مسأله ي پسامدرنيته اكنون در مورد هر كوششي براي ترسيم نمودار تغيير فرهنگي و فهم پديده هاي اجتماعي معاصر، نقشي محوري دارد. اين بدان معنا نيست كه جامعه ي به تمام معني جديدي به دنيا آمده يا اگرهم چنين چيزي باشد بهترين كار اين است كه آن را پسامدرن بناميم. مسأله ي پسامدرنيته بيشتر فرصتي در اختيار ما مي گذارد كه مدرنيته را از نو ارزيابي كنيم، نشانه هاي زمانه را به عنوان شاخص هاي بي ثباتي و پيش بيني ناپذيري خود مدرنيته بخوانيم و از آينده ي محتومي كه زماني به نظر مي رسيد مدرنيته وعده ي آن را مي دهد، دست بشوييم.خطوط استدلال ما به صورت زير است: احساس تكه پارگي و عدم قطعيتي كه در هنر و معماري، سينما و موسيقي امروز ديده مي شود كولاژ [= تصوير تكه كاري] فرهنگي جديد مي آفريند، آميزه يي از سبك ها و محصولات كه با نوعي آشفتگي شهر فرنگي در يكديگر فرو مي ريزند. اما اگرچه نو چهره هاي درخشان ـ عمدتاً فرانسوي ـ به سبب تحليل هايشان درباره ي اين دنياي تصويرمحور و فزون واقعي كه از ويرانه هاي سترگ روابط هاي جنبش روشنگري سر برآورده است، به شهرت و بدنامي رسيده اند، ولي در واقع متفكران پيش از آنان همچون زيمل، نيچه و هيديگر بودند كه در آثار خويش از اين مضامين خبر دادند. آنچه آنان بدان اشاره كردند در جامعه شناسي اغلب ناديده گرفته شده است، [علمي] كه بيش از حد سرگرم رابطه اي با علوم طبيعي بوده و تنها اكنون است كه به عنوان يك كليت دارد اهميت فرهنگ را درمي يابد. فرهنگ پسامدرنيسم گواه تغييرات اجتماعي مربوط به آن به شمار مي آيد، تغييراتي كه از آن به عنوان پسامدرنيته ياد مي شود.براي پي بردن به اين جريان ژرف تغيير، درك اين نكته به ما كمك مي كند كه چگونه نه فقط جنبش روشنگري بل بيش از آن جنبش اصلاح ديني نيز در جهان فرهنگي يكپارچه غرب رخنه ايجاد كردند. همين كه تاق نمادين فرهنگ قرون وسطايي شكاف برداشت، راه براي چندپارگي بيشتر باز شد. آنچه را كه كارل ماركس از آن به عنوان يكي از ويژگي هاي تأثيرات فرساينده ي سرمايه داري ياد كرد مي توان در مورد مدرنيته تعميم داد؛ برچيدن بساط سنت حرمت آميز، جست وجوي بي وقفه ي راه هاي جديد انجام كارها، باعث تغيير پوسته مي شود. بنابراين، دستاوردهاي مدرنيته ـ رشد اقتصادي، شهرنشيني، دولت دموكراتيك، علم و تكنولوژي ـ دو لبه از كار درمي آيند. از واكنش هاي رمانتيك قرن نوزدهم تا پسامدرنيسم قرن بيستم، پرسش هايي درباره ي مطلوبيت و فايده ي ميراث مدرن طرح مي شوند. حاصل اين پرسش ها، هيچ انگاري است، با چهره هاي بسيار آن: يأس، خودپسندي، كيف، اخلاق كاري و غيره. زماني، «مشيت الهي» به عنوان وسيله ي تفسير تاريخ مورد شك و ترديد قرار مي گرفت، اما اكنون «پيشرفت» همتاي دنيوي آن، تسليم همان سرنوشت مي شود. مدرنيته راه به هيچ كجا نمي برد. بر اين اساس، ما در وضعي پسامدرن قرار داريم.به دنبال رونق مصرفي پس از جنگ جهاني دوم، اميدهاي بسياري به امكانات جامعه ي پساصنعتي بسته شد، جامعه يي كه قرار بود هم نابرابري هاي سرمايه داري آغازين را پشت سر گذاشته و هم وضع اجتماعي جديد را براساس دانش ايجاد كند. در اين بينش كامپيوتر و ارتباط از راه دور نقشي محوري داشتند. اما همين كه جامعه ي پساصنعتي پرده ديگر ساخت و ساز جامعه ي پسامدرن را كوك كرد، پيشرفت دود هوا شد و فقط دنياي پيكره محور و سايبرنتيك داده پردازي، نظارت الكترونيكي انبوه و واقعيت هاي مجازي را به جاي گذاشت كه هنوز شمار اندكي از آن را درمي يافتند. تكنيك به گونه يي روزافزون ابتكار عمل را به دست مي گيرد. در بهداشت، رفاه، آموزش، سياست و البته صنعت، مديريت گرايي حكم مي راند. مسائل مربوط به هدف در آموزش، مرگ و زندگي در پزشكي، اهداف اجتماعي در سياست تا حد معيارهاي اجرايي تقليل مي يابند. پرسش اصلي اين است: «آيا مي توانيم مديريت كنيم»؟اين پديده ما را كجا رها مي كند؟ بستگي دارد به اين كه ما كه هستيم. پسامدرنيسم پارادايم فرهنگي جديد اما ناسازمندي (پارادوكسي) است. آيا اين كارناوال آزادانه اي است كه بايد آن را جشن بگيريم يا خودشيفتگي خودخواهانه اي كه مي توان از خردسالاري جنبش روشنگري انتظار داشت؟ سقوط استعمار و ظهور رسانه هاي جديد ممكن است فضا را براي شنيدن صداهاي سركوب شده باز كرده باشد، اما چرا بايد به يكي از اين صداها و نه صداهاي ديگر گوش كنيم؟ ممكن است چنين به نظر رسد كه نمايش هاي خيره كننده ي مراكز خريد و آگهي هاي تبليغاتي تلويزيوني ارائه دهنده ي وفور نعمت براي مصرف باشند، اما آيا «ما» از اين پس هويت و يكپارچگي خود را فقط در بازار خواهيم يافت؟ آيا [پديده ي] پسامدرن يك گشت و گذار است؟ يا پايان جهان؟ يا چيزي ديگر؟
تعيين جايگاه [پديده ي] پسامدرن
اين ناسازه ها (پارادوكس ها) ما را دوباره به سوي اين پرسش مي رانند: پسامدرن چه نوع پديده اي است؟ مي توان با ناشكيبايي آن را به عنوان موج و مد روشنفكري مورد بي اعتنايي قرار داد. اما اين كار به معني ناديده گرفتن شواهد مهمي است كه از تغييرات اجتماعي ـ فرهنگي زلزله گونه حكايت مي كنند. يكي از راه هاي رسيدن به پاسخ اين پرسش كندوكاو در [پديده ي] پسامدرن به عنوان تجربه ي بحران و مقايسه و مقابله ي آن با دوره هاي مشابه ديگر است براي كشف اين كه چه راه حل هايي ـ اگر اصلاً راه حلي وجود داشته است ـ براي برون رفت از بحران آن دوره ها پيدا شده اند. بدين سان، بايد بتوانيم تشخيص دهيم كه چه نوع پرسش هايي ـ درباره ي دانش و هستي، اخلاق و سياست ـ طرح مي شوند و نيز بهتر بفهميم كه چرا [پديده ي] پسامدرن ممكن است به عنوان مسأله ي مرگ و زندگي، پژمردگي يا شكفتگي، تسليم بدبينانه يا اميد واقع بينانه ديده شود. يك مورد احتمالي مشابه با بحران جاري مدرنيته، بحران دوران باروك در نيمه ي نخست قرن 17 است. چنان كه برايان ترمز مي گويد: «بحران دوران باروك، به ويژه در اسپانيا و فرانسه، مانند بحران دوران خود ما، با بحران هاي مالي مهاردناپذير ناشي از دگرگوني اقتصاد جهاني درگرفت و با يك بحران مزمن شهري ناشي از رشد جمعيت و ناآرامي هاي شهري همراه بود. مهم تر آن كه سياست دوران باروك پاسخي بود به بحران فرهنگي جنبش پروتستان اصلاح ديني، فردگرايي و سوداگري همراه آن.اين دوران، الاهيات استدلالي لايب نيتس ـ توجيه كننده ي آن به عنوان بهترين تمام جهان ها ـ موسيقي مونته وردي به عنوان قدرت جادويي صوت، پيكرتراشي برنيني كه ميل جنسي را ملكوتي مي كرد و نظاير آنها را آفريد. فرهنگ والا و پست با هم درآميخته بودند، جذابيتي كه با امور تصنعي و ساختگي پرورش يافته بود، با دلبستگي به استعاره و ماليخوليا همراه بود. در پس اين [فرهنگ]، دولتي خودكامه مي كوشيد با ايجاد نوعي فرهنگ توده يي تبعه ي خود را باز يكپارچه سازد. البته، اين تمثيل ها داراي محدوديت اند، اما فرا رسيدن مدرنيته بي گمان همه ي گرايش ها به اقتدارگرايي سياسي را از بين نبرده يا موفق نشده است كه مردم را از دست نوسازان بازار در امان نگه دارد.مورد مشابه ديگر را مي توان تلاطم پايان قرن نوزدهم يا حتي هزاره گرايي ذكر كرد. اميل دوركيم در اثرش درباره ي خودكشي و تقسيم كار، زيگموند فرويد در كارش درباره ي پرخاشگري به صراحت عذاب، نگراني، سرخوردگي، دل مردگي را از عوارض تمدن مدرن مي دانستند. مدرنيته ي سنگدل و بي عاطفه ي جنبش روشنگري كارش به جست وجوي پادزهر در «عقل گريزي ها» (دوركيم) يا «توهم» (فرويد) مذهب انجاميد جالب است ـ و اين كمترين چيزي است كه مي توان گفت ـ كه در پرتو اين نكته به رشد جلوه هاي ديني «عصر جديد» در كنار رشد ديگر پديده هاي پسامدرن از دهه ي 1980 به بعد توجه كنيم.«عصر جديد» از هزاره گرايي نيز نشان دارد. براي اسمارت يادآوري مي كند كه در اواخر هزاره ي نخست «تمدن غرب به محاصره ي هراس از پايان جهان، فوران «سپاه شيطان» از دل شرق، چشم انداز محو بشريت با بيماري هاي همه گير درآمد». بنابراين، نبايد به سادگي فريب كساني را بخوريم كه از زمانه ي يك سره جديد سخن مي گويند! اما اين درست است كه امروز اميد كمتر عرضه مي شود، زيرا آينده ي پسامدرن با مسائل خاص خودش درگير است، همان گونه كه بليد رانر آن را به تصوير مي كشد. سوزان سونتاگ مي گويد: «نگاه به آينده، كه زماني به بينش پيشرفت خطي گره خورده بود، مجهز به چنان دانشي بود كه كسي خوابش را هم نمي توانست ببيند، به بينش فاجعه تبديل شد». اما همان گونه كه مارتين جي مي گويد، چند نظريه پرداز پسامدرن به خيال پردازي هاي هولناك درباره ي «آخر زمان هميشگي» درمي غلتند، از دو مضنوني كه معمولاً با [مفهوم] آخر زمان مذهبي به ذهن متبادر مي شوند، يعني انهدام و الهام، فقط به مضنون نخست مي چسبند. فاجعه ي اكولوژيكي، وحشت اخلاقي ناشي از بيماري ايدز، ورطه يي را نشان مي دهند كه، دست كم به نظر بودريار و هوادار كانادايي او، آرتور كروكر، هيچ راه نجاتي از آن وجود ندارد.نگاهي به موارد مشابه در گذشته به ما كمك مي كند كه بحران هاي مشهود خود را نسبي كنيم. مي توان اميدوار بود كه يادآوري بيجا بودن ترس از هزاره ي دوم بتواند آخر زمان گرايي آشكار در برخي از شرح هاي پسامدرن را لگام زند. از سوي ديگر، دقت در سرشت «بحران هاي» معاصر همچنين مي تواند به تشخيص اين نكته كمك كند كه چه اتفاقي دارد مي افتد. آنچه در جوامع پيشامدرن «خطرات» مربوط به آب و هواي توفاني، قحطي يا بيماري را تشكيل مي دادند در جهان مدرن جاي خود را به «ريسك هاي» ناشي از همان فرآيندهاي مدرني مي دهد كه مورد بررسي ما بوده اند، واسيك هاي اكولوژيكي و هسته يي فقط آشكارترين آنها هستند. بي گمان، براي رويارويي با چنين ريسك هايي بايد راه هايي وجود داشته باشند، بي آنكه يا تسليم خوش بيني ميان تهي پيشرفت گرايي مدرن شويم يا در مقابل بي علاقگي آخر زمان هميشگي پسامدرن سر فرود آوريم؟اين پرسش آزار دهنده باقي مي ماند: اگر پسامدرنيته به معني تحليل رفتن مدرنيته است، يا دست كم توجه ما را به محدوديت هاي مدرنيته جلب مي كند، موضوع درست در برخورد با مدرنيته چه بايد باشد؟ آيا مدرنيته به پايان خط رسيده است، به طوري كه حتي كوشش براي به هوش آوردن آن بيهوده خواهد بود؟ يا اينكه هنوز جرقه هايي از زندگي در خود دارد كه مي تواند به شعله تبديل شود؟ آيا راه ديگري براي اداره ي وضع فعلي آن وجود دارد؟ در آنچه در زير مي آيد، سه پاسخ كلي به اين پرسش داده مي شود؛ كنار آمدن با پسامدرنيته؛ تأكيد دوباره بر مدرنيته؛ و بازگشت به پيشامدرنيته. اين پاسخ ها لزوماً يكديگر را نفي نمي كنند.
استقبال از آشوب
وضع پسامدرن رابطه اي جدايي ناپذير با سرمايه داري مصرفي دارد. پرس وجوهاي معاصر درباره ي پسامدرنيته در عرصه هاي هنر و معماري، تلويزيون و سليقه و سبك آغاز شد و اين پديده ها همچنان وجه غالب اين مبحث را مي سازند. جامعه شناسي مدرن، كه بر اين ايده بنا شده كه «امر اجتماعي» حوزه اي است كه ويژگي هاي خاص خود را دارد، اكنون از ملاحظه ي اين واقعيت كه امر اجتماعي هميشه با نيروهاي فرهنگي درآمخيته است دچار حيرت و سرگشتگي شده است. به رغم تأكيد ماكس وبر بر روحيه و خلقيات سرمايه داري، يا حتي تأكيد كارل ماركس بر بت وارگي كالا، بيشتر جامعه شناسان ترجيح داده اند كه مسائل سرمايه داري را به عنوان مناسباتي توليدي كه به كارگر، مدير و غيره نياز دارد، دنبال كنند. سليقه و سبك اكنون ديگر نه به عنوان بازتاب هاي حاشيه اي توليد بلكه همچون اموري محوري و مهم نگريسته مي شوند.همان فقره هايي كه مدرنيته براي كنار گذاشتن دوسويگي و عدم قطعيت به كاربرد ـ تكنيك هايي چون مديريت گرايي، با علم و تكنولوژي ـ اكنون به تضعيف و درك مدرن از واقعيت كمك مي كنند. براي مثال، تكنولوژي هاي انبوه و مدرن ارتباط امكان گسترش فراوان خدمات و صنايع رفاهي و تكثير قارچ گونه ي وانموده ها [يا مشابه هاي] واقعيت را فراهم مي كنند. اين نكته به ويژه در مورد بودريار صادق است كه اعلام مي كند «تلويزيون، جهان است». سبك زندگي و سليقه ي مصرفي توسط اين رسانه ها حمايت مي شوند، اما پيامدهاي آنها پيچيده است. پوشاك ـ يا بهتر بگوييم اتيكت هاي Benetton و Levi ـ مي تواند در آن واحد هم به متمايز كردن جايگاه اجتماعي پوشنده ي لباس و بدين سان دادن احساس هويت و يكپارچگي اجتماعي به او و هم به اعطاي فرصت براي احساس راحتي با آنچه «مورد پسندتان» خواهد بود، خدمت كند.علاوه بر اين، ايده ي معني نيز مورد سؤال قرار مي گيرد. براي آن كه معني اصلاً معنايي داشته باشد، برخي مرزهاي پايدار ساختارهاي ثابت و توافق مشترك فرض گرفته مي شوند. اما در دنيايي كه رسانه ها بر آن سلطه دارند، معني از بين مي رود. هر چيزي مي توان گفت: تمايزهاي قديمي بين فرهنگ هاي والا و توده اي با كنار هم قرار گرفتن دست و دل بازانه ي آنها در تلويزيون و رسانه هاي ديگر بي معنا مي شوند. برنامه هاي راديو، موسيقي هاي محلي، راك و كلاسيك را با هم درمي آميزند و مرز بين آنها را مخدوش مي كنند يا از ميان برمي دارند. پاسداران سابق سليه و نظر كارشناسانه مي بينند كه سلسله مراتب منظم شان همچون قطعات اسباب بازي كه بچه ها با آن خانه مي سازند پيش چشم شان فرو مي ريزد. روشنفكران، كه زماني نقش «قانون گذاراني» را بر عهده داشتند كه از جايگاهي رفيع حكم صادر مي كنند، اكنون مي بينند كه وظيفه شان محدود شده است به «تفسير» در ميان گروه هايي كه بازي هاي متفاوت را انجام مي دهند. سمينار جاي ديس را مي گيرد.در يك كلام، خوره هاي پسامدرن شالوده ي طرح هاي سترگ جنبش روشنگري، گسترش وسيع غربي شدن و روياهاي خوش بينانه اي را كه مدرنيته را تحمل پذير ـ اگر نگوييم دلپذير ـ مي كردند، از درون مي خورند. تمام اينها به قصه ابرداستان هايي درباره ي پيشرفت تبديل مي شوند. همان گونه كه ليوتار مي گويد، به آنها ديگر نمي توان باور داشت؛ دستور روز «بي باوري به فراروايت ها» است. اما آنها فقط قصه نيستند، پاي قدرت نيز در ميان است. پژوهش هاي فوكو در مورد «گفتمان هاي» مدرن درباره ي مجازات، جنسيت و روان شناسي نشان مي دهد كه «عقلانيت» فرضي آنها بهانه است. به نظر او، اين گفتمان ها همان سوژه هايي را مي آفرينند كه علوم اجتماعي مدرن آنان را عوامل تقليل ناپذير به وجود آورنده ي آنها [گفتمان ها] مي دانست.نيازي به گفتن ندارد كه شبح نيچه در دور و بر اين شرح ها مي پلكد. فوكو نيز چون نيچه بر اين باور است كه پي ريزي هر گونه حقيقت به خواست قدرت گره خورده است. دستاورد نيچه در فاش ساختن ادعاهاي دروغين فلسفه ي اخلاق نهفته است. «برملاسازي تبارشناسانه »ي او الهام بخش يك پسامدرنيسم سخت شكاكانه است. «قرن نوزدهم، انديشه ي عقلاني پيشرفتي نداشت. نيچه اعلام كرد كه «خدا مرده است» به اين معني كه انديشه ي شالوده گرايانه از بين رفته است. هر يك از ما فقط به سنت تاريخي خاص خودمان تعلق داريم.اما اين امر دليلي براي مرثيه خواندن يا گريستن بر انحطاط به دست نمي دهد. بر عكس، امكان ارزيابي صادقانه و واقع بينانه از وضعيت ما هم اكنون است كه پيش روي مان گشوده مي شود.به رغم نوميدي و نگراني برخي از پسامدرنيست ها، جناحي از آنان احساسي از كيف، از جشن و سرور، از خود بروز مي دهد. اين پسامدرنيست ها با گريز از غل و زنجيرهاي فرضيات و آرزوهاي مدرنيستي مي آسايند. شعار اينان مي تواند: «به سلامتي ناهمگني» باشد. چنان كه ديويد هاروي مي گويد: «پسامدرنيسم در جريان هاي پاره پاره و آشفته تغيير مي كند و حتي غبطه مي خورد، به طوري كه گويي تمام آنچه وجود دارد همين است» [پديده ي] پسامدرن سرمستي، شور و شوق و حتي رهايي را نويد مي دهد.اين، دنياي تلويزيون است، كه هم جزئي از فرهنگ مصرفي است و هم آن را به پيش مي راند. محور آن پرداختن به سطح مسائل است؛ هيچ چيزي «در پس» حركت سريع تصويرهاي پياپي نيست. در واقع، ميل وافر به «از اين كانال به آن كانال پريدن» با كنترل از راه دور به تصوير نمونه ي [پديده ي] پسامدرن تبديل شده است. اين ايده كه [در پس امور] ممكن است عمقي وجود داشته باشد، با پسامدرن «حقيقي» بيگانه است؛ درست همين معاني ذاتي و پديده هاي زيرساختاري است كه پسامدرنيسم آنها را رد مي كند و به ريشخند مي گيرد. ناكجاآباد نمادين آمريكا، ديزي لند است و در تب و تاب پايان قرن بيستم براي ساختن موزه و پارك هاي ميراث فرهنگي حتي تاريخ نيز به خواسته ي مصرف كننده بدل مي شود.بسياري از پسامدرن ها آشوب را مي پذيرند و از آن استقبال مي كنند. فوكو به ما توصيه مي كند كه «امر مثبت و چندگانه را [به امر منفي و بيگانه]، تفاوت را به يك شكلي، حركت را به اتحاد، قرار و مدار متحرك را به نظام ترجيح دهيم.» فوكو اشاره مي كند كه راه پيشروي از طريق حركت هاي اجتماعي جديدي است كه بذر آنها در دهه ي 1960 كاشته شد. فمينيست ها، همجنس بازان و نظاير آنها. وضعيت ما «هتروتوپيا» است، كه در آن جهان هاي آشكارا ناسازگار در همزيستي به سر مي برند. ليوتار، با تكيه بر زبان مي گويد ما همه با بازي هاي زباني محلي خاص خودمان سروكار داريم، بازي هايي كه بسته به اين كه كجا هستيم ـ اداره كليسا، ورزشگاه، يا ميخانه ـ با يكديگر فرق مي كنند. آنچه مي دانيم فقط در محلي كه به سر مي بريم اعتبار دارد. اگر نهادهايي وجود دارند كه هنوز مي كوشند تعريف خود را از واقعيت بر ما تحميل كنند، راه هايي براي به چالش كشيدن آنها وجود دارد. به نظر ليوتار، راهبرد درست عبارت است از «گشودن بانك هاي اطلاعاتي» بر روي همه!واتيمو، كه به نظر او پسامدرنيته جامعه ي ارتباط تعميم يافته، جامعه ي رسانه هاي گروهي است، كليد مسأله را «شفافيت» مي داند. پايان استعمار كه صداهاي قومي را آزاد ساخت، پيدايش رسانه هاي گروهي، كه نسبيت فرهنگي را برانگيخت، وضعيت كثرت گرايانه ي بازگشت ناپذيري را آفريده است. واقعيت هاي قديمي، جهان ابژه هايي كه با علم فني اندازه گيري و كنترل مي شدند، از دست رفته اند. اما اين از دست رفتن موجبي براي تأسف نيست. برعكس، آرمان جديدي براي رهايي پيدا مي شود، آرماني «مبتني بر نوسان، كثرت و در نهايت به زوال «اصل واقعيت»». «بابل» ارزش مي يابد؛ سوگم كردگي به فضيلت تبديل مي شود. ابرانسان نيچه، «فراانسان»، سرانجام پا به صحنه مي گذارد. ديگر كسي حسرت [دنياي] ثابت و پايدار و دائمي را نمي خورد. تجربه ي نوسان پسامدرن «فرضي است براي يافتن راه جديدي براي (شايد سرانجام) انسان بودن.»البته اين طرح ها واكنش هاي بسياري را برمي انگيزند. انديشه اي كه مي خواهم در اينجا طرح كنم به چيزي مربوط مي شود كه ممكن است در اين اشاره ها و فراخوان ها به پسامدرنيته نباشد. آيا آشفتگي همان قدر كامل است كه به نظر مي رسد؟ آيا تمام شالوده ها به كلي غايب اند؟ آيا اين متفكران پسامدرن بدون فراروايت ها واقعاً از عهده ي ادعاهاي خود برمي آيند؟ چنان كه در ادامه خواهيم ديد، هابر ماس فوكو را به خاطر استفاده ي پنهاني از ابزار عقل به «نقض غرض در عمل» متهم مي كند. ليوتار نيز، كه به نظر مي رسد مفهوم پسامدرنيته ي او مستظهر به فراروايتي ديگر (ته مانده ي ماركسيسم؟) است، به همين سان متهم مي شود، كلنر مي گويد بدون فراروايت نظريه نمي تواند وجود داشته باشد. شايد حتي بودريار در نهايت يك «پارادايم مذهبي پنهان» داشته باشد. اثر او را درباره ي آمريكا مي توان چون يك زيارت نامه ي اخلاقي تعبير كرد. او حسرت خواري بد اروپا را رد مي كند، اما در «جهان نو» فقط بي مايگي و سطحي نگري مي بيند.در اين مورد چه بايد گفت؟ روشن است كه راه غرب را ديگر نمي توان هنجار و پارادايم دانست. اما آيا اين بدان معني است كه كل سنت غرب را بي هيچ تأسفي به زباله دان تاريخ بيندازيم؟ به نظر من، نه، به همان اندازه روشن است كه از پيدايش مردمان و فرهنگ هايي كه تاكنون در سايه ي امپرياليسم غرب بوده اند بايد استقبال كرد. به گمان من، غربيان در كوشش خود براي اين كه سرانجام صداي كساني را بشنوند كه زمان درازي قرباني ستم هاي قومي، مذهبي و جنسي بوده اند، محق اند. ادوارد سعيد مي گويد همين اصطلاح «شرق شناسي» وسيله اي براي ايجاد يك «رتبه»ي زيردست بوده است. اگرچه مقاومت در برابر فشار پسامدرن براي تعريف خودمان بر حسب تفاوت دشوار است، اما تنها اميد واقعي براي مدارا و تساهل راستين در اين امر نهفته است كه در عين احترام به تنوع و گوناگوني ببينيم «ما» چه وجوه اشتراكي با هم داريم.اما آيا بدين ترتيب بايد يكايك كساني را كه خود را قرباني زمانه و اوضاع و احوال مي خوانند، بپذيريم. آيا كساني كه به طور مشروع مدعي اند كه قرباني شده اند هيچ حد و مرزي ندارند؟ در اين مورد نظر من اين است كه صرف تنوع و سوگم كردگي نمي تواند به حل مسائل عاجل مربوط به قضاوت منصفانه درباره ي چنين ادعاهايي، يا ادعاهاي گسترده تري كه در بالا ذكر شد، در مورد ريسك هاي انسان ساخته، كمك كند. بدون نوعي بينش بديل به دشواري مي توان گفت كه مواضع پسامدرن تا سطح رضايت خاطر صرف يا بدبيني جست وجوي شكل هاي جديدي از نظريه ي انتقادي است كه هم از اخلاق گرايي اجتناب مي كنند و هم براي كساني ـ چون تهي دستان ـ كه در برابر استثمار و سلطه از همه آسيب پذيرترند حفاظ هاي مناسبي تدارك مي بينند.با پذيرش آشوب، استقبال از «بابل» اينها مي توانند راه هايي براي تضعيف و متزلزل كردن غرور بيجاي مدرنيته باشند. چنان كه كروكر با انرژي شاخصي مي گويد: «اينجا سرانجام با واژگاني نظري و زباني استعمارزدا براي رخنه كردن در افق بسته ي تكنولوژي و براي گوش فرا دادن مصممانه به «اشارات محرومان» در ميان ويرانه هاي شادي آور راه و رسم آمريكايي روبه روايم». اما آنچه با اين امر به وجود مي آيد چرخشي اخلاقي در درون گفتمان پسامدرن است. زيرا اگرچه بسياري كسان گفته اند ـ و بي راه هم نگفته اند ـ كه پسامدرن از نيچه، از «فراسوي نيك و بد»، سرچشمه مي گيرد، اما در واقع نظريه پردازان اصلي پسامدرن روز به روز بيشتر علايق اخلاقي را بيان كرده اند. اين امر، از ميانه ي دهه ي 1980 به بعد، منطقي براي بررسي پيوندهاي احتمالي بين [پديده ي] پسامدرن و نظريه ي انتقادي فراهم كرده است.