عقل و خطوط قرمز
مهدى معينزاده شوراى عالى واتيكان در سال 1870 اساسنامهاى تدوين كرد كه در ماده اول از فصل دوم آن آمده بود: «اگر شخصى بگويد كه خداى واحد حقيقى را كه خالق و خداوند ماست نمىتوان با نور عقل طبيعى انسان از روى چيزهايى كه خلق شدهاند، بهطور قطع شناخت، چنين شخصى ملعون باد.» (1) اگر كسى نداند كه مقصود از عقل در اين اساسنامه، كدام عقل است و اساسنامه چه كسى را مورد لعن و طعن قرار داده است، در شگفتخواهد شد; در شگفت از تمجيدى چنين رسا از عقل توسط كليساى كاتوليكى كه عقلايى چون گاليله را پشت ميز محاكمه نشانده است. لعن اساسنامه آشكارا متوجه ايمانوئل كانت است و اشاره به برانداختن مابعدالطبيعه سنتى توسط او دارد. نفرت اصحاب كليسا از او تا بدان حد بود كه كشيشان، سگان كليسا را به نام او مىخواندند. (2) اما مقصود از عقل در اين اساسنامه چيست؟ و اصولا عقلانيت كليساى قرون وسطى چگونه عقلانيتى است؟ بسيارى برآنند كه قرون وسطى را مىتوان عصر ظلمت، (Dark Ages) ناميد; چرا كه در اين قرون متمادى، «ايمان و اعتقاد كور به حقيقت مطلق ديانت مسيحى حجاب استفاده طبيعى از نور عقل شده و در نتيجه فلسفه به وسيلهاى در دست علماى بىقيد الهيات مبدل گرديده است و آنگاه در حدود اواخر قرن پانزدهم با تشريك مساعى معتقدان به مذهب اصالت انسان، (Humanism) و مصلحان دينى، دوره جديدى شروع شده كه دوره تفكر صرفا تحصلى و عقلى است و ما اكنون در آن به سر مىبريم.» (3) پارهاى از متفكران مسلمان نيز اين راى را سخت پسنديدهاند و بدان مبتهج و مفتخرند كه چيزى از سنخ اين عصر ظلمانى، در تاريخ تفكر اسلامى وجود نداشته است. اينان در يك جمله، الهيات اسلامى را معقولتر از الهيات مسيحى مىدانند و حكم به معقول بودن اصول و مبانى اوليه اسلام و نامعقول و غير عقلانى يا، به اصطلاح ديگر، «شطحى بودن» اصول و مبانى مسيحيت مىكنند. (4) و از آنجا نتيجه مىگيرند كه مقولههايى از قبيل وحى و عقل، عقل و ايمان و...، مسائل و قضايايى هستند كه فقط براى حل مشكل «الهيات نامعقول مسيحى» جعل و فرض شدهاند (5) و طرح آنها در جامعه ما محلى از اعراب ندارد. دلايل و شواهدى كه اين گروه براى اثبات مدعاى خود اقامه مىكنند. البته متفاوت است. پارهاى با طيب خاطر سخنان متالهانى چون ترتوليان را در ذم عقل و تعقل (6) دستاويز قرار مىدهند و فراموش مىكنند كه نه سخنانى از اين دست در تاريخ تفكر اسلامى ناياب است (7) و نه عباراتى مخالف آن در الهيات مسيحى. برخى ديگر به آياتى از قرآن كريم اشاره مىكنند كه انسانها را به تدبر و تعقل و تفكر فرامىخواند و آن را در تقابل با قسمتهايى از رسائل پولس رسول (رساله پولس به قرنتيان، باب اول،27 (8) رساله پولس به كولسيان 2: 8 (9) رساله پولس رسول به قرنتيان 1:21، 25) (10) قرار مىدهند; غافل از آنكه نه متون مقدس مسيحيتيكباره از تمجيد تعقل و تفكر خالى است (رساله ، انجيل يوحنا (12) 1:9 و...) و نه مقصود قرآن كريم از تعقل، تعقل فلسفى و كلامى بوده است; تا بتوان آيات داعى به تفكر و تعقل را پشتوانهاى براى الهيات محسوب داشت. تعقلى كه قرآن كريم، خلق را بدان دعوت مىكند نوعى مشهود عقلائى است كه پاك با آنچه متالهان و متكلمان از تعقل مراد مىكنند، متفاوت است. (13) طرفه آن كه در تاريخ تفكر اسلامى نيز كسانى بودهاند كه در جهت رد ستمسك به دلايل عقلى در آنچه به وحى مربوط مىشودز به آيات و اخبار متوسل شده و با تفسير خاصى كه از اين آيات و اخبار ارائه كردهاند، فحواى آنها را مخالف علم كلام جلوه دادهاند. (14) سخن ما بر سر معقولتر بودن اصول و مبانى اسلام در قياس با اصول و مبانى مسيحيت نيست. در واقع، معقولتر بودن پارهاى از آموزههاى اسلام در قياس با مسيحيت، نكتهاى است كه برخى از متفكران مغرب زمين نيز اشاراتى بدان داشتهاند. براى نمونه، برتراند راسل مىگويد: «دين محمد(ص) وحدانيتسادهاى بود كه با معضلات كلامى تثليث و حلول پيچيده نگشته بود. پيغمبر اسلام(ص) ادعاى الوهيت نداشت و پيروانش نيز چنين ادعائى در حق او نداشتند.» (15) حكم به معقولتر بودن يك دين در قياس با دين ديگر نه در صلاحيت نگارنده است و نه در حيطه موضوع اين نوشتار; سخن بر سر اين است كه چنين معقولتر بودنى، به هيچوجه، نمىتواند مجوزى براى بىتفاوتى در برابر مسائلى چون سوحى و عقلز و... باشد. اشارت كلى سكل ما حكم به الشرع حكم به العقلز نيز نه بدان معناست كه هركس با هرگونه تدين و تشرعى عاميانه، عالمانه، عارفانه، فيلسوفانه و... كه اتخاذ كرد مىتواند بدان دلخوش باشد كه دين و شرع مختارش با هرگونه نگرشى به عقل و عقلانيت، سازگار است. اين سازگارى به بهاى دينداريها و خردورزيهاى جانسوز و طاقتآزما فرادست مىآيد و تاريخ تفكر مسلمانان نيز همانند مسيحيان، مشحون از اين چالشهاى ديندارانه و خردورزانه است. بخش عمدهاى از تلاشهاى متفكران مسلمان، همواره مصروف جمع بين سصحيح نقلز و سصريح عقلز در جهت ارشاد طالبان و الزام معاندان و رهايى اذهان از حضيض تقليد به ذروه ايقان گرديده است. (16) در هر حال، نزد مسلمين هم ارتباط بين اهل نقل و عقل، همواره ارتباطى دوستانه نبوده است. مثلا در مورد بارزترين جلوه فعاليت عقلانى بشر، يعنى فلسفه، بايد گفت كه «در نزد مسلمين نيز، مثل آنچه نزد نصارا و يهود روى داد، فلسفه در اول پيدايش يا انتشار با مخالفت و سوءظن متشرعه مواجه شد و بعنوان امرى كه اشتغال بدان بدعت و آشنايى با آن موجب شك و ضلال خواهد بود، مورد اعتراض و نفرت واقع گشت.» (17) همين نفرت از فلسفه سبب گرديد كه بعضى از متشرعه، مامون را به دليل تمايلات فلسفىاى كه داشتسامير الكافرينز خواندند و متهم به رفض نمودند. (18) «جالب آن است كه خوض در مسائل مربوط به عقايد و آنچه تدريجا بنام علم كلام موسوم شد، از همان آغاز پيدايش اين علم و به احتمال قوى به جهتشباهت و اختلاطى كه با فلسفه و علوم منسوب به يونانيان داشت، مورد سوءظن شديد اهل حديث و سنت واقع گشت و تخطئه و تحريم شد». (19) اين طرز تلقى متشرعه از علم كلام، در تفسير كبير فخر رازى به صورت قول سمن تعمق فى الكلام تزندقز صورت بندى شد (20) و بر افواه افتاد. در ميان خود اهل كلام هم توافق چندانى بر سر مساله نسبت ميان عقل و وحى وجود نداشته است و «معتزله در جهد براى توفيق بين عقل و وحى غالبا عقل را ميزان شناختهاند»; (21) تا جايى كه بعضى از محققان در اينكه آيا مىتوان خردورزيهاى اهل اعتزال را تحت عنوان علم كلام آورد، ترديد روا داشتهاند. افزون بر همه اينها، پيدايش علم كلام، خود نشان دهنده جهدى است كه متفكران مسلمان در جهت توفيق بين عقل و وحى مبذول داشتهاند و اگر تعارضى بين سصحيح نقلز و سصريح عقلز پيش نمىآمد، علم كلامى نيز متولد نمىشد. به هر جهت نمىتوان با استناد به دلايلى چون معقول بودن مبانى يك دين و نامعقول بودن مبانى دين ديگر، حكم به تعطيل مباحثات در باب نسبت عقل و وحى كرده و چنين مباحثاتى را وارداتى و مختص مسيحيت دانست و از پندآموزى از آنچه بر الهيات مسيحى گذشته است، عافيتطلبانه تن زد. مشكل الهيات مسيحى، بويژه در قرون وسطى، غير عقلانى بودن آن نبود، بلكه اين مشكل ريشه در نگرشى داشت كه قرون وسطى نسبتبه عقل و عقلانيتبرگزيده بود. واقع آن است كه قرون وسطى را هرگز نمىتوان عصرى غيرعقلانى دانست. آنان كه چنين رايى دارند احتمالا متالهانى، (Theologians) چون ترتوليانوس (حدود 230-150م)، تاتيانوس و قديس برنار (1153-1090م) و... را نماينده كل تفكر قرون وسطى محسوب مىدارند; حال آنكه اين متالهان فقط نماينده يك نحله فكرى در قرون وسطى بودند. نحله فكرىاى كه اتين ژيلسون آنها را «خانواده ترتوليانوس» ناميده و درباره آنها مىگويد: «[اين خانواده] متشكل از متالهانى است كه به نظر آنها وحى به انسان عطا شده تا جايگزين همه معارف اعم از علوم تجربى و اخلاق و مابعدالطبيعه گردد. .. چون خداوند با انسان سخن گفته است ديگر حاجتى به تفكر نيست و هم و غم هركس بايد مصروف نيل به رستگارى گردد. آنچه در نيل به رستگارى دانستن آن اهميت دارد در كتاب مقدس مندرج است... و در اين حال ديگر حاجتبه چيزى ديگر، حتى فلسفه، نخواهد بود ». (22) سخانواده ترتوليانوسز به هيچوجه آينه تمامنماى تفكر قرون وسطى نيست و تاريخ، شهادت به وجود متالهانى متعلق به نحلههاى فكرى ديگر مىدهد. اينان هرگز فتوا به تعطيل عقلانيت ندادند و آثارشان نشانگر تلاش شكوهمندى است كه در جهت افكندن وفاقى بين عقل و ايمان كردهاند. صرفنظر از صحت و سقم آراء اين متفكران، صرف جهد بليغ آنها در آشتى افكندن بين الهيات وحيانى، (ReveledTheology) و الهيات طبيعى، (Natural Theology) نشان مىدهد كه قرون وسطى را به هيچ روى نمىتوان عصرى غيرعقلانى دانست. سنت آگوستين، سنت آنسلم و سنت آكويناس، همه به درجات مختلف، خردگرا بودند; حتى راى آگوستين كه قرنها بعد، آنسلم نيز آن را اتخاذ كرد مبنى بر اينكه ايمان را بايد مبدا عقل قرار داد و نه برعكس، هرچند ظاهرا رايى ضد عقلانى مىنمايد، در واقع مبين روشى عقلانى بود كه به ذهن هيچ فيلسوف يونانى خطور نكرده بود. (23) افزون بر اين، گروهى از متفكران كه ژيلسون آنها را ذيل عنوان سابنرشديهاى لاتينيز طبقهبندى مىكند، (24) در حقيقتخردگرايانى دوآتشه بودند كه تعاليم شان در نهايت، به نوعى دئيسم منتهى مىشد. آراء اين متفكران، به اضافه اقبالى كه در نيمه دوم قرن سيزدهم، با اقوال راجر بيكن به رياضيات نشان داده شد و نيز تجربهگرايى آكويناس، اندكاندك زمينه را براى خردگرايى قرون جديد مهيا نمود. «جوهر تجربهگرايى آكويناس در اين خلاصه مىشود كه معرفت همواره به تجربه حسى وابسته است. حتى معرفتبه حقايق بديهى كه آكويناس وجودشان را مىپذيرد، و همچنين معرفتبه ماهيت ذاتى اشياء، در تحليل نهايى، وابسته به تجربه حسى است و از اين رو، كل افكار ما بايد بر تجربه استوار باشد. آكويناس را مىتوان از اين نظر مؤسس تجربهگرايى دانست... ولى او، برخلاف جان لاك، سعى نكرد اين نظريه را بهتفصيل بيان كند.» (25) در تاريخ انديشه هيچ گسستى وجود ندارد و مرز ميان هيچ دورهاى از تفكر با ادوار قبل و بعد آن كاملا واضح نيست. انديشه قرون جديد، هر قدر هم كه انقلابى باشد، بىسابقه نيست و ريشه در انديشه قرون وسطى دارد. به هر جهت، قرون وسطى چنانكه مشهود است، هرگز از عقلانيت تهى نيست; چيزى كه هست در اين دوره نگرش خاصى به عقل و عقلانيت وجود دارد كه نقد آن بسيار آموزنده است. يكبار ديگر نظرى به اساسنامه شوراى واتيكان اول مىافكنيم. اين اساسنامه مدعى است كه خالق و خداوند را مىتوان با نور عقل طبيعى انسان از روى چيزهايى كه خلق شدهاند، به طور قطع شناخت. اين مدعا نشانگر يكى از پيش فرضهاى اساسى تفكر قرون وسطى است; اعتقاد به كارآيى قطعى عقل در عرصه شناخت جهان. ردپاى اين ايمان راسخ به توانمندى عقل را در قول به اصالت واقع، (Realism) مىتوان باز جست. هرچند در دورههايى (بيشتر، دورههاى نخستين) از حيات فكرى قرون وسطى متفكرانى همچون سنت آگوستين يافت مىشدند كه دل در گرو ايدهآليسم افلاطونى داشتند، اما «تفكر قرون وسطى در مجموع قائل به اصالت واقع بود، به اين معنا كه جهان را به همان صورتى كه درك و دريافتيا تجربه مىشود، واقعى و مستقل از ذهن بشر مىدانست و توانشهاى عقل را قادر بر درك ماهيت جهان مىشمرد... مسئله سامكان علم به جهان خارجز آنچنان كه در فلسفه جديد يعنى از دكارت به اين سو مطرح گشت، هرگز مورد تشكيك و چون و چرا قرار نمىگرفت». (26) در قرون وسطى «از آنجا كه فلسفه با الهيات پيوندى نزديك داشت فرض بنيانى بر اين بود كه معرفتبه خداوند بنحوى از انحاء ممكن است و بدين ترتيب با توسل به آن نظام فلسفى كه گمان مىرفت اين نوع معرفت را به بهترين وجه توضيح دهد. تشكيك در امكان معرفت طرد مىشد. اگر برهانى ارائه مىشد بيشتر به پيشفرضها و منابع معرفت مىپرداخت تا امكان آن». (27) متفكران قرون وسطى خود را ملزم مىيافتند كه در اعتبار عقلى محسوسات ترديدى نكنند. آكويناس مىگفت: «حقيقت چنان در حس مندرج است كه مىتوان آن را نتيجهاى دانست كه به تبع حس حاصل مىآيد. پس مىتوان گفت كه احساس ما به اشياء، چنانكه هستند، تعلق مىگيرد.» (28) برخى از متفكران حتى به نوعى ارتباط ضرورى بين مذهب اصالت واقع و دين مسيحى قائل شدهاند و برآنند كه ايدهآليسم افلاطونى كه از قول هراكليتوس به سيلان ذات اشياء و راى افلاطون بر تعلق نگرفتن معرفتبر امور غير ثابت و در سيلان مايه مىگرفتبا دين مسيحى ناسازگار است. (29) چرا كه «اگر عالم را مجموعهاى از ظواهر امور كه پيوسته در حال مرور باشند، بينگاريم و از هيچ لحاظ نتوانيم قائل به دوام و قوام آن شويم، اطمينان خود را به قوت و متانت وسيلهاى كه براى وصول به خدا داريم، از دست مىدهيم. اگر صنع خلقت معقول نباشد هرگز درباره صانع آن چيزى نمىتوان دانست... از همينجا كه اشياء وجود دارند، نه اينكه در نيمهراه هستى باشند، معلوم مىشود كه خدا وجود مطلق است». (30) اتين ژيلسون در اين راه تا آنجا پيش مىرود كه مىگويد: «مذهب اصالت واقع چنانكه در قرون وسطى بود از دواعى دينى مسيحى مايه مىگرفت و دين مسيح مادام كه در فكر فيلسوفى نافذ باشد، فلسفه او همچنان مستلزم قول به اصالت واقع خواهد بود.» (31) تفكر قرون وسطى در گزينش ناخودآگاهى كه از فيلسوفان يونان كرد تا الهيات عقلى خود را بر پايه آراء آنان نهد، با بىالتفاتى تمام از كنار سوفسطاييان گذشت. اينان كه به قول ويل دورانتحقشان چنانكه سزاوار بود، ادا نگرديده است، (32) علىرغم تشكيكهاى افراطى، آرائى بس سازنده داشتند و عنايتبه اين آراء مىتوانست فلسفه مبتنى بر اصالت واقع قرون وسطى را از جزميت رهايى بخشد. تاريخ انديشه همواره شكاكان را بىآنكه به نقش سازنده آنان توجهى كند به طاق نسيان نهاده است. چنانكه از مونتنى كه «فلسفه دكارت پاسخ مستقيمى استبه تحدى و مبارزهطلبى تشكيك او» (33) چندان يادى نشده است و هيوم نيز اگر قول مشهور كانت نبود كه هيوم از خواب جزميتش بيدار كرد، (34) امروزه بيشتر به عنوان نگارنده تاريخ انگلستان و تاريخ اديان شناخته مىشد تا فيلسوفى طراز اول. به هر روى، قرون وسطى به تشكيك سوفسطاييان در باب سامكان علم به جهان خارجز و مينوگروى افلاطونى وقع چندانى ننهاد و بر تفكر مبتنى بر اصالت واقع و ايمان بىحد وحصر به توانمندى عقل در عرصه شناخت، راسخباقى ماند. به سبب همين قول به اصالت واقع، ايمان به توانمندى قطعى عقل و مسلم فرض كردن سامكان علم به جهان خارجز، قرون وسطى الهياتى اتخاذ كرد كه مىتوان آن را سالهيات حداكثريز ناميد. الهيات حداكثرى به دو معنا حداكثرى است; معناى اول آن كه اين الهيات نگرشى به عقلانيت دارد كه مىتوان آن را سعقلانيتحداكثريز ناميد و معناى دوم آنكه اين الهيات مىكوشد تا صدق مدعيات خود را به نحو حداكثرى اثبات كند. «تلقى حداكثرى از عقلانيت، مبتنى بر چند پيش فرض مهم است: 1. در قلمرو شناخت مىتوان به گزارههاى تركيبى قطعى الصدق رسيد كه مورد پذيرش و تصديق همگان است. يعنى گزارههايى وجود دارند كه از عالم خارج حكايت مىكنند و بر دانش ما نسبتبه جهان خارج مىافزايند و در عين حال، صدق آنها قطعى و محرز است. 2. قواعد استنتاج بديهىالصدقاند (مثلا تحليلىاند و صدقشان ناشى از تعريف آنهاست). 3. بنابراين، برمبناى مقدمات تركيبى قطعى الصدق و به مدد قواعد استنتاج، مىتوان صدق پارهاى قضاياى تركيبى را قاطعانه اثبات كرد، يعنى آنها را از مقدمات (صادق)، (به نحو معتبر) استنتاج كرد. 4. در عقلانيتحداكثرى، اثبات به معناى رفع جهل يا رفع عدم يقين نسبتبه صدق اعتقادى خاص است. به بيان ديگر اثبات اعتقاد P ،بدان معناست كه طى فرآيندى خاص صدق P آشكار شود به نحوى كه مجال هيچگونه شك معقولى در باب آن اعتقاد باقى نماند. پس در قلمرو عقلانيتحداكثرى، اثبات به معناى اقامه برهان نه يك اعتقاد است، به نحوى كه جميع عاقلان در جميع زمانها آن برهان را قانعكننده بيابند و صدق آن را تصديق كنند. اين تلقى خاص از اثبات را «اثبات حداكثرى» مىناميم. در چارچوب قلانيتحداكثرى، اثبات حداكثرى ممكن تلقى مىشود.» (35) همچنين «عقلانيتحداكثرى، «عقل» انسان را قوهاى مىانگارد كه در قبال جهانبينىهاى متعارض، بىطرف است و بنابراين مىتوان به مدد آن، بدون پيشداورى و فارغ از جهانبينىهاى مطلوب اشخاص، امرى را براى همگان اثبات كرد.» (36) پيداست كه عقلانيتحداكثرى با قول به اصالت واقع، ايمان به توانمندى قطعى عقل و طرد تشكيك در سامكان علم به جهان خارجز تناسب تام دارد و همه اينها در الهيات قرون وسطى مستترند. هم كه اهل ذوق، (Virruosi) در قرن هفدهم بدان گرويدند و سرانجام در قرن هجدهم از روشنگرى و دئيسم سربرآورد، (37) در واقع ادامه اعتقادى بود كه قرون وسطى به اصالت واقع داشت و آن موضع عقلانيتحداكثرى كه اتخاذ كرده بود. اعتقاد به قابل فهم بودن طبيعت، (intelligibility) كه از آن به مؤلفه عقلانى علم، ( rational compotent) تعبير مىشود و ايمان به امكان علم، ميراثى بود كه از قرون وسطى به عصر روشنگرى رسيد. (38) قرون وسطى و عصر عقل، (Age of reason) اگرچه در اولويت دادن به عقل يا وحى و نيز راهبردشان به اثبات مدعيات دينى راهبرد مبتنى بر استدلال در مورد قرون وسطى و راهبرد مبتنى بر تجربه در مورد عصر عقل (39) تفاوتهايى داشتند، اما اختلاف ماهوى در نگرش به عقل و عقلانيت ميان آندو وجود نداشت. آنانكه به حق، ريشههاى علم جديد را در فرض پيشينى، (Presupposition) قابل فهم بودن طبيعت و نگرش حداكثرى قرون وسطى به عقل و عقلانيت مىجويند، بهخوبى بدين دقيقه تفطن يافتهاند. حاكميت اين نگرش بر علم و فلسفه علم بسيار ديرپاتر از حاكميت آن بر فلسفه بود. علم حتى در دهههاى آغازين قرن بيستم پوزيتيويسم را در دامان خود مىپرورد; پوزيتيويسمى كه تنها پس از درك رخنههاى عميق قلانيتحداكثرى حاضر شد اصل تاثيرپذيرى را جانشين اصل تحقيقپذيرى گرداند و بدينسان گامى كوچك در راه رسيدن به عقلانيتحداقلى (عقلانيت انتقادى) بردارد. اندكى بيشتر در باب مفهوم آن عقلى كه اساسنامه شوراى واتيكان اول از توانمندى آن در نيل به شناخت قطعى دفاع كرده است، مداقه كنيم. بخشنامهاى كه پاپ لئوى سيزدهم نهسال پس از انتشار اساسنامه منتشر كرد كليد حل معما را به دست مىدهد و معلوم مىدارد كه عقل مزعوم كليسا كدام عقل بوده است. در اين بخشنامه عقايد توميستى (منسوب به توماس آكويناس) مورد تاييد مجدد قرار گرفت و به فلاسفه كاتوليك توصيه شد كه از فلسفه او الهام گيرند. حتى در قلب قرن بيستم، پاپ پل ششم مدعايى بزرگتر مطرح كرد و در مراسمى كه به مناسبت چاپ جديد كتاب الهيات آكويناس برگزار شده بود، اظهار داشت كه «تعاليم آكويناس گنجينهاى است كه نه فقط به گروه دومينيك تعلق دارد، بلكه متعلق به كل كليسا و حتى تمام جهان است. نه فقط به قرون وسطى مربوط استبلكه براى تمام دورهها از جمله عصر ما معتبر است». (40) «توماس آكويناس (متولد 1225 يا 1226 و متوفاى 1274) به عنوان بزرگترين فيلسوف مدرسى شناخته مىشود در هر مدرسه كاتوليك كه فلسفه جزء برنامه باشد، حكمت وى به عنوان يگانه حكمت صحيح تدريس مىگردد... وى را مىتوان يكى از دو شارح بزرگ ارسطو (در كنار ابنرشد) محسوب داشت. از غالب جهات توماس، ارسطو را چنان از نزديك پيروى مىكند كه ارسطو در ميان كاتوليكها حكم يكى از آباء دينى را پيدا كرده است.» (41) بدين ترتيب كليساى مسيحى، پس از اقبالى كه آبائش (كسانى چون آگوستين قديس) در قرون اوليه تاسيس آن به فلسفه رواقيان، فلوطين (و از طريق او به فلسفه افلاطون) نشان دادند، بر زعامت فكرى ارسطو گردن نهاد و تقديرش را با تقدير فلسفه ارسطو گره زد. انتخاب فلسفه ارسطو از ميان ديگر فلسفههاى يونان، اگرچه ناخودآگاه بود، اتفاقى نبود. كليسا نه تنها يك نهاد دينى بلكه نهادى اجتماعى نيز بود و وظيفه خود مىدانست كه نظام فكرى كاملا منسجمى را بنانهد كه بتواند مبناى يك نظام اجتماعى منسجم و عالمگير قرار گيرد. چنين نهادى البته نمىتوانست ديرزمانى فلسفه افلاطون را براى پىريزى الهيات خود برگزيند. چراكه «قول به اصالت معانى معقول و تنزيه اين معانى و تصديق تعالى آنها، چنانكه افلاطون بر آن بود، با مذهب اهل شك و ترديد آنان در اعتبار عالم اجسام نهايت مناسبت را داشت» (42) و نهادى چون كليسا كه داعيه افكندن يك نظام اجتماعى جهانگير در همين عالم اجسام را داشت كجا مىتوانستشك و ترديد در معرفتبه عالم اجسام را بپذيرد؟ اگر قرار مىبود نظامى اجتماعى بر پايه فلسفه افلاطون افكنده شود. حاصل كار، چيزى جز آنچه وى خود در سجمهوريتز تصوير كرده است از آب درنمىآمد و كيست كه نداند چنان نظامى اگر هم بر فرض محال تشكيل مىشد، در دم فرو مىپاشيد. (43) تعبير سقراط از دانستن نيز بسيار محتاطانه بود و او بر سندانستنز بيشتر از سدانستنز تاكيد داشت. (44) بدين ترتيب، قرون وسطى ماند و عقلانيت ارسطويى. عصر روشنگرى نيز از عقلانيت همان عقلانيتحداكثرى قرون وسطى را مراد مىكرد. اين عصر ايمان به رياضيات را از افلاطون گرفت، (45) اما ايدهآليسم افلاطونى را برنتافت. در تبيين پديدهها، تمسك ارسطويى به علت غايى و علت صورى را كنار نهاد، اما در تلقى ارسطو از عليت تغييرى نداد و در عميقترين سطح به لحاظ معرفتشناختى، ارسطويى باقى ماند; نه در توانمندى عقل در شناخت قطعى و امكان علم به جهان خارج تشكيك كرد و نه از اصالت واقع و تعبير ارسطويى اصل عليت دست كشيد. تشكيك دكارت نيز كه صبغهاى كاملا ايدهآليستى داشت و بهجاى عينيتبر ذهنيت تاكيد مىكرد (46) ، هم به سبب پاسخ شتابزدهاى كه خود او به شك خويش داد (47) و هم بدان سبب كه مراد و مدلول حقيقى آن در زمان خود دكارت درك نگرديد، نتوانست تاثير چندانى روى تلقى عصر روشنگرى از عقل و عقلانيت داشته باشد. ما امروز با مشاهده ورز فوقالعادهاى كه ايدهآليسم در ذهن توانمند كانتيافته است و تاثير قطعى و ديرپايى كه فلاسفه پس از دكارت از او پذيرفتهاند، به هميتشك انتقادى دكارت واقف شدهايم. عصر عقل اما، هرچند در جنبههاى بسيارى از دكارت تاثير پذيرفت، (48) به اهميت تاكيد او بر ذهن به جاى عين كه ژيلسون آن را عجيبترين مناظر تاريخ مىشمارد، (49) پى نبرد و آن را در الهيات خود مدخليت نداد. به هر روى به زعم من، الهيات قرون وسطى و الهيات عصر عقل به جهت نگرش حداكثرى و غيرانتقادىاى كه به عقل و عقلانيت دارند، دو روى يك سكهاند. تنها با ظهور ايمانوئل كانتبود كه نگرش انتقادى به عقل، حقيقتا به فلسفه و از طريق آن به الهيات راه يافت و به همين دليل است كه ايان باربور با بصيرت خاصى، دينشناسى كانت را واكنشى در مقابل افراط عصر عقل، در اطلاق آرمان عقلانيتبه ساير حوزههاى انديشه از جمله الهيات قلمداد مىكند. (50) الهيات اسلامى نيز همانند الهيات قرون وسطى، نگرشى حداكثرى به عقل و عقلانيت داشته است. «تعريفى كه از عقل و كاركرد آن در الهيات اسلامى تا روزگار ما بر اذهان بسيارى از متفكران سلطه داشته، عبارت است از قوه مدرك مفاهيم كلى كه كاركرد مطلوب آن، استدلال به معناى ارسطويى كلمه و در قالب مقولات انتزاعى است. در اينگونه نگرش، امور زير در مورد عقل و قوه عاقله مسلم فرض مىشود: «1. كاركرد قوه عاقله، استدلال براساس بديهيات است و هر شناخت عقلىاى بايد يا بديهى باشد، و يا از طريق استدلال و يا با استفاده از بديهيات به اثبات برسد. [در الهيات اسلامى نيز از اثبات، اثبات حداكثرى مراد مىشد.] 2. معناى تعقل و تفكر اين است كه عقل با تركيب مقدمات در قالب قياس، و با مراعات شرايط منطقى كه از سوى ارسطو بيان شده و به دستشارحان و پيروان او تكميل شده است، به شناخت مجهول نايل شود. استقرا و تمثيل نيز فقط تا آنجا معتبرند كه به قياس باز گردند. بنابراين، معناى تفكر و تدبر در دين نيز استدلال به كمك مفاهيم كلى و انتزاعى در قالب قياس است و مقصود دين از حكمت نيز همين حكمتبحثى و استدلالى است. 3. معناى معقوليتيك باور آن است كه بتوان بر آن اقامه برهان كرد; و عقل فقط وقتى حقيقتى را تصديق مىكند و حق چنين كارى را دارد كه بتواند با استدلال برهانى، آن را اثبات كند. معقوليتباورهاى دينى نيز به اين معناست كه اين باورها از پشتوانه استدلالى برخوردارند و استدلالپذيرند [استدلال براساس منطق ارسطويى]. 4. معناى دفاع عقلانى از يك عقيده عبارت است از فراهم آوردن پشتوانه استدلالى براى آن. معناى دفاع عقلانى از دين نيز اين است كه به كمك استدلال فلسفى آن باورها را توجيه كرده، در برابر شبهات از آنها دفاع استدلالى كنيم [استدلال براساس منطق ارسطويى].» (51) نتيجه طبيعى نگرش حداكثرى به عقل و عقلانيت، تولد مفهومى استبه نام خطوط قرمز. آنانكه در توانمندى عقل در عرصه شناخت قطعى و يقينى جهان طبيعت و مابعدالطبيعه كمترين تشكيكى روا نداشتهاند و در مواجهه با ساصالت واقعز و سامكان علم به جهان خارجز رويكردى نقادانه اتخاذ نكردهاند، در برخورد با امورى كه به دشوارى تن به تبيين و تعليل عقلانى مىدهند، ناگزيرند كه دستبه ترسيم خطوط قرمز بزنند. در مورد الهيات قرون وسطى، اين خطوط قرمز را الهيات وحيانى تعيين مىكند و در مورد الهيات عصر عقل، تجارب و قوانين علمى. الهيات قرون وسطى هنگامى كه با تضاد ميان عقل و وحى مواجه مىشد، حكم به تعطيل عقل مىداد و از متدينان مىخواست تا آموزهاى را علىرغم غيرمعقول بودنش بپذيرند. ملاك اين غيرمعقول بودن را نيز نگرش حداكثرى به عقلانيت تعيين مىكرد و از آنجا كه معيار اثبات عقلانى يك آموزه، معيارى بسيار سفت و سختبود (اثبات حداكثرى)، بتدريجبر فهرست آموزههاى متعلق به آن سوى خطوط قرمز افزوده مىشد. مجموعه اصالت واقع عدم تشكيك در امكان علم به جهان خارج عقلانيت (و اثبات حداكثرى)، نگرشى خوشبينانه به عقل انسانى بود و محدوديتهاى آن را از نظر دور مىداشت. بدين ترتيب، اصرار متالهان قرون وسطى و بهطور كلى، دستگاه كليسا بر ترسيم خطوط قرمز در پيش روى فعاليت عقل انسانى، نه از حميت و ايمان دينى آنان، كه از مفتون بودنشان به عقل انسانى مايه مىگرفت و از اين حيث تفاوت چندانى بين متالهان عصر ايمان و ملحدان عصر عقل وجود نداشت. از سوى ديگر، الهيات عصر عقل در مواردى كه با تضاد ميان عقل و وحى مواجه مىشد، دستبه تاويل بىمحاباى متن وحيانى مىگشاد و در نهايت، آنچه از آموزههاى دينى باقى مىگذارد، فاقد هرگونه جنبه دينى بود. اين عصر خدا را در سيماى معمارى بازنشسته (52) ، (retired architect) تصوير مىكرد; «خيرخواهى خداوند را همانا در عمل اوليه آفرينش مىدانست نه در مهر پدرانه مدام»; (53) «مشيتخاص را ترك مىكرد و مشيت عام را بشدت تاييد مىنمود»; (54) «اطراد ولغوناپذيرى قانون را دليل عمده بر كمتخداوند مىدانست نه مداخله معجزهگرانه را» (55) و.... قرون وسطى خطوط قرمز بسيار برجستهاى ترسيم كرده بود. متفكران قرون وسطى حقايق منزل را به دو گروه تقسيم مىكردند. «گروه اول متشكل از تعداد معين حقايق منزل است كه با آنكه وحى شدهاند، معذالك ادراك آنها از طريق عقل هم ممكن است. از آن جمله است: وجود خداوند و صفات ذاتى وى يا وجود روح انسانى و فناناپذيرى آن... گروه دوم حقايق وحى شده عبارت است از امور ايمانى كه بدرستى بيان شده، يعنى همه آن بخش از دين كه فوق تمامى مراتب عقل انسانى است. مثل تثليث، (Trinity) ،تجسد، ( incarnation) ،استخلاص، .(Redemption) هيچ نوع تفكر فلسفى وجود ندارد كه بتواند دليلى ضرورى به نفع حقيقتى از اين نوع اقامه كند.» (56) «به گفته آكويناس وحى واجب است، زيرا مهمترين حقايق الهى يا الهيات، دسترس عقل نيست. وجود خداوند را مىتوان با عقل و منطق، برهانى كرد ولى تثليث و تجسد را نمىتوان.» (57) در چنين مواردى، كليسا از مردم مىخواستبدون آن كه معقوليتى در آموزههاى دينى بيابند، بدانها ايمان آورند. با گذشت زمان، حتى در معقوليت آموزههايى كه كليسا مىپنداشت مىتوان با دلايل عقلانى آنها را ثابت كرد، ترديد جدى به وجود آمد. «حتى در ميان بزرگترين فيلسوفان و متكلمان قرون وسطاى متاخر، ميل روزافزونى وجود داشت كه نه تنها آنچه توماس آكويناس آنها را امور ايمانى درست گفته شده مىخواند، بلكه آن چيزى را كه وى مقدمات عقلى امور ايمانى مىناميد، نيز منتسب به ايمان [و نه عقل] كنند. بدين ترتيب چنان شد كه فهرستحقايق منزلى كه مىتوان با دلايل عقلانى اثباتشان كرد، بتدريج كمتر و كمتر شد تا به هيچ رسيد» (58) و به همين نسبتخطوط قرمزى كه كليسا رسم مىكرد بتدريجبيشترو بيشتر شد. «از همان سالهاى آخر قرن سيزدهم، دانس اسكاتس، (Duns Scotus) بر فهرستحقايق منزلى كه يك مسيحى نمىتواند اثباتش كند ولى بايد بدان اعتقاد داشته باشد، افزود. وى در پايان رساله درباره مبدا اولى، (on the First Principle) به صراحت گفته بود كه قدرت مطلقه خداوند، ( ،سعه وجودى او، (Immensity) ،حضور همهجانبهاش، (omnipresence) ، عنايت، (Providence) و رحمانيتش، (Misericord) نسبتبه همه موجودات خصوصا انسان، جزء اعتقاداتى است كه با برهان عقلى قابل اثبات نيست.» (59) بدين ترتيب، الهيات قرون وسطى دچار تناقضى تمامعيار بود. از يكسو در توانمندى عقل در شناخت قطعى و يقينى، هيچ تشكيكى روانمىداشت و از سوى ديگر، در مواجهه با پارهاى آموزهها حكم به ناتوانى همان عقل مىكرد. متدينان در اينگونه موارد ناگزير بودند از عقلى كه به تركتازى آن در عرصههاى دور و ناشناختهاى چون خداشناسى خو كرده بودند، چشمپوشند و به تعطيل آن گردن نهند. نگرشى كه هيچگونه نقدى بر عقل روا نمىداشت و حد و حصرى براى فعاليت آن تصور نمىكرد، بهناگاه حصارهاى فراوانى بهدور عقل مىكشيد. اين حصارها همه از بيرون بر عقل تحميل مىشدند و نقد عقل از درون نقد عقل با عقل هيچ مفهومى نداشت. ايمانوئل كانت كه مىتوان تاريخ فلسفه را به اعتبار او به دو بخش تقسيم كرد، (60) مذهب اصالت معنى (ايدهآليسم) را به طريقه اهل نقد، جانشين مذهب اصالت واقع به سيره اصحاب جزم نمود. (61) خود كانت فلسفهاش را به انقلاب كپرنيكى تعبير كرده و مىگويد: «ما مىخواهيم همان كارى را بكنيم كه كپرنيك براى توضيح حركتهاى آسمانى كرد. هنگامى كه ديد بر بنياد اين فرض كه جسمهاى آسمانى برگرد بيننده مىگردند، نمىتوان پيشرفت كرد، جريان را واژگون كرد و كوشيد تا اين فرض را بيازمايد كه بيننده در حركت است و ستارگان بىحركت.» (62) «بدينسان كانتبر آن مىشود كه شناسنده را در مركز بگذارد و بنيادهاى آزاد از تجربه يعنى آنچه را شناسنده از خود در موضوع شناسايى مىنهد، بررسى كند.» (63) كانتبر آن بود كه «اول و پيش از همه چيز بايد تحقيقى انتقادى در توانايى و قواى خود عقل بعمل آوريم. اين كارى است كه اصحاب مابعدالطبيعه جزمى از آن غفلت كردهاند و جزميتبعنوان اين فرض وصف شده است كه پيشرفت در علم فقط بر مبناى مفاهيم فلسفى محض بوسيله استفاده از اصولى كه عقل از مدتها قبل عادت به استفاده از آن داشته، ممكن است». (64) او مىگويد: «بدون اينكه تحقيق شده باشد كه عقل به چه طريقى و به چه حقى به اين اصول رسيده است [نمىتوان آنها را بكار گرفت]. بنابراين جزميت جريان عمل جزمى عقل محض است، بدون انتقاد قبلى از قواى خود.» (65) «پس محكمهاى كه مابعدالطبيعه را بايد در حضور آن آورد چيزى جز تحقيق انتقادى خود عقل محض نيست.» (66) كانت، خود در ديباچهاى كه بر كتاب سمقدمهاى بر هر متافيزيك آيندهز نگاشته بود، تاكيد كرده بود كه تحقق معرفتى به نام متافيزيك در گرو توجه جدى به شرايطى است كه وى در رهيافت نقادانه خود ارائه كرده است. اينك پس از گذشت نزديك به دو قرن از عرضه فلسفه نقادى، چنين به نظر مىرسد كه پيشبينى اين فرزانه آلمانى به نحو حيرتانگيزى به تحقق پيوسته است (67) و «از آن زمان تا روزگار ما فلسفه انتقادى حاكم غرقه انديشه و نظر گشته است.» (68) بدينسان كانتبا دو پيشفرض اساسى عقلانيت قرون وسطى و عصر عقل درافتاد; هم با اصالت واقع و هم با توانمندى عقل در شناخت آنچه مابعدالطبيعه خوانده مىشد. عقلانيت انتقادى كانت كه مىتوان آن را به قلانيتحداقلى هم تعبير كرد بر تمام حوزههاى معرفتبشرى تاثيرى قطعى داشت. «عقلانيتحداقلى از نقد عقلانيتحداكثرى و ملاحظه محدوديتهاى آن حاصل شده است. مهمترين وجه تمايز اين دو نوع تلقى از عقلانيت آن است كه در عقلانيتحداقلى يا انتقادى، برخلاف عقلانيتحداكثرى، اعتقاد بر اين است كه صدق در مقام كشف و اثبات هيچ نشانه قاطعى ندارد. به بيان ديگر، اگرچه ممكن استشخص s حقيقتا به گزارهاى صادق دستيافته باشد، ولى به هيچ نحو نمىتواند از صدق آن گزاره به نحو عينى اطمينان حاصل كند. يعنى نمىتوان صدق هيچ گزارهاى را چنان اثبات كرد كه جميع عاقلان در جميع زمانها آن را تصديق كنند (به جز گزارههاى همانگويانه يا توتولوژيك).» (69) در عقلانيتحداقلى «اثبات به معناى اقامه برهان نه يك اعتقاد استبه نحوى كه جميع عاقلانى كه در مقدمات و پيش فرضها با ما مشتركند، آن برهان را قانعكننده بيابند و صدق آن اعتقاد را تصديق كنند. اين نوع اثبات را «اثبات حداقلى» يا «اثبات مقيد» يا «اثبات وابسته به مرجع» مىناميم. در واقع، در چارچوب عقلانيتحداقلى، «اثبات حداكثرى» ناممكن تلقى مىشود، چرا كه مقدمات آن نوع اثبات، قابل حصول انگاشته نمىشود. در مقام خردورزى به چيزى بيش از اثبات حداقلى نمىتوان اميد داشت.» (70) عقلانيتحداقلى را مىتوان به يك معنا، عقلانيت انتقادى، (Critical Rationalism) نيز ناميد. زيرا همانطور كه ملاحظه شد، عقلانيتحداقلى در واقع ناشى از نقد عقل و كشف محدوديتهاى آن توسط خود عقل است. از اين حيث، عقلانيتحداقلى يا انتقادى مستقيما ميراثدار كانت مىباشد. «عقلانيت انتقادى، برخلاف تلقى بيش از حد خوشبينانهاى كه عقلانيتحداكثرى از عقل دارد، تلقى فروتنانهتر و محدودترى از توانمندىهاى عقل دارد. » (71) «عقل حداقلى در كار دو نوع نقد است: اولا هر آنچه را كه در پيش روى آن مىنهند، مورد نقد و چون و چرا قرار مىدهد و ثانيا خود را نيز موضوع نقد و سنجش مستمر قرار مىدهد و لذا كاشف محدوديتهاى خود نيز هست.» (72) اين دقيقا همان رويكرد كانتبه عقل است و همان مفهومى است كه وى از عقلانيت مراد مىكرده. سنقد هر آنچه پيش روى عقل قرار مىگيرد و نيز نقد خود عقلز همان فعاليت عقلانىاى است كه كانتبه بشريت معرفى كرد. نقد امور توسط عقل، مقوم تفكر مدرن است و نقد خود عقل، مقوم انديشه پست مدرن. به همين دليل است كه ژان فرانسوا ليوتا، فيلسوف معاصر (متولد 1924) مىنويسد: «نام كانت در آن واحد، آغاز و انجامى براى مدرنيته است و از آن جهت كه انجام مدرنيته است، آغازى براى پسامدرنيته نيز مىباشد.» (73) نكتهاى كه شايان توجه است آنكه، «عقلانيتحداقلى، محدوديتهاى خود را بدون خروج از حوزه عقل و از درون عقلانيت كشف و آشكار مىكند». (74) اين عقلانيت از همان ابتدا عقلانيتى دستبه عصاست و، از اين حيث، درست در جهت عكس عقلانيت قرون وسطايى است كه در عرصههايى، هيچ محدوديتى براى عقل تصور نمىكرد و در عرصههاى ديگر، حكم به تعطيل تعقل مىداد. در قرون وسطى عقل از خارج نقد مىشد يا بهتر استبگوييم حصر مىشد و به خطوط قرمز منتهى مىگشت. اما «عقل نقاد، حدود خود را از درون معلوم مىكند و لذا تصديق محدوديتهاى عقل كارى است عقلانى. بنابراين در الهيات عقلى حداقلى كه مبتنى بر عقلانيت انتقادى است، ساحات سماوراى طور عقلز دين، علىالاصول قابل تصديق است; يعنى تمام ساحات دين به بعد عقلى آن تحويل نمىگردد و تمام اعتقادات آن لزوما معقول شونده انگاشته نمىشود، اما متاله مىكوشد بدون آنكه پروژه عقلانيت را نفى و نقض كند، از طريق نقد عقلانى عقل، حدود عقل را از درون پروژه عقلانيت تعيين كند و به اين ترتيب تصديق ساحات نامعقول را معقول نمايد. بنابراين در اين نوع الهيات، دين ساحاتى فراعقلى دارد، اما مجال بحث عقلى در خصوص اين ساحات نيز گشوده است.» (75) عقلانيت انتقادى كانتبه سرعت راه خود را به سوى الهيات گشود و تمام متفكران را كه دغدغه دين داشتند واداشت تا معرفت دينى خود را براساس عقلانيت انتقادى سامان دهند. كليسا البته از اين قاعده مستثنا بود; متوليان رسمى دين همچنان كانت را لعن كردند و بر عقلانيتحداكثرى پافشردند. در مورد متافيزيك، كانت «لاادرى» بود و مىگفتشناخت ما را نمىتوان به ماوراى محدوده تجربه ممكن ما گسترش داد و به همين سبب، وجود خدا را در مقام آفريدگار متعال نمىتوان با عقل نظرى ثابت كرد. «او بر آن بود كه بحث و برهانهاى سنتىاى كه وجود خداوند را اثبات يا رد مىكرد خدشهناك است. و مهمتر از اين، بر آن بود كه چنين برهانهايى علىالاصول محكوم به شكست است. زيرا ناشى از اطلاق و تسرى به حوزهاى است كه ماوراى تجربه مقولهها و شيوههاى قضاوتى است كه فقط در محدوده تجربه اعتبار دارد. بحث و احتجاج فلسفى درباره چنين مسائلى عبث است و منتهى به تعارض احكام يا احكام جدلىالطرفين، (antinomies) مىگردد كه هرگز قابل حل نيست. مباحثسنتى توحيد فلسفى، ضعف تاليف دارد و اگر تصور شود كه در آنها پيشرفتى رخ مىدهد، توهم محض است». (76) در باب خود دين نيز كانت در كتاب دين تنها در حدود و ثغور عقل، (Religion within the limits of Reason Alone) خاطرنشان مىكند كه مفاهيم، عقايد و اعمال دينى را در حوزه حيات اخلاقى بايد قرار داد و بر آن است كه مردم تجربه تكليف اخلاقى را با عبارات و تعبيرات خيالآميز طرح مىكنند يا عرضه مىدارند و احكام متافيزيكى حاصل چنين تخيلاتى هستند. پس آموزههاى دينى را بهخاطر صدق و كذبشان نبايد ارزيابى كرد، بلكه اينها جلوههايى از بعضى جنبههاى تجربه اخلاقىاند. بدينسان كانت دين را به اخلاق فروكاست. انديشه دينى پس از كانت داستان دلانگيزى داشته است. هر دو راى كانت عبثبودن مابعدالطبيعه و مباحث توحيد فلسفى، همچنين فروكاستن دين به اخلاق مورد مناقشه قرار گرفت. فريدريش شلاير ماخر (1834-1768) انتقاد كانت از مابعدالطبيعه و الهيات طبيعى (عقلى) سنتى را پذيرفت و قبول كرد كه آموزه دينى را نبايد به چشم آموزههايى كه داراى مدعيات علمى يا متافيزيكى هستند، نگريست; ولى حل و انحلال دين را در اخلاق نپذيرفت. «شلاير ماخر معتقد بود كه مبناى ديانت، نه تعاليم وحيانى است، چنانكه در سنتگرايى مطرح است، نه عقل معرفتآموز است، چنانكه در الهيات طبيعى (عقلى) مطرح است، نه حتى اراده اخلاقى، چنانكه در نظام فلسفى كانت است.» (77) بدين ترتيب، جريانى در فلسفه دين آغاز گرديد كه ستوصيف و تحليل زبان دينى و عمل و عقيدهز را مطمحنظر داشت و بحثهاى توحيد فلسفى را بىثمر مىديد و اين جريان معتقد بود كه وظيفه اصلى فلسفه دين، روشنگرى عقيده دينى است و نه توجيه يا رد آن عقيده. اگر ويليام جيمز را كه دين را علىالاصول، موضوع و متعلق احساس مىدانست و نه اعتقاد كنار بگذاريم، ساير متفكران اين جريان از قبيل شلاير ماخر، رودولف اوتو، ويليام آلستون و...، با شدت و ضعف معتقد بودند كه دين داراى جنبهاى عقلى و اعتقادى نيز هست. و بدين ترتيب، زمينه براى طرح مجدد مباحث توحيد فلسفى فراهم گرديد. جريان دوم فلسفه دين كه متاخرتر است، توجيه عقايد دينى را مطمحنظر قرار داده است; از جمله متفكران متعلق به اين جريان مىتوان پلانتينجا و سوين برن را يادآور شد. بدين ترتيب، تفكر دينى پس از كانت، آراء او در زمينه متافيزيك و دين را مورد مناقشه قرار داد. اما كانت نقش خود را بر تاريخ انديشه زده بود و تاثير پايدار خود را نهاده; او عقل نقاد را وارد عرصه الهيات كرده و عقلانيت انتقادى را جانشين عقلانيتحداكثرى ساخته بود. اگر عقلانيت انتقادى مىكوشد كه فرض و انگارهها را مورد پرسش قرار دهد، داعيهها را فاش سازد، هر حكمى را به محك نقد بسپرد و حتى خود عقل را نيز در معرض نقد قرار دهد، و آنچه را دانش مىخوانند بيازمايد; همانكارى را مىكند، منتها به شيوه نو، كه پيامبران مىكردند. و بايد اين را به منزله «الهيات مدرن» خوشامد گفت. شوراى دوم واتيكان كه حدود سىسال قبل تشكيل شد، اميدواريهاى بسيارى در اين زمينه به وجود آورد. پاپ ژان بيستوسوم در سخنان افتتاحيه اين شورا به راحتبا سپيامآوران ياسز كه دوران تجدد را در مقايسه با گذشته، قهقراى كامل مىدانند، مخالفت كرد. در محصول نهايى بحثها و تاملات فراوان اين شورا كه سند «اميد و شادى»، (Gaudium et spes) خوانده شد، تجدد ساين مرحله نوين تاريخز دورهاى توصيف شد كه در آن گذار از ستصوير ايستا از واقعيتز به تصوير تكاملى ديده مىشود. (78) بدين ترتيب، به نظر مىرسد كه كليسا پس از چند قرن دشمنى، اكنون تفكر انتقادى را خوشامد مىگويد و اين مىتواند بسيار اميدبخش باشد. 1. نقل از: فلسفه و ايمان مسيحى، نوشته كالين براون، ترجمه طاطهوس ميكائيليان، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، ص165.
2. تاريخ فلسفه، ويل دورانت، عباس زرياب خوئى، انتشارات انقلاب اسلامى، ص248.
3. عقل و وحى در قرون وسطى، اتين ژيلسون، شهرام پازوكى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، ص1.
4. «مدارا بدون شك»، دكتر سيد يحيى يثربى، كتاب نقد، شماره4، ص37 و38.
5. همان، ص35.
6. مثلا اين اقوال از ترتوليانوس: «براستى آتن را با اورشليم چه كار؟ ميان آكادميا و كليسا چه توافق است؟» (اعمال رسولان 4:5) نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص4/ و «برحذر باشيد از هر كوششى براى ايجاد مسيحيتى از افكار رواقى و افلاطونى و جدلى ديگر» (ترتوليانوس، تكليف عليه بدعتگذاران، نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص4)/ و «ايمان مىآورم، چون امرى بىمعنى است» ترتوليانوس، نقل از عقل و وحى در قرون وسطى، ص20/ و «همين ترتوليان فلاسفه و اهل علم را «شيوخ كفار» لقب داد» نقل از مقاله مدارا و شك، كتاب نقد، شماره4، ص53.
7. دو بيت زير از مثنوى معنوى شايد بهترين نمونههايى باشند كه براى توضيح اين وضع ضد عقلانى در تفكر اسلامى مىتوان به آنها اشاره كرد:
8. «خدا جهال جهان را برگزيد تا حكما را رسوا سازد»، نقل از مقاله «مدارا و شك»، ص44.
9. «باخبر باشيد كه كسى شما را به فلسفه و مكر باطل نربايد.»
10. «زيرا كه چون برحسب حكمتخداوند، جهان از حكمتخود به معرفتخداوند نرسيد، خداوند بدين رضا داد كه به وسيله جهالت موعظه ما، مؤمنان را نجات بخشد.»
11. «حتى مشركان نيز بايد بتوانند به معرفت طبيعى وجود خداوند و به قدرت ازلى و الوهيتش دستيابند تا ايشان را عذرى نباشد.»
12. «كلمةالله نور حقيقى بود كه هر انسان را كه به اين جهان مىآمد، منور مىگرداند. »
13. در اين زمينه رجوع كنيد به مقاله «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنايى، مندرج در شماره17-18 نشريه نقدونظر.
14. فخر رازى در تفسير كبير از آيات شريفه: ماضربوا لك الا جدلا (43/58) و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم (6/68) و يا حديث تفكروا فى الخلق ولاتفكروا فى الخالق و يا خبر مشهور عليكم بدين العجائز،چنين استفادهاى كرده است. رجوع كنيد به التفسير الكبير 2/95-96; 2/96-97; 2/46.
15. تاريخ فلسفه غرب، برتراند راسل، نجف دريابندرى، نشر پرواز، ص590.
16. لاهيجى، شوارق الالهام 1/12، نقل از كتاب «در قلمرو وجدان»، دكتر عبدالحسين زرينكوب، ص267.
17. در قلمرو وجدان، دكتر عبدالحسين زرينكوب، انتشارات علمى، ص305.
18. ابنالاثير 5/191، نقل از «در قلمرو وجدان»، ص266.
19. در قلمرو وجدان، ص267 و268.
20. التفسير الكبير، فخر رازى، 2/46.
21. در قلمرو وجدان، ص269.
22. عقل و وحى در قرون وسطى، ص2و3.
23.همان، ص9.
24. همان، ص38.
25. تاريخ معرفتشناسى، ديويد. و. هاميلن، شاپور اعتماد، پژوهشگاه علوم انسانى و علوم فرهنگى، ص29.
26. علم و دين، ايان باربور، بهاءالدين خرمشاهى، مركز نشر دانشگاهى، ص22.
27. تاريخ معرفتشناسى، ص26.
28. روح فلسفه در قرون وسطى، اتين ژيلسون، ع. داوودى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، ص384.
29. رجوع كنيد به راى اتين ژيلسون در كتاب روح فلسفه در قرون وسطى، ص388.
30. روح فلسفه در قرون وسطى، ص388.
31. همان، ص389.
32. ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب، انتشارات انقلاب اسلامى، ص22.
33. نقد تفكر فلسفى غرب، اتين ژيلسون، احمد احمدى، انتشارات حكمت، ص124.
35. رساله دين شناخت، احمد نراقى، انتشارات طرح نو، ص117 و118.
36. عقل و اعتقاد دينى، مايكل پترسون و همكاران، احمد نراقى و ابراهيم سلطانى، انتشارات طرح نو، ص77.
37. در زمينه «اهل ذوق» رجوع كنيد به كتاب علم و دين، ص45.
38.علم و دين، ص55 و56.
39. «روشهاى رايجبراى دينشناسى يعنى شناختبعد عقيدتى دين چهار روش استدلالى، تهذيبى، نقلى و تجربى است. در شيوه استدلالى فرض بر اين است كه حقايق دينى به خودى خود مجهولند و نيازمند استدلال به سبك خاص ارسطويى و در قالب منطق و فلسفه ارسطويى... در روش تجربى، تاكيد بر اين است كه مسائل الهيات بايد از راه مطالعه در طبيعت و با استفاده از روش معهود در علوم تجربى حل و فصل شود»، مقاله «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنايى، مندرج در شماره 18-17 نشريه نقدونظر. الهيات قرون وسطى را با روش استدلالى و الهيات اهل ذوق و عصر روشنگرى را با روش تجربى مىتوان منطبق دانست.
40. فلسفه و ايمان مسيحى، ص25.
41. تاريخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص631.
42. روح فلسفه در قرون وسطى، ص385.
43. وايتهد مىگويد: «نتايجبدست آمده در كتاب جمهورى، فقط بدرد بهشت مىخورد». سرگذشت انديشهها، آلفرد نورث وايتهد، عبدالرحيم گواهى، نشر فرهنگ اسلامى، ص149.
44. در اين زمينه رجوع كنيد به مقاله «درباره دانستن و ندانستن» نوشته كارل پوپر، ترجمه رحمان افشارى مندرج در شماره27 نشريه كيان.
45. سرگذشت انديشهها، ص358 و بعد.
46. رجوع كنيد به تاريخ فلسفه غرب، برتراند راسل، ص779.
48. تمام دستگاه خداشناسى دكارتى، مادىگرايى بنيانى، و جعلى بودن قانون، به همراه تقليل روابط فيزيكى در حد حركات مرتبط با خصيصه زمانىمكانى صرف، مفهوم سادهشدهاى از طبيعت را تشكيل مىدهند كه سرانجام از طريق آن گاليله و نيوتن علم جديد را در مسير درخشان امروزى آن قرار دادند... اين نظام فكرى [نظام فكرى دكارت] در خلال سيصد سال زندگى بشر را در زمينههاى افكار مانوس، تكنولوژى، رفتار اجتماعى و بالاخره جاهطلبىهايش دگرگون كرده است. سرگذشت انديشهها، ص285، 284.
49. روح فلسفه در قرون وسطى، ص390.
50. علم و دين، ص70 و86.
51. «نردبان آسمان»، ابوالقاسم فنايى، شماره 18-17 نقدونظر، ص357، 364، 365.
52 و53. علم و دين، ص52.
54. همان، ص53.
55. همان، ص50.
56. عقل و وحى در قرون وسطى، ص60.
57. علم و دين، ص23 و24.
58. عقل و وحى در قرون وسطى، ص61.
59. همان، ص61 و62.
60. فلسفه كانت، دكتر مير عبدالحسين نقيبزاده، انتشارات آگاه، ص139.
61. روح فلسفه در قرون وسطى، ص390.
62. فلسفه كانت، دكتر مير عبدالحسين نقيبزاده، ص156.
63. همان، ص156.
64. كانت، فردريك كاپلستون، ترجمه منوچهر بزرگمهر، مركز نشر دانشگاهى، ص45.
65. همان، ص45.
66. همان.
67. كانت، راجر اسكروتن، ترجمه على پايا، انتشارات طرحنو، ص31.
68. تاريخ فلسفه، ويل دورانت، ص229.
69. رساله دين شناخت، ص118، 119، 120، 121.
70. همان.
71. عقل و اعتقاد دينى، ص86و87.
72. رساله دين شناخت، ص121.
73. كانت، كريستوفر وانت و آندرژ كليموفسكى، ترجمه حميدرضا اكبر، انتشارات شيرازه، ص159.
74. رساله دين شناخت، ص121 و122.
75. همان.
76. دينپژوهى (دفتر دوم)، ميرچاو الياده، بهاءالدين خرمشاهى، پژوهشگاه علوم انسان، ص281.
77. علم و دين، ص131.
78. در اين زمينه «شوراى دوم واتيكان» رجوع كنيد به مقاله «پاسخهاى كاتوليك به تجدد»، مندرج در شماره 17-18 نشريه نقدونظر.