عقلانیت دینی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عقلانیت دینی - نسخه متنی

قادر فاضلی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عقلانيت ديني

قادر فاضلي

پژوهشگر و مدرس دانشگاه

چكيده

يكي از مسائل مهم تاريخ بشري، مسئله عقل‏گرايي و دين‏گرايي است. عده‏اي به بهانه عقل‏گرايي به دين روي خوش نشان نداده و آن را در حاشيه زندگي قرار داده‏اند عده‏اي نيز به بهانه دين‏داري و مصون ماندن از خطرات عقل‏گرايي به دستاوردهاي عقل بي‏مهري نشان داده‏اند.

گروهي نيز راه سوم را برگزيده، معتقد شدند كه عقل و دين دو گوهر وزين‏اند كه انسان به هر دو محتاج است.

اين مقاله ضمن توضيح انواع عقل، به بيان ويژگي‏هاي ديني عقل كلي مي‏پردازد.

حقيقت عقل يا عقل حقيقي

شايد براي همه انسان‏ها اين سوال بارها مطرح شود كه عقل حقيقي چيست. با اين‏كه هيچ انساني خود را فاقد عقل نمي‏داند، بسيار اتفاق افتاده است كه ديگران را به كم‏عقلي يا بي‏عقلي متهم مي‏كند.

ظاهرا هركسي طبق تشخيص عقل خود دست به كار مي‏زند، اما در عين حال، وقتي كارهاي آدميان را در مقابل هم قرار مي‏دهيم، با تضادها و تناقض‏ها روبه‏رو مي‏شويم. هر دين، فرقه و حزبي مرام خود را عقلاني‏تر از ساير احزاب و اديان مي‏داند و به آنچه دارد قانع و خشنود است، چنان‏كه در قرآن كريم آمده است:

«كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ» ؛ (روم، 30/32)

هر حزبي بدان‏چه نزد خود دارد خوشنود است.

اگر ما بخواهيم عقلاني بودن يك مسئله را براساس ادعاي طرفداران آن مسئله بررسي كنيم، هيچ‏گاه به نتيجه صحيح نخواهيم رسيد، زيرا در همان حال ده‏ها دليل از طرف مخالفان آن مسئله در غيرعقلاني و ناصحيح بودن آن ملاحظه خواهيم كرد. علامه محمدتقي جعفري رحمه‏الله دراين خصوص مي‏گويد:

مگر نه اين است كه با كلمه عقل شاهد هزاران مغالطه‏ها و سفسطه‏ها هستيم؟ خلاصه، همه فعاليت‏هاي دروني انسان را كه عبارت است از انتخاب هدف و به دست آوردن وسيله براي آن هدف، عقل مي‏ناميم.

ملاحظه مي‏شود كه اين يك مفهوم بسيار دامنه‏داري است كه كوشش حجاج بن يوسف ثقفي را براي به‏دست آوردن بهترين وسيله براي ريختن خون هزاران بي‏گناه نيز شامل مي‏شود.

اين معنا شامل فعاليت‏هاي علي بن ابي‏طالب عليه‏السلام درباره تنظيم امور اجتماع و آسايش هرگونه جاندار در قلمرو زمامداري‏اش نيز مي‏گردد، و كوشش معاويه را براي از بين بردن روح اسلامي و جانشين ساختن نژادپرستي و جهانگيري تيموري نيز شامل مي‏شود، زيرا هر دو انسان از انديشه درباره هدف انتخاب شده و وسايل مناسبي كه در راه وصول به آن هدف هست، بهره‏برداري كرده‏اند. به همين جهت است كه مي‏گوييم: اگر تعقل انساني با عقل كل كه وجدان نماينده رسمي آن است هماهنگ نشود، يكي از پديده‏هاي عالي حيواني گشته و در راه تنازع بقا فعاليت خواهد كرد.(جعفري، 1362: 2/542 و 543)

از اين‏رو، در بررسي صحيح يا ناصحيح بودن يك مسئله، اعم از مسائل اجتماعي، سياسي، فرهنگي يا ديني بايد به سوي يك منبع و مرجع بي‏طرف و مستقل برويم كه به هيچ گروهي وابسته نباشد. آن منبع و مرجع نه بايد غربي باشد و نه شرقي، نه مرد باشد نه زن، نه سياه‏پوست باشد، نه سفيدپوست، نه مسلمان باشد نه كافر، بلكه چيزي شبيه به نور باشد كه به هيچ فرقه و حزبي وابسته نيست. همه موجودات، احزاب و اديان از نور استفاده مي‏كنند، بدون اين‏كه بتوانند نور را در انحصار خود درآورند. نور با همه اينها هست، ولي هيچ‏يك از اينها نيست، بلكه حقيقتي كلي و جهان‏شمول است كه همه را احاطه كرده است.

آن حقيقت عبارت است از عقل محض. عقل محض يا عقل كلي، همانند نور است كه با همه چيز است، اما هيچ‏يك از آن چيزها نيست. عقل به دليل مجرد بودن، وسيع‏تر از نور است، زيرا نور گرفتار محدوديت‏هاي مادي است، اما عقل كه ماوراي ماده است از قيودات مادي نيز رها بوده و از توانايي‏هاي خاصي برخوردار است.

حُكما در تعريف عقل گفته‏اند:

جوهري است مجرد كه در عمل و تصرف احتياج به ماده ندارد و منفعل از ماده نيز نمي‏باشد. (طباطبائي، 1362: 29/63)

علامه محمدتقي جعفري رحمه‏الله مي‏گويد:

عقل و تعقل به طور اختصار، آن فعاليت ذهني است كه روي مواد خام كه از جهان طبيعت و انسان و روابط ميان آن دو صورت گرفته، از جزئيات، كليات را انتزاع مي‏كند و از مقدمات نتيجه مي‏گيرد و هدف انتخاب مي‏نمايد و قوانين و اصول احراز شده را به موارد خود تطبيق مي‏كند. (جعفري: 7/236)

اين جوهر كلي كه مجرد از ماده و مافوق آن است در هر انساني هست و هركس به قدر توان مي‏تواند با آن حقيقت كلي در ارتباط باشد. هركس به ميزان سعي، تلاش و تفكّر مي‏تواند ارتباط خود را با علم و عقل روشن‏تر و قوي‏تر سازد.

ملاصدرا در كتاب اسفار عقل را به سه دسته تقسيم كرده و مي‏گويد:

نفس انسان داراي دو قوّه عالِمه و عامِله است كه اين دو از هم جدايي ندارند. كارهايي كه قوّه عامله انجام مي‏دهد يا نيكوست و يا قبيح. علم به حسن و قبح اعمال يا اكتسابي است و يا غيراكتسابي. قوّه‏اي كه بتواند اين امور را از هم تميز دهد، سه‏گونه است.

اوّل قوّه‏اي كه بتواند حُسن و قُبح امور را تشخيص دهد.

دوم مقدماتي كه امور حسن و قبيح از آنها استنباط مي‏شود.

سوم اعمالي كه ذاتا حسن يا قبيح ناميده مي‏شوند.

اسم عقل بر هر سه اين معاني مشتركا اطلاق مي‏شود. قسم اول همان است كه عموما مردم به كار برده و همديگر را عاقل مي‏نامند. قسم دوم آن است كه متكلمين بسيار به كار مي‏برند و مي‏گويند اين از اموري است كه عقل آن را مي‏پذيرد يا رد مي‏كند. مقدمات اين عقل از آراي محموده و مقبولات عامه تشكيل يافته است. قِسم سوم آن است كه در كتاب‏هاي اخلاق ذكر مي‏شود و مقصود از آن مواظبت بر افعال تجربي و عادي در طول زمان است تا بدان واسطه آدمي داراي خُلق و عادت نيك و مستمر گردد.

اما قوّه عالمه كه همان عقل مذكور در كتاب نفس است. حكما گاهي اسم عقل را بر اين قوّه اطلاق مي‏كنند و گاهي بر ادراكات اين قوه كه منظور از ادراكات همان تصورات و تصديقات حاصله بر نفس بر حسب فطرت انساني و يا اكتسابي است. (ملاصدرا، 1368: 3/418 و 419)

فلاسفه، عقل را به چند نوع و مرتبه تقسيم كرده‏اند كه بعضا اختلافات اندكي نيز در تقسيم دارند. مرحوم ملاصدرا در جلد سوم اسفار، بحث مفصلي را در اين خصوص مطرح كرده و نظريات قدماي فلسفه، مانند ارسطو، فارابي و ابن‏سينا را متذكر شده است. ما به ذكر آخرين نظر كه در كتاب فيلسوف معاصر علامه طباطبائي عنوان شده است، اكتفا مي‏كنيم. وي به پيروي از قُدما عقل را به سه نوع تقسيم كرده و مي‏گويد:

يكي از تقسيمات عقل، تقسيم آن به عقل بالقوّه است؛ يعني مرحله‏اي از عقل كه در آن مرحله از معقولات چيزي در عقل بالفعل موجود نيست.

دوم مرحله عقل تفصيلي است كه در آن مرحله يك يا چند معقول بالفعل وجود دارد كه هركدام از معقولات ديگر تميز داده مي‏شود.

سوم عقل اجمالي است كه در آن معقولات زيادي بالفعل وجود دارد، ولي از همديگر متمايز نيستند.

سپس به مراتب عقل پرداخته و از قول قدما مي‏گويد:

براي عقل چهار مرتبه ذكر كرده‏اند: اول، عقل هيولاني است و آن عبارت از مرتبه‏اي است كه نفس انساني از همه معقولات خالي است.

دوم، عقل بالملكه است و آن مرتبه‏اي است كه بديهيات را تعقل مي‏كند، مانند امور تصوري و تصديقي.

سوم، عقل بالفعل است. مرتبه‏اي كه نفس انساني امور نظري را تعقل كرده و از بديهيات استنتاج مي‏كند.

چهارم، عقل مستفاد است كه نفس همه معقولات بديهي و نظري مطابق با حقايق عالم علوي و سفلي را تعقل مي‏كند و مي‏تواند همه را يك جا نزد خود حاضر كرده و بدان توجه نمايد، بدون اين‏كه چيزي مزاحم و مانع وي گردد. (طباطبائي: 247 و 248)

صور علمي كه در عقل نقش مي‏بندد مانند خود عقل كه يك جوهر مجرد است، مجردند. صورت ساز و صورت ده صور علمي و عقلي كه عقل به‏دليل ارتباط با آن مي‏تواند اين صور را تعقل كند نيز جوهري مجرد، عقلاني و مافوقِ عقول فردي است كه هركدام از عقول جزئي در ارتباط با آن جوهر مستفيض و كسب فيض از آن مي‏توانند به امور مجرد و علمي دست يازند. (ر.ك: ملاصدرا؛ طباطبائي، فصل هفتم)

از اين حقيقت مدرِكه و مجرده به عقل فعّال نيز تعبير شده است. فارابي در اين خصوص مي‏گويد:

اما عقل فعّال هم ذات خود و هم ذات سبب اول و هم ذات همه عقول ديگر را تعقل مي‏كند. (سجادي: 79)

حال با توجه به امور يادشده شايد اين سؤال به ذهن آيد كه، اگر همه از عقل بهره‏مند هستند، پس چرا همه به يك راه نمي‏روند، شايد دو نفر پيدا نشوند كه در تمامي مسائل مثل هم فكر كرده و يك تصميم داشته باشند، در حالي كه هر دو از قوّه عاقله برخوردارند.

حتي بسياري از انسان‏هاي زيرك و حيله‏كار از قواي عقلاني استفاده مي‏كنند و گاهي رهبري گروهي از انسان‏ها را نيز به عهده مي‏گيرند. يقينا اين افراد را نمي‏توان ديوانه ناميد، اما عاقل ناميدنشان نيز با توجه به عظمت و قداست عقل مشكل مي‏نمايد. دانشمندان به اين‏گونه پرسش‏ها از جهات مختلف جواب داده‏اند:

جهت اول: اين‏كه حقيقت براي همگان به يك منوال جلوه‏گر نمي‏شود، زيرا هركسي به مقدار تكامل، تعالي و تلاش در راه حقيقت مي‏تواند به آن برسد. از طرفي، حقيقت داراي مراتب متعدّد است كه هر مرتبه‏اي جلوه خاص خود را داشته و با مراتب ديگر فرق مي‏كند.




  • با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
    با صد هزار ديده تماشا كنم تو را



  • با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
    با صد هزار ديده تماشا كنم تو را



فروغي بسطامي

اختلافات انسان‏هاي رشد يافته عموما سازنده بوده و موجب كمال بيشتر مي‏شود. ضمن اين‏كه هركس بايد درجات خود و ديگران را ملاحظه كند و حفظ حدود را از ياد نبرد؛ مثلاً يك عارف والامقام نمي‏تواند هرچه را مي‏داند به يك شاگرد تازه وارد عرصه عرفان بگويد. مسئله معروف سلمان و ابوذر از اين قرار است كه مراتب كمالِ سلمان فارسي بيش از توان فكري ابوذر است. از پيامبر اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله روايت شده است كه فرمود:

لَوْ عَلِمَ اَبُوذَر مافي قَلْبِ سَلْمان لَكَفَّرهُ؛

اگر ابوذر از آنچه در قلب سلمان است آگاه مي‏شد، يقينا سلمان را تكفير مي‏كرد.

جهت دوم: پرده‏پوشي و وارونه جلوه‏دادن حقيقت است. هميشه افرادي در تاريخ بوده و هستند كه براي رسيدن به مطامع نفساني و شيطاني به دروغ‏ها و باطل‏هاي خود لباس صدق و حقيقت مي‏پوشانند تا مردم را از حق دور ساخته و زمام امور را به‏دست خويش گيرند. از اين حالت رواني در اين‏گونه افراد گاهي به شيطنت و گاهي به مكر و حيله و يا عقل جزئي و حساب‏گر تعبير مي‏شود.

وقتي امام صادق عليه‏السلام تعريفي از عقل مجرد كه چراغ هدايت است، ارائه دادند، عده‏اي از عقلِ افرادي همچون معاويه سؤال كردند. امام فرمود:

اَلْعَقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحمنُ وَاكتسبَ بِهِ الْجَنان، قالَ: قُلتُ لَهُ. فَالَّذي كانَ في مَعاويَةِ؟ فَقالَ: تِلكَ النَّكراء، تِلكَ الشَّيطنَةُ وَهِيَ شَبِيهةٌ بِالعَقلِ وَلَيْسَتْ بِالعَقلِ؛

عقل آن چيزي است كه به واسطه آن خداي رحمان عبادت شده و بهشت به دست آيد. به وي گفتم: آنچه در معاويه هست چيست؟ گفت: آن نيرنگ و شيطنت و چيزي شبيه به عقل است نه خود عقل.

آنچه در افراد شيطان صفت است غير از آن عقل مقدّس بوده، بلكه آن چيزي شبيه به عقل يا شعور و شيطنت است؛ چيزي كه با آن بتوان منافع و مضار خود را تشخيص داد؛ چيزي كه با آن بتوان به خواسته‏هاي خود رسيد. اين مسئله از مختصات انسان نيست، بلكه حيوانات نيز از چنين قوّه‏اي برخوردارند كه به واسطه آن راه رسيدن به غرايز خود و دور ماندن از دشمنان و راه مبارزه با دشمنان را پيدا مي‏كنند. آنچه اين قبيل موجودات دارند تنها وسيله زندگي و غلبه بر دشمن است نه وسيله تكامل و تعالي كه بتوان با آن به جايي رسيد كه فرشته بدان‏جا راه ندارد.

با توجه به مسائل مذكور، عرفا عقل را به عقل جزئي و عقل كلي تقسيم كرده و براي هركدام مختصاتي بيان كرده‏اند.

عقل جزئي

عقل جزئي همان عقل حساب‏گر و سودجوست كه تمام فعاليتش در راه رسيدن به خواسته‏هاي خود است. بهانه‏جويي، منفعت‏طلبي و جزئي‏نگري از مختصات اين عقل است، از اين‏رو، بيشتر تحت تأثير قواي حسي و خواهش‏هاي نفساني قرار مي‏گيرد.




  • عقل جزئي گاه چيره‏گه نگون
    عقل كلي ايمن از ريب‏المنون



  • عقل كلي ايمن از ريب‏المنون
    عقل كلي ايمن از ريب‏المنون



(مولوي، نيكلسون، دفتر سوم، بيت 1145)

* * *




  • آن نمي‏دانست عقل پاي سست
    كه سبو دائم زجو نايد درست



  • كه سبو دائم زجو نايد درست
    كه سبو دائم زجو نايد درست



(مولوي، رمضاني، دفتر چهارم، بيت 56، ص 218)




  • زين قدم وين عقل روبيزار شو
    زين نظر وين عقل نايد جز دوار
    عقل جزئي همچو برق است و درخش
    برق عمل ما براي گريه است
    عقل رنجور آردش سوي طبيب
    راند ديوان را حق از مرصاد خويش
    همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
    عقل را مي‏ديد او بي‏بال و برگ



  • چشم غيبي جوي و برخوردار شو
    پس نظر بگذار و بگزين انتظار
    در درخشي كي توان شد سوي رخش
    تا بگيريد نيستي در شوق هست
    ليك نبود در دوا عقلش مصيب
    عقل جزئي را زاستبداد خويش
    عقل را مي‏ديد او بي‏بال و برگ
    عقل را مي‏ديد او بي‏بال و برگ



(دفتر چهارم، ص 269، ابيات 14، 16، 20، 22، 24، 40، 56)




  • عقل كاذب هست خود معكوس بين
    اهل دنيا عقل ناقص داشتند
    تا كه صبح صادقش پنداشتند



  • زندگي را مرگ پندارد يقين
    تا كه صبح صادقش پنداشتند
    تا كه صبح صادقش پنداشتند



(دفتر پنجم، ص 309، بيت 5 و ص 312، بيت 27)

مولوي نيز همانند حديث امام صادق عليه‏السلام عقل جزئي را چيزي شبيه به عقل دانسته و با عبارت‏هايي از قبيل عقل كاذب و عقل ناقص از آن تعبير كرده است.

با توجه به اين مختصات، عقل جزئي است كه انسان جزئي‏نگر معمولاً در محاسبات كلان و كلي دچار اشتباه مي‏شود. چنين انساني زندگي جاويد و حيات اخروي را مرگ پنداشته، زندگي موقت در دنياي فاني را حيات مي‏انگارد و عمري تمام هستي و قواي خويش را در فراهم ساختن وسايل عيش و نوش اين زندگي مصروف مي‏كند، ولي وقتي مرگ به سراغش مي‏آيد و انسان را از همه آنچه عمري به دنبالش بوده، جدا مي‏سازد، براي وي جز آه و افسوس چيزي باقي نمي‏ماند.

انسان‏هاي جزئي‏نگر براي توجيه كار خود دلايل گوناگوني اقامه مي‏كنند و همانند فلاسفه به استدلال و توجيه منطقي مي‏پردازند، بلكه گاهي خود را به زعم خويش فيلسوف مي‏انگارند، اما اينان در حقيقت، مفلسف‏اند نه فيلسوف؛ يعني خود را به شكل فلاسفه درآورده‏اند. و در حقيقت، فيلسوف نيستند، چون با عقل جزئي و معكوس بين سر و كار دارند، لذا خود را نيز معكوس مي‏بينند؛ يعني به عكس آنچه هستند.

عقل جزئي تا زماني كه در حيطه خود فعاليت مي‏كند و به نتايج جزئي مي‏رسد، براي انسان مفيد است و لذت خاصي به حيات انساني مي‏دهد، زيرا آدمي را هر روز با كشفيات تازه‏اي روبه‏رو مي‏كند، اما وقتي پا را فراتر مي‏نهد و در امور مخصوص به عقل كلي دخالت مي‏كند، راه به جايي نبرده، در وادي حيرت و ضلالت گرفتار مي‏شود.

اقبال لاهوري مي‏گويد: عقل جزئي با همه تنوع و لذتي كه دارد، يقين‏آور نيست. از اين‏رو، يقين يك انسان ساده دل كه از نكته يابي‏هاي عقل جزئي چندان بهره‏اي ندارد، بهتر از لذت‏هاي عقل جزئي است.




  • به پيچ و تاب خردگر چه لذت دگر است
    يقين ساده‏دلان به زنكته‏هاي دقيق



  • يقين ساده‏دلان به زنكته‏هاي دقيق
    يقين ساده‏دلان به زنكته‏هاي دقيق



(اقبال، 150)

اقبال مي‏گويد: اين عقل تنوع‏ساز و تنوع‏آور است و در امور جزئي كيمياگري مي‏كند. اما از اكسير محبت كاملاً بهره‏مند است. او مي‏تواند از خاك طلا و از طلا خاك بسازد و هزاران جلوه‏گري كند، اما همه اين زرق و برق‏هاي چشم‏گير، پرده چشم انسان از ديدن حقايق كلي مي‏شود. از اين‏رو، فرنگ با همه زيبايي‏هاي ظاهري كه از دولت عقل جرئي به‏دست آورده، از اكسير محبت كمتر بهره جسته و گرد و خاك حاصل از زرگري عقل جزئي قبل از هرچيز چشم فرنگيان را كه به دين حضرت مسيح گرويده‏اند، از ديدن حقايق بازداشته است.




  • عقل چون پاي درين راه خم اندر خم زد
    كيمياسازي او ريك روان را زركرد
    واي بر سادگي ما كه فسونش خورديم
    هنرش خاك برآورد زتهذيب فرنگ
    باز آن خاك به چشم پسر مريم زد



  • شعله از آب دوانيد و جهان برهم زد
    بردل سوخته اكسير محبت كم زد
    رهزني بود كمين كرده وره آدم زد
    باز آن خاك به چشم پسر مريم زد
    باز آن خاك به چشم پسر مريم زد



(اقبال: 358)

اقبال در جاي ديگر از عقل جزئي به عقل بهانه‏جو تعبير كرده، كه كارش كارافزايي و افزودن گرهي بر روي گره‏هاي ديگر انساني است. وي مي‏گويد: عقل بهانه‏جو با همه افسون‏گري‏هايش، آرامش و زيبايي يك دلِ زنده را ندارد. بدين دليل، فيلسوفان يا به قول مولوي مفلسفاني كه فقط با اين عقل سر و كار داشته و درخت محبت در دل نكاشته‏اند، از سوز و گداز محرومند و در طلسم مجاز مغلولند.




  • چه كنم كه عقل بهانه‏جو گرهي به روي گره زند
    نرسد فسون‏گري خرد به تپيدن دل زنده‏دلي
    زكنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من



  • نظري كه گردش چشم تو شكند طلسم مجاز من
    زكنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من
    زكنشت فلسفيان درآ به حريم سوز و گداز من



(اقبال: 254)

اين عقل اگر رها شده و خودسرانه عمل كند انسان را گرفتار مي‏كند، ولي اگر در كنار دل و عشق حركت كند و از نور آنها استفاده نمايد، بسيار لذت‏بخش مي‏شود، زيرا دل از تنوع و كشفيات عقل جزئي‏نگر و عقل از روشنايي و لطافت دل بهره‏مند مي‏شوند.




  • گريز آخر زعقل ذوفنون كرد
    زاقبال فلك پيما چه پرسي
    حكيم نكته‏دان ما جنون كرد



  • دل خود كام را از عشق خون كرد
    حكيم نكته‏دان ما جنون كرد
    حكيم نكته‏دان ما جنون كرد



(اقبال: 213)




  • اگر چه عقل فسون پيشه لشگري انگيخت
    تو دل گرفته نباشي كه عشق تنها نيست



  • تو دل گرفته نباشي كه عشق تنها نيست
    تو دل گرفته نباشي كه عشق تنها نيست



(اقبال: 33)




  • تكيه بر عقل جهان بين فلاطون نكنم
    در كنارم دلكي شوخ و نظر بازي هست



  • در كنارم دلكي شوخ و نظر بازي هست
    در كنارم دلكي شوخ و نظر بازي هست



(اقبال: 120)

مولوي از اين‏گونه فعاليت عقل جزئي به صورت‏گري تعبير كرده كه در صندوق جهان ماده، خود را به رنگ‏آميزي و نقش‏انگيزي مشغول ساخته است. تا زماني كه به اين امر مشغول است راضي و خوش حال است، اما وقتي سر از اين نقوش برگرداند و بر مافوق عالم گردون توجه كند و صور نوراني و نقوش رحماني را ببيند، همه اين صور را به يك سو مي‏نهد.




  • صورت‏گر نقاشم هر لحظه بتي سازم
    صد نقش برانگيزم با روح در آميزم
    چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم



  • وانگه همه بتها را در پيش تو بگذارم
    چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
    چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم



(شمس تبريزي، غزل 1462، ص 563)

اما تا وقتي در صورت‏خانه جهان است، اين حقايق از وي نهان است، زيرا طبيعت صور طبيعي مشغوليت و مغفوليت است. مشغول به خود و مغفول از ماوراي خود.




  • نون ابرو صاد چشم و جيم گوش
    بر نوشته فتنه صد عقل و هوش



  • بر نوشته فتنه صد عقل و هوش
    بر نوشته فتنه صد عقل و هوش



(مولوي، رمضاني، دفتر پنجم، ص 284، بيت 10)




  • پشت سوي لعبت گلرنگ كن
    عقل در رنگ آورنده رنگ كن



  • عقل در رنگ آورنده رنگ كن
    عقل در رنگ آورنده رنگ كن



(همان، ص 348، بيت 4)




  • ذوق آزادي نديده جان او
    دائما محبوس عقلش در صور
    منفذش ني از قفس سوي علا
    گر زصندوقي به صندوقي رود
    او سمايي نيست صندوقي بود



  • هست صندوق صور ميدان او
    از قفس اندر قفس دارد گذر
    در قفس‏ها مي‏رود از جابه‏جا
    او سمايي نيست صندوقي بود
    او سمايي نيست صندوقي بود



(همان، دفتر ششم، ص 419، بيت 2، 3، 4، 7)

شايد اين سؤال به ذهن بيايد كه اين همه تحوّلات و تنوعات و زيبايي‏هاي موجود در زندگي انسان محصول عقل جزئي بوده است. آيا مي‏توان به صرف اين‏كه آنها محصول عقل جزئي‏اند، همه را ابطال يا مذمت كرد؟

جواب اين است كه اين امور به خودي خود خوبند و نيازي به ابطال ندارند، لكن آن‏گاه كه مانع و مزاحم اموري مافوق و اعلي و اشرف از خود مي‏شوند، در آن صورت، از باب تقدّم اهم بر مهم بايد اين امور جزئي و محدود فداي امور كلي و باقي و نامحدود شوند.

علامه محمدتقي جعفري رحمه‏الله در اين خصوص مي‏فرمايد:

اين عقل تجربي كه در ميان صندوق صورت‏ها و اشكال گرفتار است، مانع به دست آوردن آن آزادي است كه جان آدمي بدون آن، چيزي جز برگ خزان ديده كه در دامان بادهاي خزاني به اين سو و آن سو مي‏دود نيست. شما مي‏گوييد: مگر اين همه تحوّلات علمي و فلسفي و گسترش معارف بشري به وسيله عقل نيست؟!

مي‏گوييم: بلي اين همه تحوّلات، عبارت از گردش و انتقال عقل از يك نقطه صندوق به نقطه ديگر آن است و بدين وسيله فقط رابطه خود را با نقاط گوناگون صندوق (ظواهر هستي) افزايش مي‏دهد، بدون اين‏كه بتواند آن صندوق را بشناسد و رابطه خويش را با آن تنظيم نمايد. اين عقل جزئي توانايي آن را ندارد كه ديوار ضخيم هستي را بشكافد و به آن سوي هستي روانه شود و از آن سو، اين هستي را دريابد. (جعفري: 7/226)

عقل كلي يا عقل محض

در مقابل عقل جزئي يا آنچه شبيه به عقل ناميده شده، عقل كلي يا عقل محض است. عقل كلي همان موجود شريفي است كه سعادت و خوشبختي انسان در گرو پيروي از اوست. اين عقل برخلاف عقل جزئي، كلي‏نگر و صلاح‏جو است و آدمي را از مصالح و مفاسد موجود آگاه مي‏سازد. برخي از ويژگي‏هاي عقل كلي چنين است.

1. باطن بيني و حقيقت‏يابي از مختصات اين عقل است. همان‏گونه كه ظاهربيني و سودجويي از مختصات عقل جزئي بود.

2. عاقبت بيني و عافيت خواهي سيره عقل كلي است، و جسمي كه تابع اين عقل است به بارگاه سعادت نايل مي‏آيد و آن‏كه تابع عقل جزئي است به چاه شقاوت مي‏افتد.




  • اي خنك چشمي كه عقل استش امير
    فرق زشت و نغز از عقل آوريد
    چشم عزّه شد به حَنضران دَمَن
    آفت مرغست چشم كام بين
    مَخلَص مرغست عقل دام بين



  • عاقبت بين باشد و حبر و قرير
    ني زچشمي كز سيه گفت و سپيد
    عقل گويد بر محكّ ماش زن
    مَخلَص مرغست عقل دام بين
    مَخلَص مرغست عقل دام بين



(مولوي، نيكلسون، دفتر ششم، ابيات 1625-1628)




  • عاقبت بين است عقل از خاصيت
    نفس باشد كونبيند عاقبت



  • نفس باشد كونبيند عاقبت
    نفس باشد كونبيند عاقبت



(همان، دفتر دوم، بيت 1548)

3. ضديت با شهوت از خصوصيات عقل كلي است. منظور از شهوت ارضاي عزايز فطري در حد معقول نيست، بلكه مراد، شهوت‏راني و شهوت‏پرستي است. آنان‏كه در پرتو عقل كلي زندگي مي‏كنند، در حيطه عقل به لذايذ مشروع و معقول مي‏پردازند، اما هركه زمام امور خويش را به دست عقل جزئي داده، به دنبال قواي شهواني روان بوده و تعيين خط و مشي زندگي را به دست غريزه داده است. بدين دليل، در احاديث و كلمات بزرگان دين و دانش از اين‏كه در تصميم‏گيري‏ها اين قبيل افراد دخيل‏اند، به وهم يا شيطنت يا مكر تعبير شده است.




  • عقل ضد شهوت است اي پهلوان
    و هم خوانش آنك شهوت را گداست
    و هم قلب نقد زرّ عقل‏هاست



  • آنك شهوت مي‏تند عقلش مخوان
    و هم قلب نقد زرّ عقل‏هاست
    و هم قلب نقد زرّ عقل‏هاست



(همان، دفتر چهارم، بيت 2300 و 2301)

4. تعديل قواي نفساني آدمي از خصوصيات عقل كلي است. قواي انساني اعم از باطني و ظاهري، هركدام تمايل مخصوص به خود داشته و سعي مي‏كنند تا آدمي در راستاي ميل آنها حركت كند. براي رهايي از افتادن در دام افراط يا تفريط و حفظ تعادل، وجود يك نيروي حافظ اعتدال در مملكت وجود انسان لازم است، تا ضمن حفظ توازن، حق هركدام از قواي انساني را به وي عطا كند.

عقل كلي تا حدود زيادي مي‏تواند از عهده اين مهم برآيد و هركدام از نيروهاي انساني را با حق خود آشنا سازد.

مولوي در تمثيلي، از اين خصوصيت عقل كلي به عقل ايماني تعبير كرده و آن را چون پادشاه عادلي دانسته كه پاسبان شهر دل آدمي است.




  • طبع خواهد تا كشد از خصم كين
    آيد و منعش كند واداردش
    عقل ايماني چون شحنه عادلست
    همچون گربه باشد او بيدار هوش
    دزد در سوراخ ماند همچون موش



  • عقل بر نفس است بند آهنين
    عقل چون شحنه ست در نيك و بدش
    پاسبان و حاكم شهر دل است
    دزد در سوراخ ماند همچون موش
    دزد در سوراخ ماند همچون موش



(همان، بيت 1987 تا 1984)

ولي در اين تمثيل، عقل را پاسدار دل معرفي كرده است، زيرا از ديدگاه مولوي غرض اصلي از نظام آفرينش شكوفايي دل است. از اين‏رو، دل جوهر است و عالَم عرض.




  • لطف شير و انگبين عكس دل است
    پس بود دل جوهر و عالم عرض
    دل محيط است اندرين خطه وجود
    زرهمي افشاند از احسان وجود



  • هر خوشي را آن خوش از دل حاصل است
    سايه دل كي بود دل را غرض
    زرهمي افشاند از احسان وجود
    زرهمي افشاند از احسان وجود



(مولوي، كلاله خارو، ص 173، دفتر سوم، سطر 19)

بدين دليل، عقل تا وقتي كه در مسير عمران و آباداني دل حركت مي‏كند، عقل كلي يا عقل ديني و يا عقل يزداني است، اما اگر از اين راه دور شود، عقل جزئي يا شيطاني مي‏شود.




  • عقل اندر حكم دل يزداني است
    چون زدل آزاد شد شيطاني است



  • چون زدل آزاد شد شيطاني است
    چون زدل آزاد شد شيطاني است



(اقبال: 410)

از ديدگاه اقبال، عقل تا جايي تكيه‏گاه انسان است كه در اُفق دل قرار دارد. از اين‏رو، صاحب‏دلان به دل تكيه دارند تا به عقل.




  • تكيه بر عقل جهان بين فلاطون نكنيم
    در كنار دلكي شوخ و نظربازي هست



  • در كنار دلكي شوخ و نظربازي هست
    در كنار دلكي شوخ و نظربازي هست



(اقبال: 120)

تأثير عمل در عقل

همان‏گونه كه عقل در فعل انسان تأثير دارد، عقل نيز از فعل متأثر مي‏شود، زيرا شكوفايي عقل در گرو عمل است. با يك توجه اجمالي در زندگي انسان‏ها، خصوصا دانشمندان و متفكران تاريخ معلوم مي‏شود كه هركس به مقدار عمل و انديشه از فيوضات عقل برخوردار بوده است. هيچ عاقلي بدون تفكّر به فضايل عقل نايل نشده است، زيرا تفكّر پله صعود است. موفقيت افرادي كه در محيط‏هاي علمي و فكري قرار مي‏گيرند، بيشتر از آنهايي است كه دور از اين محيط‏ها زندگي مي‏كنند. از اين‏رو، مولوي مي‏گويد:




  • ده مرو ده مرد را احمق كند
    عقل را بي‏نور و بي‏رونق كند



  • عقل را بي‏نور و بي‏رونق كند
    عقل را بي‏نور و بي‏رونق كند



(مولوي، دفتر سوم، ص 145، بيت 56)

زيرا معمولاً محيط ده، محيطي به دور از فكر و انديشه و پژوهش است كه همه مقدمه شكوفايي قواي عقلاني است.

بدين دليل، آدمي هرقدر با فكر و انديشه و تعليم و تربيت مشغول باشد به همان اندازه از رشد و تعالي عقلاني بهره‏مند مي‏شود، لكن همه اين امور نيز به خودي خود مقدمه امري بالاترند و آن عبارت است از رسيدن به عقل كل، يا درياي عقل كه مايه حيات است.

تلاش و كوشش مانند حفاري كردن براي رسيدن به چشمه آب است. انسان بايد با تعليم و تربيت و ذكر و فكر، استفاده از قواي عقل كلي و به اختيار درآوردن عقل جزئي، خود را به عقل كل يا كل عقل كه همان سرچشمه حقايق است، برساند. وقتي به آنجا برسد، علم به وي هجوم مي‏آورد، چنان كه در نهج‏البلاغه آمده است:

هَجَمَ بِهِمُ العِلْمُ عَلي حَقيقَةِ الْبَصِرَةِ وَ باشَرُوا رُوحَ الْيَقين؛

افرادي كه علم همراه با بصيرت به آنها هجوم آورد و به روح يقين رسيده‏اند.

مولوي اين چشم را در ميان جان آدمي دانسته و رسيدن به آن را در گرو توفيق الهي مي‏داند، اما مقدمه اين توفيق تلاش و كوشش است.




  • عقل دو عقل است اول مكسبي
    از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر
    عقل تو افزون شود بر ديگران
    لوح حافظ باشي اندر دور و گشت
    عقل ديگر بخشش يزدان بود
    چون زسينه آب دانش جوش كرد
    ور ره نبعش بود بسته چه غم
    عقل تحصيلي مثال جوي‏ها
    راه آبش بسته شد شد بي‏نوا
    از درون خويشتن جو چشمه‏ها



  • كه در آموزي چو در مكتب صبي
    از معاني و زعلوم خوب و بكر
    ليك تو باشي زحفظ آن گران
    لوح محفوظ اوست كوزين درگذشت
    چشمه آن در ميان جان بود
    نه شود گنده نه ديرينه نه زرد
    كو همي جوشد زخانه دم بدم
    كآن رود در خانه‏اي از كوي‏ها
    از درون خويشتن جو چشمه‏ها
    از درون خويشتن جو چشمه‏ها



(دفتر چهارم، ابيات 69 تا 7961)

شرط اول رسيدن به اين چشمه آب، تشنه شدن و طالب چشمه‏شدن است. اگر انسان حقيقتا تشنه معارف شود و در خود اشتهاي واقعي براي رسيدن و استفاده از درخت معرفت ايجاد كند و به جد در اين راه تلاش كند، در آن صورت، نه تنها به آب مي‏رسد، بلكه خودش منبع آب مي‏شود:




  • آب كم جو تشنگي آور به دست
    تا بجوشد آبت از بالا و پست



  • تا بجوشد آبت از بالا و پست
    تا بجوشد آبت از بالا و پست



(مولوي، كلاله خاور، دفتر اول، ص 10، سطر 39)

چنان‏كه در قرآن كريم آمده است:

«لاَءَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ»؛ (مائده، 5/66)

يقينا از بالاي سرشان و زيرپايشان ارتزاق مي‏كردند.

گذشته از فكر و انديشه كه مقدمه شكوفايي عقل است، ذكر نيز وسيله رشد و تعالي عقل است. آنجا كه آدمي از فكر خسته مي‏شود يا فكرش خسته شده و راه به جايي نمي‏برد، اين ذكر است كه به داد فكر رسيده و پرچم آن را به اهتزاز مي‏آورد.




  • اين‏قدر گفتيم باقي فكر كن
    ذكر آرد فكر را در اهتزار
    ذكر را خورشيد اين افسرده ساز



  • فكر اگر جامد بود رو ذكر كن
    ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
    ذكر را خورشيد اين افسرده ساز



(مولوي، كلاله خاور، دفتر ششم، ص 374، سطر 23)

فكر و ذكر، هر دو وسيله رشد و تكامل عقل و دل هستند.




  • گفت مرگ عقل! گفتم ترك فكر
    گفت مرگ قلب! گفتم ترك ذكر



  • گفت مرگ قلب! گفتم ترك ذكر
    گفت مرگ قلب! گفتم ترك ذكر



(اقبال: 291)

ابن‏سينا در اين خصوص عبارت زيبا و عرفاني و دل‏نشيني دارد. وي مي‏گويد:

همان‏گونه كه با تضرع و نياز به درگاه پروردگار بي‏نياز خواسته‏ها و فراواني‏هاي نعمت‏ها را از او مي‏خواهيم و از رحمت بي‏دريغ‏اش نزول بركت را مي‏طلبيم، همان‏گونه با فكر، نزول نعمت علم را از جان او طلب مي‏كنيم تا شايد اين نعمت را به سوي ما ارزاني فرمايد و ما از نزول اين رحمت برخودار شويم. از اين رهگذر، فكر نوعي تضرع و دعا تواند بود، چون نيروي تعقل هنگامي كه به دريافت يك مجهولي تعلّق خاطر پيدا مي‏كند، طبيعت آن چنين است كه به سوي مبدأ بخشايش‏گر تضرع و نيايش مي‏جويد تا در فرود آمدن علم كه همان كشف مجهول اوست، بخشايش‏گري نمايد. در اين حال، اگر به طريق حدس به روي علم افاضت گرديد، دعاي او به هدف اجابت رسيده است، و اگر اين افاضه حاصل نشد، نيروي عقل نقص را در قابليت خود مي‏يابد و به نيروهاي دروني خود توسل جسته و آنها را از طريق آزمايش و تمرين از آلودگي‏ها پاك مي‏سازد. و بار ديگر خود را آماده مي‏كند كه با روحانيت بيشتر و مشاكلت شايسته‏تري، ميان نفس و صورت‏هاي علمي جهان قدس، تضرع و زاري مضطربانه و مشتاقانه نمايد و در اين بار، با اصرار و اضطراب خود مجهولي را كه با حدس نتوانسته بود به دست آورد، مي‏تواند تحصيل نمايد. و خدا نيز در اين‏باره گفته است: «و علملك ما لم تكن تعلم»؛ يعني چيزهايي را كه بدان آگاه نبودي خدا به تو آگاهي داد. (حائري: 249)

يكي از صفات عقل كلي، وسيع‏نگري اوست كه قبلاً نيز بدان اشاره شد. افق نظر عقل كل محدوديت ندارد، برخلاف عقل جزئي كه محدودنگر و نقد طلب است. قرآن كريم با توجه به اين استعداد عقلاني انسان‏هاست كه مي‏فرمايد: اگر چشم ظاهر شما آسمان و زمين را مي‏بينيد، چشم باطن شما مي‏تواند ملكوت آسمان‏ها را ببيند:

«أَوَلَمْ يَنظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّمَوَاتِ وَالاْءَرْضِ»؛ (اعراف، 7/185)

آيا در ملكوت آسمان‏ها و زمين نگاه نمي‏كنند؟

اين‏گونه نظر بازي، كار عقل جهان بين است نه عقل خود بين كه جز خود و آنچه به خود مربوط است، توان ديدن چيز ديگر را ندارد.




  • عقل خودبين دگر و عقل جهان‏بين دگر است
    دگر است آن كه برد دانه‏اي افتاده زخاك
    دگر است آن كه زند سير چمن مثل نسيم
    دگر است آن سوي نه پرده گشادن نظري
    اي خوش آن عقل كه پهناي دو عالم با اوست
    نور افرشته و سوزدل آدم با اوست



  • بال بلبل دگر و باز وي شاهين دگر است
    آن‏كه گيرد خورش از دانه‏ي پروين دگر است
    آن‏كه در شد به ضمير گل و نسرين دگر است
    اين سوي پرده گمان و ظن تخمين دگر است
    نور افرشته و سوزدل آدم با اوست
    نور افرشته و سوزدل آدم با اوست



(اقبال: 259)

در فرهنگ اسلامي، عقلْ دنياي باطن است و جهانْ دنياي خارج. هرچه هست پرتو و شأني از شئون عقل به‏شمار مي‏آيد.




  • تا چه عالم‏هاست در سوداي عقل
    بحر بي‏پايان بود عقل بشر
    صورت ما اندر اين بحر عذاب
    عقل پنهان است و ظاهر عالمي
    صورت ما موج و يا از وي نمي



  • تاچه با پهناست اين درياي عقل
    بحر را غواص بايد اي پسر
    مي‏رود چون كاس‏ها بر روي آب
    صورت ما موج و يا از وي نمي
    صورت ما موج و يا از وي نمي



(دفتر اول، ابيات 1111 تا 1109)




  • اين جهان يك فكرت است از عقل كل
    عقل چون شاهست و صورت‏ها رُسُل



  • عقل چون شاهست و صورت‏ها رُسُل
    عقل چون شاهست و صورت‏ها رُسُل



(همان، دفتر دوم، بيت 978)

تقوا و تعقل

يكي ديگر از مختصات عقل كل، تقواطلبي وي است، زيرا تقوا موجب رهايي انسان از زنجيرهاي طبيعت و پرواز وي در عالم ملكوت است. از اين‏رو، مي‏تواند كمك بزرگي براي ايجاد زمينه فعاليت براي عقل كل باشد. از طرفي، تقوا هنگامي از ارزش واقعي برخوردار مي‏شود كه براساس تعقل و نورافشاني عقل كلي بوده باشد.




  • چون‏كه تقوا بست دو دست هوا
    پس حواس چيره محكوم تو شد
    چون خرد سالار و مخدوم تو شد



  • حق گشايد هر دو دست عقل را
    چون خرد سالار و مخدوم تو شد
    چون خرد سالار و مخدوم تو شد



(همان، دفتر سوم، ابيات 1831 و 1832)

در حديثي آمده است كه پيامبر اكرم ميزان قبولي عبادت‏ها را در گرو عقلاني بودن آن مي‏داند. مولوي اين حديث را چنين به نظم كشيده است:




  • بس نكو گفت آن رسول خوش جواز
    زآن‏كه عقلت جوهر است اين دو عرض
    تا جدا باشد مرآن آيينه را
    كه صفا آيد زطاعت سينه را



  • ذرّه عقلت به از صوم و نماز
    اين دو در تكميل آن شد مغترض
    كه صفا آيد زطاعت سينه را
    كه صفا آيد زطاعت سينه را



(همان، دفتر پنجم، ابيات 454 تا 456)

تعقل و تدين

يكي ديگر از مختصات عقل كلي، دين‏خواهي و دين‏داري آن است. همان‏گونه كه دين ساحت عقل را گرامي داشته و آن را اشرف و اقدم مخلوقات معرفي مي‏كند، عقل نيز پيروي از دين را از بديهي‏ترين احكام خود تلقي مي‏كند. از اين رو، هيچ انسان عاقلي در جهان يافت نشده است كه ادعا كند در اثر تعقل و تفكّر از دين خارج شده و يا دين را انكار كرده است، بلكه انسان‏هايي كه بي‏ديني را شعار خود ساخته‏اند، عموما در اثر جهل يا تعليم و تربيت غلط و يا در اثر آلرژي‏هاي فردي و اجتماعي از فيوضات دين‏داري محروم مانده‏اند.

گاهي پيروي از هواي نفس و دل‏بستگي به امور مادي و غريزي استعداد و امكان تعقل در امور معقولي را از گروهي هواپرست سلب كرده است.




  • كم‏نشين بر اسب توسن بي‏لگام
    اندرين آهنگ منگر سست و پست
    كاندرين ره صبر و شقّ انفس است



  • عقل دين را پيشوا كن والسلام
    كاندرين ره صبر و شقّ انفس است
    كاندرين ره صبر و شقّ انفس است



(همان، دفتر چهارم، بيت 465 و 466)




  • عاقبت بين است عقل از خاصيت
    عقل كومغلوب نفس او نفس شد
    مشتري مات زحل شد نحس شد



  • نفس باشد كو نبيند عافيت
    مشتري مات زحل شد نحس شد
    مشتري مات زحل شد نحس شد



(همان، دفتر دوم، بيت 1548 و 1549)




  • عقل تو دستور و مغلوب هواست
    در وجودت ره زن راه خداست



  • در وجودت ره زن راه خداست
    در وجودت ره زن راه خداست



(همان، دفتر چهارم، بيت 1246)




  • همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل
    آن فرشته عقل چون‏ها روت شد
    عقل جزوي را وزير خود مگير
    كين هوا پر حرص و حالي بين بود
    عقل را دو ديده در پايان كار
    بهر آن گل مي‏كشد او رنج خار



  • عقل فاسد روح را آرد به نقل
    سحرآموز دو صد طاغوت شد
    عقل كل را ساز اي سلطان وزير
    عقل را انديشه يوم دين بود
    بهر آن گل مي‏كشد او رنج خار
    بهر آن گل مي‏كشد او رنج خار



(همان، دفتر چهارم، ابيات 1256 تا 1260)

بنابراين، اگر عقل به صرافت و تجرّد خود باقي باشد و تعليم و تربيت‏هاي ذوقي و انحرافي نباشد، عقل، توحيد را منزل‏گاه خود خواهد يافت.




  • در جهان كيف و كم گرديد عقل
    ولي به منزل برد از توحيد عقل



  • ولي به منزل برد از توحيد عقل
    ولي به منزل برد از توحيد عقل



(اقبال: 62)

زيرا فطرت انساني ميل به كمال بي‏نهايت دارد و اين كمال لايتناهي جز در توحيد محض يافت نمي‏شود. عقل كلي كه ذاتا مجرد از طبيعت و ماده است و با فطرت انسان سازگار است، مي‏تواند فطرت را به كمال مطلوب خود رهنمون باشد.




  • عقل به دام آورد فطرت چالاك را
    اهرمن شعله زاد سجده كند خاك را



  • اهرمن شعله زاد سجده كند خاك را
    اهرمن شعله زاد سجده كند خاك را



(اقبال: 277)

عقل كل و عقل كلي

عقل كل با همه فضايل و عظمتي كه دارد، در مواردي نياز به دست‏گيري دارد و آن جايي است كه عقل كلي به دليل ظرافت و پيچيدگي‏هاي خاص موجود خود، حيران و سرگردان مي‏شود، زيرا:




  • نعل‏هاي باژگون است اي پسر
    عقل كلي را كند هم خيره سر



  • عقل كلي را كند هم خيره سر
    عقل كلي را كند هم خيره سر



اين‏كه عقل كلي راهنماي انسان و موجب رهايي وي از دام‏هاي بسياري است، در عين حال، آن‏قدر دام‏هاي مخفي وجود دارد كه عقل كلي هم به تنهايي قادر به كشف آن نبوده و نيازمند به لطف خداست.




  • دام تحت است مگر بار شود لطف خداي
    ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رحيم



  • ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رحيم
    ورنه انسان نبرد صرفه زشيطان رحيم



حافظ




  • راه هموار است و زيرش دام‏هاست
    قحطي معنا ميان نام‏هاست



  • قحطي معنا ميان نام‏هاست
    قحطي معنا ميان نام‏هاست



انسان‏هاي شيطان صفت كه شيطان به شاگردي آنها افتخار مي‏كند، گاهي به قدري حق را به باطل مي‏آميزند كه باطل را به شكل حق درآورده و به حق لباس باطل مي‏پوشانند. اينجاست كه آدمي نيازمند حقيقتي مافوق عقل مي‏شود كه آن وحي است.




  • دام ديگر بد كه عقلش درنيافت
    وحي غايب بين بدين سوز آن شتافت



  • وحي غايب بين بدين سوز آن شتافت
    وحي غايب بين بدين سوز آن شتافت



(مولوي، نيكلسون، دفتر ششم، بيت 2970)

چه بسا انسان نتواند معيار درستي و نادرستي عملي را با تكيه بر عقل خويش تعيين كند، زيرا گاهي ذهنيت‏ها و تمايل نفساني موجب مي‏شود تا جدالي بين عقل جزئي و كلي پديد آيد كه قضاوت آدمي را مشكل مي‏سازد. در اين موارد، بايد به سوي ميزان و محك خارجي كه مافوق هر دو عقل است، رفت و از آن كمك گرفت. اين ميزان همانا وحي الهي و گفتار انبيا و اولياست كه خودْ عقل كل‏اند و به خالق عقل كل متصلند.




  • بي‏محك پيدا نگردد و هم و عقل
    اين محك قرآن و حال انبيا
    چون محك مرقلب را گويد بيا



  • هر دو را سوي محك كن زود نقل
    چون محك مرقلب را گويد بيا
    چون محك مرقلب را گويد بيا



(همان، دفتر چهارم، بيت 2303 و 2304)

از ديدگاه عرفان انسان كامل، عقل كل است و عقل كلي شأني از شئونات وي است. بدين دليل، رسول اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله حقيقت خود را اولين مخلوق دانسته و مي‏فرمايد: «اوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوري»(مجلسي: 15/24، ح 44)

و در حديث ديگر مي‏فرمايد: «اوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ العَقلُ» از اين دو حديث مي‏توان استفاده كرد كه عقل كل همان نور حضرت رسول اكرم است.

مولوي نيز رسول اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله را عقل كل خطاب كرده و مي‏گويد:




  • عقل كل را گفت ما زاغَ البَصَرُ
    عقل ما زاغَسْت نور خاصگان
    عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان



  • عقل جزوي مي‏كند هر سو نظر
    عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان
    عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان



(همان، دفتر چهارم، ابيات 1310 تا 1311)

همه انبياي بزرگ الهي متصل به عقل كل بوده و خود عقل كل شده‏اند. از اين‏رو، نه تنها مبدأ خلقت از عقل شروع مي‏شود كه: اَوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ الْعَقْلُ، بلكه اولين مخلوق انساني هم انسان كامل و عقل كل است. بدين جهت هر تكاملي مستقيم يا غيرمستقيم به عقل كل ارتباط دارد، زيرا در هر زماني انسان كاملي وجود داشته كه مصداق اتم عقل كل است. آنان با تعليم و تربيت انسان‏ها و شكوفا كردن عقل هركسي، انسانيت را در مسير تكامل و رشد قرار داده و انسان‏ها نيز روز به روز از استعدادهاي عقل كلي استفاده كرده و اكنون اين همه نتيجه به بار آورده است. مولوي همانند بسياري از متفكران بزرگ معتقد است كه چاشني هر علمي با پيامبر يا انسان كاملي كه جانشين وي بوده، زده شده است، سپس ديگران دنباله‏رو آنان شده و به تكميل معلومات خود پرداخته‏اند؛ مثلاً حضرت نوح در صنعت كشتي‏سازي و حضرت داود در صنعت آهن و عيسي عليه‏السلام در علم پزشكي و پيامبراني چون موسي و ابراهيم و سليمان و ... هركدام منشأ علمي از علوم الهي، طبيعي و انساني شده‏اند.




  • پس طبيبان از سليمان زآن گپا
    تا كتب‏هاي طبيعي ساختند
    اين نجوم و طب وحي انبياست
    عقل جزوي عقل استخراج نيست
    قابل تعليم و فهم است اين خرد
    جمله حرفت‏ها يقين از وحي بود
    هيچ حِرفت را ببين كين عقل ما
    گرچه اندر مَكر موي اشكاف بُد
    دانش پيشه ازين عقل اربُدي
    پيشه بي‏اوستا حاصل شدي



  • عالم و دانا شدندي مقتدي
    جسم را از رنج مي‏پرداختند
    عقل و حس را سوي بي‏سورَةْ كجاست
    جز پذيراي فن و محتاج نيست
    ليك صاحب وحي تعليمش دهد
    اول او ليك عقل آن را فزود
    تاند او آموختن بي‏اوستا
    هيچ پيشه رام بي‏اُستا نشد
    پيشه بي‏اوستا حاصل شدي
    پيشه بي‏اوستا حاصل شدي



(همان، ابيات 1282 تا 1300)

وجود مقدّس رسول اكرم اصالتا و ساير انبيا و اوليا به تبع وي عقل كل است. عقول كلي تنها در پرتو ايجاد ارتباط با يكي از اين ذوات مقدّسه به درياي بي‏كران عقل كل متصل مي‏شوند. همه پرتو خورشيد رسالت خاتم‏اند و او سايه حق و عالم در سايه اوست.

شيخ محمود شبستري در اين خصوص مي‏گويد:




  • در اين ره انبيا چون ساربانند
    و زايشان سيد ما گشته سالار
    احد در ميم احمد گشته ظاهر
    زاحمد تا احد يك ميم فرق است
    مقام دلگايش جمع جمع است
    شده او پيش دل‏ها جمله در پي
    بود نور نبي خورشيد اعظم
    زخور هردم ظهور سايه‏اي شد
    نبي چون در رسالت بود اكمل
    ولايت شد به خاتم جمله ظاهر
    به اول نقطه هم ختم آمد آخر



  • دليل و رهنماي كاروانند
    هم او اول هم او آخر درين كار
    درين دور اول آمد عين آخر
    جهاني اندر آن يك ميم غرق است
    جمال جانفزايش شمع جمع است
    گرفته دست جان‏ها دامن وي
    گه از موسي پديد و گه زآدم
    كه آن معراج دين را پايه‏اي شد
    بود از هر نبي ناچار افضل
    به اول نقطه هم ختم آمد آخر
    به اول نقطه هم ختم آمد آخر



شبستري

امام خميني رحمه‏الله مي‏گويد:

حقيقت عقل كه اول مخلوق از روحانيين است، تعيين اول و اولين منزل نور پاك فيض منبسط است ... ذات مقدّس حق ـ جلّ و علا ـ به حسب تجلّي به اسم اعظم و مقام احديت. جمع به مقام ظهور به فيض مقدّس اطلاقي و وسطيّت آن در مرآت عقل اول به جميع شئون و مقام جامعيت تجلّي فرمود و از اين سبب، همين اول مخلوق را به نور مقدّس نبيّ ختمي ـ كه مركز ظهور اسم اعظم و مرآت تجلّي مقام جمع و جمع‏الجمع است ـ تعبير نموده‏اند= چنانچه در حديث است از رسول خدا كه [اول مخلوق، نور من است] و در بعض روايات [اول مخلوق، روح من است]. (امام خميني، حديث 3)

كتاب‏نامه

1. اقبال لاهوري، كليات،

2. جعفري، محمد تقي، تفسير مثنوي، ج 2، انتشارات اسلامي، 1362.

3. حائري، مهدي، كاوشهاي عقل نظري، شركت سهامي انتشار، 1360.

4. سجادي، سيد جعفر، سياست مدنيه، انتشارات دانشگاه.

5. شبستري، محمود، گلشن راز، انتشارات هيرمند، 1372.

6. طباطبائي، محمد حسين، نهاية الحكمة، چاپ جامعه مدرسين، 1362.

7. ملاصدرا، اسفار، ج 3، مكتبة المصطفوي، قم، 1368.

8. مولوي، مثنوي، تصحيح نيكلسون، دفتر دوم، سوم، چهارم و ششم.

9. ــــــــــ ، مثنوي، تصحيح رمضاني، دفتر چهارم، پنجم و ششم.

10. ــــــــــ ، كليات شمس تبريزي

11. مجلسي، محمد باقر، بحارالانوار، ج 15، دارالكتب الاسلاميه، 1363.

12. ــــــــــ ، نهج البلاغه، باب الحكم و المواعظ،

13. خميني، سيد روح اللّه‏، كتاب العقل و الجهل، موسسه نشر و تنظيم آثار

/ 1