دوران، در ايران امكانپذير نشد و ايران عليرغم حضور در دوران جديد تاريخ جهاني، به لحاظ انديشهاي از آن غايب ماند. (28) ادامه تحولات سياسي در جامعه ايران منجر به برقراري نظام شاهي خاص عصر پهلوي گرديد كه ملغمهاي بود از ظواهر تجدد و مدنيت و ظواهر ديني. (29) اين تجددطلبي ظاهري شكل اصلي خود را در دوره رضاشاه پيدا ميكند و در دوره 1332-1320 تضعيف ميشود و پس از كودتاي 28 مرداد بار ديگر ظاهر ميشود و تا انقلاب اسلامي استمرار دارد. اين تجددطلبي ظاهري، از چهار عنصر تشكيل شده بود: 1. فكر تاسيس، توسعه و كنترل اقتصاد از طريق دولت; 2. ناسيوناليسم ايراني; 3. جهانبيني غيرمذهبي و4. روش استبدادي حكومت. (30) در اينجا با توجه به بحث مشروعيت و كارامدي ليپستباز در مجموع ميتوان گفت كه يكي از عناصر غالب بر فرهنگ ايران در سه دوره اول، عنصر استبداد بوده است. يعني ثبات سياسي حكومت اساسا ناشي از واقعيت قدرت آن و در نتيجه توانايي اداره كشور و كارامدي آن بوده است و نه براساس مشروعيتي كه داشته است. (31) در نتيجه، با توجه به نمودار شماره3، ايران در اين سه دوره در مستطيل C قرار دارد. به عبارت ديگر، حكومتها ابتدائا در نظر مردم از مشروعيتبرخوردار نيستند و نظام سياسي به دليل كارامدي، از ثبات برخوردار است. همان طور كه قبلا نيز بيان شد، اين كارامدي كه در اين سه دوره، از استمرار نيز برخوردار بوده است توانسته با گذشت زمان، تا حدودي به حكومت مشروعيتبدهد. هرودوت درباره تفاوت تمدنهاي يوناني و ايراني گفته است كه تمدن يوناني مبتني بر عقل و فلسفه و استدلال بوده است و بنابراين به طور عمودي پيشرفت كرده است. اما تمدن ايراني مبتني بر مهارت در اداره كشور (يعني همان كارامدي حكومت) بوده است و به طور افقي (فتح سرزمينها) پيشرفت كرده است. به نظر ماكياولي در كشورهاي غربي يك فرهنگ عقلي وجود دارد كه ريشه در فرهنگ يوناني و رومي دارد. در نتيجه اين فرهنگ، افراد دور پادشاه تملقگو نيستند، در حالي كه در شرق يك فرهنگ سياسي استبدادي كه مبتني بر عبوديت و بندگي رعايا بوده وجود داشته است و نتيجه آن تملقگويي اطرافيان پادشاه است. به عبارت ديگر حكومتها در شرق بر مبناي زور استوارند و از مشروعيت چنداني برخوردار نيستند. در دوران معاصر نيز سقوط نظام پهلوي را بر اثر فقدان مشروعيت (و نه فقدان كارامدي) ميتوان توجيه كرد. (32) اما در بحث مشروعيت نظام سياسي در دوره چهارم، يعني دوره انقلاب اسلامي به بعد، مقدمتا بايد يادآور شد كه در باب مشروعيت، دو مسلك عمده مطرح بوده است: اول، مسلك اصالت نظام سياسي، ( Polis ) يا الگوي مشروعيت مدني. بهترين نماينده اين مكتب توماس هابز است. او معتقد است كه بشر در حالت طبيعي مطابق گرايش و طبيعت ذاتي خود عمل ميكند كه «خودكامگي مطلق» است; يعني هرچه دلش ميخواهد انجام ميدهد. بدين ترتيب، طبيعي است كه كار به جنگ ميانجامد و بشر براي «حفظ خود» حاضر ميشود بخشي از حقوق خود را به فرد يا افرادي كه حافظ امنيتباشند تفويض كند. اين فرد يا افراد كه حكومت را تشكيل ميدهند از طرف مردم وكيل هستند كه امنيتشان را حفظ نمايند. بنابراين مشروعيتحكومت از يك چيز برميآيد: اينكه مردم به حكومت وكالت داده اند تا كار مشخصي را به نوع تعيينشدهاي انجام بدهد. به عبارت ديگر اساس شروعيتحكومت در اين مسلك قرارداد اجتماعي است. نتايجي كه از اين مكتب حاصل ميآيد: 1. تعهد سياسي مردم نسبتبه دولت كه در اطاعت از قوانين و ساير همكاريها ظاهر ميشود، ماهيتا از مقوله وفاي به عهد است. 2. دولتبه هيچ وجه نقش هدايت فكرياخلاقي مردم را بر عهده ندارد، بلكه وظيفه آن حفظ امنيت مردم است. 3. قانون، فوق همه چيز است و هيچ فرد يا نهادي «فوق» قانون نميتواند باشد. (33) دوم، مسلك اصالت وظيفه است. سقراط مؤسس اين مسلك در فلسفه سياسي است. وي «كمال ذاتي» را مبناي كار خودش قرار ميدهد و ميگويد ما به عنوان بشر داراي كمال ذاتي هستيم. كمال ذاتي هر موجود به اين معناست كه آن موجود به اندازه بهرهاش از وجود داراي كمال ميشود و اين امر براي هر موجودي به طور فردي و شخصي درست است. پس مطابق اين نظر مثلا فرد بايد معتقد باشد كه داراي كمال ذاتي خاص خود است و لذا بايد به سمت اين كمال ذاتي برود. «عمل» فرد هنگامي «صالح» است كه در مسير دايتبه طرف كمال ذاتي باشد. فرد غير از انجام عمل صالح هيچ تعهد ديگري ندارد. فرد هنگامي به تاسيس حكومت اقدام ميكند كه تشكيل حكومت در راستاي رسيدن او به كمال ذاتي باشد. سقراط دقيقا به همين دليل متهم به آنارشيستبودن شده است. زيرا به اعتقاد سقراط تشكيل حكومتبذاته امري اصيل نيست، بلكه تنها كمال ذاتي فرد اصيل است. در فلسفه سياسي سقراط، مشروعيتحكومت از «صلاحيت عمل» استنتاج ميشود. در نظر حكيم، حكومت چيزي جز «تكعملهاي حكمراني» نيست، بنابراين هنگامي حكومت مشروع است كه تكعملهاي حكمراني در آن حكومت مشروع باشد، يعني عمل صالح باشد. در اين مسلك، عمل و عمل صالح نقش ويژه اي پيدا ميكند. در نظام اصالت وظيفه چون قائل به كمال ذاتي هستيم، هركه را بدان نزديكتر بيابيم اصلح ميدانيم. بحث درباره مكانيزم تشخيص اصلح و امثال اينها به ماهيت مشروعيت مربوط نيست، بلكه از مباحث كارامدي است. (34) مفاهيمي مانند مشاركت نيز مربوط به كارامدي نظام است و نه مشروعيت آن. حكومت مبتني بر اصالت وظيفه براي تحقق اهداف خود، كه آن را در نهايت مقدس ميداند (زيرا به كمال ذاتي انسان مربوط است)، ناگزير به طراحي سيستم و نظام حكومتي است. مثلا نظام بايد قانون داشته باشد و مردم در امور آن مشاركت داشته باشند تا از كارايي نيز برخوردار گردد. (35) حال، همان طور كه گفتيم در دوره انقلاب اسلامي، مشروعيت نظام شاهي كاملا زير سؤال رفت و كارامدي اين نظام نيز نتوانست از سقوطش جلوگيري كند. نفوذ الگوي غربي مشروعيتيا الگوي مدني نيز به سستشدن الگوي مشروعيت ديرين ايران (يعني الگوي سايه خداوندي) كمك بسيار كرد و خودش نيز نتوانست جايگزين آن گردد. در مقابل، الگوهاي مذهبي مشروعيت احيا گرديدند. اين الگوها به مكتب اصالت وظيفه شباهت دارند. زيرا در اين الگوها نيز «عمل به تكليف و وظيفه» از اهميتبسيار برخوردار است و در اين الگوها نيز «رساندن افراد به كمال ذاتيشان» اصل است و حكومتبايد به «صالحان» سپرده شود. بحث در اين زمينه را به همين جا ختم ميكنيم. مطلب ديگري كه در بحث نظري بدان اشاره شد، اين بود كه مشروعيت در سطح نظام از سه جنبه ميتواند مطرح گردد; جنبه اول، جامعه يا اجتماع سياسي بود. يعني مشروعيت كل هيات اجتماع زير سؤال برود، كه در آن صورت مساله هويت مطرح ميگردد. موضوع فرهنگ قوميتگرايي و قومستيزي يا وحدت فرهنگي در همين جا قابل طرح است. جامعه ايراني متشكل از انواع اقوام و قبايل و تيرههاي متعدد است كه هريك داراي آداب و رسوم، منشا نژادي، دين، ايدئولوژي، علايق عاطفي و زبان يا گويش خاص خود هستند. حال اگر هر يك از اين قوميتها بخواهند به ارزشها و قابليتها و گرايشهاي قومي و فرهنگي خود سخت پايبند باشند، ( EthnoCentrism ) و از خود تعصب قومي نشان دهند، با بحران هويت مواجه خواهيم شد. تعصب فرهنگي و قومي پديدهاي است كه در آن، افراد ارزشهاي خود را ملاك قضاوت قرار ميدهند. از جلوههاي قوميتگرايي، امپرياليسم فرهنگي يا تهاجم فرهنگي است كه شكل فرهنگي توسعهطلبي كشورهاي پيشرو و صنعتي است و به شكل شيفتگي فرهنگي در كشورهاي در حال توسعه جلوه ميكند. كليت فرهنگي ايران از سه ويژگي ملي، اسلامي و غربي برخوردار است كه اين خود باعث ابهام و بيثباتي فرهنگي گرديده است. شيفتگي برخي از ايرانيان در مقابل فرهنگ غربي را شايد بتوان از اين زاويه توجيه كرد. (36) تفاوت نسل كنوني ايران نيز با نسلهاي پيشين در همين است كه نسل كنوني با يك فرهنگ نيرومند، معارض و بيگانه مواجه شده و نتوانسته است راه را بر آن ببندد. (37) 2. گرايشها در سطح فرايند
در سطح فرايند، گرايشهاي افراد در دخالت در فرايندها مطرح است. اين فرايندها شامل ارائه تقاضاها، اطاعت از قانون، حمايت از برخي گروهها و مخالفتبا بعضي گروههاي ديگر و مشاركت از طرق گوناگون است. مشاركتسياسي عبارت است از عمل شركت در تدوين، تصويب و اجراي سياستهاي عمومي. اين تعريف موسع بر فعاليتهاي هر فردي كه به هر طريقي در فرايند سياستگذاري فعال باشد قابل اطلاق است. برخي عقيده دارند كه مشاركتبايد داوطلبانه و از روي اختيار باشد تا اصيل و واقعي تلقي گردد. مشاركت در مطالعات نظري و عملي به عنوان يك مفهوم مركزي مطرح شده است و از آن استفاده فراواني براي تحليل مفهوم دموكراسي كردهاند. نظريههاي دموكراسي را ميتوان به دو دسته تقسيم كرد: نظريههايي كه بر مشاركتشهروندان تاكيد دارند و ديدگاههايي كه آن را محدود ميكنند. دموكراتهاي طرفدار مشاركت، از جمله روسو، جان استوارت ميل و در سالهاي اخير پيتمن و باربر طرفدار به حداكثر رساندن فرصتها براي شهروندان معمولي جهتشركت مستقيم در «اتخاذ تصميمات سياسي» هستند. در دولتهاي مدرن و وسيع، اين امر شامل تمركززدايي و سپردن امر تصميمگيري به اجتماعات محلي يا استفاده گسترده از رفراندم براي تعيين سياستهاست. در مقابل، افرادي مانند شومپتر مشاركت محدود شهروندان را ترجيح ميدهند و عقيده دارند كه بايد يك تقسيم كار سياسي بين سياستمداران حرفهاي منتخب كه مسؤوليت اتخاذ تصميمات سياسي را بر عهده دارند و شهروندان معمولي كه نقششان فقط انتخاب يا رد سياستمداران و كنار گذاشتن آنان در انتخابات دورهاي است، وجود داشته باشد. مطابق اين نظر، دموكراسي مدرن عبارت است از حكومتسياستمداران، در حالي كه مشاركتشهروندان معمولي، دورهاي و محدود خواهد بود. مطابق نظري كه بر مشاركتشهروندان تاكيد ميكند، اين مشاركتبنا بر زمينههاي ابزاري، ( Instrumental ) پرورشي، ( Developmental ) و يا اجتماعگرايانه، ( Communitarian ) توجيه ميشود. هدف مشاركت ابزاري، ارتقا و يا دفاع از منافع مشاركتكنندگان است. اينكه آيا افراد مشاركت ميكنند يا خير، بستگي به ارزيابي آنها از هزينهها، منافع و قدرتشان در حصول به اهدافشان دارد. ديدگاه پرورشي، فرض را بر اين ميگيرد كه فرايند مشاركت ممكن استبه ارتقاي اخلاق عمومي مشاركتكنندگان و بالا رفتن آگاهي سياسي و اجتماعي آنان منجر گردد. ديدگاه اجتماعگرايانه، بدين ترتيب مشاركت را توجيه ميكند كه با آن خير مشترك حاصل ميآيد. مدت مديدي چنين تصور ميشد كه راي دادن، عنصر مركزي در بحث مشاركتسياسي است; زيرا آن تنها شكل اقدام سياسي بود كه تودههاي شهروند در آن شركت ميكردند. بدين ترتيب مشاركتكنندگان با اين معيار كه «آيا راي ميدهند يا خير» دستهبندي ميشدند. بدين لحاظ، شهروندان به بيتفاوتها، ( apathetic ) ،كه كاملا از فرايند سياسي خارج بودند، بيباكان، ( spectators ) ،كه بسيار كم دخالت ميكردند و گروه كوچك گلادياتورها، ( gladiators ) ،كه به طرق مختلف فعال بودند، تقسيم ميشدند. تحقيقات بعدي كه براساس زمينهپژوهي صورت پذيرفت، مانند كار وربا و پاي، اين ديدگاه را با يك ديدگاه چند بعدي ديگر عوض كرد. (38) در ديدگاه جديد، مشاركتشامل شماري از شيوهها ميشد; بويژه راي دادن، فعاليتهاي حزبي، فعاليتهاي مشترك و جمعي (از جمله همكاري با ديگران به خاطر برخي اهداف اجتماعي) و ارتباط با نمايندگان و يا كارمندان حكومتي درباره يك موضوع شخصي ويژه. تبيينهاي رقيب ديگري نيز براي اين الگوهاي مشاركت وجود دارند. رهيافتهاي روانشناسانه بر تفاوت در جهتگيريهاي شخصي بر حسب منافع (علايق) سياسي تاكيد دارند; از قبيل حس كارامدي سياسي، آمادگي براي درگيري يا همكاري با ديگران و حس اهميت دادن به امور مدني. رهيافتهاي فايدهگرايانه، تفاوتها را با معيار «محاسبه منافع و هزينههاي متوقع شيوههاي مختلف مشاركت» تبيين ميكنند. بدين ترتيب يافتههاي مشترك را ميتوان به گونههاي مختلف تبيين كرد. مثلا اين يافته را كه «افرادي كه داراي شان اجتماعي و تحصيلات بالاتري هستند، در سياستبيشتر مشاركت ميكنند» ميتوان به اين نحو هم تبيين كرد كه «اين افراد به اين علت مشاركتبيشتري ميكنند كه جهتگيري مثبتتري نسبتبه سياست دارند و از عملكرد آن اطلاع بيشتري دارند» و همچنين ميتوان بدين ترتيب تبيين كرد كه «اين گونه افراد بدين گونه محاسبه ميكنند كه قدرت اقتصادي و اجتماعيشان ميتواند به آساني و به نحو مؤثري براي به دست آوردن مزيتهاي سياسي به كار رود.» سازمانهايي نظير احزاب سياسي، اتحاديههاي كارگري و گروههاي ذي نفوذ، افرادي را كه به نحو فردي در سياست مشاركت نميكنند به فعاليتهاي سياسي ميكشانند. وربا، ناي وكيم نشان دادهاند كه اين سازمانها رابطه بين طبقات اجتماعي و مشاركت در كشورهاي مختلف را جرح و تعديل كردهاند. (39) فعاليتهاي اعتراضآميز نظير عريضه دادن، راهپيماييها، تحريمها و اعتصابات و حتي خشونتهاي سياسي ميتوانند به عنوان اشكال مشاركتسياسي مطرح باشند. كارامدي و مؤثر بودن مشاركتشهروندان براي فهم سياست دموكراتيك ضروري است، اما اندازهگيري آن كار مشكلي است. اين، شامل مطالعه ميزان پاسخگويي نخبگان به شيوههاي گوناگون اقدام ميشود. براي مثال آمادگي نخبگان براي جابتخواستههاي گروههاي فشار ممكن است فرق كند. مشاركت ميتواند در شكل دادن به ايستارهاي نخبگان، مؤثر و كارامد باشد. مطالعات در زمينه مشاركتسياسي، اغلب بر روي كشورهاي ليبرال دموكراتيك متمركز بوده است. اما مطالعاتي نيز در اين زمينه در كشورهاي در حال توسعه و كمونيستسابق صورت پذيرفته است. در كشورهاي كمونيستي سابق، مشاركتشهروندان به معناي اتخاذ تصميم كه در دست گروههاي محدودي است نيست، بلكه مشاركتحول مسائلي نظير مشكل برقرار كردن ارتباط با رهبري، شكايت كردن از بخش خدمات و نحوه اداره آنها و نظاير آن دور ميزند. البته فرصتهاي مشاركت در قالب فعاليتهاي سازماني وجود دارد; مثلا شركت در اتحاديههاي كارگري و سازمانهاي جوانان و حزب كمونيست. اگرچه منتقدين، اين نوع مشاركت را بيشتر از نوع «بسيجسياسي از بالا» قلمداد ميكنند تا مشاركت واقعي. تحقيقات در كشورهاي در حال توسعه نشان داده كه رشد نسبتا سريع مشاركتسياسي، در صورتي كه نهادهاي سياسي توانايي جذب اين مشاركتهاي جديد را نداشته باشد، منجر به بيثباتي و نهايتا بحران مشروعيت ميشود. (40) در مورد ايران، همان طور كه گفتيم، عنصر غالب در فرهنگ ايران لااقل تا دوره مشروطيت، عنصر استبداد بوده است. در چنين فرهنگي فقط يك نفر حق مشاركت در سياست را داشته است و آن شخص پادشاه و اعوان و انصار او بودهاند و بقيه مردم، رعيت محسوب ميشدهاند و اصلا حق شركت در تصميمگيريهاي سياسي را نداشتهاند. در دوران انقلاب مشروطيت، براي اولين بار كوشش مردم را براي مشاركت در سياست در قالب ايجاد احزاب مشاهده ميكنيم. اوجگيري و رشد احزاب سياسي در ايران را از لحاظ سير تاريخي ميتوان به چهار دوره تقسيم كرد: 1. عصر مشروطه تا استقرار كامل سلطنت رضاشاه، غير از دورههاي استبداد صغير و نيابت ناصرالملك و دوره جنگ اول. 2. سقوط رضاشاه در آغاز دهه بيست و دوره 13201332. 3. روي كار آمدن دموكراتها در آمريكا و اميني در ايران (دوره 1344-1339). 4. انقلاب اسلامي به بعد. در هريك از اين چهار دوره، مردم با ايجاد احزاب سياسي تلاش كردند تا در امور سياسي مشاركت نمايند، اما در همه اين موارد، كار احزاب به خشونت كشيد. آنچه در جامعه ايران موجب ناپايداري احزاب گرديده، نوع تلقي جامعه از مفهوم خاص مبارزه سياسي بوده كه مبتني بر اصل ستيز است، در حالي كه مفهوم مبارزه سياسي براي كسب قدرت به مفهوم مدرن آن بر اصل رقابت استوار است. (41) اينكه چه عواملي باعث رونق و رواج فرهنگستيز در ميان ايرانيان شده است، خود احتياج به بحثي طولاني و مفصل دارد; اما در اينجا به طور اجمال به يك عامل اشاره ميكنيم: يكي از عوامل ايجاد فرهنگستيزش، كشاكش دائمي بين مردم و قدرتمندان جابر بوده است. اين كشمكش و ستيزه بدين علت روي ميداده كه مردم، افزايش قدرت در دستحكومت را با بيقدرتي و بينقشي خود مترادف ميدانستند. همچنين چون شيعيان معتقد بودند كه حكومتهاي ظالم و جابر مشروع نيستند، بنابراين همواره يك حالت تخاصم ميان آنان و حكومت وجود داشت. البته ميتوان گفت احزاب سياسي، خود در ايجاد چنين فرهنگي سهيم بودهاند. در صورتي كه از كاركردهاي مهم احزاب بايد آن باشد كه در جهت مشاركتهاي سياسي مسالمتآميز تلاش نموده و مبارزه سياسي را از حالت قهرآميز خارج سازند. ملكالشعراي بهار درباره فعاليتهاي حزبي زمان خودش ميگويد: هتاكي و فحاشي و دشمنكامي، جاي رفاقت و اتحاد را گرفت و شكي نيست كه اين عمل يك دسيسه عمده سياسي بود كه نه تنها بعضي اعيان محافظهكار محرك آن بودند، بلكه بيگانگان هم در اين كار بيشركت نبودند. (42) از ديگر عناصر غالب در فرهنگ ايران كه مانع مشاركتبراساس رقابت و احترام به يكديگر ميشود، عنصر فرهنگي تسليم، ستمپذيري و فرمانبري است. منتسكيو درباره ويژگيهاي نظام استبداد شرقي و بويژه خصيصه تسليم و اطاعت محض مينويسد: «در اين حكومتها انسان مخلوقي است كه تابع اراده مخلوق ديگري است. هر امري كه شاه مستبد صادر ميكند كافي است و بايد پذيرفت و چون و چرا ندارد. قانون را كه امر شاه است نميتوان نقض كرد. به قول وتيفوگل: اختناق، ترور عقايد، سركوبي گروهها، ناامني شخصي و اجتماعي، از وجوه ممتاز استبداد شرقي است.» (43) به نظر ماكس وبر، فرهنگ پاتريمونياليستي عامل ديگر به وجودآورنده خصيصه تسليم و تبعيت است. بدين ترتيب، همه تابع فرمان نهاد پدرسالاري هستند و مشاركت معني پيدا نميكند. در فرهنگ سياسي پاتريمونياليستي، قدرت، پديدهاي رمزآميز تلقي ميشود. حاكم تافتهاي جدا بافته و داراي خصلتهاي قهرماني به شمار ميرود. يكي ديگر از ويژگيهاي فرهنگ پاتريمونياليستي اين توقع است كه گره همه مشكلات بايد به وسيله نهاد پدري حكومتباز شود كه خود مانعي بر سر راه پيدايش فرهنگ مشاركت است. (44) 3. گرايشها در سطح سياستگذاري
همان طور كه در پيش گفتيم، در سطح سياستگذاري اين مساله مطرح مي شود كه مردم براي چه چيزهايي اهميت قائلند و تصور آنان از يك جامعه خوب چگونه است. اهميتي كه شهروندان كشورهاي مختلف به پيامدهاي سياستگذاريهاي گوناگون ميدهند، متفاوت است. برخي بر امنيت تاكيد ميورزند و بعضي جوامع به آزادي بهاي بيشتري ميدهند; در حالي كه جوامع ديگري، براي برابري اهميت زيادي قائلند و بر وجود حداقل استاندارها براي همه افراد تاكيد دارند. اين مفاهيم (امنيت، آزادي، برابري، رفاه، عدالت و غيره) چنانكه گفتيم تحت عنوان منافع يا مصالح سياسي مطرح ميشوند و در چارچوب وسيعتر «بهرهوري نظام سياسي» مورد بررسي قرار ميگيرند. مفهوم رفاه، مسائلي از قبيل رشد سرانه، كميت و كيفيت، سلامت و عدالت اجتماعي را مطرح ميكند. مفهوم آزادي نيز بر رهايي از قيد و بندها، حفاظت از زندگي خصوصي و امور شخصي و احترام به استقلال ديگر افراد تاكيد ميگذارد. امنيت جان و مال، نظم عمومي و امنيت ملي نيز در مفهوم امنيت مطرح ميگردند. به نظر ميرسد مردم شرق، از جمله مردم ايران، براي امنيت اهميتبيشتري قائلند تا براي آزادي و برابري. اين هم دلايل مختلفي دارد. يكي از اين دلايل، حملات بيگانگان به خاك ايران بوده است. ايران همواره شاهد تاخت و تاز بيگانگان و مهاجمان و لشكركشيهاي بسيار بوده است كه اسباب تشتت و نابساماني سياسي و اجتماعي و فرهنگي و در نهايت ناامني اقتصادي را فراهم آورده است. شيوع و گسترش اين حملات چنان بوده كه به قولي، ثروت ايرانيان هميشه در خفا و پستوها بدون هيچگونه بهرهبرداري كارامدي در جهت توليد بوده است. بدين ترتيب، ايران هيچگاه نتوانسته تمامي نيروهايش را بسيج كند تا بتواند قدمي در راه توسعه بردارد. (45) خودكامگي حكومتها نيز از عواملي بوده است كه امنيت مالي ايرانيان را همواره به خطر انداخته است. بدين ترتيب «لوياتانهاي» ايراني كه طبعا بايد براي حفظ جان مردم به وجود آمده باشند، به دشمن مال و جان آنها تبديل شده بودند. در كشورهاي غربي «جامعه مدني» همواره قوي بوده است. اين جامعه در برابر نظام سياسي مقاومت ميكرده و حكام نميتوانستند هر موقع كه بخواهند اموال مردم را تصاحب نمايند. در فئوداليسم غربي كه تحت تاثير حقوق رومي بود و براي مالكيت احترام و مسؤوليت قائل ميشد گروههاي اجتماعي مستقل و نيرومندي، مانند اشراف، موجود بودند و پادشاه نميتوانست املاك آنها را تصرف كرده وبه هركس كه ميخواست، بدهد. مصونيت اموال وجود داشت، بنابراين قدرت پادشاه، مهارگسيخته نبود. همچنين در اروپا، شهرهاي مستقلي وجود داشت كه از استقلال و خودمختاري نسبتبه دستگاههاي فئودالي برخوردار بودند و هر شهر غربي داراي انجمن شهري بود كه منتخب مردم بود و دادگاههاي عرفي و مدني وجود داشت كه از دربار جدا بودند. پس اصناف غربي برخلاف اصناف شرقي، تحت ظلم ظالمان حاكم نبودند. اما در ايران، فئوداليسم اروپايي هرگز پديد نيامد; زيرا بخش بزرگي از زمينهاي زراعي مستقيما در مالكيت دولتبود، و بخش ديگر به اراده دولتبه زمينداران واگذار ميشد. دولت ميتوانست هر لحظه كه اراده كند، ملك زمينداري را به خود يا به شخص ديگري واگذار كند. اين رسم در ايران به نام تيولداري و اقطاعداري معروف بود و از موارد قدرت پادشاهان، واگذاري زمينهاي دولتي به بستگانشان بود. بنابراين در كشورهاي شرقي يك طبقه اشراف پيدا نشد كه صاحب ملك خود باشد و بتواند در مقابل دولت از اموالش دفاع كند. در فقدان چنين طبقهاي، طبعا دولت نميتوانست نه نماينده اين طبقه و نه نماينده هيچ طبقه ديگري باشد (46) و اساسا در ايران طبقه ديگري هم وجود نداشت. در ايران، جماعات، پراكنده بودند و لذا با روستاهاي پراكنده همراه با موانع جغرافيايي در بين آنها مواجهيم كه اين جوامع را در مقابل خطر خارجي آسيبپذير ميكرد. بنابراين در ايران شاهد يك تفرقه طبيعي هستيم و در چنين موضعي اصلا طبقات نميتوانستند به گونهاي مستقل به وجود آيند و جامعه پاره پاره و متفرق بود و انسجامي نداشت. پس در فقدان نيروهاي اجتماعي، دولت، يكهتاز ميدان باقي ميماند و خود به عنوان عاملي در جهت از بين بردن امنيت جاني و مالي مردم مطرح بود. سلاطين ايران با قدرت مطلق حكومت ميكردند و هيچ قانوني اختيارات آنها را محدود نميساخت. در وصول ماليات مبنا و ماخذ صحيحي وجود نداشت و حكمرانان به ظالمانهترين شكل به نام اخذ ماليات، اموال مردم را غارت ميكردند. هيچگونه قوانين و مقرراتي براي حفظ حقوق ملت ايران و تعيين حدود قدرت هيات حاكمه وجود نداشت و مقدرات و سرنوشت مردم در هر محل ارتباط و بستگي تام با خلق و خوي شخص حكمران داشت. بنابراين مهمترين مشكل مردم، رسيدن به امنيت جاني و مالي بود. البته اين بدان معنا نيست كه مردم ايران براي آزادي و برابري و عدالت اهميتي قائل نبودند، بلكه منظور آن است كه امنيتبراي آنان داراي اولويتبيشتري بوده است; چنانكه اولين درخواست مردم در انقلاب مشروطه از حكومت، ايجاد عدالتخانه بود كه اين خود در رابطه با احساس نياز مردم ايران به مقوله عدالت و امنيت قابل تفسير است. (47) نتيجه
هدف اين مقاله آن بود كه تا حدي، زمينهها و حوزههاي بحث فرهنگ سياسي در ايران را مشخص كند. براي نيل به اين هدف ما از رهيافت آلموند و پاول استفاده كرديم و گفتيم از آنجا كه زمينههاي فكري، ارزشي، احساسي و عقيدتي (يا فرهنگ) يك ملتبر رفتار سياسي آن ملت اثر ميگذارد، مطالعه فرهنگ سياسي حائز اهميت اساسي است. همچنين بيان داشتيم كه يك راه ترسيم فرهنگ سياسي هر ملت و نه تنها راه آن اين است كه گرايشهاي شهروندان را در سه سطح از نظام سياسي (نظام، فرايند و سياستگذاري) توصيف كنيم. در سطح نظام، سطح و پايه مشروعيتحكومت مطرح شد. بنابراين يك حوزه بحث در زمينه فرهنگ سياسي، حوزه مشروعيت نظام سياسي است. در مورد ايران بحث مشروعيت را در چهار دوره تاريخي (دوره ايران قبل از اسلام، دوره اسلامي، دوره صفويه تا انقلاب اسلامي و دوره پس از انقلاب اسلامي) بررسي كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه در سه دوره اول عنصر غالب در فرهنگ سياسي ايران، عنصر استبداد بود كه به شكل فره ايزدي يا استبداد شرقي يا آميزهاي از اين دو بر اذهان و واقعيتهاي جامعه و آحاد آن تسلط داشته است. سپس الگوهاي مشروعيت فروغ خداوندي و سايه خداوندي را توضيح داديم و به اين نتيجه رسيديم كه از دوره مشروطيتبه بعد و با نفوذ الگوهاي مشروعيت غربي به ايران، پايههاي الگوهاي سنتي مشروعيت در ايران سست گرديد و با وقوع انقلاب اسلامي اين پايهها يكباره فروريخت و الگوهاي مشروعيت جديدي، كه همان الگوهاي مشروعيت مذهبي است، جاي آن را گرفت. در سطح فرايند، بحث مشاركت مورد تامل قرار گرفت. در زمينه مشاركت، عناصر غالب فرهنگي در ايران را، ستيز، ستم پذيري، فرمانبري، تسليم و پدرسالاري، برشمرديم. اين عناصر غالب در فرهنگ ايراني هريك به نوبه خود مانعي براي مشاركتسياسي شهروندان معرفي شدند. در سطح سياستگذاري نيز اين مساله مطرح شد كه مردم براي چه چيزهايي اهميت قائلند و تصور آنان از يك جامعه خوب چگونه است. گفتيم كه مردم ايران از بين سه مصلحتسياسي; «امنيت»، «آزادي» و «رفاه و عدالت»، براي امنيت اهميتبيشتري قائلند و اين هم به دليل حملات متعدد بيگانگان به خاك ايران و هم به دليل خودكامگي حكومتهاي ايران بوده است كه امنيت جاني و مالي آنها را پيوسته در معرض خطر قرار ميداده است. 1. 2. عبدالرحمن عالم، «فهم فرهنگ سياسي»، سياستخارجي، شماره4، سال نهم (زمستان 1374)، ص1515. 3. 4. 5. 6. 7. 8. Ibid, P.40 . 9. Ibid, P.41 . 10. Ibid, P.42-41 . 11. Ibid, P.121 . 12. Ibid, P.122.123 . 13. Ibid, P.123 . 14. يك پژوهشگر آمريكايي، به نام ديويد مك كلهلند، در مقالهاي با عنوان «منش ملي و رشد اقتصادي در تركيه و ايران» كه در كتاب Communications andPolitical Development در سال 1963 چاپ گرديد، خصوصيات ملي مردم ايران و تركيه، بخصوص سمتگيريهاي آنان را در قبال مقامات مافوق، بررسي كرده است. همچنين لوسين پاي كتابي در سال 1985 با عنوان قدرت سياسي (سلطه مشروع) در كشورهاي آسياسي به رشته تحرير درآورده است و به اين نتيجه رسيده كه در حالي كه در كشورهاي غربي اصل بر فردگرايي است در اكثر كشورهاي آسيايي فرد ترجيح ميدهد كه در جمع مستحيل گرديده و بدين ترتيب احساس امنيتبيشتري ميكند. در همين كتاب، مشكلات اجتماعي و اقتصادي جوامع اسلامي بر مبناي فرهنگ سياسي و مذهبي اين جوامع مورد تحليل و بررسي قرار ميگيرد. 15. حسين رازي، «مشروعيت، دين و ناسيوناليسم در خاورميانه»، ترجمه سعيد حجاريان، فرهنگ توسعه، شماره 18، سال چهارم (خرداد و تير 1374)، ص18. 16. همان، ص18. 17. 18. سيمور، م، ليپست، «مشروعيت و كارامدي»، ترجمه رضا زبيب، فرهنگ توسعه، سال چهارم، شماره18 (خرداد و تير74)، ص11. 19. علي اكبر، سيري در انديشههاي سياسي معاصر (تهران: الست، 1370)، ص135-131. 20. همان، ص135، براي مطالعه بيشتر راجع به مشروعيت، ر.ك: -.... .......... -....... -....... -....... 21. همان، ص139. 22. محسن مدير شانهچي، «نقش فرهنگ در سنتسياسي جامعه ايران»، ايران فردا، سال سوم، شماره16 (بهمن1373)، ص67. 23. مسعود پدرام، «در جستجوي فرهنگ سياسي نوين»، ايران فردا، سال دوم، شماره8 (مرداد و شهريور73)، ص16. 24. فرهنگ رجايي، «فلسفه سياسي و مشكله ما»، اطلاعات سياسياقتصادي، سال هفتم، شماره6261 (مهر و آبان 1371)، ص7. 25. همان، ص8. 26. همان، ص8. 27. همان، ص8. 28. سيد جواد طباطبايي، درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران (تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، 1367)، ص34. 29. فرهنگ رجايي، پيشين، ص9. 30. سعيد برزين، «گفتگو درباره مفاهيم ملي و دولتي و سنتهاي سالم سياسي»، اطلاعات سياسي اقتصادي، شماره 57058 (خرداد و تير71)، ص48. 31. محمدعلي همايون كاتوزيان، استبداد، دموكراسي و نهضت ملي، (تهران: نشر مركز، 1372)، ص8. 32. حسين رازي، همان، ص22. 33. محمد جواد لاريجاني، حكومت، مباحثي در مشروعيت و كارآمدي (تهران: سروش، 1373)، ص1318. 34. همان، ص2219. 35. همان، ص2423. 36. علي طايفي، «فرهنگ بيگانهستيزي و موضع ايرانيان در مقابل فرهنگ مهاجم»، فرهنگ توسعه، سال چهارم، شماره21 (بهمن74)، ص3940. 37. محمد علي اسلامي ندوشن، «آشفتگي فرهنگ و اخلاق»، اطلاعات سياسي و اقتصادي، شماره 6965، سال هفتم (بهمن و اسفند 1371)، ص49. و همچنين در مورد عجز و ناتواني در مقابل فرهنگ غرب و ناتواني در شناخت موج افكار غربي و تجدد ر.ك: حميد عنايت، «اهميتشناخت ارزشهاي فرهنگي را ناديده گرفتهايم»، اطلاعات سياسياقتصادي، شماره 7271، سال هفتم (مرداد و شهريور 72)، ص2320. 38. 39. 40. ساموئل هانتينگتون، سامان سياسي در جوامع دستخوش تغيير، برگردان از محسن ثلاثي (تهران: علم، 1370)، ص400401. 41. حسين تبريزنيا، علل ناپايداري احزاب سياسي در ايران، نشر بينالملل، تهران، پاييز 71، ص313. 42. ملكالشعراء بهار، تاريخ مختصر احزاب سياسي در ايران، جلد اول، اميركبير، تهران، 1371، ص28. 43. علي طايفي، پيشين، ص40. 44. همان، ص4041. 45. همان، ص37. 46. محمد علي همايون كاتوزيان، پيشين، ص87. 47. مرتضي راوندي، سير قانون و دادگستري در ايران (تهران: نشر چشمه، 1368)، ص287-286.