عقلانيت ديني
قادر فاضليپژوهشگر و مدرس دانشگاه چكيده
يكي از مسائل مهم تاريخ بشري، مسئله عقلگرايي و دينگرايي است. عدهاي به بهانه عقلگرايي به دين روي خوش نشان نداده و آن را در حاشيه زندگي قرار دادهاند عدهاي نيز به بهانه دينداري و مصون ماندن از خطرات عقلگرايي به دستاوردهاي عقل بيمهري نشان دادهاند. گروهي نيز راه سوم را برگزيده، معتقد شدند كه عقل و دين دو گوهر وزيناند كه انسان به هر دو محتاج است. اين مقاله ضمن توضيح انواع عقل، به بيان ويژگيهاي ديني عقل كلي ميپردازد. حقيقت عقل يا عقل حقيقي
شايد براي همه انسانها اين سوال بارها مطرح شود كه عقل حقيقي چيست. با اينكه هيچ انساني خود را فاقد عقل نميداند، بسيار اتفاق افتاده است كه ديگران را به كمعقلي يا بيعقلي متهم ميكند. ظاهرا هركسي طبق تشخيص عقل خود دست به كار ميزند، اما در عين حال، وقتي كارهاي آدميان را در مقابل هم قرار ميدهيم، با تضادها و تناقضها روبهرو ميشويم. هر دين، فرقه و حزبي مرام خود را عقلانيتر از ساير احزاب و اديان ميداند و به آنچه دارد قانع و خشنود است، چنانكه در قرآن كريم آمده است: «كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ» ؛ (روم، 30/32) هر حزبي بدانچه نزد خود دارد خوشنود است. اگر ما بخواهيم عقلاني بودن يك مسئله را براساس ادعاي طرفداران آن مسئله بررسي كنيم، هيچگاه به نتيجه صحيح نخواهيم رسيد، زيرا در همان حال دهها دليل از طرف مخالفان آن مسئله در غيرعقلاني و ناصحيح بودن آن ملاحظه خواهيم كرد. علامه محمدتقي جعفري رحمهالله دراين خصوص ميگويد: مگر نه اين است كه با كلمه عقل شاهد هزاران مغالطهها و سفسطهها هستيم؟ خلاصه، همه فعاليتهاي دروني انسان را كه عبارت است از انتخاب هدف و به دست آوردن وسيله براي آن هدف، عقل ميناميم. ملاحظه ميشود كه اين يك مفهوم بسيار دامنهداري است كه كوشش حجاج بن يوسف ثقفي را براي بهدست آوردن بهترين وسيله براي ريختن خون هزاران بيگناه نيز شامل ميشود. اين معنا شامل فعاليتهاي علي بن ابيطالب عليهالسلام درباره تنظيم امور اجتماع و آسايش هرگونه جاندار در قلمرو زمامدارياش نيز ميگردد، و كوشش معاويه را براي از بين بردن روح اسلامي و جانشين ساختن نژادپرستي و جهانگيري تيموري نيز شامل ميشود، زيرا هر دو انسان از انديشه درباره هدف انتخاب شده و وسايل مناسبي كه در راه وصول به آن هدف هست، بهرهبرداري كردهاند. به همين جهت است كه ميگوييم: اگر تعقل انساني با عقل كل كه وجدان نماينده رسمي آن است هماهنگ نشود، يكي از پديدههاي عالي حيواني گشته و در راه تنازع بقا فعاليت خواهد كرد.(جعفري، 1362: 2/542 و 543) از اينرو، در بررسي صحيح يا ناصحيح بودن يك مسئله، اعم از مسائل اجتماعي، سياسي، فرهنگي يا ديني بايد به سوي يك منبع و مرجع بيطرف و مستقل برويم كه به هيچ گروهي وابسته نباشد. آن منبع و مرجع نه بايد غربي باشد و نه شرقي، نه مرد باشد نه زن، نه سياهپوست باشد، نه سفيدپوست، نه مسلمان باشد نه كافر، بلكه چيزي شبيه به نور باشد كه به هيچ فرقه و حزبي وابسته نيست. همه موجودات، احزاب و اديان از نور استفاده ميكنند، بدون اينكه بتوانند نور را در انحصار خود درآورند. نور با همه اينها هست، ولي هيچيك از اينها نيست، بلكه حقيقتي كلي و جهانشمول است كه همه را احاطه كرده است. آن حقيقت عبارت است از عقل محض. عقل محض يا عقل كلي، همانند نور است كه با همه چيز است، اما هيچيك از آن چيزها نيست. عقل به دليل مجرد بودن، وسيعتر از نور است، زيرا نور گرفتار محدوديتهاي مادي است، اما عقل كه ماوراي ماده است از قيودات مادي نيز رها بوده و از تواناييهاي خاصي برخوردار است. حُكما در تعريف عقل گفتهاند: جوهري است مجرد كه در عمل و تصرف احتياج به ماده ندارد و منفعل از ماده نيز نميباشد. (طباطبائي، 1362: 29/63) علامه محمدتقي جعفري رحمهالله ميگويد: عقل و تعقل به طور اختصار، آن فعاليت ذهني است كه روي مواد خام كه از جهان طبيعت و انسان و روابط ميان آن دو صورت گرفته، از جزئيات، كليات را انتزاع ميكند و از مقدمات نتيجه ميگيرد و هدف انتخاب مينمايد و قوانين و اصول احراز شده را به موارد خود تطبيق ميكند. (جعفري: 7/236) اين جوهر كلي كه مجرد از ماده و مافوق آن است در هر انساني هست و هركس به قدر توان ميتواند با آن حقيقت كلي در ارتباط باشد. هركس به ميزان سعي، تلاش و تفكّر ميتواند ارتباط خود را با علم و عقل روشنتر و قويتر سازد. ملاصدرا در كتاب اسفار عقل را به سه دسته تقسيم كرده و ميگويد: نفس انسان داراي دو قوّه عالِمه و عامِله است كه اين دو از هم جدايي ندارند. كارهايي كه قوّه عامله انجام ميدهد يا نيكوست و يا قبيح. علم به حسن و قبح اعمال يا اكتسابي است و يا غيراكتسابي. قوّهاي كه بتواند اين امور را از هم تميز دهد، سهگونه است. اوّل قوّهاي كه بتواند حُسن و قُبح امور را تشخيص دهد. دوم مقدماتي كه امور حسن و قبيح از آنها استنباط ميشود. سوم اعمالي كه ذاتا حسن يا قبيح ناميده ميشوند. اسم عقل بر هر سه اين معاني مشتركا اطلاق ميشود. قسم اول همان است كه عموما مردم به كار برده و همديگر را عاقل مينامند. قسم دوم آن است كه متكلمين بسيار به كار ميبرند و ميگويند اين از اموري است كه عقل آن را ميپذيرد يا رد ميكند. مقدمات اين عقل از آراي محموده و مقبولات عامه تشكيل يافته است. قِسم سوم آن است كه در كتابهاي اخلاق ذكر ميشود و مقصود از آن مواظبت بر افعال تجربي و عادي در طول زمان است تا بدان واسطه آدمي داراي خُلق و عادت نيك و مستمر گردد. اما قوّه عالمه كه همان عقل مذكور در كتاب نفس است. حكما گاهي اسم عقل را بر اين قوّه اطلاق ميكنند و گاهي بر ادراكات اين قوه كه منظور از ادراكات همان تصورات و تصديقات حاصله بر نفس بر حسب فطرت انساني و يا اكتسابي است. (ملاصدرا، 1368: 3/418 و 419) فلاسفه، عقل را به چند نوع و مرتبه تقسيم كردهاند كه بعضا اختلافات اندكي نيز در تقسيم دارند. مرحوم ملاصدرا در جلد سوم اسفار، بحث مفصلي را در اين خصوص مطرح كرده و نظريات قدماي فلسفه، مانند ارسطو، فارابي و ابنسينا را متذكر شده است. ما به ذكر آخرين نظر كه در كتاب فيلسوف معاصر علامه طباطبائي عنوان شده است، اكتفا ميكنيم. وي به پيروي از قُدما عقل را به سه نوع تقسيم كرده و ميگويد: يكي از تقسيمات عقل، تقسيم آن به عقل بالقوّه است؛ يعني مرحلهاي از عقل كه در آن مرحله از معقولات چيزي در عقل بالفعل موجود نيست. دوم مرحله عقل تفصيلي است كه در آن مرحله يك يا چند معقول بالفعل وجود دارد كه هركدام از معقولات ديگر تميز داده ميشود. سوم عقل اجمالي است كه در آن معقولات زيادي بالفعل وجود دارد، ولي از همديگر متمايز نيستند. سپس به مراتب عقل پرداخته و از قول قدما ميگويد: براي عقل چهار مرتبه ذكر كردهاند: اول، عقل هيولاني است و آن عبارت از مرتبهاي است كه نفس انساني از همه معقولات خالي است. دوم، عقل بالملكه است و آن مرتبهاي است كه بديهيات را تعقل ميكند، مانند امور تصوري و تصديقي. سوم، عقل بالفعل است. مرتبهاي كه نفس انساني امور نظري را تعقل كرده و از بديهيات استنتاج ميكند. چهارم، عقل مستفاد است كه نفس همه معقولات بديهي و نظري مطابق با حقايق عالم علوي و سفلي را تعقل ميكند و ميتواند همه را يك جا نزد خود حاضر كرده و بدان توجه نمايد، بدون اينكه چيزي مزاحم و مانع وي گردد. (طباطبائي: 247 و 248) صور علمي كه در عقل نقش ميبندد مانند خود عقل كه يك جوهر مجرد است، مجردند. صورت ساز و صورت ده صور علمي و عقلي كه عقل بهدليل ارتباط با آن ميتواند اين صور را تعقل كند نيز جوهري مجرد، عقلاني و مافوقِ عقول فردي است كه هركدام از عقول جزئي در ارتباط با آن جوهر مستفيض و كسب فيض از آن ميتوانند به امور مجرد و علمي دست يازند. (ر.ك: ملاصدرا؛ طباطبائي، فصل هفتم) از اين حقيقت مدرِكه و مجرده به عقل فعّال نيز تعبير شده است. فارابي در اين خصوص ميگويد: اما عقل فعّال هم ذات خود و هم ذات سبب اول و هم ذات همه عقول ديگر را تعقل ميكند. (سجادي: 79) حال با توجه به امور يادشده شايد اين سؤال به ذهن آيد كه، اگر همه از عقل بهرهمند هستند، پس چرا همه به يك راه نميروند، شايد دو نفر پيدا نشوند كه در تمامي مسائل مثل هم فكر كرده و يك تصميم داشته باشند، در حالي كه هر دو از قوّه عاقله برخوردارند. حتي بسياري از انسانهاي زيرك و حيلهكار از قواي عقلاني استفاده ميكنند و گاهي رهبري گروهي از انسانها را نيز به عهده ميگيرند. يقينا اين افراد را نميتوان ديوانه ناميد، اما عاقل ناميدنشان نيز با توجه به عظمت و قداست عقل مشكل مينمايد. دانشمندان به اينگونه پرسشها از جهات مختلف جواب دادهاند: جهت اول: اينكه حقيقت براي همگان به يك منوال جلوهگر نميشود، زيرا هركسي به مقدار تكامل، تعالي و تلاش در راه حقيقت ميتواند به آن برسد. از طرفي، حقيقت داراي مراتب متعدّد است كه هر مرتبهاي جلوه خاص خود را داشته و با مراتب ديگر فرق ميكند.
با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
عقل جزئي
عقل جزئي همان عقل حسابگر و سودجوست كه تمام فعاليتش در راه رسيدن به خواستههاي خود است. بهانهجويي، منفعتطلبي و جزئينگري از مختصات اين عقل است، از اينرو، بيشتر تحت تأثير قواي حسي و خواهشهاي نفساني قرار ميگيرد.
عقل جزئي گاه چيرهگه نگون
عقل كلي ايمن از ريبالمنون
عقل كلي ايمن از ريبالمنون
عقل كلي ايمن از ريبالمنون
آن نميدانست عقل پاي سست
كه سبو دائم زجو نايد درست
كه سبو دائم زجو نايد درست
كه سبو دائم زجو نايد درست
زين قدم وين عقل روبيزار شو
زين نظر وين عقل نايد جز دوار
عقل جزئي همچو برق است و درخش
برق عمل ما براي گريه است
عقل رنجور آردش سوي طبيب
راند ديوان را حق از مرصاد خويش
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
عقل را ميديد او بيبال و برگ
چشم غيبي جوي و برخوردار شو
پس نظر بگذار و بگزين انتظار
در درخشي كي توان شد سوي رخش
تا بگيريد نيستي در شوق هست
ليك نبود در دوا عقلش مصيب
عقل جزئي را زاستبداد خويش
عقل را ميديد او بيبال و برگ
عقل را ميديد او بيبال و برگ
عقل كاذب هست خود معكوس بين
اهل دنيا عقل ناقص داشتند
تا كه صبح صادقش پنداشتند
زندگي را مرگ پندارد يقين
تا كه صبح صادقش پنداشتند
تا كه صبح صادقش پنداشتند
به پيچ و تاب خردگر چه لذت دگر است
يقين سادهدلان به زنكتههاي دقيق
يقين سادهدلان به زنكتههاي دقيق
يقين سادهدلان به زنكتههاي دقيق
عقل چون پاي درين راه خم اندر خم زد
كيمياسازي او ريك روان را زركرد
واي بر سادگي ما كه فسونش خورديم
هنرش خاك برآورد زتهذيب فرنگ
باز آن خاك به چشم پسر مريم زد
شعله از آب دوانيد و جهان برهم زد
بردل سوخته اكسير محبت كم زد
رهزني بود كمين كرده وره آدم زد
باز آن خاك به چشم پسر مريم زد
باز آن خاك به چشم پسر مريم زد
چه كنم كه عقل بهانهجو گرهي به روي گره زند
نرسد فسونگري خرد به تپيدن دل زندهدلي
زكنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من
نظري كه گردش چشم تو شكند طلسم مجاز من
زكنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من
زكنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من
گريز آخر زعقل ذوفنون كرد
زاقبال فلك پيما چه پرسي
حكيم نكتهدان ما جنون كرد
دل خود كام را از عشق خون كرد
حكيم نكتهدان ما جنون كرد
حكيم نكتهدان ما جنون كرد
اگر چه عقل فسون پيشه لشگري انگيخت
تو دل گرفته نباشي كه عشق تنها نيست
تو دل گرفته نباشي كه عشق تنها نيست
تو دل گرفته نباشي كه عشق تنها نيست
تكيه بر عقل جهان بين فلاطون نكنم
در كنارم دلكي شوخ و نظر بازي هست
در كنارم دلكي شوخ و نظر بازي هست
در كنارم دلكي شوخ و نظر بازي هست
صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
صد نقش برانگيزم با روح در آميزم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
وانگه همه بتها را در پيش تو بگذارم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
نون ابرو صاد چشم و جيم گوش
بر نوشته فتنه صد عقل و هوش
بر نوشته فتنه صد عقل و هوش
بر نوشته فتنه صد عقل و هوش
پشت سوي لعبت گلرنگ كن
عقل در رنگ آورنده رنگ كن
عقل در رنگ آورنده رنگ كن
عقل در رنگ آورنده رنگ كن
ذوق آزادي نديده جان او
دائما محبوس عقلش در صور
منفذش ني از قفس سوي علا
گر زصندوقي به صندوقي رود
او سمايي نيست صندوقي بود
هست صندوق صور ميدان او
از قفس اندر قفس دارد گذر
در قفسها ميرود از جابهجا
او سمايي نيست صندوقي بود
او سمايي نيست صندوقي بود
عقل كلي يا عقل محض
در مقابل عقل جزئي يا آنچه شبيه به عقل ناميده شده، عقل كلي يا عقل محض است. عقل كلي همان موجود شريفي است كه سعادت و خوشبختي انسان در گرو پيروي از اوست. اين عقل برخلاف عقل جزئي، كلينگر و صلاحجو است و آدمي را از مصالح و مفاسد موجود آگاه ميسازد. برخي از ويژگيهاي عقل كلي چنين است. 1. باطن بيني و حقيقتيابي از مختصات اين عقل است. همانگونه كه ظاهربيني و سودجويي از مختصات عقل جزئي بود. 2. عاقبت بيني و عافيت خواهي سيره عقل كلي است، و جسمي كه تابع اين عقل است به بارگاه سعادت نايل ميآيد و آنكه تابع عقل جزئي است به چاه شقاوت ميافتد.
اي خنك چشمي كه عقل استش امير
فرق زشت و نغز از عقل آوريد
چشم عزّه شد به حَنضران دَمَن
آفت مرغست چشم كام بين
مَخلَص مرغست عقل دام بين
عاقبت بين باشد و حبر و قرير
ني زچشمي كز سيه گفت و سپيد
عقل گويد بر محكّ ماش زن
مَخلَص مرغست عقل دام بين
مَخلَص مرغست عقل دام بين
عاقبت بين است عقل از خاصيت
نفس باشد كونبيند عاقبت
نفس باشد كونبيند عاقبت
نفس باشد كونبيند عاقبت
عقل ضد شهوت است اي پهلوان
و هم خوانش آنك شهوت را گداست
و هم قلب نقد زرّ عقلهاست
آنك شهوت ميتند عقلش مخوان
و هم قلب نقد زرّ عقلهاست
و هم قلب نقد زرّ عقلهاست
طبع خواهد تا كشد از خصم كين
آيد و منعش كند واداردش
عقل ايماني چون شحنه عادلست
همچون گربه باشد او بيدار هوش
دزد در سوراخ ماند همچون موش
عقل بر نفس است بند آهنين
عقل چون شحنه ست در نيك و بدش
پاسبان و حاكم شهر دل است
دزد در سوراخ ماند همچون موش
دزد در سوراخ ماند همچون موش
لطف شير و انگبين عكس دل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
دل محيط است اندرين خطه وجود
زرهمي افشاند از احسان وجود
هر خوشي را آن خوش از دل حاصل است
سايه دل كي بود دل را غرض
زرهمي افشاند از احسان وجود
زرهمي افشاند از احسان وجود
عقل اندر حكم دل يزداني است
چون زدل آزاد شد شيطاني است
چون زدل آزاد شد شيطاني است
چون زدل آزاد شد شيطاني است
تكيه بر عقل جهان بين فلاطون نكنيم
در كنار دلكي شوخ و نظربازي هست
در كنار دلكي شوخ و نظربازي هست
در كنار دلكي شوخ و نظربازي هست
تأثير عمل در عقل
همانگونه كه عقل در فعل انسان تأثير دارد، عقل نيز از فعل متأثر ميشود، زيرا شكوفايي عقل در گرو عمل است. با يك توجه اجمالي در زندگي انسانها، خصوصا دانشمندان و متفكران تاريخ معلوم ميشود كه هركس به مقدار عمل و انديشه از فيوضات عقل برخوردار بوده است. هيچ عاقلي بدون تفكّر به فضايل عقل نايل نشده است، زيرا تفكّر پله صعود است. موفقيت افرادي كه در محيطهاي علمي و فكري قرار ميگيرند، بيشتر از آنهايي است كه دور از اين محيطها زندگي ميكنند. از اينرو، مولوي ميگويد:
ده مرو ده مرد را احمق كند
عقل را بينور و بيرونق كند
عقل را بينور و بيرونق كند
عقل را بينور و بيرونق كند
عقل دو عقل است اول مكسبي
از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر
عقل تو افزون شود بر ديگران
لوح حافظ باشي اندر دور و گشت
عقل ديگر بخشش يزدان بود
چون زسينه آب دانش جوش كرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم
عقل تحصيلي مثال جويها
راه آبش بسته شد شد بينوا
از درون خويشتن جو چشمهها
كه در آموزي چو در مكتب صبي
از معاني و زعلوم خوب و بكر
ليك تو باشي زحفظ آن گران
لوح محفوظ اوست كوزين درگذشت
چشمه آن در ميان جان بود
نه شود گنده نه ديرينه نه زرد
كو همي جوشد زخانه دم بدم
كآن رود در خانهاي از كويها
از درون خويشتن جو چشمهها
از درون خويشتن جو چشمهها
آب كم جو تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
اينقدر گفتيم باقي فكر كن
ذكر آرد فكر را در اهتزار
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
فكر اگر جامد بود رو ذكر كن
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
گفت مرگ عقل! گفتم ترك فكر
گفت مرگ قلب! گفتم ترك ذكر
گفت مرگ قلب! گفتم ترك ذكر
گفت مرگ قلب! گفتم ترك ذكر
عقل خودبين دگر و عقل جهانبين دگر است
دگر است آن كه برد دانهاي افتاده زخاك
دگر است آن كه زند سير چمن مثل نسيم
دگر است آن سوي نه پرده گشادن نظري
اي خوش آن عقل كه پهناي دو عالم با اوست
نور افرشته و سوزدل آدم با اوست
بال بلبل دگر و باز وي شاهين دگر است
آنكه گيرد خورش از دانهي پروين دگر است
آنكه در شد به ضمير گل و نسرين دگر است
اين سوي پرده گمان و ظن تخمين دگر است
نور افرشته و سوزدل آدم با اوست
نور افرشته و سوزدل آدم با اوست
تا چه عالمهاست در سوداي عقل
بحر بيپايان بود عقل بشر
صورت ما اندر اين بحر عذاب
عقل پنهان است و ظاهر عالمي
صورت ما موج و يا از وي نمي
تاچه با پهناست اين درياي عقل
بحر را غواص بايد اي پسر
ميرود چون كاسها بر روي آب
صورت ما موج و يا از وي نمي
صورت ما موج و يا از وي نمي
اين جهان يك فكرت است از عقل كل
عقل چون شاهست و صورتها رُسُل
عقل چون شاهست و صورتها رُسُل
عقل چون شاهست و صورتها رُسُل
چونكه تقوا بست دو دست هوا
پس حواس چيره محكوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حق گشايد هر دو دست عقل را
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
بس نكو گفت آن رسول خوش جواز
زآنكه عقلت جوهر است اين دو عرض
تا جدا باشد مرآن آيينه را
كه صفا آيد زطاعت سينه را
ذرّه عقلت به از صوم و نماز
اين دو در تكميل آن شد مغترض
كه صفا آيد زطاعت سينه را
كه صفا آيد زطاعت سينه را
تعقل و تدين
يكي ديگر از مختصات عقل كلي، دينخواهي و دينداري آن است. همانگونه كه دين ساحت عقل را گرامي داشته و آن را اشرف و اقدم مخلوقات معرفي ميكند، عقل نيز پيروي از دين را از بديهيترين احكام خود تلقي ميكند. از اين رو، هيچ انسان عاقلي در جهان يافت نشده است كه ادعا كند در اثر تعقل و تفكّر از دين خارج شده و يا دين را انكار كرده است، بلكه انسانهايي كه بيديني را شعار خود ساختهاند، عموما در اثر جهل يا تعليم و تربيت غلط و يا در اثر آلرژيهاي فردي و اجتماعي از فيوضات دينداري محروم ماندهاند. گاهي پيروي از هواي نفس و دلبستگي به امور مادي و غريزي استعداد و امكان تعقل در امور معقولي را از گروهي هواپرست سلب كرده است.
كمنشين بر اسب توسن بيلگام
اندرين آهنگ منگر سست و پست
كاندرين ره صبر و شقّ انفس است
عقل دين را پيشوا كن والسلام
كاندرين ره صبر و شقّ انفس است
كاندرين ره صبر و شقّ انفس است
عاقبت بين است عقل از خاصيت
عقل كومغلوب نفس او نفس شد
مشتري مات زحل شد نحس شد
نفس باشد كو نبيند عافيت
مشتري مات زحل شد نحس شد
مشتري مات زحل شد نحس شد
عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت ره زن راه خداست
در وجودت ره زن راه خداست
در وجودت ره زن راه خداست
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
آن فرشته عقل چونها روت شد
عقل جزوي را وزير خود مگير
كين هوا پر حرص و حالي بين بود
عقل را دو ديده در پايان كار
بهر آن گل ميكشد او رنج خار
عقل فاسد روح را آرد به نقل
سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل كل را ساز اي سلطان وزير
عقل را انديشه يوم دين بود
بهر آن گل ميكشد او رنج خار
بهر آن گل ميكشد او رنج خار
در جهان كيف و كم گرديد عقل
ولي به منزل برد از توحيد عقل
ولي به منزل برد از توحيد عقل
ولي به منزل برد از توحيد عقل
عقل به دام آورد فطرت چالاك را
اهرمن شعله زاد سجده كند خاك را
اهرمن شعله زاد سجده كند خاك را
اهرمن شعله زاد سجده كند خاك را
عقل كل و عقل كلي
عقل كل با همه فضايل و عظمتي كه دارد، در مواردي نياز به دستگيري دارد و آن جايي است كه عقل كلي به دليل ظرافت و پيچيدگيهاي خاص موجود خود، حيران و سرگردان ميشود، زيرا:
نعلهاي باژگون است اي پسر
عقل كلي را كند هم خيره سر
عقل كلي را كند هم خيره سر
عقل كلي را كند هم خيره سر
دام تحت است مگر بار شود لطف خداي
ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رحيم
ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رحيم
ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رحيم
راه هموار است و زيرش دامهاست
قحطي معنا ميان نامهاست
قحطي معنا ميان نامهاست
قحطي معنا ميان نامهاست
دام ديگر بد كه عقلش درنيافت
وحي غايب بين بدين سوز آن شتافت
وحي غايب بين بدين سوز آن شتافت
وحي غايب بين بدين سوز آن شتافت
بيمحك پيدا نگردد و هم و عقل
اين محك قرآن و حال انبيا
چون محك مرقلب را گويد بيا
هر دو را سوي محك كن زود نقل
چون محك مرقلب را گويد بيا
چون محك مرقلب را گويد بيا
عقل كل را گفت ما زاغَ البَصَرُ
عقل ما زاغَسْت نور خاصگان
عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان
عقل جزوي ميكند هر سو نظر
عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان
عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان
پس طبيبان از سليمان زآن گپا
تا كتبهاي طبيعي ساختند
اين نجوم و طب وحي انبياست
عقل جزوي عقل استخراج نيست
قابل تعليم و فهم است اين خرد
جمله حرفتها يقين از وحي بود
هيچ حِرفت را ببين كين عقل ما
گرچه اندر مَكر موي اشكاف بُد
دانش پيشه ازين عقل اربُدي
پيشه بياوستا حاصل شدي
عالم و دانا شدندي مقتدي
جسم را از رنج ميپرداختند
عقل و حس را سوي بيسورَةْ كجاست
جز پذيراي فن و محتاج نيست
ليك صاحب وحي تعليمش دهد
اول او ليك عقل آن را فزود
تاند او آموختن بياوستا
هيچ پيشه رام بياُستا نشد
پيشه بياوستا حاصل شدي
پيشه بياوستا حاصل شدي
در اين ره انبيا چون ساربانند
و زايشان سيد ما گشته سالار
احد در ميم احمد گشته ظاهر
زاحمد تا احد يك ميم فرق است
مقام دلگايش جمع جمع است
شده او پيش دلها جمله در پي
بود نور نبي خورشيد اعظم
زخور هردم ظهور سايهاي شد
نبي چون در رسالت بود اكمل
ولايت شد به خاتم جمله ظاهر
به اول نقطه هم ختم آمد آخر
دليل و رهنماي كاروانند
هم او اول هم او آخر درين كار
درين دور اول آمد عين آخر
جهاني اندر آن يك ميم غرق است
جمال جانفزايش شمع جمع است
گرفته دست جانها دامن وي
گه از موسي پديد و گه زآدم
كه آن معراج دين را پايهاي شد
بود از هر نبي ناچار افضل
به اول نقطه هم ختم آمد آخر
به اول نقطه هم ختم آمد آخر