عرفى شدن دين، فرد، جامعه
علىرضا شجاعى زند عرفى شدن مفهومى است «وابسته»، مقولهاى است «تبعى» (1) و پديدهاى است «چندچهره» و «كثيرالابعاد». از آن حيث وابسته است كه با فراهم آمدن بستر و شرايطى خاص و گردآمدن عواملى چند، به وقوع مىپيوندد و در اين باب ميان قائلان به جبرى و خطى بودن اين فرآيند و معتقدان به محتملالوقوع و متعددالمسير بودن آن اختلافى نيست. مقولهاى تبعى است; زيرا ماهيت و نوعيت آن تابعى است از جوهره دين (2) ، گستره دينى بودن جامعه و ميزان و عمق ديندارى افرادى كه در چرخه اين فرآيند قرار گرفتهاند. و دقيقا همين تعاقب و تابعيت از دين و جامعه و فرد است كه باعث چندچهرگى و ذوابعادى آن گرديده است; چرا كه عرفى شدن فرآيندى استبىوقفه و دائمالتزايد كه با پيشروى تدريجى در سرزمين دين، مواقع و مواضع عديده تحت اختيار آن را تصاحب مىكند و از اينرو، در هر مرحله از پيشروى و برحسب موقعيت و موضعى كه به اشغال درآورده است، صورت و جلوه متفاوتى را از خود نمايان مىسازد. از همينروست كه در تعريف و تلقى از اين مفهوم، با تعدد و تنوع چشمگيرى روبهرو هستيم. اين تعدد اولا ناشى از كثرت صورتهاى دينى و وجود تنوع در جواهر اديان است و در ثانى معطوف به جنبه و بعدى است كه از نگاه نظريهپرداز، مهم و اساسى تلقى گرديده است. بدين معنا كه در قالب تعريف، دستهاى از آنها بر «عوامل» پديدآورنده و معد اين فرآيند تاكيد كردهاند; دستهاى به توصيف و تشريح خود «فرآيند» پرداختهاند; وبالاخره عدهاى نيز به «نتايج» و پيامدهاى آن اشارت نمودهاند. يكى ديگر از علل پديدآمدن تعدد در تعريف عرفى شدن از آنجا سرچشمه مىگيرد كه اين فرآيند، به توالى يا بهطور مستقل، از سه مسير مختلف عبور مىكند و ناظر به سه عرصه «دين»، «فرد» و «جامعه» است. تمايزگذارى ميان «عرفى شدن دين»، «عرفى شدن فرد» و «عرفى شدن جامعه» كه كمتر مورد توجه جامعهشناسان دين قرار گرفته است، عامل مهمى در سامانبخشى به تعاريف فراوان ارائه شده از اين مفهوم مىباشد; زيرا در گام نخست، اين امكان را بهوجود مىآورد كه تعاريف موجود از اين جنبه به سه دسته مشخص تفكيك شوند. در عين حال، اين تمايزگذارى و تفكيك، كمك بسزايى به درك دقيقتر اين مفهوم و تشخيص تفاوتهاى نهچندان آشكار نهفته در واقعيتخواهد نمود. به عنوان مثال، بحثهايى كه هميلتون درباره عوامل تاثيرگذار بر فرآيند عرفى شدن از منظر وبر و برگر مطرح مىكند، به همين دليل، يعنى عدم تفكيك ميان دو عرصه «دين» و «جامعه»، مبهم و بىنتيجه باقى مانده است (1377: 9-296). وقتى كه او به ظرفيتهاى مسيحيت نخستين براى عرفى شدن اشاره مىكند، در واقع سخنش معطوف به «عرفى شدن جامعه» است و آنجا كه از تاثيرات پروتستانتيزم بر اين فرآيند، از برگر نقلقول مىآورد، مقصودش «عرفى شدن دين» است; در حالى كه بر اين تفاوت مهم ميان اين دو عرصه هيچ تصريحى ندارد. ويلسون نيز با اينكه به تفاوت پيامدهاى عرفى شدن در دو جامعه انگليس و آمريكا توجه نموده، توجيه روشنى از آن ارائه نكرده است. او مىگويد كه عرفى شدن در كشور نخست، مثل ساير كشورهاى اروپايى، به رويگردانى از كليسا انجاميده است; در حالىكه همين فرآيند در كشور آمريكا چنين پيامدى را به همراه نداشته است (ويلم/گواهى 1377: 149). به نظر مىرسد كه متمايز كردن عرصههاى سهگانه عرفىشدن از يكديگر، راهحل و تدبير مناسبى براى درك و توجيه دقيقتر اين جلوههاى متفاوت از فرآيند عرفىشدن باشد. با استفاده از اين الگو، درباره نتايج متفاوت اثرگذارى اين فرآيند در دو جامعه مذكور، چنين مىتوان گفت: آنچه «جامعه» آمريكا را از عرفىشدن همانند جوامع اروپايى حفظ كرده است، پيروى مردم آن از مسيحيت پروتستانى با ساختارى كاملا متكثر است كه خود در واقع يك دين عرفىشده مىباشد و به اعتقاد برگر، از قابليتهاى بالايى براى همراهى با مقتضيات دنياى مدرن برخوردار است; در حالىكه دين و ديندارى در كشورهاى اروپايى، اعم از كاتوليك و پروتستان، از يكچنين ساخت و ظرفيتى برخوردار نبود و از اين رو، در مواجهه با امواج نوسازى ( Modernization ) همچون مزاحمى، از پيش رو برداشته شد و ناگزير به حاشيه خزيد. نكته ديگرى كه تذكر آن در اينجا لازم است، وجود ارتباط و تعامل ميان اين سه عرصه و همگامى و تلازم اين سه فرآيند در اغلب موارد مىباشد. آنچه در واقعيت رخ مىدهد، تحولات پراكندهاى است كه در ظاهر، هيچ ربط و پيوند معنادارى با يكديگر ندارند و بدون هرگونه ترتيب و نظمى كه بيانگر روند خاصى باشد، در پهنه «باور دينى»، «سلوك فردى» و «ساختار اجتماعى» از پى هم جارى مىگردند و غالبا نيز تعاضد اين اتفاقات نسبتبه هم و تاثيراتشان بر روى يكديگر، تا مدتها پس از وقوع و محقق شدن آنچه بايد بشود، مورد توجه قرار نمىگيرد. با اين حال، مسلم است كه نوعى داد و ستد ميان اين سه عرصه، در هنگامه مواجهه با اين مجموعه تحولات، برقرار است و همان است كه موجب گرديده تا نوعى تلازم و بعضا تعاقب زمانى ميانشان پديد آيد; بىآنكه لزوما هيچ نسبت على در بين باشد. حتى وجود نسبت همبستگى ميان اين سه فرآيند نيز فرض قاطع و قابل تعميمى نيست; چرا كه مصاديقى از عدم همراهى يك يا دو عرصه با جريان عمومى آن، وجود داشته و دارد. (3) اگر از رويه كسانى چون فن كه به عمد، از ارائه هرگونه تعريفى از «دين» و «عرفىشدن» امتناع مىكنند (4) درگذريم، براى رسيدن به مفهوم دقيق و روشنى از عرفىشدن، نيازمند آنيم كه در ابتدا نسبت اين مفهوم را با تعريفى كه از دين داريم، مشخص نماييم. هميلتون مىگويد تعريف عرفى شدن و چگونگى و چرايى بروز آن، به شدت از تعريف دين از يكسو و بستر تاريخى و اجتماعى تحقق آن دين از سوى ديگر تبعيت مىكند. دين ناشى از ترس و محروميت، دين ناشى از جهل و ناآگاهى، دين ناشى از روانپريشى، يا دين معنابخش و دين انسجامبخش، هركدام صورت خاصى از عرفىشدن را متجلى و ملزم مىسازند و شرايط متفاوتى را براى چگونگى و چرايى وقوع آن ترسيم مىنمايند (1377:296). او خود اذعان مىكند كه بيشتر اختلافها درباره مفهوم عرفىشدن، از اين واقعيتسرچشمه مىگيرد كه نظريهپردازان گوناگون برداشتهاى بس متفاوتى از دين داشتهاند (پيشين: 289). مثلا عرفىشدن با تعاريف «حداقلى»، «حصرى»، «محقق»، «كاركردى» و «فردى» از دين، متلائم و هماهنگ است و مسيرى همسو و موافق با آرمانهاى چنين اديانى را مىپيمايد; چراكه مطالبات اين قبيل اديان همان انتظارات عرفىشده از دين است. در حالى كه تعاريف «حداكثرى»، «اشتمالى»، «حقيقى»، «جوهرى» و «جمعى» از دين (5) ، انتظاراتى را رقم مىزند كه در تعارض و تقابل جدى با اين فرآيند قرار دارد و عرفىشدن، مستلزم نفى كامل اين قبيل اديان است. از اينروست كه در تلقى نخست، عرفىشدن چنان متفاهم با دين تعريف مىشود كه هيچيك عرصه را بر ديگرى تنگ نمىكند; در حالى كه تلقى و تعريف دوم از اين فرآيند، تنها با انفكاك دين از جامعه موافقت و ملازمت دارد. اينكه اساسا برخى از متفكران و جامعهشناسان دين، اين مفهوم را همبسته مسيحيت دانستهاند، به علتشدت بستگى ميان تعريفى است كه از دين داريم با تعريفى كه از عرفىشدن ارائه مىدهيم. ويلسون با مسلم دانستن همين نسبت است كه مىگويد: عرفىشدن همان «مسيحيتزدايى» ( Dechristianization ) است (پيشين:292). مارتين نيز در مطالعهاى بر روى الگوهاى مختلف عرفىشدن، به اين نتيجه مىرسد كه جز بستر اجتماعى وجود تكثر يا انحصار مذهبى، اين خصلت ذاتى يك سنت دينى است كه بر ماهيت و نوع عرفىشدن تاثيرگذار است (پيشين:305). برگر در همين باره، به صراحت مىگويد: بسيارى از عوامل اجتماعىاقتصادى در وقوع اين فرآيند مؤثر بودهاند; اما اين عوامل بيشتر بر مسيحيت تاثير گذاشتهاند تا بر دين بهطور عام; چرا كه اين عوامل گرايشهايى را تقويت مىكنند كه در ذات سنت مسيحى وجود داشته است (پيشين: 297). آركون نيز ضمن اينكه عرفىشدن را امرى فراگير مىداند و براى تمامى اديان، با هر خصوصيتى، و تمامى دينداران، با هر التزامى، گريزناپذير مىشناسد، با اينحال معتقد است كه حجم اصلى ادبيات موجود در اين باره به سنت مسيحى و اروپايى اختصاص دارد و هنوز به حوزههاى دينى ديگر تسرى و تعميم نيافته است (آركون/صالح 1966:149). نتيجه اينكه اولا عرفىشدن به لحاظ مفهومى، ناظر به جوهر دين و متاثر از بستر تاريخىاجتماعى تحقق آن است و ثانيا تعاريف و ادبيات موجود درباره اين مفهوم، بهشدت تفريدى و تنگدامنه بوده و از تجربه خاص غربىمسيحى استنتاج شده است. از اينرو، در شناخت دقيق اين پديده و دستيابى به يك تعريف دقيق و واقعنما از آن، بايد به اين نكات توجه كافى مبذول داشت. گام دوم براى شفافسازى تعاريف و برداشتهاى ارائه شده از اين مفهوم، وقتى برداشته مىشود كه مدعا و عبارات عرضه شده از سوى دين پژوهان، برحسب اينكه بر كدام يك از ابعاد مساله تاكيد نمايد، از يكديگر تفكيك شوند. در اين صورت، وجه ديگرى از اسباب تعدد نمايان خواهد گرديد و به كنترل درخواهد آمد. به عنوان مثال، وقتى كه وبرىها از رشد عقلانيت در فروكاهى نقش دين در جامعه و انديشه فردى ياد مىكنند و دانيل بل از تاثير انديشههاى روشنگرى بر اين فرآيند سخن مىراند، يا ويلسون به اثر تمايزيافتگى ساختى جامعه در به حاشيه راندن دين اشاره مىنمايد، همگى در واقع به «علل و عوامل» بروز اين پديده توجه و تاكيد كردهاند. در مقابل، تاكيد هاموند بر يك سويهبودن اين فرآيند و اشاره مارتين به احتمال معكوس شدن آن در برخى جوامع و بعضى از اديان، معطوف به خود «فرآيند» است. نظريات برگر درباره تغيير رويكرد پروتستانتيزم از آخرتگرايى به دنياپذيرى و لخنر درباره جداشدن سپهر عرفى از سپهر دينى نيز ناظر به همين جنبه از عرفىشدن است; در حالى كه مدعاى خصوصى شدن دين پارسونز، شخصىسازى دين يونگ، مرگ تدريجى دين در جهان سرمايهدارى از سوى جيمسون و كاهش در نرخ عضويت و حضور كليسايى مطرح شده از جانب برايرلى و ريث، به «نتايج و پيامدهاى» عرفىشدن اشارت دارند. (6) گام سوم در جهت كاستن از ابهام و پيچيدگى تعاريف و فايق آمدن بر معضل تعدد، متمايز ساختن تعاريف موجود برحسب نقاط تاكيد و موضوع محورى مورد نظر آنهاست. همچنانكه اشارت رفت، برخى از تعاريف عرفىشدن (7) ، بىهيچ تصريح و توضيحى كه گوياى وقوف تعريفكننده بر اين واقعيتباشد، معطوف به يكى از سطوح «دينى»، «فردى» و «اجتماعى» هستند. به منظور تفهيم تفاوتهاى نهفته در تعاريف، از اين جنبه ناآشكار و كمتر مورد اهتمام، تلاش خواهيم كرد كه با توضيحاتى روشنگر، آنها را در سه دسته متمايز با اجزائى خردتر، از يكديگر تفكيك نماييم. ليكن قبل از تجزيه و شكافتن اين سه مفهوم كه سهلانگارانه و از سر تسامح، تحت عنوان بسيط و سادهشده «عرفىشدن»، شناخته و متداول شده است، لازم استبه چند نكته روشنگر كه به زدودن برخى ابهامات مخل در اين باب كمك مىكند و از درافتادن در هر گونه خلط احتمالى جلوگيرى مىنمايد، اشاره شود. 1. ريشه لغوى و تاريخى اين مفهوم:
واژه سكولار ( Secular ) برگرفته از اصطلاح يا Saecularum به معنى قرن و سده مىباشد و از آن، به زمان حاضر و اتفاقات اينجهان در مقابل ابديت و جهان ديگر، تعبير شده است. تعبير عامتر از اين مفهوم، به هر چيز متعلق به اينجهان اشارت دارد. كريمينز نخستين كاربردهاى اين واژه را به اواخر قرن سوم برمىگرداند كه براى توصيف آن دسته از روحانيانى كه گوشهنشينى رهبانى را به سمت زندگى در دنيا ترك مىگفتند، بهكار مىرفته است. آنان به عنوان «روحانى عرفى»، ( clergy Secular ) در مقابل «روحانى رهبانى»، ( clergy Monastic ) شناخته مىشدند. او مىگويد كه اين اصطلاح در همان زمان براى تفكيك «دادگاههاى عرف»، ( courts Secular ) از «دادگاههاى كليسايى»، ( courts Ecclesiastical ) نيز كاربرد داشته است، ( Crimmins 1990:2 ) از كاربردهاى متاخرتر اين واژه در زبانهاى اروپايى، توصيف اموال و املاكى است كه از پى معاهده وستفالى در 1648 ميلادى از تملك و نظارت كليسا خارج و در اختيار مردم و حكومت غيرروحانى قرار گرفت. (8) بررسى ريشههاى لغوى و تاريخى اين مفهوم نشان مىدهد كه سكولار از جمله اصطلاحاتى است كه در عين پيمودن مسيرى طولانى و كاربردهاى فراوان، از معنا و مدلول اوليه خويش چندان فاصله نگرفته است و در تمامى استعمالهاى پيشين تا مفهوم خاص و فنى امروزين، جوهر فحوايى آن، كه همانا امور مرتبط و متعلق به اينجهان باشد، حفظ شده است. به علاوه، ريشه لغوى و سير تاريخى اين مفهوم، پيوند و بستگى آن را به سنت مسيحى و بستر اجتماعى غربى بهخوبى نشان مىدهد. از اين رو، به همان اندازه كه اين تعلق و ريشهدارى، در بستر نشو و نما و زادگاه خويش مثبت و مفيد ارزيابى مىگردد، براى فرهنگها و جوامع غيرمسيحى و غيرغربى نامانوس و مشكلآفرين مىنمايد و نيازمند بازبينى، بازسازى و انطباق جدىترى است. پس متفكرى كه مىخواهد با استفاده از اين ابزار مفهومى داراى آن زمينههاى پيش گفته، به بررسى تحولات رخ داده در حوزه دين و ديندارى جامعه خويش بنشيند، با شرايط پيچيده و دشوارى روبهروست. از يكسو، به اين ادبيات نظرى و عناصر مفهومى آن به عنوان يك چارچوب تئوريك و پيشينه مطالعاتى براى موضوع كار خويش نيازمند است و از سوى ديگر، با خطر تعميمهاى ناروا و اتكا بر پيش فرضهاى اثباتنشده و نابجا مواجه است. بيرون آمدن كمآسيب و پرحاصل از اين موقعيت پيچيده، همان فعاليت دشوارى است كه در پيش روى جستجوگر اين حوزه قرار دارد.
2. معادلهاى فارسى و عربى اين واژه:
تلاش مترجمان و صاحبنظران آشنا با اين مفهوم به منظور يافتن معادل مناسب براى اين واژه هنوز به نتيجه نهايى و مقبول خويش نرسيده است و واژههاى Secularism , Secular و Secularization همچنان با معادلهاى متفاوتى، حسب سليقه و تشخيص استفادهكننده، شناخته و معرفى مىشوند. مشكل تعدد اصطلاحات و لغات بهكار رفته در برابر يك واژه خاص از زبانهاى اروپايى و عدم تلاش جدى از سوى زبانشناسان و اصحاب فن براى حصول نوعى اجماع و توافق در انتخاب و ترويج مناسبترين معادل براى آن، اختصاص به واژه مورد نظر ما ندارد; بلكه معضلى است كه دامن اغلب اصطلاحات فنى و مفاهيم رايج در حوزههاى علوم انسانى را گرفته است. بنابراين، بر محقق و جستجوگر اين علوم است كه در نخستين گام از كار خويش، تكليف خود را با آن واژه و اين معادلها روشن نمايد تا خطاى ابدال و جابهجايى معنايى و خلط مفهومى رخ ندهد. در زبان فارسى در برابر واژه Secularization از اصطلاحاتى چون «نادينى» (9) ، «دينزدايى» (10) ، «ديانت زدايى» (11) ، «غيردينى كردن» (12) ، «دنيوى سازى» (13) ، «دنيوى كردن» (14) ، «دنيوى شدن» (15) ، «دنيوش» (16) ، «دنياگرايى» (17) ، «سكولارسازى» (18 ) و «عرفىشدن» (19) استفاده شده است. در مواردى نيز براى رساندن اين مفهوم بهجاى يك كلمه، از يك عبارت، مثلا «جداسازى دين از دنيا» (20) استفاده گرديده است. دستهاى از اين معادلها قبل از اينكه ناظر به ريشه مفهومى اين اصطلاح باشند، به مضمون مصطلح و متبادر آن در ذهن توجه كردهاند. معادلهايى كه از تركيب نفى «دين» در معناسازى اين واژه استفاده شده است، از اين نوعند (چهار اصطلاح نخست). در صورتى كه در تجزيه لغوى اين ريشه، هيچ اثرى از واژه دين، ( Religion ) مشاهده نمىشود. اصطلاحاتى نيز كه در آن از پسوند «سازى» و «كردن» استفاده شده است، به دليل متعدى بودن اين قبيل افعال، وجود نوعى اراده و تصميم براى دنيوى كردن يا ساختن را به ذهن متبادر مىسازند كه به نظر مىرسد با مفهوم اصلى اين واژه در تغاير باشد. ظاهرا مناسبترين معادل براى واژههايى كه در انگليسى به ation ختم مىشوند، بهكارگيرى پسوند «شدن» است. چرا كه اين فعل (شدن) بيانگر صيرورتى فراارادى، با همان مضمونى كه در اين اصطلاح، مورد نظر است، مىباشد. معادلهاى دنياگرايى و سكولارسازى نيز اساسا غلط و ناواردند. پسوندهاى «... گرايى» كه بيانگر نوعى گرايش و تعلق خاطر ايدئولوژيك است، نوعا براى لغاتى با دنباله ism مناسبت دارند و «سكولارسازى» نيز يك تركيب ناپسند از دو جزء بيگانه است. اصطلاح «دنيوش» يك واژه ابداعى است كه احتمالا از تكسير و ايجاز «دنيوى شدن» ساخته شده است و از اين حيث، گامى است درخور توجه و اگر هم از تاييد زبانشناسان و اصحاب فرهنگستان بگذرد، هنوز مشكل سنگينى و ديرفهمى را با خود دارد و احتمالا براحتى، تداول نخواهد يافت. پس از ميان اين معادلهاى پيشنهادى، آنچه در يك مقايسه كلى به نظر صائبتر مىرسد، همان اصطلاح «عرفىشدن» است كه هم با ريشه لغوى واژه مورد نظر همخوانى بيشترى دارد و هم پسوند و تركيب مناسب اين مفهوم در آن بهكار رفته است. واژه «عرفى» در ادبيات ما تقريبا در همان جايگاهى مىنشيند كه واژه Secular در فرهنگ مسيحى دارد و همان نسبتى را با امور قدسى و دين برقرار مىكند كه اين واژه انگليسى با معادلهاى آنها مىسازد. بهعلاوه از اين تركيب، واژه جديدى در ادبيات ما پديد آمده است كه ناظر به يكمعناى انحصارى است و در صورت عموميتيافتن، احتمال خلط مفهومى در آن به ميزان قابلتوجهى پايين خواهد بود. برخلاف زبان فارسى كه درباره معادلهاى مناسب براى مفاهيم و واژههاى رايج در زبانهاى ديگر معمولا به سختى بهاجماع و اتفاقنظر مىرسد، اين توافق در زبان عربى بهتر و سريعتر بهدست مىآيد. در ميان عربزبانان «علمنة»، «علمانوية» و «علمانية» معادلهاى جاافتاده و پذيرفتهشدهاى هستند كه به ترتيب در برابر Secularism Secular و Secu larization قرار داده شده است و تقريبا نوعى اجماع و توافق جمعى درباره آنها وجود دارد. (21) اختلاف زبانشناسان عرب در اين باب، نه درباره خود اين معادلها، بلكه درباره ريشه لغوى آنهاست كه برخى آن را ماخوذ از علم و دستهاى ديگر از علم به معنى عالم دنيوى مىدانند. به همين دليل است كه بعضى آن را با فتح اول و برخى با كسر اول تلفظ مىكنند. (22) 3. «عرفى شدن» و «عرفگرايى»:
عرفىشدن و عرفگرايى دو اصطلاح همريشه و در عين حال، متفاوت از نظر معنا هستند كه تفاوتهاى مهم آنها در كاربردهاى عمومى و متنهاى غيرفنى بعضا مورد نظر قرار نمىگيرد و موجب مىشود تا برداشتهاى ناصوابى از آراء يك صاحبنظر يا مدعاى يك نظريهپرداز به دست آيد. اصطلاح نخست در مقام توصيف و تبيين، از صيرورت يك واقعيتخبر مىدهد; در حالىكه دومى به جهت همراه شدن با پسوند «گراييدن» حامل بار ايدئولوژيك است و جنبه ارزشىتوصيهاى دارد. هاروى كاكس نيز به جهت پرهيز از درافتادن در چنين مخالطه معنايى، همين تفاوت را در معادلهاى انگليسى اين دو اصطلاح، يعنى Secularization و Secularism مورد اشاره قرار داده است. او مىگويد Secularization يا «عرفىشدن» جريان تاريخى غيرقابل بازگشتى است كه طى آن جوامع از سلطه كليسا و عقايد تعصبآميز مابعدالطبيعى آزاد مىشوند; در حالىكه Secularism يا «عرفگرايى»، ايدئولوژى خاصى است كه جهانبينى مشخصى را تبليغ مىكند و خود بهواقع به مثابه يك دين است. (هوردرن/ميكائيليان 1368: 194) اهميت درك اين تفاوت از آنجا سرچشمه مىگيرد كه هريك از اين دو مفهوم، نسبتهاى متفاوتى را با دين كه موضوع محورى مورد اهتمامشان استبرقرار مىسازند. «عرفىشدن» نظريه يا مجموعه نظرياتى است درباره دين و ديندارى و تحولات آن دو در طول تاريخ; در حالى كه «عرفگرايى» تلاشى است ايدئولوژيك به منظور مقابله با باور و تعلق دينى. از اينرو، دين و عرفى شدن هيچگاه در مقابل هم قرار نمىگيرند، در حالىكه دين و عرفگرايى همواره در تعارض و نقار با يكديگر قرار دارند; چرا كه از يك جنسند و هردو طالب نوعى ايمان، تعهد و سرسپردگى از سوى مواليان خويشند و براى تصاحب سرزمينى واحد، در نقاش و كشاكش رو در رو و دائمى قرار دارند. احراز حيز و حيثيت متفاوت براى اين دو مفهوم (عرفىشدن و عرفگرايى) البته بدينمعنا نيست كه هيچگونه تبادل و تعاضدى ميانشان برقرار نگردد و به يكديگر هيچ مددى نرسانند. چنانكه ايدئولوژى عرفگرايى، خصوصا در فرآيندهاى متاخر عرفىشدن در جوامع غيرغربى، به عنوان يكى از عوامل تسريعكننده و شتاببخش عمل مىكند و متقابلا از سوى خود اين فرآيند نيز تقويت و حمايت مىشود. بىجهت نيست كه كسانى چون ديويد مارتين (23) و پيتر بلا معتقد شدهاند كه حتى خود نظريه عرفىشدن، حكم يك آموزه مذهبى را پيدا كرده است (ويلم/گواهى 1377:134 و هميلتون/ثلاثى 1377:288); يعنى آميخته شدن نظريه با تمايلات و تمنيات غيردينى نظريهپردازان و تلاش براى قطعيتبخشيدن به مفروضات و تخطىناپذير نمودن پيشبينىها، باعث گرديده است تا با عدول از عينيتگرايى علمى و زيرپا نهادن بىطرفى ارزشى، مفهوم سومى كه از آن با عنوان «ايدئولوژى عرفىشدن»، ( Secularizationism ) ياد كردهاند، (24) متولد شود. پس بر جستجوگر اين حوزه فرض است كه در عين قرابت و خويشى، اين دو حوزه را از يكديگر بهخوبى تميز دهد و در هرگونه تحليل و ابراز نظرى، مميزاتشان را رعايت نمايد و ثانيا با پاسدارى از اصل عينيتگرايى علمى و بىطرفى ارزشى اجازه ندهد، چه در مقام اخذ و چه در موضع ارائه يك انديشه، اختيار در كف تعلق و تمايل قرار گيرد و اين با آن خلط شود.
4. مفاهيم مترادف و جريانهاى موازى:
با اينكه جامعهشناسى متاخر، نقدهاى تندى بر رهيافتهاى كلاسيك، مثل «مكتب تطور»، ( School Evolutionary ) وارد آورده است و آنها را به جهت داشتن رويكردى جبرى نسبتبه واقعيتهاى سيال اجتماعى و پيشداورى و پيشگوييهاى غيرعلمى درباره مقصد و روند تحولات اجتماعى مورد طعن قرار داده است، ليكن خود نيز به طريقى ديگر و البته با مدعايى متواضعانهتر از اسلاف، در همين دام گرفتار آمده است. (25) وجود برخى مناسبات تحميلكننده و مقتضيات بهظاهر ناگزير در صحنه جهانى و در پيش روى جوامع طالب توسعه، همراه با نوعى سوگيرى نهچندان آشكار و از پيشاراده شده، جامعهشناسان معاصر را به نوعى بازگشت و روآورى به سوى اين نظريات كهن، البته با بهكارگيرى قالبهايى جديد و ابداع مفاهيمى نو، كشانده است. در حوزه جامعهشناسى، مفاهيم بسيارى با پسوند ation (شدن) كه حاوى مضمونى از همان انديشه تطورگرايانه كلاسيك است، ساختهشده و مىشود. اين مفاهيم كه حامل فرضيه و نظريه خاصى درباره جهت، مسير و مقصد تحولات آتى جوامع بشرى هستند، به شكلى غيرقابل درك، معاضد و مؤيد يكديگر مىباشند و همگى بر روى هم بر وجود روندى خطى، ( Unilinear ) و جبرى، ( Deterministi c ) به سوى مقصدى از پيشتعيين شده صحه مىگذارند. (26) ما بىآن كه در اينجا قصد ورود تفصيلى در چرايى و چونى رشد چنين رويكردى در ميان متفكران معاصر داشته باشيم، صرفا به جهت آشنايى با برخى از اين مفاهيم در حوزه مطالعات دينپژوهى و ربط و فصل معنايى هريك با مفهوم اصلى اين مطالعه، يعنى «عرفىشدن»، مرورى كوتاه بر برخى از اصطلاحات رايجتر در اين حوزه خواهيم داشت: دينپژوهان و نظريهپردازانى كه تحولات فروكاهنده دين و باور دينى در جامعه و فرد را دنبال كردهاند، در طرح نظريات خويش از واژهها و مفاهيم مختلفى استفاده نمودهاند. البته هيچيك از اين اصطلاحات، قابليت و بار معنايى واژه اصلى اين موضوع يعنى عرفىشدن را ندارد; ليكن هريك حامل نقطه تاكيدهاى خاصى است كه آشنايى با آنها، در شناخت پالايش يافتهتر مفهوم اصلى مطالعه ما بىتاثير نيست. غيردينى شدن، :( Laicization )
ويلم مىگويد كه اين اصطلاح براى فرانسهزبانان آشناتر است; در حالى كه عرفىشدن را انگليسىزبانها بيشتر استفاده مىكنند. در عينحال، او ميان اين دو مفهوم تفاوت قائل است. او مىگويد كه ژان بوبرو قصد داشته است تا با ايجاد يك لابراتوار تخصصى «تاريخ و جامعهشناسى انديشه غيردينى»، درباره تفاوتهاى مفهومى غيردينىشدن، ( Laicization ) و عرفىشدن، ( Secularization ) به بررسى بپردازد. از فحواى سخن ويلم چنين استنباط مىشود كه مفهوم نخست عمدتا ناظر به تغييراتى است كه در مناسبات ميان دين و نهادهاى غيردينى و، بهطور مشخص، نهاد سياست رخ مىدهد; در حالى كه مفهوم دوم يعنى عرفىشدن به تحولاتى اشاره دارد كه در درون دين و براى پاسخگويى به نيازهاى اجتماعى صورت مىگيرد (27) (1377: 2141).تقدسزدايى، :( Desacralization )
تقدسزدايى را اگرچه از مفاهيم مترادف عرفىشدن مىگيرند، در حالى كه اين واژه بهطور مشخص به زايل شدن فحواى مقدس از اشخاص، اماكن، اشياء و تمثالها و فعاليتها اشارت دارد. اين مفهوم، گرچه به جنبه سلبى موضوع خويش تاكيد دارد، حاوى هيچ اشاره روشنى درباره چيزى كه بهجاى امر مقدس خواهد نشست، نمىباشد. (28)
افسونزدايى، :( Disenchantmen t )
«افسونزدايى» اصطلاحى است كه با نام وبر همراه است و جز در ادبيات وبرى، اثرى از آن در جاى ديگرى مشاهده نشده است. (29) «افسونزدايى» مفهومى قريب به «تقدسزدايى» دارد، با اين تفاوت كه دايره كوچكترى از امور ماورايى را كه عمدتا ناظر به حوزه معرفت است، در بر مىگيرد. افسونزدايى از نظر وبر مفهومى است مرتبط با «عقلانى شدن»، ( Rationalization ) (30) بشر كه طى آن نيروهاى غيرقابل محاسبه مرموز از ملاحظات ما خارج مىگردند و ساحت انديشه، تماما به عناصر محاسبهپذير عقلانى سپرده مىشود. اگرچه برداشت وبر از اين مفهوم چنان فراگير است كه علاوه بر جادو، شامل دين نيز مىگردد; (31) ليكن هنوز فاصله بسيارى تا مفهوم مورد نظر ما در اين مطالعه دارد. غيرمشيتىشدن، :( Defatalization )
اين اصطلاح در واقع به يكى از ابعاد فرآيند عرفى شدن اشاره دارد. تقديرگرايى به عنوان يكى از آموزههاى مهم مسيحيت، در فرآيند عرفىشدن فرد، فراموش مىگردد يا مورد ترديد قرار مىگيرد. فرد و جامعه غيرمشيتىشده، ( defatalized ) براى اراده، آگاهى و اختيار بشرى در تعيين سرنوشت و طراحى دنياى آينده نقش محرزى قائلند.
غيرسنتىشدن دين، :( Detraditionalization o f Religion )
غيرسنتىشدن دين اشاره به فرآيندى دارد كه طى آن اديان تاريخى و داراى سنتهاى آموزهاى، تعليمى و شعايرى گسترده و متكى بر نهادهاى مستقر، از گذشته خويش انقطاع حاصل مىكنند; آنها مرجعيتهاى بيرونى ريشهدار در يك جوهر متعالى و منتقلشده از طريق سنت را ترك گفته، به رجعيتخود بنياددرونى متكى و متوسل مىشوند. ايمان غيرسنتىشده، ناظر بر آگاهى و ذهنيت فرد واقعا موجود در اينجا و اكنون است; در حالى كه هيچ حكمى از گذشته و هيچ غايتى در آينده او را محصور و محدود نمىسازد. خصوصى شدن دين، :( Privatization of Rel . )
خصوصىشدن دين فرآيندى است كه پارسونز در روند تحولات جارى در زيرساخت اجتماع، براى آينده ديندارى در جوامع مسيحى غرب پيش بينى كرده بود و اشاره به موقعيتى دارد كه در آن، دين از هرگونه حضور و حيات اجتماعى معزول شده است و تنها براى قابل تحمل نمودن زندگى در قفس آهنين، ( Iron cage ) دنياى تهى ازمعنا، به تعلق خاطر شخصى بدل مىشود تا دلمشغولى اوقات فراغت و تنهايى (32) وى گردد. فردىشدن، ( Individualalization ) دين كه مفهوم ديگرى قريب به همين مضمون را دارد، مرحلهاى ميانى براى انتقال از دين اجتماعى به ديانتخصوصى و كاملا شخصىشده مىباشد.ابزارى شدن دين، :( Instrumentalization of Rel .)
نگاه كاركردى به دين از سوى بعضى از متفكران بىاعتقاد به دين، كه هيچ حقيقتى براى آن قائل نبودند، مطرح گرديد و در اوج خود به نگاه ابزارى، ( Instrumental ) و مصرفى، ( Consumeric ) به دين منجر شد. فرآيند ابزارى و مصرفى شدن، ( Consumerization ) دين، روندى است كه طى آن هرگونه بحث كلامى راجع به حقيقت و حقانيت دين و بحثهاى فلسفى و تاريخى درباره منشا دين و سرگذشت اديان به كنارى گذارده مىشود و تاملات تفسيرى و تفهمى براى كشف جوهر و پيام اصلى دين و تجربه ديندارى ترك گفته مىشود و تنها به آثار و تجليات بيرونى آن، كه چه نيازهايى را برطرف مىنمايد و به چه ضرورتهايى پاسخ مىگويد، توجه مىگردد. ابزارى شدن از آنجا كه نقشى تبعى به دين مىدهد، آن را در معرض دو انتقال عرفىكننده قرار مىدهد:1)ابدال 2)تبديل (33) ; و هركدام نيز از مسيرى دين را به سمت محو تدريجى سوق خواهند داد.
عام شدن تدين، :( Universalization of Religiousity )
اين فرآيند از سه طريق «آموزهاى»، «اجتماعى» و «انديشهاى» در حال تحقق و گسترش است: 1) كاستن از اصرار و تاكيد بر تفاوتها و افزودن بر تفاهم و مشتركات ميان اديان مختلف;2)كمرنگ شدن مرزهاى جغرافيايى، فرهنگى و اخلاقى ميان پيروان اديان مختلف (34) ;
و 3)رواج انديشه و روحيه تكثرگرايانه،
( Pluralistic ) در ميان انسانها. بر اين اساس اختلافات ميان اديان، نه تمايزات جوهرى، بلكه تفاوت درجات و مراتبى است كه هريك بر روى طيف ديانت اشغال كردهاند و آن هم ناشى از بستر نشو و نماى متفاوت آنها مىباشد. اگر به حقايق دينى به عنوان مقولاتى فرازمان و فرامكان نظر شود و لفاف و كسوت فرهنگهاى مختلف از تن آنها بيرون آيد، چيزى جز هسته ديانت واحد انسانى كه متعلق مشترك و همسان تمام بشريت است، مشاهده نخواهد شد. عام شدن تدين، ذيل فرآيند گستردهترى قرار مىگيرد كه از آن با اصطلاح Globalization ياد مىشود و به نظر مىرسد واقعيت فراگيرترى باشد كه گسترهاى در تمامى ابعاد حيات بشرى دارد و در نهايت، به نوعى همسانسازى فرهنگىتمدنى مىانجامد. چنين به نظر مىرسد كه جدىترين كار در شناسايى و معرفى ابعاد سهگانه عرفىشدن را كارل دابلر در مقاله «عرفىشدن، يك مفهوم چندبعدى» (1981) صورت داده است و هميلتون (1995) و ويلم (1995) نيز در كتابهاى خويش بدان استناد جستهاند. دابلر علاوه بر تمايزگذارى ميان اين سه عرصه دينى، فردى و اجتماعى، تلاش نموده است تا ضمن تعريف، براى هريك از اين عرصهها، اصطلاح متفاوتى را نيز بهكار گيرد. او اين سطوح را چنين معرفى مىكند: 1) تغيير و تحول دروندينى كه به هرچه دنيوىتر شدن دين مىانجامد; 2)كاهش در تضمن و التزام دينى فرد; و 3)لاييك شدن، ( Laicisation ) در سطح كلان اجتماعى كه موجب تفكيك و تمايز ساختارى و عملكردى نهادها مىگردد (ويلم/گواهى 1377:141). ظاهرا قبل از دابلر، برايان ويلسون به تفاوت ميان عرفىشدن فردى و اجتماعى توجه نشان داده و با صراحتى كمتر از او، اين دو بستر مختلف را از هم تشخيص داده است، ( Wilson 1982:51-149 ) .نكته مورد تاكيد ويلسون در تعريف اين فرآيند، كاهش اهميت اجتماعى دين است كه در نهادها، كنشها و آگاهيها رخ مىدهد. اشاره به «اهميت اجتماعى» از سوى او مبين بذل توجه به همين جنبه است. ويلسون مىگويد: عرفىشدن به دنبال اين معنا نيست كه بگويد تمام آحاد بشر، وجدان و باورى عرفى شده پيدا مىكنند و حتى اين مدعا را ندارد كه بيشتر افراد از تمامى علايق دينى شان چشم مىپوشند; بلكه نهايتحرف آن اين است كه اهميت و نقش دين در كاركردهاى نظام اجتماعى كاهش مىيابد، .( Ib id ) بهجز اين دو، كسان ديگرى نيز بودهاند كه به نوعى به وجود اين سطوح و ابعاد متفاوت در اين فرآيند اشاره نمودهاند. مثلا استارك و بين بريجبا مفروض دانستن وجود ابعاد مختلف براى عرفىشدن، به صراحت ابراز مىدارند: اين فرآيند، كليساها را تضعيف كرده است، بىآنكه لزوما افرادى غيردينى به بار آورده باشد (هميلتون/ثلاثى 1377:308). دان كيوپيت نيز در كتاب «درياى ايمان» با تفكيك ميان عرفىشدن در سطح فرد و جامعه، از رخداد اولى با عنوان «خصوصى شدن» دين و از دومى با عنوان «دنيوى شدن» دين ياد كرده است (1377:231). ويلم علاوه بر طرح ديدگاههاى ويلسون و دابلر در كتاب «جامعهشناسى اديان»، خود نيز تاكيد بسيارى بر آشكار ساختن اين حقيقت دارد كه اولا لاييك شدن، متفاوت از عرفىشدن است و ثانيا «عرفىشدن نهادى» عرصهاى غير از «عرفىشدن فرهنگى» دارد (35) (1377: 44-139). به نظر مىرسد كه كار وودهد و هيلاس در مجزا و دستهبندى كردن تئوريهاى مطرح درباره اين فرآيند، از استحكام و امعيتبيشترى برخوردار است. آنها نظريات و آراء مرتبط با اين موضوع را در چهار دسته كه چهار فصل از بخش سوم كتابشان را تشكيل مىدهد تحت عنوان «عرفىشدن»، , ( Secul arization ) «غيرسنتىشدن»، ( Detraditionalization ) ،«عام شدن»، ( Universalization ) و «مقدس شدن»، ( Sacralization ) از يكديگر متمايز ساختهاند. آنها مدعىاند كه تئوريهاى ذيل دسته نخست و دسته اخير (چهارم) به تغييرات در ميزان ديندارى و اهميت دين در سه حوزه «فرد»، «فرهنگ» و «اجتماع» مىپردازند; در حالى كه نظريات جاى گرفته در دسته دوم و سوم مربوط به تحولاتى است كه در خود «دين» رخ داده است و سمت و سوى آن، كاستن از عناصر سنتى، ماورايى و آمرانه در دين و همچنين دستشستن از مدعيات و تعصبات فرقهگرايانه مىباشد. آنچه از اين بحثبراى ما اهميت دارد، توجه اين دو دينپژوه به بسترهاى متفاوت جارى شدن فرآيندى است كه با عنوان كلى عرفىشدن شناخته شده است. وودهد و هيلاس تفاوت ميان آن دسته از تحولاتى را كه در حوزه دين رخ مىدهد، با تحولاتى كه در سپهرهاى ديگر پديد آمده است، به روشنى تشخيص داده و از هم تفكيك نمودهاند و همچنين به بستر فردى، فرهنگى و اجتماعى اين تحولات عرفىكننده يا تقدسيابنده به صورت جداگانه توجه كردهاند .( Woodhead & Heelas 2000: 305-6 ) براى ارائه يك دستهبندى شفاف، جامع و قابل درك از تعاريف و برداشتهاى موجود از مقوله عرفىشدن، با ملاحظه سه عامل مؤثر در متعدد ساختن آنها مدلى را در قالب يك جدول دو متغيره ارائه دادهايم كه تا حدى راهگشاست و مىتواند تا اندازهاى بر معضل تعدد فايق آيد. براى كنترل كردن اثر «ماهيت دين» بر تعريف عرفىشدن، لازم است جدول هر سنت دينى، جداگانه ترسيم گردد. متغيرهاى «بستر وقوع» و «ابعاد مساله» نيز اضلاع اين جدول را تشكيل مىدهند. در اين جدول بعضى از مهمترين برداشتهاى موجود از عرفىشدن، با اين فرض كه به سنت مسيحى تعلق دارند، از يكديگر تفكيك شدهاند.
بستر يا ابعاد / دين / فرد / جامعه
عوامل / اثر تكثرگرايى دينى بر عرفى شدن (هانتينگتون) / اثر افكار روشنگرى بر عرفى شدن (دانيل بل) اثر عقلانى شدن فرد بر عرفى شدن (وبر) / اثر تمايزيافتگى ساختگى بر عرفى شدن (ويلسون) اثر عقلانى شدن جامعه بر عرفى شدن (وبر) فرآيند / تغيير رويكرد پروتستانتيزم از آخرتگرايى به دنياپذيرى (برگر) يك سويه بودن فرآيند (هاموند) احتمال معكوس شدن فرآيند (مارتين) / يك سويه بودن فرآيند (هاموند) احتمال معكوس شدن فرآيند (مارتين) / فرآيند جدا شدن سپهر عرفى از سپهر دينى (لخنر) يك سويه بودن فرآيند (هاموند) احتمال معكوس شدن فرآيند (مارتين) پيامد / خصوصى شدن دين (پارسونز) شخصىسازى دين (يونگ) / كاهش عضويت و حضور كليسايى (برايرلى وريث) / مرگ تدريجى دين در نظام سرمايهدارى (جيمسون) عرفىشدن دين
دستهاى از نظريات و تبيينهاى ارائه شده در باب عرفىشدن، معطوف به تحولاتى است كه در خود دين رخ مىدهد و ناظر به اجزاء دين اعم از جوهر و فحوا، اهداف و آرمانها، تعاليم و آموزهها، حيطه و دامنه و حتى ريشه و منشا آن مىباشد. به دست دادن تصويرى نسبتا شفاف و روشن از اين نظريات كه كميت قابل توجهى را نيز در بر مىگيرند، مستلزم نوعى تمايزگذارى ميان آنهاست و لاجرم به دستهبندى خردترى از اين نظريات مىانجامد. در ذيل سعى شده است تا با بازخوانى اين ادبيات نظرى نسبتا درهم و آميخته، عمدهترين فرضهاى مطرح در باب عرفىشدن دين در چهار گروه مجزا معرفى و از يكديگر بازشناسى شوند تا شايد جستجوگر اين راه را در يافتن جهت و مسير خويش در اين درياى مواج يارى رساند. جا دارد قبل از آن به سه رهيافت عمده در چارچوب بازانديشى دينى، ( Retinking of Religion ) كه بستر شكلگيرى اصلىترين انديشههاى عرفى از دين و ديندارى را گسترده است، اشارهاى بشود. تاثيرات مستقيمى كه فرآيند عرفىشدن بر حوزه دين و برداشتهاى دينى گذارده است، عمدتا خود را در تلاشهاى نظرى و بلكه مرامى معاصران در بازانديشى و بازتعريف دين، ( Redefinition of Rel .) نشان داده است. اين تلاشها در سه رويكرد اصلى و «بدعتگذارانه»، ( Heresical ) كه هركدام نسبتخاصى را با عرفىشدن برقرار مىسازند، قابل شناسايى است. رويكرد احياگرانه به دين، لزوما خود نسبتى را با عرفىشدن برقرار نمىسازد; بلكه از طريق مناسبتى كه آن دين در موضع اصيل يا منحرفشدهاش با اين فرآيند برقرار مىكند، با عرفىشدن مرتبط مىگردد. هدف احياگرى در دين، بازگشتبه جوهر اصيل و آموزههاى نخستين آن است و لذا تلاش مىنمايد تا زنگارههاى تاريخىفرهنگى و پيرايههاى نظرىاعتقادى را از دامان آن بزدايد و دين را به صياغ ناب و نيالودهاش در هنگام صدور بازگرداند. اين نوع بازانديشى در دين برحسب اينكه دين نيالوده نخستين در ابلاغ آغازين چه جوهر و سرشتى داشته و در چهره ناراست كنونىاش چه نسبتى را با عرفىشدن برقرار كرده است، مىتواند مساعد يا معارض با اين فرآيند قلمداد گردد. بازانديشى دينى از نوع اصلاحگرى، برخلاف حركتهاى احيايى، تلاشى استبراى عصرى كردن دين همراه با اهتمامى نسبى در حفظ جوهر اصيل آن. اگر براى يك احياگر دين، جوهر نخستين اصل است و بر پايه آن بايد وضع حال دگرگون گردد، براى اصلاحگر، اين دين و برداشت دينى است كه بايد بر مناط عقل بالغه بشرى باز تعريف شده و در معرض اصلاح و تغييرات ضرورى قرار گيرد تا پاسخگوى نيازها و مقتضيات امروز مؤمنان گردد. جنبشهاى اصلاح دين در مسيحيتبه سبب آمادگى بالايشان براى نوگرايى، ( Modernism ) و اعتماد بسيارشان به عقل خودبنياد بشرى، اساسا تفاهم نزديكى با فرآيند عرفىشدن دين داشتهاند. در حالى كه شايد نتوان از ابتدا در جديت اين دو رهيافت (احيايى و اصلاحى) نسبتبه كشف باطن و پيام اصلى دين ترديد روا داشت و جهتگيرى آنان را از اين حيث، متفاوت ارزيابى كرد، ليكن بلافاصله و در گام بعدى، آنگاه كه مساله رابطه ميان قالب و محتوا و صورتها و بواطن مطرح مىشود، راهشان از يكديگر متمايز مىگردد. آمادگى و تمايل اصلاحگران براى شكستن و نوكردن قالبها و رها شدن از ظواهر و صورتهاى سنتى دين، به مراتب بيش از رويكرد احياگرانه است و در اين راه بسيار جسورانه و فارغالبال گام برمىدارند. (36) اين در حالى است كه احياگران، نگران از دست رفتن جوهر و قلب ماهيت دينند و در انطباق دين با مقتضيات، بسيار محتاطانه گام مىزنند. به علاوه، اصلاحگران راغبند تا پيام اصلى دين، كوتاه و مختصر باشد و به همين دليل، در بازانديشى دين دچار نوعى تقليلگرايى مىشوند; در حالى كه رغبت احياگران به پرگويى و تفصيل است و تلاش مىنمايند كه در باز تعريف خويش از دين، بخشهاى پيش از اين صامت آن را نيز به سخن درآورند. در چارچوب بازانديشى دينى بايد از رهيافتسومى هم ياد كرد كه هيچ اصرار و التزامى به حفظ حركتخود در اطار مصدورات دينى كه متعلق به گذشتهاى كهن و دورند، ندارد و بىمهابا به ابطال و ابدال اصول و آموزههاى آن برمىخيزد تا باور جديدى را كه مقتضاى تعلقات، دغدغهها، نيازها و آرمانهاى امروزى بشر جديد است، خلق كند. از اينروست كه رهيافتهاى ابداعى و بدعتآميز، نزديكترين پيوند را با تمايلات عرفگرايانه برقرار مىسازند و بيش از دو رهيافت پيشين به تحقق اين فرآيند كمك مىرسانند. هوردرن در «راهنماى الهيات پروتستان» از هر دو رويكرد «اصلاح» و «ابداع» با عنوان آزادانديشى دينى يا الهيات ليبرال ياد كرده است (1368: 874). آزادانديشان دينى كه بزرگترين خدمت را به تثبيت اين فرآيند در مسيحيت، جامعه مسيحى و مسيحيان غربى نمودهاند، طيف گستردهاى را از اصلاحگرايان پايبند تا بدعتگذاران ملحد تشكيل مىدادند و هريك از مدخل و منظر خاص خويش عرفىشدن دين را مطالبه و اعلام كردهاند. شكلگيرى و به جريان افتادن اين رهيافتها و شتاب گرفتن اين فرآيند در حوزه دين، علاوه بر عوامل و ظرفيتهاى دروندينى، از تحولات ساختارى جامعه و دگرگونيهاى معرفتىروانشناختى مواليان نيز منشا مىگيرد و از طريق بازخوانى مجدد «متون» و ارائه تفاسير جديد از آنها و در مواردى حتى كنار گذاشتن آنها صورت تحقق پذيرفته است. ما در آينده و در بخش بررسى نظريههاى عرفىشدن، به تفصيل به عوامل بيرونى و ظرفيتهاى درونى اديان براى درغلتيدن در اين فرآيند اشاره خواهيم داشت و در اينجا تنها به مرورى كوتاه بر آن دسته از تعاريف عرفىشدن كه با نظر به تحولات جارى در خود دين ارائه گرديدهاند، اكتفا مىكنيم. 1. فروكاهى دين به ايمان. عرفىشدن دين پديدهاى است كه اساسا دامن اديان «اشتمالى»، ( Inclusiveness ) و «جمعگرا»، ( Collectivist ) را مىگيرد و با تعرض به ابعاد «شريعتى»، ,( Canonical ) «كلامى»، ,( Theocratical ) «اخلاقى»، ( Ethical ) و «مناسكى»، ( Ritualistic ) آنها، بيشترين تهديد را متوجه ويژگى «تمامخواهى» و «ايدئولوژىگرايى» اين نوع اديان مىسازد. ويلسون نيز معتقد است كه اين فرآيند صرفا و بهطور جدى، اديان سنتى را به چالش فرامىخواند و «آيينهاى جديد»، ( Modern Cults ) رو به گسترش در جوامع غربى، خصوصا جامعه آمريكا، هيچ تهديدى براى آن به حساب نمىآيند و به عنوان رخدادهايى نقضكننده تلقى نمىگردند; چرا كه آنها پيامدهاى جدىاى براى نهادهاى ديگر، ساختار قدرت سياسى و قيوداتى براى تكنولوژى به همراه ندارند و حتى هيچ خدمتى به جامعه آينده در انسجامبخشى و تغذيه فرهنگى صورت نمىدهند، .( Wilson 1979: 96 ) پس در يك عبارت موجز و صريح، عرفىشدن به مثابه فرآيندى است تدريجى كه طى آن، دين از هر نوع حيز و بروز اجتماعى تهى گرديده و به يك تعلق خاطر و دلمشغولى كاملا شخصى و بلكه خصوصى فروكاسته مىشود. دين در اين مسير با وانهادن اجزاء فربهكننده و تكلفآور، و انصراف از همبستههاى تاريخى خويش، نوعى تقليل و كاهش، ( Reduction ) را تجربه مىكند. دينپژوهانى كه از فرض وجود نوعى تقابل ميان «دين» و «ايمان» دفاع كردهاند، عرفىشدن را فرآيندى مىدانند كه طى آن دين مستقر به يك ايمان فردى فروكاسته مىشود. در مسير اين فرآيند چند تحول فروكاهنده به صورت توامان در دين رخ مىدهد: منسى و مغفول گذاردن حوزه حيات جمعى. كوتاه آمدن از مطلقانگارى و قبول نوعى تعليق در حقيقت و حقانيت. (37) پاى كشيدن از حوزه عقل و انديشه و واگذاردن علم و فلسفه به حال خويش. دستشستن از دواعى ايدئولوژيك. برداشتن هرگونه تكليف و تكلف از گردن مواليان. بريدن بند ناف اخلاق از بطن دين. تحولات ششگانه مذكور كه هريك ناظر به يكى از ابعاد اديان تاريخى است، مورد درخواست عرفگرايان و محل تامل نظريهپردازان بوده است. ملكيان با مقابل هم نشاندن دو آرمان بلند اديان، يعنى «خودسازى» يا «جامعهسازى» اين سؤال را مطرح مىسازد كه آيا هدف دين ساختن بهشت دنيوى استيا پرورش نيلوفرى زيبا و خوشبو در دل مرداب؟ او خود پاسخ مىدهد كه: انديشه ناكجاآباد متعلق به مكاتب دنيوى است كه، به غلط، به دين ملصق شده است. دين وعده بهشت زمينى به مردم نداده است; هدف دين ايجاد بهشت در روان و قلب آدمى است. (38) فن معتقد است آن صورتى از دين با دنياى جديد سازگارى دارد كه پهنه هرچه محدودترى را به امور مقدس اختصاص دهد و ميزان پايينترى از تلفيق نظامهاى ارزشى فردى و گروهى را توصيه و تقويت كند. او دين «اسرارآميز» و «اختصاصى» را كه بيشترين توجه را در جوامع غربى به سوى خود جلب كرده است، بهترين بازنماى اين نوع فرهنگ مذهبى جديد مىداند (هميلتون/ثلاثى 1377:4313). زيمل پيش بينى جامعه شناسان كلاسيك درباره محو، ( Disapearance ) دين در جوامع جديد را با تمييز ميان دين و امر مقدس مىپذيرد و تداوم ارتباط انسان جديد با امر مقدس را «تدين در يك حالتشبهسيال و متعيننشده» مىنامد، .( Hammond 1984: 3 ) در سنت اسلامى، موضوع دين در برابر ايمان سخن جديدى نيست و سوابق و سرگذشت آشنايى در اين فرهنگ دارد و آن خلاف و اختلافى است كه ميان فقها و عرفا در تمامى ادوار تاريخ در دفاع از دو راهبرد «شريعت» و «طريقت» در ايصال مطمئنتر مؤمن به پروردگار خويش وجود داشته است. پيشنهاد و جانبدارى از يكى از دو راهبرون، ( Exoterism ) و درون، ( Esoterism ) در تمامى اديان به شكلها و عناوين مختلف مطرح بوده است و از اين رو، جز در برخى از انواع افراطى خويش، اين دو در برابر يكديگر قرار نمىگيرند; بلكه به يكديگر مدد هم مىرساندهاند. به علاوه، مسيرهاى متنوعى را پيش روى بشر مىگشودهاند تا با توجه به ظرفيتخويش دستبه انتخاب بزند. (39) 2. عصرى كردن دين. در اين دسته از تعاريف، عرفى شدن لزوما ناظر به هيچ نوع فروكاهى و تقليلى در دين نيست و از هيچ قصدى براى به حاشيه راندن و محو دين خبر نمىدهد; بلكه بهعكس، گوياى انگيزه و تلاشى است از سوى عصرىگران دينباور به منظور تقويت موقعيت دين در جامعه و افزايش مقدورات و قابليتهاى آن در پاسخگويى به نيازها و مسائل جديدى كه براى دين مطرح شده است. يعنى در حالى كه فرآيندهاى منتهى به فروكاهى دين به ايمان، با هدف بازيابى خلوص دين توجيه و تعقيب مىشوند، فرآيند عصرى كردن دين، با انگيزه زنده و پويا نگهداشتن آن محقق مىگردد. عصرىكردن دين از سه طريق به عرفىشدن دين مىانجامد: 2-1. قلب ماهيت دين: بهرغم اينكه تلاشهاى منجر به عصرىسازى دين توسط دينداران نوجو، موجبات حفظ و بقاى دين در دنياى جديد را فراهم مىآورد، اما از طريق راه دادن به عناصر عرفى براى رسوخ به درون دين و جاگير شدن در ساحتهاى مختلف آن، ناخواسته و ندانسته به تهى كردن دين از جوهر اصيل خويش و قلب ماهيت آن كمك مىكند و به دستخود زمينههاى عرفىشدن دين را به وجود مىآورد. ساحتهايى از دين كه در مسير عصرىسازى، مدخل و مهبط ورود و جاگيرى عناصر عرفى قرار مىگيرند، چنين معرفى شده اند: ساحت معرفت و باورهاى دين، ( Belives ) كه از معارف و آگاهيهاى عصرى دينداران متاثر مىگردد. ساحت تعاليم و آموزهها، ( Doctrins ) (40) كه با نظر به مقتضيات زمانى و مكانى و موضوعات مستحدث دچار تغيير و تعديلهاى لازم در جهت تطابق با نيازها و مسائل جديد مىگردد. ( Organizat ion ) (41) كه به منظور افزايش ظرفيت و توان رقابتبا نهادهاى رقيب، به روشها و ابزارهاى كارآمد جديد مجهز مىگردد. تعريفها و تبيينهاى ارائه شده از سوى برگر و ويلسون به نوعى به تاثير تلاشهاى اصلاحگرانه براى رمززدايى از دين و منطبقسازى آن با دنياى جديد كه منجر به عرفىشدن دين گرديده است، اشارت دارند. برگر از تغيير رويكرد پروتستانتيزم و كالونيزم از آخرتگرايى به دنياپذيرى ياد مىكند (هميلتون/ثلاثى 1377: 297). و ويلسون به تاثير عوامل خارج از سنت مسيحى بر برداشت مسيحيان از دين اشاره مىنمايد و مىگويد كه رشد علمى، اعتبار تعبيرهاى دينى گذشته درباره جهان را تضعيف و دگرگون كرده است (پيشين: 2301). كيوپيت از ترك گفتن اسطورهها و نمادها و يا بازخوانى آنها با نگاهى كاملا عصرى، دنيايى، مادى و تحتاللفظى كه منجر به تغيير بار معنايى آنها گرديده است، سخن مىگويد. او توصيه مىكند كه اسطورهزدايى علاوه بر عقايد، آموزهها و اخلاق را نيز در برگيرد و خوب است كه كليسا از اين پس هم خود را به جاى رستگارى اخروى، در مسير صلح و خلع سلاح عمومى و حمايت از حقوق بشر صرف كند (1376: 25-11). 2-2. متكثر شدن حقيقت دين: همچنان كه اشارت رفت، گمان رايج، دستكم در دستهاى از تعاريف و تبيينها بر اين است كه هرگونه تجدد و نوسازى و تلاش براى عصرى كردن دين، جوهر و اصالت دين را در خطر مىافكند و موجبات قلب ماهيت آن را پديد مىآورد. عرفىشدن دين منحصر به اين امر نيست، بلكه عصرىسازى از راههاى ديگرى نيز اين سرنوشت را براى دين رقم مىزند. عصرىسازى به عنوان تلاشى براى سازگار نمودن دين با دنياى جديد و دائما نوشونده، راه را به روى انواع قرائتهاى متجددانه از دين مىگشايد; قرائتهايى زمانمند و كمدوام كه نطفه زوال خويش را در دل مىپرورانند و آمادگى دارند تا با سربرآوردن برداشتها و قرائتهاى هردم جديدترى از دين، در دوردستسنتها غروب كنند. پيامد راه دادن به قرائتهاى مختلف از دين، با هدف سازگارى و همراهى با اوضاع متغير، قبول و رواج نوعى تكثر در كشف حقيقت دين است و نسبىگرايى در كاشفيت، به سرعتبه حقيقت دين نيز سرايت مىكند و در نهايت، چيزى از آن باقى نمىگذارد. تكثرگرايى كه خود محصول مشترك «عرفىشدن فرد» و «عرفىشدن دين» است، «جامعه» را نيز در مسير عرفىشدن قرار مىدهد. هميلتون مىگويد: تكثرگرايى در درازمدت نه دين، بلكه عرفىشدن را تقويت مىكند. فرآيند عرفىشدن، مرحلهاى از تكثرگرايى مذهبى را پشتسر گذارده است و در عين حال مقوم آن نيز هست (1377:300). كيوپيت كه با ثابت و لايتغير نگه داشتن دين به شدت مخالف است و معتقد است كه همواره بايد قرائتهاى عصرى و جديدى از اصول و آموزههاى دين ارائه داد، در نوجويى و نوگرايى دينى تا آنجا پيش مىرود كه خود از آن به نوعى فروپاشى و بازآفرينى و مرگ و تولد تازه تعبير مىكند و مدعى است كه اديان زنده جز از اين طريق دوام نياوردهاند (1376: 30 25). آركون با نفى تصور مستشرقين و علماى اجتماعى غرب كه يك اسلام واحد و هميشگى را به رسميتشناختهاند، مىگويد: به جاى اسلام، اسلامات يعنى اسلامهاى متعدد وجود دارد. و براى اثبات مدعاى خويش از اسلامهاى كلامى، جامعهشناختى و تاريخى و همچنين اسلام خودش كه چيزى متفاوت از همه برداشتهاى ديگر است، نام مىبرد (42) (1996:51). عصرى كردن دين از مجراى س ومى نيز به عرفىشدن آن كمك مىكند و آن بشرى ساختن دين است; كه صورتهاى مختلف آن را در سرفصلى مستقل پى مىگيريم. 3. بشرى ساختن دين. بشرى ساختن دين به عنوان يكى از مجارى عرفىكننده، برگرفته از سه دسته تعريف است. يك دسته، تعاريفى است كه به طريقى از بشرى بودن حدوث دين خبر مىدهد. دسته ديگر، تعاريفى است كه ناظر به مرحله ابلاغ دين است و دسته سوم به انتقال و تداوم دين معطوف مىباشد. 13. منشا بشرى دين: انديشمندان دينپژوه، خصوصا آنان كه از موضعى بروندينى به بررسى ريشه و زمينههاى پيدايى اديان و رواج عقايد دينى پرداختهاند، به ضرورتهاى مختلفى اشاره كردهاند كه نوعا از قلمرو نيازهاى فردى و مقتضيات اجتماعى مردمان بيرون نبوده است. تاكيد بر نيازهاى طبيعى، روانى و ذهنى و يا مقتضيات سياسى، اقتصادى و فرهنگى به عنوان علت تامه و نه علل معده ظهور دين، در واقع به نفى هرگونه منشا آسمانى و متعالى براى اديان منجر مىگردد و آن را تا حد ديگر فرآوردههاى بشرى كه داراى همهگونه محدوديتهاى تاريخى، نسبيتهاى فرهنگى و نقصانهاى حقيقتنمايانه است، نازل مىسازد. دين به مثابه فرآورده بشرى، آماده پذيرش هرگونه انقلاب زير و روكننده و تحول برهم زننده است و عرفىشدن نيز چيزى فراتر از اين استعداد و آمادگى را از دين مطالبه نمىكند. آراء متفكرانى چون فوئرباخ، ماركس، فرويد، كنت، دوركيم و ديگر دينپژوهان تحويلگرا (43) كه تمامى اديان را از ريشه آسمانى و متعالى آن منتزع نموده و به عوامل فردى و اجتماعى تحويل مىنمايند، در همين راستا قابل تحليل است. 3-2. انتقال بشرى دين: برخى از دينپژوهانى كه به هر دليل نخواستهاند و يا نتوانستهاند كه در منشا آسمانى و ماوراى طبيعى دستكم بعضى از اديان توحيدى ترديد روا دارند، فرض بشرى بودن دين را به حلقه بعدى آن يعنى به واسطه اخذ پيام الهى و ناقل نخستين دين انتقال دادهاند. مدعاى ايشان بر اين فرض استوار است كه دين آسمانى در مرحله ابلاغ، دچار نوعى تنازل گرديده است تا بر مستوا و طاقت ناقل آنكه خود، بشرى است محصور در محدوديتهاى زمانى و مكانى و متكى بر فاهمهاى خاص و متعلق به زبان و فرهنگى معين، قرار گيرد. به علاوه، پيام پيامبران با تمام امانتدارى ايشان، در مرحله انتقال ثانوى به حواريون و معاصران و دستبه دستشدنهاى بعد از او همواره در معرض تنازلهاى بيشتر و تحريفات عمدى و سهوى و بدفهمىهاى فراوان قرار داشته است. از اين رو، آنچه در اختيار انسان اعصار بعد از نبى قرار مىگيرد، نه همان دين آسمانى، بلكه دين متنازل مبتنى بر طاقت و فاهمه بشر ناقل و بشرهاى مخاطب مىباشد. پس حتى با فرض حدوث فرابشرى، دين محقق و در دسترس، همچنان بشرى خواهد بود. آن دسته از بررسيهايى را كه از موضع كاوشگرانه به مطالعه سرگذشت عيساى تاريخى پرداختهاند (44) و از اين طريق سعى نمودهاند تا سيماى بشرى عيسى مسيح(ع)، فرزند خدا را نمايانتر سازند، قطعنظر از نتايجى كه به دست دادهاند، مىتوان از مؤيدات اين مدعا در سنت مسيحى برشمرد. همچنين است نظريههايى كه آموزههاى مسيحى و اناجيل و، بهطور كلى، عهد جديد را به حواريون و شخص پولس رسول منتسب مىنمايند و مدعىاند ميان آنچه بر مسيح نازل شد و آنچه به عنوان دين مسيح در ميان مسيحيان ترويج گرديد، تفاوت فاحشى وجود دارد. (45) در ميان مسلمانان، انديشههاى بعضى از نوانديشان عرب و بهطور مشخص محمد آركون (46) ، و همچنين عبدالكريم سروش (47) ، محتوايى به همين مضمون را متبادر مىسازد. 33. تداوم بشرى دين: تداوم بشرى دين مدعايى است كه به تاريخ و سرنوشتيك دين در دست پيروان و تحولاتى كه پس از سپرى نمودن برهه ظهور در محتواى آن رخ داده است، اشارت دارد. در اين مدعا، فرض چنين است كه درك و برداشت پيروان از يك دين، تابع معارف عمومى رايج در همان عصر، و بلكه متاثر از شرايط اجتماعى و وضع روحى و روانى هر فرد است (آركون/صالح 1996: 251 و كيوپيت/كامشاد 1376: مقدمه). بنابراين، بيش و پيش از اينكه دين به انسانها، بينش و گرايش بدهد و به رفتار جمعى و فردى آنها صورت خاصى ببخشد، اين انسانها هستند كه براساس جايگاه خويش در مراحل رشد معرفتبشرى و حسب موقعيت تمدنى و ساخت فرهنگى جامعهاى كه در آن مىزيند و پايگاه و نقشى كه اشغال كردهاند، به دين خويش شكل مىدهند و از جانب آن سخن مىرانند. دين در اين ديدگاه، گوهرى است آيينهسان كه نور تابيده شده به سوى خود را منعكس مىسازد و صورتهاى بنشسته در مقابل خويش را بازمىنماياند. صامت و لااقتضا دانستن دين، تعبير ديگرى از همين معناست كه به پيروان دين اجازه مىدهد تا دادههاى خويش را از آن بستانند. تداوم بشرى دين علاوه بر فرض صمت و بىاقتضايى دين، توجيه ديگرى نيز مىتواند داشته باشد كه به نحوى در مطالب قبلى بدان اشارت رفت و آن وجود شكاف و افتراق ميان معرفتهاى بشرى از دين و حقيقت جوهرى و الهى آن است كه بر اثر تحريفات عامدانه يا سهلانگاريها و سادهگزينيهاى سهوى و در طول اعصار متمادى پديد آمده است. به هر صورت، نتيجه نهايى از هر دو توجيه يكى است و آن بشرى شدن دين، بلافاصله پس از سپردن اين گوهر به دستحاملان مىباشد. عرفىشدن فرد
با منعطف شدن توجه انسانها از ماوراءالطبيعه به سوى اين جهان، نوعى وارهايى و واگذارى صورت مىگيرد كه از آن به عرفىشدن تعبير شده است. طى اين فرآيند، انديشه، عواطف، تمايلات و رفتار فردى از هرگونه بستگى، تعلق و پايبنديهاى ماوراى طبيعى رها مىگردد و تاثير عناصر و عوامل فوق بشرى و فرادنيايى بر جهتگيرى، انتخاب و شيوه عمل او كاهش مىيابد. رابرت بلا اين فرآيند را تحت عنوان «درونىشدن مرجعيت»، ( Internalization of Authority ) از مسير ديگرى تعقيب نموده است. انتقال تدريجى اقتدار و مرجعيتهاى از بيرون، از بالا و از وراى فرد، به درون و تبديل شدن آن به يك مرجعيت معنوى بىواسطه و خودآگاه، قابل دستيابى توسطهر فرد و مبتنى بر اقتضائات «اينجا و اكنون»، مسيرى است كه بلا به عنوان يك روند تاثيرگذار بر وضع دين در دنياى جديد بدان اشاره كرده است و وودهد و هيلاس از آن به عنوان تحولى كليدى در «غيرسنتى شدن»، ( Deteraditionalization ) دين ياد نمودهاند، .( Woodhead & Heelas 2000:342 ) خارج شدن انديشه، عواطف، تمايلات و خصوصا رفتار فردى از هيمنه تحميلهاى فرافردى و تلقينهاى دينى كه از گذشته متعالى و معتبر اخذ شده است، چنان جدى است كه در تجلى و تظاهر بيرونى، هيچ فرقى ميان فرد مؤمن با انسان لاييك جز از طريق اقرار شفاهى آنها نمىتوان مشاهده كرد. به تبع تحولاتى كه بر ذهن و احساس انسان جديد عارض مىگردد، دگرگونيهايى نيز در مناسبات او با جهان هستى، با طبيعت و با جامعه (انسانهاى ديگر) پديد مىآيد: تغيير نگاه او نسبتبه جهان هستى و در نتيجه، رشد «دنياگرايى». تغيير رابطه با طبيعت و تلاش براى تسلط و استخدام هرچه بيشتر آن بر پايه «منفعتطلبى و لذتجويى». تغيير مناسبات با جامعه و انتظارات از ديگران و در نتيجه، رشد «فردگرايى». برخى از تعاريف و تبيين هاى ارائه شده از سوى دينپژوهانى كه به تامل در اين باره پرداختهاند، معطوف به همين سنخ تحولات است كه در خود «فرد» به وقوع پيوسته و با آنچه در عرصه اجتماع و در حيطه دين رخ داده است، متفاوت مىباشد. اين تحولات كه با نوعى رويگردانى از آسمان و خارج شدن از خيمه تقدس همراه است، از حيث نوعيت و جايگاه آن در فرد، در چهار دسته زير از يكديگر قابل تفكيك و بازشناسى است. 1 . تحولات بينشى. كنت هيچگاه، به صراحت از عرفىشدن، ( Secularization ) نام نبرد، اما به هر صورت از نخستين كسانى است كه برداشت قابل دركى از تحولات معرفتى انسان در چارچوب اين فرآيند ارائه مىداد. طرح نظرى وى درباره انتقال تدريجى بشر از معرفت ربانى، ( Theologic ) به معرفت فلسفى، ( Methaphisic ) و از آن به معرفت حامل همين مفهوم، به بيانى ديگر است. (48) هگل معتقد است كه در اين انتقال معرفتى، نوع بشر چند تنازل ديگر را نيز تجربه كرده و بر خود پذيرفته است: دستشستن از غايتنگرى و اكتفا به بررسى كاركردها و شناسايى فوايد در دسترس پديدهها. صرفنظر كردن از كشف ماهيات و بسنده كردن به صور مكانيكى اشياء. عدول از بينش شهودى و خرد فلسفى و متوسل شدن به عقل ابزارى و مآلانديش. (49) نزول از مطلقانگارى و ابتناى حقايق بر شكاكيت و نسبيت. از نظر وبرىها، كليد فهم عرفىشدن را بايد در فرآيند رشد «عقلانيت» بشر جديد كه از دو طريق بر نقش دين در جامعه اثر گذارد، جستجو كرد. نخست، تاثيراتى استبر روى باور دينى دينداران كه موجب «افسونزدايى»، ( Disenchantment ) از دين گرديد و دوم، ايجاد تحولاتى است در ساخت اجتماعى و اقتصادى جامعه كه جلوههايى از آن تحت عنوان: صنعتى شدن، شهرى شدن، بوروكراتيزه شدن و... شناخته شده است (هميلتون 1377: 7296). دان كيوپيت عرفىشدن را تسرى خردورزى فنى يعنى ابزارى و سوداگرانه به زواياى زندگى مىداند و آن را بر بينشى مكانيكى از جهان استوار مىنمايد (1377: 51). لوئن نيز از فرآيندى خبر مىدهد كه به غيرالهى شدن دنيا منجر شده است و اين تحول را با آگاهى انسان مرتبط مىداند. (50) كريمينز عرفىشدن را فرآيندى مىشناسد كه طى آن، بتدريج از دين به عنوان مرجعى براى تبيين جهان، صرف نظر مى شود، .( Crimmins 1990: 3 ) ديگرانى نيز بودهاند كه اين فرآيند را با تغيير جهانبينى بشر از الهى به مادى، دگرگون شدن تصور و تلقى انسان نسبتبه خدا و نقش او در اداره جهان (51) و بهطور كلى، كاهش مراجعه به ماوراءالطبيعه براى فهم معرفتى جهان تعريف كردهاند. نظريههاى متاخرتر در باب عرفىشدن فرد، به پيدايى نوع جديدى از ايدهآليسم اشاره كردهاند; ايدهآليسمى كه بر پايههاى نوعى اومانيسم استوار است و به تخيل و ذهن افراد بشر در مقابل جهان خارج اصالت مىدهد و با هرگونه واقعگرايى كه به عينيت و وجود نظم و قاعده در واقعيتخارجى بها بدهد، مخالفت مىورزد. ريشهها و مبادى اين ايدهآليسم جديد را بايد در ذهنيتگرايى كانت، شكاكيت هيوم، نسبيتگرايى منتقل شده از علوم تجربى و عملگرايى برخاسته از مكتب اصالت فايده و انسانگرايى افراطى عصر جديد و همچنين نظريات كانت و شوپنهاور و كركگور درباره جهان نمودها در برابر جهان حقايق جست (كيوپيت/كامشاد 1370: 60-259). كيوپيت از دو نوع افراطى و معتدل آن چنين ياد مىكند: «هيچانگاران»، ( Nihilists ) اخلاق را مقدم مىشمرند و هستى را آفريده و تابع اراده بشر مىدانند، در حالى كه «واقعگرايان انتقادى»، معرفت را مقدم مىشمرند و بنا بر تصورى كه از جهان دارند، براى بهتر ساختن جهان، اخلاقياتى را از خود ابداع مىنمايند (پيشين: 240). هيچانگاران (ايدهآليستهاى افراطى) و واقعگرايان انتقادى (ايدهآليستهاى معتدل) كه جهانبينى مادى و معرفتشناسى علمى سده پيشين را هم به چالش فراخواندهاند، به طريق اولى در برابر ايمان و باورداشتهاى دينى قرار مىگيرند; چرا كه دين علاوه بر نظم جارى در كائنات، طالب برقرارى نظم ديگرى در حيات اجتماعى و فردى است. 2 . تغيير در گرايشها. برخى عرفىشدن را فرآيندى تعريف كردهاند كه طى آن از شدت تعصبات دينى و حساسيتهاى مسلكى كاسته مىشود و به همان نسبتبر ميزان تحمل و مدارا در ميان دينداران افزوده مىگردد. تعصب و مدارا ريشه در انديشه و احساس افراد دارد و تغييرات در آنها ناشى از تحولاتى است كه در اين دو عرصه صورت مىگيرد. رشد نسبيتگرايى و متكثر و مشكك دانستن حقايق از يكسو و منعطف ساختن احساسات انسانى به سوى جنبههاى ديگر حيات از جانب ديگر، زمينههاى فروكاهى تعصبات دينى و رواج روحيه تساهل و تحمل را در ميان دينداران پديد آورده و گسترش داده است. تجليات ديگر عرفىشدن فرد از اين منظر، قانع شدن بشر به حيات تهى از معنا و دل كندن از معنويت و عشق، در ازاى پناه جستن به لذتهاى آنى و نفسانى است. وبر مهمترين كاركرد دين را معنابخشى به حيات مىدانست و در عين حال، نگران آن بود كه با رختبربستن دين از جهان، در قفس آهنين آينده، ( Iron Gage ) چه چيزى جاى آن را خواهد گرفت. تى. اس. اليوت، شاعر برجسته انگليسى، كه بيش از آنكه نگران اعتقادات باشد، نگران بحرانى است كه بر اثر تجدد در عواطف بشرى رخ داده است، مىگويد: معضل عصر تجدد تنها آن نيست كه ديگر نمىتوان به باورهايى كه نياكان ما درباره خداوند داشتند، اعتقاد داشت; بلكه آن است كه ديگر نمىتوان به احساسى كه آنان نسبتبه خدا و انسان داشتند، دستيافت، .( Eliot: 1957 ) 3 . تغيير نگرش (52) . بشر جديد در دنياى عرفىشده، تمايلات جديدى پيدا كرده كه او را بيش از گذشته به دنيا وابسته ساخته است. به علاوه، اين امر باعث گرديده تا نگاه و نگرش او نسبتبه محيط طبيعى و اجتماعىاش دگرگون شود و در مناسباتش با ديگران تاثير بگذارد. فرآيند عرفىشدن در حوزه نگرشهاى فردى باعث چند تحول و انتقال جدى در رويكردهاست: انتقال از ارزشمدارى به فايدهگرايى. انتقال از نوعدوستى به خودخواهى. انتقال از حقجويى به مصلحتانديشى. انتقال از عاقبتانديشى به دم غنيمتشمارى. انتقال از تعالىخواهى به لذتجويى. انتقال از سعادتطلبى به عافيتطلبى. انتقال از طلب رضايت الهى به مطالبه خرسندى دنيوى. انتقال از عدالتخواهى به منفعت طلبى. 4. تغيير رفتار. آشكارترين تجليات عرفىشدن، در رفتار افراد نمايان مىگردد و مهمترين جلوه آن، كاهلى در پاىبندى به فرامين دينى است. بىتوجهى به توصيهها و نواهى دينى، كه يكى از شاخصهاى عرفىشدن فرد شمرده مىشود، دو منشا عمده دارد: «كاهلى و سبكسرى» در انجام وظايف و رعايت آدابى كه فرد به حقانيت و صحت آن ايمان دارد. بىاعتنايى و بىتفاوتى در انجام تكاليف مورد انتظار دين، به سبب «زايل شدن اعتقاد» به درستى و اثربخشى آن. چنين به نظر مىرسد كه در بستر طبيعى اجتماع، وضعيت نخست مقدم بر صورت اشاره شده در محور دوم، محقق مىگردد و به لحاظ روانى، زمينهساز انتقال به وضعيتبه مراتب پيشرفتهتر دوم است كه از ناحيه عقل و نظر نيز تاييد گرفته و تقويت مىشود. ترنر مىگويد كه در جوامع غيردينى، پيوند و همگامى ميان باور و رفتار، درهم شكسته مىشود و اعمال مشترك اجتماعى لزوما بر پايه ارزشهاى عمومى شكل نمىگيرد، .( Turner 1983 : 57) تغيير رفتار دينى به سبب خاصيت عينى و كميت پذير آن، همواره مورد توجه آن دسته از جامعهشناسان دين كه به موضوع عرفىشدن توجه نشان دادهاند، بوده است. مطالعات فراوان انجام شده پيرامون نمايانترين شاخصه رفتار دينى، يعنى عضويت و حضور در مراسم كليسايى، ( Church Membership & Church Attendance ) مؤيد همين امر است. عرفىشدن جامعه
اين سطح از عرفىشدن به مجموعه تحولاتى در درون جامعه اشارت دارد كه در يك فرآيند تدريجى باعث افول موقعيت دين در جامعه مىگردد. كاهش تدريجى اقتدار و نفوذ دين در جامعه اگر به خروج كامل آن از حيات اجتماعى نينجامد، موجب به حاشيه خزيدن آن خواهد شد. پس عرفىشدن جامعه ناظر به سه اصل است: 1) مجموعه تحولاتى است معطوف به تغيير مناسبات ميان دين و اجتماع. 2)محمل وقوع اين تحولات، خود «جامعه» است. 3) طى اين تحولات بتدريج از اهميت و موقعيت اجتماعى دين در جامعه كاسته مىشود. تاكيد بر اين اصل كه محمل وقوع تحولات منجر به عرفىشدن جامعه، خود «جامعه» است، از اين روست كه اين نوع از عرفىشدن، از انواع ديگر آن، يعنى عرفىشدن دين و عرفىشدن فرد، متمايز گردد. چرا كه بعضى از تحولات عرفىكننده در «دين» و در «فرد» نيز مىتواند چنين پيامدهايى به دنبال داشته باشد; يعنى مناسبات ميان دين و جامعه را به سمت افول موقعيت و كاهش اهميت دين در جامعه دگرگون سازد. عرفىشدن در سطوح مختلف جامعه رخ مىدهد كه ما در ذيل، چهار سطح مهمتر آن را مورد بررسى قرار مىدهيم: 1 . عرفىشدن ساختارى. عرفىشدن ساختارى اشاره به فرآيندهايى درجوامع دارد كه طى آن اجتماعات داراى ساختار ساده و يكدستبه جوامعى با ساخت تمايز يافته و پيچيده بدل مىگردند. اين انتقال و دگرگونى ساختى و در عين حال تدريجى، آثار و تبعات پرشمارى در عرصههاى مختلف حيات فردى و اجتماعى باقى مىگذارد و مهمترين تاثير را بر جايگاه دين، كه در اجتماعات نه چندان پيچيده، از موقعيت و اعتبار تعيينكننده و تقريبا بىهمتايى برخوردار بوده است، مىگذارد. جامعهشناسان كلاسيك كه مطالعه خويش را عمدتا بر موضوع انتقال جوامع از ساختهاى غيرنهادى به ساختهاى داراى تمايزيافتگى نهادى متمركز نموده و ادبيات نظرى قابل توجهى را در اين موضوع پديد آوردهاند، لاجرم نظرشان به سوى مهمترين عرصه اين تحولات، يعنى تغييرات كاهنده در تعامل ميان دين و اجتماع جلب گرديده است و بىآنكه چنين چيزى را قصد كرده باشند، مواد خام لازم براى شكلگيرى حوزه خاصى تحت عنوان جامعهشناسى دين و موضوع مورد توجه معاصران اين حوزه، يعنى فراهم آوردهاند. (54) آشناترين نظريات درباره فرآيندهاى انتقالى جوامع، متعلق به اسپنسر، دوركيم و تونيس است. جوهر نظريه آنها اين است كه جوامع، طى اين فرآيند انتقالى كه از آن با عنوان تمايزيابى ساختى، ( Structural deferentiation ) ياد شده است، به مرحلهاى از يك تقسيم كار پيشرفته و ساختار تمايزيافته نهادى دست مىيابند و نتيجه حاصل از آن در عرصه دين آن است كه دينى كه تا پيش از اين تنها مرجع هنجارفرست، تنها عامل پيوند دهنده اجتماعى، تنها منبع مشروعيتبخش اقتدار حاكم و تنها معيار تعيين سلسله مراتب و منزلت اجتماعى، و بستر منحصر به فرد تمامى فعاليتهاى جمعى در اداره جامعه محسوب مىشد، از اين پس، استيلاى انحصارى و نقش همهكارگى خويش را از دست مىدهد و در بهترين حالتبه نهادى در كنار چندين نهاد ديگر اجتماعى، مثل سياست، اقتصاد، حقوقى، آموزشى و... بدل مىشود و نقش و مسئوليت اجتماعى محدودى را برعهده مىگيرد. ماركس تاثير تحولات ساختى در جامعه را كه منجر به محو كامل دين به عنوان يكى از عناصر روساخت زندگى بشر مىگردد، به نحو ديگرى تبيين كرده است. او كه دين را عنصرى ايدئولوژيك در خدمت طبقه مسلط و استثمارگر براى تخدير و تسلى دادن به تودههاى ستمكش مىدانست، معتقد بود كه در جهان آينده و در جامعه كمونيستى، كه از پى يك ررشته تحولات ساختى در مناسبات طبقاتى فرامىرسد، ديگر ضرورتى براى بقاى دين وجود ندارد. بهجز تلقى و تبيين نسل اول جامعهشناسان از فرآيند عرفىشدن جامعه، از ميان جامعهشناسان متاخر نيز كسانى بودهاند كه تعريف خويش از اين فرآيند را به اين جنبه از موضوع، يعنى كاهش اقتدار و سيطره دين و بهطور كلى، نزول اهميت دين در جامعه معطوف ساختهاند. آلفورد از اين فرآيند با عنوان «مجزا شدن بخشها»، ( Compartmentalization ) ياد كرده است، .( Robertson 1969: 321 ) مان كه، تحت تاثير ديدگاه ابزارى ترنر، دين سنتى را به مثابه يك قدرت ايدئولوژيك تلقى مىكند، عرفىشدن را وجهى از يك پديده عمومىتر، يعنى دگرگونى در ساختار و سازمانيابى قدرت در جامعه نوين معرفى مىكند، .( Lechner : 1991) لخنر خود به مجزا شدن سپهرهاى مدنى از سپهر كليسايى اشاره كرده است، .( Ibid ) پيتر برگر عرفىشدن را جريانى معرفى مىكند كه بر اثر آن، بخشهايى از جامعه و فرهنگ از اقتدار نهادها و نمادهاى دينى خارج مىشوند. برايان ويلسون آن را جريانى مىشناسد كه از طريق آن، نهادها، تفكرات و آداب دينى، اهميت اجتماعى خويش را از دست مىدهند (ويلم/گواهى 1377:139) . ويلم مىگويد: اين جريانى است كه بر جايگاه دين در نظام اجتماعى اثر مىگذارد (همان). چنانكه ملاحظه مىشود، برگر و ويلسون در تعريف خويش از فرآيند عرفىشدن، تمايز روشنى ميان اتفاقاتى كه در سطح «ساختى» رخ مىدهد و اتفاقاتى كه در سطوح «نهادى»، «فرهنگى» و «منزلتى» جامعه رخ مىدهد، قائل نشدهاند و تمامى آنها را تحت عبارت «كاهش اهميت اجتماعى دين» يك كاسه كردهاند. در دنباله بحث كه وقوع اين فرآيند را با توضيحات بيشترى در سطوح نهادى، فرهنگى و منزلتى دنبال مىكنيم، اين تفاوتها آشكارتر خواهد شد. 2. عرفىشدن نهادى. تمايزيابى ساختى فرآيندى است كه دين را از جايگاه بلامنازع خويش در اجتماع تنزل داده و از مسئوليتسنگين ايفاى نقشهاى متنوع در عرصههاى گوناگون و پذيرفتن كاركردهاى متعدد در امور مختلف وامىرهاند. در ساختار نهادى جديد، دين كه به تازگى موقعيتبرتر خويش را در حيات جمعى از دست داده است، براحتى در قالبهاى نهادى تحميل شده جاى نمىگيرد و تا مدتها اقتدار و نفوذى بيش از نهادهاى نوپاى همعرض مطالبه مىنمايد. در اين دوره برزخى و انتقالى ميان ساختار غيرنهادى و ساخت تمايزيافته نهادمند، برحسب موقعيت دين در جامعه مى توان از يك وضعيت «فرانهادى» نام برد. ميزان مقاومت و موفقيت دين به مثابه يك نهاد در حفظ آخرين سنگرهاى در حال سقوط خويش، درجات متفاوتى از اقتدار فرانهادى دين در جامعه را به منصه ظهور مىرساند. ليكن جز ايجاد برخى تعويقهاى ناپايدار، موجب كمترين تغيير جهت جدى در روندى كه پس از به حاشيه راندن دين، سرانجام آن را از حيات جمعى محو خواهد ساخت، نخواهد گرديد. موقعيت فرانهادى از حادترين شرايطى كه در آن نهاد دين دخالت مؤثرى را در حوزه عمل نهادهاى ديگر، خصوصا نهادهاى سياست، حقوقى، آموزشى و تربيتى جامعه اعمال مىكند، تا وضعيتى را كه تنها به عنوان نهاد برتر مورد ملاحظه و احترام نهادهاى ديگر قرار مىگيرد، شامل مىشود. آنچه مدهورست (1981) تحت عنوان فرآيند عرفىشدن از مراحل در حال افول اقتدار فرانهادى دين بر نهاد سياست ارائه مىدهد، تصويرى از همين مدعاست. او اين سه مرحله را تحت عناوين «سياست اعترافى» (55) ، ,( Confessional Polity ) «سياستبىطرفى دينى»، ( Religiously neutral Polity ) و «سياست ضد دينى»، ( Antireligion Polity ) بدين شرح معرفى مىكند: (56) مرحله اول: دولت و نظام سياسى، دستكم بخشى از مشروعيتخويش را از دينى كه توسط اكثريت اعضاى جامعه هوادارى مىشود، اخذ مىكند. مرحله دوم: دين و مجموعههاى دينى در قالب رقباى سياسى براى به دست گرفتن قدرت، پاى به صحنه سياسى جامعه مىگذارند. مرحله سوم: دين و سياست از دخالت در حوزه عمل ديگرى و طرح هرگونه ادعاى مؤثر بر يكديگر دستبرمىدارند. در همين چارچوب از انواع ديگر عرفىشدن نيز نام برده شده است. مثلا «عرفىشدن اساسى»، ( Constitutional Secu .) فرآيندى است كه دولت از اينكه مشروعيت و اهداف اساسىاش را برحسب دين تعريف كند، بتدريجشانه خارج مىكند. يا «عرفىشدن رويهاى»، ( Policy Secu .) كه طى آن، دولت از اداره جامعه بر پايه احكام و هنجارهاى دينى ستبرمىدارد و سياستها و رويههاى عرفى خويش را به حوزههاى سابقا دينى تسرى مىدهد. «عرفىشدن نهادى»، ( Institutional Secu .) نيز برحسب اين تعريف، فرآيندى است كه نهاد دينى دست از برترىطلبى و زيادهخواهيهاى فرانهادى برمىدارد و از فشار آوردن بر نهادهاى ديگر، خصوصا نهاد سياسى، براى تحميل درخواستهاى خود امتناع مىورزد. در همين چارچوب از «عرفىشدن برنامهاى»، ( Agenda Secu .) و عرفىشدن ايدئولوژيكى، ( Ideological Secu .) هم نام برده شده است كه به معناى تسرى تدريجى اين فرآيند به حوزههاى ديگر است; به نحوى كه در نهايت، به اخراج كامل دين از صحنه اجتماع خواهد انجاميد. (57) نظريهپردازانى كه مسير اين تحولات را در جوامع مختلف خصوصا جوامع اروپايى دنبال كردهاند، شاهد كشيده شدن اين خط به درون نهاد دين نيز بودهاند. يعنى پس از اينكه دين موقعيت جديد خويش را به مثابه يك نهاد پذيرفت و با تمكين به قواعد آن، از دواعى مداخلهجويانه و برترىطلبانه بر ديگر نهادهاى همعرض صرف نظر كرد، با چالش و مقابلهجوييهاى جدىترى حتى در درون مرزهاى تعيينشده خويش مواجه گرديد و ناگزير شد تا در برابر يورش همهجانبه از سوى نهادهاى غيردينى، تن به هزيمت و عقبنشينى سپرده، بسيارى از نقشها و كاركردهاى به رسميتشناخته شده قبلى را نيز فرو نهد و به چارچوبهاى يك نهاد فرعى و حاشيهاى بسنده نمايد. بلا (1964) در معرفى جامعه عرفىشده كه نهادهاى مستقلى چون رفاه، بهداشت و قانون در آن شكل مىگيرند و توسط دولتسكولار اداره مىشود، مىگويد: در اين شرايط، دين نهاد تخصصيافتهاى است كه تنها به مسائل ثانوى زندگى، مثل مراسم نيايش و مراسم ازدواج و مرگ مىپردازد. (58) اما فرآيندهاى پيشرونده عرفىشدن در جامعه بدينجا نيز متوقف نمىماند و در مسير فردىسازى، خصوصىسازى و شخصىسازى دين، مقدمات حذف «نهاد دين» را كه تجلى جمعى تعلقات دينى افراد است، فراهم مىآورد. پيش فرضهاى نظرى جداسازى دين از جامعه و فردى كردن آن را دوركيم فراهم آورد; آنگاه كه ميان امر قدسى و عرفى و اشتغالات دينى و فعاليتهاى دنيوى، جدايى افكند. نفى امكان توامان بودن دين و دنيا از سوى دوركيم، بهرغم نگاه جمعگرايانه وى به مقوله دين و اعتقاد به منشا و مجلاى جمعى دينباورى بوده است. جريان اصلاحطلبى دينى در اروپا كه نطفه شريعتزدايى و بىاعتنايى به كليسا را در دل مسيحيت كاشت و تلاشهاى مؤثر فرقههاى مذهبى برخاسته از نهضت پروتستانتيزم كه بذر اصلاحشده تحويل دين به ايمان فردى را در جوامع مسيحى پراكندند و فرد مسيحى گريزان از خاطرات سياه قرون وسطى را به يك مؤمن درونگرا و متدين خود مرجع بدل ساختند، همگى در راستاى تكميل فرآيند عرفىشدن جامعه مسيحى و تنازل دين به سطح فردى، ارزيابى و تحليل مىشود. پارسونز، با ملاحظه چنين ادبارى است كه در عين اعتقاد به نقش فرهنگ ساز و هنجارفرست دين در قبال نهادهاى ديگر، «خصوصى شدن»، ( Privatization ) آن را در آينده جوامع مسيحى پيشبينى مىكند و حتى از متمايز شدن نقش دينى فرد از نقشهاى غيردينىاش سخن مىگويد، .( Robertson 1970: 199 ) دفاع متفكرانى چون والتر كلارك از «دين شخصى» در برابر دين ارثى، دين ناشى از يك «تغيير عقيده»، ( Conversion ) در برابر دين ناشى از التزام به يك عقيده (ناك)، «دين پيامبران» در برابر دين روحانيان (آبراهام مزلو)، «دين تجربه شخصى» در برابر دين جزميات كلامى (ويليام جيمز) و... همه، صورتهاى مختلفى از همان دين فردى در برابر دين نهادى واپسرانده شده است. (59) يونگ در ادامه فرآيند فردى شدن دين، از چيزى به نام «شخصى سازى» دين خبر مىدهد و مىگويد: دين هركس اسطوره شخصى خود اوست كه توسط روان او در حين نشو و نماى خويش خلق مىشود. كيوپيت مىگويد كه يونگ با طرح اين نظريه و ابداع ديانتى شخصى و زيستن بر وفق آن، به ديانتهاى فردى حرمتبخشيد (1377: 231). كيوپيت كه خود از دينپژوهان متاخر مسيحى است، چهره شفاف و بديعترى از مراحل پيشرفتهتر اين فرآيند را معرفى مىكند; او مىگويد مسيحيت نهتنها نفوذ خود را در حيات عمومى از دست داده، بلكه تقريبا از قرن گذشته به اين طرف، نفوذ خود را در زندگى خصوصى نيز تا اندازه زيادى از دست نهاده است (پيشين: 46). يعنى در حالى كه پارسونز از خصوصى شدن دين سخن مىگويد و يونگ از كيش شخصى، كيوپيت از معنويتى شخصى كه فاقد هرگونه تجلى بيرونى بوده و صرفا با «خودمحققسازى»، ( Self-realization ) فردى سروكار دارد، سخن مىراند (پيشين: 8337). از آنجا كه دين شخصىشده، نه سنتگرا و اصولگراست و نه آرمانگرا و هزارهگرا، و كاملا در حال و براى حال زندگى مىكند، متفاهمترين صورت دينى براى جامعه عرفىشده است. دينورزى در اوقات فراغت، نازلترين صورت اين تحول دامنهدار است. بدينمعنا كه در كسر سوم حيات كه بخش نه چندان جدى مربوط به تفريح و تفنن و دلمشغوليهاى سبكسرانه فردى است، سهم كوچكى هم به سرگرميهاى دينورزانه داده مىشود تا در برقرارى ارتباط با يك ذات مقدس صرف شود. در چنين رويكردى طبعا هيچ اثر وجودى و خارجىاى از جانب دين بر ديگر ابعاد حيات جمعى و فردى متصور نيست. (60) 3 . عرفىشدن فرهنگى. ويلم كه در فصل چهارم كتاب «جامعهشناسى اديان» بيش از هركس ديگر براى پالايش معنايى و شفافسازى مفهوم عرفىشدن تلاش كرده و سطوح و صورتهاى مختلف اين پديده را نمايان ساخته است، مىگويد: آيا بهتر نيست كه ميان جنبههاى نهادى عرفىشدن و جنبههاى فرهنگى آن فرق گذاشت (1377: 143) هرچند موضوعات مهم مورد اشاره در اين فصل از كتاب بهاجمال برگزار شده است، ليكن در همان حد نيز مبين دقتنظر و ملاحظات خوب او به جوانب و ابعاد مختلف مساله مىباشد. با متمايز ساختن عرفىشدن فرهنگى از ديگر سطوح عرفىشدن جامعه، ويلم قصد دارد تا تحولات عناصرى را كه صورت ذهنى و هنجارى جامعه را تشكيل مىدهند، بهطور مستقل تعقيب و معرفى نمايد. مهمترين تحولاتى كه در چارچوب عرفىشدن جامعه، ذيل اين عنوان قابل طرح و بررسى است، بدين شرح است: سلب هرگونه مرجعيت دينى در مشروعيتدهى به سازههاى بشرى. كاهش سهم آموزههاى دينى در شكلدهى به فرهنگ عمومى جامعه. كاهش سهم ارزشهاى دينى در نظام ارزشى جامعه. از اهميت افتادن دين به عنوان يكى از مهمترين مجارى هنجارفرست. كاهش يا قطع ارتباط ميان دين و اخلاق فردى و اجتماعى. محو شدن جاى پاى احكام و ملاحظات دينى در قوانين اساسى، قوانين موضوعه و مقررات جارى. فرآيند عرفىشدن با ظاهر شدن منابع و مراجع رقيب در كنار مرجعيت دينى آغاز و تا سلب هرگونه مشروعيت غيربشرى از حيات انسانى ادامه مىيابد. در جامعه عرفىشده، تنها و آخرين مرجع مشروعيتبخش، خود جامعه و فرد فرد اعضاى آن است كه براساس مصالح و منافع جارى و دائما متغير تعيين مىگردد. ماكس وبر (1371) معتقد بود كه برخى از آموزههاى دينى چون «تقديرگرايى»، «رياضتطلبى» و «كار و تلاش دنيوى» كه در كالونيسم بيش از ديگر فرقههاى پروتستانى متبلور بود، به تقويت پايههاى فرهنگ سرمايهدارى در غرب كمك شايانى نموده است. توكويل و تا حدى نيز پارسونز، معتقد بودند كه مسيحيت مهمترين عناصر تشكيلدهنده فرهنگ غربى خصوصا در جامعه آمريكايى بوده است. توكويل صراحتا به تاثير اخلاق مسيحى بر قوام يافتن دو اصل مهم برابرى و آزادى در جوامع دموكراتيك تاكيد مىكند و روح مذهب و روح آزادى را دستكم در جامعه آمريكا در پيوند با يكديگر مىبيند (سيدنتاپ/ كامشاد 1374: 984). پارسونز مىگويد مسيحيت توانسته استبه ميزان زيادى، ارزشهاى خود را بر اخلاق و زندگى روزمره جوامع مدرن حاكم سازد. او معتقد است كه فروكاهى و زوال دين در جوامع جديد، نه از جنبه فرهنگسازى و ارزشفرستى آن، بلكه در ديگر ابعاد آن چون مسائل بنيادى ايمان و مسائل غايى معنابخشى به زندگى نهفته است. (61) اينها اعترافاتى است درباره نقش تاثيرگذار دين بر فرهنگ جوامع مدرن غربى كه در تلقى رايج، قرنهاست كه از آموزههاى دينى روى گرداندهاند. وگرنه درباره نقش فرهنگساز و هنجارفرست دين و حضور تعيينكننده آن در فحواى قوانين و در مبانى اخلاقى جامعه و اصول اداره آن در گذشته و در جوامع غيرغربى كمتر توسعهيافته، كوچكترين ترديدى وجود ندارد. آنچه نظريات عرفىشدن درصدد بيان و اثبات آن است، بروز نوعى فرسايش در چنين نقشى است كه تا پيش از ظهور رقباى جديد، مستقيما توسط دين ايفا مىگرديده است. اگر آموزههاى دينى تاثير مستقيمى بر روى نهادهاى عرفى نداشته باشد و دينى بودن آنها، صرفا و حداكثر از طريق ايمان دينى افرادى كه با آن درگيرند، به ظهور برسد، در واقع با جامعهاى عرفىشده مواجهيم كه هنوز روند صيرورت خويش در عرصه فردى را به اتمام نرسانده است. كلبش (1979) از به فراموشى سپردن چهار اسطوره مهم مسيحيت كه در زمان خود براى مسيحيت اروپايى مفيد هم بودهاند، تحت عنوان «رمزگشايى از فرهنگ» خبر مىدهد و مىگويد در حالى كه تنها اندكى از مسيحيان وفادار، اين اسطورهها را حفظ كردهاند، براى فرهنگ عمومى، ديگر كاملا نامربوطند. (62) 4 . عرفىشدن منزلتها. با افول موقعيت و جايگاه دين در جامعه، پيوستهها و اجزاء مرتبط با آن نيز دچار تنزل رتبه و كاهش درجه مىگردند و از پايگاه اجتماعى برتر به مراتب نازلترى سقوط مىنمايند. سن سيمون يكى از مشخصات جوامع مدرن را پديد آمدن جابهجايى در سلسله مراتب اجتماعى دانسته است; او مىگويد در حالى كه نظاميان و روحانيان در ساختهاى جديد، به پله هاى پايينترى از سلسله مراتب اجتماعى نزول پيدا مىكنند، دانشمندان، صنعتگران و بانكداران مراتب بالاترى را در جامعه مدرن درمىنوردند. افول موقعيت و منزلت اجتماعى روحانيان به عنوان متوليان نهاد دين، علاوه بر كاهش تدريجى اهميت نهاد دين در جامعه، از محدود شدن نقشهاى محول و تقليل كاركردهاى مورد انتظار و در نتيجه كم شدن نياز و رجوع مردم به ايشان ناشى مىگردد. در جوامع عرفىشده غربى، نقش كليسا و كشيش به اجراى غسل تعميد براى اعضاى جديد، اداره مراسم عشاى ربانى براى مسيحيان وفادار و طلب آمرزش براى مردگان محدود شده است. طبعا ايفاى چنين نقشهايى به همراه برخى از مواعظ و اقدامات خيرخواهانه در رسيدگى به وضع مستمندان، نمىتوانست منتسبان به نهاد دين را در جايگاه پيشينشان، كه از آنجا نه فقط بر مردم، بلكه بر امپراتوران و حاكمان مردم نيز حكم مىراندند و بر تمامى اقشار اجتماعى برترى مىجستند، حفظ نمايد. منزلت و برترى در جامعه جديد از معيارها و ضوابطى كاملا عرفىشده و مبتنى بر ارزشهاى حاكم بر يك ساخت عرفى تبعيت مىكند. ارزشهايى كه آموزههاى دينى كمترين سهم را در آن دارند. منابع
آركون، محمد. العلمنة والدين، الاسلام والمسيحة الغرب مترجم هاشم صالح. بيروت. دارالساقى. 1996. آكادمى علوم اتحاد شوروى. مبانى مسيحيت ترجمه اسدالله مبشرى. تهران. حسينيه ارشاد. بىتا. الياده، ميرچا. فرهنگ و دين ترجمه بهاءالدين خرمشاهى و ديگران. تهران. طرحنو. 1374. بينا، محمود. «حكمت متعالى اديان» فصلنامه هفت آسمان. س1. ش1. بهار 1378. تنى، مريل سى. معرفى عهد جديد (2مجلد) ترجمه طاطاووس ميكائيليان. بىجا. حيات ابدى. بىتا. رادهاكريشنان، سرواپلى. مذهب در شرق و غرب ترجمه فريدون گرگانى. تهران. سازمان كتابهاى جيبى. 1344. سيدنتاپ، لرى. توكويل ترجمه حسن كامشاد. تهران. طرحنو. 1374. شجاعىزند، عليرضا. «تعريف دين و معضل تعدد» فصلنامه نقدونظر (ش19و20) تابستان و پاييز 1378. شجاعىزند، عليرضا. «خاستگاه جامعهشناسى در فرايند رشد عقلىگرى» ماهنامه كيهان فرهنگى (ش163 و164) ارديبهشت و خرداد 1379. ضاهر، عادل. الاسس الفلسفيه للعلمانيه. بيروت. الساقى. 1993. علائلى، عبدالله. العلمانية فى الاسلام. العطاس، محمدنقيب. اسلام و دنيوىگرى ترجمه احمد آرام. تهران. مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه تهران. 1374. فروم، اريك. جزمانديشى مسيحى ترجمه منصور گودرزى. تهران. مرواريد. 1378. كارپنتر، همفرى. عيسى ترجمه حسن كامشاد. تهران. طرح نو. 1374. كائوتسكى، كارل. بنيادهاى مسيحيت ترجمه عباس ميلانى. تهران. كتابهاى جيبى. 1358. كوزر، لوئيس. زندگى و انديشه بزرگان جامعهشناسى ترجمه محسن ثلاثى. تهران. علمى. 1370. كيوپيت، دان. درياى ايمان ترجمه حسن كامشاد. تهران. طرحنو. 1376. محمدى، مجيد. سر بر آستان قدسى، دل در گرو عرفى. تهران. نقره. 1377. ملكيان، مصطفى. «دين و ديندارى در جهان معاصر» فصلنامه هفت آسمان. س1. ش2. تابستان 1378. نيچه، فردريك ويلهلم. دجال ترجمه عبدالعلى دستغيب. تهران. آگاه. 1352. وبر، ماكس. اخلاق پروتستان و روح سرمايهدارى ترجمه عبدالمعبود انصارى. تهران. سمت. 1371. ويلم، ژانپل. جامعهشناسى اديان ترجمه عبدالكريم گواهى. تهران. تبيان. 1377. هگل، گئورگ فردريك. استقرار شريعت در مذهب مسيح ترجمه باقر پرهام. تهران. آگاه. 1369. هميلتون، ملكلم. جامعهشناسى دين ترجمه محسن ثلاثى. تهران. تبيان. 1377. هوردرن، ويليام. راهنماى الهيات پروتستان ترجمه طاطهوس ميكائيليان. تهران. علمى و فرهنگى. 1368. ياسپرس، كارل. مسيح ترجمه احمد سميعى. تهران. خوارزمى. 1373. 1. «وابسته» و «تبعى» قلمداد كردن عرفىشدن، از جنبه مفهومى و تعاقب معنايى است; وگرنه هر متغيرى از جنبهاى وابسته و تابع است و از جنبه ديگر، كه چونان عاملى تاثيرگذار بر پديدههاى ديگر بدان نظر مىشود، مستقل و مؤثر قلمداد مىگردد. 2. ديويد مارتين علاوه بر تاثير جوهر هر دين، ساختار دينى متكثر يا انحصارى در جامعه را هم بر اين فرآيند مؤثر مىداند. براى تفصيل در اين باره نگاه كنيد به: هميلتون، م. جامعهشناسى دين (ص6-305). 3. تفصيل در اين باب را در مجالى ديگر پى مىگيريم. 4. فن معتقد است كه تلاش براى ارائه تعريف و اعمال مرزبنديهاى مشخص باعث مىگردد كه ابهامات موجود در اين مفاهيم كه داراى اطلاعات تعيينكنندهاى نيز هستند، از فضاى مفهومى آنها بيرون افتد و به فهم دقيق اين مفاهيم زيان برسد. نگاه كنيد به: هميلتون، م. جامعهشناسى دين (ص314). 5. درباره انواع تعاريف دين نگاه كنيد به: شجاعىزند، ع.ر. «تعريف دين و معضل تعدد». 6. براى آشنايى با رويكرد اين دسته از دينپژوهان نگاه كنيد به: Woodhead, L . & Heelas, P. Religion in Modern Time . 7. در بررسى ادبيات نظرى پيرامون فرآيند عرفىشدن، مشاهده مىگردد كه لزوما تمامى نظريهپردازان، برداشتخويش از اين پديده را با «تعريف» شروع و يا ختم نكردهاند تا بتوان بهراحتى و روشنى به «تعريف» آنها از عرفىشدن يا عرفگرايى دستيافت. بلكه دستيابى به برداشتبعضى از صاحبنظران از اين فرآيند، گاه مستلزم جستجو و واكاوى فراوان در آراء پراكنده و احيانا تجزيه نظريات تبيينى وى بوده است. لذا نبايد انتظار داشت كه در تمامى انواع و دستهبنديهاى ارائهشده،مصاديق كاملى از يك تعريف با ويژگيهاى فنى آن سراغ داده شود. در عين حال، تلاش خواهد شد تا آنچه به عنوان تلقى يا موضع يك صاحبنظر از فرآيند عرفىشدن آورده مىشود، از صحت و سنديت كافى برخوردار بوده و كمتر دخل و تصرفى در آن به منظور نزديك ساختن به قالب مورد نظر در اين مطالعه صورت گيرد. 8. نگاه كنيد به: Wilson, B. ``Secularization|| in Eliddeh, M. Encyclopedia of Religon . 9. آرام، احمد. در نقدى بر نوينگرى. 10. خرمشاهى، بهاءالدين. در علم و دين و آشورى، داريوش. در فرهنگ علوم انسانى. 11. ساروخانى، باقر. در دائرةالمعارف علوم اجتماعى. 12. ساروخانى، باقر. در فرهنگ علوم اجتماعى. 13. گواهى، عبدالرحيم. در جامعهشناسى اديان. 14.خرمشاهى، بهاءالدين. در علم و دين و آريانپور، عباس. در فرهنگ كامل. 15. صبورى، منوچهر. در جامعهشناسى. 16. آرام، احمد. در اسلام و دنيوىگرى. 17. ثلاثى، محسن. در جامعهشناسى دين و كامشاد، حسن. در درياى ايمان. 18. گواهى، عبدالرحيم. در جامعهشناسى اديان. 19. محمدى، مجيد. در دين عليه ايمان. 20. ساروخانى، باقر. در دائرةالمعارف علوم اجتماعى. 21. گفته مىشود مبدع اين اصطلاح در زبان عربى، لغتشناس معروف، بطرس البستانى مىباشد كه در معجم خود به نام محيطالمحيط بدان اشاره نموده است. نگاه كنيد به: علائلى، ع. العلمانية فى الاسلام (ص13-14). 22. عادل ضاهر معتقد است كه اين اصطلاح بايد با فتح عين و لام استعمال شود; چراكه ماخوذ از عالم است و نه از علم. گفته مىشود كه ابتدا عالمانية بوده كه بتدريجبه علمانية مختصر شده است. نگاه كنيد به: اسس الفلسفية للعلمانية (ص37-38). 23. مارتين مىگويد، عرفىشدن مفهومى است كه بيش از آنكه ماهيتا خنثى باشد، توسط بسيارى به عنوان ضددينى ديده شده است. نگاه كنيد به: Martin, D. The Religious and Secular . 24. العطاس ضمن اشاره به همين تفاوت ميان «دنيوش» به عنوان نظريه و «دنيوىگرى»، چونان مفهومى ايدئولوژى، به نقل از كاكس، مفهوم سومى را كه بىشباهتبه مدعاى بلا نيست، تحت نام «دنيوشگرى»، ( Secularizationism ) معرفى مىكند. نگاه كنيد به: العطاس، اسلام و دنيوىگرى (ص17 و44). 25. حتى كسانى كه سعى داشتهاند به نحوى از اين دام برهند و خطى بودن اين روند را مورد ترديد قرار دادهاند، نتوانستهاند خود را از مفروضات اين چارچوب كاملا مبرا سازند و لذا از طريقى ديگر مجددا به آن رو نمودهاند; به عنوان مثال مويسر مىگويد: اگرچه نمىتوان فرآيند خطى آن را تاييد كرد، اما بايد اذعان نمود جوامع در اقصا نقاط دنيا در حال حركت تدريجى به سمت عرفىشدن مىباشند. نگاه كنيد به: Moyser, G. Politics and Religion in the Modern World p. 14 . 26. فيليپ هاموند در همين باره از اصطلاحاتى چون: Modernization , Rationalization Urbanization, Bureaucratization Industrialization نام برده است كه مفاهيمى در راستاى همان روند تكسويه مىباشند. به اين مجموعه مىتوان تركيبهاى صريحترى مثل Europeanization, Westernalization, Americanization را نيز افزود. در اين باره نگاه كنيد به: Woodhead, L . & Heelas, P. Religion in Modern Time, p.309 . 27. لازم به ذكر است كه برداشت ويلم از مفهوم عرفىشدن با آنچه در اين مطالعه پذيرفته شده و بهكار رفته، متفاوت است. 28. نگاه كنيد به: مقاله «جداانگارى دين و دنيا» در كتاب فرهنگ و دين (ص128). 29. گفته مىشود كه وبر نيز اين اصطلاح را از فردريك شيلر گرفته است. نگاه كنيد به: Woodhead, L . & Heelas, P. Religion in Modern Time, p.322 . 30. لازم به ذكر است كه عقلانىشدن با منطقى و عقلايى بودن متفاوت است. دانيل بل مىگويد: سنت «عقلى»، ( Reason ) به دنبال كشف ساخت منطقى نهفته در نظام طبيعت است; در حالى كه «عقلانيت»، ( Rationalization ) در پى جايگزين كردن يك نظم تكنولوژيكى بهجاى نظم طبيعى است كه از طريق منظم كردن آهنگ كار، انطباق كاركردى ابزار و اهداف و تحميل ساختهاى بوروكراتيك بهجاى پيوندهاى خويشاوندى، ضابطهمند كردن بهكارگيرى نيروى كار و رعايت اصول بهرهورى محقق مىگردد. نگاه كنيد به: Bell Daniel. The Return of the Sacred . 31. ويلسون در قياسى ناصواب ميان اديان توحيدى و جادو، اين قبيل اديان را به دليل عقلايى، نظاميافته و غير ماورايىتر شدن، ادامه عرفىشده جادو مىداند. نگاه كنيد به: Wilson, B. ``Secularization|| in Eliddeh, M. Encyclopedia of Religion 32. پيش از اين هم جامعهشناسان درباره پديدهاى به نام «انبوه تنها» كه در دنياى جديد رخ نموده است، سخن گفتهاند. كيوپيت مىگويد: انسان متجدد ضرورتا و هميشه تنهاست; چرا كه او آگاهانه از مشاركتبا توده خلق و فرورفتن در ناآگاهى عام و گذشته تاريخى جامعه خويش و ارزشها و تلاشهاى پيشين گسسته است و ديگر نظر او را به خود جلب نمىكند. او به معنى دقيق كلمه غير تاريخى شده است و در حال به سر مىبرد و در برابر نوعى خلا ايستاده است. نگاه كنيد به: كيوپيت، د. درياى ايمان (ص8-237). 33. منظور از «ابدال»، تغييراتى است كه دين در جهت ايفاى هرچه بهتر نقش ابزارى خويش و بهتبع مطالبات و مقتضيات روز، بر خود مىپذيرد و مقصود از «تبديل»، شرايطى است كه دين به دليل ناكارآمدى و فقدان قابليتهاى لازم در عصر جديد، جايگاه و نقش خويش را به ابزار مدرن و كاراترى واگذار مىنمايد. 34. زيمل مىگويد: در جامعه جديد كه افراد با عناصر متعددى با يكديگر پيوند پيدا مىكنند، مرزهاى دينى و خويشاوندى با همسايگان، ديگر تعيينكننده نيست. لخنر نيز از تغيير ملاك عضويت در جامعه از «هويت دينى» به مفهوم «شهروندى» اشاره مىكند. نگاه كنيد به: كوزر، ل. زندگى و انديشه بزرگان جامعهشناسى (ص264) و . Lechner, F.J . `` The Case Againest Secularization || 35. از دينپژوهان داخلى، مجيد محمدى به تفكيك سطوح و جنبههاى عرفىشدن توجه نموده; ليكن تلاش مؤثرى را براى بهسامان رساندن اين بحث، صورت نداده است. او در بررسى فرآيند عرفىشدن در ايران به «عرفىشدن دين و روحانيت»، «عرفىشدن جامعه» و «عرفىشدن دولت» اشاره نموده است كه دستكم در شق سوم، نظرش متفاوت با ديگران است. نگاه كنيد به: محمدى، م. سر بر آستان قدسى، دل در گرو عرفى (ص157). 36. فازديك به عنوان يكى از چهرههاى بارز رويكرد اصلاحطلبى دينى مىگويد: ما بايد ذات مسيحيت و تجربيات دائمى آن را بيان نماييم; ولى نبايد آن را در قالبهاى متغير قديمى كه مربوط به گذشتهاند، زندانى كنيم.... بدين طريق اصل ايمان حفظ مىگردد، در حالى كه قالب فكرى كهنى كه براى بيان آن بهكار مىرفت، كنار گذاشته مىشود. نگاه كنيد به: هوردرن، و. راهنماى الهيات پروتستان (ص64). 37. منظور از «حقيقت»، قبول وجود حقايق در عالم است و غرض از «حقانيت» متعلق دانستن آن حقيقتبه خويش و دفاع از آن است كه هر دو از سوى يك «نسبىگرا»ى افراطى مورد ترديد است. 38. نگاه كنيد به: فصلنامه هفت آسمان (س. اول، ش2). 39. نگاه كنيد به: پيشين (س. اول، ش1) گفتگو با استاد بينا. 40. ساحت آموزهاى، ( DoCtrinal ) ،هم اخلاق و هم شريعت و فقه را در بر مىگيرد و هر دو نيز به شكلى از مقتضيات زمانى و مكانى و موضوعات جديد متاثر مىشوند. 41. ساحت نهادى و تشكيلاتى، ( Organizational ) نيز هم كليسا و هم دستگاه كشيشى، هردو، را در بر مىگيرد. 42. بىآنكه قصد نفى وجود قرائتهاى مختلف از اسلام را در اينجا داشته باشيم، بيان آركون را نيز، كه منظرهاى مختلف به اسلام را به مثابه اسلامهاى مختلف معرفى كرده است، نمىتوانيم بپذيريم. 43. نگاه كنيد به: شجاعى زند، ع.ر. «تعريف دين و معضل تعدد». 44. براى آشنايى با آراء كسانى چون ديويد فردريك اشتراوس، برونو بائر، ارنست رنان و آلبرت شوايتزر كه تحقيقاتى از اين منظر درباره زندگى عيسى مسيح(ع) داشتهاند، نگاه كنيد به: هوردرن، و. راهنماى الهيات پروتستان; كائوتسكى، ك. بنيادهاى مسيحيت; آكادمى علوم شوروى. مبانى مسيحيت; و كيوپيت، د. درياى ايمان. 45. در اين باره نگاه كنيد به: كاپلستون، ف. فردريك نيچه، فيلسوف فرهنگ (ص16-212) هگل، گ. ف. استقرار شريعت در مذهب مسيح (ص4-53) نيچه، ف. دجال (ص100-86) رادها كريشنان، س. مذهب در شرق و غرب (ص7-56) ياسپرس، ك. مسيح (ص60-55) فروم، ا. جزمانديشى مسيحى (ص9-/88. تنى، م. س. معرفى عهد جديد و كارپنتر، ه. عيسى (ص6-152). 46. نگاه كنيد به: آركون، م. العلمنة والدين. 47. نگاه كنيد به: سروش، ع. «بسط تجربه نبوى» 48. به جز آگوست كنت، اسپنسر و تايلر و فريزر نيز به تحول معرفتى بشر در جهت دور شدن از اعتقادات جادويى و دينى به سوى عقلانى، و علمى شدن معرفت اشارتهايى داشتهاند. در اين باره نگاه كنيد به: هميلتون، م. جامعهشناسى دين (ص37-48). 49. نگاه كنيد به: پهلوان، چ. آسيا در برابر غرب (ص654). 50. نگاه كنيد به: Crimmins, J. E. Religion, secularization & political thought ... p.3 51. براى تفصيل در اين باره نگاه كنيد به: شجاعىزند، ع. ر. «خاستگاه جامعهشناسى در فرآيند رشد عقلىگرى». 52. شايد جدا كردن ميان گرايش و نگرش يا عواطف و تمايلات، تصور قابل دفاعى نباشد و نتوان مرز روشنى ميان آنها قائل شد. اما وجود برخى تفاوتهاى هرچند ناچيز و كمرنگ، اجازه مىدهد تا براى هرچه نمايانتر كردن وجوه مختلف عرفىشدن فرد به اين كار مبادرت نماييم. 53. يكى از مميزات ديگر اين سه عرصه، يعنى «عرفىشدن دين»، «عرفىشدن فرد» و «عرفىشدن جامعه»، بستر پىجويى و پرورشگاه نظرى متفاوت آنهاست. بدين معنى كه مسائل و بحثهاى عرفىشدن در هريك از اين سه سطح در حوزههاى معرفتى مختلفى شكل گرفته و پيگيرى شده است. از اينروست كه شاهد تعلق بيشتر اولى به فلسفه دين، دومى به روان شناسى و معرفتشناسى و سومى به جامعهشناسى هستيم. البته اين بدان معنا نيست كه در مطالعه بر روى موضوع عرفىشدن، هيچ تعامل و داد و ستد ميان رشتهاى ميان اين حوزههاى علمى برقرار نمىباشد و يا هيچ تبادل و نسبتى ميان اين سه سطح از عرفىشدن برقرار نمىگردد. 54. لخنر از اين عطف توجه غالب در ميان جامعهشناسان، با عنوان «آگاهى جامعهشناسانه مرسوم» ياد كرده است. او مىگويد براى انديشمند غربى، بر فراز همه تحولاتى كه از قرن هيجده آغاز گرديد، فرآيند عرفى شدن قرار داشته است. نگاه كنيد به: Lechner, F. J. ``The Case Againest Secularization ||. 55. منظور از «سياست اعترافى» آن است كه همچون بنده گنهكارى كه براى اعتراف و طلب مغفرت در مقابل روحانى كليسا اعتراف مىكند و به خضوع مىافتد، دولت نيز در مقابل كليسا و نهاد دين اعلام خضوع و استغفار نمايد. 56.نگاه كنيد به: Moyser, G. (ed.) Politics & Religion in the Modern world (pp.115-134 ). 57.نگاه كنيد به: Ibid, p,199 . 58.نگاه كنيد به: Turner, B. S. Religion & Social Theory, p.14 . 59.ملكيان، مصطفى. فصلنامه هفت آسمان (س.اول، ش2). 60. بررسى و پيگيرى موضوع عرفى شدن در جامعه و تعقيب آن تا نازلترين صورتهاى فردى با توجه به آثار و تبعات اجتماعى آن بوده است; وگرنه بحث عرفىشدن فرد براساس تحولاتى كه در ذهن، روان و رفتار او رخ مىدهد، موضوع بحث ديگرى است كه در سرفصل جداگانهاى پيش از اين بدان پرداخته شد. 61.نگاه كنيد به: Robertson, R. The Sociological Interpretation of Religion, p.45 . 62. نگاه كنيد به: Lechner, Frank J. ``The Case Against Secularization: A Rebuttal ||.