دگرگوني انسان در نظر ابنعربي و اكهارت (1)
جيمز. اي. رويتر ترجمه محمدهادي ملازاده عضو هيأت علمي سازمان سمت چكيده
در اين مقاله ديدگاههاي دو عارف بزرگ مسلمان و مسيحي، يعني ابن عربي و مايستراكهارت بررسي شده است. مؤلف پس از بررسي اجمالي زندگي و آثار اين دو عارف بزرگ، به تبيين تشابه آراي آن دو در حوزه مابعدالطبيعه، خداي متعال و چگونگي خلقت عالم به دست خداوند و غايت آفرينش و موادي از اين دست ميپردازد. مؤلف ضمن بررسي قوس صعود و نزول، مقوله فناي آدمي را در خداوند تحليل ميكند. ابنعربي كليد رستگاري انسان را همان فناء في اللّه ميداند. با توضيح مفهوم «انسان كريم» به مسئله تحوّل انسان در عرفان مايستراكهارت پرداخته شده است. كليد واژهها:
وحدت وجود، انسان كامل، تحوّل، انسان كريم براي كشف و در نتيجه، پردهبرداري ازمشابهتها و هماننديهاي عميق نظري و عمليِ دو متألّه عارف از سنّتهاي مذهبي مختلف بايد مبنايي براي درك واقعي تفاوتهاي اجتنابناپذيرشان فراهم كنيم. تا آنجا كه دو متفكر با اطمينان سنّتهاي خاصشان را تشريح ميكنند، انسان مبناي واحد وحدتبخشي براي ارزشگذاري تفاوتها بين اين دو سنّت مييابد، وحدتي باطني كه اهميت كثرت بيروني را تقويت ميكند. اتصال و پيوستگي به جدايي و انفصال بها ميدهد. با دانستن يكي از آنها به هر دوي آنها احترام ميگذاريم. از اين گذشته، كشف امري فرا فرهنگي در ميان امور چند فرهنگه به معناي كشف امري فرا زماني، يعني امري ذاتي است و در نتيجه، به معناي راهيابي به تجلّي جديدي است. راهيابي به امر فرا زماني، موقعيتي براي تجلّي خدا فراهم ميكند. لقا در عمق متعارف، لقا در وراي تفاوتها و درنتيجه، لقا در جايي است كه تنها واحد حقيقي است. گفتوگوي در عمق نه تنها بهطور متقابل آموزنده است، بلكه همچنين دگرگون بالقوّه نيز هست. تا آنجا كه امر قدسي ملاقات ميشود، تعالي و در نتيجه، دگرگوني رخ ميدهد. درست همانطور كه تمام جملات معتبر مذهبي بهسوي تعالي است، گفتوگوي در عمق نيز همين گونه است. درست همانطور كه مذهب معتبر دگرگون است، گفتوگوي در عمق نيز ميتواند باشد. مقايسه دو عارف برجسته در زمانهاي قرون وسطا. ابنعربي و مايستر اكهارت، مثالي از امري بالقوّه براي تبادل، كشف، تعالي و در نتيجه، دگرگوني متقابل است كه در گفتوگوي در عمق قرار دارد. آشنايي و سابقه عمومي
كمتر كسي پيشرفت معنويت اسلامي را به عمقي كه محييالدين محمدبن عليبن العربي (560 هـ / 1165 م - 638 هـ / 1240 م) انجام داده، شكل داده است. آثار او هفتصد اثر مختلف است كه مهمترين آنها الفتوحات المكية (مكاشفات مكي) است كه با 560 فصل كتابي است كه هفده هزار صفحه در يك چاپ مهمِ در دست انتشار براي آن برآورد شده است. تأثيرگذارترين اثر او كتاب فصوص الحكم (نگيندانهاي عقل) است با 27 فصل كه بيانگر تعليمات اساسي گفتههاي بسياري از انبياست كه در رؤيايي به ابنعربي الهام شده است. «پرآثارترين در ميان نويسندگان صوفي»، يعني ابنعربي معمولاً بهعنوان "الشيخ الاكبر" (بزرگترين رئيس) شناخته ميشود نه تنها به دليل كميت آثارش، بلكه بيشتر به دليل عمق و ابتكارش. ( Chittic, 1989: P.xf; Ibn al-Arabi, 1980: 13; Ates, 1971: 3 / 708) در ميان عارفان مسيحي قرون وسطا هيچكدام برجستهتر از مايستر اكهارت (1260-1328) نيست. وي در دوران خودش و در سالهاي بلافاصله بعد از خودش بسيار مشهور بود، ولي شهرتش قرنهاي متوالي تقريبا محو شد. با اينحال، در يك و نيم قرن اخير علاقه بهتدريج فزايندهاي به كار او پيدا شده، تا جايي كه در زمان حاضر، او تقريبا در ميان عرفاي مسيحي قرون وسطا بينظير است. (2) مايستر اكهارت يك معلم، واعظ و مدير فرقه دومينكين بود كه تأثير ادامه دارش بر مبناي دو دستنوشته است. كارهاي لاتينياش (كه ناتمام است و بعضي از آنها نيز گم شده) و از رسالات و گزارشهاي تفسيرياي كه بهطور دقيق انشا شدهاند، بهوجود آمده و كارهاي آلمانياش كه اكثرا از مواعظي تشكيل شده كه بسياري از آنها به راهبههاي متقي و زاهده "بگوينس" (3) تبليغ ميشده كه در خانههايي كه بدون انسجام يا سازمانيافته ساخته شده بودند و پشت ديرها قرار داشتند، زندگي ميكردند، همچنين از رسالههايي تشكيل شده كه به دليل تسلّي دادن يا آموزش بهوجود آمده بودند. چنانكه ميتوان انتظار داشت كارهاي به زبان محلّي مايستر اكهارت در بيان، ابتكاريتر و تكاندهندهتر از كارهاي وسيعي است كه به زبان لاتيني نوشته شده است، هر دسته از نوشتجات امكان شناخت فكر و قلب او را ميدهد. ( Tobin, 1986: 17 - 23; Colledge and Mc Ginn, 1981: 62 - 68 ) اگرچه ابنعربي و مايستر اكهارت محيطهاي فرهنگي - مذهبي خاص و جدا از هم داشتند، در يك زيرساخت فرهنگي - مذهبي عام شريكند؛ يعني ديدگاه جهانيِ يهودي - مسيحي - اسلامي. و اگر چه محل سكونت و مسافرتشان تداخل نداشته (آلمان و فرانسه براي مايستر اكهارت و اسپانيا، شمال آفريقا و خاورميانه براي ابن عربي)، آن دو در آنچه ميتوان منطقه بزرگتر اروپا - مديترانه ناميد، مشتركند. با اينكه هر كدام در زمانهاي مختلفي ميزيستند، تنها بيست سال مرگ ابن عربي را از تولد مايستر اكهارت جدا ميكند. ابن عربي و مايستر اكهارت مشابهتهاي متعدّدي در رويكردهاي خاصشان به حقيقت مذهبي ابراز كردند. هر دو از حوزه عقلاني عام و البته عريض افلاطوني و نوافلاطوني، استنباط كردند و تصوير اساسي مابعدالطبيعه يوناني را به درون و در درون سنّتهاي خاصشان تفسير و اعمال كردند.( Affifi , 1939: 112, 156f, 174 - 194; Nasr, 1964: 100 - 102; Clarck, 1949: 118f; Mc Ginn: 64; Tobin: 57 ) به علاوه، ممكن است هر يك از آنها مكتب متكلمان و فلاسفهاي را خوانده باشند كه براساس سنّت ابتدايي عقلي - مذهبي ديگري كار كردهاند؛ مثلاً مايستر اكهارت ابنسينا و ابنرشد را ميشناخت و ابن عربي ممكن است بهخوبي با پدران كليساي آلكساندر آشنا بوده باشد. ( Tobin: 616; Colledge and Mc Ginn: 83, Affifi: 87 ) اين ميراث عمومي و پيوند ممكن بين اين دو، عليرغم اين است كه ابنعربي و مايستر اكهارت با شدّت بيشتري از فلاسفه، متكلمان، مفسران و عرفاي سنّتهاي خاص و بلاواسطه خود، اسلام و مسيحيت متأثر بودهاند. با اينحال، هيچ مأخذ ادبي نميتواند هم درجه انجيل براي مايستر اكهارت يا قرآن براي ابن عربي باشد. اعتقادات اصلي در هر يك از سيستمهاي اين دو عارف با نوشتههاي مقدّس و مذهبي تأييد شدهاند. البته اغلب به صورت تفسير ابتكاري، يعني غيرسنّتي، هر يك معتقدند كه معاني عميقتر و مخفياي وجود دارند كه تنها براي كساني آشكار ميشوند كه براي آن معاني آمادهاند ( Ibn al-Arabi: 18f, 22; Nasr: 28f )؛ مثلاً ابنعربي در حالي كه براي مبتديان مسير عرفان مينويسد، اظهار ميدارد: «معاني نامحدودي در داخل هر كلمهاي از آيات قرآن هست كه با تغيير حالات و درجات، دانش و فهم شما نسبت به آن تغيير مييابد». ( al-Arabi, 1986: 44; Jeffery, 1962: 651 ) منابع تاريخياي كه تا اينجا نقل شد، كه بهطور مساوي در دسترس افراد زيادي در قرون دوازدهم تا چهاردهم دنياي مسيحيت و اسلام بوده، به تنهايي نميتوانند دليل اتحاد و نفوذ دير قابل دسترسي بعدي شيخ اكبر و مايستر بهشمار آيند. اين ضمائم تشريحي بسيار بسيار مختصر بيمآخذ "افقي و همتراز" تنها براي اين به آنها قرار شده است كه مآخذ بسيار مهم عمودياي را كه نقش متمايز دو عارف را بارور ميكنند، برجسته سازند. بدون اتصال مستقيمي كه هر يك از آنها با امر الهي داشتهاند، بدون تجلّيهاي الهياي كه مستقيما بهگونهاي شهود آن دو واقع شده كه گويي هر يك از آن دو به يك امر مطلق راه يافتهاند، هيچيك نميتوانستند كارهاي عميق،اساسي و باعظمتي را كه كردهاند،انجام دهند.(مثلاً ر.ك: Nasr: 100f ) "نظامهاي نظري" ابنعربي و مايستر اكهارت از "نظريِ" صرف به دور است. هر دو نفر انديشه خود را بر تجربه شخصي مستقيم خودشان بنا كردهاند. (4) دنياي خيالي ابنعربي يا برزخي (منطقه ميانهاي) بين قلمرو روح مجرد و دنياي مادي، حوزهاي از تجربه بلاواسطه براي او بود. (براي بحث كامل درباره دنياي خيالي در ابنعربي ر.ك: Cofbin, 1969 ) طبق گزارش خود او تمام محتواي فصوصالحكم از طريق اين حوزه براي او حاصل شده است. در فصل 367 الفتوحات المكيّة و در كتاب الاسراء، ابنعربي معراج شخصي خودش را برميشمارد. با اظهار اينكه "سفر من [بهسوي اللّه [تنها در درون من بوده است"، اينكه اين يك خيالپردازي صرف نبوده و مربوط به بيداري است، در اين نوشته شيخ مندرج است كه: "از روزي كه به اين حالت دست يافتم [يعني حالت نهايي كه از بندگي خالص است]، هيچ شيءِ زندگي را مالك نيستم، در واقع، حتي لباس را كه ميپوشم (مالك نيستم). ( Ibid: 108, 1: 73, n. 198 )تجربه ذهني خيالي او تأثير مستقيم بر راهي كه او بهطور عيني در آن زندگي ميكرد، داشت. ابن عربي اصطلاح تجربي "ذوق" را براي ناميدن دانش عظيمي كه از طريق تجربه شخصي بهدست ميآيد، بهكار ميبرد. به اين ترتيب، بين اين دانش و دانش معمولياي كه از طريق انتقال اطلاعات صرف بهدست ميآيد، فرق ميگذارد. او چنين اظهار ميدارد: "دانش [حقيقي [تنها از طريق ذوق بهدست ميآيد". ( Chittick: 220 ) ابن عربي و مايستر اكهارت، حتي زماني كه بر اهميت سرنوشتساز تجربه شخصي اصرار ميورزند، كاملاً درمورد انتقال تجربه شخصيشان تو دارند. ظاهرا به دور از تواضع، مايستر اكهارت تاحدّي تودارتر از ابن عربي است. اگر چه به ندرت، اما گاهي انسان در نوشتههاي مايستر ضمير شخصي مييابد. "در اينجا جايگاه خدا، جايگاه من است و جايگاه من، جايگاه خداست. اينجا من بالذّات زندگي ميكنم، چنانكه خدا بالذّات زندگي ميكند." مجدّدا "خدا و من يكي هستيم" ( Walche, 1978: 1:117, 2:136 ) بعضي مفسران معتقدند كه عبارت مرموز "آبستن عدم" در موعظه مايستر اكهارت درباره "كوري جاده دمشق" پل (اسم فردي)، خود اثري از تجربه شخصي است كه به صورت سوم شخص نوشته شده است، چنانكه خود پل گاهي اين كار را ميكرد." براي شخصي در يك مكاشفه (يك مكاشفه در بيداري) اين مطلب روشن شده كه او آبستن عدم است، مانند زني كه آبستن بچه است و در آن عدم خدا زاييده شده است. ( Ibid: 1:157, 161 )سرانجام، با يك مقايسه، مايستر اكهارت تجربه مستقيم و بلاواسطه را بهعنوان سرچشمه علم بيان ميدارد: "اگر شخصي در خانهاي كه به طرزي زيبا رنگآميزي شده زندگي كند، بقيه كساني كه هرگز داخل خانه نبودهاند، در واقع، ممكن است گمانهايي درباره آن داشته باشند، ولي كسي كه خانهاش آن است، "ميداند". به همين ترتيب، من مطمئنم كه زندگي ميكنم و خدا زندگي ميكند". ( Fox, 1980: 140 ) مابعدالطبيعه
ابن عربي و مايستر اكهارت هر دو فيلسوف مابعدالطبيعي در بالاترين درجه بودهاند و با استفاده از توصيف سيدحسين نصر ( Nasr, 1986: 27 ) هر دو مابعدالطبيعه را به معنايي سنّتي بهعنوان "علم حقيقت نهايي" و "عقلي كه آزاد ميكند"، فهميدهاند. در واقع، آن (مابعد الطبيعه)، تحقيق آنها درباره وجود و فرا وجود و فهم آنها از ارتباط بين وجود و علمي است كه آنها را به عنوان فيلسوفان مابعدالطبيعيِ سنّتي نشان ميدهد. ( Moore, 1989: 53 )وحدتالوجود كه معمولاً به "يگانگي وجود" ترجمه ميشود، تصوير زيربناييِ مابعدالطبيعيِ ابنعربي را معرفي ميكند. با اينحال، با اشتقاق از "وجد"، "وجود" نيز مفهومي از يافتن را با خود حمل ميكند. چيتيك مينويسد: "توجه اصلي ابنعربي بر مفهوم ذهني وجود نيست، بلكه بر تجربه وجود خداست، ذوقِ وجوديافتني كه در آنِ واحد هم بايد درك شود هم باشد، چيزي كه در واقع هست". ( Chittic: 3 ) به همين ترتيب، آوستين معتقد است كه ابنعربي در بهكار بردن وجود خواسته "بيان معناي وحدت وجود و ادراك را در وحدت كامل و تام امر يگانه و تنها حقيقت" كند. او همچنين خاطرنشان ميكند كه وَجَدَ هم مفهوم بودن و در نتيجه، عينيت را ميرساند و هم مفهومِ ادراك و در نتيجه، ذهنيت را، كه هر دو در آن حقيقت يكي هستند"، ( Austin; 26 ; Schimmel, 1975: 267; Little, 1978: 46 ). از آنجا كه يافتن در بيداري و همراه با آن رخ ميدهد و ادراك خود، بيداري است، ما در واقع، ميتوانيم نتيجه بگيريم كه "وجود" بيان وحدت وجود و آگاهي (يا بيداري) را در (حقيقت) نهايي بهعنوان سرچشمه، و در شخص يگانهاي كه "شخصها"ست، همراه آن شخص يگانه ميكند. وجودشناسي و معرفتشناسي، بودن و دانستن، يك حقيقت بينظير قابل تميز، ولي غيرقابل قسمتاند. ( Chittic: 91 ) امر نهايي براي ابنعربي ذات است، خدا خودش است و در نتيجه، بدون ارتباط با هر مخلوقي است. ذاتْ غيرقابل شناخت و غيرقابل تسميه است، منتها تنها بيانهاي سلبي قابل فرض كردن براي اوست، زيرا هر گزاره ايجابي ضرورتا محدود كننده و در نتيجه، غلط است. ايزوتسو اظهار ميدارد كه ابنعربي بين ذات في حدّ ذاته از يك طرف و در ارتباط (با امور ديگر) از طرف ديگر، با "الاحد" و "الواحد" تمايز قائل ميشود. احد يكتاي محض و مطلق است - حقيقت وجود در معنايي كاملاً غيرمتعين، فرا پديداري در نهايتش و فراپديداري غيرمشروط - در حالي كه واحد همان حقيقت وجود در مرتبهاي است كه آغاز به تبديل به پديدار شدن ميكند. "احد" "آن يگانهاي است كه وراي تعيّن ايستاده است"، در حالي كه "واحد" "آن يگانه همراه با تبيينهاي دروني است". (5) ( Izutsu, 1987: 6:556; Chittick: 59 - 76 )در بعضي از متون ابنعربي از "الحق" و "اللّه" استفاده ميكند و در بقيه از هويت و خداوندي، تا اين تمايز را بين مطلق في حدّ ذاته و در ارتباط با موجودات مخلوق بهوجود آورد. ( Izutsu, 1983: 23; Chittick : 313) در حالي كه اصطلاحات ميتوانند عوض شوند، خود تمايز (حتي اگر در طبيعت ثنوي ذهن انسان واقع شود نه در طبيعت ذاتي غايت) سازگار باقي ميماند. ابنعربي به سؤال اصلي وجودشناسي مبني بر اين كه چرا اشيا به جاي اينكه نباشند، هستند، با اين حديث قدسي پاسخ ميدهد: "كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق كي اعرف"؛ (6) ( Chittick : 66) گنجي ناشناخته بودم، پس دوست داشتم شناخته شوم و مخلوقات را خلق كردم و خود را به آنها شناساندم. بنابراين، محبت آغازكننده حركت وجودبخشي به تمام اشياي مخلوق است. ( Izutsu : 136)همچنين ابنعربي فهم خود را از خلقت با استفاده از استعارهاي ديگر كه از سنّت نبوي استنباط ميكند، توسعه ميدهد: "نفس الرحمن". بلافاصله پيش از خلقت، فشاري شديد حتي رنجي (كَرب، مشتق از ريشهاي به معناي اضافه بار كردن) باعث شد كه رحمن خارج از همه آنچه هست، فوران كند. ابنعربي مينويسد: "جهان هستي در نفس الهي آشكار شد كه خداوند با آن اسماي الهي را از رنجي آزاد كرد كه به سبب آشكار نشدن مضمونشان دچارش شده بودند". چند سطر پايينتر او به طرزي شاعرانه اظهار ميدارد كه تمام آنچه در آن نفس ذاتي است، مانند نوري است كه ذاتا در تاريكي پيش از سپيدهدم است.( Ibn al- Arabi: 181; Izutsu: 131 - 133; Chittick: 127 - 130) امر ظاهر بيرون از امر غيرظاهر پديدار ميشود، چنانكه نور در سپيدهدم بيرون از ظلمت پديدار ميشود. آوستين مينويسد: رحمت "همان اصل خلقتي است كه با آن تمام مخلوقات وجود دارند و تمام استعدادهاي نهفته [اسماي الهي] در عقل الهي به فعليت ميرسند"، ( Austin: 29 ) لذا ميبينيم كه عشق و رحمت، دو لفظي كه متضمن حركتي به سوي ديگري هستند، در مركز هستيشناسي و جهانشناسي ابنعربي قرار دارند. تمام آنچه بيرون از امر مطلق آشكار ميشود، با عشق، رحمت است. مابعدالطبيعه مايستر اكهارت در بعضي جهات بهطور قابل توجهي مشابه مابعدالطبيعه شيخ الاكبر است. اكهارت در سرآغاز كتاب ناتمام Opus Tripartitum اظهار ميدارد كه "وجود خداست[ esse est Deus] (Eckhart, 1974: 93; Colledge, 1978: 244 )با اين تعريف وجود به خدا، او به وحدت وجود اذعان ميكند، چون خدا اساسا واحد است. وحدت كه في نفسه كاملاً عاري از تمايزات است، براي اكهارت امر مطلق است و مقدّم بر همه تمايزات است. اكهارت، به تبع كتاب دلخوشي فلسفه بوئتيوس رابطه امور ماوراي مادي را توضيح ميدهد: "چنانكه خير و حقيقت براساس وجود و در وجود قرار داده شده و بهوجود آمدهاند، همچنان وجود نيز براساس يك چيز و در آن يك چيز قرار داده شده و بهوجود آمده است". ( Eckhart: 32, 96 ) اين ادعاي اكهارت كه وجودْ خداست، به اين معنا نيست كه او قائل به ديدگاهي وحدت وجودي است. از نظر او، وجود كه معرّف همه اشياي مخلوق است، امري عاريهاي است: "هر چه خلق شده چيزي از خودش ندارد". اكهارت همچنين تصريح ميكند به اينكه وقتي وجود را به مخلوقات نسبت دهد، خدا هيچ ميشود. اگر وجود يا هستي به مخلوقات نسبت داده شود، در آن صورت، خدا بايد انكار شود. بنابراين، در مورد هستي موجودات مخلوق، خدا هيچ است. ( Mc Ginn, 1986: 153, 396 ) اكهارت در عين اعتقاد به اينكه خدا هيچ است، همچنين مدعي است كه خدا هستي محض يا هستي هستي است. ديالكتيك اكهارت به معناي استنكاف از فروكاهي خدا به وجود است، در حالي كه اعتقاد به رابطهاي اساسي بين خدا و موجودات مخلوق داريم. همچنين ميبينيم كه اكهارت مانند ابنعربي چگونه جملاتي را كه به نظر متناقض ميآيند، بهكار ميبرد، ولي در واقع، نسبت به اصل زيربنايي سازگارند. ممكن است معاني الفاظ يا عبارات خاصي در يك متن يا استدلال با متن و استدلال ديگر فرق كند، با اين حال، سازگاري بهطور كلي، در سرتاسر ساختار مابعدالطبيعي بزرگتر حاكم باشد. اكهارت خدا را بهعنوان inteligere (با توجه به متن: عقل، آگاهي، فهم، دانستن) تعريف ميكند و هستي و آگاهي را در خدا يكي ميداند. اكهارت مدعي است: "جايي كه هستي، فاهمه نباشد هرگز وحدتي نخواهد بود". ( Kelley , 1977: 38)در واقع، اطلاق "عدم هستي" او به خدا تا حدودي از جهت محض دانستن خدا از نظر عقل بودن است. با وجود اين، در متون ديگر، او تقدّم وجود بر عقل را تصديق ميكند. ( Tobin: 35 - 38 ) آنچه براي هدف ما در اينجا جالب است اين است كه مايستر اكهارت مانند ابنعربي اين همانيِ اساسي را بين هستي و دانايي در خدا مييابد. در حالي كه ذهن استدلالي بين آنها تمايز قائل است، در وحدت الهي يكي هستند. بودنْ دانستن است و دانستنْ بودن، و طبق همخواني عالم با عالم صغير يا اصل مرموز هرمس، تريسمگيستوس كه "پايين مانند بالاست"، در انسان نيز آگاهي، واقعيت و واقعيت، آگاهي است. اگرچه اين دو در اصطلاحات متفاوتند، اكهارت مانند ابنعربي بين خدا به اين صورت كه در مذهب عموما شناخته شده، از يك طرف و بهعنوان واقعيتي مقدّم بر اين خداي شناخته شده، از طرف ديگر، تفاوت قائل است؛ يعني بين خدا و احد. "پيش از اينكه مخلوقات باشند، خدا خدا نبود. او آنچه بود بود، ولي وقتي مخلوقات وجود يافتند و به هستي مخلوقشان رسيدند، در آن وقت، خدا، خداي في حدّ ذاته نبود. او خدا در مخلوقات بود، حتي مايستر بيباكانهتر با تعجب ميگويد: "بياييد به درگاه خدا دعا كنيم كه بتوانيم آزاد از خدا باشيم، كه بتوانيم به حقيقت دست يابيم و براي ابد از آن لذّت بريم، آنجا كه بلندمرتبهترين فرشته، مگس و روح يكي هستند"؛ يعني جايي كه وحدت محض حاكم است. ( Walshe: 2: 271 ) جان كپونو احد اكهارت را به اين صورت خلاصه ميكند: "به معناي خدا في حدّ ذاته است، جداي از هر اسمي كه به او ميدهيم و جدا از نسبت او با مخلوقاتش".( Caputo , 1978:212) در واقع، احد نميتواند نامگذاري شود، زيرا تمام نامگذاريها بالضروره، حد ميزنند، در حالي كه اكهارت apophatism را بر kataphatism ترجيح ميدهد. او اين را نيز درمييابد كه نفي هم آنچه را براي آن بهكار رفته، حد ميزند. حتي وحدت، اگرچه به ظاهر ايجابي مينمايد، دلالت بر مفهوم سلبي دارد؛ يعني عدم كثرت و تقسيمناشدني. در نتيجه، اكهارت اين را ضروري ميداند كه نفي را وقتي درمورد احد است، نفي كنيم. او مينويسد: "نفي نفي خالصترين تصديق و كمال لفظي است كه تصديق شده است". ( Mc Ginn, 1981: 8; Eckhart: 33 )او همچنين خاطرنشان ميكند كه: "نفي نفي به نحو فراگيري تصديق خدا خودش را تصديق ميكند"، اين علم الهي است، خودآگاهي احديّت كه عمدتا از ديدگاه عقل محضي دانسته شده كه تنها از طريق اصليترين تعقل مستقل بهدست آمده است." ( Kelley: 80, 112 ) چنانكه ديديم، احد في حدّ ذاته كاملاً بدون تمايز است. اكهارت پرسش از خلقت را برحسب bolli tio و ebollitio (جوشيدن و سر رفتن) دنبال ميكند. bollitio (جوشيدن) خيزش افراد تثليث را نشان ميدهد و ebollitio (سررفتن) در طرح اكهارت براي ايجاد تمامي مخلوقات به حساب ميآيد. بنابراين، تمام موجودات متمايز اصل نهايي خود را در احد دارند و با استحقاق صادر شدن و ناشي شدن از احد به حالت مخلوقي درميآيند. با وجود اين، اين "ناشي شدن" از انفصال اساسي و محض را تشكيل نميدهد. اكهارت با تعجب ميگويد: "هنگامي كه خداي پدر حقايق را ايجاد كرد، مرا نيز ايجاد كرد و من همراه تمام مخلوقات صادر شديم، ولي هنوز در خداي پدر باقي مانديم". او نكته خود را با توجه دادن به اين نكته نشان ميدهد كه چگونه همين كلماتي كه او در حال سخن گفتن با آنهاست، در او باقي ميمانند، حتي وقتي به جانب شنوندگانش صادر ميشوند، ( Clarck , 1957: 212).فاكس اين "باقيماندن در" را بهعنوان "توصيف اكهارت از نظريه معتبر و رويهمرفته، درست آيين همه در خدايي ميداند... كه همه چيز در خدا و خدا در همه چيز است." ( Fox: 72 ) اكهارت در مواعظ آلمانياش لفظ urprunc (ترجمه تحتالفظي: جهش ابتدايي ( ur )) را براي مشخص كردن حركت حقايق به بيرون از احد بهكار ميبرد. لفظ مشابهي كه اكنون مهجور است. urprinc به معناي جوش و خروش و شكوفايي است. مطابق نظر مايستر اكهارت، خلقت، همانند ابن عربي، همچنين ناشي از فشاري دروني است و مانند نوعي فوران ديده ميشود. رينر شورمن لفظ " dehiscence "را براي توصيف احساس اكهارت از خلقت بهكار ميبرد. " Dehiscence "به با انفجار بيرون آمدن بذرها از غلافها يا ميوههايشان، اولين گام در دوره جديد توليد برميگردد. او مينويسد: "خدا، انسان و جهان در اولين dehiscence خود، خود را uzbruch, Auzbruch )يا ( uculus, Ausfluss بدون دليل از اصل خود آشكار ميسازند". ( Schurmann, Eckhar t, 1978: 112; 111 - 121 )برخلاف شيخ، اكهارت انگيزهاي را براي فرايند خلقت مفروض نميگيرد. sunder warunbe "بدون دليل"، "انگيزه" نهايي - انگيزه بدون انگيزه - خلقت است. اين همچنين تنها انگيزه پرستش خدا براي انسان است. اكهارت اظهار ميدارد كه تنها دليل كاملاً قابل قبول براي دوست داشتن خدا اين است كه او خداست. ( Walshe: 1; 98 ) با اين ملاحظه، ما از مابعدالطبيعه به تغيير و دگرگوني ميرويم، از بازدم به دم با استفاده از استعاره ابنعربي يا از exitus (خروج، قوس نزول) به reditus (بازگشت، قوص صعود) طبق اصطلاحات اكهارت. تغيير و دگرگوني
مفهوم انسان كامل (الانسان الكامل) ابنعربي بسياري از انديشههاي او را تحتالشعاع قرار ميدهد. (7) او به آن مفهوم در دو سطح ميپردازد؛ كلي و شخصي. در توسعه انسان كامل در سطح عالم كبير، ابنعربي موضوعاتي همچون الحقيقة المحمدية و انسان را بهعنوان "صورتِ خدا" و نوع انساني را بهعنوان اوج سلسله مراتب خلقت در نظر ميگيرد. به جاي اينكه به تحقيق درباره اين جنبههاي انسانشناسيِ مابعدالطبيعيِ ابنعربي بپردازيم، به اين اكتفا ميكنيم كه فهم او را از انسان كامل در سطح عالم صغير دنبال كنيم، بهخصوص همانگونه كه انديشه او در دگرگوني انسان "معمولي" به انسان كامل زاييده ميشود. به مجرد اينكه ولايت شرط لازم نبوت و رسالت شد، آن مبنا يا كيفيت ضروري انسان كامل ميشود. انسان كامل يك ولي در كاملترين معنايش است. تمام آنچه او را از خدا جدا ميكند از ميان برداشته شده (فنا) و او در حالتي از بيداري دائم زندگي ميكند (بقا) كه نهايتا تنها خدا در آن حالت است (وحدت الوجود). ( Izutsu: 218, 265 ) هيچ بعدي از مفهوم انسان كامل ابنعربي از اسماي الهي مهمتر نيستند. (8) اينجا ما قلب انسانشناسي و نجاتبخش شناسي او را داريم. هر انساني از جهت انسان بودنش تمام اسماي الهي را "بالقوّه" دارد. در واقع، اين آن چيزي است كه انسان را در رأس سلسله مراتب موجودات مخلوق، حتي بالاتر از فرشتگان قرار ميدهد. گرچه فقط انسان كامل تمام اسماي الهي را بالفعل داراست؛ يعني نسبت به حضور و فعاليت آنها در طبيعتش آگاه است و بنابراين، "كسي كه آنچه را مصلحت است به [دليل] اينكه مصلحت است، همانگونه كه مصلحت است، انجام ميدهد." ( Ibid; 174 ; Affifi: 81f ) ابنعربي مينويسد: "شخص خردمند كامل جاودان كسي است كه با هر وضعيت و لحظهاي به صورت مناسب رفتار ميكند و آنها را به هم ريخته نميكند". ( Ibn al - Arabi, 1981: 59 ) ابنعربي مينويسد: "وقتي خداوند درمورد اسماي زيبايش (صفات) مقدّر كرد ... كه ذوات آنها... بايد ديده شوند، باعث شد آنها در هستياي از عالم صغير ديده شوند كه... حاوي همه چيز هست... و از طريق آن، نهفتهترين آگاهي خداوند آشكار ميشود، ( Nicholson, 1921: 154 )در حالي كه ابنعربي معراج روحاني و رسيدنش را به "رتبه محمدي"، جايي كه او دريافت كه "در ميان ورّاث جامعيت محمدي" است، توصيف ميكند، مينويسد: "خداوند از من بُعد امكاني را زايل كرد" و به عنوان نتيجه ادامه ميدهد كه: "من در اين سفر شبانه به حقايق باطنياي از تمام اسما دست يافتم و همه آنها را ديدم كه به يك فاعل شناسايي و يك ذات برميگردند. آن فاعل شناسايي چيزي بود كه من بر آن گواه بودم و آن ذات هستي من بود". ( Morris: 72f )در اين تجربه، ابنعربي به يك آگاهي بلاواسطه از وحدت موجود ميرسد. در اينحال، او حق (الحق) را بهعنوان امري كه آگاهي است، "ميچشد". قابل تميز از آگاهي هست، ولي متفاوت با آن نيست. انسان كامل، كه آگاه است طبيعت ذاتياش از تمام اسماي الهي تشكيل شدهاند، خود را در حالت تعادل يا توازني درمورد اسماي الهي در جامعيتشان مييابد. هيچ اسم يا كيفيت خاصي بهطور مقاومتناپذير فرمان حذف ديگران را نميدهد. نسبتهاي مناسب بين اسمايي كه در غير اين صورت، ميتوانستند متناقض به نظر برسند، برقرار است. بر توازن پوياي كلي اصرار ورزيده ميشود كه وقتي متناسب باشد بهعنوان امري اولي به زيبايي وراي خشم، كَرَم وراي عدالت، تواضع وراي شكوه و جلال و غيره اعطا ميشود. ( Chittick, 1989: 27, 370 - 372; Chittick, 1986: 5: 182 - 184 )انسان كامل به دليل طبيعت جامعش، به نحو شهودي ميداند كه يك شرايط يا وضعيت مفروض را كدام كيفيت الهي ايجاب ميكند كه آشكار شود. در ميان تمام موجودات تنها انسان با فرض جامعيت طبيعتش، نقش بنده خدا (عبداللّه) را اشغال ميكند. خود اسم اللّه براي ابنعربي دلالت بر جامعيت دارد. در نتيجه، اين مطلب اين را به دنبال دارد كه تنها انسان كامل در معناي شخصياش، بندگي را بهطور كامل به نمايش ميگذارد. ابنعربي مينويسد: "انسان كامل از كسي كه كامل نيست، بهواسطه يك واقعيت نامحسوس منفرد جدا شده است كه عبارت است از اين كه بندگي او بهواسطه هيچ خداوند و بزرگي هر چه ميخواهد باشد، آلوده نشده است". ( Chittick, 1989: 372 )بنابراين، انسان كامل بدون عاري بودن از هر گونه احساس خودي جدا يا نفسي نميتواند در شرايط مفروضي از درونفكنيِ هرگونه عامل خارجي به تجربه آزاد و كامل اراده الهي سالم بماند. كيفيات متوافق جامع انسان كامل، او را به حالت ديالكتيكي بنياديني از وجود در عالم هدايت ميكند. در حالي كه تمام انسانها موقعيت متوسطي بين حقيقت (الحق) و پديدار (الخلق) را اشغال ميكنند، تنها انسان كامل است كه ميتواند تعادلي واقعي و پويا را حفظ كند. بسياري از انسانها طبيعت واقعيشان را "فراموش ميكنند" و خود را مييابند كه به سوي پديدار كشيده شدهاند، بنابراين، "در عالم حيوانيشان از مسئوليتشان بهعنوان موجود روحاني شانه خالي كردهاند". ( Austin: 35 ) ابن عربي در فصل نوح در فصوص الحكم بهطور شاعرانه مينويسد: اگر تنها معتقد به تعالي او باشي، او را محدود كردهاي و اگر تنها بر حلول او معتقد باشي، او را حد زدهاي و اگر معتقد به هر دو جنبه باشي، بر حقّي. ( Ibid: 75 ) ابنعربي كسي را كه در حالت ديالكتيكي عمل ميكند؛ يعني هر دو طريق ديدن را بهجاي يكي از آن دو طريق بهكار ميگيرد، صاحب دو چشم (ذوالعينين) مينامد كه اين لقب مبتني بر قرآن است: «ألم نجعل له عينين»؛ (بلد، 90/8) آيا ما به او دو چشم نداديم. صاحب دو چشم عدم تشابه خدا و تشابه خدا را توأما حفظ ميكند. او ميفهمد كه وجود مطلق خود را در آنِ واحد هم آشكار ميكند و هم مخفي. خدا آشكار (الظاهر) و امر باطني (الباطن) است. وجود مطلق يكتا و غيرقابل تجزيه (در خودش) هست، ولي همچنين متكثر (در ظهور، تجلّي) است. ( Chittic, 1989: 361 - 366; Izutus: 23f, 30, 32, 48f ) در ميان جاهاي ديگر، شيخ فهم ديالكتيكي خود را در فصل يوسف در فصوص الحكم، جايي كه به موجود مطلق در ارتباط با انسان ارجاع ميدهد، بسط ميدهد. او نتيجه ميگيرد كه: "او هم هويت ماست و هم هويت ما نيست". ( Ibn al-Arabi: 127 ) ابنعربي در حالي كه از بينش ابوبكر آگاه است كه: "عجز از نايل شدن به فهم خود، فهم است"، خود يك فرمول موجز را براي دلالت بر رابطه ديالكتيكي كه بين حقيقت و عالم ميبيند، معرفي ميكند: او نه او (هو لاهو). ( Chittic, 1989: 3f, 113 - 115 ) جامعيت، تعادل و ديالكتيك انسان كامل او را هدايت ميكند تا خدا را در تمام صورتش ببيند. ابنعربي خاطرنشان ميكند كه "عارف، اشيا را بهطور كلي و در صور ميبيند، بنابراين، كامل بودن [در دانستنش]، اگر به آن اضافه شود، او نفس [الرحمن] را ميبيند، او كامل است به همان اندازه كه [در دانستنش] كامل و تام است. او فقط خدا را ميبيند بهعنوان ... چيزي كه ميبيندش". ( Ibn al-Arabi: 127 ) با توصيف بينش ديگري كه در معراجش بهدست آمده، ابنعربي اظهار ميدارد كه: "خدا (الحق) تنها ميتواند در واقعيت (خارجي) از طريق صورت خلقت (الخلق) باشد و خلقت تنها ميتواند آنجا (در واقعيت) از طريق صورت خدا باشد. اين دور... چيزي است كه واقعا وجود دارد و طريقي است كه بهواسطه آن اشيا هستند". ( Morris: 74 ) اين بينش فراگير ابنعربي را به يكي از جسورانهترين ادعاهايش هدايت ميكند: "خداست كه در هر موردي از پرستش پشت پرده صورت (خاص) پرستش ميشود". ابنعربي ملاحظه قابل توجهي را به راهي كه در آن اعتقاد محدود ميشود، ميكند. اعتقاد دلالت بر بستن گرهي ميكند و بر اتصال قومي به يك عقيده خاص اشاره دارد. ( Chittic, 1986: 186 ) شيخ اذعان ميكند: "او كه خداوند را [طبق اعتقادش [متعين ميكند، او را در هر چه غير از تعيّن اوست، انكار ميكند، او را تنها وقتي خودش را در محدوده آن تعيّن آشكار ميكند، ميشناسد. ولي كسي كه او را از تمام تعينات آزاد كرده، هيچگاه او را انكار نميكند، و او را در هر صورتي كه در آن ظاهر شود، ميشناسد". ( Chittic, 1987: 388f; Ibn al-Arabi : 149) بدون تأمّل و بدون ابهام ابنعربي تصريح ميكند كه: "در هر موردي از پرستش، خداست كه پرستيده ميشود". ( Ibn al-Arabi: 78 ) تعداد زيادي از اصول و اعمال دگرگوني در چشمانداز ابنعربي قابل برداشتن است. در عوض، تنها يكي كه خودبنيان و فراگير است، ارائه خواهد شد؛ يعني وارستگي. ابن عربي در رساله دلنشين ساده خود براي ساكنان مبتدي در سير روحاني، ابنعربي رفتارهاي بسيار متفاوتي را كه بايد اتخاذ شوند و راههايي را كه بايد به آن طرق زندگي كرد، توضيح ميدهد: خود را از كالاهاي دنيوي خلاص كن، از آرزوهاي خودخواهانه آگاه باش، در زمان حال زندگي كن، توقّع بازگشت نداشته باش، نسبت به حالت روحي خود راضي مباش، كمتر را نسبت به بيشتر برگزين و غيره. ( Ibn al-Arabi, : 33 - 36 ; Jeffery: 640 - 655 )امر مشترك در تمام اين دستورات و دستورات ديگر در اين كتاب درسي مقدماتي گرايش به بيارزش كردن يا حداقل كمترين ارزش نسبي را به اشياي مخلوق دادن است. توصيه ميشود كه شخص مبتدي از همه آنچه ممكن است توجه او را از خدا منحرف كند، خلاص باشد، براي شناخت خدا خود را از جهان مادي برهاند. در كتاب راهنمايش درباره عزلت روحي "سفري به سوي خداي قدرت"، شيخ مراحل متعدّدي را در طول راه معرفي ميكند و توصيف خود را درباره هر مرحله با الفاظ "اگر تو در اينجا توقف نميكني" نتيجه ميگيرد. پيش از گذر به مرحله بعد مينويسد: "اگر ميخواهي بروي... سپس تو را از آن حالت آزاد خواهد كرد"، چرا وارستگي ضروري است؟" زيرا اگر دلباخته اين جهان بشوي، تو را به گمراهي خواهند انداخت و از خدا دور خواهي شد". ( Ibn al-Arabi: 39 - 48) وارستگي به هيچ وجه اصلي براي دگرگوني نيست كه تنها براي آنها كه اكنون شروع به سفر روحاني ميكنند، طراحي شده باشد. ابنعربي در فتوحات تصريح ميكند كه هر كسي اگر بايد به دانش سرّي (باطن) برسد بايد "عدم وابستگي به هر چيز معلولي" را توسعه دهد. ( Chittic, 1989: 245 )همچنين خاطرنشان ميكند كه حضرت محمد(ص) با وارستگي بود كه در معراجش همواره تا اللّه بالا رفت. محمد(ص) به عرش كه توجه او را با علايق زمينياش منحرف ميكرد، گفت: "وارستگي مرا به هم نزن." وقتي كه محمد(ص) نهايتا به حضور خود خدا، اللّه رسيد - گويي كه اين بصيرتها را تا همان آخر سكوت نگاه داشته بود تا بدين وسيله بر نهايي بودن آنها تأكيد كند ـ به او گفت: من تفاوت بسياري با زمان، مكان و حالت وجودي... با حد و مرزها و آنچه محدود شده و آنچه اندازهگيري شده است، دارم"، سپس بدون تأمّل: "من در كمالم تفاوت بسياري از آنچه ... كسي ممكن است بدان وابسته شود، دارم". ( Jeffety, 1959: 154, 156, 158 ) در واقع، انسان ممكن است حتي به امري روحاني نيز وابسته نباشد. ابنعربي با نتيجهگيري از "سفري به سوي خداي قدرت" تصريح ميكند كه: "امكان ندارد كه در دنياي نامرئي و اسرارش باز شود تا وقتي كه دل تمناي آنها را دارد". ( Ibn al-Arabi, 63 )به اين ترتيب، ميبينيم كه براي ابنعربي شرط لازم جامع براي درك روحاني، معرفت باطني - از اول تا آخر - وارستگي است. نجاتبخش شناسي كامل مايستر اكهارت، الهام گرفته شده از قسمي است كه در 2 كورنتي 18: 3 توضيح داده شده است: "ما بايد كاملاً دگرگون شده و تبديل به خدا شويم". او در حالي كه درباره اين قطعه اظهار نظر ميكند، چنين اذعان ميدارد: "به گونهاي تبديل به او شدهام كه او هستياش را در من مانند يك موجود ايجاد ميكند، نه صرفا مشابه من". (9) ( Colledge and Ginn, 188 ) جاي ديگر، در حالي كه اين فرايند را كمي كاملتر ترسيم ميكند، مينويسد: "وقتي شخصي فقط خود را با خدا همراه با عشق وفق ميدهد، او خام و ناپخته است، سپس آگاه شده، به همساني الهي تغيير مييابد، جايي كه در او يكي با خداست". ( Walshe: 2: 119 ) او توضيح ميدهد كه نيروهاي عالي روح - اراده، عقل و حافظه - "خدا نيستند، ولي در روح و همراه با آن خلق شدهاند [و بنابراين،] بايد از خودشان كنده و تبديل به خداي تنها شوند و در خدا و از خدا زاييده شوند، تا اينكه خدا به تنهايي بتواند پدر آنها باشد، چون به اين طريق است كه آنها پسران خدا و تنها پسر ايجاد شده خدايند". (10) ( Clark and Skinner, 1958: 111 )اين قطعه دو بعد اصلي بازگشت انسان به خدا را ارائه ميكند. اينها تولّد ( geburt )خداي پسر (يا كلمه) در روح و رخنه ( durch bruch )به جانب احدند. همچنين اكهارت در اينجا آنچه را از انسانها لازم است اگر اين فرايند بايد اتفاق افتد، شناسايي ميكند؛ يعني كندن يا وارستگي، همانطور كه او بارها مكررا از آنها نام ميبرد. پيش از اينكه هر يك از اين مفاهيم كليدي را در فهم اكهارت از فرايند دگرگوني، دنبال كنيم، شايد خوب باشد كه از تصور او درباره انسان شريف كه مرد خوب، عادل و غيره نيز نامگذاري شده است، بحث نماييم. اين امرِ اكهارت نظير انسانِ كاملِ ابنعربي در سطح عالم صغير بهعنوان شرطي در داخل قلمرو انسانيت ماست. انساني شريف است كه تولد خداي پسر را در روح تجربه كرده، به زحمت از موانع عبور ميكند و به احد ميرسد. او و فقط او ميتواند بگويد كه: "خدا و من يكي هستيم، خدا را در درون خودم ميشناسم با دانستن اينكه با عشق ورزيدن به درون خدا ميروم". ( Colledge and Ginn : 188) اكهارت در موعظهاش درباره انسان شريف، جاي ترديد درمورد وحدتي كه معرّف رابطه بين اين نوع انسان و خداست، باقي نميگذارد. در زندگي بيرونياش، همانطور كه در جهان زندگي ميكند و در ميان همتاهاي انسانياش حركت ميكند". انسان شريف، تمام هستي، زندگي و سعادتش را از خدا و به دست خدا و در خدا ميگيرد و كسب ميكند". اكهارت در موعظهاي درباره عدالت مينويسد: "شخص عادل كسي است كه تطبيق داده شده و تبديل به عدالت شده است. شخص عادل در خدا و خدا در او ميزيد" و به دنبال هيچ چيز براي خود نيست" ( Ibid: 246; Fox: 464 )در عين حال، در درونيترين بخش خودش، در عمق روحش، متحد با احد، جايي كه هيچ چيز مخلوقي وجود ندارد، انسان شريف "متحد با يكتاست، يكي از يكتاست، يكي در يكتاست و در يكتا يكي دائما هست". ( Colledge and Ginn: 247 ) با اشاره به اينكه انسان عادل كسي است كه مناسب و متناسب و مطابق مصلحت در هر شرايطي كه حاكم باشد، عمل ميكند، مايستر اكهارت نقل قولي را از جمعيتهاي ژوستينين ارائه ميدهد: "آن انسان كسي است كه به هر كسي هر چه را متعلّق به اوست، ميدهد"، سپس با گفتن اين مطلب شرح ميدهد كه عادل "كساني هستند كه به خدا، هر چه متعلّق به اوست و به قدّيسها و فرشتگان، هر چه متعلّق به آنهاست و به انسانهاي همتايشان، آنچه را متعلّق به خودشان هست، ميدهند." اين ويژگي از متناسب بودن در زندگي روزمرّه، راه احترام گذاردن به خداي انسانهاي عادل است كه فقط در غيبت كامل نفس و هر اثري از احساس خود مستقل ممكن است. اكهارت تأكيد ميكند كه آنها كه به خدا احترام ميگذارند: "كساني هستند كه كاملاً از خودشان بيرون رفتهاند و كساني هستند كه به دنبال آنچه در هر چيزي مال آنهاست، نيستند، كساني كه نه به پايين خودشان و نه به بالايشان و نه به كنارشان و نه به خودشان نگاه نميكنند، كساني كه مالكيتها يا احترام و عزتها يا آسايش و راحتي، يا خوشي يا منفعت يا معنويت يا تقدّس يا پاداش يا پادشاهي بهشت را نميخواهند". ( Ibid: 185 ) درحالي كه حضور وجودي خدا هر انساني را نشان ميدهد، تولد خداي پسر / كلمه در روح مشروط است شرط لازم، شرط احترام گذاردن خدا، شرط خودي نداشتن محض، تواضع محض است: "اگر خدا بايد وارد شود، مخلوق بايد خارج شود". ( Kieckhefer, 1978 : 210 f )اكهارت نه تنها به زندگي بيروني شخص، شخصيت، روابط فعاليتهاي او ارجاع ميدهد، بلكه به مبناي روح... مخفيترين بخش آن نيز ارجاع ميدهد." آنجا جايي است كه هيچ مخلوق، عمل، علم يا تصوري نميتواند وارد شود و محل سكوت و ندانستن است. ( Fox: 294 )همراه با اين شرط خلوّ و سكوت حاكم، تولد خداي پسر در روح ميتواند به وقوع بپيوندد. اكهارت در يك گزارش مبسوط خلاصه، ولي جسورانه درباره اين تولد عرفاني مينويسد: "پدر به پسرش تولد در روح را اعطا ميكند، به همان طريقي كه در آخرت تولد را به او اعطا ميكند... . پدر پسر خود را بيوقفه بار ميآورد و علاوه بر آن، ميگويم: او مرا مانند پسر خودش و همان پسر خودش بار ميآورد. حتي بيشتر ميگويم: نه تنها او مرا مانند پسرش بار ميآورد، بلكه او مرا مانند خودش بار ميآورد و خودش را مانند من و مرا مانند هستياش و طبيعتش... بار ميآورد. همه آنچه خدا ميكند يك چيز است: بنابراين، او مرا مانند پسرش بدون هيچ اختلافي بار ميآورد. (11) ( Walshe: 2:135 ) اكهارت در كتاب تحكيم امر الهي مراد خود را درباره تولد پسر در روح توضيح ميدهد: منپسر هر چيزي هستم كه مرا صورت ميبخشد و به من تولّد را به صورت و مشابهت اواعطا ميكند." ( Clark and Skinner: 111 )تولد پسر در روح به اين معناست كه شخص به گونهاي كاملاً تصفيه از تقرّر مخلوق شده كه طبيعت و اراده خدا آزاد است كه در او و از طريق او، بدون هيچ ممانعتي، هر چه ميخواهد باشد، تجلّي كند. شخص در انطباق كامل با حركت پوياي امر الهي در زمان و مكان زندگي ميكند. اين تولد در روح لوازمي هم براي شخص دروني و هم شخص بيروني دارد. اكهارت مينويسد: "انساني كه به اين صورت در آمده، پسر خدا مانند پسر خوبي خوب و مانند پسر عدالت عادل [است]". ( Ibid; Forman: 217 - 222 ) مقوله اصلي ديگر طبق آنچه مايستر اكهارت بحث ميكند؛ يعني بازگشت روح به اصلش رخنه ( durch bruch ) به، احد است. در موعظهاي كه به اين موضوع ميپردازد، اكهارت عقل را به عنوان قوّه عالي ذهن، روح ( sele )معرّفي ميكند كه با چيزي كمتر از بازگشت به اصلش آرام نميگيرد. او اظهار ميدارد كه: "آن خدا را ميخواهد نه به اين صورت كه روح مقدّسي باشد و نه به اين صورت كه خداي پسر باشد. او از خداي پسر ميگريزد و نه خدا را به همان مقداري كه خداست ميخواهد، چرا؟ چون، در چنين حالتي، او هنوز يك نام را حمل ميكند... آن او را به صورتي ميخواهد كه عصارهاي است.... هستهاي است... ريشهاي است كه از آن خوبي ساطع ميشود". ( Schyrmann: 57 ) در موعظهاي ديگر مايستر اكهارت تصريح ميكند كه: "ذرهاي از روح كه هرگز با زمان ومكان تماس حاصل نكرده... تمام مخلوقات را رد ميكند و چيزي را جز خداي بيپردهاش، همانگونه كه في حدّ ذاته است، نميخواهد". او تأكيد بيشتري ميكند كه اين ذرّه يا نور "به خداي پدر يا پسر يا روحالقدس قانع نيست... به طبيعت الهي خالق يا خصوصيات مفيد قانع نيست... به صرف ذات الهي در حالت استراحتش رضايت نميدهد"، در عوض، اين نور ميخواهد" منشأ اين ذات را بداند، ميخواهد به اصل ابتدايياش برود، به صحراي ساكت، به درجهاي كه هرگز بدان خيره نشده است". او از اين بازگشت نهايي و كلي به سوي احد نتيجهگيري ميكند كه با ذكر اينكه "در نهانيترين بخش، جايي كه هيچ كس زندگي نميكند، آنجا رضايت براي آن نور است و آنجا باطنيتر و درونيتر از آن است كه خودش بتواند براي خود باشد، زيرا اين جايگاه سكوتي صرف است كه در باطنش غيرمتحرك است و با اين عدم تحرّك همه چيز متحرّكند." ( Colledge and Ginn: 198 ) نسبت تولد پسر در روح به رخنه به احد geburt به durch bruch كاملاً به دست اكهارت روشن نشده است. با اين همه، تا جايي كه كسي بتواند درباره احد و روح، با فرض جايگاه مشتركشان، سخن از نظم و ترتيب و توالي بگويد، ما ميتوانيم اينگونه استدلال كنيم كه از آنجا كه پسر، شخص دوم تثليث، "در" و "از" احد در bollitio (جوشيدن) و.. ebollitio (سر رفتنِ) exitus (خروج، قوس نزول) به وجود ميآيد، reditus (بازگشت، قوس صعود) مناسب "براي" و "به وسيله" و "مانند" پسر است. البته اين فقط از ديدگاه زمان صحيح است. از ديدگاه ابديّت فقط ميتوانيم به سكوت معتقد باشيم. صراحت بيشتر را كاپوتو ارائه كرده، كسي كه كاملاً به طور معقول ذكر ميكند كه پيش شرط اساسي براي هر حركت دگرگونانه يكسان است؛ يعني وارستگي است. او همچنين خاطرنشان ميكند كه "وحدت با پسر و وحدت با احد غيرقابل انفكاك است؛ ممكن نيست كه به يكي بدون ديگري رسيد، ولي اين آن چيزي نيست كه گفته شود. آنها يكسانند." از اين گذشته، او مشاهده ميكند كه "رخنه به احد بنياديتر از تولد پسر است و در واقع، زمينه و مبناي آن است"، در عين حال، "تولد پسر اتحاد با احد را به اوج رسانده، كامل ميكند، همانطور كه باروري، بكارت را كامل ميكند". بالاخره، كاپوتو ذكر ميكند كه "اتحاد با احد مبناي وحدت عرفاني است؛ تولد پسر تكميل آن است". ( Caputo: 22 - 24; Ginn: 10 ; Forman : ) مكررا ارجاع به وارستگي كه يكي از حساسترين و مورد تأكيدترين موضوعات در تمام مواعظ و تدريسهاي اكهارت است، انجام شده است. در واقع، در فهرستي از چهار موضوع او "عادت به سخن گفتن درباره آنها" دارد. اكهارت وارستگي ( abegesheidenheit در آلماني ميانه و abgeshiedenheit در آلماني مدرن) را به عنوان اولين موضوع در فهرست وارد ميكند. ( Walshe: 1: 177; Ginn: 4 ) در رساله "درباره وارستگي" تصريح ميكند كه: "هيچ حُسن ديگري را بهتر از يك وارستگي محض از همه چيز" نمييابد. او وارستگي را ميستايد. "برتر از عشق تام... برتر از تواضع تام... برتر از بخشندگي تام"، در حالي كه آن را، در واقع، منشأ همه حُسنها ميداند. اكهارت ميگويد: وارستگي حقيقي "روح را فرا ميخواند تا به طور غيرقابل حركتي در مقابل هر چه از خوشي و غم، عزّت، شرم، بيآبرويي پيش ميآيد، مانند كوهي از سرب در برابر نسيم كوچكي از باد بايستد"، فهم او از وارستگي منجر به اين نميشود كه از كنارهگيري، انصراف و روگرداني حمايت كند. او استدلال ميكند كه: "انسان خارجي ممكن است فعّال باشد، در حالي كه انسان دروني كاملاً آزاد و غيرقابل تحرّك باقي ميماند". ( Colledge and Ginn: 258 - 294 )او كسي نبود كه بر سكوتگرايي يا سرمستي و خلسه پرشور و وجد صحه گذارد. در موعظهاش درباره مِري و مارتا او آشكارا از مارتا بهعنوان كسي كه آگاهي متفكرانه را با زندگياي فعّال تلفيق كرده، طرفداري ميكند. ( Ginn: 338 - 344 ) جاي ديگر بحث ميكند كه: اگر شخصي در حالت سرخوشي و شَعَف باشد و از مرد مريضي كه محتاج يك كاسه سوپ است، آگاه شود، "بسيار بهتر است... مِنباب محبت از اين [سرخوشي و شعف] دست بر دارد و به مرد بيچاره كمك كند". ( Kieckhefer: 222 ) وارستگي براي اكهارت فقط از محسوسات بلاواسطه عالم خارج نيست، بلكه همچنين، و حتي مهمتر، آشنايي دروني با ذاتي است كه به طور بلازمان به آنچه هست و آنچه بوده است و آنچه باز هم خواهد بود، راه يافته است." براي طبع انسان وقتي ميخواهد با خدا متّحد شود، كافي نيست كه تنها براي زمان حال وارسته باشد، بلكه بايد وارستگي خوب پرورش يافتهاي از آنچه در گذشته هست و از آنچه هنوزنيامده، داشته باشد". ( Colledge and Ginn: 276 )وارستگي حقيقي مانع ورود احساس غربت و افسوس، انتظار و آرزو و حسرت ميشود. به عنوان شرطي براي معنويت وارستگي نيازمند گريز از احساس، قصد، فكر، تصورات، حافظه، و در واقع نيازمند هزاران شيء دروني است كه نوعا آگاهي باطني را تشكيل ميدهند: "يك انسان بايد از تمام حواس خالي شود و تمام نيروهايش را به درون برگرداند و فراموشكاري از همه چيز و از خودش را حاضر كند." ( Kieckhefer : 221)اكهارت خاطرنشان ميكند كه: "درست همانطور كه هيچ تكثّري نميتواند مزاحم خدا باشد، هيچ چيز نميتواند مزاحم يا باعث تجزيه شدن انسان [وارسته [شود، چون او يكي است در آن يكتا جايي كه تمام تكثّرها يكي هستند و يك عدمِ تكثّرند." 252) ( Colledge and Ginn : در هيچ جا اكهارت طرح كلي نيازهاي غير مشروط وارستگي را كاملتر از موعظهاش درباره روح فقير ارائه نداده است. او ميگويد: "يك انسان فقير چيزي نميخواهد و چيزي نميداند و چيزي ندارد". هيچ چيز نخواستن، يعني شخص بايد آنقدر از اراده مخلوقش آزاد باشد كه وقتي وجود نداشت آزاد بود: " اكهارت استدلال ميكند كه مادامي كه "اراده برآوردن اراده خدا را داري و آرزوي خدا و ابديت را داري، فقير نيستي، چون انسان فقير كسي است كه ارادهاي دارد و آرزوي چيزي را ندارد. "دوم" انسان بايد خود را به همان اندازه آزاد از دانستنيهاي خود كند كه وقتي نبود اينگونه بود". اين، يعني او بايد "به گونهاي زندگي كند كه گويي حتي نميداند كه به هر طريقي براي خود يا براي حقيقت يا براي خدا زندگي ميكند، بلكه بايد آنقدر از همه دانستنيهايش آزاد باشد كه نداند يا تجربه نكرده باشد يا نفهمد كه خدا در او زندگي ميكند". بالاخره براي اكهارت "چيزي نداشتن" به مملوكات خارجي برنميگردد، بلكه به جهتي از يك محل بر ميگردد كه در آن جهت خدا حاكم است و كار ميكند". فقر روح براي يك انسان اين است كه آنقدر از خدا و همه كارهايش آزاد باشد كه اگر بخواهد در روح كار كند، خود او محلّي باشد كه او در آن [كار ميكند]... خدا كارگر خودش در خودش است. ( Ibid : 199 - 203) انديشه بزرگ ديگري كه اكهارت استفاده ميكند تا بيقيدي و وابستگي كامل به خدا را برساند، "اجازه رفتن دادن" يا "اجازه بودن دادن" است. ( gelazenheit در آلماني ميانه و galassenheit در آلماني مدرن) شورمن در حالي كه استعمال بينظير اين اصطلاح را تحليل ميكند، ترجيح ميدهد كه آن را به "آزادگي و رهاشدگي" در انگليسي ترجمه كند و نتيجه ميگيرد كه آن حاكي از چندين تصور كليدي است: داوطلب بودن در خالي كردن از دو زندگي بيروني و دروني (اشيا و تصورات)، مرگ، تشخّص و تولد هستي به طور كلي، حل نشدن تفاوت بين موجودات مخلوق و غيرمخلوق، و بالاخره نحوه هستي خود هستي ( Schurman: 210 )به تمام اينها اشاره ميشود. وقتي اكهارت تصريح ميكند كه: "جايي كه خلقت به پايان ميرسد، آنجا خدا شروع به بودن ميكند. خدا تنها اين را ميخواهد كه تا جايي كه يك مخلوقي از راه او دور شوي و به او اجازه دهي كه خدا در تو باشد". (12) ( Blackney, 1947: 127 ) زندگي كردن مطابق اصول وارستگي و اجازه بودن دادن زندگيِ "بدون دليل" ( sunder warumbe ) را نتيجه ميدهد. اكهارت استدلال ميكند كه: تا جايي كه كارهايت را به دليل پادشاهي بهشت و براي خدا يا براي سعادت ابديت "انجام ميدهي" به عميقترين و صحيحترين فهم نرسيدهاي. او درونيترين هستي يك انسان را كه در آنجا "جايگاه خدا، جايگاه من و جايگاه من، جايگاه خداست" ترجيح ميدهد و ميگويد: "مِنباب اين جايگاه دروني است كه بايد تمام كارهايت را بدون سؤال كردن اينكه چرا؟ انجام دهي". ( Colledge and Ginn: 183 ) جاي ديگر خاطرنشان ميكند كه شخص بايد خدا را براي خدا، حقيقت را براي حقيقت، عدالت را براي عدالت و خوبي را براي خوبي دوست داشته باشد. ( Schurman, 1978: 307 )شاعر عرفاني قرن هفدهم، آنجِلُس سيلسيوس به طور مناسب و شايسته اين چشم انداز اساسي مايستر اكهارت را رسانده است: رُز بدون دليل است؛ ميشكفد، چون ميشكفد؛ او به خودش اهميت نميدهد؛ نميپرسد اگر ديده شود. ( Caputo: 61 ) برنارد مك گين درست ميبيند كه كسي كه: "بدون دليل زندگي ميكند ميتواند خدا را در همه چيز ببيند". ( Ginn, 1984: 253 ) مايستر اكهارت با اظهار نظر درباره ا جان 9:4 "ما در او زندگي ميكنيم"، اين چنين شرح ميدهد: "ما بايد او را به طور مساوي در همه چيز ببينيم، در يكي بيش از ديگري نبينيم، چون او مساوي با همه چيز است". ( Clark: 235 ) در اينجا اكهارت بهنحو تجربي آنچه جاي ديگر بهنحو هستيشناختي به آن ميپردازد؛ يعني عدم تمايز از همه موجودات متمايز با فرض وحدت وجود ( esse est Deus ) را ميپذيرد. ( Ginn, 187; Ginn: 7 ) اكهارت در حالي كه درباره وارستگي و مالكيت خدا مينويسد، متذكر ميشود كه هر كسي واقعا و حقيقتا خدا را دارد، او را همه جا دارد، در خيابان و در شركت همراه با هر كسي، به همان اندازهاي كه در كليسا يا مكانهاي پرت و دورافتاده او را دارد. "چنين كسي خدا را در گرايشها، قصدها و عشقش حاضر دارد، در واقع، به طور بنيادي خدا را دارد [و بنابراين،] به طور عالي به خدا چنگ زده است". اين بدين معناست كه: "خداوند در همه چيز جلوه ميكند [و [خود را براي انسان در ميان همه چيز شكل ميدهد". چنين كسي همه چيز را به عنوان امري الهي و به عنوان امري بزرگتر از اشيا، به طوري كه في حدّ ذاته هستند، درك ميكند". (چون اشيا جدا از خدا، هيچاند). از آنجا كه انسان شريف، انسان عادل، كسي كه تمام زندگياش، زندگي دروني و بيرونياش، با "وارستگي"، "اجازه بودن دادن" و "بدون دليل" معرّفي شده، "تمام اشيا ... چيزي جز خدا نميشوند." ( Colledge and Ginn: 257 - 254 ) در موعظه درباره انسان شريف ( Luke 19: 12 ) مايستر اكهارت بر ديدگاه ديالكتيكي كه معرّف چنين فردي است، تأكيد ميكند؛ "هر چه بيشتر بگرديم.... كمتر مييابيم". ( Fox : 166 - 169 بر ديدگاه ديالكتيكي اكهارت در رسالهاي رسمي در همان متن تأكيد بيشتري كرده است. در اينجا او مكررا توجّه را جلب ميكند به "انسان شريفي كه به جانب يك كشور دور رفته... و بازگشته [تأكيد اضافه شده]". اكهارت در اين رساله اذعان ميكند كه: "انسان خدا را در يك ميبيند و كسي كه خدا را خواهد يافت بايد يكي باشد". اينكه چشمانداز ديالكتيكي براي آگاهي عميقتر يگانه ضروري است در بحث او درباره تمايز و عدم تمايز بدان اشاره شده است." در تمايزي كه ما كسي يا هستياي يا خدا يا بقيه يا سعادت و... را نمييابيم، يك باش تا شايد بتواني خدا را بيابي و حقيقتا اگر در واقع، يكي باشي، همچنان در تمايز يك خواهي ماند و تمايز براي تو يكي است". بالأخره او تصديق ميكند كه: "ما ميتوانيم همه مخلوقات را بدون تمايز و به صورت تغيير يافته از هر گونه صورتي و غير شبيه شده با هر تشابهي، در يكي كه خود خداست، ببينيم". در واقع، انسان شريف شريف است، چون يكي است و خدا و مخلوقات را در يك چيز ميبيند. (13) ( Colledge and Ginn: 240 - 244 ) خلاصه و اهميت
هم ابنعربي و هم مايستر اكهارت كاملاً درمورد ثنويت بنيادين و فراگيري كه معرّف تجربه بلاواسطه در همه انسانهاست، آگاهند. هر چند برخلاف اكثريت، آنها اين ثنويت را - كه در بسياري از صورش به عنوان پيش شرط تعارض و مصيبت مضرّ است - به عنوان امري ضروري براي شرايط انساني نميپذيرند. در عوض، هر يك سيستمي مابعدالطبيعي ميسازند مبتني بر تجربه شخصيشان كه از بداهت ثنويت از طريق تنش و ناسازگاري يك ديالكتيك به سوي هماهنگياي از وحدت و بالاخره به سوي اينهماني با امر تامّ و نهايي، الحق، احد حركت ميكند. با اصول و نيروهاي دگرگون كننده كه در جهان به صورت رمز در آمده، هر يك طبيعت انساني را امري كاملاً توانا در به عهده گرفتن اين سفر از محدوديت به سوي عدم محدوديت ميدانند، البته با فرض اينكه چنين اصول بنيادين و اساسياي مانند وارستگي و عشق تنها دربارهشان سخن گفته نشود، بلكه واقعا به اجرا در آيند. گفتن اين نكته لازم نيست كه تفاوتهايي (كه بعضي مهماند) بين ابنعربي و مايستر اكهارت وجود دارد. هر چند اين تفاوتها بسيار كم اهميّتترند ـ و اين بدين دليل است كه آنها (آن تفاوتها) كاملاً نامتغير و باثباتند ـ از تفاوتهايي كه بين هر يك از اين دو دانشور و بين بسياري از (اگر نگوييم اكثر) كساني كه سنّتهاي مذهبي خاص خود را ساختهاند، وجود دارد. هر يك از اين دو عارف متألّه به عنوان متألّهان بدعت گذار مورد توجه قرار ميگيرند. مايستر اكهارت حتي رسما اينگونه بدان توجه ميشود. (14) مقابلهاي كه متوجه هر يك شده جز تعبيري از ثنويّت نيست كه براي شرايط انساني هميشگي است و وقتي فرضهاي قطعيت و برتري در نظر گرفته شوند، حالت ستيزهجويانه بهخود ميگيرند. شايد با اطمينان بتوانيم نتيجه بگيريم كه ابنعربي موافق است- و اين تعليم را فهميده- وقتي مايستر اكهارت تصريح ميكند كه: كسي كه ميخواهد تعليم آزادگي [اجازه بودن دادن [مرا بفهمد بايد خودش كاملاً آزاد شود." ( Schurmann: ×V )و متقابلاً نتيجه بگيريم كه مايستر اكهارت موافق و فهميده است- وقتي ابنعربي تصريح ميكند: همه چيز اوست، و منبعث از اوست و از اوست و به سوي اوست. ( Ibn al-Arabi: 25 ) كتابنامه
1. Affifi,A. E., The My stical philosophy of Muhyid Din- Ibnul Arabi (London : Cambridge University, Press, 1939 ). 2. Alvin Moore, Jr, review of survey of Metaphysics and Esoterism, by Frithj of schuon in Avaloka: A journal of Traditional Religion and culture 3 (winter 1988- summer 1989 ). 3. Anne marie Schimmel My stical Dimentions of Islam (Chapel Hill: university of North Carolina Press, 1975 ). 4. Arthur Jeffrey, "Ibn al- Arabi's shajarat al- Kawm", studia Islamica 11 (1959). 5. Ates, A., "lbn al-AraniI, The Encyclopedia of Islam, newed, ed. bernard Lewis et al. (Leiden: E. J. Brill, 1971 ). 6. Bernard Mc Ginn ed., Meister Eckhart: teacher and preacher, classics of western spirituality (New York: paulist press, 1986 ). 7. Bernard Mc Ginn, "Meister Eckhart: An Introduction" in paul E. Szarmach , ed., An Introduction to the Medieval Mystics of Burope (Albany: State University of New York Press, 1984 ). 8. Bernard Mc Ginn: The God beyond God: Theology and Mysticism in the thought of Meister Eckhart "Journal of Religion 61 (january 1981 ). 9. C. F Kelley Meister Eckhart on Divine knowledge (New Haven, Conn: yale university press, 1977 ). 10. Chittic, "Belief and Transformation: The sufi Teaching of Ibn al- Arabi , " The American Theosophist 74 (1986 ). 11. Chittic, William C., Thesufipathof knowledge: Ibn- Arabi-'s Metaphysic of Imagination (Albany: State University of New York Press, 1989 . 12. Clark, James M., The Great German Mystics: Eckhart, Tauler and Suso ( oxford: Basil, Blackwell, 1949 ). 13. Colledge, Edmund and Ginn, Bernard Mc., trans. and intro, Meister Ekhaurt: The Essential sermons, Commentaries, Treatises, and Defense, Classics of Western spirituality (New York: Paulist Press, 1981 ). 14. Corbin, Henry, Creative Imagination In The sufism of Ibn ArabiI, trans Ralph manheim. Bollingen series 91 (princeton: princeton University press , 1969). 15. Edmund Colledge, "Meister Eckhart: His Time and His writings" The Tomist 42 ( April 1978 ). 16. Forman, Robert K. C., Meister Eckhart: The Mysticas Theologian (war wick , N. Y: Amity House, forth coming ). 17. Fox, Matthew, intro. and comm., Breakthrough: Meister Eckhart's Creation Spirituality in new Translation (Garden City. N. Y.: Image Books, 1980 ). 18. Frank Tobin, Meister Eckhart: Thought and Language (philadelphia : University of pennsylvania press, 1986 ). 19. Ibid, index, possim, Fredrick Franck, Trans, The Book of Angelus Silesus ( santa Fe, N. M: Bearand company, 1985 ) 20. Ibn al-Arabi, Muhyiddin, "what the student needs " (مالا بُدّمنه للمريد) trans. Tosun Bayrak, Journal of the Muhyiddin Ibn Arabi society 5 (1986). 21. Ibna l-Arabi, Muhyiddin, the Bezels of wisdom, trans and intro R.W.J Austin, Classics of Western spirituality series (New York: Paulist Press , 1980). 22. James M. Clark and Joh'n V. skinner, Meister Eckhart: Selected Treatises and sermons Translated from latin and German with an Introduction and Notes ( London: Faber and Faber, 1958 ). 23. James m. Clark, Meister Eckhart; An Introduction to the study of His works with Anthology of His sermons (London: Thomas Nelson, and sons, 1957 ). 24. Jeffery, Arthur, ed, Areader on Islam (The Hague, Mouton, 1962 ). 25. John D. Caputo, The Mystical Elements in Heidegger's Thought (Athens : Ohio University, 1978 ). 26. John T. little , "الانسان الكامل": The Perfect Man According to Ibn alArabi "The Muslim world 77 (January 1978 ). 27. Kats, Steven T., ed., My sticism and philosophical Analysis (New York : Oxford University Press, 1984 ). 28. Karl G. ketz, "Meister Eckhart's Teaching on the Birth of the Divine World of the soul, "Traditio 15 (1959 ). 29. Maria R. Licht mann, "The "way" of Meister Ekharth" in Valerie M . Lagorio, ed., Mysticism: Medieval and Modern, salzburgstudies in English Literature, dir. Erwin A. Sturzl, Elizabeth and Renaissance studies, ed. James Hogg (salzburg: Institut fur Anglistik und Amerikanistik, universit at salzburg , 1986). 30. Maria shrady, trans and foreword, and Josef Schmidt. intro. and notes , Angelus silesius: The Cherobinic wanderer, Classics of western spirituality (New York; paulist press, 1986 ) 31. Maurice O'connell walshe, trans. and. ed., Meister Eckhart: sermons and treatises, 3 vols (Dorset, England: Element Books, 1978 ). 32. Meister Eckhart, parisian Questions and prologues Trans. and intro . Armand A. Maurer (Toronto: pontifical Institute of mediaeval Studies, 1974 ) 33. Morris, James M., "The spiritual Accention: Ibn Arabi and the Miraj ." pts. 1 and 2, Journal of the American Oriental Society 107, no. 4 (1987): 634 ; 108, no. 1 (1988): 69-77 sec 73 34. Muhyddin Ibnal- Arabi, Journey to the Lord of power, trans. Rabia Terri Harris (London: East west publications, 1981 ). 35. Nasr, Seyyed Hossein, Three Muslim Sages: Avicenna- Suhrawardi- Ibn Arabi ( Cambridge, Mass: Harvard University Press, 1964 ). 36. Nasr, Seyyed Hossein, ed., The Essential Writings of Frithj of Schuon ( Amity, N. Y.: A Mity House, 1986 ). 37. Raymond B. Blackney, Meister Eckhart: Amodern Translation (New York ; Harper and Row, 1941 ). 38. Reiner Schurmann, "The loss of the origin in sto to zen and in Meister Eckhart", The Thomist 42 (April 1978 ). 39. Reiner Schurmann, Meister Eckhart: Mystice and philosopher (Bloomington : Indiana University Press, 1978 ). 40. Reynold A. Nicholson, studies in Islamic Mysticism (Cambridge: Cambridge University press, 1921 ). 41. Richard kieckhefer, "Meister Eckhart's conception of Union with God " Harvard Theological Review 71 (july- october 1978 ). 42. Richardwoods, Eckhart's way (wilmington, Del: Michael Glazier, 1986 ). 43. To Shihiko Izutsu, "Ibnal ArabiI" in the Encyclopedia of Religion, Mircea Eliade, ed. in. chief (New York: Mac Millan, 1987).16. To Shihiko Isutsu, sufism and Taoism: A comparative Study of key philosophical concepts (Berekley university of california press, 1983 ). 44. William C. Chittic, "Eschatology", in seyyed Hossein Nasr, ed., Islamic Spirituality I: Foundations, world spirituality. "An Encyclopedic History of the Religious Quest, no. 19 (New york: Cross road, 1987 ). 1.مأخذ ترجمه James E. Royster "Personal Transformation in Ibn Al-Arabi and Meister Eckhart" in Christian-Muslim Encounters ed. Haddad, Florsda, 1995 . 2.تنها مايستر اكهارت و مؤلّفي ديگر دو جلد از سري تحسينشده آثار برجسته روحانيت غربي را به دست آوردند. 3.بگوينس: اعضاي يك دسته راهبههايي كه در قرن دوازده ميلادي در كشورهاي ضعيف ايجاد شدند و عمر خود را وقف زندگي مذهبي كردند، ولي بدون اينكه هيچگونه تعهدي داشته باشند، بهطوري كه ممكن بود بروند و ازدواج كنند. آنها هنوز در هلند هستند. 4.در حاليكه سؤال درباره رابطه تعيينكننده بين اعتقاد و تجربه (يعني اينكه كداميك اول ميآيد و ديگري را تعيين ميكند) باز باقي مانده و همچنان به شدّت بحثانگيز بودنش ادامه دارد، اين نويسنده با مضوع اينكه تجربه مقدّم و تعيينكننده فرمولبندي عقلي درموارد تجربيات عميق و ژرف است، كار ميكند. اگرچه ساختارهاي عيني موجودِ اعتقاد شايد تعيينكننده سطح يا تجربه آشكار و عمومي باشد و شايد درواقع، تعابيري از حتي تجربه هر مرموز و خاص را تحتالشعاع قرار دهد. (ر.ك: Kats , 1984;) 5.«احد» امري مطلق و محض است ـ حقيقت وجود در حالت عدم تعيّن محض و پيش پديدار در پيشپديداري نهايي و غيرمشروط است ـ در حاليكه «واحد» همان حقيقت وجود است، در مرتبهاي كه شروع به تبديل به پديداري شدن ميكند. 6.ابنعربي كاملاً آگاه از اين حقيقت بود كه اين سنّت در مجموعههاي استاندارد يافت نميشود، با وجود اين، او باور داشت كه آشكارسازي معقول و منطقي بود؛ يعني با درك مستقيم از دنياي خيالي كه بايد گفته شود، با شهود آنها قادر به فهم هستند. ( Ibid, PB 91, n. 14 ) 7.ليتل ( Little ) خاطرنشان ميكند كه اين بحثانگيزترين نظريه در ميان نظريات ابنعربي است. (ر.ك: P 43 و «الانسان الكامل» و Little ) 8.چيتيك مينويسد: درواقع، «اسماي الهي مهمترين مفهوم منفردي است كه در كارهاي ابنعربي يافت ميشود.» ( Sufi Path of Knowledge, P. 10 ) 9.براي بحث از استنادهاي اكهارت از 2 كورنتي 18:3 نك: Ketz, 1959: 359f . 10.براي بحث از اينكه چرا اين قطعه نبايد بهصورت بدعت گذاردن تفسير شود، ر.ك: Colledge: 249f . 11.اين يكي از بسيار تعليمات مايستر اكهارت است كه رسما در فرمان پاپ در سال 1329 در agro dominico محكوم شد. (ر.ك: Colledge and Ginn: 79 ) 12.براي بحث از «اجازه بودن دادن» به علاوه نگرشي مفصّل به تأثير مايستر اكهارت بر يك فيلسوف قرن بيستمي. ر.ك: Caputo, 1978: 118 - 127 . 13.براي مشاهدات بيشتر بر چشمانداز ديالكتيكي اكهارت ر.ك: Fox: 196 - 198; Kelley: 106 - 113; Lichtmann, 1986: 96 - 100 . 14.در حال حاضر، گامهايي در حال برداشته شدن براي لغو اتهام مايستر اكهارت در فتواي پاپ در argodominico هست. (ر.ك: Richardwoods, 1986 )