دیدگاه های مختلف درباره ارتباط علم و دین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دیدگاه های مختلف درباره ارتباط علم و دین - نسخه متنی

ایان‌ باربور؛ مترجم: پیروز فطورچی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌ ‌ديدگاههاي‌ مختلف‌ دربارة‌ ارتباط‌ علم‌ و دين‌

‌ ‌(بخش‌ پاياني)

‌ ايان‌ باربور

‌ ‌ترجمه: پيروز فطورچي‌

‌ ‌اشاره:

مقالة‌ زير، ترجمه‌اي‌ است‌ از فصل‌ چهارم‌ كتاب‌ «دين‌ و علم: مسايل‌ تاريخي‌ و معاصر» كه‌ ترجمة‌ آن‌ در پژوهشگاه‌ فرهنگ‌ و انديشه‌ اسلامي‌ در دست‌ اتمام‌ است.

باربور در اين‌ فصل‌ به‌ طبقه‌بندي‌ ديدگاه‌هاي‌ گوناگون‌ درباره‌ چگونگي‌ نسبت‌ علم‌ و دين‌ مي‌پردازد و آراي‌ صاحب‌نظران‌ را در اين‌ خصوص‌ به‌ چهار گروه‌ تقسيم‌ مي‌كند: -1 تعارض‌ -2 استقلال‌ -3 گفتگو -4 يكپارچگي‌ (وحدت). وي‌ با بررسي‌ مباني‌ و ويژگيهاي‌ هر يك‌ از اين‌ چهار گزينه، زمينه‌هاي‌ حمايت‌ خود را از مدل‌ «گفتگو» و برخي‌ روايت‌هاي‌ مدل‌ «يكپارچگي» مطرح‌ مي‌سازد. در شمارة‌ قبل‌ مدل‌ «تعارض» و «استقلال» مورد بررسي‌ قرار گرفت‌ و در اين‌ شماره‌ مدل‌ «گفتگو» و «يكپارچگي» تقديم‌ خوانندگان‌ محترم‌ مي‌شود.

‌ ‌گفتگو

[مدل] گفتگو، عنواني‌ است‌ براي‌ مجموعه‌اي‌ از ديدگاه‌ها كه‌ از مدل‌ استقلال‌ فراتر مي‌روند، اما ارتباط‌هايي‌ را ميان‌ علم‌ و دين‌ تصوير مي‌كنند كه‌ مانند ارتباط‌هايي‌ كه‌ در مدل‌ يكپارچگي‌ مطرح‌ خواهند شد، تنگاتنگ‌ يا مستقيم‌ نيستند. مدل‌ گفتگو، با ويژگي‌هاي‌ عام‌ در علم‌ يا طبيعت‌ آغاز مي‌شود، نه‌ با نظريه‌هاي‌ خاص‌ علمي، مانند نظريه‌هايي‌ كه‌ طرفداران‌ مدل‌ يكپارچگي‌ به‌ آن‌ها متوسل‌ مي‌شوند. ما به‌ ترتيب‌ به: -1 پيش‌ فرض‌ها و پرسش‌هاي‌ مرزي، -2 توازي‌هاي‌ روش‌شناختي‌ و -3 معنويت‌ طبيعت‌ محور، خواهيم‌ پرداخت.

‌ ‌-1 پيش‌فرض‌ها و پرسش‌هاي‌ مرزي‌

پرسش‌هاي‌ مرزي‌Limit questions) )، پرسش‌هايي‌ هستي‌ شناختي‌اند كه‌ از حوزه‌ تحقيقات‌ علمي‌ به‌ عنوان‌ يك‌ كل، سرچشمه‌ مي‌گيرند، اما پاسخ‌ آن‌ها با روش‌هاي‌ علم، داده‌ نمي‌شود (اين‌ پرسش‌ها را مي‌توان‌ پرسش‌هاي‌ كرانه‌اي‌(boundary questions) نيز ناميد، اما اين‌ واژه‌ ممكن‌ است‌ به‌ اشتباه‌ چنان‌ تفسير شود كه‌ صرفاً‌ بر كرانه‌هاي‌ زماني‌ يا مكاني‌ و يا شرايط‌ كرانه‌اي كه‌ براي‌ انجام‌ پيش‌بيني‌ها با استفاده‌ از قوانين‌ علمي‌ مورد نيازند دلالت‌ كند.)

تاريخ‌دانان‌ مي‌پرسند چرا علم‌ نوين‌ از ميان‌ تمام‌ فرهنگ‌هاي‌ جهان، فقط‌ در مسيحيتِ‌ غرب‌ پديد آمد؟ هم‌ تفكر يوناني‌ و هم‌ تفكر مبتني‌ بر كتاب‌ مقدس‌ تأكيد مي‌كنند كه‌ جهان، منظم و فهم‌پذير(intelligible) است، اما يونانيان‌ معتقدند كه‌ اين‌ نظم، ضروري‌ است‌ و از اين‌ رو مي‌توان‌ ساختار آن‌ را از مبادي‌ اوليه‌(first principles) استنباط‌ نمود. فقط‌ تفكر مبتني‌ بر كتاب‌ مقدس‌ است‌ كه‌ اعتقاد دارد نظم‌ جهان، نظمي‌ ممكن‌ است‌ نه‌ ضروري. اگر خداوند هم‌ صورت‌ و هم‌ ماده‌ را آفريده‌ است، پس‌ اجباري‌ نبود جهان‌ بدان‌ گونه‌ كه‌ هست‌ باشد و براي‌ كشف‌ جزئيات‌ نظم‌ جهان‌ بايد به‌ مشاهدة‌ آن‌ پرداخت. علاوه‌ بر اين، در عين‌ حال‌ كه‌ طبيعت، واقعي و خير است، اما آن‌گونه‌ كه‌ بسياري‌ از فرهنگ‌هاي‌ باستاني‌ معتقدند في‌نفسه‌ الوهيت‌ ندارد. بنابراين‌ انسان‌ها مجازند تا طبيعت‌ را آزمايش‌ كنند. تقدس‌ زدايي‌(desacralization) از طبيعت، مطالعة‌ علمي‌ را تشويق‌ مي‌كند. هرچند اين‌ امر - همراه‌ با ديگر نيروهاي‌ فرهنگي‌ و اقتصادي‌ - در تخريب‌ متعاقب‌ محيط‌ زيست‌ و سوء استفاده‌ از طبيعت‌ نيز مؤ‌ثر بوده‌ است.

من‌ بر اين‌ باورم‌ كه‌ قضية‌ كمك‌ تاريخي‌ مسيحيت‌ به‌ ظهور علم، قضيه‌اي‌ قانع‌ كننده‌ است. برخي‌ از عالمان‌ الهيات‌ مدعي‌اند خداباوري حتي‌ هنگامي‌ هم‌ كه‌ دانشمندان‌ آن‌ را نپذيرند، همچنان‌ به‌ صورت‌ يك‌ پيش‌ فرضِ‌ ضمني‌ يا نياز منطقي‌ براي‌ علم‌ امروز باقي‌ خواهد ماند.

اما احتجاج‌ من‌ آن‌ است‌ هنگامي‌ كه‌ علم‌ به‌ خوبي‌ تثبيت‌ شد، اين‌ موفقيت، توجيهي‌ كافي‌ را براي‌ بسياري‌ از دانشمندان‌ فراهم‌ ساخت‌ بي‌آنكه‌ نيازي‌ به‌ مشروعيتِ‌ ديني‌ احساس‌ كنند. آشكار است‌ كه‌ اعتقادهاي‌ خداباورانه، پيش‌فرض‌هاي‌ صريح‌ علم‌ را تشكيل‌ نمي‌دهند؛ زيرا بسياري‌ از دانشمندان‌ مُلحد يا ندانم‌گو، بدون‌ دست‌ يازيدن‌ به‌ آن‌ها به‌ كار طراز اول‌ خود مي‌پردازند. به‌ سادگي‌ مي‌توان‌ امكان و فهم‌پذيريِ‌ طبيعت را به‌ عنوان‌ مفروضات پذيرفت‌ و براي‌ پژوهش‌ دربارة‌ ساختار تفصيليِ‌ نظم‌ طبيعت‌ تلاش‌ كرد، اما اگر كسي‌ اين‌گونه‌ پرسش‌هاي‌ گسترده‌تر را مطرح‌ كند، شايد نسبت‌ به‌ پاسخ‌هاي‌ ديني‌ با رويي‌ بازتر برخورد نمايد. از ديد بسياري‌ از دانشمندان، مواجهه‌ با نظم‌ جهان‌ و نيز زيبايي‌ و پيچيدگي‌ آن، حداقل، رخدادي‌ شگفت‌ و مقدس‌ است.

ديديم‌ كه‌ تارنس‌ به‌ تمايز ويژه‌اي‌ كه‌ ديدگاه‌ نو ارتدكس، ميان‌ كشف‌ انسان‌ و وحي‌ الهي‌ قائل‌ است، اعتقاد دارد، اما با وجود اين‌ مي‌گويد علم، پرسش‌هايي‌ بنيادي‌ را مطرح‌ مي‌كند كه‌ خودِ‌ آن‌ نمي‌تواند پاسخگوي‌ آن‌ها باشد. علم‌ به‌ ما نظمي‌ را نشان‌ مي‌دهد كه‌ هم‌ عقلاني‌ و هم‌ ممكن‌ است. (يعني‌ قوانين‌ و شرايط‌ اولية‌ آن، ضروري‌ نبوده‌اند.) تركيب‌ امكان‌ و فهم‌پذيريِ ما را برمي‌انگيزاند تا صور جديد و غير منتظرة‌ نظمِ‌ عقلاني‌ را جستجو كنيم. عالم‌ الهيات، معتقد است‌ كه‌ خداوند زمينة‌ خلاق‌ و دليل‌ نظمِ‌ ممكن‌ و در عين‌ حال، عقلانيِ‌ جهان‌ است. پيوند با عقلانيت‌ مزبور در خداوند تا آنجا پيش‌ مي‌رود كه‌ سرشت‌ رازآميز و حيرت‌انگيز فهم‌پذيريِ‌ ذاتي‌ جهان را روشن‌ مي‌سازد و حس‌ ژرفي‌ از بُهت‌ ديني‌ را كه‌ به‌ واسطة‌ آن‌ در ما بيدار مي‌شود، تبيين‌ مي‌كند (تأكيد اينشتين‌ آن‌ بود كه‌ همين‌ احساس‌ ژرف، محرك‌ اصلي‌ علم‌ است).

ولفهارت‌ پاننبرگ‌Wolfhart Pannenberg) )، عالم‌ الهيات، برخي‌ جزئيات‌ مربوط‌ به‌ مسائل‌ روش‌شناختي‌ را بررسي‌ كرده‌ است. او استدلال‌ كارل‌ پوپر(Karl Popper) را مي‌پذيرد كه‌ دانشمند، فرضيه‌هايي‌ آزمون‌پذير را پيشنهاد مي‌دهد و سپس‌ تلاش‌ مي‌كند تا به‌ طور تجربي، آن‌ها را ابطال‌ نمايد. پاننبرگ‌ ادعا مي‌كند عالِم‌ الهيات‌ نيز مي‌تواند در بررسي‌ نقادانة‌ باورهاي‌ ديني، معيارهاي‌ عموميِ‌ عقلانيت را به‌ كار گيرد، اما او مي‌گويد اين‌ توازي‌ها نهايتاً‌ فرو مي‌پاشد؛ زيرا الهيات، مطالعة‌ واقعيت‌ بسان‌ يك‌ كل‌ است. واقعيت، روند بي‌پاياني‌ است‌ كه‌ ما آيندة‌ آن‌ را فقط‌ مي‌توانيم‌ حدس‌ بزنيم؛ زيرا هنوز تحقق‌ نيافته‌ است. علاوه‌ بر اين، الهيات‌ به‌ رويدادهاي‌ تاريخي‌ پيش‌بيني‌ناپذير و بي‌همتا علاقه‌مند است. در اينجا عالِم‌ الهيات‌ مي‌كوشد نوع‌ ديگري‌ از پرسش‌هاي‌ مرزي را پاسخ‌ گويد كه‌ با شيوة‌ علمي‌ نمي‌توان‌ بدان‌ها پرداخت. مرز و محدوديتي‌ كه‌ اينجا مطرح‌ است، به‌ شرايط‌ اوليه‌ يا بنيادهاي‌ هستي‌شناختي‌ مربوط‌ نيست، بلكه‌ به‌ بازبودن‌ نسبت‌ به‌ آينده‌ مربوط‌ است.

به‌ نظر من، سه‌ نويسندة‌ پيرو مكتب‌ كاتوليك‌ رومي‌ به‌ نام‌هاي‌ ارنان‌ مك‌مولين‌Ernan ) McMullin)، كارل‌ رنر(Karl Rahner) و ديويد تريسي‌(David Tracy) هريك‌ با تأكيدهاي‌ مختلف‌ از مدل‌ گفتگو طرفداري‌ مي‌كنند. مك‌مولين‌ بحث‌ خود را با طرح‌ تمايز قاطع‌ ميان‌ گزاره‌هاي‌ ديني‌ و علمي‌ آغاز مي‌كند كه‌ با موضع‌ استقلال‌ مشابه‌ است. خداوند به‌ عنوان‌ علت‌ نخستين، توسط‌ علل‌ ثانوي‌ كه‌ علم‌ به‌ مطالعه‌ آنها مي‌پردازد عمل‌ مي‌نمايد، اما اين‌ها در سطوحي‌ كاملاً‌ متفاوت‌ و در انواع‌ گوناگوني‌ از توضيح‌(explanation) رخ‌ مي‌دهند. توضيح‌ علمي‌ در سطح‌ خود، توضيحي‌ كامل‌ و بدون‌ خلل‌ است. مك‌مولين‌ تمام‌ كوشش‌هايي‌ را كه‌ براي‌ استخراج‌ براهين‌ اثبات‌ خداوند از راه‌ پديده‌هايي‌ كه‌ با علم، توضيح‌پذير نيستند صورت‌ مي‌گيرد، به‌ ديدة‌ نقد مي‌نگرد. او دربارة‌ براهين‌ برگرفته‌ از طرح‌ و نظم‌ يا جهتمنديِ‌ تكامل‌(directionality of evolution) ترديد دارد. خداوند، نگهدارندة‌ كل‌ زنجيرة‌ طبيعي‌ است‌ و به‌ طور برابر و يكسان، سبب‌ همة‌ رويدادها است. عالِم‌ الهيات، دلبسته‌ به‌ نظريه‌ علمي‌ خاصي‌ - از جمله‌ نظريه‌هاي‌ اخترفيزيكي‌ دربارة‌ كيهانِ‌ اوليه‌ - نيست.

مك‌مولين‌ معتقد است‌ كه‌ آموزة‌ آفرينش، توضيحي‌ بري‌ آغازهاي‌ كيهان‌شناختي‌ نيست، بلكه‌ تعبيري‌ است‌ از وابستگي‌ مطلق‌ و هر لحظه‌ جهان‌ به‌ خداوند . كتاب‌ سِفر پيدايش، در اين‌ مقام‌ نبوده‌ است‌ كه‌ مشخص‌ كند در زمان، لحظة‌ نخستيني‌ وجود داشته‌ است.همچنين، نظرية‌ انفجار بزرگ‌ اثبات‌ نمي‌كند كه‌ زمان داراي‌ آغاز است؛ زيرا انبساط‌ كنوني‌ جهان، مي‌تواند مرحله‌اي‌ از جهانِ‌ نوساني‌(oscillating universe) يا جهانِ‌ چرخه‌اي‌(cyclic universe) باشد. او نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ نمي‌توان‌ گفت: آموزة‌ مسيحيت‌ دربارة‌ آفرينش، مدل‌ انفجار بزرگ‌ را تأييد مي‌كند يا مدل‌ انفجار بزرگ، مؤ‌يد آموزة‌ مسيحيت‌ دربارة‌ آفرينش‌ است، اما او مي‌گويد انتخاب‌ شرايط‌ اوليه‌ و قوانين‌ جهان‌ از سوي‌ خداوند مستلزم‌ هيچ‌ نوع‌ رخنه‌ يا تناقض‌ در زنجيرة‌ علل‌ طبيعي‌ نيست. مك‌مولين‌ هرگونه‌ ارتباط‌ منطقي‌ قوي‌ ميان‌ اظهارنظرهاي‌ ديني‌ و علمي‌ را انكار مي‌نمايد، اما در عين‌حال‌ جستجو براي‌ نوعي‌ سازگاري‌ رقيق‌تر را تأييد مي‌كند. هدف‌ بايد هماهنگي‌ [اظهارنظرهاي‌ علمي‌ و اظهار نظرهاي‌ ديني‌ باشد] نه‌ پيامد مستقيم‌ [يكي‌ براي‌ ديگري]. اين‌ مطلب‌ نشانگر آن‌ است‌ كه‌ اين‌ دو مجموعه‌ از اظهارنظرها كاملاً‌ از هم‌ مستقل‌ نيستند.

از ديد كارل‌ رنر، روش‌ها و محتواي‌ علم‌ و الهيات‌ مستقل‌اند، اما نقاط‌ مهمي‌ از تماس‌ و پيوند وجود دارند كه‌ كشف‌ آن‌ها ضروري‌ است. خداوند عمدتاً‌ از راه‌ كتاب‌ مقدس‌ و سنت‌ شناخته‌ مي‌شود، اما او را به‌طور ضعيف‌ و ضمني‌ مي‌توان‌ از طريق‌ همة‌ اشخاص‌ به‌ عنوان‌ افق‌ نامتناهي‌ كه‌ در هر چيز متناهي‌ درك‌ مي‌شود، شناخت. كانت‌ در جستجوي‌ شرايطي‌ بود كه‌ معرفت‌ را ممكن‌ مي‌سازد و رنر نيز همان‌ پرسش‌ را در چارچوب‌ نو - توماسي مطرح‌ ساخت. ما با انتزاع‌ صورت‌ از ماده‌ به‌ معرفت‌ دست‌ مي‌يابيم‌ و در اشتياق‌ ناب‌ ذهن‌ براي‌ دانستن، سايقي‌ به‌ سوي‌ موجود مطلق، در وراي‌ هر شيء محدود وجود دارد. تجربة‌ معتبر انسان‌ از عشق‌ و وفا، تجربه‌هايي‌ از لطف‌ خداونداند.

رنر، همچنين‌ نظريه‌هاي‌ خاص‌ علمي‌ را مدنظر قرار مي‌دهد. وي‌ معتقد است‌ كه‌ آموزه‌هاي‌ كلاسيك‌ دربارة‌ سرشت‌ انسان‌ و دربارة‌ مسيح‌شناسي‌(Christology) به‌ خوبي‌ با ديدگاه‌ تكاملي‌ سازگار است. وجود انسان، وحدتي‌ از ماده‌ و روح‌ است‌ كه‌ هريك‌ از ديگري‌ متمايز است، اما تنها در ارتباط‌ با يكديگر قابل‌ فهم‌اند. علم، ماده‌ را مطالعه‌ مي‌كند و تنها بخشي‌ از كل‌ تصوير را فراهم‌ مي‌سازد؛ زيرا ما خود را مختار و فاعل‌هايي‌ خودآگاه‌(self - conscious) مي‌دانيم. تكامل‌ - از ماده‌ تا حيات، ذهن‌ و روح‌ - فعل‌ خلاقِ‌(creative action) خداوند از راه‌ علل‌ طبيعي‌ است‌ كه‌ اين‌ علل‌ طبيعي‌ به‌ هدفشان‌ در انسانيت‌ و تجسد دست‌ مي‌يابند. ماده‌ به‌ خارج‌ از وجود دروني‌ خود و به‌ سمت‌ روح‌ بسط‌ مي‌يابد و در اين‌ مسير، مختار است‌ تا به‌ يك‌ خودِ‌ متعالي‌ و فعال‌ در سطوح‌ عالي‌ترِ‌ وجود دست‌ يابد. تجسد، در آنِ‌ واحد هم‌ نقطة‌ اوج‌ توسعه‌ و رشد جهان‌ و هم‌ اوج‌ خود - نماياني‌ (self - expression) [تجلي‌ ذات] خداوند است. رنر تأكيد مي‌كند كه‌ آفرينش‌ و تجسد، بخش‌هايي‌ از يك‌ روند منفرد خود - ارتباطيِ‌(self- communication) خداوندند. مسيح‌ به‌ عنوان‌ انسانيت‌ راستين، لحظه‌اي‌ حساس‌ در تكامل‌ زيست‌شناختي‌ است‌ كه‌ به‌ سوي‌ تحقق‌ و فعليتش‌ در او جهت‌ يافته‌ است.

ديويد تريسي، در علم، بُعدي‌ ديني‌ را مي‌يابد. او معتقد است‌ كه‌ پرسش‌هاي‌ ديني‌ در افق‌ها يا موقعيت‌هاي‌ مرزيِ‌ تجربة‌ انسان‌ تحقق‌ مي‌يابند. در زندگي‌ روزمره‌ با اين‌ مرزها در تجربه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ اضطراب‌ و رويارويي‌ با مرگ‌ و نيز در تجربة‌ لذت‌ و تجربة‌ اطمينان‌ اساسي مواجه‌ مي‌شويم. او دو نوع‌ از موقعيت‌هاي‌ مرزي‌ را در علم‌ تشريح‌ مي‌كند:

1. مسائل‌ اخلاقي‌ در كاربرد علم.

2. پيش‌فرض‌ها يا شرايط‌ امكان‌ پژوهش‌ علمي.

‌ ‌تريسي‌ معتقد است‌ فهم‌پذيريِ‌ جهان، مستلزم‌ وجود يك‌ زمينة‌ غايي‌ عقلاني‌ است. از ديد مسيحيت، منابع‌ فهم‌ زمينة‌ مزبور، عبارتند از متون‌ ديني‌ كلاسيك‌ و ساختارهاي‌ تجربة‌ انساني. به‌ هر حال، همة‌ صورتبندي‌هاي‌ الهياتيِ‌ ما، محدود و از نظر تاريخي، مشروطند. تريسي‌ نسبت‌ به‌ صورتبندي‌ مجددِ‌ آموزه‌هاي‌ سنتي‌ در مقولات‌ فلسفي‌ معاصر با ديد بازبرخورد مي‌كند. او از بسياري‌ جنبه‌هاي‌ فلسفة‌ پويش‌ و كارهاي‌ اخير دربارة‌ زبان‌ و هرمنوتيك‌hermeneutics) ) جانبداري‌ مي‌كند.

براي‌ صورتبنديِ‌ مجدد آموزه‌هاي‌ كلاسيك‌ الهيات‌(classical theological doctrines) در پرتو علم‌ چقدر مجال‌ وجود دارد؟ اگر نقاط‌ تماس‌ ميان‌ علم‌ و الهيات، تنها به‌ پيش‌فرض‌ها و پرسش‌هاي‌ مرزي‌ ارجاع‌ دارند، آنگاه‌ به‌ صورتبندي‌ مجدد به‌ ندرت‌ نياز خواهد بود، اما اگر بعضي‌ نقاط‌ تماس‌ ميان‌ آموزه‌هايي‌ خاص‌ و نظريه‌هاي‌ علمي‌ خاص‌ (مانند ارتباط‌ آموزة‌ آفرينش‌ با تكامل‌ يا اخترشناسي) وجود داشته‌ باشد و اگر پذيرفته‌ شود كه‌ همة‌ آموزه‌ها از نظر تاريخي، مشروطند آنگاه‌ علي‌الاصول‌ امكان‌ صورتبندي‌ مجدد و توسعة‌ مهمي‌ كه‌ به‌ آموزه‌ها مربوط‌ است‌ - آن‌گونه‌ كه‌ طرفداران‌ مدل‌ يكپارچگي‌ اظهار مي‌كنند - وجود خواهد داشت.

‌ ‌-2 توازي‌هاي‌ روش‌شناختيmethodological parallels))

پوزيتيويست‌ها، علم‌ را به‌ عنوان‌ امري‌ عيني‌ تصوير مي‌كردند. به‌ اين‌ معنا كه‌ نظريه‌هاي‌ علم‌ با معيارهاي‌ قاطع، اعتبار مي‌يابند و از راه‌ توافق‌ با داده‌هاي‌ ترديدناپذيري‌ كه‌ خالي‌ از نظريه‌اند، آزموده‌ مي‌شوند. چنين‌ ادعا مي‌شد كه‌ هم‌ معيارها و هم‌ داده‌هاي‌ علم‌ از ذهن‌ انسان‌ مستقلند و متأثر از تأثيرات‌ فرهنگي‌ نيستند. در مقابل، به‌ نظر مي‌رسيد كه‌ دين، امري‌ ذهني‌ است. ديديم‌ كه‌ اگزيستانسياليست‌ها، انفصال‌ شديدي‌ را ميان‌ انفصال‌ عيني‌(objective detachment) در علم‌ و درگيري‌ شخصي‌(personal involvement) در دين‌ برقرار ساختند.

از دهه‌ 1950، اين‌گونه‌ انفصال‌هاي‌ قاطع‌ به‌طور روزافزون‌ زير سؤ‌ال‌ رفت. چنين‌ به‌ نظر مي‌رسيد كه‌ نه‌ علم‌ - آن‌گونه‌ كه‌ ادعا مي‌شد - امري‌ عيني‌ است‌ و نه‌ دين، امري‌ ذهني‌ [وابسته‌ به‌ مُدرِك]. شايد ميان‌ دو حوزه، تفاوت‌هايي‌ در تأكيد وجود داشته‌ باشد، اما تمايز مزبور آن‌گونه‌ كه‌ اظهار شده‌ بود، مطلق‌ نيستند. داده‌هاي‌ علمي‌ نه‌ خالي‌ از نظريه، بلكه‌ انباشته‌ از نظريه‌اند. مقبولات‌ نظري‌ در گزينش‌ گزارش‌ و تفسير آنچه‌ به‌ عنوان‌ داده‌ها اخذ مي‌گردند دخالت‌ دارند. علاوه‌ بر اين، نظريه‌ها از تحليل‌ منطقي‌ داده‌ها برنمي‌خيزند، بلكه‌ از افعال‌ تخيل‌ خلاق، ناشي‌ مي‌شوند، كه‌ در آن‌ها غالباً‌ تمثيل‌ها و مدل‌ها ايفاي‌ نقش‌ مي‌كنند. مدل‌هاي‌ مفهومي‌conceptual ) models) به‌ ما كمك‌ مي‌كنند تا آنچه‌ را كه‌ مستقيماً‌ مشاهده‌پذير نيست، تصور كنيم.

بسياري‌ از همين‌ ويژگي‌ها در دين‌ نيز مطرح‌اند. اگر داده‌هاي‌ ديني، دربردارندة‌ تجربة‌ ديني، آيين‌ها و متون‌ مربوط‌ به‌ كتاب‌ مقدس‌ باشند، آنگاه‌ حتي‌ اين‌ داده‌ها [در مقايسه‌ با داده‌هاي‌ علمي] انباشته‌تر از تفسيرهاي‌ مفهومي‌اند. همان‌گونه‌ كه‌ در نوشته‌هاي‌ من‌ و در آثار سالي‌ مك‌فاگوSallie McFague) )، ژانت‌ ساسكيس‌Janet Soskice) )، مري‌ گرهارت‌(Mary Gerhart) و الن‌ راسل‌ (Allan Russell) بحث‌ شده‌ است. در زبان‌ ديني‌ نيز استعاره‌ها و مدل‌ها چشمگيرند. آشكار است‌ كه‌ باورهاي‌ ديني، پذيراي‌ آزمون‌ سخت‌ تجربي‌ نيستند، اما مي‌توان‌ با آن‌ها تقريباً‌ با همان‌ روحية‌ پژوهشي‌ كه‌ در علم‌ يافت‌ مي‌شود، برخورد كرد. معيارهاي‌ علمي‌ كه‌ عبارت‌اند از انسجام‌ coherence))، جامعيت‌(comprehensiveness) و سودمندي‌fruitfulness) )، مشابه‌هاي‌ خود را در تفكر ديني‌ دارند.

توماس‌ كوهن‌Thomas Kuhn) )، در كتاب‌ تأثيرگذار خود با نام‌ ساختار انقلاب‌هاي‌ علمي‌Structure ) of Scientific Revolutions) اظهار كرده‌ است‌ كه‌ هم‌ داده‌ها و هم‌ نظريه‌ها در علم‌ به‌ پارادايم‌هاي‌ رايج‌ جامعة‌ علمي‌ وابسته‌اند. او پارادايم‌(Paradigm) را به‌ عنوان‌ مجموعه‌اي‌ از پيش‌فرض‌هاي‌ مفهومي، متافيزيكي‌ و روش‌شناختي‌ - كه‌ در سنت‌ كار علمي‌ تجسم‌ مي‌يابد - تعريف‌ مي‌كند. با مطرح‌ شدن‌ پارادايم‌ جديد، داده‌هاي‌ قديمي‌ از نو تفسير مي‌شوند و به‌ شيوه‌هاي‌ جديدي‌ بدان‌ها نگريسته‌ مي‌شود و انواع‌ جديدي‌ از داده‌ها نيز طلب‌ مي‌شوند.

در گزينش‌ ميان‌ پارادايم‌ها، هيچ‌ قانوني‌ براي‌ به‌ كارگيري‌ معيارهاي‌ علمي‌ وجود ندارد. ارزيابي‌ پارادايم‌ها، قضاوتي‌ است‌ كه‌ از سوي‌ جامعة‌ علمي‌ صورت‌ مي‌گيرد. يك‌ پارادايم‌ تثبيت‌ شده‌ established paradigm))، در مقابل‌ ابطال مقاوم‌ است؛ زيرا مغايرت‌هاي‌ ميان‌ نظريه‌ و داده‌ها را مي‌توان‌ به‌ عنوان‌ بي‌قاعدگي‌ها(anomalies) كنار نهاد يا آن‌ها را با مطرح‌ ساختن‌ فرضيه‌هاي‌ موردي‌ (ad hoc hypotheses) سازگار ساخت.

همچنين‌ مي‌توان‌ به‌ سنت‌هاي‌ ديني‌ به‌ عنوان‌ جوامعي‌ نگريست‌ كه‌ از پارادايم‌ مشترك برخوردارند. تفسير داده‌هاي‌ ديني‌ (مانند تجربة‌ ديني‌ و رويدادهاي‌ تاريخي) حتي‌ در مقايسه‌ با علم، بيش‌تر به‌ پارادايم‌ وابسته‌ است. در اينجا از فرض‌هاي‌ موردي براي‌ سازگار ساختن‌ بي‌قاعدگي‌هاي‌ ظاهري، استفادة‌ بيش‌تري‌ مي‌شود. از اين‌ رو، پارادايم‌هاي‌ ديني، حتي‌ از مقاومت‌ بيش‌تري‌ در مقابل‌ ابطال‌ برخوردارند.

همچنين‌ موقعيت‌ مشاهده‌گر در علم، مجدداً‌ مدنظر قرار گرفته‌ است. شرح‌هاي‌ پيشين، عينيت‌ را با تفكيك‌ مشاهده‌گر از شيء مشاهده‌ شده يكي‌ مي‌انگاشتند، اما در فيزيك‌ كوانتوم، تأثير روند مشاهده‌ بر روي‌ سيستم‌ مشاهده‌ شده، نقشي‌ حياتي‌ دارد. در نظرية‌ نسبيت، اساسي‌ترين‌ اندازه‌گيري‌ها مانند جرم، سرعت‌ و طول‌ يك‌ شيء به‌ چارچوب‌ سنجش‌ مشاهده‌گر بستگي‌ دارد. استفن‌ تولمين‌(Stephen Toulmin) روند تحول‌ از فرض‌ يك‌ تماشاگر منفصل تا بازشناسي‌ مشاركت‌ مشاهده‌گر را دنبال‌ مي‌كند و نمونه‌هايي‌ از فيزيك‌ كوانتوم، بوم‌شناسي‌ و علوم‌ اجتماعي‌ را نقل‌ مي‌كند. هر آزمايش، عملي‌ است‌ كه‌ در آن، ما نه‌ صرفاً‌ مشاهده‌گر، بلكه‌ فاعل‌ [عامل] به‌ شمار مي‌آييم. مشاهده‌گر به‌ عنوان‌ فاعل‌ شناسايي‌ [مُدرِك]، مباشر و شركت‌كننده‌اي‌ است‌ كه‌ از شيء مشاهده‌ شده‌ تفكيك‌پذير نيست.

مايكل‌ پالانيي‌(Michael Polanyi) در كل‌ دامنة‌ معرفت، يك‌ هماهنگي‌ در روش‌ را تصوير مي‌كند و مي‌گويد اين‌ رويكرد بر جدايي‌ و انشعاب‌ تعقل‌ و ايمان‌ فايق‌ مي‌آيد. مضمون‌ وحدت‌بخش‌ پالانيي‌ عبارت‌ است‌ از مشاركت‌ شخصِ‌ داننده‌(knower) در تمامي‌ معرفت‌ها. در علم، معرفت‌ خلاق، قلب‌ اكتشاف‌ است‌ كه‌ عملي‌ كاملاً‌ شخصي‌ است. علم، نيازمند مهارت‌هايي‌ است‌ كه‌ مانند سوار شدن‌ بر دو چرخه، نمي‌توان‌ آن‌ را به‌طور صوري‌ مشخص‌ ساخت، بلكه‌ صرفاً‌ با عمل‌ و سرمشق‌ آموخته‌ مي‌شود. ما بايد در تمامي‌ معرفت‌ها الگوها را در كل‌ها ببينيم. ما در بازشناسي‌ صورت‌ يك‌ دوست‌ يا در انجام‌ يك‌ تشخيص‌ پزشكي، از سرنخ‌هاي‌ فراواني‌ استفاده‌ مي‌كنيم، اما نمي‌توانيم‌ تمام‌ جزئياتي‌ را كه‌ داوري‌ ما دربارة‌ يك‌ الگوي‌ كلي، بر آن‌ها تكيه‌ مي‌كند مشخص‌ سازيم. پالانيي‌ معتقد است‌ كه‌ ارزيابي‌ شواهد همواره‌ بسته‌ به‌ صلاحديد داوريِ‌ شخصي‌ است. هيچ‌ قانوني‌ نمي‌تواند مشخص‌ كند كه‌ آيا مغايرت‌ توضيح‌ داده‌ نشده‌ ميان‌ نظريه‌ و آزمايش‌ را بايد به‌ عنوان‌ بي‌قاعدگي‌ كنار نهاد يا آن‌ را ناقض‌ يك‌ نظريه‌ تلقي‌ نمود. مشاركت‌ در يك‌ جامعة‌ پژوهشي، حفاظي‌ است‌ در مقابل‌ ذهنيت، هرچند آن‌ هرگز موضوع‌ اصلي‌ مسؤ‌وليت‌ فردي‌ را تغيير نمي‌دهد. پالانيي‌ بر اين‌ باور است‌ كه‌ همة‌ اين‌ ويژگي‌ها در دين‌ حتي‌ از اهميت‌ بيش‌تري‌ برخوردار است. در اينجا درگيري‌ شخصي، بيش‌تر است، اما نه‌ تا آن‌ اندازه‌ كه‌ عقلانيت‌ و قصد عام‌ را طرد كند. مشاركت‌ در سنت‌ تاريخي‌ و در تجربة‌ كنونيِ‌ جامعة‌ ديني، امري‌ ضروري‌ به‌ شمار مي‌آيد.

اخيراً‌ نويسندگاني‌ چند به‌ توازي‌هاي‌ روش‌شناختيِ مشابهي‌ متوسل‌ شده‌اند. جان‌ پوكينگ‌ هورن‌John Polkinghorne) )، فيزيك‌دان‌ و عالم‌ الهيات، نمونه‌هايي‌ از داوري‌ شخصي‌ و داده‌هايِ‌ انباشته‌ از نظريه‌ را در هر دو حوزه‌ ارائه‌ مي‌دهد. داده‌هاي‌ يك‌ جامعة‌ ديني‌ عبارتند از آثار مربوط‌ به‌ كتاب‌ مقدس‌ و تاريخ‌ تجربة‌ دينيِ‌ آن‌ جامعه. در مرتبط‌ ساختن‌ نظريه‌ با تجربه، مشابهت‌هايي‌ ميان‌ دو حوزه‌ وجود دارد. اين‌ مشابهت‌ها در آن‌ است‌ كه‌ هريك‌ اصلاح‌ پذيرند و اينكه‌ هريك‌ اساساً‌ به‌ موجوداتي‌ توجه‌ دارند كه‌ واقعيت‌ تصويرناپذير آن‌ها از عينيت‌ خام‌naive objectivity) ) ظريف‌تر است. فيلسوفي‌ به‌ نام‌ هلمز رولستون‌(Holmes Rolston) معتقد است‌ كه‌ باورهاي‌ ديني، تجربه‌ را به‌ همان‌ اندازه‌ تفسير و همبسته‌ مي‌كنند كه‌ نظريه‌هاي‌ علمي، بر داده‌هاي‌ تجربي‌ چنين‌ تأثيري‌ مي‌نهند. باورها را مي‌توان‌ با معيارهاي‌ انسجام‌ و توافق‌ با تجربه‌ آزمود، اما رولستون‌ مي‌پذيرد كه‌ درگيري‌ شخصي در مورد دين، كامل‌تر است؛ زيرا هدف‌ اصلي‌ دين، اصلاح‌ انسان‌ است. علاوه‌ بر اين‌ تفاوت‌هاي‌ مهم‌ ديگري‌ وجود دارند. از جمله‌ اينكه‌ علم به‌ علل، توجه‌ دارد. در حالي‌ كه‌ دين به‌ معاني‌ انساني‌ علاقه‌مند است.

به‌ نظر من، اين‌گونه‌ مقايسه‌هاي‌ روش‌شناختي‌(methodological comparsions) براي‌ هر دو حوزه‌ روشنگر است. در اينجا صرفاً‌ چند مسأله‌ را در به‌كارگيري‌ اين‌ رويكرد تذكر مي‌دهم:

1. در كوشش‌ براي‌ موجه‌ ساختن‌ دين‌ در عصر علم، شرح‌ و بسط‌ مشابهت‌ها و چشم‌پوشي‌ از تفاوت‌ها اغواكننده‌ است. اگرچه‌ علم‌ در حقيقت، مشغله‌اي‌ است‌ كه‌ از آنچه‌ پوزيتيويست‌ها مي‌پنداشتند، بيش‌تر انباشته‌ از نظريه‌ است، اما روشن‌ است‌ كه‌ علم‌ در مقايسه‌ با دين‌ - به‌ هر معنايي‌ كه‌ قبلاً‌ مطرح‌ شد - عيني‌تر است. انواع‌ داده‌هايي‌ كه‌ دين‌ از آن‌ها بهره‌ مي‌گيرد، با داده‌هاي‌ علم‌ كاملاً‌ متفاوت‌ است‌ و امكان‌ آزمودن‌ باورهاي‌ ديني‌ از محدوديت‌ بيش‌تري‌ برخوردار است.

2. در واكنش‌ نسبت‌ به‌ تمايزهاي‌ مطلقي‌ كه‌ از سوي‌ طرفداران‌ نظرگاه‌ استقلال‌ ابراز شده‌ است، به‌ حداقل‌ رساندن‌ ويژگي‌هاي‌ ممتاز دين‌ آسان‌ مي‌نمايد. به‌ ويژه‌ پرداختن‌ به‌ دين‌ به‌ عنوان‌ يك‌ نظام‌ فكري‌ [عقلاني] و صرفاً‌ سخن‌ گفتن‌ دربارة‌ باورهاي‌ ديني‌ ممكن‌ است‌ موجبات‌ تحريف‌ ويژگي‌هاي‌ مختلف‌ دين‌ به‌ عنوان‌ شيوه‌اي‌ براي‌ حيات‌ را - كه‌ تحليلگران‌ زباني‌ به‌ خوبي‌ آن‌ را تشريح‌ كرده‌اند - پديد آورد. باورهاي‌ ديني‌ را بايد در زمينة‌ حيات‌ جامعة‌ ديني‌ و در ارتباط‌ با هدف‌ دگرگوني‌ شخصي لحاظ‌ نمود.

3. ملاحظة‌ روش‌شناسي در گفتگوي‌ علم‌ و دين، وظيفه‌اي‌ مهم‌ و در عين‌ حال، مقدماتي‌ به‌ شمار مي‌آيد. مسائل‌ مزبور تا اندازه‌اي‌ رو به‌ انتزاعي‌ شدن‌ دارند و از اين‌ رو براي‌ فيلسوفان‌ علم‌ و فيلسوفان‌ دين‌ در مقايسه‌ با دانشمندان‌ يا عالمان‌ الهيات‌ و مؤ‌منان‌ ديني، جذابيت‌ بيش‌تري‌ دارند، اما مسائل‌ روش‌شناختي‌ به‌ حق‌ در هر دو جامعه‌ تحت‌ بررسي‌ موشكافانه‌ قرار گرفته‌اند.

علاوه‌ بر اين، اگر مشابهت‌هاي‌ روش‌شناختي‌ را بپذيريم، چه‌ بسا به‌ توجه‌ نسبت‌ به‌ مسائل‌ بنيادي‌ ترغيب‌ شويم. اگر الهيات‌ نهايتاً‌ مشغله‌اي‌ انديشه‌مندانه‌ است‌ كه‌ مي‌تواند توسعه‌ و رشد يابد، پس‌ مي‌تواند نسبت‌ به‌ پذيرش‌ بينش‌هاي‌ جديد - از جمله، بينش‌هايي‌ كه‌ از نظريه‌هاي‌ علمي‌ برگرفته‌ شده‌اند - آمادگي‌ داشته‌ باشد.

‌ ‌-3 معنويتِ‌ طبيعت‌ محورnatural-centered spirituality) )

در قبال‌ رويكرد فلسفيِ‌ نويسندگاني‌ كه‌ از پرسش‌هاي‌ مرزي‌ و توازي‌هاي‌ روش‌شناختي‌ بحث‌ مي‌كنند، گروه‌ ديگري‌ از نويسندگان، به‌ طبيعت‌ با شيوه‌هايي‌ شخصي‌ و تجربي‌ واكنش‌ نشان‌ مي‌دهند. ايشان‌ در نوشته‌هاي‌ خود دربارة‌ امر مقدس‌ در طبيعت، مشابه‌ شاعران‌ جنبش‌ رمانتيك‌ اواخر قرن‌ هيجدهم‌ عمل‌ مي‌كنند، مانند: توروThoreau) )، امرسون‌(Emerson) و جان‌ ميور(John Muir) در قرن‌ نوزدهم. اين‌ دسته‌ از نويسندگان‌ نيز تجربة‌ بُعد ديني‌ را در طبيعت‌ توضيح‌ مي‌دهند. شاعران‌ متقدم‌تر و نويسندگاني‌ كه‌ دربارة‌ طبيعت‌ مي‌نوشتند، نسبت‌ به‌ ديدگاه‌هايي‌ كه‌ از سوي‌ علم‌ دربارة‌ طبيعت‌ مطرح‌ شد، نقادانه‌ برخورد مي‌نمودند و مي‌توان‌ ايشان‌ را در طبقة‌ طرفداران‌ نظرگاه‌ استقلال‌ جاي‌ داد، اما برخي‌ از كساني‌ كه‌ امروزه‌ از معنويت‌ طبيعت‌ محور جانبداري‌ مي‌كنند، به‌ علم‌ بيش‌تر علاقه‌مندند و به‌ آنچه‌ كه‌ شايد بتوان‌ شكلي‌ از گفتگو تلقي‌ كرد متعهدند. واژة‌ معنويت به‌ نگرشي‌ ديني‌ كه‌ بر تجربة‌ فردي‌ و نه‌ نهادهاي‌ ديني‌ يا آموزه‌هاي‌ رسمي‌ كلامي‌ مبتني‌ است، ارجاع‌ دارد.

برخي‌ دانشمندان‌ واكنش‌هايي‌ ديني‌ را توصيف‌ كرده‌اند كه‌ هرچند از كار ايشان‌ به‌ عنوان‌ دانشمند ناشي‌ شده‌ است، اما به‌ فراسوي‌ خودِ‌ علم‌ مي‌رود. كتاب‌ راشل‌ كارسون‌(Rachel Carson) با نام‌ بهار خاموش‌(Silent Spring) و ديگر نوشته‌هايش‌ برگرفته‌ از معرفت‌ علمي‌ است. او همچنين‌ نوعي‌ تقديس‌ و تكريم‌ را براي‌ اجتماع‌ موجودات‌ زنده‌ به‌ نمايش‌ گذاشت. لارن‌ آيزلي‌Loren ) Eiseley) بُهت‌ خود را در برابر شبكة‌ حيات‌ و پيوندهايي‌ كه‌ ما را به‌ ميليون‌ها سال‌ تاريخ‌ تكاملي‌ متصل‌ مي‌سازد ابراز مي‌كند و مي‌نويسد:

«براي‌ بسياري‌ از ما شاخه‌ و برگ‌ كتاب‌ مقدس‌ هنوز در حال‌ سوختن‌ است‌ و اسرار عميقي‌ در قلب‌ يك‌ بذر ساده‌ وجود دارد.»

‌ ‌آيزلي‌ در قبال‌ قدرت‌ حيات‌ - كه‌ به‌ گفتة‌ او، در زير نقاب‌ آن، چهره‌اي‌ بزرگ‌ قرار دارد - اظهار شگفتي‌ مي‌كند. آلدو لوپولد(Aldo Leopold) از ديدگاهي‌ طبيعت‌گرايانه، اما در عين‌ حال‌ با تخييل‌ يك‌ شاعر در به‌ تصوير كشيدن‌ بينش‌ كل‌گرايانه‌ از وحدت‌ حيات، آثاري‌ را نگاشته‌ است.

آني‌ ديلارد(Annie Dillard) نويسندة‌ آمريكايي‌ كه‌ آثاري‌ را دربارة‌ طبيعت‌ نوشته‌ است‌ حضوري‌ زنده‌ را در طبيعت‌ مي‌يابد. او در كتابي‌ با نام‌ زايري‌ در يونانِ‌ بي‌بند و بارPilgrim at Tinker ) Greek) لحظاتي‌ از اشراق‌ را در جزئياتِ‌ به‌ ظاهر بي‌اهميت‌ حيات‌ طبيعي‌ توضيح‌ مي‌دهد كه‌ حاكي‌ از آن‌ است‌ كه‌ او از منابع‌ علمي‌ به‌ خوبي‌ مطلع‌ است. از ديد او، درختي‌ در حياط‌ خلوت‌ كه‌ با شعله‌اي‌ افروخته‌ شده‌ است، نشاني‌ از جاودانگي‌ است. زيبايي‌ والايي‌ در طبيعت‌ وجود دارد، اما آن‌ زيبايي، يك‌ نظم‌ آرام‌ و موزون‌ نيست. به‌ اعتقاد وي، فراوانيِ‌ مخلوقات‌ به‌ گونه‌اي‌ افراط‌آميز، اسراف‌كارانه‌ و اغلب‌ نافرمان‌ و وحشي‌ به‌ نظر مي‌رسد. در آفرينش، جنبه‌اي‌ ظلماني‌ وجود دارد. يعني‌ خشونت، بي‌رحمي‌ و مرگ‌ كه‌ مي‌تواند وحشتناك‌ باشد، اما اين‌ سخنان، سپاس‌ او را نسبت‌ به‌ آفرينش‌ به‌ عنوان‌ يك‌ موهبت‌ نفي‌ نمي‌كند. او مي‌نويسد:

«خودِ‌ زيبايي، ثمرة‌ شور و نشاط‌ آفريدگاري‌ است‌ كه‌ چنين‌ آشفتگي‌اي‌ را رشد مي‌دهد و امور وحشتناك‌ و باورنكردني‌ از همان‌ رشد آزادانه‌اي‌ شكوفا مي‌شوند كه‌ تلاش‌ را دشوار مي‌سازد و شرايط‌ زمان‌ را درهم‌ مي‌تابد.»

متيو فاكس‌Metthew Fox) )، عالم‌ الهيات، بهت‌ و شگفتي‌ خود را در قبال‌ داستان‌ علمي‌ جديد دربارة‌ جهان‌ بيان‌ مي‌كند كه‌ مي‌تواند تحسين‌ ما را برانگيزد. او به‌ ما توصيه‌ مي‌كند تقدس‌ طبيعت‌ را در آواز، رقص، آيين‌ مذهبي، هنر و همچنين‌ در تأمل‌ الهياتي‌ تجليل‌ كنيم. او نسبت‌ به‌ سنت‌ مسيحي‌ دربارة‌ تأكيد بر گناه‌ نخستين‌ و فديه‌پذيري‌ و غفلت‌ از ايدة‌ خلقت‌ به‌ عنوان‌ موهبت‌ اوليه، به‌ صورت‌ نقادانه‌ برخورد مي‌كند، ولي‌ در عين‌ حال، برخي‌ عارفان‌ قرون‌ وسطا كه‌ حيات‌ را تصديق‌ مي‌كردند و به‌ آفرينش، توجه‌ اساسي‌ داشتند مي‌پسندد، مانند: ميستر اكهارت‌ Meister Eckhart))، هيلدگريد(Hildegarde) اهل‌ بينگن‌(Bingen) و جوليان‌ اهل‌ نورويچ‌Julian of ) Norwich)، او مي‌گويد ما مي‌توانيم‌ در تأمل‌ عارفانه، الوهيت‌ را در خود و در طبيعت‌ دريابيم. معنويتِ‌ آفرينش‌ محورانه، مي‌تواند ما را با خودمان، با يكديگر و با طبيعت‌ مرتبط‌ سازد.

فيزيكداني‌ به‌ نام‌ برايان‌ سوييم‌(Brian Swimme) و توماس‌ بري‌(Thomas Barry) عالم‌ الهيات، با همكاري‌ يكديگر كتابي‌ را به‌ نام‌ داستان‌ جهان‌ نگاشتند. آن‌ها توصيه‌ كردند كه‌ كتاب‌ مقدس‌ كنار گذاشته‌ شود و طبيعت‌ به‌ عنوان‌ كتاب‌ مقدس‌ اصليِ‌ ما اتخاذ شود. آن‌ها از معنويتي‌ جديد دربارة‌ زمين‌ طرفداري‌ كردند كه‌ از داستان‌ كيهان‌ الهام‌ مي‌گيرد. اين‌ داستان‌ را علم‌ آشكار مي‌سازد و از گويِ‌ آتشين‌ نخستين‌ [در جهان‌ اوليه] تا فرهنگ‌ انسان‌ را در برمي‌گيرد. از ديد آن‌ها، روايت‌ علمي‌ اساساً‌ به‌گونه‌اي‌ عرضه‌ نمي‌شود كه‌ استدلال‌ عقلاني‌ را دربارة‌ وجود خداوند فراهم‌ آورد، بلكه‌ به‌گونه‌اي‌ است‌ كه‌ تحسين‌ و حس‌ ارتباط‌ با تمام‌ موجودات‌ زنده‌ را در ما بيدار مي‌كند. ايشان‌ معتقدند كه‌ نگرشي‌ بوم‌شناختي‌ و زيست‌محورانه‌ در علم، مي‌تواند از طريق‌ احترام‌ نسبت‌ به‌ زمين‌ - كه‌ در ميان‌ عارفان‌ ديني‌ و فرهنگ‌هاي‌ بومي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد - تقويت‌ شود. آن‌ها به‌ جاي‌ داستان‌هاي‌ متعارض‌ در سنت‌هاي‌ خاص، در جستجوي‌ اسطوره‌اي‌ عام‌ مبتني‌ بر علم‌ يا داستان‌ كيهاني‌اند به‌ نحوي‌ كه‌ جامعة‌ جهاني‌ بتواند جهت‌ حفظ‌ سياره‌اي‌ كه‌ با تخريب‌ محيط‌ زيست‌ مواجه‌ است‌ متحد شود.

بسياري‌ از نويسندگان‌ فمينيست، نسبت‌ به‌ وجود تقدس‌ در طبيعت‌ حساسند و برخي‌ از ايشان‌ خود را اكوفمينيست ناميده‌اند. [به‌ عقيده‌ من‌ دو گروه‌ از فمينيست‌ها را بايد متمايز ساخت]: نخست‌ فمينيست‌هاي‌ اصلاح‌طلب‌(reformist feminists) مانند سالي‌ مك‌فاگو و رزماري‌ روتر (Rosemary Ruether) كه‌ معتقدند مقبولات‌ خاصي‌ از سنت‌ تاريخي‌ مسيحيت‌ را مي‌توان‌ طرد كرد بي‌آنكه‌ كل‌ سنت‌ مسيحي‌ را كنار نهاد. دوم‌ فمينيست‌هاي‌ تندرو مانند استارهاك‌(Starhawk) و چارلين‌ اسپرنتاك‌(Charlene Spretnak) كه‌ توجه‌ خود را به‌ شخصيت‌هاي‌ الهه‌ و مادر طبيعت‌ - كه‌ از فرهنگ‌هاي‌ اوليه‌ قبيله‌اي‌ گرفته‌ شده‌اند - به‌ عنوان‌ الهامي‌ براي‌ نمادهاي‌ زنانة‌ الوهيت‌ و آيين‌هاي‌ جايگزين‌ در عصر كنوني‌ معطوف‌ داشته‌اند. اين‌ آيين‌ها اغلب، حلول‌ الوهيت‌ در طبيعت‌ و سهم‌ انسانيت‌ را در جهان‌ طبيعت‌ بيان‌ مي‌كنند. در چند جاي‌ اين‌ كتاب‌ روشن‌ خواهد شد كه‌ من‌ بسيار مرهون‌ بينش‌هاي‌ فمينيست‌ها هستم. هرچند به‌ اصلاح‌ سنت‌ مسيحي‌ بيش‌تر علاقه‌ دارم‌ تا جايگزين‌هاي‌ افراطي‌ آن.

از ويژگي‌هاي‌ نيرومند در تمام‌ روايت‌هاي‌ معنويتِ‌ طبيعت‌ محورانه آن‌ است‌ كه‌ آنها از اخلاق‌ محيط‌ زيست‌(environmental ethics) حمايت‌ مي‌كنند، اما من‌ در ذيل‌ پيشنهاد خواهم‌ كرد كه‌ جامعة‌ مسيحي‌ به‌ رغم‌ نارسايي‌هاي‌ گذشته‌ مي‌تواند برخي‌ مضامين‌ مهم‌ زيست‌ محيطي‌ را از منابع‌ مربوط‌ به‌ كتاب‌ مقدس‌ بازيابي‌ كند كه‌ در بخش‌ بزرگي‌ از تاريخ‌ سنت‌ مسيحي‌ ناديده‌ گرفته‌ شده‌ بود. همچنين‌ خواهم‌ گفت‌ كه‌ الهياتِ‌ ما بايد هم‌ حلول‌ الوهيت‌ در طبيعت‌ و هم‌ تعاليِ‌ الوهيت‌ را از طبيعت‌ در برگيرد. بسياري‌ از نويسندگاني‌ كه‌ در بالا از آن‌ها ياد شده، تعهد عميقي‌ به‌ عدالت‌ اجتماعي‌ نشان‌ داده‌اند.اين‌ تعهد براي‌ نمونه‌ در برخورد با زنان، تهيدستان، ستمديدگان‌ و جمعيت‌هاي‌ بومي‌ ابراز شده‌ است. در اين‌ باره، آثار و اسناد مسيحيت، بسيار آميخته‌ و درهم‌ است. علاقه‌ پيامبران‌ به‌ عدالت‌ نسبت‌ به‌ فقرا و ستمديدگان‌ همواره‌ در جامعة‌ مسيحيت‌ مطرح‌ بوده‌ است، اما كليساي‌ نهادين‌ اغلب‌ با ساختارهاي‌ ناعادلانة‌ قدرت‌هاي‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ همكاري‌ كرده‌ است.

واكنش‌هاي‌ شخصي‌ در قبال‌ وجود تقدس‌ در طبيعت‌ در مقايسه‌ با برخي‌ آموزه‌هاي‌ الهياتي‌ خاص‌ در عصر پلوراليزم‌ ديني‌religious pluralism) )، همگاني‌تر و كم‌تر تفرقه‌آميزند. اين‌ واكنش‌ها با پرهيز از تعصبي‌ كه‌ غالباً‌ در سنت‌هاي‌ ديني‌ - تاريخي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد، فروتني‌ و برخوردِ‌ باز را تشويق‌ مي‌كنند. ما بايد هم‌ مطلق‌گرايي‌ - كه‌ مدعي‌ حقانيت‌ انحصاري‌ براي‌ يك‌ سنت‌ ديني‌ است‌ - و هم‌ نسبي‌گرايي‌ را- كه‌ براساس‌ آن، دربارة‌ حقانيت‌ هيچ‌ سنتي‌ نمي‌توان‌ داوري‌ نمود - طرد كنيم. من‌ از شيوة‌ گفتگو ميان‌ سنت‌ها دفاع‌ خواهم‌ كرد. اگر ما پلوراليزم‌ اصيل‌ ديني‌ را بپذيريم، مي‌توانيم‌ به‌ ويژگي‌ ممتاز سنت‌هاي‌ تاريخي‌ توجه‌ كنيم‌ و از يكديگر و از طبيعت‌ بياموزيم.

گروه‌ ديگري‌ از نويسندگان، توازي‌هايي‌ را ميان‌ كل‌گرايي‌ در فيزيك‌ كوانتوم و وحدت‌ واقعيت‌- (unity of reality) كه‌ در سنت‌هاي‌ ديني‌ شرق‌ تصوير شده‌ است‌ - توضيح‌ داده‌اند. ديويد بوهم‌(David Bohm) فيزيكداني‌ خلاق‌ بود. او فرماليزم‌ رياضي‌ شاخصي‌ را مطرح‌ ساخت‌ كه‌ امكان‌ اشتقاق‌ معادله‌هاي‌ فيزيك‌ كوانتوم‌ از آن‌ وجود داشت. او تا آنجا پيش‌ رفت‌ كه‌ وجود يك‌ نظم‌ ضمني‌(implicate order) را در زيربناي‌ جهانِ‌ مشاهده‌پذير فرض‌ كرد. بوهم‌ پذيرفت‌ كه‌ فرض‌هاي‌ كل‌گرايانة‌ او متأثر از تعهدش‌ به‌ اَ‌عمال‌ متأملانة‌ عرفاني‌ و جهان‌بيني‌ وحدت‌گرايانة‌ عارفي‌ هندي‌ به‌ نام‌ كريشنامورتي‌(Krishnamurti) است. كتاب‌ تائوي‌ فيزيك‌(The Tao of Physics) نوشته‌ فريتيوف‌ كاپرا(Fritjof Capra) شرحي‌ عامه‌فهم‌ از توازي‌هاي‌ ميان‌ تجربه‌ وحدت‌ در سنت‌هاي‌ ديني‌ شرق‌ و وحدت‌ جهان‌ - آن‌گونه‌ كه‌ فيزيك‌ كوانتوم‌ توضيح‌ مي‌دهد - به‌ شمار مي‌آيد.

همچنين‌ دامنة‌ وسيعي‌ از آنچه‌ گاهي‌ جنبش‌هاي‌ عصر جديد(New Age movements) خوانده‌ مي‌شود وجود دارند كه‌ علاقه‌ به‌ تأمل‌ عارفانه، هماهنگي‌ با طبيعت‌ و دعاويِ‌ به‌ ظاهر علميِ‌ متنوع‌ را - كه‌ جنبة‌ اسرارآميز بيش‌تري‌ دارند - با يكديگر مي‌آميزند. به‌ رغم‌ تنوع‌ زيادي‌ كه‌ در اين‌ گروه، موجود است‌ يك‌ مضمون‌ مشترك‌ ميان‌ آن‌ها وجود دارد كه‌ عبارت‌ است‌ از علاقه‌ به‌ شعور عالي‌تر يا به‌ تعبيري، شعور كيهاني‌(cosmic consciousness) يا قدرت‌ ذهن‌ بر ماده. مضمون‌ مشترك‌ ديگر، جانبداري‌ از نوعي‌ رويكرد كل‌گرايانه‌ است‌ كه‌ چنان‌ در نظر گرفته‌ مي‌شود تا بر تمام‌ دوگانه‌ انگاري‌هاي‌ رايج، مانند دوگانگي‌ ماده‌ و روح، مرد و زن، و انسان‌ و طبيعت‌ فايق‌ آيد. ادعاهاي‌ علميِ‌ برخي‌ از اين‌ گروه‌ها را اغلب‌ دانشمندان‌ به‌ عنوان‌ علم‌نما= [ (pseudoscience) علم‌ دورغين] طرد كرده‌اند كه‌ طالع‌بيني، ارتباط‌ با مردگان‌ از طريق‌ احضار ارواح، گزارش‌هايي‌ از مسافران‌ فضا (بشقاب‌ پرنده‌ها)، و تجمع‌ انرژي‌هاي‌ معنوي‌ از طريق‌ كريستال‌ها، از جملة‌ اين‌ ادعاها به‌ شمار مي‌آيند. دربارة‌ ادعاهاي‌ ديگري‌ از اين‌ دست‌ - مانند تجربه‌هاي‌ غيرمتعارف‌ پيش‌آگاهي‌ (precognition) و تله‌پاتيِ‌ ذهني‌(mental telepathy) پژوهش‌هاي‌ جدي‌ علمي‌ صورت‌ گرفته‌ است، اما تحقيق‌ درباره‌ آن‌ها با دشواري‌ مواجه‌ بوده‌ است. از منظر علمي‌ دربارة‌ اين‌گونه‌ ادعاها دو مشكل‌ وجود دارد:

1. داده‌هايي‌ را كه‌ نقل‌ مي‌شوند به‌ ندرت‌ مي‌توان‌ به‌ گونه‌اي‌ قابل‌ اعتماد تكرار نمود.

2. دربارة‌ اين‌ پديده‌ها، نظريه‌هايي‌ كه‌ بتوان‌ آن‌ها را با داده‌ها آزمود اندك‌ بوده‌اند.

عمدة‌ توجه‌ من‌ به‌ جريان‌ اصلي‌ علم‌ و ارتباط‌ آن‌ با جريان‌ اصلي‌ دين‌ است. البته‌ نسبت‌ به‌ مفروضات‌ تحويل‌گرايانة بسياري‌ از دانشمندان، نگرشي‌ نقادانه‌ دارم‌ و از آزمون‌ دقيق‌ فرضيه‌هاي‌ كل‌گرايانه‌تر استقبال‌ مي‌كنم. من‌ از اشتياق‌ براي‌ معنويت‌ در فرهنگ‌ ماده‌گرايانه‌ و نيز از ناخشنودي‌ گسترده‌ نسبت‌ به‌ نهادهاي‌ سنتي‌ - خواه‌ علمي‌ و خواه‌ ديني‌ - جانبداري‌ مي‌كنم‌ و همچنين‌ خواهانم‌ تجربة‌ فردي‌ ديني‌ كه‌ در زندگي‌ مردم‌ حايز اهميت‌ است‌ ترغيب‌ شود. از اين‌ رو نسبت‌ به‌ گسترش‌ مرزهاي‌ آن‌گونه‌ از دين‌ و علم‌ كه‌ پذيرفتني‌ تلقي‌ مي‌شوند و امكان‌ پارادايم‌هاي‌ جديدي‌ كه‌ جامعيت‌ بيش‌تري‌ دارند با ديد باز برخورد مي‌كنم. من‌ معتقدم‌ هم‌ در علم‌ و هم‌ در دين، جايگزين‌هايي‌ كه‌ در خارج‌ از جريان‌ اصلي‌ آن‌ دو قرار دارند، بايد به‌ دقت‌ ارزيابي‌ شوند و نبايد آن‌ها را بي‌درنگ‌ رد كرد و نيز نبايد آن‌ها را به‌ صورت‌ غيرنقادانه‌ پذيرفت.

‌ ‌يكپارچگي‌ (وحدت)

آخرين‌ گروه‌ را نويسندگاني‌ تشكيل‌ مي‌دهند كه‌ معتقدند ميان‌ محتواي‌ الهيات‌ و محتواي‌ علم‌ نوعي‌ يكپارچگي، ممكن‌ است. در اينجا ميان‌ آموزه‌هاي‌ الهياتي‌ [ = كلامي] و نظريه‌هاي‌ خاص‌ علمي‌ در مقايسه‌ با هريك‌ از انواع‌ مدل‌ گفتگو، كه‌ در بالا ذكر شد، ارتباط‌ مستقيم‌تري‌ وجود دارد. دربارة‌ مدل‌ يكپارچگي، سه‌ روايت‌ متمايز مطرح‌ است. در الهيات‌ طبيعي‌theologynatural) ) چنين‌ ادعا مي‌شود كه‌ وجود خداوند را مي‌توان‌ از شواهد طرح‌ و تدبير در طبيعت‌ استنباط‌ كرد كه‌ در اين‌ باره، علم، ما را آگاه‌تر ساخته‌ است. در الهيات‌ طبيعت‌theology of nature) )، اگرچه‌ منابع‌ اصلي‌ الهيات، بيرون‌ از علم‌ قرار دارند، اما نظريه‌هاي‌ علمي‌ ممكن‌ است‌ در صورتبندي‌ مجدد آموزه‌هاي‌ خاص‌ مؤ‌ثر باشند - به‌ ويژه‌ در آموزه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ آفرينش‌ و طبيعت‌ انسان. در تركيب‌ نظام‌مند [ = سنتز سيستماتيك]، هم‌ علم‌ و هم‌ دين‌ در ايجاد يك‌ متافيزيك‌ جامع‌ - مانند آنچه‌ در فلسفة‌ پويشي‌ مطرح‌ است‌ - نقش‌ ايفا مي‌كنند.

‌ ‌-1 الهيات‌ طبيعي‌

توماس‌ آكويناس‌ روايت‌هايي‌ را از برهان‌ كيهان‌شناختي‌(cosmological argument) براي‌ علت‌ نخستين، يا واجب‌الوجودي‌ كه‌ همه‌ موجودات‌ ممكن‌ به‌ او وابسته‌اند، مطرح‌ كرد. او همچنين‌ برهان‌ غايت‌شناختي‌(teleological argument) را براساس‌ نظم‌ و فهم‌پذيريِ‌ طبيعت‌intelligibility of ) nature) به‌ طور عام‌ و نيز براساس‌ شواهد وجود طرح‌ و تدبير به‌ويژه‌ در پديده‌هاي‌ خاص‌ طبيعي‌ ارائه‌ نمود. نيوتن، بويل‌ و ديگر شخصيت‌هاي‌ محوري‌ در دوران‌ ظهور علم‌ نوين، غالباً‌ شواهد وجود طرح‌ و تدبير نيكخواهانه‌ را در طبيعت‌ ستودند. اگرچه‌ در قرن‌ هجدهم، هيوم‌ اين‌گونه‌ براهين‌ را نقد كرد، اما تا اوايل‌ قرن‌ نوزدهم‌ همچنان‌ متداول‌ بودند. پيلي‌ استدلال‌ كرد هماهنگيِ‌ بخش‌هاي‌ پيچيدة‌ فراوان‌ براي‌ انجام‌ يك‌ عمل‌ واحد (مانند بينايي‌ در مورد چشم)، بر وجود طراح‌ هوشمند گواهي‌ مي‌دهد. داروين‌ به‌ نوبة‌ خود نشان‌ داد كه‌ انطباق‌(adaptation) را مي‌توان‌ با دگرگونيِ‌ اتفاقي‌ و انتخاب‌ طبيعي‌(natural selection) توضيح‌ داد - هرچند او همچنان‌ (حداقل‌ تا اواخر عمرش) معتقد بود كه‌ قوانين‌ تكاملي، محصول‌ طرح‌ حكيمانه‌اند. در صورتبنديِ‌ مجدد برهان‌ مزبور پس‌ از داروين‌ گفته‌ مي‌شد كه‌ طرح‌ و تدبير نه‌ در ساختارهاي‌ خاص‌ ارگانيزم‌ منفرد بلكه‌ در خواص‌ ماده‌ و قوانين‌ طبيعت‌ كه‌ از طريق‌ آن‌ها روند تكاملي‌ توانسته‌ است‌ چنين‌ ارگانيزم‌هايي‌ را به‌ بار آورد حضور دارد. در طراحيِ‌ كل‌ اين‌ فرايند است‌ كه‌ حكمت‌ خداوند آشكار مي‌شود. در دهه‌ 1930، اف. آر. تنانت‌(F. R. Tennant) استدلال‌ كرد طبيعت، سيستمي‌ واحد از ساختارهايي‌ است‌ كه‌ يكديگر را به‌ طور متقابل‌ حمايت‌ مي‌كنند. اين‌ ساختارها به‌ ارگانيزم‌هاي‌ زنده‌ منجر شده‌اند و شرايط‌ را براي‌ زندگي‌ اخلاقي، زيباشناسانه‌ و عقلانيِ‌ انسان‌ فراهم‌ آورده‌اند. صورتبندي‌هاي‌ مجدد برهان‌ غايت‌شناختي‌ در تفكر كاتوليك‌ رومي‌ متداول‌ است. دراين‌ تفكر، الهيات‌ طبيعي‌ به‌ طور سنتي‌ از جايگاه‌ بلندي‌ به‌ عنوان‌ ايجاد آمادگي‌ براي‌ [درك] حقايق‌ الهياتِ‌ وحياني‌ برخوردار است.

فيلسوفي‌ انگليسي‌ به‌ نام‌ ريچارد سويين‌ برن‌(Richard Swinburne) از الهيات‌ طبيعي‌ دفاع‌ مبسوطي‌ به‌ عمل‌ آورده‌ است. او بحث‌ خود را با بررسي‌ نظرية‌ تأييد(confirmation theory) در فلسفة‌ علم‌ آغاز مي‌كند. در رشد علم، شواهد جديد، موجب‌ قطعي‌ شدن‌ يك‌ نظريه‌ نمي‌شوند، بلكه‌ يك‌ نظريه‌ از مقبوليت‌ آغازين‌ برخوردار است‌ و احتمال‌ صدق‌ آن‌ با داده‌هاي‌ اضافي، افزايش‌ يا كاهش‌ مي‌يابد. (قضية‌ بيس‌.(Bayes''s Theorem سويين‌ برن‌ مي‌گويد وجود خداوند به‌ دليل‌ سادگي‌ پذيرش‌ آن‌ و بدان‌ دليل‌ كه‌ تبييني‌ مشخص‌ از جهان‌ را بر وفق‌ مقاصد يك‌ فاعل‌ عرضه‌ مي‌كند، از مقبوليتي‌ آغازين‌ برخوردار است. او سپس‌ استدلال‌ مي‌كند كه‌ شواهد نظم‌ در جهان، احتمال‌ فرضية‌ خدا باورانه‌(theistic hypothesis) را افزايش‌ مي‌دهد و همچنين‌ اظهار مي‌دارد كه‌ علم‌ نمي‌تواند حضور موجودات‌ باشعور را در جهان‌ توجيه‌ كند. چيزي‌ خارج‌ از شبكة‌ قوانين‌ فيزيكي‌ حقيقتاً‌ وجود دارد كه‌ پيدايش‌ شعور را توضيح‌ مي‌دهد. سرانجام، تجربة‌ ديني، شواهد بسيار مهم‌ ديگري‌ را فراهم‌ مي‌آورد. سويين‌ برن‌ نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ براساس‌ مجموع‌ شواهدي‌ كه‌ در اختيار داريم، احتمال‌ صدق‌ خداباوري بيش‌تر است.

جديدترين‌ تفسير برهان‌ نظم، اصل‌ آنتروپيك‌= [ (Anthropic Principle) اصل‌ انسانمداري] در كيهان‌شناسي‌ است. اختر فيزيكدانان‌ دريافته‌اند در صورتي‌ كه‌ مقادير برخي‌ ثابت‌هاي‌ فيزيكي‌ (physical constants) و ديگر شرايط‌ در جهان‌ اوليه، حتي‌ كوچك‌ترين‌ تغييري‌ مي‌يافت، تحقق‌ حيات‌ در جهان، ناممكن‌ مي‌شد. چنين‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ جهان‌ به‌ خوبي‌ و با ظرافت‌ براي‌ امكان‌ تحقق‌ حيات‌ تنظيم‌ شده‌ است. براي‌ نمونه‌ استيون‌ هاكينگ‌(Stephen Hawking) مي‌نويسد:

«اگر نرخ‌ انبساط‌rate of expansion) )، يك‌ ثانيه‌ پس‌ از انفجار بزرگ‌ حتي‌ به‌ اندازة‌ يك‌ درصدهزار ميليون‌ ميليون‌ كمتر بود، جهان‌ پيش‌ از آنكه‌ به‌ اندازة‌ كنوني‌ برسد از هم‌ فرو مي‌پاشيد.»

فريمن‌ دايسون‌(Freeman Dyson) از اين‌ يافته‌ها چنين‌ نتيجه‌گيري‌ مي‌كند:

«من‌ از اين‌گونه‌ رخدادها در فيزيك‌ و اخترشناسي‌ چنين‌ نتيجه‌ مي‌گيرم‌ كه‌ جهان‌ به‌ گونه‌اي‌ باور نكردني، جايگاهي‌ مساعد براي‌ پذيرايي‌ از موجودات‌ زنده‌ است. من‌ به‌ عنوان‌ دانشمندي‌ كه‌ در عادات‌ فكري‌ و زباني‌ قرن‌ بيستم‌ و نه‌ قرن‌ هيجدهم‌ پرورش‌ يافته‌ام، ادعا نمي‌كنم‌ كه‌ ساختار جهان، وجود خداوند را اثبات‌ مي‌كند. ادعاي‌ من‌ فقط‌ آن‌ است‌ كه‌ ساختار جهان‌ با اين‌ فرضيه‌ كه‌ ذهن، نقشي‌ اساسي‌ در عملكرد جهان‌ دارد هماهنگ‌ است.»

جان‌ بارو(John barrow) و فرانك‌ تيپلر(Frank Tipler) موارد فراوان‌ ديگري‌ را ذكر مي‌كنند كه‌ در آن‌ها مقادير بسيار حساسي‌ از نيروهاي‌ مختلف‌ در جهان‌ اوليه‌ وجود داشته‌ است. فيلسوفي‌ به‌ نام‌ جان‌ لِسلي‌(John Leslie) از اصل‌ آنتروپيك‌ به‌ عنوان‌ نوعي‌ برهان‌ نظم‌ دفاع‌ مي‌كند، اما خاطر نشان‌ مي‌سازد كه‌ توضيح‌ جايگزين‌ ديگر عبارت‌است‌ از فرض‌ جهان‌هاي‌ متعددmany worlds) ) (خواه‌ در چرخه‌هاي‌ متوالي‌ از يك‌ جهانِ‌ نوساني‌(oscillating universe) يا در حوزه‌هاي‌ جداگانه‌اي‌ كه‌ به‌ طور همزمان‌ وجود دارند.) اين‌ جهان‌ها ممكن‌ است‌ با يكديگر متفاوت‌ باشند و ما اتفاقاً‌ در يكي‌ از آن‌ها زندگي‌ مي‌كنيم‌ كه‌ از متغيرهاي‌ درستي‌ براي‌ ظهور حيات‌ برخوردار است. علاوه‌ بر اين، برخي‌ از اين‌ شرايطِ‌ به‌ ظاهر خودبه‌خودي‌arbitrary) )، شايد با نظرية‌ وحدت‌ يافتة‌ اساسي‌تري‌ ضرورت‌ يابند كه‌ فيزيكدان‌ها هم‌اكنون‌ دربارة‌ چنين‌ نظريه‌اي‌ تحقيق‌ مي‌كنند.

هيو منتفيورHugh Montefiore) )، اسقف‌ پيشين‌ بيرمنگام‌ مدعي‌ است‌ كه‌ نمونه‌هاي‌ فراواني‌ از طرح‌ و تدبير در جهان‌ وجود دارند كه‌ اصل‌ آنتروپيك و جهتمديِ‌ تكامل‌directionality of ) evolution) از آن‌ جمله‌اند. بعضي‌ از نمونه‌هاي‌ ديگري‌ كه‌ وي‌ مطرح‌ مي‌كند مانند فرضية‌ گاياي‌ (Gaia Hypothesis) جيمز لاولاك‌(James Lovelock) و ميدان‌هاي‌ ريخت‌شناسيِ‌ ژنتيكي‌morphogenetic ) fields) لوپرت‌ شلدريك‌(Rupert Sheldrake) بحث‌انگيزترند و در جامعة‌ علمي‌ از آن‌ها كمتر حمايت‌ مي‌شود. منتفيور ادعا نمي‌كند كه‌ اين‌ استدلال‌ها وجود خداوند را اثبات‌ مي‌كنند، بلكه‌ صرفاً‌ مدعي‌ است‌ آن‌ها نشان‌ مي‌دهند كه‌ تبيينِ‌ مبتني‌ بر وجود خداوند، از ديگر تبيين‌ها، محتمل‌تر است.

بحث‌ دربارة‌ اعتبار هريك‌ از اين‌ استدلال‌ها همچنان‌ ادامه‌ دارد. در جهاني‌ كه‌ پلوراليزم‌ ديني‌ در آن‌ حاكم‌ است، به‌ الهيات‌ طبيعي‌ بسيار تمسك‌ مي‌شود؛ زيرا الهيات‌ طبيعي‌ با داده‌هاي‌ علمي‌ آغاز مي‌كند كه‌ به‌ رغم‌ وجود تفاوت‌هاي‌ فرهنگي‌ و ديني، انتظار توافق‌ دربارة‌ آن‌ها وجود دارد. علاوه‌ بر اين، اين‌گونه‌ استدلال‌ها شايد بر برخي‌ موانع‌ در راه‌ ايمان‌ با نشان‌ دادن‌ اين‌ ايده‌ فايق‌ آيند كه‌ وجود يك‌ طراح‌ به‌ اندازة‌ ديگر پيشنهادهاي‌ بديل‌ و تفسيرگر، منطقي‌ و معقول‌ است. اما همان‌گونه‌ كه‌ هيوم‌ خاطر نشان‌ ساخت، حتي‌ اگر اين‌ گونه‌ استدلال‌ها پذيرفته‌ شوند، به‌ وجود خداوند متشخص‌ و فعال‌ كتاب‌ مقدس‌ منجر نمي‌شود، بلكه‌ صرفاً‌ بر طراحي‌ هوشمند دلالت‌ مي‌كنند كه‌ از جهان، دور است. همچنين‌ شمار كمي‌ از انسان‌ها در عمل، باورهاي‌ ديني‌ خود را از راه‌ چنين‌ استدلال‌هايي‌ به‌ دست‌ آورده‌اند. الهيات‌ طبيعي‌ مي‌تواند نشان‌ دهد كه‌ وجود خداوند، يك‌ فرضية‌ قابل‌ قبول‌ است، اما اين‌ نوع‌ استدلال‌ به‌ نظر مي‌رسد از حيات‌ واقعي‌ جامعة‌ ديني‌ بسيار دور باشد.

‌ ‌-2 الهياتِ‌ طبيعت‌

الهيات‌ طبيعت‌ با علم‌ آغاز نمي‌كند - آن‌گونه‌ كه‌ بعضي‌ روايت‌هاي‌ الهيات‌ طبيعي‌ چنين‌ مي‌كنند - بلكه، با سنت‌ ديني‌ كه‌ برپاية‌ تجربة‌ ديني‌ و وحي‌ تاريخي‌ بنا شده‌ است‌ آغاز مي‌نمايد، اما الهيات‌ طبيعت‌ معتقد است‌ كه‌ برخي‌ آموزه‌هاي‌ سنتي‌ در پرتو علم‌ جديد بايد از نو صورتبندي‌ شوند. در اينجا علم‌ و دين، منابع‌ نسبتاً‌ مستقلي‌ براي‌ آرأ تلقي‌ مي‌شوند كه‌ در عين‌ حال، مسائل‌ آن‌ها در برخي‌ حوزه‌ها تداخل‌ دارند. به‌ ويژه‌ آموزه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ آفرينش، مشيت‌ و طبيعت‌ انسان‌ متأثر از يافته‌هاي‌ علمي‌ است. اگر قرار است‌ باورهاي‌ ديني‌ با معرفت‌ علمي‌ هماهنگ‌ باشند، بايد به‌ بعضي‌ تنظيم‌ها يا تعديل‌ها پرداخت. عالِم‌ الهيات‌ در صدد است‌ تا عمدتاً‌ از ويژگي‌هاي‌ كلي‌ علم‌ كه‌ مقبوليت‌ عام‌ دارند بهره‌گيري‌ كند نه‌ اينكه‌ به‌ خاطر انطباق‌ با تئوري‌هاي‌ محدود يا نظر پردازانه‌اي‌ كه‌ احتمال‌ رد‌ شدن‌ آن‌ها در آينده‌ بيشتر است، خود را در معرض‌ خطر قرار دهد. آموزه‌هاي‌ الهياتي‌ بايد با شواهد علمي‌ سازگار باشند هرچند آن‌ شواهد، مستلزم‌ اين‌ آموزه‌ها نباشند.

فهم‌ ما از ويژگي‌هاي‌ كلي‌ طبيعت، مدل‌هاي‌ ما را دربارة‌ ارتباط‌ خداوند با طبيعت‌ متأثر مي‌سازد. امروزه‌ طبيعت‌ به‌ صورت‌ يك‌ روند تكاملي‌ و پويا فهميده‌ مي‌شود كه‌ با تاريخي‌ طولاني‌ از بداعتِ‌ نوخاسته‌(emergent novelty) كه‌ از راه‌ تصادف‌ و قانون‌ مشخص‌ مي‌شود همراه‌ است. نظم‌ طبيعي، بوم‌شناسانه‌ مي‌باشد و از ويژگي‌ چند سطحي‌ بودن‌ برخوردار است. اين‌ ويژگي‌ها، تصوير ما را از ارتباط‌ خداوند و نيز انسان‌ با طبيعتِ‌ غيرانساني تعديل‌ مي‌كند و به‌ نوبة‌ خود بر رويكردهاي‌ ما نسبت‌ به‌ طبيعت‌ تأثير خواهد نهاد و پيامدهاي‌ عملي‌ را براي‌ اخلاق‌ زيست‌ محيطي‌ در پي‌ خواهد داشت. مسألة‌ شر‌ نيز به‌ گونه‌اي‌ كاملاً‌ متفاوت‌ در جهاني‌ تكاملي‌ و نه‌ ايستا به‌ تصوير كشيده‌ خواهد شد.

از ديد آرتور پيكاك‌Arthur Peacocke) )، متخصص‌ زيست‌ شيمي‌ و عالم‌ الهيات، نقطة‌ آغاز تأمل‌ الهياتي، عبارت‌ است‌ از تجربة‌ دينيِ‌ حال‌ و گذشته‌ در جامعه‌اي‌ ديني‌ كه‌ در حال‌ رشد است. باورهاي‌ ديني‌ با اجماعِ‌ جامعه‌ ديني‌ و با معيارهاي‌ انسجام، جامعيت‌ و سودمندي‌ آزموده‌ مي‌شوند، اما پيكاك‌ خواهان‌ آن‌ است‌ تا باورهاي‌ سنتي‌ در واكنش‌ به‌ علم‌ رايج، از نو صورتبندي‌ شوند. او به‌ تفصيل‌ دربارة‌ چگونگي‌ همكاري‌ تصادف‌ و قانون‌ در كيهان‌شناسي، فيزيك‌ كوانتوم، ترموديناميكِ‌ ناتعادلي‌(nonequilibrium thermodynamics) و تكاملِ‌ زيست‌شناختي‌biological ) evolution) بحث‌ مي‌كند. وي‌ ظهور بديع‌ اَشكال‌ متمايزي‌ از فعاليت‌ را توضيح‌ مي‌دهد كه‌ در سطوح‌ عالي‌تري‌ از پيچيدگيِ‌ موجود در سلسله‌ مراتب‌ چند لاية‌ حيات‌ ارگانيك و ذهن تحقق‌ مي‌يابند. او براي‌ تصادف‌ از اين‌ جهت‌ كه‌ بالقوگي‌ها را در تمام‌ سطوح‌ كشف‌ و آشكار مي‌كند، نقش‌ مثبتي‌ قائل‌ است. خداوند از راه‌ كل‌ روند قانون‌ و تصادف‌ مي‌آفريند نه‌ از راه‌ دخالت‌ در شكاف‌ها و رخنه‌هاي‌ اين‌ روند. خداوند در و از طريق روندهاي‌ جهان‌ طبيعت‌ - كه‌ علم‌ آن‌ها را آشكار مي‌سازد - به‌ آفرينش‌ مي‌پردازد. پيكاك‌ از تصادف‌ به‌ عنوان‌ رادارِ‌ خداوند(God''s radar) كه‌ دامنة‌ امكان‌ها را جستجو مي‌كند و بالقوگي‌هاي‌ متنوع‌ سيستم‌هاي‌ طبيعي‌ را برمي‌انگيزاند سخن‌ مي‌گويد. در تصويرهاي‌ ديگر، فعاليت‌هاي‌ هنرمندانه‌ به‌ عنوان‌ تمثيلي‌ به‌ كار مي‌رود كه‌ در آن‌ هدفمندي‌(purposefulness) و باز بودن‌ نسبت‌ به‌ آينده‌ همواره‌ حضور دارند. من‌ در بيش‌تر موارد با موضع‌ پيكاك‌ موافقم. او تصاوير درخشاني‌ را براي‌ سخن‌ گفتن‌ دربارة‌ ارتباط‌ خداوند با نظم‌ طبيعت‌ كه‌ ويژگي‌هاي‌ آن‌ را علم‌ آشكار ساخته‌ است‌ در اختيار ما مي‌نهد، اما بر اين‌ باورم‌ كه‌ ما علاوه‌ بر اين‌ تصاوير - كه‌ پيوندي‌ دلالت‌گر ميان‌ تأمل‌ ديني‌ و تفكر علمي‌ فراهم‌ مي‌آورد - به‌ مقوله‌هاي‌ فلسفي‌ نيازمنديم‌ تا ما را براي‌ وحدت‌ بخشيدن‌ به‌ احكام‌ الهياتي‌ و علمي‌ به‌ شيوه‌اي‌ نظام‌مند كمك‌ كند.

آثار تيار دو شاردن‌Teilhard de Chardin) )، ديرين‌شناس‌ يسوعي، نمونة‌ ديگري‌ از الهيات‌ طبيعت‌ است. برخي‌ از منتقدان، كتاب‌ پديدة‌ انسان‌(The Phenomenon of Man) را نوعي‌ الهيات‌ طبيعي‌ تلقي‌ مي‌كنند كه‌ در آن‌ از تكامل، براي‌ وجود خداوند استدلال‌ شده‌ است. به‌ اعتقاد من، مناسب‌تر آن‌ است‌ كه‌ اين‌ كتاب‌ را آميزه‌اي‌ از آراي‌ علمي‌ و آراي‌ دينيِ‌ برگرفته‌ از سنت‌ و تجربة‌ مسيحي، تصوير كنيم. ديگر نوشته‌هاي‌ تيار، اين‌ نكته‌ را آشكار مي‌سازند كه‌ او چگونه‌ عميقاً‌ متأثر از ميراث‌ ديني‌ و معنويت‌ خويش‌ بود، اما تلقي‌ او از خداوند هرچند برگرفته‌ از تحليل‌ تكامل‌ نبود، اما با آراي‌ تكاملي‌ تعديل‌ يافته‌ بود. تيار، از آفرينش‌ مدام‌ و خداوندي‌ كه‌ در جهانِ‌ ناكامل، درون‌ ماندگار [ = حال] (immanent) است، سخن‌ مي‌گويد. بينش‌ او دربارة‌ همگراييِ‌ فرجامين‌final ) covergence) به‌ سوي‌ نقطة‌ اُمگاOmega Point) )، استنباطي‌ نظرپردازانه‌ و تفسيري‌ متمايز از فرجام‌شناسي‌ مسيحيت است.

در هر نوع‌ الهيات‌ طبيعت، مسائلي‌ الهياتي‌ وجود دارند كه‌ مستلزم‌ تبيين‌ است. آيا صورتبنديِ‌ مجددي‌ از عقيدة‌ كلاسيك‌ دربارة‌ قدرت‌ مطلقة‌ خداوند مورد نياز است؟ قرن‌ها است‌ كه‌ عالمان‌ الهيات‌ با مسأله‌ سازگاري، قدرت‌ مطلق‌(omnipotence) و علم‌ مطلق‌ (omniscience) با اختيار انسان‌ و وجود شر‌ و رنج‌ كلنجار رفته‌اند، اما با توجه‌ به‌ نقش‌ تصادف‌ در حوزه‌هاي‌ گوناگون‌ علم، مسألة‌ جديدي‌ پديد آمده‌ است. آيا مي‌توانيم‌ از عقيدة‌ سنتي‌ دربارة‌ قيوميت‌ الهي‌(sovereignty) دفاع‌ كنيم‌ و معتقد باشيم‌ كه‌ آنچه‌ براي‌ دانشمند به‌ عنوان‌ تصادف‌ رخ‌ مي‌نمايد در واقع‌ با مشيت‌ خداوند كنترل‌ مي‌شود؟ و آيا اختيار انسان‌ و تصادف‌ در طبيعت، نمايانگر خود - محدودگريِ‌(self - limitation) قدرت‌ و علم‌ پيشين‌ خداوند است‌ كه‌ لازمة‌ آفرينش‌ اين‌ نوع‌ عالم‌ است؟ چگونه‌ ما فعل‌ خداوند در جهان‌ را مطرح‌ مي‌سازيم؟ تمايز سنتي‌ ميان‌ علل‌ اولي‌ و ثانوي، يكپارچگي‌ زنجيره‌هاي‌ علي‌ ثانوي‌(secondary causes) را كه‌ علم‌ به‌ مطالعة‌ آنها مي‌پردازد حفظ‌ مي‌كند. مطابق‌ اين‌ ديدگاه، خداوند، دخالت‌ نمي‌كند، اما از طريق‌ علل‌ ثانويي‌ عمل‌ مي‌نمايد كه‌ در سطح‌ خودشان، توضيحي‌ كامل‌ را براي‌ همة‌ رويدادها فراهم‌ مي‌كنند. اگر در اينجا خداوند چنان‌ تلقي‌ شود كه‌ همه‌ موجودات‌ را از همان‌ آغاز به‌ گونه‌اي‌ طراحي‌ كرده‌ است‌ كه‌ با ساختارهاي‌ خودشان‌ (به‌ صورت‌ موجبيتي‌ و براساس‌ احتمالات) شكوفا شوند تا به‌ اهداف‌ مطلوب‌ دست‌ يابند، آنگاه‌ اين‌ ديدگاه‌ بيش‌تر متمايل‌ به‌ دئيسم‌= [ (deism) خداباوري‌ طبيعي] است. در اين‌ صورت‌ آيا يكنواختيِ‌ مفاعلة‌ الهي‌(divine concurrence) با علل‌ طبيعي، جايگزين‌ تصوير كتاب‌ مقدس‌ دربارة‌ ويژه‌ بودنِ فعل‌ الهي‌ شده‌ است؟ آيا ما بايد از اين‌ پس‌ صرفاً‌ از فعل‌ واحد الهي، يعني‌ كل‌ تاريخ‌ كيهاني‌(cosmic history) سخن‌ بگوييم؟ اين‌ها برخي‌ از پرسش‌هايي‌ است‌ كه‌ الهياتِ‌ طبيعت بايد پاسخگوي‌ آن‌ها باشد.

امروزه‌ الهيات‌ طبيعت‌ همچنين‌ بايد براي‌ حفظ‌ محيط‌ زيست‌ سيارة‌ ما - كه‌ در معرض‌ خطر قرار گرفته‌ است‌ - انگيزه‌ ايجاد كند. طرفداران‌ محيط‌ زيست، به‌ درستي، مسيحيت‌ كلاسيك‌ را به‌ دليل‌ اصرار بر تعالي‌ الهي‌ به‌ بهاي‌ درون‌ ماندگاري‌ [ = حلول] و به‌ دليل‌ ترسيم‌ خطي‌ قاطع‌ ميان‌ انسان‌ و طبيعتِ‌ غيرانساني نقد كرده‌اند. ايدة‌ سيطره‌ بر طبيعت‌ در سِفر پيدايش‌ گاهي‌ براي‌ توجيه‌ تسلط‌ نامحدود به‌ كار مي‌رود كه‌ در آن‌ با ديگر مخلوقات، صرفاً‌ به‌ عنوان‌ ابزار اهداف‌ انسان‌ برخورد مي‌شود، اما بسياري‌ از نويسندگان‌ اخير بر بازيافت‌ مضامين‌ مربوط‌ به‌ كتاب‌ مقدس‌ كه‌ زمينه‌ حمايت‌ جدي‌ را از محيط‌ زيست‌گرايي فراهم‌ كند، تأكيد مي‌كنند.

1. سرپرستي‌ طبيعت(Stewardship of Nature) : زمين‌ نهايتاً‌ متعلق‌ به‌ خداوندي‌ است‌ كه‌ آن‌ را آفريده‌ است‌ و ما صرفاً‌ امانتداران‌ يا سرپرستاني‌ هستيم‌ كه‌ نسبت‌ به‌ سعادت‌ آن‌ مسؤ‌وليم‌ و در قبال‌ برخوردمان‌ با آن‌ پاسخگوييم. شنبه روز استراحت‌ براي‌ زمين، انسان‌ها و ديگر موجودات‌ زنده‌ است. در هر هفت‌ سال، چراگاه‌ها و مزارع‌ آيش‌ مي‌شوند. زمين‌ مستحق‌ احترام‌ است‌ و اگر با آن‌ بد برخورد شود، فرياد خواهد كشيد، اما سرپرستي را غالباً‌ به‌ گونه‌اي‌ تفسير مي‌كنند كه‌ صرفاً‌ ارزشي‌ سودجويانه‌ براي‌ طبيعت‌ قائل‌ مي‌شوند. سرپرستي را مي‌توان‌ به‌ سادگي‌ به‌ گونه‌اي‌ تحريف‌ نمود كه‌ به‌ معنايي‌ جز تفوق‌ بر طبيعت‌ دلالت‌ نكند مگر آنكه‌ مضامين‌ ديگري‌ با آن‌ تركيب‌ شود.

2. تجليل‌ از طبيعت(Celebration of Nature) : مضمون‌ تجليل فراتر از مضمون‌ سرپرستي است؛ زيرا بر اين‌ نكته‌ تكيه‌ دارد كه‌ طبيعت‌ في‌ نفسه‌ ارزشمند است. فصل‌ نخست‌ از سِفر پيدايش با پذيرش‌ خيريت‌ نظم‌ مخلوق‌ پايان‌ مي‌يابد. ايدة‌ آفرينش، چارچوب‌ بزرگ‌ و وحدت‌بخشي‌ است‌ كه‌ همة‌ اَشكال‌ حيات‌ را در بر مي‌گيرد. ميثاقِ‌ پس‌ از توفان تمام‌ مخلوقات‌ را شامل‌ مي‌شود. بسياري‌ از مزامير به‌ ارزش‌ طبيعت‌ جدا از سودمندي‌ آن‌ براي‌ ما اشاره‌ مي‌كنند و تنوع‌ غني‌ جهان‌ طبيعت‌ را مي‌ستايند.

حضرت‌ ايوب‌ در پايان‌ گفتگوي‌ خود با خداوند، از شكوه‌ پديده‌هاي‌ طبيعي‌ از جمله‌ مخلوقاتِ‌ شگفتي‌ كه‌ سودي‌ براي‌ انسان‌ ندارند مبهوت‌ مي‌شود. حضرت‌ مسيح‌ از عنايت‌ خداوند نسبت‌ به‌ گل‌هاي‌ سوسن‌ و گنجشك‌هاي‌ آسماني‌ سخن‌ مي‌گويد و در برخي‌ از داستان‌هايش‌ از تصاوير جهان‌ طبيعت‌ استفاده‌ مي‌كند.

3. ديدگاه‌ مقدس‌ دربارة‌ طبيعتA Sacramental View of Nature) :)؛ هنگامي‌ كه‌ باور شود امري‌ مقدس‌ در طبيعت‌ و نيز در باطن‌ آن‌ حضور دارد، ارزش‌ بيش‌تري‌ به‌ طبيعت‌ نسبت‌ داده‌ مي‌شود، مسيحيت‌ سنتي‌ و ارتدكس‌ شرقي‌(Eastern Orthodoxy) خيريت‌ آفرينش‌ را تحسين‌ مي‌كنند و حضور خداوند را در آن‌ مي‌يابند. برخي‌ نويسندگان‌ كليساي‌ انجيلي‌ معتقدند كه‌ نه‌ فقط‌ نان، شراب‌ و آب‌ مقدس، بلكه‌ تمام‌ طبيعت‌ را مي‌توان‌ لطف‌ خداوند انگاشت. اين‌ سنت‌ها به‌ جاي‌ مطرح‌ ساختن‌ نجات‌ ارواح‌ انسان‌ از جهان، رستگاري‌ كل‌ آفرينش‌ را تصوير مي‌كنند. آن‌ها با معنويتِ‌ طبيعت‌ محورانه، كه‌ پيش‌ از اين‌ بحث‌ شد، نقاط‌ اشتراك‌ زيادي‌ دارند، اما بر تعالي‌ و شخص‌ مسيح‌ تأكيد بيش‌تري‌ مي‌كنند.

4. روح‌ القدس‌ در طبيعتThe Holy Spirit in Nature) :)؛ در آيات‌ آغازين‌ سِفر پيدايش‌ چنين‌ آمده‌ است:

«روح‌ خدا سطح‌ آب‌ها را فرو گرفت.»

در برخي‌ مزامير از حضور روح‌القدس‌ در طبيعت‌ سخن‌ رفته‌ است. در مزمور 104 پس‌ از ستايش‌ خداوند براي‌ گياهان‌ و جانوران‌ متنوعي‌ كه‌ امروزه‌ پيرامون‌ ما وجود دارند، تصريح‌ مي‌شود:

«چون‌ روح‌ خود را مي‌فرستي، آفريده‌ مي‌شوند.»

اما روح‌القدس‌ براي‌ پيامبران‌ و جامعة‌ عبادت‌كنندگان، الهام‌ بخش‌ است. حضرت‌ مسيح‌ هنگام‌ تعميد خويش، روح‌القدس‌ را تلقي‌ كرده‌ است‌ و عمل‌ روح‌القدس، تولد كليسا را در عيد پنجاهه‌ نشان‌ داد. بدين‌سان، ارجاع‌ به‌ روح‌القدس‌ با فعل‌ خداوند به‌ عنوان‌ آفريدگار و رهايشگر پيوند يافته‌ است. همان‌ خداوندي‌ كه‌ با او در طبيعت‌ مواجه‌ مي‌شويم‌ در حيات‌ مسيح‌ و كليسا نيز مي‌تواند مورد مواجهه‌ قرار گيرد.

‌ ‌-3 تركيب‌ نظام‌مند (systematic synthesis) (سنتز سيستماتيك)

اگر هم‌ علم‌ و هم‌ دين‌ در ارائه‌ يك‌ جهان‌بيني‌ منسجم‌ كه‌ يك‌ متافيزيك‌ جامع‌ آن‌ را شرح‌ مي‌دهد سهيم‌ باشند، يكپارچگي‌ نظام‌مندتري‌ مي‌تواند پديد آيد. متافيزيك، جستجويي‌ است‌ براي‌ ارائه‌ مجموعه‌اي‌ از مقولات‌ عام‌ كه‌ بر طبق‌ آن‌ بتوان‌ انواع‌ گوناگوني‌ از تجربه‌ را تفسير كرد. در اينجا يك‌ طرح‌ مفهومي فراگير جستجو مي‌شود كه‌ بتواند ويژگي‌هاي‌ بنيادي‌ همه‌ رويدادها را نشان‌ دهد. همچنين‌ متافيزيك‌ در حوزة‌ تخصصي‌ فيلسوف‌ است‌ نه‌ دانشمند يا عالم‌ الهيات، اما مي‌توان‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ عرصه‌اي‌ براي‌ تأمل‌ مشترك‌ به‌ خدمت‌ گرفت. چارچوب‌ توماسي‌ Thomistic framework))، چنين‌ متافيزيكي‌ را فراهم‌ ساخت، ولي‌ استدلال‌ من‌ آن‌ است‌ كه‌ اين‌ چارچوب‌ فقط‌ به‌طور ناقص‌ بر دوگانگي‌هاي‌ روح‌ - ماده، ذهن‌ - بدن، انسان‌ - طبيعت‌ و جاودانگي‌ - زمان، فايق‌ آمده‌ است.

امروزه، فلسفة‌ پويشي‌(process philosophy) نامزد اميدواركننده‌اي‌ براي‌ ايفاي‌ نقشِ‌ ميانجي‌ است؛ زيرا تفكر پويشي‌ تحت‌ تأثير تفكر ديني‌ و انديشة‌ علمي‌ شكل‌ گرفته‌ است. هرچند اين‌ فلسفه، واكنشي‌ به‌ مسائل‌ ديرپا در تاريخ‌ فلسفة‌ غرب‌ (براي‌ نمونه، مسألة‌ ذهن‌ - بدن) بوده‌ است. آلفرد نورث‌ وايتهدalfred North Whitehead) )، مؤ‌ثرترين‌ مفسر مقولات‌ پويشي‌ به‌شمار مي‌آيد. هرچند دربارة‌ پيامدهاي‌ الهياتيِ‌ آن‌ چارلز هارت‌ شورن‌(Charles Hartshorne) جان‌ كاب‌John ) Cobb) و ديگران‌ به‌طور كامل‌تري‌ تحقيق‌ كرده‌اند. تأثير زيست‌شناسي‌ و فيزيك‌ بر نحوة‌ نگرش‌ پويشي‌(process view) دربارة‌ واقعيت‌ به‌ عنوان‌ شبكه‌اي‌ پويا از رويدادهاي‌ به‌ هم‌ پيوسته‌ (interconnected events) آشكار است. مشخصه‌هاي‌ طبيعت، عبارت‌اند از: تحول، تصادف، بداعت‌ (novelty) و نظم. طبيعت، ناقص‌ است‌ و هنوز در مسير تكامل‌ قرار دارد. متفكران‌ پويشي‌process ) thinkers)، تحويل‌گرايي‌(reductionism) را نقد مي‌كنند و از مقولات‌ ارگانيسميك‌organismic ) categories) كه‌ بر فعاليت‌هاي‌ سطوح‌ عالي‌تر نظم‌ اطلاق‌پذير است، جانبداري‌ مي‌نمايند. آن‌ها پيوستگي‌ و تمايز سطوح‌ واقعيت‌ را مدنظر قرار مي‌دهند. پيش‌زمينه‌هاي‌ مربوط‌ به‌ ويژگي‌هاي‌ هر سطح، در سطوح‌ پيشين‌ و نازل‌تر وجود دارد. در قبال‌ دوگانه‌ انگاشتنِ‌ ماده‌ و ذهن‌ يا ديدگاه‌ ماده‌گرايانه‌ كه‌ جايي‌ براي‌ ذهن‌ قائل‌ نيست، تفكر پويشي‌ دو جنبه‌ از هر رويداد را كه‌ از درون‌ و از بيرون‌ نگريسته‌ مي‌شوند تصوير مي‌كند. از آنجا كه‌ انسان‌ با ساير طبيعت‌ در يك‌ پيوستار قرار مي‌گيرد (هرچند خودآگاهيِ‌ توأم‌ با تفكر، يك‌ ويژگي‌ بي‌همتا به‌ شمار مي‌آيد) تجربة‌ انسان‌ را مي‌توان‌ به‌ عنوان‌ كليدي‌ براي‌ تفسير تجربة‌ ديگر موجودات‌ تلقي‌ نمود. پديده‌هاي‌ حقيقتاً‌ جديد در تاريخ‌ تكاملي‌ به‌ ظهور مي‌رسند، ولي‌ در عين‌ حال، مقولات‌ اساسي‌ متافيزيكي‌ بر همة‌ رويدادها قابل‌ اطلاق‌ است.

متفكرانِ‌ پويشي، خداوند را منبع‌ بداعت‌ و نظم‌ مي‌انگارند. آفرينش، روندي‌ طولاني‌ و تمام‌ نشده‌ است. خداوند از راه‌ ممكن‌ ساختن‌ آزادي‌ و بداعت‌ و نيز نظم‌ و ساختار، موجب‌ خودآفرينيِ‌ موجودات‌ منفرد مي‌شود. خداوند، موجود مطلقي‌ كه‌ با ديگر موجودات‌ بي‌ارتباط‌ باشد يعني‌ محركي‌ كه‌ نامتحرك‌ باشد نيست، بلكه‌ با جهان، تأثير متقابل‌ دارد و بر همة‌ رويدادها مؤ‌ثر است. هرچند هرگز براي‌ هيچ‌ رويدادي‌ علت‌ منحصر شمرده‌ نمي‌شود.

متافيزيكِ‌ پويشي‌process metaphysics) )، هر رخداد جديد را محصول‌ مشترك‌ گذشتة‌ آن‌ موجود، عمل‌ خاصش‌ و نيز فعل‌ خداوند مي‌داند. در اينجا خداوند، متعالي‌ و برتر از جهان‌ است، اما به‌ شيوه‌اي‌ خاص‌ در جهان‌ و در ساختار هر رويداد، حلول‌ كرده‌ است.(1) هيچ‌ رشته‌اي‌ متشكل‌ از رويدادهاي‌ طبيعي‌ محض‌ وجود ندارد كه‌ با رخنه‌هايي‌ كه‌ فقط‌ خداوند در آن‌ها عمل‌ مي‌كند، گسسته‌ شده‌ باشد. متفكران‌ پويشي، عقيده‌ به‌ قدرت‌ مطلقة‌ الهي را نمي‌پذيرند و به‌ خداوندي‌ باور دارند كه‌ اشتياق‌ را برمي‌انگيزد و اجبار روا نمي‌دارد. اين‌ دسته‌ از متفكران، تحليل‌هاي‌ متمايزي‌ را دربارة‌ تصادف، اختيار انسان‌ و وقوع‌ شر و رنج‌ در جهان، مطرح‌ مي‌سازند. گروهي‌ از عالمان‌ الهيات‌ مسيحي‌ كه‌ طرفدار الهيات‌ پويشي‌اند خاطر نشان‌ مي‌سازند كه‌ قدرت‌ عشق‌ آن‌گونه‌ كه‌ در صليب‌ مجسم‌ شد، دقيقاً‌ بيانگر توانايي‌ آن‌ براي‌ برانگيختن‌ واكنش‌ هنگام‌ توجه‌ و احترام‌ به‌ وحدت‌ و يكپارچگي‌ موجودات‌ ديگر است. آنان‌ همچنين‌ معتقداند كه‌ تغييرناپذيريِ‌ الوهي‌divine immutability) )، ويژگي‌ خداوند كتاب‌ مقدس‌ كه‌ عميقاً‌ در تاريخ‌ دخيل‌ است، به‌ شمار نمي‌آيد. هارت‌ شورن‌ مفهومي‌ غيرقطبي‌ را از خداوند شرح‌ مي‌دهد كه‌ در هدف‌ و صفت، نامتحول، اما در تجربه‌ و ارتباط، متحول‌ است.

در كتاب‌ آزادي‌ حيات‌The liberation of life) )، چارلز بيرچ‌ و جان‌ كاب، ايده‌هايي‌ را از زيست‌شناسي، فلسفة‌ پويشي‌ و تفكر مسيحي‌ گردهم‌ آورده‌اند. در فصل‌هاي‌ نخستين‌ اين‌ كتاب، مدلي‌ بوم‌شناختي‌(ecological) يا ارگانيسميك‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ در آن:

1. هر موجود، متشكل‌ از تعاملي‌ است‌ كه‌ با محيط‌ گسترده‌تر پيرامون‌ خود دارد.

2. تمامي‌ موجودات، فاعل‌هاي‌ تجربه‌اند كه‌ گستره‌اي‌ از حساسيت‌ ابتدايي‌ تا شعور متفكرانه‌ را دربر مي‌گيرند. تاريخ‌ تكاملي، پيوستگي‌ و در عين‌ حال‌ نوخاستگيِ‌ بداعت را نشان‌ مي‌دهد.

‌ ‌با اين‌ ديد، انسان‌ ادامه‌ و بخشي‌ از نظم‌ طبيعت‌ است. بيرچ‌ و كاب، نوعي‌ اخلاق‌ را مطرح‌ مي‌سازند كه‌ از انسان‌ محوري‌(anthropocentrism) مي‌پرهيزد. آرمان‌ تقويت‌ غناي‌ تجربه‌ در هر شكلي، علاقه‌ به‌ حيات‌ غيرانساني‌ را تشويق‌ مي‌كند بي‌آنكه‌ براي‌ تمام‌ صور حيات‌ ارزش‌ يكسان‌ قائل‌ شود. اين‌ نويسندگان، تصويري‌ قدرتمند را از جامعه‌اي‌ عادلانه‌ و قابل‌ دوام‌ - كه‌ در اجتماعي‌ به‌ هم‌ پيوسته‌ از حيات‌ قرار دارد - ارائه‌ مي‌كنند. ايشان‌ در كتاب‌هاي‌ ديگر به‌ تعهد خود نسبت‌ به‌ سنت‌ مسيحي‌ و به‌ كوشش‌هايشان‌ براي‌ صورتبنديِ‌ مجدد آن‌ بر وفق‌ مقولات‌ تفكر پويشي‌ اشاره‌ مي‌كنند. براي‌ نمونه‌ كاب‌ با نوشتن‌ اثري‌ با همكاري‌ ديويد گريفين، درصدد است‌ تا تصويري‌ واقعي‌ و همگام‌ با روزگار حاضر را كه‌ در عين‌ حال‌ كاملاً‌ مسيحي‌ است‌ به‌ دست‌ آورد. خداوند هم‌ به‌ عنوان‌ منشأ بداعت‌ و نظم‌ و هم‌ به‌ عنوان‌ عشق‌ خلاق‌ و پاسخگو تلقي‌ مي‌شود. بينش‌ مسيح‌ نسبت‌ به‌ عشق‌ خداوند، راه‌ ما را به‌ سوي‌ دگرگوني‌ اخلاقي‌ مي‌گشايد. اين‌ نويسندگان‌ همچنين‌ نشان‌ مي‌دهند كه‌ فلسفة‌ پويشي مسيحي‌ مي‌تواند براي‌ اخلاق‌ زيست‌ محيطي، پايه‌اي‌ مطمئن‌ باشد.

من‌ با موضع‌ الهياتِ‌ طبيعت كه‌ با كاربرد محتاطانه‌ فلسفه‌ پويشي‌ توأم‌ باشد توافق‌ اساسي‌ دارم. اتكاي‌ فراوان‌ به‌ علم‌ كه‌ در الهياتِ‌ طبيعي به‌ چشم‌ مي‌خورد، مي‌تواند به‌ ناديده‌ گرفتن‌ حوزه‌هايي‌ از تجربه‌ كه‌ من‌ براي‌ آن‌ها بيش‌ترين‌ اهميت‌ ديني‌ را قائلم‌ منجر شود. به‌ اعتقاد من، محور زندگي‌ مسيحي، عبارت‌ است‌ از تجربة‌ اهتدا، شفاي‌ گسيختگي‌ ما از طريق‌ قرار گرفتن‌ در يك‌ كليت‌ جديد و بيان‌ رابطه‌اي‌ جديد با خداوند و همنوعان.

اگزيستانسياليسم‌ و تحليلگرانِ‌ زباني‌ به‌ درستي‌ به‌ اهميت‌ زندگي‌ شخصي‌ و اجتماعي‌ در دين‌ اشاره‌ مي‌كنند و ارتدكس‌ نوين‌ به‌ حق‌ مي‌گويد كه‌ براي‌ جامعة‌ مسيحي، پاسخگويي‌ به‌ شخص‌ مسيح‌ است‌ كه‌ مي‌تواند زندگي‌ ما را متحول‌ سازد. نقش‌ محوري‌ فديه‌پذيري‌redemption) ) نبايد ما را به‌ سوي‌ بي‌اهميت‌ تلقي‌ كردن‌ آفرينش‌ سوق‌ دهد؛ زيرا زندگي‌ شخصي‌ و اجتماعي‌ ما عميقاً‌ به‌ بقيه‌ نظام‌ خلقت‌ پيوسته‌ است. رستگاري‌ ما در جهان‌ و با جهان‌ تحقق‌ مي‌يابد نه‌ با دوري‌ گزيدن‌ از آن. بنابراين، بخشي‌ از وظيفة‌ ما بيان‌ الهياتِ‌ طبيعت است‌ و براي‌ آن‌ بايد هم‌ از منابع‌ علمي‌ و هم‌ از منابع‌ ديني‌ استفاده‌ كنيم.

در ارائه‌ و بيان‌ الهياتِ‌ طبيعت، يك‌ متافيزيك‌ سيستماتيك‌ (نظام‌مند) مي‌تواند ما را در رسيدن‌ به‌ بينشي‌ منسجم‌ ياري‌ كند، اما مسيحيت‌ نبايد برابر با هيچ‌ سيستم‌ متافيزيكي‌ تلقي‌ شود. اگر آراي‌ علمي‌ و ديني‌ براي‌ هماهنگي‌ با سنتزي‌ از پيش‌ تعيين‌ شده‌ كه‌ مدعي‌ شمول‌ همه‌ واقعيت‌ است‌ تحريف‌ شوند آنگاه‌ خطراتي‌ به‌ بار خواهد آمد. ما بايد همواره‌ تنوع‌ غني‌ تجربة‌ خودمان‌ را به‌ خاطر بسپاريم‌ و اگر اين‌ تجربه‌ را به‌ حوزه‌هاي‌ مجزا يا بخش‌هاي‌ نفوذناپذير تجزيه‌ كنيم، آن‌ را تحريف‌ كرده‌ايم. همچنين‌ اگر آن‌ را به‌ زور در يك‌ سيستم‌ فكري‌ منظم‌ جاي‌ دهيم‌ باز موجب‌ تحريف‌ آن‌ شده‌ايم. ارائه‌ تصويري‌ منسجم‌ از واقعيت، هنوز مي‌تواند تمايز انواع‌ تجربه‌ را ممكن‌ سازد.

/ 1