عقل گرایی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عقل گرایی - نسخه متنی

برنارد ویلیامز؛ مترجم: محمدتقی سبحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عقلگرايي (1)

برنارد ويليامز

ترجمه محمدتقي سبحاني

نويسنده در اين مقاله با بررسي واژه عقلگرايي، آن‏رادر عرصه‏هاي مختلف، نظير عصر روشنگري،كلام و تجربه‏گروي بررسي كرده‏است.

براي اينكه خواننده بصيرت بيشتري نسبت‏به جهان‏بيني عقلگرايي پيدا كند از مباحثي نظير تصورات فطري، اصول فكري، جدال با تجربه‏گروي، معرفت و معرفت‏شناسي دكارت، سنت دكارتي، علم و روش علمي و وجوهر و عليت‏بحث‏شده است.

از ريشه لاتيني Ratio ، به معناي عقل، براي اشاره به‏جهان‏بينيها و نهضتهاي فكري گوناگون به‏كار رفته است كه مهمترين آنها، جهان‏بيني يا برنامه فلسفي‏اي است كه بر توانايي عقل پيشيني براي دريافت‏حقايق اساسي عالم تاكيد دارد و از اين رو مايل است‏به علوم طبيعي همچون مشغله‏اي اساسا پيشين بنگرد. هرچند فلسفه‏هايي كه در اين عنوان عام مي‏گنجند در دوره‏هاي گوناگون به منصه ظهور رسيده‏اند، اما روح عقلگرايي به اين‏معنا به طور اخص يادآور فلاسفه معيني‏ازقرن هفدهم و اوايل قرن هجدهم‏است كه‏مهمترين آنان دكارت، اسپينوزا، ولايب‏نيترند. اين نوع عقلگرايي موضوع‏مورد بحث اين مقاله است. با وجوداين‏دوكاربرد ديگر اين اصطلاح را بايد بازشناخت.

عقلگرايي در عصر روشنگري

واژه عقلگرايي اغلب تسامحا براي توصيف يك جهان‏بيني كه گفته مي‏شود ويژگي بعضي از متفكران قرن هجدهم عصر روشنگري (مخصوصا در فرانسه) است، به كار رفته است. آنان ديدي خوش‏بينانه به توانايي تحقيقات علمي و تعليم و تربيت‏براي افزايش سعادت نوع بشر و براي فراهم آوردن مباني يك نظام اجتماعي آزاد ولي هماهنگ داشتند. در اين رابطه تعبير عقلگرايانه اغلب به عنوان انتقادي استعمال شده است، تا ديدگاهي خام يا سطحي در باب سرشت انسان را كه در تاثير خيرخواهي و محاسبه سودجويانه در اقتصاد انساني مبالغه مي‏كند و بالعكس قوت تكانه‏هاي انگيزشي ويرانگر و اهميت عوامل غيرعقلاني همچون سنت و ايمان را در اقتصاد انساني كوچك مي‏شمارد نشان دهد. دالمبر، ولتر، كندرسه، از كساني هستند كه غالبا در اين رابطه نام برده مي‏شوند. گرچه در اين انتقادات حقيقتي وجود دارد، ولي معمولا در ساده‏انديشي اينان و ديگر نويسندگان عصر روشنگري بي‏اندازه گزافه‏گويي شده است. افزون بر اين تا آنجا كه «عقل‏» در مقابل «هيجان‏» يا «احساسات‏» قرار مي‏گيرد، تا حدودي گمراه‏كننده است كه نويسندگان روشنگري را عقلگرا توصيف كنيم. زيرا بسياري از آنها (مثل ديدرو) بر نقش احساسات تاكيد بارزي داشتند. عقل در مقابل ايمان، مرجعيت‏سنتي، جمودگرايي و خرافه‏پرستي ستايش مي‏شد و بنابراين عمدتا نشانگر تقابلي با مسيحيت‏سنتي بود.

فلسفه روشنگري دو اختلاف با عقلگرايي قرن هفدهم دكارت و ديگران دارد: نخست اينكه عقلگرايي قرن هفدهم خصيصه ضدديني يا غيرديني ندارد; برعكس‏خدا به يك معني، و اغلب در يك معناي سنتي، نقش عظيمي در نظامهاي عقلگرايانه دارد. هرچند تصور اسپينوزا از خدا كاملا غيرسنتي بود، و درخور توجه است كه تقابل عقل و ايمان نيز در كتاب اوبه‏نام رساله الهيات و سياست داراي اهميت است.

دوم اينكه نظر متفكراني از عصر روشنگري، چون ولتر، در باب علم، با نگرش عقلگرايانه تفاوت داشت و بسيار تجربه‏گرايانه‏تر بود. هنگامي كه واژه عقلگرايي بر نظامهاي متقدم اطلاق مي‏شود، تجسم بخش تقابلي اساسي ميان عقل و تجربه است. چنين تقابلي يقينا در ستايش عصر روشنگري از عقلاني وجود نداشت. به شبيه اين اختلاف، تفاوت ديگري ميان ديدگاههاي شاخص قرن هفدهم و قرن هجدهم در مورد ماهيت و اهميت «سيستم‏» (نظام) وجود دارد. قرن هجدهم خود مخالف «روحيه نظامسازي‏» قرن هفدهم (با نظامهاي پيچيده و مفصل متافيزيكيش) بود و طرفدار يك «روحيه روشمند» (نظامدار) كه مي‏توانست‏با نظم و انضباط فكري همراه باشد، بي آنكه بلندپروازي نظري داشته باشد. ر.ك: دلامبر، مباحث مقدماتي براي دائرة‏المعارف; كندياك، رساله سيستمها).

عقلگرايي در الهيات

روحيه نقادي عقلاني در نهضت روشنگري حقانيت مرغوم [يا: پنداري] و وحياني متون مقدس را هدف قرار مي‏داد تاثيراتي هم درخود مسيحيت داشت. در اين رابطه لفظ عقلگرايي در يك معناي خاص كلامي به كار رفته تا به نظريه يكي از مكاتب متلكلمان آلماني اشاره كند كه تقريبا بين سالهاي 1740 تا 1840 درخشيدند و تاثير زيادي در گسترش نقد كتاب مقدس داشتند. كتاب دين در درون مرزهاي خردمحض از كانت مي‏تواند يادآور روحيه ضدماوراء طبيعي اين گروه باشد; كتابي كه اخلاق عقلاني را مبناي باور ديني مي‏داند.

به هر حال مشهورترين كاربرد عقلگرايي در ارتباط با امور ديني يك كاربرد كاملا منفي است كه در آن عقلگرايي نشانگر يك نهضت ضدديني و روحانيت‏ستيز [و برخاسته] از جهان‏بيني عموما سودگرايانه است كه تاكيد بليغ بر ادله تاريخي و علمي عليه خداپرستي دارد. به نظر مي‏رسد اين كاربرد از لفظ عقلگرايي، كه بيشتر عاميانه است تا فني، هم اينك در شرف كهنگي است، و انسان‏گروي (اومانيسم) جاي آن را گرفته است.

عقلگروي در برابر تجربه‏گروي

عقلگروي، آن گونه كه در اينجا بحث‏خواهدشد، علي الاصول در تقابل با تجربه‏گرايي است. اين تضاد (كه بر تضاد ميان عقل و تجربه استوار است و قبلا به آن اشارت رفت) اكنون براي استعمال اين الفاظچنان اساسي است كه هيچ شرح و تفسيري نمي تواند از آن غفلت نمايد. در اين‏مقاله مقايسه‏هايي ميان نظريات مربوط به‏اين دو جهان‏بيني صورت مي‏گيرد. البته‏امكان ندارد كه يك مقايسه مفصل ميان‏اين دو جهان‏بيني انجام شود، و عموما اين مقايسه‏ها در ضمن بيان آرا عقلگرايان‏پيش كشيده خواهد شد. با اين حال، بحثي وجود دارد، بحث تصورات نظري، كه نمايانگر اختلاف نظر اساسي اين دو ديدگاه است و در باب آن بحث گزارشي كه صرفا از بعد عقلگرايانه باشد علي الخصوص روشنگر نيست. در اين مبحث اختلاف نظرها با تفصيل بيشتري از ديگر مباحث مطرح خواهد شد و اميد است كه پرداختن به مساله تصورات نظري براي خواننده بصيرت نسبتا بيشتري در باب جهان‏بيني عقلگرايانه فراهم كند تا آنچه از بحثهاي ديگر اين مقاله كه بناچار خلاصه بسيار گزيده‏اي از عقايد عقلگرايان است، به دست مي‏آيد.

تصورات فطري

دكارت سه رده «تصورات‏» را (كه منظورش از تصورات صرفا هر چيزي است كه در ذهن انسان قرار دارد و به خاطر آن مي توان گفت‏كه وي مشغول تفكر درباره چيز خاصي‏است) از هم بازشناخت: تصورات خارجي، تصورات ساخته خود ذهن [يا: جعلي] و تصورات فطري. نوع نخست از راه تجربه به ذهن آمد، دومي با فعاليت‏خود ذهن ساخته شده بود، و سومي همزمان با خود ذهن يا روح توسط خداوند خلق شده بود. قسم اخير (تصورات فطري) شامل مواردي بود كه براي دكارت سه تصور بنيادي از انواع اصلي جوهر را تشكيل مي‏داد: خدا، ذهن و ماده (امتداد). دكارت براي اثبات فطري بودن اين تصورات عمدتا به صورت منفي استدلال و سعي مي‏كرد نشان دهد كه آنها نمي‏توانند ناشي از تجربه باشند. (در اينجا مراد از تجربه اصولا ادراك حسي است.) استدلال او دو نكته عمده داشت:

نخست آنكه تصورات مذكور ناب و خالص هستند; يعني داراي هيچ مفاد حسي‏نيستند; اين تصورات صور خيالي، بازسازيهاي ياروگرفتهاي تجربه حسي نيستند. دكارت اين مطلب را در مورد خدا وذهن كاملا آشكار مي‏دانست و تلاش ويژه‏اي‏به كار برد (مثل آنچه در استدلال موم‏در كتاب تاملات بخش دوم آمده است)تاهمان مدعا را براي ماده به اثبات رساند.

دوم آنكه اين تصورات بنيادين، به انحاي مختلف، متضمن تصوري از عدم تناهي هستند و شخص با درك اين تصور امكان تغييرات متنوع و متعدد نامحدودي را كه مي تواند بر ماده و ذهن عارض شود درمي‏يابد. در مورد خدا اين استدلال از اين‏هم پيشتر مي‏رود. زيرا در اينجا ما يك عدم تناهي بالفعل از كمالات را كه در تصور خدا نهفته است درك مي‏كنيم. به هر حال اين‏نكته در مورد همه اين تصورات وجود دارد: درك امكانهاي بي‏نهايت متعدد بايد فراتر از چيزي باشد كه در تجربه به ما داده‏شده است. زيرا تجربه حداكثر مي‏تواندتنها مجموعه محدودي از اين گونه‏مفاهيم را مطابق با آنچه بالفعل تجربه شده است، به ما بدهد. حتي اگر هر دو نكته‏اين استدلال را بپذيريم كه نشانگر اين‏هستند كه اين تصورات كاملا برگرفته ازتجربه نيستند، هنوز جاي ترديد است كه اين بيان براي اثبات فطري بودن اين تصورات كافي باشد. چرا ممكن نباشد كه اين تصورات به گونه‏اي غيرتجربي در يكي از مراحل متاخر زندگي، مثلا وقتي كه (يا اگر) شخص مي‏خواهد در اين الفاظ بسيار عام فكر كند، درك شود؟ در فلسفه دكارت لااقل‏يك پاسخ ضمني به اين اعتراض وجوددارد. دكارت مي‏انديشيد كه تصورات‏خالص ذهن و ماده حتي پيش ازآنكه در فكر به صورت خودآگاه درآيند، براي فهم تجربه مورد استفاده قرار مي‏گيرند.با ارجاع به اين تصورات است كه شخص مفاهيم عادي و غيرمتاملانه از خودش (به عنوان دارنده مجموعه‏اي از تفكرات) يا از شئ مادي را (به مثابه امر پايدار، اشغال‏كننده فضا، و دربردارنده خصلتهاي گوناگون) شكل مي‏دهد، حتي اگر پس از تامل، مفاهيم وي از اين اشيا درهم‏ريزد. بدين ترتيب عملكرد اين تصور خالص در ضمن تجربه عادي و پيش از تامل‏انسان وجود دارد و دريافت چنين تجربه‏اي از لحظه تولد آغاز مي‏شود. بنابراين دليلي براي فطري خواندن اين تصورات خالص موجود است.

در مورد خدا استدلال اندكي متفاوت است. زيرا آنچه واضح نيست كه اين تصور به صورتي پيش از تامل مستعمل باشد. شايد منظور دكارت در اينجا صرفا اين باشد كه با ملاحظه قدرت خداوند و صرفه‏جويي در افعالش طبيعي است كه او تصور خودش را در بدو خلقت در روح اسنان ايجاد كند، به تعبير خود او [همچون] مهر صانع بر مصنوعش.

واقعا مشكل است‏بفهميم در نظر دكارت چگونه ممكن است تصوري از چيزي وجود داشته باشد كه ذهن كاملا از آن آگاه نيست (كه لازمه بيان فوق است.) زيرا از نظر دكارت «ذهن‏» و «آگاهي‏» عملا برابرند. و اين مشكل براي تصور ذهن و ماده نيز وجود دارد. زيرا دكارت صراحتا منكر است (احتمالا راه ديگري وجود نداشت) كه بچه و جوان كاملا از تصورات فطريش آگاه باشد; آنها نهفته‏اند و تنها بعدها ظاهر مي‏شوند مثلا در روند يادگيري زبان مدعيات دكارت در مورد عملكرد تصورات بنيادين در آگاهي پيش از تامل، هرچند با نظريه او در باب ذهن كاملا سازگار نيست، با اين همه يك عنصر مهم در تئوريهاي بعدي از تصورات فطري شده است; مخصوصا در مجادله با تجربه‏گرايي.

اصول فطري

دكارت تنها به تصورات يا مفاهيم فطري (مواد احكام و باورها) متوسل شد. وي اصول يا قضاياي فطري را مطرح نكرد. گويا معتقد بود كه اگر تصورات فطري پذيرفته شود، براي تبيين اينكه چگونه معرفت ضروري را مي‏توان از تصورات فطري برگرفت (كه دكارت مي‏انگاشت چنين امكاني هست)، فقط كافي است كه يك قدرت ويژه‏اي را براي ذهن بپذيريم تا ابعاد ضمني اين تصورات را بيرون بكشد.

به هر حال لايب نيتز كه پافشاري دكارتي بر تصورات فطري را ادامه داد، نياز به اصول فطري را نيز اضافه نمود. استدلال او از همان نمونه عامي بود كه به دكارت در رابطه با تصورات ذهن و ماده نسبت داده شده است: اگر هيچ گزاره فطري و غيراكتسابي وجود نداشت، اصلا نمي‏توانستيم هيچ گزاره‏اي را، لااقل از طريق قياس منطقي درك كنيم. او ادامه مي‏دهد كه در مواجهه با هر استنتاج معتبر به شكل « P هست، پس q هم هست‏»، نمي‏توانستيم بفهميم كه Q از P استنباط مي‏شود، مگر اينكه قبلا صدق ضروري اين قضيه را دريافته باشيم كه «اگر P آنگاه Q ». بنابراين براي نتيجه‏بخش بودن هر استنتاج و براي معرفت‏آموزي از طريق قياس، مقدمات اوليه‏اي مورد حاجتند كه بايد غيراكتسابي باشند.

يك اعتراض به اين استدلال را مي‏توان از اشكال مشهوري كه توسط چارلز داجسن ( Charles L. Dodgson ) مطرح شد مشاهده كرد. وي مي‏گفت كه اگر در فهم اعتبار استنتاج اوليه بدين صورت كه هست [ stands as it ] ضرورتا اشكالي هست، نسبت‏به اين استدلال كه با اضافه كردن مقدمه كبري «فطري‏» به دست آمده نيز همان مشكل وجود دارد. براي پي بردن به اعتبار اين استدلال، مقدمه كبري ديگري هم بايد اكتساب شود و همين طور. و بدين نحو يك تسلسل باطل آغاز مي‏شود. مطلب داجسن روشن مي‏كند كه افزودن مقدمات براي حل مساله اعتبار يك استدلال كافي نيست; آنچه نياز است چيزي از مقوله ديگر است، يك قاعده. در اينجا يك پاسخ خاص تجربه‏گرايانه به معماي لايب نيتز اين است كه ادعا كنيم كه قواعد استنتاج غيراكتسابي نيستند، بلكه در جريان فراگيري زبان آموخته مي‏شوند (اينها قواعدي هستند كه تلويحا در كاربرد صحيح كلمات «اگر»، «آنگاه‏»، «نه‏» و... وجود دارد.) اين تمايل طبيعي و شايد غيرقابل اجتناب تجربه‏گروي (در مقابل عقلگروي) را به بازگشتن به تبيين زباني از ضرورت منطقي نشان مي‏دهد. (چنين بياني حتي اگر به خودي خود رضايت‏بخش باشد، علي‏رغم باور تجربه‏گرايان نمي‏تواند تمام مناقشات را فرونشاند. اين سؤال باقي است كه در فراگيري زبان چه رخ مي‏دهد.)

لايب نيتز در مقام عرضه اين استدلال جديد كه اينك بررسي شد، آشكارا اظهار مي‏كند كه معتقد به اين نگرش افلاطوني است كه (لااقل) معرفت پيشيني فطري است و «به ياد آورده مي‏شود». (مقالات جديد، كتاب نخست). با وجود اين معلوم نيست كه اين نظريه چه معرفتهايي را مي‏خواهد در برگيرد: نظريه لايب نيتز كه روح انسان يك موناد [جوهر فرد] است و هر موناد تنها بالقوگيهاي دروني خويش را فعليت مي‏بخشد و از هيچ چيز بيرون از خودش متاثر نيست، مستلزم اين است كه به يك معنا تمام تفكرات (از هر نوع كه باشد) فطري باشند.

اين مساله با پرسشهاي عمده‏اي در تفسير فلسفه لايب نيتز، بويژه در تفسير ديدگاههاي او در باب ادراك حسي روبروست. با اين همه، معقول به نظر مي‏رسد بگوييم لااقل در مباحثي كه در باب فطري بودن در كتاب مقالات جديد آورده است ميان انحاي معرفت و تصورات تفكيك كرده است; به اين صورت كه بعضي (خالص و پيشيني) را مي‏توان فطري گفت و ديگران را خير.

اظهارات لايب نيتز در نقد كتاب نخست از اثر لاك (رساله در فهم انساني) بود و بررسي دقيقي از مباحث مورد نزاع ميان عقلگروي و تجربه‏گروي در اين خصوص را شامل مي‏شود. كتاب نخست لاك گرچه درباره تصورات فطري ناميده شده است، در واقع عمدتا به اصول فطري مربوط است (و تا حدودي به اصول فطري ادعا شده در باب اخلاق كه توسط مخالفش لرد هربرت اهل چربري ارائه شده بود.) لاك ويژگيهاي گوناگوني را كه براي فطري بودن يك گزاره ارائه شده بود بررسي كرد (معيارهايي مانند اينكه گزاره مورد قبول عام باشد، همين كه درك شود تصديق گردد و غيره)، و با اندك تلاشي نشان داد كه هيچيك از اين معيارها كافي نيست. وي سپس به بررسي اين نكته پرداخت كه كودكان مفاهيم پيچيده منطق و رياضيات را (كه عقلگرايان مدعي فطري بودن آنها هستند) ابراز نمي‏كنند. اصل راهنماي او، در اين مورد، اين بود: چيزي در ذهن نيست كه ذهن از آن آگاه نباشد; اگر اين مفاهيم فطري مي‏بودند در ذهن طفل جاي مي‏داشتند و، در آن صورت، ذهن از آنها آگاهي مي‏داشت و (به احتمال قوي) مي‏توانست اين آگاهي را نشان دهد. لايب نيتز در پاسخ ادعا كرد كه اين بيان به وضوح هرچه تمامتر نتيجه مي‏دهد كه لاك با اصرارش بر اين اصل آگاهي، عملا دچار مصادره به مطلوب شده است: اين اصل همان چيزي است كه بحث فعلي در صدد حل آن است. اما همان طور كه ديده‏ايم، دكارت مطلب را اين گونه مطرح نكرد. لايب نيتز در اينجا نكته اصلي اين بحث را نظريه غير دكارتي خودش در باب ادراكات نيمه‏آگاه قرار داد كه با نظريه عام او در مورد پيوستگي در ارتباط بود.

جدال با تجربه‏گروي

هنگامي كه اين واقعيت آشكار پذيرفته شد كه آنچه تصورات فطري ناميده شده زمانا قبل از تجربه ديگر ظاهر نمي‏شوند، جاي اين پرسش هست كه ديگر از چه روي آنها را فطري بناميم. گاهي گفته‏اند كه نظريه تصورات فطري صرفا مبتني بر خلطي است كه ميان معناي منطقي و زماني «مقدم‏» صورت گرفته است. اما اين سخن دست‏كم گرفتن قوت مدعيات عقلگروي است كه معتقد است كه آنچه محتواي فطري ذهن خوانده مي‏شود [ allegedlg ] به گونه‏اي است كه عملكردش پيش شرطي براي فهم ما از هر چيز ديگر است. تشخيص اينكه چگونه بايد اين ادعاها را در برابر مدعاي اصلي تجربه‏گروان كه لازم نيست چنان محتواي از پيش موجودي را فرض بگيريم (به اصطلاح نظريه «لوح نانوشته‏» در باب ذهن)، ارزشيابي كرد، چندان آسان نيست. زيرا اولا تجربه‏گرايي در همان مراحل [ development ] اوليه با نسبت دادن مجموعه بسيار مفصل و پيچيده‏اي از عمليات به ذهن، درصدد برآمد تا جاي خالي اين ماده خام اصلي را پر كند. همين مطلب در مورد لاك هم بوضوح صادق بود. او كسي بود كه از مفاهيمي مانند «انتزاع‏»، «تامل‏» «ادراك وجداني‏» و مشهود سخن گفت و از «تصورات‏» كه بوضوح روگرفتهاي صرف از ادراك حسي نبودند سخن به ميان آورد و تصور غيرتجربي در باب «جوهر» و قواي آن را پذيرفت. موضع او تعدادي عناصر عقلگرايانه را در خود داشت. دستگاه بسيار صرفه‏جويانه‏تر هيوم، كه در واقع چيزي جز احساسات، روگرفتهاي آنها، و عمليات تداعي معاني را نمي‏پذيرفت، يك تئوري كاملا متمايز تجربه‏گرايانه را معرفي كرد.

اگر در تجربه‏گروي هيومي مناقشه بر سر تصورات فطري دورانداخته شده است، هنوز اصولا دو بحث‏باقي است: يكي منطقي و ديگري روانشناختي. بحث منطقي در مورد اين سؤال است كه آيا مفاهيم كاملا عام (مثل مفاهيمي كه در رياضيات و علوم به كار مي‏رود) قابل تحويل يا قابل تحليل به آن نوع از مفاهيم تجري هستند كه به طور موجهي بتوان گفت از تجربه حسي گرفته شده‏اند. اين مطلب به طور گسترده مورد توافق است كه پاسخ به اين سؤال منفي است. دوم، يعني بحث روانشناختي، اين است كه آيا اكتساب مفاهيم، مانند آنچه در فراگيري زبان رخ مي‏دهد (و اين شامل حتي مفاهيم ظاهرا ساده تجربي هم مي‏شود) مي تواند با يك مدل روانشناختي كه تنها كمترين شرايط تجربه‏گرايانه مثل ادراك حسي، حافظه، تداعي معاني را فرض مي‏گيرد، به نحو كافي تبيين شود. برطبق عقيده‏اي با نفوذ، كه توسط چامسكي و ديگران آغاز شده است، پاسخ به اين سؤال نيز بايد منفي باشد; هر مدل مناسب ممكن است كاملا به محدوديتهايي دقيق و فطري در باب جهت و ماهيت تعميم از اوضاع و احوال يادگيري به ديگر اوضاع و احوال نيازمند باشد. اينكه تا چه حد بايد پذيرفت كه محدوديتها به برداشتهاي عقلگرايانه از تصورات فطري نزديك مي‏شوند (يا تعبير ديگر، آيا اين مدل نيازمند يك امر فطري نظير دارا بودن مفاهيم است) محتاج بررسي بيشتر است. اگر واقعا هنوز جاي طرح اين سؤال هست، پس يك روايت صريحا روانشناختي از ديدگاه عقلگرايانه وجود دارد كه هنوز ارزش بررسي جدي دارد. البته [ that say to not is This ] اين مطلب به اين معنا نيست كه عناصر فطري در يك مدل مناسب مي‏تواند با اقسام خاصي از «تصورات‏» منطبق شود، يعني تصوراتي كه عقلگرايان در اين مقام برگزيده بودند; مانند تصورات متافيزيكي خدا، ماده و ذهن. مضافا اينكه در مواضع عقلگرايان و تجربه‏گرايان به اين موضوع يقينا يك خلط مبحث رايج [شايع [ endemic موضعي ميان مساله روانشناختي و مساله منطقي وجود داشت. با وجود اين هنوز حيات و طراوتي در اين مساله وجود دارد، هم در جنبه منطقي و هم در جنبه روانشناختي آن، و وقوع لفظ روانشناختي «فطري‏» در مناقشات اوليه صرفا نتيجه خلط و اشتباه نيست.

معرفت

در پيش گفته شد كه اكنون توافقي گسترده وجود دارد مبني بر اينكه بسياري از مفاهيم عام نظري در رياضيات و علوم كاملا قابل تحويل به مفاهيم تجربي نيست. در برابر مواضع پوزيتيويستي و عمليات‏گرايي بسياري پذيرفته‏اند كه مفاهيمي مانند مثل «جرم‏» يك تلخيص صرف براي مجموعه‏هايي از داده‏هاي مشاهده‏اي ممكن نيستند. چنين توافقي هرچند ردي بر تجربه‏گرايي خشك و افراطي محسوب مي‏شود، اما في نفسه به معناي پذيرش ديدگاه عقلگرايانه در مورد اين گونه مفاهيم نيست. امكان دارد كسي بگويد كه اين مفاهيم صرفا به سبب عناصر قراردادي است كه «برتر» (يا «فرارونده‏») از مفاهيم تجربي است. يعني اين مفاهيم بخشهايي از مدلهاي واقعيت هستند كه توسط انسان ساخته شده‏اند و امور مشهود را با تحميل كردن ساختاري بر آنها گزارش مي‏كنند. جزو لاينفك عقلگرايي نگرشي رآليستي (ناسازگار حتي با يك تجربه‏گروي معتدل در مورد ارتباط اين مفاهيم با واقعيت و در مورد روابط ضروري بين خود اين مفاهيم است. درك عقلاني از اين مفاهيم [ involved ] منطوي در آنها و حقايق به مثابه شناختن ساختار موجود و يگانه جهان تلقي مي‏شود. ارائه اين تصور (كه به درجات گوناگون بر انديشه عقلگرايان حكمفرماست) به زباني، كمتر استعاري آسان نيست، اما همين تصوير لااقل دو نتيجه دارد:

1. مجموعه منحصر به فردي از مفاهيم، و غير مجموعه منحصر به فردي از گزاره‏هايي كه اين مفاهيم را به كار مي‏بندد وجود دارد كه به نح و كافي ماهيت جهان را بيان مي‏كند.

2. اين گزاره‏ها سيستمي را تشكيل مي‏دهد و در شكل مطلوب مي‏تواند همچون مجموعه‏اي از حقايق ضروري مورد تصديق قرار گيرد.

مسلما درباره نكته اخير مشكلاتي وجود دارد; بويژه با مراجعه به نظريه لايب نيتز (اين مطلب سپس بررسي خواهد شد.) با اين همه، چيزي نظير اين تصوير عام براي عقلگرايي جنبه اساسي دارد و مستقيما به اين سؤال منجر مي‏شود كه چگونه آدمي مي‏تواند به شناخت اين تنها بازنمود صحيح جهان دست‏يابد. و اين دو سؤال جزيي‏تر را پيش مي‏آورد:

1. به طور كلي چه ضمانتي هست كه شناخت جهان ممكن باشد؟

2. چگونه هر فردي مي‏تواند در يك مورد خاص ادعا كند كه به قطعه اصيل و درستي از معرفت دست‏يافته است؟

معرفت‏شناسي دكارت

بيشتر عقلگرايان مايلند كه سؤال نخستين را با ارجاع به خداوند پاسخ دهند; بعضي (البته نه همه) همين كار را در مورد سؤال دوم هم انجام مي‏دهند; و آنها در اولويتي كه براي اين دو سؤال قائلند با يكديگر فرق مي‏كنند. دكارت به نحوي عالي با سؤال دوم آغاز كرد و پاسخ را در «مفاهيم روشن و متمايز» عقل يافت. او، به گمان خودش، وجود خدا را از طريق ادراك روشن و متمايز اثبات كرد و سپس كمال «فريبكار نبودن‏» خداوند را به كار گرفت تا به صورت كلي اطمينان‏بخشي باورهايي را كه فراتر از ادراك روشن و متمايز هستند ثابت كند. اما او چنان تحت تاثير اين تفكر (كه انسان تنها به خاطر مخلوق بودن و مورد تاييد الهي بودنش مي‏تواند اصلا چيزي را بشناسد) قرار داشت كه همواره وسوسه مي‏شد كه در جهت مخالف سير كند و كمال الهي را حتي براي ضمانت ادراكات متمايز و روشن اصلي هم به كار برد، و بدين ترتيب خودش را در معرض اتهام استدلال دوري بيندازد.

هرچه باشد، اين نكته قابل توجه است كه «ادراك روشن و متمايز» دكارت يك مقوله كاملا معرفت‏شناختي بود. حقايقي كه مي‏تواند بروشني و متمايز ادراك شود رده‏اي از حقايق منطقي يا متافيزيكي همگن و متجانس را تشكيل نمي‏دهد; اين رده لااقل شامل گزاره‏هايي در باب وجود امكاني (وجود خودش، در عبارت «من فكر مي كنم‏»)، در باب وجود ضروري (وجود خدا)، گزاره‏هاي امكاني درباره تجارب مستقيم روانشناختي، و حقايق ضروري درباره روابط تصورات بود. شان گزاره‏هاي اخير، كه دكارت آنها را حقايق جاودانه مي‏نامد، قدري مبهم است. دكارت، در سنت آگوستيني اسكوتيستي (2) معتقد بود كه اينها محصول اراده الهي است; اما روشن نكرد كه خداوند با خلق اين حقايق جاودان، در واقع، چه چيزي را آفريده است، و بنابراين آدمي با شناختن آنها چه معرفتي مي‏آموزد.

سنت دكارتي

گسترش سنت دكارتي در درون حوزه عقلگرايي تمايل داشت‏بر عناصر كلامي در معرفت‏شناسي دكارت تاكيد باز هم بيشتري ورزد. مثلا نيكولاس مالبرانش ( Nicolas Malebranche ) آزمون «ادراك روشن و متمايز» را براي حالت فردي نگاه مي‏دارد، به شيوه‏اي كه ظاهرا آن را به ادراك اخلاقي و رهنمودهاي وجدان همانند مي‏كند: «آدمي هرگز نبايد موافقت كامل خودش را ابراز كند مگر نسبت‏به گزاره‏هايي كه به نظر مي‏رسد چنان به وضوح صادق هستند كه هيچكس نمي‏تواند بدون احساس يك رنج دروني و سوزش پنهان عقل آنها را رد كند.» (در جستجوي حقيقت، بخش‏1، فصل‏2; براي يك مشابه اخلاقي ر.ك: بوسوئه، رساله در معرفت‏به خدا و خود، فصل‏1، بخش‏7).

مالبرانش يك بازگشت‏شديدا آگوستيني و در واقع نوافلاطوني به بيان عام ضمانت الهي از امكان معرفت دارد. نظرش اين بود كه تمام معرفت ما از جهان خارج به ميانجيگري خداست; ذهن خدا تصورات نمونه و الگو را دربر دارد و او جهان را به همان صورت خلق كرد و همين تصورات است كه وقتي به جهان مي‏انديشيم، از آن آگاه مي‏شويم. معناي اين سخن مالبرانش كه ما تمام اشيا را در خدا مي‏بينيم نيز همين است. اين اعتقاد، علاوه بر آنكه به اهداف ديني كمك مي‏كرد، تلاشي هم براي غلبه يافتن بر مشكلاتي بود كه در تبيين علي خود دكارت از روابط ميان ماده و ذهن وجود داشت (كه بعدا در همين مقاله به صورت كليتري بررسي مي‏شود.)

نقش خداوند در مباني معرفت در ديگر حوزه‏هاي سنت عقلگرايي صورتهاي مختلف و كمتر افراطي به خود گرفت. بزرگترين مخالفت‏با تحولي را كه مالبرانش در دكارت‏گرايي پديد آورد حقا مي‏توان سيستم اسپينوزا دانست. درست است كه اسپينوزا اصرار مي‏ورزيد كه سرشت‏خداوند ضامن مطابقت انديشه‏هاي ما با جهان خارج است، اما وي تصور از خدا را چنان استحاله كرد كه نظريه‏اش تنها در ظاهر با دكارت‏گرايي همانند بود. در نظر او «خدا» نام واحدي است («طبيعت‏» نيز نامي ديگر) براي جوهر واحد; يعني آنچه وجود دارد. اين جوهر بي‏نهايت اوصاف دارد كه ما تنها در وصف آنها را درك مي‏كنيم، ذهن و ماده. اين دو صفت‏بالضرورة به موازات يكديگرند، و متناظر با هر حالت در يك صفت‏بايد حالتي در صفت ديگر، وجود داشته باشد. بنابراين فكر و جهان مادي ذاتا با يكديگر مطابقند و رشد معرفت نقشه‏اي است كه در طي آن جزء فكري اين نسبت تا حد ممكن روشن مي‏شود و به تعبير اسپينوزا «فعال‏» مي‏شود. مسلما اين ابهام باقي است كه چگونه درون قيد و بندهاي موجبيت علي اسپينوزا رشد معرفت مي‏تواند اصلا به عنوان يك نقشه در نظر گرفته شود علي‏رغم اين مطلب و اشكالات فاحش ديگر، نظام اسپينوزا به عنوان كوششي فراگير براي پاسخ به آن پرسش جدي كه در انديشه دكارت كاملا بدان بي‏اعتنايي شده بود، از جذابيت ويژه‏اي برخوردار است. يعني اين پرسش كه چگونه شناخت‏يك حقيقت ضروري (به مثابه شناخت روابط ميان تصورات) مي‏تواند معرفتي به جهان خارج باشد.

نظام لايب نيتز با همه تفاوتهاي اساسي كه با نظام اسپينوزا دارد، از يك جنبه كه به مبناي معرفت ربط دارد به آن شبيه است: امكان عام مطابقت انديشه جهان خارج از لحاظ متافيزيكي به وسيله وجود يك همبستگي ميان اين دو تضمين شده است. موناد [جوهر فرد]ها از چيزي بيرون از خود متاثر نمي‏شوند و هريك فعاليت‏خودش را از درون گسترش مي‏دهد، اما ميان فعاليتهاي اين مونادها به وسيله «هماهنگي پيشين بنياد» مطابقتي برقرار شده است; و معرفت (يعني تطابق ميان حالتهاي «آگاهانه‏» مونادهاي معين با ديگر مونادها) يك مورد خاص از اين هماهنگي است. به هر حال هماهنگي پيشين بنياد مبتني بر انتخاب بهين خداوند، يعني مبتني بر خيرخواهي الهي است. بنابراين در شكل معرفت‏شناختي كمتر آشكاري، لايب نيتز (در مقابل اسپينوزا) دوباره به نقطه نظر اصلي دكارت باز مي‏گردد، از اين حيث كه [ that in ] يك خداي متعالي و شخص و مريد كه وجود دارد، و نتيجه اراده اوست كه يك ضمانت نهايي براي امكان معرفت هست.

با وجود اين به طور كلي لايب نيتز زياد به مسائل معرفت‏شناختي تعلق خاطر نداشت; علي‏الخصوص او به اين سؤال كه براي دكارت نقطه آغاز بود علاقه نشان نداد: چگونه فرد مي‏تواند از درستي چيزي مطمئن باشد؟ اسپينوزا به اين سؤال علاقه‏مند بود و كوشيد نظريه‏شناختي بپروراند كه از تسلسل نهفته در روش دكارت مبرا باشد; تسلسلي كه از اين سؤال برمي‏خواست كه آدمي چگونه مي‏داند كه مي‏داند. در «مراتب معرفت‏» اسپينوزا، خاصيت مهم عاليترين مرتبه (يا مرتبه شهودي) اين است كه «خود ضمانتگر» است. حتي در اين صورت در جهان‏بيني اسپينوزا تغيير موضعي آشكار از اين سؤال دكارتي مشاهده مي‏شود «من چه مي‏دانم، و چگونه مي‏دانم؟»

اسپينوزا همانند لايب نيتز و بسياري از عقلگرايان ديگر توصيف متافيزيكي جهان را از «بيرون‏»، از منظر يك «چشم الهي‏» ارائه داد نه از ديدگاه ذهني معرفت‏شناختي كه دكارت (هرچند به گونه‏اي ناموفق) كوشيد از آن ديدگاه جهان را توصيف كند. شايد اين طنز ظريف تاريخ فلسفه باشد كه كوشش دكارت براي شروع با مسائل ذهني معرفت‏شناسي و جستن راه حل در آنجا، تاثير بيشتري بر پيشرفت تجربه‏گروي داشت تا بر عقلگرايي متاخر.

علم و روش علمي

در اينجا هيچ تلاشي براي شرح و توضيح پيشرفتهاي تفصيلي فلسفه علم در چارچوب انديشه عقلگرايي يا تصورات علمي [ actual ] كنوني كه عقلگرايان دارند يا با آنان به وجهي ارتباط دارد انجام نخواهد شد، گرچه اينها البته از اهميت‏بسياري برخوردارند، علي‏الخصوص در نقد لايب نيتز از فيزيك دكارتي و تحول تصور او از نيرو. ما تنها يك يا دو نكته را درباره برداشت عقلگرايان از يك علم كامل و نظريات مربوط به روش علمي بررسي خواهيم كرد. تحولات عقلگرايي در اين موضوعات را مي‏توان به نحو سودمندي در پرتو يك تعارض حل ناشده در درون نظام دكارتي ميان نحوه تقرب به تحقيقات علمي و شكل مورد انتظار از نتيجه نهايي تحقيقات مشاهده كرد. دكارت اصولا طرفدار رويكردي به تحقيق است كه ممكن است رويكرد اكتشاف نظام‏مندانه ناميده شود.

او اين روش را روش تحليلي ناميد; شرح درست نتايج چنين تحقيقي بايد به سبك تجسسي باشد، يعني راه حل مشكلات بايد به همان گونه كه در روند نظام‏مند تحقيق با آن برخورد مي‏شود تبيين گردد. اما به نظر مي‏رسد كه دكارت همچنين تصويري از علم كامل داشت‏به صورت يك سيستم كامل قياسي كه در صورت كمال مطلوبش در يك نظام يگانه‏اي كه قضاياي ضروري الصدق (از سنخ متافيزيكي) اصول موضوعه آنند بيان مي‏شود. او اين روش را روش تركيبي بيان ناميد. شايد هيچ تعارض اساسي‏اي هم ميان اين دو تصور از روش و نتيجه نباشد. اما به نظر نمي‏رسد كه رابطه ميان اين دو، يا اينكه چگونه اگر اين روش خاص به طور كامل دنبال شود آن نتيجه خاص را خواهد داد، براي دكارت روشن بوده است. ابهامات درباره اين مساله در بيانات دكارت از نقش تجربه ظاهر مي‏شود. در آنجا وي گاهي اين برداشت ناهماهنگ را ارائه مي‏دهد كه هم با استنتاج قياسي منطقي قوانين علمي از مقدمات بديهي متافيزيكي سروكار دارد و هم آزمايشهايي انجام مي‏دهد تا او را در اين استنتاج قياسي ياري دهد. به طور كلي شايد بهتر باشد كه بپذيريم در انديشه دكارت ايده يك سيستم كامل متافيزيكي‏علمي داراي صورت قياسي كمتر از آنچه گاهي گمان مي‏شود اهميت دارد. او را همچون كسي بنگريم كه اصول محدود كننده معيني از تبيين علمي را به كار مي‏برد تا در چهارچوب آن مدلهايي براي تبيين پديدارهاي خاص فراهم‏آورد.

با اين همه، ايده سيستم قياسي كامل تاثير نيرومندي بر عقلگرايي داشت و افراطي‏ترين تعبيرش را در كتاب اسپينوزا (3) يافت; آنجا كه روش «تركيبي‏» برهان اقليدسي [ explicty ] صريحا براي عاليترين شكل درك استنباط ضروري دانسته شده است. اين روش تنها يك اولويت در مقام بيان و ارائه مطالب نبود، بلكه نمايانگر بينش اساسي اسپينوزا بود كه رابطه علت‏با معلول را رابطه دليل منطقي با نتيجه مي‏دانست در نظر اسپينوزا تمام روابط تبيينگر، منطقي و بي‏زمان بودند. نظمهاي همخوان انديشه و ماده، كه پيشتر گفته شد، بنابر فرض تضمين مي‏كند كه روابط منطقي تصورات در واقع يك توصيف كاملا شايسته از ماهيت جهان باشد. (يك كاربرد بي‏نظير از اين نظريه توازي تام را بايد در انديشه اهرنفريد واترفون تشيرن هاوس يافت، كه در كتاب روانپزشكي [يا: طب الروح] (1687) استدلال مي‏كند كه يك تعريف كامل از خنده بايد بتواند موجب خنده شود.)

لايب نيتز هم، تا حدودي تحت تاثير ارهارد وايگل ( weigel Erhard ) ، مجذوب «روش هندسي‏» شده بود. او بخش عظيمي از تلاش خود را براي طرح يك حساب عمومي صرف كرد كه بتواند استدلالات را در هر موضوعي كه باشد در يك صورت برهاني دقيق قالب‏بندي كند. اما اين چنين حسابي به هيچ وجه اين حالت آرماني را فرض نمي‏گيرد كه بتوان حقايق علمي را از اصول موضوعه متافيزيكي يا ديگر اصول موضوعه‏اي كه بديهي فرض شده‏اند استنتاج نمود; همان چيزي كه آرمان اسپينوزا و تا حدودي آرمان دكارت بود. حتي اگر لايب نيتز با اين عقيده آغاز كرد كه بايد بتوان با توسل به بديهي هر استدلالي را اقامه نمود، اما در بلوغ فلسفيش از اين سخن دست كشيد. او در اين مقطع تفكيك ميان «حقايق‏عقلي‏»، كه با بينش منطقي براساس قانون عدم تناقض مي‏توان آنها به اثبات رساند، و «حقائق ناظر به واقع‏» را، كه بر اصل جهت كافي استوارند و تنها با مباني منطقي قابل اثبات نيست، اساسي دانست. اشكالات فاحشي در مورد اين تمايز، بويژه در رابطه با مساله سرشت امكاني بودن «حقايق ناظر به واقع‏» وجود دارد. زيرا لايب نيتز به اين اصل عام هم معتقد است كه در همه گزاره‏هاي صادق محمول در موضوع مندرج است. با اين حال، ظاهرا روشن است كه امكان غيرقابل اجتنابي در «حقايق ناظر به واقع‏» وجود دارد، و از اين رو نمي‏توان در نظام لايب نيتز همه معرفتها را به‏نظامي از قياسهاي مبتني بر مقدمات بديهي‏بازگرداند.

فرانسيس بيكن ( Francis Bacon ) در كتاب افكار و نتايج (1607) گفت: «تجربه‏گرايان همچون مورچه‏اند، آنها گرد مي‏آورند و به كار مي‏برند، اما عقلگرايان همچون عنكبوت هستند كه از خود تار مي‏تنند.» بيكن البته مورچه‏ها را ترجيح مي‏داد. هرچند به كار بردن تصوير عنكبوت در مورد بعضي از متفكران عقلگرا تا حدودي درست است، اما نسبت‏به آثار اساسي تجربي كه تحت الهام عقلگرايانه نوشته شده‏اين سخن به دور از انصاف است. علي‏الخصوص اگركسي نظر گاليله درباره علم را ديدگاهي اصولا عقلگرايانه به حساب آورد. گاليله يقينا هر تجربي‏گرايي از نوع بيكن را رد مي‏كرد و تفسير عقلگرايانه از ساختار رياضي واقعيت را كه بابصيرت عقلاني قابل فهم بود مي‏پذيرفت. اما شايد او دركي پيشرفته‏تر از هر فيلسوف براي موازنه ميان تخيل و تجربه در فيزيك داشت.سنت عقلاني بي‏ترديد نگرشهاي بنياديني (كه در تجربه‏گرايي وجود ندارد)درباره ماهيت علم ارائه داد. فراتر از همه، عقلگرايي اهميت‏ساختارهاي رياضي‏در تبيين فيزيكي و امكان بسيار مهم‏جهش مفهومي تئوري به وراي مشاهدات و نه صرفا (چنانچه در تجربه‏گروي مطرح‏است) پيشروي در مسير تعميم را دريافت. برداشت عقلگرايي از فعاليت ذهن علمي (يعني از بازسازي مشاهدات به وسيله مفاهيم و مدلها) بسيار مهم بود. از سوي ديگر تجربه‏گرايي به حق از تمايزي روشنتر ميان رياضيات محض و علم طبيعي دفاع مي‏كرد.

آرزوي دستيابي به قطعيت نهايي را كه‏دست از سر عقلگرايان برنمي‏داشت‏بتدريج‏سست كرد و در مقابل خصلت نسبتا رؤيايي تفسيرهاي عقلگرايان از عالم، بر نقش مشاهده و تجربه شاق تاكيد كرد. در تاريخ فلسفه هيچ مصداق روشنتري از احتياج‏به يك تركيب (ميان عقلگرايي وتجربه‏گرايي) و وقوع اين تركيب در عمل‏وجود ندارد; يك جنبه از اين تركيب‏بخوبي در كلام گيورگيو سانتيانا ( Giorgio Santillana ) خلاصه شده است: «دانشمند واقعي شعوري تجربه‏گرا و تخيلي عقلگرا دارد.»

جوهر و عليت

در تاريخ تجربه‏گرايي كلاسيك، مفاهيم جوهر و نيروي فعال علي با هم بتدريج ضعيفتر شد و سرانجام زها گرديد. مثلا لاك مجموعه‏اي كاملا دكارتي جوهر مادي نيز جوهر نفساني را كه هر دو نيروي علي داشتند، به كار گرفت. بار كلي جوهر مادي را كنار گذاشت، تا حدودي به اين دليل كه جوهر مادي نمي‏توانست داراي فعاليت علي (كه تنها به جوهر نفساني تعلق داشت) تصور شود. هيوم معتقد بود كه تصور جوهر و فعاليت علي غيرمعقول است. در مقابل، در سنت عقلگرايي تصور جوهر طرد نشده است. تحولاتي كه در تصور فعاليت علي رخ داده، گرچه تا اندازه‏اي مشابه با تحولات تصور جوهر است، اما بسيار متفاوت است. به طور كلي بخت «جوهر» و «فعاليت علي‏»، علي‏رغم آنچه در تجربه‏گرايي نشان داده شده، مستقيما با هم گره نخورده است و هر دو دستخوش تغييرات چشمگير و تا اندازه‏اي جدا از هم شده‏اند. در مورد جوهر (كه در اينجا به اختصار فراوان بررسي خواهد شد) اين مفهوم به عنوان مفهومي كه به گونه‏هاي مختلفي براي بيان ديدگاههاي متافيزيكي مختلف در باب جهان به كار مي‏رود چندان زياد مورد نقادي قرار نگرفته است. به يك مقياس فلسفه‏هاي اسپينوزا و لايب نيتز لااقل افراطهايي در اين جنبه صورت داده‏اند. اسپينوزا به ادعاي خودش يك برهان پيشيني آورد كه تنها يك جوهر مي‏تواند وجود داشته باشد (خدا يا طبيعت) كه ذاتا نه مادي بود و نه نفساني. اين تفاوتها (همان طور كه قبلا گفته شد) تنها در سطح اوصاف گوناگون اين جوهر واحد پديد مي‏آيد. از سوي ديگر، يكي از اركان جهان‏بيني لايب نيتز اين بود كه مجموعه نامحدودي از جواهر (مونادها) وجود دارد كه هر كدام از آنها با بقيه فرق دارد. هرچند مشكلات تفسيري در اين باب وجود دارد، سرشت آنها بيشتر از نوع نفساني است تا از نوع مادي.

در مساله عليت‏يك جريان مهم در تاريخ عقلگرايي ناشي از مساله‏اي است كه توسط دكارت در مورد كنش متقابل ميان ذهن و ماده مطرح شد. نظر خود دكارت، كه يك عليت كافي و ساده بين اين دو نوع جوهر را مسلم مي‏گيرد; حتي براي پرشورترين طرفداران دكارت هم خوش‏آيند و جذاب نبود و توجه آنها علي‏الخصوص متوجه همين مساله بود، هرچند مشكلاتي در باب معناي عليت‏حتي بين اجسام مادي نيز مورد توجه بود. تمايل طبيعي در سنت دكارتي اين بود كه تمام نيروي علي را به خدا نسبت دهد، و اين نهضت فكري در نظريه اتفاق‏گروي به اوج خود رسيد; نظريه‏اي كه مي‏گفت همه حوادث جسماني و نفساني اين جهان موقعيتهايي براي اعمال قدرت خداوند هستند، كه خودش مستقيما آنچه را عادتا معلولهاي آن حوادث ناميده مي‏شود ايجاد مي‏كند. اين نظريه به كاملترين شكل در آثار مالبرانش ( Malebranch ) بيان شد. اما ديدگاههاي مشابهي را در كتاب لويس فورگه ( Forge Louis ) به نام رساله‏اي در باب روح و انسان و كتاب ژرو دو كوردموا ( Cordemoy de Graud ) به نام بازشناسي بدن و روح (1666)، كه براي مالبرانش شناخته شده بود، مي‏توان يافت.

تئوري اتفاق‏گروي مي‏تواند به نحو سودمندي با تفسير تجربه‏گرايي باركلي از عليت مقايسه شود. به نظر هر دو تنها فعاليت اصيل فعاليت روحي بود. به عقيده باركلي معلولهاي چنين فعاليتي هم روحي بود (نفس تنها بر نفس مي‏تواند اثر گذارد)، و در واقع نوع ديگري از جوهر وجود نداشت. اتفاق‏گرايان جوهر مادي را قبول دارند و معتقد نيستند كه اثر ذهن بر ماده غير معقول است. با وجود اين برآنند كه تنها ذهني كه مي‏تواند بر ماده اثر گذارد، ذهن نامحدود خداوند است. در اينجا نيز مساله فاصله ميان ذهن و ماده و عليت‏به عنوان يك فعاليت، همچون موضوعي مشترك براي متافيزيك تجربه‏گرا و عقلگرا خودنمايي مي‏كند، و تاثير دكارت در هر دو مساله بروشني قابل تشخيص است.

نويسنده ديگري كه به اتفاق‏گروي متمايل شد آرنولد گولينكس ( Geulinx Arnold ) بود (فلسفه اخلاق، 1665; ويرايش دوم در 1675). به هر حال او نيز مدل ديگري براي عليت پيشنهاد كرد كه در آن خداوند، برخلاف اتفاق‏گروي، مجموعه‏هاي پيوسته‏اي از مداخله‏هاي معجزه‏آسا در نظم جهان ايجاد نمي‏كند، بلكه از آغاز مجموعه‏اي از تحولات متوافق را بنا كرده كه ارتباط ميان آنها همان چيزي است كه گمان مي‏شود كنش علي است. در اين رابطه گولينكس مثال دو ساعت را پيش كشيد كه كاملا ميزان شده‏اند تا هر دو وقت دقيق را نشان دهد. هنگامي كه اولي زمان معيني را نشان مي‏دهد ديگري زنگ مي‏زند. ظهور رابطه علي ميان آنها تنها نتيجه از پيش‏آرايي دقيق است. همين مثال به كرات توسط لايب نيتز براي تبيين روايت تمام و كمالش از اين نظريه به كار گرفته شد كه در آن جلوه كامل كنش و واكنش علي نمونه‏اي از هماهنگي پيشين بنياد ميان تحولات مونادهاست. دوباره در اينجا هم تقابل و تشابه شايان توجهي با تجربه‏گرايي به چشم‏مي‏خورد: لايب نيتز و هيوم، كه هريك از آنان نشاندهنده اوج يكي از اين دوسنت در شكل كلاسيك آن است، منكرند كه ميان اشياي مختلف عمل متعدي وجود داشته باشد و آنچه عليت ناميده مي‏شود را به مثابه همبستگي پديدارها (نه اشيا) مي‏دانند. با اين همه، لايب نيتز بر نوعي عاليت‏خودجوش در درون موناد تاكيد مي‏كند; درحالي كه هيوم نه چنين عملي را مي‏پذيرفت و نه به انديشه جوهر، مثلا موناد، اعتقاد داشت. عقايد اين دو فيلسوف در ديگر موضوعات، نظير مكان و زمان، هم ارزش مقايسه دارد; و اين نقاط اصطكاك آنها در پرتو اختلافات اصلي و بسيار آشكار در روح، روش و پيش‏فرضهاي فلسفه‏هايشان، معني‏دارتر است. اختلافات موجود در اين دو چهره شاخص الگويي (تقريبا كاريكاتوري) از سبكهاي متفاوت انديشه وابسته به عقلگرايي و تجربه‏گرايي را به وجود مي‏آورد، و حال آنكه در عين حال، فشارهاي مشابهي در تاريخ انديشه سبب پيشرفتهاي تا اندازه‏اي مشابه در هر دو انديشه‏گرديد.


1. دايرة‏المعارف فلسفه، ويراسته پل‏ادواردز، جلد7، ص 7569.

2. جوم دانز اسكوتس (130812/65; فيلسوف و متكلم فرانسيسكني اسكاتلندي است كه فلسفه‏اش به Scotism معروف شده است. وي از انديشه‏هاي ديني توماس آكونياس انتقاد كرد و مقبول بسياري از متكلمان كاتوليك قرارگرفت و تا قرن هجدهم ميلادي نيز شايع بود. (برگرفته از موسوعة المورد، ج‏4و9).

3. منظور كتاب اخلاق است كه به قلم آقاي محسن جهانگيري به فارسي ترجمه شده و مركز نشر دانشگاهي به چاپ رسانده است.

/ 1