سترونی سکولاریزم در جهان عرب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سترونی سکولاریزم در جهان عرب - نسخه متنی

سید حسن اسلامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ستروني سكولاريزم در جهان عرب

سيد حسن اسلامي

الصراع بين التيارين الديني والعلماني في الفكر العربي الحديث والمعاصر. محمد كامل ظاهر (بيروت، دارالبيروني، 1994/1414)، 478ص.

سكولاريزم با پيشينه دويست‏ساله خود در جهان عرب، يكي از دلمشغوليهاي اصلي متفكران معاصر عرب و همچنان بحث‏انگيز است و هر روز كتابي تازه در تاريخ، تعريف، تحديد، نفي يا اثبات آن منتشر مي‏گردد. كتاب حاضر نيز از اين دست است‏با رويكردي تاريخي به آن.

مساله تولد، اعتلا و انحطاط سكولاريزم و افت و خيز آن و پيدايش و بالش سلفي‏گري در جهان عرب، موضوع اصلي اين كتاب است. مؤلف طي ده فصل به مسائل گوناگوني چون وضع انسان عرب معاصر، ضربه مدرنيسم، ماهيت و مفاهيم جريان اصلاح اسلامي، اسلام و دولت ملي، مسلمانان اصولگراي معاصر و معضل پيوند دين و دولت در كومت‏سوسياليستي ناصر پرداخته و كوشيده است اين مسائل را در بستر تاريخيشان و با توجه به زمينه‏هاي زايش آنها بررسي كند. اگر هم مؤلف نتوانسته باشد اين مسائل را درست تبيين كند، در عرصه ثبت كرونولوژيك آنها موفق بوده است و مي‏توان با پيگيري بحث‏به رابطه زماني اين مسائل پي‏برد.

گرچه اين كتاب عمدتا به جهان عرب پرداخته است، اين مسائل مربوط به جهان اسلام و حتي جهان سوم است و ما خود برخي از آنها را در گذشته داشته‏ايم و پاره‏اي را نيز هم اكنون تجربه مي‏كنيم. وانگهي تجارب تلخ عربها ما را از راه رفته آنان بازمي‏دارد و پيش از رسيدن فاجعه بيدارمان مي‏كند.

از اين رو و با اين درك مساله سكولاريزم و سلفي‏گري را به روايت مؤلف پي‏مي‏گيريم و در نهايت درباره پاره‏اي ادعاها و تحليلهاي او درنگي كوتاه مي‏كنيم.

از قرن شانزدهم به بعد تدريجا جهان نوي در اروپا شكل گرفت كه سازندگانش معتقد به اصولي از اين دست‏بودند.

1. آمادگي براي پذيرش راهها و انديشه‏هاي نو،

2. توجه و تعلق خاطر به حال و آينده،نه گذشته، و در حال زيستن،

3. اهتمام براي برنامه‏ريزي، سازماندهي و فعاليت،

4. جهان را رياضي‏گونه دانستن و ارزيابي كردن و

5. بالاخره ايمان به علم و تكنولوژي.

اين اصول عامل رشد شتابان دانش كاربردي و تحت‏سيطره درآوردن طبيعت و مسلط شدن بر جهان و پيدايش نظام سرمايه‏داري و فروپاشي فئوداليسم و به قدرت رسيدن طبقه بورژواژي با ارزشهاي خاص خود بود.

اما عواملي كه در پديدآوردن اين جهان نو نقش داشتند، عبارتند از: حركتهاي اصلاحي، جنبشهاي اومانيستي به سركردگي كساني چون اراسموس، رابليه و مونتني، حركت اصلاح ديني لوتروكالون، اكتشافات علمي جديد به دست كساني چون كوپرنيك، كپلر، گاليله و نيوتون، جايگزيني منطق تجربي بيكن به جاي منطق قياسي ارسطو و بالاخره نهضت روشنگري و انديشه ترقي.

حاصل اين حركات، پيدايش دولتهاي ملي و جدايي دين از دولت‏بود. ديگر كليساي روم يگانه قدرت مقدس زميني نبود كه منشور ولايت اميران را صادر مي‏كرد، بلكه آنان به اتكاي پديده جديدي و با حمايت طبقه جديد، يعني بورژواژي نوپا و نوكيسه، به قدرت مي‏رسيدند و حافظ منافع اين نودولتان به جاي اشراف بودند. درحقيقت جدايي دين از سياست در اروپا معناي مشخص و مشهودي داشت و صرفا مفهومي نظري نبود. كليسا با ارزشهايش حامي و توجيه‏گر طبقه اشراف و فئوداليته بود، حال آنكه طبقه بورژوازي براي رسيدن به قدرت ناگزير از كنارزدن اشراف و نتيجتا حامي اصلي آنان، يعني كليسا، بود. اما اين مساله از بافت اصلي خود جدا و بعدها چون اصلي مطلق و همه‏جايي پذيرانده شد كه به آن خواهيم پرداخت.

با پيروزي انقلاب كبير فرانسه براي نخستين بار طبقه متوسط با كنار گذاشتن اشراف قدرت را قبضه و كليسا را ايزوله كرد و ناپلئون بناپارت را براي تحقق مطامع خود و تسخير ديگر نقاط فرستاد و قصه ما از همين جا آغاز مي‏شود.

توپهاي ناپلئون در سال 1798 خواب چند سده مصريان را برآشفت و آنان ناگاه با جهاني نو مواجه شدند كه ارزشها و باورهاي ديگري داشت. هياتي از دانشمندان و متخصصان رشته‏هاي گوناگون، كه تقريبا يكصدوبيست نفر بودند، براي شناخت جامعه مصري و تحقق آمال ناپلئون او را همراهي مي‏كردند. به توصيه آنان ناپلئون لباسهاي عربي به تن كرد، در نماز جمعه شركت نمود و كوشيد به زبان آنان سخن بگويد و حتي پيامهايش را با «بسم‏الله الرحمن الرحيم‏» آغاز كند.

ناپلئون با خود دستگاه چاپ آورده بود و براي نخستين بار در آن كشور روزنامه منتشر كرد. توقف ناپلئون و سپاهيانش چندان نپاييد; زيرا امپراتوري عثماني يكي از سرداران بي‏سواد و آلبانيايي‏الاصل خود را به نام محمدعلي براي بازپس‏گرفتن مصر بدان سمت گسيل داشت.

محمدعلي پاشا با تسخير مصر كوشيد آن را پس از قدرتهاي چهارگانه آن روزگار، يعني امپراتوري روسيه، فرانسه، انگلستان و اتريش، به مقام پنجمين قدرت مستقل ارتقا دهد. او كه سخت‏شيفته پتركبير بود، براي تحقق اهدافش دست‏به اقداماتي زد; ازجمله اصلاحات ارضي و تقويت‏بخش كشاورزي، ايجاد ارتشي ملي به سبك ارتش ناپلئون كه آموزش آن را افسران ايتاليايي، فرانسوي و پروسي به عهده داشتند، ايجاد كارگاههاي كشتي‏سازي و جذب كارگران متخصص از سراسر اروپا، اعزام محصيلين به اروپا براي ادامه تحصيلات فني، تصرف موقوفه‏ها، ايجاد چاپخانه بولاق در سال 1822 و انتشار روزنامه «الوقائع المصريه‏»، ايجاد مدارس غيرديني كه رشته‏هاي انحصاري الازهر در آنها تدريس مي‏شد و نهايتا جداكردن دين از سياست‏به وسيله محدود كردن الازهر و در مقابل تقويت مدارس ديگر و تعيين شيخ الازهر به دست‏خود; سنتي كه همچنان تا امروز ادامه دارد.

محمدعلي براي رسيدن به مقصود خود و پديدآوردن دولتي قوي و مستقل كه بتواند همسنگ دولتهاي اروپايي باشد، از چيزي فروگذار نكرد و همه امكانات ملي را در اين راه بسيج كرد و روحانياني كه با برخي سياستهاي او مخالفت مي‏كردند، تبعيد نمود. او تشكيلات دولت را بازسازي كرد و دو وزارتخانه جديد بدان افزود، اما از آنجا كه معتقد بود كه هنوز مردم به رشد كافي دست نيافته‏اند، خود مطلق‏العنان تصميم مي‏گرفت و اجرا مي‏كرد.

با نگاهي به عملكرد و سياستهاي محمدعلي در جهت تفكيك دين از سياست و محدود كردن روحانيان و ممانعت از تاثير آنان بر جامعه مصر، مي‏توان او را نخستين منادي سكولاريزم در جهان عرب دانست.

در اينجا لازم است درباره اين اصطلاح اندكي توضيح دهيم; علماني، منسوب به علم، يا علماني منسوب به عالم، در عربي معادل غير دقيقي از secularism انگليسي است. سكولاريزم اصطلاحي است‏با معاني بسيار و تاريخي دراز و پيچيده. ريشه اين اصطلاح واژه لاتيني saecularis به معناي زماني و قرني (منسوب به قرن) است; يعني ديدگاهي كه به عالم ارضي و حوادث آن مي نگرد و كاري به عالم ديگر ندارد. به عبارت ديگر ناسوتي است نه لاهوتي. در اصطلاح كليسايي سكولاريزم در برابر روحاني است و نه لزوما به معناي مادي يا بي‏ديني.

سكولاريزم در عرصه سياست و جامعه مي‏كوشد بي‏آنكه به دين اجازه مداخله و پا از گليم خويش فراتر گذاشتن بدهد، به سازماندهي و اداره اجتماع بپردازد. در اين رويكرد عيسي براي خود قلمرويي دارد مجزا از قلمرو قيصر و اين دو نبايد در كار يكديگر دخالت كنند. دين امري است فردي و شخصي و از امور روحاني، اما سياست امري است جمعي و از مقوله عيني. بنابراين سكولاريستها مي‏توانند متدين باشند يا نباشند و بسيار بوده‏اند سكولاريستهاي متدين يا متدينان سكولار. اما همه در يك نقطه اشتراك دارند: نبايد دين سرنوشت جامعه را رقم بزند.

اگر محمدعلي مردي پراگماتيك بود و از مفاهيم نظري سر در نمي‏آورد كسي پيدا شد كه اين مهم را انجام دهد و انديشه‏هايش را تئوريزه و فورموله كند: رفاعه طهطاوي.

طهطاوي فارغ‏التحصيل الازهر بود و همراه با گروهي از محصلان مصري و براي حل مسائل ديني آنان به اروپا اعزام شد. اما از قضاي روزگار خود دلبسته معارف اروپا گشت و زبان فرانسه را نيك آموخت و آثار متفكران فرانسوي را در زبان اصلي خواند و پشت پا به سنت الازهري زد و چونان پيشاهنگ تفكر غرب به مصر بازگشت. او كه زبان حال محمدعلي و مفسر نيات او بود، توانست از امكانات دولتي براي نشر عقايد متفكران غرب و ترجمه آثارشان به زبان عربي استفاده كند. او آثار فلاسفه قديم يونان و متفكران اروپاي روشنگري، چون مونتسكيو (روح‏القوانين) روسو (قرارداد اجتماعي)، قانون اساسي فرانسه و شرح‏حال كساني چون اسكندر مقدوني، پتركبير، شارل دوازدهم و شارل پنجم را به عربي ترجمه كرد. ترجمه‏هاي او تنها در حوزه علوم انساني نبود، بلكه شامل اصول و مبادي منطق، هندسه، جغرافي و مانند آنها نيز مي‏گشت.

كتاب تخليص الابريز في تلخيص باريز، نخستين بازتاب نگاه يك شرقي به تمدن غرب است كه طهطاوي آن را در پاريس آغازيد و در مصر به پايان برد. اين كتاب نه يك سفرنامه ساده، كه نخستين بيانيه بورژوازي نوپاي مصر و اولين شرح تفكر ليبرالي در جهان عرب به شمار مي‏رود. طهطاوي در اين كتاب راهي را كه مصر براي رسيدن به تمدن بايد طي كند، بدقت‏شرح مي‏دهد و آن پذيرش مطلق دستاوردهاي فني و فكري غرب است.

با مرگ محمدعلي و به قدرت رسيدن نوه‏اش عباس پاشا، كه اطاعت‏خود را از سلطان ترك اعلام داشته بود، فعاليتهاي محمدعلي در جهت نوسازي مصر متوقف و سپس مضمحل شد. عباس مدارس زبان را بست، كارگاههاي صنعتي را تعطيل كرد، از تعداد سپاهيان كاست، كارگران فني را پراكنده ساخت، سازمانهاي تركي كهن را تقويت و داعيان مدرنيسم را متواري كرد و پيشواي آن، يعني طهطاوي را به عنوان مدير دبستاني ساده به سودان فرستاد. اين وضع تا مرگ عباس و به قدرت رسيدن سعيد پاشا در سال 1854 ادامه يافت و طهطاوي چهارسال سخت و رنجبار را در سودان پشت‏سر گذاشت و در آنجا براي تسلاي خاطر كتاب تلماك، نوشته فنلون را ترجمه كرد و بر آن عنوان مواقع الافلاك في وقائع تلماك گذاشت. اين كتاب داستان‏گونه كه اصول سياست را در قالب دستوراتي اخلاقي بيان مي‏كرد و نقدي بر سلطنت‏خودكامه به شمار مي‏فت، بهترين فرصت را به طهطاوي مي‏داد تا طي آن آنچه برضد عباس مي‏خواهد بگويد. در بخشي از ترجمه كتاب چنين مي‏خوانيم: «آن ملتي خوشبخت است كه پادشاهي فرزانه راهبرش باشد... ملتهاي خود را چون فرزندانتان دوست‏بداريد. پادشاهاني كه تنها درپي آنند كه مردم از آنان بترسند و براي خواركردنشان آنان را به بندگي مي‏گيرند، طاعون انساني به شمار مي‏روند.»

طهطاوي گفته‏هاي فنلون را يكسره در مصر قابل اجرا مي‏دانست و برآن بود كه از طريق تربيت و تقويت تجارت و زراعت، مصر سعادتمند مي‏شود.

طهطاوي با ترجمه‏ها و تاليفات خود آينه تمام‏نماي فرهنگ غرب و مروج آن در مصر گشت. او بذرهاي تفكر سياسي، مفهوم مليت، تفكيك قوا، اصلاح الازهر، حقوق زن، مساله اقليتها و دولت جديد را در سرزمين بكر مصر پاشيد و پيشاهنگ حركتي گشت كه بتدريج مناديان بسياري در تونس، سوريه، لبنان و امپراتوري عثماني پيدا كرد و كساني چون خيرالدين تونسي، پطرس بستاني، فرانسيس مراش، اديب اسحاق، فرح آنطون، شبلي شميل، قاسم امين، اسماعيل مظهر، منصور فهمي، نقولا حداد، عمر فاخوري، سمير خياطه و رئيف خوري پرچم آن را به دست گرفتند. اگرچه اين حركت در ديگر نقاط جهان عرب نيز در حال رشد بود، اما مركزيت آن در مصر قرار داشت و به گفته نشريه اكونوميست: «هر آنچه نوپا يا بنيادي است و يا به مساله پيشرفت و اصلاح مرتبط است... در مصر زاده و از آنجا صادر مي‏شود.»

بسياري از اين سكولاريستها مسيحي بودند، اما همه در يك چيز مشترك بودند و آن هم حذف دين از عرصه اجتماع و محدود كردن آن به زندگي خصوصي افراد بود. برخي كه زمينه را براي جولان دادن مناسب مي‏ديدند، حتي براي حل مساله دين پيشنهاد كردند كه همه مسلمانان به دريا ريخته شوند و باقي‏مانده جسد پيامبر اكرم به موزه لوور در پاريس منتقل گردد.

پس از نزديك به يك قرن تلاش در جهت‏سكولاريزه كردن جامعه و دولت، روشنفكران عرب،به گفته محمدحسنين هيكل كه خود نيز در آغاز سكولار بود، متوجه چهار حقيقت‏يكي تلختر از ديگري شدند:

نخست: درحقيقت غرب‏خواهان رشد سكولاريزم و تفكر علمي و عالمان سكولار نيست، بلكه درپي تامين و تربيت كادري از كارمندان بله‏قربان‏گوست; افرادي به نژاد عرب، اما به تفكر غربي.

دوم: همانهايي كه دين را از سياست جدا و مانع ترقي مي‏دانستند و به روشنفكران عرب توصيه مي‏كردند اسلام را رها كنند، بي‏پروا ميسيونهاي مذهبي را گله‏وار در سراسر مصر و ديگر كشورهاي عربي گسيل مي‏كردند و رسما مي‏گفتند كه همه مسلمانان يا بايد مسيحي شوند و يا به ارزشهاي اخلاقي مسيحيت تن در دهند.

سوم: رابطه غرب با شرق رابطه فرمانروا و فرمانبر است و غرب در شرق به دنبال زمين، معدن و كارگزاران ارزان‏قيمت است و نتيجه اين همه رابطه جز انتقال مواد مصرفي و آلات لهو به شرق نيست و غرب همچنان مقاصد استعماري خود را دنبال مي‏كند.

چهارم: برخلاف تصور روشنفكران عرب، غرب از بند تعصبات صليبي خويش رهانشده است و هنوز آتش كينه‏هاي نهان در سينه‏اش زبانه مي‏كشد. اين حقيقت هنگامي آشكارتر شد كه لرد آلنبي پس از تصرف قدس در جنگ جهاني اول اعلام كرد: «امروز جنگهاي صليبي به پايان رسيد.»

با اين حال كساني چون سلامه موسي، چشم بر حقايق بسته، خواهان انفصال كامل از گذشته اسلامي خويش و پيوستن به غرب بودند، با اين ادعا كه: «به همان روشني كه خورشيد از شرق مي‏تابد، نور از غرب مي‏آيد.»

روشنفكران عرب كه در برابر امپراتوري عثماني كه درصدد «تتريك‏» (ترك‏سازي) همه چيز، حتي قرآن بود، به هويت عربي خود متوسل شده و با طناب اروپائيان به ته چاه ويل رفته بودند و حتي شريف حسين فرماندار مكه فريفته وعده‏هاي انگلستان اعلام كرد «ما پيش از آنكه مسلمان باشيم، عرب هستيم‏»، اينك پس از سده‏ها هويت عربي خود را به قيمت از دست دادن استقلال خود به دست آورده بودند.

آري بايست‏يك بار ديگر دست‏به پيكار مي‏زدند، اما نه براي كسب هويت كه براي به دست آوردن استقلال و خروج از قيمومت فرانسه و انگلستان. طبقه بورژوازي كه با شعار ليبراليسم به قدرت رسيده بود، با استعمار خارجي زد و بند كرده و همه مفاهيم ادعايي خود را كنار گذاشته و ديگر دربند دين يا علم نبود.

بسياري از روشنفكران عرب در دهه چهل و پنجاه قرن بيستم، بار ديگر به اسلام روي آوردند و آموزه‏هاي شكست‏خورده سكولاريزم را كنار گذاشتند. محمدحسنين هيكل از اين كسان بود. او يكسره مفاهيم غربي را كنار گذاشت و كوشيد از دل ميراث عريق اسلامي و ملي كشورش، مصالح لازم براي بازسازي فكري و فرهنگي مردمش را پديدار كند. في منزل الوحي گزارش سفر او به خانه خدا، گوياي اين رويكرد است. طه حسين نيز كه پيشتر با نوشتن في الادب الجاهلي به جنگ مقدسات رفته بود، سرخورده از سكولاريزم مرآة الاسلام را نوشت و به عرصه اسلاميات گام نهاد. اسماعيل مظفر گرداننده نشريه العصور كه يكسره خواهان اسلام‏زدايي از جامعه مصري بود، پس از مدتي به عرصه مطبوعات بازگشت، اما با ايده احياي اسلام به مثابه روح جامعه عربي. منصور فهمي نيز كه پيشتر از سران سكولاريزم بود، به اسلام روي آورد و اعلام كرد كه غرب درپي استيلاي بر شرق و غارت ثروتهاي آن است.

اگرچه در اين دوران كسان بسياري دست از سكولاريزم كشيدند و به اسلام و سنتهاي عربي بازگشتند، هنوز حركاتي در جهت تقويت آن به چشم مي‏خورد. برخي از سكولاريستها ماركسيسم را بهترين ترجمان افكار خود دانستند و آن را جاي ليبراليسم برگزيدند. آنان كه خيري از ايدئولوژي قبلي نديده بودند «كالمستجير من الرمضاء بالنار» اين يك را نيز آزمودند و كتابهايي چون «دولت و انقلاب‏» لنين را با عنواني ديگر، يعني «يادداشتهاي لنين درباره گذشته و حال جنگهاي اروپايي‏»، ترجمه و منتشر كردند.

اين كسان كه از ستيز با دين طرفي نبسته بودند و تجربه گذشتگان را پيش‏رو داشتند، كوشيدند با مقايسه ميان اسلام و ماركسيسم و بيان مشتركات آنها مردم را به خود متمايل كنند و ايدئولوژي خود را بماسانند.

درپي تحقق اين هدف، آنان برخي آيات قرآن، از جمله آيات نخستين سوره قصص و اظهارات و اقدامات سوسياليستي! خلفا و بويژه عمر بن خطاب را ذكر مي‏كردند و مي‏كوشيدند اسلام را مدافع سوسياليسم جلوه دهند.

آنان كه در آغاز به دليل شعارهاي ضد استعماري و عملكرد نادرست ليبراليسم و حكومتهاي محلي توانسته بودند مردم را اندكي به خود جلب كنند، بر اثر تبعيت كوركورانه از قدرتهاي بيگانه، نشناختن جامعه و ريشه نداشتن در سنتها، شكست‏خوردند.

اگر بذرهاي سكولاريزم نخست در مصر پاشيده شد، به طور كامل در تركيه به بار نشست. تركهاي جوان با در دست گرفتن زمام قدرت، كوشيدند اصل تفكيك دين از سياست را در همه عرصه‏ها اجرا كنند. مصطفي كمال براي يكسره كردن كار و شكستن پلهاي پشت‏سر نخست اجراي احكام شريعت را ممنوع و سپس در سال 1924 منصب خلافت را ملغا و نهايتا خط نوشتاري را از عربي به لاتين تبديل كرد.

اين حركت از زمان پيامبر اكرم(ص) تا آن هنگام سابقه نداشت و بويژه مساله الغاي منصب خلافت، براي كساني كه در اين قضيه ذينفع بودند، مقبول نبود. جلساتي تشكيل و حركت مصطفي تقبيح شد. گروهي خلافت را و حتي همان شكل رايج را بنياد اسلام پنداشتند و اين حركت را گامي در جهت نابودكردن نهادهاي ديني تلقي كردند.

الغاي خلافت موجب مباحثات بسياري شد كه چهار كتاب عمده بر آيند اين گفتگوها بود: دو كتاب در دفاع از اين نهاد و تثبيت آن و دو كتاب در رد آن.

مهمترين كتاب در دفاع از خلافت، به نام الخلافة او الامامة العظمي، و به قلم محمد رشيد رضا بود و ديگري النكير علي منكري النعمة من الدين والخلافة والامة، نوشته مصطفي صبري. دو كتابي نيز كه بر ضد اين نهاد نوشته شدند عبارت بودند از الخلافة وسلطة الامة، از نويسنده‏اي ترك و ناشناس كه عبدالغني سني بك آن را به عربي ترجمه كرد، و الاسلام واصول الحكم، نوشته جنجال‏برانگيز علي عبدالرازق.

رشيدرضا، پس از آنكه مصطفي كمال نهاد خلافت را برانداخت و خليفه‏اي تشريفاتي به نام عبدالمجيد بي‏آنكه حق كمترين دخالتي در امور داشته باشد تعيين كرد، سلسله مقالاتي درالمنار منتشر كرد و طي آنها به دفاع از اين نهاد پرداخت. وي اين مساله را براساس مباني فقهي و جايگاه حقوقي آن و همچنين واقعيتهاي جهان اسلام بررسي كرد و حركت متفرنجة الترك (تركهاي مستغرنگ) را حركتي در جهت تضعيف جامعه اسلامي قلمداد كرد.

اين سلسله مقالات كه تحت عنوان الخلافة او الامامة العظمي منتشر شد، جديترين دفاع از خلافت‏به شمار مي‏فت، اما چه سود كه نوشداروي پس از مرگ نهاد خلافت‏بود و ديگر احياي اين ميت‏شدني نبود، بخصوص آنكه كتاب الاسلام و اصول الحكم، ريشه‏هاي تئوريك اين نهاد را زير سؤال برده و سست كرده بود.

علي عبدالرازق از آموختگان الازهر، شاگرد مستشرق نلينو و قاضي محاكم شرع بود. او پس از تكميل تحصيلات الازهري خود براي ادامه تحصيل روانه دانشگاه آكسفورد در انگلستان شد، اما به دليل آغاز جنگ جهاني اول ناگزير به مصر بازگشت و تحصيلات خود را نيمه‏كاره رها كرد.

عبدالرازق در اين كتاب مي‏كوشد به دو سؤال اساسي پاسخ دهد: آيا خلافت اصلي از اصول دين اسلامي است؟ ديگر آنكه آيا امروزه اسلام يا اديان ديگر مي‏توانند چونان نظامي سياسي به كار گرفته شوند؟

اگر اين سؤالات در ميان متفكران مصري پيش از او نيز مطرح شده بود، اين بار رنگ و صبغه ديگري داشت و عبدالرازق، كه آموخته فرهنگ شرق و غرب بود، مي‏كوشيد تمام جوانب اين مساله را بشكافد و بازگويد.

در پاسخ به سؤال نخست، عبدالرازق با تاكيد مي‏گويد كه نهاد خلافت ريشه در سلطه‏طلبي دارد و ناشي از شرايط خاص تاريخي است و در كتاب و سنت چيزي كه اين نهاد را تاييد كند وجود ندارد. در مورد حكومت اسلامي نيز پاسخ منفي است، البته وي منكر وجود نوعي حكومت‏به دست پيامبر اكرم نيست، ليكن از شؤون پيامبري به شمار نمي‏رود.

نخستين بازتابهاي اين نوشتار گزنده از سوي الازهر و دربار ملك فؤاد بود. اين يك به دنبال خليفه شدن بود و آن يك مي‏خواست فرزند ناخلف خود را تنبيه كند. محكمه‏اي از بزرگان الازهر به رياست‏شيخ الازهر محمد ابوالفضل جيزاوي و 24 عالم تشكيل شد و با حضور خود عبدالرازق به بحث درباره مفاهيم كتاب پرداخت و پس از دو ساعت‏حكم صادر و علي عبدالرازق از زمره عالمان الازهر بيرون و از تدريس در دانشگاه مصر محروم شد. او متهم گشت كه در كتاب خود دچار اين خطاها شده است:

1. شريعت اسلام، شريعتي است روحاني و بي‏ارتباط با مسائل دنيوي‏2. جهادهاي پيامبر صرفا در جهت ابلاغ دعوت نبوده است و مي‏توانسته در جهت تشكيل حكومت‏باشد،

3. وظيفه اساسي پيامبر تنها ابلاغ شريعت‏بوده است نه اجراي آن.

4. داوري وظيفه‏اي شرعي نيست.

5. حكومت ابوبكر و خلفاي راشدين، حكومتي ديني نبوده است.

اين حكم و اين نوشته، همچنان بازتابهايي داشت. گروهي از عبدالرازق به سبب جسارتش انتقاد كردند و برخي به سبب شهامتش تقدير. آنچه موجب شگفتي است وضعيت ليبرالها در قبال اين كتاب و تفسيراتي است كه از آن كردند. آنان كه در اين كتاب آمال خود را يافته بودند، سر از پا نشناخته بر آن تعليق و تفسير مي‏نوشتند و منتشر مي‏كردند. اگرچه عبدالرازق به شيوه آكادميك و به عنوان كاري علمي اين اثر را منتشر كرد، اما بازتابها فراتر از حد انتظارش و تفسيرها مغاير نظرش بود. از اين رو عبدالرازق ديگر اجازه نشر اين كتاب را در زندگي خود و حتي پس از مرگش نداد و در نقدي بر نوشته احمد امين درباره مضامين كتاب نوشت: «پژوهشگران پنداشتند كه من در آن بحث‏شريعت اسلامي را تنها شريعتي روحاني دانسته‏ام و آنچه را دلشان خواسته است انجام داده‏اند، ليكن من به آنان گفتم كه هرگز در اين كتاب و در جاي ديگر نه اين سخن را گفته‏ام و نه چيزي شبيه يا نزديك به آن.»

آيا علي عبدالرازق از نظرات خود بازگشت‏يا آنكه تفسير ديگران از آراي او خطا بود؟

مصطفي كمال چونان «بزرگترين پيشواي روزگار» از سوي سكولاريستهاي عرب معرفي شد و تفكيك ميان دين و سياست او مورد تقدير قرار گرفت «المقتطف‏» عمل او را گامي در جهت پيشرفت تلقي كرد بويژه آنكه دين امري است ميان مخلوق و خالق خود، حال آنكه سياست روابط انسانها را با يكديگر تنظيم مي‏كند و...

كمال با اعتماد به اين گونه تجليلها هرگونه پيوندي را با دين گسست. مساجد را محدود و دولتي كرد و راه دين را بر حكومت‏بست. اين رويكرد بيش از هفتاد سال ادامه يافت و طي آن كودكان جوان و جوانان پير شدند و پيران مردند، اما نتيجه مطلوب همچنان مفقود است و رشد روزافزون اسلامگرايي در تركيه، بويژه در دو دهه اخير، گوياي حقيقت ديگري است.

اينك نزديك به دو سده از عمر سكولاريزم در جهان عرب مي‏گذرد. كساني با اين رويكرد مقامات كشوري و لشكري را عهده‏دار شدند. از محمدعلي پاشا تا جمال عبدالناصر كه مسلمان بود، اما براي مسلماني در حكومت‏حسابي بازنمي‏كرد و تصور حكومت ديني را نادرست مي‏دانست و به همين دليل با اخوان المسلمين درافتاد و آنها را قلع و قمع كرد.

آموزه جدايي دين از سياست محور انديشه اين كسان بود و آنان كوشيدند به لطايف الحيل آن را اجرا كنند. گاه دين را امري شخصي پنداشتند و گاه مانع كمال و ترقي و گاهي نيز عامل تفرقه و جنگهاي فرقه‏اي. اين آموزه گاه در قالب ليبراليسم و گاه در شكل ماركسيسم جلوه‏گر شد و كساني زير پرچم آنها سينه زدند. اما سؤالي كه اينك فراروي هر محققي است وضع فعلي اين ديدگاه است. براستي نتيجه سكولاريزم در جهان عرب چه بوده است؟ رشد و ترقي لازم حاصل نشده، به جاي امت عرب، امتهاي عرب پديدار شده است. هويت قومي تنها در مطبوعات آشكار مي‏شود، استقلال سرابي بيش نيست و تفكر علمي و عيني همچنان بهشتي است گمشده.

سكولاريستها كه دموكراسي را عاليترين دستاورد بشر مي‏دانستند، همين كه آن را به طور واقعي تجربه مي‏كنند، مسلمانان غالب مي‏شوند و آنان ناگزير از زير پا گذاشتن آن مي‏شوند. تجربه الجزاير بهترين گواه اين مدعاست.

عملكرد دو سده اخير، انتقادات شديدي متوجه سكولاريزم كرده است. اين رويكرد تنها هنرش ويران كردن همه ساختارهاي اجتماعي و فكري جامعه بوده است، بي‏آنكه بتواند ساختار مناسبي جايگزين آنها كند. اينك جامعه عرب در برزخ بسر مي‏برد، از سويي نمي‏تواند تلاشهاي اين دو سده را ناديده بگيرد و از سويي نمي‏خواهد به اين نتايج دلخوش باشد. سكولاريزم چونان سنگ آسيايي است كه به گرد خويش مي‏گردد و همچنان فرآورده‏هاي فكري جامعه را خرد مي‏كند و نابود مي‏سازد.

اين حقيقت موجب رويكرد جديدي به دين شده است. جنبشهاي اصولگرايي در اين قالب فهميدني است و حركتهايي كه در مصر (آن هم پس از ناصر و سادات)، الجزاير و تركيه شكل گرفته است در اين فضا قابل درك است.

فهم سكولاريزم، بي‏سلفي‏گري و اصولگرايي اسلامي دشوار است و اين دو همواره با يكديگر مواجه و در ستيز بوده‏اند. در اينجا مقصود از سلفي‏گري رويكردي است محافظه‏كارانه كه سرچشمه‏هاي اساسي اعتقادات را در قرآن و سنت مي‏جويد، به ظاهر و قدم قرآن معتقد است، بي‏آنكه نيازمند تامل عقلي باشد. سلفي‏گري به اين معنا ريشه در افكار احمد حنبل، ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب دارد.

اصولگرايان نيز كساني هستند كه همه ظواهر را به قرآن ارجاع مي‏دهند و از هماهنگ‏كردن اعتقادات با شرايط متغير زندگي نو اجتناب مي‏كنند و هر نوع تحولي را خارج از چارچوب اعتقادي منكر مي‏شوند.

نخستين حركت‏سلفي‏گري در مصر با ورود سيد جمال‏الدين پايه‏گذاري شد و در سازمان اخوان المسلمين متبلور شد. سيد جمال با اعتقاد به اينكه بازگشت‏به اسلام و احياي گوهر آن و زدودن خرافات از آن، تنها راه نجات مسلمانان از يوغ استعمار و غول جهل است، حركت‏خود را در كشورهاي مصر، هند، امپراتوري عثماني، ايران و افغانستان شروع كرد و به ترويج ايده‏هاي خود پرداخت.

سيد جمال آفت‏بزرگ جوامع اسلامي را استبداد حاكمان مي‏دانست و براي رهايي از چنگال خودكامگي، توجه به اصول زير را لازم مي‏دانست:

1. بازگشت‏به اسلام زمان پيامبر اكرم و خلفاي راشدين; يعني زماني كه اسلام هم دين بود و هم دولت; اسلامي كه آيين كوشش و تلاش است نه سكوت و تسليم.

2. پذيرش اين اصل كه تغيير جامعه در گرو تغيير خود و نگرش خود است كه: ان الله لايغير مابقوم حتي يغيروا مابانفسهم‏».

3. مسلمانان طبق تعاليم اصيل اسلام مي‏توانند برضد حاكمان ستمگر بشورند و لامت‏بنيادهاي جامعه را حفظ كنند.

4. علي‏رغم اختلافات زباني، نژادي، فرهنگي و سياسي، مسلمانان امتي واحد هستند و بايد براي مقابله با قدرتهاي استعماري بر اسلاميت‏خود تكيه كنند.

مبرزترين شاگرد و ياور سيد جمال، محمد عبده بود; تحصيلكرده الازهر، اما مخالف آن. در گفتگوي تندي كه درباره شيوه تدريس در الازهر ميان او و شيخ محمد البحيري از سرپرستان الازهر صورت گرفت، اين سخنان رد و بدل شد:

بحيري: آن گونه كه خود آموخته‏ايم، به آنان تعليم مي‏دهيم.

عبده: و اين همان چيزي است كه از آن مي‏ترسم.

بحيري: مگر خود تو از طريق تعلم در الازهر به اين مقامات نرسيده‏اي و يگانه علم نشده‏اي؟

عبده: اگر آن گونه كه يادآوري مي‏كني از دانش درست‏بهره‏اي داشته باشم، تنها پس از آنكه ده سال چرك و ريم الازهر را از ذهنم زدودم، و هنوز هم آن گونه كه مي‏خواهم پاكيزه نشده است،حاصل شد.

به هرحال محمد عبده و سيد پا به پا پيش رفتند و بذرهاي انديشه دين و تفكر ديني را پاشيدند. عبده رقيب سرسخت فرح آنطون مسيحي سكولار بود كه نظريات او را طرح و نقد مي كرد.

عبده عقل را بر نقل مقدم مي‏داشت و از اين رو حتي در ايمان او تشكيك كردند.

از ديگر اصولگرايان، عبدالرحمان كواكبي را مي‏توان نام برد، با اثر كوبنده‏اش به نام طبايع الاستبداد در نكوهش خودكامگي و خودكامگان.

اما قويترين جريان اصولگرا كه با سازمان يافتگي كامل براي ارائه اسلام به عنوان دين و دولت‏شكل گرفتند، اخوان المسلمين بودند. اين جريان با اعتقاد به اسلام سلفي به رهبري «حسن البناء» شكل گرفت و با حسن الهضيبي و سيد قطب به اوج قدرت خود رسيد. رشد اين تشكيلات با به قدرت رسيدن جمال عبدالناصر، كه پايبند اصل جدايي دين از سياست‏بود، مواجه گشت.

اگرچه هضيبي از ناصر حمايت كرد، اما براي اسلامي‏كردن حكومت و جامعه با او درافتاد و ناصر رسما گفت كه نمي‏تواند مانع بي‏حجابي دخترش بشود، تا چه رسد به ديگر زنان مصري.

دوران ناصر، براي اخوان المسلمين دوران پرتشنجي بود و آنان كوشيدند طرحي كامل از آنچه بايست در جامعه اسلامي اجرا شود ارائه كنند، اما به دليل رويكردهاي سكولاريستي ناصر، اين طرحها شكست‏خورد و برخي از سران اخوان به دست او اعدام شدند.

نيمه دوم قرن بيستم را مي‏توان دوران احياي اصولگرايي اسلامي دانست. به قدرت رسيدن اسلام شيعي در ايران، تشكيل جماعت اسلامي به رهبري ابوالاعلي مودودي در پاكستان، جبهه نجات اسلامي در الجزاير، بازسازي تشكيلات اخوان المسلمين در مصر و رشد اسلامگرايي در تركيه از موارد بارز اين رويكرد به شمار مي‏رود.

اين نه گزارش، كه برشهايي بود از كتاب كه تقرير و تفسير در آن عيان بود. اين كتاب از سويي بسيار خواندني است; تاريخ دو قرن مبارزه ميان جريان ديني و سكولار در جهان عرب است. اگرچه نقطه ثقل اين مبارزه مصر است، آثار آن در كشورهاي ديگر نيزمشهود است.

كتاب سرشار از اطلاعات و نكات دانستني است‏با طرحي خوب در ارائه مطالب و منابعي بسيار براي مراجعه، اما حقيقت از آن خوبتر است.

گرچه ساختار كتاب مناسب است، اما محتواي آن قابل نقد، آن هم نقدي بسيار جدي است. بي‏آنكه درصدد نقد همه ديدگاه مؤلف باشيم، موارد شاخص آن را در اينجا مي‏شماريم:

1. جدي‏ترين اشكال مؤلف خلط ميان تقرير واقعه و تفسير آن است. مؤلف پس از بيان حادثه‏اي، مثلا رجوع طه حسين از ديدگاه خود و ارائه نظرگاه جديدي، از آن تفسيري ارائه مي‏كند كه گويا جز آن تفسيري ندارد و اين مساله تفسير او را كمي ناپذيرفتني مي‏كند.

در گزارش كتاب مي‏خوانيم كه طه حسين، محمد حسنين هيكل، منصور فهمي، اسماعيل مظهر و علي عبدالرازق كه روزگاري از مدافعان و مناديان سكولاريزم بودند، پس از مدتي دست از عقايد پيشين كشيدند و به اسلام روي آوردند و درباره فرهنگ اسلامي نوشتند. براي خواننده جالب است كه بداند چرا اين كسان به اسلام بازگشتند و انگيزه آنان چه بود؟ طه حسين كه با نوشتن في‏الادب الجاهلي به جنگ مقدسات اسلامي رفت، چرا دست‏به نوشتن مرآة الاسلام و علي ونبوه زد؟ چرا علي عبدالرازق گفته‏هاي خود را پس گرفت؟ چرا هيكل به زيارت خانه خدا رفت و تاملات خود را طي في منزل الوحي نوشت؟

پاسخ مؤلف به همه اين رجعتها يكي است; عقب‏نشيني تاكتيكي. مؤلف معتقد است كه همه اين كسان چون شرايط را براي سكولاريزم نامناسب ديدند، بي‏آنكه دست از عقايد خود بكشند، موقتا عقب نشستند و منتظر فرصت‏شدند (ر. ص: 265، 281، 283 و291).

آيا تفسير ديگري از اين مساله ممكن نيست. اين تفسير شايد چندان درباره متفكران صادق نباشد، شايد واقعا به نكته‏اي دست‏يافته باشند و شايدهاي ديگر. وانگهي چرا تفسير معكوسي به اين شكل ارائه نكنيم كه آنان چون بازار سكولاريزم گرم بود، به طور تاكتيكي سكولاريست‏شدند و پس از آنكه تنور آن سرد گشت، موضع حقيقي خود را آشكار كردند!

به هرحال اين تفسير بر يك پيشفرض مبتني است و آن اينكه هر اهل فكري و هر عقلگرايي سكولار است، كه آنهم باطل است.

2. تحليل مؤلف از رشد سكولاريزم، طبقه بورژوازي و... در جهان عرب، مبتني بر ماترياليسم تاريخي است و از اين زاويه همه تحولات قرن نوزدهم را ارزيابي مي‏كند. بي‏آنكه بخواهيم وارد ارزيابي اين رويكرد شويم، در يكي از موارد آن مناقشه مي‏كنيم. از نظر مؤلف شيوه دكارتي مقبول طبقه بورژوازي اروپا واقع گشت، زيرا با آن مي‏توانستند ميراث فكري اشراف و آريستوكراسي را زير سؤال ببرند و در نتيجه اين شيوه به دليل ماهيت‏سياسي خود مورد استقبال و استفاده و بازگوي آرمان طبقه نوپاي سرمايه‏داري گشت (ص‏274). اما طه حسين با به كارگيري اين شيوه اگرچه توانست‏به ميراث فكري اشراف حمله كند و بدين سان به سود طبقه نوپاي بورژوازي كمك كند، در كار خود توفيق نيافت و مورد حملات شديد و عنيف بورژواها قرار گرفت. چرا؟ زيرا طبقه بورژوازي هنوز منافع خود و مدافعان خود را نشناخته بود.

اين مساله درباره محمدعلي پاشا هم پيش آمد و اگرچه همه اقدامات او در جهت نابود كردن فئوداليسم و پديدآوردن طبقه نيرومند بورژوازي بود، شكست‏خورد و با خالفت‏بورژواها روبرو شد. چرا؟ زيرا آنان منافع و مدافعان حقيقي خود را نشناخته بودند!

فاصله ميان محمدعلي و طه حسين بيش از صد سال است. آيا اين فاصله طولاني براي طبقه بورژوازي كافي نبود تا منافع خود را تشخيص دهد و مدافعان خود را بشناسد؟ بويژه آنكه سرمايه‏داري زود سر عقل مي‏آيد؟

3. تعريف اصولگرايي و سلفي‏گري قابل تامل است (ص‏117 و118). مؤلف از سلفي‏گري تعريفي ارائه مي‏كند كه چندان مصداقي ندارد و هنگام معرفي داعيان اين رويكرد، ناگزير مي‏شود آنان را آميزه‏اي از سلفي‏گري و سكولاريزم وانمود كند. مثلا پس از بيان ديدگاههاي سياسي سيد جمال مدعي مي‏شود كه اين ديدگاهها شامل رويكردهاي سكولاريستي و ليبرالي به اضافه رويكردهاي ديني محافظه‏كارانه است (ص‏154) و اين نكته را درباره ديگر متفكران مسلمان از اين دست صادق مي‏داند.

مشكل مؤلف از آنجايي آغاز مي‏شود كه مي‏خواهد اين متفكران را با تعريف خود منطبق كند،نه تعريف خود را با آنان. و به جاي تعديل تعريف خود، آنان را تعديل مي‏كند; مانند ميزباني كه ميهمانان را هم اندازه تخت‏خود مي‏خواست و براساس طول آن، آنها را كوتاه و بلند مي‏كرد!

4. مؤلف، سيد جمال‏الدين و شاگردانش محمد عبده و اديب اسحاق، را متاثر از فراماسونري مي‏داند و تجلي اين گرايش را در دعوت سيد جمال به توحيد اديان مي‏بيند! ممكن است توحيد اديان يكي از دكترينهاي فراماسونري باشد، اما بي‏شك اين مساله از اسلامي بودن آن نمي‏كاهد. اين قرآن است كه با صراحت اهل كتاب را به كلمه واحد و توحيد حق دعوت مي‏كند و خطاب به پيامبر مي‏گويد: «قل يا اهل الكتاب تعالوا الي كلمة سواء بيننا و بينكم...».

از اين رو اگر به گفته مؤلف بسياري از يهوديان و مسيحيان به عنوان شاگرد و پيرو دور سيد جمال را گرفتند، ناشي از تفكر و تاثر فراماسونري او نيست، بلكه برخاسته از درك اين دعوت قرآني است.

5. نكته عجيب در اين كتاب، شيعه دانستن ابوالاعلي مودودي بنيادگذار جماعت اسلامي در پاكستان است. مؤلف سيد قطب را متاثر از ابوالاعلي مي‏داند و او را بي‏هيچ مدركي نظريه‏پرداز شيعي معرفي مي‏كند (ص‏387). اميدواريم مؤلف تنها در اين مورد اشتباه كرده باشد و ديگر اسنادات و انتسابات او نيز چنين نباشد. به هرحال ابوالاعلي شيعه نيست، اما به دليل پرداختن به مساله خلافت و انتقاد به سياست عثمان كه باعث‏شد خلافت از مجراي حقيقي خود منحرف و خلافت‏به «ملوكيت‏» تبديل شود از سوي مخالفان به رافضي و شيعه بودن متهم گشت (در اين باب ر.ك: كيهان انديشه، ش‏54، ص‏43-21 كه بتفصيل آراي ابوالاعلي در آن بررسي و نقد شده است.)

6. مؤلف شاخص اسلامگرايان معاصر را توسل به خشونت‏براي رسيدن به قدرت معرفي مي‏كند (ص‏372) و معتقد است كه اين گروه براي به قدرت رسيدن و كنار گذاشتن رقيبان از هيچ نوع خشونتي فروگذار نمي‏كنند. بي‏شك جنبشهاي اسلامگرايي معاصر با خشونتهايي همراه بوده است، اما به عنوان عكس‏العمل به خشونت‏حاكم. اعدام سران اخوان المسلمين، بازداشت و تبعيد سران جنبش اسلامگرايي الجزاير و ابطال نتايج انتخابات و... ناگزير آنان را به تجديد نظر در شيوه برخورد خود كرده است. اين دولتها هستند كه با بستن راههاي گوناگون ابراز حيات براي ابراز وجود نهضتهاي اسلامگرا آنان را ناگزير به خشونت مي‏كنند. در اين مورد ر.ك: «العنف السياسي بين الاسلاميين والدولة الحديثه‏»، برير العبادي (الفكر الجديد، ش‏7، سال دوم، رجب 1414ق.)

7. مؤلف در تعريف اصولگرايي و سلفي‏گري به نقش يا بي‏نقشي عقل اشاره مي‏كند و آنگاه مدعي مي‏شود كه اخوان‏المسلمين هرگونه كوشش براي توفيق ميان عقل و نقل را ناممكن مي‏دانند (ص‏391).

اگر اخوان المسلمين چنين ديدگاهي داشته باشند، پيش از آنكه ناشي از اصولگرايي باشد، زاده سنت كهن و ريشه‏دار در ميان اهل سنت در اين باب و برخاسته از تفكر اشعري‏گري است. بنابراين عقل‏ستيزي را نمي‏توان شاخص اصولگرايي اسلامي دانست.

8. مؤلف، تفكر اصولگرايي اسلامي امام خميني را منبعي ارزنده براي اخوان المسلمين معرفي مي‏كند و اين دو ديدگاه را در دو مساله اقتصادي و سياسي قريب‏الافق مي‏داند (ص‏392).

در اينجا به مناسبت‏بحث از اخوان، طي پنج صفحه از تفكر امام و شهيد صدر بحث مي‏كند و از كتاب ولايت فقيه امام و الاسلام يقود الحياة صدر استفاده مي‏برد. اگرچه اين قسمت نسبتا با امانت ارائه شده، ليكن اصل مساله نيازمند بررسي بيشتر بود. اين تفكر و اين پيامدها و انقلاب اسلامي و پاسخهايي كه به سؤالات اجتماعي داده شد و اجراي اسلام حكومتي، مي‏توانست‏بيشتر و بهتر مورد بحث قرار گيرد.

اما اينكه نهضت امام با اخوان المسلمين مشتركاتي در زمينه مسائل اجتماعي و اقتصادي دارد، مبهم است و نيازمند توضيح بيشتر; بويژه آنكه مؤلف از عقل‏ستيزي اخوان نام مي‏برد، حال آنكه نهضت ايران ريشه در عقل‏گرايي عميق شيعي دارد.

9. مؤلف بي‏آنكه از بازتابهاي نظري انقلاب اسلامي در جهان عرب سخن گويد، تنها به انشعاب در ميان اخوان المسلمين و پيدايش شاخه افراطي آن نام مي‏برد كه با انقلاب امام خميني قوت يافتند (ص‏387).

اين قسمت مبهم و اتهام‏گونه است، بويژه آنكه مؤلف هيچ مدركي بر اصل اين تاثير و نحوه آن ارائه نمي‏كند.

10. در پايان كتاب، مؤلف پس از مرثيه‏سرايي فراوان بر شكستهاي پياپي سكولاريسم و اشاره به ژاپن به عنوان الگوي موفقي كه با شعار« اخلاق شرق، دانش غرب‏»، به ذروه كمال رسيده است و هويت قومي خود را حفظ كرده است، مي‏كوشد راهي براي خروج از بن‏بست ارائه كند. مؤلف ريشه تنازع ميان جريان ديني و سكولار را به عوامل اقتصادي و اجتماعي بازمي‏گرداند و معتقد است كه به گفته ماكسيم رودنسون افكار ديني و لاهوتي براي بقا بايد خود را با تغييرات اقتصادي پيوند دهد و منطبق كند وگرنه هلاك مي شود. آنگاه از دين مي خواهد تا متوجه اين حقيقت گشته، كمي از مواضع خود كوتاه بيايد! ظاهرا مؤلف پس از اين همه بحث هنوز متوجه اصل مطلب نشده و از دين مي خواهد تا به نفع سكولاريزم دست از برخي آموزه‏هاي خود بردارد و يكپارچگي خود را براي ادامه بقا فروگذارد; آن هم به استناد تحليل ماكسيم رودنسون، يعني همان تحليل ماترياليسم تاريخي.

11. آنچه در اين كتاب به چشم نمي‏خورد و يا بسيار كمرنگ جلوه داده شده است، نقش امپراتوري عثماني در سوق دادن روشنفكران عرب به سوي سكولاريزم است. بي‏شك تلاش تركهاي عثماني در جهت هويت‏زدايي عربها و منسوخ كردن زبان و فرهنگ عربي و ترويج زبان و فرهنگ تركي و نفي بلد، بازداشت و حتي اعدام كساني كه درپي هويت عربي بودند، در رشد سكولاريزم كه حركتي سياسي اجتماعي تلقي مي‏شد تاثير قاطعي داشت. براي مثال ابراهيم يازجي در قصيده‏اي چنين مي‏سرايد!




  • اقداركم في عيون الترك نازلة
    وحقكم بين ايدي الترك مغتصب



  • وحقكم بين ايدي الترك مغتصب
    وحقكم بين ايدي الترك مغتصب



درحقيقت اعدام آزاديخواهان عرب به دست جمال پاشا را بايد يكي از عوامل رشد سكولاريزم به شمار آورد.

12. در طول اين دو سده روشنفكران سكولار عرب، مسائل زيادي را مطرح كردند و عواملي براي تخلف (عقب‏ماندگي) شرق برشمردند. از جمله تعلق به گذشته، دلبستگي قومي و... اما نقش استعمار در طرح قضيه چندان مشهود نيست. مؤلف هم در آغاز كتاب و هم در پايان به مورد ژاپن و موفقيتش در جهت‏حفظ هويت ملي و دستيابي به تكنولوژي نو اشاره مي‏كند، اما نتيجه لازم را نمي‏گيرد.

آيا مناسبتر نيست كه بگوييم مساله سكولاريزم شبيه لحاف ملا و هياهوي بسيار براي هيچ بوده است. با اينكه مؤلف به عنوان يكي از حقايق تلخي كه روشنفكران عرب در قرن بيستم با آن مواجه شدند به اين مساله اشاره مي‏كند، از آن بسادگي مي‏گذرد.

/ 1