محمود بينامطلق حضرت عيسي(ع) فرموده است: «واي بر شما اي كاتبان و فريسيان رياكار كه در ملكوت آسمان را بر روي مردم ميبنديد. زيرا خود داخل آن نميشويد و داخلشوندگان را از دخول مانع ميشويد» (انجيل متي 1413/23). اتهام اساسي آن حضرت عليه ايشان اين بود كه آنان دستورهاي خداوند را فراموش كرده بودند و به رسوم انسانها چسبيده بودند; فقداني عجيب از حس نسبتها! «هر كه به هيكل قسم خورد باكي نيست، ليكن هر كه به طلاي هيكل قسم خورد بايد ادا كند». آن حضرت ميفرمايد: «كدام افضل است; طلا يا هيكلي كه طلا را مقدس ميسازد؟!» حضرت عيسي(ع) درباره كشيشهاي مسيحي چيزي نگفتند; چون آنان هنوز وجود نداشتند. قرآن مجيد به آنان نيز ميپردازد: «ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون اموال الناس بالباطل و يصدون عن سبيل الله» (سوره 9 آيه34). و حضرت پيغمبر(ص) فرمودند كه هر چه يهوديان و مسيحيان كردند (منظور ايشان كارهاي ناشايستبود) از امت من هم كسي پيدا شود كه آن بكند. منظور من از نقل اين گفتهها نخست اين است كه ما بايد از وخامت وضع آگاه شويم و سنگيني بار مسئوليت را به خوبي حس كنيم و از خداوند بخواهيم كه: «ما را به آزمايش مينداز، بلكه ما را از شر رها ساز» و يا «اهدنا الصراط المستقيم». و دليل دوم، نزديك شدن به موضوع كنفرانس است. چنانچه بخواهيم تجدد را از ديدگاه «الهياتي» مورد بحث و بررسي قرار دهيم، بايد آن را با معيار كتابهاي آسماني بسنجيم. يكي از نكات اساسي، دكترين ادوار است كه رنهگنون در كتاب خود تحت عنوان «بحران دنياي متجدد» به آن اشاره كرده است. طبق تعليمات همه اديان بعضي با صراحتبيشتر مانند آيين هندو و برخي با صراحت كمتر گذشت زمان از يك الگوي دوري پيروي ميكند كه با يك عصر طلايي آغاز ميشود و بعد به سوي پايين، تا انتهاي «عصر آهن» (يا به گفته هندوها، Kali-yaga عصر تاريك) ادامه مييابد. صريحترين صورتبندي اين تعليمات در مغرب زمين، نزد افلاطون يافت ميشود. افلاطون در كتاب «مرد سياسي» در جايي مينويسد: در آغاز، خداوند خودش بر عالم به طور مستقيم حكومت ميكرد (در عصر كرونوس); سپس آن را به خود واگذار كرد. اما عالم نخست هنوز همراه با نظم به گردش خود ادامه ميدهد، ولي كمكم بينظمي در آن آشكار ميشود تا به جايي ميرسد كه اگر خداوند به آن نرسد از هم ميپاشد. در اين زمان «خداوند كه اين نظم را آفريده دوباره سكان كشتي را به دست ميگيرد و عالم را به نظم برميگرداند». و همچنين در كتاب «جمهوري»، افلاطون پس از توصيف مدينه آرماني، فورا به اين مساله ميپردازد كه اين مدينه چگونه از بين خواهد رفت. حتي اين كشور آرماني نميتواند براي هميشه برپا بماند; «چون هر حادثي محكوم به زوال است.» بدين ترتيب، به عنوان ارزيابي اوليه، شايد بتوان گفت كه «زمان ما» به اخيرترين دورههاي عصر تاريك، بسيار شبيه است. من در اينجا قصد ندارم كه مانند شاهدان يهوه، ( Jehova|s Witnesses ) به شما وقت دقيق ارائه كنم، يا اين كه بگويم من حجتي هستم. امروزه صحبت كردن درباره هر مساله و موضوعي بسيار مشكل شده است. زيرا كلمات به قدري مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند كه تداعي معانيهاي نادرست، معني واقعي هر كلمه را لوث كرده است. مثلا اگر از آخر زمان صحبت كنيد، ميگويند شاهد يهوه يا حجتي است; اگر از ازوتريسم، ( esoterism ) صحبت كنيد فورا فرقههاي شبه معنوي به خاطر ميآيند كه كتابهايشان كتابفروشيهاي اروپا را پر كرده است و عجيبترين مطالب را به عنوان تعليمات معنوي به خورد خواننده ميدهند; و اگر از سنتحرف بزنيد خطر متهم شدن به ارتجاع و هزار چيز ديگر در پيش است. ولي همه اينها به نحوي از منطق خاص خود پيروي ميكنند: آيا نبايد همان گونه كه در انجيل پيشبيني شده نزديك به آمدن مسيح واقعي، مسيحهاي دروغين (دجال) بيايند؟ به همين ترتيب تعليمات بدلي از «آخر زمان»، با پديدارشدنشان نشان ميدهند كه آخر زمان نزديك است. در جملههاي قبل به اين نكته اشاره كردم كه به عنوان ارزيابي اوليه، ميتوان گفت كه در مراحل نهايي «عصر تاريك» زندگي ميكنيم. به عنوان بهترين دليل بر اين مدعا ميتوانم به اين نكته اشاره كنم كه درست عكس اين موضوع، مورد اعتقاد عموم است. تكامل، پيشرفت، نظم جديد جهان و يا حتي «دين عصر جديد» بتهايي هستند كه با شور بسيار مورد پرستش عام قرار گرفتهاند. زمان حضرت نوح(ع) را به خاطر بياوريد; چه كسي به نوح اعتقاد داشت؟ با وجود اين، حضرت عيسي(ع) فرمودهاند كه آخر زمان هم همانگونه خواهد بود: «همان گونه كه در ايام نوح بود، همانگونه نيز آمدن فرزند انسان خواهد بود.» در واقع، اگر بخواهيم وجه اشتراكي براي تمايلات رايج و نيروهاي حاكم بر دنياي جديد پيدا كنيم، ميتوانيم بگوييم اين وجه اشتراك، «دور شدن از خدا» است. «انسان را چنان در زندگي دنيايي غوطهور ساختند كه فرصت فكر كردن به سرنوشت روح ناميراي خود را نداشته باشد.» و اين امر به دو نحو انجام ميپذيرد: در جهان اول بدين ترتيب كه بشر با سيلي از سرگرميهاي دنيايي رو به رو ميشود كه شتتحاصل از آن، فرصتي براي فكر كردن به او نميدهد; و اگر هم اتفاقا كسي چيزي معنويتر خواسته باشد لشگري از تعليمات «باطني» دروغين و معلمان دروغينتر حاضر به خدمت هستند تا آنچه را كه او ميخواهد به قيمتي ارزان به او ارائه دهند. من چندي پيش در آلمان، در يك مجله كاتوليك نام كتابي را ديدم كه نشان ميداد تنها در آلمان 600 فرقه از اين نوع موجود است. در جهان سوم اين نكته به نحوي خشنتر انجام ميگيرد. انسان بايد صبح تا شام به دنبال نان روزمره بدود و بدين ترتيب، اصلا فرصت فكر كردن به آخرت پيدا نميكند. پس از اين مقدمه، به موضوع سخنراني خود تحت عنوان «رنهگنون و معناي واقعي سنت» ميپردازم. رنهگنون در سال 1886 در فرانسه متولد شد و در سال 1951 در مصر از دنيا رفت. او بنا به گفته خودش، پس از افزون بر چهار قرن فراموشي تعليمات ازوتريكي در اروپا، اولين كسي است كه دوباره اين حقايق را به ياد آورد. وي بر اين باور بود كه تنها راه رهايي از «بحران دنياي متجدد» همان بازگشتبه سنت و برقراري دوباره سلسله مراتب ارزشي سنتي در جميع شئون زندگي است. نزد وي سه مفهوم اساسي وجود داشت كه عبارتند از: متافيزيك محض، سنت، و ازوتريسم. منظور گنون از «متافيزيك»، علم اصول اولي' است. كلمات او را بايد به معناي دقيق و ريشهاي گرفت. بدين ترتيب، مفهوم جمله ساده «علم اصول اولي'» از آنجا كه اصول اولي' و به طريق اولي'، اصل اعلي' متعالياند اين طور خواهد بود كه اين دانش نميتواند توسط انسان و با ابزارهاي انساني كسب شود و ميبايست توسط خود اصل اعلي به او وحي گردد. با توجه به همين نكته است كه اهميتسنت آشكار ميشود و طبق اين تعريف به منشا الهي سنت و به لزوم حفظ و انتقال آن بدون انحراف و اضافات پي ميبريم. «خدا را هيچ كس نديده; فرزند يگانه كه در دامان پدر استبه ما خبر داده» (انجيل يوحنا). «الحمد لله الذي هدينا لهذا و ما كنا لنهتدي لولا ان هدينا الله»; «منزه باد خدايي كه ما را بر دين رهنمون ساخت كه ما هرگز به آن راه نيافتيمي، اگر خدا ما را راه نمينمود» (سوره 7 آيه 43). گنون در كتابش به نام [ L|esoterisme de Dante ] (ازوتريسم نزد دانته) مينويسد: «متافيزيك محض نه رومي است نه مسيحي، بلكه جهاني، ( universal ) است». و در واقع چنين نيز ميبايد باشد; چون خدا يكي است: «الله الهنا، الله احد» (سفر تثنيه); «قل هو الله احد» (قرآن، سوره اخلاص) و يا: «هيچ كس خوب نيست مگر يكي; خدا» (انجيل). و اين همان تعليمات «وحدت دروني اديان» است. سنت، اصولا داراي دو بعد است: يكي افقي و ديگري عمودي; كه ما براي آن دو، دوكلمهشريعت، ( Exoterisme ) و راه باطن، ( Esoterisme ) را به كار ميبريم. شريعت، ( Exoterisme ) بيان خود را در الهيات مييابد و متافيزيك محض متعلق به راه باطن، ( Esoterisme ) است. در نظر گنون رابطه اين دو، مانند ارتباط ميان بدن و دل است. به عنوان مثال، به بوناونتورا، ( Bonaventura ) اشاره ميكنم كه ميگويد: هر جملهاي از كتاب آسماني داراي چهار معناست: لغوي، اخلاقي، «الهياتي» و عرفاني. الهياتي به اين معناست كه به چه چيز بايد معتقد بود، و معناي عرفاني به ما ميآموزد كه چگونه نفس ميتواند با خداوند متحد گردد. در يهوديت راه باطن، ( Esoterisme ) در «قباله» متجلي شده، و در اسلام در عرفان محض; كه ميتوان به مولانا جلالالدين رومي و ابنعربي به عنوان بزرگترين نمايندگان آن اشاره كرد. «متافيزيك» نزد گنون، ربطي به «سيستمهاي فلسفي» ندارد و «ابزار» كسب آن «عقل جزئي ( فكر) نيست، بلكه عقل، ( intellect ) است كه در عرفان از آن به چشم دل ياد ميشود. من در اينجا به مطلبي از گنون در كتاب «بحران دنياي متجدد» اشاره ميكنم: «نكتهاي مطلقا اساسي است... [و آن اين] كه شهود عقلاني، كه تنها توسط آن، دانش متافيزيكي قابل كسب است، هيچ چيز مشتركي با آن شهودي كه معمولا از آن صحبت ميشود ندارد. دومي مربوط به حوزه محسوسات، و پايينتر از عملكرد عقل جزئي است; حال آن كه اولي، كه متعلق به عقل محض است، برعكس، بالاتر از عقل جزئي است. امروزيها كه از هيچ چيز وراي عقل جزئي، ( reason ) اطلاعي ندارند، حتي قادر به [دستيابي به] تصوري از آن نيز نيستند، حال آن كه تعليمات دوران باستان و قرون وسطي... نه تنها به وجود شهود عقلاني قائل بودند، بلكه به حاكميت آن بر جميع قواي عقلاني نيز معتقد بودند. اين نكته بيانگر آن است كه چرا قبل از دكارت «راسيوناليسم»، ( Rationalisme ) وجود نداشت.» در آغاز گفته شد كه وجه اشتراك گرايشهاي حاكم بر دنياي جديد «دوري از خدا» است. اين گرايش به نحو احسن در قلمرو علوم امروزي ديده ميشود; بدين ترتيب كه اين گرايش به پيدايش علمي كمك كرده كه امروزه تنها [چيزي است كه] به عنوان علم پذيرفته ميشود و اين علم در نظر گنون چيزي جز «علم ناسوتي» در مقابل «علم قدسي» نيست. گنون در كتاب «بحران دنياي متجدد» در فصلي تحت همين عنوان مينويسد: «شهود عقلي در تمدنهايي كه ويژگي سنتي دارند، همچون اصلي تلقي ميشود كه ساير امور را ميتوان بدان منتسب دانست. به تعبير ديگر، مكتب متافيزيك محض اصالت دارد و ساير امور به صورت نتايجيا كاربردهاي آن در مراتب مختلف واقعيت مشروط، با آن مرتبطند. اين امر، بويژه، در مورد نهادهاي اجتماعي صادق است، ولي درباره علوم. .. نيز صدق ميكند. ... بدين قرار، تا آنجا كه به علوم مربوط ميشود، دو تصور كاملا متفاوت و حتي منافي يكديگر وجود دارند كه آنها را ميتوان به ترتيب، تصور سنتي و تصور جديد خواند. ... بينش جديد با جستجوي قطع پيوند ميان علوم و اصول متعالي... آنها را از هر گونه معناي عميقتر، تهي ساخته است....» گنون اضافه ميكند كه «بايد كاملا روشن شده باشد كه ما در صدد طرح اين دعوي نيستيم كه هيچ نوع معرفتي، هر قدر پست و متنزل باشد، فينفسه مشروع نيست; آنچه مشروعيت ندارد صرفا سوء استفادهاي است كه وقتي موضوعاتي اين چنين كل فعاليتبشر را به خود اختصاص ميدهند، صورت ميبندد.» بدين ترتيب ميبينيم كه علم امروزي با جريان كلي «دوري از خدا» به خوبي هماهنگ است. متاسفانه امروزه افراد ديني هم اجازه دادهاند كه اين علم از آنها زهره چشم بگيرد; اين افراد خود را در مقابل اين علم باختهاند و ميكوشند تا دين را براساس فرضيههاي «علمي» توجيه كنند مانند تيار دو شاردن، ( Teillardde Chardin ) و افرادي همچون وي و بدين ترتيب اگر فقرهاي از معتقدات قابل توجيه نبود آن را به دور مياندازند و ميخواهند با اين كار از دين «اسطورهزدايي» كنند; حال آن كه بايد عكس اين رويه، حاكم باشد و فعاليتهاي علمي توسط دين كنترل شود. من در اينجا درباره اين موضوع كه «تمييز ارواح» چگونه بايد باشد، مثالي ميزنم. مهندسي ژنتيك را در نظر بگيريد و به اين آيه قرآن مجيد نيز توجه كنيد. در قرآن چنين آمده است كه وقتي خداوند شيطان را به علتسركشي از درگاه خود ميراند، شيطان گفت: «من گمراهشان خواهم كرد و آرزوها به دلشان مياندازم و بر آن ميدارمشان كه گوش چهارپايان را ببرند و بر آن ميدارمشان كه خلق خدا را تغيير دهند.» (سوره مريم، آيه 119)
هركه گوش شنوا دارد بشنود!
در پايان به طور خلاصه بگويم كه تمام كار دوران زندگي رنهگنون يك ارزيابي متافيزيكي از تجدد است و آن را دنياي جديد را در نور تعليمات سنتي به عنوان مرحله نهايي يك حركتبه سوي پايين مشخص ميسازد كه ويژگي اصلي آن نفي هر چيز معنوي است. راه خروج از اين پرتگاه، در نظر گنون، بازگشت تام و تمام به سنت است و تعمق در آن به كمك متافيزيك محض صورت ميپذيرد. نزديكي اديان به يكديگر، يا به اصطلاح، تشكيل «جبهه واحد» امر بسيار مهمي است. منظور گنون از اين تقريب، احترام متقابل و درك اين نكته است دستكم براي زبده متفكران كه همه اديان صورتهاي مختلفي هستند كه خداوند، خود، براي به تجلي رساندن حقيقت واحد الهي برگزيده است. تنها ادعاي انحصارطلبي است كه بايد كنار گذاشته شود و اين ادعا هم مابهازاي عيني در اديان ندارد، بلكه منبعث از عنصر سوبژكتيو موجود در هر مذهب است; به عبارت ديگر، مؤلفهاي سوبژكتيو از ايمان است. اكنون به اختصار، بعضي از آثار گنون را نام ميبرم (تاريخ داده شده، تاريخ چاپ اول هر اثر است). تحليلي تام و تمام از تجدد و ريشهيابي آن (در دو كتاب): بحران دنياي متجدد (1927) و سيطره كميت و علايم زمانها (1945); دو كتاب درباره هندوئيسم (كه در اولي بحث كاملي از سنت و علوم سنتي شده و در دومي نمونه زيبايي از تعليمات متافيزيكي محض ودانته ارائه ميشود): مقدمهاي عمومي بر مطالعه دكترينهاي هندو (1921); انسان و آيندهاش (صيرورتش) از ديدگاه ودانته (1925); گنون دو كتاب بسيار مهم انتقادي و توصيفي ديگر هم دارد كه در اين دو كتاب جريانهاي خرافي و شبهمعنوي را كاملا بر ملا ميسازد: تئوزوفيسم; تاريخ يك دين دروغين (1928) و اشتباه احضارگران ارواح (1923). چون زبان ازوتريسم، سمبليك و نمادين است و درك سمبلها و سمبليسم توسط راسيوناليسم از دست رفته است، به همين دليل، گنون در مقالات متعدد به اين موضوع پرداخته است. وي همچنين كتابي دارد به نام سمبليسم صليب (1931). مجموعهاي از مقالات وي نيز پس از مرگش، در سال 1962 تحت عنوان «سمبلهاي اساسي علم قدسي» به چاپ رسيده است.