عدالت و فضيلت
السدر مك اينتاير ترجمه مصطفي ملكيان السدر مك اينتاير موضع سليبراليز سنتي را، كه رالز و نازيك در آن جا گرفتهاند و نظريات خود را پرداخته و پروردهاند، رد ميكند. در گزيدهاي كه در پي ميآيد، وي به وجهي بسيار نيكو رالز و نازيك را در كنار هم مينشاند و بر وجوه تشابهشان و نيز وجوه اختلافشان تاكيد ميورزد و توضيح ميدهد كه چرا مناقشه ميان آنان، به مدد زبان و تعابير خودشان، رفع شدني نيست. وقتي ارسطو (1) عدالت را، به عنوان عاليترين فضيلتحيات سياسي، ميستود، ستايشش به نحوي صورت ميگرفت كه تلويحا دلالت داشتبر اينكه مدينهاي كه فاقد وفاق عملي در باب مفهوم عدالتباشد لاجرم فاقد اساس لازم براي مدينه سياسي هم هست. اما، اگر چنين باشد، فقدان چنين اساسي عليالقاعده جامعه خود ما را نيز تهديد ميكند. زيرا پيامد آن تاريخ، كه پارهاي از جنبههاي آن را در فصل گذشته به اجمال آوردم، فقط عجز از وفاق بر فهرستي از فضايل و عجز از وفاق بر اهميت نسبي مفاهيم حاكي از فضيلت در چارچوب شاكلهاي اخلاقي، كه در آن مفاهيم حاكي از حقوق و فايده هم جايگاه مهمي داشته باشند، نبوده است و اين عجز دوم از عجز اول هم اساسيتر استبلكه عجز از وفاق بر محتوا و سرشت فضايل خاص نيز بوده است. زيرا از آنجا كه امروزه عموما فضيلتخلق و خو يا احساسي تلقي ميشود كه در ما تبعيت از قواعد خاصي را پديد ميآورد، وفاق بر اينكه قواعد مناسب كدامند هميشه شرط لازم براي وفاق بر ماهيت و محتواي يك فضيلتخاص است.اما اين وفاق مقدم در باب قواعد، چنانكه در بخش قبلي اين كتاب تاكيد كردم، چيزي است كه فرهنگ فردگرو ما تامين نميتواند كرد. و در مورد عدالت، بيش از هر جاي ديگر، اين امر وضوح دارد و، بيش از هر جاي ديگر، تبعاتش خطرناك است. اين تبعات بر زندگي عادي انسانها سايه افكنده است و، از اين رو، اختلاف نظرهاي اساسي را نميتوان منطقا رفع كرد. يكي از اين گونه اختلاف نظرها را در نظر بگيريد، كه امروزه در سياست ايالات متحده امري شايع است من اين اختلاف نظر را در قالب جر و بحثي نشان ميدهم كه ميان دو شخصيتي در ميگيرد كه در عين حال هم تخيلياند و هم متعارف و آنها را، به شيوه خستهكنندهاي، A و B ناميدهام. آ، كه ميتواند مغازهدار يا افسر پليس يا كارگر ساختماني باشد، تلاش كرده است تا از درآمدش مبلغي پسانداز كند كه بتواند با آن خانه كوچكي بخرد، فرزندانش را به كالج محلي بفرستد، و مخارج مراقبتخاص پزشكي از پدر و مادرش را بپردازد; و حالا ميبيند كه همه طرحهايش را مالياتهاي فزاينده تهديد ميكنند. اين مورد تهديد واقع شدن طرحهاي خود را ناعادلانه تلقي ميكند; و مدعي است كه نسبتبه آنچه به دست آورده است ذيحق است و هيچ كس ديگري حق ندارد كه آنچه را كه او از راه مشروع كسب كرده و نسبتبه آن حق مالكيت عادلانهاي دارد از او بگيرد. بنابراين، ميخواهد به آن دسته از نامزدهاي مناصب سياسي راي بدهد كه از اموالش، طرحهايش، و استنباطش از عدالت دفاع كنند. B ، كه ميتواند شغل آزاد داشته باشد يا مددكار اجتماعي باشد يا كسي كه مالي به ارث برده است، از بيحساب و كتاب بودن نابرابريهايي كه در توزيع ثروت، درآمد، و فرصت هست متاثر است; و از اينكه فقرا و محرومان، در نتيجه نابرابريهايي كه در توزيع قدرت هست، نميتوانند در باب وضع خودشان كار چنداني انجام دهند حتي متاثرتر هم هست. (2) او اين هر دو نوع نابرابري را ناعادلانه و موجب افزايش دائم بيعدالتي ميداند. به وجهي عامتر، معتقد است كه هر نابرابرياي نيازمند توجيه است و يگانه توجيه ممكن براي نابرابري اين است كه نابرابري وضع فقرا و محرومان را بهبود ميبخشد فيالمثل، از راه ترويج رشد اقتصادي. و نتيجه ميگيرد كه در اوضاع و احوال كنوني مالياتبندي اي كه همه چيز را از نو و به شيوه ديگري توزيع كند مقتضاي عدالت است، زيرا منابع مالي لازم براي رفاه و خدمات اجتماعي را فراهم ميكند. بنابراين، ميخواهد به آن دسته از نامزدهاي مناصب سياسي راي بدهد كه از مالياتبندياي كه همه چيز را از نو و به شيوه ديگري توزيع كند و استنباط او از عدالت دفاع كنند. روشن است كه، در اوضاع و احوال بالفعل نظام اجتماعي و سياسي ما، A و B در باب سياست و سياستمداران اختلاف پيدا ميكنند. اما آيا بايد چنين اختلافي پيدا كنند؟ پاسخ ظاهرا اين است كه در انواع خاصي از وضع اقتصادي لزومي ندارد كه و B به جامعهاي تعلق داشته باشند كه در آن منابع اقتصادي واقعا، يا لااقل به گمان مردم، چنان باشد كه طرحهاي عمومي مورد نظر B را براي اينكه همه چيز از نو و به شيوه ديگري توزيع شود بتوان لااقل تا حدي به انجام رساند بدون اينكه طرحهاي خصوصي مورد نظر A براي برنامهريزي زندگي تهديد شود، در اين صورت، A و B ممكن استبراي مدتي به سياستمداران و خطمشيهاي واحدي راي دهند; و بواقع گهگاه ممكن است اصلا شخص واحدي باشند. اما اگر اوضاع و احوال اقتصادي چنان باشد، يا بشود، كه يا طرحهاي A را بايد فداي طرحهاي B كرد يا بالعكس، در اين صورت، بيدرنگ روشن ميشود كه A و B درباره عدالت نظراتي دارند كه نه فقط منطقا با يكديگر ناسازگارند، بلكه مسائلي پديد ميآورند كه قابل قياس نيستند با مسائلي كه طرف مقابل پيش ميآورد. تشخيص ناسازگاري منطقي مشكل نيست. A قائل استبه اينكه اصول استحقاق و تملك عادلانه امكانات توزيع مجدد و متفاوت را محدود ميسازند; و اگر پيامد اعمال اصول استحقاق و تملك عادلانه نابرابري فاحش باشد، رواداري چنين نابرابرياي بهايي است كه براي عدالتبايد پرداخت . B قائل استبه اينكه اصول توزيع عادلانه استحقاق و تملك مشروع را محدود ميسازند; و اگر پيامد اعمال اصول توزيع عادلانه برخورد با امري باشد كه تاكنون در اين نظام اجتماعي استحقاق و تملك مشروع تلقي ميشده است و اين برخورد ميتواند بوسيله مالياتبندي يا تدابيري از قبيل حق حاكميتبر اموال اتباع باشد رواداري چنين برخوردي بهايي است كه براي دالتبايد پرداخت. ضمنا خاطرنشان كنيم و بعدا بياهميت نخواهد بود كه در مورد اصلي كه A تاييد مي كند و اصلي كه B تاييد ميكند بهاي اينكه يك شخص يا يك گروه از اشخاص از عدالتبهرهور شود هميشه از شخص يا گروه ديگري گرفته ميشود. از اين رو، گروههاي اجتماعي مختلف و قابل تشخيص به قبول يكي از اين اصول و رد ديگري تعلق خاطر دارند. هيچيك از اين اصول از لحاظ اجتماعي يا سياسي خنثي نيست. و B اصولي پيش مينهند كه نتايج عملي ناسازگار پديد ميآورند. آن سنخ مفهومي كه هريك از اين دو ادعاي خود را بر حسب آن تدوين ميكند با سنخ مفهومي كه ديگري به كار ميگيرد تا بدان حد فرق دارد كه اين مساله كه آيا مناقشه ميان اين دو را ميتوان منطقا فيصله داد يا نه، و اگر بلي چگونه، خود اشكالاتي به وجود ميآورد. زيرا A اين سودا را در سر ميپرورد كه مفهوم عدالت را مبتني سازد بر شرح و وصفي راجع به اينكه يك شخص خاص به حكم آنچه كسب كرده و به دست آورده است نسبتبه چه چيزي استحقاق دارد و چگونه واجد اين استحقاق شده است; و B اين سودا را در سر ميپرورد كه مفهوم عدالت را مبتني سازد بر شرح و وصفي راجع به برابري ادعاهاي همه اشخاص نسبتبه
نيازهاي اصلي و وسايل برآوردن اين نيازها. A ، اگر با مال يا منبع ثروت خاصي مواجه شود، به احتمال قوي ادعا خواهد كرد كه آن چيز، به حكم عدالت، از آن اوست، چرا كه او مالك آن ستيعني آن را به نحو مشروع تملك كرده است، آن را به دست آورده است. B به احتمال قوي ادعا خواهد كرد كه آن چيز، به حكم عدالت، از آن ديگري بايد باشد، چرا كه ديگري به آن بسيار نيازمندتر است و اگر آن را نداشته باشد نيازهاي اصلياش برآورده نخواهند شد. اما فرهنگ كثرتگراي ما روش سنجشي، يعني ملاك معقولي كه با آن بتوان ميان ادعاهاي مبتني بر استحقاق مشروع و ادعاهاي مبتني بر نياز حكم كرد، ندارد. از اين رو، اين دو سنخ ادعا، بواقع، چنانكه اشاره كردم، غير قابل قياساند، و استعاره صسنجشش ادعاهاي اخلاقي فقط نامناسب نيست، بلكه گمراهكننده هم هست. در اينجاست كه فلسفه اخلاق تحليلي اخير ادعاهاي مهمي دارد; زيرا اين سودا را در سر ميپرورد كه اصول عقلانياي فراهم آورد كه طرفهاي رقيب، كه علائق متعارض دارند، بتوانند به آنها متوسل شوند. و دو كوشش برجستهتر اخير براي به انجام رساندن اين طرح ربط خاصي دارند با جر و بحثي كه ميان A و B در گرفته است. زيرا شرح و وصف رابرت نازيك (3) از عدالت (1974) (4) ، لااقل تا حد فراواني، بياني (1971) (6) ، به همان نحو، بياني عقلاني از عناصر مهم موضع B است. از اين رو، اگر نكات فلسفياي كه رالز يا نازيك بر ما الزام ميكند منطقا متقاعدكننده از كار درآيند، جر و بحث ميان A و B منطقا، به نحوي از انحاء، فيصله يافته است و، در نتيجه، توصيف خود من از اين مناقشه كاملا نادرست از كار درخواهد آمد. بسياري از ناقدان رالز توجه خود را منحصرا معطوف داشتهاند به روشهايي كه رالز به مدد آنها اصول عدالت مورد نظر خود را استنتاج ميكند از گزارشي كه از وضع نخستين فاعل عقلاني كه صدر پس حجاب جهل قرار داردش ميدهد. اين ناقدان به نكات كارسازي تفطن يافتهاند، اما من قصد ندارم كه درباره آن نكات بحث تفصيلي كنم، لااقل بدين جهت كه نه فقط ميپذيرم كه فاعل عقلاني در وضعيتي مانند وضعيت قرين حجاب جهل واقعا اصول عدالتي مانند اصول عدالت مورد ادعاي رالز را برميگزيند، بلكه اين را هم ميپذيرم كه فقط فاعل عقلائي واقع در چنين وضعيتي چنين اصولي را برميگزيند. بعدا در طي بحثي كه دارم اين نكته اهميتخواهد يافت. آنچه ميخواهم بگويم سه مطلب است: اولا: ناسازگاري تفسيرهاي رالز و نازيك تا حدي ناسازگاري موضع A با موضع B را بدرستي منعكس ميكند، و لااقل تا اين حد رالز و نازيك، در سطح فلسفه اخلاق، عدم وفاق بين شهرونداني را كه، مانند A و B ، عادي و فاقد فكر و شم فلسفياند به نحوي موفقيتآميز بيان ميكنند; اما رالز و نازيك همان سنخ ناسازگاري و قياسناپذيرياي را در سطح بحث فلسفي باز ميآفرينند كه جر و بحث A و B را در سطح تعارض اجتماعي فيصلهناپذير ميساخت. و ثانيا: با اينهمه، در موضع A و B عنصري هست كه نه تفسير رالز آن را شامل ميشود و نه تفسير نازيك; عنصري كه بازمانده آن سنت تاريخي قديمتري است كه فضايل در آن اهميت محوري داشتند. وقتي كه در باب اين هر دو نكته تامل كنيم، نكته سومي آشكار ميشود; و آن اين است كه، با تلفيق اين دو نكته، سر نخ مهمي به دست ميآوريم براي فهم پيشفرضهاي اجتماعياي كه رالز و نازيك تا حدي در آنها مشاركت دارند. رالز آنچه را كه، در واقع، يك اصل برابري راجع به نيازهاست امري اساسي قلمداد ميكند. تصور او از صفرودستترينش بخش اجتماع تصوري است از كساني كه جديترين نيازها را از حيث درآمد، ثروت، و ديگر خيرات [اجتماعي] دارند. نازيك آنچه را كه يك اصل برابري راجع به استحقاق است امري اساسي قلمداد ميكند. به نظر رالز، اينكه كساني كه اكنون نياز جدي دارند چگونه داراي نياز جدي ميشوند ربطي به موضوع ندارد; و عدالت تبديل به مسالهاي ميشود مربوط به الگوهاي كنوني توزيع كه گذشته به آن ربطي ندارد.
به نظر نازيك، فقط شواهد راجع به آنچه در گذشته به نحو مشروع تملك شده استبه موضوع ربط دارد; و الگوهاي كنوني توزيع، خود به خود، عليالقاعده ربطي به عدالت ندارند (اگرچه شايد به مهرباني يا گشادهدستي بيربط نباشند). گفتن حتي همين مقدار روشن ميسازد كه تا چه حد رالز به B نزديك است و نازيك به در برابر اصول توزيعي به عدالت استحقاق متوسل ميشد، و B در برابر اصول استحقاق به عدالتي كه به نيازها توجه دارد متوسل ميشد. با اينهمه، اين نيز بيدرنگ روشن است كه نه فقط اولويتهاي رالز با اولويتهاي نازيك ناسازگارند و نحوه ناسازگاريشان مشابه نحوه ناسازگاري موضع B با موضع A است، بلكه موضع رالز با موضع نازيك غير قابل قياس است و نحوه قياسناپذيريشان مشابه با موضع A است. زيرا چگونه ميتوان ادعايي را كه به برابري نيازها اولويت ميبخشد منطقا سنجيد با ادعايي كه به استحقاقها اولويت ميبخشد؟ اگر رالز بگويد كه هركسي در پس حجاب جهل، كه نه ميداند كه آيا نيازهايش برآورده خواهند شد يا نه، و اگر بلي چگونه، و نه ميداند كه استحقاقهايش كدامند، منطقا بايد اصلي را كه به نيازها توجه دارد بر اصلي كه به استحقاقها توجه دارد ترجيح دهد، و براي اين كار احتمالا به اصول نظريه تصميمگيري عقلاني متوسل شود، پاسخ سريع [به گفته وي] بايد نه فقط اين باشد كه ما هرگز در پس چنين حجاب جهلي قرار نداريم، بلكه اين نيز كه اين گفته در فرض و مقدمه نازيك درباره حقوق انتقالناپذير مناقشه نميكند.
و اگر نازيك بگويد كه هر اصل توزيعياي، اگر اجرا شود، ميتواند آزادياي را نقض كند كه هر يك از ما مستحق آن است و بواقع نازيك همين را هم ميگويد پاسخ سريع [به گفته وي] بايد اين باشد كه او، با چنين تفسيري از نقضناپذيري حقوق اساسي، به سود استدلال خود، مصادره به مطلوب ميكند و در فروض و مقدمات رالز مناقشه نميكند. با اينهمه، چيزي مهم هست، اگرچه وجه سلبي دارد، كه تفسير رالز و تفسير نازيك در آن مشاركت دارند. هيچيك از اين دو، در تفسيرشان از عدالت، به شايستگي رجوع نميكنند. و اگر بخواهند به تناقضگويي دچار نشوند نميتوانند بكنند. و، با اينهمه، A و B چنين رجوعي داشتند و در اينجا توجه به اين نكته لازم است كه A و B نامهايي نيستند كه من به مجعولاتي كه صرفا از سر بلهوسي ساخته و پرداختهام داده باشم; استدلالهاي A و B ، فيالمثل، بسياري از آنچه را كه در مباحثات اخير درباره امور مالي در كاليفرنيا (7) ، نيوجرسي (8 ) ، و جاهاي ديگر واقعا گفته شد عينا باز ميگويند. آنچه A ، به طرفداري از خود، ادعا و بيان ميكند فقط اين نيست كه او نسبتبه آنچه به دست آورده است استحقاق دارد، بلكه اين هم هست كه او به يمن زندگياش كه قرين كار سخت استشايسته آن چيز است; و آنچه B ، به طرفداري از فقرا و محرومان، ادعا و بيان ميكند اين است كه فقر و محروميت اينان ناشايست و، بنابراين، غير مجاز است. و ظاهرا روشن است كه، در مورد امثال و نظاير واقعي A و B ، رجوع به شايستگي است كه سبب ميشود كه قويا احساس كنند كه آنچه از آن شكايت دارند بيعدالتي است، نه نوع ديگري از نادرستي يا اذيت و آزار. تفسير رالز و تفسير نازيك، در ادعاهاي راجع به عدالت و بيعدالتي، چنين جايگاه مهمي، يا بواقع هيچ نوع جايگاهي، براي شايستگي قائل نيستند. رالز (در ص310) ميپذيرد كه آن دسته از نظرات راجع به عدالت كه مبتني بر فهم متعارفاند عدالت را با شايستگي مرتبط ميدانند، اما استدلال ميكند كه: اولا: ما نميدانيم كه هركسي شايستگي چه چيزي را دارد، مگر اينكه قبلا قواعد عدالت را تدوين كرده باشيم (و به همين جهت نميتوانيم فهممان را از عدالتبر شايستگي بنا كنيم); و ثانيا: وقتي كه قواعد عدالت را تدوين كرده باشيم معلوم ميشود كه اين شايستگي نيست كه، به هر تقدير، محل بحث است، بلكه فقط توقعات مشروع است كه محل بحث است. وي همچنين استدلال ميكند كه سعي در جهتبه كار گيري مفاهيم شايستگي راه به جايي نميبرد در اينجا شبح هيوم (9) است كه در صفحات كتاب او پرسه ميزند. صراحت نازيك كمتر است; اما طرح عدالت او، چون منحصرا مبتني استبر استحقاقها، نميتواند جايگاهي براي شايستگي قائل شود. البته، در جايي، از امكان وجود اصلي براي اصلاح بيعدالتي بحث ميكند، اما آنچه در آنجا مينويسد به حدي مبهم و غير قطعي است كه براي حك و اصلاح ديدگاه كلياش راهنمايياي نميكند. به هر حال، روشن است كه هم به نظر نازيك و هم به نظر رالز جامعه مركب از افرادي است كه هر يك از آنان منافعي داشته است و سپس همه آنان مجبور شدهاند كه گرد هم آيند و قواعد مشترك زندگي را تدوين كنند. در مورد نازيك محدوديت ديگري هم در كار است كه وجه سلبي دارد; و آن مجموعهاي از حقوق اساسي است. در مورد رالز تنها محدويتها همان محدوديتهايياند كه عقلانيت دورانديشانه تحميل ميكند.
بدين ترتيب، در هر دو تفسير، افراد نقش اصلي را دارند و جامعه نقش فرعي را; و تشخيص منافع فردي مقدم استبر، و مستقل است از، ايجاد هر گونه پيوند اخلاقي يا اجتماعي در ميان افراد. اما قبلا ديديم كه فقط در بافت اجتماعي كه پيوند اصلياش فهم مشتركي است از خير بشر و خير آن اجتماع و، در آن، افراد منافع اصلي خود را با رجوع به آن خيرات تشخيص ميدهند مفهوم شايستگي جا ميافتد. رالز صريحا اين مطلب را يكي از پيشفرضهاي نظر خود قرار ميدهد كه ما بايد انتظار داشته باشيم كه درباره ماهيت زندگي خوب براي انسان با ديگران اختلاف نظر پيدا كنيم، و بنابراين، بايد هر گونه فهمي را كه از زندگي خوب داريم، در مقام تدوين اصول عدالت، ناديده بگيريم. تنها به آن خيراتي بايد اعتناء كرد كه همه، با صرف نظر از رايي كه راجع به زندگي خوب دارند، بدانها علاقه دارند. در استدلال نازيك نيز، مفهوم اجتماع، كه براي اينكه مفهوم شايستگي كاربرد يابد لازم است، اصلا به چشم نميآيد. فهم اين معنا بر ايضاح دو نكته ديگر متوقف است. نكته اول مربوط استبه پيشفرضهاي اجتماعي مشترك ميان رالز و نازيك. از موقف هر دوي اينان، گويي ما كشتي شكستگاني بودهايم كه با گروهي از افراد ديگر، كه هريك از آنان با من و با سايرين بيگانه است، به جزيرهاي نامسكون رسيدهايم; و آنچه بايد پديد آوريم قواعدي است كه هريك از ما را، در چنين وضعيتي، به بيشترين حد ممكن تامين كنند. فرض و مقدمه نازيك در باب حقوق مجموعهاي غلاظ و شداد از محدوديتها در كار ميآورد; ميدانيم كه انواع خاصي از برخورد با يكديگر مطلقا ممنوعند. اما براي پيوندهاي ميان ما حدي هست، حدي كه منافع خصوصي و متعارض ما پديد آوردهاند.
اين نظر فردگروانه، البته، چنانكه قبلا خاطرنشان كردم، اصل و نسب معروفي دارد: هابز (10) ، لاك (11) (كه نازيك با حرمتبسيار به نظراتشان ميپردازد)، ماكياوللي (12) ، و ديگران; و رگهاي از واقعنگري در باب جامعه نوين در آن هست; چرا كه جامعه نوين، بواقع، در اغلب موارد، و لااقل به حسب ظاهر، چيزي نيست جز مجموعهاي از بيگانگان، كه هريك از آنان در اوضاع و احوالي كه محدوديتهايش به كمترين حد ممكن است در پي منافع خويش است. البته، ما هنوز هم، حتي در جامعه نوين، مشكل ميتوانيم از خانواده، دانشكده و دانشگاه، و ديگر اجتماعات واقعي چنين تصوري داشته باشيم; اما حتي انديشيدن ما درباره اين قبيل اجتماعات، امروزه، به حد فزايندهاي، لگدكوب مفاهيم فردگروانه است، عليالخصوص در محاكم قانوني.
بدين ترتيب، رالز و نازيك، به قوت هرچه تمامتر، نظر مشتركي را بيان ميكنند كه ورود در شبكه زندگي اجتماعي را لااقل در حالت آرمانياش عمل اختياري افرادي ميداند كه لااقل به صورت بالقوه عاقلند و منافع قبلياي دارند و بايد بپرسند: صچه نوع قرارداد اجتماعي با ديگران هست كه براي من التزام بدان معقول باشد؟ش جاي شگفتي نيست كه يكي از پيامدهاي اين امر اين است كه نظرات رالز و نازيك نافي هر گونه تفسيري از اجتماع انسانياند كه، به حكم آن تفسير، مفهوم شايستگي، در ارتباط با تشريك مساعي در كارهاي همگاني آن اجتماع براي تعقيب خيرات مشترك، ميتواند مبناي احكامي باشد ناظر به فضيلت و بيعدالتي. شايستگي را به روش ديگري نيز نفي كردهاند. قبلا گفتهام كه چگونه اصول توزيعي رالز رجوع به گذشته و، از اين رو، رجوع به ادعاهاي شايستگياي را كه مبتني بر افعال و درد و رنجهاي گذشتهاند نفي ميكنند. نازيك نيز دغدغه مشروعيت استحقاقها را يگانه مبناي توجيهگر التفات به گذشته در ارتباط با عدالت قلمداد ميكند و، از اين راه، رجوع به آنچه را كه مربوط به گذشته است و ميتواند اساس ادعاهاي شايستگي واقع شود نفي ميكند. آنچه به اين امر اهميت ميبخشد اين است كه تفسير نازيك، دقيقا به سبب چيزي كه از آن غفلت ميورزد، به حد يك اسطوره خاص راجع به گذشته را تنزل ميكند. زيرا آنچه براي تفسير نازيك اهميت اساسي دارد اين مدعاست كه همه استحقاقهاي مشروع را ميتوان تا تملكهاي مشروع نخستين رديابي كرد. اما، اگر چنين باشد، در واقع، استحقاقهاي مشروع بسيار معدودي وجود دارند، و در مناطق وسيعي از جهان هيچ استحقاق مشروعي در كار نيست. مالداران جهان نوين وارثان بحق افراد لاكي كه به تملكهاي نخستين نيمه لاكي (ميگويم: صنيمهش تا جرح و تعديلهايي را كه نازيك در راي لاك كرده استبه حساب آورده باشم) دستيازيده بودند نيستند; بلكه ميراثبران كسانياند كه، فيالمثل، دستبه سرقت ميزدند و، با استفاده از زور، زمينهاي مشاع انگلستان (13) را از تودههاي مردم، مناطق وسيعي از امريكاي شمالي (14) را از سرخپوستان امريكايي (15) ، بخش عظيمي از ايرلند (16) را از ايرلنديان (17) ، و پروس (18) را از پروسيان (19) بومي غير آلماني (20) غصب ميكردند. اين واقعيت تاريخي است كه به شيوهاي ايدئولوژيك در پس مدعاي لاك كتمان شده است. بدين ترتيب، فقدان اصل اصلاح، براي مدعايي نظير مدعاي لاك، يك مساله كوچك فرعي نيست; بلكه كل اين نظريه را از اعتبار مياندازد حتي اگر اشكالات قوياي را كه بر هر گونه اعتقاد به حقوق انساني غير قابل انتقال وارد آوردهاند جواب گوييم. و B به بهاي تناقضگويي راهشان را از رالز و نازيك جدا كردهاند. هريك از آنان اصول رالز يا نازيك را با توسل به شايستگي تلفيق ميكند و، با اين كار، نشان ميدهد كه طرفدار نظري در باب عدالت است كه قديمتر، سنتيتر، و داراي صبغه ارسطويي و مسيحي بيشتري است. از اين رو، اين تناقضگويي نشانه قدرت و تاثير بازمانده سنت است، قدرت و تاثيري كه دو خاستگاه جداگانه دارد. امروزه، در ملغمه نظري انديشه و عمل اخلاقي، هنوز، پارههايي از سنت و بيشتر مفاهيم دال بر فضيلت در كنار مفاهيمي، مانند مفاهيم حقوق يا فايده، كه ذاتا نوين و فردگروانهاند، به چشم ميآيند. اما سنتبه صورتي كمتر پراكنده و كمتر تحريفشده در زندگي اجتماعات خاصي هم كه پيوندهاي تاريخيشان با گذشته هنوز به قوت خود باقيند همچنان زنده است.
بدين نحو، سنت اخلاقي قديمتر در ايالات متحده (21) و جاهاي ديگر، فيالمثل، در ميان بعضي از ايرلنديان كاتوليك، بعضي از يونانيان (22) ارتدكس، و بعضي از يهوديان داراي مشرب ارتدكس قابل تشخيص است. همه اينها اجتماعاتياند كه سنت اخلاقيشان را نه فقط از طريق دينشان، بلكه از ساختار روستاها و خانوادههاي كشاورزي كه نياكان نزديكشان در آنها، در حواشي اروپاي (23) نوين، سكني داشتند به ارث ميبرند. وانگهي، خطاست اگر از تاكيدي كه من بر سابقه قرون وسطايي [سنت اخلاقي] كردم نتيجه گرفته شود كه مذهب پرتستان، در پارهاي از مناطق، حامل همين سنت اخلاقي نبوده است. فيالمثل، در اسكاتلند (24) اخلاق نيكوماخوس (25) و سياست (26) ارسطو در دانشگاهها متون درسي اخلاق غير ديني بودند و، تا 1690 و پس از آن، با الهيات كالونياي (27) كه غالبا در هر جاي ديگر با آنها خصومت داشت همزيستي مسالمتآميز داشتند. و امروزه، در ايالات متحده، هستند اجتماعات پرتستان مذهب سياهپوست و سفيدپوستي، و احتمالا بويژه كساني از آنان كه يا در جنوب ساكنند يا از جنوب آمدهاند، كه سنت فضائل را جزء مهمي از ميراث فرهنگي خودشان ميدانند. لكن، حتي در اينگونه اجتماعات، نياز به ورود در عرصه مباحثات عمومي مشاركت در ملغمه فرهنگي را، به قصد يافتن اندوخته مشتركي از استنباطات و ضوابط كه همه بتوانند به كار گيرند و همه بتوانند به آن توسل جويند، الزام ميكند. در نتيجه، التزام اين اجتماعات حاشيهنشين به سنت دائما در معرض خطر ضعف و افول است; آن هم در جستوجوي چيزي كه، اگر استدلال من درستباشد، آرزويي دست نايافتني است. زيرا آنچه تجزيه و تحليل موضع A و موضع B ، يك بار ديگر، آشكار ميسازد اين است كه ما همه استنباطات اخلاقي بسيار متفاوت و متعارضي داريم و در اين مورد، استنباطات متعارض و متفاوتي از عدالت داريم و خاستگاههاي اخلاقي فرهنگ راهي براي فيصله دادن منطقي اختلاف آنها در پيش پاي ما نميگذارند. فلسفه اخلاق، بدان صورت كه عموما فهم ميشود، مناقشات و اختلافات موجود در فرهنگ را چنان صادقانه نشان ميدهد كه اكنون معلوم شده است كه اختلاف نظرهاي پديد آمده در اين حوزه معرفتي فيصلهناپذيرند، درستبه همان نحو كه خود مناقشات سياسي و اخلاقي فيصله نميپذيرند. حاصل آنكه جامعه ما نميتواند به حصول اجماع اخلاقي اميد ببندد. اين بدان معنا نيست كه كارهاي فراواني وجود ندارند كه هنوز به انجام دادن آنها نيازمند باشيم و فقط در حكومت و از طريق حكومتبايد انجام گيرند: حكومت قانون، تا آنجا كه در يك دولت نوين امكانپذير است، بايد توجيه شود، به درد و رنج غير مجاز و بيعدالتي بايد پرداخت، بايد سخاء و كرم ورزيد، و از آزادي دفاع كرد; همه اينها به شيوههايي كه گاه فقط از طريق استفاده از نهادهاي حكومتي امكانپذيرند. اما هر كار خاصي و هر مسؤوليتخاصي بايد بر طبق اوصاف و قدر و قيمتي كه واقعا دارد ارزشگذاري شود. سياست نظاممند نوين، اعم از اينكه ليبرالي، محافظهكارانه، راديكالي، يا سوسياليستي باشد، بايد از موقفي كه التزام واقعي به سنت فضائل دارد يكسره رد و نفي شود; زيرا سياست نوين، خود، در صور نهادينهاش، جلوهگاه رد و نفي نظاممند آن سنت است.
1. Aristotle . 2. اين جمله اخير را نويسنده بدينگونه آغاز كرده است: He is, if anything, even more impressed with و مترجم، هرچه كوشيد، مراد از if anything را در اين سياق خاص درنيافت. 3. Robert Nozick . 4. مراد نويسنده همان كتاب Anarchy, State and Utopia [ بيسروري، دولت، و ناكجاآباد] از نازيك است كه در 1974 انتشار يافت. 5. John Rawls . 6. مراد نويسنده همان كتاب A Theory of Justice [ نظريهاي درباره عدالت] از رالز است كه در 1971 انتشار يافت. 7. California . 8. New Jersey . 9. Hume . 10. Hobbes . 11. Locke . 12. Machiavelli . 13. England . 14. North America . 15. the American Indian . 16. Ireland . . خژخزپ حخژ .17 18. Prussia . 19. Prussians . 20. Non-German . 21. the United States . 22. Greeks . 23. Europe . 24. Scotland . 25. Nicomachean Ethics . 26. Politics . 27. Calvinist . گزيدهاي از:...... السدر مك اينتاير(متولد 1929) استاد فلسفه در دانشگاه وندربيلت و دانشگاه نوتردام است. نويسنده كتابهاي بسياري است، از جمله بر ضد تصورات اين عصر از خودش ( Against the Self-Images of the Age) (1978 )، در پي فضيلت ( After Virtue) (1981 )، مسيحيت و مسلك ماركس ( Marxism and Christianity) (1984 )، عدالتبراي كه؟ كدام عقلانيت؟ ( Whose Justice? Which Rationality) (1988 )، و سه روايت متعارض از تحقيق اخلاقي ( Three Rival Versions of Moral Enquity) (1990 ).