فردريك يك نمونه - عدالت و استبداد، افسانه و همزیستی ناممکن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عدالت و استبداد، افسانه و همزیستی ناممکن - نسخه متنی

حسن سعید؛ محمدحسن معصومی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1ـ فرق ميان تئورى و عمل نظام استبداد نوين
2ـ فرق ميان گونه هاى مختلف استبداد نوين. [زيرا مثلاً] شيوه فردريك دوم با شيوه ژوزف دوم تفاوت دارد. بر اين اساس نظام استبدادى نوين گونه هاى مختلفى دارد اما [به طور كلى] دو شكل آن بارز است كه به عنوان نمونه هاى مشخص در تجربه فردريك دوم و ژوزف دوم نمايان مى شوند.[29] و از اين رو مى توان برخى ويژگيهاى مشترك ميان اين دو نوع استبداد مترقى را به نحو ذيل استنباط كرد:

1ـ تمركز مطلق [قدرت]
2ـ سلسله مراتب كاركنان
3ـ آز و حرص دولت (دخالت دولت در امور اقتصادى، تربيتى و دينى)
4ـ برداشتها (تصورات) انسانى.[30]
بنا به رأى فردريك آن گونه كه وى در انديشه هاى سياسى مكتوب در بسيارى تأليفاتش ذكر مى كند، دولت چيزى است كه او مى خواهد نه آن گونه كه برايش خواسته اند، و اين نمونه نظام استبداد نوين است، بر اين اساس، سياست فردريك دوم، پيش از هر چيز يك نظريه حكومتى است، و بر خلاف لويس چهاردهم فردريك دوم پادشاهى را از دولت متمايز مى سازد به اين اعتبار كه پادشاه نخستين خدمتگزار دولت است، و مى افزايد كه حكومت پادشاهى يك حق الهى نيست، بلكه منشأ انسانى دارد و مبتنى بر قراردادى روشن است. بدين ترتيب كه مردم از ميان خود فردى را كه براى حكومت كردن عادلتر است و او بهتر از ديگران مانند يك پدر به آنان خدمت مى كند را برمى گزينند بنابراين پادشاه مى تواند هر كارى انجام دهد اما او جز خير و صلاح دولت را نمى خواهد، و چنانچه حاكم مطلق باشد صرفاً براى اين است كه خوب بتواند به مصالح عموم بپردازد.[31]
فردريك دوم لااقل در سرآغاز دوران خود توجه فراوانى به اخلاق داشت و ما اين را به روشنى در كتابش (عليه ماكياولى) مى يابيم كه در آنجا شيوه ها و افكار فيلسوف ايتاليايى را مورد حمله قرار مى دهد.

اما واقعيت اين است كه فردريك بزرگ (آن طور كه ولتر او را ناميده) شرايط خاص خود را داشت. او مزاجاً ميلى به شكار و اسب سوارى نداشت بلكه به موسيقى و ادبيات اهتمام مى ورزيد، و حتى شعر نيز مى سرود و نى مى نواخت كه اين مشكلاتى را براى او با پدرش پديد آورد. پدرش او را فردى خام و سست مى دانست كه شايسته پادشاهى نيست، تا جايى كه او را چندين بار زندانى كرد، و چيزى نمانده بود وى را بكشد. در كنار اينها با «ولتر» تماس داشت و مدت بيش از چهل و دو سال نامه هايى ميان آن دو رد و بدل مى شد، و همين باعث شد ولتر او را پادشاه فيلسوف لقب دهد. اما همه اينها مانع نشد كه پادشاه بگويد: «من و ملتم به توافقى رسيده ايم كه همه را خشنود مى كند، آنها آنچه را مايل هستند مى گويند و من آنچه را مايلم انجام مى دهم.» اما اين آزادى هيچ گاه كامل نگرديد، زيرا اين پادشاه هرچه مدارج ترقى و عظمت را پشت سر مى نهاد، انتقاد از تدابير جنگى يا فرمانهاى مالياتى اش را ممنوع مى كرد، لذا پادشاهى شد با حاكميت مطلق گرچه سعى مى كرد تدابير خود را با قوانين سازگار و هماهنگ كند.

هنگامى كه امپراتور اتريش درگذشت فردريك دوم سپاه خود را براى تجاوز به آن كشور تجهيز كرد، و در نامه اى به ولتر نوشت: «مرگ امپراتور همه انديشه هاى مسالمت آميز مرا دگرگون كرد» و گمان مى كنم در ماه ژوئيه آينده به جاى هنرمندان مراكز رقص و تماشاخانه ها كار به توپ و تفنگ و سرباز و سنگر بكشد، به طورى كه خود را ناچار به لغو موافقت نامه اى ببينم كه در شرف انعقاد آن بوديم.[32] فردريك در توجيه اين تجاوز به يكى از مشاورانش مى گويد:

«اين مسأله كه آيا انسان از ويژگى معينى برخوردار است و آيا از آن بهره مى گيرد يا نه براى من حل شده است. من با سپاه و همه امكانات آماده هستم و اگر اكنون آن را به كار نگيرم، همه ابزارهايى كه تحت اختيار دارم در عين كارآيى شان بى فايده خواهند بود، و اگر سپاه را وارد عمل كنم خواهند گفت مهارت استفاده از برترى فعلى بر همسايه خود را به كار بسته ام.»[33]
و بدين سان پادشاه (عادل) تجاوز خود را به همسايه اين گونه توجيه مى كند كه سپاه نيرومندى به استعداد صدهزار نفر در اختيار دارد، و هنگامى كه مشاورش اعتراض مى كند كه «اين يك كار غير اخلاقى به شمار مى رود» فردريك پاسخ مى دهد: «چه وقت فضيلت مانع كار پادشاهان بوده است.» فردريك در درون، اين باور را داشت كه «انسان در سرنوشت خود بدكار است» و به بازرس آموزشى مى گفت: «تو اين نوع بشر لعنتى كه صرف خودخواهى، او را وادار به عمل مى كند و اگر ترس از پليس او را جاى خود ننشاند پيوسته در پى مصالح [خويش] مى رود را نمى شناسى» و ديورانت مى گويد: «او مى توانست همين طور با دستيارانش به بحث فلسفى بپردازد و همزمان سربازانش را كه از بيمارى پوستى رنج مى بردند[34] با آرامش نظاره كند.» او با زبان نيشدار خود گاهى به دوستانش زخم زبان مى زد.

و سرانجام نيز كار به اينجا رسيد كه خود ولتر را زندانى كرد، همان كارى كه «ديونيوسى» با افلاطون كرد.[35]

فردريك يك نمونه

هدف از آنچه گذشت خاطرنشان كردن اين مطلب بود كه نمى بايست در امر مستبد دادگر و نوگرا از رهگذر سياست و يا دين و ايدئولوژى نظر كرد. و در اين خصوص بود كه شخصيت فردريك دوم به عنوان نمونه برجسته يا الگوى هر مستبد عادلى شكل گرفت كه در پى عدالت است يا بهتر بگوييم در پى آن است كه به دادگرى و خوش نامى شناخته شود. در واقع، «سزار فردريك دوم» به نوبه خود از ترويج اسطوره مستبد نوگرا و بهره بردارى از آن تا سر حد امكان كوتاهى نورزيد، او همزمان شخصيت فيلسوف و حاكم را به خود گرفته بود و در رداى سلطانى خويش يا بهتر بگوييم در نمايى كه از خود نشان مى داد، مشخصات و جزئيات، دكتر «ژكل» را داشت كه چهره وحشتناك «مستر هايد» را پشت خود پنهان مى كرد. او در زمانى كه به قدرت دولت مى افزود و آن را متمركز كرده و در حوزه خود قرار مى داد، و در داخل، سياست استبدادى فردى را پيموده و در خارج آن را گسترش مى داد، همزمان به خود ترديد راه نمى داد كه با آسودگى فراوان و آزادى كامل از خرد و انسان و آزادى سخن به ميان آورد. در حقيقت فردريك دوم همان سلطان روشن فكر و ممتازى است كه در باب سياست كتاب «عليه ماكياولى» را در سال
1739 مى نويسد، و در آن نظريه بناى حاكميت مبتنى انديشه قرارداد اجتماعى را مطرح مى كند تا نظريه اى كه آن را از يك سو از «وولف» و «جان لاك» گرفته و از سوى ديگر در آن تا حد زيادى به عنايت و اهتمام «روسو» به دموكراسى و مونتسكيو به دموكراسى و استبداد آسيايى استناد مى جويد. بعلاوه با بهره گيرى از شيوه ها و اصطلاحات روشن فكران و در حقيقت نظريات آنها در باب خرد و انسان از اين جهت كه ارزش هستند مكاتبه مى كند. وى در نوشته هايش با شيوه اى روشن، آزاد و رسا و با روحيه اى خوش بينانه كه مژده بهتر شدن مى دهد سخن مى گويد يعنى آن چيزى كه مى توان آن را فلسفه فرانسوى روشنگرانه ناميد و مكاتبات او با انديشمندانى چون «دالامبر» و «ولتر» و ديگر مشاهير و روشنفكران آن دوره، كاشف از ظرافت، خوش خلقى و نشاط وى و انسانيت بالاى اوست كه برخوردار از احساسات لطيف و گيراست. فردريك به «وولف» اين چنين مى نويسد:

«فلاسفه اى همچون شما به آموزش آنچه بايد مى پردازند، در حالى كه پادشاهان مجريان آن چيزى هستند كه شما در تصور خود داريد.»[36]
آنچه گذشت نشانگر شور و اهتمام ولتر آن هنگامى است كه فردريك دوم در سال 1740 بر تخت سلطنت نشست؛ آن زمان ولتر بر اين باور بود كه اين «سقراط» است كه به قدرت رسيده و اين «حقيقت» است كه دارد حكومت مى كند و به مولف تزار روس مى نويسد: «بايد كتاب «عليه ماكياولى» كتاب مقدس پادشاهان و وزرايشان تلقى شود.»[37]

/ 10