عدالت در عرصه سياست جهاني×
هاينريش شنايدر 1. صلح و عدالت
موضوع اصلي اولين كنفرانس ايراناتريش، تحت عنوان «عدالت در روابط بينالمللي و بينالاديان در چشمانداز اسلامي و مسيحي»، در واقع پرداختن به اين پرسش است كه چگونه توسعه و پيشبرد عدالت در صحنه روابط بينالمللي بويژه در بافتسياست جهاني امكانپذير ميباشد. اجازه ميخواهم كه برخي تاملات حاصل از چشماندازي مسيحي [كاتوليك] را در اين مورد ايراد كنم. جا دارد در اين باره انديشه شود كه چگونه همزيستي اقوام، دولتها و فرهنگها (تمدنها) بايد توسعه و نظام يابد تا موقعيتهاي مناسبتري براي «جهان انساني» پديد آيد، «جهاني كه در آن تمام انسانها بتوانند در منزلت، عدالت، تسامح متقابل و صلح با يكديگر زندگي كنند، جهاني كه در آن نعمتهاي زميني ما عادلانه توزيع گردد و تنشها و درگيريها با روح گفت و شنود و آمادگي و تصميم براي صلح حل گردد.» جملات بالا از «اعلاميه وين» برداشته شده است كه نزديك به سه سال پيش به مناسبت كنفرانس بينالمللي مسيحي اسلامي با عنوان «صلح براي بشريت» تنظيم گرديد. (1) همچنين در آن اعلاميه تاكيد شده است: «صلح تنها زماني تحققپذير است كه مباني حقوقي و ساختارهاي سياسي درخور، براي توجيه و تامين آن فراهم آورده شود.» صلح مفهوم محوري كنفرانس وين بود; اين موضوع در اينجا نيز مطرح استبا اين تفاوت كه عدالت در كانون آن است. دستكم ميتوان گفت كه در سنت تفكر مسيحي اين دو مفهوم با يكديگر مربوطند (2) : در تورات از يسي پيامبر نقل است كه: «وقتي روح متعالي بر سر ما سرازير ميشود، كار عدالت [تامين] صلح خواهد بود. (3) » صلح راستين تنها آنجا پيدا ميشود كه عدالتحاكم باشد. از سوي ديگر در انجيل آمده است: «ثمره عدالت در صلح به بار ميآيد. (4) » عدالت تنها در صلح تحقق ميپذيرد. ( 5) اين از آن روست كه بنا به باور مسيحيت، صلح و عدالت از خدا نسب دارند، اوست كه آنها را به مردم ابلاغ كرده و تضمين شان ميكند. (6) در رستگاري خدا داده عدالت و صلح يكديگر را در آغوش ميگيرند. (7) » در اين جهان سر به بدبختي كشيده ناشي از امر شر، اين رستگاري، به بركتبخشودگي مسيح، ديگر آغاز شده است و برآورده شدن كامل آن در پيش است; از همين رو آينده مانند گذشته جاي اميدواري است. اما خداوند انسانها را فراخوانده و به آنها توانايي داده است تا در امر تحقق بخشيدن به عزم عادلانه و صلحخواهانه او سهيم شوند، هرچند دستاورد انساني در اين رهگذر ناچيز و ناكامل باشد. دومين شوراي واتيكان از مسيحيان طلب كرد كه اميد به نجات صلح و عدالت كامل را در اعماق قلب خود پنهان ندارند، بلكه آن را در مبارزه با شر و شكوفا ساختن و شكل دادن به زندگي در جهان به كار گيرند. (8) نهادها و مناسبات جهاني بايستي سلامتبيشتر بيابند تا بدين وسيله همه چيز در هنجار عدالت دگرديسي يابد. (9) اميد به رستگاري كامل نبايد از توجه به شكل دادن و شكوفا ساختن زمين بكاهد، بلكه همانا بايد به آن نيرو دهد. عدالت علاوه بر آن كه امر خدايي است، انسانها نيز به اجراي آن مكلفند. 2. عدالت و همبستگي در نظام جهاني
پس كوشش در راه عدالت مستلزم اقدام براي بازسازي شيوههاي رفتاري نيز ميباشد، و به همين گونه، براي بازسازي ضوابط و بازسازي هنجارها و نهادهاي حقوقي. اين بدان معنا نيست كه انسان ميتواند حاكمانه يا حتي خود خواسته برخوردار از نظام باشد. خداوند بر جهان و دلبستگي وجود انسان، قانوني بنيادي نهاده است. انسان در مقامي است كه ساختار اساسي اين قانون را بشناسد، و ميتواند درخور آن و لذا درخور اراده خدايي شود و يا اين كه از آن سرپيچي كند. او ميتواند در محدوده اين ساختار اساسي به اعتقاد مسيحيان: به اعتبار خداگونه بودنش در آزادي و احساس مسؤوليت، به چالش (دعوت)هاي «در جهان بودن» پاسخ دهد و در اين امر از نيروي خلاقه خودي نيز برخوردار است. با استناد به افكار هدايتگر توماس آكويني متاله قرون وسطي كه در سنت كاتوليك مقام برجستهاي دارد، يك قانون سرمدي وجود دارد كه انسان به آن دسترسي ندارد و يك قانون انساني در قيد زمان. (10) از يك سو عقل آدمي در مقامي نيست كه سهمي بيش از «جزئي» در عقل خدايي داشته باشد، و اين تنها در سايه شناخت مباني كلي ميسر است; از سوي ديگر نظام با هم زيستن، پيوسته نياز به بازسازي دقيق دارد و امري است كه بايد با توجه به شرايط مشخص زندگي، و از لحاظ تاريخي محتوم به دگرگوني، حاصل گردد. علاوه بر اين هميشه امكان دارد كه حساسيت روحي «باريكانديشي» انسان نسبتبه جهان زندگي تغيير كند (به باور توماس: به سوي بهتر شدن). بنابراين «قانون انساني»، كه متضمن آن چيزي است كه رفتار مسؤول را متعهدانه تنظيم ميكند، قابل تغيير ميباشد. (11) سعي در مشخص كردن حقوق، چنان كه درخور آن است، ممكن است قرين موفقيتيا ناكامي گردد. نظم به اين معناي كلام، دستاوردي انساني است و ممكن است عادلانه يا ناعادلانه باشد. «عدالت» به اين مفهوم با موضوع ما در اينجا رابطه دارد. يعني از آنجا كه نظام زندگياي كه انسانها به آن شكل دادهاند در قيد ناكاملي انساني است، هيچ گاه نميتواند كامل و «عادلانه» باشد. از همين رو نه تنها مجاز بلكه لازم است كه آن را پيوسته از حيث دگرگونيپذيرياش بررسي كنيم. وانگهي قانونگذاري سياسي صرفا براي آن نيست كه زندگاني را چنان تنظيم كند كه انسان مستقيما بتواند به اراده خدا جامه عمل بپوشاند; حد اين قانونگذاري تامين صلح در جماعت است. (12) البته با توجه به موضوع ما ميتوان درباره عدالتبه معناي ديگري نيز سخن گفت: سنت آموزهاي مسيحيت ميگويد كه انسان، و بهطور عمده سياستمدار، بايد متصف به صفاتي خاص باشد تا بتواند از عهده حفظ نظام اجتماعي و سياسي، و هدايت كردن توسعه بعدي آن برآيد و با عدم موفقيت رو به رو نگردد. براي مثال، از «فضيلت عدالت» برخوردار باشد، (13) و نيز مستعد ديگر فضايل همچون فراست و فرزانگي گردد. به موجب سنت، عدالتبه مثابه فضيلت عبارت از پيشبرد عزم پيگير است، براي آن كه در حق هركس آن چيزي تصديق گردد كه استحقاقش را دارد. ارسطو كه توماس آكويني به آموزه او از بسياري جهات توجه دارد به اين نكته عنايت دارد كه شناخت دقيق مناسبات صحيح بين افراد انساني و بطور مشابه ميان گروهها و دولتها نيز يعني عدالت متقابل (پاياپاي) كوششي است مصممانه براي ايجاد توازني شايسته كه پيوسته بايد براي رسيدن به آن در جهان منافع متضاد و مواضع قدرت ناهمگون كوشش كرد تا به هر ترتيب ممكن بتوان با اطمينان بيشتر به گونهاي به آن نزديك شد. شناخت دقيق مناسبات ميان فرد و جمع، جمعي كه فرد در تعلق آن است، مساله مهم ديگري را مطرح ميكند; آن كس كه مكلف است در طيف يك جماعت در باره توزيع نعمتهاي زندگي و حقوقي تصميمگيري كند منظور نماينده جمع استبايد برخوردار از فضيلت اختصاصي «عدالت توزيع» باشد. مساله او در اين رهگذر شناخت دقيق فعاليت در راستاي رفاه همگاني است، كه البته در بر گيرنده درخواستهاي عادلانه تمام اعضاست، آن چنان كه وضعيت موجود و امكانات از لحاظ تاريخي داده شده زمان، آن را مجاز ميشمارد. از ميان اين درخواستها بويژه آنهايي مدنظرند كه مترتب بر شان انسان و حقوق اساسياند. مثال شناخت دقيق رفاه همگاني از سوي حاكم و فرد مجاز به تصميمگيري، «عدالت قانوني» است; يعني جهتگيري همه «مخاطبان» هنجارهاي نظم و تصميمات توزيعي آنان به سوي رفاه همگاني. در نظام دموكراسي همه شهروندان اعم از زن و مرد نيازمند برخورداري از اين فضيلتها هستند، حتي كارمندان ارشد بايستي با توجه به اصل عدالت قانوني امريه صادر كنند. آن هم درستبا جهتگيري طبق هنجارهاي اساسي خداداد هستي. و شهروندان زن و مردي كه بخواهند نسبتبه سرنوشت همگاني يك جامعه يا دولت، در تصميمگيري سهيم شوند، بايد رفاه همگاني را به عنوان شاقول (مساح) پيشروي داشته باشند. همانگونه كه گفته شد، فضيلت عدالتبراي مواظبتبهينه از نظام و وضعيت عادلانه عدالتبه معني يكم كافي نيست. عمل عادلانه نه فقط تصور ذهني از آن مستلزم فضيلت «هشياري» است. در واقع هشياري به عملكنندگان وقوف ميدهد و به شناخت عيني واقعيت پيشروي كمك ميكند. هشياري موجب بينايي و عزم راسخ به اجراي عدالت ميشود. فراست، بيان عقل عادلانه است، يعني عقل عملي كه به چيزها و نيازمنديها چنان كه هستند ميگردد. ميتوان چنين نيز گفت: تفاهم با وظايف مان. شكل بخشي به باهمزيستن در دولت و بين دولتها، و نيز عمل سياسي، نيازمند «فراستحكمراني» و «سياست» براي درك متناسب امر در وظايفي است كه به شادي و غم يك كل بستگي دارد . (14) فراستسياسي، بينشي را ميسر ميكند كه بتوان به بهترين وجه به اهداف در سياست، به درخواستهاي رفاه همگاني دستيافت. اين موهبت را، كه بتوان پيوندها و وظايف را به اصطلاح از وراي سياستبه برترين خير و والاترين هدف ارتباط داد، يعني امر زميني را در عين حال در پرتو امر خدايي نگريست، توماس اكويني استعداد فرزانگي مينامد. آنكس كه از آن برخوردار است، صلاحيت دارد و موظف است كه برانگيزنده صلح باشد. (15) ذكر اين نكته نبايد كسي را متعجب كند كه آموزه مسيحي، كه در اينجا از آن به تفصيل ياد شد، در تفكر مسلط دواير تمدن غربي از حرمت محدود و كمي برخوردار است: «عدالت كماكاناعتبار يك اصطلاح عقيدتي (ايدئولوژيك) را دارد، يك «فرمول تهي» است كه گروهها و قدرتهاي اجتماعي آن را براي توجيه منافع و درخواستهاي مورد نظر خود به كار ميگيرند» (16) . «فضيلت» يك مفهوم مهجور و رنگباخته است، جز اين كه آن را به معناي تقويت رفتار موفقيتآميز ميگيرند كه باز هم در خدمت نوعي منافع و توقعهاي متكي بر قدرت است. اما نشانههايي در دست است كه اين مفهوم فضيلت مجددا ارج پيدا ميكند، با اين توضيح كه بيشتر در فضاي خاص آميخته به رنگ جهانبينيهاي محافظهكار از آن استفاده ميشود يا اين كه به صورت «مدرن» كاربرد پيدا ميكند. (17) اين نكته كه يك نظام عادلانه آن اندازه رسا نيست كه همزيستي صلحآميز و شكوفاي مردم، گروهها و ملتها را امكانپذير گرداند، ممكن استبه رغم اتكاي آن به باور اساسي سنت مسيحي به گوش نمايندگان برجسته يا خبرگان حاكم غربي سياست، بسيار بيگانه و گران بيايد. (18) انسانها در مواقعي بايد آماده باشند تا بيش از آنچه عدالتحكم ميكند به انتظارهاي ديگران لبيك گويند و از آنچه بر آن حق دارند، چشم بپوشند. همين نكته را بايد بتوان از دولتها نيز انتظار داشت. توماس اكويني ميگويد: «آنجا كه عشق در انسانها ريشه نيافته، نميتوان انتظار داشت كه با دستور، عدالت و صلح در ميان مردم تامين گردد.» (19) ، عشق يعني آمادگي انسان براي آن كه وراي هرگونه حسابگري در مورد دستورها و دينها، خود را حامي رفاه ديگران بداند و بنابراين با آنها همبستگي داشته باشد. در آموزه اجتماعي كاتوليكي معاصر، اين درخواست تاكيد گرديده و پاپ كنوني ژان پل دوم نيز همواره بر موضع همبستگي هم نسبتبه مردم با يكديگر و هم به گروهها، ملتها و دولتها تاكيد ميكند. (20) به اين معنا، ميتوان گفت:عدالتبراي شكوفايي جامعه انساني كافي نيست. با وجود آن كه هيچ گونه تكليفحقوقي درباره همبستگي نميتواند وجود داشته باشد، خاستگاه از خودگذشتگي بيشايبه، گذشت كردن و به آشتي گرويدن، هدفي است كه بر مفهوم «همبستگي» مترتب است. (21) ژان پل دوم معتقد است كه اين نكته براي روابط بينالمللي نيز اعتبار دارد: درخواست معطوف به «كوشش برادرانه» به مرزهاي خانواده، ملت و حتي دولتخلاصه نميشود. (22) البته وقتي چنين اظهارنظرهايي را با رويدادهاي سياست عملي قياس كنيم، بر بسياري از ناظران چيزي بيگانه از زندگي، يا دستكم بيمناسبتبا روح زمان مينمايد. طبيعي است كه در شرايطي كه يك «موج سراسر گسترده و حدود ثغور زير پا نهاده [...] هيستريهاي مليگرايانه، ديني، قومي يا حتي اقتصادي و يك مبارزه متكي به خشونت و حتي زيركانه بر سر قدرت جهاني يا منطقهاي، جريان دارد، ابراز چنين سخناني به ذهن مردم زمانه همچون «مرده ريگ» دنياي فكري سپري شده، جلوه ميكند. 3. چرخش در نگرش مسيحي به امور سياسي
با اين همه در مقابل چنان برداشتي بايد تاكيد كرد كه تعاليم كليسايي امروز متضمن ابراز مواضع كاملي ميباشد كه در اسناد گذشته پاپها يا شوراها قابل تصور نبود; اين تنها به دليل دگرگوني مقتضيات زندگي و حساسيت و آگاهي دقيقتر مردم نسبتبه مسائل و وظايف است. اين، بويژه در مورد ابزارهاي معطوف به نظام سياسي و آزادي انسان، از چند نظر صادق است: از سويي درباره اين سؤال كه تا چه اندازه نظام سياسي، كه بايد بطور كلي در خدمت عدالتباشد، مورد حمايت انسانهاي آزاد قرار گيرد. دوم اين كه اين نظام به نوبه خود تا چه اندازه بايد بنا به اصول و استلزامهاي آزادي تعين پذيرد. اين نكته، شايان اهميت است، چون كه در مساله شكل دادن به روابط بينالمللي نيز وظيفه تاسيس نظام سياسي مطرح است. همان گونه كه گفته آمد، توماس اكويني وظايف سياستحقوقي را به تامين صلح در جماعتسياسي محدود كرده است. (23) افزون بر اين، او به عنوان الهياتشناس بزرگ قرون وسطي ميگويد كه وجدان، فرد را مكلف ميكند، حتي وقتي كه وجدان از لحاظ تشخيص واقعيت در اشتباه باشد. (24) با اين همه در تعليم گزيني كليساي رسمي معاصر، هم بر خودمختاري مجاز واقعيتهاي زميني و هم بر آزادي وجدان تاكيد گرديده است; به عنوان مثال در اسناد دومين شوراي واتيكان آمده است: از يك سو قلمروهاي گوناگون جهان مخلوق به حكم قوانين واقعي خدايي داراي قانون و نظام خاص خويش است. (25) اين نظامها طبق آزادي انسان [در بستر جريانهاي] تاريخي با كيفيتهاي گوناگون شكل ميگيرند و از همين رو از «تكثر فرهنگها» سخن گفته ميشود. (26) از سوي ديگر آگاهي انسانها رشد ميكند، و از آن ميان بيش از همه، آگاهي خلاق تا بتواند «شكلدهنده و آفريننده فرهنگ جماعتخود باشد. (27) » اين موضوع درباره سياست نيز صادق است; سياست تحت هنجار تكليفآور رفاه همگاني است. «اما مردماني كه در يك جماعتسياسي تجمع يافتهاند، بسيار و داراي خصوصيتهاي متفاوتند. داشتن نظرات مختلف حق آنهاست و نيز شيوه مشخصي كه جماعتسياسي براساس آن قانون اساسي و اعمال قدرت را تنظيم ميكند، ميتواند [...] مختلف باشد. (28) » در همه حال اين وظيفه نهادهاي خصوصي و همگاني است و نه تنها وظيفه دولت و كليسا «كه در خدمت منزلت و هدف انسان باشند، به اين معني كه عليه هر گونه بردگي اجتماعي يا سياسي قاطعانه پيكار كنند، و حقوق اساسي انسان را تحت هر نوع رژيم سياسي تامين نمايند. (29) شورا به آزادي وجدان با آزادي دين دعوت ميكند اين آزادي، خواهان توجه به منزلتبشر است. (30) در سلوك افراد با يكديگر تاكيد شده است كه دگرانديش اجتماعي، مذهبي يا سياسي حق داشتن منزلتشخصي و مورد محبت قرار گرفتن دارد. (3 1) در مورد سياستبه چندگانگي (تكثر) حقوقي دارندگان نظرگاههاي متفاوت، حتي در ميان معتقدان به مسيح نيز تاكيد گرديده است. هنگامي كه آنها بتوانند در امور سياسي با تكيه بر وجدان همگون، به قضاوتهاي متفاوتي برسند، لزومي ندارد كه براي (به خاطر) نظرات منعطف مشابه، يكراستبه مرجعيت كليسا متوسل شوند. (32) در اين مورد، تنها مساله وقوف به بهترين و مناسبترين راه براي رسيدن به يك هدف سياسي روشن نيست، بلكه اهميت نظرات مختلف در باب فوريت و اهميت وظايف سياسي نيز مورد توجه است. اين گونه نظرات در زندگي واقعي همواره فراوان است و رجحان ترتيبي آنها بستگي به چشماندازهاي خاص هر برهه زماني دارد. دليل مجاز دانستن قضاوتهاي مختلف در مورد درخواستهاي رفاه همگاني، اولين بار سالها پس از به اصطلاح سمت كليسا روشن گرديد، يعني در تز كار كميسيون بينالمللي الهيات از جانب پاپ: در گذشته عادت بر اين بود كه اصول و هنجارهاي اخلاقي يا الهياتي را به تحليل واقعي بگيرند و از آن نتايجي در مجاز يا نامجاز بودن مناسبت عيني موجود برداشت كنند. تحليل واقعي عيني خالي از مشكلات خاص مينمود; مقولههايي كه در آن به كار ميرفت، بدور از هر گونه ستيز بودند، يا بنايشان بر «عقل سليم» بود و يا اين كه از يك فلسفه اجتماعي سياسي گرفته ميشدند. رفع ترديد را نيز در مواردي كه واقعيات خارجي بدرستي روشن نبود به قضاوت كساني كه مظهر بلوغ خاص «دانش و وجدان» بودند واگذار ميكردند. جامعه مدرن نسبتبه تركيب جامعه متقدم بسيار پيچيدهتر شده است; ساختار آن، ساز و كارهاي كاركردي آن و توام با آن، مناسبات قدرتي بهم تنيدهاش ديگر به آساني بجا آوردني نيستند، بلكه از لحاظ علمي نيازمند تحليل هدايتشده و دريافتني باشند. اما چيزي به نام تنها تشريح بيچون و چرا صحيح «واقعيت اجتماعي» كه فوق همه نظرات بخوبي انديشه شده و رقيب باشد وجود ندارد. طرحها و روشهاي اجتماعي علمي مختلف كه امروزه در رقابتبا يكديگرند بنايشان بر پيش دريافتهاي تصادفي زمان است و همواره شقهايي را نيز در برابر دارند. تمام آنها از لحاظ حفاظ ايدئولوژيكي شان ارزش بازآزمايي دارند، اما اين موضوع نيز توضيح يكدست مسائل را تضمين نميكند. نتيجه، آن كه: «الهيات نيز بايد به نوبه خود تكثر در تفسيرهاي علمي اجتماع را تصديق كند و مجاز نيستبا يك تحليل مشخص جامعهشناختي بر پايه يك «ضرورت» معين، خود را متكلف بكند. (33) » به عبارت ديگر: تقريبا هميشه اخلاق يا الهيات اخلاقي خواسته است ابراز نظرهاي اصولي خود را با «وضعيتهاي مشخص» ارتباط دهد و از آن نتايج تبييني استنتاج كند; اما امروزه الهيات و اخلاق با تفسيرهاي مختلف رقيب درباره وضعيتهاي مشخص سر و كار دارد، و نتيجه قاطعي كه از اين وضع حاصل ميشود چندگانگي (تكثر) دستورها يا توصيههاي عملي در رقابتبا يكديگرند. (34) اعتقاد به مشروط بودن و انتقادپذيري «دستورهاي سياسي» مبتني بر مرجعيت كليسايي يا آموزههاي الهيات، به معني ضعف ايمان يا فقدان اعتماد به عقل اخلاقي يا الهياتي نيست. بينش انتقادپذير بودن دستورهاي مشخص مبتني بر ايمان را وقتي ميتوان ناديده گرفت كه بتوان گفت: دستورهاي مشخص مربوط به وضعيتهاي ويژه، حتي با توجه به درهم پيچيدگيهاي امور و مختصات مساله، بيواسطه متكي بر الهام خدايي ميباشند. اينها همه يعني: چشماندازهاي عمل سياسي در هر مورد بايد بنا به بهترين دانش و وجدان در نظر گرفته شوند. اما تكاپوي دانش و وجدان به تنهايي تضمينكننده قطعي پاسخ صحيح به سؤال چه بايد كرد، نيست (به زبان دين: آن عملي كه با اراده تكليفآور خدايي درباره مساله پيشروي مطابقت محتوم دارد). البته اين اعتبار دادن به تكثر بر فضاي آزادي انسان ميافزايد و به مسؤوليت انسان وزانت ميبخشد. گسترش فضاي امكانات عمل سياسي مسؤولانه، يعني آزادي بيشتر براي تدوين پاسخهاي متناوب به شكلهاي مختلف به چالش سياسي، به معني تضعيف آگاهي از مكلف بودن بيقيد و شرط به اراده خدا و يا بيان انحراف از اخلاق نيست. البته تحولات را ميشود از زاويه ديگري نيز ملاحظه كرد: تغيير آموزه كليسا را ميتوان پاسخي به اين مساله تعبير كرد كه آزادي انسان، در تصور دنياي معاصر، اصل عمده سياست گرديده است. يك سياستپژوه، تغيير عميق آگاهي حاكم را اين ميداند كه يك مفهوم نو در سياستبه جاي مفهوم محوري قبلي نشسته باشد. يعني جانشين شدن اصل آزادي به جاي اصل فضيلت. (35) اما بايد در نظر داشت كه «آزادي» نيز ميتواند بطور كلي متفاوت درك گردد. در سنت فكري مسيحي، اين آزادي اعطايي خداست كه به صورت لازمه وجود انسان به وي داده شده است. انساني كه در سايه نجات براي «آزادي فرزندان خدا» دگر باره به فضاي رحمت اعتلا يافته است و نجات يافته، «خود قانون خويش» است; از همين رو قانونها و دستورهاي پيشين با اين كه بياهميت نيستند، ولي ارزش تكميلي دارند: آنها در خدمت پيشگيري از تيرگي قانون آزادي درونياند. ارجحيتبا آزادي اعطايي است كه دگرباره مشمول رحمت قرار گرفته است. اساس اين آزادي قانون خويشتن بودن در واقع زندگي در عشق به خداست، و اين يعني از خود گذشتگي مطلق و ارتباطگونه در برابر خدا. (36) اين از خود گذشتگي به فضيلت نيروي كامل آن را ميدهد، و فضيلت در عين حال به آزادي جان ميبخشد. البته يكسان تلقي كردن اين آزادي معنوي با آزادي سياسي خطاست. اما با آن كه اين دو آزادي با يكديگر تفاوت دارند، ممكن است كه «آزادي آگاهي» ديني نيز به عنوان انگيزه درك امكانات آزادي اجتماعي و سياسي مؤثر واقع شود: اين گونه كه ايمان به يك نيروي معقول و ترغيبكننده به منظور دستيابي به آزادي سياسي و تجلي آن توسعه بيابد. در نتيجه، ارتقاي ارزش آزادي به اصل تعيينكننده نظام سياسي نبايد به معناي معارضه با مسيحيتبه شمار آيد. البته تغيير در شناخت دقيق تفكر سياسي مسيحي بر اثر پذيرش تكثر مواضع و اقسام آزادي نيز، نتيجه آن است كه كليساي كاتوليك با الهيات خود همانند سيحيتبطور كلي نياز داشت كه با مختصات دگرگونشده واقعيت روحي (معنوي) اجتماعي و سياسي برخورد عقيدتي كند. گفتني است كه در قرون وسطي دستكم در اروپاي غربي وحدت دوگانه قدرت دنيايي و روحاني پايان يافت; پايان وحدت پادشاهي و روحانيت. ضمن آن كه لزوم وحدت اعتقادي به عنوان ضمانت وحدت سياسي جماعت، به خاطر رفاه همگاني، ناگزير اعلام شده بود. اما پس از آن انسان ميبايست تجربه شكاف جامعه بر پايه اعتقاد را به جان بخرد; رشدي از «سياست كليسايي» به مفهوم «حكومت مدني» (37) صورت گرفت، يعني نظام تكليفي و اداري سياسي كه به نام و ماموريت از سوي تمامي شهروندان (جامعه مدني)، ميبايست مسؤول آزادي و صلح باشد. چنين چيزي از راه كنار آمدن هواداران اعتقادات ديني مختلف با يكديگر در گام نخستبه نشانه تسامح نسبتبه اقليتها، و سپس به نشانه تساوي حقوق امكانپذير است. در پيوند با اين امر، حمايت از حقوق بشر يكي از وظايف اصلي دولت گرديد. مدتها گذشت تا سرانجام آموزه كاتوليكي نسبتبه اين امر، موضعي وارسته و سپس بطور كلي ايجابي در پيش گرفت. هنوز در سال 1832، پاپ گريگوري شانزدهم ايده برخوردار بودن از حق آزادي وجدان را «جنون» ميخواند; در سال 1964 پاپ پيوس نهم تقاضاي مبتني بر آزادي دين را اشتباه دانست. (38) تنها شوراي دوم واتيكان توانستبه پاسخي صراحتا ايجابي، به آزادي سياسيروحي، برسد; هم براي ديگر معتقدان و هم براي بياعتقادان. مبتكر اين شورا پاپ ژان بيستوسوم بود كه با تاكيد نظر داده بود كه بايد به كليسا روحي تازه دميده شود; در واقع براي اصلاحاتي كه بتواند كليسا را، به اصطلاح، به سطح نيازمندي زمان ارتقا دهد. اين امر موجب پيدايي اين ارزيابي شد كه كليسا بسادگي با واقعيت دنيايي و روح زمان چنان همنوا شده كه در مواردي گوهر اعتقادي وفاداري به اصل و تاريخ خويش را از دست داده است. در مقابل، جا دارد كه با استناد به توماس اكويني، آموزگار تز اجتماعي كاتوليك، روشن شود كه منظور در اين رهگذر عقبنشيني ساده از مواضع فكري خودي به نفع نظرات مدرن نبوده است، بلكه مساله از قرار ديگري است: مدتها پيش از آغاز مدرنيته، قبل از روشنگري در اروپا، بينشهاي اصيل مسيحي از لحاظ محتواي معنايي، اهميت و اعتبار، مشخص و شناخته شده بودند. اين را وقتي ميتوان گفت كه انسان اذعان كند كه در اين فرايند آگاهي يافتن به ميراث خويش، عامل تجربههاي تاريخي قرون سپري شده، مؤثر و شايد ضروري بوده است. 4. تغييرات در واقعيتسياسي بينالمللي
روابط بين ملتها، دولتها و دواير تمدن جهاني كه در عصر تجدد بويژه در دهههاي گذشته از بنياد دگرگون شدهاند نيز متعلق به نهادها و مناسبات جهانياند. اين بويژه در مورد مقتضيات ساختاري و پيوندهاي نظم صدق ميكند، كه براساس و در محدوده آنها اين روابط پديد ميآيند و جريان مييابند و به ميزان بسياري دگرگون شدهاند. ما تنها ميتوانيم به برخي جنبههاي متعدد آن نگاه كوتاهي كنيم، با آگاهي به اين كه اين گونه كوششها براي حصول اطمينان در باب وضعيت موجود، نيازمند انتقاد و تكميل است. 4-1. جهانشمول كردن
تنها در زمان ماست كه روابط بين المللي جهانشمول به معني كامل، ميان 180 ولتسراسر كره زمين، برقرار است. در گذشته، چنين تعاملهايي تنها بخشي از جهان را در بر ميگرفت و هيچ گاه تمام سازمانهاي اجتماعي موجود بشري در نظام ارتباطي ملحوظ نميشدند. و اين خاص زمانهايي بود كه امپراتوري يا نظام چند دولتي وجود داشت كه تنها برخي از سرزمينهاي كره زمين را زير پوشش داشت. در مورد باقي انسانها چنان بود كه گويي وجود نداشتند يا اين كه در خور آن نبودند. سپس، در دوران امپرياليسم اروپايي، گرايش به نظام فراگير جهاني روابط و تعاملها شكل گرفت، كه البته در آن بسياري از جوامع نقش تقريبا منفعلي در سياست ملي و جهاني داشتند: آنها زير سلطه بيگانه بودند، چيزي همچون مستعمره يا از نظر ماهيتسياسي وابسته. امروزه حقوق بينالملل، «برابري در حاكميت» را براي تمام دولتهاي مستقل داراي موقعيتحقوقي به رسميتشناخته است. اين نكته كه موضع قدرت واقعي دولتهايي، كه از نظر حاكميت صوري برابرند، در ياستبينالمللي بسيار نابرابر است، در نوشته ديگري مطرح گرديده است. معني جديد واژه «سراسرجهاني» در سياستبينالمللي، طبعا محتواهاي ديگري نيز دارد. واژه «دهكده جهاني» ممكن استيك واژه مبالغهآميز روز تلقي شود، با اين همه اين واژهها توانستهاند مردم و جوامع را دستكم از نظر ذهني در فرايند تكنيكهاي ارتباطي و مناسباتي مدرن به يكديگر نزديك كنند، البته به ميزاني كه در كاربرد تكنيكها سهيم باشند. اطلاع از رويدادهاي ديگر كشورها و بخشهاي جهان فزوني مييابد و اين آگاهي كه فرد به بشريت واحد تعلق دارد، گسترش پيدا ميكند. اين البته بدان معنا نيست كه مردم چگونه اين ارتباطهاي فراگير را درمييابند: با يكديگر بودن، در كنار يكديگر بودن يا عليه يكديگر بودن ملتها، دولتها، جماعتهاي ديني، طبقات، بخشهاي جهان و يا غير اينها. 4-2. تكثر فرهنگي
در اروپا سالها عادت بر اين بود كه تنها دولتهايي را كه در قلمرو فرهنگ خودي قرار دارند و قدرتهاي منطقهاي وابسته به آنها را اجزاي نظام بينالمللي بدانند. در اين چشمانداز، سياستبينالمللي رويدادي بود كه در محدوده خانواده دولتي يك جماعت فرهنگي مصداق داشت. با آن كه ديري بود كه دولتها از وجود و شان ديگر فرهنگها باخبر بودند، اروپاييها چنان «اروپا مركز» و خودمحور بودند كه ميپنداشتند، نظام بطور كلي يعني نظام اروپايي، و ديگر قدرتها تنها در صورتي ميتوانستند به جرگه آنها ملحق شوند كه اصول، هنجارها و قواعد «جهان متمدن» و بويژه حقوق بين دولتي حقوق اقوام را به عنوان تعيينكننده به رسميتبشناسند. برعكس، امروزه نظام بينالمللي دولتها شامل اشكال فرهنگي مختلف است. با اين كه آيينهاي مسلط همچون منشور سازمان ملل و انجمنهاي متعدد بينالمللي و اعلاميهها قويا زير نفوذ نظرات اروپايي است، روابط بينالمللي كمابيش تحت تاثير همگرداني و سنتهاي فكري، جهانبيني ها و اديان غير اروپايي توسعه مييابند. اين امر از سالهاي گذشته در كنفرانسهاي بينالمللي در زمينه حقوق بشر، مساله افزايش جمعيت و يا حقوق زنان بروشني ديده ميشود. 4-3. افزايش تعداد بازيگران
نظام تعاملي سنتي در سياستبينالمللي، نظام دولتها بود. آنها عامل حقوق اقوام بودند، كانون نيروها را تشكيل ميدادند، همكاري و درگيريشان پديدآورنده وقايع بود. سياست داخلي و خارجي را بروشني از هم تفكيك ميكردند و دخالت در امور داخلي يك دولت ديگر را مجاز نميدانستند. اما اكنون وضع از قراري ديگر است: شركتكنندگان جديدي پا به عرصه رويدادهاي سياسي بينالمللي نهادهاند. 4-3-1. بازيگران فعال غير دولتي فراملي
اكنون بازيگراني غير دولتي وجود دارند كه فعاليت فر مرزي و امكانات قدرتي و نفوذيشان را نميتوان به سادگي ناديده گرفت، امكانات تاثيربخشي آنها بر منابع و شيوههاي عمل مختلف مبتني است. مؤسسههاي اقتصادي كلان كه در بسياري از كشورها دست اندركارند، با آن كه مقرشان در يك كشور بخصوص ميباشد، از اين قبيل هستند. آنها بدان سبب براي سياست دولتي، مساله شدهاند كه بنا به امكانات عملي مستقيم بين شركتهاي تابع خود، ميتوانند از نظارت دولتبر كنار بمانند. آنها به تشكلهاي فعال «فراملي» اتحاديههاي صنفي نيز تعلق دارند از جمله به: اتحاديههاي توليدكنندگان، اتحاديههاي كارگري، حتي به اتحاديههاي صنفي; به ائتلافهاي احزاب اينها اولين سوسياليستهاي بينالمللي بودند به انواع سازمانها و جنبشهاي بشردوستانه و غيره همچون صليب سرخ يا هلال احمر، آنها عضو بينالمللي صلح سبز، سازمانهاي صلح و حقوق بشر و همچنين سازمانهاي حرفهاي دانشمندان درگير از نظر حرفهاي («پوگ واش») و پزشكان هستند. اخيرا بازيگران فراملي غير قانوني موجب نگراني روزافزون شدهاند. منظور، عمليات تنظيم شده سازمانهاي جنايي از سنخ «مافيا» يا سوداگران مواد مخدر است. (39) همچنين به دستههاي تروريستي غير قانوني فعال با هدفهاي سياسي كه خصلتسياسي برخي از آنها قابل ترديد است ميتوان اشاره كرد. در اين رهگذر بطور كلي ميتوان گفت كه مرزهاي شناختهاي وجود ندارد و تفكيك بازيگران براحتي ممكن نيست. سازمانها و گروههاي مخالف كه در بسياري از حكومتها ميتوانند براساس قانون اساسي، فعال باشند، ممكن است تا حد مخالفت عملي با سياست دولتي پيش روند، تا آنجا كه در نقش احزاب مبارز در جنگ خانگي ظاهر شوند و جنگ سرد به جنگ گرم خانگي مبدل گردد: اين، بيشتر در كشورهايي محتمل است كه در آنها گروهها طبقات و اقليتهاي قومي يا ديني احساس كنند كه سركوب ميشوند و راهي صلحآميز و تدريجي براي خروج از آن وضعيت نيابند. البته اين في نفسه هنوز نميتواند يك پديده سياست فراملي محسوب شود، ولي به دو دليل به چنان حالتي منجر ميشود: اولا وقتي با گروههاي شبيه به خود همكاري برونمرزي داشته و اتحاد مبارزاتي تشكيل داده باشند; دوم، وقتي كه دولتهاي ديگر با آن گروهها ارتباط برقرار كنند، از آنها حمايت كنند، يا حتي آنها را به خدمتخود گيرند. 4-3-2. سازمانهاي بين الدولي
بنابراين، سازمانهاي بينالمللي نقشي مهم، و اغلب بيواسطهتر و چشمگيرتر از بازيگران غير دولتي فعال و فراملي، در سياستبينالمللي دارند. مخصوصا آنها كه در مقياس جهاني عمل ميكنند همچون سازمان ملل با سازمانهاي ويژه و ارگانهاي تابع يا سازمانهايي كه در يك منطقه، تمركز عمل دارند مانند اتحاديه اروپا، اتحاديه كشورهاي عربي، سازمان كشورهاي آمريكايي، سازمان وحدت آفريقا، كشورهاي مشترك المنافع و يا سازمان امنيت و همكاري اروپا. همكاري سازمانهاي نامبرده در طيف گسترده مناطق بين دولتهاست. ديگر سازمانها به وظايف معيني با حد و مرز مشخص، و رشتهاي از مسائل كم و بيش متنوع ديگر ميپردازند، مانند سازمانهاي ويژه وابسته به سازمان ملل، يا سازمانهاي خاص معطوف به امور اقتصادي نظير OECD و اوپك يا معطوف به وظايف امنيتي و نظامي مانند ناتو. البته تمام سازمانهاي بينالمللي نقش بازيگر مستقل، در صحنه بينالمللي ندارند. برخي از آنها بيشتر به عنوان عرصه رسمي برخورد عقايد و آراء، و سرگرم پروژههاي همكاري بين اعضا ميباشند. بعضي ديگر داراي خصلت ابزاري در دست دولتهاي تعيينكننده يا گروه دولتها ميباشند. البته عمدتا سازمانهايي اين احساس را برميانگيزند كه در آنها يك دولتبزرگ داراي سركردگي يا موضع مقتدر باشد. چنين نيز هست كه رقابتهاي بينالمللي در زورآزمايي سياسي، برخي از اين گونه وظايف را دارا هستند، كه البته موجب پيچيدگي تصوير امور و گاهي نيز بروز تضاد ميشود. 4-3-3. رسانهها
اين نكته كه رسانههاي ارتباطي ميتوانند نقش مهمي در پهنه تعاملي سياست جهان ايفا كنند، در جنگ دوم جهاني ديده شد; وقتي كه طرفهاي درگير در جنگ، چند برنامه راديويي براي تبليغات به كار انداختند. سپس در دوران جنگ سرد، آمريكا ايستگاههاي راديويي «راديو اروپاي آزاد»، «راديو رهايي» سپس «راديو آزادي» را به مثابه وسايل برخورد عقايد و آراء بين شرق و غرب به كار گرفت. اما در آن زمان اين برنامهها هنوز كاركردي فوق سياست دولتها نداشتند. اين نقش وقتي آشكار شد كه ايستگاههاي تلويزيوني با دادن اخبار از تحولات اوضاع در سومالي بر افكار عمومي شديدا تاثير نهادند، تا آنجا كه دولت آمريكا دستاويز يافت تا تصميم به دخالت وسيع نظامي در آن سامان بگيرد، تا مناسبات عادي را مجددا در آنجا برقرار كند و به بازگشت آرامش در كشور تهديد به آشفتگي شده كمك كند. عمليات ناموفق خاصه از اين ديدگاه مهم است. تغيير موضع آمريكا در جنگ بوسني هرزگوين نيز نشان ميدهد كه اخبار تلويزيوني از جمله پيامدهاي عدم دفاع از مناطق تحت پوشش سازمان ملل در سربرنيسا نقش مهمي در اين امر ايفا كرد. 4-3-4. نيروهاي ديني و معنوي
نمايندگان اديان پديدههاي نوي هستند كه به طرزي خاص در سياستبينالمللي پاي در ميان نهادهاند. اين امكان نيز هست كه ديدگاههاي ديني به دستسازمانهاي بينالدولي به حكم اشتراكهاي ديني اعتبار پيدا كنند. وضعيتحقوقي و امكانات عملياتي اين نهادها شديدا متفاوت است: مقام عالي كليساي كاتوليك روم بنا به يك سنت قديمي به عنوان دارنده حقوق اقوام رسميتيافته است. بنابراين، «كرسي مقدس» مانند هر دولتشركتكننده، عضو تمام و كمال «سازمان بينالمللي انرژي هستهاي» و «سازمان امنيت و همكاري اروپا» است. برعكس، «شوراي جهاني كليسا» يك اتحاد متشكل است كه بنا به حقوق سوئيس تشكيل يافته و وقتي سيصد و چند كليساي گرد آمده در آن را در نظر ميگيريم، با پر عضوترين سازمان غير دولتي و فراملي كه كليساي كاتوليك روم عضو آن نيست، ولي با آن همكاري دارد و در فعاليتهاي آن شركت ميكند مواجه هستيم. اما «كنفرانس اسلامي» سازماني بيندولتي است كه هدفش گسترش همبستگي و همكاري اقتصادي و فرهنگي دولتهاي عضو است. (40) (فعاليت اين سازمان در كنار سازمان ملل و اتحاديه اروپا، و همپاي اعضاي كنفرانس بينالمللي درباره يوگسلاوي است). در اين امر كه چگونه ساختار ارتباطي بالا و تحرك كلي سياستبينالمللي، با پيوستن سنخ جديدي از بازيگران و ديگر نيروها دستخوش دگرگوني شده است، اختلاف نظر علمي وجود دارد. برخي نويسندگان از «خداحافظي با دنياي دولتها» سخن ميگويند و بعضي تاكيد دارند كه دولتها مانند گذشته مهمترين بازيگرند. عدهاي ديگر اشاره دارند كه طبعا كنش اين بازيگران در بعد (كميت) فراملي صورت ميگيرد. اين قضاوت نيز در ميان است كه اهميت نسبي بازيگران دولتي و غيره، بنا به مقتضيات، متفاوت ديده ميشود: تحت درجههاي مختلف نفوذپذيري مرزها و بسته بودن دولتها، دولتهاي ضعيف و قوي وجود دارند هم از نظر نيروي داخلي و هم نيروهاي خارجي. التبينابين را كشورهايي ميسازند كه در آنها به علت فروپاشي نظام سياسي پيشين، آشفتگي راه يافته است; لذا «اتفاق دولتها» بايد براي تامين زندگي اجتماعي در آن كشورها دخالت كند (يا فكر ميكنند كه بايد دخالت كند.) 4-4. افزايش وابستگي متقابل و سعي در نظارت
بطور كلي سياستبينالمللي را آن پهنه كنش انساني دانستهاند كه در آن وابستگي متقابل و حاكميت ناكافي به ناگزير توام ميگردد. (41) اما وابستگي متقابل وزن تازه يافته است. در عصر اطلاعرساني ماهوارهاي و موشكهاي دوربرد، زيانرسانيهايي امكان يافتهاند كه سابق بر اين شناخته شده نبودند. از سوي ديگر واقعيت اين است كه هيچ ملتي بر روي زمين نميتوانست كيفيت تكنيك، پزشكي و رفاه خود را بدون بهرهگيري از اختراعها و توسعهيافتگي برونمرزي به پايه امروز برساند. بهرغم ارزيابيهاي مختلف نسبتبه تعاملهاي فراملي در ارتباط كلي سياست جهاني، يك صفتبارز و انكارناپذير نظام بينالمللي حاضر اين است كه دولتها بسيار كمتر از گذشته در پي مرزبندي منافع تعيين گرديده خويش در روابط با يكديگر ميباشند; بلكه وابستگيهاي رايج، موجب تبلور وابستگيهاي متقابل بسياري گرديده است كه چشمگيرترين آنها وابستگيهاي اقتصادي است. گسترش روابط تجاري، نيازمند تقسيم كار بينالمللي است كه خوداتكايي جوامع و دولتها را ميكاهد و آنها را در معرض تاثيرات وقايع جاري قرار ميدهد. «تجارت دور» البته ديري است كه وجود دارد، با اين تفاوت كه قبلا از اهميت كمي در كاركرد شكوفايي اقتصاد بومي برخوردار بود و در روزگار پيشرفت صنعت كيفيت نوي به خود گرفت. البته مفهوم وابستگي متقابل اين موضوع را تداعي نميكند كه وابستگيها بايد خصلت متوازن داشته باشند; ارتباطهايي متفاوت وجود دارند كه تشكيل وابستگي متقابل را ميدهند، اما در بافت وابستگي دولتها به يكديگر، و در وابستگي ولتبه گروههابه نحوههاي مختلف و به ميزان متفاوت وابستگي وجود دارند. وابستگي متقابل ضمنا به اين معني نيست كه نميتوان از ارتباطها رها گرديد، بلكه مساله اين است كه اين كار ميتواند شرايط دشواري به همراه داشته باشد. از سوي ديگر، اين گونه [اهداف] همواره نيازمند فرايندهاي تلفيقياند كه معمولا هزينه به همراه دارد. علاوه بر آن، مسائلي پيش ميآيد كه دامنگير دولتهاي متعدد ميگردد و تنها در سايه عمل هماهنگ يا دستكم همخوان، از ميان برداشتنياند. به عنوان مثال در مورد حفظ محيط زيست، بويژه در آلودگي آبها و نيروگاههاي اتمي، يا خطر [سوراخ شدن] لايه اوزن. حتي در اين مورد نيز لازم نيست كه خطرها و هزينهها به نسبت مساوي توزيع گردد. ويژگي ناموزون ساختارهاي وابستگي متقابل، تصميم به اقدام هماهنگ را دشوار ميكند و در عين حال زمينه عمل مشترك ميگردد. بنابراين، تصادفي نيست كه بر كوششهاي بينالمللي در اين رهگذر افزوده ميشود تا وابستگيهاي متقابل هماهنگ گردند و بر پايه امكاناتي تنظيم شوند، نه اين كه به حال خود رها شوند. مديريت اين وابستگيها، مدلها و روشهاي گوناگون دارد. از ميان آنها يك نمونه، رژيم (فرهنگ) رهبرد بينالمللي است (42) كه عمل را در پرتو اصول و اهداف پذيرفته شده مشترك و طبق قواعد معين سازمان ميدهند، بيآن كه براي آن يك پيمان حقوق قومي در نظر بگيرند و بيآن كه يك ارگان بينالمللي برايش تدارك بينند. از اين امكانات آن جا استفاده ميشود كه در تاسيس يك سازمان كاملا مجهز بينالدولي ناهماهنگي منافع پيش آيد. گفتني است كه شماري سازمان بينالمللي به منظور تنظيم هماهنگ اين گونه همكاريهاي متقابل پديد آمده است. مديريتي كه بهترين شكل پيشرفته فرادولتي در وابستگي متقابل را پيدا كرده، يكپارچگي (انتگراسيون) است كه در اروپا، بويژه پس از 1950، در پيش گرفته شده است. اين مديريت مبتني بر آن است كه وابستگي مشروط به تعهد متقابل نبايستي به عنوان خطر، بلكه به عنوان موقعيت مساعد تلقي شود، بويژه زماني كه تنظيم آن بر تعاون متكي باشد، شكلي اساسي براي توسعه رفاه و همبستگي گام به گام دولتهاي عضو است. بدين گونه در نظر است تا وابستگي متقابل، تا الحاق كامل بازارها و نظام پولي، بطور هدفمند بنا به هدفهاي رسما تعيين شده در سايه هنجارها و قواعد تعهد شده به پيش رود، ضمن آن كه با واگذاري وظايف برنامهريزي، تصميمگيري و اجرا به ارگانهاي خاص تقويت گردد. اين نظام در عين حال موظف استبه توزيع عادلانه مزيتها و هزينهها (گرفتاريها) عمل كند. در واقع چارچوبي براي فرايندهاي وصول به موافقت، كه به كرات پيش ميآيد، شكل ميگيرد كه البته پيچيدگياش با توجه به هدفهاي مورد نظر و هنجارها تعديل ميگردد. برخي توصيهكنندگان يكپارچگي اعتقاد دارند كه تركيب (التقاط) پايه اقتصادي ملل عضو، وحدت سياسي در پي خواهد داشت، البته نه به خودي خود و مستقيما، بلكه [به اين ترتيب كه] تركيب راه آن را هموار ميكند. بايد گفت كه مدل اروپايي يكپارچگي، در ديگر مناطق جهان نيز زمينه پيدا كرده است; از جمله به صورت تكاپو براي به وجود آوردن «بازار مشترك» يا مرحله مقدماتي آن همچون مناطق تجارت آزاد، يا وحدت گمركي بين دولتهايي كه مايلند با يكديگر پيوندهاي نزديكتري داشته باشند. سرانجام جا دارد به يك پديده ديگر در افزايش وابستگي متقابل توجه شود، كه در منابع مربوط به موضوع بندرت ذكر شده است، حال آن كه براي اتفاق [و اتحاد] جوامع، متناسب و از لحاظ سياسي نيز داراي اهميت است: امكانات معطوف به گشودگي [باب] مهاجرت شهروندان يك جامعه يا ملت كه در اثر اجبار اقتصاد كشور خود، مجبور به مهاجرت ميگردند. در اروپاي غربي، مهاجرت عمدتا از كشورهاي مغرب [بزرگ عربي] به فرانسه نمونهاي شاخص است. در آلمان «كارگران مهمان» و فرزندانشان سكونت مييابند و ايفاي نقش ميكنند. در انگلستان بسياري از مسلمانان پاكستاني وجود دارند; بطور كلي در اروپاي غربي حدود دوازده ميليون اهل «امت» (مسلمان)، زندگي ميكنند. بناي سياست رسمي بر «يكپارچگي» اقليتهاي قومي يا فرهنگي است و ديدگاه «جامعه چند فرهنگي» مخالفتبرانگيخته است. تا زماني كه مهاجران به فرهنگ خودي احساس پايبندي ميكنند و ضمنا در زندگاني اجتماعي كشور ميزبان سهيمند، آنها عامل نوعي همبستگي خاص ميباشند. 4-5. تغييرات ساختار نظام و مختصات نيروها
تا نوامبر 1990 كه پايان درگيري شرقغرب در پاريس اعلام گرديد، نظام قدرت و منافع بينالمللي به ميزاني بالا دستخوش «قطبي بودن غير منعطف» بود و از «توازن در تهديد» سخن ميرفت. البته تلاشهايي نيز در جريان بود تا از خطر درگيري بكاهد همچون نظارت بر تسليحات و رژيم تعهد. ضمنا متفقين ميكوشيدند تا تمام رويدادهاي سياسي حتي بيرون از حوزه قدرت خود را در سايه قدرتهاي تحتسركردگي خود، از طيف قدرت استراتژي رقابتي دو اردو به استفاده گيرند و تا سرحد امكان كشورهاي زيادتري را جلب اردوي خود كنند يا به قلمرو نفوذ خود درآورند. آنها همچنين كوشش داشتند كه از سازمان ملل به عنوان وسيله يا عرصه سياست مورد نظر خود بهرهبرداري كنند. پايان يافتن نظام قدرت فرادولتي كه از مسكو رهبري ميشد و فروپاشي اتحاد شوروي، از يك سو زمينهاي شد براي يك نظام همكاري جهاني كه ميتوانست فرصتهاي مساعدتري براي غلبه بر درگيريها و نيز حفظ امنيتبينالمللي فراهم كند. وقتي كه دوران فلج كردن فعاليتشوراي امنيتبا توسل به حق وتو از سوي بلوكهاي قدرتهاي روياروي پايان پذيرفت، چنان مينمود كه سرانجام سازمان ملل اكنون ميتواند مسئوليتخود را نسبتبه صلح در جهان اعمال كند. با قابليت عمل يافتن مجدد سازمان ملل، آن چنان كه در دومين جنگ خليج [فارس] (199091) به نظر ميرسيد، اميدهاي مشابه زمينه يافت. در آمريكا اين نظريه به گوش ميخورد كه «پايان تاريخ» آغاز شده است، يعني پايان مبارزه بين نظامهاي انديشهاي اساسا متخالف در اقتصاد، دولت و اجتماع: دموكراسي ليبرالي غربي عليرغم تمام رقابتهاي قابل پيشبيني موفق از كار درآمد. (43) يك ايده مبتني بر نوعي ساختار جهانشمول يك قطبي با اين امر همگوني داشت، به عبارتي، رهبري جهاني آمريكا در تكاپو براي برپايي «نظم نوين جهاني» كه «در آن ملتهاي مختلف در امري مشترك در كنار يكديگر قرار گيرند و به انتظارهاي كلي بشريت جامه عمل بپوشانند: صلح، امنيت، آزادي، و دولت قانون»، «برنامهاي كه در آن نقش رهبري آمريكا بيچون و چرا باشد [...] ما آمريكايي هستيم: فقط يك وظيفه منحصر بفرد داريم [و آن اين كه] براي آزادي كار جدي انجام دهيم. چنانچه از عهده اين كار برآييم، آزادي تامين ميگردد». اين نظري بود كه جورج بوش رئيس جمهور وقت آمريكا در برهه جنگ دوم خليج [فارس] اظهار داشت. (44) واقعيت اين بود كه سقوط ميدان مغناطيسي دو قطبي شرقغرب منجر به پيش آمدن مسائل و درگيريهاي جديدي گرديد كه به صحنه سياسي در پارهاي مناطق به نحوي مؤثر تعين دادند. اروپا كه سالها از جنگ بركنار مانده بود چون كه هرگونه درگيري مسلحانه در آن با خطر جنگ هستهاي ارتباط داشتبار ديگر قارهاي شد كه در آن جنگ آغاز گرديد. در 1989 برژينسكي به خطر بالكاني شدن اروپاي شرقي توجه داد; او همچنين به خطر «لبنان شدن» اتحاد شوروي اشاره كرد كه ميتوانست پيامد احياي مليگرايي باشد. (45) در واقع از يك سو تضادهاي ملي نشو و نما يافتند و نظامهاي سياسي را گرفتار بيثباتي كردند، آن هم نه فقط در اروپا. حاصل، اين كه رؤياي «نظم نوين جهاني» بسرعت رنگ باخت. اين بويژه وقتي روشنتر شد كه نميشد از «اتفاق» دولتها براي جلوگيري از تجاوز چندان سخن گفت. تن در ندادن تجمع دولتها به واكنش در مقابل اعمال فزاينده خشونت جنگي در يوگسلاوي سابق، موجب سرخوردگيهاي جدي شد. غمانگيزتر آن كه خود عمل جنگ پيوسته بر بربريتش ميافزايد، در حالي كه دولتهاي جهان به آن نگاه ميكنند. نتيجه اين كه فرصتهاي آشتي دائما از دست ميرود. اين نيز مزيد بر علتشد كه نيروي بزرگ رزمندهاي را كه سازمان ملل سرانجام از واحدهاي ناتو به آن سامان گسيل داشته است، و علاوه بر آن «نيروي واكنش سريع»، همواره كوشيدهاند تا نظر مبني بر دخالت وسيع نظامي در رابطه با محاصره سارايو و يا كلا براي قبولاندن يك نوع آمادگي براي صلح را به عنوان بيمعني (دروغ) بودن، نادرست جلوه دهند. (اين كه آيا اصولا به يك آرامش واقعي منجر خواهد شد جاي بسيار ترديد است. چند سال پيش امكان داشتبا يك اقدام قاطع سازمان ملل كه بنا به منشور خود به آن موظف ميتواند باشد بتوان چشمانداز موفقيتآميزتري را پيش روي داشت). پيامد اين پيشرفتها را هنوز به دشواري ميتوان پيشبيني كرد: آرمان همبستگي دولتهايي كه به صلح و عدالت در مقابل تجاوزگران پايبندند يكي از انديشههاي بنيادي سازمان ملل كه در 1945 تاسيس گرديد اكنون بياعتبار شده است. منشور سازمان ملل به هر قرباني تجاوزي حق داده است كه در صورت ترديد يا بر كنار ماندن همبستگي بينالمللي از خود دفاع كند. اما با توجه به اين حق (كه بنا به بند 51 منشور سازمان ملل «حق طبيعي» است)، عملا به قربانيان تجاوز اجازه استفاده از آن نيز داده نشد (به سبب استمرار ممنوعيت صدور اسلحه به طرفين جنگ بدون توجه به اختلاف عظيم بين تجهيزات نظامي دو طرف). به عبارت ديگر; ناهمگني ميان درخواستهاي عدالتبينالمللي و رفتار نه تنها دولتها، كه حتي سازمانهايي كه ميبايد صراحتا به عدالتبينالمللي خدمت كنند، به گونهاي غمانگيز آشكار گرديده است. معناي اين نه تنها سلب اعتماد از سازمان ملل، بلكه تشجيع نظري است كه مطابق آن تنها چيزي كه در سياستبينالمللي به حساب ميآيد، قدرت و منافع بي پرواي قدرتهاي بزرگ است. «عدالت»، «امنيتبينالمللي» و مفاهيم نظير آن، تنها براي آن هستند كه طبيعت موضوع را توجيه و پنهان كنند. رقابت [بر سر] قدرت در پهنه جهان، حتي پس از فروكش كردن تضاد شرقغرب، سير خود را ادامه داده استبويژه در ابعاد اقتصادي. حكومتهاي بسياري از كشورها، به خاطر رفاه مردم خودي و واپس نماندن از مسابقه، در تكاپوي نوسازي اقتصاد خود هستند و در اين روند داراي قوانين اساسي و شناخت كاملا متفاوت ميباشند. اغلب اين احساس به آدمي دست ميدهد كه مبارزه سنتي [بر سر] قدرت سياسي، بين دولتهاي منطقه يا سراسر جهان، در پهنه اقتصاد جريان مييابد و مساله آن ثبات سياسي است كه بايد از طريق بهبود شرايط زندگي شهروندان يك كشور انجام گيرد، كه در طي آن ضمنا پيش نيازهاي قدرت سياسي مد نظر است. در اين رهگذر «قدرت» يعني فرصتبراي به دور ماندن از نفوذ يا فشار اقتصادي ديگران، و به نوبه خود فشار آوردن بر ديگران. در اين مورد كار به تشكيل ائتلافها و بلوكها، و مذاكره بر سر رژيم اداره رسيده است. نمونههاي برجسته اخير آن كنفرانسهاي تجارت جهاني (" UNCTAD ") در ابعاد جهاني و دورهاي مذاكره بر سر «گات» ميان بلوكهاي جهان صنعتي (به اصطلاح «مذاكرات اروگوئه» اخير). در اين نشستها نيز ناهمنوايي بين مختصات قدرت و آرمانهاي بينالمللي چشمگير بود. عنصر ديگر در اوضاع بينالمللي وضعيتي است كه هنگام اشاره به افزايش بازيگران فراملي بينالمللي عنوان شد: فزوني عمليات غير قانوني در سطح فراملي كه به شكل فعاليتهاي مافيايي سازمان يافته اعمال ميگردد، همچون گوناگونترين انواع دزدي تا اخاذي پول از محل تجارت انسان و تا به راه انداختن «بازارهاي سياه» ميان مرزي براي مواد مخدر، اسلحه و مواد راديواكتيو، كه به آنها همكاري گروههاي تروريستي بينامرزي نيز اضافه ميگردد. يك دنياي زيرزميني دنياي معارض در مقابل نظامهاي سياسي استقرار يافته، بويژه در برابر دولتها و سازمانهاي بينادولتي سر بر ميآورد كه خود را از هر گونه نظارت متصديان قانون و مسؤول نسبتبه زندگاني صلحآميز و مرفه، بركنار ميدارد. پراكندگي در سياستبينالمللي و تضعيف برخي دولتها باعث پديد آمدن «درز و خلا» شده كه در خدمت تركيبي از انرژي جنايي و عقل معاملاتي (46) قرار ميگيرد كه با فعاليتهاي معاملاتي قانوني و غير قانوني در پيوند است. حكومتها و دستگاههاي انتظامي در مقابل اين سازمانها اغلب احساس ناتواني ناآمادگي ميكنند; احساس ناامني در افكار عمومي كشورها افزايش مييابد. به همه اين نگرانيها، نگراني نسبتبه فعاليتهاي روزافزون و موفقيتآميز فساد مالي گروههاي جنايي، عاملان اقتصاد در امور مالي، در نيروهاي انتظامي و قضايي و نيز در عالم سياست، بعنوان مساله شده است. كارشناسان راه چاره را در تقويت همكاري بينالمللي به منظور مبارزه با بزهكاري ميبينند. (47) به مناسبتبزرگداشت پنجاهمين سالگرد بنيادگذاري سازمان ملل، فرصتي پيش آمد تا از دولتها خواسته شود كه براي مبارزه مشترك عليه بزهكاري به موافقتي وظيفهآور برسند. امروزه در سراسر جهان، انسان با پديدهاي روبروست كه در گذشته در محدوده نظامهاي حكومتي منفرد وجود داشت: از يك سو با قدرت شاهزادگان (امراي) جماعتها و هياتهاي سياسي دولتي و از سوي ديگر با گروههاي بزهكار و باندهاي راهزن كه تحتشرايط عوامل ضد اجتماعي بخوبي سازمان يافته ميباشند. اروپاي غربي اين موضوع را با نگراني تلقي ميكند. البته در اين رهگذر يك تصوير بدرستي گزيده از وقايع تاريخي در كار است; تاريخنويسان به ما ميگويند: صلح و نظم چنانچه جستجو شود، ميبينيم كه در قرن نوزدهم بود كه آن را به عنوان وضعيت عادي دولتها به شمار ميآوردند. اما اين نگرش قرن نوزدهمي يك نگرش بسيار غير تاريخي است. (48) اما وقتي در گذشته انسان با حكومتسلطنتي يا دولت، و امروز اجتماع دولتها با سازمانهاي بينالمللي خود باندهاي راهزن سر و كار دارد، انسان به ياد كلام آگوستين ميافتد: مگر ثروتمندان بيپروا نسبتبه عدالت، سواي باندهاي بزرگ راهزن ميباشند. (49) بنابراين، سؤال در باب عدالت در نظام بينالمللي با توجه به نكات ذكر شده، فوريتبيشتر پيدا ميكند. 4-6. حضور اديان
امروزه مختصات قدرت و منافع بينالمللي از بسياري جهات، بيشتر به صورت يك بينظمي جديد بينالمللي جلوه ميكند; (50) البته يك پديده ديگر نيز در تصوير اقعيتبينالمللي سهم دارد: اديان به نيروها و بازيگران نوع خود در ميدان تعامل پهناور اجتماعي و سياسي تبديل شدهاند، تا بدان جا كه دنيازدايي را به منزله يك واقعيتشاخص اجتماعي قرن بيستم دانستهاند. (51) مفسراني هستند كه اين را با نگراني برانداز ميكنند. ژيل كپل به كتاب خود، در وصف فعال شدن سه دين توحيدي، عنوان «انتقام خدا» داده است: نمايندگان دينباوري سختگير به نام خدايي كه به او باور دارند، دستبه تعرض دفاعي زدهاند پس از آن كه صدها سال تحت تاثير جريان تجدد و دنيوي شدن زندگي در موضع دفاعي قرار داشتند. البته اشاره شده است كه در بوديسم و هندوئيسم نيز حس شناختسياسي و بسيج وجود داشته است. در اروپا،بويژه اروپاي غربي، احساس آن است كه اين امر نشانه درگيريهاي نو در مقابل مباني فكري، حقوقي و اجتماعي دولتي است. در مواردي آن را ناشي از مسائل سياسي داخلي ميدانند. براي مثال درگيري بر سر حق سقط جنين، يا آن چنان كه اخيرا در آلمان باواريا در مورد اين سؤال پيش آمده، كه: آيا اين كه مجسمه مسيح مصلوب در كلاس مدرسه آويخته شود، مجاز استيا لازم؟ البته اين نكته، يك بعد بينالمللي نيز دارد. چند سال پيش ساموئل هانتينگتون به نحوي چشمگير در مقاله خود در فارن افرز تحت عنوان «درگيري تمدنها» به آن پرداخت. (52) هانتينگتون در نوشته خود همواره از نگرش مسلط در سياست جهاني، كه نام نوعي «ميدان تعامل دولتهاي ملي» به خود گرفته است، انتقاد ميكند. به گفته او در دوران جنگ سرد، گروههاي «جهان اول»، «جهان دوم» و «جهان سوم» صحنه را آراستند; از ميان رفتن اين گروهها را نبايد به معناي بازگشتيك نظام دولتي گسترده بر سراسر جهان دانست. جهان به همبستگي ميگرايد، اما عمدتا به همبستگي تنگتر در چارچوب مناطق فرادولتي جهاني. از پيوند هويتهاي ملي كاسته ميشود; همين امر در مورد ديگر پيوندها نيز روي ميدهد. آن گاه دين، خلا پديد آمده بر فراز هويت جماعتساز را جبران ميكند. اشتراك متفاوت فرهنگيديني، تفاوتي مهمتر و اساسيتر از تفاوت ايدئولوژيكيسياسي يا قانون اساسي حقوقي ميشود. اين در اروپا، آنجا بروشني پديدار ميگردد كه مرزهاي درگيري گذشته شرق غرب جاي خود را به مقابله مسيحيت غربي، ارتودوكسي و اسلام داده است. از اين ديدگاه ميتوان فهميد كه چرا در جهان اسلام نه تنها عليه امتناع چند ساله غرب از كمك به قربانيان تجاوز در بوسني و هرزگوين كه دست كم به آنها حق دفاع از خود داده شود شورش روي ميدهد، بلكه اين نظر نيز زمينه مييابد كه بار ديگر يك جنگ صليبي عليه معتقدان به اسلام سازمان داده ميشود كه اين بار ابتكار آن در دست ارتودوكسهاي صرب است و مسيحيت غرب (غرب مسيحي) نيز دست كم بر آن چشم ميپوشد (اين نيز كه كرواتهاي كاتوليك قرباني پيگردها و ستمهاي صربهايند، كمتر طرف توجه است). ناگزير اين سؤال مهم پيش ميآيد كه آيا اصولا شهروندان بوسني هرزگوين مشمول عدالت ميشوند يا خير. عواقب مساله وقتي روشن ميشود كه بدانيم، صاحبنظران، هم در غرب و هم در شرق، پيشبيني ميكنند كه درگيريها و جنگهاي آينده، الگوي بوسني را خواهند داشت. (53) 4-7. بيعدالتي بينالمللي به عنوان چالش
ديده ميشود كه مساله تنها بر سر موضوع سياست قدرت نيست، بلكه چشمداشتبه عدالت نيز در ميان است. غرب در سالهاي گذشته همواره بر حقوق بشر توجه و تاكيد داشته و آن را مهمترين شرط عدالت دانسته است. ضمنا يك پيشرفتبزرگ در آن ديده ميشود كه در مقابل نقض مكرر حقوق بشر، اصل عدم دخالت در امور داخلي ديگر دولتها اعتبار خدشهناپذير خود را از دست ميدهد. همان گونه كه در اجلاس كنفرانس امنيت و همكاري اروپا بطور كلي تصديق شده است: پشتيباني از حقوق بشر در خدمت قانون اتفاق دولتهاست، امري كه در عين حال در خدمت انسانيت و عدالت كامل است. اعلاميه همگاني حقوق بشر در همان سال 1948 حقوق هر فرد انساني بر زندگي، آزادي و امنيتشخصي را به حقوق اساسي بنياني ارتقاء داده است. هر فرد بدون توجه به نژاد، رنگ، جنس، زبان، دين، اعتقاد و نسبت ملي يا اجتماعي و يا هر وضعيت ديگر، از اين حق برخوردار است. در ضمن خاستگاه سياسي، حقوقي بينالمللي هر كشور يا منطقه نميتواند توجيهكننده تبعيض در اين باره باشد. (54) اصولا وقتي ميتواند براي دخالت وسيع دولتهاي مشترك، محلي وجود داشته باشد كه قبل از هر چيز اين حقوق بنيادي بطور پيوسته و گسترده نقض گردد;عمدتا آنجا كه خطر همنوعكشي در پيش استيا حتي اعمال ميشود. (55) جايز شمردن اين گونه رفتارها اقدامي است عليه هنجارهاي بنيادي عدالت. شكاف ژرف بين اصول و هنجارهاي اعلام شدهاي كه به عنوان وظيفه تاكيد شدهاند از يك سو، و عمل سياسي از سوي ديگر تصادفي نيست. توجه به برگرداندن اصول و هنجارها به عمل سياسي واقعي هماهنگ دولتها، در دستسازمانها تمركز يافته است و به دستورهاي ارادهساز پيوند پيدا كرده است كه چنان مينمايد كه به منافع برخي دولتهاي خاص بيش از حدي كه ضوابط عدالتبيطرفانه ايجاب ميكند امكان داده شده است. اين امر به خودي خود تعجبآور نيست. از بينشهاي اساسي و عادي در هزاران مساله نظريه سياستيكي اين است كه در شرايط معمولي، مراقبت از عدالتبا امعان نظر به توزيع قدرت موجود صورت ميگيرد (به سخن ارسطو، حتي در مساعدترين شرايط از لحاظ عملي قابل انتظار، قانون اساسي يك نظام سياسي، منافع اليگارشي را نيز در بر ميگيرد). اما آن كس كه نسبتبه انسانيت و عدالت احساس مسؤوليت ميكند، نبايد به آن تن دهد، بويژه وقتي كه منافع قدرتمندان با توسل به قهر نيز به كرسي نشانده ميشود، ضمن آن كه بيتوجهي به حقوق اوليه زندگاني ضعيفتران و بيقدرتان طبيعي تلقي ميشود تا منافع صاحب قدرتان بطور محسوس خدشهدار نگردد، بهرغم آن كه اين نكته، مصداق نظام بينالمللي است، و نشانههاي محرزي از آن حكايت دارد، (56) بايد به اتفاق تمام نيروهاي خوشنيت اقدام به دگرگوني آن كرد. 5. اصول و چشماندازهاي مسيحي
5-1. جايگزينهاي بنيادي
اديان و عمدتا معتقدان و رهبران جماعتهاي باورمندي كه خود را در پيشروي يك خداي عادل و رحيم مسؤول ميدانند، در برابر چالشي قرار دارند كه از آن سخن رفت. اشارههاي ياد شده در بالا مبني بر يادآوري اين كه سختترين درگيريها در حال، و محتملا در آينده در مقابله فرهنگها شكل ميگيرند، كه هويت و پيوستگي خود را از تعلق خود به سنتهاي اديان بزرگ اخذ ميكنند، به مسائل (مورد نظر ما) وزن و حدت بيشتري ميدهد. بنابراين جماعتهاي ديني مانند مسيحيان و مسلمانان، خواسته يا ناخواسته، درگير برخورد عقايد و آراء سياسياي هستند كه داراي اهميت جهاني است. به همين سبب مسؤوليتشان نسبتبه آينده بشريتخطير است. اين چيزي نيست كه تنها معتقدان به دين به آن واقف باشند، بلكه آنها كه از آن فارغند نيز از آن آگاهي دارند. اين سؤال كه خداوند در اين شرايط تاريخي از آنها چه انتظاري دارد، بايستي موضوع تامل جدي و فوقالعاده گردد. يكي از تصميمهاي مهمي كه بايد بگيرند اين است كه آيا در وضع كنوني به «درگيري تمدنها» كشيده شوند و احيانا به آن دامن بزنند، چون كه اين تمدنها در واقع خود تجليهاي اجتماعي و فرهنگي ايمان آنها هستند، يا اين كه آنها به عنوان نشانه تفكر برادري خدا داده انسانها بكوشند به مقابله با پويايي اين درگيريهاي بينفرهنگي برخيزند بدون توجه به دشواريهايي كه ميتواند در پي داشته باشد. در صورتي كه آنها ارتباطي ميان چنين تصميمها و بيعدالتي آشكار موجود در دنيا نبينند به دشواري ميتوان يكي از اين دو تصميم را توجيه كرد. تنها در صورتي كه آنها كوشش براي درگذشتن از ميراث به جاي مانده تاريخ براي گسترش جهاني عدالت (و تمركز نيروهاي خودي عليه بيعدالتي) را به خاطر خدا، براي آسودگي و شرافت انساني ضروري بدانند چنين تصميمي قابل توجيه خواهد بود. مساله اين است كه آيا جماعتهاي ايماني به سنتهاي جنگ صليبي و درگيريهاي اعتقادي قهرآميز با يكديگر بگروند، يا اين كه به امكانات خدمت مشترك به يكديگر براي صلح و عدالت روي آورند، زيرا اين طريقه با اراده خدايي همخواني بيشتر دارد. براي انديشيدن درباره اين وجوه، جا دارد كه مؤمنان نظرات سنتي آموزه خود را كه ميتواند در تصميمگيريهايي كه با آن مواجهند مؤثر باشد از نو مطرح كنند. در خاتمه، اين نكته سازنده مينمايد كه در اين باره گفت و شنودي فراهم آيد تا بتوان به ميزان اشتراك آموزهها و نظرگاهها پي برد و تشخيص داد كه تا چه اندازه ميتوان از آن مباني استوار، راهي براي يك تعهد مشترك در راه عدالتبينالمللي استنتاج كرد. از نظرات مسيحي، نكات زير در باب مساله حاضر وجود دارد. 5-2. در باب ديدگاه كاتوليكي
نمايندگان دفتر آموزشي كليساي كاتوليك سالهاست كه با مسائل بينالمللي درگيرند. پيامد اين اشتغال در يك رشته اسناد، نگاشته شده است، از جمله در دستورهاي آموزشي پاپ و اسناد شورا. آيين جديد كاتوليك كه از سالهاي آخر قرن نوزدهم سرآغاز گرفته است معمولا درگيري لئوي سيزدهم با به اصطلاح «سؤال اجتماعي»، كه در دستور آموزشي «پديدههاي نو» (1891) آمده، را آغاز اين تحول ميدانند. چيزي نميگذرد كه اين مسائل با توسعه يافتن چشمانداز روابط بينالمللي مواجه ميشود. البته لئو سيزدهم در آن زمان هنوز جهان دولتي اروپا را مد نظر داشت; اين هنگامي است كه او در نوشتهاي از سال 1894 با نگرشي انتقادي تذكر ميدهد كه اروپا «در يك صلح تصوري» زندگي ميكند; بدگماني، مسابقه تسليحاتي، جاهطلبي و چشم و همچشمي گسترش پيدا ميكند و امنيت همگاني با خطر روبرو شده است. از سوي ديگر، «آگاهي نسبتبه برادري انسانها هيچ گاه چنين مقام نازلي در دلها آنچنان كه امروز نداشته [...]»; كاش راههايي براي از ميان بردن اين نايگانگي وجود داشته باشد. چند سال بعد، پاپ بنديكت پانزدهم ضمن تجربه نخستين جنگ جهاني در خطابه خود " Dei Pacem " براي صلح خدايي (1920) مسائل تثبيت صلح نو حاصل شده را ذكر ميكند و اظهار اميدواري ميكند كه دولتها به يك اتفاق برسند تا مانند يك خانواده، مشتركا رشد كنند، از آزادي يكديگر حمايت كنند و نظم جامعه بشري را حفظ نمايند. ملتها بايستي با روح عدالتبه يك اتحاد پايا بپيوندند. (57) چند سال بعد، تمركز بر صحنه اروپا از بين ميرود: پيوس يازدهم شكايت دارد كه بزودي پس از جنگ اروپا، درگيري در خاور نزديك سر ميگيرد، و ستيز و تنفر بينالمللي از مردم سلب آرامش ميكند، چون كه امتياز استثمار، انسان را رنج ميدهد يا به باور رنجبردن ميدان ميدهد. ناكامي در كوششهاي معطوف به تفاهم بينالمللي، نگراني از جنگ را دامن ميزند. قهر باعثشده است كه ترحم و خير سركوب شود، و لذا مردم نسبتبه يكديگر بيگانه شوند و خصمانه برخورد كنند، و درصدد سركوب يكديگر برآيند. «مليتگرايي افراطي» منافع خود را برتر از حقوق ميشمارد. (58) تمام اين اظهارات صريح يا تلويحي گوياي آنند كه صلح و عدالتبين ملتها به عنوان ثمره يك وحدت اعتقادي مسيحي ايجاب ميكند كه در راه آن تكاپو شود. نظرهاي نو و نه صرفا تاكيدي از زمان تصدي پاپ ژان سيزدهم به ميان آمد; بخشنامه درباره نوترين گرايشهاي زندگاني اجتماعي و تربيت (تعليم) در پرتو آموزه مسيحي، در سال 1961 صريحا تاكيد دارد كه معيارهاي عدالت و خرسندي نيز بايد در باره اشتراكات انساني به كار رود، يعني با توجه به كشورهاي متفاوت و برخوردار از توسعهيافتگي اقتصادي و اجتماعي مختلف و متفاوت. (59) تضاد بين جوامع مرفه و جوامع در وضعيت اضطراري، يكي از بزرگترين مسائل (وظايف) زمان ماست. تعديل گرفتاريها و [رسيدن به] توسعه لازم است، ولي بايد در عين حال، خود ويژگي و سنت كشورهاي رو به توسعه در نظر گرفته شود. كشورهاي پيشرفته بايد از تحميل سبك زندگي خود به كشورهاي نيازمند توسعه خودداري كنند، بويژه بايد از آن پرهيز كنند كه «در مناسبات سياسي كشورهاي دريافتكننده كمك به سود خود اعمال نفوذ كنند و به داعيههاي سلطهطلبانه خود جامه عمل بپوشانند. اين كار معنايش تسلط استعماري است و صلح جهاني را تهديد ميكند. (60) بخش ديگر سخنان پاپ مزبور به همكاري فرادولت مدني در يك ارتباط فراگير اختصاص يافته است. براي ضرورت آن همكاري با اشاره به وابستگي متقابل و فزاينده ملتها، چنين استدلال شده است; «از اين رو هر مساله نسبتا مهم... در حوزه دانش، تكنيك، اقتصاد، جامعه، سياست و يا فرهنگ غالبا فوق امكانات يك كشور به تنهايي قرار دارد و بيشتر در يك پيوند بينالمللي و حتي سراسر جهاني است. جوامع متفرق [.. .] قادر نيستند به تنهايي مسائل خود را آنچنان كه ايجاب ميكند، حل كنند; آنها متكي به آنند كه «به يكديگر كمك كنند و متقابلا تكميل شوند [...] از همين رو نيز نيازمند به تفاهم و همكاري عاجل هستند». (61) البته اين كار به آساني تحققپذير نيست، زيرا بدگماني متقابل و لذا فقدان يك نظام حقوقي مورد تاييد همگان مانع از آن است. واژه عدالت و معادلهاي آن در دهانهاست، ولي از آن، اغلب امور متفاوتي فهميده ميشود; گاهي مدعي ميشوند كه قهر تنها وسيله تامين حقوق و منافع خودي است. در مقابل آن، ميخواهند كه قوانين آنچه حقيقتدار و عادلانه استبه رسميتشناخته شود و چشمداشتهاي معنوي و اخلاقي نسبتبه غير خود اولويتپذير گردند; طبعا بنيان نظام حقوقي (حق)، خود خداست. (62) آموزه اجتماعي كليسا به عنوان جزء متشكل آموزه مسيحيت در مورد انسان، معتقد است كه انسان بايد حامل، آفريننده و هدف نهادهاي اجتماعي باشد. زيرا به حكم ركتخود در همراهي با همنوعان خويش، مستعد و شايسته نظم عاليتر ميباشد خاصه اين كه [انسان] بطور فطري داراي احساس ديني است. چند سال پس از انتشار " Mater et Megistra " (خالق و آموزگار) ژان بيست و سوم آموزه در عدالت و صلح را به همراه بخشنامه ( Pacem in Terris ) (صلح براي زمين) در باره نظام بينالمللي اعلام داشت كه مخاطب آن تنها مسيحيان نيستند، بلكه توصيهاي استبه «تمام انسانهاي نيك اراده». او صراحتا بر شان شخصي، و حقوق بشر مشتق از آن تاكيد ميكند; البته اين نكات را، در پرتو آموزه مسيحي انسان و جامعه، به نحوي ديگر و فراگيرتر تقرير كرده است تا آنچنان كه در سنت دنياييليبرالي كه عادتا پيش ميآيد. علاوه بر اين، وظايف اخلاقي در برابر آنها نهاده شدهاند تا شان حقوقي به حقوق داده شود، و طبعا قدم اول بر پايه اعتقاد خودي، استوار شده تا اين كه قضاوت و وقوف به وظيفه شخصي بتواند صورت گيرد و نه بر مبناي عمدتا اجبار و فشار. پاپ پس از ذكر حقيقت، عدالت، عشق و آزادي به عنوان اصول همزيستي انسان و ذكر آموزه اتفاق و ترتيب مرجعيتسياسي قدرت اعلي معطوف به رفاه همگاني (كه از آن نتايجي براي سهيم شدن شهروندان در زندگي سياسي نيز مشتق ميشود)، در اين سند به نظام بينالمللي نيز ميپردازد: به اين مطلب كه ملتها در مناسبتحق و وظيفه با يكديگر سلوك داشته باشند. اين آموزهاي است كه ديرزماني است پاپ آن را تدوين تقرير كرده است. قانون اخلاقي طبيعي كه ناظر بر روابط ميان يكايك شهروندان است، بايستي مناسبات بين گروههاي سياسي را نيز هدايت كند. (63) (از اين آموزهها) نتايج زير حاصل ميشود: از جمله اين كه عدالتبينالمللي، حقوق دولتها را براي بقا و توسعه به رسميت ميشناسد; پيشبرد امتياز خودي در صورتي كه به اعمال بيعدالتي به ملل ديگر بينجامد و يا زحمت ناحق توليد كند، به معناي نقض حقوق انساني است. آن جا كه بين گروههاي سياسي تضاد منافع بروز ميكند، راه برطرف كردن آن در توسل به قهر اعمال سلاح و فريب و تزوير نيست، بلكه بايد با تفاهم متكي بر تشريح عيني يا راه حل بيطرفانه حل شود. توجهي خاص به مسائل اقليتها شده است. بين رفاه همگاني دولت و خانواده بشريت پيوندي نشان داده شده كه از آن، تكليف مبتني بر اتفاق همبسته مستفاد ميشود. يك بخش بخصوص مفصل آن به روابط بين يكايك دولتها و اتحادهاي فرادولتي اختصاص داده شده است; (64) در آن نكات، بخشنامهها گسترش پيگير يافته است. اين نكات، در لزوم همبستگي براي همكاري بينالمللي و البته پيش از آن در آموزه تقرير يافته براي همنوايي در رفاه همگاني و مرجعيت (اقتدار) عالي سياسي ذكر گرديده است. رفاه همگاني ايجاب ميكند كه عدالت دامنهدار تحقق پذيرد، كه عدالت توزيعي نيز بدان تعلق دارد. اجراي اين دالتبايد به يك مقام صلاحيتدار واگذار گردد كه فوق ذينفعان جزئي ميباشد. البته منافع دولتهاي منفرد نيز در مقياس جهاني، خصلت منافع جزئي خاص دارد. در اين مورد دولتهاي متعلق به مجريان اين منافع را بايد با توجه به روابطشان با به اصطلاح «عدالت مبادلهاي» (كموتانيو) به اين امر مكلف كرد. اما همان گونه كه در جماعتسياسي مرسوم است، توجه به رفاه عمومي را بايد فردي كه در آن تخصص داشته باشد به عهده گيرد; در آن صورت به «عدالت توزيعي» نيز توجه خواهد شد و اين نكته بطور مشابه در مورد اشتراك سياسي ملتها نيز مصداق پيدا ميكند. در زمانهاي پيشين كه دولتهاي متفرق (منفرد) چندان بستگياي با يكديگر نداشتند چون اقتصاد ملي آنها چندان با يكديگر درنياميخته بود هنوز امكان داشت كه حاكمان بتوانند با مدد ديپلماسي سياسي، مذاكره و تصويب پيمانها و قراردادها، درخواستهاي رفاه همگاني و فوق ملي را به نحو ارضاكنندهاي ملحوظ دارند. (65) (به سخن ديگر: ميشد اين مسائل را در فضاي «عدالت مبادلهاي» رسيدگي كرد). امروز بنا به گفته پاپ ژان بيست و سوم ديگر، مسائل بدان گونه از پيش پا برداشتني نيستند. چرا كه رفاه عمومي فراملي، «مسائلي پيش ميآورد كه مربوط به تمام ملتهاي جهان ميشود. و از آنجا كه اين مسائل [...] تنها ميتواند به دستيك مرجع (اقتدار) اجتماعي حل گردد كه قدرت مجاز، ساختار و وسايل آن چنان وسيعي [در اختيار] داشته باشد كه قابليت فعاليت (عمل) آن كه در خدمت عدالت توزيعي قرار دارد شامل سراسر كره زمين گردد. اين به معناي آن است كه بايد يك مرجع (اقتدار) سياسي فرادولتي تشكيل گردد». (66) طبيعي است كه چنان مرجعي بايستي در سايه موافقت ملتها به وجود آيد و نه از راه تسلط قهرآميز. درخواستهاي مذكور را تنها يك مقام مسؤول صالح ميتواند به اجرا درآورد كه بيطرف باشد، و لذا تنها نسبتبه رفاه همگاني احساس مسؤوليت كند. بطور مشخص يعني اين كه: او مجاز نيستبطور جانبدارانه، نماينده دولتهاي مقتدر بوده يا حتي وابستگي به يك ملت داشته باشد. سمتيابي به رفاه همگاني آن است كه بطور اخص با موضع تصديق و دفاع از حقوق شخص انسان به آن بپردازد. تقسيم و مرزبندي صلاحيتها و مجوزها بين يكايك دولتها و مرجعيت كلي بايستي بنابر اصل همبستگي تنظيم گردد، بدين گونه كه تنها آن وظايفي بايد در سطح فراملي حل شوند كه حل آنها برون از توان دولتهاي منفرد است. پاپ ژان بيست و سوم به تذكرات بنيادي بسنده نميكند; او نتايجسياسي مشخصي را نيز تقرير ميكند: تاسيس سازمان ملل (1945) و تصويب اعلاميه عمومي حقوق بشر، گامهايي در راستاي صحيح بودند، ضمن آن كه در مورد برخي از بخشهاي عناصر متشكل اعلاميه حقوق بشر ايرادهايي نيز وجود دارد. البته بايد گفت كه سازمان ملل از نظر ساختار و وسايل صلاحيتي، متناسب و (پاسخگوي) حل درخواستهاي مطروح، آن چنان كه وسعت و اهميت مسائل ايجاب ميكند، نيست. در فصل ديگر، مسيحيان كاتوليك فراخوانده شدهاند كه مؤكدا با ديگر باورمندان، در هر جا كه معقول مينمايد در راه تحقق نيازمنديهاي اقتصادي، اجتماعي و سياسي رفاه عمومي، صادقانه همكاري كنند با صداقتبه اعتقادات خود و نه با تشخيص منافع خود. (67) در اين ميان آموزه كليسايي درباره نظام بينالمللي عادلانه از برخي جهات تدقيق يافته و تحول پذيرفته است. بسياري از اظهارات تقريريافته، بويژه به دست دومين شوراي واتيكان تاييد گرديدند. به عنوان مثال، سند ياد شده: [تحت عنوان]: " Gaudium et spes " (شادي و اميد). مرور مفصل بر آن ميتواند اطلاعاتي [در موارد زير] به دست دهد: فرضا در باب تضادها و نقض توازن در درون دولتها و بين ملتها، درباره شقهاي متناوبي كه در دنياي مدرن در برابر انسانها، گروهها و ملتها قرار گرفته است و نيز درباره در پيش گرفتن راه برادري و همبستگي يا راه تنفر و دشمني. (68) آموزه پاپ در مورد ضرورت تشكيل يك مرجع فراملي و بيطرف، كه همه آن را به سميتشناخته باشند و نسبتبه رفاه همگاني و صلح مسؤول باشد، مطرح شده است. اتفاق ملتها بايستي به خود سازمان دهد و ساماني متناسب با وظايف امروز پيدا كند. از آن زمان دهها سال گذشته است، و در اين فاصله اسناد آموزه كليسايي به كرات در زمينه موضوع [مورد بحث] ما انتشار يافته است. آخرين بخشنامه رسمي پاپ كنوني، از سال 1991، مواضع گذشته را تاييد ميكند و از سودگرايي غربي، سمتگيري مقتدرانه و مطلق معطوف به قدرت را به قيمت [زير پا گذاشتن] آزادي انسان و همچنين «بنيادگرايي ديني» انتقاد ميكند. (69) البته او در عين حال، احترام به فرهنگ خودي هر قوم ديگر را تاكيد ميكند، با تذكر اين كه فرهنگهاي مختلف در واقع «شيوههايي متفاوتند كه سؤال درباره مفهوم «وجود خودي» را طرح ميكنند». «در هسته فرهنگ خاستگاهي است كه انسان با آن با بزرگترين راز برخورد ميكند: راز خداوند». (70) از همين رو در سطح بينالمللي نيز بايد «هويت هر قوم با خصوصيتهاي تاريخي و فرهنگي آن كاملا در نظر گرفته شود». اكنون اصلاح نظام بينالمللي در خدمت صلح و عدالت، در مقايسه با دوران پاپ ژان سيزدهم، اندكي با صراحت كمتر در چشمانداز مسؤوليت فراملي [نسبت] به رفاه عمومي مطرح ميگردد; [اين امر] در مقايسه با دومين شوراي واتيكان نيز به همين گونه است. اين احساس به آدمي دست ميدهد كه پاپ كنوني يا ترديد دارد كه سازمان ملل درخواستهاي ذكر شده پيشينيان وي را براستي در اصلاحات به كار ميگيرد، يا اين كه اعتمادش بيشتر به آگاهي معطوف به همبستگي است كه همواره آن را يادآوري ميكند. (71) وي ميخواهد از اين راه، تشريك مساعي [نسبت] به تحقق عدالت را بيش از آنچه ژان سيزدهم موفق به انجام آن گرديد، توسعه دهد. چون كه پاپ در گذشته توجه كافي به عدالتبين دولتي (كموتاتيو) نداشت. (72) البته براي مثال، پاپ خواهان آن است كه با توجه به «جهانشمول ( Global ) شدن اقتصاد»، «ارگانهاي بينالمللي كنترل (نظارت)كننده و هدايتگر نافذي تشكيل گردد تا اقتصاد را بر پايه رفاه همگاني هدايت كند». اما بطور عمده اميدوار است كه پيشرفتهاي حاصل از «توافق بين كشورهاي بزرگ» تحول يابد. (73) آيا براستي ميتوان به آن اميد زياد بست؟ 5-3. از اعتقاد مشترك به عمل مشترك
در واقع چشمداشت ژان پل دوم آن است كه اديان بزرگ جهاني عمدتا همنوعاني كه به خداوند رحمان و عادل باور دارند همچون يهوديان و مسلمانان به منزلت انسان خدا آفريده اذعان كنند. چه، بنا به اعتقاد او «بر اديان مقدر شده كه نقش والاي حفظ صلح و بازسازي جامعه درخور انسان» را ايفا كنند. او بدين وسيله به انديشههايي باز ميگردد كه در اعلاميه شوراي واتيكان در باب مناسبات كليسا با اديان غير مسيحي در سال 1965 تقرير يافته است و در آن به اتفاق تمام اديان اشاره شده و به اين كه «مشيتخدايي گواه براين است كه نعمتها و توصيههاي رستگارانه او شامل تمام انسانها» ميشود. در يك بخش خاص آن به مسلمانان اداي احترام شده است. پس از اشاره به دشمني گذشته، شورا در فراخوان ميخواهد: «به گذشته با چشمپوشي نگريسته شود، صادقانه براي تفاهم متقابل كوشش شود و مشتركا براي دفاع از توسعه عدالت اجتماعي و تحول آن، براي محسنات اخلاقي و همچنين براي صلح و آزادي تمام انسانها وارد عمل شوند». (74) اين سند در زماني نوشته شده كه در آن نه خطر «رويارويي تمدنها» و نه هراس از يك دوران جنگ صليبي، به نظر ميرسيد. از آن پس اوضاع جدي و بحرانيتر گرديده است و انديشيدن بالفعل به مهمترين و فوريتدارترين كار را هم در باره ضرورت يك نظام عادلانه بينالمللي و هم توجه به روابط بيناديني طلب ميكند. مهمترين و عاجلترين كارها آن است كه خدا از ما خواسته است; او از ما ميخواهد براي صلح و عدالت كار كنيم. اين كه اين كار تا چه اندازه ميتواند مشترك انجام گيرد، چيزي است كه دست كم بايد در گفت و شنود صريح به انديشه گرفته شود. بدين گونه ديدگاه مسيحي مسائل (امور)، براي كوشش جديدي به منظور شناخت مسؤوليت مشترك، اعلام ميگردد. ×. اين مقاله متن تحرير شده سخنراني آقاي هاينريش شنايدر است كه در كنفرانس ايران و اتريش تهران 1996 ايراد گرديده است. 1. از متن A.Bsteh (گردآورنده)، صلح براي بشريت. مباني، مسائل و چشماندازهاي ديدگاه اسلامي و مسيحيت (تشريك مساعي الهيات ديني، 8) Mo" dling 1994 ، ص305 به بعد. 2. سنتحقوقي غرب از قراري ديگر است: بنابر آن كه با سيستم دولتي عصر جديد تكوين يافته، در آن صلح، در واقع به غيبت جنگ تعريف شده است. 3. يسي32، ص15 به بعد. 4. 18/3 Jak در نامه عبري (11/12) از ثمره «سرشار از صلح عدالت» سخن رفته است. 5. در اين مورد: E.Biser ، معني صلح; يك طرح الهياتي، مونيخ 1960، ص28 به بعد. 6. البته اثر عدالتخدايي همواره مسبوق به اثر رحمت است و در آن پايه دارد: توماس اكويني، Summa theol Iq 4d21 ... 7. زبور: 11 و85. 8. اساسنامه جزمي كليسا (" gentium Lumew") (1964 ) بند35. 9. همان اثر، بند 36. 10. توماس اكويني، Summa. theol.IIq/I 91d3 .. با استناد به آگوستينوس. 11. ر.ك: همان اثر IIq/I. 2d95 ; در باب اشتقاق اشكال قانون انساني از «قانون طبيعت» از يك سو با استنتاج منطقي و از سوي ديگر از راه «يقين بخشي» مشخص; علاوه بر اين ر.ك: همان اثر IIq/I.97 درباره تغييرپذيري قانون انساني.... 12. توماس اكويني Summa theol. IIq/I. 1d91 . هدف از قانون انساني... آرامش زماني جماعتسياسي است. از اين رو توماس بين «اخلاقي بودن» و «قانوني بودن» تمايز قائل ميشود; بين خواستهاي خدا از انسان و مقتضيات نظام حقوقي. نيز ر.ك O.H. Pesch (يادداشت13)، 74: «در واقع توماس هوادار ايدههاي خداسالاري نيست... سياستبه قانون واگذار گرديده، و در آزادي است كه سنجيدن عقلاني و «كشف» آن داده شده است... 13. رك. توماس اكويني IIq/II.ff57 و به J. Pieper عدالتبه عنوان فضيلت در: ب. ژحخزب (ويراستار)، كتاب مفاهيم اساسي الهيات، جلد اول، مونيخ، 1963، ص479 به بعد. 14. توماس اكويني Summa theol.IIq/II. 50/47 نقل شده از اخلاق نيكو ماخوس، ارسطو 7 b/VI . 15. همان اثر، IIq/II.45 . 16. ر.ك. H.Kelsen ، عدالت چيست; عدالت، قانون و سياست در پرتو دانش، بركلي، 1957، و: توهم عدالت. بررسي انتقادي فلسفه اجتماعي افلاطون، وين، 1985. 17. ر.ك. Mclntyre ، در جستجوي فضيلت. بحران اخلاقي كنوني (تئوري و اجتماع) فرانكفورت، 1987،.... 18. ر.ك. J.Pieper ، همان اثر (يادداشت15) ص482 به بعد. 19. توماس اكويني Summa Gentiles III 130 . 20. ژان پل اشاره دارد كه تحت عنوان «همبستگي» آن چيزي را ميفهمد كه در سخن متقدمان «دوستي» نام داشت. و اين معادل لاتين «خيليا» است كه ارسطو آن را بنيان جماعتبراستي انساني ميداند. 21. ژان پل دوم، دستور آموزهاي " Sollicitudorei Socialis" ، (1987 )، بند40. 22. ژان پل دوم، دستور آموزشي " Gentesimus annus" (1991 ) بند51. 23. ر.ك. يادداشت 13 فوق. 24. توماس اكويني : Summa theol.IIq/I. 5d19 آن كس كه در اثر خطاي وجدان، بيگناهانه ميگويد كه ايمان مسيحي بد است، مكلف است كه از آن دوري جويد. توماس با نظر پتروس لمباردوس موافق نيست كه دستورالعملهاي كليسا بايد توام با تهديد به تكفير اعلام گردد و انسان بايد آنجا هم كه وجدان او خلاف آن را حكم ميكند، اطاعت كند بهتر آن كه انسان زندگي فكري داشته باشد و بميرد، ولي نسبتبه وجدان خود ناصداق نباشد (تفسير جملات2، 38، 2، بنا به J.G. Ziegter ، از قانون تا وجدان، فرايبورك 1987، 78.) 25. " Gaudium et spes " بند36. 26. و اين بر پايه «تفاوت شكلهاي زندگي مشترك و اختلاف هياتهاي زندگي در آنها به وحدت ميانجامد» بند53. 27. همان اثر، بند55، در همان جا عبارت خوشبينانه: «احساس خودمختاري همواره در جهان و در همان حال براي مسؤوليت رشد ميكند [...] اين نشانه پيدايش انسان نو است كه مظهر احساس مسؤوليت نسبتبه برادران و تاريخ است». البته خطر توسعه را «اومانيسم جهاني و ضدديني» ميبيند (همانجا، بند56). 28. همان اثر، بند74. 29. همان اثر، بند29. 30. توضيح در آزادي دين " Dighitalis humanae" (1965 ). 31. " Gaudium et spes " (يادداشت10)، بند28. 32. همان اثر، بند43. 33. كميسيون بينالمللي الهيات، رفاه انساني و رستگاري مسيحي (1977) به نقل از: در اينجا:26 Herder-Korrespondeng 32 (1978) 24-30 . 34. W.Hennis ، سياست و فلسفه عملي; بررسي در بازسازي دانش سياسي، Neuvied ,1963 و از همين مؤلف، سياستبه عنوان دانش عملي، مقالات در نظريه سياسي و آموزه حكومت، مونيخ، 1968. 35. تعلق اين آموزه به توماس اكويني ر U. Kuhn تاييد ميكند، اثر يادشده (يادداشت 13)، 192 و ادامه. توماس در عطف به ارسطو در رابطه با تفكر حقوق طبيعي كه در خدمتخير خدا خواسته قرار دارد، رهانيدن عمل از عبارت دستورهاي قانوني را يك فضيلت ميداند و نسبتبه ديگر نمونههاي عدالت قانوني برتر ميداند. Summa theal . IIq/II. 2d120 اين فضيلت را فضيلت آزادي ناميدهاند (ر.ك. A.Adam ، فضيلت آزادي، نورنبرگ، 1952) 36. كمتر از صد سال پس از هوكو، جان لاك، «دو رساله در باب حكومت» را مينويسد. 37. پاپ گريگوري شانزدهم، دستور تعليمي " Mirari Iros" (1832 ); پاپ پيوس نهم، سيلابوس، 1864. 38. در آلمان بيش از دو سوم «جرايم سازمان يافته» بازرسي شده، در ارتباطهاي فراملي شناسايي شدهاند، اين گرايش بيش از اين افزايش مييابد; ر.ك H.L. Zacrert سازمان جهاني تشكليافته بزهكاري، در: سياستبينالمللي (بن) 1955، در مورد ما4. 39. مقدمه منشور كنفرانس اسلامي، 4مارس 1972 (متن آلماني در آرشيو اروپا 1976 از اعتقاد پايهگذاران به اين امر سخن دارد كه باور (ايمان) مشتركشان عاملي نيرومند براي نزديكي و همبستگي ملل اسلامي است و نشان قاطعيتبر «حفظ ارزشهاي معنوي، اخلاقي، اجتماعي و اقتصادي اسلام» ميباشد. فهرست نهايي در بند2 منشور، علاوه بر گسترش همكاري بين دولتهاي عضو و توسعه همكاري و تفاهم «بين اعضا و ديگر كشورها»; از «همبستگي اسلامي بين اعضا»، «همكاري و جهد براي حفظ اماكن مقدس، پشتيباني از مبارزه مردم فلسطين و كمك به فلسطينيها»، «تقويت مبارزه مردم مسلمان براي حفظ شان، استقلال و حقوق ملي»; مبارزه عليه نژادپرستي و استعمار و همچنين تقويت صلح و امنيتبينالمللي «براساس عدالت» سخن ميگويد. 40. K.W. Deutsch تحليل روابط بينالمللي. درك و مسائل پژوهشي (بررسيهاي انتقادي در علم سياست)، فرانكفورت، 1968، ص7. 41. B.Kohler- koch ، نظامهاي هدايتي در روابط بينالمللي، بادن بادن، 1989; نيز H. M. uller ، موقعيت و همكاري، رژيم راهبري در روابط بينالمللي، دار مشتات، 1993. 42. F. Fulcuyama ، پايان تاريخ. ما كجا هستيم؟ مونيخ، 1992. 43. گزارش رئيس جمهور آمريكا در 29 ژانويه 1991 درباره وضعيت ملتبه كنگره، متن در آرشيو اروپا، (1991) 119 به بعد. 44. برژينسكي: ناسيوناليسم پس از كمونيسم. آرشيو اروپا (1989) 732 (اولين انتشار در پاييز 1989 در مجله فارن افرز). 45. W.Weidevfeld ، رستوركارنو، در: سياستبينالمللي (بن، 1995). 1. S ,2.H . 46. ر.ك H.L. Zackert ، اثر ياد شده (يادداشت14). 47. ادامه نقل قول: «آن كس كه به گذشته باز نگردد، جنگ را در درون و بيرون يك چيز عادي مييابد». H. Dannenlauer دژ و حكومت ژرمنها در H.Kampf ، حكومت و دولت در قرون وسطي (راههاي پژوهش;2) دار مشتات، 1956، ص66 به بعد، در مورد ما، ص82. 48. آگوستين، IV, 4 De ciuitate Dei . 49. T.G. Carpente ، بينظمي جديد جهان، در: فارن پاليسي، پاييز 1991 (شماره48) ص243 به بعد. 50. G. useigel به نقل هانتينگتون، درگيري تمدنها در: فارن افرز، تابستان 1993 (شماره84) ص22 به بعد. 51. S.P.Huntingtow ، اثر ياد شده (يادداشت54). 52. گذشته از هانتينگتون، كميسر عالي وقتسازمان ملل براي آوارگان، صدرالدين آقاخان، به استناد، B.Tibi ، ابعاد اسلامي جنگ بالكان، در: آرشيو اروپا (1993)، ص635 به بعد. 53. اعلاميه همگاني حقوق بشر از دهم دسامبر 1948، بندهاي 3و2 (بند يكم اذعان به آزادي، برابري، برادري است). 54. ر.ك. از جمله به پيمان پيشگيري و جزاي كشتار قومي از 9 دسامبر 1948 كه امضاكننده را متعهد ميكند كه از كشتار قومي پرهيز كند و آن را كيفر دهد (بند يكم). انهدام قومي وقتي است كه اعمالي در راستاي نابودي (تخريب) يك ملت، گروه قومي، نژادي يا ديني تماما يا بعضا صورت گيرد; اين امر آن جا نيز مصداق دارد كه اعضاي گروه كشته شوند، به آنها صدمه جدي جسمي يا رواني وارد آيد، يا وقتي كه عمدا به گروهي چنان شرايط زندگياي تكليف گردد كه منجر به انهدام فيزيكي تمام يا بخشي از آنها گردد (بند دوم). 55. علاوه بر تجربههاي بوسني و هرزگوين كه W. Ruf نگاشته (صحراي عربي، دومين جنگ خليج [فارس]، سومالي)، ر.ك. W.Ruf ، نظام نوين جهاني سازمان ملل در باب برخورد شوراي امنيتبه حاكميت دنياي سوم، مونيخ، 1994. 56. پاپ لئو سيزدهم، ابلاغيه حوارياني " Praeclara gratulaianis" (1894 ). 57. پاپ بنديكت پانزدهم، ابلاغيه " Pacem Doi" (1920 ) بند 18، 20. 58. همان اثر، بندهاي 42، 46. 59. پاپ ژان بيست و سوم، بخشنامه " Mater et Magistra" (1961 ) بند 122. 60. همان اثر، بندهاي 157/170-172. 61. همان جا، بند200 به بعد. 62. همان اثر بندهاي 203-210. 63. همان اثر، بندهاي 80 و ادامه; 71 همان جا، بندهاي 91 و ادامه; 72 همان جا، بندهاي 94 و ادامه; 73 همان اثر و همان جا، بندهاي 98 و ادامه. 64. همان جا، بندهاي 130-154. 65. همان جا، بند134. 66. همان اثر، بند 137; 77 همان جا، بندهاي 138-141; 78 همان جا، بندهاي 145142. 67. همان جا، بند157. 68. " Gaudium et spes " (يادداشت11) بند9; 81همان اثر، بندهاي 82 و84. 69. پاپ ژان پل دوم، بخشنامه " Centesimus annus" (1991 ) بند 29. 70. همان اثر، بند 24; 84همان جا، بند33. 71. همان اثر، بند10، همچنين بخشنامه " Sollicitudo reisocialis" (1987 ) بندهاي 4038. 72. ر.ك. " Centesim es annus " (يادداشت82) بند47. 73. همان جا، بند58; 88همان اثر، بند60، عطف به " Sollicitudoreisocialis " (يادداشت 85) بند47. 74. اعلاميه در مناسبت كليسا با اديان غير مسيحي " Nostrw aelate" (288 اكتبر 1965)، بندهاي 1و3.