رئالیسم چیست؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رئالیسم چیست؟ - نسخه متنی

هیلاری‌ پاتنم‌؛ مترجمان: حمید طالب، ابوالحسن‌ حسنی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌ ‌رئاليسم‌ چيست؟

‌ ‌O هيلاري‌ پاتنم‌

‌ ‌O مترجم: حميد طالب، ابوالحسن‌ حسني‌

اشاره‌

در اين‌ مقاله، پاتنم‌ تأييد تبيين‌گراي‌ اساسي‌ را براي‌ رئاليسم‌ با اين‌ عنوان‌ بيان‌ مي‌كند كه‌ رئاليسم‌ تنها فلسفه‌اي‌ است‌ كه‌ پيشرفت‌ روش‌ علمي‌ را توضيح‌ مي‌دهد. او تصديق‌ مي‌كند كه‌ رئاليسم‌ مستلزم‌ تداوم‌ نظري‌ ميان‌ انقلاب‌هاي‌ مفهومي‌ است؛ بايد ثبات‌ دلالت‌ مدلول‌ را تشخيص‌ داد و حداقل‌ بتوان‌ تاحد‌ي‌ براي‌ نظريه‌هاي‌ گذشته‌ از منظر نظريه‌هاي‌ بعدي‌ مدلولي‌ تعيين‌ كرد و آنها را به‌ عنوان‌ حالات‌ حد‌ي‌ از نظريه‌هاي‌ بعدي‌ در نظر گرفت.

‌ ‌

گرچه‌ بي‌ترديد مهجور افتادن‌ اصطلاحات‌ مختوم‌ به‌ «ism» در فلسفه‌ مطلوب‌ است، اما برخي‌ از اين‌ اصطلاحات‌ آشكارا مقبوليت‌ خود را حفظ‌ مي‌كنند كه‌ يكي‌ از آنها «رئاليسم»(realism) است. امروزه‌ شمار فيلسوفاني‌ كه‌ درباب‌ رئاليسم‌ داد سخن‌ مي‌دهند، روبه‌ فزوني‌ است‌ ولي‌ دربارة‌ چيستي‌ رئاليسم‌ بسيار كم‌ سخن‌ گفته‌اند.

رئاليست‌ها صرف‌نظر از ديگر سخنانشان، نوعاً‌ مي‌گويند كه‌ به‌ نظريه‌ مطابقت‌ در باب‌ صدق‌ (correspondence theory of truth) باور دارند. رئاليست‌ها بر موضع‌ خود استدلال‌ مي‌كنند و عليه‌ برخي‌ روايت‌هاي‌ ايدئاليسم‌ - كه‌ در زمان‌ ما مي‌تواند پوزيتيويسم‌ يا عمل‌گرايي‌operationalism) ) باشد - اقامه‌ دليل‌ مي‌كنند. (نفس‌ اين‌ امر چندان‌ شگفت‌آور نيست، همه‌ فلاسفه‌ تلاش‌ مي‌كنند مسئوليت‌ اثبات‌ را به‌ عهدة‌ مخالفان‌ خود بگذارند، كه‌ اگر مخالف، اين‌ مسئوليت‌ را دارد، رد استدلال‌ او دفاع‌ كافي‌ از موضع‌ خودشان‌ است.) استدلال‌ معمول‌ رئاليست‌ عليه‌ ايدئاليسم‌ اين‌ است‌ كه‌ ايدئاليسم‌ موفقيت‌ علم‌(1)(science) را يك‌ معجزه‌ مي‌داند. باركلي‌(Berkeley) براي‌ تحليل‌ موفقيت‌ باورهايش‌ دربارة‌ ميز و صندلي‌ (و درختان‌ بيشه) به‌ خدا نياز داشت؛ اما در فلسفه‌ توسل‌ به‌ خدا مهجور افتاده‌ است، ولي‌ به‌ هر جهت، از ديدگاه‌ اغلب‌ موحدان‌ نيز شيوه‌ باركلي‌ در توسل‌ به‌ خدا بسيار عجيب‌ است. پوزيتيويست‌ جديد نيز ناچار بايد بدون‌ ارايه‌ هيچ‌ تبييني‌ از اين‌ نكته‌ چشم‌ بپوشد (رئاليست‌ او را چنين‌ متهم‌ مي‌كند) كه‌ حتي‌ اگر الكترون، خميدگي‌ فضا - زمان، ملكول‌DNA در واقع‌ موجود نباشند، "آناليز رياضي‌(caculi) الكترون، "آناليز رياضي"، فضا- زمان" و "آناليز رياضي‌"DNA پديده‌هاي‌ قابل‌ مشاهده‌ را به‌ درستي‌ پيش‌بيني‌ مي‌كند. اگر چنين‌ چيزهايي‌ (الكترون، فضا - زمان‌ و ملكول‌(DNA هست، پس‌ تبييني‌(explanation) طبيعي‌ براي‌ موفقيت‌ اين‌ نظريه‌ها اين‌ است‌ كه‌ آنها اظهاراتي‌ نسبتاً‌ راست‌(partially true accounts) از كيفيت‌ رفتار آن‌ [پديده]ها است. همچنين‌ توصيفي‌ طبيعي‌ از روش‌ تفوق‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ بر يكديگر - مثلاً‌ روش‌ تفوق‌ نسبيت‌ اينشتين‌ بر جاذبة‌ عمومي‌ نيوتن‌ - اين‌ است‌ كه‌ توصيفي‌ نسبتاً‌ درست، نسبتاً‌ نادرست‌ از موضوع‌ يك‌ نظريه‌ - مثلاً‌ ميدان‌ جاذبه‌اي‌ يا ساختار متريك‌ فضا زمان‌ يا هردو - با توصيفي‌ بهتر از همان‌ موضوع‌ يا موضوعات، جايگزين‌ شده‌اند. اما اگر اين‌ موضوعات‌ اصلاً‌ به‌گونه‌ واقعي‌ موجود نباشند، پس‌ اين‌ يك‌ معجزه‌ است‌ كه‌ نظريه‌اي‌ از خميدگي‌ فضا - زمان‌ سخن‌ بگويد و آنگاه‌ پديده‌اي‌ را با موفقيت‌ پيش‌بيني‌ كند، و اين‌ واقعيت‌ كه‌ قوانين‌ نظريه‌ سابق‌ «در حالت‌ حد‌ي» از قوانين‌ نظريه‌ لاحق‌ استنباط‌ پذيرند(2)، اهميت‌ روش‌شناختي‌ ندارد.

من‌ اد‌عا ندارم‌ كه‌ پوزيتيويست‌ (يا هر كسي‌ ديگر) هيچ‌ پاسخي‌ براي‌ اين‌ نوع‌ احتجاجات‌ آماده‌ نكرده‌ است. تعدادي‌ نظريه‌هاي‌ تحويل‌گرا از مفاهيم‌ نظري‌ و نظريه‌هاي‌ تبييني‌ و نظاير آن‌ در اختيار دارد. هم‌ اكنون‌ توجه‌ من‌ بيش‌تر به‌ واقعيت‌ زير است‌ كه‌ دلايل‌ رئاليست‌ بر موفقيت‌ علم، و يا در دوره‌هاي‌ قبل، بر موفقيت‌ فهم‌ عادي‌ از شيء مادي‌commonsensetheory materid-object) ) بستگي‌ دارد. اما موفقيت‌ علم‌ چه‌ ارتباطي‌ با نظرية‌ مطابقت‌ در باب‌ صدق‌ - يا هر نظرية‌ ديگر در باب‌ صدق، در اين‌ مورد - دارد؟

اينكه‌ علم‌ با موفقيت‌ در تحصيل‌ بسياري‌ پيش‌بيني‌هاي‌ راست، موجبات‌ دستيابي‌ به‌ روش‌هاي‌ بهتر براي‌ مهار طبيعت‌ و دستاوردهايي‌ از اين‌ قبيل‌ را فراهم‌ مي‌كند، بي‌شك‌ يك‌ واقعيت‌ تجربي‌ است. اگر رئاليسم‌ تبييني‌ از اين‌ واقعيت‌ است، بايد في‌نفسه‌ يك‌ فرضيه‌ علمي‌ فراگير باشد. رئاليست‌ها از اين‌ نظر استقبال‌ كرده‌ و گفته‌اند كه‌ رئاليسم‌ فرضيه‌اي‌ تجربي‌ است.(3) لكن‌ چگونگي‌ ارتباط‌ رئاليسم‌ با نظرية‌ صدق‌ را بي‌پاسخ‌ رها كرده‌اند. در مقالة‌ حاضر تلاش‌ خواهم‌ كرد ارتباط‌ بين‌ تبيين‌ موفقيت‌ معرفت‌ و نظريه‌ صدق‌ را آشكار كنم.

«همگرايي» معرفت‌ علمي‌

آنچه‌ من‌ رئاليسم‌ مي‌خوانم، اغلب‌ پيروانش‌ آن‌ را "رئاليسم‌ علمي(scientific realism) " مي‌نامند. من‌ به‌ اين‌ جهت‌ اين‌ اصطلاح‌ را به‌ كار نمي‌برم‌ كه‌ بر چسب‌ "رئاليسم‌ علمي" بار ايدئولوژيك‌ خاصي‌ به‌ همراه‌ دارد كه‌ به‌ گونه‌اي‌ آن‌ را بيش‌ از تصور ضعيف‌ ماترياليسم‌ قرن‌ نوزدهي‌ يا - اگر به‌ صراحت‌ بگويم‌ - الحاد عاميانه‌ نشان‌ مي‌دهد. در واقع، اگر رئاليست‌ علمي‌ كسي‌ باشد كه‌ هر آنچه‌ را شايسته‌ نام‌ معرفت‌ است، بخشي‌ از علم‌ بداند، در اين‌ صورت‌ من‌ رئاليست‌ علمي‌ نيستم. اما معرفت‌ علمي‌ به‌ طور خاص‌ بخش‌ عظيمي‌ از معرفت‌ بشري‌ را تشكيل‌ مي‌دهد، و ماهيت‌ و معناي‌ آن‌ مورد توجه‌ همة‌ فلاسفة‌ بزرگي‌ است‌ كه‌ به‌ هر حال‌ علاقه‌اي‌ به‌ معرفت‌شناسي‌ دارند. بنابراين‌ شگفت‌آور نيست‌ كه‌ هم‌ رئاليست‌ها و هم‌ ايدئاليست‌ها مد‌عي‌ نام‌ فيلسوف‌ علم‌ هستند، ولي‌ به‌ دو معناي‌ مختلفِ‌ "اضافه‌ فيلسوف‌ به‌ علم". و اگر من‌ در ادامة‌ اين‌ مقاله‌ توجه‌ خود را به‌ معرفت‌ علمي‌ متمركز خواهم‌ كرد، به‌ اين‌ جهت‌ است‌ كه‌ مناقشات‌ حول‌ آن‌ متمركز است‌ و نه‌ به‌ جهت‌ اعتقاد شخصي‌ به‌ علم‌گرايي.

در آغاز، مي‌خواهم‌ بگويم‌ در عقيده‌ به‌ همگرايي‌ در معرفت‌ علمي‌ نكته‌اي‌ مهم‌ است. به‌ عقيدة‌ من‌ ريچارد بويد(Richard Boyd) اين‌ نكته‌ را در مقاله‌اي‌ منتشر نشده‌ به‌ بهترين‌ صورت‌ توضيح‌ داده‌ است.(4) بويد نشان‌ مي‌دهد تمام‌ نتيجه‌اي‌ كه‌ از فلسفه‌ علم‌ (پوزيتيويستي) رايج‌ حاصل‌ مي‌آيد آن‌ است‌ كه‌ نظريه‌هاي‌ پسين‌ در هر علمي، در صورتي‌ كه‌ بهتر از نظريه‌ پيشين‌ كه‌ بر آنها تفوق‌ يافته‌اند باشند، بايد مستلزم‌ گزاره‌هاي‌ مشاهدتي‌ بيش‌تري‌ نسبت‌ به‌ نظريه‌هاي‌ پيشين‌ باشند (به‌ ويژه‌ گزاره‌هاي‌ مشاهدتي‌ صادقي‌ كه‌ نظرية‌ پيشين‌ متضمن‌ آنها است). اما اين‌ نكته‌ را در پي‌ ندارد كه‌ نظريه‌هاي‌ پسين‌ بايد بر صدق‌ تقريبي‌ قوانين‌ نظري‌ نظريه‌هاي‌ پيشين‌ در شرايط‌ خاص‌ دلالت‌ نمايند - در حالي‌كه‌ نوعاً‌ چنين‌ است. در واقع‌ حفظ‌ ميزان‌ ممكن‌ سازوكار(mechanism) نظرية‌ پيشين، تا هر بار كه‌ امكان‌پذير است‌ و عالمان‌ سعي‌ در انجام‌ آن‌ دارند (يا سعي‌ دارند نشان‌ دهند نظريه‌هاي‌ پيشين‌ حالت‌هاي‌ حد‌ي‌ از سازوكارهاي‌ جديدند)، اغلب‌ سخت‌ترين‌ شيوة‌ دستيابي‌ به‌ نظريه‌اي‌ است‌ كه‌ پيش‌ بيني‌هاي‌ راست‌ گذشته‌ را حفظ‌ نموده، همزمان‌ داده‌هاي‌ مشاهداتي‌ جديد را به‌ آن‌ الحاق‌ مي‌كند. دانشمندان‌ تلاش‌ مي‌كنند اين‌ امر را انجام‌ دهند مثلاً‌ ترجيح‌ مي‌دهند اگر بتوانند قانون‌ بقاي‌ انرژي‌ را حفظ‌ كنند تا اينكه‌ موارد نقض‌ را مسلم‌ فرض‌ كنند و اينكه‌ اين‌ راهبرد منجر به‌ كشفيات‌ مهمي‌ (از كشف‌ پنتون‌ گرفته‌ تا كشف‌ پوزيترون) گرديده‌ است، حقيقتي‌ انكارناپذير است.

بويد تلاش‌ دارد با دو اصل‌ زير، رئاليسم‌ را فرضية‌ تجربي‌ فراگيري‌ نشان‌ دهد؛

-1 اصطلاحات‌ در علم‌ بالغ‌ نوعاً‌ دال‌اند (refer) [يعني‌ بر اشيا دلالت‌ دارند]

-2 قوانين‌ نظرية‌ شامل‌ علم‌ بالغ‌ نوعاً‌ به‌ طور تقريبي‌ راست‌اند.

او سعي‌ دارد در مقاله‌ خود عملكرد دانشمندان‌ را آن‌گونه‌ كه‌ انجام‌ مي‌دهند، بر پاية‌ باور به‌ اين‌ دو اصل‌ نشان‌ داده، علت‌ كارآمدي‌ راهبرد آنها را صدق‌ اين‌ دو اصل‌ قلمداد كند.

يكي‌ از نكات‌ بسيار جالب‌ توجه‌ دربارة‌ اين‌ استدلال‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر اين‌ استدلال‌ درست‌ باشد، عقيده‌ به‌ صدق‌ و دلالت، نقش‌ تبييني‌ - علي‌(causal-explanatory) در معرفت‌شناسي‌ خواهد داشت. اصول‌ 1و2 كه‌ لزوماً‌ مفاهيم‌ خود را از معناشناسي‌ دِ‌لالي‌(referential semantics) وام‌ گرفته‌اند، راهي‌ براي‌ ارائه‌ تبييني‌ از رفتار دانشمندان‌ و موفقيت‌ علم‌ پيش‌روي‌ مي‌نهند. بنابراين‌ اگر در مقدمه‌ 2 (البته‌ بحث‌ بويد مقدمه‌هاي‌ بيش‌تري‌ از صرف‌ (1) و (2) را مي‌طلبد) به‌جاي‌ عبارت‌ "راست‌ است" هر "جايگزين" عملگراي‌(operationalist subtitude) قرار دهيم‌ - براي‌ مثال‌ «ساده‌ است‌ و به‌ پيش‌بيني‌هاي‌ راست‌ مي‌انجامد» را قرار دهيم‌ اين‌ مقدمه‌ ديگر نقش‌ تبييني‌ خود را حفظ‌ نخواهد كرد.

بهتر است‌ اندكي‌ درنگ‌ نماييم‌ و ببينيم‌ چرا چنين‌ است. فرض‌ كنيد 1T فرضيه‌اي‌ مقبول‌ در يكي‌ از شاخه‌هاي‌ اصلي‌ فيزيك‌ است‌ (اگر قايل‌ به‌ علم‌ بالغ‌ باشيم، مسلماً‌ فيزيك‌ در اين‌ زمره‌ قرار مي‌گيرد) و من‌ دانشمندي‌ هستم‌ كه‌ تلاش‌ دارم‌ نظرية‌ 2T اي‌ را پيدا كنم‌ تا جايگزين‌ 1 T(حتي‌ شايد مواردي‌ را در 1T بشناسم‌ كه‌ به‌ پيش‌بيني‌ كاذب‌ منجر مي‌شود). حال‌ اگر اصول‌ 1 و 2 را باور كنم، در اين‌ صورت‌ مي‌دانم‌ كه‌ قوانين‌ نظريه‌ 1 T(احتمالاً) به‌ طور تقريبي‌ صادق‌اند. بنابراين‌ 2T بايد ويژگي‌ خاصي‌ داشته‌ باشد و آن‌ اينكه‌ اگر از نظرگاه‌ 2T قضاوت‌ نماييم، قوانين‌ 1T «تقريبا صادق»اند، در غير اين‌ صورت‌ (احتمالاً) هيچ‌ امكاني‌ براي‌ راست‌ بودن‌ 2T وجود ندارد. حال، چون‌ نظريه‌هايي‌ كه‌ به‌ دنبال‌ آنها هستيم، نه‌ تنها بايد "به‌ طور تقريبي‌ صادق" باشند، بلكه‌ بايد احتمال‌ صادق‌ بودن‌ را داشته‌ باشند، تنها نظريه‌هايي‌ را براي‌ 1T نامزد مي‌كنيم‌ كه‌ اين‌ ويژگي‌ را دارا باشند، يعني‌ قوانين‌ 1T را به‌ عنوان‌ يك‌ مورد حد‌ي‌ دربرگيرند. اما اين‌ تنها يك‌ وجه‌ از روش‌ علمي‌ است‌ كه‌ درباره‌اش‌ بحث‌ كرديم. (علاوه‌ بر اين‌ چهره‌ از "همگرايي"، بويد بسياري‌ وجوه‌ ديگر از روش‌ علمي‌ را بحث‌ مي‌كند كه‌ در اينجا نيازي‌ به‌ ذكر آنها نبود). در نهايت‌ با علم‌ بر صدق‌ اصول‌ 1و2 مي‌توان‌ مجموعة‌ نظريه‌هاي‌ نامزد را تحديد كرده‌ و به‌ اين‌ شيوه‌ احتمال‌ موفقيت‌ را افزايش‌ داد.

حال‌ اگر تنها بدانم‌ كه‌ 1T در واژگان‌ مشاهدتي‌ (عمدتاً) به‌ پيش‌بيني‌هاي‌ صادقي‌ رهنمون‌ مي‌گردد، (عقيده‌اي‌ كه‌ من‌ در جاي‌ ديگر آنرا نقد كرده‌ام) آنگاه‌ دربارة‌ 2T تنها اين‌ را خواهيم‌ دانست‌ كه‌ متضمن‌ بيش‌تر جملات‌ مشاهدتي‌ 1T است(5) اما از اين‌ نتيجه‌ نمي‌شود كه‌ 2T بايد در حالت‌ حد‌ي، صدق‌ قوانين‌ 1T را متضمن‌ گردد. به‌ بسياري‌ طرق‌ ديگر مي‌توان‌ 2T را به‌ گونه‌اي‌ بنانهاد كه‌ متضمن‌ صدق‌ بيش‌تر جملات‌ مشاهدتي‌ 1T باشد، ولي‌ اينكه‌ 2 T"صدق‌ تقريبي" قوانين‌ 1T را متضمن‌ گردد، اغلب‌ مشكل‌ترين‌ راه‌حل‌ است. همچنين‌ دليلي‌ وجود ندارد كه‌ الزاماً‌ 2T به‌ گونه‌اي‌ باشد كه‌ بتوان‌ از نظرگاه‌ آن‌ دلالاتي‌ به‌ اصطلاحات‌ 1T اسناد داد. با اين‌ وجود، واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ از نظر نظرية‌ نسبيت‌ مي‌توان‌ به‌ "ميدان‌ جاذبه" در نظرية‌ نيوتني‌ دلالتي‌ نسبت‌ داد (اگرچه‌ نه‌ به‌ "اتر" يا "فلوژيستون")، و دلالتي‌ به‌ ژن‌ مندل‌ از نظرگاه‌ زيست‌شناسي‌ ملكولي‌ عصر حاضر و دلالتي‌ به‌ اتم‌ جان‌ دالتون‌ از نظرگاه‌ مكانيك‌ كوانتوم. اين‌ مفاهيم‌ ارجاعي‌ به‌ گذشته‌ وابسته‌ به‌ اصلي‌ به‌ نام‌ "اصل‌ سودمندي‌ شك(principle of benefit of the doubt) " يا "اصل‌ حمل‌ به‌ احسنprinciple of ") charity) است،(6) البته‌ نه‌ نظام‌ احسن‌ برهان‌ناپذير.(unreasonabl) مطمئناً‌ ژن‌ مورد بحث‌ در زيست‌شناسي‌ ملكولي، ژن‌ (يا ترجيحاً‌ "عامل") مورد نظر مندل‌ است، همان‌ چيزي‌ كه‌ درباره‌اش‌ سخن‌ مي‌گويد؛ به‌ اين‌ ترتيب‌ اگر بر اين‌ باور باشيم‌ كه‌ مفاهيم‌ 1T دلالاتي‌ دارند (و نظريه‌ معناشناختي‌ ما اصل‌ سودآوري‌ شك‌ را دربرگيرد) در اين‌ صورت‌ قيدي‌ بر 2T خواهد بود، و از آنجا كه‌ بايد بتوان‌ از نظرگاه‌ 2T دلالاتي‌ به‌ اصطلاحات‌ 1T نسبت‌ داد، مي‌توان‌ از اين‌ طريق‌ دايرة‌ نظريات‌ نامزد را تحديد كرد.

بدون‌ همگرايي، معرفت‌ علمي‌ به‌ كجا مي‌انجامد؟

حال‌ اين‌ مسائل‌ را از سوي‌ ديگر، يعني‌ از جانب‌ مسئله‌ صدق‌ بررسي‌ مي‌نماييم. اگر به‌ همگرايي‌ در معرفت‌(knowledge) قايل‌ نگرديم، رويكرد ما به‌ صدق‌ و دلالت‌ چگونه‌ تأثير خواهد پذيرفت؟ اين‌ ديدگاه، امروزه‌ مطابق‌ با موضع‌ كساني‌ چون‌ كوهن‌(Kuhn) است‌ كه‌ ديدگاهي‌ شك‌گرايانه‌ نسبت‌ به‌ همگرايي‌ دارند. وي‌ در جايي‌ (حداقل‌ در ساختار انقلاب‌هاي‌ علمي) معتقد است‌ اصطلاح‌ واحد نمي‌تواند دلالت‌ واحدي‌ در پارادايم‌هاي‌(paradigms) متفاوت‌ داشته‌ باشد (او مي‌گويد: نظريه‌هاي‌ متعلق‌ به‌ پارادايم‌هاي‌ مختلف‌ يا توليد كنندة‌ آنها به‌ دنياهاي‌ متفاوت‌ مربوط‌ است)، كه‌ اين‌ ديدگاه‌ با رويكردي‌ افراطي‌تر از سوي‌ پ. فيرابند(P. Feyerabend) اتخاذ شده‌ است.

فرض‌ كنيم‌ كه‌ حق‌ با آنان‌ باشد و "الكترون" در نظريه‌ بور (نظريه‌ بور - رادرفورد در اوايل‌ 1900 م‌ ) به‌ آنچه‌ ما به‌ عنوان‌ الكترون‌ مي‌شناسيم، دلالت‌ ننمايد. در اين‌ صورت، نه‌ تنها به‌ هيچ‌ چيز شناخته‌ شده‌اي‌ در نظريه‌ كنوني‌ دلالت‌ نخواهد كرد، بلكه‌ به‌ هيچ‌ چيز از نظرگاه‌ نظرية‌ حاضر نمي‌تواند دلالت‌ كند (از اين‌ نظرگاه، آنها تنها چيزهايي‌اند كه‌ بور از آنها با الكترون‌ حكايت‌ مي‌كرد و جز اين‌ حكايت، آنها هيچ‌ محكي‌ ديگر نخواهند داشت). حال، طبق‌ نظر كوهن‌ و فيرابند، اگر بر پاية‌ نظرية‌ كنوني‌ در پي‌ پاسخ‌ به‌ اين‌ سئوال‌ برآييم‌ كه‌ آيا بور با به‌ كارگيري‌ واژة‌ الكترون‌ از چيزي‌ حكايت‌ كرده‌ است، جواب‌ بايد "نه" باشد. از سوي‌ ديگر چه‌ نظريه‌ ديگري‌ جز نظرية‌ كنوني‌ را مي‌توان‌ استفاده‌ كرد؟ (اگر چه‌ كواين‌(Quine) هم‌ بسيار به‌ اين‌ موضوع‌ علاقه‌مند است، اما مي‌توان‌ آن‌ را معضلة‌ كانت‌Kant's ) Predicament) ناميد. بيان‌ كوهن‌ به‌ گونه‌اي‌ است‌ كه‌ گويا دلالت‌ هر نظريه‌ به‌ معني‌ دلالت‌ در جهان‌ اشياي‌ همان‌ "جهان" است‌ - اما اين‌ سخن‌ بر طبق‌ هيچ‌ نظريه‌اي‌ (علمي) صادق‌ نيست.

فيرابند با استدلال‌ زير به‌ اين‌ ديدگاه‌ مي‌رسد (ديدگاهي‌ كه‌ كوهن‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ با آن‌ موافق‌ نيست‌ - هيچ‌ يك‌ از تشابهات‌ در ديدگاه‌هاي‌ آن‌ دو دربارة‌ دلالتِ‌ بين‌ نظريه‌اي، از يك‌ تحليل‌ مشترك‌ از علم‌ ناشي‌ نمي‌شود): واضع‌ يك‌ اصطلاح‌ علمي‌ يا متخصصي‌ كه‌ آن‌ را به‌ كار مي‌گيرد، قوانيني‌ اساسي‌ را به‌ عنوان‌ حقايق‌ كمابيش‌ ضروري‌ دربارة‌ مدلول‌ فرضي‌ مي‌پذيرد. فيرابند، در عمل، اين‌ قوانين‌ را به‌ منزلة‌ تعريفي‌ از دلالت‌ مي‌نگرد (در عمل، تعريفي‌ تحليلي). بنابر اين‌ هر گاه‌ قايل‌ شويم‌ چيزي‌ مطابق‌ آن‌ توصيف‌ دقيق‌ واقع‌ نمي‌شود، پس‌ بايد بگوييم‌ كه‌ چنين‌ چيزي‌ موجود نبوده‌ است. اگر هيچ‌ چيز منطبق‌ با توصيف‌ دقيق‌ بور - رادرفورد از الكترون‌ واقع‌ نگردد، پس‌ "الكترون" به‌ معنايي‌ كه‌ در نظريه‌ بور - رادرفورد استعمال‌ شده، بر چيزي‌ دلالت‌ نمي‌كند. علاوه‌ بر اين، اگر توصيف‌ نظريه‌اي‌ از الكترون‌ در دو نظريه‌ متفاوت‌ باشد، اصطلاح‌ "الكترون" دو معناي‌ متفاوت‌ در دو نظريه‌ خواهد داشت‌ (چرا كه‌ اين‌ امر مترادف‌ با توصيف‌هاي‌ متفاوت‌ است‌ - فايرابند به‌ وضوح‌ به‌ اين‌ امر اشاره‌ نكرده، اما نظر او جز اين‌ نمي‌تواند باشد). در مجموع‌ فيرابند نتيجه‌ مي‌گيرد چنين‌ اصطلاحي‌ نمي‌تواند دلالت‌ و معناي‌ مشتركي‌ را در نظريه‌هاي‌ متفاوت‌ داشته‌ باشد ("قياس‌ ناپذيري‌ نظريه‌ها") (incommensurability of theories).

اين‌ نحوه‌ استدلال‌ با طرح‌ اين‌ سخن‌ كه‌ اصطلاحات‌ علمي‌ مترادف‌ با توصيفات‌ نمي‌باشند (همان‌گونه‌ كه‌ من‌ و شاؤ‌ل‌ كريپكي‌ Saul Kripke نشان‌ داده‌ايم) قابل‌ نقض‌ است. به‌ علاوه، يكي‌ از اصول‌ ضروري‌ روش‌شناسي‌ معناشناختي‌(semantic methodology) اين‌ است‌ كه‌ وقتي‌ متكلمي‌ مدلولي‌ را به‌ اصطلاحي‌ اختصاص‌ مي‌دهد، آن‌ را از طريق‌ توصيف‌ به‌ كار مي‌برد، و اگر به‌ خاطر باورهاي‌ نادرست‌ ناظر به‌ امور واقع‌ كه‌ اين‌ متكلم‌ها دارند، آن‌ توصيف‌ در دلالت‌ ناكام‌ مانَد، ما بايد بپذيريم‌ كه‌ آنها آماده‌ صورت‌بندي‌ دوبارة‌(reformulation) معقولي‌ از توصيفشان‌ هستند (در مواردي‌ كه، بر فرض‌ وجود معرفت‌ ما، روشن‌ است‌ كه‌ چگونه‌ توصيف‌ آنها بايد دوباره‌ صورت‌بندي‌ شود تا دلالت‌ كند و در مواردي‌ كه‌ ابهامي‌ در چگونگي‌ انجام‌ اين‌ كار در زمينه‌ عملي‌ در كار نيست) اين، اجمالاً‌ همان‌ اصل‌ حسن‌شك‌ است‌ كه‌ قبلاً‌ گفته‌ آمد به‌ عنوان‌ مثال: هيچ‌ چيز در جهان‌ دقيقاً‌ مطابق‌ با توصيف‌ بور - رادفورد از الكترون‌ نيست، اما ذراتي‌ هستند كه‌ با توصيف‌ بور تطابقي‌ تقريبي‌ دارند: آنها همان‌ بار و جرم‌ دارند و منشأ همان‌ آثار مهمي‌اند كه‌ بور - رادفورد با اصطلاح‌ الكترون‌ به‌ تبيين‌ آنها پرداخته‌اند. براي‌ مثال، جريان‌ الكتريكي‌ در يك‌ سيم، جرياني‌ از اين‌ ذرات‌ است. اصل‌ سودمندي‌ شك‌ حكم‌ مي‌كند كه‌ ما بپذيريم‌ بور از اين‌ ذرات‌ حكايت‌ مي‌كند. ضمناً، اگر بور اصل‌ حسن‌ شك‌ را [در دورة‌ فكري] سابق‌ خود (دورة‌ بور- رادفورد) قبول‌ نداشت، به‌كارگيري‌ اصطلاح‌ "الكترون" را (بدون‌ حتي‌ يك‌ تفسير!) پس‌ از همكاري‌ در ابداع‌ مكانيك‌ كوانتوم‌ (در دهه‌ 30م) ادامه‌ نمي‌داد.

حال‌ به‌ كوهن‌ باز گرديم: ما مي‌توانيم‌ به‌ كوهن‌ چنين‌ پاسخ‌ دهيم‌ كه‌ موجوداتي‌ هستند - در حقيقت، دقيقاً‌ موجوداتي‌ كه‌ ما امروز "الكترون" مي‌ناميم‌ - كه‌ در بسياري‌ ويژگي‌ها همچون‌ الكترون‌هاي‌ بور رفتار مي‌كنند (يك‌ الكترون‌ براي‌ هر اتم‌ هيدروژن، بار واحد منفي، جرم‌ خاص‌ و غيره). و در اين‌ شرايط، بايد بپذيريم‌ كه‌ بور از آنچه‌ ما "الكترون" مي‌ناميم، حكايت‌ مي‌كند (و در حقيقت، پاسخ‌ ما به‌ فيرابند، همان‌ پاسخ‌ ما به‌ كوهن‌ است). تنها مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ دربارة‌ همان‌ موجوداتي‌ كه‌ بور آنها را "الكترون" مي‌خواند، نظريه‌اي‌ ديگر در دست‌ داريم؛ حال‌ در اين‌ صورت‌ اصطلاح‌ او دلالت‌ داشته‌ است.

از آنجا كه‌ نظريه‌ كنوني‌ بر وجود موجوداتي‌ صحه‌ مي‌گذارد كه‌ از بسياري‌ نقش‌هاي‌ الكترون‌هاي‌ بور تبعيت‌ مي‌نمايند، تنها همين‌ رويه‌ را مي‌توانيم‌ در پيش‌ بگيريم. حتي‌ اگر اين‌ ذرات‌ از ويژگي‌هاي‌ بسيار عجيب‌ ديگري، همچون‌ مكمليت‌ موضع‌ و اندازه‌ حركت‌ برخوردار باشند كه‌ وجود اين‌ خصوصيات‌ براي‌ الكترون‌هاي‌ بور- رادفورد فرض‌ نشده‌ بود. حال‌ اگر موضعي‌ را اتخاذ نماييم‌ كه‌ از نظرگاه‌ آن‌ الكترون‌ها همچون‌ فلوژيستون‌ باشند، چه‌ روي‌ مي‌دهد؟

در اين‌ صورت، ناچار خواهيم‌ گفت‌ كه‌ الكترون‌ها واقعاً‌ وجود ندارند. اگر اين‌ اتفاق‌ افتد، چه‌ روي‌ مي‌دهد؟ اگر همه‌ موجودات‌ نظريه‌اي‌ كه‌ از سوي‌ يك‌ نسل‌ علم‌ اصل‌ موضوع‌ گرفته‌ شده‌اند (علاوه‌ بر الكترون‌ها، ملكول‌ها، ژنها و غيره) وجودشان‌ بدون‌ استثنا از منظر علم‌ متأخر انكار گردد، چه‌ روي‌ مي‌دهد؟ البته، اين‌ صورتي‌ از شك‌گرايي‌ قديمي‌ "استدلال‌ از راه‌ خطاargument form ") error) است‌ - چگونه‌ مي‌دانيد اكنون‌ در اشتباه‌ نيستيد؟ با اين‌ تفاوت‌ كه‌ اين‌ صورتي‌ از استدلال‌ از خطا است‌ كه‌ امروزه‌ دغدغه‌اي‌ جدي‌ براي‌ بسياري‌ از مردم‌ است‌ و تنها يك‌ ترديد فلسفي‌ نيست.

اين‌ كه‌ نهايتاً‌ فرا استقراي‌(metainduction) ذيل‌ از سوي‌ اكثريت‌ اجتناب‌ناپذير تلقي‌ مي‌گردد، خود دليل‌ بر اين‌ نگراني‌ جد‌ي‌ است: دقيقاً‌ با توجه‌ به‌ اين‌ كه‌ هيچ‌ اصطلاح‌ به‌ كار رفته‌ در علمِ‌ پنجاه‌ سال‌ (يا هر چند سال‌ ) پيش‌تر دلالتي‌ ندارد، روشن‌ مي‌گردد كه‌ هيچ‌ كدام‌ از اصطلاحاتي‌ كه‌ امروزه‌ به‌ كار مي‌رود، دلالت‌ ندارد (شايد به‌ جز اصطلاحات‌ مشاهدتي، آن‌ هم‌ به‌ شرط‌ وجود).

واضح‌ است‌ كه‌ مسدود كردن‌ اين‌ فرا استقرا يك‌ آرزو براي‌ نظريه‌ دلالت‌ است؛ آن‌ يك‌ توجيه‌ براي‌ اصل‌ حسن‌ شك‌ است‌ اما حسن‌ شك‌ ممكن‌ است‌ نامعقول‌ باشد: ما تا اين‌ حد نمي‌پذيريم‌ كه‌ گفته‌ شود "فلوژيستون" دلالت‌ دارد. اگر همگرايي‌ موجود نبود، اگر نظريه‌هاي‌ متأخر، نظريه‌هاي‌ پيشين‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ مورد حد‌ي‌ دربرنداشتند و اگر اصول‌ 1و2 بويد از نظرگاه‌ علم‌ آينده‌ به‌ وضوح‌ دروغ‌ بودند، آنگاه‌ اصل‌ سودآوري‌ شك‌ هميشه‌ نامعقول‌ خواهد بود - [به‌ اين‌ معنا كه] هيچ‌ تعديل‌ معقولي‌ از توصيفاتِ‌ نظريه‌ايِ‌ موجوادتِ‌ گوناگونِ‌ مفروض‌ در نظريه‌هاي‌ پيشين‌ نمي‌توان‌ اعمال‌ داشت‌ به‌ گونه‌اي‌ كه‌ اين‌ توصيفات‌ را به‌ موجوداتي‌ با نقش‌هايي‌ تقريباً‌ مشابه‌ آنچه‌ از منظر نظريه‌ متأخر موجود است، دلالت‌ دهد، پس‌ دلالت‌ فرو مي‌ريزد.

اما اگر هيچ‌ اصطلاح‌ توصيفي‌ دلالت‌ نكند، دربارة‌ عقيده‌ به‌ صدق‌ در علم‌ نظري‌ چه‌ روي‌ مي‌دهد؟ شايد همة‌ جملات‌ نظريه‌اي‌ دروغ‌ باشند؛ يا شايد براي‌ تعيين‌ ارزش‌ صدق‌truth-value) ) گزاره‌هايي‌ كه‌ دلالت‌ ندارند،[بايد] قراردادي‌ اخذ گردد. در اين‌ صورت، مسئله‌ "ارزش‌ صدق" براي‌ جملات‌ شامل‌ اصطلاحات‌ نظريه‌اي، جالب‌ نخواهد بود. در نتيجه‌ حقيقت‌ نيز فرو مي‌ريزد.

حال، برآنم‌ استدلال‌ كنم‌ آنچه‌ مذكور شد، كاملاً‌ به‌ وقوع‌ نخواهد پيوست. اما اين‌ [بحث] ملاحظات‌ منطقي‌ دقيقي‌ را طلب‌ مي‌كند.

شهودگرايي‌ رياضي: تلاشي‌ براي‌ معرفت‌ تجربي‌

با فرض‌ عدم‌ آشنايي‌ خواننده‌ با "شهودگرايي‌ رياضي (mathematical intuitionism) "(مكتبي‌ از فلسفة‌ رياضي‌ كه‌ توسط‌ ال.براور(L.Brouwer) و اي.هيتينگ‌(A.Heyting) و ديگران‌ گسترش‌ يافت) بر خود لازم‌ مي‌دانم‌ برخي‌ حقايق‌ را كه‌ در آنچه‌ خواهد آمد به‌ كار رفته، ذكر نمايم.

يك‌ نظر كليدي‌ شهودگرايان‌ استفاده‌ از ادات‌ منطقي‌ به‌ مفهومي‌ غيركلاسيك‌ است. (البته‌ به‌ اين‌ جهت‌ چنين‌ مي‌كنند كه‌ مفهوم‌ كلاسيك‌ را غيرقابل‌ انطباق‌ بر استنتاج‌ در دامنه‌هاي‌ نامحدود يا بالقوه‌ نامحدود مي‌دانند.) آنان‌ اين‌ مفهوم‌ - يعني‌ مفهوم‌ مدنظر خود براي‌ ادات‌ منطقي‌ - را به‌ جاي‌ حقيقت‌ (كلاسيك) در قالب‌ اصطلاحات‌ اثبات‌ پذيري‌ ساختي‌گرا(constructive provability) تبيين‌ مي‌كنند. بنابراين:

-1 گزارة‌ P اثبات‌پذير است‌p") اثبات‌پذير نيست‌"p. از نظر شهودگرايان‌ يك‌ تناقض‌ است.)

2 "p" -(شهودگرايان‌ نشانه‌ ‌ براي‌ نفي‌ به‌ كار مي‌برند) به‌ اين‌ معنا است‌ كه‌ اثبات‌p متضمن‌ اثبات‌پذيري‌ 0=1 (يا هر عبارت‌ آشكارا پوچ‌ ديگر) است. به‌ عبارت‌ ديگر،p ‌ پوچي‌ اثبات‌پذيري‌P را بيان‌ مي‌دارد (و نه‌ "دروغ" بودن‌ كلاسيك‌ p را).

3"p.q" - يعني‌p اثبات‌پذير است‌ وq اثبات‌پذير است.

4"pvq" - يعني‌ اثباتي‌ براي‌p يا اثباتي‌ براي‌q موجود است‌ و مي‌توان‌ آن‌ را تعيين‌ كرد.

5q" - ة"p يعني‌ روشي‌ هست‌ كه‌ اگر براي‌ هر گونه‌ اثبات‌p به‌ كار رود، اثبات‌ q (و اثباتي‌ كه‌ اين‌ روش‌ چنين‌ مي‌كند) را دربرخواهد داشت.

اين‌ معاني‌ آشكارا متفاوت‌ با معاني‌ كلاسيك‌ است. براي‌ مثال، pvp (كه‌ تصميم‌پذير بودن‌ هر گزاره‌اي‌ را بيان‌ مي‌دارد) در حساب‌ گزاره‌هاي‌ شهودگرا يك‌ قضيه‌ نيست.

اكنون، اجازه‌ دهيد ادات‌ كلاسيك‌ را با تفسيري‌ ديگر و به‌ شكل‌ زير بيان‌ كنيم:

-1 معادل‌ با ‌ است.

-2 . (كلاسيك) معادل‌ با. (شهودگرا) است.

3 pvq -(كلاسيك) معادل‌ است‌ باpq) )‌

4q -ة p(كلاسيك) معادل‌ است‌ باpq) )‌

حال، با اين‌ تفسير نو، قضاياي‌ حساب‌ گزاره‌هاي‌ كلاسيك، قضاياي‌ حساب‌ گزاره‌هاي‌ شهودگرا مي‌شوند!(7) به‌ بيان‌ ديگر، اين‌ [تفسيرنو] برگردان‌ حساب‌ گزاره‌هاي‌ كلاسيك‌ به‌ حساب‌ گزاره‌هاي‌ شهودگرا است. اما نه‌ به‌ معناي‌ ارائه‌ "معاني" كلاسيك‌ ادات‌ از ديدگاه‌ عقايد شهودگرا، بلكه‌ به‌ معناي‌ ارائه‌ قضاياي‌ كلاسيك‌ (اگرچه‌ اين‌ تنها ترجمة‌ اين‌ چنين، با اين‌ روش‌ نيست.) اگر از ادات‌ كلاسيك‌ با اين‌ روش، تفسير نوي‌ ارائه‌ شود، معاني‌ آنها ديگر كلاسيك‌ نخواهد بود، زيرا اين‌ معاني‌ به‌ جاي‌ تبيين‌ از ديدگاه‌ صدق‌ و كذب، از ديدگاه‌ اثبات‌پذيري‌ تبيين‌ شده‌اند.

براي‌ توضيح‌ به‌ اين‌ مورد توجه‌ كنيدpvp : كلاسيك‌ بيان‌ مي‌كند كه‌ هر گزاره‌اي‌ يا راست‌ است‌ يا دروغ. با "برگردان‌ عطف‌ - نفي" بالا به‌ منطق‌ شهودگراpvp بيان‌ مي‌كند كه‌p.p) )، كه‌ مي‌گويد پوچ‌ بودن‌ يك‌ گزاره‌ و نفي‌ آن‌ با هم، پوچ‌ است‌ - كه‌ سخني‌ دربارة‌ راست‌ و دروغ‌ بودن‌ به‌ ميان‌ نيامده‌ است.

مي‌توان‌ تمام‌ اين‌ موارد را به‌ سورها نيز گسترش‌ داد، اما من‌ از جزئيات‌ صرف‌نظر مي‌كنم. اين‌ نشان‌ مي‌دهد برخلاف‌ ادعاي‌ شماري‌ از فيلسوفان‌ (از جمله‌ اخيراً‌ هكينگ‌Hacking) » قواعد استنتاجي‌(inference) چون:p :.اp.q؛:q .اp.q ؛:pvq.اp؛(pvq):اp , q موجب‌ تعين‌ "معاني" ادات‌ منطقي‌ نيست. مي‌توان‌ تمامي‌ اين‌ قواعد (و همچنين‌ تمامي‌ همان‌گوييهاي‌ كلاسيك) را پذيرفت، ليكن‌ ادات‌ منطقي‌ را در معناي‌ غير كلاسيك‌ كه‌ دقيقاً‌ توصيف‌ گرديد - معنايي‌ غير از تابع‌ ارزشي‌ - (truth- functional) به‌ كار برد.

فرض‌ كنيد اكنون‌ اين‌ تفسير از ادات‌ منطقي‌ (تفسيري‌ كه‌ با "برگردان‌ عطف‌ - نفي" ارائه‌ گرديد) را از طريقي‌ كه‌ در زير مي‌آيد، در علم‌ تجربي‌ به‌ كار بنديم‌ (اين‌ نظر با خواندن‌ مقاله‌ دامت‌ دربارة‌ حقيقت‌ به‌ نظرم‌ آمد، اگرچه‌ مسئوليت‌ آن‌ با او نيست): اثبات‌پذيري‌ ساختاري‌ (در معناي‌ رياضيات‌ شهودگرا) را با اثبات‌پذيري‌ ساختاري‌ مأخوذ از (برخي‌ بازسازهاي‌ مناسب‌ و منسجم‌ از) مسلمات‌ پذيرفته‌ شدة‌ يك‌ علم‌ تجربي‌ در برهه‌اي‌ از زمان، جايگزين‌ مي‌نماييم‌ (يا اگر ديدي‌ رئاليستي‌ از گزاره‌هاي‌ مشاهدتي‌ داشته‌ باشيم‌ آن‌ دو را مي‌توانيم‌ با يك‌ مجموعه‌ گزاره‌هاي‌ مشاهدتي‌ جايگزين‌ نماييم).(8) حال‌ اگر علم‌ تجربي‌ پذيرفته‌ شده‌ در اين‌ زمان‌ با مجموعه‌اي‌ از گزاره‌هاي‌ مشاهدتي‌ راست‌ ناسازگار باشد - به‌ خاطر استلزام‌ آن‌ با پيش‌بيني‌ دروغ‌ - دراين‌ صورت‌ زير مجموعه‌اي‌ مناسب‌ بايد مشخص‌ شود، كه‌ چگونگي‌ انجام‌ آن‌ را در اينجا بررسي‌ نخواهم‌ كرد. اگر 1B و 2B دو علم‌ تجربي‌ پذيرفته‌ شده‌ در دو زمان‌ متفاوت‌ باشند، در اين‌ صورت‌ بر طبق‌ اين‌ تفسير "شبه‌ شهودگرا" (quasi- intuitionist) تمامي‌ ادات‌ منطقي‌ هنگامي‌ كه‌ در 1B به‌ كار روند، بر اثبات‌ پذيري‌ در 1B و هنگامي‌ كه‌ در 2B به‌ كار روند بر اثبات‌پذيري‌ در 2B دلالت‌ مي‌كنند. با تغيير معرفت‌ تجربي، ادات‌ منطقي‌ [نيز] به‌ روشي‌ قاعده‌مند معنا را تغيير خواهند داد.

حقيقت‌

فرض‌ كنيد علم‌ تجربي‌ يا بخشي‌ از آن‌ را صورت‌بندي‌ كنيم‌ - يعني‌ آن‌ را در زبان‌ صورت‌بندي‌ شدة‌L صورت‌بندي‌ نمائيم‌ كه‌ داراي‌ قواعد منطقي‌ و اصول‌ موضوعه‌ مناسب‌ و با بديهيات‌ (postulates) تجربي‌ مناسب‌ با پيكرة‌ نظريه‌اي‌ است‌ كه‌ در حال‌ صورت‌بندي‌ آن‌ هستيم‌ بر طبق‌ شيوة‌ منطقي‌ استاندارد امروزي، محمول‌ "راست" (به‌ صورتي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ جملات‌ زبان‌L به‌ كار مي‌رود) خود محمول‌ زبان‌L نخواهد بود، بلكه‌ متعلق‌ به‌ يك‌ فرازبان‌(metalanguage) قوي‌ترML است‌ (شاؤ‌ل‌ كريپكي‌ در پي‌ شيوه‌اي‌ براي‌ اجتناب‌ از اين‌ تفكيك‌ بين‌ زبان‌ و فرا زبان‌ مي‌باشد ولي‌ اين‌ موضوع‌ تأثيري‌ بر بحث‌ حاضر نخواهد داشت).

اين‌ محمول‌ بايد يا از طريق‌ روش‌هاي‌ تارسكي‌ (و با استفاده‌ از منابع‌ منطقي‌ فرا زبان‌ML و نه‌ واژگان‌ توصيفي‌ آن، البته‌ به‌ جز واژگان‌ توصيفي‌ زبان‌(L تعريف‌ گردد، يا اين‌ كه‌ به‌ عنوان‌ نگرش‌ ابتدايي‌ (تعريف‌ ناشده) فرازبان‌ML تلقي‌ گردد. در هر صورت، مي‌خواهيم‌ تمامي‌ جملات‌ در قالب‌ مشهور ذيل‌ را به‌ عنوان‌ قضاياي‌ فرازبان‌ML در نظر بگيريم:

(T)"برف‌ سفيد است" راست‌ است‌ اگر و تنها اگر برف‌ سفيد باشد.

يعني‌ تمامي‌ جملات‌ گوياي‌ هم‌ارزي‌ جمله‌اي‌ از زبان‌ L (بر فرض‌ "برف‌ سفيد است" جمله‌اي‌ از L است) و جمله‌اي‌ از فرازبان‌ML كه‌ مي‌گويد آن‌ جمله‌ راست‌ است. (تارسكي‌ اين‌ را در wahuheitsbegriff خود "معيار"W مي‌نامد - كه‌ به‌ طريقي‌ در انگليسي‌ به‌صورت‌ "قرارداد"T ترجمه‌ مي‌شود. من‌ بايد به‌ اين‌ نكته‌ ضروري‌ اشاره‌ كنم‌ كه‌ همه‌ جملات‌ به‌ صورت‌(T) به‌ عنوان‌ معيارT ، قضيه‌اي‌ ازML اند.) اگر ادات‌ منطقي‌ را به‌ صورت‌ شبه‌ شهودگرا كه‌ وصف‌ آن‌ آمد، تفسيري‌ نو كنيم، چه‌ اتفاقي‌ براي‌ "راست" مي‌افتد؟ ممكن‌ است‌ تعريف‌ "راست" دقيقاً‌ به‌ سبك‌ تارسكي‌ باشد (يا به‌ عبارت‌ دقيق‌تر نفي‌ مضاعف‌ اثبات‌پذيري‌ - من‌ ظرافت‌ اخير را ناديده‌ خواهم‌ انگاشت) در يك‌ كلام: اگر ادات‌ منطقي‌ كلاسيك‌ باشند، خاصيت‌ صوري‌ حقيقت‌ - معيار درستي‌ (معيار- (T تنها مصداق‌ "راست" را تثبيت‌ مي‌كند.

اين‌ به‌ آن‌ معنا است‌ كه‌ مي‌توان‌ مطالبي‌ را كه‌ در بخش‌ "شهودگرايي‌ رياضي" ذكر كرديم، (بند دوم‌ آن‌ بخش) بسط‌ دهيم: حتي‌ اگر "ذاتياتي(natives) " را كه‌ ما بررسي‌ مي‌كنيم، علاوه‌ بر همانگوييهاي‌ كلاسيك، معيارT را نيز پذيرا باشند، نمي‌توان‌ تنها از اين‌ مطلب‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ "راست" آنها همان‌ "راست" كلاسيك‌ است.

"حقيقت" (تعريف‌ شده‌ در روش‌ بازگشتي‌ استانداردstandard recarsive way به‌ تبع‌ تارسكي) با تفسير مناسب‌ از ادات‌ منطق، مي‌تواند به‌ اثبات‌پذيري‌ تبديل‌ شود. حال، در اين‌ صورت‌ "دلالت" به‌ چه‌ تبديل‌ مي‌شود؟

بر طبق‌ تعريف‌ تارسكي‌ از حقيقت‌ و دلالت‌

(الف) "الكترون" دلالت‌ دارد

هم‌ارز است‌ با

(ب) الكترون‌ها وجود دارند

اما اگر "وجود دارند" را شهودگرايانه‌ تفسير كنيم، (ب) تنها اين‌ را بيان‌ مي‌كند كه:

(ج) تفسيري‌ كه‌ ازD هست، اين‌ است‌ كه‌D" الكترون‌ است" در 1B اثبات‌پذير است.

حتي‌ اگر الكتروني‌ نباشد، اين‌ مطلب‌ [(ج)] مي‌تواند (براي‌ 1B مناسب) راست‌ باشد. خلاصه‌ مطلب‌ اينكه‌ با ارائة‌ تفسير نو از ادات‌ منطقي‌ به‌ گونة‌ شهودگرايانه، "وجود(existence) " امري‌ ميان‌ نظريه‌اي‌(intratheoretic) مي‌گردد. اگر علاوه‌ بر فهم‌ ادات‌ شبه‌ شهودگرايانه‌ (يعني‌ به‌ روش‌ شهودي، ولي‌ با نسبت‌ دادن‌ "اثبات‌پذيري" به‌ 1B)، براي‌ تفسير ادات‌ كلاسيك‌ از برگردان‌ عطف‌ - نفي، به‌ صورتي‌ كه‌ اينجا پيشنهاد شد، استفاده‌ شود، اين‌ تأثير حتي‌ پيچيده‌تر از گزارة‌ (ج) خواهد بود. ولي‌ اين‌ پيچيدگي‌ در اين‌ نكته‌ كه‌ اكنون‌ ذكر شد، تغييري‌ حاصل‌ نمي‌كند: اگر سورها نيز همچون‌ ديگر ادات‌ منطقي‌ بر طبق‌ اصطلاحات‌ نگرش‌ اثبات‌پذيري‌ تفسير گردند، در اين‌ صورت‌ وجود ميان‌ نظريه‌اي‌ مي‌شود.

نظرية‌ مطابقت‌ در باب‌ صدق‌

(احتمالاً‌ خواننده‌ از خود مي‌پرسد تمام‌ اين‌ مطالب‌ چه‌ نتيجه‌اي‌ را در پي‌ خواهد داشت!) حال، مي‌خواهم‌ اين‌ نظر را ارائه‌ دهم‌ كه‌ رها نمودن‌ رئاليسم‌ - يعني‌ رها نمودن‌ باور به‌ هر دنياي‌ توصيف‌پذير از اشيأ غيرقابل‌ مشاهده‌ و به‌ جاي‌ آن، پذيرش‌ باور به‌ اينكه‌ همه‌ اشيأ غيرقابل‌ مشاهده‌ (و احتمالاً‌ همچنين‌ اشيا قابل‌ مشاهده) كه‌ در هر نسلي‌ از نظريه‌هاي‌ علمي‌ مورد بحث‌ واقع‌ شده، از جمله‌ نظريه‌هاي‌ خود ما، تنها براي‌ سهولت‌ نظري‌ بوده، بالاخره‌ با ساختارهاي‌ نظري‌ كاملاً‌ متفاوت‌ و بي‌ربط‌ جايگزين‌ شده‌ و كنار زده‌ مي‌شود - خدشه‌اي‌ اساسي‌ بر محمول‌هاي‌ "راست‌ است‌ " و "دلالت‌ مي‌كند" از حيث‌ صوري‌ آنها وارد نخواهد آورد. همان‌ طور كه‌ در بحث‌ آمد مي‌توانيم‌ معناشناسي‌ (شامل‌ تعريف‌هاي‌ صدقي‌ از نوع‌ تعريف‌ تارسكي) و حتي‌ منطق‌ صوري‌ را حفظ‌ نموده‌ و در عين‌ حال‌ عقيده‌ خود را دربارة‌ صدق‌ به‌ چيزي‌ تقريبي، همچون‌ "بيان‌پذيري‌ تضمين‌ شده" (warranted assertability) تبديل‌ نماييم. و به‌ باور من‌ اين‌ تبديل‌ چيزي‌ است‌ كه‌ در واقعيت‌ رخ‌ مي‌دهد. (البته‌ جزييات‌ صوري‌ تنها نوعي‌ بازسازي‌ عقلاني‌ بوده‌ راه‌ منحصر به‌ فردي‌ از اين‌ نوع‌ نيست.)

البته، بر سر اثبات‌ چنين‌ مد‌عايي‌ بحثي‌ نيست. اين‌ [موضوع] تأملي‌ در باب‌ طبيعت‌ شناختي‌ بشر است‌ كه‌ در قالب‌ يك‌ پيش‌بيني‌ دربارة‌ موقعيتي‌ فرضي‌ تدوين‌ گرديده‌ است. اما آنچه‌ آن‌ را متحمل‌ مي‌سازد اين‌ است‌ كه‌ دقيقاً‌ چنين‌ جايگزيني‌ - جايگزيني‌ "صدق‌ در نظريه‌ " يا "بيان‌پذيري‌ تضمين‌ شده" براي‌ عقيدة‌ رئاليست‌ دربارة‌ صدق‌ - همواره‌ شك‌گرايي‌ دربارة‌ عقيده‌ رئاليست‌ را از پروتاگوراس‌(Protagoras) تا ميچل‌ دامت‌(Michel Dummett) به‌ همراه‌ داشته‌ است. اگر چنين‌ باشد، پاسخ‌ سؤ‌ال‌ اصلي‌ ما چه‌ مي‌شود: ارتباط‌ ميان‌ تبيين‌هاي‌ رئاليست‌ از روش، موفقيت‌ و همگرايي‌ علمي‌ و نگرش‌ رئاليست‌ از حقيقت، چه‌ خواهد بود؟ در آغاز اشاره‌ كردم‌ كه‌ رئاليستها مدعي‌ باور به‌ چيزي‌ به‌ نام‌ "نظريه‌ تطابقي‌ صدق" هستند. اما آن‌ چيست؟ اگر در آنچه‌ بيان‌ نمودم‌ بر حق‌ باشم، اين‌ نظريه‌ تعريف‌ متفاوتي‌ از صدق‌ نيست. تنها يك‌ روش‌ براي‌ تعريف‌ "راست" وجود دارد و آن‌ روش‌ تارسكي‌ است. (همان‌طور كه‌ ذكر شد، در حقيقت‌ شاؤ‌ل‌ كريپكي‌ روشي‌ نوين‌ اتخاذ نموده، ولي‌ تفاوت‌ آن‌ با روش‌ تارسكي‌ در اين‌ زمينه‌ اساسي‌ نيست، اگر چه‌ براي‌ رفع‌ تعارض‌ها اهميت‌ دارد.) اما آيا روش‌ تارسكي‌ "رئاليستي" است؟

شايد اين‌گونه‌ باشد، اما اين‌ به‌ برداشت‌ ما از ادات‌ منطقي‌ بستگي‌ خواهد داشت. اگر برداشت‌ ما رئاليستي‌ باشد (يا آن‌گونه‌ كه‌ مردم‌ مي‌گويند، برداشتي‌ كلاسيك‌ باشد)، در اين‌ صورت‌ تعريف‌ حقيقت‌ از نوع‌ تعريف‌ تارسكي‌ حداقل‌ تا اين‌ اندازه‌ رئاليستي‌ است: برآورده‌سازي‌ (satisfaction) (كه‌ حقيقت‌ مورد خاصي‌ از آن‌ است) رابطه‌اي‌ بين‌ كلمات‌ و اشيأ به‌ عبارت‌ دقيق‌تر، بين‌ فرمول‌ها (pormulas) و رشته‌هاي‌ متناهي‌ از اشيا(finite sequences of things) است. ("برآورده‌ مي‌كند" واژه‌اي‌ فني‌ است‌ كه‌ تارسكي‌ براي‌ آنچه‌ ما "دلالت" مي‌خوانيم، به‌ كار مي‌برد). به‌ عنوان‌ مثال، به‌ جاي‌ اينكه‌ بگويد "الكترون" بر الكترون‌ها دلالت‌ دارد "خواهد گفت: "رشته‌ طولي‌ متشكل‌ از فقط‌ X، فرمول‌ (formula) "الكترون‌"(Y) را برآورده‌ مي‌سازد، اگر و تنها اگرX يك‌ الكترون‌ باشد." "برآورده‌ مي‌كند" از اين‌ مزيت‌ فني‌ برخوردار است‌ كه‌ مي‌توان‌ در فرمول‌هاي‌X موضعي‌ نيز آن‌ را به‌ كار برد. براي‌ مثال، مي‌توان‌ گفت: رشتة‌ "ابراهيم؛ اسحاق" فرمول‌"X پدرY است" را برآورده‌ مي‌سازد؛ اما استفاده‌ از "دلالت" در ارتباط‌ با فرمول‌هاي‌ مرتبه‌ 2 (يا مرتبه‌هاي‌ بالاتر) معمول‌ نيست‌ (مثل‌ اينكه‌ بگوييم‌ "پدرِ" بر "ابراهيم، اسحاق" دلالت‌ دارد.) مطمئناً‌ اين‌ امر با بخشي‌ اساسي‌ از نظريه‌ تطابق‌ همخوان‌ است.

با اين‌ حال، حتي‌ در صورت‌ برداشتي‌ كلاسيك‌ از ادات‌ منطقي، پذيرش‌ نظريه‌ تارسكي‌ به‌ عنوان‌ بازسازي‌ نظريه‌ تطابقي‌ صدق‌ قانع‌ كننده‌ نخواهد بود. به‌ نظر من، اين‌ عدم‌ اقناع‌ سرچشمه‌هايي‌ دارد كه‌ در بعضي‌ مقالات‌ خود به‌ بيان‌ آنها پرداخته‌ام، ولي‌ فكر مي‌كنم‌ هارتري‌ فيلد(Hartry Field) بر اصلي‌ترين‌ اين‌ دلايل‌ انگشت‌ نهاده‌ است‌ و آن‌ اين‌ حقيقت‌ است‌ كه‌ دلالت‌ اوليه‌primitive ) reference)(يعني، برآورده‌ سازي‌ در مورد محمول‌هاي‌ اوليه‌primitive predicates) » با يك‌ فهرست‌ "تبيين" مي‌شود.

ولي‌ اين‌ فهرست‌ ساختار بسيار ويژه‌اي‌ دارد. به‌ دو عبارت‌ زير از تعريف‌ دلالت‌ اوليه‌ توجه‌ كنيد:

-1 "الكترون" به‌ الكترون‌ دلالت‌ دارد.

-2 "ژن" به‌ ژن‌ دلالت‌ دارد.

-3 "ملكول‌"DNA به‌ ملكول‌DNA دلالت‌ دارد.

كه‌ همه‌ اينها همچون‌ نمونه‌ مشهور زير هستند:

-4 "برف‌ سفيد است" راست‌ است‌ اگر و تنها اگر برف‌ سفيد باشد.

و مشابهت‌ تصادفي‌ نيست: "راست" موردO-adic برآورده‌سازي‌ است‌ (يك‌ فرمول‌ راست‌ است‌ اگر متغير آزاد نداشته‌ باشد و رشته‌ تهي‌(null sequence) آن‌ را برآورده‌ سازد). [حال] معيار كفايت‌ (معيار(T را مي‌توان‌ اين‌گونه‌ تعميم‌ داد:

(نتيجه‌ را "معيار"S بناميد،"S" براي‌ برآورده‌ سازي.) يك‌ تعريف‌ مناسب‌ از "درL برآورده‌ مي‌كند" بايد به‌ صورت‌ قضايايي‌ درآيد كه‌ همگي‌ نمونه‌هايي‌ از طرح‌ ذيل‌ باشند, ..., xn) :1p (x كه‌ با رشته‌ 2y1, ..., y برآورده‌ مي‌شود اگر و تنها اگرp(y1, ..., yn) .

با بازنويسي‌ (1) به‌ صورت:

(1) "الكترون‌"(x) با 1y برآورده‌ مي‌شود، اگر و تنها اگر 1y يك‌ الكترون‌ باشد - به‌ اين‌ كيفيت‌ كه‌ در شيوة‌ تارسكي‌ در اولين‌ مكان‌ نوشته‌ خواهد شد - خواهيم‌ ديد ساختار فهرست‌ مورد اعتراض‌ فيلد با معيارS معين‌ مي‌شود. اما اين‌ معيارهاT -، يا تعميم‌ طبيعي‌ آن‌ به‌ فرمول‌هاي‌ شامل‌ متغيرهاي‌ آزاد،- S با ويژگي‌هاي‌ صوري‌اي‌ كه‌ مي‌خواهيم‌ تصورهاي‌ حقيقت‌ و دلالت‌ داشته‌ باشند و با اين‌ واقعيت‌ كه‌ ما براي‌ بسياري‌ از اهدافمان‌ به‌ محمولي‌ در فرازبان‌ نياز داريم‌ كه‌ دقيقاً‌ معيارS را برآورده‌ سازد، معين‌ مي‌شوند. (اين‌ به‌ اين‌ جهت‌ است‌ كه‌ حتي‌ اگر به‌ معاني‌ شهودگرا و شبه‌ شهودگرا براي‌ ادات‌ منطقي‌ روي‌ مي‌آوريم، مي‌بايد اين‌ معيارS را حفظ‌ كنيم.)

بنابراين‌ نتيجه‌ مي‌گيريم‌ كه‌ اعتراض‌ فيلد مردود است‌ و رئاليست‌ حق‌ دارد "راست" را به‌ شيوة‌ تارسكي‌ تعريف‌ نمايد. با اين‌ حال، اگر چه‌ از طريق‌ يك‌ "قياس‌ استعلاييtranscendental ") deduction) تا اندازه‌اي‌ تصويري‌ از حقيقت‌ ترسيم‌ گرديد،(9) و معيارS به‌ گونه‌اي‌ مشابه‌ توجيه‌ گرديد، ولي‌ هنوز "برآورده‌ سازي" و "دلالت" را از درون‌ شِماي‌ مفهومي‌ رئاليست‌ خودمان، رابطه‌اي‌ بين‌ كلمات‌ و اشيأ مي‌بينيم‌ - و همان‌طور كه‌ بحث‌ بويد نشان‌ داد، يك‌ ارزش‌ تبييني‌ براي‌ آن‌ قايل‌ هستيم. حال‌ كه‌ من‌ اين‌ استدلال‌ را ارائه‌ كردم، استدلالي‌ كوتاه‌تر و خطابي‌تر كه‌ تا اندازه‌اي‌ همان‌ نتيجه‌ را داشته‌ باشد، ارائه‌ مي‌دهم:

"الكترون" بر الكترون‌ دلالت‌ دارد - از درون‌ يك‌ نظام‌ مفهومي‌(conceptual system) كه‌ در آن‌ الكترون‌ يك‌ حد اوليه‌(primitive term) است، به‌ چه‌ كيفيت‌ ديگري‌ بايد بگوييم‌ "الكترون" بر چه‌ چيز دلالت‌ دارد؟

به‌ محض‌ تحليل‌ الكترون‌ - مثلاً‌ "الكترون‌ها ذراتي‌اند با چنين‌ و چنان‌ جرم‌ و بار منفي‌ واحد" - مي‌توان‌ گفت: "الكترون‌ بر ذراتي‌ با چنين‌ و چنان‌ جرم‌ و بار منفي‌ واحد دلالت‌ دارد،" و آنگاه‌ بار (يا هر تصور اوليه‌ كه‌ ممكن‌ است‌ در نظريه‌ جديد ما باشد) "به‌ گونه‌اي‌ بي‌مايه"، يعني‌ مطابق‌ با معيارS تبيين‌ خواهد شد. با فرض‌ اين‌ مقوله‌ كوايني‌ (مقولة‌ كانتي؟) كه‌ دنيايي‌ واقعي‌(real world) وجود دارد، اما ما تنها در قالب‌ نظام‌ مفهومي‌ خود مي‌توانيم‌ آن‌ را توصيف‌ كنيم‌ (خوب، شايد مي‌بايست‌ يك‌ نظام‌ مفهومي‌ ديگري‌ را به‌ كار گيريم؟) آيا شگفت‌انگيز است‌ كه‌ دلالت‌ اوليه‌ اين‌ ويژگي‌ بي‌مايگي‌ آشكار را دارا است؟ من‌ مطمئنم‌ كه‌ فيلد اينگونه‌ پاسخ‌ خواهد داد: (1) هيچ‌ يك‌ از اينها نشان‌ نمي‌دهد كه‌ حقيقت‌ و دلالت‌ بايد به‌ شيوة‌ تارسكي‌ تعريف‌ شود (يعني، براي‌ يك‌ زبانِ‌ برگزيده، به‌ شيوة‌ تارسكي‌ تعريف‌ شود و سپس‌ از طريق‌ ترجمه‌ به‌ زباني‌ ديگر گسترش‌ يابد) و (2) هيچ‌ يك‌ از اينها نشان‌ نمي‌دهد كه‌ نظرية‌ "فيزيكاليستي" دلالت‌physicalistic theory of reference) ) (يا حداقل‌ نظريه‌ فيزيكاليستي‌ دلالت‌ اوليه، به‌ معنايي‌ مناسب) نمي‌تواند اخذ شود. همه‌ آنچه‌ ما نشان‌ داديم‌ اين‌ است‌ كه‌ به‌ نظريه‌ فيزيكاليستي‌ دلالت‌ نيازي‌ نيست. (شايد فيلد استدلال‌ كند كه) اما شايد آن‌ ممكن‌ باشد و شايد فهم‌ ما را از پديدار دلالت‌ در حد‌ زيادي‌ بهبود بخشد. بالاخره، يك‌ نظريه‌ فيزيكاليستي‌ با تعريف‌ حقيقت‌ / برآورده‌سازي‌ از نوع‌ تارسكي‌ ناسازگار نخواهد بود.

علاوه‌ بر اين، در رابطه‌ با استدلال‌ بويد، در پذيرش‌ ملاحظات‌ بويد دربارة‌ رئاليسم، من‌ ابزار قدرتمندي‌ در اختيار خود فيلد قرار داده‌ام. دقيقاً‌ اذعان‌ شده‌ است‌ كه‌ دلالت‌ و حقيقت‌ تصوراتي‌اند كه‌ حداقل‌ در بعضي‌ تبيين‌هاي‌ علي‌ داخل‌ مي‌شوند. اگر چه، به‌ معنايي، آنها تصورات‌ تبيينيِ‌ علي‌ نيستند؛ براي‌ مثال، حتي‌ اگر تبيين‌هاي‌ علي‌ بويد از موفقيت‌ علم‌ دروغ‌ باشند، ما هنوز به‌ آنها براي‌ اعمال‌ منطق‌ صوري‌ نياز داريم. اما، به‌ هر صورت، اگر آنها در تبيينهاي‌ علي‌ وارد شوند، آيا ممكن‌ نيست‌ كه‌ نقش‌ تبييني‌ - علي‌ آنها، انتظار يك‌ ملاحظه‌ فيزيكاليستي‌ از چيستي‌ حقيقت‌ و صدق‌ را توجيه‌ كنند؟(10)


.1 مفهوم‌ دقيق‌ "science" علم‌ دورة‌ مدرن‌ غرب‌ است؛ ولي‌ به‌ هر حال‌ واژة‌ "علم" به‌ ازاي‌ آن‌ به‌ كار مي‌رود. (م)

.2 اين‌ اصل‌ درواقع‌ تعميم‌ اصل‌ تطابق‌ است‌ كه‌ بور در سال‌ 1923 م‌ (1302 ه'.ش) ارائه‌ كرد و بنابر آن‌ مكانيك‌ كوانتوم‌ بايد در وضعيت‌ حدي‌ معين، وضعيتي‌ كه‌ در آن‌ اعداد كوانتومي‌ نشان‌دهندة‌ حالت‌ يك‌ دستگاه‌ بسيار بزرگ‌اند، شامل‌ مكانيك‌ كلاسيك‌ باشد. (م).

.3 به‌ نظر مي‌آيد به‌ عقيده‌ من‌ رئاليسم‌ در امكان‌ دروغ‌ بودن‌ نظير يك‌ فرضيه‌ تجربي‌ است‌ و واقعيات‌ با تأييد (يا نقد آن) تناسب‌ دارند؛ اما اين‌ به‌ آن‌ معنا نيست‌ كه‌ رئاليسم‌ علمي‌ (به‌ هر معناي‌ استاندارد از "علمي") است‌ يا رئاليسم‌ يك‌ فرضيه‌ است. من‌ قبلاً‌ بحث‌ كردم‌ كه‌ علم‌ به‌ عالم‌ خارج‌ و به‌ اذهان‌ ديگر يك‌ "فرضيه" نيست‌ (نگاه‌ كنيد به:

, (Cambridge: Cambridge2Hilary Purtnam, Mind, Landuage, and Reality Philosopical Papers, vol. University Press, forthcoming).

4. R. Boyd, Realism and Scientific Epistemology (Cambridge: Cambridge University Press, forthcoming).

.5 نگاه‌ كنيد به:

Putnam, "What Theories Are Not," in my Mathematics, Matter, and Method, Philosopical Papers, Vol. .(1975 (cambridge University Press, 1

6. In "Language and Reality," in my Mind, Language. and Reality.

.7 كورت‌ گودل‌(Kurt Gdel) اين‌ را در مقالة‌ زير مورد پژوهش‌ قرار داده‌ است:

On Intuitionistic Aritmetic and Nomber Theory, "reprinced in The Undecidable, ed. Martin David" .(1965New York: Raven Press, )

.8 يك‌ مشكل‌ صورت‌بندي‌ شهودگرايانه‌ فيزيك‌ آن‌ است‌ كه‌ نمي‌توان‌ بر اين‌ باور بود كه‌ قوانيني‌ همچون‌ قانون‌ جاذبه‌ نيوتن‌ كه‌ بيان‌ مي‌دارد دو عدد حقيقي‌ مفروض‌ تجربي‌ نيروي‌A بر]FA+B[ B وg ضرب‌ در حاصل‌ ضرب‌ جرم‌ آن‌ دو برابر مجذور فاصله‌ مطابق‌ رياضيات‌ شهودگرا دقيقاً‌ برابرندg MAMByAB[ ]

(ن.ك)

اما مي‌توان‌ گفت‌ چنين‌ قانوني‌ مثلاً‌ تا سي‌ رقم‌ اعشار دقت‌ دارد - و اگر اين‌ انتظار نباشد كه‌ قانون‌ به‌ هر نحوي‌ در طي‌ زمان‌ حفظ‌ شود. و همچنين‌ سعي‌ نكنيم‌ با تقريبي‌ موفق‌ نسبت‌ به‌ هر چيزي‌ كه‌ به‌ صورت‌ عيني‌ "راست" است، آن‌ را "همگرا" نماييم، در اين‌ صورت‌ احتمالاً‌ نبايد به‌ اين‌ حد تضعيف‌ نظريه‌ فيزيكي‌ اهميت‌ دهيم.

.9 نگاه‌ كنيد به:

8791), Lecture 1H. Putnam, Meaning and the Moral Sciences (London: Routledge and Kegan Paul, ed.).)

.10 براي‌ بحث‌ بيش‌تر نگاه‌ كنيد به: همان، (ed.). 3Lecture

/ 1