عدالت و انصاف، و تصميم گيري عقلاني
جان رالز ترجمه مصطفي ملكيان در دو قطعه برگزيدهاي كه در پي ميآيند، رالز هم از رويكرد كلي اش به عدالت، به عنوان يك شيوه تصميمگيري عقلاني، دفاع ميكند و هم از دو اصلي كه نظريهاش را مشخص ميسازند. قطعه نخست×
1. ممكن است، در نگاه نخست، به نظر آيد كه مفاهيم عدالت و انصاف فرقي ندارند و دليلي براي تفكيك آنها از يكديگر يا براي اين قول كه يكي از اين دو اساسيتر از ديگري است وجود ندارد. به گمان من، اين تلقي اشتباه است. در اين مقاله، ميخواهم نشان دهم كه انديشه اساسي، در مفهوم عدالت، انصاف است; و ميخواهم، از اين نظرگاه، تحليلي از مفهوم عدالت ارائه كنم. سپس، براي ايضاح قوت اين ادعا و تحليل مبتني بر آن، استدلال خواهم كرد بر اينكه همين جنبه از عدالت است كه سودگروي (1) ، در شكل جا افتادهاش (2) ، از توجيه آن عاجز است و، در عين حال، قول به قرارداد اجتماعي، ولو به نحو گمراهكنندهاي، بيانگر آن است. در آغاز، مفهوم خاصي از عدالت را توضيح ميدهم و، براي اين مقصود، دو اصلي را كه آن مفهوم خاص را مشخص ميسازند بيان و شرح ميكنم و به بررسي اوضاع و احوال و مقتضياتي ميپردازم كه ميتوان تصور كرد كه در آن اوضاع و احوال و مقتضيات اين دو اصل تحقق يابند. دو اصلي كه اين مفهوم را مشخص ميسازند و نيز خود اين مفهوم، البته، شناخته شده اند. لكن، با استفاده از مفهوم انصاف به عنوان يك چارچوب، اين امكان فراهم ميتواند آمد كه آنها را به طرزي نو گرد آوريم و مورد توجه قرار دهيم. ولي، پيش از بيان اين مفهوم، مطالب تمهيدي زير را بايد در نظر داشت. در سرتاسر اين مكتوب، من عدالت را فقط فضيلت نهادهاي اجتماعي، يا، به تعبير [ شيوههاي عمل] (3) ، تلقي ميكنم. اصول عدالت اصولي قلمداد ميشوند كه محدوديتهايي تعيين ميكنند در باب اينكه چگونه نهادهاي اجتماعي مقامات و مناصب را مشخص سازند و به آن مقامات و مناصب قدرتها و مسؤوليتها، و حقوق و تكاليفي محول كنند. از عدالتبه عنوان فضيلت افعال خاص يا فضيلت اشخاص اصلا ذكري در ميان نميآورم. تفكيك اين امور مختلفي كه متصف به عدالت ميشوند كاري است مهم، چرا كه معناي اين مفهوم، برحسب اينكه خود مفهوم بر نهادهاي اجتماعي اطلاق شود يا بر افعال خاص يا بر اشخاص، تفاوت مييابد. اين معاني، در واقع، با يكديگر مرتبط هستند، اما عين هم نيستند. من بحثخود را به آن معنايي از عدالت كه بر نهادهاي اجتماعي اطلاق ميشود محدود ميكنم، چرا كه اين معنا معناي اساسي است و به محض اينكه فهم شود معاني ديگر بسيار آسان و زود پذيرفته ميشوند. عدالت را، در معناي متعارفش، بايد حاكي از فقط يكي از فضائل عديده نهادهاي اجتماعي گرفت، زيرا نهادهاي اجتماعي ميتوانند مهجور و منسوخ يا فاقد كارآيي يا تحقيرآميز يا بسا چيزهاي ديگر باشند و در عين حال ناعادلانه نباشند. عدالت را نبايد تصوري حاكي از جميع اوصاف يك جامعه خوب انگاشت. عدالت فقط يك جزء از اين تصور و مفهوم است.مثلا، تفكيك آن معناي برابري كه جنبهاي از مفهوم عدالت است از آن معناي ديگر برابري كه به آرمان اجتماعي فراگيرتري تعلق دارد تفكيك مهمي است. كاملا ممكن است كه نابرابريهايي باشند كه كسي عادلانه بودن، يا لااقل ناعادلانه نبودن، آنها را بپذيرد اما، با اينهمه، به جهات ديگري، خواستار الغاء آنها باشد. از اين رو، من توجه خود را يكسره معطوف ميكنم به معناي متعارف عدالت; كه بدان معنا عدالت در اصل عبارت است از حذف امتيازات بيوجه و ايجاد تعادلي واقعي در ميان خواستههاي متعارض انسانها، در ساختار يك نهاد اجتماعي . و بالاخره، نيازي نيستبه اينكه اصولي را كه در زير مورد بحث قرار ميدهيم تنها اصول عدالت تلقي كنيم. فعلا همين قدر كافي است كه اين اصول را نمونههايي از مجموعه اصولي بگيريم كه معمولا با مفهوم عدالت ارتباط دارند. زمينهاي را ميتوان تصور كرد كه در آن زمينه اصول اين مجموعه تحقق يابند. اين اصول، در آن زمينه، با يكديگر مشابهتخاصي پيدا ميكنند كه كل بحث آينده ما آن نحوه مشابهت را روشن خواهد ساخت. 2. آن مفهوم از عدالت كه من قصد توضيح آن را دارم به صورت دو اصل قابل بيان است: اول اينكه: هر شخصي كه در يك نهاد اجتماعي شركت دارد يا تحت تاثير آن واقع است نسبتبه گستردهترين آزادياي كه با آزادياي مشابه براي همه سازگار باشد حقي برابر دارد; و دوم اينكه نابرابريها بيوجهاند مگر اينكه اين انتظار معقول باشد كه نابرابريها به نفع همگان بينجامند و به شرط آنكه مقامات و مناصبي كه نابرابريها بدانها وابستهاند يا از طريق آنها حاصل ميتوانند شد در اختيار همه باشند. اين اصول بيانگر عدالتاند، به عنوان مفهومي مركب از سه جزء: آزادي، برابري، و پاداش براي خدماتي كه در جهتخير همگان است. اصل اول، البته، فقط در صورتي صادق است كه ساير امور يكسان باشند; يعني در عين حال كه براي ترك وضع نخستين (4) ، كه در آن آزادي برابر هست، (كه با الگوي حقوق و تكاليف، و قدرتها و مسؤوليتهايي كه يك نهاد اجتماعي ايجاد ميكند مشخص ميشود) هميشه بايد توجيهي در كار باشد، و مؤونه برهان (5) را بر عهده كسي مينهند كه وضع نخستين را ترك ميگويد، با اينهمه، براي ترك اين وضع توجيهي وجود ميتواند داشت، و غالبا وجود هم دارد. و اينكه بايد با موارد خاص مشابه، كه يك نهاد اجتماعي آنها را مشخص ساخته است، به همان گونه كه پديد آمدهاند معامله مشابه داشت جزو خود مفهوم نهاد اجتماعي است و در مفهوم فعاليت هماهنگ با قواعد منطوي است. اصل اول بيانگر مفهومي شبيه همين مفهوم است كه البته، در اينجا، بر ساختار خود نهادهاي اجتماعي اطلاق شده است و ميگويد كه، مثلا، بر ضد امتيازات و طبقاتي كه معلول نظامهاي حقوقي و ساير نهادهاي اجتماعياند، از اين حيث كه آزادي اصلي و برابر اشخاصي را كه در آنها شركت دارند محدود ميكنند شاهد و قرينهاي (6) وجود دارد. اصل دوم مشخص ميكند كه چگونه اين شاهد و قرينه را ميتوان رد كرد. در اينجا، ممكن است گفته شود كه عدالت فقط مستلزم آزادي برابر است. لكن، اگر آزادي بيشتري براي همه ممكن ميبود، بيآنكه ضرر يا تعارضي حاصل آيد، آنگاه گزينش آزادياي كمتر نامعقول ميبود. تحديد حقوق وجهي ندارد، مگر اينكه اعمال حقوق به ناسازگاري بينجامد يا از كارآيي نهاد اجتماعياي كه حقوق را مشخص ميسازد بكاهد. بنابراين، احتمال نميرود كه در نتيجه اندراج مفهوم بيشترين آزادي برابر در مفهوم عدالت قلب و تحريف بزرگي در مفهوم عدالت روي دهد. اصل دوم مشخص ميسازد كه چه نوع نابرابريهايي رواست، و تعيين ميكند كه چگونه شاهد و قرينهاي را كه اصل اول به ميان ميآورد ميتوان به كناري نهاد. مراد من از «نابرابري» وقتي به بهترين وجه فهم شده است كه اين واژه را به معناي هر گونه تفاوتي ميان مناصب و مقامات نگيرند، بلكه به معناي تفاوت در منافع و مسؤوليتهايي بگيرند كه به نحوي مستقيم يا غير مستقيم ضميمه آن مناصب و مقاماتاند، از قبيل حيثيت اجتماعي و ثروت، يا مشموليت نسبتبه مالياتدهي و خدمت اجباري. كساني كه در يك بازي شركت دارند نه اعتراض ميكنند كه چرا مقامات متفاوتي، از قبيل چوگان زن، پرتابكننده گوي به طرف چوگان زن، گيرنده گوي [در چوگان بازي امريكايي]، و مانند اينها در كارند و نه اعتراض ميكنند به وجود امتيازات و قدرتهاي گوناگوني كه قواعد بازي تعيين كردهاند.شهروندان يك كشور نيز به وجود مناصب حكومتي متفاوت، از قبيل رئيس جمهور، سناتور، فرماندار، قاضي، و غير اينها، كه هر كدامشان حقوق و تكاليف خاصي دارد، اعتراضي ندارند. آنچه معمولا نابرابري تلقي ميشود تفاوتهايي از اين دست نيست، بلكه تفاوتهايي است در ناحيه توزيع چيزهايي كه آدميان ميكوشند تا آنها را به دست آورند يا از آنها بپرهيزند و اين توزيع ناشي از همان مناصب است و نهاد اجتماعي آنرا ايجاد ميكند يا امكانپذير ميسازد. مثلا شهروندان ممكن است از الگويي كه يك نهاد اجتماعي براي افتخارات و پاداشها پديد آورده (مثلا حقوق و مزاياي كارمندان دولت) اظهار نارضايي كنند يا ممكن است اعتراض داشته باشند به نحوه توزيع قدرت و ثروت كه ناشي است از انحاء مختلف استفاده آدميان از فرصتهايي كه يك نهاد اجتماعي در اختيارشان مينهد (مثلا تمركز ثروت كه ممكن است در يك نظام قيمت آزاد كه درآمدهاي عظيم حاصل از كارفرمايي يا سفتهبازي را روا ميدارد پديد آيد). بايد توجه داشت كه اصل دوم ميگويد كه نابرابري فقط در صورتي روا شمرده ميشود كه دليلي داشته باشيم بر اين عقيده كه نهاد اجتماعياي كه توام با نابرابري يا موجد آن استبه نفع همه اشخاصي است كه در آن نهاد اجتماعي شركت دارند. در اينجا تاكيد بر اين نكته اهميت دارد كه همه اشخاص بايد از نابرابري سود ببرند. اين اصل، چون بر نهادهاي اجتماعي اطلاق ميشود، مستلزم اين است كه آدمي در هر منصب يا مقامي كه يك نهاد اجتماعي مشخص ساخته استبايد، وقتي كه آن نهاد را نهادي فعال و موفق ميبيند، ترجيح وضع و حال و آتيه خود را كه قرين نابرابري ستبر هر وضع و حال و آتيه ديگري كه در درون آن نهاد، اگر بدون نابرابري ميبود، پيش ميآمد ترجيحي معقول بيابد. بنابراين، اين اصل توجيه نابرابريها را بر اين مبنا كه مضار نابرابريها در يك وضع كمتر است از منافع بيشتري كه نابرابريها در يك وضع ديگر حاصل ميآورند رد ميكند. اين قيد و شرط كم اهميت جرح و تعديل عمدهاي است كه ميخواهم در اصل سودگروي، بدان صورت كه معمولا تلقي ميشود، به عمل آورم. 3. ميتوان كوشيد تا اين اصول را از اصول پيشين عقلي استخراج كرد يا ميتوان مدعي شد كه اصول مذكور به بداهت معلوم شدهاند. اين دو كار كارهايي بسيار متعارفند و، لااقل در مورد اصل اول، ميتوانند قرين توفيقي هم باشند. لكن، معمولا چنين ادلهاي، اگر در اينجا اقامه شوند، متقاعدكننده نيستند و احتمال نميرود كه به فهم اساس اصول عدالت، لااقل از اين حيثكه اصول عدالتاند، رهنمون شوند. بنابراين، ميخواهم به اين اصول به شيوه ديگري بنگرم. تصور كنيد جامعهاي از اشخاصي را كه در ميان آنان نظام خاصي از نهادهاي اجتماعي قبلا بخوبي جا افتاده است. حال، فرض كنيد كه رويهمرفته اين اشخاص متقابلا در طلب سود خودند و وفاداريشان نسبتبه نهادهاي اجتماعي جا افتادهشان طبعا مبتني بر اميد به نفع شخصي است. لزومي ندارد كه فرض كنيم كه، به همه معاني لفظ سشخصز، اشخاص موجود در اين جامعه متقابلا در طلب سود خودند. اگر وصف «سودجويي شخصي متقابل» وقتي اطلاق شود كه مرز تقسيم خانواده است، اين نيز صادق ميتواند بود كه اعضاي خانوادهها را رشتههاي احساس و عاطفه به هم ميپيوندد و از اين رو اينان با طيب خاطر وظايفي را بر عهده ميگيرند كه با سودجويي شخصي منافات دارند. سودجويي شخصي متقابل در ارتباطات ميان خانوادهها، ملتها، فرق و مذاهب، و امثال اينها عموما با وفاداري و فداكاري عميق و عظيم يكايك اعضاء پيوند دارد.
بنابراين، اگر اين جامعه را متشكل از خانوادههايي (يا انجمنها و كانونهاي ديگري شبيه خانواده) تصور كنيم كه سودجويي شخصي متقابل دارند ميتوانيم تصور واقعبينانهتري از آن داشته باشيم. از اين گذشته، لازم نيست كه فرض كنيم كه اين اشخاص در هر اوضاع و احوالي متقابلا در طلب سود خودند، بلكه كافي است كه آنان را در اوضاع و احوال متعارفي كه در آن اوضاع و احوال در نهادهاي اجتماعي مشتركشان شركت دارند در پي سودجويي شخصي متقابل بينگاريم. حال، اين فرض را هم بكنيد كه اين اشخاص عاقلند; يعني به نحوي كمابيش دقيق منافع خودشان را ميشناسند، ميتوانند آثار و نتايج محتمل گزينش يك كار خاص را تشخيص دهند، ميتوانند به محض اينكه عزمشان را بر عملي جزم كردند آن را پي گيرند; ميتوانند در برابر وسوسههاي موجود و اغواگريهاي منافع عاجل مقاومت ورزند، و صرف اينكه از تفاوت ميان شرايط خودشان و شرايط ديگران باخبر ميشوند يا اين تفاوت را حس ميكنند سبب نميشود كه، در محدوده خاصي و فينفسه، ناخوشنودي عظيمي برايشان حاصل آيد. فقط اين نكته اخير است كه چيزي بر تعريف متعارف عقلانيت ميافزايد. به گمان من، اين تعريف بايد اين مطلب را نيز ملحوظ دارد كه انسان عاقل از اينكه باخبر شود، يا ببيند، كه وضع ديگران از وضع خود او بهتر است چندان افسرده و اندوهگين نميشود، مگر اينكه وضع بهتر ديگران را نتيجه بيعدالتي يا پيامد اينكه سير حوادث را به حال خود وانهادهاند تا به هدفي كه سودمند و همگاني هم نيستبينجامد، يا چيزهاي ديگري از اين قبيل بداند. پس اگر اين اشخاص به نظر ما به نحو ناخوشايندي خودخواه ميآيند، لااقل تا حدي از عيب حسد بركنارند. و بالاخره فرض كنيد كه اين اشخاص نيازها و منافع تقريبا مشابه دارند يا نيازها و منافعي دارند كه به انحاء مختلف مكمل يكديگرند، به طوري كه همكاري پر ثمر در ميان آنان امكانپذير است; و فرض كنيد كه از حيث قدرت و توانايي آنقدر برابرند كه بتوان تضمين كرد كه در اوضاع و احوال عادي هيچيك از آنان نميتواند بر ديگران سلطه يابد. اين شرط (مانند شرايط ديگر) ممكن استبيش از حد مبهم به نظر آيد; اما با توجه به مفهومي از عدالت كه اين دليل بدان ميانجامد ظاهرا وجهي ندارد كه آن را در اينجا دقيقتر سازيم. چون اين اشخاص را اشخاصي تصور كردهايم كه در نهادهاي اجتماعي مشتركشان، كه قبلا جا افتادهاند، مشاركت دارند، اين امكان نيست كه فرض كنيم كه گرد هم آمدهاند تا در اين باره كه چگونه اين نهادهاي اجتماعي را براي نخستين بار پديد آورند تبادلنظر كنند. با اينهمه، ميتوانيم تصور كنيم كه گهگاه با يكديگر در اين باب بحث ميكنند كه آيا هيچيك از آنان اعتراض بحقي به نهادهاي جاافتادهشان دارد يا نه. بحثهايي از اين دست در هر جامعه متعارفي كاملا طبيعياند. حال فرض كنيد كه تصميم گرفتهاند كه چنين بحثي را بدين نحو پي گيرند كه نخستبكوشند تا به اصولي دستيابند كه اعتراضات، و نيز خود نهادهاي اجتماعي، را بايد بر مبناي آن اصول داوري كرد.
براي اين مقصود، شيوه كارشان اين خواهد بود كه به هر شخصي اجازه دهند كه اصولي را كه خوش دارد كه بر مبناي آن اصول اعتراضاتش را بسنجند و بيازمايند پيش نهد، با علم به اينكه، اگر اصول پيشنهاده او مورد قبول واقع شوند، اعتراضات ديگران نيز به همين نحو سنجيده و آزموده ميشوند و به هيچ روي اعتراضي مسموع نيست مگر اينكه همگان درباره شيوه داوري اعتراضات اجمالا اجماع داشته باشند.
هريك از اين اشخاص اين را نيز ميداند كه اصولي كه در اين زمان خاص پيشنهاد و پذيرفته ميشوند در زمانهاي آينده هم الزام آورند. بدين ترتيب، هر شخصي مراقب است كه اصلي پيش نهد كه، به فرض مقبوليت، به او، در اوضاع و احوال كنونياش، نفع خاصي عائد كند. هر شخصي ميداند كه، در همه وضع و حالهاي آينده كه ويژگيهاي آنها را اكنون نميتوان دانست و كاملا ممكن است چنان باشند كه در آنها اصل پيشنهاده او به ضررش باشد، ملزم به لوازم آن اصل خواهد بود. مطلب اين است كه از هر كسي بايد خواست كه پيشاپيش مؤكدا ملتزم شود; و البته، به حكم عقل، از ديگران نيز توقع ميتوان داشت كه خود را به همان نحو ملتزم سازند; و به هيچ كسي اين مجال داده نخواهد شد كه معيارهاي اعتراض بحقرا چنان بسازد و بپردازد كه با وضع و حال خاص خود وي سازگار افتند و بعدا، آنگاه كه ديگر با هدف او تناسب و وفاقي ندارند، آنها را به دور افكند.
بدينسان، هر شخصي اصول كلياي پيش خواهد نهاد كه، تا حد زيادي، معنا و اهميتخود را از استفادههاي گوناگوني كه ازآنها ميشود كسب ميكنند استفادههاي گوناگوني كه وضع و حال خاص آنها فعلا دانسته نيست. اين اصول بيانگر شرايطي خواهند بود كه هركسي بر طبق آن شرايط از اينكه در طرح وشاكله نهادهاي اجتماعي منافعش محدود ميشود كمترين ناخوشنودي را خواهد داشت، البتهباتوجه به منافع متضاد ديگران و با فرض اينكه منافع ديگران نيز محدود خواهد شد. محدوديتهايي را كه بدين شيوه پديد ميآيند ميتوان محدوديتهايي دانست كه هر شخصي، اگر در كار ساختن نهاد اجتماعياي ميبود كه در آن نهاد دشمن وي جايگاه او را تعيين ميكرد، در نظر ميداشت. دو بخش اصلي اين شرح و وصف فرضي اهميت قاطعي دارند. منش و وضعيتهاي خاص طرفهاي ذينفع نشانگر اوضاع و احوال خاصياند كه در آن اوضاع و احوال مسائل مربوط به عدالت رخ مينمايند. شيوه پيشنهاد و پذيرش اصول نشاندهنده قيود و شروطي است، شبيه قيود و شروط داشتن يك نظام اخلاقي، كه به موجب آن قيود و شروط اشخاصي كه عاقلند و متقابلا در طلب سود خودند وادار به فعل عقلاني ميشوند. بدين ترتيب، بخش اول نشانگر اين واقعيت است كه مسائل مربوط به عدالت وقتي رخ مينمايند كه دعاوي متعارضي در باب طرح و شاكله يك نهاد اجتماعي در كار باشند و در جايي كه مسلم فرض شده است كه هر شخصي بر آنچه حق خود ميداند، حتي الامكان، پاي ميفشرد. خصيصه دعاوي مربوط به عدالت اين است كه در آنها با اشخاصي سروكار داريم كه به اصرار و تكرار از يكديگر مطالبه حقوق خود ميكنند حقوقي كه در ميان آنها بايد توازن يا تعادل منصفانهاي يافت. از سوي ديگر، داشتن يك نظام اخلاقي، به همانگونه كه در بخش دوم بيان شد، بايد لااقل مستلزم قبول يك سلسله اصول، به عنوان اصولي كه بيطرفانه بر سلوك خود شخص و نيز بر سلوك ديگري اطلاق ميشوند، و يك سلسله اصول ديگر، كه ممكن است طلب منافع شخصي را دستخوش قيد و بند يا محدوديتي سازند، باشد.
البته، داشتن يك نظام اخلاقي جنبههاي ديگري هم دارد. قبول اصول اخلاقي بايد خود را در مواردي از اين قبيل نشان دهد: پذيرش رجوع به اصول اخلاقي، به عنوان اصولي كه تحديد دعاوي يك شخص را توجيه ميكنند، قبول مؤونه ارائه توضيحي خاص يا پوزشخواهي اي خاص وقتي كه شخص كاري برخلاف اين اصول ميكند، يا نشان دادن شرم و پشيماني و رغبتبه جبران مافات. در اينجا، همينقدر كفايت ميكند كه خاطرنشان كنيم كه داشتن يك نظام اخلاقي نظير اين است كه شخص پيشاپيش مؤكدا ملتزم شده باشد; زيرا بايد اصول اخلاق را، حتي وقتي كه به ضرر او تمام ميشوند، قبول كند. انساني كه داوريهاي اخلاقياش هميشه بر منافعش منطبق ميشوند ظن غالب آن است كه اصلا نظام اخلاقياي ندارد. پس غرض از دو بخش شرح و وصف گذشته ارائه انواع اوضاع و احوالي است كه در آنها مسائل مربوط به عدالت رخ مينمايند و نيز ارائه قيد و بندهايي كه داشتن يك نظام اخلاقي بر اشخاصي كه در چنين اوضاع و احوالي واقعند تحميل ميكند. بدين نحو، ميتوان فهميد كه چگونه اصول عدالت پذيرفته ميشوند، زيرا، با فرض قبول همه اين شرايطي كه وصفش گذشت، طبيعي است كه دو اصل عدالت مورد قبول واقع شوند. چون هيچ كس راهي ندارد به اينكه نفع خاصي براي خود به دست آورد، هر كسي قبول برابري را به عنوان يك اصل اوليه امري معقول ميبيند; لكن وجهي ندارد كه اين وضع را وضع نهايي تلقي كند; زيرا اگر نابرابريهايي باشند كه مقتضيات اصل دوم را برآورند، نفع عاجلي را كه برابري امكانش را فراهم ميآورد ميتوان دارايياي قلمداد كرد كه صرف سرمايهگذاري شده است و اين سرمايهگذاري، با توجه به بازدهي كه در آينده دارد، عاقلانه نيز هست.
اگر اين نابرابريها انگيزه كوششهاي بهتر و بيشتري شوند، كه احتمالش قوي هم هست، اعضاي اين جامعه ممكن است نابرابريهاي مذكور را به چشم امتيازاتي بنگرند كه به طبيعت انساني داده شده است; يعني، مانند ما، گمان داشته باشند كه مردم، در وضع آرماني، بايد خواهان خدمتبه يكديگر باشند. اما اعضاي اين جامعه، از اين حيث كه متقابلا در طلب سود خودند، پذيرشي كه نسبتبه اين نابرابريها دارند صرفا پذيرش مناسباتي است كه در واقع با يكديگر دارند و بازشناسي انگيزههايي است كه آنان را به ورود در نهادهاي اجتماعي مشتركشان سوق ميدهند. اعضاي اين جامعه حق ندارند كه از يكديگر شكوه كنند. و به شرط اينكه شرايط مربوط به اصل تحقق يافته باشد وجهي ندارد كه نابرابريهايي از ايندست را روا نشمرند; و، در واقع، اين رواناداري نشانه كوتهبيني آنان است و، در بيشتر موارد، فقط ناشي از اين تواند بود كه صرف حس كردن يا باخبر شدن از اينكه ديگران وضع بهتري دارند آنان را اندوهگين و افسرده ساخته است. لكن، هر شخصي بر نفع خودش و، از اين رهگذر، بر نفع همگان پاي خواهد فشرد، زيرا هيچ كس نميخواهد چيزي را به پاس ديگران فدا كند.
قطعه دوم××
بايد به يادداشت كه مفهوم عام عدالتبه عنوان انصاف مستلزم اين است كه همه خيرات اوليه اجتماعي به طور برابر توزيع شوند مگر اينكه توزيع نابرابر به نفع همگان باشد. براي مبادله اين خيرات هيچ محدوديتي وضع نميشود و، بنابراين، فوايد اجتماعي و اقتصادي بيشتر آزادي كمتر را جبران ميتوانند كرد. حال اگر از موقف يك شخص، كه دلبخواهانه انتخابش كردهايم، به اين وضعيتبنگريم، خواهيم ديد كه اين شخص راهي ندارد به اينكه منافع خاصي براي خود به دست آورد.از سوي ديگر، دليلي هم ندارد كه به مضار خاصي تن در دهد. چون معقول نيست كه، در تقسيم خيرات اجتماعي، به چيزي بيش از سهم برابر چشم داشته باشد، و چون منطقي نيست كه به كمتر از آن هم رضا دهد، كار خردپسندي كه ميتواند كرد اين است كه اصلي را، به عنوان نخستين اصل عدالت، قبول كند كه مستلزم توزيع برابر است. در واقع، اين اصل چنان وضوحي دارد كه توقع ما اين است كه بيدرنگ به ذهن هر كسي خطور كند. بدين ترتيب، طرفهاي ذينفع كار خود را با اصلي ميآغازند كه براي همه آزادي برابر مقرر ميدارد، از جمله برابري فرصتها و نيز توزيع برابر درآمدها و ثروتها. اما وجهي ندارد كه قبول اين اصل قبول نهايي باشد. اگر در ساختار اساسي نابرابريهايي باشند كه همه را، در قياس با معيار برابري اوليه، داراي وضع بهتري سازند، چرا آن نابرابريها را جائز ندانيم؟ نفع عاجلي را كه برابري بيشتر امكانش را فراهم ميآورد ميتوان دارايياي دانست كه صرف سرمايهگذاري شده است و اين سرمايهگذاري، با توجه به بازدهي كه در آينده دارد، عاقلانه نيز هست. اگر، فيالمثل، اين نابرابريها انگيزههاي گوناگوني پديد آورند كه بتوانند موجب كوششهاي توليدي بيشتر شوند، شخصي كه در وضع نخستين قراردارد ممكن است آنها را، براي جبران كمبودهاي تربيتي و تشويق كارهاي مؤثر، لازم ببيند. ممكن است گمان رود كه افراد، در وضع آرماني، بايد خواهان خدمتبه يكديگر باشند. اما چون فرض بر اين است كه طرفهاي ذينفع به علائق يكديگر تعلق خاطري ندارند، پذيرشي كه نسبتبه اين نابرابريها دارند فقط پذيرش مناسباتي است كه آدميان در اوضاع و احوال قرين عدالتبا يكديگر دارند. طرفهاي ذينفع دليلي ندارند كه از انگيزههاي يكديگر شكوه كنند.بنابراين، شخصي كه در وضع نخستين قرار دارد عادلانه بودن اين نابرابريها را تصديق ميكند و، در واقع، عدم تصديق نشانه كوتهبيني اوست. چنين كسي فقط در صورتي در رضا دادن به اين نظم و ترتيبها درنگ ميكرد كه صرف حس كردن يا باخبر شدن از اينكه ديگران وضع بهتري دارند او را اندوهگين و افسرده ميساخت; و من فرض كردم كه طرفهاي ذينفع چنان تصميم ميگيرند كه گويي دستخوش حسد نيستند. براي قطعيتبخشيدن به اصلي كه نابرابريها را ضبط و مهار ميكند بايد از موقف بيامتيازترين فرد به نظام نگريست. نابرابريها وقتي مجازند كه چشمداشتهاي درازمدت محرومترين گروه جامعه را به بيشترين حد برسانند يا لااقل افزايش دهند. به نظر ميرسد كه، با توجه به اين مطالب، واضح باشد كه اين دو اصل لااقل مفهوم موجهي از عدالتبه دست ميدهند; اگرچه اين مساله باقي است كه چگونه ميتوان به نحوي روشمندانهتر و منظمتر از دو اصل مذكور دفاع كرد. چند كار ميتوان كرد. ميتوان پيامدهايي را كه اين اصول براي نهادهاي اجتماعي دارند محاسبه كرد و لوازم آنها را براي خط مشي اساسي جامعه نشان داد. از اين راه، آنها را با مقايسه با احكام ناظر به عدالت، كه بررسي كرديم، آزمودهايم.... اما ميتوان كوشيد تا ادلهاي به سود اين اصول يافت كه، از موقف وضع نخستين، قطعيت داشته باشند. براي اينكه بفهميم كه چگونه چنين كاري ميتوان كرد تدبير مفيدي كه ما را در كشف روش انجام اين كار ياري ميكند اين است كه اين دو اصل را راه حل حداكثر حداقل (7) مساله عدالت اجتماعي بينگاريم.
شباهتي هست ميان اين دو اصل و قاعده حداكثرحداقل گزينش در وقتي كه قطعيتي در كار نيست. اين شباهتبا توجه به اين واقعيت وضوح مييابد كه دو اصل مذكور اصولياند كه شخص براي طراحي جامعهاي كه در آن دشمن او جايگاهش را تعيين ميكند برميگزيند. قاعده حداكثرحداقل از ما ميخواهد كه شقوق مختلف را برحسب بدترين پيامدهاي ممكنشان مرتب كنيم: ما بايد شقي را اختيار كنيم كه بدترين پيامد آن از بدترين پيامدهاي ساير شقوق بهتر باشد. اشخاصي كه در وضع نخستين قرار دارند، البته، فرضشان بر اين نيست كه جايگاه اوليهشان را در جامعه شخصي تعيين كرده است كه مخالف و بدخواه آنان است. همانطور كه بعدا خاطرنشان خواهم كرد، اين اشخاص نبايد براساس مقدمات كاذب استدلال كنند. حجاب جهل با اين راي منافاتي ندارد، چراكه فقدان اطلاعات چيزي است و اطلاعات نادرست چيزي ديگر.
اما اينكه اگر طرفهاي ذينفع مجبور بودند از خود در برابر چنين پيشامد محتملي دفاع كنند دو اصل عدالت را برميگزيدند مبين معنايي است كه بدان معنا اين مفهوم راه حل حداكثرحداقل است. و اين شباهت نشاندهنده اين است كه، اگر وضع نخستين چنان وصف و تعريف شده باشد كه براي طرفهاي ذينفع اتخاذ موضع محافظهكارانهاي كه در اين قاعده بيان ميشود كار عاقلانهاي باشد، در واقع، ميتوان دليل قاطعي به سود اين اصول اقامه كرد. روشن است كه قاعده حداكثرحداقل، عموما، راهنماي مناسبي براي گزينشهايي كه بايد در عين عدم قطعيت صورت پذيرد نيست; اما در وضعيتهايي كه ويژگيهاي خاصي دارند قاعدهاي جالب توجه است. پس، قصد من اين است كه نشان دهم كه ميتوان دليل قويي به سود اين دو اصل اقامه كرد، مبتني بر اين واقعيت كه وضع نخستين، به عاليترين درجه ممكن، آن ويژگيهاي خاص را داراست و، به تعبيري، آنها را به حد نهايت ميرساند. ظاهرا سه ويژگي مهم در وضعيتها هستند كه اين قاعده نامتعارف را موجه ميسازند. اول اينكه چون اين قاعده احتمال وضع و حالهاي ممكن را به حساب نميآورد، ناديده گرفتن آشكار برآورد اين احتمالات بايد وجهي داشته باشد. بدون مداقه، به نظر ميرسد كه طبيعيترين قاعده گزينش اين باشد كه درجه احتمال سود مادي هر تصميمي را محاسبه كنيم و آنگاه عملي را اختيار كنيم كه بالاترين درجه احتمال را دارد. بدين ترتيب، بايد، فيالمثل، وضعيت وضعيتي باشد كه در آن علم به احتمالات امكانپذير نباشد يا، در بهترين حالت، بغايت غير قابل اعتماد باشد. در اين مورد، عدم تشكيك در محاسبات احتمالي كاري است غير معقول، مگر اينكه راه ديگري وجود نداشته باشد، عليالخصوص اگر تصميم تصميم اساسياي باشد كه لازم استبراي ديگران توجيه شود. دومين ويژگي كه قاعده حداكثرحداقل را به ذهن متبادر ميكند اين است: شخص گزينشگر ممكن است چيزي بيش از كمترين مقدار ثابتي كه، در واقع، ميتواند، با تبعيت از قاعده حداكثرحداقل، از حصول آن مطمئن باشد، به دست آورد; اما چنان تصوري از خير [اجتماعي مورد نظر خود] دارد كه چندان پرواي آن چيز بيشتر را ندارد، اگر نگوييم كه اصلا پرواي آن را ندارد. براي او فايدهاي ندارد كه به خاطر نفع بيشتر دستبه مخاطره زند، عليالخصوص وقتي كه احتمال ميرود كه بالمآل بسا چيزها را كه برايش مهمند از كف بدهد. اين پيشبيني اخير ويژگي سوم را در كار ميآورد، يعني اينكه شقوق مردود پيامدهايي دارند كه مشكل بتوان پذيرفت و وضعيت متضمن خطركردنهاي عظيم است. البته اين ويژگيها اگر جمع شوند تاثيرشان به بيشترين حد ميرسد. وضعيت نمونه براي تبعيت از قاعده حداكثرحداقل وقتي است كه هرسه ويژگي به عاليترين درجه تحقق يابند. پس، اين قاعده كاربرد عام ندارد و البته بديهي هم نيست; بلكه روش عملي تقريبي و اجمالي يا اندرزي است كه در وضع و حالهاي خاصي كارآيي دارد; و كاربردش وابسته استبه ساختار كيفي سود و زيانهايي كه در ارتباط با تصور شخص از خير [اجتماعي] امكانپذيرند; و البته همه اينها در زمينهاي مصداق دارد كه در آن زمينه ناديده گرفتن برآوردهاي حدسي احتمالات كاري معقول باشد. و بالاخره، ويژگي سوم در صورتي تحقق مييابد كه بتوانيم فرض كنيم كه هر مفهوم ديگري از عدالت ممكن استبه نهادهايي بينجامد كه طرفهاي ذينفع آن نهادها را تحملناپذير بيابند. فيالمثل، كساني قائل شدهاند كه، در پارهاي از اوضاع و احوال، اصل سودمندي (به هر شكلش)، اگر نظام بردهداري يا سرفداري را هم توجيه نكند، به هر حال توجيهگر موارد نقض جدي آزاديها، به پاس منافع اجتماعي بزرگتر، هست. لزومي ندارد كه در اينجا صدق اين ادعا را بررسيم يا اين احتمال را كه شرايط لازم حاصلند بررسي كنيم. فعلا اين عقيده را فقط بدين قصد آورديم كه تصوير كنيم كه چگونه مفاهيم مختلف از عدالت ممكن استبه پيامدهايي امكان ظهور دهند كه طرفهاي ذينفع نتوانند بپذيرند. و به نظر ميرسد كه عقلائي، اگر نگوييم عقلاني، نيست كه طرفهاي ذينفع، كه اين شق حي و حاضر را در اختيار دارند كه دو اصل عدالت را برگزينند، كه حداقل رضايتبخشي را تامين ميكنند، دستبه مخاطرهاي بزنند كه اين پيامدها تحقق نيابند.
1. utilitarianism . 2. classical . 3. practice . چون مؤلف لفظ پيشنهادي خود، يعني practice ( شيوه عمل)، را تعبير ديگري از همان مفهوم «نهاد اجتماعي» ميداند، مترجم هرجا كه با لفظ practice رو به رو شده آن را به «نهاد اجتماعي» ترجمه كرده است. 4. initial position . 5. the burden of proof . 6. presumption . ×. برگزيدهاي از: ژدسچث، ذخرپ زححخژژسپ ژچ ژژحذزخچبس ذخ حخث دچحخخررژردخخت سحخسحث، 67، 1958، رر.164-194. 7. maximin . ××. برگرفته از: Rawls, John, A Theory of (Justice: Oxford Oxford University Press , 1989, pp.156-150 . جان رالز(متولد 1921) از 1962 استاد فلسفه دانشگاه هاروارد بوده است. پش از آن در مؤسسه فناوريماساچوست ( MIT ) ، دانشگاه كرنل، و دانشگاه پرينستن تدريس ميكرد. پيش از انتشار كتاب نظريهايدرباره عدالت ( A Theory of Justice) (1971 )، به عنوان نويسنده چندين جستار در باب عدالتبويژه مقاله عدالتبعنوان انصاف، ( Justice as Fairness ) به چاپ رسيد.