ستروني سكولاريزم در جهان عرب
سيد حسن اسلامي الصراع بين التيارين الديني والعلماني في الفكر العربي الحديث والمعاصر. محمد كامل ظاهر (بيروت، دارالبيروني، 1994/1414)، 478ص. سكولاريزم با پيشينه دويستساله خود در جهان عرب، يكي از دلمشغوليهاي اصلي متفكران معاصر عرب و همچنان بحثانگيز است و هر روز كتابي تازه در تاريخ، تعريف، تحديد، نفي يا اثبات آن منتشر ميگردد. كتاب حاضر نيز از اين دست استبا رويكردي تاريخي به آن. مساله تولد، اعتلا و انحطاط سكولاريزم و افت و خيز آن و پيدايش و بالش سلفيگري در جهان عرب، موضوع اصلي اين كتاب است. مؤلف طي ده فصل به مسائل گوناگوني چون وضع انسان عرب معاصر، ضربه مدرنيسم، ماهيت و مفاهيم جريان اصلاح اسلامي، اسلام و دولت ملي، مسلمانان اصولگراي معاصر و معضل پيوند دين و دولت در كومتسوسياليستي ناصر پرداخته و كوشيده است اين مسائل را در بستر تاريخيشان و با توجه به زمينههاي زايش آنها بررسي كند. اگر هم مؤلف نتوانسته باشد اين مسائل را درست تبيين كند، در عرصه ثبت كرونولوژيك آنها موفق بوده است و ميتوان با پيگيري بحثبه رابطه زماني اين مسائل پيبرد. گرچه اين كتاب عمدتا به جهان عرب پرداخته است، اين مسائل مربوط به جهان اسلام و حتي جهان سوم است و ما خود برخي از آنها را در گذشته داشتهايم و پارهاي را نيز هم اكنون تجربه ميكنيم. وانگهي تجارب تلخ عربها ما را از راه رفته آنان بازميدارد و پيش از رسيدن فاجعه بيدارمان ميكند. از اين رو و با اين درك مساله سكولاريزم و سلفيگري را به روايت مؤلف پيميگيريم و در نهايت درباره پارهاي ادعاها و تحليلهاي او درنگي كوتاه ميكنيم. از قرن شانزدهم به بعد تدريجا جهان نوي در اروپا شكل گرفت كه سازندگانش معتقد به اصولي از اين دستبودند. 1. آمادگي براي پذيرش راهها و انديشههاي نو، 2. توجه و تعلق خاطر به حال و آينده،نه گذشته، و در حال زيستن، 3. اهتمام براي برنامهريزي، سازماندهي و فعاليت، 4. جهان را رياضيگونه دانستن و ارزيابي كردن و 5. بالاخره ايمان به علم و تكنولوژي. اين اصول عامل رشد شتابان دانش كاربردي و تحتسيطره درآوردن طبيعت و مسلط شدن بر جهان و پيدايش نظام سرمايهداري و فروپاشي فئوداليسم و به قدرت رسيدن طبقه بورژواژي با ارزشهاي خاص خود بود. اما عواملي كه در پديدآوردن اين جهان نو نقش داشتند، عبارتند از: حركتهاي اصلاحي، جنبشهاي اومانيستي به سركردگي كساني چون اراسموس، رابليه و مونتني، حركت اصلاح ديني لوتروكالون، اكتشافات علمي جديد به دست كساني چون كوپرنيك، كپلر، گاليله و نيوتون، جايگزيني منطق تجربي بيكن به جاي منطق قياسي ارسطو و بالاخره نهضت روشنگري و انديشه ترقي. حاصل اين حركات، پيدايش دولتهاي ملي و جدايي دين از دولتبود. ديگر كليساي روم يگانه قدرت مقدس زميني نبود كه منشور ولايت اميران را صادر ميكرد، بلكه آنان به اتكاي پديده جديدي و با حمايت طبقه جديد، يعني بورژواژي نوپا و نوكيسه، به قدرت ميرسيدند و حافظ منافع اين نودولتان به جاي اشراف بودند. درحقيقت جدايي دين از سياست در اروپا معناي مشخص و مشهودي داشت و صرفا مفهومي نظري نبود. كليسا با ارزشهايش حامي و توجيهگر طبقه اشراف و فئوداليته بود، حال آنكه طبقه بورژوازي براي رسيدن به قدرت ناگزير از كنارزدن اشراف و نتيجتا حامي اصلي آنان، يعني كليسا، بود. اما اين مساله از بافت اصلي خود جدا و بعدها چون اصلي مطلق و همهجايي پذيرانده شد كه به آن خواهيم پرداخت. با پيروزي انقلاب كبير فرانسه براي نخستين بار طبقه متوسط با كنار گذاشتن اشراف قدرت را قبضه و كليسا را ايزوله كرد و ناپلئون بناپارت را براي تحقق مطامع خود و تسخير ديگر نقاط فرستاد و قصه ما از همين جا آغاز ميشود. توپهاي ناپلئون در سال 1798 خواب چند سده مصريان را برآشفت و آنان ناگاه با جهاني نو مواجه شدند كه ارزشها و باورهاي ديگري داشت. هياتي از دانشمندان و متخصصان رشتههاي گوناگون، كه تقريبا يكصدوبيست نفر بودند، براي شناخت جامعه مصري و تحقق آمال ناپلئون او را همراهي ميكردند. به توصيه آنان ناپلئون لباسهاي عربي به تن كرد، در نماز جمعه شركت نمود و كوشيد به زبان آنان سخن بگويد و حتي پيامهايش را با «بسمالله الرحمن الرحيم» آغاز كند. ناپلئون با خود دستگاه چاپ آورده بود و براي نخستين بار در آن كشور روزنامه منتشر كرد. توقف ناپلئون و سپاهيانش چندان نپاييد; زيرا امپراتوري عثماني يكي از سرداران بيسواد و آلبانياييالاصل خود را به نام محمدعلي براي بازپسگرفتن مصر بدان سمت گسيل داشت. محمدعلي پاشا با تسخير مصر كوشيد آن را پس از قدرتهاي چهارگانه آن روزگار، يعني امپراتوري روسيه، فرانسه، انگلستان و اتريش، به مقام پنجمين قدرت مستقل ارتقا دهد. او كه سختشيفته پتركبير بود، براي تحقق اهدافش دستبه اقداماتي زد; ازجمله اصلاحات ارضي و تقويتبخش كشاورزي، ايجاد ارتشي ملي به سبك ارتش ناپلئون كه آموزش آن را افسران ايتاليايي، فرانسوي و پروسي به عهده داشتند، ايجاد كارگاههاي كشتيسازي و جذب كارگران متخصص از سراسر اروپا، اعزام محصيلين به اروپا براي ادامه تحصيلات فني، تصرف موقوفهها، ايجاد چاپخانه بولاق در سال 1822 و انتشار روزنامه «الوقائع المصريه»، ايجاد مدارس غيرديني كه رشتههاي انحصاري الازهر در آنها تدريس ميشد و نهايتا جداكردن دين از سياستبه وسيله محدود كردن الازهر و در مقابل تقويت مدارس ديگر و تعيين شيخ الازهر به دستخود; سنتي كه همچنان تا امروز ادامه دارد. محمدعلي براي رسيدن به مقصود خود و پديدآوردن دولتي قوي و مستقل كه بتواند همسنگ دولتهاي اروپايي باشد، از چيزي فروگذار نكرد و همه امكانات ملي را در اين راه بسيج كرد و روحانياني كه با برخي سياستهاي او مخالفت ميكردند، تبعيد نمود. او تشكيلات دولت را بازسازي كرد و دو وزارتخانه جديد بدان افزود، اما از آنجا كه معتقد بود كه هنوز مردم به رشد كافي دست نيافتهاند، خود مطلقالعنان تصميم ميگرفت و اجرا ميكرد. با نگاهي به عملكرد و سياستهاي محمدعلي در جهت تفكيك دين از سياست و محدود كردن روحانيان و ممانعت از تاثير آنان بر جامعه مصر، ميتوان او را نخستين منادي سكولاريزم در جهان عرب دانست. در اينجا لازم است درباره اين اصطلاح اندكي توضيح دهيم; علماني، منسوب به علم، يا علماني منسوب به عالم، در عربي معادل غير دقيقي از secularism انگليسي است. سكولاريزم اصطلاحي استبا معاني بسيار و تاريخي دراز و پيچيده. ريشه اين اصطلاح واژه لاتيني saecularis به معناي زماني و قرني (منسوب به قرن) است; يعني ديدگاهي كه به عالم ارضي و حوادث آن مي نگرد و كاري به عالم ديگر ندارد. به عبارت ديگر ناسوتي است نه لاهوتي. در اصطلاح كليسايي سكولاريزم در برابر روحاني است و نه لزوما به معناي مادي يا بيديني. سكولاريزم در عرصه سياست و جامعه ميكوشد بيآنكه به دين اجازه مداخله و پا از گليم خويش فراتر گذاشتن بدهد، به سازماندهي و اداره اجتماع بپردازد. در اين رويكرد عيسي براي خود قلمرويي دارد مجزا از قلمرو قيصر و اين دو نبايد در كار يكديگر دخالت كنند. دين امري است فردي و شخصي و از امور روحاني، اما سياست امري است جمعي و از مقوله عيني. بنابراين سكولاريستها ميتوانند متدين باشند يا نباشند و بسيار بودهاند سكولاريستهاي متدين يا متدينان سكولار. اما همه در يك نقطه اشتراك دارند: نبايد دين سرنوشت جامعه را رقم بزند. اگر محمدعلي مردي پراگماتيك بود و از مفاهيم نظري سر در نميآورد كسي پيدا شد كه اين مهم را انجام دهد و انديشههايش را تئوريزه و فورموله كند: رفاعه طهطاوي. طهطاوي فارغالتحصيل الازهر بود و همراه با گروهي از محصلان مصري و براي حل مسائل ديني آنان به اروپا اعزام شد. اما از قضاي روزگار خود دلبسته معارف اروپا گشت و زبان فرانسه را نيك آموخت و آثار متفكران فرانسوي را در زبان اصلي خواند و پشت پا به سنت الازهري زد و چونان پيشاهنگ تفكر غرب به مصر بازگشت. او كه زبان حال محمدعلي و مفسر نيات او بود، توانست از امكانات دولتي براي نشر عقايد متفكران غرب و ترجمه آثارشان به زبان عربي استفاده كند. او آثار فلاسفه قديم يونان و متفكران اروپاي روشنگري، چون مونتسكيو (روحالقوانين) روسو (قرارداد اجتماعي)، قانون اساسي فرانسه و شرححال كساني چون اسكندر مقدوني، پتركبير، شارل دوازدهم و شارل پنجم را به عربي ترجمه كرد. ترجمههاي او تنها در حوزه علوم انساني نبود، بلكه شامل اصول و مبادي منطق، هندسه، جغرافي و مانند آنها نيز ميگشت. كتاب تخليص الابريز في تلخيص باريز، نخستين بازتاب نگاه يك شرقي به تمدن غرب است كه طهطاوي آن را در پاريس آغازيد و در مصر به پايان برد. اين كتاب نه يك سفرنامه ساده، كه نخستين بيانيه بورژوازي نوپاي مصر و اولين شرح تفكر ليبرالي در جهان عرب به شمار ميرود. طهطاوي در اين كتاب راهي را كه مصر براي رسيدن به تمدن بايد طي كند، بدقتشرح ميدهد و آن پذيرش مطلق دستاوردهاي فني و فكري غرب است. با مرگ محمدعلي و به قدرت رسيدن نوهاش عباس پاشا، كه اطاعتخود را از سلطان ترك اعلام داشته بود، فعاليتهاي محمدعلي در جهت نوسازي مصر متوقف و سپس مضمحل شد. عباس مدارس زبان را بست، كارگاههاي صنعتي را تعطيل كرد، از تعداد سپاهيان كاست، كارگران فني را پراكنده ساخت، سازمانهاي تركي كهن را تقويت و داعيان مدرنيسم را متواري كرد و پيشواي آن، يعني طهطاوي را به عنوان مدير دبستاني ساده به سودان فرستاد. اين وضع تا مرگ عباس و به قدرت رسيدن سعيد پاشا در سال 1854 ادامه يافت و طهطاوي چهارسال سخت و رنجبار را در سودان پشتسر گذاشت و در آنجا براي تسلاي خاطر كتاب تلماك، نوشته فنلون را ترجمه كرد و بر آن عنوان مواقع الافلاك في وقائع تلماك گذاشت. اين كتاب داستانگونه كه اصول سياست را در قالب دستوراتي اخلاقي بيان ميكرد و نقدي بر سلطنتخودكامه به شمار ميفت، بهترين فرصت را به طهطاوي ميداد تا طي آن آنچه برضد عباس ميخواهد بگويد. در بخشي از ترجمه كتاب چنين ميخوانيم: «آن ملتي خوشبخت است كه پادشاهي فرزانه راهبرش باشد... ملتهاي خود را چون فرزندانتان دوستبداريد. پادشاهاني كه تنها درپي آنند كه مردم از آنان بترسند و براي خواركردنشان آنان را به بندگي ميگيرند، طاعون انساني به شمار ميروند.» طهطاوي گفتههاي فنلون را يكسره در مصر قابل اجرا ميدانست و برآن بود كه از طريق تربيت و تقويت تجارت و زراعت، مصر سعادتمند ميشود. طهطاوي با ترجمهها و تاليفات خود آينه تمامنماي فرهنگ غرب و مروج آن در مصر گشت. او بذرهاي تفكر سياسي، مفهوم مليت، تفكيك قوا، اصلاح الازهر، حقوق زن، مساله اقليتها و دولت جديد را در سرزمين بكر مصر پاشيد و پيشاهنگ حركتي گشت كه بتدريج مناديان بسياري در تونس، سوريه، لبنان و امپراتوري عثماني پيدا كرد و كساني چون خيرالدين تونسي، پطرس بستاني، فرانسيس مراش، اديب اسحاق، فرح آنطون، شبلي شميل، قاسم امين، اسماعيل مظهر، منصور فهمي، نقولا حداد، عمر فاخوري، سمير خياطه و رئيف خوري پرچم آن را به دست گرفتند. اگرچه اين حركت در ديگر نقاط جهان عرب نيز در حال رشد بود، اما مركزيت آن در مصر قرار داشت و به گفته نشريه اكونوميست: «هر آنچه نوپا يا بنيادي است و يا به مساله پيشرفت و اصلاح مرتبط است... در مصر زاده و از آنجا صادر ميشود.» بسياري از اين سكولاريستها مسيحي بودند، اما همه در يك چيز مشترك بودند و آن هم حذف دين از عرصه اجتماع و محدود كردن آن به زندگي خصوصي افراد بود. برخي كه زمينه را براي جولان دادن مناسب ميديدند، حتي براي حل مساله دين پيشنهاد كردند كه همه مسلمانان به دريا ريخته شوند و باقيمانده جسد پيامبر اكرم به موزه لوور در پاريس منتقل گردد. پس از نزديك به يك قرن تلاش در جهتسكولاريزه كردن جامعه و دولت، روشنفكران عرب،به گفته محمدحسنين هيكل كه خود نيز در آغاز سكولار بود، متوجه چهار حقيقتيكي تلختر از ديگري شدند: نخست: درحقيقت غربخواهان رشد سكولاريزم و تفكر علمي و عالمان سكولار نيست، بلكه درپي تامين و تربيت كادري از كارمندان بلهقربانگوست; افرادي به نژاد عرب، اما به تفكر غربي. دوم: همانهايي كه دين را از سياست جدا و مانع ترقي ميدانستند و به روشنفكران عرب توصيه ميكردند اسلام را رها كنند، بيپروا ميسيونهاي مذهبي را گلهوار در سراسر مصر و ديگر كشورهاي عربي گسيل ميكردند و رسما ميگفتند كه همه مسلمانان يا بايد مسيحي شوند و يا به ارزشهاي اخلاقي مسيحيت تن در دهند. سوم: رابطه غرب با شرق رابطه فرمانروا و فرمانبر است و غرب در شرق به دنبال زمين، معدن و كارگزاران ارزانقيمت است و نتيجه اين همه رابطه جز انتقال مواد مصرفي و آلات لهو به شرق نيست و غرب همچنان مقاصد استعماري خود را دنبال ميكند. چهارم: برخلاف تصور روشنفكران عرب، غرب از بند تعصبات صليبي خويش رهانشده است و هنوز آتش كينههاي نهان در سينهاش زبانه ميكشد. اين حقيقت هنگامي آشكارتر شد كه لرد آلنبي پس از تصرف قدس در جنگ جهاني اول اعلام كرد: «امروز جنگهاي صليبي به پايان رسيد.» با اين حال كساني چون سلامه موسي، چشم بر حقايق بسته، خواهان انفصال كامل از گذشته اسلامي خويش و پيوستن به غرب بودند، با اين ادعا كه: «به همان روشني كه خورشيد از شرق ميتابد، نور از غرب ميآيد.» روشنفكران عرب كه در برابر امپراتوري عثماني كه درصدد «تتريك» (تركسازي) همه چيز، حتي قرآن بود، به هويت عربي خود متوسل شده و با طناب اروپائيان به ته چاه ويل رفته بودند و حتي شريف حسين فرماندار مكه فريفته وعدههاي انگلستان اعلام كرد «ما پيش از آنكه مسلمان باشيم، عرب هستيم»، اينك پس از سدهها هويت عربي خود را به قيمت از دست دادن استقلال خود به دست آورده بودند. آري بايستيك بار ديگر دستبه پيكار ميزدند، اما نه براي كسب هويت كه براي به دست آوردن استقلال و خروج از قيمومت فرانسه و انگلستان. طبقه بورژوازي كه با شعار ليبراليسم به قدرت رسيده بود، با استعمار خارجي زد و بند كرده و همه مفاهيم ادعايي خود را كنار گذاشته و ديگر دربند دين يا علم نبود. بسياري از روشنفكران عرب در دهه چهل و پنجاه قرن بيستم، بار ديگر به اسلام روي آوردند و آموزههاي شكستخورده سكولاريزم را كنار گذاشتند. محمدحسنين هيكل از اين كسان بود. او يكسره مفاهيم غربي را كنار گذاشت و كوشيد از دل ميراث عريق اسلامي و ملي كشورش، مصالح لازم براي بازسازي فكري و فرهنگي مردمش را پديدار كند. في منزل الوحي گزارش سفر او به خانه خدا، گوياي اين رويكرد است. طه حسين نيز كه پيشتر با نوشتن في الادب الجاهلي به جنگ مقدسات رفته بود، سرخورده از سكولاريزم مرآة الاسلام را نوشت و به عرصه اسلاميات گام نهاد. اسماعيل مظفر گرداننده نشريه العصور كه يكسره خواهان اسلامزدايي از جامعه مصري بود، پس از مدتي به عرصه مطبوعات بازگشت، اما با ايده احياي اسلام به مثابه روح جامعه عربي. منصور فهمي نيز كه پيشتر از سران سكولاريزم بود، به اسلام روي آورد و اعلام كرد كه غرب درپي استيلاي بر شرق و غارت ثروتهاي آن است. اگرچه در اين دوران كسان بسياري دست از سكولاريزم كشيدند و به اسلام و سنتهاي عربي بازگشتند، هنوز حركاتي در جهت تقويت آن به چشم ميخورد. برخي از سكولاريستها ماركسيسم را بهترين ترجمان افكار خود دانستند و آن را جاي ليبراليسم برگزيدند. آنان كه خيري از ايدئولوژي قبلي نديده بودند «كالمستجير من الرمضاء بالنار» اين يك را نيز آزمودند و كتابهايي چون «دولت و انقلاب» لنين را با عنواني ديگر، يعني «يادداشتهاي لنين درباره گذشته و حال جنگهاي اروپايي»، ترجمه و منتشر كردند. اين كسان كه از ستيز با دين طرفي نبسته بودند و تجربه گذشتگان را پيشرو داشتند، كوشيدند با مقايسه ميان اسلام و ماركسيسم و بيان مشتركات آنها مردم را به خود متمايل كنند و ايدئولوژي خود را بماسانند. درپي تحقق اين هدف، آنان برخي آيات قرآن، از جمله آيات نخستين سوره قصص و اظهارات و اقدامات سوسياليستي! خلفا و بويژه عمر بن خطاب را ذكر ميكردند و ميكوشيدند اسلام را مدافع سوسياليسم جلوه دهند. آنان كه در آغاز به دليل شعارهاي ضد استعماري و عملكرد نادرست ليبراليسم و حكومتهاي محلي توانسته بودند مردم را اندكي به خود جلب كنند، بر اثر تبعيت كوركورانه از قدرتهاي بيگانه، نشناختن جامعه و ريشه نداشتن در سنتها، شكستخوردند. اگر بذرهاي سكولاريزم نخست در مصر پاشيده شد، به طور كامل در تركيه به بار نشست. تركهاي جوان با در دست گرفتن زمام قدرت، كوشيدند اصل تفكيك دين از سياست را در همه عرصهها اجرا كنند. مصطفي كمال براي يكسره كردن كار و شكستن پلهاي پشتسر نخست اجراي احكام شريعت را ممنوع و سپس در سال 1924 منصب خلافت را ملغا و نهايتا خط نوشتاري را از عربي به لاتين تبديل كرد. اين حركت از زمان پيامبر اكرم(ص) تا آن هنگام سابقه نداشت و بويژه مساله الغاي منصب خلافت، براي كساني كه در اين قضيه ذينفع بودند، مقبول نبود. جلساتي تشكيل و حركت مصطفي تقبيح شد. گروهي خلافت را و حتي همان شكل رايج را بنياد اسلام پنداشتند و اين حركت را گامي در جهت نابودكردن نهادهاي ديني تلقي كردند. الغاي خلافت موجب مباحثات بسياري شد كه چهار كتاب عمده بر آيند اين گفتگوها بود: دو كتاب در دفاع از اين نهاد و تثبيت آن و دو كتاب در رد آن. مهمترين كتاب در دفاع از خلافت، به نام الخلافة او الامامة العظمي، و به قلم محمد رشيد رضا بود و ديگري النكير علي منكري النعمة من الدين والخلافة والامة، نوشته مصطفي صبري. دو كتابي نيز كه بر ضد اين نهاد نوشته شدند عبارت بودند از الخلافة وسلطة الامة، از نويسندهاي ترك و ناشناس كه عبدالغني سني بك آن را به عربي ترجمه كرد، و الاسلام واصول الحكم، نوشته جنجالبرانگيز علي عبدالرازق. رشيدرضا، پس از آنكه مصطفي كمال نهاد خلافت را برانداخت و خليفهاي تشريفاتي به نام عبدالمجيد بيآنكه حق كمترين دخالتي در امور داشته باشد تعيين كرد، سلسله مقالاتي درالمنار منتشر كرد و طي آنها به دفاع از اين نهاد پرداخت. وي اين مساله را براساس مباني فقهي و جايگاه حقوقي آن و همچنين واقعيتهاي جهان اسلام بررسي كرد و حركت متفرنجة الترك (تركهاي مستغرنگ) را حركتي در جهت تضعيف جامعه اسلامي قلمداد كرد. اين سلسله مقالات كه تحت عنوان الخلافة او الامامة العظمي منتشر شد، جديترين دفاع از خلافتبه شمار ميفت، اما چه سود كه نوشداروي پس از مرگ نهاد خلافتبود و ديگر احياي اين ميتشدني نبود، بخصوص آنكه كتاب الاسلام و اصول الحكم، ريشههاي تئوريك اين نهاد را زير سؤال برده و سست كرده بود. علي عبدالرازق از آموختگان الازهر، شاگرد مستشرق نلينو و قاضي محاكم شرع بود. او پس از تكميل تحصيلات الازهري خود براي ادامه تحصيل روانه دانشگاه آكسفورد در انگلستان شد، اما به دليل آغاز جنگ جهاني اول ناگزير به مصر بازگشت و تحصيلات خود را نيمهكاره رها كرد. عبدالرازق در اين كتاب ميكوشد به دو سؤال اساسي پاسخ دهد: آيا خلافت اصلي از اصول دين اسلامي است؟ ديگر آنكه آيا امروزه اسلام يا اديان ديگر ميتوانند چونان نظامي سياسي به كار گرفته شوند؟ اگر اين سؤالات در ميان متفكران مصري پيش از او نيز مطرح شده بود، اين بار رنگ و صبغه ديگري داشت و عبدالرازق، كه آموخته فرهنگ شرق و غرب بود، ميكوشيد تمام جوانب اين مساله را بشكافد و بازگويد. در پاسخ به سؤال نخست، عبدالرازق با تاكيد ميگويد كه نهاد خلافت ريشه در سلطهطلبي دارد و ناشي از شرايط خاص تاريخي است و در كتاب و سنت چيزي كه اين نهاد را تاييد كند وجود ندارد. در مورد حكومت اسلامي نيز پاسخ منفي است، البته وي منكر وجود نوعي حكومتبه دست پيامبر اكرم نيست، ليكن از شؤون پيامبري به شمار نميرود. نخستين بازتابهاي اين نوشتار گزنده از سوي الازهر و دربار ملك فؤاد بود. اين يك به دنبال خليفه شدن بود و آن يك ميخواست فرزند ناخلف خود را تنبيه كند. محكمهاي از بزرگان الازهر به رياستشيخ الازهر محمد ابوالفضل جيزاوي و 24 عالم تشكيل شد و با حضور خود عبدالرازق به بحث درباره مفاهيم كتاب پرداخت و پس از دو ساعتحكم صادر و علي عبدالرازق از زمره عالمان الازهر بيرون و از تدريس در دانشگاه مصر محروم شد. او متهم گشت كه در كتاب خود دچار اين خطاها شده است: 1. شريعت اسلام، شريعتي است روحاني و بيارتباط با مسائل دنيوي2. جهادهاي پيامبر صرفا در جهت ابلاغ دعوت نبوده است و ميتوانسته در جهت تشكيل حكومتباشد، 3. وظيفه اساسي پيامبر تنها ابلاغ شريعتبوده است نه اجراي آن. 4. داوري وظيفهاي شرعي نيست. 5. حكومت ابوبكر و خلفاي راشدين، حكومتي ديني نبوده است. اين حكم و اين نوشته، همچنان بازتابهايي داشت. گروهي از عبدالرازق به سبب جسارتش انتقاد كردند و برخي به سبب شهامتش تقدير. آنچه موجب شگفتي است وضعيت ليبرالها در قبال اين كتاب و تفسيراتي است كه از آن كردند. آنان كه در اين كتاب آمال خود را يافته بودند، سر از پا نشناخته بر آن تعليق و تفسير مينوشتند و منتشر ميكردند. اگرچه عبدالرازق به شيوه آكادميك و به عنوان كاري علمي اين اثر را منتشر كرد، اما بازتابها فراتر از حد انتظارش و تفسيرها مغاير نظرش بود. از اين رو عبدالرازق ديگر اجازه نشر اين كتاب را در زندگي خود و حتي پس از مرگش نداد و در نقدي بر نوشته احمد امين درباره مضامين كتاب نوشت: «پژوهشگران پنداشتند كه من در آن بحثشريعت اسلامي را تنها شريعتي روحاني دانستهام و آنچه را دلشان خواسته است انجام دادهاند، ليكن من به آنان گفتم كه هرگز در اين كتاب و در جاي ديگر نه اين سخن را گفتهام و نه چيزي شبيه يا نزديك به آن.» آيا علي عبدالرازق از نظرات خود بازگشتيا آنكه تفسير ديگران از آراي او خطا بود؟ مصطفي كمال چونان «بزرگترين پيشواي روزگار» از سوي سكولاريستهاي عرب معرفي شد و تفكيك ميان دين و سياست او مورد تقدير قرار گرفت «المقتطف» عمل او را گامي در جهت پيشرفت تلقي كرد بويژه آنكه دين امري است ميان مخلوق و خالق خود، حال آنكه سياست روابط انسانها را با يكديگر تنظيم ميكند و... كمال با اعتماد به اين گونه تجليلها هرگونه پيوندي را با دين گسست. مساجد را محدود و دولتي كرد و راه دين را بر حكومتبست. اين رويكرد بيش از هفتاد سال ادامه يافت و طي آن كودكان جوان و جوانان پير شدند و پيران مردند، اما نتيجه مطلوب همچنان مفقود است و رشد روزافزون اسلامگرايي در تركيه، بويژه در دو دهه اخير، گوياي حقيقت ديگري است. اينك نزديك به دو سده از عمر سكولاريزم در جهان عرب ميگذرد. كساني با اين رويكرد مقامات كشوري و لشكري را عهدهدار شدند. از محمدعلي پاشا تا جمال عبدالناصر كه مسلمان بود، اما براي مسلماني در حكومتحسابي بازنميكرد و تصور حكومت ديني را نادرست ميدانست و به همين دليل با اخوان المسلمين درافتاد و آنها را قلع و قمع كرد. آموزه جدايي دين از سياست محور انديشه اين كسان بود و آنان كوشيدند به لطايف الحيل آن را اجرا كنند. گاه دين را امري شخصي پنداشتند و گاه مانع كمال و ترقي و گاهي نيز عامل تفرقه و جنگهاي فرقهاي. اين آموزه گاه در قالب ليبراليسم و گاه در شكل ماركسيسم جلوهگر شد و كساني زير پرچم آنها سينه زدند. اما سؤالي كه اينك فراروي هر محققي است وضع فعلي اين ديدگاه است. براستي نتيجه سكولاريزم در جهان عرب چه بوده است؟ رشد و ترقي لازم حاصل نشده، به جاي امت عرب، امتهاي عرب پديدار شده است. هويت قومي تنها در مطبوعات آشكار ميشود، استقلال سرابي بيش نيست و تفكر علمي و عيني همچنان بهشتي است گمشده. سكولاريستها كه دموكراسي را عاليترين دستاورد بشر ميدانستند، همين كه آن را به طور واقعي تجربه ميكنند، مسلمانان غالب ميشوند و آنان ناگزير از زير پا گذاشتن آن ميشوند. تجربه الجزاير بهترين گواه اين مدعاست. عملكرد دو سده اخير، انتقادات شديدي متوجه سكولاريزم كرده است. اين رويكرد تنها هنرش ويران كردن همه ساختارهاي اجتماعي و فكري جامعه بوده است، بيآنكه بتواند ساختار مناسبي جايگزين آنها كند. اينك جامعه عرب در برزخ بسر ميبرد، از سويي نميتواند تلاشهاي اين دو سده را ناديده بگيرد و از سويي نميخواهد به اين نتايج دلخوش باشد. سكولاريزم چونان سنگ آسيايي است كه به گرد خويش ميگردد و همچنان فرآوردههاي فكري جامعه را خرد ميكند و نابود ميسازد. اين حقيقت موجب رويكرد جديدي به دين شده است. جنبشهاي اصولگرايي در اين قالب فهميدني است و حركتهايي كه در مصر (آن هم پس از ناصر و سادات)، الجزاير و تركيه شكل گرفته است در اين فضا قابل درك است. فهم سكولاريزم، بيسلفيگري و اصولگرايي اسلامي دشوار است و اين دو همواره با يكديگر مواجه و در ستيز بودهاند. در اينجا مقصود از سلفيگري رويكردي است محافظهكارانه كه سرچشمههاي اساسي اعتقادات را در قرآن و سنت ميجويد، به ظاهر و قدم قرآن معتقد است، بيآنكه نيازمند تامل عقلي باشد. سلفيگري به اين معنا ريشه در افكار احمد حنبل، ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب دارد. اصولگرايان نيز كساني هستند كه همه ظواهر را به قرآن ارجاع ميدهند و از هماهنگكردن اعتقادات با شرايط متغير زندگي نو اجتناب ميكنند و هر نوع تحولي را خارج از چارچوب اعتقادي منكر ميشوند. نخستين حركتسلفيگري در مصر با ورود سيد جمالالدين پايهگذاري شد و در سازمان اخوان المسلمين متبلور شد. سيد جمال با اعتقاد به اينكه بازگشتبه اسلام و احياي گوهر آن و زدودن خرافات از آن، تنها راه نجات مسلمانان از يوغ استعمار و غول جهل است، حركتخود را در كشورهاي مصر، هند، امپراتوري عثماني، ايران و افغانستان شروع كرد و به ترويج ايدههاي خود پرداخت. سيد جمال آفتبزرگ جوامع اسلامي را استبداد حاكمان ميدانست و براي رهايي از چنگال خودكامگي، توجه به اصول زير را لازم ميدانست: 1. بازگشتبه اسلام زمان پيامبر اكرم و خلفاي راشدين; يعني زماني كه اسلام هم دين بود و هم دولت; اسلامي كه آيين كوشش و تلاش است نه سكوت و تسليم. 2. پذيرش اين اصل كه تغيير جامعه در گرو تغيير خود و نگرش خود است كه: ان الله لايغير مابقوم حتي يغيروا مابانفسهم». 3. مسلمانان طبق تعاليم اصيل اسلام ميتوانند برضد حاكمان ستمگر بشورند و لامتبنيادهاي جامعه را حفظ كنند. 4. عليرغم اختلافات زباني، نژادي، فرهنگي و سياسي، مسلمانان امتي واحد هستند و بايد براي مقابله با قدرتهاي استعماري بر اسلاميتخود تكيه كنند. مبرزترين شاگرد و ياور سيد جمال، محمد عبده بود; تحصيلكرده الازهر، اما مخالف آن. در گفتگوي تندي كه درباره شيوه تدريس در الازهر ميان او و شيخ محمد البحيري از سرپرستان الازهر صورت گرفت، اين سخنان رد و بدل شد: بحيري: آن گونه كه خود آموختهايم، به آنان تعليم ميدهيم. عبده: و اين همان چيزي است كه از آن ميترسم. بحيري: مگر خود تو از طريق تعلم در الازهر به اين مقامات نرسيدهاي و يگانه علم نشدهاي؟ عبده: اگر آن گونه كه يادآوري ميكني از دانش درستبهرهاي داشته باشم، تنها پس از آنكه ده سال چرك و ريم الازهر را از ذهنم زدودم، و هنوز هم آن گونه كه ميخواهم پاكيزه نشده است،حاصل شد. به هرحال محمد عبده و سيد پا به پا پيش رفتند و بذرهاي انديشه دين و تفكر ديني را پاشيدند. عبده رقيب سرسخت فرح آنطون مسيحي سكولار بود كه نظريات او را طرح و نقد مي كرد. عبده عقل را بر نقل مقدم ميداشت و از اين رو حتي در ايمان او تشكيك كردند. از ديگر اصولگرايان، عبدالرحمان كواكبي را ميتوان نام برد، با اثر كوبندهاش به نام طبايع الاستبداد در نكوهش خودكامگي و خودكامگان. اما قويترين جريان اصولگرا كه با سازمان يافتگي كامل براي ارائه اسلام به عنوان دين و دولتشكل گرفتند، اخوان المسلمين بودند. اين جريان با اعتقاد به اسلام سلفي به رهبري «حسن البناء» شكل گرفت و با حسن الهضيبي و سيد قطب به اوج قدرت خود رسيد. رشد اين تشكيلات با به قدرت رسيدن جمال عبدالناصر، كه پايبند اصل جدايي دين از سياستبود، مواجه گشت. اگرچه هضيبي از ناصر حمايت كرد، اما براي اسلاميكردن حكومت و جامعه با او درافتاد و ناصر رسما گفت كه نميتواند مانع بيحجابي دخترش بشود، تا چه رسد به ديگر زنان مصري. دوران ناصر، براي اخوان المسلمين دوران پرتشنجي بود و آنان كوشيدند طرحي كامل از آنچه بايست در جامعه اسلامي اجرا شود ارائه كنند، اما به دليل رويكردهاي سكولاريستي ناصر، اين طرحها شكستخورد و برخي از سران اخوان به دست او اعدام شدند. نيمه دوم قرن بيستم را ميتوان دوران احياي اصولگرايي اسلامي دانست. به قدرت رسيدن اسلام شيعي در ايران، تشكيل جماعت اسلامي به رهبري ابوالاعلي مودودي در پاكستان، جبهه نجات اسلامي در الجزاير، بازسازي تشكيلات اخوان المسلمين در مصر و رشد اسلامگرايي در تركيه از موارد بارز اين رويكرد به شمار ميرود. اين نه گزارش، كه برشهايي بود از كتاب كه تقرير و تفسير در آن عيان بود. اين كتاب از سويي بسيار خواندني است; تاريخ دو قرن مبارزه ميان جريان ديني و سكولار در جهان عرب است. اگرچه نقطه ثقل اين مبارزه مصر است، آثار آن در كشورهاي ديگر نيزمشهود است. كتاب سرشار از اطلاعات و نكات دانستني استبا طرحي خوب در ارائه مطالب و منابعي بسيار براي مراجعه، اما حقيقت از آن خوبتر است. گرچه ساختار كتاب مناسب است، اما محتواي آن قابل نقد، آن هم نقدي بسيار جدي است. بيآنكه درصدد نقد همه ديدگاه مؤلف باشيم، موارد شاخص آن را در اينجا ميشماريم: 1. جديترين اشكال مؤلف خلط ميان تقرير واقعه و تفسير آن است. مؤلف پس از بيان حادثهاي، مثلا رجوع طه حسين از ديدگاه خود و ارائه نظرگاه جديدي، از آن تفسيري ارائه ميكند كه گويا جز آن تفسيري ندارد و اين مساله تفسير او را كمي ناپذيرفتني ميكند. در گزارش كتاب ميخوانيم كه طه حسين، محمد حسنين هيكل، منصور فهمي، اسماعيل مظهر و علي عبدالرازق كه روزگاري از مدافعان و مناديان سكولاريزم بودند، پس از مدتي دست از عقايد پيشين كشيدند و به اسلام روي آوردند و درباره فرهنگ اسلامي نوشتند. براي خواننده جالب است كه بداند چرا اين كسان به اسلام بازگشتند و انگيزه آنان چه بود؟ طه حسين كه با نوشتن فيالادب الجاهلي به جنگ مقدسات اسلامي رفت، چرا دستبه نوشتن مرآة الاسلام و علي ونبوه زد؟ چرا علي عبدالرازق گفتههاي خود را پس گرفت؟ چرا هيكل به زيارت خانه خدا رفت و تاملات خود را طي في منزل الوحي نوشت؟ پاسخ مؤلف به همه اين رجعتها يكي است; عقبنشيني تاكتيكي. مؤلف معتقد است كه همه اين كسان چون شرايط را براي سكولاريزم نامناسب ديدند، بيآنكه دست از عقايد خود بكشند، موقتا عقب نشستند و منتظر فرصتشدند (ر. ص: 265، 281، 283 و291). آيا تفسير ديگري از اين مساله ممكن نيست. اين تفسير شايد چندان درباره متفكران صادق نباشد، شايد واقعا به نكتهاي دستيافته باشند و شايدهاي ديگر. وانگهي چرا تفسير معكوسي به اين شكل ارائه نكنيم كه آنان چون بازار سكولاريزم گرم بود، به طور تاكتيكي سكولاريستشدند و پس از آنكه تنور آن سرد گشت، موضع حقيقي خود را آشكار كردند! به هرحال اين تفسير بر يك پيشفرض مبتني است و آن اينكه هر اهل فكري و هر عقلگرايي سكولار است، كه آنهم باطل است. 2. تحليل مؤلف از رشد سكولاريزم، طبقه بورژوازي و... در جهان عرب، مبتني بر ماترياليسم تاريخي است و از اين زاويه همه تحولات قرن نوزدهم را ارزيابي ميكند. بيآنكه بخواهيم وارد ارزيابي اين رويكرد شويم، در يكي از موارد آن مناقشه ميكنيم. از نظر مؤلف شيوه دكارتي مقبول طبقه بورژوازي اروپا واقع گشت، زيرا با آن ميتوانستند ميراث فكري اشراف و آريستوكراسي را زير سؤال ببرند و در نتيجه اين شيوه به دليل ماهيتسياسي خود مورد استقبال و استفاده و بازگوي آرمان طبقه نوپاي سرمايهداري گشت (ص274). اما طه حسين با به كارگيري اين شيوه اگرچه توانستبه ميراث فكري اشراف حمله كند و بدين سان به سود طبقه نوپاي بورژوازي كمك كند، در كار خود توفيق نيافت و مورد حملات شديد و عنيف بورژواها قرار گرفت. چرا؟ زيرا طبقه بورژوازي هنوز منافع خود و مدافعان خود را نشناخته بود. اين مساله درباره محمدعلي پاشا هم پيش آمد و اگرچه همه اقدامات او در جهت نابود كردن فئوداليسم و پديدآوردن طبقه نيرومند بورژوازي بود، شكستخورد و با خالفتبورژواها روبرو شد. چرا؟ زيرا آنان منافع و مدافعان حقيقي خود را نشناخته بودند! فاصله ميان محمدعلي و طه حسين بيش از صد سال است. آيا اين فاصله طولاني براي طبقه بورژوازي كافي نبود تا منافع خود را تشخيص دهد و مدافعان خود را بشناسد؟ بويژه آنكه سرمايهداري زود سر عقل ميآيد؟ 3. تعريف اصولگرايي و سلفيگري قابل تامل است (ص117 و118). مؤلف از سلفيگري تعريفي ارائه ميكند كه چندان مصداقي ندارد و هنگام معرفي داعيان اين رويكرد، ناگزير ميشود آنان را آميزهاي از سلفيگري و سكولاريزم وانمود كند. مثلا پس از بيان ديدگاههاي سياسي سيد جمال مدعي ميشود كه اين ديدگاهها شامل رويكردهاي سكولاريستي و ليبرالي به اضافه رويكردهاي ديني محافظهكارانه است (ص154) و اين نكته را درباره ديگر متفكران مسلمان از اين دست صادق ميداند. مشكل مؤلف از آنجايي آغاز ميشود كه ميخواهد اين متفكران را با تعريف خود منطبق كند،نه تعريف خود را با آنان. و به جاي تعديل تعريف خود، آنان را تعديل ميكند; مانند ميزباني كه ميهمانان را هم اندازه تختخود ميخواست و براساس طول آن، آنها را كوتاه و بلند ميكرد! 4. مؤلف، سيد جمالالدين و شاگردانش محمد عبده و اديب اسحاق، را متاثر از فراماسونري ميداند و تجلي اين گرايش را در دعوت سيد جمال به توحيد اديان ميبيند! ممكن است توحيد اديان يكي از دكترينهاي فراماسونري باشد، اما بيشك اين مساله از اسلامي بودن آن نميكاهد. اين قرآن است كه با صراحت اهل كتاب را به كلمه واحد و توحيد حق دعوت ميكند و خطاب به پيامبر ميگويد: «قل يا اهل الكتاب تعالوا الي كلمة سواء بيننا و بينكم...». از اين رو اگر به گفته مؤلف بسياري از يهوديان و مسيحيان به عنوان شاگرد و پيرو دور سيد جمال را گرفتند، ناشي از تفكر و تاثر فراماسونري او نيست، بلكه برخاسته از درك اين دعوت قرآني است. 5. نكته عجيب در اين كتاب، شيعه دانستن ابوالاعلي مودودي بنيادگذار جماعت اسلامي در پاكستان است. مؤلف سيد قطب را متاثر از ابوالاعلي ميداند و او را بيهيچ مدركي نظريهپرداز شيعي معرفي ميكند (ص387). اميدواريم مؤلف تنها در اين مورد اشتباه كرده باشد و ديگر اسنادات و انتسابات او نيز چنين نباشد. به هرحال ابوالاعلي شيعه نيست، اما به دليل پرداختن به مساله خلافت و انتقاد به سياست عثمان كه باعثشد خلافت از مجراي حقيقي خود منحرف و خلافتبه «ملوكيت» تبديل شود از سوي مخالفان به رافضي و شيعه بودن متهم گشت (در اين باب ر.ك: كيهان انديشه، ش54، ص43-21 كه بتفصيل آراي ابوالاعلي در آن بررسي و نقد شده است.) 6. مؤلف شاخص اسلامگرايان معاصر را توسل به خشونتبراي رسيدن به قدرت معرفي ميكند (ص372) و معتقد است كه اين گروه براي به قدرت رسيدن و كنار گذاشتن رقيبان از هيچ نوع خشونتي فروگذار نميكنند. بيشك جنبشهاي اسلامگرايي معاصر با خشونتهايي همراه بوده است، اما به عنوان عكسالعمل به خشونتحاكم. اعدام سران اخوان المسلمين، بازداشت و تبعيد سران جنبش اسلامگرايي الجزاير و ابطال نتايج انتخابات و... ناگزير آنان را به تجديد نظر در شيوه برخورد خود كرده است. اين دولتها هستند كه با بستن راههاي گوناگون ابراز حيات براي ابراز وجود نهضتهاي اسلامگرا آنان را ناگزير به خشونت ميكنند. در اين مورد ر.ك: «العنف السياسي بين الاسلاميين والدولة الحديثه»، برير العبادي (الفكر الجديد، ش7، سال دوم، رجب 1414ق.) 7. مؤلف در تعريف اصولگرايي و سلفيگري به نقش يا بينقشي عقل اشاره ميكند و آنگاه مدعي ميشود كه اخوانالمسلمين هرگونه كوشش براي توفيق ميان عقل و نقل را ناممكن ميدانند (ص391). اگر اخوان المسلمين چنين ديدگاهي داشته باشند، پيش از آنكه ناشي از اصولگرايي باشد، زاده سنت كهن و ريشهدار در ميان اهل سنت در اين باب و برخاسته از تفكر اشعريگري است. بنابراين عقلستيزي را نميتوان شاخص اصولگرايي اسلامي دانست. 8. مؤلف، تفكر اصولگرايي اسلامي امام خميني را منبعي ارزنده براي اخوان المسلمين معرفي ميكند و اين دو ديدگاه را در دو مساله اقتصادي و سياسي قريبالافق ميداند (ص392). در اينجا به مناسبتبحث از اخوان، طي پنج صفحه از تفكر امام و شهيد صدر بحث ميكند و از كتاب ولايت فقيه امام و الاسلام يقود الحياة صدر استفاده ميبرد. اگرچه اين قسمت نسبتا با امانت ارائه شده، ليكن اصل مساله نيازمند بررسي بيشتر بود. اين تفكر و اين پيامدها و انقلاب اسلامي و پاسخهايي كه به سؤالات اجتماعي داده شد و اجراي اسلام حكومتي، ميتوانستبيشتر و بهتر مورد بحث قرار گيرد. اما اينكه نهضت امام با اخوان المسلمين مشتركاتي در زمينه مسائل اجتماعي و اقتصادي دارد، مبهم است و نيازمند توضيح بيشتر; بويژه آنكه مؤلف از عقلستيزي اخوان نام ميبرد، حال آنكه نهضت ايران ريشه در عقلگرايي عميق شيعي دارد. 9. مؤلف بيآنكه از بازتابهاي نظري انقلاب اسلامي در جهان عرب سخن گويد، تنها به انشعاب در ميان اخوان المسلمين و پيدايش شاخه افراطي آن نام ميبرد كه با انقلاب امام خميني قوت يافتند (ص387). اين قسمت مبهم و اتهامگونه است، بويژه آنكه مؤلف هيچ مدركي بر اصل اين تاثير و نحوه آن ارائه نميكند. 10. در پايان كتاب، مؤلف پس از مرثيهسرايي فراوان بر شكستهاي پياپي سكولاريسم و اشاره به ژاپن به عنوان الگوي موفقي كه با شعار« اخلاق شرق، دانش غرب»، به ذروه كمال رسيده است و هويت قومي خود را حفظ كرده است، ميكوشد راهي براي خروج از بنبست ارائه كند. مؤلف ريشه تنازع ميان جريان ديني و سكولار را به عوامل اقتصادي و اجتماعي بازميگرداند و معتقد است كه به گفته ماكسيم رودنسون افكار ديني و لاهوتي براي بقا بايد خود را با تغييرات اقتصادي پيوند دهد و منطبق كند وگرنه هلاك مي شود. آنگاه از دين مي خواهد تا متوجه اين حقيقت گشته، كمي از مواضع خود كوتاه بيايد! ظاهرا مؤلف پس از اين همه بحث هنوز متوجه اصل مطلب نشده و از دين مي خواهد تا به نفع سكولاريزم دست از برخي آموزههاي خود بردارد و يكپارچگي خود را براي ادامه بقا فروگذارد; آن هم به استناد تحليل ماكسيم رودنسون، يعني همان تحليل ماترياليسم تاريخي. 11. آنچه در اين كتاب به چشم نميخورد و يا بسيار كمرنگ جلوه داده شده است، نقش امپراتوري عثماني در سوق دادن روشنفكران عرب به سوي سكولاريزم است. بيشك تلاش تركهاي عثماني در جهت هويتزدايي عربها و منسوخ كردن زبان و فرهنگ عربي و ترويج زبان و فرهنگ تركي و نفي بلد، بازداشت و حتي اعدام كساني كه درپي هويت عربي بودند، در رشد سكولاريزم كه حركتي سياسي اجتماعي تلقي ميشد تاثير قاطعي داشت. براي مثال ابراهيم يازجي در قصيدهاي چنين ميسرايد!
اقداركم في عيون الترك نازلة
وحقكم بين ايدي الترك مغتصب
وحقكم بين ايدي الترك مغتصب
وحقكم بين ايدي الترك مغتصب