«خودى» و «غيرخودى» در سيره امام على (ع) - خودی و غیر خودی در سیره امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خودی و غیر خودی در سیره امام علی (ع) - نسخه متنی

سیدحسین شفیعی دارابی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«خودى» و «غيرخودى» در سيره امام على (ع)

سيدحسين شفيعى دارابى

پيش سخن

با طرح مسأله «خودى» و «غيرخودى» از سوى مقام معظّم رهبرى در خطبه هاى نماز جمعه تهران در تاريخ 8/5/78 و 9/7/78شاهدواكنش هاوموضع گيرى هايى متضاد و بروز بازتاب هايى متفاوت در ميان اقشار گوناگون جامعه بوديم. بسيارى از فرهيختگان در عرصه قلم و سخن، با ارائه يك تحليل عقلانى و دينى و با ديدى مثبت به ارزيابى اين مسأله پرداخته و سرانجام پس از كنكاشى فراوان، طرح آن را كارى معقول و مشروع دانسته، بر ضرورت چنين مرزبندى مشخص بين افراد و جوامع بشرى پافشارى نمودند و ناديده انگارى آن را موجب ظهور پيامدهايى ناگوار در عرصه هاى گوناگون حيات فردى و اجتماعى و در جهت خلاف راه و رسم انبياى الهى: و آرمان هاى به حق امامان معصوم(ع) به حساب آوردند.

اما در مقابل، جمع ديگرى در اين عرصه اعتقادى، فكرى و فرهنگى، همانند ديگر عرصه ها با حالتى شتاب آلود و با عناد و كينه اى وصف ناپذير، به اتخاذ موضعى منفى روى آورده و واكنش سلبى در اين زمينه از خود نشان دادند.

با علنى شدن اين دو گرايش و دو نحوه برخوردمتضاد درسطح جامعه،پرسش هاى فراوانى در اذهان اشخاص و گروه ها شكل گرفت; از جمله اين كه آيا به راستى، تمامى انسان ها از هر نژاد و ملتى كه باشند و در هر زمان و مكانى كه زندگى نمايند و با هر زبانى كه سخن بگويند و داراى هر نوع گرايش فكرى كه باشند و از هر مشى و مرامى كه پيروى نمايند و صاحب هر خلق و خويى كه باشند، همسان و يكسانند؟ و يا آن كه هر يك از موارد مذكور و يا دست كم، برخى از آن ها مى توانند موجب تمايز و مرزبندى هاى مشخصى در بين انسان ها گردند؟ آيا مى توان گفت: تقسيم افراد و جوامع بشرى به «خودى» و «غيرخودى» تقسيم بندى معقولى است كه ريشه در فرهنگ دينى و آموزه هاى وحيانى دارد؟ و يا به عكس، بايد گفت: اين گونه تقسيم بندى ها نامعقول و غيرمشروع است؟ آيا اصولاً ملاك و معيارى در اين زمينه وجود دارد؟ پيامدهاى نفى اين مرزبندى چيست؟ و ده ها سؤال ديگر از اين دست كه شايسته پاسخ مى باشند.

بى ترديد، بررسى تفصيلى مسأله «خودى» و «غيرخودى» و پاسخ گويى مبسوط به تك تك پرسش هاى مطرح شده در قالب يك و يا حتى چند مقاله كارى ناممكن است. در اين نوشتار، سعى بر آن است كه از ميان مجموعه مطالب قابل طرح و بررسى در اين زمينه، تنها به مهم ترين آن ها اشاره شود.

ناگفته نماند براى اثبات و يا نفى مقوله «خودى» و «غيرخودى»، مى توان از راه هاى نقلى (وحيانى و آموزه هاى دينى) و عقلى (تحليلى و جامعه شناختى) بهره جُست. در اين مقال، تنها از شيوه «وحيانى» (آن هم در پرتو مفاهيم بلند آيات قرآنى و بيان و رفتار اميرمؤمنان و ديگر معصومان پاك(ع)) استفاده شده است.

الف ـ مفهوم «خودى» و «غيرخودى»

در فرهنگنامه هاى فارسى، كلمه «خودى» معادل «آشنا» (نقيض «غير»)، و تعبير «غيرخودى» معادل «غريبه»، «بيگانه» و «ناآشنا» ذكر شده است. البته ناگفته پيداست آنچه از سوى فرهنگنامه نويسان فارسى زبان در اين باره مطرح گرديده در جاى خود، سخنى درست است، ولى بايد دانست كه گفتار آنان در جهت بيان معناى لغوى اين دو واژه مى باشد و ربطى به مفهوم اصطلاحى و كاربردى آن ها در عرصه فرهنگ سياسى و وحيانى ندارد. اين دو كلمه در چنين عرصه هايى، داراى مفهومى خاص مى باشند و براى توصيف افراد و گروه ها به «خودى» و «غيرخودى»، مميّزه اى غير از «آشنا» و «ناآشنا» بودن دخيل است. همين موضوع از سويى موجب گرديده تا بسيارى از «آشنايان» به دليل دارا نبودن آن مميّزه ها، شايستگى اتصاف به «خودى» را از دست بدهند و در صف «غيرخودى ها» قرار گيرند و از سوى ديگر، سبب گشته است تا بسيارى از «ناآشنايان» به لحاظ برخوردارى از آن شاخص ها، از زمره «غيرخودى ها» خارج و، در شمار «خودى ها» درآيند.

در اين باره استاد شهيد مطهرى(ره) مى گويند: «شما اگر به سرگذشت اين نهضت ها رسيدگى كنيد، چه بسا اشخاص بيگانه اى را از ملّيت هاى ديگر در آن ها مى يابيد كه قهرمانى ها كرده اند تا پس از پيروزى، آنان جزء همان ها باقى بمانند و با آنان ملت نوينى بسازند. از طرف ديگر، در داخل يك كشور، جماعت هاى گوناگونى را مى يابيد كه از يك نژاد و اسلاف و با يك زبان و سنّت و فرهنگ و شرايط جغرافيايى هستند، ولى ابداً با هم پيوند ارتباطى ندارند ... پس اين مرزهاى تاريخى و جغرافيايى و سياسى و رنگ و زبان نمى تواند مرز بين افراد آدمى شود و نه مايه پيوند افراد گردد.»

در بيان ديگرى نيز مى گويند: «صرف اين كه يك چيزى از ميان يك مردمى برخاسته باشد ملاك خودى بودن آن نمى شود و صرف اين كه چيزى از خارج مرزها آمده باشد، ملاك اجنبى بودن و بيگانه بودن آن نمى شود.»

اين گفتار استاد شهيد(ره) ريشه در كلام نورانى امام على(ع) دارد. آن بزرگوار مى فرمايد: «دوستان پيامبر فرمان برداران خدايند، اگرچه با پيامبر خويش نباشند; و دشمنان پيامبر گناه كاران و گردن كشانند، اگرچه از نزديكان آن حضرت باشند.»

ب ـ «خودى» و «غيرخودى» در قرآن

پس از طرح بحث «خودى» و «غيرخودى» بسيارى با ابهام و ترديد به اين بحث نگريسته و بر آن خدشه وارد كرده اند و حتى برخى نيز به انكار آن رنگ و لعاب مذهبى داده اند. بدين روى، شايسته است ابتدا جايگاه اين بحث از منظر دينى بررسى شود. اما تذكر اين نكته ضرورى است كه در ميان مجموعه آيات شريفه قرآن و روايات گران مايه بر جاى مانده از معصومان پاك:، تعدادى از آيات و اخبار به هم سان و يكسان بودن همه انسان ها و كرامت بنى آدم اشاره دارند. بر اين اساس، نه تنها وجود اين گونه آيات و اخبار در ميان سور و آيات قرآنى و مجامع حديثى قابل پذيرش است، بلكه بر اساس متون دينى معتبر، اصل و ريشه همه انسان ها به حضرت آدم(ع) برمى گردد و از اين نظر، تمام مردان و زنان عالم برادر و خواهر يكديگرند. چنين موجودى طبق مضمون جمله «و فضّلنا هم على كثير ممّن خَلَقنا تفضيلاً.» (اسراء: 70) بر بسيارى از خلايق و آفريده هاى عالم برترى دارد، ولى با توجه به فرموده امام على(ع) درباره وجود ارتباط تصديقى و تفسيرى بين آيات شريفه قرآنى ما موظفيم تنها به مضامين اين دسته از آيات و روايات بسنده ننماييم بلكه به مجموعه آيات و احاديث مربوط به بحث نظر داشته باشيم تا با بهره گيرى از يك شيوه علمى مقبول و متقن به نتيجه اى مطمئن دست يابيم. از ميان آيات و روايات فراوانى كه در زمينه بحث خودى و غيرخودى وجود دارد، در اين نوشتار، تنها به دسته بندى بخشى از آيات قرآنى اشاره مى شود:

1. آيات قرآنى كه احزاب و صاحبان گرايش هاى حزبى، تشكيلاتى و گروه هاى اجتماعى و سياسى را به دو گروه «حزب الله» و «حزب الشيطان» تقسيم مى نمايند.

2. آياتى كه در آن ها رابطه نسبى بين پيامبر بزرگوارى همچون حضرت نوح(ع) و فرزندش و نيز قرابت و خويشى بين انبياى الهى همانند حضرت نوح(ع) و حضرت لوط(ع) با همسرانشان ناديده گرفته شده است.

3. آياتى كه ما را از ايجاد عُلقه قلبى و دوستى با برخى از طوايف (همانند يهود) و نيز پدرانى كه با دين و آيين الهى دشمنى مىورزند نهى مى كند.

4. آياتى كه از يك سو، به ما فرمان برائت و بى زارى از عقايد و رفتار اشخاص و احزاب و قبايل مى دهد و از سويى ديگر، از تحقق چنين شيوه ارزشمندى در زندگى انبياى الهى: و حتى برخى اشخاص عادى تمجيد وتجليل مى كند.

5. آياتى كه ذكر تعابيرى همچون «منّى»، «منهم»، «لستَ منهم»، «لستُم على شىء» و مانند آن در آن ها به وضوح از «خودى» و «غيرخودى» بودن افراد و احزاب حكايت مى كند.

6. آياتى كه در آن ها از جدايى راه و رسم مؤمنان و پرهيزگاران و مجاهدان با مرام و منش فاسقان و فاجران و ستمگران خبر مى دهد.

7. آياتى كه در آن ها از برخى چهره ها و جمعيت ها به عنوان دشمنان خدا و انبياى الهى و مؤمنان راستين ياد شده است.

8. آياتى كه در آن ها دستور مقاتله و ستيز با برخى از چهره ها و قبايل داده شده، ازعاملان به اين فرمان تجليل به عمل آمده و ازمتخلّفان اين فرمان مذمّت شده است.

به راستى، اگر تقسيم افراد و احزاب به «خودى»و«غيرخودى»غيرمشروع مى باشد; پس چرا فرزند و همسر حضرت نوح(ع) و ياهمسرحضرت لوط(ع) ازگردونه«اهليّت» با آنان خارجند؟ آيا اين خروج، دليل بر «غيرخودى» بودن آنان نيست؟ اگر طرح «خودى» و «غيرخودى» بوى فرهنگ جاهليت مى دهد، پس چرا خداى كريم از برقرارى ارتباط و دوستى با دشمنان دين و آرمان هاى دينى نهى نموده است؟ اگر همگان برابر و هم سان هستند، پس چرا در قرآن كريم، احزاب به دو گروه «حزب اللّه» و «حزب الشيطان» تقسيم شده اند؟ اگر همگان «خودى» به حساب مى آيند، پس فرمان برائت چرا؟ تمجيد از آنان كه به اين فرمان الهى جامه عمل پوشاندند به چه دليل؟، جدا بودن راه و رسم مؤمنان از فاسقان به چه معناست؟، اگر «غيرخودى» دانستن برخى از چهره ها و گروه ها كارى غيرمشروع به حساب مى آيد، پس چرا خداى منّان كسانى را با عنوان «دشمن خدا و رسول و مؤمنان» ياد كرده و فرمان مقاتله و ستيز با آنان را صادر نموده است؟

به نظر مى رسد اگر افراد يا گروه هاى منكر طرح «خودى» و «غيرخودى» و معتقدان به غيرمشروع بودن اين طرح، خود را در محضر قرآن قرار دهند و بدون حبّ و بغض شخصى و گروهى، در مفاهيم و مضامين آيات مذكور مطالعه و تأمّل نمايند، نه تنها بر مشروعيت طرح «خودى» و «غيرخودى» صحّه خواهند گذارد، بلكه به ضرورت آن نيز اعتقاد پيدا خواهند نمود و ناديده انگاشتن آن را موجب خسرانى عظيم به حساب مى آورند.

ج ـ معيارهاى «خودى» و «غيرخودى»

از «گفتار» و نوشتار اشخاص و احزاب و تحليل و ارزيابى آثار آنان چنين برمى آيد كه مجموعه بينش ها و گرايش هاى ارائه شده در اين زمينه را مى توان به دو دسته تقسيم نمود:

1. بينش هاى دينى و برگرفته از آموزه هاى دينى;

2. بينش هاى غيردينى و نشأت گرفته از انديشه هاى «ناسيوناليستى» (مليّت گرايى) و «اومانيستى» (انسان مدارى) و ديگر مكاتب بشرى.

صاحبان بينش دوم خود به چندگروه تقسيم مى شوند; زيرا برخى از آنان «هم نژاد» بودن و مسأله «قوميت» و «ملّيت» را شاخص اصلى «خودى» بودن به حساب آورده و معتقدند: كسانى كه از نژادهاى خاصى همچون يهود، عرب، آريايى، نازى و مانند آن باشند «خودى» و آنان كه از غير اين نژادها باشند «غيرخودى» محسوب مى شوند.

گروهى ديگر زيست در يك منطقه اقليمى و جغرافيايى ويژه را در اين مرزبندى دخيل مى دانند. اين دسته معتقدند: تمام كسانى كه در درون يك كشور زندگى مى كنند «خودى» مى باشند و آنانى كه بيرون از مرز اين كشور به سر مى برند «غيرخودى» هستند.

جمعى ديگر طبق فرموده قرآن، «كلُّ حزب بما لَديهم فَرِحونَ» (روم: 32)، پيروى از يك نظام فكرى، حزبى و تشكّل سياسى خاص را عامل «خودى» بودن قلمداد نموده و هر كه را از عضويت در آن سرباز زند «غيرخودى» مى دانند.

دسته اى ديگر از «انسان» بودن به عنوان تنها معيار مناسب در اين زمينه ياد كرده و شعار «هم زيستى مسالمت آميز همه انسان ها» را سرداده، طريق «تسامح» و «تساهل» را به عنوان شيوه كارى خويش برگزيده اند. اينان تقسيم انسان ها به «خودى» و «غيرخودى» را تقسيمى ناصواب دانسته و به طور كلّى، منكر اين دسته بندى گرديده و لحاظ اين گونه مرزبندى را آفتى در طريق سعادت بشر و جامعه مدنى به حساب آورده، آن را نمودى از فرهنگ جاهلى و جامعه پيش از اسلام و هم سو با «آپارتايد» برشمرده اند.

حاصل آن كه در بينش غيردينى، از امورى همچون نژاد، آب و خاك، و زبان به عنوان شاخصه اساسى «خودى» بودن ياد شده است.

ناگفته پيداست كه چنين بينشى هيچ گونه سازگارى با آموزه هاى دينى ندارد و به هيچ وجه، نمى تواند مورد قبول مؤمنان به اديان آسمانى ـ عموماً ـ و مكتب اسلام ـ خصوصاً ـ واقع شود; زيرا با پذيرش اين بينش، بسيارى از بيگانگان با اسلام و قرآن «خودى» به شمار خواهند آمد و كثيرى از مسلمانان غيرآريايى و غيرايرانى «غيرخودى».

استاد شهيد مرتضى مطهّرى; نسبت به اين پيامد ناگوار هشدار داده و فرموده: «اگر در تعيين حدود مليّت ايرانى (خودى بودن) عنصر آريايى اساس قرار گيرد، نتيجه و حاصلش در آخرين تحليل، نزديكى و خويشاوندى با جهان غرب است... در اين صورت، غرب استعمارگر براى ما «خودى» مى شود و اعراب مسلمان نسبت به ما «بيگانه» و به عكس، اگر نظام فكرى و مسلكى و نهادهاى اجتماعى چهارده قرن اخير را ملاك ملّيت (خودى بودن) خود قرار دهيم ... عرب و ترك و هندو و اندونزيايى و چينى مسلمان نسبت به ما «خودى» و غرب غيرمسلمان «بيگانه» مى شود.»

صاحبان بينش اول در عين احترام به نسب و نژاد امم گوناگون و آداب و رسوم منطقى اقوام گذشته معتقدند كه هيچ يك از اين مسائل نمى توانند دليل بر «خودى» و نقطه مقابل آن ها گواه بر «غيرخودى» بودن باشند، تنها چيزى كه مى توان از آن به عنوان معيارى درست در جهت «خودى» بودن ياد كرد «دين مدارى» است; يعنى اعتقاد به مجموعه معارف دينى و پاى بندى عملى نسبت به تمامى قوانين و آرمان هاى دينى كه با «ولايت پذيرى» و «امامت مدارى» عجين شده باشد. طبيعتاً نقطه مقابل اين ها نشانه «غيرخودى» بودن خواهد بود.

بر اين اساس تنها چيزى كه خداى منّان در مقام اِخبار از وجود «اخوّت» و برادرى بين مسلمانان (يا به تعبير ديگر «خودى» بودن آنان) بر آن تكيه نموده «ايمان» افراد است و بدين روى، حكم «اخوّت» را بر آن بار كرده و فرموده است: «انّما المؤمنونَ اِخوةٌ» (حجرات: 10) و اين مى رساند: آنچه سبب اين اخوّت گرديده، «ايمان» (= دين محورى) است. در نتيجه، هر كه از اين خصيصه برخوردار نباشد در زمره برادران دينى (خودى ها) قرار ندارد و «غيرخودى» محسوب مى شود.

البته اگر همين افراد از روش پيشين كناره گيرند و به مبدأ و معاد ايمان آورند و متديّن به دين اسلام گردند و به صورت عملى، پاى بندى خود را نسبت به دستورالعمل هاى دينى ابراز دارند در شمار برادران دينى و «خودى ها» قرار خواهند گرفت. بدين روى خداى منّان پس از اشاره به برخى از خصيصه هاى منفىِ مشركان معاند با اسلام و مسلمانان، ابتدا با تعبير «و اولئك هم المعتدون» (توبه: 10) از آنان ياد نموده، سپس فرموده است:

«فاِن تابُوا و اَقاموا الصَّلوةَ و آتَوُا الزَّكوةَ فَاِخوانكم فىِ الدّين.» (توبه: 11)

اين گونه آيات به خوبى اعلان مى دارند: آنان كه از گردونه ايمان و عمل صالح خارج باشند «غيرخودى» مى باشند و كسى از مؤمنان حقّ مراوده و برقرارى الفت و دوستى با آنان را ندارد; چه آن كه خداى منّان در آيات متعددى از قرآن شريف،به صورتى روشن ازچنين اقدامى نهى كرده; از جمله فرموده است: «يا ايّها الّذين آمنوا لا تتّخذوا آبائكَم و اِخوانكم اولياءَ اِن استحبُّوا الكفر على الايمانَ و مَن يَتولَّهم مِنكم فأُولئكَ هُم الظَّالمونَ.» (توبه: 23)

زمانى كه دوستى پدر و برادران نسبى دوستدار كفر و غيرمؤمن، مورد نهى پروردگار است و دين گريزى آنان سبب «غيرخودى» بودنشان مى گردد، حكم ساير اقشار و افرادى كه نه پيوند نسبى با مؤمنان دارند و نه رابطه ايمانى و رفتارى، خود به خود روشن است. بنابراين، آنان «غيرخودى» محسوب مى شوند.

آرى، برخوردارى اشخاص و گروه ها از ايمانى درست و اتّخاذ شيوه اى مناسب با آرمان هاى وحيانى كه همراه با ولايت مدارى باشد، سبب «خودى» بودن آنان و به وجود آمدن مرزى بين آنان با كسانى خواهد شد كه در زمره «غيرخودى ها» قرار دارند و در نتيجه فكر تساوى و هم سان بودن همه انسان ها از ميان رخت خواهد بر بست. در اين باره، خداى منّان به صورت استفهام انكارى مى فرمايد: «آيا كسانى را كه گرويده و كارهاى شايسته كرده اند چون مفسدان در زمين مى گردانيم يا پرهيزگاران را چون پليدان قرار مى دهيم؟» (ص: 28)

در بيان ديگرى، در شكل يك گزاره خبرى فرموده است: و نابينا و بينا يكسان نيستند و كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند (نيز) با (مردم) بدكار (يكسان نيستند) چه اندك پند مى پذيريد!» (غافر: 58)

امام على(ع) در پاسخ به نامه معاويه كه در آن از فرزندى «عبد مناف» (و هم نژاد بودن) همگان ياد كرده بود، نوشتند: «اما اين كه گفته اى: «ما همه فرزندان عبد مناف هستيم، بلى چنين است، اما اميّه چون هاشم،حرب چون عبدالمطّلب،و ابوسفيان مانند ابوطالب نخواهد بود و هرگز مهاجران چون اسيران آزاد شده نيستند و فرزندان صحيح النّسب چون منسوب به پدر; و آن كه بر حق است چون كسى كه بر باطل است; و مؤمن چون مفسد نخواهند بود.»

بر اين اساس، آنچه سبب مى شود تا انسان ها به «خودى» و «غيرخودى» تقسيم گردند، مسائلى از قبيل نژاد، ملّيت و آب و خاك نمى باشد، بلكه دين مدارى همراه با ولايت پذيرى درشكل صحيح آن مى باشد. بدين روى، مى بينيم: اميرمؤمنان(ع) در مقام تمجيد از اصحاب و ياران صالحش به اين نكته اشاره دارد كه «برادرى» ميان شما («خودى» بودنتان) بدان دليل است كه همگان پاى بند به دين بوده، در جهت پاس دارى از آن حركت مى كنيد. شما ياوران حقّيد و برادران دينى، سپرهاى روز گرفتارى و پيكار و رازداران در برابر افشاكنندگان اسرار...»

از اين بيان نورانى امام(ع)، به خوبى برمى آيد كه شاخصه اصلى «اخوّت» (= خودى بودن) دين مدارى و پاى بندى به آيين الهى است.

از بررسى تعداد زيادى از اخبار و روايات، چنين برمى آيد: كسانى كه مدّعى شيعگى آل البيت: مى باشند (يعنى خود را «خودى» به حساب مى آورند) نبايد تنها به داشتن محبّت نسبت به آن بزرگواران بسنده نمايند، بلكه بايد اطاعت از پروردگار كريم و تقواى الهى را سرلوحه كارهايشان قرار دهند. از جمله اين دسته از اخبار، روايت امام باقر(ع) خطاب به «جابر» است كه در آن آمده: «اى جابر، آيا كسى كه مدّعى تشيّع است كفايت مى كند كه ادّعاى دوستى ما اهل بيت نمايد؟ به خدا قسم كه شيعه ما نيست، مگر كسى كه از خدا بترسد و اطاعت او كند...، كسى كه مطيع خداوند باشد دوست ماست و كسى كه عصيان خداوند كند دشمن ماست، دست يابى به ولايت ما ميسور نشود، مگر به عمل و پرهيزكارى.»

بنابراين، بايد گفت: شيعه كسى است كه دنباله رو راه و رسم آل البيت: باشد و آثار علمى و عملى آن بزرگواران را مدّ نظر قرار دهد.

از سوى ديگر، مفاد بسيارى از احاديث اين است كه كارامد بودن ايمان و اعتقاد به آموزه هاى دينى و كارساز بودن انجام فرامين الهى در گرو پذيرش «ولايت» ولىّ حقيقى پروردگار است. به بيان ديگر، اگر فرد و يا گروهى در بُعد عملى، عامل به دستورالعمل هاى دينى باشد، ولى به ولايت ولىّ منصوب و منصوص از ناحيه پروردگار معتقد نباشد و از پذيرش آن امتناع ورزد، و خواسته هايى جداى از خواسته هاى او را دنبال نمايد و اطاعت وى را ناديده بگيرد، اعتقاد و اعمالش كارساز نخواهد بود، واز شمار مؤمنان (خودى ها) خارج است و استحقاق هيچ گونه حق و ثوابى ندارد شاهد بر اين مدّعا بيانات نورانى بر جاى مانده از امامان معصوم: است.

مرحوم كلينى از امام باقر(ع) نقل نموده كه آن بزرگوار فرموده: «... آگاه باش كه اگر مردى شب ها به عبادت ايستد و روزها روزه بگيرد و تمام مالش را صدقه دهد و تمام روزگار را حج گزارد، ولى ولىّ خدا را نشناسد تا موالات (و دوستى) او كند و تمام اعمالش به راهنمايى او باشد نزد خداى تعالى بر او حقّى و ثوابى نيست و از اهل ايمان نمى باشد.»

حضرت امام خمينى; پس از نقل تعدادى از اين روايات مى فرمايد: «و اخبار در اين باب و بر اين مضامين بسيار است و از مجموع اخبار، استفاده مى شود كه ولايت شرط قبول اعمال، بلكه شرط قبول ايمان به خدا و به نبوّت رسول اكرم(ص) است...»

با پى جويى همراه با تحليل در قصص قرآنى، به اين نتيجه دست مى يابيم كه يكى از مهم ترين چيزهايى كه سبب گرديده است تا برخى از اشخاص و قبايل، دچار عاقبتى زشت و فرجامى ناشايست گردند، «ولايت ناپذيرى» و ناسازگارى با ولىّ حقيقى پروردگار بوده است. به راستى، چه چيزى موجب رانده شدن ابليس از درگاه الهى و خروج وى از زمره فرشتگان الهى (= خودى ها) گرديده است؟ مگر وى طبق فرموده امام على(ع) به مدت شش هزار سال مشغول عبادت و بندگى خداوند نبوده است؟ مگر او در كنار فرشتگان آسمانى مورد خطاب الهى قرار نگرفته بود؟ پس چه چيزى موجب گشته تا وى پس از رانده شدنش از درگاه الهى، مستحق لعنت ابدى حضرت حقّ گردد؟ آيا غير از تسليم نبودن وى در مقابل فرمان الهى و امتناعش در برابر ولىّ حقيقى پروردگار (حضرت آدم(ع)) و عدم پذيرش ولايت اين پيامبر بزرگوار الهى، چيز ديگرى در فرجام بد ابليس دخيل بود؟

بستر تاريخ گوياى آن است: هر فرد و گروهى كه اين سنّت بسيار زشت ابليس (يعنى: ولايت ناپذيرى در قبال ولىّ الهى) را سرلوحه كارى خويش قرار داده باشد، بد عاقبت گرديده و از صف «خودى» خارج گشته و به صف «غيرخودى» پيوسته; از ميان صدها نمونه تاريخى در جهت صدق اين مدّعا، تنها به ذكر دو نمونه ذيل بسنده مى نماييم:

1ـ فرجام بد بلعم باعورا

از جمله كسانى كه خداى منّان در ضمن دو تعبير «واتل عليهم نبأ الّذى...» و «فاقصصِ القصصُ لَعَلَّهُم يَتفكّرونَ» (اعراف: 175 و 176) به نبىّ مكرّم(ص) فرمان داد براى عبرت ديگران فرجام زندگى اش را براى امّت خويش بازگو نمايد، كسى است كه در بين مورّخان به بلعم باعورا اشتهار دارد.

طبق نقل برخى از مفسّران و مورّخان، وى از بنى اسرائيل و متديّن به دين حضرت موسى(ع) بود. و از علما و دانشمندان مشهور آن عصر محسوب مى شد و حتى حضرت موسى(ع) از وجود او به عنوان يك مبلّغ نيرومند استفاده مى نمود. او در سير معنوى و دست يابى به كمالات روحى به آن جا رسيده بود كه طبق فرموده امام رضا(ع) به اسم اعظم الهى دست يافته بود و دعايش در پيشگاه خدا به اجابت مى رسيد. اما متأسفانه دچار فرجامى بسيار بد گرديد; به گونه اى كه قرآن ابتدا، از وى به عنوان كسى كه از صف مؤمنان (خودى ها) خارج شده و به صف گمراهان (غيرخودى ها) پيوسته ياد نموده و در حقّش فرموده است: «فكان من الغاوينَ» (اعراف: 175)، سپس فرموده: «او هم چون سگ (هار) است كه اگر به او حمله كنى دهانش را باز و زبانش را بيرون مى كند و اگر هم او را به حال خود واگذارى دهانش را باز و زبانش را برون مى نمايد. (اعراف: 176)

كار او در اين سير نزولى، به آن جا رسيد كه امام هشتم(ع) مى فرمايد: فرداى قيامت، مركبش (حيوانى بى عقل و بى شعور) به بهشت مى رود، ولى خود او از جهنّميان خواهد بود.

با خواندن و شنيدن قصه چنين شخصيتى، اين سؤال مطرح مى شود كه چه چيزى سبب انحطاط و سقوط وى گرديده است؟ آيا مى توان به چيزى جز سوء استفاده او از داده هاى الهى در جهت هم كارى و هم راهى با ستمگرى هم چون «فرعون» در مقابله با ولىّ حقيقى پروردگار ـ يعنى حضرت موسى(ع) ـ و تعقيب آن بزرگوار ياد نمود؟

نكته قابل ملاحظه اين كه تعبير «ذالك مَثلُ الّذينَ كَذّبوا بآياتنا» (اعراف: 176) مى رساند كه مواجه شدن با چنين فرجامى بد، اختصاص به بلعم باعورا ندارد، بلكه هر كس در هر زمان و مكانى با راه و رسم او خو كند، بايد منتظر چنين عاقبتى باشد. امام باقر(ع) مى فرمايد: «الاصل فى ذلك بلعم، ثمّ ضربه اللّه مثلاً لكلِّ مؤثر هواه على هُدى اللّهِ من اهلِ القبلةِ» : «اصل آيه 175 و 176 سوره اعراف درباره بلعَم است»، سپس خداوند آن را به عنوان يك مثال درباره كسانى كه هواپرستى را بر خداپرستى و هدايت الهى در اين امّت مقدّم بشمرند، بيان كرده است.»

2ـ فرجام بد سقيفه نشينان

«سقيفه» در زبان عرب به «صُفّه» اطلاق مى شود و نام مكان مخصوصى در مدينة الرسول(ص) مى باشد كه در حدود ششصد مترى سمت غربى مسجد النّبى(ص) و در كنار خانه «سعد بن عباده» ـ رئيس و بزرگ طايفه خزرج ـ قرار داشته و متعلّق به قبيله «بنى ساعدة بن كعب بن الخزرج» ـ از قبايل سرشناس در ميان انصار ـ بوده است.

افراد اين قبيله پيش از طلوع اسلام، در اين مكان اجتماع مى كردند و به حلّ و فصل مسائل اجتماعى خويش مى پرداختند.

با رحلت نبىّ اكرم(ص)، مسأله جانشينى آن بزرگوار به عنوان يك امر مهم تلقى گرديد و براى حلّ آن، ابتدا گروه انصار و سپس طايفه مهاجر در سقيفه اجتماع نمودند تا كسى را براى تصدّى جانشينى پيامبر(ص) برگزينند.

چهره سرشناسى همچون عمر از ميان مهاجران با نقل حديثى جعلى از پيامبر اكرم(ص) مبنى بر اين كه امر تعيين خليفه را به امّت واگذار كرده ام! به اين نشست و اقدامات بعدى آن مشروعيت بخشيد و شركت كنندگان را براى اتّخاذ تصميمى مناسب با منويات خويش تشويق نمود.

سرانجام، مهاجران با اعمال شيوه هاى خاصى همچون: تواضعى دروغين، موعظه، تهديد و تطميع در روز تشكيل شوراى سقيفة بنى ساعده و پس از آن، توانستند در اولين روز پس از رحلت پيامبر اكرم(ص)، ابوبكر را به عنوان خليفه مسلمانان برگزينند و در دومين روز پس از ارتحال آن بزرگوار، مراسم بيعت عمومى را برگزار نمايند.

به دنبال شكل گيرى اين توطئه و عملى شدن برنامه هاى از پيش طرّاحى شده، پديده شوم «ارتداد» در سطحى بسيار گسترده در درون جامعه اسلامى و بيرون از آن مطرح گرديد.

ناگفته نماند كه ارتداد رخ داده در اين مقطع خاص از تاريخ اسلام، در دو چهره متجلّى گرديد:

1. در قالب دين گريزى و انكار اصلى دين; مسعودى در اين باره گفته است: «ارتدت العرب الاّاهل المسجدين و اناس من العرب و تضرّمت الارض ناراً و ارتدّت كلّ قبيلة عامّة او خاصّة الّا قريشاً و ثقيفاً.»

2. در چهره ولايت ناپذيرى و امامت گريزى; متأسفانه نوع صحابه حضرت رسول(ص) ـ يعنى كسانى كه سال هاى طولانى حضور خويش در كنار آن بزرگوار را در عرصه نبرد حق عليه باطل و ديگر عرصه ها حفظ كرده بودند و در سفر حجة الوداع نبوى، همراهى حضرتش نمودند و خود از نزديك شاهد ماجراى غدير خم بودند ـ دچار اين نوع ارتداد گرديدند.

امير مؤمنان(ع) نيز از بروز چنين وضعيتى در زمان پس از رحلت نبى مكرّم(ص) در بين مسلمانان آن روز، خبر داده و فرموده است: «تا آن كه خداوند پيامبرش را به سوى خويش فراخواند، گروهى به قهقرا برگشتند و اختلاف و پراكندگى آن ها را هلاك ساخت و تكيه بر غير خدا كردند و با غير خويشاوندان (اهل بيت پيامبر) پيوند برقرار نمودند و از وسيله اى كه فرمان داشتند به آن مودّت ورزند، كناره گرفتند و پناه و اساس (ولايت) و رهبرى جامعه اسلامى را از محلّ خويش برداشته، در غير آن نصب كردند.»

نكته مهم اين كه امام(ع) در ادامه گفتارش، بر پا كنندگان اين اقدام ناپسند را عامل تمام خطاها و همه گمراهى ها و عقايد نادرست دانسته و فرموده است: «معادن كلِّ خطيئة و ابواب كلّ ضارب فى غمرة ...» ; اينان معادن تمام خطاها و درهاى همه گمراهان و عقيده مندان باطلند.

آن گاه كه اميرمؤمنان(ع) در حال تدفين پيكر مطهر رسول اكرم(ص) بود، از ماجراى انتخاب ابوبكر توسط سقيفه نشينان مطّلع گرديد، دركمال تعجب، اين آيه راقرائت نمود: «بسم الله الرحمن الرحيم. الم اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يُتركوا اَن يَقولوا آمَنّا و هم لايُفتنونَ» (عنكبوت:1و2)

اگر كسى از فرجام بسيار بد سقيفه نشينان مطّلع گردد، به خود حق مى دهد كه بپرسد عامل آن چه بوده است؟ چه چيزى موجب گشت تا آنان از صف صحابه حقيقى و مؤمنان واقعى (خودى ها) خارج و در صف مرتدّان (غيرخودى ها) قرار گيرند؟ آيا غير از «ولايت ناپذيرى» نشأت گرفته از «دنياطلبى»، چيز ديگرى را مى توان در اين زمينه دخيل دانست؟; اميرمؤمنان(ع) مى فرمايد: «اما هنگامى كه به پا خاستم و زمام خلافت را به دست گرفتم جمعى پيمان خود را شكستند، گروهى (به بهانه واهى) سر از اطاعتم باز زدند و از دين بيرون رفتند، و دسته اى ديگر براى رياست و مقام، از اطاعت حق سرپيچيدند (و جنگ صفين را به راه انداختند) گويا نشنيده بودند كه خداوند مى فرمايد: "سرزمين آخرت را براى كسانى برگزيده ام كه خواهان فساد در روى زمين و سركشى نباشند. عاقبت نيك از آن پرهيزگاران است". آرى خوب شنيده بودند و خوب آن را حفظ داشتند، ولى زرق و برق دنيا چشمشان را خيره كرده و جواهراتش آن ها را فريفته بود»

«ولايت ناپذيرى» سقيفه نشينان از سويى موجب گشت تا آنان از صف «خودى ها» خارج شوند و از سوى ديگر، سبب گرديد تا مظلوميت على(ع) بر صفحه تاريخ ثبت گردد; چنان كه خود آن بزرگوار فرمودند: به خدا سوگند، از هنگام مرگ پيغمبر(ص) تا كنون از حق خويشتن محروم مانده ام»

1. در عصر غيبت كبرا و زمانى كه ما در آن به سر مى بريم نيز شاخصه اصلى درباب «خودى» بودن افراد و احزاب عبارت است از: دين مدارى» همراه با «ولايت پذيرى». و معيار واقعى در «غيرخودى» بودن آنان نيز عبارت است از: «دين گريزى» همراه با «ولايت ناپذيرى»

به ديگر سخن، توهّم اين كه ملاك بودن قبول يا ردّ «ولايت» در مرزبندى بين «خودى» و «غيرخودى» محدود به عصر انبياى بزرگوار آسمانى و امامان معصوم(ع) مى باشد پندارى غلط و نادرست است; زيرا با توجه به اين كه در آموزه هاى دينى، وجود ولىّ الهى در تمام مقاطع تاريخ بشر، ضرورى بوده، چنين نتيجه مى گيريم كه در تمام نقاط مسكونى عالم و همه ادوار تاريخى (از جمله در عصر غيبت)، ولىّ و حجّت پروردگار وجود داشته است. طبيعتاً برخى به ولايت وى تن درداده و آن را پذيرفته اند و در زمره مؤمنان (خودى ها) قرار گرفته اند. گروهى نيز از پذيرش ولايتش سرباز زده و در نتيجه از غيرمؤمنان (غيرخودى ها) محسوب گرديده اند. بنابراين، بايد گفت: همواره معيار اصلى درباب «خودى» بودن اشخاص و گروه ها «دين مدارى» همراه با «ولايت پذيرى» و ملاك «غيرخودى» بودن آنان «دين گريزى» همراه با «ولايت ناپذيرى» مى باشد.

2. گاهى ديده مى شود گروهى از منكران مشروعيت تقسيم افراد و احزاب به «خودى» و «غيرخودى» و مخالفان ضرورت اين گونه مرزبندى در جوامع بشرى، مى گويند: «غيرخودى» دانستن جمعى از اشخاص و گروه ها، موجب مى شود جمع زيادى از مردم حق حيات نداشته باشند و از حقوق خويش محروم گردند و در نتيجه از زمره انسان ها خارج شوند و ـ به اصطلاح ـ «شهروند» به حساب نيايند.

ناگفته پيداست كه بازگو كردن اين گونه سخنان چيزى جز تلاش براى دست يابى به اهدافى شوم نيست; زيرا هر مؤمن به مكتب اسلام و قرآن كه معتقد به مشروعيت طرح «خودى» و «غيرخودى» باشد، مى داند كه در آموزه هاى دينى و وحيانى، دستورالعمل هاى فراوانى براى رعايت حقوق اقشار گوناگون جامعه صادر گرديده و از مسؤولان حكومت دينى خواسته شده است در كنار رعايت حقوق «خودى ها»، از توجه به حقوق «غيرخودى ها» نيز غفلت نورزند. از سيره عملى تمامى معصومان: چنين برمى آيد كه هر يك از آن بزرگواران شديداً به رعايت اين گونه فرامين الهى پاى بند بوده اند. ذكر چند نمونه از زندگى امام على(ع) مؤيّد اين سخن است:

الف. در نامه معروف اميرمؤمنان(ع) خطاب به مالك اشتر چنين مى خوانيم: «قلب خويش را نسبت به ملت خود مملوّ از رحمت و محبت و لطف كن و همچون حيوان درنده اى نسبت به آنان مباش كه خوردن آنان را غنيمت شمارى; زيرا آن ها دو گروه بيش نيستند: يا برادران دينى تواند و يا انسان هايى همچون تو»

ب. در خبر ديگرى آمده است: آن گاه كه اميرمؤمنان(ع) از حمله لشكريان غارتگر معاويه به شهر مرزى «انبار» و كشته شدن فرماندار خود (حسّان بن حسّان بكرى) در آن شهر و بيرون راندن سربازان و مرزبانان آن ديار و هجوم دشمن به خانه زنان مسلمان و غيرمسلمان در پناه اسلام و ربوده شدن زيور آلات آنان مطّلع گرديد، به شدت ناراحت گشته، خطاب به كسانى كه از اجراى فرمان حضرتش در جهت ستيز و مقابله با ياران معاويه سرباز زده و راه عصيان در پيش گرفته بودند، فرمود: «اكنون بشنويد: (يكى از فرماندهان لشكر غارتگر معاويه) از بنى غامد (سفيان بن عوف بن مغفل غامدى) به (شهر مرزى) انبار حمله كرده و نماينده و فرماندار من، حسّان بن حسان بكرى، را كشته و سربازان و مرزبانان شما را از آن سرزمين بيرون رانده است.

به من خبر رسيده كه يكى از آنان به خانه زنى مسلمان و زنى غيرمسلمان كه در پناه اسلام، جان و مالش محفوظ بوده وارد شده و خلخال، دستبند، گردن بند، و گوشواره هاى آن ها را از تنشان بيرون آورده است، در حالى كه هيچ وسيله اى براى دفاع جز گريه و التماس كردن نداشته اند. آن ها با غنيمت فراوان برگشته اند، بدون اين كه حتى يك نفر از آن ها زخمى گردد و يا قطره اى خون از آن ها ريخته شود.

اگر به خاطر اين حادثه مسلمانى از روى تأسّف بميرد ملامت نخواهد شد و از نظر من سزاوار و بجاست...»

ج. محدّثان بزرگوارى همچون شيخ طوسى و شيخ حرّ عاملى نقل نموده اند:

«اميرالمؤمنين(ع) ديد پير نابينايى تكدّى مى كند. فرمود: اين كيست؟ گفتند: يك مسيحى است كه پير شده و از كار افتاده است و گدايى مى كند. حضرت فرمود: تا قدرت داشت به اين مردم خدمت كرد و اكنون كه از كار افتاده است بايد اين چنين باشد؟! «اَنفقوا عليه مِن بيت المالِ.» حكومت اسلامى بايد اين ها را تأمين كند تا كسى گدايى نكند. اگر كسى توان كار دارد، كار; و اگر توان ندارد، از بيت المال تأمين شود.»

بى ترديد، ثبت اين نحوه برخوردها و صدها نمونه ديگر در زندگى سراسر افتخار اميرمؤمنان و ديگر معصومان(ع)، گوياى آن است كه هيچ گاه غرض از طرح مسأله «خودى» و «غيرخودى» و ايجاد مرزى مشخص بين آنان، به معناى ناديده انگاشتن حقوق «غيرخودى ها» نبوده است، بلكه در آموزه هاى دينى، در كنار طرح اين مسأله، از مسؤولان حكومت دينى نيز خواسته شده است كه هم در ستيز با مخالفان و معاندان حق، به هيچ وجه كوتاه نيايند و هيچ گونه سستى به خود راه ندهند و هم چون اميرمؤمنان(ع)، اتّخاذ چنين شيوه اى را به عنوان يك نقطه مثبت در حيات دينى خود ارزيابى نمايند و هم حق را درباره آن ها كه خواهان حقند اجرا نمايند. بدين روى، اميرمؤمنان(ع) خطاب به مالك اشتر مى فرمايد: «حق را درباره آن ها كه خواهان حقند چه خويشاوند و چه بيگانه، رعايت كن و در اين باره صابر باش.»

3. بر معتقدان راستين «ولايت» فرض است كه شيوه اعتدال را سرلوحه كار خويش قرار دهند و از هرگونه افراط و تفريط پرهيز نمايند; نه به گونه اى افراطى دم از ولايت زنند و دچار غلو گردند و جلوتر از ولىّ الهى حركت نمايند و نه از كاروان پيرو ولايت و قافله رهروان صديق راه امامت عقب بمانند و عظمت منزلت ولىّ الهى را ناديده بگيرند و مرتبت وى را هم سان با مرتبت ديگران بدانند. در متون دينى، هر يك از اين دو شيوه (افراط و تفريط) مذموم واقع شده است. على بن ابى طالب(ع)مى فرمايد: «دو كس درحق من هلاك شدند: دوست غلو كننده و دشمن بدخواه.»

در صلوات شعبانيه از قول امام سجاد(ع) نيز مى خوانيم: «خدايا، بر محمّد(ص) و آلش كه كشتى روان در گرداب هاى بى پايانند درود فرست; هر كه برآن سوارشود درامان است، وهركه پس افتد نابود شود; همراه آن ها به حق رسد.»

اميرمؤمنان(ع) نيز در اين زمينه فرموده اند: «به اهل بيت پيامبر(ص) بنگريد، از آن سمتى كه آن ها گام برمى دارند منحرف نشويد و قدم به جاى قدمشان بگذاريد، آن ها هرگز شما را از جاده هدايت بيرون نمى برند و به پستى و هلاكت نمى كشانند; اگر سكوت كردند سكـوت كنـيد و اگر قيام كردند قيام كنيد; از آن ها پيشى نگيريد كه گم راه مى شويد; از آنان عقب نمانيد كه هلاك مى گرديد.»

حوادث تلخ و شيرين رخ داده در بستر تاريخ حكايت از آن دارد كه هر كس در برخورد با آل رسول(ص) و قرآن كريم، شيوه اعتدال را مدّ نظر قرار دهد در طريق حق قرار گرفته، به سعادت دنيا و آخرت دست مى يابد و هر كه به غير اين شيوه روى آورد دچار عاقبتى بد و فرجامى تلخ خواهد شد. ادامه دارد.


20ـ منافقون: 4 / مائده: 82 / آل عمران: 113 / نساء: 101 / انعام: 112 / فرقان: 31 / تغابن: 14 / ممتحنه: 1

21ـ بقره:190،191،193،154، 246/ حجرات: 9 / آل عمران: 146 / حديد: 10 / صف: 4 / انفال: 39 / توبه: 12، 14، 29، 36، 111، 123 / نساء: 74، 75، 89، 91

22ـ اين اصطلاح بر سياست تبعيض نژادى اطلاق مى گردد كه از سال 1948 م.، توسط حزب ملى افريقاى جنوبى اعمال مى گردد ... . آپارتايد از لحاظ نظرى معتقد به جدايى كامل نژادها و امكانات است. ر. ك. به: غلام رضا على بابايى،فرهنگ اصطلاحات روابط بين الملل،تهران،نشرسفيد،1369،ص 31

23ـ مرتضى مطهرى، خدمات متقابل اسلام و ايران، ج 1، ص 18

24ـ 25ـ نهج البلاغه، نامه 17/ خطبه 118

26ـ ابوعمر يوسف بن عبداللّه بن محمّد عبدالبرّ القرطبى (يكى از دانشمندان اهل سنّت ـ متوفاى 463 هـ) در مقام بيان معناى كلمه «شيعه» گفته است: «انّ الشيعة يتّبعون اهل البيت و يهتدون بهم و يقتفون آثارهم و يحتجّون بالسنّة المنقولة اليهم.» (الاستيعاب، ج 3، ص 40)

27ـ محمّدبن يعقوب كلينى،اصول كافى،بيروت،دارالتعارف للمطبوعات، 1411ق.، ج2، كتاب الايمان والكفر،باب222،باب الطاعة التقوى، ص79، حديث 3

28ـ همان، باب دعائم الأسلام، ص 22 ـ 23، حديث 5

29ـ امام خمينى، چهل حديث، چاپ اول، مركز نشر فرهنگى رجاء، 1368، ص 485

30ـ حجر:34/ص:77/ اعراف:13و18و36/ آل عمران: 36 / حجر:17/تكوير:25/نحل98

31ـ نهج البلاغه، خطبه 192 / بحارالانوار، ج 63، ص 214

32ـ بقره: 34 / اعراف: 11 / اسراء: 61 / كهف: 50 / طه: 116

33ـ نساء: 93 / حجر: 35 / ص: 78

34ـ حجر: 33 / اسراء: 61

35ـ بقره: 34 / حجر: 30 ـ 32 / طه: 116 / ص: 73 / اسراء: 61 / اعراف: 11 ـ 13 / كهف: 50

36ـ براى آشنايى بيشتر ر.ك.به:احمد يعقوب، نظريه عدالت صحابه / سيدمحمّد شفيعى، بدعاقبت ها در تاريخ

37ـ فضل بن حسن طبرسى، مجمع البيان، چاپ دوم، بيروت، دارالمعرفة، ج 4، ص 768

38ـ ناصر مكارم شيرازى، تفسير نمونه، چاپ هشتم، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1363، ج 7، ص 14

39ـ براى آشنايى با مفهوم و مصداق «اسم اعظم» ر. ك. به: سيدمحمدحسين طباطبايى، تفسير الميزان، ج 8، ص 354 ـ 356

40ـ تعبير قرآنى: «الّذى آتيناه آياتنا...» (اعراف 175) مى تواند مؤيّد بيان امام رضا(ع) باشد.

41ـ على بن ابراهيم قمى، تفسير القمى، چاپ سوم، قم، دارالكتاب للطّباعة و النشر، ج1، ص247/ مجمع البيان،ج4،ص768/بحارالانوار،ج13،ص 37

42ـ تفسير القمى، ج 1، ص 248 / بحارالانوار، ج 13، ص 376

43ـ بحارالانوار، ج 13، ص 378

44ـ مجمع البيان، ج 4، ص 769 / بحارالانوار، ج 13، ص 380

45ـ اين كلمه با واژه «ايوان» مترادف است. (فرهنگ فارسى معين، ج 2، ص 2156 / فرهنگ فارسى عميد، ج 1، ص 160)

46ـ ابن اثير، النهاية فى غريب الحديث و الاثر، بيروت، دارالحياء التراث العربى، 1383 هـ. ق، ج 2، ص 380

47ـ براى اطلاع بيش تر ر. ك. به: محمّدعلى عالمى، پيامبر و ياران، چاپ دوّم، مكتبة بصيرتى، قم، 1346 هـ.، ج 3، ص 151 ـ 168

48ـ سمهودى، وفاء الوفاء، ج 1، ص 209

49ـ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 4 / محمدتقى تسترى، قاموس الرّجال، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1415 ق.، ج 4، ص 329

50ـ محمد بن احمد ذهبى، تاريخ اسلام، ج 1، ص 578

51ـ ابن ابى الحديد، پيشين، ج 3، ص 4 و 5 / علاّمه سيدمرتضى عسكرى، معالم المدرستين، چاپ سوم، المجمع العلمى الأسلامى، قم، 1413، ج 1، ص 151، 153، 156، 162، 163، 167، 168، 561 و ...

52ـ الاستيعاب فى اسماء الاصحاب، ج 3، ص 973

53ـ كتاب سليم بن قيس، اسرار آل محمد(ص) (ترجمه)، ص 36، 138، 139، 208، 209

54ـ على بن الحسين مسعودى، مروج الذّهب، چاپ چهارم، مصر، منشورات السعادة، 1384 ق.، ج 2، ص 308

55ـ قاضى نورالله تسترى، احقاق الحق، ج 2، ص 415 / ج 3، ص 512 / ج 14، ص 32 / ج 20، ص 172

56ـ57ـ نهج البلاغه، خطبه 150

56ـ57ـ نهج البلاغه، خطبه 150

58ـ محمد بن محمد بن نعمان مفيد، ارشاد، چاپ دوّم، انتشارات علميه اسلاميه، ج 1، ص 180

58ـ محمد بن محمد بن نعمان مفيد، ارشاد، چاپ دوّم، انتشارات علميه اسلاميه، ج 1، ص 180

59ـ60ـ نهج البلاغه، خطبه 3 / خطبه 6

59ـ60ـ نهج البلاغه، خطبه 3 / خطبه 6

61ـ آيات:اسراء:15/نحل:36/نساء:165 و روايات:نهج البلاغه، خطبه اول و كلمات قصار147/اصول كافى،ج1،ص233،ح5ـ11;ص 234،ح12و13;ص232، ح1ـ4;باب62وح4باب61،ص222،ح1/بحارالانوار، ج23، ص21، ح20; ص37، ح64 و 65; ص42،ح79ـ83; ص 42، ح 84 ـ 86; ص 50، ح 95; ص 51، ح 101

62ـ تا قبل از عصر غيبت، ولايت ولىّ پروردگار در چهره انبياى الهى وامامان معصوم(ع) متجلّى گشته و از آن پس در قالب ولايت مطلقه فقيه جامع الشّرايط عينيت يافته است. ر.ك.به:بحارالانوار، ج 2، ص 90 / شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعه، ج 18، ص 101

63ـ طبق فرموده خداوند در قرآن (بقره: 88; نساء: 46 و 155; هود 40 و حاقّه: 41) تعداد اين افراد در عصر هر يك از اولياى پروردگار اندك است.

64ـ نهج البلاغه، نامه 53

65ـ ر. ك. به: ابن ابى الحديد، پيشين، ج 2، ص 75 و ص 76 به نقل از: ابوالعباس مبرّد، تاريخ كامل

66ـ ابن ابى الحديد در ج 2 شرح نهج البلاغه، در ص 88، نقل مى كند كه حزن و اندوه در چهره على(ع) نمايان بود و چون حضرت در آن ايّام بيمار بودند، توان برخاستن براى ايراد سخنرانى نداشتند. بدين دليل، نزديك دروازه متصل به مسجد آمدند و در آن جا نشستند; درحالى كه فرزندانش حسنوحسين(ع) و عبداللّه بن جعفر ايشان را همراهى مى كردند، غلام خود، سعد، را فرا خواندند تا خطبه نوشته شده را براى مردم قرائت نمايد و وى برخاست و آن را قرائت نمود، در حالى كه على(ع) صداى او و سخنان مردم را مى شنيدند.

67ـ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 85، داراحياء كتب العربيّه، چاپ دوم، 1385 هـ ق

68ـ ابن ابى الحديد در ج 2 شرح نهج البلاغه، ص 87

69ـ عبدالله جوادى آملى، اسرارعبادت، چ دوم،تهران،الزهرا،1369،ص288

70ـ71ـ نهج البلاغه، خطبه 6 و 24 / نامه 53

72ـ ر. ك. به: جواد كربلايى، الانوار الساطعة فى شرح زيارة الجامعة، تهران، اعلمى، 1370 ق.، ج 1، ص 313 ـ 318

73ـ نهج البلاغه، كلمات قصار، ش 117، همين مضمون با اندكى تفاوت در تعبير، در كلمات قصار ش 469، نهج البلاغه نيز آمده است.

74ـ شيخ عباس قمى، مفاتيح الجنان، تهران، اسوه، ص 156

75ـ نهج البلاغه، خطبه 97

/ 1