شكاكيت
جاناتان دنسي (1) ترجمه و بازنويسي: اعظم پويا عضو هيات علمي گروه علوم قرآن و حديث دانشگاه تهران چكيده
در اين مقاله ابتدا انواع شكاكيت مورد بحث قرار گرفته، سپس سه استدلال «مغزي در محفظه بزرگ» ، «وجود خطا» ، «مسئله اعتبار تجربه» در دفاع از شكاكيت مطرح شده است . در ادامه، مؤلف به نقد و رد دلايل شكاكيت ميپردازد . كليد واژهها:
شكاكيت، شكاكيت محدود، شكاكيت فراگير، مغزي در محفظه بزرگ، وجود خطا و اعتبار تجربه 1.1. انواع شكاكيت; (استدلالي، استفهامي، مزاجي) (2)
شكاكيت در بهترين شكلش همواره بر يك استدلال مبتني است; هر قدر آن استدلال غنيتر باشد، شكاكيت ناشي از آن از قوت بيشتري برخوردار است . از آن جا كه اين شكاكيت تكيه بر استدلال دارد، بايد بتوان آن را در قالب يك نتيجه بيان كرد . آن نتيجه شكاكانه اين است: معرفت محال است، هيچ كس نميداند، زيرا هيچ كس نميتواند بداند . سه نوع شكاك وجود دارد كه ميان نوع اول و دو نوع ديگر تفاوت فاحشي است: 1 . شكاكي كه استدلالي ارائه ميدهد و شك نتيجه استدلال اوست . 2 . شكاكي كه در برابر هر ادعايي اين پرسش را مينهد كه «از كجا ميداني؟» آنگاه پاسخ هر چه باشد صرفا همين پرسش را در برابرش تكرار ميكند و آن قدر به اين كار ادامه ميدهد تا پاسخها تمام شود . اين پرسش مكرر در كشاندن افراد به سكوتي خشمگينانه و در عين حال عاجزانه، بسيار نتيجهبخش است، اما اگر ظاهر آن را در نظر بگيريم چيز چنداني نميتوان از آن آموخت، مگر اينكه بدانيم چه چيزي در وراي آن هست . البته شقوق جالبي در اين جا هست، براي مثال قضاياي زير: اول: هيچ كس نميداند كه P ، مگر آنكه بتواند بگويد از كجا ميداند . P دوم: كوشش براي پاسخ به پرسش «از كجا ميداني كه ? P » صرفا از طريق اظهار مجدد P جهدي بي توفيق است، زيرا اين مصادره به مطلوب است . شكاكي كه پرسش مذكور را بر سر زبانها مياندازد، اگر نخواهد به اين قبيل قضايا توسل جويد، موضع فلسفي جالبي را ارائه نميكند . هر چند، وقتي اين توسل صورت گيرد، ما به شكاكيتي باز ميگرديم كه مبتني بر استدلال است . در اين جا اين نكته شايان ذكر است كه دو قضيه فوق محل ترديدند; به عنوان نمونه قضيه دوم به معناي اين ادعاست كه كسي نميتواند به پرسش «از كجا ميداني درد داري؟» صرفا اين پاسخ را دهد كه «زيرا درد دارم» . شخصي كه اين پاسخ را ميدهد به وضوح ميداند كه اين پاسخ در برخي موارد مفيد است، و ما نبايد در برابر او مسئله مورد بحث را مسلم فرض كنيم . 3 . اين نوع شكاك نه اهل استدلال است و نه اهل استفهام، بلكه بالعكس، شكاكي مزاجي است . شكاك مزاجي شخص سرسختي است كه مدعي است اكثر مردم به خود اجازه ميدهند كه با هر شاهد ضعيفي متقاعد شوند، اما براي متقاعد شدن من شواهد بيشتري لازم است . اين شكاك مدعي است كه معيارهاي قرينهاي برتري نسبتبه ساير افراد دارد . او با اين سخن، ديگران را متهم به ساده لوحي و زودباوري ميكند . اگر وي اين معيارها را آن قدر سطح بالا قرار دهد كه ديگر امكان تحقق آنها نباشد، به شكاكيت كامل خواهد رسيد (يعني به اين راي خواهد رسيد كه معرفت محال است، نه اين راي كه معرفت صرفا كميابتر از آن است كه آدمي گمان ميكند .) اما براي اينكه سخن او جاذبه فلسفي پيدا كند (و فقط يك سخن عجيب و غريب عقلاني نباشد)، بايد چيزي بيش از اين سخن را بگويد كه معيارهاي برتر ناظر به قراين بهتر است; يعني او بايد براي اثبات اين امر كه معيارهاي متعارف به نحوي از انحا نامناسب هستند، استدلالي داشته باشد و پيداست كه اين استدلال بايد با تمسك به معيارهاي مقبول ما و او (يعني معيارهاي متعارف) توجيه شود . در اين صورت، خطر ناسازواري وجود دارد، زيرا آيا فراهم آوردن استدلالي كه با معيارهاي متعارف موجه است، با اثبات نامناسب بودن آن معيارها، همساز است؟ حاصل مطالب فوق همان چيزي است كه سخن خود را با آن آغاز كرديم; يعني اين سخن كه شكاكيت در بهترين شكلش همواره بر يك استدلال مبتني است . ما در بخش بعدي سه استدلالي را كه در دفاع از شكاكيت اقامه شده و قوت آنها به اندازهاي است كه ارزش جدي گرفتن را داشته باشند، مورد مداقه قرار ميدهيم . نخست لازم استبه برخي تمايزهاي ميان انواع استدلالهاي شك گرايانه نظري بيفكنيم . شكاكيت محدود ( Loca l = Limited ) شكاكيت فراگير
اولين و كم اهميتترين تمايز ميان استدلالهاي شكانديش محدود و فراگير است . شكاكيت محدود قائل به اين است كه، گرچه معرفت در جاهايي ممكن است، اما به دلايلي خاص در پارهاي از حوزههاي معين دست نايافتني است . حوزههاي مورد نظر شكاكيت محدود عبارتند از: اخلاق، دين و آينده (براي مثال اين شكاكان ميگويند:) ما احتمالا ميتوانيم بدانيم كه چه جور اشيايي پيش روي ما قرار دارند، اما اين امكان نيست كه بدانيم يك عمل ايثارگرانه به لحاظ اخلاقي خوب است . همچنين نميتوانيم از وجود خدا آگاه شويم و يا بدانيم كه شما فردا براي صبحانه تخم مرغ خواهيد خورد . پر واضح است كه شكاكيت محدود ميخواهد كه از ويژگيهايي بارز و اختصاصي حوزههايي كه با آنها سروكار دارد، ارتزاق كند . اما تجربه من اين است كه محدود نگه داشتن شكاكيت محدود مشكل است; مثلا شكاكيت محدود اخلاقي مايل استبه سرعتبسط يابد و به يك شكاكيت فراگير در باب «امور نامشهود» يا «امكان معرفت علمي» بدل شود . مشكل ما دستيافتن به استدلال مقنعي استبراي شكاكيت محدود اخلاقي، با اين وصف كه گرايشات توسعه طلبانه نداشته باشد . اگر شكاكيت محدود بخواهد به شكاكيت فراگير تنزل يابد، اين را ميتوان امتيازي براي او بهحساب كرد، زيرا استدلالهايي كه در دفاع از شكاكيت فراگير اقامه ميشوند، عموما بيش از استدلالهاي شكاكيت محدود قانع كننده و ثمربخش هستند . همين امر درباره دومين وجه تمايزي هم كه قصد ترسيم آن را دارم صدق ميكند . استدلالهاي شكاكانه قوي و ضعيف
پارهاي از استدلالهاي شكاكان مستقيما مفهوم معرفت را به باد انتقاد گرفته، ولي ساير مفاهيم مرتبط با آن را رها كرده است - منظورم مفهوم باور موجه است كه استفاده نشده است . بدين ترتيب، ميتوان چنين استدلال كرد: من ميدانم كه شما بايد يقين داشته باشيد، اما آدمي هرگز واقعا نميتواند واقعا يقين داشته باشد، بنابراين، آدمي هرگز نميتواند واقعا چيزي بداند . اگر لحظهاي قوت واژه واقعا در اين استدلال را ناديده بگيريم، هنوز هم ميتوانيم خاطر جمع باشيم كه حتي اگر سخن از معرفت را كنار بگذاريم، با اذعان به اينكه يكي از شرايط ضروري معرفت محقق نيست، هنوز هم ميتوانيم شادمان به صحبت از باور موجه ادامه دهيم و باورها را چنين تقسيم بندي كنيم; باورهاي موجه، باورهاي موجهتر، باورهاي كمتر موجه و يا حتي باورهاي كاملا ناموجه . اين دسته از استدلالهاي شكاكان هيچ يك از باورهاي موجه را تهديد نميكنند . شايد ما احساس كنيم كه استدلال فوق خصيصههاي فردي معرفت را نشان ميدهد، ليكن با بقاي مفهوم باور موجه بهخوبي ميتوانيم به مقاصد فلسفي و عملي خود برسيم . اما صورت ديگري از استدلال شكاكانه هم هست كه قويتر از استدلال قبلي است و هر دو مفهوم (معرفت و باور موجه) را به يكسان تهديد ميكند و مدعي است هر نقصي در مفهوم معرفتباشد در مفهوم باور موجه هم وجود دارد . همانطور كه خواهيم ديد اين نوع استدلالهاي قويتر تاكنون ارائه شدهاند و هميشه هم جالبتر و قابل دفاعتر از نوع ضعيفتر آنها بودهاند; مثلا دو ادعاي ذيل كه ادعاي اول مهمتر و جالبتر است: 1 . هيچ يك از باورهاي ما درباره آينده هرگز توجيه نميشوند . 2 . گرچه باور ما به اينكه خورشيد فردا طلوع ميكند، به طور كلي، احتمالا هم صادق است و هم موجه، اما ما در واقع، نميتوانيم بگوييم كه ما ميدانيم خورشيد فردا طلوع خواهد كرد . تفاوت استدلالهاي شكاكانه با توجه به تئوريهاي فهم
تفكيك سوم در استدلالهاي شكاكانه از تفكيك دوم مهمتر است . ما ميتوانيم در ميان استدلالهاي شكاكانه تمايز ذيل را بگذاريم: الف) استدلالهايي كه گرچه ميكوشند ما را از معرفت (يا حتي از باور موجه) محروم كنند، اما هنوز اين امكان را به ما ميدهند كه قضايايي را كه نميتوانيم از صدق آنها آگاه شويم، بفهميم . ب) استدلالهايي كه مدعياند دليل عدم آگاهي ما از صدق اين قضايا آن است كه آنها را نميفهميم . يك نمونه آشكار (براي نشان دادن تمايز ميان اين دو دسته استدلال) تفاوت ميان دو راي زير است: يكي آنكه، گرچه ما قضيه «خدا وجود دارد» را ميفهميم، اما هيچ قرينهاي براي صدق آن نميتوانيم داشته باشيم . ديگر اينكه، قضيه «خدا وجود دارد» براي ما غير قابل فهم است، از اين رو، به طريق اولي نه به صدق آن ميتوانيم آگاهي يابيم و نه در اعتقاد به آن، موجه باشيم . طبعا تمايز فوق الذكر در صورتي باقي خواهد ماند كه ما اين پيشفرض را داشته باشيم كه فهم قضيهاي كه هرگز در اعتقاد به آن موجه نيستيم يا نميتوانيم موجه باشيم و يا هرگز نميتوانيم از صدق آن آگاه شويم، براي ما ممكن است . بر اساس يكي از تئوريهاي فهم كه ميان چيزي كه ميتوان آن را فهميد و چيزي كه ميتوان صدق آن را تشخيص داد، پيوند برقرار ميكند . اين تمايز از بين خواهد رفت و كليه استدلالهاي شكاكانه مورد نظر از نوع قويترين استدلالها خواهند بود . در واقع، ادعاي اين استدلال اين است كه ما قضايايي را كه مدعي دانستن آنها هستيم، حتي درك هم نميكنيم . شايد به نظر برسد استدلالي با اين مضمون كه، ما قضايايي را كه ادعاي دانستن آنها را ميكنيم نميفهميم، بايد يك استدلال منطقهاي باشد نه فراگير، زيرا يك استدلال فراگير مدعي است ما هيچ چيزي را نميفهميم، البته اين سخن مضحكي است . اولا، به دليل اينكه پرواضح است كه ما بعضي چيزها را ميفهميم و ثانيا، به دليل اينكه ما خود استدلال شكاكان را ميفهميم (و انتظار ميرود كه بفهميم .) 2.1. سه استدلال در دفاع از شكاكيت
الف) مغزي در محفظه بزرگ
فرض كنيد كه آدمي مغزي است كه در يك محفظه بزرگ پر از مايع معلق است . رشتههاي ارتباطي اين مغز را به كامپيوتري وصل كرده و اين كامپيوتر مشاهدات و دريافتهاي كنوني او را تحت كنترل يك مهندس/دانشمند ماهر (خيرخواه يا بدخواه، بر حسب ذوق و سليقه) به او تزريق ميكند . حال، شما نميدانيد چنين مغزي نيستيد، زيرا اگر شما چنين مغزي باشيد، به شرط آنكه آن دانشمند در كار خود موفق باشد، پس احتمالا هيچ چيزي در تجربه شما نميتواند نشان دهد كه شما مغزي در محفظه بزرگ هستيد، زيرا تجربه شما، بنا به فرض، مبني بر اينكه شما مغزي در محفظه بزرگ هستيد، با اين تجربه كه مغزي در محفظه بزرگ نيستيد، يكي است . از آنجا كه شما فقط به تجربه خودتان ميتوانيد تمسك كنيد و اين تجربه هم در هر دو وضعيتيكي است، پس هيچ چيز نميتواند براي شما آشكار كند كه كدام وضعيت واقعي است . اما آيا اين امكان هست كه شما با وجود اينكه نميدانيد مغزي در محفظهاي بزرگ نيستيد، در عين حال، بسياري از چيزهاي ديگر را بدانيد; چيزهايي حتي مهمتر؟ متاسفانه به نظر ميرسد اگر شما ندانيد كه مغزي در محفظهاي بزرگ نيستيد، چيز ديگري هم وجود ندارد كه بتوانيد آن را بدانيد . فرض كنيد شما مدعي هستيد كه ميدانيد نشستهايد و در حال مطالعه كتاب هستيد . احتمالا شما اين را هم ميدانيد كه اگر شما نشستهايد و در حال مطالعه هستيد، پس شما نميدانيد مغزي در محفظه بزرگ نيستيد . مطمئنا از اين مطلب ميتوان نتيجه گرفت كه اگر شما بدانيد كه نشستهايد و در حال مطالعه كتاب هستيد، پس شما ميدانيد كه مغزي در محفظه بزرگ نيستيد، و بنابراين، (از راه رفع تالي صرف) از آنجا كه شما نميدانيد مغزي در محفظه بزرگ نيستيد (طبق توافق فوق) پس شما نميدانيد كه نشستهايد و در حال مطالعه كتاب هستيد . اصلي را كه اين استدلال بر آن مبتني است ميتوان به صورت اصل ماندن در محدوده استلزامات معلومه صورت بندي كرد. PC k:[Kap & Ka (p - q)] - Kap . مستلزم q است، بنابراين اصل، a ميداند كه ; p يعني ما همواره صادق بودن چنين قضيهاي را ميدانيم; قضيهاي كه ميدانيم از لوازم قضيهاي است كه ما به آن معرفت داريم .(بيان اين گونه اصول با علائم منطقي كار رايجي است . اما ما به دليل اهدافي كه مد نظر داريم، پس از هر قاعده منطقي معادل انگليسي آن را ميآوريم، همين طور كه در اينجا آورديم . با اين وصف، براي سهولت ارجاعات بعدي بهتر استبا علائم منطقي كار خود را به پيش ببريم. PC K اصل ماندن در محدوده استلزامات معلومه است، زيرا اين اصل به ما ميگويد كه گذر از معلومي ديگر كه مستلزم معلوم نخستين است ما را از چارچوب معرفتخارج نميكند) . بنابر اين اصل، با فرض اين كه a نميداند q را (~ Kap ) ، ولي a ميداند كه p مستلزم q است ( Ka (p - q ) ما مجازيم اين استنتاج را بكنيم كه a نميداند p را (~ Kap ) بنابراين، به نظر ميرسد كه اين اصل به نحوي كليتر اين مطالب را نشان ميدهد; از آنجا كه شما مغزي در يك محفظه بزرگ را بدانيد . قضي p قضيهاي است كه اگر صدق آن را بدانيد، آن وقتخواهيد دانست كه شما مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد . استدلالهايي وجود دارند كه قدري مشابه اين استدلالاند; براي مثال استدلال مربوط به خواب دكارت كه ما آن را با q نشان ميدهيم، q ] شما در خواب هستيد» . دكارت استدلال ميكند كه چون شما نميدانيد در خواب نيستيد، پس شما قضيه p را نميدانيد . قضيه p قضيهاي است كه اگر شما از صدق آن آگاه باشيد، خواهيد دانست كه شما در خواب نيستيد .(به تامل اول دكارت نگاه كنيد .) با توجه به تفكيك هايي كه ميان استدلالهاي شكاكان در بخش 1 . 1 انجام داديم، استدلال مغزي در محفظه بزرگ در كدام دسته قرار ميگيرد؟ اين استدلال دقيقا يك استدلال فراگير نيست، زيرا اين استدلال معرفت را ممكن ميداند; مثلا اين مطلب را قبول دارد كه شما ميتوانيد بدانيد كه p - q ، و در حقيقت، اين واقعيت را به منزله يك اهرم بهكار ميگيرد . در واقع، اعتراض اين استدلال دقيقا به قضايايي محدود ميشود كه صدقشان به اين معناست كه شما مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد . با اين وصف، اين يك استدلال قوي است، به اين معنا كه در همان حوزههايي كه به معرفتحمله ميكند باور موجه را نيز مورد حمله قرار ميدهد . منتها تا اين جا هنوز اين حمله را نشان نداده است . اما با قياسي كاملا مشابه اين استدلال ميتوان آن را نشان داد . بهطور كلي لازم است ما نشان دهيم كه باور شما به اين قضيه كه شما مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد نميتواند موجه باشد، زيرا هيچ چيزي در تجربه شما نميتواند به مثابه قرينه براي آن قضيه بهحساب ميآيد، ولذا براي نشان دادن آن مطلب به اصلي نظير PC K توسل ميجوييم: PC J:[JBap & JBa (p - q)] - Baq مطابق اين اصل اگر a در اعتقاد به p موجه باشد و p مستلزم q باشد، آنگاه a در اعتقاد به q موجه است . به نظر ميرسد كه PC J درستبه اندازه PC K قانع كننده است، اگر نگوييم پيش از آن . با اين همه، اين استدلال به هيچ وجه مدعي نيست كه شما اين قضيه را كه «شما نشستهايد و در حال مطالعه كتاب هستيد» نميفهميد . اين امكان همچنان براي شما هست كه آن را بفهميد، حتي اگر نتوانيد نسبتبه اين قضيه معرفت داشته، در اعتقاد به آن موجه باشيد . همانطور كه پيشتر ذكر شد، اگر ما ديدگاه خاصي را در باب فهم اتخاذ كنيم، اين استدلال فقط به استدلالي در باره فهم تبديل ميشود . ب) وجود خطا
برخي اوقات انسان در حوزه هايي دچار اشتباه ميشود كه حتي بيش از همه احساس اطمينان ميكند; مثلا خطاهاي سادهاي در رياضيات ميكنيد . اما آيا در وضعيت فعلي شما چيزي هست كه بتوانيد با اشاره به آن نشان دهيد كه اين وضعيت غير از وضعيتي است كه در آن (قبلا) دچار خطا شديد . شما درباره هر وضعيتي ميتوانيد بگوييد اين وضعيت از همين حيث مشابه وضعيتهايي است كه در آنها دچار خطا شدهايد . حال كه پيداستشما (در موقعيت قبلي) نميدانستيد، پس چطور ميتوانيد بگوييد اكنون ميدانيد؟ درباره هر موقعيتي شما ميتوانيد بگوييد موقعيت جديد بهتر از موقعيت قبلي نيست . اين استدلال مبتني بر يك تقرير معرفتشناختي از اصل تعميم پذيري در علم اخلاق است كه اصل آشنايي است (ر . ك: هير، 1923، ص 7- 16 .) اين اصل ميگويد: اين حكم كه فلان فعل اخلاقا خوب است قابل تعميم است، به اين معنا كه شخص با صدور چنين حكمي خود را متعهد به اين راي ميكند كه هر فعلي كه مشابه فعل مذكور باشد اخلاقا خوب است . هنگامي كه فعل جديدي كه مشابه فعل قبلي ستبه وقوع پيوندد، آدمي يا بايد اين فعل را هم خوب بداند و يا از حكم قبلي خود دستبردارد . منظور از حكم قبلي همان خوب دانستن فعل اول است . چه چيزي فعل جديد را از حيث مورد بحث مشابه فعل قبلي ميكند؟ يك فعل در صورتي با فعلي ديگر مشابه است كه واجد اوصافي باشد كه آدمي به دليل آن اوصاف حكم مورد نظر را درباره فعل نخست صادر كرده است . مشابه بودن دو چيز از حيثي خاص به اين معنا نيست كه آن دو چيز مطلقا از يكديگر غير قابل تميزند . درباره اوصاف دستكم اين محدوديت وجود دارد كه آنها بايد اوصافي باشند كه صادر كننده حكم بتواند وجود يا عدم آنها را نشان دهد . تفاوت ميان دو فعل كه شخص قادر به تشخيص آن نباشد، نميتواند تفاوت در حكم را موجه سازد . بنابراين، اصل تعميم پذيري به ما ميگويد كه در نبود تفاوت قابل احراز بايد حكم واحد صادر كرد . اگر قرار باشد تفاوت در حكم، موجه باشد، بايد چيزي وجود داشته باشد كه بتوان آن را تشخيص داد . احتمال دارد اوصافي وجود داشته باشد كه فراتر از حد شواهد (حسي) باشند، كه مقصود ما از آن اين است كه همواره امكان آن است كه اين اوصاف ناموجود باشند، حتي اگر بهترين قراين ممكن را براي حضور آنها داشته باشيم .(صفت) خوبي احتمالا چنين وصفي است و اين است دليل اينكه اصل تعميم پذيري در علم اخلاق قوتي دارد . ما نميتوانيم فرض كنيم كه عملي خوب است و عملي ديگر، بد، مگر آنكه بتوانيم تفاوت مناسب بيشتري ميان آنها پيدا كنيم . استدلال از راه خطا آثار اين ره يافت معرفتشناختي را نشان ميدهد . فرض كنيد ديروز من، براساس دلايل متداول و متعارف (پيش بيني وضع هوا، تراكم ابرها و دلايل ديگر)، ادعا كردم كه ميدانم بعداز ظهر باران ميبارد، اما (بعداز ظهر) ثابتشد كه ادعاي من غلط بوده است . به هنگام ادعاي من واقعيت نباريدن باران فراتر از حد شواهد (حسي) بود، پس وضع همه ادعاهاي مربوط به آينده بايد از همين قرار باشد . و اين بدان معناست كه اگر بر اساس دلايل واحد، من امروز ادعا كنم كه ميدانم بعد از ظهر باران خواهد باريد، پس بايد در ادامه اين ادعا بگويم كه من ديروز ميدانستم بعد از ظهر باران ميبارد (عليرغم وجود قرينه .) از سويي ديگر، اگر من از اين ادعا دستبردارم كه ديروز ميدانستم، پس امروز هم نميتوانم ادعاي دانستن بكنم، زيرا تنها واقعيتي كه چنين تفاوتي را در اين دو ادعا توجيه ميكند واقعيتي است كه در دسترس من نيست و براي من قابل احراز نيست . به هنگام صبح واقعيتهاي مربوط به هواي بعد از ظهر فراتر از حد شواهد هستند . از اين رو، اگر بپذيرم كه ديروز نميدانستم، اين مانع ميشود از اينكه ادعا كنم امروز ميدانم . ما ميتوانيم از منظر يك ناظر بيروني بار ديگر اين استدلال را طرح كنيم; به اين نحو كه، هر چند ممكن استخود من در اينكه ادعاهاي متفاوتي بكنم، موجه نباشم، ولي اين احتمال هست كه شخص ديگري در بيان اين مطالب موجه باشد كه ديروز من نميدانستم، حال آنكه امروز ميدانم; براي نمونه ممكن است امروز پس از باران، يعني هنگامي كه ديگر واقعيات مربوط به باران فراتر از حد شواهد نيستند، همه ميتوانند در اين دو ادعاي متفاوت موجه باشند . گرچه من ديروز به هنگام ادعاي بارش باران قادر به تشخيص تفاوت مذكور نبودم، اما در واقع، ديروز بر طريق خطا بودم و امروز بر جاده صوابم و اين كافي است كه تفاوتي نظير امروز ميدانم و ديروز نميدانستم، مبناي توصيف ناظر بيروني قرار بگيرد . اما فهم اين نكته كه شكاك در اين موضع چه خواهد گفت آسان است، با صرف نظر كامل از اين سخن تلويحي عجيب و غريب كه ادعايي وجود دارد كه من در اظهار آن ادعا محق نيستم، اما شخص ديگري در اظهار آن ادعا به من محق است، زيرا آنچه در اين جا گفته ميشود، در واقع، اين است كه من امروز ميدانم و ديروز نميدانستم، عليرغم اين واقعيت كه در آن زمان هيچ تفاوتي ميان اين دو روز وجود نداشت كه من بتوانم آن را تشخيص دهم . اما اين نشان ميدهد كه امروز به موجب اطلاعاتي كه دارم بنا نيستباران ببارد و چگونه ميتوانم اين سخن را كه، ميدانم باران خواهد باريد، قبول كنم، وقتي كه به موجب اطلاعاتي كه دارم، باران نخواهد باريد . به نظر ميرسد نتيجه مطالب فوق اين است كه اگر من تشخيص دهم زماني در ادعاي خود مبني بر دانستن P بر خطا بودهام، پس هيچ گاه نميتوانم ادعاي دانستن P را بكنم، مگر اينكه بتوانم تفاوت موثري را ميان مورد اخير و مورد قبل نشان دهم . و هيچ كس ديگر هم نميتواند درباره من بگويد كه من در يك مورد ميدانم و در موردي ديگر نميدانم، زيرا به موجب اطلاعاتي كه دارم در هر دو بار بر خطا هستم . اما تا اينجا بيآنكه ضرورتي داشته باشد، ما استدلال را به مواردي محدود كردهايم كه در واقع، مربوط به خطاهاي من در گذشته است . ولي لزومي ندارد ما بر خطاهايي تكيه كنيم كه در گذشته رخ داده است . براي اهدافي كه ما در نظر داريم، خطاهاي ممكن الوقوع نيز دقيقا همين وضعيت را دارند . اين را ميتوان در يك نمونه اخلاقي ديد . يك مثال فرضي ميتوان آورد كه در آن من ميخواهم بگويم فعلي كه در اين مثال آمده خوب است . و حكم من به قدري قابل تعميم است كه براي احكامي هم كه من در آينده درباره مواردي كه از همين حيث مشابهاند صادر ميكنم، معتبر است; چنانكه گويي اين مثال واقعي بوده است و نه صرفا فرضي . بر همين قياس، يك مورد فرضي كه در آن من ادعاي دانستن P را بكنم، اما P در آنجا كاذب باشد، نتيجهبخش خواهد بود كه مانع شود از اينكه من در مورد جديدي كه از حيث ما نحن فيه با مورد قبلي تفاوت ندارد (يعني تفاوتي كه به نحوي براي من قابل تشخيص باشد) ادعاي دانستن P را بكنم . بنابراين، موارد تخيلي چندان در استدلال مؤثرند كه موارد واقعي . البته يكي از مشخصههاي نخستين استدلال شكاكانه ما اين بود كه از يك مثال تخيلي آغاز كنيم; يعني اين مثال كه شما مغزي در يك محفظه بزرگ هستيد . اين نمونه تخيلي تفاوت آشكاري با نمونه تخيلي كنوني شما (يعني بارش باران) ندارد، لذا به نظر ميرسد استدلالي كه ما اينك به آن دستيافتهايم دفاع پيچيدهاي باشد از بخش نخست اولين استدلال شكاكانه . ظاهرا اين استدلال نشان ميدهد كه مثال تخيلي «شما مغزي در يك محفظه بزرگ هستيد» كه از تجربههاي مربوط به مطالعه كتاب ارتزاق ميكند، در اثبات اين مطلب كاملا كار آمد است، اين مطلب كه شما نميدانيد در حال مطالعه كتاب هستيد . به نظر ميرسد تفاوت ميان اين استدلال در مسيري است كه از اين پس دنبال ميكنند . استدلال نخست از PC K بدين منظور استفاده ميكند كه نشان دهد شما چيزي نميدانيد تا با دانستن آن بدانيد كه اگر آن چيز صادق باشد، شما مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد . استدلال دوم به نحوي كليتر نشان ميدهد كه از آنجا كه ما خطاهايي كردهايم، يا در شرايط مشابه تخيلي خطاهايي خواهيم كرد، پس ما اكنون نميدانيم . حال بايد ديد شكاكيت ناشي از استدلال از راه خطا، در صورت موفقيتآميز بودن، چقدر قوت دارد؟ همانطور كه من استدلال خواهم كرد، اگر هيچ حوزه خاصي وجود نداشته باشد كه در آن ما مرتكب هيچ خطايي نشويم، پس استدلال از راه خطا فراگير خواهد بود نه منطقهاي . اما معلوم نيست كه چطور ميتوان استدلالي مشابه استدلال از راه خطا عليه مفهوم باور موجه نوشت . ما نميتوانيم با صراحت و سادگي تمام استدلال كنيم كه يك باور كاذب نميتواند موجه باشد . بنابراين، فقط در صورتي كه بتوان سخن زير را گفت، اين نتيجهگيري ناممكن خواهد بود كه باور صادق شما در اين جا ناموجه است; اين سخن كه - همانطور كه فوتا درباره معرفت گفتيم - شما فقط وقتي ميتوانيد ادعا كنيد باورتان موجه است كه بتوانيد تفاوت مواردي را كه در آنها چنين اعتقاداتي صادقند و مواردي را كه در آنها چنين اعتقاداتي كاذبند، نشان دهيد . با اين همه، شايد بتوان با توسل به مراحل اوليه آن استدلال ادعا كرد كه شما در اين اعتقاد كه «شما مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد» ، موجه نميباشيد . در آنجا ما ادعا كرديم كه اگر هيچ چيزي در تجربه شما نتواند به مثابه گواهي براي اين امر به حساآيد شود كه مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد، اين اعتقاد شما كه مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد نميتواند موجه دانسته شود . دليل ناموجه بودن اين باور اين است كه شما بر هيچ چيزي نميتوانيد انگشت نهيد كه حكايت كند از اينكه شما مغزي در يك لوله آزمايش هستيد نه اينكه مغزي در يك محفظه بزرگ نيستيد . در نمونه اخير ما هم وضع از همين قرار است، در اين مورد هم ما ميتوانيم بگوييم باور شما ناموجه است، زيرا شما بر هيچ چيزي نميتوانيد انگشت نهيد كه نشان دهد اين مورد از جمله مواردي است كه در آن باور شما صادق است و يكي از موارد (مسلما نادر، اما هنوز) غير قابل تشخيص (براي شما) نيست كه در آن باور شما كاذب باشد . اگر اين اقدام صحيح باشد، دومين استدلال شكاكانه ما دست كم همان قدر به مفهوم باور موجه حمله ميكند كه استدلال اول، و در واقع، حتي بيش از آن، زيرا اين استدلال فراگيرتر است . ما بايد اين نكته را هم بپذيريم كه اين استدلال علي الظاهر به فهم ما كاري ندارد . چنانكه قبلا هم گفتيم، فهم ما بدون باور موجه هم تحقق مييابد، مگر اينكه يك تئوري فهم در اختيار داشته باشيم كه ميان امكان فهم و دسترسي به باور موجه يا معرفت پيوند برقرار كند . ادعاي چنين تئورياي، براي مثال ميتواند اين باشد كه براي فهم يك قضيه بايد بتوان تفاوت ميان اين دو شرايط را نشان داد; شرايطي كه در آن شخص در اعتقاد به آن قضيه موجه است و شرايطي كه در اعتقاد به آن موجه نيست . چنين تئوريهايي وجود دارند كه تفصيل بيشتر آنها در زير ميآيد . اعتبار تجربه
آيا ما به حوادثي كه قبلا تجربه نكردهايم يا اكنون در حال تجربه آنها نيستيم، هيچ معرفتي داريم؟ ما معمولا تصور ميكنيم كه تجربه ما راهنماي قابل اعتمادي استبراي شناخت ماهيتبخشهايي از جهان كه ما آنها را مشاهده نكردهايم، همچنين تصور ميكنيم كه هر جا لازم باشد اين تجربه، معرفت را در اختيار ما مينهد . بنابراين، من ميتوانم بدانم كه چه چيزي ته كشوي ميز من است و يا فردا براي صبحانه چه چيزي ميخورم . من اين آگاهي را از طريق نوعي استنتاج استقرايي به دست ميآورم; استقراي مواردي كه تاكنون مشاهده كردهام يا اكنون در حال مشاهده آنهاهستم . ديويد هيوم (76- 1711)، فيلسوف و مورخ اسكاتلندي، به گونهاي خاص اين تصور رايج را زير سؤال برد (هيوم، 1955، فصل 4- 2 .) او چنين استدلال كرد كه من فقط در صورتي ميتوانم بدانم دفتر يادداشت من ته كشوي ميز من است (كشويي كه بسته است) كه دليلي براي اين اعتقاد داشته باشم كه تجربه من قضيه مذكور را محتمل ميكند . شايد بتوان فرض كرد كه در واقع، تجربه من در اين مورد عبارت از اين مؤلفههاست: 1 . من به ياد دارم كه پنج دقيقه پيش دفترچه يادداشت را در كشوي ميزم قرار دادم . 2 . به ياد ميآورم كه از آن موقع تا كنون دستبه كشوي ميز نبردهام . 3 . معرفت كلي و عام من مبني بر اين است كه جهاني كه به تجربه در ميآيد مشي يكنواختي دارد . اما دليل من بر اين اعتقاد اين است كه تجربه من قضيه مذكور را در صورتي محتمل ميكند كه من براي اين باور عام و كلي دليل داشته باشم; اين باور كه حوادث نامشهود براي من مشابه حوادثي هستند كه من آنها را مشاهده كردهام . سخن اصلي هيوم اين است كه محال استبراي اين باور اخير بتوان دليلي داشت، زيرا اين باور بالضروره يا به نحو تحليلي صادق نيست; يعني اگر آن را كاذب فرض كنيم مستلزم هيچ تناقضي نميشود . همچنين من نميتوانم تصور كنم كه خود تجربه دليلي براي اين اعتقاد در اختيار من نهاده باشد مبني بر اينكه امور نامشهود مشابه امور مشهودند، زيرا توسل به تجربه مصادره به مطلوب است، چون اين دو باور، يعني باور قطعي به اينكه تجربه ما راهنماي قابل اعتمادي است و اين باور كه امور مشهود مشابه امور نامشهودند، پشتوانه تجربه من هستند نه تجربه من پشتوانه آنها . بنابراين، من هيچ دليلي براي اين باور نميتوانم داشته باشم كه تجربه من راهنماي قابل اعتمادي است، از اين رو، براي هيچ يك از باروهايي كه ناظر به حوادثي هستند كه وراي تجربه مناند، هيچ دليلي ندارم و لذا هيچ معرفتي نسبتبه آنها نميتوانم داشته باشم . اين نكته در خور تاكيد است كه هيوم در اين استدلال نه كوشيد از اين امر كه، من ممكن استبر خطا باشم، نتيجه شكاكانهاي بگيرد (آنگونه كه از استدلال نخستبه نحوي اين نتيجه راگرفت) و نه از اين امر كه، من در خطا بودهام، (آنگونه كه از استدلال دوم نتيجهگيري كرد .) در عوض، او معتقد است كه باور عمومي ما به اينكه تجربه راهنماي قابل اعتمادي است نميتواند موجه باشد، زيرا جميع توجيهات اطمينان بخش مطلب مورد بحث را با اين فرض ميپذيرد كه تجربه بتواند آشكار كند كه تجربه ما راهنماي قابل اعتمادي است . شكاكيت ناشي از استدلال هيوم فرا گير نيست، زيرا اين شكاكيت فقط حول و حوش معرفت ما به امور نامشهود دور ميزند . پيداست كه اين استدلال به مفهوم باور موجه و مفهوم معرفت در همان قلمرو محدود (امور نامشهود) به يكسان حمله ميكند، زيرا اين استدلال از اين مطلب دفاع ميكند كه ما در امور مشهود هيچ دليلي براي هيچ يك از باورهاي معطوف به امور نامشهود نداريم . اين استدلال به مفهوم فهم كاري نداريم . به نظر ميرسد هيوم با اين مطلب موافق است كه ما قضايايي را كه ناظر به اعيان نامشهودند ميفهميم، گرچه او با دلايل مستقلي اثبات ميكند كه اين قضايا غالبا كاذبند . 3.1. مماشات با شكاك
هيچ يك از سه استدلال مذكور از قويترين نوع استدلالهاي شكاكانه نيستند، زيرا هيچ يك به مفهوم فهم حمله قرار نميكنند . همانطور كه در فصل 5 (معرفت ما به اذهان ديگر) خواهيم ديد اين سنخ استدلالهاي شكاكانه محلي; يعني قويترين نوع آنها، وجود دارند و در بحثي كه در باب معرفت ما به گذشته و آينده (فصل 10و11) خواهيم داشت، به استدلالهايي توجه ميكنيم كه براساس آنها تصور حادثهاي غير از حادثهاي كه در زمان حال رخ دهد، محال است; يعني حادثهاي كه در زمان گذشته يا آينده بهوقوع ميپيوندد، قابل تصور نيست . اما ميتوان تصور كرد كه ارائه استدلالي فراگير و مؤثر از اين سنخ، كار محالي است . اين سخن كه ما آشكارا چيزي را ميفهميم، سخن درستي نيست، بلكه بهعكس، پيشاپيش ميدانيم كه فقط از طريق فهم استدلال شكاك است . همانطور كه انتظار ميرود، ما به اين باور راه مييابيم كه هيچ چيزي را نميفهميم، و نيز به اين باور كه اگر اين استدلال را نفهميم، قطعا نتيجه آن را هم نخواهيم فهميد و لذا نتيجه بايد كاذب باشد . دقيقا همين مماشاتي را كه با استدلال شكاكانه فراگير كرديم، با هر استدلال شكاكانه فراگير ديگري هم ميتوانيم بكنيم، خواه آن استدلال فقط به معرفتحمله كند، خواه باور موجه را نيز مورد حمله قرار دهد . لذا ميتوان گفتشكاك تلويحا ادعا ميكند كه نتيجه خود را مبني بر اينكه معرفت محال است، ميداند و يا اينكه بگوييم او ادعا ميكند كه مقدمات استدلالش اين اعتقاد او را توجيه ميكنند كه «باور موجه محال است» . مدعاي اول به نظر قانع كننده نميرسد، اما مدعاي دوم كاملا كارآمد و مؤثر است . استدلال بر اينكه باور موجه غير ممكن است، چه سودي دارد، زيرا اگر شما بر حق باشيد، در آن صورت، هيچ دليلي به سود نتيجهگيري شما وجود ندارد؟ هدف اين سنخ دفاعها كه در برابر حمله شكاك صورت ميگيرد اين است كه از بررسي تفصيلي استدلالهاي مطرح شده اجتناب كرده و در عوض، توجه خود را صرفا معطوف به نتيجه استدلال كنند . مخالفان شكاكان اين ضد حملهها را به يكي از اين دو طريق انجام ميدهند; يا بر سر حق شكاك براي اظهار نتيجه خود مشاجره ميكنند و يا بر سر اين امر به منازعه ميپردازند كه شكاك حق ندارد نتيجه استدلال خود را به عنوان نتيجه يك استدلال بيان كند; يعني آنان مستقيما اظهار ميكنند كه نتيجه استدلال شكاكان نميتواند صادق باشد . از اين رو، مدعياند كه آنان از بررسي هر دليل پيشنهادي براي اعتقاد به آن نتيجه معذورند . نمونه هايي از مناقشه نوع اول قبلا ارائه شده است . اينك نمونهاي از نوع دوم را ميآوريم . اين نمونه را ميتوان از اين ادعا اخذ كرد كه براي فهم اين قضيه يا هر قضيه ديگري بايد فهميد كه آن قضيه تحت كدام شرايط صادق و تحت كدام شرايط كاذب است . اگر نتيجه استدلال شكاك صادق باشد، ما نميتوانيم معرفتي داشته باشيم و بنابراين، اگر نتيجه صادق باشد، ما قادر به فهم آن نيستيم . پس بدون پي بردن به كذب نتيجه، فهم نتيجه محال است . به گمان من، پيداست كه اين استدلال، در صورت توفيقآميز بودن، استدلالي را كه عليه نوعي شكاكيت فراگير در باب فهم اقامه شده است، به استدلالي تبديل ميكند كه عليه يك شكاكيت ضعيفتر، اما در عين حال، فراگير درباره معرفت اقامه شده است . از آنجا كه ما سخن شكاك را ميفهميم، بايد واجد آن نوع معرفتي باشيم كه لازمه آن فهم است . به نظر من، شكاك به هيچ وجه نبايد نگران اين قبيل استدلالها باشد . به دليل ويژگيهايي كه اين استدلالها دارند، او هنوز هم ميتواند روي سخن خود بايستد و بگويد كه اين استدلالها هيچ توجيهي را فراهم نميآورند، براي اينكه رغبت جدي در بررسي استدلالهاي من ضعيف شود . ابتدا ضعيفترين نمونه اين استدلالها را در نظر بگيريد، حتي اگر قائل باشيم به اينكه شكاك آدم چندان عاقلي نيست، زيرا با اينكه ميپذيرد هر بياني مستلزم ادعاي معرفت است، باز هم نتيجه خود را مبني بر محال بودن معرفتبيان ميكند . او هنوز هم ميتواند بر سر موضع خويش بايستد، زيرا مسلم ميگيرد كه مقدمات صادق و استنتاج معتبر براي رسيدن به يك نتيجه صادق را در اختيار دارد . اين مقدمات ميتواند شامل اين قضيه باشد كه او در گذشته خطاهايي را مرتكب شده است . او ممكن است (بار ديگر به نحو غير عاقلانه) بپذيرد كه با استفاده از آن قضيه به عنوان يك مقدمه، در واقع، تلويحا ادعا ميكند كه ميداند آن قضيه صادق است، اما در عين حال، بر اين مطلب پافشاري ميكند كه از اين قضيه و قضاياي ديگري از اين دست اين نتيجه به دست ميآيد كه معرفت محال است .پس استدلال او را ميتوان بدين صورت تقرير كرد: اگر من اين مطلب را بدانم (كه در گذشته خطا كردهام) - و در ميان آن نوع چيزهايي كه من ميدانم، اگر چيزي را بدانم، اين دانسته نقش محوري خواهد داشت - آنگاه ميدانم كه معرفت غير ممكن است و بنابراين، اگر چيزي بدانم آن چيز اين است كه هيچ چيزي نميدانم . اين استدلال را به دو طريق ميتوان فهميد; يكي آنكه آن را نمونهاي از برهان خلف بدانيم، زيرا در برهان خلف ما چيزي را كه ميخواهيم كذب آن را اثبات كنيم، صادق فرض ميكنيم . ديگر اينكه بگوييم اين استدلال به نحوي يك پارادوكس را در درون مفهوم معرفت نشان ميدهد، زيرا مطمئنا شكاك ميتواند بر اين مطلب پافشاري كند كه اگر بتوان از يك مفهوم محوري مثل مفهوم معرفتبراي اين منظور استفاده كرد كه ما را به طريقي معتبر از مقدمات صادق به نتيجهاي كاذب يا محال برساند، پس اين مفهوم بايد آن را در مرئي و منظر قرار داد نه جاروبش كرد و آن را به زير فرش فرستاد . بنابراين، پاسخي كه در آن كذب يا محال بودن نتيجه خاطر نشان شود بايد فاقد اين نكته اصلي باشد .
4.1. پاسخي ديگر به شكاكان
پاسخ مشتركي كه ميتوان به دو استدلال اول شكاكان داد اين است كه هيچ دليلي وجود ندارد براي اينكه ما خود را نگران اين استدلالها بكنيم، زيرا اين مطلب مورد قبول است و يا حتي بر آن تاكيد ميشود كه تا جايي كه به شما مربوط است هيچ فرقي نميتواند باشد ميان اين فرض كه شما مطالعه ميكنيد و اين فرض كه شما مغزي در يك محفظه بزرگ هستيد كه تجربه مطالعه كردن شما را تغذيه ميكند . پس اين موضوع اصلا اهميتي ندارد كه كدام يك واقعا صادقند و كدام كاذب . در واقع، هيچ چيز مهم و مطلوبي نميتواند مبتني بر اين مطلب باشد كه آيا شما مغزي در يك محفظه بزرگ هستيد يا نه . اين پاسخ داراي يك صورت قويتر و يك صورت ضعيفتر است . اما در هر دو صورت، آشكارا يك نكته اصلي وجود دارد و آن اينكه آنچه را شكاك نقطه قوت خود ميداند، در واقع، ضعف اوست . شكاك بر وجود تفاوت ميان دو فرض مذكور انگشت تاكيد مينهد، اما بر اين نكته نيز اصرار ميورزد كه اين تفاوت فراتر از حد شواهد حسي است; يعني اين تفاوتي است كه نميتوان آن را نشان داد . او از اين مطلب نتيجه ميگيرد كه شما در واقع، نميدانيد كه در كدام موقعيت قرار داريد . اين پاسخ اين مطلب را ميپذيرد كه تفاوت ياد شده فراتر از حد شواهد است و از اين واقعيت عليه شكاك بهره ميگيرد . اما از اين واقعيتبه دو طريق ميتوان استفاده كرد:صورت ضعيفتر اين پاسخ اين است كه بگوييم، گرچه تفاوت آشكار و بنياديني ميان اين دو فرضيه وجود دارد، اين تفاوتي نيست كه بتواند فرقي به حال شما داشته باشد و بنابراين، شما ميتوانيد بي هيچ اعتنايي از كنار آن بگذريد . درباره بحثهاي فلسفي معطوف به آزادي اراده نيز ميتوان چنين طرز تلقي اي داشت; يعني آدمي ميتواند بكوشد به اين دليل اين بحث را رد كند كه داشتن يا نداشتن آزادي اراده هيچ فرقي در نحوه زندگي ما ايجاد نميكند . افعال ما چه جبري باشند چه اختياري، ما چنان عمل ميكنيم كه گويي واجد اراده آزاديم و چنين هم عمل خواهيم كرد . به نظر من، در اين طرز تلقي، هم در حوزه آزادي اراده و هم در حوزه شكاكيت، چيزي وجود دارد كه به غايتخطاست . اما لازم نيستبراي بررسي نقايص اين طرز تلقي خود را معطل كنيم، زيرا طرز تلقي جالبتري وجود دارد كه ممكن استبا آن خلط شود . به عقيده شكاك تفاوتي ميان اين دو فرضيه وجود دارد، اما شما نميتوانيد آن را نشان دهيد، زيرا فراتر از حد شواهد است . گام ضعيفتر ما اين مطلب را ميپذيرد، اما گام قويتر آن را انكار ميكند . موضع قويتر، وجود حقيقت فراتر از حد شواهد و تفاوتهاي فراتر از آن را انكار ميكند، بنابراين، شكاك تقابلي را كه ميان دو فرضيهاش لازم دارد، انكار ميكند . اگر تفاوت مذكور تفاوتي باشد كه بتواند هيچ فرقي براي ما نداشته باشد، پس اين تفاوت پوچ و توخالي است و وجود ندارد . پس گام ضعيفتر قائل استبه اينكه تفاوتي وجود دارد، اما اين تفاوت، تفاوت مهمي نيست . اين موضع را ميتوان موضع رئاليستي ناميد . شخص رئاليست معتقد است كه حقايق فراتر از حد شواهد وجود دارد; حقايقي كه قواي مميزه ما قادر نيستبه آنها دستيابد . گام قويتر را ميتوان آنتي - رئاليست ناميد; اين موضع وجود حقايق فراتر از حد شواهد را انكار ميكند و معتقد است تفاوتهايي كه ما قادر به تشخيص آنها نيستيم، وجود ندارد . اين نوع آنتي رئاليسم بيجهتبهوجود نميآيد . در حقيقت، اين مشرب در وهله اول به منزله روشي براي مقابله با شكاكيت مد نظر نيست . اما لب مطلب اين مشرب روشن است . ديدگاه رئاليست و شكاك درباره جهاني كه ما در آن زندگي ميكنيم اين است كه آنها ميگويند: ما در بهترين حالتيك فهم موقتي از جهان داريم . حقايق متعددي درباره گذشته و آينده دور وجود دارد كه ما هيچ ابزاري براي تشخيص يا تحقيق آنها نداريم . و هميشه اين امكان هست كه جهان كنوني كه براي ما ناشناخته است از بن و ريشه متفاوت باشد با جهاني كه بر ما پايدار ميشود . آنتي رئاليستبه وجود اين جهان «واقعي» معتقد نيست; يعني جهاني كه در پس پرده جهاني قرار دارد كه ما آن را ميشناسيم و ممكن استبا جهان ما فرق داشته باشد، البته به انحايي كه اگر تحقق يابند قابل دريافت نيستند . به نظر آنتي رئاليست، جهان ما، يعني جهان قابل شناسايي، فقط همين جهان است . بنابراين، براي آنتي رئاليست كار معرفتشناسي آسانتر است، زيرا در نظر او، متعلقات معرفتبه ما نزديكترند و هيچ شكاف وسيعي ميان شاهد و صدق وجود ندارد، چرا كه هيچ اوصافي فراتر از حد شواهدي وجود ندارد . دليل آن اين است كه مطابق ديدگاه او، ميان اين دو پرسش تفاوتي نيست; يكي آنكه آيا وصفي در اين جا وجود دارد يا نه، ديگر اينكه آيا بهترين شاهد ممكن براي وجود آن وصف وجود دارد يا نه؟ آنتي رئاليسم در واقع، همان تئوري فهم است كه در جاي جاي اين فصل از آن ياد كرديم (نام تطور اخير آن مرهون ميشل دومت است .) آنتي رئاليست معتقد است كه فهم ما از جملات زبان بايد در اوضاع و احوالي حاصل آمده باشد كه به ما آموختهاند آن اوضاع و احوال را مؤيد كاربرد آن جملات بدانيم; اوضاع و احوالي كه در آنها آن جملات بايد صادق بهحساب آيند . از اين سخن اين نتيجه بهدست ميآيد كه اگر هيچ چيزي به منزله باور موجه وجود نداشته باشد، هيچ چيزي به منزله فهم هم وجود ندارد، زيرا براي فهم يك جمله بايد قادر به تشخيص موقعيتهايي بود كه ما را در اعتقاد به صادق بودن آن جمله موجه ميكند . ممكن استبه نظر برسد كه آنتي رئاليست در موضع ضعف عجيبي است . هر استدلال شكاكانهاي عليه امكان باور موجه استدلالي است كه قويترين صورت را دارد و ما را حتي فاقد فهمي ميكند كه گمان ميكرديم از زبان خودمان داريم . اما در واقع، عكس آن صادق است . لازمه همه استدلالهاي شكاكانهاي كه اين اثر را دارند، گامي است كه آنتي رئاليست آن را جايز نميداند، از اين رو، هرگز به نتيجه ويران كنندهاي نميرسند . همه آن استدلالها ما را ملزم ميكنند به اينكه معناي روشني از اين انديشه رئاليستي داشته باشيم كه همواره ممكن است جهاني كه براي ما ناشناخته است از بن و ريشه متفاوت باشد با جهاني كه بدين سان بر ما پديدار ميشود و بر مبناي اين مطلب استدلال ميكنند كه ما نميتوانيم بدانيم كه آيا جهان در واقع، به همين گونه است كه بر ما پديدار ميشود يا نه . اما آنتي رئاليست اين مطلب را محال ميداد و آن را رد ميكند . به نظر او انواع موقعيتهايي كه ما در آنها يك جمله را صادق ميدانيم، معناي آن جمله را تعيين ميكنند، بهطوري كه اگر آن نوع موقعيتي كه معناي جمله را در آن تعيين ميكنند و جمله را در آن صادق ميدانيم، پديد آيد، جمله با آن معنا (منظور معنايي است كه ما از آن ميفهميم) ديگر نميتواند كاذب باشد . بنابراين، آنتي رئاليسم منظري را پيش روي ما قرار ميدهد كه از آن منظر امكان هيچ نوع شكاكيت فراگيري در باب فهم وجود ندارد . مشكل اينجاست كه حقانيتشكاكيت و آنتي رئاليسم تقريبا به يك ميزان ناپذيرفتني است . براي فهم اين معنا لازم استبدانيم كه آنتي رئاليسم از ما التزام به چه چيزي را ميخواهد و بدانيم كه شهودهاي رئاليستي ما تا چه حد قوي هستند . به نظر ميرسد حوزهاي كه نياز به يك رهيافت رئاليستي دارد، حوزه اذهان ديگر است كه در فصل پنجم مورد بحث قرار خواهد گرفت . شهود رئاليستي ما در اين جا اين است كه احساسات و انديشههاي ديگران، كه وجود دارند، از ديد ما پنهانند . البته ما رفتار آنها را مشاهده ميكنيم، اما اين مسئله براي ما فراتر از حد شواهد است كه آيا ديگران عملا در حال تجربه همان احساساتي هستند كه ما تصور ميكنيم يا نه . همواره اين امكان هست كه عليرغم همه رفتارهاي موجود، در واقع، اصلا هيچ احساسي در آن افراد وجود نداشته باشد، يا دست كم احساساتي وجود داشته باشد غير از احساساتي كه ما تصور آن را ميكنيم . بنابراين، يك پرسش واقعي وجود دارد و آن اينكه آيا احساساتي وجود دارد كه متعلق به ما نباشند، البته اين مسئله فراتر از حد شواهد است و نميتوان پاسخ آن را دريافت . حوزه ديگري كه نياز به يك رهيافت رئاليستي دارد، حوزه گذشته است . اما به گمان ما، گزارههاي زيادي درباره گذشته وجود دارند كه صدق آنها براي ما فراتر از حد شواهدند . عليرغم اينكه ما اين صدقها را در نمييابيم، اما فرض ميگيريم كه در آنجا واقعيتي فراتر از موضوع مورد نظر ما وجود دارد; واقعيتي كه در پس كليه امكاناتي وجود دارد كه براي ما قابل تشخيص اند . اين رويكرد به گذشته نيز رويكردي رئاليستي است . از اين دو حوزه به تفصيل در فصول بعدي بحثخواهد شد . تا اين جا نكته مورد بحث ما درباره آن دو حوزه اين است كه تلاش براي رد شكاكيت از طريق ايجاد بديلي براي رئاليسم، يعني آنتي رئاليسم، كه مورد حمايتشكاك است، حتي اگر ممكن باشد، كار سادهاي نيست . اگر حوزههايي وجود داشته باشند كه در آنها قبول آنتي رئاليسم نسبتا كار آساني باشد، بسيار خوب است . اما مادامي كه حوزههاي ديگري باقي بمانند كه در آنها رئاليسم به نظر قانع كننده برسد، چالش شكاك در آن حوزهها گزنده است . ممكن است ما قادر نباشيم به كلي بيرون از حوزه شكاكيتبرويم و خريدار بازار آنتي رئاليستشويم، زيرا قيمت در اين جا بيش از حد گران است .
5.1. يك پاسخ بهتر به شكاكان
اگر هيچ گونه همراهي با شكاكيت ممكن نباشد، ما راه ديگري جز درگيري مستقيم استدلالهايي كه آنان ارائه دادهاند، نداريم . در يك حمله نقادانه در كجا ميتوان به جست و جوي كمك رفت؟ ميتوان اميدوار بود كه يك تقرير رضايتبخش از ماهيت عرفتبتواند خطاهاي استدلال شكاكان را بر آفتاب افكند . من در فصل سوم تقريري را كه مدعي چنين كاري است، بررسي خواهم كرد . ضمنا اگر قبول كنيم كه استدلال شكاك نافذ و كارآمد است، احتمالا بايد بررسي كنيم كه در آن صورت، در چه وضعيتي خواهيم بود . گاه اين راي اظهار ميشود كه معرفتشناسي بدون مفهوم معرفت ميتواند باقي بماند، زيرا كليه مسائل مهم معرفتشناسي را ميتوان به جاي مفهوم معرفتبا استفاده از مفهوم باور موجه نيز به نحوي سودمند در قالب الفاظي ديگر بيان كرد . بنابراين، به جاي اين پرسش كه آيا ما هميشه ميدانيم كه چه اتفاقي در آينده خواهد افتاد، ميپرسيم در چه شرايطي باورهاي ما در باب آينده موجهاند و معضل اذهان ديگر (فصل پنجم) را ميتوان به صورت اين معضل طرح كرد كه (البته اگر اصلا چنين معضلي وجود داشته باشد) چگونه مشاهدهاي را كه من از رفتار ابدان انسانها دارم، باور مرا به اينكه اين ابدان آدمها هستند، توجيه ميكند . ميتوان پرسش را كمي افراطيتر مطرح كرد و گفت: آيا من ميدانم كه اين ابدان آدمها هستند، از كجا ميدانم؟ مشكل اين راي اين است كه همه استلالهاي شكاكانه موجود، و در حقيقت، هر استدلال شكاكانه جالبي، ظاهرا همان قدر مفهوم باور موجه را هدف قرار ميدهد كه مفهوم معرفت را . اين بدين معناست كه رسيدن به يك توافق ساده، دستيافتني نيست . ظاهرا دادن پاسخي به شكاك براي معرفتشناختي واقعا امر مهمي است . 1) مشخصات كتابشناسي اين مقاله عبارت است از: An Introduction to Cotemporary Epistemology, Jonathan Dancy , Blackwell, 1985 . 2) اصطلاح شكاك استدلالي، شكاك استفهامي و شكاك مزاجي را از گفتههاي آقاي مصطفي ملكيان برگرفتهام (مقاله «در پي آواز حقيقت» ، كيان، شماره 52.)